رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت ۵4

4.1
(12)

 

گوش میکنم و به آشپزخونه میرم … سودابه یخ ها رو توی پارچ آب می ندازه و مامان ماهی برنج می کِشه … سودابه با
دیدنم چشمکی میزنه و به مامان ماهی اشاره میکنه که ینی برم پیشش … نفس عمیقی میکشم و کنار مامان ماهی می
ایستم …
ـ کا … کارم داشتین ؟ …
ـ عروس خانواده باید وقتی مهمون میاد به خانواده ی شوهرش کمک کنه …
لبم کِش میاد تا بخندم و میگم : عروس ؟ …
دست از سر دیس و برنج و قابلمه برمیداره و سمتم برمیگرده : عروس هستی یا نیستی ؟ …
بغض کرده میگم : مامانش هنوز اجازه نداده …
خود مامان ماهی جواب می ده : مامان یه مدت دلگیر بوده که حقم داشته ، نداشته ؟ …
تند جواب می دم : معلومه که داشته … داشته که خجالت زده م هنوز پیشش !
لبخند میزنه : پس دست بجنبون که مهمونا مردن از گشنگی …
میخواد سمت گاز برگرده که دستم رو روی ساعدش می ذارم و مانع می شم و میگم : زندگیمو باور نکردی ؟
لبخند تلخی میزنه و میگه : خودم چیزایی رو توی زندگی تجربه کردم … که … که نه تنها زندگیت رو باور میکنم .. خودت
و مَنِش خانومانه ت این مدت کنار مسیح رو هم باور میکنم !
لبخند میزنم و مشغول کارش می شه … منم مشغول میشم … از آشپزخونه که بیرون میام مسیح با دیدن لبخندم لبخند
میزنه و من نیشم باز تر میشه … خوشحالم که مامان ماهی کوتاه اومده … اما ته دلم هنوز از اون جمله هایی که از روی
عصبانیت گفته بود دلخوره … اما به روی خودم نمیارم … همینقد که مسیح باشه و دیگه دغدغه نباشه ، کافیه !
بعد از شام دور هم جمع میشیم … یلدا چای تعارف میکنه و سودابه شیرینی می گردونه … یسنا بی هوام میگه : زندایی…
مامان ماهی با محبت جواب میده : جانم !
ـ شما که جدا شدین چه حسی داشتین ؟
همه سکوت میکنن … یه سکوت محض … سکوتی که انگاری یسنا نباید این سوال رو بپرسه … مادریسنا تشر میزنه :
یسنا !
یسنا بغض کرده میگه : خواستم بدونم فقط !
دلگیره از زندگی … از اینکه 5 سال از عمرشو برای نادر گذاشته … برای کسی که حتی یک دقیقه هم با یسنا رو راست
نبوده … می دونم که داره دنبال دلگرمی میگرده ..

دنبال اینکه به خودش ثابت کنه نه اولین نفریه که جدا میشه و عمرش پای یه عوضی حروم شده ، نه آخرین نفریه که
کم میاره ….
مامان ماهی هم انگار درک میکنه که میگه : ما موقعیتامون فرق داره …
بابا کمال میگه : ماهرخ …
ماهرخ اهمیت نمیده و رو به یسنا ادامه میده : من عاشقانه می پرستیدم کسی رو که ازش جدا شدم … اما .. اما بعید می
دونم تو حتی دوست داشته باشی نادری رو که می دونی چقدر خطا رفته !
دهنم باز میمونه … ماهی یه زندگی ناموفق داشته ؟ … یه طالق ؟ … اما صدای مامان ماهی بیشتر بهت زده م میکنه :
وقتی از کمال جدا شدم حس پوچی داشتم … حس کسی رو که از یه بخش از وجودش دست کشیده … اونم فقط به جرم
اینکه پدرم یه اعدامی بود ! ….
از کمال ؟ … از بابا کمال طالق گرفته بوده ؟ … گیج میشم …
مسیح کالفه دستی بین موهاش می کِشه : ول کن مادرمن …
ماهرخ اهمیت نمیده … قطره اشکش سُر می خوره و دل من ریش میشه : خانوم جانتون گفت من وصله ی این خانواده
نیستم … اصال من با خواهرای کمال دوست بودم … کمال منو از اون طریق میشناخت ) لبخند میزنه ال به الی بغض (
از وقتی منو دیده بود می اومد دنبال خواهرش که …
به یسنا نگاه میکنه : مامانت رو میگم … چشم و ابرو می اومد … چشمک می زد … گل می گرفت … از هر کدوم دو تا ،
تا یکیشون رو به من بده … )رو به کمال ( یادته کمال ؟
کمال اخماش حسابی توی همه … مامان ماهی انگار دوست داره تجدید خاطره کنه … مادر یسنا انگشتش رو پای چشمش
میکِشه … چی کشیدن که همه دَرهَم میشن ؟ …
ماهی: من … من با کمال فرار کردم … خانواده ش و خانواده م راضی نبودن … بچگی کردیم … فرار کردیم … بچه بودم
اصال … همه ش 16 سالم بود .. آشنا پیدا کردیم … عقد کردیم … کمال تو نظام بود …

لباس نظامی که می پوشید دلم ضعف میرفت … چهار قُل می خوندم چشم نخوره … هیکلی و درشت بود … عین االنه
مسیح … یه کم ریز تر … همه ش یه کم ! … بچه ها به دنیا اومدن …
مکث میکنه … با زبونش لبش رو تَر میکنه : مسیح …. حمید ، سودابه ، کسری ، سَرین !
لبخند میزنه : کمال دوست داشت بچه زیاد داشته باشیم … بعد چند سال تصمیم گرفتیم با خانواده هامون تماس بگیریم
… من نه … اما کمال می خواست با خانواده ش باشه … من دور بودن از خانواده م رو ترجیح میدادم … البته همون چند
سال کمال با خواهرش و برادراش در تماس بود … فقط خانوم بزرگ و آقا بزرگ خبر نداشتن از کمال … بچه ها قد و نیم
قد و کوچولو بودن … بزرگ شون مسیح و حمید که چهار ده سالشون بود … با سودابه که یه قُل اون دو تا حساب میشد
… بعد کسری و بعد سَرین … دخترم تازه به دنیا اومده بود که آقا بزرگ از دنیا رفت … کمال مجبور شد شهرستان بره …
کمال: ماهی کافیه …
ـ بذار بگم … امشب حالم خوب نیست … تو رو خدا !
کمال از جا بلند میشه و از سالن بیرون میره … ماهی با اشک و بغضی که توش عشق موج میزنه به رفتن کمال نگاه
میکنه و میگه :
ـ رفت پیش خانوم بزرگ … خانوم بزرگ نگهش داشت …. نذاشت بیاد … خودش سکته کرده بود … بونه میگرفت که اگه
کمال بیاد پیش من میمیره … دکترا برای قبلش اضطراب و استرس رو ممنوع کرده بودن … خواسته ش طالقه ما بود …
کمال میخواست یه مدت دور باشه . نباشه … از طرفی دست تنها از پس بچه ها بر نمی اومدم … کمال سودابه و کسری
رو با خودش برد … می خواست سَرین رو هم ببره که بهش اجازه ندادم … تازه داشت شیر می خورد بچه م …
با اشک دستاش رو جلو گرفت و حجم کمی رو نشون داد : همینقدر بود .. همینقدر کوچولو … کمال رفته بود ماموریت …
خانواده م اجبار کردن جدا شم .. خانوم بزرگ برام آدم فرستاده بود … بابای اهورام اومد گفت جدا شو … غیابی … صاحب
خونه گفته بود باید خونه رو تخلیه کنیم ، خانوم بزرگ گفت جداشو تا برات خونه بگیریم … تا آواره نشی … کمال ماموریت
بود و ازش هیچ خبری نداشتم … طالق گرفتم … نگرفتم ، طالقم دادن …. خانوم بزرگ برام خونه گرفت ، ماشین گرفت
حتی اون خانومی رو که دایه ی کمال بود رو برام فرستاد … کمال اونو خیلی دوست داشت ، حتی بیشتر از مادرش … می
گفت مادر نبوده ، ولی مادری کرده الحق که با اومدنش برای بچه ها توی همون دوره ی کوتاه مادری کرد … می گفت
برای تو نه ، برای بچه ها

کانال رمان من

🆔 @romanman_ir

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫11 دیدگاه ها

  1. به نظر من مسیح پسرشون نیست در عوض نهان دخترشونه…هوووووم؟
    درضمن اگه امکانش هس پارتارو زود ، زود بزارید . با تشکر…!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا