رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 29

4.6
(16)

 

نادر تند ازم فاصله میگیره و میگه : پاش .. پاش پیچ خورد، گرفتم نیفته …
بغض کرده و عصبی بهش نگاه میکنم … مامان ماهی اخم میکنه و یه تعداد برگه رو سمت نادر میگیره …
می تونی اینو ببری ، فکر میکنم اینارو می خواد …
نادر برگه ها رو میگیره و سر سری خداحافظی میکنه … وا رفته به رفتنش نگاه میکنم که مامان ماهی دستش رو روی
بازوم میذاره : حالت خوبه ؟
نگرانه و من رنگ پریده میگم : خوبم …
ببخش تنهات گذاشتم ، فکر نمیکردم تا این حد دریده باشه …
روی مبل وا میرم و میگم : زنش چطور تحملش میکنه ؟
تو گیر و دار جدایی هستن و نادر طلاقش نمیده .
چیزی نمیگم که روی مبل رو به رویی میشینه و میگه : به مسیح بگی خون به پا میشه …
نگران نگاهش میکنم و میگم : قبل از نادر ، منو میکُشه !
استغفراللهی میگه و از جا بلند میشه : من برم یه سر به سودابه بزنم ، از صبح خبری ازش نیست … زود میام ، کار نداری
مامان جان ؟
نه ، مراقب خودتون باشین …
فعلا فدات شم !
از خونه بیرون میزنه و حالا خودم تنهام … سمت سرویس میرم که نگام از توی آینه به خودم می افته … بیشتر از همه
به گردنم که سرخ شده و از صبح نیش پشه ی دیشبی کلافه م کرده … از خارش زیاد سرخ و ملتهب شده …
پوفی میکشم و از سرویس بیرون میام … صدای تلفن خونه بلند میشه که گوشی رو برمیدارم : الو ..
صدای چند نفر میاد و یکی میگه : برداشت … خفه شین پنج مین ، نهان خوبی ؟
سلام اهورا ، خوبم … چی شده مگه ؟
صدای کسری رو می شناسم : مسیح خونه س …
نه …
یا حسین گفتن یاشار رو میشنوم …
اهورا پنج مین دیگه ما اونجاییم ، باشه نهان ؟

منتظر جواب من نمیشه و تلفن قطع میشه … متعجب به تلفن توی دستم نگاه میکنم و نمی دونم چه خبره!! قطعا یه
خبرایی هست و نگران مسیح میشم … باز گوشی رو بر می دارم که صدای ترمز شدید یه ماشین رو می شنوم . از همه
جا بی خبر لبخند می زنم و سمت در سالن میرم . بازش میکنم … منتظر میشم مسیح داخل بیاد و با لبخند صدا بلند
میکنم : سلاااااااام اخمو خان …
اخمو و عصبیه … دیگه کاملا شناختمش و می دونم حتما یه خبرایی هست ، جلو میاد و به من که می رسه تخت سینه
م میزنه … دو سه قدمی عقب پرت میشم … داخل میاد و درو می بنده … وا رفته میگم : چی شده ؟
کی خونه س ؟
هی .. هیشکی …
سرخ تر میشه و انگاری کار بدی کردم که گفتم هیچکس و میگه : تنهایی ؟
تند میگم : آره به خدا …
کی اینجا بود ؟
نادر !
خودم نمی فهمم که از تنهایی حرف زدنه خودم و اومدن نادر مسیح ممکنه چه فکرایی بکنه ؟ … نگاش کِش پیدا میکنه
سمت گردنم … رنگ پوستش به کبودی میزنه و هنوز نمی دونم چه خبره که جلو میاد و با یه دستش بازوم رو میگیره :
گردنت چی شده ؟
می دونم یه جای کار می لنگه … اینم می دونم که مسیح داره خودش رو کنترل میکنه تا از کوره در نره … می خوام به
روی خودم نیارم و خودمو می زنم به راهی که علی چپ رفته و دستم رو می ذارم روی گردنم، میگم : وااای جاش
مونده؟ …
خیره نگام میکنه که با لحن لوسی میگم : پشه نیش زده !!
کلافه دستش رو بین موهاش میگیره و لا به لای دندونای به هم چفت شده ش میگه : حالیته دارم جِز میزنم تا زمین و
زمانت رو یکی نکنم ؟!
مات برده میگم : چ … چی شده ؟

جلو میاد و بازوهام رو میگیره ، زل میزنه به چشمام و میگه : با نادر چه گهی خوردی که زنگ میزنه از سایزت برام حرف
میزنه؟
چشمام گشاد میشه و میگم : از چی ؟
فشار دستش روی بازوهام زیاد میشه که چهره م درهم میشه …
مسیح دستم … آی ..
محل نمیده و هرلحظه به فشار دستاش اضافه میکنه …. حس میکنم قراره استخون دستم خورد بشه و اشک تو چشمام
جمع میشه و با صدای آرومی میگه : من که دیگه کاریت نداشتم !
دلم برای خودم نه … اما برای مسیح میسوزه … میدونم نادر حرف بی ربط زده که مسیح خونش به جوش اومده … میدونم
و دلگیر میشم از مسیحی که هنوزم ته دلش به من و هرز نبودنم شک داره !
ترس برم میداره و میترسم از کوره در بره … از کوره در رفتنش ترسناکه و میشنوم که میگه :
باهاش نبودی … مگه نه ؟
حرفش بوی خواهش میده …. از ته دلش می خواد بگم نه … مسیح خودش شک داره به فکرایی که توی سرش وول می
خوره … خیره به چشماش نگاه میکنم که همین موقع در خونه با شتاب باز میشه …
کسری داخل میاد و بازوی مسیح رو میگیره تا از من دورش کنه … اهورا هم بازوی دیگه ش رو میگیره … تموم مدت
مسیح به چشمای من خیره س ..
کسری مسیح ولش کن …
اهورا شکستی دستشو لامصب ….
اونا دورش میکنن و یاشار کنارم میاد … یاشار ناراحته و می پرسه : خوبی ؟!
نگاش میکنم … اونم فکر میکنه که من با شوهر خواهرش بودم؟؟؟ … بغض کرده به یاشار می گم : به خدا من با نادر
نبودم !
صدام که بوی بغض میده دل یاشار انگار نرم میشه که منو جلو میکِشه و دستاش دورم حلقه میشه : میدونم نهان …
میدونم ، گریه نکن …
دلم بدتر میشکنه ، مسیح چرا نمیدونه ؟ … مسیح چرا نمی فهمه ؟ … کسری و اهورا مسیح رو ول میکنن و کسری کنار
یاشار می مونه : نهان … نهان زدت ؟! بازم دست بلند کرد روت ؟

زدن ؟!؟! .. از یاشار فاصله میگیرم و به مسیحی نگاه میکنم که هر دو دستش رو پشت گردنش گذاشته و نگاهش به
پارکت کف سالنه …
توی فکره و هنوز رگ های گردنش برجسته ن … مسیح منو نزد ! … سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم که کسری رو
به مسیح میگه : خودتم میدونی نادر زر مفت زده !
اونا هم انگار تعجب میکنن که مسیح این بار آروم تر از هر بار برخورد کرده .. منم تعجب میکنم . مسیح سر بلند میکنه،
بهم نگاه میکنه و میگه :

-اگه زر مفت نمیزد ، به نظرت نهان الان زنده بود ؟!
پسرا با بهت و منم با بغض به مسیح نگاه میکنم .. انگاری توی دل اونم خبرایی هست و لباش رو با زبونش تَر میکنه و
میگه :
-اومدم خونه … خودش میگه تنهام … بعد میگه نادر اینجا بوده ..
اهورا بسه مسیح !
مسیح به یاشار نگاه میکنه و میگه : خونش رو میریزم یاشار ، این بار دیگه دختر سر خیابون و دخترای سبک توی فامیل
رو نشونه نرفته که بگم خودشون بزرگتر و مَرد و اینا دارن … که بگم من چیکارم ؟ … این بار نهان رو نشونه رفته و من
درمیارم چشمی رو که هرز روی تن و بدن نهان چرخ بخوره !
وا رفته نگاش میکنم … قبل بیرون رفتن بهم نگاهی میندازه و از در سالن بیرون میزنه …
کسری یا حسین … مسیح …. مسیح …
دنبالش میره و اهورا روی پیشونیش میکوبه : ای نادر حرومزاده … ای نادر حرومزاده …
اونم دنبالشون روونه میشه و یاشار بی رمق به دیوار پشت سرش تکیه میده … سمتش میرم و میگم : یاشار … یاشار
خوبی؟
نیم نگاهی بهم میندازه و میگه : بهتر از این نمیشم نهان … دلم عجیب ریخته شدن خون نادر رو میخواد !
ته دلم خالی میشه … میترسم از مسیح ، میترسم کار دست خودش .. خودش و من بده ! من ؟!؟! … مسیح از بابت چرخ
خوردن نگاه نادر روی بدن من نگفته چیکاره س …
نگفته که حق دخالت نداره و می خواد در بیاره چشم نادر رو ! … دوست داشتن نیست ؟ … دوستم نداره ؟؟ … مگه میشه
نداشته باشه ؟
-نهان …. نهان حواست کجاست ؟
نگاش میکنم و بغض کرده میگم : به خدا مسیح کار دست خودش میده …
یاشار با لبخند میگه : انگاری جفتتون کار دادین دست دلتون …
خجالت میکشم و میگم : خب … خب فقط …
کلافه و با همون بغض میگم : نگرانشم …
بین غمی که توی صورتشه لبخند میزنه و میگه : دوسش داری !

تند سرمو بلند میکنم … خیره میشم به لبخند روی لبش … ته دلم خالی میشه … از کوبیده شدن واقعیت اونم اینطوری
توی صورتم می ترسم … تورج حتی اگر بمیره نمیذاره با مسیح بمونم…
نمی خوام بیشتر از این اینجا بمونم … دل بستن بیشتر از پا درم میاره ، خصوصا وقتی که هر روز بیشتر از دیروز مسیح
احساسم رو قلقلک میده ! خصوصا که تورج از ایرانی ها متنفره !!!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا