رمان دیازپام پارت 13
چیزی خواستم به فرانک بگم که پیرمرد گفت:
-تا تموم شدن شام کسی سر میز صحبت نمی کنه! آراد، این پسرا کجا موندن؟
-گفتن تو راه هستن، باید الانا بیان.
صدای زنگ آیفون بلند شد و بعد از چند دقیقه صدای در سالن اومد.
با شنیدن صدای رسائی که سلام کرد احساس کردم خونه دور سرم چرخید.
مات به دو مرد رو به روم چشم دوختم. اینجا چه خبر بود؟! این دو تا اینجا چیکار می کردن؟ آشو اومد جلو.
-به به، ببین کی اومده!
رو صندلی نیم خیز شدم. انگار به پاهام وزنه ی سنگینی وصل کرده باشن. آشو دستش رو جلوم گرفت.
-به عمارت ما خوش اومدی دخترعمه!
دستم و توی دستش گذاشتم.
-ممنون.
ویهان روی همون صندلی که پیرمرد نذاشت بشینم نشست.
-سلام به همه.
آشو: اینم برادر بزرگ و نوه ی ارشد و عزیز آقا جونم.
پیرمرد: آشووو!
آشو دستهاش رو بالا آورد.
-چشم، چشم!
روی صندلی رو به روم نشست و چشمک آرومی زد. اشتهام کور شده بود.
کلی سؤال توی سرم بود که نمیدونستم از کی بپرسم. ویهان توی اون روستا و خونه ی خان چیکار می کرد؟
تمام این مدت اشتباه فکر می کردم؛ اینکه ویهان پسر بزرگ خان هست.
با صدای فرانک به خودم اومدم.
-اسپاکو، خوبی؟
سرم و بالا آوردم. پیرمرد سر میز نبود. نگاهم لحظه ای با نگاه ویهان گره خورد.
سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم و با صدای تحلیل رفته ای گفتم:
-خوبم.
-چیزی نخوردی!
از سر میز بلند شدم.
-میل ندارم.
آشو: خوب دخترا، امشب نوبت کدومتونه تا ببازید؟
فرانگیز: داداشی خوب شما بلدی، بعدش شما و داداش ویهان یکی بشید دیگه واویلا!
هنوز تو شوک این دو تا برادر بودم و اینکه این همه مدت بازیچه ی دستشون بودم!
با صدای آشو سر بلند کردم. با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.
-به چی فکر می کنی؟
-تو از اول میدونستی من فامیلتم؟
-من، نه؛ برای فوت عمه که اومدیم فهمیدم.
-برای فوت مامان؟!!
-آره، تو حالت خوب نبود متوجه نشدی.
-حتماًاون برادر خونسردت از اول میدونسته!
آشو شونه ای بالا داد.
-بیا بریم پاتوق ما.
عصبی بودم و نمیدونستم دلیل این عصبانیتم چیه. باید میفهمیدم اون میدونسته یا نه.
از ساختمون بیرون اومدیم. با چند گام بلند خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو کشیدم.
به عقب برگشت و سؤالی نگاهم کرد.
-تو از اول میدونستی من فامیلتم، درسته؟ اصلاً تو خونه ی خان چیکار داشتی؟ نکنه جاسوس من بودی؟
دستشو آورد بالا و جلوی صورتم نگهداشت. سکوت کردم.
-حرفهات تموم شد؟
-بله.
-دلیلی نمی بینم جوابت رو بدم؛ من کاری که دلم بخواد رو انجام میدم و کسی حق سؤال جواب کردن نداره.
خون خونم رو می خورد.
-آره دیگه، پدربزرگ که اون باشه، نورچشمیش هم میشه این!
و با دستم به قد و بالای ویهان اشاره کردم. دستم و تهدیدوار جلوی صورتش گرفتم.
-به زودی همه چیز رو می فهمم!
دست به کمر شدم.
-راستی، خانواده ات می دونن چه شغل شریفی داری؟!
بازوم کشیده شد و صدای آشو تو گوشم نشست.
-همراه من میای!
ویهان توی سکوت نگاهم می کرد. بازوم رو از توی دست آشو بیرون کشیدم و چرخیدم برم که ویهان گفت:
-فوت عمه رو تسلیت میگم.
پوزخندی زدم.
-اون عمه ی تو نبود … مادر من هیچ کس و کاری نداشت و نداره … تسلیتت رو برای خودت نگهدار.
چند روزی می شد که اومده بودم اما هنوز با هیچکس رابطه ی خوبی برقرار نکرده بودم.
فقط برای شام و نهار و صبحانه می دیدمشون. سر میز شام نشسته بودیم. پیرمرد گفت:
-برای چهلم مادرت میخوام فامیل ها رو دعوت کنم تا با تو هم آشنا بشن.
پوزخند تلخی زدم.
-نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟ تازه یادتون اومده دختری هم داشتین؟
از پشت میز بلند شد.
-ویهان و آشو، کار تدارکات با شما.
و از سالن بیرون رفت. خاله دستم و توی دستش گرفت.
-خاله جون چرا از ما فرار میکنی؟ ما خانواده ات هستیم!
-کمی زمان میبره تا به اینجا عادت کنم … جایی که مادرم رو ازش بیرون کردن.
-تو از گذشته هیچ چیز نمیدونی عزیزم؛ زود قضاوت نکن.
با شب بخیری رفت. از سر میز بلند شدم. صدای ویهان باعث شد سر جام بمونم.
-خسته نشدی انقدر تو اون اتاق موندی؟
-لازم نمیدونم راپورت کارهام رو به یه غریبه بدم!
بلند شد و اومد سمتم. توی دو قدمیم ایستاد.
-اینجا قوانین خاص خودش رو داره، کوچه بازار نیست!
دست به سینه شدم.
-بذار الگوت بمیره بعد جاشو بگیر! هنوز خودم زنده ام، وکیل وصی هم لازم ندارم!
تنه ای بهش زدم و از کنارش رد شدم. فرانگیز دستم و گرفت.
-اسپاکو، ما فردا میریم تهران؛ باهامون میای؟
-آره.
فرانگیز لبخندی زد.
-پس صبح زود آماده باش.
شب بخیری گفتم و وارد اتاقم شدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم.
نمیدونم چرا از اینکه ویهان مثل یه غریبه باهام رفتار می کرد عصبی بودم؛ شاید نبود مامان باعثش شده بود.
به هاویر پیام دادم که فردا میام تهران. آماده از ساختمون بیرون اومدم.
فرانگیز و فرانک کنار ماشین منتظر بودن. خواستم برم سمتشون که ویهان اومد جلوم.
سؤالی نگاهم رو بهش دوختم.
-داری میری تهران باید حواست رو خیلی جمع کنی؛ شاید هنوز باشن کسایی که دنبالتن!
-نیازی نبود یادآوری کنی … بعدش مگه برات مهمه؟
بازوم رو محکم گرفت و سرش رو کاملاً روی صورتم خم کرد.
-تو و اتفاقاتی که قزازه برات بیوفته اصلاًبرام مهم نیست! فقط نمیخوام بخاطر تو خانواده ام به خطر بیوفته!
احساس کردم این حرفش آتیشم زد. بازوم رو از توی دستش درآوردم.
-اگه خیلی نگران خانواده ات هستی، میتونی جلوشون رو بگیری چون نه تو نه خانواده ات برام مهم نیستین!
از کنارش رد شدم و روی صندلی عقب جا گرفتم. فرانک و فرانگیز هم سوار شدن.
فرانک: ویهان چی می گفت؟
-هیچی، گفت مراقب شما دو تا باشم.
فرانگیز با حرص گفت: مگه ما خودمون چلاقیم؟!
ابروئی بالا دادم.
-برو از داداشت بپرس.
-مگه میشه با ویهان حرف زد؟!
نگاهم رو به بیرون دوختم.
-چرا پدربزرگت انقدر به این داداش از دماغ فیل افتاده ات بها میده؟
فرانک ریز خندید. فرانگیز اخمی تصنعی کرد.
-دلت میاد؟ کل دخترهای فامیل واسه آقا داداشم سر و دست میشکنن.
-اووو … بگو چرا وقتی می اومد انقدر سر کوچه تون دخترهای سر و دست شکسته دیدم … نگو بخاطر خان داداش شما بوده! والا دختری که عاشق داداشت بشه مطمئن باش عقلش کمه وگرنه کی میاد زن این شکلات تلخ از نوع صد در صدش بشه؟
فرانگیز چشمکی زد.
-شب مهمونی خواهی دید.
با یادآوری مامان صورتم جمع شد. فرانک سعی کرد جو رو عوض کنه اما بغض توی گلوم بالا و پایین می شد.
فرانگیز ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم. توی پاساژ با هاویر قرار گذاشته بودیم.
فرانک: میگم اسپاکو، اگر آقا بزرگ بفهمه ما هم و دیدیم …
-نگران نباش، کسی چیزی نمی گه. هاویر خیلی دوست داره با شماها رفت و آمد داشته باشه اما نمیدونم چرا پدربزرگت هنوز لج می کنه!
فرانگیز با شیطنت گفت: ببین، فقط پدربزرگ ماست؟
با دیدن هاویر دستی تکون دادم و حرفمون کاملاً یادم رفت.
با دلتنگی هاویر و بغل کردم. با صدای فرانگیز از هم جدا شدیم.
-مام هستیما!
هاویر با ذوق نگاهش رو به دخترا دوخت.
-اسپاکو، معرفی نمی کنی؟
-فرانک، دختر خاله ماه چهره … فرانگیز هم دختر دائی آراد. هاویرم که توصیفش رو شنیدین.
با هم سمت کافی شاپ فروشگاه رفتیم. بعد از سفارش، دخترا شروع به صحبت کردن.
دست تو کیفم کردم؛ گوشیم نبود.
-فرانک تو گوشی منو ندیدی؟
-نه، بعد از اینکه با هاویر صحبت کردی گذاشتی تو کیفت؟
آروم زدم رو پیشونیم.
-روی صندلی گذاشتم! فرانگیز سوئیچ و بده برم بیارم.
-میخوای باهات بیام؟
-نترس، ماشینو نمیبرم!
هر سه خندیدن. از فروشگاه بیرون اومدم. چون جای پارک نبود، ماشین و کوچه پشتی فروشگاه گذاشته بودیم.
وارد کوچه شدم که خلوت هم بود. همین که خواستم در ماشین و باز کنم از پشت کسی بهم چسبید.
تیزی چاقو رو کنار پهلوم احساس می کردم.
-از جات جم بخوری این چاقو میره تو پهلوت!
و فشاری با چاقو به پهلوم آورد. ترسیده بودم. با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
-چی ازم میخوای؟
-راه بیوفت، خودت به زودی می فهمی.
باید یه جوری حواسش رو پرت می کردم.
-فکر شیطنت به سرت نزنه، راه بیوفت.
قدمی برداشتم
هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که مرد جلوی پام افتاد.
شوکه نگاهم رو به مردی که نمی شناختم دوختم. بازوم کشیده شد.
-زود باش تا کسی نیومده!
-تــــو؟؟!
-چیه، ناراحت شدی که از دستشون نجاتت دادم؟ میدونستم دوباره یه کاری دست خودت میدی! هرچند، تو مهم نیستی، بخاطر خانواده ام اومدم.
بازوم رو از توی دستش کشیدم.
-کسی برات دعوتنامه نفرستاده بود تا بیای سوپرمن بازی دربیاری! خودم از پس خودم برمیام.
دوباره بازوم رو کشید.
-خیلی صدات رو اعصابمه!
-ولم کن … کجا داری میبری منو …
در ماشین رو باز کرد.
-بهتره سوار شی.
-دخترا منتظرمن.
-بهشون زنگ می زنیم، نمیخوام کسی تو رو با اونا ببینه.
هولم داد تو ماشین و خودشم سوار شد. با سرعت از کوچه بیرون اومد.
-کمربندت رو ببند.
توجهی به حرفش نکردم. ماشین و کشید کنار خیابون. خم شد سمتم و کمربندم رو بست.
-بهتره مثل یه دختر حرف گوش کن بشینی سرجات. وقتی بهت میگم از خونه بیرون نرو گوش نمی کنی! میدونی اگر دیرتر رسیده بودم امکان داشت …
پریدم وسط حرفش.
-بله، امکان داشت جون خواهر و دختر عمه ات به خطر بیوفته.
نگاهش با اخم به رو به رو بود.
-آره، بخصوص دختر عمه ام! خودت میدونی که یه دونه است!
نمیدونم چرا ناراحت شدم.
-خوش به حالشون.
-حسودیت شد؟
پوزخندی زدم.
-به کی؟ تو یا اونا؟ … من نیازی به توجه و سوپرمن بازی دیگران ندارم.
-خواهیم دید.
ماشین و کنار ویلایی نگهداشت.
-اینجا کجاست؟
-خونه ی من.
-اونوقت چرا اومدیم خونه ی تو؟!
-چون امکان داره تعقیبمون کرده باشن و من اصلاً دوست ندارم اتفاقی برای خانواده ام پیش بیاد!
در ویلا رو با ریموت باز کرد. با وارد شدن به ویلا یاد شب مهمونی افتادم.
-پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم. احساس کردم پهلوم می سوزه اما توجهی بهش نکردم.
در ساختمون رو باز کرد و کنار ایستاد. وارد خونه شدم.
-تا کی قراره اینجا باشیم؟
-تا وقتی که بدونم اونا کی بودن و کسی دنبالمون نیست.
گوشیش رو درآورد و با دخترها تماس گرفت. شالم رو درآوردم و دستی زیر موهای بلندم کشیدم.
کتش رو روی مبل پرت کرد. داشت می رفت سمت آشپزخونه که نگاهی بهم انداخت و راهشو سمتم کج کرد.
-مانتوتو دربیار.
سرم و بالا آوردم تا درست ببینمش.
-چـــی؟
-میگم مانتوتو دربیار.
-برای چی اون وقت؟!
-میخوام بخورمت!
خم شد سمتم. کمی ازش ترسیدم. اومدم فاصله بگیرم که پهلوم سوخت.
دستم و روی پهلوم گذاشتم. با احساس خیسی دستم و بالا آوردم. با دیدن خون شوکه شدم.
-تو نفهمیدی تیزی اون چاقو پهلوت رو زده؟
-نه فقط احساس سوزش کردم.
-حالا مانتوت رو درمیاری ببینم زخمش چقدر عمیقه؟
مانتوم خونی شده بود. زیر مانتوم فقط یه تاپ بالای ناف پوشیده بودم.
-داری استخاره می گیری؟
-نه، اما …
-اما چی؟ قبلنم دیدم!
میدونستم منظورش به خونه ی دمیر هست که با حوله اومده بودم بیرون.
به ناچار مانتوم رو درآوردم. جلوی پام زانو زد و سرش روی پهلوم خم شد.
دست گرمش که روی پهلوی لختم نشست، احساس کردم ته دلم خالی شد.
-چرا انقدر سردی؟
-همیشه بدنم اینطوریه.
-نیاز به بخیه نداره اما باید شستشو بدم.
بلند شد. نفسم رو بیرون دادم و سرم و روی پشتی مبل تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
با صدای قدمهاش که داشت بهم نزدیک می شد چشم باز کردم.
جعبه ی کوچیک کمک های اولیه دستش بود. کنارم روی مبل نشست و جعبه رو گذاشت روی میز.
کمی بتادین روی پنبه ریخت و پنبه رو روی زخمم گذاشت.
با حس سوزش ناخواسته دستم و روی مچ دستش گذاشتم و لبم رو به دندون گرفتم.
بااین کارم
سرش اومد بالا و نگاهش اول روی چشمهام نشست. بعد پایین اومد و روی لبم که بین دندونهام اسیر شده بود.
-کندی، ولش کن!
نرم دندونم رو از روی لبم برداشتم. پهلوم رو پانسمان کرد.
-یک روز در میون پانسمانت رو عوض کن.
بلند شد. نگاهی به خونه ی بزرگ رو به روم انداختم.
-شب رو باید اینجا بمونیم تا مطمئن بشم کسی دنبالت نیست. من غذا بلد نیستم، اگر گرسنت شد می تونی برای خودت درست کنی.
ماگ بزرگ توی دستش رو بالا آورد.
-آها، نسکافه میخوری، آشپزخونه.
پسری مغرور قوزمیت حالا چی می شد یه ماگ برای منم می اورد ؟
اووف
چه روز مزخرفی بود
نیم ساعتی همونطور روی مبل نشستم. گرسنه ام بود. بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم و نگاهی به آشپزخونه ی بزرگ رو به روم انداختم.
نمیدونستم چی بخورم. هم گرسنه ام بود هم بلد نبودم چیزی درست کنم.
نگاهی تو کابینت ها انداختم. تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم.
آب گذاشتم اما نمیدونستم مخلفات رو چیکار کنم. هر چی دم دستم اومد ریختم.
کارم که تموم شد نگاهی به آشپزخونه انداختم.
با دیدن …
آشپزخونه ی بهم ریخته خسته روی صندلی نشستم. ویهان وارد آشپزخونه شد.
-چه خبره؟ بمب منفجر شده؟
-نخیر، غذا درست می کنم.
-آشپزخونه رو به فنا دادی میگی غذا درست کردم؟!
بلند شدم و دو تا بشقاب و دو تا قاشق چنگال رو میز گذاشتم.
-شرمنده که کلفت خونتون نیستم! غذا درست کردن منم در همین حده.
قابلمه ی ماکارونی رو آوردم. بهم چسبیده بودن اما مجبور بودم بخورم.
برای خودم کشیدم و کمی ازش خوردم؛ بد نشده بود. سر بلند کردم. ویهان یه بشقاب پر کشیده بود.
تعجب کردم؛ فکر می کردم نمیخوره. غذامون تموم شد.
-بد نبود … تمرین کنی یاد می گیری.
بلند شدم.
-از خدات باشه دستپخت من و بخوری و خیلی خوش شانسی که اولین نفر بودی.
ابروئی بالا داد.
-پس خدا کنه راهی بیمارستان نشم.
گوشیش زنگ خورد.
-الو، سلام آشو … مطمئنی؟ … باشه.
گوشی رو قطع کرد.
-آماده شو بریم.
دوباره همون مانتو رو پوشیدم و سوار ماشین شدیم. بالاخره رسیدیم دماوند.
همین که ماشین وارد حیاط ویلا شد خاله همراه آشو اومدن سمتمون.
-شماها خوبین؟
-نگران نباش مامان، خوبیم.
آشو: آقابزرگ منتظر شماست.
وارد خونه شدیم.
-بیا اینجا.
نگاهی به اطراف انداختم ببینم منظورش با کیه؟
-با توام، بیا اینجا.
سمتش رفتم و رو به روش ایستادم.
-سر به هوایی تو داشت جون نوه هام رو به خطر می انداخت! اینطور بی فکر بخوای پیش بری دیگه اینجا جائی نداری، فهمیدی؟
چرا انقدر دیر به دیر پارت میزارید ؟؟
ببخشید کی دو باره پارت میزارید؟؟؟