رمان من یک بازنده نیستم پارت 13
-من تورو یادم نمیاد اصلا.
شادان متعجب نگاهش کرد.
اصلا متوجه جمله اش نشد.
فربد به قیافه ی بانمکش نگاه کرد و لبخند زد.
-خاطره ای ازت ندارم.غیر از یه داد و هوار حسابی بابا بخاطر وجودت.
مزاحم بود.
خودش هم می داست مزاحم زندگی مادرش هست.
اما دوستش داشت…چیکار می کرد؟
-من متعلق به مامان نیستم.فقط دارم فرصتاشو می گیرم.
-فرصت چی؟
-یه ازدواج دیگه.
-حسود نیستی؟
چشم گردو کرد و گفت:چرا حسود باشم؟
-شریک شدن فروز با یه مرد…
لبخند زد..
از آنهایی که دلبری داشت و خودش هم نمی فهمید چقدر این لبخندها جادویی است.
-نه، حسود نیستم، آدم به مامانش حسودی می کنه اخه؟ مامانی گناه داره، هنوز خیلی جوونه، خب…راستش خیریم از بابام ندید که!
بچه در آغوشش به خواب رفته بود.
موهای بچه را از روی صورتش کنار زد و گونه اش را بوسید.
-باید برم بدمش مامانش.
فربد دستش را دراز کرد و گفت:
-بذار من بغلش کنم.
بچه ها را دوست داشت.عین آیه های قرآن.
با احتیاط بچه را از شادان گرفت و بغل کرد.
همین که هر دو از لبه ی باغچه بلند شدند، صدای زنگ نگاهشان را به در کشاند.
شادان روسریش را مرتب کرد و به سمت در رفت.
از زیر در سایه ای مشخص بود.
در را که باز کرد به قامت بلند عمویش برخورد.
شاهرخ با تیپ منحصر به فردش او را به یاد جرج کلونی می انداخت.
همینقدر جذاب و خوش پوش بود.
با لبخند به عمویش سلام داد.
سرک کشید ببیند نعیم هم آمده یا نه؟
صدای بهم خوردن در ماشین به او فهماند که نعیم هم همراه عمو جانش است.
منصور درون درگاه ایستاده بود.
با حیرت به شاهرخ نگاه می کرد.
اصلا در باورش نمی گنجید بعد از این همه سال دایی اش را ببیند.
شادان از جلوی در کنار رفت تا داخل شوند.
نعیم با لبخند به سمتش آمد و گفت: احوالات دختر عمو؟
-خوبیم جناب دکتر!
نعیم به بلبل زبانیش خندید.
با تعارف شادان داخل شد و در را هم خودش پشت سرش بست.
منصور با همان قیافه ی بهت زده جلو آمد.
لب زد: دایی شاهرخ؟ خودتی؟
شاهرخ نیشخندی تحویلش داد و گفت: بلاخره پشت لبت سبز شد.
منصور با هیجان به سمتش آمد و محکم بغلش کرد.
صدایشان آنقدر بلند بود که همه را به بیرون کشید.
چهره ی همگی رنگ تعجب و شادی داشت.
خاتون نتوانست جلوی خودش را بگیرد و تنها برادرش را محکم در آغوش کشید.
فروزان دستش را با احتیاط روی شکمش گذاشته بود و کناری ایستاده نگاهشان می کرد.
مرد دوست داشتنی اش!
درون حیاط غلغله برپا بود.
هیچ کس هم توجهی به نعیم که کنار شادان ایستاده بود نداشت.
یعنی کسی فکر نمی کرد این همان پسری است که شاهرخ به فرزندی قبولش کرد.
شادان به حرف آمد و گفت: فکر کنم هیچ وقت ندیده بودیشون درسته؟
نعیم سر تکان داد و با هیجان نگاهشان می کرد.
همه شاهرخ را دوره کرده بودند و قربان صدقه اش می رفتند.
فروزان اما ته دلش برای مردش بی تاب بود.
اما نمی توانست کاری بکند.
بلاخره شاهرخ جمع را به سکوت دعوت کرد.
برگشت، اشاره ای به نعیم کرد و گفت: پسرم، نعیم.
خاتون و بقیه با غریبگی نگاهش کردند.
این پسر از خونشان نبود.
نعیم با احترام جلو آمد و سلام داد.
خاتون به قد و بالایش نگاه کرد.
پسر جذاب و سبزه رویی بود.
-خوش اومدی.
نعیم سر تکان داد و تشکر کرد.
شاهرخ با حمایتگری دور شانه ی پسرش دست انداخت و در مقابل تعارفات داخل شدند.
فروزان اما فقط سلام داد.
ابدا نمی خواست توجهی را جلب کند.
نه حداقل الان، آن هم با مویه کردن های خاتون.
خاتون فورا گفت تا سفره ی ناهار را بندازند.
شاهرخ زنگ زده بود که می آید.
اما نمی دانست حرف هایش راست است و بلاخره بعد از این همه سال دلش اجازه ی آمدن می دهد.
شاهرخ کنار خواهرش نشست.
خاتون با عشق دستش را گرفته بود و از دلتنگی هایش می گفت.
فروزان اما روبرویش بود.
سعی می کرد نگاهش نکند.
اما مگر دل دیوانه اش اجازه می داد.
وقتی مرد عزیزش این همه خواستنی بود چطور می توانست نگاهش را درویش کند؟
و شادان این وسط درگیر کمک کردن به دختر عمه هایش برای چیدن سفره بود.
فردین با کسالت به جمعشان نگاه می کرد.
با اینکه هیچ بدی از شاهرخ ندیده بود.
اما، باز هم از رگ و ریشه ی یک پدر با حمید بود.
تخم و ترکه شان بد بود.
شاید بابت همین بود که با شاهرخ و پسرش صمیمی نمی شد.
انگار که برایش مهم نباشد با گوشیش ور می رفت.
برعکس فربد که زود با نعیم صمیمی شده بود.
فربد همیشه ی تافته ی جدا بافته بود.
یک ذره به کاری که این خانواده با فروزان کردند فکر نمی کرد.
بلاخره هم بعد از ناهار بی طاقت شد و بلند شد.
حوصله شان را نداشت.
ترجیحش کمی بیرون چرخیدن بود.
هرچند این شهر کوچک حتی جایی برای بیرون رفتن هم نداشت.
اما هرچه بود بهتر از این جمع کسل کننده بود.
*********
برعکس اصفهان، شب های جنوب ستاره داشت.
ستاره های درشت و ریز.
انگار شب مینا(یه نوع روسری توری نازک) به سر کشیده باشد با پولک دوزی های درخشان!
چراغ جلوی ساختمان سوخته بود.
آقا باقر دیر فهمیده بود و مغازه ها تعطیل.
کمی حیاط ترسناک به نظر می رسید.
اما عیبی نداشت که، نمی ترسید.
فردا با دوستانش قرار داشت.
برای دیدنش می آمدند و ناهار هم می ماندند، جای آیدا ی پر حرف خالی!
می توانست امشب تا دیروقت بیدار باشد.
هندزفری را در گوشش هل داد و به آسمان زل زد.
اوف، چقدر دلتنگ بود.
دلتنگ تمام این خاکی که همیشه زمین گیرش می کرد.
اصفهان کجا و شهر عزیزش کجا؟
آهنگی خاص با تن صدایی بم در گوشش پلی شده بود.
امشب فردین نبود.
سرشبی منصور به دنبالش آمده بود و هنوز هم برنگشته بود.چرا؟
عمرا نگران می بود…اما خب…کمی کنجکاوی که داشته نه؟
زیر لب آهنگ را زمزمه کرد.
فربد بیچاره خسته بود.
زودتر از همه خوابیده بود.
فروزان نامردی نکرده کلی کار از او کشیده بود.
فروزان خودش هم بعد از شامش خوابیده بود.
به نظر می رسید کمی ناخوش بود.
حتی شام هم درست عین همیشه نخورد.
معلوم نبود این چند مدت چه چیزی فروزان را اذیت می کرد که مدام حالش بد بود.
عمو شاهرخش ترجیح داده بود خانه ی خواهرش بماند.
نعیم هم پدرش را همراهی کرد.
زیر لب آهنگ را زمزمه می کرد که صدا قطع شد.
نگاهش به صفحه گوشیش افتاد.
فردین روی گوشیش زنگ می زد؟!
متعجب جواب داد: بله!
-بیا بی سرو صدا درو باز کن.
اتفاقی افتاده بود؟
-چی شده؟
-گفتم بیا درو باز کن، زبون نمی فهمی؟
شیطان می گفت نرود ها…
با عصبانیت گفت: بلد نیستی عین آدم حرف بزنی؟
-شادان رو مخم راه نرو، حرفی که می زنم بگو چشم.
-درو باز نمی کنم، بلدی از رو در بیا.
عصبی در حالی که سعی می کرد تن صدایش بالا نرود گفت: جریم نکن شادان!
پر از حرص گوشی را قطع کرد.
از روی پله ی جلو ساختمان بلند شد.
پشت دامن پر چینش را تکاند و به سمت در رفت.
می دانست شماره آقا باقر را ندارد اما چرا به فروزان یا فربد زنگ نزده بود؟
در را باز کرد.
فردین بی حال به در تکیه داده بود.
پر از احتیاط پرسید:خوبی؟
نگاه فردین بالا کشیده شد.
چشم ریز کرد.
کنار شقیقه اش خون بود.
ترسیده به سمتش رفت.
بازویش را گرفت و گفت:خوبی؟ چت شده؟
-برو کنار.
صدایش غرور داشت…تلخی داشت.
انگار که چاقو به تنت بکشند.
کنار نرفت.
سد شد و سرتقانه گفت:چته؟
فردین پر از حرص و خشم محکم او را به سمت دیوار کنارش هل داد و گفت:گمشو از جلوم.
زبانش تلخ بود.
بی حرمت بود.
بغض کرد.
فقط کمی نگران بود.
فردین داخل شد.
شادان پشت سرش در را بست.
این مرد اصلا آدم نمی شد.
فردین همان جا روی پله ها نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
لیاقت نداشت که محبت خرجش کنی اما کمی کنجکاوی…
کنارش نشست…
-کنار شقیقه ات خونیه.
-برو بخواب.
-برم یه چیزی بیارم تمیزش کنی.
-گفتم برو بخواب.
-نمی گی چی شده؟
ظرفیتش برای امروز تکمیل بود.
این جفت پا آمدن های شادان زیادی تحمل می خواست.
به سمتش برگشت و یقه اش را گرفت و با تن صدایی که زور می زد بالا نرود گفت:خفه شو، فقط خفه شو، می تونی جیک نزنی؟ چرا باید همش رو اعصاب باشی. برو بتمرگ سرجاتو بخواب. واسه چی موندی لعنتی؟
بغض داشت…بیشتر شد.
بعضی از آدم ها را باید خلاص کرد تا نفس هم نکشند.
پر از بغض گفت:ولم کن.
فردین به آهستگی یقه اش را رها کرد.
باز هم زیاده روی کرده بود.
یک چیزهایی لیاقت می خواست.مثلا این بودن ها.
بلند شد…بیشتر از این نمی کشید.
لعنت به تو مرد!
قدم اولش، دستش کشیده شد و در آغوش مردی بود که حکم خفه شدن را داده بود.
در آغوشی تنگ…گرم…با ضربانی قلبی نامنظم.
“همین روزها همه ی سیاه های عمرش را صورتی رنگ می کند.
روی بند نازک باد، می رقصد.
شاید این حوالی فرجی شده.
آخر یکی در نزدیکی پیراهن صورتیش، آبی پوشیده.”
-بمون، آروم شدم برو.
حکم بریده شد.
به جای کدیین قرار بود او آرامش کند.
اصلا این مرد دقیقا با خودش چند چند بود؟
بدتر اینکه خودش هم صورتش داغ بود.
تنش گر داشت.
انگار سر هر شاهرگ تلمبه ای گذاشته بودند.
این حجم خون برای چه بود؟
و فردین…مردانه بغل کرده بود.
شادان را روی پایش نشانده بود و او تمام حجم ریزه میزه ی شادان را در آغوش داشت.
گردنش بوی خوبی داشت.
موهایش انگار بوی یاس می داد.
فضول نبود وگرنه حتما اسم شامپویش را می پرسید.
دست هایش محکم کمر باریک شادان را ذره ذره می خزید.
چقدر این تن ریزه میزه آرامش داشت.
خوابش می آمد.
نمی شد شادان امشب در بغلش بخوابد؟
تنگ دلش، دقیقا میان بازوانش!
-امشب برام خوبی، عین یه معجزه!
می توانست قسم بخورد که امشب یک مرگیش هست.
وگرنه فردین کی این همه خوب بوده؟
دست فردین روی صورتش نشست.
تاریک بود.
اما می فهمید صورتش دارد نزدیک می شد.
ضربان قلبش تندتر از حد معمول شد.
خیسی لب های فردین که روی لب هایش نشست لرزید.
واقعا داشت می بوسیدش؟
با این همه عطش و اشتیاق؟
به حتم تا صبح سکته می کرد.
باید هم سکته می کرد وقتی فردین نصفی شبی خفتش کرده بود و داشت با اشتیاق و ولع عجیبی می بوسیدش!
انگار تشنه ای که به آب زمزم رسیده باشد.
دست فردین تنش را به بازی گرفت.
اینکه رسما عشق بازی نبود؟
می خواست جدا شود.
اما در کمال تعجب میل همراهی داشت تا عقب نشینی.
انگار تمام تنش برای این عشق بازی زوزه می کشیدند.
دست فردین که درون یقه اش فرو رفت انگار زنگ های خطر بیخ گوشش به صدا درآمد.
سرش را عقب کشید.
از روی پای فردین بلند شد و نفسی تازه کرد.
فردین به خودش آمده دستی به صورتش کشید و گفت: به خودت نگیر، چند وقته خمار بودم، فکر می کردم اینجوری به نئشگی می رسم.
مردیکه ی عوضیِ هوس باز!
-برو.
شادان تکان خورد.
واویلا…اوضاع از این بدتر؟
چرا دلش نمی آمد رهایش کند و برود؟
شادان با همان گر گرفتی پرسید: سرت چی؟
-مهم نیست.یه زخم کوچیکه.
باید می فهمید چه شده!
-چی شده مگه؟
از رو که نمی رفت.هی می پرسید.
-تصادف کردم.من مقصر نبودم.
شادان ترسیده و گفت:ماشینت کو؟
-تعمیرگاه.
-نرفتی دکتر؟
فردین بلند شد…
این دختر امشب عجیب ناز شده بود.
باز می پرسید، دوباره خودش را به تنش مهمان می کرد.
-خوبم.
باید به اتاقش می رفت.
هیچ تضمینی روی رفتارش نداشت.
خدا لعنتش کند…تمام این دل خواستن واقعی بود.
فقط نمی خواست جلوی شادان کم بیاورد.
شادان رفتنش را نگاه کرد.
لنگ نمی زد خداروشکر.
پس سالم بود.
دیروقت بود.
باید می خوابید.
اما چرا ته دلش انگار نمک می زدند؟ شورِ شور بود.
پشت سر فردین راه افتاد.
وارد اتاقش که شد روی تختش دراز کشید…
سردش شد…اما انگار تنش می سوخت.
این همه تناقض را چه می کرد؟
در بغل فردین؟
بوسه ی داغش!
روی چه حسابی آخر؟
محرمش بود؟ دوستش بود؟ کس و کارش بود؟
این چشم سبز لعنتی امشب با او چه کار کرد؟
حس می کرد قلبش یک حالی است.
تند می زد و اشتیاق داشت.
حادثه نزدیک بود اما…
چشم هایش را روی هم فشار داد و زیر لب گفت:لعنتی از ذهنم برو بیرون، نمی خوام بهت فکر کنم.
و فکر هم نکرد هرچند تنش تب کرده ی این بغل دلپذیر بود.
*************
تمام صبح نگاهش نکرد.
پای صبحانه چای و لقمه نان پنیری برداشته بود.
خودش را پای باغچه رسانده مثلا می خواست هوای تازه باشد.
فروزان مشکوک نگاهش کرده بود و فربد به کارهایش خندیده بود.
این دختر خیلی بانمک بود.
اما فردین دقیقا انگار چوب در سرش خورده باشد.
بی احساس و سرد صبحانه اش را سیر خورد.
بی خیال سرخی صورت دختری شد که از خجالتش نمی خواست با او روبرو شود.
بیچاره شادان!
مگر چقدر با مردها روبرو شده بود که حالا این بغل کردن نصف شبی برایش عادی باشد؟
آن بوسه ی پر التهاب چه؟
صدای در نگاهش را به آن سمت کشاند.
آقا باقر در حالی که دستهایش را با دستمالی پاک می کرد گفت:من باز می کنم.
از صبح گیر موتور قدیمی اش بود و هنوز هم درستش نکرده بود.
در را باز کرد و صدای ریز دوستانش را شنید.
قرار بود امروز به دیدنش بیایند.
با دیدن دوستان جان جانیش جیغ کشید و به سمتشان رفت.
لامصب چقدر دلتنگ نسرین تپلی و لاله ی مردنی بود.
یعنی هیچ سنخیتی در هیکل نداشتند.
بیشتر شبیه سه کله پوک بودند.
-صبحونه خوردین؟
نسرین بانمک لبخند زد و گفت:حالا اگه می خوای یه صبحونه اربابی بهمون بدی کسی ایرادی نمی گیره.
خندید.
برای همین بود آب نمی کرد و تپل مانده بود.
رقیه درون بهارخواب زیراندازی پهن کرده و پشتی ها را گذاشته بود.
فردین از پنجره نگاهشان می کرد.
این همه احساس فقط برای شش ماه ندیدن؟
کمی تحسین برانگیز نبود؟
و شاید خودش زیادی زمخت شده بود…
بلد نبود…
هیچ چیز از حس و عشق و دلتنگی نمی دانست.
اما غرور داشتن را خوب بلد بود.
-عروسک!
چشم هایش ریز شد.
تن صدای فربد روی اعصابش بود…
به چه حقی؟
به چه حقی به شادان عروسک می گفت؟
دخترها متعجب به مرد چشم عسلی روبرویشان خیره شدند.
لبخند زیادی مردانه بود!
شادان بلند شد و به سمتش آمد.
-بله.
-نمی دونستم امروز دوستات میان، می خواستم بریم قدم بزنیم اما حالا که دوستات هستن تنها میرم.
این مرد مثلا فرنگ رفته بود؟
شادان لبخند زد.
این مرد جز باشعورترین مردهای زندگیش بود.
بلد بود که چند تا دختر نیمه شهری که ارتباط کمی شاید با مردها داشته اند را با حضورش در خانه معذب نکند.
ایرانی اصیل که می گویند همین بود.
بعضی ها مرد بودن را ناخواسته یدک می کشند.
-فردا صبحم روز خداست.
فربد لبخند زد و گفت:مشتاق فردام.
صدایش پایین بود که رگ گردن فردین بالا بود.
عمرا اگر از پچ پچ کردن خوشش بیاید.
با شادان دست داد و از خانه بیرون زد.
فردین لب گزید…
خاک بر سر بی غیرتش…
شادان کنار دوستانش نشست که لاله گفت:خیلی جلبی، این همونی نبود که تو مراسم بابات بود؟
-نه، این برادر دوقلوی اونه.
نسرین گفت:وای این خوشتیپ دوقلو هم داره؟ اوف!
و شادان در دلش غرید…آن هم چه دوقلوی؟
با یک من عسل هم قابل خوردن نبود.
حال بحث کردن در مورد فردین را نداشت آن هم با شب زیادی متناقضی که طی کرده بود.
بحث عوض کرد و چه جای حرف زدن در مورد آن دراکولا بود؟
فردین تمام مدت درون اتاق بود.
رقیه برایش قلیان چاق کرده بود و او دود می کرد.
صدای خنده های بچگانه ی شادان عصبی اش می کرد.
عمرا اگر اعتراف می کرد که صدای خنده هایش، دیوانه وار گوش نواز است.
درست عین بچه ای که هیچ از دنیا حالیش نیست.
تن خنده هایش که می پیچید دوست داشت چنگ در موهایش فرو کند.
تلویزیون روشن کرده بود و طنز مسخره ای را تماشا می کرد.
حواسش پرت می شد همین هم خوب بود.
کاش مثل فربد بیرون زده بود؟
به نفعش نبود؟ بود!
دخترها برای ناهار نماندند اما قول دادند که باز بیاید.
همین رفع دلتنگی کوچک هم کافی بود.
بهتر که رفتند.
چیک چیک خنده هایش روی مخش بود.
یک مشت دختربچه بودند که هیچ چیزی هم از دنیا حالیشان نبود.
جای سارا خالی بود.
برای همراهی بهترین کیس بود.
هرچند چیزی درون سرش زنگ می خورد.
بوسه ی دیشبی متفاوت ترین بوسه ی عمرش بود.
**************
فصل دوازدهم
چهارشانه بود و قد بلند.
بور بود…موهایش در میان آن خرمن سفید هنوز طلایی کمرنگش را حفظ کرده بود.
اما چشمان آبی رنگش هنوز سوی عجیبی داشت.
مواخذه گر بود و پر از وحشت!
شبیه هیچ کدام از برادر و خواهرهایش نبود.
می گفتند به پدر پدربزرگشان رفته.
خدابیامرز همین قد بور و زیبا بود.
ابهت این مرد…کمی نفس گیر نبود؟
فروزان لب می گزید و نگاه بخیه زده بود به جاسیگاری پری که در تمام این یک ساعت مدام پوکه به آن اضافه می شد.
می ترسید نگاهش کند.
شاهرخ پوکه ی آخر را درون جاسیگاری خالی کرد.
-باور کن خوبیم.
شاهرخ دستی به صورتش کشید.
-فروز…
-می دونم بی احتیاطی کردم.
امروز هوس کرده بود خودش پشت ماشین بنشیند.
می خواست کمی در شهر بچرخد و خریدهای جزئی اش را بکند.
بسکه در خانه مانده بود، عصبی بود.
مخصوصا که مدام هم حالش بد بود.
و هر بار هم برای حالش توضیحی برای نگرانی بقیه باید می داد.
این تنوع لازمش بود.
اما این تنوع دردسر هم شد.
تصادفی که بیخ گوشش گذشت استرسی به جانش انداخت که فورا درمانگاه بردنش!
حالش که بهتر شد فقط به شاهرخ زنگ زد.
شاهرخی که نفهمید چطور خودش را به درمانگاه رساند.
هیچ حرفی هم نزند.
فقط از ترس رنگش پریده بود.
اگر به حرف و حدیث مردم نبود همان جا محکم در آغوشش می کشید.
آنقدر درون آغوشش نگه اش می داشت تا خیالش راحت شود.
اما نشد و تحمل کرد.
ماشین را گفت بیایند و ببرند.
خودش هم فروزان را برد.
تمام مدت هیچ حرفی نزده بود.
نه عربده کشید نه غرولند کرد.
و نه حتی از ترس و نگرانیش گفت.
به محض اینکه به خانه ی حمید رسید فقط پاکت سیگارش را درآورد و پوکه کرد.
باید جوری خودش را آرام می کرد یا نه؟
پسرها نبودند و شادان هم برای وقت گذرانی به خانه ی یکی از عمه هایش رفته بود.
تنها بود و از برخورد شاهرخ می ترسید.
حق هم داشت.
تا سر حد مرگ ترسیده بود وقتی خبر تصادفش را داد.
ماشین کمی تو رفته بود.
چراغ عقبش شکسته بود.
اما خودش اتفاقی برایش نیفتاد.
مگر دلهره ترسی که به تنش شبیخون زد.
-بسه، اینقدر نکش.
سیگار را درون جاسیگاری خالی کرد و به فروزان نگاه دوخت.
-خوبی؟
-به خدا خوبم، نه اتفاقی واسه من افتاده نه بچه!
لب گزید.
هنوز هم قلبش ناآرام بود و تپش داشت.
-چرا بهم نگفتی خودم بیام دنبالت؟
-بین مردم؟ نمیگفتن چه صنمی باهم دارن؟
شاهرخ عصبی شده داد زد: گور بابای پدرِ پدر سوخته ی مردمی که حرفشو می زنی؟ زن و بچه ام مهمن یا مردم؟
فروزان از ترس اینکه صدای شاهرخ بیرون برود فورا بلند شد.
به سمتش آمد.
زانو به زانویش نشست و دست انداخت دور گردنش!
-آروم باش، من غلط کردم.
شاهرخ محکم بغلش کرد.
فروزان را روی پایش نشاند و گفت: جونم به جونت بسته اس، اگه اتفاقی می افتاد؟
-نیفتاده، ببین، منم یه اشتباه رو باز تکرار نمی کنم.
-فروز زنگ زدی قلبم تو دهنم بود، فکرم هزار راه رفت.
فروزان پیشانیش را بوسید.
-نباید بهت زنگ می زدم، چیزیم نبود که دلواپست کنم.
شاهرخ اخم کرد و گفت: مگه بچه ای؟ این حرفا یعنی چی؟
-به نگرانی و آشفتگی تو نمی ارزه.
-سنی ازم رفته فروز، جوون نیستم که بخوام خامی کنم.
فروزان لبخند زد.
دست شاهرخ را گرفت و روی شکمش گذاشت.
-حسش کن، شاید وجودش آورومت کنه.
-اول وجودِ توئه که منو آروم می کنه.
کاش می شد می رفتند زیر یک سقف!
برای هم، تا ابد!
بدون اینکه دغدغه ی مردم را داشته باشند.
آنوقت چقدر این آغوش ها خواستنی تر می شد.
چقدر می توانست این مرد را بیشتر از زمان دیگری درون آغوشش بچلاند.
-شاهرخ!
-جانم خانم.
وقتی سقف خانه اش سنگ بنایش گذاشته شد…
برای اولین بهارشان عین یک زن، زنانه می پوشید با جورابی ساق بلند.
کمی برهنه…
کمی با خنده…
کمی شیطان…
باید برای یک مرد اندازه ی یک آفریقا هوس باشی.
با این چیزهای ساده هیچ چیزی حل نمی شد.
عشق، رنگ می طلبد.
صدای رقیه باعث شد که از هم جدا شوند.
انگار مهمان داشتند.
فروزان دستی زیر چشمش کشید.
شاهرخ بلند شد تا به پیشواز برود.
خوب بود که رفتارشان در خفا بود.
وگرنه با مصیبت های جدیدی مواجهه می شدند.
مصیبت هایی که حداقل فروزان از آن ترس داشت.
**
شادان با عصبانیت گفت: ولم کن.
وضعیت فردین هم مانند او بود.
او هم عصبی بود.
هیچ کدام هم کوتاه بیا نبودند.
-تو چیکاره ی منی اصلا؟ تو خونه تم نیستم که برام خط و نشون بکشی یا تهدیدم کنی و منت بذاری.
حالیش نبود.
اگر بود که این همه بلبل زبانی نمی کرد.
-پاتو از اون در بذاری بیرون هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
فربد خواسته بود با هم تا بازار بروند.
کمی پاساژگردی کنند.
چندتا خرید خوشگل انجام دهند.
شادان هم با سر قبول کرده بود.
اصلا با فربد بودن خیلی خوش می گذشت.
شیطان بود و شوخ!
برعکس برادر بداخلاقش که مدام پاچه می گرفت.
-گفتم نمیری!
-میرم، قراره تو جلومو بگیری؟
-نشونت میدم.
دست شادان را محکم گرفت و به سمت اتاقی که خودش درونش می خوابید برد.
اتاق کوچکی بود بدون پنجره!
نه تخت خوابی داشت نه میز و صندلی!
بیشتر برای مهمان بود.
شب به شب رخت خوابی درونش پهن می شد.
به قدری تاریک بود که اگر در باز نمی شد شب و روز درونش گم می شد.
شادان زور زد.
حتی با ناخن های بلندش روی دست فردین را چنگ انداخت.
اما فایده ای نداشت.
بزور به درون اتاق بردش.
در را قفل کرد و به سمت شادان برگشت.
-حالا می تونی برو.
-تا کی قراره نفرت انگیز باشی؟
-تا وقتی که آدم بشی وقتی یه چیزی می گم بگی چشم.
شادان ناباور گفت: به تو چه؟ ها؟ به تو چه؟ به چه حقی به من دستور میدی؟ مگه زیر دستتم؟
آمد جوابش را بدهد که گوشی شادان زنگ خورد.
گوشی را از جیب سرافونش درآورد.
مازیار بود.
او این وسط چه می خواست؟
حوصله ی فردین را نداشت وای به حال این یکی!
اما…
فردین روی مازیار حساس بود.
فقط هم بخاطر رقیب کاری بودنش!
به عمد دکمه ی تماس را زد.
-بله؟
-به به خانم ابدالی عزیز، پارسال دوست امسال آشنا!
فردین چشم ریز کرده و نگاهش می کرد.
شادان خندید و گفت: بله حق با شماست.
-یکم رئیستو تحویل بگیر خانم، مثلا سال نو رو بهش تبریک بگو.
شادان ای وای گفت.
فورا ادامه داد: بخدا فراموش کردم.
-آدم مهم زندگیت نبودم آخه!
حرفش یک جوری بود.
از آنهایی که انگار پشتش منظوری خوابیده باشد.
-نه اصلا اینجوری نیست.
فردین بی طاقت جلو آمد و گفت: کیه؟
شادان اخم کرد و لب زد: به تو چه؟
-با کسی حرف می زنی؟
-نه، ببخشید.
-خوش می گذره؟
-تشریف بیارین.
-از اون تعارف های پشت دری بود نه؟
شادان خندید.
رئیس بی نهایت جذابی داشت.
از آنهایی که اگر یک روز کامل هم با او وقت بگذرانی خسته نمی شوی.
-باشه قبول، سال نوت مبارک خانم.
شادان با خجالت گفت: سال نوی شما هم مبارک.
زیرچشمی به فردین که کنجکاو و حساس نگاهش می کرد، نگریست.
حقش بود.
تا دیگر در کارهایش فضولی نکند.
-مزاحمت که نشدم.
-نه اصلا!
-اما به نظر می رسه که مزاحمتم، داری زوری جواب میدی.
خدا خفه اش کند.
آنقدر تیز بود که دستش را می خواند.
-این حرفا چیه؟
حس کرد دارد لبخند می زند.
از آن لبخندهای خاص که نمی شد نگاه از آنها گرفت.
-دعا می کنم این تعطیلات زود تموم بشه بتونم باز منشی مو ببینم.
از خجالت سرخ شد.
-روزت بخیر خانم ابدالی.
تماس قطع شد و نگاهش روی فردین ثابت ماند.
فردین موشکافانه نگاهش می کرد.
بلاخره هم نتوانست جلوی جودش را بگیرد و پرسید: کی بود؟
دیگر داشت شورش را در می آورد.
جوری رفتار می کرد انگار وکیل و وصیش شده!
با پرخاش گفت: به شما ربطی داره؟
می خواست کاری به کارش نداشته باشد ها…
اما بلبل زبانی که می کرد حرصش عمیق می شد.
انگار که مدام دلش بخواهد آقا بالاسرش باشد.
-شادان، دختر پس کجا موندی؟
صدای فربد بود که بیرون از ساختمان منتظرش بود.
فردین با خونسردی گفت: تو جایی نمیری.
برو بر نگاهش کرد.
-همین الان درو باز کن وگرنه داد می زنم.
فردین پوزخندی زد و گفت: حتما هم جواب بقیه رو می دی که چرا تنهایی با من تو اتاق بودی ها؟
این بی شرمی را باید قاب می گرفت و به دیوار می کوبید.
مگر از رو می رفت.
-باشه!
کنار دیوار روی زمین نشست.
فردین با لبخند نگاهش کرد.
-شادان خانم، پشیمون شدی یا گرفتی خوابیدی؟
طفلک فربد!
فردین همیشه کاری می کرد که عذاب بکشد.
خدا لعنتش کند.
-چیه؟
می دانست فربد آنقدر فضول است که برای نیامدن شادان دنبال دلیل باشد.
و احتمالا گزینه ی انتخابیش هم جستجو کردن شادان است.
به سمت در رفت.
در را باز کرد و گفت: بیا برو!
شادان متعجب بلند شد و نگاهش کرد.
این مرد با خودش چند چند بود؟
-چیو نگاه می کنی؟ میگم برو!
همین که شادان به سمت در رفت، فردین بازویش را گرفت و گفت: برو به فربد بگو نمیری.
فقط یک لحظه فکر کرد از خر شیطان پایین آمده.
دوباره جری شد.
محکم بازویش را کشید.
-هیچی ندارم بهت بگم.
از در بیرون رفت.
همان موقع فربد هم داخل آمد.
با تعجب گفت: تو که هنوز آماده نشدی.
فردین در را محکم بهم کوبید تا به شادان حالی کند که باید چه بگوید.
اما انگار او شادان را درست نشناخته بود.
نمی دانست در لجبازی لنگه ندارد.
-یکم کارم طول کشید، الان آماده میشم.
فردین فقط سعی کرد خونسردیش را حفظ کند.
به فربد تنه زد و از در بیرون آمد.
فربد متعجب پرسید: چشه؟! باز با هم بحث کردین؟
-داداش توئه دیگه، معلوم نیست چشه؟
به سمت اتاقش رفت و گفت: سه سوته آماده میشم.
فربد سر تکان داد و نگاهش را به فردینی دوخت که با ابروهای گره کرده از در خانه بیرون زد.
***
خبر آمدن زن و بچه ی حمید و شاهرخ و نعیم باعث شده بود فامیل هرروز برای دیدن بیایند.
شاهرخ در صدر می نشست.
از خاطرات زندگی در اهواز می گفت و گاهی هم شیطنت های نعیم.
فروزان عین قبل که کدبانوی خانه ی حمید بود رفتار می کرد.
شادان بیشتر وقتش را با فربد می گذارند.
این جوان پر از شور بود برعکس برادر همیشه خودخواهش.
فردین خودش را صدر نشین اعلام کرده بود و جایی در کنار شاهرخ باز کرده بیشتر در جمع ها شرکت می کرد.
و نعیم…ساکت بود.
گاهی لبخند می زد و گاهی هم بله و نه ای می گفت.
بعید بود از این جوان دکتر شده ی مملکت و این همه سکوت.
بیشتر وقتها نگاهش گوشه می شد به شادان که با آن روسری های چفت شده ی زیر گلو شادمانه می خندید.
چقدر این دختر عین همبازی بچگی هایش بود.
گاهی وقتها هوس می کرد شاخه گلی برایش ببرد.
حس می کرد یک تندیس است نباید بشکند…
امروز باز هم مهمانی بود.
پسرعموهای پدرش با خانواده آمده بودند.
و بدتر از همه تا پدرش او را به عنوان دکتر معرفی می کرد همگی حتما درد و مرضی داشتند که سوال بپرسند و او هم موظف به جواب دادن.
بی حوصله از جمع مهمانان بلند شد.
هنوز درست و حسابی حیاط را دید نزده بود.
حیاط به این بزرگی و پر از گل آن هم در بوشهری که تابستان هایش خرماپزان(یعنی از بس گرمه که خرماها می رسن) بود کمی عجیب بود!
مگر گل در این دمای بالا دوام می آورد؟
نفس عمیقی کشید…
بوی خوب محمدی ها در مشامش پیچید.
بوی خوب این محمدی ها به صدتا رزهای رنگی گل فروشی ها که بویی نداشتند می ارزید.
خبر نداشت لاله عباسی ها شبها چه آشوبی به پا می کنند در این حیاط!
صدای حرف زدن ریز یکی گوشش را نوازش کرد.
سر چرخاند.
شادان زیر درخت لیمو شیرین نشسته بود و با بیلچه کوچکی، چیزی شبیه لالایی را می خواند.
کنجکاو شد…
چرا این دختر به نظرش جذبه داشت؟
پدرش گفته بود مادر شادان زن زیبایی بود.
زنی شبیه تمام خواستنی های عالم.
این دختر هم کمی ارث برده بود.
به آرامی نزدیکش شد و گفت:سلام.
شادان ترسیده هینی کشید و بیلچه از دستش افتاد.
نرم لبخند زد و گفت:نترس، فقط خواستم سلام کنم.
مهربانانه های این مرد پررنگ کمی عجیب بود.
اصلا چرا هر چه پررنگ بود طرفش می آمد؟
نمی شد یکی عین شاهرخ بیاید؟
درست عین اروپایی ها بود.
خودش را نگرفت…
لبخند کمرنگی روی لب آورد و گفت:سلام.اشکالی نداره.
-می تونم کنارت بشینم؟
-البته.
بیلچه را برداشت تا مشغول شود که سوختگی روی دستش که دیشب اشتباها زغال رویش افتاده بود توجه اش را جلب کرد.
با یادآوری میکروب هایی که می تونست دستش را عفونی کند فورا مچ دست شادان را گرفت:با این دست داری چیکار می کنی؟
شادان متعجب به چشمهای گرده کرده اش نگاه کرد و گفت:خب یعنی شما نمی بینی؟
-تو دستت سوخته ممکنه عفونی بشه.
دایه ی عزیزتر از مادر همین بود ها…
آخر تو را سنن!
شادان فورا دستش را کشید و گفت:مشکلی پیش نمیاد.
نعیم متعجب نگاهش کرد…
این دختر حالیش نبود یا خودش را به نفهمی زده بود؟
-پزشکی خوندی؟
-یعنی چی؟
-اگه پزشکی خوندی خب یعنی واردی به کارت برس و اگر نه بهتره به حرف من گوش کنی.
زیادی دخالت می کرد نه؟
خب بود پسرعموی واقعی اش نبود.
می خواست دختر بد قصه باشد….
حوصله ی گیر دادن های این پسر پررنگ را هم نداشت.
بیلچه را انداخت و بلند شد:باشه، حق با شماست.
نعیم لبخند زد…
این دختر …
کاش کلمه ی مناسبی برای توصیفش داشت وقتی سر گونه هایش صورتی کمرنگی نشسته بود و بیشتر شبیه عروسک های ناز کرده بودش.
بلند شد و گفت:ممنون که گوش دادی.
شاید برعکس عموی کمی قلدرش این پسرعمو آنقدرها هم بد نباشد.
-خواهش می کنم.
-بهتره ضدعفونیش کنی.
شانه ای بالا انداخت و گفت:خوب میشه، ترکه نخوردم.
واضح گفته بود تیتیش مامانی نیست.
نعیم سخاوتمندانه لبخند دیگری خرج کرد و گفت:مزاحمت شدم.
-ابدا…عمو…هیچی ولش کن.
نعیم عمیق نگاهش کرد…
-پدرمن چی؟
-مهم نیست.
-شاید بتونم کمک کنم.
شاید…شاید هم نمی توانست.
-مهم نبود، یه چیزی اومد تو ذهنم و رفت.
باید با این دختر صبور بود.
کمی حس لجبازی داشت.
-باشه، مهم بود.
دلش صمیمیت نمی خواست.