رمان سفر به دیار عشق پارت 6
صدای قدمهای یه نفر رو از توی کوچه میشنوم… سروش من رو به داخل خونه هل میده و خودش هم به داخل میاد… در رو پشت سرش میبنده و با خشم به من زل میزنه… گاهی به خونه میندازم همه جا تاریکه… اینجور که معلومه کسی خونه نیست… از اینکه با سروش توی خونه تنهام میترسم… با صدای سروش به خودم میام
سروش با عصبانیت میگه: که من عوضیم؟
با اینکه ترسیدم ولی سعی میکنم این ترس رو نشون ندم… پوزخندی میزنمو میگم: آره تو یه عوضی هستی.. یه عوضی به تمام معنا… یه نامرد همه چیز تموم… یه پس فطرت که دست هر چی نامرده از پشت بسته
دستش میره بالا و میخواد یه سیلی به صورتم بزنه که اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه ولی من بی توجه به اشکم با ناراحتی ادامه میدم: بزن لعنتی بزن.. تا امروز سیلی زیاد خوردم تو هم من رو به جرم گفتن حقیقت بزن… دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم… من دارم به یه آدم عوضی میگم عوضی اگه حرفم اشتباهه بزن… فقط یه نامرد عوضی مثله تو میتونه زور و بازوش رو به یه دختر نشون بده…
رگ گردنش متورم میشه… دستاش رو مشت میکنه و با خشم عقب گرد میکنه… مشتش رو محکم به دیوار میکوبه… یه بار… دوبار… سه بار… اونقدر میزنه که من هم درد رو باهاش احساس میکنم… اونقدر میزنه تا همه ی خشمش خالی بشه… اونقدر میزنه که خودش هم خسته میشه
با داد به طرفم برمیگرده و میگه: عوضی بودن شرف داره به خائن بودن…. خوشحالم یه آدم خائن مثله تو نیستم که به همه ی افراد خونوادش خیانت کردو باعث مرگ خواهرش شد
برای اولین بار دلم نمیسوزه… برای اولین بار احساس گناه نمیکنم… برای اولین بار نمیشکنم… برای اولین بار بعد از مدتها با داد میگم:خرفای تکراری نزن… هزار بار تا الان اینا رو گفتی… من خائن نیستم…کسی که یه خائنه واقعیه تویی… آره خائن تویی… تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی… تویی که باورم نکردی و رفتی با یه دختر دیگه نامزد کردی… تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی… آره سروش کسی که خائنه من نیستم تویی… از اول هم من نبودم… ولی وقتی بریدم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید سکوتم شما رو به این باور برسونه که شاید ترنم بیگناه باشه… هر چند الان دیگه برام فرقی نمیکنه… آبی که ریخته شده جمع نمیشه… دلی که شکسته شده هم دیگه مثله اولش نمیشه… ولی از یه چیز مطمئنم… مطمئنم یه روزی میرسه که پشیمون میشی… یه روزی که بارها و بارها آرزوی مرگ میکنی… یه روزی که بخاطر با من بودن خودت رو به آب و آتیش میزنی.. یه روزی که برای منی که امروز یه خائنم اشک میریزی… آره سروش یه روزی میرسه که همه ی این چیزا اتفاق میفته ولی من اون روز محاله قبولت کنم… آره من اون روز قبولت نمیکنم… عشقت رو باور نمیکنم… به حرفات اعتنایی نمیکنم… من هم اون روز با بی تفاوتی از کنار التماسات میگذرم
اشک به چشمام هجوم میاره… سروش مات و مبهوت بهم خیره شده و من با داد ادامه میدم
آره سروش من اون روز به ترنم ترنم گفتنات جواب نمیدم… مثله تو که سروش سروش گفتنامو نشنیدی…تویی که امروز باورم نکردی… تویی که دیروز غرورم رو شکستی… تویی که به گوشم سیلی زدی و من رو خائن دونستی…. تویی که به حرف دلم توجهی نکردی… تویی که به من تهمت زدی.. تویی که به من شک کردی در آینده انتظار هیچ بخششی رو از من نداشته باش که بخشیده نمیشی… بدجور دل شکوندی پس باید شکسته بشی… باید بشکنی تا دردم رو بفهمی… باید روزی هزار بار بشکنی و تاوان نه گفتنات رو پس بدی
یه قدم به عقب میره
با لحنی گرفته میگم: آقای به ظاهر محترمی که امروز به خاطر موقعیت مالی افتضاحم تحقیرم میکنی این رو بدون دنیا همیشه همینجور نمیمونه… امروز من محتاج اون کارم… امروز مجبورم بیام پیشت کار کنم ولی بدون یه روزی یه جایی یه وقتی میرسه که تو هم محتاج من میشی… آره محتاج یه بله ی همین ترنم بدبخت میشی
دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه که دستمو میارم بالا و میگم:حرفاتو زدی الان فقط باید بشنوی پس امروز فقط حق شنیدن داری…. توی اون چهار سال فرصت کافی واسه حرف زدن داشتی… به نظرم چهار سال زمان زیادیه واسه ی حرف زدن… هر چند که خیلی چیزا رو بهم گفتی ولی حیف اون چیزایی رو که باید میگفتی نگفتی…تو چهار سال فرصت داشتی و استفاده نکردی ولی من این چند دقیقه ی آخر حرفامو میگم… هدفت از اومدن به اینجا هر چی که بود برام مهم نیست… ولی هدف من از اینکه جلوت واستادم و میخوام حرف بزنم مهمه… آره مهمه… پس خوب گوش… چون حرفای آخرمه… آره من به اون کار احتیاج دارم… مجبورم برات کار کنم… از فردا هم میام… اما هدف من از اومدن به اون شرکت لعنتی فقط و فقط کاره… تو هم قثط رئیسمی… نه بیشتر نه کمتر… پس سعی کن احترام خودت رو نگه داری… چون اگه توهین کنی توهین میشنوی…
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۱]
من میام توی شرکتت کار میکنم اما این بار دیگه قرار نیست سکوت کنم… غرورم رو بشکونی غرورت رو میشکونم… حرفی بهم بزنی جوابب حرفت رو میدم… سیلی به گوشم بزنی سیلی به گوشت میزنم… از همون دیشب تصمیمم رو گرفتم… دیگه برام به اندازه ی یه سر سوزن هم ارزش نداری… اصلا دیگه برام وجود نداری… از من که گذشت ولی حداقل با نامزد جدیدت این کارو نکن… من رو که خرد کردی حداقل با دومی درست رفتار کن
با ناباوری بهم نگاه میکنه
ولی من با بی تفاوتی ادامه میدم: تو دیشب حرمت خیلی چیزا رو شکوندی… حتی حرمت اون عشقی که تمام این سالها سنگش رو به سینه میزدی رو هم شکوندی… دیگه برات ارزش و احترامی قائل نیستم… بهتره از این به بعد با دوم شخص جمع خطابم کنی چون برام با یه غریبه هبچ فرقی نداری… اما یه چیز رو یادت باشه… برای همیشه ی همیشه هم یادت باشه… آقای راستین… آقای سروش راستین این رو بدونید که دنیا دار مکافاته… امروز من به این وضع دچارم یه روز هم جنابعالی به این وضع دچار میشی… هر چی بکاری همون رو درو میکنی… امروز تو من رو با دیده ی حقارت میبینی و یه روزی میرسه خودت توسط دیگران اینجور دیده میشی… اون روز هیچکس و هیچ چیز تو این دنیا نمیتونه آرومت کنه چون اگه امروز من این همه سختی میکشم حداقل وجدانم راحته… میدونم گناهی نکردم در نتیجه عذاب وجدانی هم ندارم اما اون روز که تو از حقایق باخبر بشی روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنی… امیدوارم اون روز این زور و بازوی مردونت بتونه کمکت کنه که با اون عذاب وجدان دست و پنجه نرم کنی… من که حتی دلم نمیخواد یه لحظه هم جای تو باشم
پشتم رو بهش میکنم… آهی از ته دلم میکشم… همونجور که با قدمهای کوتاه ازش دور میشم میگم: با همه ی اذیت و آزاری که بهم رسوندی از خدا میخوام هیچوقت اون روز نرسه که به حال و روز من دچار بشی… چون صد در صد وضع تو خیلی خیلی بدتر از من میشه چون تو گناهکاری و من بی گناه… تاوان تو سخت تر از منه… خیلی خیلی سخت تر از من…
سرجام وایمیستمو به عقب برمیگردم… سرجاش خشک شده… با صدای نسبتا بلندی میگم: راه خروج رو که بلدی… به سلامت
نگامو ازش میگیرمو دستام رو داخل جیبم میذارم آروم آروم به سمت ساختمون میرم… هیچ صدایی ازش بلند نمیشه… بعد از مدتی صدای باز و بسته شدن در رو میشنوم…
فصل یازدهم
************
&&سروش&&
بهت زده از خونه خارج میشه و در رو پشت سرش میبنده.. همونجور مات و مبهوت به در بسته زل میزنه و هیچی نمیگه… هنوز گیچ و منگه… گیج حرفای ترنم… ترنمی که همه اون رو خائن میدونند ولی خودش این خیانت رو قبول ندارخ… هنوز هم بعد از چهار سال خودش رو بیگناه میدونه…. باورش نمیشه… اصلا باورش نمیشه این همه حرف شنیده باشه و هیچ دفاعی از خودش نکرده باشه… نمیدونه چرا زبونش نمیچرخید… هنوز هم زبونش نمیچرخه… هنوز هم نمیدونه چی میتونست در جواب حرفای ترنم بگه… یاد حرف ترنم میفته «حرفای تکراری نزن… هزار بار تا الان اینا رو گفتی»… حق رو به ترنم میده همیشه در جواب همه حرفای ترنم همین جوابها رو میداد… نمیدونه چه مرگش شده… اصلا چرا باید به ترنم حق بده… اصلا چرا نباید جواب دندان شکنی برای ترنم داشته باشه… چرا فقط حرف شنیدو بدون هیچ عکس العملی از خونه بیرون اومد… خیلی وقت بود ترنم رو اینجوری ندیده بود
زیرلب میگه: خدایا چه مرگم شده؟
به سمت دیوار مقابل خونه حرکت میکنه… با ناراحتی به دیوار تکیه میده به در خونه ای که ترنم سالهاست در اون خونه ساکنه زل میزنه
زمزمه میکنه: من اینجا چیکار میکنم؟
یاد دیشب میفته که سیاوش همه ی گندکاریهاش رو ماست مالی کرده بود… دیشب وقتی خونه رسید همه به طرفش هجوم آوردنو گفتن چی شده؟ حالت خوبه؟ رفتی دکتر؟ چرا خبرمون کردی؟ و اون مات و مبهوت به همه خیره شده بود؟… سیاوش با پوزخند به طرفش اومده بود و گفته بود مامان و بابا خیلی نگران شدن مجبور شدم مسئله ی مسمومیتت رو بگم… اون لحظه چقدر خودش رو مدیون سیاوش میدونست… فقط سری تکون داد و زیرلبی گفت حالم خوبه بعدش هم بی توجه به آلاگل که با چشمهای سرخ شده بهش خیره شده بود وارد اتاقش شد… حس میکرد آلاگل ماجرای مسمومیت رو باور نکرده… تا آخرین لحظه ای که آلاگل اونجا بود از اتاقش خارج نشد و حتی زمانی که آلاگل به اتاقش اومده بود خودش رو به خواب زد… وقتی سیوش آلاگل رو رسوندو برگشت یه دعوای حسابی دور از چشم پدر و مادرش راه انداختو تا میتونست فحش و ناسزا بارش کرد… وقتی از موضوع باغ اون گروه دخترایی که اون و ترنم رو دیده بودن باخبر شد حس میکرد دنیا رو روی سرش خراب کردن… نگران خودش نبود برای ترنم نگران بود… دل تو دلش نبود که زودتر صبح بشه و ترنم رو ببینه میترسید خونوادش و طاهر بلایی سرش بیارن… تمام این سالها نمیدونست که ترنم از جانب خونوادش هم ش
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۲]
کنجه میشه
سرشو بین دستاش میگیره و با خودش میگه: سروش اون باید تاوان اشتباهاتش رو پس بده چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی؟
یکی ته دلش میگه: دیشب که تقصیر اون نبود
زیر لب زمزمه میکنه: اگه اون همه اشتباهات جورواجور نمیکرد هیچکدوم از این اتفاقات نمیفتاد پس باید تاوان اشتباهاتش رو پس بده
یکی از درونش فریاد میزنه: مگه نداد… چهار سال زمان کمی نیست… اون هم به اندازه ی کافی تاوان اشتباهاتش رو پس داد
زمزمه وار میگه: ولی اون حتی اشتباهاتش رو هم قبول نداره
جوابی از اعماق وجودش میشنوه که کلا خلع سلاحش میکنه : اعتراف کنه یا حتی قبول کنه چه فرقی به حال تو داره؟ تو که نامزد کردی
با ناراحتی دستاشو تو جیبش فرو میکنه… یه خورده احساس سرما میکنه… نم نمای بارون رو احساس میکنه صد در صد تا یه ساعت دیگه بارون شدت میگیره
آهی میکشه و زمزمه میکنه: این بارون چی داره که اینقدر دیوونه وار عاشقشی؟
در بدترین شرایط هم علاقه مندی های اون رو به خاطر میاره…
«سروش فقط یه چیز تو دنیا هست که میتونه بعد از تو و خونوادم آرومم کنه »
«چشمم روشن… اونوقت اون کیه؟»
«ســـــــروش… گفتم یه چیز نگفتم که یه نفر»
«باشه بابا چرا اینقدر خشن برخورد میکنی»
«اصلا بهت نمیگم»
«وای وای وای خانومم قهر کرده»
«منت کشی ممنوع»
«من و منت کشی… عمـــــــــرا»
«واقـــــعا؟»
«اوهوم»
با یاد اون روزا لبخندی رو لباش میشینه… یه لبخند تلخ
زمزمه میکنه: دنیای دروغیمون چقدر قشنگ به نظر میرسید
«خانمی نمیخوای بگی رقیب من کیه؟»
«نه خیر… حرفشم نزن»
«ترنمی… دلت میاد سروشت…..»
«آره دلم میاد»
«ترنم»
«کوفت»
«ترنمی»
«باشه بابا اینقدر منت کشی نکن بهت میگم»
«من و منت…….»
«ســـــــروش»
«غلـــــط کردم خانمی»
هنوز صدای خنده های ترنم تو گوششه
«نگفتیا»
«سروش من عاشق اینم که زیر بارون قدم بزنمو به تو فکر کنم…. فکرش رو کن من و تو و بارون… خیلی حس خوبیه»
«خانم کنار خودم قدم بزن و به من فکر کن اینجوری که بهتره»
«دیوونه»
«بذار بیای خونه ی خودم اونوقت این زبونت رو کوتاه میکنم… یعنی چی که به شوهرت توهین میکنی؟… زن هم اینقد………….»
«ســـــــــــــروش»
آه عمیقی میکشه و با خودش میگه: چرا از یادم نمیری؟… چرا خاطراتت فراموش نمیشن؟
یاد امروز میفته که مدام نگران ترنم بود… میترسید طاهر بلایی سرش آورده باشه… از یه طرف هم میدونست که ترنم به این راحتیها حاضر به برگشت نیست…هم نگران بود هم عذاب وجدان داشت… از یه طرف هم مثله همیشه دلتنگ بود… بر طبق نقشه ای که دیشب کشیده بود برای اینکه که ترنم رو در عمل انجام شده قرار بده همون اول صبحی به بهانه ی تشکر به آقای رمضانی زنگ زدو گفت قرار داد نوشته شده و کار تمومه… تا میتونست از کار نکرده ی ترنم تعریف کرد و از آقای رمضانی به زور قول گرفت که ترنم از کارمندای شرکت خودش باقی بمونه… آقای رمضانی هم بی خبر از همه ی ماجراها، بالاخره بهش قول داد که ترنم در آینده هم براش کار خواهد کرد… از پدرش شنیده بود آقای رمضانی آدم خیلی خوش قولیه… ولی وقتی ترنم نیومد با خودش فکر کرد نکنه ترنم در مورد گذشته حرفی زده باشه و نظر آقای رمضانی رو هم عوض کرده باشه…میترسید آقای رمضانی از روی دلسوزی زیر قولش بزنه…. هر لحظه که منشی تماسی رو به اتاقش وصل میکرد با ترس و لرز جواب میداد… هر لحظه این ترس رو داشت که آقای رمضانی اون طرف خط باشه و بگه متاسفم… ترنم نمیخواد برات کار کنه و من هم نمیتونم به زور مجبورش کنم… وقتی از ساعت مقرر گذشت و ترنم پیداش نشد نگرانیش بیشتر شد… ولی از یه جهت هم وقتی آقای رمضانی زنگ نزد خیالش راحت شد که ترنم نتونسته کاری کنه ولی باز این ترس که ترنم با لجبازی تموم قید کار رو بزنه و به شرکت نیاد اذیتش میکرد یه چیزی ته دلش میگفت نکنه دیشب بلایی سرش اومده باشه؟… اونقدر با خودش کلنجار رفت که زودتر از همیشه از شرکت خارج شد… وقتی به خودش اومد خود رو جلوی خونه ای دید که در اون عشق رو با همه ی سختیهاش تجربه کرده بود… به امید اینکه شاید ترنم از خونه بیرون بیاد و اون رو ببینه ساعتها داخل ماشین نشست ولی هیچ خبری از ترنم نشد… حدودای ساعت 2 پدر ترنم به خونه اومده بود و حدودای ساعت 3 مادرترنم با عصبانیت از خونه خارج شده بود… نمیدونست موضوع از چه قراره فقط میدونست یه چیزی درست نیست… چون بعد از مدتی پدر ترنم هم به دنبال زنش از خونه شده بودو با مشاجره سوار ماشین شده بودن.. ترجیح میداد خودش رو نشون نده… چون دلیلی موجهی برای حضور خودش نداشت…اونقدر تو ماشینش موند که هوا تاریک شد ولی وقتی برق خونه ی پدری ترنم روشن نشد مطمئن شد کسی خونه نیست و این بیشتر نگرانش میکرد… بعد از ساعتها انتظار وقتی ترنم رو از دور دید کلی
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۲]
خوشحال شد… از یه طرف هم کلی عصبانی شد چون دلیلی نداشت که ترنم تا این وقت شب بیرون باشه… اول میخواست بعد از دیدن ترنم اونجا رو ترک کنه ولی وقتی ترنم رو دید بی اختیار از ماشین پیاده شدو آهسته آهسته دنبالش کرد…
هنوز هم که بهش فکر میکنه دلیل کارای امروز و دیروزش رو نمیفهمه… اصلا دلیل هیچکدوم از کاراش رو نمیفهمه… چرا باید تمام این چهار سال هفته ای یه بار به ترنم سر بزنه… چرا باید دلتنگ کسی بشه که همه اون رو یه هرزه میدونند
زمزمه وار میگه: خدایا چرا هنوز هم تو این بلانکلیفیا دست و پا میزنم؟… آخه چرا؟
یاد حرفای ترنم میفته… حرفای ترنم بدجور آزارش میده…« من خائن نیستم…کسی که یه خائنه واقعیه تویی… آره خائن تویی… تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی… تویی که باورم نکردی و رفتی با یه دختر دیگه نامزد کردی… تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی… آره سروش کسی که خائنه من نیستم تویی…»
با ناراحتی دستش رو روی گوشش میذاره… ولی بیفایدست باز هم حرف ترنم تو گوشش میپیچه
« آره سروش کسی که خائنه من نیستم تویی»
زمزمه وار میگه: من خائن نیستم.. نه نه من خائن نیستم
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
چیزی ته دلش حرفای ترنم رو تائید میکنه
« تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی»
تحمل اینکه انگ خیانت بهش چسبیده بشه رو نداره ولی یه چیزایی دست خودش نیست… این بی تابی های شبانه دست خودش نیست
زیرلب میگه: آلاگل شرمندتم…
کنار نیومدن با آلاگل دست خودش نیست… فاصله اش با آلاگل دست خودش نیست… عشقی که نمیتونه نثاره آلاگل کنه دست خودش نیست… خیلی چیزا دست خودش نیست… دست خودش نیست که هنوز ترمن رو دیوونه وار دوست داره… که هنوز نگرانشه… که هنوز خودش رو مالک جسم و روحش میدونه….واقعا هیچ کششی به آلاگل نداره… حتی یه علاقه ی ساده هم وجود نداره که دلش رو خوش کنه… تا همین حالا هم آلاگل خیلی سعی کرده بود رابطه شون از حد بوس و بغل و آغوش و این حرفا بالاتر بره اما نمیتونست… یعضی مواقع فکر میکنه حتی بعد از ازدواج هم نمیتونه بهش دست بزنه… دوست نداره مثله خیلی از مردای دیگه فقط به رابطه فکر کنه… همونقدر که بی تاب ترنمه از آلاگل فراریه… اون رابطهرو فقط با عشق میخواد…
-خدایا بدجور بلاتکلیف موندم… چرا مهرش از دلم نمیره؟
یاد جدیت ترنم میفته… در بدترین شرایط هم ترنم رو اینجوری ندیده بود… امروز بعد از مدتها ته دلش خالی شد… بدجور هم خالی شد… هیچوقت ترنم با این جدیت باهاش برخورد نکرده بود… هیچوقت اینقدر راحت اون رو با یه غریبه مفایسه نکرده بود… هیچوقت اینقدر راحت اون رو خلع سلاح نکرده بود…
زمزمه وار میگه: چرا امروز ترنم، ترنم همیشگی نبود؟
پوزخندی میزنه و به خودش جواب میده: مرد حسابی با اون بلایی که سرش آوردی میخوای ترنم همیشگی باشه دیشب داشتی تا مرز تجاوزش هم پیش میرفتی
اونقدر به ترنم و اتفاقات اخیر فکر میکنه که از دنیا غافل میشه… که مان و زمان و موقعیت فعلیش رو فراموش میکنه… با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد… با بی حوصلگی نگاهی به گوشیش میندازه… وقتی چشمش به اسم آلاگل میخوره اخماش تو هم میره… از صبح جواب هیچکدوم از تماساش رو نداده… الان هم حوصله ش رو نداره… نه حوصله ی صداش رو نه حوصله ی حرفاش رو نه حوصله ی گله هاش رو اصلا حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو نداره… اونقدر جواب نمیده که خودش قطع میشه… گوشی رو خاموش میکنه و توی جیبش میذاره…صدای آشنای چند نفر رو میشنوه… سریع تکیه اش رو از دیوار میگیره به سمت ته کوچه میره… پشت یکی از ماشینهای پارک شده مخفی میشه…. اینبار به طور واضح صدای طاهر رو میشنوه
طاهر: مامان تو رو خدا تمومش کن
صدای مادرجون رو میشنوه… مادرترنم رو همیشه مادرجون صدا میزد
مادرجون: تو طرف منی یا اون دختره ی هرزه
طاهر: مامان
مادرجون: من صحبتام رو با پدرت کردم… یا واسه همیشه قید من رو میزنه یا شوهرش میده
ته دلش خالی میشه
زمزمه وار میگه: یعنی میخوان ترنم رو شوهر بدن؟
طاها: طاهر چرا اینقدر سنگ اون دختره رو به سینه میزنی… مادرمون مهم تر یا ترنم؟
طاهر: طاها اون خواهر ماست
مادرجون: طاهر تمومش کن… اون خواهر شماها نیست…این دختر، دختر همون زنیه که زندگی من رو خراب کرد
گیج و منگ به حرفاشون گوش میده از هیچ کدوم از حرفاشون سر در نمیاره… منظور مادرجون رو نمیفهمه
طاهر: مامان تمام این سالها مثله دخترت دوستش داشتی… هر کسی ممکنه اشتباه کنه… اگه ترانه این اشتباه……..
————-
مادرجون با داد میپره وسط حرف طاهر و میگه: طاهر خفه شو… ترانه ی من رو با این هرزه مقایسه نکن… تمام این سالها هم مجبور بودم تحملش کنم… الان که میتونم از دس
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۷]
تش خلاص شم چرا باز صبر کنم… دیدن این دختر برام مثله مرگ تدریجی میمونه… فکر میکردم مثله مادرش نیست فکر میکردم اگه خودم تربیتش کنم همه چیز فرق میکنه… اما اون هم مثله همون مادره از خدا بی خبرشه… یه روزی مادر این دختر زندگی من رو به خاک سیاه نشوند و 4 سال قبل هم خودش زندگی دخترم رو داغون کرد دختر نازنینم رو پرپر کرد
تحمل شنیدن این حرفا رو از جانب شخصی که یه عمر خودش رو مادر ترنم معرفی میکرد نداره… دستش رو به دیوار میگیره تا نیفته… باورش نمیشه… همه چیز مثله یه کابوس میمونه… صدای گریه های مادری رو میشنوه که امروز با بی رحمی تمام میخواد قید ترنم رو بزنه…
«سروش من تحمل دوریه خونوادم رو ندارم باید نزدیک خونه ی خودمون خونه بگیری؟»
«خیر سرت داری شوهر میکنی؟ هنوز هم همون دختر بچه ی لوس و ننری»
«همینه که هست… من نمیتونم غم تو چشمای مامانم رو ببینم»
«چرا فکر میکنی مادرجون غمگینه؟»
«طاها و طاهر همیشه بیرون هستن… مامان بعد از من و ترانه خیلی تنها میشه»
«الهی قربون دل مهربون خانومم بشم… راستش رو بگو من رو بیشتر دوست داری با مادرجون رو»
«دیوونه ای به خدا… تو عشقمی مامانی هم مادرمه… هر دوتون یه جای خاصی تو دلم دارین… سروش یه چیز رو واسه همیشه یادت باشه من میتونم از حق خودم بگذرم ولی اگه به مامان و بابام توهین بشه بخشش خیلی خیلی برام سخت میشه… هیچوقت به خونوادم توهین نکن… هر وفت عصبی بودی سر خودم خالی کن»
«این حرفا چیه خانمم من هیچوقت از دست عصبانی نمیشم… من خودم هم پدرجونو مادرجون رو مثله پدر و مادرم دوست دارم»
زیر لب میگه: خدایا اینجا چه خبره؟
طاها: مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم… تا همین الان هم خیلی خانمی کردی که از خونه بیرونش نکردی… همون مرتیکه از سرش هم زیاده
طاهر: طاهــا
طاها بی توجه به حرف طاهر در رو برای مادرش باز میکنه و مادرش رو به داخل خونه میفرسته… بعد با عصبانیت به سمت طاهر میادو میگه: اگه یه بار دیگه از اون هرزه طرفداری کنی من میدونم و تو….
طاهر با عصبانیت چنگی به موهاش میزنه و میگه: اون مرتیکه ی لعنتی 12 سال از خواهرمون بزرگتره و دو تا بچه داره… میفهمی؟
طاها: نه نمیفهمم… تنها چیزی که میفهمم اینه که مادرم دیگه نمیکشه… نمیبینی چقدر پیر و شکسته شده؟
طاهر: تو مشکلت با ترنم چیه؟ چرا اینقدر آزارش میدی؟
طاها: هیچوقت نمیتونم اشکای شبونه ی مامان رو فراموش کنم
طاهر: تقصیر ترنم چیه که بچه ی زنیه که هووی مادر ماست
طاها: چه راحت ترانه رو فراموش کردی
طاهر: من ترانه رو فراموش نکردم ولی باید این رو هم در نظر بگیریم که ترانه خودش هم مقصر بود… نباید خودکشی میکرد این رو بفهم
طاها: نه نمیفهمم… نمیخوام هم بفهمم… خودت میدونی چقدر دیوونه ی ترانه بودم… خودت میدونی چقدر با خواهرم صمیمی بودم… همیشه محرم اسرارم بود… نمیتونم ترنم رو ببخشم… نه به خاطر خودم… نه به خاطر مامان… به خاطر ترانه… اشکهای ترانه رو نمیتونم از یاد ببرم
طاهر: طاها
طاها: طاها و درد… یه کاری نکن احترام و این حرفا رو بیخیال بشمو قید همه چیز رو بزنما… همین دیشب ندیدی چه آبروریزی ای راه اندخت
سکوت طاهر اذیتش میکنه… حرف آخر طاها بدجور عذابش میده…
زمزمه وار میگه: طاهر تنهاش نذار.. تو رو خدا تو هواش رو داشته باش… خدایا دیگه اذیتش نمیکنم فقط همین یه بار رو کمکش کن
عذاب وجدان از یه طرف… نگرانی هم از طرف دیگه باعث میشه کم کم قواش تحلیل بره… با ناراحتی روی زمین خیس پشت ماشین میشینه و منتظر بقیه حرفا میشه
صدای طاها رو دوباره میشنوه: پس امشب هیچی نمیگی… بذار همین امشب ماجرا تموم بشه… ترنم که دیگه همه چی رو میدونه اون که دیگه میدونه ما برادرای ناتنیش هستیم… میدونه که مادرمون مادر اون نیست… پس بذار این رو هم بدونه که بودنش عذابمون میده… بذار این رو هم بدونه که تحملش چقدر سخت و طاقت فرسا شده
طاهر: طاها اینقدر سنگدل نباش… ترنم هم همه ی این سالها عذاب کشیده… دیشب هم….
طاها با خشم میپره وسط حرف طاهرو میگه: کمتر ازش طرفداری کن… همه ی این عذابها براش کمه… بیشتر از این باید عذاب بکشه
طاهر با ناراحتی میگه: اگه جای ترنم و ترانه عوض میشد باز هم همین حرف رو میزدی؟
طاها: خواهر من هیچوقت چنین کاری نمیکرد
با عصبانیت ادامه میده: میفهمی؟… ترانه یه فرشته بود…
آهی که طاهر میکشه دل خودش رو هم میسوزونه
طاهر با صدایی گرفته میگه: بهتره داخل خونه بریم… ممکنه همسایه ها حرفامون رو بشنون
طاها: بریم… فقط در مورد امشب سفارش نکنم
طاهر زیر لب چیزی زمزمه میکنه که سروش نمیشنوه
طاها: مطمئن باشم؟
طاهر با خشم میگه: گفتم باشه…. بیشتر از این حرف اضافه نزن… گم شو داخل
طاها میخنده و میگه: با
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۷]
شه بابا… چته… چه زود هم افسار پاره میکنی؟
دیگه هیچی نمیشنوه… دیگه هیچ صدایی نمیشنوه…
با ناراحتی میگه: چه زود کوتاه اومدی… طاهر چه زود کوتاه اومدی
تحمل این همه ماجرا رو نداره…
به زحمت از جاش بلند میشه و به آینده ی ترنم فکر میکنه… به سختی به سمت ماشینش حرکت میکنه و جلوی در خونه ی پدری ترنم برای یک لحظه توقف میکنه نگاهی به خونه میندازه و برای اولین بار بعد از مدتها دلش برای ترنم میسوزه
زمزمه وار میگه: خدایا این یکی دیگه مجازات زیادیه… این کار رو باهاش نکن
با تموم شدن حرفش نگاهش رو از در خونه میگیره و با قدمهای بلند از خونه دور میشه… از خونه ای که روزی در اون عشق رو با همه ی وجودش احساس کرد… دستاش رو داخل جیبش میذاره و بی توجه به لباسهای خیس و کثیفش به سمت ماشین حرکت میکنه… همین که به سر کوچه میرسه بی تفاوت از کنار سمند مشکی رنگی رد میشه… اما بعد از اینکه چند قدم از ماشین دور میشه به عقب برمیگرده و نگاه به ماشین میندازه… نمیدونه چرا احساس میکنه این ماشین رو قبلا یه جایی دیده… دو نفر داخل ماشین نشستن
زیر لب میگه: تو هم دنبال دردسر میگردیا
سرش رو تکون میده و نگاهش رو از ماشین میگیره چند قدم فاصله ای که با ماشین خودش داره رو طی میکنه… همینکه به ماشینش میرسه سمند مشکی به سرعت از کنارش عبور میکنه… یاد دیروز میفته… تصادف… موتوری… دو تا سرنشیناش… نگاه خیره ی ترنم… سمند مشکی… ترس نگاه ترنم… تا به خودش بیاد ماشین از دیدرس نگاهش خارج شده
ته دلش خالی میشه و زمزمه وار میگه: نکنه باز خودت رو به دردسر انداختی… ترنم… ترنم… ترنم…
به ماشینش تکیه میده و میگه: خدایا دارم دیوونه میشم… اینجا چه خبره… چرا همه چیز این همه مشکوک به نظر میرسه
بعد از چند دقیقه کلافگی و حرص خوردن از ندونسته ها و رازهای پنهان ترنم تصمیم میگیره به خونه بره و فکری کنه
آهی میکشه و سعی میکنه حداقل تا زمانی که به خونه برسه کمتر به ماجراهای امروز فکر کنه
فصل دوازدهم
روی تخت اتاقم دراز کشیدمو به اتفاقات امروز فکر میکنم… کسی خونه نیست… خیرسرم توی راه هزارجور با خودم نقشه کشیدم که چه جوری موضوع مامان رو پیش بکشم اما الان که اومدم نه تنها خبری از بابا نیست بلکه سروش هم سر راهم سبز میشه و حالم رو میگیره
از فکر اینکه اون حالم رو گرفته یا من حال اون رو خندم میگیره
زیر لب زمزمه میکنم: چرا اینجا اومده بود؟ مگه شرکت رو ازش گرفتن که این همه راه رو تا اینجا اومده؟
دلیل این رفتاراش رو درک نمیکنم اگه از من متنفره باید از من دوری کنه پس چرا به زور استخدامم میکنه… چرا اینقدر جلوی رام سبز میشه… جالبتر از همه ی اینا اینه تو این چهار سال کجا بود؟… چرا از وقتی من رو دیده این همه رفتارای عجیب و غری از خودش نشون میده
حس میکنم همه عجیب شدن… آهی میکشمو یاد حرفای امشبم میفتم
وقتی به حرفایی که بین من و سروش رد و بدل شد فکر میکنم ضربان قلبم بالا میره… باورم نمیشه اون همه حرف بهش زده باشم…
لبخندی رو لبم میشینه زمزمه وار میگم: بدبخت رو با مایع دستشویی شستی فقط مونده بود ببری جلوی آفتاب پهنش کنی بعد میگی باورم نمیشه
از حرف خودم خندم میگیره
با خودم زمزمه میکنم: الکی خوشی به خدا… واسه ی خودت حرف میزنی واسه خودت میخندی… واسه خودت غصه میخوری… دنیای تو هم عجیب غریبه ها.. ترنم خل و چل شدی رفت
جای مانی خالی که بگه خل و چل بودی…. سری به نشونه ی تاسف برای خودم تکون میدمو به حرفایی که به سروش زدم فکر میکنم… نمیدونم اون همه جرات از کجا اومد ولی تو اون موقعیت دلم میخواست همه ی حرصایی که این مدت خورده بودم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از سروش… سروشی که بارها و بارها تحقیرم کرد… تا مرز تجاوز پیش رفت… جلوی چشمای من نامزدش رو بوسید و با غرور به من خیره شد… بهش گفته بودم دست از سرم برداره… دور و برم نچرخه… سر به سرم نذاره… بارها و بارها ازش خواهش کردم بره دنبال زندگیش اما اون با کمال خودخواهی فقط به ارضای غرور له شده اش فکر میکرد… هیچوقت به دل شکسته شده ی من فکر نکرد… نمیدونم اون حرفا از کجا میومد فقط میدونم توی اون لحظه توی اون موقعیت توی اون همه دغدغه تمام تنهایی ها و بی کسی هام جلوی چشمم به نمایش در اومدن… تمام بدبختی هایی رو که کشیده بودم رو با حرفای تکراری سروش دوباره حس میکردم… فقط خواستم برای یه بار هم که شده حرفایی رو بزنم که دور از واقعیت به نظر میرسن… شاید هیچوقت هیچکس به بیگناهی من پی نبره شاید هم یه روزی همه بفهمن اینا برای من مهم نیست مهم اینه که امروز گفتن این حرفا واجب بود… این حرفا رو باید چهار سال پیش میزدم… هر چند هر حرفی که از جانب من گفته شد از روی عصبانیت بود ولی به نظرم لازم بود یکی از آدمهای طرف مقابلم این
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۸]
حرفا رو بشنوه… نه به خاطر اینکه باورم کنه نه به خاطر اینکه مثل گذشته باهام رفتار کنه بلکه بخاطر دل خودم… آره برای تسکین دردهای بیشماری که به دلم وارد شد… یادمه اون روز که اون مدارک رو بر علیه خودم دیدم شکستم ولی شکست اصلی زمانی رخ داد که هر کسی در مورد من یه جور قضاوت کرد… قضاوتها و تهمتهای نا به جای دیگران بود که من رو از پا در آورد نه اون چند تا مدرک بی ارزش که همه اش دسیسه ای بیش نبودن… امروز خواستم بعد از مدتها دل خودم رو سبک کنم حداقل با سکوت احمقانه ام من رو احمق تر از اینی که هستم فرض نکنند… آره دلیل من یه امید واهی برای اثبات بیگناهیم نبود دلیل من حفظ غرور شکسته شده ام بود… با حرفای امروزم خیلی چیزا رو به خودم ثابت کردم… من خیلی وقته تلاشی برای اثبات بیگناهیم نمیکنم یه جورایی تسلیم سرنوشت شدم ولی دلیل نمیشه که خودم هم باور کنم گناهکارم…با اینکه حرفای امروز دست خودم نبود ولی خوسحالم که این حرفا زده شد… امروز بعد از روزها از هیچکدوم از کارهایی که کردم پشیمون نیستم… امروز خودم رو ترنم چهارسال پیش احساس کردم…
زیر لب زمزمه میکنم: راه درست زندگی همینه… تسلیم نشو دختر …تو میتونی… باید بتونی… باید ادامه بدی
سرمو به نشونه ی تائید حرفام تکون میدم
به جدیت امشبم فکر میکنم… انگار یکی دیگه داشت به جای من حرف میزد.. جای من عصبانی میشد… جای من نفس میکشید…. یکی مثل ترنم روزهای گذشته…. انگار ترنم چهار سال پیش زنده شده بودو به جای من میگفت آره باید بجنگی… با ساکت نشستن هیچی درست نمیشه… خودم هم دیگه نمیدونم دنبال چی ام؟… تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه ناامید نیستم… میخوام زندگیم رو بسازم و قدمهای اولم رو هم خخوب برداشتم
با شنیدن صدایی از حیاط از فکر بیرون میام… صدای باز شدن در ورودی سالن باعث میشه ترسی تو دلم بشینه… نمیدونم کی اومده…
زیر لب میگم: نکنه دزد باشه؟
نفسم رو تو سینه ام حبس میکنم… صدای باز و بسته شدن در اتاق مونا و بابا رو میشنوم… بعد از چند دقیقه سکوت صدای بسته شدن در سالن بلند میشه و بعد از اون صدای حرف زدن طاهر و طاها شنیده میشه… طاها با صدای بلند میخنده اما تو صدای طاهر بی حوصلگی موج میزنه…. صدایی از مونا و بابا شنیده نمیشه…. اینطور حدس میزنم که بابا هنوز خونه نیومده… حوصلم سر رفته یاد حرف دکتر میفتم… باید خودم رو با چیزایی سرگرم کنم که بهشون علاقمندم
زمزمه وار میگم: فردا باید تو مسیر راهم یه سر به کتابخونه بزنم…
روی تختم میشینمو نگاهی به لباسام میندازم… حوصله ی عوض کردن لباسام رو ندارم… از وقتی اومدم خونه رو تخت دراز کشیدمو برای خودم خیالپردازی کردم
بر شیطون لعنت میفرستمو از روی تختم بلند میشم… همونجور که به سمت کمد لباسام میرم زیر لب غرغر میکنم
-تو آدم بشو نیستی… مثلا میخواستی به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنی ولی از وقتی اومدی مثل جنازه رو تخت افتادی و مدام به این و اون فکر میکنی… بعد انتظار پیشرفت هم داری
همینجور که واسه خودم غرغر میکنم در کمد رو باز میکنم… یه دست بلوز و شلوار رنگ روشن برمیدارمو با لباس بیرونم عوض میکنم… به سمت دستشویی میرم تا آبی به دست و صورتم بزنم… بعد از اینکه از دستشویی خارج میشم صدای بابا رو میشنوم… اصلا نمیدونم کی اومده… یه خورده استرس دارم… به سمت آینه میرم و نگاهی به خودم میندازم… از استرس رنگم پریده
زیرلب میگم: چته ترنم؟ میخوای در مورد مادرت بپرسی نمیخوای که گناه کنی
یه لبخند زوری میزنمو سعی میکنم استرس رو از خودم دور کنم… چشمامو میبندمو چند بار نفس عمیق میکشم… بعد از چند لحظه چشمامو باز میکنمو نگاهی به دختر توی آینه میندازم
زمزمه وار میگم: اینه دختر… اعتماد به نفست رو از دست نده… نهایتش داد و فحش و کتکه که تو بارها و بارها اینا رو توی این خونواده تجربه کردی
لبخند رو لبام پررنگ تر میشه ولی این لبخندم از روی اجبار نیست بلکه از اطمینانیه که به خودم دارم… نگام رو از آینه میگیرمو با قدمهای بلند به سمت در اتاق میرم… کلید رو داخل قفل میچرخونمو دستگیره رو به سمت پایین میکشم… در اتاق باز میشه… لبخند رو از چهره ام پاک میکنم همه ی جدیتم رو توی صورتم میریزم… خونسرده خونسرد… بی تفاوت بی تفاوت… آرومه آروم… بدون استرس و نگرانی… در رو کامل باز میکنمو از اتاق خارج میشم
در رو پشت سرم به آرومی میبندم با قدمهایی محکم به سمت سالن حرکت میکنم… طاها و بابا رو میبینم که روی مبل مقابل هم نشستن و طاها به آرومی چیزی به بابا میگه… کلافگی از صورت بابا پیداست… صورت طاها رو نمیبینم چون پشتش به منه بابا میخواد چیزی بگه که نگاهش به من میفته… نگاهش پر از حیرت میشه… مدتها بود که پام رو از اتاق بیرون نذاشته بودم این تعجب و حیرتش رو درک میکنم… با گا
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۸]
مهایی بلند به سمت مبلی که روشون نشستن حرکت میکنم… طاها وقتی سکوت بابا رو میبینه به عقب برمیگرده اون هم عکس العملی بهتر از بابا نداره… خودم رو به مبل میرسونمو به آرومی روی یکی از مبلهای یه نفره میشینم
زمزمه وار سلام میکنم که هیچ جوابی نمیشنوم… طاهر از اتاقش خارج میشه… با دیدن من چشماش پر از نگرانی میشه… اینبار من متعجب میشم… عکس العمل متفاوت طاهر برام جای سوال داره به جای تعجب نگاهش پر از ترس و نگرانیه….مونا هم وارد سالن میشه و با دیدن من اخماش تو هم میره به سمت بابا برمیگرده و میگه: پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی
بابا: مونا ساکت باش
مونا با اخم نگاهش رو از بابا میگیره و به داخل آشپخونه میره بابا با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: با اجازه ی کی از اتاقت اومدی بیرون؟
این بار نگاه طاهر هم پر از تعجب میشه… با تعجب به طرف ما میاد و کنار طاها که روی یه مبل دو نفری نشسته بود میشینه و به من خیره میشه
لبخندی میزنم و با تحکم و در عین حال با احترام میگم: باید باهاتون حرف بزنم
طاها: ما هم باهات حرف داریم
بابا با داد میگه: طاها
طاها با خشم از جاش بلند میشه و میگه: بابا……….
بابا با اخم میگه: طاها اگه یک کلمه حرف بزنی من میدونم و تو… بشین و ساکت باش
طاها با ناراحتی سرجاش میشینه و هیچی نمیگه
با تعجب به همگیشون نگاه میکنم… حرفای طاها و مونا رو درک نمیکنم… همچنین نگرانی طاهر و عصبانیت بابا هم برام جای سوال داره
بابا به طرف من برمیگرده و میگه: میشنوم بگو
از فکر رفتارای عجیب و غریب خونوادم بیرون میامو سعی میکنم با آرامش حرفم رو بزنم
به چشمهای بابام خیره میشمو میگم: میخوام بدونم حرفایی که دیشب شنیدم تا چه حد صحت داره؟
از سوالم متعجب نشد… اخمم نکرد… هیچ تغییری در حالت صورتش ایجاد نشد به جز کلافگی… انگار منتظر این سوال از جانب من بود
از جاش بلند میشه و با تحکم میگه: دنبالم بیا
بعد از دستورش به سمت اتاق کارش حرکت میکنه من هم به آرومی از جام بلند میشم و پشت سرش میرم… بابا به اتاق مورد نظر میرسه.. دستش رو بالا میاره تا دستگیره رو باز کنه که با صدای مونا متوقف میشه
مونا: باز ما غریبه شدیم؟ باز مثل همیشه میخوای همه چیز رو از من و بچه هات مخفی کنیم
بابا با اخم به طرف مونا برمیگرده و نگاهی بهش میندازه و میگه: مونا باز شروع نکن
مونا: چی رو شروع نکنم… اون کسی که داره شروع میکنه تویی نه من… مثله همیشه دخترت رو به خونوادت ترجیح میدی؟… حقیقت زندگیه تو همینه.. ترانه مرد چون ترنم مهمتر از من وبچه های من بود
باورم نمیشه این همون مونایی هستش که همه ی این سالها بزرگم کرده… واقعا باورم نمیشه من این زن رو سالهای سال مادرم میدونستم… یعنی هیچکدوم از خاطرات گذشته رو به یاد نمیاره… یعنی اون دخترم دخترم گفتنها همش یه نمایش بود… مگه میشه این همه سال نمایش بازی کرد… مگه میشه این همه سال مهربون نبود ولی محبت کرد… آخه مگه محبت راستی و دروغی هم داریم… خدایا چرا نمیتونم باور کنم که مونا از من متنفره… چرا اینقدر باورش سخته… با ناراحتی به بابا نگاه میکنمو هیچی نمیگم
بابا با ناراحتی میگه: مونا چرا مثل بچه ها رفتار میکنی… چرا…..
مونا میپره وسط حرف بابا و با داد میگه: ترنم رو روز اول آوردی تو این خونه و من گفتم نمیتونم بچه ی هووم رو نگه دارم و جنابعالی در جوابم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… هر بار ترنم رو به بچه هات ترجیح دادی و من هر حرفی زدم جنابعالی بهم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… ترانه مردو من اومدم ترنم رو از خونه بیرون کنم گفتی چرا مثل بچه ها رفتار میکنی… آبروی خواهرزاده ام دیشب رفت و من اومدم تکلیفم رو با ترنم روشن کنم باز گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… الان هم باز داری همین جمله ی مسخره رو تکرار میکنی… تا کی میخوای سرم رو شیره بمالی… خستم کردی… به خدا خستم کردی من دیگه بریدم… دیگه نمیکشم… بابا من که گناه نکردم زنت شدم… این همه سال ترنم رو مثله دختر خودم تر و خشک کردم آخرش چی گیرم اومد جنازه ی دخترم… دیگه نمیخوام آدم خوبه باشم… هر چی میخوای بگی بگو ولی من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم اگه امشب تکلیف همه چیز رو روشن کردی که هیچ در غیر این صورت دور من رو برای همیشه خط بکش… امشب گفتنی ها رو نگی واسه ی همیشه ترکت میکنمو از این خونه میرم…
—————–
بابا با حرص چنگی به موهاش میزنه و نگاشو از مونا میگیره….
با کلافگی به سمت مبل برمیگرده و نزدیک ترین مبل رو برای نشستن انتخاب میکنه
و در آخر با داد خطاب به من میگه: بیا همین جا بشین
با ناراحتی به سمت مبل مقابل بابا حرکت میکنم… مونا هم با اخم همیشگی از آشپزخونه خارج میشه و به سمت بابا میره… وقتی به بابا میرسه روی مبل دو نفره ای که ب
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۹]
ابا برای نشستن انتخاب کرده میشینه و با نفرت به من خیره میشه…. با خودم فکر میکنم آیا همه ی این سالها این نفرت تو نگاهش بود و من متوجه نشدم؟
با صدای بابا به خودم میام
بابا: بشین
نگاهی به اطراف میندازم میبینم کنار مبل تک نفره ای واستادمو به بابا خیره شدم… اصلا نمیدونم کی به این مبل رسیدم…سرمو به نشونه ی باشه تکون میدمو خودم رو روی مبل پرت میکنم
سکوت سنگینی توی سالن حکم فرماست… طاها با اخم طاهر با ناراحتی مونا با نفرت و بابا با کلافگی سرجاشون نشستنو هر کدوم به چیزی فکر میکنند… از احساس خودم بی خبرم… خودم هم نمیدونم چمه ولی حس میکنم ترسی ندارم… یه جورایی خودمو با این حرف قانع میکنم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و من الان در سیاهی مطلق به سر میبرم… بابا بالاخره سکوت رو میشکنه و با صدایی که لرزش از اون هویداست میگه: حرفای دیشب مونا همه و همه حقیقت محض بود
معلومه خیلی معذبه و نمیتونه راحت حرف بزنه… بی تفاوت به بابا خیره شدم… از اول هم میدونستم حقیقته ولی ترجیح میدادم برای آخرین بار بپرسم تا مطمئن بشم
دهنمو باز میکنم و با خونسردی میگم: فقط یه چیز دیگه میخوام بدونم مادر من کیه و الان کجاست؟
بابا اخمی میکنه و با کلافگی میگه: مادر تو موناست که تو رو بزرگ کرده
با خونسردی میپرم وسط حرفشو میگم: خودتون هم خوب میدونید که نه مونا من رو……….
بابا با داد میگه: مونا نه مامان
با لبخند تلخی میگم: اون کسی که اجازه ی گفتن این کلمه رو به من نداد من نیستم… با گفتن این کلمه طرف مقابل واقعا مادر آدم نمیشه… مادر کسیه که قلبش برای جگرگوشه اش بزنه… یه مادر بدون شنیدن این کلمه باز هم مادره…به هر حال کسی که من رو از گفتن این کلمه محروم کرد موناست… هر چند من هم دیگه انتظاری از ایشون ندارم…
مونا با عصبانیت میگه: خیلی نمک نشناسی…
با مهربونی میگم: تا عمر دارم مدیون شمام که مثله یه مادر بزرگم کردین ولی این رو یادتون باشه در شرایط سخت مثله یه مادر کنارم نبودین…
مونا: تو دخترم رو کشتی و انتظار………..
بابا با ناراحتی میپره وسط حرف مونا و میگه: مونا تمومش میکنی یا نه؟
مونا ساکت میشه و با ناراحتی به رو به رو خیره میشه
بابا با کلافگی میگه: دیگه دوست ندارم راجع به گذشته حرفی بشنوم… فقط این رو بگم که مادر تو موناست و خونواده ی تو هم همین افرادی هستن که توی سالن رو نشستن
بعضی مواقع کنترل عصبانیت خیلی خیلی سخت میشه… الان هم جز همون وقتاست که دارم همه ی سعیم رو میکنم که بی حرمتی نکنم… که بی احترامی نکنم… که یه چیز نگم که بعدها پشیمون بشم… با همه ی اینا نفسمو با حرص بیرون میدمو با جدیت میگم: حتی اگه همه ی حرفای شما درست باشه که خودتون هم خوب میدونید اینا همش ادعاست ولی من حق دارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورد و اسم مادرم رو به یدک میکشه بدونم
بابا با داد میگه: کدوم حرف من ادعاست؟ هان؟ بد کردم تمام این چهار سال از خونه بیرونت نکردم
با ناراحتی میگم: اگه واقعا من رو بچه ی خودتون میدونستین هیچوقت بهم سرکوفت نمیزدین که چرا من رو توی این خونه نگه داشتین… اگه مونا واقعا من رو مثل دختر خودش میدونست برای یه بار هم که شده توی این چهار سال پاشو توی اتاقم میذاشتو به حرف دل من گوش میکرد… اگه طاها واقعا من رو خواهر خودش میدونست جلوی هر غریبه ای روی من دست بلند نمیکرد… چرا دروغ طاهر خیلی جاها هوام رو داشت… طاهر رو برادرم میدونم ولی بقیه تون در شرایط سخت کنارم نبودین پس چه جور از من انتظار دارین که همه ی افراد این سالن رو خونواده ی خودم بدونم
نگاهی به طاهر میندازم… با ناراحتی به زمین خیره شده و با انگشتهای دستش بازی میکنه
بابا: جالبه… واقعا جالبه… خودت هم خوب میدونی که در گذشته چه گندی زدی… واقعا برام جای سواله الان با چه رویی جلوم واستادی و زبون درازی میکنی
——–
با ناراحتی میگم: چرا متوجه ی حرفم نمیشین من نمیخوام جلوتون واستم… من نمیخوام زبون درازی کنم… من که حرف بدی نمیزنم… میگم یه نشونه از مادرم به من بدین… نه خودتون با من درست رفتار میکنید نه نشونه ای از مادرم بهم میدین… مگه از شماها چی میخواستم… توی تمام این سالها حتی یه ذره از پول و ثروتتون رو نخواستم… تو بدترین شرایط کار کردمو خودم خرج خودم رو درآوردم…تنها چیزی که خواستارش بودم ذره ای محبت بود که هر روز و هر لحظه از من دریغ کردین… هر چند هیچکدوم از اون حرفایی که پشت سرم زده میشه رو قبول ندارم اما یه سوال فقط یه سوال ازتون میپرسم اگه طاها طاهر یا ترانه در شرایط من بودن باز هم شماها اینطور باهاشون برخورد میکردین؟… حتی اگه گناهکارترین بودن هر روز بهشون سرکوفت اضافی بودن میزدین؟…مونایی که اجازه نمیده بهش مادر بگم همین برخورد رو با بچه های خودش میکرد… نه پدر من…
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۹]
نه آقای من… نه سرور من… من اگه امروز اینقدر دارم بدبختی میکشم دلیلش اینه که منو دختر خودتون نمیدونید… من چهار سال گفتم به خدا به پیر به پیغمبر من کاری نکردم اما بی تفاوت از کنارم گذشتین… پیش هر کس و ناکسی شخصیتم رو زیر سوال بردین….
مونا میپره وسط حرفمو با داد میگه: اون شب دزد رو بهونه کردی و سیاش رو به این خونه کشیدی و وقتی دیدی سیاوش تسلیمت نشد سر همه مون رو شیره مالیدی.. آخرش هم که از راه های دیگه وارد شدی و دختر یکی یه دونمو راهی قبرستون کردی… به جای لباس عروس کفن تنش کردی داغش رو واسه ی همیشه به دلم گذاشتی… باز هم میگی من بی گناهم… بچه های من هیچوقت این کارا ازشون سر نمیزنه… تو هم مثله اون ماد……..
بابا با داد میگه: مونا چند بار بگم حرف نزن… بعد میگی چرا میخوای بری تو اتاق صحبت کنی… چرا میخوای مخفی کاری کنی
طاها با ناراحتی میگه: باب……
بابا چنان نگاهی به طاها میکنه که حرف تو دهن طاها میمونه
و اما طاهر هیچ دخالتی در بحث پیش اومده نمیکنه… معلومه ناراحته اما ترجیح میده سکوت کنه… اشک تو چشمای مونا جمع میشه… نگام پر از دلسوزی میشه… دوست ندارم اینجوری بینمش… بالاخره مدتها جای مادرم رو برام پر کرده… بابا با عصبانیت از جاش بلند میشه و توی سالن قدم میزنه
هیچکس هیچی نمیگه… مونا آروم آروم اشک میریزه
بابا بی توجه به اشکهای مونا خطاب به من میگه: برام مهم نیست نسبت به من و زن و بچه ی من چه دیدی داری… دیگه حوصله ی دردسر ندارم… خودت رو آماده کن آخر هفته ی دیگه برات خواستگار بیاد… دیگه دوست ندارم بیشتر از این جو زندگیم رو برای توی نمک نشناس خراب کنم
بهت زده به کسی که تا ساعتی قبل ادعای پدری میکرد خیره میشم… کسی که مونا رو مادرم میدونست خودش رو پدرم… الان مستقیما داره بهم میگه میخواد از دستم خلاص بشه… به طاهر نگاهی میندازم اصلا سرش رو بلند نمیکنه…. چقدر بدبختم تو این شرایط انتظار کمک اون هم از جانب طاهر رو دارم… هر چی باشه مونا مادرشه… محاله من رو به مادرش ترجیح بده
لبخند تلخی میزنم… بغض بدی تو گلوم میشینه… لبخندم کم کم جاش رو با پوزخند عوض میکنه… حالا مفهوم حرفای مونا رو میفهمم… دوست دارم زار زار گریه کنم… چقدر سخته خودت رو بین آدمایی ببینی که جز ادعا هیچی سرشون نمیشه… به مونا نگاه میکنم اشکاش بند اومده… دیگه خبری از گریه نیست… انگار همه ی گریه هاش فقط و فقط برای موندگاری من تو این خونه بود… به زحمت بغضم رو قورت میدم… بابام منتظر نگام میکنه از اینکه داد و فریاد راه ننداختم تعجب میکنه… پوزخندم پررنگ تر میشه… اما نگاهم… حس میکنم نگاهم خالی از هر چیزی به نام احساسه… خالی از محبت… خالی از تنفر… خالی از همه چیز… حس میکنم نگاهم یخ بسته….یه نگاه شیشه ای که دیگه هیچ حرفی واسه گفتن نداره… یه نگاه از جنس یخ به پدری میندازم که همه ی حرفاش یه ادعای توخالیه… از هیچکس متنفر نیستم… از هیچکس هم انتظاری ندارم… فقط با همه احساس غریبگی میکنم… آشنایی در جمع نمیبینم که دلم رو بهش گرم کنم
همونجور که نشستم به سردی میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که بهش علاقه ای ندارم
بابا از بین دندونای کلید شده میگه: نشنیدم یه بار دیگه بگو
با تحکم میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم
بابا با داد میگه: جنابعالی خیلی بیجا میکنی
با لبخندی تلخ میگم: مثله اینکه یادتون رفته من خیلی وقته مستقل شدم… تنها چیزی که من رو به شما متصل میکنه همین خونست که اگه اینقدر از وجود من تو این خونه ناراحتین به زودی رفع زحمت میکنم… پس بیخودی یه شبتون رو برای خواستگارای بنده هدر ندین…
خودم هم نمیدونم کجا اما ترجیح میدم برم
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۴۷]
نه آقای من… نه سرور من… من اگه امروز اینقدر دارم بدبختی میکشم دلیلش اینه که منو دختر خودتون نمیدونید… من چهار سال گفتم به خدا به پیر به پیغمبر من کاری نکردم اما بی تفاوت از کنارم گذشتین… پیش هر کس و ناکسی شخصیتم رو زیر سوال بردین….
مونا میپره وسط حرفمو با داد میگه: اون شب دزد رو بهونه کردی و سیاش رو به این خونه کشیدی و وقتی دیدی سیاوش تسلیمت نشد سر همه مون رو شیره مالیدی.. آخرش هم که از راه های دیگه وارد شدی و دختر یکی یه دونمو راهی قبرستون کردی… به جای لباس عروس کفن تنش کردی داغش رو واسه ی همیشه به دلم گذاشتی… باز هم میگی من بی گناهم… بچه های من هیچوقت این کارا ازشون سر نمیزنه… تو هم مثله اون ماد……..
بابا با داد میگه: مونا چند بار بگم حرف نزن… بعد میگی چرا میخوای بری تو اتاق صحبت کنی… چرا میخوای مخفی کاری کنی
طاها با ناراحتی میگه: باب……
بابا چنان نگاهی به طاها میکنه که حرف تو دهن طاها میمونه
و اما طاهر هیچ دخالتی در بحث پیش اومده نمیکنه… معلومه ناراحته اما ترجیح میده سکوت کنه… اشک تو چشمای مونا جمع میشه… نگام پر از دلسوزی میشه… دوست ندارم اینجوری بینمش… بالاخره مدتها جای مادرم رو برام پر کرده… بابا با عصبانیت از جاش بلند میشه و توی سالن قدم میزنه
هیچکس هیچی نمیگه… مونا آروم آروم اشک میریزه
بابا بی توجه به اشکهای مونا خطاب به من میگه: برام مهم نیست نسبت به من و زن و بچه ی من چه دیدی داری… دیگه حوصله ی دردسر ندارم… خودت رو آماده کن آخر هفته ی دیگه برات خواستگار بیاد… دیگه دوست ندارم بیشتر از این جو زندگیم رو برای توی نمک نشناس خراب کنم
بهت زده به کسی که تا ساعتی قبل ادعای پدری میکرد خیره میشم… کسی که مونا رو مادرم میدونست خودش رو پدرم… الان مستقیما داره بهم میگه میخواد از دستم خلاص بشه… به طاهر نگاهی میندازم اصلا سرش رو بلند نمیکنه…. چقدر بدبختم تو این شرایط انتظار کمک اون هم از جانب طاهر رو دارم… هر چی باشه مونا مادرشه… محاله من رو به مادرش ترجیح بده
لبخند تلخی میزنم… بغض بدی تو گلوم میشینه… لبخندم کم کم جاش رو با پوزخند عوض میکنه… حالا مفهوم حرفای مونا رو میفهمم… دوست دارم زار زار گریه کنم… چقدر سخته خودت رو بین آدمایی ببینی که جز ادعا هیچی سرشون نمیشه… به مونا نگاه میکنم اشکاش بند اومده… دیگه خبری از گریه نیست… انگار همه ی گریه هاش فقط و فقط برای موندگاری من تو این خونه بود… به زحمت بغضم رو قورت میدم… بابام منتظر نگام میکنه از اینکه داد و فریاد راه ننداختم تعجب میکنه… پوزخندم پررنگ تر میشه… اما نگاهم… حس میکنم نگاهم خالی از هر چیزی به نام احساسه… خالی از محبت… خالی از تنفر… خالی از همه چیز… حس میکنم نگاهم یخ بسته….یه نگاه شیشه ای که دیگه هیچ حرفی واسه گفتن نداره… یه نگاه از جنس یخ به پدری میندازم که همه ی حرفاش یه ادعای توخالیه… از هیچکس متنفر نیستم… از هیچکس هم انتظاری ندارم… فقط با همه احساس غریبگی میکنم… آشنایی در جمع نمیبینم که دلم رو بهش گرم کنم
همونجور که نشستم به سردی میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که بهش علاقه ای ندارم
بابا از بین دندونای کلید شده میگه: نشنیدم یه بار دیگه بگو
با تحکم میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم
بابا با داد میگه: جنابعالی خیلی بیجا میکنی
با لبخندی تلخ میگم: مثله اینکه یادتون رفته من خیلی وقته مستقل شدم… تنها چیزی که من رو به شما متصل میکنه همین خونست که اگه اینقدر از وجود من تو این خونه ناراحتین به زودی رفع زحمت میکنم… پس بیخودی یه شبتون رو برای خواستگارای بنده هدر ندین…
خودم هم نمیدونم کجا اما ترجیح میدم برم
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۵۱]
ابا برای نشستن انتخاب کرده میشینه و با نفرت به من خیره میشه…. با خودم فکر میکنم آیا همه ی این سالها این نفرت تو نگاهش بود و من متوجه نشدم؟
با صدای بابا به خودم میام
بابا: بشین
نگاهی به اطراف میندازم میبینم کنار مبل تک نفره ای واستادمو به بابا خیره شدم… اصلا نمیدونم کی به این مبل رسیدم…سرمو به نشونه ی باشه تکون میدمو خودم رو روی مبل پرت میکنم
سکوت سنگینی توی سالن حکم فرماست… طاها با اخم طاهر با ناراحتی مونا با نفرت و بابا با کلافگی سرجاشون نشستنو هر کدوم به چیزی فکر میکنند… از احساس خودم بی خبرم… خودم هم نمیدونم چمه ولی حس میکنم ترسی ندارم… یه جورایی خودمو با این حرف قانع میکنم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و من الان در سیاهی مطلق به سر میبرم… بابا بالاخره سکوت رو میشکنه و با صدایی که لرزش از اون هویداست میگه: حرفای دیشب مونا همه و همه حقیقت محض بود
معلومه خیلی معذبه و نمیتونه راحت حرف بزنه… بی تفاوت به بابا خیره شدم… از اول هم میدونستم حقیقته ولی ترجیح میدادم برای آخرین بار بپرسم تا مطمئن بشم
دهنمو باز میکنم و با خونسردی میگم: فقط یه چیز دیگه میخوام بدونم مادر من کیه و الان کجاست؟
بابا اخمی میکنه و با کلافگی میگه: مادر تو موناست که تو رو بزرگ کرده
با خونسردی میپرم وسط حرفشو میگم: خودتون هم خوب میدونید که نه مونا من رو……….
بابا با داد میگه: مونا نه مامان
با لبخند تلخی میگم: اون کسی که اجازه ی گفتن این کلمه رو به من نداد من نیستم… با گفتن این کلمه طرف مقابل واقعا مادر آدم نمیشه… مادر کسیه که قلبش برای جگرگوشه اش بزنه… یه مادر بدون شنیدن این کلمه باز هم مادره…به هر حال کسی که من رو از گفتن این کلمه محروم کرد موناست… هر چند من هم دیگه انتظاری از ایشون ندارم…
مونا با عصبانیت میگه: خیلی نمک نشناسی…
با مهربونی میگم: تا عمر دارم مدیون شمام که مثله یه مادر بزرگم کردین ولی این رو یادتون باشه در شرایط سخت مثله یه مادر کنارم نبودین…
مونا: تو دخترم رو کشتی و انتظار………..
بابا با ناراحتی میپره وسط حرف مونا و میگه: مونا تمومش میکنی یا نه؟
مونا ساکت میشه و با ناراحتی به رو به رو خیره میشه
بابا با کلافگی میگه: دیگه دوست ندارم راجع به گذشته حرفی بشنوم… فقط این رو بگم که مادر تو موناست و خونواده ی تو هم همین افرادی هستن که توی سالن رو نشستن
بعضی مواقع کنترل عصبانیت خیلی خیلی سخت میشه… الان هم جز همون وقتاست که دارم همه ی سعیم رو میکنم که بی حرمتی نکنم… که بی احترامی نکنم… که یه چیز نگم که بعدها پشیمون بشم… با همه ی اینا نفسمو با حرص بیرون میدمو با جدیت میگم: حتی اگه همه ی حرفای شما درست باشه که خودتون هم خوب میدونید اینا همش ادعاست ولی من حق دارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورد و اسم مادرم رو به یدک میکشه بدونم
بابا با داد میگه: کدوم حرف من ادعاست؟ هان؟ بد کردم تمام این چهار سال از خونه بیرونت نکردم
با ناراحتی میگم: اگه واقعا من رو بچه ی خودتون میدونستین هیچوقت بهم سرکوفت نمیزدین که چرا من رو توی این خونه نگه داشتین… اگه مونا واقعا من رو مثل دختر خودش میدونست برای یه بار هم که شده توی این چهار سال پاشو توی اتاقم میذاشتو به حرف دل من گوش میکرد… اگه طاها واقعا من رو خواهر خودش میدونست جلوی هر غریبه ای روی من دست بلند نمیکرد… چرا دروغ طاهر خیلی جاها هوام رو داشت… طاهر رو برادرم میدونم ولی بقیه تون در شرایط سخت کنارم نبودین پس چه جور از من انتظار دارین که همه ی افراد این سالن رو خونواده ی خودم بدونم
نگاهی به طاهر میندازم… با ناراحتی به زمین خیره شده و با انگشتهای دستش بازی میکنه
بابا: جالبه… واقعا جالبه… خودت هم خوب میدونی که در گذشته چه گندی زدی… واقعا برام جای سواله الان با چه رویی جلوم واستادی و زبون درازی میکنی
——–
با ناراحتی میگم: چرا متوجه ی حرفم نمیشین من نمیخوام جلوتون واستم… من نمیخوام زبون درازی کنم… من که حرف بدی نمیزنم… میگم یه نشونه از مادرم به من بدین… نه خودتون با من درست رفتار میکنید نه نشونه ای از مادرم بهم میدین… مگه از شماها چی میخواستم… توی تمام این سالها حتی یه ذره از پول و ثروتتون رو نخواستم… تو بدترین شرایط کار کردمو خودم خرج خودم رو درآوردم…تنها چیزی که خواستارش بودم ذره ای محبت بود که هر روز و هر لحظه از من دریغ کردین… هر چند هیچکدوم از اون حرفایی که پشت سرم زده میشه رو قبول ندارم اما یه سوال فقط یه سوال ازتون میپرسم اگه طاها طاهر یا ترانه در شرایط من بودن باز هم شماها اینطور باهاشون برخورد میکردین؟… حتی اگه گناهکارترین بودن هر روز بهشون سرکوفت اضافی بودن میزدین؟…مونایی که اجازه نمیده بهش مادر بگم همین برخورد رو با بچه های خودش میکرد… نه پدر من…
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۵۱]
مهایی بلند به سمت مبلی که روشون نشستن حرکت میکنم… طاها وقتی سکوت بابا رو میبینه به عقب برمیگرده اون هم عکس العملی بهتر از بابا نداره… خودم رو به مبل میرسونمو به آرومی روی یکی از مبلهای یه نفره میشینم
زمزمه وار سلام میکنم که هیچ جوابی نمیشنوم… طاهر از اتاقش خارج میشه… با دیدن من چشماش پر از نگرانی میشه… اینبار من متعجب میشم… عکس العمل متفاوت طاهر برام جای سوال داره به جای تعجب نگاهش پر از ترس و نگرانیه….مونا هم وارد سالن میشه و با دیدن من اخماش تو هم میره به سمت بابا برمیگرده و میگه: پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی
بابا: مونا ساکت باش
مونا با اخم نگاهش رو از بابا میگیره و به داخل آشپخونه میره بابا با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: با اجازه ی کی از اتاقت اومدی بیرون؟
این بار نگاه طاهر هم پر از تعجب میشه… با تعجب به طرف ما میاد و کنار طاها که روی یه مبل دو نفری نشسته بود میشینه و به من خیره میشه
لبخندی میزنم و با تحکم و در عین حال با احترام میگم: باید باهاتون حرف بزنم
طاها: ما هم باهات حرف داریم
بابا با داد میگه: طاها
طاها با خشم از جاش بلند میشه و میگه: بابا……….
بابا با اخم میگه: طاها اگه یک کلمه حرف بزنی من میدونم و تو… بشین و ساکت باش
طاها با ناراحتی سرجاش میشینه و هیچی نمیگه
با تعجب به همگیشون نگاه میکنم… حرفای طاها و مونا رو درک نمیکنم… همچنین نگرانی طاهر و عصبانیت بابا هم برام جای سوال داره
بابا به طرف من برمیگرده و میگه: میشنوم بگو
از فکر رفتارای عجیب و غریب خونوادم بیرون میامو سعی میکنم با آرامش حرفم رو بزنم
به چشمهای بابام خیره میشمو میگم: میخوام بدونم حرفایی که دیشب شنیدم تا چه حد صحت داره؟
از سوالم متعجب نشد… اخمم نکرد… هیچ تغییری در حالت صورتش ایجاد نشد به جز کلافگی… انگار منتظر این سوال از جانب من بود
از جاش بلند میشه و با تحکم میگه: دنبالم بیا
بعد از دستورش به سمت اتاق کارش حرکت میکنه من هم به آرومی از جام بلند میشم و پشت سرش میرم… بابا به اتاق مورد نظر میرسه.. دستش رو بالا میاره تا دستگیره رو باز کنه که با صدای مونا متوقف میشه
مونا: باز ما غریبه شدیم؟ باز مثل همیشه میخوای همه چیز رو از من و بچه هات مخفی کنیم
بابا با اخم به طرف مونا برمیگرده و نگاهی بهش میندازه و میگه: مونا باز شروع نکن
مونا: چی رو شروع نکنم… اون کسی که داره شروع میکنه تویی نه من… مثله همیشه دخترت رو به خونوادت ترجیح میدی؟… حقیقت زندگیه تو همینه.. ترانه مرد چون ترنم مهمتر از من وبچه های من بود
باورم نمیشه این همون مونایی هستش که همه ی این سالها بزرگم کرده… واقعا باورم نمیشه من این زن رو سالهای سال مادرم میدونستم… یعنی هیچکدوم از خاطرات گذشته رو به یاد نمیاره… یعنی اون دخترم دخترم گفتنها همش یه نمایش بود… مگه میشه این همه سال نمایش بازی کرد… مگه میشه این همه سال مهربون نبود ولی محبت کرد… آخه مگه محبت راستی و دروغی هم داریم… خدایا چرا نمیتونم باور کنم که مونا از من متنفره… چرا اینقدر باورش سخته… با ناراحتی به بابا نگاه میکنمو هیچی نمیگم
بابا با ناراحتی میگه: مونا چرا مثل بچه ها رفتار میکنی… چرا…..
مونا میپره وسط حرف بابا و با داد میگه: ترنم رو روز اول آوردی تو این خونه و من گفتم نمیتونم بچه ی هووم رو نگه دارم و جنابعالی در جوابم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… هر بار ترنم رو به بچه هات ترجیح دادی و من هر حرفی زدم جنابعالی بهم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… ترانه مردو من اومدم ترنم رو از خونه بیرون کنم گفتی چرا مثل بچه ها رفتار میکنی… آبروی خواهرزاده ام دیشب رفت و من اومدم تکلیفم رو با ترنم روشن کنم باز گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… الان هم باز داری همین جمله ی مسخره رو تکرار میکنی… تا کی میخوای سرم رو شیره بمالی… خستم کردی… به خدا خستم کردی من دیگه بریدم… دیگه نمیکشم… بابا من که گناه نکردم زنت شدم… این همه سال ترنم رو مثله دختر خودم تر و خشک کردم آخرش چی گیرم اومد جنازه ی دخترم… دیگه نمیخوام آدم خوبه باشم… هر چی میخوای بگی بگو ولی من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم اگه امشب تکلیف همه چیز رو روشن کردی که هیچ در غیر این صورت دور من رو برای همیشه خط بکش… امشب گفتنی ها رو نگی واسه ی همیشه ترکت میکنمو از این خونه میرم…
—————–
بابا با حرص چنگی به موهاش میزنه و نگاشو از مونا میگیره….
با کلافگی به سمت مبل برمیگرده و نزدیک ترین مبل رو برای نشستن انتخاب میکنه
و در آخر با داد خطاب به من میگه: بیا همین جا بشین
با ناراحتی به سمت مبل مقابل بابا حرکت میکنم… مونا هم با اخم همیشگی از آشپزخونه خارج میشه و به سمت بابا میره… وقتی به بابا میرسه روی مبل دو نفره ای که ب
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۵۱]
حرفا رو بشنوه… نه به خاطر اینکه باورم کنه نه به خاطر اینکه مثل گذشته باهام رفتار کنه بلکه بخاطر دل خودم… آره برای تسکین دردهای بیشماری که به دلم وارد شد… یادمه اون روز که اون مدارک رو بر علیه خودم دیدم شکستم ولی شکست اصلی زمانی رخ داد که هر کسی در مورد من یه جور قضاوت کرد… قضاوتها و تهمتهای نا به جای دیگران بود که من رو از پا در آورد نه اون چند تا مدرک بی ارزش که همه اش دسیسه ای بیش نبودن… امروز خواستم بعد از مدتها دل خودم رو سبک کنم حداقل با سکوت احمقانه ام من رو احمق تر از اینی که هستم فرض نکنند… آره دلیل من یه امید واهی برای اثبات بیگناهیم نبود دلیل من حفظ غرور شکسته شده ام بود… با حرفای امروزم خیلی چیزا رو به خودم ثابت کردم… من خیلی وقته تلاشی برای اثبات بیگناهیم نمیکنم یه جورایی تسلیم سرنوشت شدم ولی دلیل نمیشه که خودم هم باور کنم گناهکارم…با اینکه حرفای امروز دست خودم نبود ولی خوسحالم که این حرفا زده شد… امروز بعد از روزها از هیچکدوم از کارهایی که کردم پشیمون نیستم… امروز خودم رو ترنم چهارسال پیش احساس کردم…
زیر لب زمزمه میکنم: راه درست زندگی همینه… تسلیم نشو دختر …تو میتونی… باید بتونی… باید ادامه بدی
سرمو به نشونه ی تائید حرفام تکون میدم
به جدیت امشبم فکر میکنم… انگار یکی دیگه داشت به جای من حرف میزد.. جای من عصبانی میشد… جای من نفس میکشید…. یکی مثل ترنم روزهای گذشته…. انگار ترنم چهار سال پیش زنده شده بودو به جای من میگفت آره باید بجنگی… با ساکت نشستن هیچی درست نمیشه… خودم هم دیگه نمیدونم دنبال چی ام؟… تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه ناامید نیستم… میخوام زندگیم رو بسازم و قدمهای اولم رو هم خخوب برداشتم
با شنیدن صدایی از حیاط از فکر بیرون میام… صدای باز شدن در ورودی سالن باعث میشه ترسی تو دلم بشینه… نمیدونم کی اومده…
زیر لب میگم: نکنه دزد باشه؟
نفسم رو تو سینه ام حبس میکنم… صدای باز و بسته شدن در اتاق مونا و بابا رو میشنوم… بعد از چند دقیقه سکوت صدای بسته شدن در سالن بلند میشه و بعد از اون صدای حرف زدن طاهر و طاها شنیده میشه… طاها با صدای بلند میخنده اما تو صدای طاهر بی حوصلگی موج میزنه…. صدایی از مونا و بابا شنیده نمیشه…. اینطور حدس میزنم که بابا هنوز خونه نیومده… حوصلم سر رفته یاد حرف دکتر میفتم… باید خودم رو با چیزایی سرگرم کنم که بهشون علاقمندم
زمزمه وار میگم: فردا باید تو مسیر راهم یه سر به کتابخونه بزنم…
روی تختم میشینمو نگاهی به لباسام میندازم… حوصله ی عوض کردن لباسام رو ندارم… از وقتی اومدم خونه رو تخت دراز کشیدمو برای خودم خیالپردازی کردم
بر شیطون لعنت میفرستمو از روی تختم بلند میشم… همونجور که به سمت کمد لباسام میرم زیر لب غرغر میکنم
-تو آدم بشو نیستی… مثلا میخواستی به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنی ولی از وقتی اومدی مثل جنازه رو تخت افتادی و مدام به این و اون فکر میکنی… بعد انتظار پیشرفت هم داری
همینجور که واسه خودم غرغر میکنم در کمد رو باز میکنم… یه دست بلوز و شلوار رنگ روشن برمیدارمو با لباس بیرونم عوض میکنم… به سمت دستشویی میرم تا آبی به دست و صورتم بزنم… بعد از اینکه از دستشویی خارج میشم صدای بابا رو میشنوم… اصلا نمیدونم کی اومده… یه خورده استرس دارم… به سمت آینه میرم و نگاهی به خودم میندازم… از استرس رنگم پریده
زیرلب میگم: چته ترنم؟ میخوای در مورد مادرت بپرسی نمیخوای که گناه کنی
یه لبخند زوری میزنمو سعی میکنم استرس رو از خودم دور کنم… چشمامو میبندمو چند بار نفس عمیق میکشم… بعد از چند لحظه چشمامو باز میکنمو نگاهی به دختر توی آینه میندازم
زمزمه وار میگم: اینه دختر… اعتماد به نفست رو از دست نده… نهایتش داد و فحش و کتکه که تو بارها و بارها اینا رو توی این خونواده تجربه کردی
لبخند رو لبام پررنگ تر میشه ولی این لبخندم از روی اجبار نیست بلکه از اطمینانیه که به خودم دارم… نگام رو از آینه میگیرمو با قدمهای بلند به سمت در اتاق میرم… کلید رو داخل قفل میچرخونمو دستگیره رو به سمت پایین میکشم… در اتاق باز میشه… لبخند رو از چهره ام پاک میکنم همه ی جدیتم رو توی صورتم میریزم… خونسرده خونسرد… بی تفاوت بی تفاوت… آرومه آروم… بدون استرس و نگرانی… در رو کامل باز میکنمو از اتاق خارج میشم
در رو پشت سرم به آرومی میبندم با قدمهایی محکم به سمت سالن حرکت میکنم… طاها و بابا رو میبینم که روی مبل مقابل هم نشستن و طاها به آرومی چیزی به بابا میگه… کلافگی از صورت بابا پیداست… صورت طاها رو نمیبینم چون پشتش به منه بابا میخواد چیزی بگه که نگاهش به من میفته… نگاهش پر از حیرت میشه… مدتها بود که پام رو از اتاق بیرون نذاشته بودم این تعجب و حیرتش رو درک میکنم… با گا
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۳.۰۷.۱۶ ۱۱:۵۱]
نه آقای من… نه سرور من… من اگه امروز اینقدر دارم بدبختی میکشم دلیلش اینه که منو دختر خودتون نمیدونید… من چهار سال گفتم به خدا به پیر به پیغمبر من کاری نکردم اما بی تفاوت از کنارم گذشتین… پیش هر کس و ناکسی شخصیتم رو زیر سوال بردین….
مونا میپره وسط حرفمو با داد میگه: اون شب دزد رو بهونه کردی و سیاش رو به این خونه کشیدی و وقتی دیدی سیاوش تسلیمت نشد سر همه مون رو شیره مالیدی.. آخرش هم که از راه های دیگه وارد شدی و دختر یکی یه دونمو راهی قبرستون کردی… به جای لباس عروس کفن تنش کردی داغش رو واسه ی همیشه به دلم گذاشتی… باز هم میگی من بی گناهم… بچه های من هیچوقت این کارا ازشون سر نمیزنه… تو هم مثله اون ماد……..
بابا با داد میگه: مونا چند بار بگم حرف نزن… بعد میگی چرا میخوای بری تو اتاق صحبت کنی… چرا میخوای مخفی کاری کنی
طاها با ناراحتی میگه: باب……
بابا چنان نگاهی به طاها میکنه که حرف تو دهن طاها میمونه
و اما طاهر هیچ دخالتی در بحث پیش اومده نمیکنه… معلومه ناراحته اما ترجیح میده سکوت کنه… اشک تو چشمای مونا جمع میشه… نگام پر از دلسوزی میشه… دوست ندارم اینجوری بینمش… بالاخره مدتها جای مادرم رو برام پر کرده… بابا با عصبانیت از جاش بلند میشه و توی سالن قدم میزنه
هیچکس هیچی نمیگه… مونا آروم آروم اشک میریزه
بابا بی توجه به اشکهای مونا خطاب به من میگه: برام مهم نیست نسبت به من و زن و بچه ی من چه دیدی داری… دیگه حوصله ی دردسر ندارم… خودت رو آماده کن آخر هفته ی دیگه برات خواستگار بیاد… دیگه دوست ندارم بیشتر از این جو زندگیم رو برای توی نمک نشناس خراب کنم
بهت زده به کسی که تا ساعتی قبل ادعای پدری میکرد خیره میشم… کسی که مونا رو مادرم میدونست خودش رو پدرم… الان مستقیما داره بهم میگه میخواد از دستم خلاص بشه… به طاهر نگاهی میندازم اصلا سرش رو بلند نمیکنه…. چقدر بدبختم تو این شرایط انتظار کمک اون هم از جانب طاهر رو دارم… هر چی باشه مونا مادرشه… محاله من رو به مادرش ترجیح بده
لبخند تلخی میزنم… بغض بدی تو گلوم میشینه… لبخندم کم کم جاش رو با پوزخند عوض میکنه… حالا مفهوم حرفای مونا رو میفهمم… دوست دارم زار زار گریه کنم… چقدر سخته خودت رو بین آدمایی ببینی که جز ادعا هیچی سرشون نمیشه… به مونا نگاه میکنم اشکاش بند اومده… دیگه خبری از گریه نیست… انگار همه ی گریه هاش فقط و فقط برای موندگاری من تو این خونه بود… به زحمت بغضم رو قورت میدم… بابام منتظر نگام میکنه از اینکه داد و فریاد راه ننداختم تعجب میکنه… پوزخندم پررنگ تر میشه… اما نگاهم… حس میکنم نگاهم خالی از هر چیزی به نام احساسه… خالی از محبت… خالی از تنفر… خالی از همه چیز… حس میکنم نگاهم یخ بسته….یه نگاه شیشه ای که دیگه هیچ حرفی واسه گفتن نداره… یه نگاه از جنس یخ به پدری میندازم که همه ی حرفاش یه ادعای توخالیه… از هیچکس متنفر نیستم… از هیچکس هم انتظاری ندارم… فقط با همه احساس غریبگی میکنم… آشنایی در جمع نمیبینم که دلم رو بهش گرم کنم
همونجور که نشستم به سردی میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که بهش علاقه ای ندارم
بابا از بین دندونای کلید شده میگه: نشنیدم یه بار دیگه بگو
با تحکم میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم
بابا با داد میگه: جنابعالی خیلی بیجا میکنی
با لبخندی تلخ میگم: مثله اینکه یادتون رفته من خیلی وقته مستقل شدم… تنها چیزی که من رو به شما متصل میکنه همین خونست که اگه اینقدر از وجود من تو این خونه ناراحتین به زودی رفع زحمت میکنم… پس بیخودی یه شبتون رو برای خواستگارای بنده هدر ندین…
خودم هم نمیدونم کجا اما ترجیح میدم برم
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۳.۰۷.۱۶ ۱۱:۵۱]
ابا برای نشستن انتخاب کرده میشینه و با نفرت به من خیره میشه…. با خودم فکر میکنم آیا همه ی این سالها این نفرت تو نگاهش بود و من متوجه نشدم؟
با صدای بابا به خودم میام
بابا: بشین
نگاهی به اطراف میندازم میبینم کنار مبل تک نفره ای واستادمو به بابا خیره شدم… اصلا نمیدونم کی به این مبل رسیدم…سرمو به نشونه ی باشه تکون میدمو خودم رو روی مبل پرت میکنم
سکوت سنگینی توی سالن حکم فرماست… طاها با اخم طاهر با ناراحتی مونا با نفرت و بابا با کلافگی سرجاشون نشستنو هر کدوم به چیزی فکر میکنند… از احساس خودم بی خبرم… خودم هم نمیدونم چمه ولی حس میکنم ترسی ندارم… یه جورایی خودمو با این حرف قانع میکنم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و من الان در سیاهی مطلق به سر میبرم… بابا بالاخره سکوت رو میشکنه و با صدایی که لرزش از اون هویداست میگه: حرفای دیشب مونا همه و همه حقیقت محض بود
معلومه خیلی معذبه و نمیتونه راحت حرف بزنه… بی تفاوت به بابا خیره شدم… از اول هم میدونستم حقیقته ولی ترجیح میدادم برای آخرین بار بپرسم تا مطمئن بشم
دهنمو باز میکنم و با خونسردی میگم: فقط یه چیز دیگه میخوام بدونم مادر من کیه و الان کجاست؟
بابا اخمی میکنه و با کلافگی میگه: مادر تو موناست که تو رو بزرگ کرده
با خونسردی میپرم وسط حرفشو میگم: خودتون هم خوب میدونید که نه مونا من رو……….
بابا با داد میگه: مونا نه مامان
با لبخند تلخی میگم: اون کسی که اجازه ی گفتن این کلمه رو به من نداد من نیستم… با گفتن این کلمه طرف مقابل واقعا مادر آدم نمیشه… مادر کسیه که قلبش برای جگرگوشه اش بزنه… یه مادر بدون شنیدن این کلمه باز هم مادره…به هر حال کسی که من رو از گفتن این کلمه محروم کرد موناست… هر چند من هم دیگه انتظاری از ایشون ندارم…
مونا با عصبانیت میگه: خیلی نمک نشناسی…
با مهربونی میگم: تا عمر دارم مدیون شمام که مثله یه مادر بزرگم کردین ولی این رو یادتون باشه در شرایط سخت مثله یه مادر کنارم نبودین…
مونا: تو دخترم رو کشتی و انتظار………..
بابا با ناراحتی میپره وسط حرف مونا و میگه: مونا تمومش میکنی یا نه؟
مونا ساکت میشه و با ناراحتی به رو به رو خیره میشه
بابا با کلافگی میگه: دیگه دوست ندارم راجع به گذشته حرفی بشنوم… فقط این رو بگم که مادر تو موناست و خونواده ی تو هم همین افرادی هستن که توی سالن رو نشستن
بعضی مواقع کنترل عصبانیت خیلی خیلی سخت میشه… الان هم جز همون وقتاست که دارم همه ی سعیم رو میکنم که بی حرمتی نکنم… که بی احترامی نکنم… که یه چیز نگم که بعدها پشیمون بشم… با همه ی اینا نفسمو با حرص بیرون میدمو با جدیت میگم: حتی اگه همه ی حرفای شما درست باشه که خودتون هم خوب میدونید اینا همش ادعاست ولی من حق دارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورد و اسم مادرم رو به یدک میکشه بدونم
بابا با داد میگه: کدوم حرف من ادعاست؟ هان؟ بد کردم تمام این چهار سال از خونه بیرونت نکردم
با ناراحتی میگم: اگه واقعا من رو بچه ی خودتون میدونستین هیچوقت بهم سرکوفت نمیزدین که چرا من رو توی این خونه نگه داشتین… اگه مونا واقعا من رو مثل دختر خودش میدونست برای یه بار هم که شده توی این چهار سال پاشو توی اتاقم میذاشتو به حرف دل من گوش میکرد… اگه طاها واقعا من رو خواهر خودش میدونست جلوی هر غریبه ای روی من دست بلند نمیکرد… چرا دروغ طاهر خیلی جاها هوام رو داشت… طاهر رو برادرم میدونم ولی بقیه تون در شرایط سخت کنارم نبودین پس چه جور از من انتظار دارین که همه ی افراد این سالن رو خونواده ی خودم بدونم
نگاهی به طاهر میندازم… با ناراحتی به زمین خیره شده و با انگشتهای دستش بازی میکنه
بابا: جالبه… واقعا جالبه… خودت هم خوب میدونی که در گذشته چه گندی زدی… واقعا برام جای سواله الان با چه رویی جلوم واستادی و زبون درازی میکنی
——–
با ناراحتی میگم: چرا متوجه ی حرفم نمیشین من نمیخوام جلوتون واستم… من نمیخوام زبون درازی کنم… من که حرف بدی نمیزنم… میگم یه نشونه از مادرم به من بدین… نه خودتون با من درست رفتار میکنید نه نشونه ای از مادرم بهم میدین… مگه از شماها چی میخواستم… توی تمام این سالها حتی یه ذره از پول و ثروتتون رو نخواستم… تو بدترین شرایط کار کردمو خودم خرج خودم رو درآوردم…تنها چیزی که خواستارش بودم ذره ای محبت بود که هر روز و هر لحظه از من دریغ کردین… هر چند هیچکدوم از اون حرفایی که پشت سرم زده میشه رو قبول ندارم اما یه سوال فقط یه سوال ازتون میپرسم اگه طاها طاهر یا ترانه در شرایط من بودن باز هم شماها اینطور باهاشون برخورد میکردین؟… حتی اگه گناهکارترین بودن هر روز بهشون سرکوفت اضافی بودن میزدین؟…مونایی که اجازه نمیده بهش مادر بگم همین برخورد رو با بچه های خودش میکرد… نه پدر من…
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۳.۰۷.۱۶ ۱۱:۵۱]
مهایی بلند به سمت مبلی که روشون نشستن حرکت میکنم… طاها وقتی سکوت بابا رو میبینه به عقب برمیگرده اون هم عکس العملی بهتر از بابا نداره… خودم رو به مبل میرسونمو به آرومی روی یکی از مبلهای یه نفره میشینم
زمزمه وار سلام میکنم که هیچ جوابی نمیشنوم… طاهر از اتاقش خارج میشه… با دیدن من چشماش پر از نگرانی میشه… اینبار من متعجب میشم… عکس العمل متفاوت طاهر برام جای سوال داره به جای تعجب نگاهش پر از ترس و نگرانیه….مونا هم وارد سالن میشه و با دیدن من اخماش تو هم میره به سمت بابا برمیگرده و میگه: پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی
بابا: مونا ساکت باش
مونا با اخم نگاهش رو از بابا میگیره و به داخل آشپخونه میره بابا با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: با اجازه ی کی از اتاقت اومدی بیرون؟
این بار نگاه طاهر هم پر از تعجب میشه… با تعجب به طرف ما میاد و کنار طاها که روی یه مبل دو نفری نشسته بود میشینه و به من خیره میشه
لبخندی میزنم و با تحکم و در عین حال با احترام میگم: باید باهاتون حرف بزنم
طاها: ما هم باهات حرف داریم
بابا با داد میگه: طاها
طاها با خشم از جاش بلند میشه و میگه: بابا……….
بابا با اخم میگه: طاها اگه یک کلمه حرف بزنی من میدونم و تو… بشین و ساکت باش
طاها با ناراحتی سرجاش میشینه و هیچی نمیگه
با تعجب به همگیشون نگاه میکنم… حرفای طاها و مونا رو درک نمیکنم… همچنین نگرانی طاهر و عصبانیت بابا هم برام جای سوال داره
بابا به طرف من برمیگرده و میگه: میشنوم بگو
از فکر رفتارای عجیب و غریب خونوادم بیرون میامو سعی میکنم با آرامش حرفم رو بزنم
به چشمهای بابام خیره میشمو میگم: میخوام بدونم حرفایی که دیشب شنیدم تا چه حد صحت داره؟
از سوالم متعجب نشد… اخمم نکرد… هیچ تغییری در حالت صورتش ایجاد نشد به جز کلافگی… انگار منتظر این سوال از جانب من بود
از جاش بلند میشه و با تحکم میگه: دنبالم بیا
بعد از دستورش به سمت اتاق کارش حرکت میکنه من هم به آرومی از جام بلند میشم و پشت سرش میرم… بابا به اتاق مورد نظر میرسه.. دستش رو بالا میاره تا دستگیره رو باز کنه که با صدای مونا متوقف میشه
مونا: باز ما غریبه شدیم؟ باز مثل همیشه میخوای همه چیز رو از من و بچه هات مخفی کنیم
بابا با اخم به طرف مونا برمیگرده و نگاهی بهش میندازه و میگه: مونا باز شروع نکن
مونا: چی رو شروع نکنم… اون کسی که داره شروع میکنه تویی نه من… مثله همیشه دخترت رو به خونوادت ترجیح میدی؟… حقیقت زندگیه تو همینه.. ترانه مرد چون ترنم مهمتر از من وبچه های من بود
باورم نمیشه این همون مونایی هستش که همه ی این سالها بزرگم کرده… واقعا باورم نمیشه من این زن رو سالهای سال مادرم میدونستم… یعنی هیچکدوم از خاطرات گذشته رو به یاد نمیاره… یعنی اون دخترم دخترم گفتنها همش یه نمایش بود… مگه میشه این همه سال نمایش بازی کرد… مگه میشه این همه سال مهربون نبود ولی محبت کرد… آخه مگه محبت راستی و دروغی هم داریم… خدایا چرا نمیتونم باور کنم که مونا از من متنفره… چرا اینقدر باورش سخته… با ناراحتی به بابا نگاه میکنمو هیچی نمیگم
بابا با ناراحتی میگه: مونا چرا مثل بچه ها رفتار میکنی… چرا…..
مونا میپره وسط حرف بابا و با داد میگه: ترنم رو روز اول آوردی تو این خونه و من گفتم نمیتونم بچه ی هووم رو نگه دارم و جنابعالی در جوابم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… هر بار ترنم رو به بچه هات ترجیح دادی و من هر حرفی زدم جنابعالی بهم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… ترانه مردو من اومدم ترنم رو از خونه بیرون کنم گفتی چرا مثل بچه ها رفتار میکنی… آبروی خواهرزاده ام دیشب رفت و من اومدم تکلیفم رو با ترنم روشن کنم باز گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… الان هم باز داری همین جمله ی مسخره رو تکرار میکنی… تا کی میخوای سرم رو شیره بمالی… خستم کردی… به خدا خستم کردی من دیگه بریدم… دیگه نمیکشم… بابا من که گناه نکردم زنت شدم… این همه سال ترنم رو مثله دختر خودم تر و خشک کردم آخرش چی گیرم اومد جنازه ی دخترم… دیگه نمیخوام آدم خوبه باشم… هر چی میخوای بگی بگو ولی من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم اگه امشب تکلیف همه چیز رو روشن کردی که هیچ در غیر این صورت دور من رو برای همیشه خط بکش… امشب گفتنی ها رو نگی واسه ی همیشه ترکت میکنمو از این خونه میرم…
—————–
بابا با حرص چنگی به موهاش میزنه و نگاشو از مونا میگیره….
با کلافگی به سمت مبل برمیگرده و نزدیک ترین مبل رو برای نشستن انتخاب میکنه
و در آخر با داد خطاب به من میگه: بیا همین جا بشین
با ناراحتی به سمت مبل مقابل بابا حرکت میکنم… مونا هم با اخم همیشگی از آشپزخونه خارج میشه و به سمت بابا میره… وقتی به بابا میرسه روی مبل دو نفره ای که ب
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۳.۰۷.۱۶ ۱۱:۵۱]
حرفا رو بشنوه… نه به خاطر اینکه باورم کنه نه به خاطر اینکه مثل گذشته باهام رفتار کنه بلکه بخاطر دل خودم… آره برای تسکین دردهای بیشماری که به دلم وارد شد… یادمه اون روز که اون مدارک رو بر علیه خودم دیدم شکستم ولی شکست اصلی زمانی رخ داد که هر کسی در مورد من یه جور قضاوت کرد… قضاوتها و تهمتهای نا به جای دیگران بود که من رو از پا در آورد نه اون چند تا مدرک بی ارزش که همه اش دسیسه ای بیش نبودن… امروز خواستم بعد از مدتها دل خودم رو سبک کنم حداقل با سکوت احمقانه ام من رو احمق تر از اینی که هستم فرض نکنند… آره دلیل من یه امید واهی برای اثبات بیگناهیم نبود دلیل من حفظ غرور شکسته شده ام بود… با حرفای امروزم خیلی چیزا رو به خودم ثابت کردم… من خیلی وقته تلاشی برای اثبات بیگناهیم نمیکنم یه جورایی تسلیم سرنوشت شدم ولی دلیل نمیشه که خودم هم باور کنم گناهکارم…با اینکه حرفای امروز دست خودم نبود ولی خوسحالم که این حرفا زده شد… امروز بعد از روزها از هیچکدوم از کارهایی که کردم پشیمون نیستم… امروز خودم رو ترنم چهارسال پیش احساس کردم…
زیر لب زمزمه میکنم: راه درست زندگی همینه… تسلیم نشو دختر …تو میتونی… باید بتونی… باید ادامه بدی
سرمو به نشونه ی تائید حرفام تکون میدم
به جدیت امشبم فکر میکنم… انگار یکی دیگه داشت به جای من حرف میزد.. جای من عصبانی میشد… جای من نفس میکشید…. یکی مثل ترنم روزهای گذشته…. انگار ترنم چهار سال پیش زنده شده بودو به جای من میگفت آره باید بجنگی… با ساکت نشستن هیچی درست نمیشه… خودم هم دیگه نمیدونم دنبال چی ام؟… تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه ناامید نیستم… میخوام زندگیم رو بسازم و قدمهای اولم رو هم خخوب برداشتم
با شنیدن صدایی از حیاط از فکر بیرون میام… صدای باز شدن در ورودی سالن باعث میشه ترسی تو دلم بشینه… نمیدونم کی اومده…
زیر لب میگم: نکنه دزد باشه؟
نفسم رو تو سینه ام حبس میکنم… صدای باز و بسته شدن در اتاق مونا و بابا رو میشنوم… بعد از چند دقیقه سکوت صدای بسته شدن در سالن بلند میشه و بعد از اون صدای حرف زدن طاهر و طاها شنیده میشه… طاها با صدای بلند میخنده اما تو صدای طاهر بی حوصلگی موج میزنه…. صدایی از مونا و بابا شنیده نمیشه…. اینطور حدس میزنم که بابا هنوز خونه نیومده… حوصلم سر رفته یاد حرف دکتر میفتم… باید خودم رو با چیزایی سرگرم کنم که بهشون علاقمندم
زمزمه وار میگم: فردا باید تو مسیر راهم یه سر به کتابخونه بزنم…
روی تختم میشینمو نگاهی به لباسام میندازم… حوصله ی عوض کردن لباسام رو ندارم… از وقتی اومدم خونه رو تخت دراز کشیدمو برای خودم خیالپردازی کردم
بر شیطون لعنت میفرستمو از روی تختم بلند میشم… همونجور که به سمت کمد لباسام میرم زیر لب غرغر میکنم
-تو آدم بشو نیستی… مثلا میخواستی به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنی ولی از وقتی اومدی مثل جنازه رو تخت افتادی و مدام به این و اون فکر میکنی… بعد انتظار پیشرفت هم داری
همینجور که واسه خودم غرغر میکنم در کمد رو باز میکنم… یه دست بلوز و شلوار رنگ روشن برمیدارمو با لباس بیرونم عوض میکنم… به سمت دستشویی میرم تا آبی به دست و صورتم بزنم… بعد از اینکه از دستشویی خارج میشم صدای بابا رو میشنوم… اصلا نمیدونم کی اومده… یه خورده استرس دارم… به سمت آینه میرم و نگاهی به خودم میندازم… از استرس رنگم پریده
زیرلب میگم: چته ترنم؟ میخوای در مورد مادرت بپرسی نمیخوای که گناه کنی
یه لبخند زوری میزنمو سعی میکنم استرس رو از خودم دور کنم… چشمامو میبندمو چند بار نفس عمیق میکشم… بعد از چند لحظه چشمامو باز میکنمو نگاهی به دختر توی آینه میندازم
زمزمه وار میگم: اینه دختر… اعتماد به نفست رو از دست نده… نهایتش داد و فحش و کتکه که تو بارها و بارها اینا رو توی این خونواده تجربه کردی
لبخند رو لبام پررنگ تر میشه ولی این لبخندم از روی اجبار نیست بلکه از اطمینانیه که به خودم دارم… نگام رو از آینه میگیرمو با قدمهای بلند به سمت در اتاق میرم… کلید رو داخل قفل میچرخونمو دستگیره رو به سمت پایین میکشم… در اتاق باز میشه… لبخند رو از چهره ام پاک میکنم همه ی جدیتم رو توی صورتم میریزم… خونسرده خونسرد… بی تفاوت بی تفاوت… آرومه آروم… بدون استرس و نگرانی… در رو کامل باز میکنمو از اتاق خارج میشم
در رو پشت سرم به آرومی میبندم با قدمهایی محکم به سمت سالن حرکت میکنم… طاها و بابا رو میبینم که روی مبل مقابل هم نشستن و طاها به آرومی چیزی به بابا میگه… کلافگی از صورت بابا پیداست… صورت طاها رو نمیبینم چون پشتش به منه بابا میخواد چیزی بگه که نگاهش به من میفته… نگاهش پر از حیرت میشه… مدتها بود که پام رو از اتاق بیرون نذاشته بودم این تعجب و حیرتش رو درک میکنم… با گا
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۴.۰۷.۱۶ ۱۴:۵۶]
بابا چنان فریادی میزنه که باعث میشه از ترس روی مبل جا به جا بشم… نتیجه ی فریادش لرزیه که به تنم افتاده… ضربان قلبیه که هر لحظه بالاتر میره… حتی مونا هم از ترس جیغ خفیفی میکشه و دستش رو روی قلبش میذاره… درسته خیلی ترسیدم… درسته ترس رو با تک تک سلولام احساس میکنم درسته احساس غریبی میکنم ولی باز هم دلیلی برای شکسته شدن نمیبینم… اگه با شکسته شدن چیزی درست میشد همون 4 سال پیش که شکستم همه چیز حل میشدو من الان به جای اینکه رو در روی پدرم باشم سایه به سایه اش هم قدمش بودم… همراهش بودم… یار و یاورش بودم
بابا: چـــــــــــی؟ بری که یه گند دیگه بالا بیاری
سعی میکنم صدام نلرزه به آرومی میگم: من هیچوقت هیچ گندی بالا نیاوردم… من به خودم به گذشته ی خودم و الانی که دارم توش لحظه هام رو به سختی میگذرونم افتخار میکنم… چون هیچوقت توی زندگی پام رو کج نذاشتم… حتی توی بدترین شرایط… مهم نیست بقیه چی میگن… مهم اینه که من میدونم مسیری که دارم توش قدم میذارم بهترین راه انتخاب برای منه… من نمیخوام با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم و هیچکس هم نمیتونه من رو مجبور به این کار کنه
اولش لرزشی در صدام ایجاد شد ولی آخراش لحن صدام محکمه محکم بود… خوشحالم که هنوز هم غرور شکسته شده ام رو به حراج نذاشتم
همه ی سعیم رو کردم که صدام بلند نشه… که توهین نشه… که حرمتها شکسته نشه… نمیدونم تا چه حد موفق بودم… بابام با ناباوری به من نگاه میکنه… انگار انتظار شنیدن این حرفا رو از زبون من نداشت… کم کم اخماش تو هم میره و بعد با فریاد میگه: که هیچکس نمیتونه مجبورت کنه؟… کاری نکن همون روز بله برونت رو هم بگیرم تا بفهمی دنیا دست کیه
دستم رو روی قلبم میذارمو میگم: پیوند دو نفر به اینجاست نه به اون بله برونی که جوابه عروسش منفی باشه… حتی اگه بله برون هم بگیرین من باز هم حرف خودم رو میزنم وقتی پیوند قلبی نباشه هیچ ازدواجی صورت نمیگیره… محاله کسی رو به همسری قبول کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم… من چنین فردی رو نمیخوام
بابا سعی میکنه خونسرد باشه اما زیاد هم موفق نیست با لحنی که خشونت توش پیداست میگه: مهم نیست تو چی میخوای… تو چه بخوای چه نخوای من کار خودم رو میکنم…مهم اینه که من اختیاردار تو هستمو من برات تصمیم میگیرم
ته دلم خالی میشه… یه خورده میترسم ولی همه ی ترس رو توی وجودم مخفی میکنم… واسه ی ترسیدن و لرزیدن خیلی وقت دارم الان باید مقاوم باشم اگه الان بشکنم واسه ی همیشه شکستم… با جدیتی که برای خودم هم نااشناست میگم: اشتباه نکنید آقای اختیاردار… تا من بله رو سر سفره ی عقد ندم هیچکس نمیتونه ادعای همسری من رو داشته باشه… مثله اینکه یادتون رفته شما خیلی وقتته از شغل شریف پدر بودن اون هم برای بنده استعفا دادین…
بابا با خشم به طرفم میاد
ولی من همونجور ادامه میدم: شمایی که خیلی وقتا اجازه نمیدین بابا صداتون کنم الان که موقع ازدواج و خواستگاری شد ادعای پدریتون میشه………
هنوز حرفم تموم نشده ولی بابا بهم رسیده… دستش میره بالا و حرف توی دهنم میمونه… چشمامو میبندمو سیلی محکمی رو روی گونه ی سمت چپم احساس میکنم…شدت ضربه به قدری زیاده که تعادلم رو از دست میدمو روی مبل پرت میشم بابا با داد میگه: این رو زدم تا یادت بمونه که حق نداری جلوی بزرگترت دهنت رو باز کنی هر چرت و پرتی رو بگی
طاهر با ناراحتی به من نگاه میکنه… لبخند تلخی به طاهر میزنمو نگامو ازش میگیرم
بابا پشتش رو به من میکنه و میخواد به سمت اتاقش بره که به زحمت از جام بلند میشم… طاها و طاهر و حتی مونا با نگرانی به من نگاه میکنند… ولی نگرانی برای من جایی نداره یه عمر سختی نکشیدم که آخر و عاقبتم این بشه… به ازدواج اجباری برای من محاله… حق من از زندگی این نیست… منی که آب از سرم گذشته دلیلی برای سکوت نمیبینم… حرمت کسی رو زیر پا نمیذارم ولی اجازه نمیدم بهم زور بگن
با صدایی که سعی میکنم بلند نباشه میگم: نه بابا… امشب دیگه کوتاه نمیام…
بابا که میخواست به سمت اتاقش بره با شنیدن صدای من سر جاش متوقف میشه
-بهم انگ هرزگی زدین کوتاه اومدم.. من رو قاتل دونستین کوتاه اومدم… پیش دوست و دشمن خارم کردین کوتاه اومدم… من رو از مهر و محبتتون محروم کردین کوتاه اومدم… تو بدترین شرایط تنهام گذاشتین کوتاه اومدم ولی امشب دیگه کوتاه نمیام… من امشب به هیچ عنوان کوتاه نمیام… من گذشته و حالم رو از دست دادم اجازه نمیدم آیندم هم به دست شماها تباه بشه
بابا به طرف من برمیگرده و میخواد چیزی بگه که لبخند تلخی میزنمو نگامو ازش میگیرم… به زمین زل میزنمو با ناراحتی ادامه میدم: نه بابا امشب شب کوتاه اومدن نیست… امشب ترنم میخواد حقشو بگیره… حق من مادریه که شما از من دریغ کردین… من فقط یه اسم میخوام… یه اسم از مادر
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۴.۰۷.۱۶ ۱۴:۵۶]
م… بعد میرم… مهم نیست شما چی میگین… مهم نیست مردم چی میگن… مهم نیست چقدر دیگه دل من رو تیکه تیکه میکنید و روی شکسته شده های دل من قدم میزنید
اشک تو چشمهام جمع میشه ولی من همینجور ادامه میدم: امشب فقط یه چیز برام مهمه اون هم اسم و آدرس مادرمه… یا بهم میگین یا خودم تنهایی اقدام میکنم… شده کل این کشور رو بگردم میگردم… کل این کشور چیه شده همه ی دنیا رو بگردم میگردم تا مادرم رو پیدا کنم مادری که تمام این سالها اسم و رسمش رو از من پنهون کردین…..
———–
همونجور که دارم حرف میزنم نگامو از زمین میگیرمو نگاهی به بابا میندازم… با دیدن قیافه ی بابا حرف تو دهنم میمونه… صورت بابا از شدت عصبانیت به رنگ قرمز در اومده… رگهای گردنش از فرط عصبانیت متورم شده… لحظه به لحظه نگاهش عصبانی تر میشه… آتیش خشم رو تو چشماش میبینم… دستاش رو مشت کرده و از شدت حرص فشار میده
وقتی سکوتم رو میبینه پوزخندی میزنه و با آرامشی تصنعی میگه: چیه… ساکت شدی؟… خجالت نکش… ادامه بده… دنبال اون مادر نمک نشناست میگردی که بعد از اون همه کمکی که بهش کردم ترکم کرد…
با داد میگه: آره؟
با تعجب نگاش میکنم… معنی و مفهوم حرفاش رو نمیفهمم…
همونجور با عصبانیت ادامه میده: مادرت آرزوی دیدن تو رو با خودش به گور میبره… از همون روز اول بعش گفتم با ترک من باید قید بچش رو بزنه اون هم قبول کرد
با ناباوری بهش خیره میشم… غیرممکنه یه مادر از بچش از پاره ی تنش از جگرگوشه اش از کسی که نیمی از وجودشه بگذره… درک حرفای بابا برام سخته… یاد حرفای مهربان میفتم… یاد حرفایی که در مورد زن های مطلقه میزد… من حق ندارم قضاوت کنم… مهربان بهم گفت بعضی موقع رفتن بهتر از موندنه… بعضی موقع جدایی بهتر از تحمل کردنه… من به اندازه ی کافی به خونوادم فرصت دادم… میخوام برای یه بار هم که شده حرفای مادرم رو بشنوم… برای یه بار هم که شده به مادرم فرصت بدم… برای یه بار هم که شده لذت آغوش مادرم رو تجربه کنم
با داد بابا از فکر مهربان و حرفایی که امروز بهم زد بیرون میام: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد ال…..
حرف تو دهنش میمونه… با خشم چنگی به موهاش میزنه و با فریادی بلندتر از قبل میگه: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد اون زن نمک نشناس بشنوم مطمئن باش زندت نمیذارم…
الهام… الهه… المیرا… اه…. چرا نگفت… چرا کامل اسم مادرم رو به زبون نیاورد… خدایا یعنی داشت اسم مادرم رو به زبون میاورد؟… دختره ی دیوونه اگه اسم مادرت نبود پس چی بود… صد در صد حروف آغازین اسم مادرم بود…یعنی اسم مادرم چیه… چقدر سخته که حتی یه اسم رو هم ازت دریغ کنند… من همینجور انواع و اقسام حرفا رو کنار هم میذارم تا شاید اسم مادرم رو حدس بزنم و بابا همونجور من رو تهدید میکنه که حق ندارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورده فکر کنم…
صدای بابا رو میشنوم که با لحن ملایمتری میگه: بهتره از همین حالا خودت رو واسه ی هفته ی دیگه آماده کنی… حوصله ی یه ماجرای جدید رو ندارم
شاید حرفای بابا رو بشنوم ولی توجهی به حرفاش ندارم…. تو یه دنیای دیگه سیر میکنم… حس میکنم یه چیز بزرگی رو کشف کردم و اون هم دو حرف اول اسم مادرمه… ال… ال… یعنی اسم مامانم چی میتونه باشه؟ یعنی دوستم داره؟… نمیدونم چرا ازش متنفر نیستم… نمیدونم چرا حس میکنم دوستم داره؟… واقعا نمیدونم چرا؟… یعنی این همه محبتی که در قلبم نسبت به مادرم دارم عجیبه؟… من که اون رو ندیدم… پدر و مونا هم که از اون بد میگن پس این محبتی که در قلبم نسبت به مادرم احساس میکنم چیه؟
صدای فریاد بابا رو میشنوم: شنیدی چی گفتم؟
با صدای فریاد بابا از فکر مامان خارج میشمو با ناراحتی بهش زل میزنم
به زحمت دهنمو باز میکنمو با ترس میگم: بابا من حرفامو بهتون زدم… من قصد ازدواج ندارم.. شما هم خرجم رو نمیکشین که من رو سربار خودتون بدونید… تنها چیزی که الان برای من مهمه مادرمه
با شنیدن حرفم کنترلش رو از دست میده و با عصبانیت به طرفم میاد… طاهر با نگرانی از جاش بلند میشه و میخواد چیزی بگه که بابا اجازه نمیده و به سرعت خودش رو به من میرسونه و چنان سیلیه محکمی بهم میزنه که لبم پاره میشه و روی زمین پرت میشم… مونا و طاها هم از جاشون بلند میشن… یکم نگرانی تو چشمشون دیده میشه… اما این نگرانی رو برای خودم نمیبینم فکر میکنم برای رگهای گرفته شده ی قلب بابا نگران هستن…. نمیتونم احساسشون رو نسبت به خودم از توی چشماشون بخونم اما تو چهره ی طاهر نگرانی موج میزنه و این نگرانی اگه همش برای من نباشه با اطمینان میتونم بگم نیمیش ماله منه… طاهر خیلی سریع خودش رو به بابا میرسونه و به بازوی بابا چنگ میزنه… میخواد چیزی بگه که بابا با داد میگه:حق نداری از این دختره ی بیشعور طرفداری کن