رمان مرگ نواز

رمان مرگنواز پارت 2

3.7
(3)

 

به نظر من هر زن درست شبیه یک ماده شیر براى خودش قوى و با صلابت است، بی نیاز است و نیازمند به او زیاد…
اما واى از آن روز که عاشق مربى بى رحمش در سیرک شده باشد!
از حلقه آتش با ضربه تازیانه که میپرد، هیچ!
میتواند مثل یک گربه ضعیف بدبخت حتى بنشیند و با گلوله هاى کاموایی رنگارنگ بازى کند و زوزه بکشد…
کاش اگر یک ماده شیر عاشق شود، عاشق یک شیر شود
کاش جنسش جنس خودش باشد…
کاش جایش اشتباه نباشد…

مقابل آینه قدى اتاقى که یک هفته است به من واگذار شده است می ایستم…
این آینه قدیمى چرا به من دهن کجى میکند؟!
به کبودى شانه سمت چپم خیره میشوم
سنگینى حوله را در بدن سرد و زخمى ام تاب نمى آورم و رهایش میکنم، حوله می افتد و من به عریانى زنى که حالا فقط افروز فرخى است خیره میشوم…
موهای فرم وقتی خیس است صاف میشود و بلندی اش به شانه ام میرسد…
دست نوازش روى موهاى خودم میکشم…
همان دستى که فرامرز فرخى هیچ وقت براى هیچ کدام از دخترهایش خرج نکرد!
پول و ثروتش را خرج افیونى میکرد و محبت را خرج زن هاى بدکاره…

دست میکشم روى رد زخم بازویم
بعد پهلویم…
بعد ران پایم که این رگه های متورم و سرخ مثل یک تابلو کوبیسم تا ساق پایم کشیده شده اند …

حالا مطمئن شده ام من براى دوست داشتن آفریده نشدم!
من با ١۵٣ سانت قد و این پوست بى رنگ و موهاى فر با چشم هایی که هیچ رنگ خاصی ندارد و حتى نگاه جذابى ندارد، برای دوست داشتن خلق نشده ام….

پیرمرد لق لقویی هم که مدام در گوشم آواز عشق میخواند چشم هایش خیلى ضعیف بود! شاید هم کهولت سن، کودنش کرده بود!
شاید هم به قول اهورا هر کس یک هنر دارد و میدان هنرش را باید پیدا کند و میدان هنر من هم فضای ٢ در ٢ یک تخت خواب بود و بس…

از خودم بیشتر بدم می آید…
یاد شب هایی می افتم که با خواهرم فروزان دیر وقت به خانه بر میگشتیم و مادرم مدام با فحش هاى رکیک و نفرین مرا به بیشتر هنرنمایی کردن در آینده دعوت میکرد…
آنقدر که بالاخره یک روز
وقتى پدرم پای میز قمار و نعشگى رفیق قدیمی اش داریوش ملک نشست احساس کنم این مرد میتواند پاى هنرم آنقدر اسکناس بریزد که تا آخر عمر نخواهم رنگ این خانه و خانواده را ببینم!
مهم نبود همسر سومش باشم!
مهم نبود همسر دومش هنوز در قید حیات است
مهم نبود هم سن و سال فرزندانش بودم!
مهم نبود!

چند ضربه به در هم نمیتواند نگاه خیره من را از تصویر بدنم از آینه جدا کند…
صدای این پیرزن درست شبیه سمباده روى زخم هایم عمل میکند و درد را هزار برابر میکند…

_ باید مُسکن بخورید

وقتى نگاهش میکنم سعی میکند مسیر نگاهش را عوض کند، به در اشاره میکنم و با همان صدای از فرط فریاد گرفته و خروسی شده میگویم:
_ برو بیرون!

بی اعتنا به حرفم جلو می آید خم میشود حوله را از روى پایم بر میدارد دستم را آرام میگیرد و سمت تخت هدایتم میکند، مقاومت میکنم و جیغ میکشم:
_ ولم کن!!

دستش را محکم جلوی دهانم میگذارد، صدایش مثل همیشه نیست
_ آروم دختر!
الان میشنوه میاد دوباره به جونت میوفته، میبینی که حالش طبیعى نیست تا نفس داشته خورده

مثل کودکی که با آتش بازی کرده است و دست هایش سوخته یک مرتبه هق هقم اوج میگیرد، این قدر بدبختم که سرم را روی شانه صفورا میگذارم و تا میتوانم دردهایم را میبارم…
پشتم را آرام نوازش میکند و در گوشم آرام و حروف به حروف هجی میکند
_ اینجا نمون! فرار کن! فرار کن

اشکم بند می آید! سرم را بلند میکنم و با حیرت نگاهش میکنم!
انگار خودش هم از حرفش پشیمان شده است،
سرفه میکند و دوباره همان پیرزن عبوس و خشن میشود، قرص را مقابلم میگیرد و وقتى مطمئن میشود در دهانم گذاشته ام لیوانى آب برایم میریزد و بعد سراغ کمد لباس هایم میرود و لباس خواب پنبه ای انتخاب میکند و کمکم میکند تن کنم،
جاى خوابم را مرتب میکند، به هر سمت که میخوابم یکى از زخم هایم میسوزد،
در حال مرتب کردن پتو میگوید:
_ یکم دیگه قرص اثر میکنه بى درد میخوابید

سرم را روى بالشم میفشرم تا سردی اشک را از صورتم بزداید…

***

تمام شب به کابوس میگذرد و بیدارى روز، خود کابوس وخیم ترى است…

مثل هر روز سکوت محض و تاریکى، فرمانرواى اصلى این خانه هستند، اهورا هر روز تا عصر در اتاقش تنها میخوابد و من حالا که به زخم های خشک شده دیشبم نگاه میکنم با خودم فکر میکنم تا قبل بیدار شدنش میتوانم براى همیشه از این خانه بروم!

بعد به این فکر میکنم که اگر دیشب مست نبود و اگر بى اجازه سراغ کشوى همیشه قفل شده اش نمیرفتم، این اتفاق نمی افتاد…

زنها میتوانند گاهى به احمقانه ترین شکل ممکن خود را فریب دهند…

تمام اتاق هاى خانه جز سه اتاق کاملا متروکه و بدون وسایل است، این خانه با همه بزرگى اش حوصله آدم را سر میبرد بس که پر است از خالى و تاریکى…

دلم نمیخواهد از تختم بلند شوم، سینی نهار صفورا مثل سینی صبحانه دست نخورده گوشه اتاق مانده است…

اینقدر گوشى ام را بالا و پایین میکنم و عکس هاى خواهرهایم را تماشا میکنم که قدرى دل تنگى ام التیام پیدا کند، هیچ کدام نخواستند شبیه من زندگی کنند، قانع بودند!
اما من هم در عشق، هم در ثروت قناعت پیشه نمیکردم و شاید چوب همین حرص و ولع به جانم افتاده باشد…

گوشى را زیر بالشم مدفون میکنم، پتو را روى سرم میکشم و آرزو میکنم کاش دوباره بتوانم بخوابم، اما به محض بستن چشم هایم آن لحظات وحشتناک بر سرم آوار میشود…
کشویى که همیشه قفل است…
کلیدى که در آن میچرخانم…
یک سنجاق سر کوچک مرواریدى که برایم خیلى آشناست!
فریاد های اهورا…
جیغ و التماس هایم …
ضربه هاى پیاپى….

پشیمان میشوم…
وحشت زده چشم هایم را باز میکنم و دلم میخواهد دو میخ در چشم هایم فرو کنم تا نخوابد، تا خواب نبیند، تا بسته نشود….

چه قدر محتاج یک مسکن دیگر هستم، گوشى را بر میدارم و با اتاق صفورا تماس میگیرم، مثل همیشه بدون معطلى جواب میدهد، قرص میخواهم و او میگوید باید تا بیدار شدن آقایش صبر کنم…

پتو را دور خودم میپیچم و مثل یک روح دوبار و سه بار مُرده، دور خانه راه مى افتم ، معده ام آن قدر خالى مانده که تهوع شدید سراغم آمده باید چیزى را که ندارم بالا بیاورم،
چرا منتظرم؟
منتظرم بیدار شود، بیدار شود و دیگر مست نباشد و همه دیشب را جبران کند و معذرت خواهى کند…
من یک آدم احمق منتظر هستم!

خورشید هم دیگر از این خانه بساط امیدش را جمع کرده و رفته است باز ساعت ٧ غروب، ساعت بزرگ وسط سالن اصلى خانه دیوانه میشود و عصیان میکند و خیال فروپاشى دیوارهاى خانه را دارد…

کز میکنم گوشه کاناپه قدیمی و دو دستم را روى گوش هایم میفشرم، اما بی فایده است و پرده گوشم از شدت صدا میلرزد…
صفورا را میبینم که با همه کهولت سنش با سرعت سمت طبقه بالا و اتاق اهورا میدود و پله ها را طورى بالا میرود که انگار مرگ دنبالش کرده است…

ساعت ساکت شده است، نفس عمیق میکشم و پتو را دور خودم بیشتر میپیچم، چراغ هاى لوستر وسط سالن یک مرتبه شروع به پریدن میکنند و بعد از کمى چشمک زدن یک مرتبه خاموش میشود و خانه شبیه یک قبر بزرگ با تاریکى محض میشود!
آرام و با ترس صفورا را صدا میزنم
بی فایده است جواب نمیدهد…
یک مرتبه صداى جیغ هاى مکرر و وحشتناک یک زن در خانه میپیچد، وحشتزده من هم جیغ میکشم و در خودم مچاله میشوم و پتو را روى سرم میکشم…

آنقدر جیغ زده ام که احساس میکنم حنجره ام زخمی شده است…

چراغ ها روشن شده است کسی که صدایش را میپرستم مرا باز صدا میزند
_ افروز!

ساکت میشوم و آرام سرم را از روى زانوهایم بلند میکنم و پتو را کنار میزنم،
در میانه پله ها دستش را به نرده گرفته است و ایستاده، روبدوشامبر سرخ پوشیده و موهایش نا مرتب روى شانه هایش پریشان است،
لب هایم میلرزد…
صفورا هم کمی عقب تر از او زل زده است به من…

همانطور که چند پله پایین می آید دست میکشد بین موهایش و بعد با همان دست فک خودش را میگیرد و فشار میدهد، مثل کسی که از چیزى عمیقا درد میکشد،
نزدیک تر که میشود میگوید:

_ چته؟ چرا این قدر جیغ کشیدی؟

زبانم بند آمده است فقط با بغض نگاهش میکنم،
حالا بالاى سرم ایستاده و یک طور که بیشتر احساس حقارت کنم نگاهم میکند درد نگاهش از تازیانه هایش بیشتر است…

دستش را سمتم دراز میکند و با چشم اشاره میکند دستش را بگیرم، اطاعت میکنم! من مسخ شده ام…
مطمئنم یک چیز این وسط درست پیش نمیرود…

سرد است مثل همیشه سرد است…
شاید بیشتر شاید بیشتر

رویای قرار هاى کنار کلیسا
قدم زدن روی سنگفرش های خیابان
قهوه های دو نفره
آغوش هاى گرم
تبدیل شده است به کابوس این خانه …
من دچار یک تب و تشنج طولانی شده ام …
من خوب نیستم …
خوب نیستم…..
*چرا باید کسى که اولین لرزه به جان قلب زنانه ات انداخته است را رها کرد؟!

چرا باید از کسى که شاید آخرین لذت عشق باشد، گذشت؟
چرا باید نبخشید؟
اصلا چرا باید چشم ها را اینقدر به روى اتفاقات باز نگه داشت؟؟

سیگارش را از بین انگشت هایش به آرامی میگیرم و پُک عمیقی میزنم، وقتى که این طور مرا به حریم آغوشش راه میدهد و مرا شریک خصوصى ترین حواسش میکند نمیتوانم خودم را قانع کنم، خوشبخت نیستم!
حالا نوبت اوست، سیگار را میگیرد و آخرین پُک ها را او میزند…

میچرخم و مثل همیشه با انگشت روى سینه برهنه اش اسمش را مینویسم

سیگارش را که مچاله میکند بی مقدمه میپرسد:
_ تکلیف اون هتلِ پیست اسکى چى شد؟

شانه بالا می اندازم
_ باید فرنود از ایران بیاد و تکلیفشو روشن کنه

چشم هایش را تنگ میکند
_ پسر بزرگه است؟

دستش را میگیرم و با عشق مشغول بازى با انگشت هایش میشوم، نوک انگشت اشاره اش را میبوسم
_ فرشاد بزرگ تره
ولى سهام اصلیِ این هتل براى فرنوده در واقع با پدرش شریک بودن، داریوش قبل مرگش باید تکلیف این هتلم روشن میکرد، فرشاد که درگیره
فرنودم از خداشه جریان به تعویق بیوفته

کش سرش را از روى پاتختى بر میدارد و موهایش را بالای سرش گرد جمع میکند و در همان حال دوباره میپرسد:

_ مشکل فرشاد چیه؟

خمیازه ام باعث میشود کلماتم کش بیاید
_ از وقتى زنش گم و گور شده
حال درست حسابى نداره
خیلی لطمه خورد با وجود دوتا بچه اما هنوز دنبال زنش میگرده و باور نکرده طرف پیچوندتش

از جایش بلند میشود، دستش را که از من میگیرد غم، جانم را میگیرد
در حال پوشیدن روبدوشامبرش است که میپرسد:

_ تو از کجا میدونى پیچوندتش؟

خودم را لب تخت میکشانم و ملحفه را دورم میپیچم، با عشوه میگویم:
_ چون خودم عاشقم! میفهمم قیافه یک زن عاشق چه شکلیه، مانلى رو بیشتر از خودش میشناختم، خیلى باهم صمیمی بودیم، این اواخر قبل گم شدنش مطمئنم یکی تو زندگیش بود، خودم شنیدم که پنهانى باهاش با تلفن صحبت میکرد و قول و قرار شب میذاشت

روى کاناپه مخصوصش کنار پنجره مینشیند و به بیرون خیره میشود، مهتاب امشب هوس کرده است صورتش را نوازش کند و من را دیوانه تر! یک طور خاص میخندد
_ داریوش چى؟ اونم مثل پسرش نفهم بود؟

یک مرتبه شبیه کسى میشوم که مورد حمله زنبورها قرار گرفته است…

_ منظورت چیه؟

در حال تنظیم سازش است
_تا وقتى زنده بود فهمیده بود زنش عاشق یک مرد جوون شده؟

سر جایم مینشینم و با حیرت نگاهش میکنم
_ اهورا! ما اون موقع فقط دوست بودیم!
اون چندبارى که دعوت داریوش رو قبول کردی و واسمون زدی بهش گفته بودم عاشق سازتم

چانه اش را روى ویولنش تنظیم میکند و بعد آرشه را روى سیم ویولن میکشد و با خنده میگوید:
_ ولى تو عاشق خودم بودى!

از همان لحظه نخست دیدار وقتى دستم را در مقابل داریوش یک طور خاص فشرد و لبخندش، چال گونه هایش را در چشمم فرو کرد، عاشقش شده بودم…
عاشقش شده بودم که داریوش را راضى کردم گرانترین ماشین سال را به اهورا مزدا پاکزاد هدیه کند تا حاضر شود در جشن تولدم دقایقى بنوازد…
عاشقش شده بودم که با هزار بهانه از داریوش میخواستم برای صرف شام دعوتش کند…
عاشقش بودم که قبل آمدنش هر بار قلبم ناموزون تر از قبل مینواخت و دلم میخواست بهترین لباس هایم را نزد او بپوشم…

با همان لبخند عجیبش که نمیتوان شعار این لبخند را هرگز درک کرد نگاهم میکند و آرشه را هنرمندانه میرقصاند
بی اختیار از جایم بلند میشوم
جامم را از شرابى که به قرمزى خون است لبریز میکنم، او مینوازد و من هر لحظه مست تر و مدهوش تر از لحظه قبل،
چنان یک پر سبک و معلق دیوانه وار در اتاق، خودم را تاب میدهم

نُت ها را چنان معجزه وار مینوازد که نمیشود از جنون گریخت…
نمیشود..
هربار که این قطعه را مینوازد مرا به یک خودسوزى مهیب دعوت میکند…

جلوى پایش زمین می افتم
سرم را روى زانوانش میگذارم
نفس نفس میزنم ناخن هایم را روى پارکت چوبى کف اتاق میکشم….
سرماى تنش را براى مهار کردن آتش تنم میخواهم…
ناله میکنم
_ داغ شدم اهورا…

سازش را کنار میگذارد به صندلى اش تکیه میدهد، چنگ می اندازد بین موهایم،
نوازش است یا شکنجه؟
نمیدانم نمیدانم….
فقط میدانم سرم روى زانوانش امنیت دارد…

سرم را کمى بالا می آورم و صورتش را تماشا میکنم
چه قدر شبیه خشمش نیست!
این چشم ها مهربان است…
عمق چشم هایش….
چند ضربه به در و اذن ورودى که اهورا صادر میکند،
صفورا دستپاچه و رنگ پریده داخل میشود
_ آقا باید باهاتون صحبت کنم

سرم را از روى زانویش تکان نمیدهم و او هم دستش را از سرم بر نمیدارد…

با چند سرفه و خیلى ریلکس میگوید:
_ کنار پنجره بودم، دیدم

متوجه مکالمه شان نمیشوم میخواهم سرم را بلند کنم که با فشار دستش مانع میشود، صفورا با حیرت میگوید:
_ اما آقا ممکنه که….

قهقهه هاى این مرد امشب مرا میترساند

_ هیچ چیز براى اون دیگه ممکن نیست صفورا
واسم یک قهوه غلیظ بیار بعدم کمک کن افروز حمام کنه و بخوابه

صفورا چشم میگوید و از اتاق خارج میشود، حالا اجازه میدهد سرم را بالا بیاورم

_ اهورا؟
میشه امشب نرم اون اتاق و همینجا بمونم؟

دستش را روى گونه ام حرکت میدهد
_ امشب باید یک قطعه مهم بنویسم
باید تمرکز کنم، تو هم مستى بهتره بخوابى و تمرکزم رو بهم نزنى

سریع اعتراض میکنم
_ نه نه حالم خوبه!

چانه ام را میگیرد و همزمان که بلند میشود با همین حرکت مرا هم بلند میکند، کمى تلو تلو میخورم، آرام کنار رانم میزند و با خنده میگوید:

_ مستى!
امشب باید این قطعه رو تموم کنم
نوبت تموم شدن قطعه تو هم میرسه

تاب میخورم و خودم را به سینه اش میچسبانم

_ قول بده هرچى امشب نوشتی رو فردا واسم بزنى

زیر لب میگوید:
_ گفتم که نوبت تو هم میرسه

معشوق من، این شبها فقط شبى است که با همه سیاهى اش آن را تنگ در آغوش میگیرم و تا سپیدى سپیده برایش از عشق میخوانم…

با صداى رقص پاى قطرات باران بر شیروانى خانه و صداى بالا پایین پریدن چند پرنده در دودکش از خواب بیدار میشوم…
سرماى دم صبح را همیشه دوست داشتم، پتو را روى سرم میکشم و دلم میخواهد کسى باشد که پنجره را باز کند و برایم بوى باران بیاورد،
با تشدید صداى پرنده ها، خواب از سرم میپرد، کش و قوسى به خودم میدهم و از جایم بلند میشوم، پا برهنه سمت پنجره میروم، قطرات درشت باران روى شیشه، دیدم را محدود کرده است، پنجره را باز میکنم تا باران را نفس بکشم، صفورا را میبینم که همراه یک کارگر مشغول تعمیر در اصلى حیاط هستند، خبر نداشتم که چه مشکلى براى در پیش آمده است، شانه بالا انداختم و بعد چند نفس عمیق، روبدوشامبرم را پوشیدم و از نبودن صفورا سو استفاده کردم تا راحت تر در خانه چرخ بزنم، نظم آشپزخانه این خانه حالم را بد میکرد، براى خودم یک لیوان شیر ریختم و به قطرات سفید پخش شده روى کانتر توجه نکردم،
در حال خواندن آهنگ مورد علاقه ام چرخ زنان سمت اتاق اهورا رفتم، از پنجره بزرگ راهرو یک بار دیگر بیرون را تماشا کردم، صفورا هنوز با تعمیرکار جلوى در بود، لیوان را سر کشیدم و همان جا جلوى پنجره رهایش کردم، دستگیره در اتاق اهورا را همانطور که نفسم را حبس کرده بودم به آرامى باز کردم و روى پنجه پاهایم وارد اتاقش شدم…
خداى من!
این زیباترین تصویر همه زندگى ام است…
اینقدر معصومانه و آرام در خواب است که نبوسیدنش سخت ترین کار ممکن است…

موهاى بلند خرمایى اش روى بالشش پخش شده است و انگشت هاى زیبایش سایه بان پیشانى اش شده است…
از این زیباتر کسى نمیتواند بخوابد….

آرام کنارش مینشینم
انگار حضورم را در خواب حس میکند، کمى در خودش جمع میشود، چند تار مویى که روى صورتش آواره شده است را به آرامى کنار میزنم، عطر عصاره وانیل و تنباکویش دیوانه ام میکند صورتم را جلو میبرم نفس هاى گرمش صورتم را نوازش میکند، آرام دست میکشم روى گونه اش…
خدای من! چه گرماى مطبوع و دلچسبى!
لبخند روى لبش مینشیند و دستش را روى دستم میگذارد…

قلبم سرازیر خواستنش میشود…
باید ببوسمش!
آرام یک بوسه کوتاه روى لب هایش میگذارم…
تبسمش تشدید میشود
و با صداى دورگه ناگهان چنگک میشود و وجودم را شخم میزند…
_ سروین…

خودم را عقب میکشم نفس هایم به شماره افتاده است، هر دو دستم را روی قلبم میگذارم…

با صداى قیژ کشیدن در سرم را سریع سمت در میچرخانم صفورا خشمگین جلوى در ایستاده، جلو می آید دستم را میگیرد و انگشتش را نزدیک بینی اش به نشانه سکوت میگیرد و مرا سمت بیرون هدایت میکند، خارج که میشویم در را آرام میبندد و مرا سمت پله ها میکشاند، بعد دستم را رها میکند و با خشم میگوید:
_آقا وقت خوابشون اومدنتون به اتاق رو ممنوع کردن!

بی اختیار اشک هایم روى صورتم میغلتند

_به من گفت سروین!
سروین کیه؟

یک مرتبه تمام اجزاى صورت صفورا در هم میپیچد
و با خشم میگوید:

_ بهتره این اسم رو هیچ وقت تکرار نکنى! حتى تو تنهایی! دیوار هاى این خونه طاقت شنیدن این اسم رو ندارن چه برسه به آقای این خونه

اعتراض میکنم
_ ولی…

آرام دستش را جلوى دهانم میگذارد
_ ولی و اما رو بذار کنار دختر جون!
اگه نمیخواى مثل دفعه پیش یک هفته از درد و زخم توى رختخواب بمونى بهتره هیچ وقت از کارى که امروز کردى و اسمی که شنیدى حرفى نزنى…

میرود و مرا با یک اسم و یک خروار علامت سوال در تنهایی خودم رها میکند…
به رختخوابم بر میگردم و سعى میکنم کمى خودم را گرم کنم لرز شدیدی به جانم افتاده است…

اشک هایم بیخیال نمیشوند…
سروین همان حرف اس روی جعبه ویولنش!
چه قدر این اسم برایم آشناست….
این اسم خاص و تک را به خاطر مى آورم…
سروینى که اهورا آن طور با لبخند صدایش زد هم شبیه سروینى بوده است که من میشناختم؟!
همانقدر زیبا و حرص در بیار؟!

اصلا از همه سروین هاى عالم متنفرم…
نمیدانم چند ساعت گذشته است،
تلفنم که زنگ میخورد، اشک هایم را با پشت دست پاک میکنم، با دیدن اسم فرنود این وقت صبح روى گوشی ام شوکه میشوم!

معطل نمیکنم و بلافاصله جواب میدهم
_ الو؟
_ الو افروز؟ خودتى؟
_ سلام! بله، خوبى فرنود جان؟ چه عجب

صدایش لرزش خاصی دارد

_ خوب نیستم،

با نگرانى میپرسم:
_ چی شده؟ کیمیا جان و دخترهات خوبن؟

_ خوبن خوبن اونا خوبن، افروز تو الان کجایی؟ وینی؟

_آره، آه نه! یعنى اطراف وینم، نزدیکم، چى شده؟

صدایش به گریه آغشته میشود

_ مانلى! مانلى!

_ مانلى چى فرنود؟؟؟
_ پیدا شد

جیغ میکشم
_ وای جدی میگی؟؟

_فرشاد داره دیوونه میشه، خواهش میکنم برو سراغش تا من خودم رو برسونم
_ چى شده؟ مگه زنش پیدا نشده؟ مشکلش چیه؟

_ پیدا شده! دیشب برگشته خونه!
با یک ظاهر آشفته و

داغون برگشته، حال روحى بدى داشته مدام هزیون میگفته، چند ساعت پیش هم جلوى چشم فرشاد و بچه هاش خودش رو از پنجره برج انداخته بیرون!
خودکشى کرده!

دستم را جلوی دهانم میگذارم و با وحشت میگویم:
_ وای خدای من!!!!
نه!!!!!!

هق هقم بند نمى آید، این قدر دستپاچه ام که نمیدانم باید چه لباسی بپوشم!
بدون اینکه دستى به موهایم بکشم کلاهم را سر میکنم و کیف و پالتویم را بر میدارم و از اتاق بیرون میروم
در پله ها مشغول بالا کشیدن زیپ چکمه هایم هستم که صدایش جانم را دوباره به هم میریزد…

جلوی در اتاقش دستش را به چهار چوب زده و سترگى عضلات برهنه سینه اش را به نمایش گذاشته
_ کجا؟

بینی ام را بالا میکشم، انگار همه آن چند ساعت پیش را فراموش کرده ام…
چند قدم او جلو می آید و چند قدم من، نزدیکش میشوم، سرم را روی سینه اش میگذارم و های هاى گریه سر میدهم،
سرم را از سینه اش جدا میکند زل میزند به چشم هایم

-چى شده؟!

با هق هق میگویم:
_ مانلى!
مانلی خودکشی کرده!

انگار پلک زدن را بر خودش حرام اعلام میکند، چند قدم عقب میرود، دست میکشد بین موهایش صدایش را برای اولین بار است که این قدر مُردد و پر واهمه میشنوم….

_کِى؟ چه طور؟

دستم را روی صورتم میگذارم و سرم را تکان میدهم
_ دیشب جلوی چشم فرشاد و بچه هاش خودشو از پنجره طبقه بیستم انداخته پایین…

انگار خشکش زده است،
اما یک مرتبه خودش را با یک پلک احیا میکند، آب دهانش را قورت میدهد
_ فرشاد حالش چه طوره؟

_ داغونه داغون!
وای انگار خودکشی تو این خاندان موروثى شده! بیچاره ها هنوز با قضیه خودکشى دیبا خواهر داریوش کنار نیومده بودن!
من باید برم پیششون! بچه هاى بیچاره اش…

دوباره هق هق حرفم را قطع میکند، جلو می آید، اشک هایم را پاک میکند، شانه هایم را محکم میگیرد، دست هایش دوباره سرد شده است…

_ قوى باش! تو حالا حالاها باید قوى باشی!
صبر کن حاضر شم با هم براى تسلیشون میریم

سر تکان میدهم و وقتى که میرود، آرام گوشه پله منتظرش مینشینم، چشم هایم را میبندم و تصویر صورت برنزه و همیشه خندان مانلى جلوى چشمم رژه میرود، زنی که هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم پایان زندگى اش دست ساز باشد!

کمتر از ده دقیقه طول میکشد تا از اتاقش بیرون بیاید،
این اُورکُت مشکى بلند با کروات براق ِ ست کفش هاى پوست مارى اش او را اصلا شبیه کسى که قرار است به مراسم ترحیم برود شبیه نکرده است!
نیمى از موهایش را با کش دور مچش میبندد و جلو می آید. دستش را سمتم دراز میکند…

_ بریم؟

دو روز گذشته است و بعد از تشریح قانونى جنازه مانلى و تایید علت مرگ، اجازه دفن صادر شده است…

تابوت چوبى که سنگین است و انگار آرزوهاى ماسیده زنى را همراه جنازه اش سمت قبر میبرد….

عینک آفتابى ام را بر میدارم نمیخواهم دنیا را در این دقایق از چیزى که هست تاریک تر ببینم…

فرشاد گریه نمیکند، چشم هایش دو گلوله سرخ است که انگار مدت هاست منجمد شده و از کار افتاده است…
پسر و دختر کوچکش به زانوانش چسبیده اند و صورت دخترک ۴ ساله اش چه قدر شبیه لبخند مادرش است…

کمى همهمه در قبرستان به پا میشود وقتى بر میگردم، از دور اهورا و محافظ هایش را میبینم که سمت ما می آیند…
استایل و پوشش این مرد حتى قبرستان را هم شبیه سالن کت واک میکند

دیوانه این کت چهار دکمه دودى اش زیر بارانى مشکى اش میشوم مخصوصا وقتى که موهایش را به حال خودشان رها میکند…
این عینک آفتابی طلاى چوپاردش که مخصوص خودش طراحی شده است نیز شکوهش را هزار برابر کرده است…

امى همسر دوست قدیمى داریوش در گوشم زمزمه میکند:
_ من مطمئنم اگه بمیرم، روز خاکسپاریم اهورا مزدا پاکزاد بالاى تابوتم ظاهر شه حتما زنده میشم!
اوه خدایا تماشاش کن این موهاى بلوند و صورت سپیدش به مسیح شبیهش کرده! میتونه مرده رو زنده کنه

نفسم را در سینه حبس میکنم و از اینکه نمیتوانم در مقابل فامیل و دوستان همسر سابقم بگویم این مسیح حالا متعلق به من است عذاب میکشم….

اهورا هم مواظب این موضوع است و رو به روی مرا براى ایستادن بر سر مزار انتخاب میکند…

از همان فاصله تمام حواسم به اوست که محترمانه با فرنود و فرشاد دست میدهد و تسلیت میگوید….

امى بیخیال نمیشود و زیر گوشم میپرسد:

_ به احترام آشناییش با داریوش واسه خاکسپارى اومده؟

شانه بالا می اندازم

_ نمیدونم امى!
قبل مرگ داریوش چند بارى تو خونه ما رفت و آمد داشت

بعد از قرار دادن تابوت در قبر، فرزندان فرشاد روى تابوت مادر گل میریزند….
کمى بعد دو فرزند فرشاد در آغوش من براى دورى مادر اشک میریزند…
حضورش را کنارم حس میکنم و اینکه کنارم روى پا مینشنید…
آرین پسر فرشاد زل زده است به او و کودکانه و با همان لهجه شیرینش میگوید:
_تو خیلى قشنگ ویولن میزنى

این اولین بار است که قطرات درشت اشک را روى صورت اهورا میبینم!!!
آرین را محکم بغل میکند و من از این تصویر شگفت زده ام…
نوبت نوازش موهاى دخترک میشود،
صورتش را میبوسد و بعد دست های کوچکش را بوسه باران میکند،
نگاه جمعیت به این صحنه معطوف شده است…
دستم را روى شانه اش میگذارم و خیلی آرام در گوشش میگویم:
_ اهورا جان همه دارن به شما نگاه میکنن

بعد به پرستار بچه ها اشاره میکنم که بیاید و آن ها را باخودش ببرد،
اهورا بلند میشود بینی اش را بالا میکشد
و عینکش را دوباره به چشم هایش میبخشد…

دستمالم را جلویش میگیرم، قبول میکند و همان طور که نگاهش به رو به رو است، آرام میپرسد:

_ چرا خودکشى کرده؟ مواد مصرف میکرده؟

سر تکان میدهم
_ نه، پلیس اعلام کرده نه مست بوده نه تو خونش اثرى از مواد بوده، یک جنون آنى بوده، شاید از اینکه تمام این مدت به خانوادش خیانت کرده بوده عذاب وجدان داشته، ولی روى بدنش اثر شکنجه و خود آزارى بوده…

میبینم که دستمال را در دستش مچاله میکند…

فرنود براى تشکر از حضور اهورا نزدیکش میشود و مشغول صحبت میشوند،
کمى دور تر متوجه دخترى میشوم که به ما نزدیک میشود، کمى که جلوتر می آید، با اینکه شال مشکى و عینک آفتابی دارد میتوانم از کتانى های سه خط مشکى اش تشخیصش دهم چرا که فقط فریال است که میتواند با کفش کتانى به مراسم ترحیم بیاید و اصلا برایش مهم نباشد هیچ کدام از لباس هایش به هم نمیخورد…

تنهاست و خبرى از آن عشق نابغه عینکی اش نیست!
دیگر آن دخترک استخوانى بی رنگ و روى چند سال پیش هم نیست!
در آغوش فرشاد دقایق طولانی اشک میریزد و فرزندان برادر را تنگ در آغوش میگیرد…
نگاهش به من میوفتد سر تکان میدهم با لبخند تلخ سلام میدهد…

میخواهم نزدیکش بروم و دلم میخواهد فرنود هم از حضور خواهر مطلع کنم
آرام دست فرنود را میگیرم
_ فرنود جان! فریال اومده!

متوجه نگاه فورى و متعجب اهورا میشوم که سمت فریال میچرخد، شاید برایش جالب است که دختر همیشه غایب و طرد شده داریوش را براى اولین بار ببیند!

فرنود که میرود، زیر لب به اهورا میگویم:
_ من امشب هم خونه فرشاد میمونم

همانطور که به فریال خیره شده است میگوید:
_فقط تا فردا!

چشم میگویم و بعد بدرقه اهورا، سراغ فریال میروم
شالش روى شانه اش افتاده و عینکش را برداشته است،
پوست سبزه اش با کمى تپل شدنش روشن تر شده است، موهاى مشکی اش را بافته است و یادم می آید داریوش همیشه قربان صدقه این بافت همیشگى دخترش میرفت و به خیال خودش یک روز شاهزاده اى می آید و این گیسو کمند را با خودش میبرد، خبر نداشت دخترش آنقدرها هم

زیبا نبود که شاهزاده اى برایش دل به خطر بزند و نهایتش همان پسرک هرى پاتر نابغه نماى آس و پاس بود که دخترش را میخواهد!
به نظر من در صورت معمولی این دختر تنها نقطه چشم گیری که وجود داشت چشم هاى مشکى اش بود که با مژه ها و ابروهای پر و مشکى، جلوه خاصى پیدا میکرد…

بعد از اینکه همدیگر را در آغوش میکشیم، میگویم:
_دل تنگت بودیم

اشک هایش را پاک میکند و با همان تکلم نوک زبانى اش میگوید:
_ فکر نمیکردم روزی که برگردم نه بابا باشه، نه مانلى!

فرنود تلخ میخندد و با کنایه میگوید:

_ شوهرت موریس کجاست؟ همراهیت نکرد؟

سرش را پایین می اندازد، غمگین تر از دقایقى قبل میگوید:

_ ما فقط یک ماه تونستیم باهم باشیم،
ازدواج نکردیم

فرشاد که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده است بلافاصله میپرسد:
_ پس تو کجایی؟ چرا برنگشتى؟ چرا به بابا …
آه فریال! آه…

گریه امانش نمیدهد، فریال جلو میرود و برادرش را دوباره تنگ در آغوش میگیرد
_ من ثروت و اسم و رسم بابا رو نمیخواستم
رفتم خودم باشم برادر…
رفتم فریال رو پیدا کنم

کمى دور میشوم، فریال در آغوش دو برادر تاب میخورد
صداى داریوش در سرم میپیچد:
_ مادرش که این دختر رو باردار بود
یک پرنده کوچیک پشت پنجره اتاقمون آشیونه ساخت، بعد ها فهمیدیم اسم اون پرنده فریال بوده، اسم دخترم رو اون پرنده به ما هدیه داد…

فریال پرنده اى بود که کوچ و پر زدن از آشیانه را انتخاب کرده بود….

**

در آپارتمان لوکس فرشاد تنها عنصر فاقد تجملات فریال بود که بدجور در ذوق هر بیننده اى میزد!
تی شرت گشاد و بى حالتش با آن پیژامه صورتى و دمپایى هاى پشمى و موهایى که فقط بافته شدن بلد بودند!
او را نه شبیه دختر داریوش و نه خواهر فرشاد و فرنود، نشان میداد…

یاد جشن فارغ التحصیلى اش افتادم
وقتى سروین با آن پیراهن آبى زنگارى مثل ستاره میدرخشید و فریال ترجیح میداد با کتانى و جین راحت تر برقصد …
آه سروین!
چه قدر این روزها اسمش،
صورتش،
حتى انگشت هایش مقابل چشم هایم رژه میرود!

دخترى که طبق سندِ اسمش مانند سرو
خوش قامت و استوار بود اما چرا سروین هم….

آه خدایا مرا از این کابوس هاى بیدارى خلاص کن…

فرنود بعد از پر کردن لیوان من، لیوان خودش را هم پر میکند و یک نفس بالا میکشد و من فقط مشغول چرخاندن نوشیدنی ام در لیوان کریستال عتیقه میشوم و تماشایش میکنم، میپرسد:

_ خونه نمیمونى؟

این سوال شوکه ام میکند…
لبخند میزنم

_ نه خارج شهر پیش یکى از دوستان میمونم، اون خونه با خاطرات داریوش و نبودنش عذابم میده

چه دروغگوى قابلى شده ام، آه میکشد و وقتى به خودم می آیم دستش را روى ران پایم احساس میکنم

_ کاش قبل بابا باهات آشنا شده بودم

یخ میزنم، نه به خاطر اینکه اولین بار باشد که متوجه نگاه خاص و معنى دار فرنود شده باشم! نه ابدا!
این اولین بار هم نیست دست یک مرد این طور به بدنم تاخته است، من فقط نگران فریال و فرشاد هستم که فاصله چندانی با ما ندارند!

خودم را عقب میکشم، باید حرف را به جایى بکشانم که تقابلمان از این حس، دورش کند

_ براى هتل پیست اسکى تصمیمى ندارى؟

دستش را بر میدارد و انگار حرارت یک مرتبه از کل وجودش پر میکشد، با چند سرفه پاسخ میدهد:

_ فکر میکنم حالا که فریال برگشته بهتره به تلافى تمام اموالى که ما سهم داشتیم و اون نداشت، هتل رو بهش ببخشیم

بعد با صداى بلند تر رو به فریال و فرشاد که مشغول صحبت هستند میگوید:
_ بچه ها، من یک تصمیم گرفتم

فرشاد و فریال با چشم هاى مشتاق منتظرند تصمیمش را بشنوند

از جایش بلند میشود و کنار فریال مینشیند و دست دور گردنش می اندازد و بعد یک بوسه میگوید:
_ حالا که خواهر کوچولو برگشته باید حقش رو بدیم، موافقین؟

فریال با تعجب نگاهش میکند
_ فرنود جان من دنبال حق و حقوق نیومدم
مخصوصا چیزى که بابا راضى نبوده حق من باشه

بی اختیار میگویم:
_ داریوش فقط میخواست تو رو بترسونه و از تصمیمت منصرف کنه نمیدونست اینقدر زود قراره ما رو ترک کنه و اون وصیت نامه عملى شه

چشم هایش پر میشود و با بغض و لبخند میگوید:
_ به هر حال این خواسته پدره و میخوام که بهش احترام بذاریم، همونطور که مامان سهمى نداشت میخوام که منم سهمی نداشته باشم

یک مرتبه شرم تمام وجودم را میگیرد…
روزى که مادرش چمدان به دست از آن خانه میرفت، چه قدر احساس پیروزمندى داشتم

فرشاد که هنوز حالت عادى ندارد با همان صداى لرزان میگوید:
_ مادرت تمام حق و حقوقش رو زمان حیاتش گرفت فریال،
بعد جریان سروین خودش تمام داراییش رو به خیریه بخشید، تو از خونه رفته بودى و طبیعتا از همه چیز بى خبرى

فرنود هم دنباله حرف برادر بزرگتر را میگیرد

_ عزیزم میدونى مادرت همیشه براى ما قابل احترام بود بعد فوت مادرمون تنها زنى بود که میشد مادرانه دوستش داشته باشیم، اون زنى بود که به ما یک خواهر کوچولوى خوشگل هدیه داد!
اگه شرایط قبل فوتش اونقدر اسفبار بود به خاطر بابا نبود!
خودش خواست بره!
خودش سالها بود بابا رو پس میزد!
خودت شاهد بودى چند سال مثل غریبه ها تو یک خونه زندگى میکردن!
ازدواج بابا با افروز هم باعث رفتن مادرت نشد، بعد اون اتفاق وحشتناک که اون دختر بی عقل سرش آورد نتونست بمونه نه تنها تو خونه بابا، بلکه توى دنیا موندنش هم واسش سخت شده بود

فریال سرش را پایین انداخته و آرام آرام اشک میریزد

_ احمق بودم که تو سخت ترین روزهاى زندگیش تنهاش گذاشتم…
وقتى رفتم پیشش اینقدر مریض بود که حتى نتونست بغلم کنه، تمام اون چند روزى هم که کنار تختش بودم من رو سروین دید و صدا زد!

آه باز هم سَروین!
تمام آن اتفاقات تلخ و وحشتناک به کنار!
یاد آوری این اسم بر لب هاى اهورا با آن لبخند، بیشتر عذابم میداد…
چرا جواب یک سرى معادلات حل شده را براى خودم تا این حد گم و گور میکردم….

با لرزش گوشى ام، از ارتفاع افکارم سقوط میکنم….
پیام را باز میکنم و شاید دیگر جواب هیچ کدام از معادلات هم برایم مهم نباشد

” شب منتظرتم ، زودتر راه بیوفت”

دلم قرص میشود به انتظارى که براى من نقش میزند…

به خودم که می آیم بحث تمام شده و به نگاه کنجکاو فرنود با لبخند پاسخ میدهم و وقتى فرشاد میپرسد:

_موافقى افروز؟

پلک میزنم و خودم را به دنیا پیوند میزنم
_ موافق چى؟

لبخندش حالا به پوزخند تبدیل میشود، فریال سعی میکند اوضاع را سر و سامان بدهد

-موافق راه اندازی مجدد هتل، همونجور که بابا دوست داشت! همه با هم

صورت سپید سروین با آن چشم هاى بلوطى رنگ مقابل چشم هایم می آید و صدایش در سرم میپیچد
” اونجا متعلق به پدر منه!”
سرم را تکان میدهم و دلم میخواهد تمام این اتفاقات را از سرم بپرانم، فرنود از سکوتم برداشت دیگرى دارد
_ البته میتونیم سهمیه تو رو پرداخت کنیم اگه راضى نیستی

شقیقه ام را میفشرم و با یک لبخند ساختگى میگویم:

_ نه نه من با هر تصمیمى که بگیرید، موافقم

فریال دسته موی بافت شده اش را از جلوى سینه اش عقب می اندازد و من بی اراده چشمم خشک شده به انتهاى فر خورده بافت موهایش،
بعد سروین جلوی چشمم می آید که مشغول شانه کردن موهای لخت خرمایی خوشرنگش رو به فریال میگوید:
” دفعه دیگه از اصفهان واست یک سنجاق سر دستساز خوشگل میارم”

بعد سنجاق سر مرواریدش را داخل موهایش فرو میبرد و لبخند میزند و میپرسد:
” خوشگله نه؟”

نفسم به شماره افتاده است
میخواهم جیغ بزنم ، دستم را روی قلبم میگذارم…
خدای من همان سنجاق سر در کشوى اهورا….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا