رمان دلواپس توام

رمان دلواپس توام پارت 7

3.5
(8)

 

رامین-من یه بار روباه دیدم…اما خب نترس…حیوونا اونطرف رودخونه میرن که تردد آدما کمتره
-وووی…روباه…من میگم بیخیال شیم هوم؟
خندیدو ترسویی زیر لب گفت.
دلش خوشه اینم…میگه از روباه نترس
توی یه فرعی توقف کردن.از ماشین با ترسو لرز پیاده شدم و همش فکر میکردم الانه که حیونا بریزن سرمون.
اما طبیعت قشنگش ترسمو ریخت
زیر اندازا پهن شدو هرکی یه جا ولو شد
عطیه برای همه چایی ریخت از فلاکس.
منم که نگاهم به بردیا بود دنبالش کشیده شدم.
اصلا نفهمیدم ای فسقله چطور تونست تو یه لحظه قورباغه به چه گندگی بگیره
بچه های این دوره زمونه رو نگاه
البته من خودم از بچگی با جک و جونور حال میکردم اما سرعت عمله اینو نداشتم
رو زمین چمن شده گرفت نشستو با قورباغه هه ور رفت.
بی سرو صداکنارش نشستم.
-قورباغه دوس داری؟
جواب نداد.
-منم بچه بودم همش دنبال جکوجونور میگشتم…
اصلا تکون نخورد.فهمیدم برای ارتباط برقرار کردن باها ش راه سختی رو باید طی کرد
-همیشه سه چهارتا شیشه داشتم…از کرم شب تاب گرفته تا مورچه…میگرفتم میریختم توش تا مثلا آزمایشامو روشون انجام بدم
سرشو گرفت بالا…پس توجهش جلب شده بود
-یه دفعه روشون آب میریختم یه بار شربت میریختم بخورن…خلاصه دنیایی داشتم…منتها هر بار بابام شیشه هارو برمیداشت و حیوونارو ول میداد تو باغچه میگفت”نباید حیوونارو اذیت کنی…خوبه یکی تورم بکنه تو شیشه”چندبار که اینکاروکرد دیگه هیچ جونوری رو نگرفتم…مینشستم از دور میدیدمشون…راس میگفت…
قورباغه رو گرفت جلو چشماش بالا.
صدای سیامک از نزدیکیمون اومد
سیامک-حالا دیگه تو ماشین ما نمیای دیگه
شونه بالا انداختمو گفتم:فرقی نمیکنه که
کنارم نشست رو زمین.
سیامک-به خاطر گندم ؟
-نه …همش بخاطر اون نبود
سیامک-پس چی؟
-اینقدر سوال نپرس…
سیامک-چشم بانو…هرچی شما بفرمایین
نگاهش کردم.چشماشم میخندید این بشر
سیامک-چرا بغض کردی دختر؟
-بغض نکردم…سرما که میخورم همش تو چشمام اشک جمع میشه…
سیامک-آهان…دیدم سرفه میکردی سر صبحونه
خواستم حرفی بزنم که پسرا لباساشونو در آووردن و با شلوارکایی که نفهمیدم کی عوض کردن پریدن تو رودخونه.
به غیر دریا هم بقیه دخترا شالو مانتو هاشونو در آووردن و رفتن تو آب
صدای پرناز سارا که میگفت:به من آب نپاچیناااا
بعدم آب پاچی همه به سمتش باعث شد بخندیم
خیس خالی شد
سیامک-توسرما خوردی بشین همینجا…رود خونه آبش سرده
-منو بردیا میریم یکم اونجا که عمق آب کمه راه میریم…نه بردیا؟
جوابی نداد.شالمو در آووردمو دکمه های مانتومم باز کردم.یه لباس آستین بلند تیره تنم بود.
بلند شدمو مانتومو دادم الهه
الهه-نرو تو آب…مگه تو سرما نخوردی؟
-نمیرم تو آب
بیخیال سیامک شدمو پاچه های شلوارمو دادم بالا…دست بردیا رو گرفتم.بی حرف بلند شدو همراهم اومد.
تو یه دستشم قورباغه هه بود
بدون توجه به بقیه مسیر کم عمق آبو طی میکردیم
-اینجا پرماهیه ها…از بس که تند میرن نمیشه گرفتشون…پاتو بذار اینجا
دنبالم میومد.به حرفام گوش میداد.زیادی خوردنی بودوالبته معصوم
روی سطح سنگی زمین روی کف پا نشستم تا هم قدش شم
-قورباقه ارو بنداز اونجا بره پسر…نمیخوام ضدحال باشما…اما گناه داره
توچشمام خیره شد.معصومیتش دل هر بنی بشری رو آب میکرد
آروم دلا شدو قورباغه رو ول داد رو زمین
یه ماچ سفت از لپاش کردم.فقط نگام کرد
صدای خنده و دادو بیداد میومد از طرف مخالف
سرگردوندم.چند تا پسربچه ی 15 16ساله با مایو اومده بودن تو رودخونه و چشمشون به من بود.
امان از این پسرا…
خواستم مثلا طبیعی رفتار کنم که فکر نکنن ترسیدم.برای همین بردیا رو نگاه کردمو گفتم:راه بریم یا برگردیم؟
صدای یکی از پسرا بلند شد
پسر-اوووففف…عجب خوشگله جواد
اومدم یه چیزی بهش بگم که صدای سیاوش اومد
سیاوش-چرا اینقدر دور شدی؟پاشو ببینم
نگاه عصبیشم به اون جوجه ها بود.
منم که دیدم اوضاع خطریه بدون حرف دست بردیاروگرفتم و به سمتش رفتم
نگاهشو از اونا کشیدوگفت:با این وضع اومدی جلو اینا جولون بدی؟
باتعجب گفتم:منظورت چیه؟من چمیدونستم این جوجه ماشینیااینجان
سیاوش-بسه…بیا بریم
اینقدر از حرفش ناراحت بودم که حد نداشت
-اصلا میدونی چیه…اومدم جولون بدم
دست بردیارو ول کردم و برگشتم سمت پسرا
چنان دستمو کشید که فکر کنم تاندون هاش پاره شد
با یه قیافه ی برزخی نگام کردوگفت:اون روی منو بالانیار طناز
-میخوام بهت بفهمونم حرفت چه معنی ای میده…نمیخوام آش نخورده و دهن سوخته بشه
باصدای تقریبا بلندی گفت:ساکت شو…بیابرگردیم ببینم
-نمیام…تو یکی دیگه هیچ کارمی که واسه خودت دور برداشتی
سیاوش-طنااااز
همچین با حرص گفت که واقعا ترسیدم
سیاوش-میای یا بکشم ببرمت
دستمو داشت له میکرد.با عصبانیت بازومو کشیدمو دست بردیا رو گرفتم ،به سمت بقیه راه افتادم
اینقدر گرسنه ام بود که دیگه بیخیال کلاس شدمو نهار تامیتونستم خوردم.
نه به نگاه های سیاوش توجه کردم نه به سیامک.
از لج اونام که شده وقتی دیدم کامیار اومد سمتم یه لبخند دندونی زدم
بهترین چیز برای این بود که حواسم پرت شه
کامیار-مزاحم که نشدم؟!
-نه…غذام تموم شده
بشقابمو کنارم گذاشتم.آخه هرکی غذاشو گرفته بود دستشو هرجامیخواست مینشست میخورد.منم دورترین نقطه نشستم تا راحتتر بلومبونم
کامیار-بهت میخوره دختر کم حرفی باشی…اما رامین صبح یه چیز دیگه میگفت
موهامو بانازدادم پشت گوشموگفتم:چی مثلا؟
دریا-بچه ها بریم رودخونه ارو بالا؟به نظر جای قشنگیه میاد اونطرف
کامیار-آره میایم
روبه من گفت:شمام میاین دیگه؟
-اوهوم
دستشو که دراز کرده بود به سمتمو با تردید گرفتم،بلند شدم
آروم به سمت بقیه میرفتیم که گفت:میگفت دختر شیطونی هستین…بازیگوش…شیرین زبون
با شیطنت گفتم:خب راس گفته…
تک خنده ای کردوگفت:پس این پوسته ی آروم و کناره روی اتون چیه؟
-حفظ ظاهره
کامیار-حفظ ظاهر؟
-اوهوم…اگه شخصیت اصلیمو رو کنم که کسی جذبم نمیشه
کامیار-بعیید میدونم
اینم انگار گلوش پیش من گیر کرده ها.ریز خندیدم.
اومد یه حرفی بزنه که سیامک به سمتمون برگشت و متعجب گفت:کجاموندی طناز؟
-صحبت میکردیم
متعجب آهانی گفت و سیاوشو نگاه کرد.
اینقدر سنگینی نگاه سیاوش زیاد بود که همه متوجه شده بودن یه مرگش هست.
کامیار-زیاد با دخترا جوش نمیخوری نه؟
-از بچگی.
کامیار-جالبه
-فقط یه دوست صمیمی دارم…که اونم از وقتی ازدواج کرده تقریبا گم و گور شده
آروم خندید
یه اشاره به الهه کردموگفتم:ازوقتی یادم میاد با پسرای هم سن خودم میگشتم…روحیه ام با اونا سازگار تره…منتها اگه اینو جلو الهه بگم(شصتمو کشیدم رو گردنمو گفتم)سرمو میبره…
همینجور داشت میخندید که دیدم سیاوش کنارم ایستاد.
سیاوش-انگار بحثتون خیلی جالبه که صدای بقیه رو نمیشنوین
تازه متوجه شدم راهمون از بقیه جداشده و داریم برای خودمون میریم
کامیار با لبخند گفت:یه جورایی
سیاوش-خوبه…شما برو من یه کار کوچیک با طناز دارم
کامیار یه نگاه به من کردو سرتکون داد رفت.
سیاوش روبه روم ایستاد.سرمو بالا گرفتم صورتشو ببینم.آخه خیلی نزدیک بودو چشم من فقط سینه اشو میدید
سیاوش-تمومش کن
-ببخشید چیرو؟
سیاوش-بازی کردن با اعصاب منو
-من چیکار به تو دارم؟
دندوناشو بهم فشار دادو گفت:تمومش کن طناز…ببینم ،اصلا مگه تو سیامک و نمیخواستی؟مگه نمیگفتی دوسش داری…چرا حالا ازش دوری میکنی؟به خاطر گندمه؟اگه من بگم گندم و ازش دور میکنم برمیگردی پیش سیامک؟
-چرا برات مهم شده که برگردم پیش سیامک؟مگه نمیگفتی دست از سر داداشم بردار…تو دنبال پولشی…ولش کن…حالا چیه که خودت راهو برام باز میکنی که به داداشت برسم؟
با صدای تقریبا بلندی گفت:چون تحمل بودنت با سیامک بهتره تا ببینم با یکی دیگه هستی…میفهمی؟
خشکم زد
یعنی چی؟
یعنی ترجیح میداد مال برادرش باشم تا یکی دیگه؟
یامیخواست برادرشو خوشحال ببینه؟
یا…
یامنظورش این بود که…داره بودن منو بادیگران تحمل میکنه،ترجیح میده باسیامک باشم
چشماشو بستوبعد مکثی طولانی باز کرد…نفس محکمی کشیدوگفت:برگرد پیش سیامک طناز…من بهت قول میدم گندم …قول میدم گندمو ازش دور کنم…فقط برگرد پیش کسی که میگفتی دوسش داری…خب؟
چشمای عسلی سبزش تو نورخورشید برق میزد.
نفهمیدم چطور اما این جمله بی اختیار از دهنم در رفت
-داری منو پیشکش برادرت میکنی؟
احساس میکردم نفس هم نمیکشه.
این چه حرفی بود زدم؟
من…منکه سیامک رو…ادعای دوست داشتن سیامک چی بود؟تادیدم توجه نمیکنه و فهمیده بودم برادرش هم منو میخواد دارم این بازی رو با خودم راه میندازم؟
واقعا تو کی هستی طناز؟
نمیدونم…فقط و فقط اینو میدونم که…تو این لحظه واقعا احساس پوچی میکنم…
من تمام مدت به خودمم دروغ میگفتم…
من دنبال سیامک بودم…توجه و دوست داشتن اونو میخواستم…اما حالابایه تلنگر ساده فهمیده بودم سیاوش کسی بوده که قلبم انتخابش کرده…روحوجسمم انتخابش کرده…من فقط داشتم سرخودمو شیره میمالیدم
به سرعت از کنار سیاوش رد شدم.
چی گفته بودم؟
اه…گندت بزنن طناز.
حالا دیگه بندو آب داده بودم…با زبون بی زبونی بهش نشون داده بودم حس دارم…حق داره بهم بگه عوضی…آدمی که یه روز ادعا میکنه یکی رو دوست داره و حالانشون میده برادرشم میخواد…یه عوضی به تمام عیاره
دیگه نمیفهمیدم کی چی میگه و کی چیکارمیکنه…فقط از نگاه سیاوش فرار میکردم…از نزدیکی به سیامک فرار میکردم…
چرا طناز؟حق نداری کس دیگه ای رو بخوای؟
احساس خیانت کردن میکردم…
مگه سیامک بهت ابراز علاقه کرده؟نه…
مگه گفته میام خواستگاریت؟نه…اما منکه ابراز علاقه کردم!
تو ویلای سرعین کی بود که ادعای دوست داشتن میکردو سینه سپرکرده بود…اگه فردا بیاد بگه منو میخوادو بگم نه،میگه مگه خودت منو نمیخواستی؟حالا با برادرم؟
تابه حال خود درگیر شده بودین؟
من الان واقعا با خودمو احساسم تو جنگم…تو برزخم.
بین دوست داشتن و عذاب وجدان گیر کرده بودم.
اگه با سیامک جلومیرفتمو سیامک بلاخره پاپیش میذاشت برای خواستگاری چی؟دلشو میشکوندم؟طناز سیامک مریضه…واقعا اینقدر پستی؟
همه جا بحث آدم خوبه بودنه…توهمه رابطه ها هرکسی حق و به خودش میده و میگه “من خوب بودم…اون بد کرد”اما حالا…آدم بده ی داستان خود من بودم…کسی که بازی میکرد با دل آدما خود من بودم…کسی که بدی میکرد خود من بودم؟
کسی هست تواین دنیا منو درک کنه؟
این عشق ممنوعه چی بود دیگه وسط زندگی بیخیالم؟
به ویلا برگشتیم و من یه راست رفتم تو اتاق خودمون.
لباسامو باحرص کندمو پریدم رو تخت
کله امو فشار دادم رو بالشت تا این حس مزخرف دست از سرم برداره.
اما نشد که نشد.
الهه به خیال اینکه خوابم اومد لباساشو عوض کردو رفت
گوشیمو برداشتم
به محدثه اس دادم
-هستی؟
به ثانیه نکشید جواب داد.انگار روگوشیش خوابیده بود
محدثه-سلام.آره خوبی؟
-نه
محدثه-چی شده؟
-داغونم محدثه
زنگ زد.ریجکت کردم.توان حرف زدن نداشتم
محدثه-چته؟
-من یه احمق به تمام معنام مُحی…یه احمق که فقط ادعا داره
محدثه-بگوچی شده
-من بیشعور نفهم…امروز فهمیدم.کسیکه چند ماهه ادعای دوست داشتنشو دارم اصلا نمیخوام
محدثه-سیامک؟
-آره
محدثه-چرا؟چرا این حرف و میزنی؟
-برای اینکه امروز فهمیدم کسی که واقعا میخوامش برادرشه
لحظه ی اولی که دیدمش تو ذهنم اومد…جلوی در…عصبانی توچشمای بهت زده ام نگاه کردو رفت…
مثل فیلم اومده بود تو ذهنم.
وقتی از بالای درخت افتادم تو بغلش…نگاه اخمالودو عسلیش
وفتی به خاطر حرفام عذر خواهی کردمو بوسیدمش…که تازه فهمیدم برادر دوقولی سیامکه و اشتباهی گرفتم
بحثمون تو شب یلدا…حرفاش که سعی میکرد حرصم و در بیاره
اصلا انگار همه چیودارم دوباره میشنوم…بحثامون…دعواهامون…اون گردنبند…تویه جعبه ی مچاله شده…نگاهاش…
جواب دادن محدثه کمی طول کشید
محدثه-طناز!سیاوش؟
-میخوای سرزنشم کنی؟بگی سیاوشی که باهاش لج بودم؟اصلا بگی چرا اینقدر یهویی؟یه شبه فهمیدی عاشقش شدی؟بگی کسیو دوست دارم که ادعا میکردم ازش بدم میاد؟محدثه من همه ی اینارو میدونم…تروخدا اینارو نگو…من خودمم گیجم…فکر نمیکنم کسی بتونه درکم کنه…حتی قبلا اگه یکی برام تعریف میکردکه این اتفاق براش افتاده باور نمیکردم…میگفتم کشکه(ایناروتوچند تا اس پشت هم ارسال میکردم)
محدثه-نه…من فقط تعجب کردم همین
-یعنی نمیخوای بگی اشتباه میکنم؟
محدثه-چه اشتباهی دیوونه؟…خب دوسش داری دیگه!
-ولی من و سیامک…
محدثه-تووسیامک چی؟مگه نامزد یا حتی دوس پسر دوست دختر بودین؟تا اونجایی که من میدونم یه احساس یه طرفه از سمت تو بوده…بیخود بزرگش نکن
-اما اون میدونسته که من دوسش داشتم
محدثه-خب بدونه…اگه از بودن تو با سیاوش ناراحت شد فقط بگو خودت اقدامی نکردی منم دلسرد شدم ازت
-گفتنش راحته
محدثه-شاید.اما من اینکه بخوای از روی ترحم باهاش باشی و تا آخر عمر چشمت دنبال داداشش باشه رو قبول ندارم…اونجوری بهش لطف هم نمیکنی…داغونش میکنی…
محدثه-وقتی باکسی هستی باید روحتم باهاش باشه…والا از هر طرفی بهش نگاه کنی خیانته
-یعنی تومیگی چیکار کنم؟
محدثه-تصمیمش باخودته…اما من میگم باکسی باش که میخوای…
-اگه ناراحت بشه چی؟قلبش محدثه…
بعد مدتی طولانی گفت:این موضوع نیاز به زمان داره طناز…باید بیشتر رو احساست فکر کنی
دیگه جوابی ندادم
لباسامو عوض کردم.آرایشمو مرتب کردمو رفتم پایین
اولین چیزی که دیدم این بود که گندم چسبیده به سیاوش رومبل…کنار گوشش میخندید.
قلبم ریخت…
این دختر نمیخواست دست از سر زندگی من برداره انگار
سیامک اولین نفری بود که منو دید
سیامک-چرا واستادی طناز؟بیا اینجا
تازه نگاه سیاوش به من افتاد
رباط مانند به سمت سیامک رفتمو کنارش نشستم
آیپد دریا قاطی کرده بودوسیامکم گفت شاید من از پسش بربیام.
اینقدر هنگ بودم که نمیتونستم تمرکز کنم.
همه ی ذهنم به سمت شومینه میرفت.
جایی که سیاوشو گندم بودن
ببین چه به روز زندگی شادو بی دغدغه ام آووردی!حالا نشستی با گندم خوش میگذرونی؟
از بغض چونه ام نامحسوس میلرزید.
خداروشکر مشکل آیپد چیز خاصی نبود.یه ویروس کشی و خاموش روشن کردن.والا نمیدونستم تو این هیرو ویری اینو کجای دلم بذارم
بعد از شام و خوردن میوه و قهوه…بلاخره به اتاقامون برگشتیم
برای اینکه ذهنمو دور کنم فیسبوکو چک کردمو بعد هم اینستارو
یکم بی هدف تو اینستا چرخیدم که یه لایک برام اومد.
بازش کردم
سیاوش بود
اولین بار بود که لایک کرده بود
یکی از عکسامو.قشنگترین عکسمو لایک کرده بود.
قلبم تند ضربان میزد.
اینقدر به لایکش نگاه کردم که خوابم برد
صبح که بیدار شدم هم گلوم درد میکرد هم آب بینی ام کلافه ام کرده بود
یه نگاه به تو آینه کردم.
از بس دستمال کشیده بودم به بینی ام ،پره هاش قرمز شده بود
چشمای سرخ همم توش اشک جمع شده بود.ای که دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم
آرایش چندانی نکردم.فقط همینکه از بی روحی در بیام
یه پیرهن آستین بلند سفیدوشلوار جین یخی پوشیدم.
جلوی موهامم ریختم تو صورتم،با یه کیلیپس موهامو جمع کردمو دنباله اشو آویزون گذاشتم بمونه…هرکی میدید فکر میکرد از این کلیپس “گل ها”زدم…من خودم اینقدر موهام پرپشت بود که بایه کیلیپس ساده هم قد کوهان شتر بشه.
هنوز پامو روپله ی اول نذاشته بودم که سیاوش از اتاق اومد بیرون
بگم قلبمو تو دهنم حس میکردم دروغ نبود
سریع نگاهمو گرفتمو از پله ها پایین رفتم
بادوسه قدم بلند خودشوبهم رسوندو بازومو کشید
بی اختیار میخ چشماش شدم
سیاوش-چرا فرار میکنی هوم؟
اومدم بگم فرار نمیکنم که الهه از پایین پله ها مارو دید
لبخند زورکی ای زدم و با لحنی که سعی میکردم مثل قبل باشه گفتم:سلام الی…بیا این برادر شوهر خوش اخلاقتو بگیر…اول صبحی خِرمنو چسبیده میگه چرا سلام نمیکنی
الهه-بسکه بی ادبی دیگه
-نگفتم که ازش حمایت کنی
برای سیاوشم یه زبون در آووردمو بازومواز دستش بیرون کشیدم
قلبم با هیجان میزد.خوب شد جمعش کردم.
ولی تا کی میتونستم فرار کنم ازش؟
سیاوش کسی نبود که دیگران براش مهم باشن…اگه تو جمع حرفی زد چی؟
وای که بگم دلم میخواست سر رو تن گندم نباشه…بسکه خودشو میمالوند به سیاوش.دیگه داشت حالمو بهم میزد.
توذهنم داشتم تصور میکردم که گندمو از رو موهاش دارم رو سرامیک میکشمو و توحیاط میندازمش جلو برفی بخورتش…که رامین صدام زدو فکرام پرید
رامین-طنازجان…بیا یه دست تخته بزنیم دختر
آرومم خندید.منم چپ چپ نگاهش کردمو بلند شدم.
بهتر از نقشه ی قتل کشیدن بود
روبه روش نشستمو مهره هاموچیدم
سارا-کی میاد بریم ساحل؟
منکه اصلا حوصله ی گشت و گذار نداشتم حرفی نزدم
رامین-نمیخوای بری؟
-نه
رامین-باشه…پس آماده ی باخت باش
-همچنین
سعیدو سیاوش یه گوشه داشتن حرف میزدن و بقیه مامان باباهام رومبل نشسته بودن تخمه میشکستن
من نمیدونم…ایناکه از ویلا جُم نمیخورن مصافرت اومدنشون دیگه چی بود
فقطم با خودشون گرم میگرفتن…منم اصراری نداشتم باهامون خوش و بش کنن…اما اینم رسم مهمون نوازیه آخه؟

دختر پسرا همگی رفتن ساحل
نمیدونم سعید به سیاوش چی میگفت که سیاوش اخم کرده بودو سعید هم همش یه نگاه به من میکرد یه حرف میزد
درباره من بود یعنی؟
خیلی تمرکز داشتم رو بازی…اینام همش بدترش میکرد
منتها خوب تاس میووردم و میبردم همش
رامین-انگار بدجوری سرما خوردی ها
-همیشه بد مریض میشم…
رامین-باید بیشتر مراقب خودت باشی…اشک توچشمات جمع شده آدم دلش نمیاد ازت ببره
-آهان یعنی الان داری لطف میکنی میبازی؟
با لبخند گفت:پس چی
-خب لطف نکن ببینم نتیجه چی میشه
رامین-نه دیگه…میدونی که من خیلی دلرحمم
-نه بابا
رامین-ولی خداییش قیافه ات خیلی معصوم شده
-برای اینکه هستم
رامین-کامیار یه حرفایی میزد…فکر کنم یه خواستگاری دیگه افتادیم
با تعجب نگاهش کردم
-نکنی این کاروها…
رامین-پسربدی نیست
-نه خواهشا
رامین-چشم بانو
یاد سیامک افتادم.آهی کشیدم
این دست رو هم باخت.
-حالا چی؟
رامین-تسلیم(روبه سیاوش گفت)بیا ببین میتونی آبرومو بخری یا نه…باختم
وای….نیایاااااا
ولی در کمال تعجب سیاوش بدون هیچ حرفی قبول کرد
رامین بلند شدو اون نشست
توچیدن مهره ها یکم دستام میلرزید
باصدای آرومی گفت:میتونستی بگی نه…بازی نمیکنم
با یه لبخند زورکی گفتم:نه بابا…اتفاقا بدم نمیاد
با یه پوزخند گفت:کاملا واضحه
نگاهمو به چشمای خیره اش دوختم
به زور نگاهمو گرفتم و تاس انداختم.حتی حرف نزدکه چرا اول من انداختم
بازی رو شروع کردم.
نگاه سنگینشواصلا نمیگرفت.
یه نگاه نامحسوس به دوروبرکردم
تابلو بودسعیدو رامین حواسشون به ماست
-میشه بازیتو بکنی؟
بعد مکثی تاس انداخت.خیلی حرفه ای بازی میکرد.منم گیج کرده بود با بازیش
اما یه جورایی آخرش بازیشو بهم ریخت…انگار که نمیخواست ازم ببره
نگاهمو بالاگرفتم
-داری از قصد میبازی؟
سیاوش-نه
-معلومه…اگه میخوای اذیت کنی برم
سیاوش-بشین
پوفی کردمو تاس انداختم.
دستو با وجود کمکش بازم نتونستم ببرم
دست دوم رو انداختیم.
سیاوش-رامین چی میگفت؟
-آقا سعید چی میگفت؟
سیاوش-بحثمون خصوصی بود
-مال ما هم همینطور
سیاوش-اسم کامیار رو شنیدم…درباره ی اون بود؟
-ببخشید که نتونستم منم فالگوش واستم …والا ازخجالتت در میومدم
اخمی کردوگفت:این یعنی نمیگی؟
-نچ
سیاوش-از خودش میپرسم
-هرجور راحتی
بازی میکردیم.گاهی حرکتهایی که میکردمو برمیگردوند سرجاشوبازی بهتر رو برام انجام میداد.بدون اینکه حرف بزنه…اما خب بازم اون برد
برای اینکه دیگه تمومش کنم رو به رامین گفتم:این کیه دیگه رامین خان…اصلا نمیشه ببریش
بلند شدم.شونه بالاانداختموگفتم:بازیش خیلی قویه…بازی نکنم سنگین ترم
رامین لبخندی زدوگفت:بازیش حرف نداره این پسر
یه کله تکون دادمورفتم سمت زن عمولیلا
لیلا-عزیزم میرفتی ساحل تو هم…بچه ها تا نهار نمیان
-نه لیلا جون راحتم
با لبخندسر تکون داد
خلاصه که نشستم اونجا و از جدیدترین مِتود کوفته گرفته تادسر های چینی و تزئینات دوقوز آبادی باخبر شدم…تمام حرفاشون در همین باره بود
بعد از خوردن نهار،عموکیومرث به باغبونشون دستور داد که آب استخرو تا بعد از ظهر عوض کنه…حالا اینکار خودش دوروز وقت میبرد من نمیدونم اون پیرمرد چطور این کارو کرد

باالهه ریز ریز درباره ی مدل موی سارانظر میدادیم که پسرا…ازجمله سیاوش،مایوپوشیده اومدن توباغ
فقط سیامک بود که کنار عموش اومد نشست پیش ما.
صدای خنده های پسرابه راه بود
منم روموجوری کردم اونور که تو دیدم نباشه…صحنه خاکبرسری بود خب…یعنی چی زل بزنم به 5 6 تا پسر در حال شنا
همینطور فین فین میکردمو با الهه حرف میزدم که باشنیدن اسم سیاوش گوشام تیز شد
مائده-خدایی هیکل سیاوش از همه مردایی که تا به حال دیدم بهتره…
دریا-ای کلک…نظر داریا
مائده-نه بابا جای برادری…تا گندم و ساراهست کسی به ما نگاه نمیکنه
مریم-ولی خب راست میگه…سیامک میگه از بس ورزش میکنه و بکس کار میکنه هیکلش اینجوری مونده
دریا-به ژن هم هست…الان سیامک ورزش نمیکنه هیکلش بدفرمه؟عین همن دیگه
مریم-سایز هم هستن اما خب سیاوش عضله ای تره
نشستن در باره پروپاچه ی سیاوش نظر میدن واسه من.
باحرص نفس کشیدم
نگاه گندمو سارا میخ استخر بود
صندلیموچرخوندم و تقریبا پشت به استخر نشستم
صدای سیامک رشته ی افکارمو پاره کرد
سیامک-چیه خسته شدی؟
مونده بودم با کیه که صدای سیاوش اومد
سیاوش-یکم
خاک به سرم…یعنی با همون ریخت واستاده جلوی این هیزا؟
طناز؟چطوری یهو اینقدر همه چیز سیاوش برات جدی شد؟
خودمم سر در نمیووردم از کارام.انگار یه حس قدیمی بود که وقتی به خودم اعتراف کرده بودم سیاوشو دوست دارم…تازه داشت خودشو نشون میداد.
این مصافرت هم عجیب منو دگرگون کرده بودا
خیلی زور زدم که برنگردم
انگاری اونم دیگه رفت.چون ویز ویز دخترا تموم شد
من نمیدونم…ارمیام خوشکله…خب در باره ی اون بحث کنین دیگه…والا
شاموکه خوردیم همه انگار کوه کنده باشن…احساس خستگی میکردن.
خب پسرام که طبیعتابه خاطر آب بازی خوابشون میگرفت…دخترا دیگه چرا رفتن بخوابن؟
مرغین مگه شما ها
خلاصه همه رفتن تو لونه هاشون.
منم که از باغ و اون برفی میترسیدم…والا میرفتم یه گشتی میزدم
اومدم برم بالا که سیامک صدام زد
سیامک-طناز خوابت میاد؟
-نه زیاد
سیامک-بیا بریم تو باغ یه گشتی بزنیم
-باشه
دوتایی به باغ رفتیم
-برفی بازه؟
با لبخند گفت:نه…شبا میبندنش
-خداروشکر…خیلی بی ریخته…چه اسمی هم براش گذاشتن
سیامک-چیزی شده طناز؟
چقدر تابلوئم مننننننننننننن
-نه…چطور؟
سیامک-پکری…ساکتی
-سرماخوردم خوب
کله تکون داد.
باغ یکم ترسناک شده بود.نور ماه فقط یکم روشنش میکرد
سیامک-سردته؟
-نه هوا خوبه
سیامک-مطمئن باشم که چیزی نیست؟
-مطمئن باش
نگاهشو تو صورتم چرخوند
سیامک-بریم تو؟
-یکم دیگه بمونم میام
سیامک-نمیترسی؟
-نه…برفی بسته اس دیگه
سیامک-هرجور راحتی
شب بخیر آرومی گفت و رفت سمت ویلا
همینکه رفت یه لرزی تو تنم نشست .منم تز میدم برای خودما…قدم زدن تو این تاریکی دیگه چه صیغه ایه.
همینطور داشتم به سمت ساختمون میرفتم که دیدم یکی تکیه داده به درخت.
سکته کردم.دزد؟
همونطور سکته زده واستاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم
آخه دزد میاد تکیه میده به درخت؟
سیاوش-به چی نگاه میکنی؟
دوسه قدم جلو رفتم.خودش بود
-تویی.؟ترسیدم
تکیه اشو از درخت گرفت و پوزخند صدا داری زد
-اینجا چیکار میکنی؟
سیاوش-باید حتما جواب بدم؟
-خیله خب بابا…شب بخیر
اومدم برم که بازومو کشید
سیاوش-داری باهام چیکار میکنی؟
تو اون تاریکی چشماش مثل تیله بود
-م…منظورت…چیه؟
منو بیشتر به خودش نزدیک کرد
سیاوش-داری بازندگیم چیکار میکنی؟
لحنش عصبی اما صداش آروم بود.انگار که میخواست کسی نشنوه
-بازوم…
توجهی نکرد
-بذار برم سیاوش.
سیاوش-اول جواب منو بده
-جواب چیو بدم؟
سیاوش-اینکه تو سرت چی میگذره!
-میخوای بدونی تو سر من چی میگذره؟به چه دردت میخوره؟
نگاهشوتو صورتم چرخوند
سیاوش-حداقل…از این حس مزخرف راحت میشم
-میشه بگی چه حسی؟
دستمو ول کرد
سیاوش-برو تو
-نمیخوام برم
لبهاشو بهم فشار دادو روشو کرد سمت اونور
-به من نگاه کن سیاوش…چرا همیشه ی خدا در میری…
سیاوش-چی میخوای؟
-اینکه فقط حرف بزنی…خسته شدم از این سکوت مسخره ات
سیاوش-من حرفی برای گفتن ندارم
-إ؟جدا؟
کله تکون داد یعنی آره
بدون اینکه لحظه ای فکر کنم.یه جهش گرفتم سمتشو دوتا دستامو گذاشتم دوطرف صورتش،لبامو محکم گذاشتم رو لباش
اون که هیچی …خودمم بهت زده بودم از کارم
سرمو عقب کشیدم،توچشماش خیره شدمو با صدای لرزونی گفتم:حالادیگه میرم
همینکه 10 سانت رفتم عقب با قدرت منو کشید سمت خودش.یه چرخ زدو چسبوند به درخت و شروع کرد به بوسیدنم.
دست خودم بود یا نه رو نمیدونم…اما همراهیش میکردم.
تنم داشت از گرما میسوخت…حالا تب بود یا…هرچی
سرشو عقب کشید
نفسهام میلرزید.
باورم نمیشد که این کارو بارضایت تمام کرده باشم
نگاه لرزونشو انداخت توچشمام و با صدای بم و ضعیفی گفت:نباید اینکارو میکردیم
یه ذره سرمو تکون دادم یعنی آره،نباید
سیاوش-این یه اشتباه بزرگه
لبهامو به هم فشار دادم و باز سر تکون دادم
سیاوش-ولی…ولی من…نمیتونم…میفهمی لعنتی؟نمیتونم.
اصلا نمیتونستم حرف بزنم.
سیاوش-نمیتونم این اشتباهو تکرار نکنم طناز
و دوباره منو بوسید.با همون شدت قبل
اصلابرامدگی های درخت که میرفت تو کمرمو حس نمیکردم.
ایندفعه طولانی تر از قبل شد
سرشو کمی عقب کشید.دورم سنگ شده بود انگار…سفت منو بغل کرده بود.
چشماشو بست و با همون صدای بم و تحلیل رفته گفت:برو…فقط برو
یه ذره هم دستشو شل کرد
منم که حسابی از این اتفاق شک بودم.بهترین راه این بود که برم
برای همین با تمام سرعتم دویدم سمت ویلا

تا خود صبح پلک نزدم.روتخت مچاله شده بودمو فقط به سیاوش فکر میکردم.بوسه امون واقعا بهمم ریخته بود.
دم دمای صبح بود که خوابم برد.
پلکهای پف کرده ام از ویبره ی موبایل باز شد
یه اسمس اومده بود
همونجور یه چشمی نگاهش کردم.سیاوش
بازش نکردم
ساعت 11صبح بود.
خوابم پرید.مدتی به پیام باز نشده نگاه کردم.بلاخره طاقت نیووردمو بازش کردم
سیاوش”بیا پایین طناز…”
جواب ندادم.هیجان باز اومد سراغم.
طولی نکشید که باز پیام اومد”درمورد دیشب حرف میزنیم…فقط بیا ببینمت خب؟”
جواب ندادم.اصلا قدرت اینکه ببینمش رو نداشتم
گلوم خس خس میکرد.
از جیب شلوارم دستمال کشیدم بیرون
یعنی سیاوشم سرما میخوره؟
خاک توسرت کنم طناز…کار خاکبرسری کردی بعد اونوقت نگران سرما خوردنشی؟
خوب چیکار کنم…دست خودم نبود…
یهو الهه اومد تو و رشته ی افکارمو پاره کرد
الهه-چیشده؟چرا نمیای پایین؟داریم میریم ناهارو کنار دریا بخوریم
-حالم زیاد خوب نیس
دست سردشو رو پیشونیم گذاشت
الهه-تبم که داری
منم که دیدم این بهترین راهه با بی حالی گفتم:گلوم درد میکنه سرمم گیج میره…بخوابم بهتره
الهه-پس صبحونه اتو بیارم اینجا نه؟
-نمیخورم…بذار باشه ناهار دیگه میخورم
الهه-پس استراحت کن…گوشیمو میبرم…هرکاری داشتی زنگ بزن میام
-باشه
پیشونیمو بوسیدو رفت.
چه حس بدی بود دروغ گفتن و پیچیدن عزیزت…ولی واقعا نمیخواستم و نمیتونستم برم
ویبره ی موبایل در اومد
سیاوش”دارم میام اتاقت”
وای نه بیاد اینجا چیکار میخواستم کنم…سریع اسمس دادم
-نیا
سیاوش-پس بیا
-حالم خوب نیس
بعد مدتی اس داد:چرا؟
-گلوم درد میکنه ،سرگیجه ام دارم
جواب نداد.یه حسی داشتم.یه حس جدید…حس هیجان
موبایلو چسبوندم به سینه امو چشماموبستم.
دیگه کار از عادی بودن رابطه امون گذشته بود.نمیشد چیزیو انکار کنیم.
از یه طرف دوست داشتم هرلحظه دیشب تکرار شه و از یه طرف حس عذاب وجدان
الهه هماهنگ کردخدمتکار برام نهار بیاره اتاقم.برای همین از اینکه ببینمش باز خلاص شدم.
شنیده بودم فردابرمیگردیم.
الهه تو مزون کارداشت…البته انگار رامین اصرار داشته منو سیامک اینا بمونیم اما الهه قبول نمیکنه
وخدارو شکر که قبول نمیکنه
بلاخره دیدم خیلی ضایع اس روز آخر هی تو اتاقم باشم…منکه بلاخره باید سیاوشو میدیدم
یه لباس آستین بلندو روشم سویی شرتمو تنم کردم.
شام تو باغ قرار بود خورده بشه و همه تو باغ جمع بودن…صدای خنده هاشون گوش فلکوکر کرده بود
موهاموبا کش بالا سرم بستم.یه آرایش معمولی هم کردم و به باغ رفتم.
نمیدونم چشم من ردیابش رو سیاوش تنظیم شده یا سیاوش خیلی توچشم بود که اول کاری فقط اونو دیدم
با اخم و دور از همه روی تاپ آهنی حیاط نشسته بود
به محض دیدنم تکون نامحسوسی خورد
به همه سلام آرومی دادمو اونام شروع کردن به پرسیدن حالم.
حالا یکی نیس بگه من از صبح تو اتاق بودم یکی اتون نیومد بگه زنده ای یا مرده…چیشد که یادتون اومد؟!
بیخیالش شدم و خواستم بشینم که سیامک به کنارش اشاره کردوگفت:بیا اینجا ببینم وروجک
ناچار رفتم کنارش نشستم.
اونهمه حس راحت بودنم به سیامک از بین رفته بود.
به این سرعت مگه امکان داشت؟احساس خرکی که میگن همینه؟
فقط حس عذاب وجدان داشتمو این خیلی آزارم میداد
اما سیامک بیچاره ی از خدا بی خبر مثل همیشه…دست انداخت رو شونه امو با لبخند جویای حالم شد
اصلا نفهمیدم چی جوابشو دادم
شام رو آووردن.این کیومرث هم عجیب این چند روز بریز به پاش کرد ها…البته اینا برای این قشر پولی نیس…خرجی نیس
تازه من حدث میزنم واسه غالب کردن دخترش به یکی از این قُل ها این بریز به پاش لازم بود
یعنی گندم میتونست توجه سیاوشو به خودش جلب کنه؟
چراکه نه…نگاهش کن
نزدیک سیاوش نشسته و هرهرمیخنده براش.سیاوشم گرچه اخم کرده اما حرفی هم نمیزنه
گفت کارمون اشتباه بود…نکنه دیگه نخواد بیاد سمتم!
پس چرا صبح اسمس داد؟
از این همه سوال خسته شدم
شام زیاد از گلوم پایین نرفت.هم بخاطر نزدیکی سیامک…هم دوری سیاوش
بعد از شام همه همون سرجاهاشون موندن و زن عمو لیلا قهوه برای همه ریخت
از دور دیدم بردیا روی تاپ تنها نشسته بود
بلند شدمو بی سرو صدا رفتم سمتشوکنارش نشستم
با دیدنم سرشو یه تکون نامحسوس داد
لبخند روی لبام اومد
نفسی کشیدمو گفتم:میدونی…منم مثل تو…مادرم خیلی وقته رفته
فقط نگاه کرد.دستموانداختمو دورشو تو بغلم گرفتمش
سرش یه وری روی شونه ام بود
-تازه تو بابات پیشته اما من اونم ندارم…ولی باز یه جورایی همدردیم
نفسی کشیدمو گفتم:با الهه هم روم نمیشه حرف بزنم…حرف بزنم تو درک میکنی منو؟
جوابی نداد.یه بچه آخه میتونه منودرک کنه که زر مفت میزنم؟
ولی بردیا بهترین گزینه بود…همینکه بشنوه کافیه
با دستم سیامک و نشون دادمو گفتم:اونو میبینی؟
سر تکون داد
-فکر میکردم دوسش دارم…شده بود فکر روزو شبهام که بهش برسم و مال خودم کنمش…بیشتر از اونچه که فکرشو کنی خوبو مهربونه…اما(بادستم نامحسوس به سیاوش اشاره کردموگفتم)اون یکی رو ببین…کسیه که تازه فهمیدم چقدر دلم میخواد باهاش باشم…قُدِ…بداخلاقه و اخمو…همش باهم دعوا میکردیم…فکرشم نمیکردم که یه روزی برسه من این مردو دوست داشته باشم…آخه میدونی…خیلی با هم بد بودیم
تک خنده ی تلخی کردمو گفتم:یهویی فهمیدم…شاید بگی چه دوست داشتن آبکی ای اما حالا بیشتر از هرکسی تو دنیا میخوامش،اونهم منو میخواد…ولی…نمیشه…میدونی…برادرش سیامک…اوووف…خیلی برام سخت شده…تو درک میکنی؟
آروم سر تکون داد.به خودم فشارش دادموگفتم:تصمیم گرفتن برام سخت شده…اما فقط اینومیدونم که میخوامش…خیلی بیشتر از سیامک دوسش دارم
سرشو بوسیدموگفتم:بریم تو…هواسرد شده امشب
لبه ی تاپ روگرفت یعنی میخواد بمونه و نمیاد.لبخندی زدمو گفتم:خیلی دوس دارم پیشت باشم…اما میخوام فرار کنم…میدونی که
لبخندشیرینی زد.محکم لپشو بوسیدمو گفتم:بین خودمون بمونه باشه؟
وبا انگشت کوچیکم انگشت کوچک دستشو گرفتم
باز بوسیدمشو زیر لب شب بخیری گفتم و رفتم تو ویلا
یه راست اتاقم و بعدم زیر پتو
به گوشیم نگاه کردم…اما اسمس نیومدکه نیومد…اینقدر با هنس فری آهنگ گوش دادم که خوابم برد

چمدونم دادم دست سیامکو رو صندلی عقب ماشینش نشستم.
سیاوش داشت با عموش خداحافظی میکرد.
راستش خیلی دلم میخواست برم تو ماشین رامین اینا اما نتونستم
بعد یه خداحافظی حسابی با بردیا و یه خداحافظی معمولی با همه نشسته بودم تو ماشین
سیاوش عینک دودی خوشکلی روچشماش بود.
یه جورایی دلم میخواست ببینم نگاهش چه جوریه اما اینم دیگه نمیشد.اینطور که معلومه قصد نداره برش داره
اونم نشست تو ماشین و شیشه سمت خودشو داد پایین.
حالا خوب میشد از تو آینه سمتش نگاهش کنم
سیامک با لبخند نشست و گفت:خوبه باز نرفتی تو ماشین رامین…فکر کردم از دست فرمونم خوشت نمیاد
لبخندی زدموگفتم:نه دیوونه چه حرفیه…واسه تنوع رفتم
سیامک-خداکنه
آروم خندید
باید سعی میکردم مثل سابق باشم…اصلا دلم نمیخواست سیامک بفهمه یه چیزیم هست و مجبوربشم دروغ بگم یا بگمو ناراحتش کنم
-آهنگ و ولوم بده بینم
سیامک-به روی چشم بانو…
همراه آهنگ” بایلاندو” انریکوایگلاس میخوندم
بیخیال همه چی…
همینجور برای خودم ورجه وورجه میکردمو نمیدونستم سیاوش نگاهش به کجاس…لامصب شیشه عینک سرمه ای آیینه ای بود…از این باکلاس خوشکلا
برای اینکه یه حرکتی هم زده باشم برای عادی بودن و هم از این فضولی در بیام سرم و کشیدمو از بین صندلی جلو و گفتم:آهای بد اخلاق…عینکتو رد کن بیاد…
کمی سرشو گرفت سمتم.حتما خیلی کیف میکرد که نمیتونم چشماشو ببینم
بعد یه مکث طولانی از روچشماش برداشت و گرفت سمتم.
چشماشو که دیدم قلبم شروع کرد به تند زدن
برای اینکه خودمو جمع کنم با یه لبخند زورکی رو به سیامک گفتم:عجبه این آقا یه چیزو بی منت و حرف به ما داد
سیامک لبخندی زدوگفت:اینقدر داداش مارو اذیت نکن دختر خوب
عینکو گذاشتم روی صورتم.با دست آینه رو چرخوندم سمت خودم.بهم میومد
کمی موهامو ریختم توصورتمو گفتم:داداش شما مارو اذیت نکنه ما اذیتش نمیکنیم
آینه رو برای خودش تنظیم کردوگفت:فعلا اینی که من میبینم مظلومتر از این حرفاست
-بلهههههه…حفظ ظاهرش حرف نداره
سیاوش-به پای شما نمیرسم
قلبم ایستاد.حرف نمیزنه نمیزنه ،یه چی میگه بهمت میریزه
حرفی برای گفتن نداشتم.سرجام نشستم و وقتی دیدم از تو آینه داره نگام میکنه براش زبونی در آووردموگفتم:پررو
پوزخند زد اما نه مثل همیشه از روی تمسخر…بیشتر شبیه لبخند بود
شیشه خودمو کشیدم پایین .باد موهامو اینور اونور میبرد
-ولوم بده سیامک
صدای ضبط بالا بود.عینکو گذاشتم رو موهام،چشمامو بستم و گوش داد
مدتی بعد ماشین توقف کرد.
کنار یه سفره خونه بود.انگاری الهه یه چیزی میخواست بخره.
سیامک هم پیاده شدو گفت:میرم تنقلات بخرم
-چیپس نگیر که سابغه ات خرابه
خندیدوگفت:باشه خانوم کوچولو
همینکه رفت منم موهای گره خوردمو شروع کردم به باز کردن
سیاوش-بذار برسیم خونه بده سیامک جانتون شونه کنه برات
نگاهش از تو آینه به من بود.
نیم خیز شدم بین دو صندلیوسرمو به سمتش جلو بردم.یه وری شدو خیره توچشمام
-حتما همین کارو میکنم…میدونی چرا؟
جواب نداد،فقط اخم کرد
-چون یه بنده خدایی بلد نیس از اینکاراکنه…تنها تو زمینه ی تیکه انداختن و پوزخند زدن استعداد داره
پوزخند زدوگفت:حالا این خوبه یا بد؟
-جوابت باشه برای بعد
تکیه دادم سرجام
طولی نکشید که سیامک اومد.با یه پلاستیک پرتنقلات
بسته ی بادوم هندیرو باز کردمویکم ریختم تومشتم
مشتمو بردم سمت لبای سیامک.
بدون اینکه لباش تماسی پیداکنه بادستام خورد.دوباره دستمو پرکردمو رو به سیاوش برای اینکه اذیتش کنم گفتم:تجربه ثابت کرده به تو نباید محبت کرد…بگیر خودت بخور
وریختم کف دستش.از تو آینه هم براش ابرو بالاانداختم.
سیاوش-اگه قرار بود بزنی روموهات چرا گرفتی اصلا؟
منظورش به عینک بود
-اینجوری کلاس داره…حالانترس…چشمات خراب نمیشه
سیاوش-بدش من
-نچ
سیامک-خب مال منو بزن سیاوش
سیاوش-نمیخواد
سیامک-بانو شما کوتاه بیا…مال منو بردار
-خیله خب بابا خسیس…بیا بگیر…کوش مال تو سیامک جونم؟
سیامک عینک ری بن قهوه ایشو به دستم داد
زدم.این بیشتر بهم میومد.
-این خیلی بهتر شد…باس ازت کش برم سیامک
با لبخند گفت:مال خودت وروجک
با شیطنت خندیدمو باز تو آینه نگاه کردم.عینکتو میگیری؟کاری میکنم بگی بیا اینم عینک …
تو دلم آه کشیدم.
خوبه اونم با گندم حرصتو در بیاره؟
عینک رو در آووردمو گفتم:بیا بابا شوخی کردم…از عینک آفتابی خوشم نمیاد…به قول محدثه فقط به درد این میخوره باهاش تو عکس فیگوربگیری
ازتو آینه نگاه کردوگفت:ولی خیلی به صورتت میاد…برش دار…جذابت میکنه
سیاوش شیشه اشو داد بالا.اینجوری دیگه نمیتونستم ببینمش.
لبخند زورکی ای زدموگفتم:خودم جذاب هستم
سیامک-برمنکرش لعنت
تکیه دادم به صندلی…چه کاری کرده بودما…معلوم بود سیاوش هم ناراحت شده.
بهتر دیدم خودمو به خواب بزنم تا برسیم
و واقعا هم خوابم برد.

وقتی رسیدیم ساعت 4 بود اما کسی حس نهارخوردن نداشت.
بعد یه احوالپرسی طولانی با سیما و مش صفر به اتاقم رفتم.سیاوش حتی نگاهمم نکرد.
روتختم طاقباز و خیره به سقف بودم
گوشیمو یه نگاه کردم.
اصلا نتونسته بودم بخوابم.
ویدیوکلیپ سرعینویه دور دیدم.این فیلم و حالا خیلی دوسش داشتم
نفسی کشیدمو رفتم روشماره ی سیاوش….اسمسشو بازکردمو نوشتم”خوابی؟”
جواب نداد.
باز نوشتم”الان ناراحتی یعنی؟
سیاوش-اس نده
-پس بیداری…چرا ندم؟
جواب نداد.سریع نوشتم:یعنی الان میخوای سربه تنم نباشه؟
جواب نداد
-سیاوش!
سیاوش-بس کن
-خیله خب…باورکن نمیخواستم ناراحت شی…اما من همیشه با سیامک همینطور رفتار میکنم…نمیخواستم به چیزی شک کنه
سیاوش-برام واضحه که نخواستی چیزی بفهمه
-اینجوری حرف نزن
سیاوش-پس توقع داری چی بگم؟ازت تشکر کنم که چون دلت نمیخواد عشقت از چیزی که بینمون اتفاق افتاده باخبر بشه…دست به هر کاری میزنی
-اما قضیه اینطور نیس
جواب نداد.
لعنتی
ازفکروخیال زیاد خوابم برد
چشم باز کردم اتاق تاریک بود
اوووف…چقدر خوابیده بودم.ساعت 10شب بود.
حتما دیدن خوابم برای شام بیدارم نکردن.شکمم قاروقور میکرد حسابی
پلاستیک تنقلاتی که سیامک گرفته بودو از رومیز برداشتم.
دوسه تا بسته مغز پسته و بادوم هندی خوردم.
نگاهی به گوشیم کردم.خبری نبود.
نفس پرحرصی کشیدمو از لای در به اتاقش نگاه کردم.
از زیر در نور ضعیفی بیرون میزد.
پاورچین پاورچین رفتم پشت درش.
اول یه نگاه به اتاق سیامک کردمو بعد بدون اینکه در بزنم در اتاقو باز کردم
لبه ی تخت نشسته بودو به چیزی توی گوشیش نگاه میکرد.
درو که بستم نگاهش افتاد بهم
حالا منم با بلیز شلوار بنفش خوابمو موهای بازو پیچ در پیچم تیکه ای شده بودم برای خودم.نکردم یه کم سرو وضعمو درست کنم
سیاوش-کاری داشتی؟
-الان بیدار شدم…شام خوردین نه؟
سیاوش-اینجا شبیه آشپزخونه اس؟
تخس
-نخیر…بیشتر شبیه اتاق یه آدم نامتعادله غولتشنه
اخم کرد.کنارش نشستموسعی کردم گوشیشونگاه کنم که سریع دکمه ی بک رو زد
-به چی نگاه میکردی؟
دستشو ستون تنش کردو یکم به سمتم چرخیدو پوفی کشید
-خب سواله دیگه
سیاوش-اگه اومدی سوال جواب کنی باید بگم اصلا حوصله ندارم
-کی حوصله داری من از منشیتون وقت بگیرم؟
کلافه گفت:بذار برای بعد طناز…سرم درد میکنه
-چرا؟
بدون اینکه جواب بده رو تخت خوابید.
نصفه نیمه روتخت بود،پاهاش روزمین بود هنوز
یکم نگاهش کردم.کف دستاشو گذاشت روی چشماش
سیاوش-اومدی چیو ببینی؟
-تورو
سیاوش-من به اندازه ی سیامک دیدن ندارم
-اینو تومشخص نمیکنی
سیاوش-حالا نوبت توإ که میخوای اذیتم کنی؟
-نمیخوام اذیتت کنم
سیاوش-داری این کارو میکنی لعنتی…
یهو بلند شدو با عصبانیت گفت:چرانمیفهمی دارم تو برزخ دست و پا میزنم…من احمق نمیتونم توروکنار هیچکس حتی برادر خودم ببینم…اما هرلحظه میبینم…هروقت میبینمت، کنارشی…بهم گفتی دوسش داری اما من باز …میخوام از اینجا برم طناز…برام سخته میفهمی؟…
-ولی من اون حس قبل رو به سیامک ندارم
سیاوش-اما خودتم میدونی نمیتونی نادیده بگیریش…یه رابطه ی پنهونی فکر میکنی به کجا میرسه؟هیچ جا…
لب پایینمو گاز گرفتم و با حرص کله تکون دادموبه سختی گفتم
-باشه…اگه این چیزیه که تو میخوای…باشه برو
بازومو کشیدسمت خودشو و محکم لبمو بوسید.
از فشار بوسه اش،بالا تنه ام روی تخت افتاد
سرم تو خوشخواب نرمش فرو رفته بود و نفس هم نمیتونستم بکشم
بلاخره سرشو عقب کشید
توچشمام خیره شد و باصدای دورگه ای گفت:نمیتونم برم میفهمی؟
-پس نرو
نفسی کشیدو سرشو کنار سرم رو تخت گذاشت.
سیاوش-اون برادرمه طناز…نمیخوامو نمیتونم که ناراحتش کنم…اگه دوست داشته باشه چی؟اگه بخواد باهات باشه چی؟اونوقت باید چیکار کنم؟
جوابی ندادم.میدونستم چه حسی داره.همون حسی که من داشتم
بعد از مدت طولا نی ای سرمو چرخوندم سمتشوگفتم-نمیخوام به آینده فکر کنم
اونم سرشو گردوند سمتم
صاف نشستم.یقه ی لباسمو درست کردموبلند شدم.شب بخیر آرومی گفتم و همونجور که اومده بودم رفتم.

الهه-اون سبدرو هم تو بیار طناز
-سنگینه بابا
سرتکون دادو گفت:ازکی تاحالاسوسول شدی!؟
-خیله خب میارم…برو تو
الهه-سلام صبح بخیر سیاوش جان…بیا این سبدوزیر اندازوکمک طناز بیارمن دیگه برنگردم
نگاهم کشیده شد سمت راه پله.سیاوش رو پله ی های آخر بود.سلام آرومی گفت وباکله تایید کردوگفت: باشه
تو این چندروزخیلی ازم دوری میکرد.
منم که دلم نمیخواست یهوقاطی کنه بذاره بره نه میرفتم تو اتاقش نه توی جمع سربه سرش میذاشتم.
کارم شده بود شبهااسمس دادن بهش که اونم تک و توک جواب میداد.
منتها دیشب خیلی بیشتر از شبهای دیگه حرف زدیم.یکم نرم تر شده بود.خواستنش تابلو بود اما تو یه مرحله ی دوشخصیتی به سر میبرد.
با محدثه که حرف میزدم میگفت باید تحمل کنی،توقع نداشته باش بعد یه عمر اونطوری زندگی کردن،طی یکی دوهفته …رفتار عاشقونه باهات داشته باشه و قربون صدقه ات بره…اون اخلاقش همینه…درسته عشق رفتار آدمارو تغییر میده اما نه اینقدر سریع…بهم میگفت من باید مثل قبل رفتار کنم…اگه ذره ای پاپس بکشم اونم میزنه زیر همه چی
یه لباس سرمه ای تیره تنش بود.لامصب روزبه روز خواستنی تر میشدو دل آدموآب میکرد.
امروز حسابی باید اذیتش کنم ،دلم خنک شه…بسکه بی محلی کرده بهم عقده ای شدم
یه نگاه به سرتاپام انداخت و سبدو بلند کرد
باشیطنت لبخندی زدموگفتم:خوبین شما؟
سرشو بالاگرفت و نگاهشو دوخت به چشمام با اخم
ای که من فدای این بداخلاقیات
زیر اندازو برداشتموگفتم:اخمشو نگاه…واقعا فکر میکنی رو من تاثیر داره؟
سیاوش-اگه تاثیر داشت که وضعیتم الان این نبود
روبه روشونزدیک بهش ایستادم.نگاهی به در ورودی کرد
-دوست داشتی الان وضعیتت این نبود یعنی؟
سیاوش-اینو نگفتم
-پس وضعیت الانتو دوست داری
سیاوش-اینم نگفتم
چشمامو تنگ کردموسرمو کمی به سمتش بالاکشیدم
باز یه نگاه به در کرد …انگار که ببینه کسی نیادتو این وضعیتمون
-پس چی؟
سیاوش-بیابریم باشه برای بعد
-نچ
نوک انگشتامو روی گونه اش کشیدم،نگاهش بین چشمام تونوسان بود
-بیاامروز خوش بگذرونیم خوب؟بداخلاقی نکن
سیاوش-میخوای بگم و بخندم؟تظاهر کنم همه چی خوب و عالیه…منی که حتی نمیتونم به چند روز آینده ام فکر کنم.
-نه نخند…فقط میگم یه امروزو آروم باش…به چیزی فکر نکن…بذار خوش بگذرونیم…بداخلاقی نکن
اخماشوکشید توهم و گفت:من سیاوشم طناز…نه سیامک…اینوبفهم…اخلاق ندارم…اعصاب ندارم…بلد نیستم خوشحالی کنم میفهمی؟
لب پایینمو گاز گرفتمو بعدمدتی خیره نگاهش کردن گفتم:باشه…قبول…بداخلاقی کن…من همینی که هستی رو دوست دارم…اصلا هم خنده بهت نمیاد…اخم بهتره…آفرین پسر(ابروهامم با شیطنت بالاانداختمو زیر اندازو زدم زیر بغلم)
به سمت در رفتم ولی دیدم هنوز ایستاده و نگام میکنه.
خنده ی شیطونی کردم،لبهامو جمع کردم و از دور براش بوسی فرستادم
تند دویدم سمت ماشینا
سیامک زیر اندازو گذاشت تو صندق عقب ماشین سیاوشو گفت:من میخوام عقب دراز بکشم…تو جلو بشین
-وووی…نخوابیا…اون غول تشن منو میخوره
آروم خندیدو گفت:نترس نمیخوره
سیاوش هم اومد.بدون اینکه نگاهم کنه سبدو گذاشت پشت ماشینورفت نشست پشت فرمون
حس هیجان داشتم.
نشستم رو صندلی و ماشین وراه انداخت
روبه سیامک که دراز کشیده بود گفتم:فلشو برنداشتی از تو ماشین؟
سیامک-فراموش کردم
-عیب نداره…بذار ببینم ضبط آقا چی داره
کم کم 40تا آهنگ رو رد کردم تا یه آهنگ شاد پیداکردم
آهنگ جدیدی بودو من یکم حفظ بودم فقط…با این حال برای خودم با آهنگ میخوندم
آهنگ بعدی که باز غمگین شد یه نگاه به سیاوش کردم که حواسش فقط به رانندگی بود.
آهنگ اشک میثم ابراهیمی بود
آهنگ که تموم شد نگام افتاد به گوشیش که رو داشبرد گذاشته بود.وازاونجایی که رمز نداشت برش داشتم.
اصلا واکنشی نشون نداد.
یه جا خونده بودم “مردا دودسته ان:اونایی که برای گوشیهاشون رمز میذارن که خب اینا دارن یه غلطی میکنن…یا اونایی که گوشیهاشون رمز نداره و که خب اینا مطمئنا با یه گوشی زاپاس دارن یه غلطی میکنن”
یعنی سیاوش یه زاپاس داره؟اگه داشته باشه روزگارشو سیاه میکنم
رفتم تو دور بین گوشیش…جونم کیفیت.
دوربینو گرفتم سمت خودمو دکمه ضبط رو زدم
-سلام…امروز 13به در سال( )…داریم میریم فشم…من درخت گره بزنم بلکه بختم باز شه…راننده امون یه آقای خوش خنده و خوش صحبته(دوربینو بردم سمت سیاوش…یه نگاه گذرا بهم کردوهمچنان با اخم به روبه رونگاه کرد)از بس خوش اخلاقه من به شخصه جلوش کم آووردم…ماشاله هزار الله و اکبر خنده و صورتش دو عضو جدانشدنی هستن…مثلا داره رانندگی میکنه اما معلوم نیس حواسش کجاست…مارو به کشتن نده شانس آووردیم(دوربینو بردم سمت سیامک که بی صدامیخندید)این آقام یه آقای بداخلاقه که اصلانمیشه رفت سمتش دوکلام باهاش حرف زد…
سیامک-بشین وروجک
دوربینوگرفتم سمت خودمو گفتم:منم یه خانوم خوشکل و خوش زبون هستم …خیلی جیگرم خیلی …هرچی از خودم تعریف کنم بازم کمه…میترسم بشینم به تعریف از خودمو رم گوشی این آقاخوش اخلاقه بترکه…خلاصه اینکه داریم میریم بهمون خوش بگذره…خداحافظظظظ
قطع کردم.
ابرو بالا انداختموگوشیرو گذاشتم رو پام.
پنجره رو پایین کشیدم و سرمو کمی دادم بیرون.عجب هوایی بود
دوباره آهنگو از اول “پلِی”
این آهنگو دوست داشت؟
برای همین سعی کردم با دقت گوش بدم
یه کله رفتیم تا فشم.
تومحوطه ی کنار رودخونه زیر انداز پهن کردیم.تو نزدیکیمون فقط یه خانواده نشسته بودن که دوتادختر داشت.
اونام همش نگاهشون به مابود.با اون ماشیناوپسرا…حسابی باعث جلب توجهشون شده بودیم.
الهی که چشمای هیزشون در آد
رامین خامه هارو توظرف خالی کرد.منم که حسابی گرسنه ام بودتقریبا حمله کردم
ازقصد موقع دولاشدن آرنجمو تو پای سیاوش فشار میدادم.اونم حرفی نمیزد بچه ام
رامین-برای ناهار میریم بالاتر …اینجا یکم بگردین فعلا تایکی دوساعت
-منکه میرم اونطرف رودخونه
الهه-دیگه چی؟
-دیگه هیچی
الهه-بشین سرجات ببینم
-فعلا که نشستمممم…بعد صبحونه میرم
الهه-عمق اون قسمت زیاده
-تابالای زانوإ بابا
رامین-بالاتر پل هست اصلا
-بیا
سیامک-اونطرف بیشتر ملک خصوصیه…کجامیخوای بری
-عیب نداره…میریم میگردیم دیگه
آخرین لقمه امو گرفتموگفتم:کیا میان؟
سیامک-میام من
-پاشو الی
رامین-بروخانومم…من اینجا یکم استراحت میکنم
الهه هم بلند شد.یه نگاه به سیاوش انداختم که خونسرد چایی میخورد
-پاشو دیگه سیاوش
سیاوش-برید شما
باحرص گفتم:پاشو ببینم…اومده باز به افق خیره بشه …13 به دره ها
اخم کرد ولی حرفی نزد
الهه-طناز!
رامین-پاشو سیاوش…من اینجا هستم
اونم یه نفس کشید.چاییشو ریخت تو رود خونه و بلند شد
ماسه تا جلو میرفتیمو اون با فاصله ازمون راه میومد
از جلوی اون خانواده هه رد شدیم.آخ که فقط بلد بود منو حرص بده بااون تیپ دختر کشش
سیامک-بیا دیگه سیاوش
یه کله تکون دادولی همچنان خیلی دورتر از ما راه میومد
الهه-سیامک…باسعید خان صحبت کردی؟
حرفش جوری بود که فقط خودمون بشنوی ام
سیامک یه نگاه به من کردوگفت:آره …هرچی به سیاوش اصرار کرده برای مشاوره قبول نکرده…
-مگه سعید به سیاوش مشاوره میده؟
سیامک-آره…عموسعید از همون …یعنی خیلی سال پیش با سیاوش مشاوره میکرد…منتها الان چندساله که نمیره پیشش دیگه
-مگه اتفاقی افتاده ؟
نگاهشو توصورتم چرخوندوگفت:نمیدونم
نگاهی به عقب کردم.سربه زیرو آروم راه میومد
-شما برین من برم اینو بکشم بیارمش
الهه خندیدو گفت:اذیتش نکن
-میکنم
یه کله تکون داد
برگشتم سمت سیاوش
دستمو انداختم دور بازوشوآروم گفتم:چراتوفکری؟
سیاوش-برای چی اومدی؟
-اومدم باهم تو این هوا قدم بزنیم…هوادونفره اس
سرشو بالاگرفت و نگاهم کرد.
-میگما…نظرت چیه فردایی…پس فردایی…دوتایی بریم بیرون …هوم؟
سیاوش-برای؟
-بگردیم دیگه…پارک،رستوران،سینما…کاری که نداری که نه؟
جواب نداد.این به زبون سیاوشی یعنی باشه روش فکر میکنم
با شیطنت خندیدمو گفتم:البته آپارتمانتم خیلی دوس دارم ببینم
پوزخند آرومی زدوگفت:جدا؟
-بله
سیاوش-اونوقت از رفتن تو دهن شیر هم نمیترسی احیانا نه؟
قلبم لرزید.با این حال باشیطنت گفتم:الان تو شیره ای یعنی؟
سیاوش-شک نکن
لبمو گاز گرفتموگفتم:پس نه…نمیترسم…آخه این آقاشیره بداخلاق…اونقدرام که نشون میده ترسناک نیس
سیاوش-مطمئنی؟
-نه زیاد…ببینم تو اصلا دلت میادمنو بترسونی؟
نگاهش بین دوتاچشمام میگشت.لبهاشو به هم فشار دادو باحرص نفسی کشید
سیاوش-نکن طناز
-چیکار نکنم؟
سیاوش-من اونقدرام که فکر میکنی خوددار نیستم
-خب منم نمیخوام باشی
فشاری به دستم آووردوبا اخم گفت:جدا؟
مظلوم کردم چشمامو…خاک به سرم که بلد نیستم کجا باید چیکارکنم…نزنه بره توکار لب و لوچه آبرومونو ببره
روشو گردوندو دیگه حرفی نزد
منم که دیدم این عشوه شتری ها بهم نیومده ساکت فقط بازوشو گرفتم و راه رفتیم.
اونطرف چیز خاصی نبود.بیشتر ویلاهای خصوصی و اینا…یکم رفتیمو از پل پایینترش برگشتیم.
سوار ماشین شدیم و رفتیم تا بالای بالاکوه فشم
ناهار که کباب بودو رامین درستش کرده بود خیلی بهمون مزه داد.
این چندوقته همش داشتیم کباب میخوردیم…البته من هیچوقت از هیچ غذایی زده نمیشم
نگاهای گاه و بیگاه سیاوش هم باعث میشد خوشحالتر باشم.
پاچه هامو یکم زدم بالاو نشستم کنار رود خونه.دستامو یه آب زدم.داشتیم برمیگشتیم
الهه باخنده گفت:طناز گره بزن داریم میریما
منم با یه خنده ی سرخوش و یه نگاه به سیاوش ،رفتم سمت علفهاو یکیشونومحکم گره زدم
-اگه شانس منه…بختم گره ی کورمیخوره
الهه-وقتی علف گره میزنی دیگه خودت بدون چه بختیه دیگه
سرخوش میخندیدم که پام پیچ خوردو پهن زمین شدم.
کف دستم محکم رفت تو سنگ تیزی…از درد زیاد اشک توچشمام جمع شد.
یهو دیدم سیامک روبه رومه
سیامک-خوبی؟ببینم دستتو
الهه-چی شدی تو دختر
-دستم سوراخ شد
رامین-ببینم
سیامک دستمو گرفت تو دستشوگفت:چیزی نیس…ولی فکر کنم کبود شه
-خیلی درد میکنه
آروم منو کشید تو بغلشو گفت:چیزی نیس عزیزم…
نگاهم افتاد به سیاوش…همون دور خشک شده بود.
سریع خودمو از تو بغلش بیرون کشیدمو به کمک رامین بلند شدم
سوار ماشین شدیم.اما من شده بودم چشم و سیاوش روفقط نگاه میکردم.درد دستم اصلادیگه به چشمم نمیومد.
دلم شور میزد.
نگران بودم.
بلاخره رسیدیم خونه.سبدی رو که الهه داده بود دستم گرفتمو رفتم تو
سیما-سلام مادر…
-سلام سیماجونم
سیما-خوش گذشت
-جای شما خالی…کاش میومدین شمام
سیما-خوش باشین عزیزم…منو مشتی هم حسابی توباغ گشت و گذار کردیم
وریز خندید.اصلا حوصله نداشتم.یه لبخند زورکی زدم که صدای الهه اومد
الهه-کجا رفت سیامک؟
سیامک-گفت میرم آپارتمانم
الهه-چرا؟
سیامک-نمیدونم…گفت یکم کارداره…توضیح دیگه ای نداد
رفته بود؟
قلبم لرزید.
لعنت به من
حوصله شام خوردن نداشتم.گفتم خسته امو با یه شب بخیر رفتم تو اتاقم
چشمم به گوشی خشک شد.
بلاخره یه اسمس دادم
-چرارفتی؟
جواب نداد.تاخود صبح پلک نزدم بلکه جواب بده اما نداد.

سه روز از رفتن سیاوش میگذشت.نه اس میداد نه به زنگام جواب میداد نه هیچ خبر دیگه ای ازش داشتم
کلاساشروع شده بودومجبوری میرفتم دانشگاه
بدتر از اون حفظ ظاهر کردن به خوشحالی تو خونه سخت بود برام
جوری بهم ریخته بودم که محدثه هم نگرانم بود.
تحمل دوری و بی خبری اش واقعا سخت بود.یعنی اونم به من فکر میکرد؟
چرا رفت؟
فقط به خاطر اینکه تو بغل سیامک بودم؟
مگه از قصد بود؟
چرا اون نیومد جلو؟
براش مهم نبودم؟یا نمیخواست؟
یه آدرس دست و پاشکسته از آپارتمانش داشتم.فقط میدونستم تو فلان محل و فلان کوچه است.
دلو زدم به دریاو رفتم به همون آدرس…سرکوچه ایستادم.
پربود از خونه های آپارتمانی…تاکی باید میگشتم تا پیداش کنم؟
نمیدونم ساعت چند بود اما هوا تاریک شده بود.
خسته وبیحوصله یه تاکسی گرفتمو برگشتم به خونه
تحمل خونه ی بی سیاوش هم سخت بود
سیامک هم دوباره مثل قبل…آرومو کم حرف شده…اصلا انگار نحسی سیزده گرفته بودتمون
امروز کلاس نداشتم.
از صبح مدام با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم بلاخره.
شاید بهترین راه الهه بود.
یه آژانس گرفتمو رفتم مزون.
خانوم توکل به محض دیدنم یه حالو احوالپرسی توپ کرد.
چه روزایی میومدم مزون و رو سرم میذاشتمش.
چقدر اون روزا دور به نظر میرسید
-الهه کجاست خانوم توکل
توکل-تو اتاق داره سایز لباس میزنه…صداش کنم بیاد یامیری خودت
-میرم پیشش دستت درد نکنه
توکل-طناز جان بیشتر سر بزن اینجا…دوست داشته باشی توی مدل ها برات جا باز میکنم…ماشاله خوشکلی (چشمکی هم زد)
-والا خانوم توکل…پسر هم نداری یه ذره دلم بهت خوش باشه…
خنده بلندی کردوگفت:از دست تو…هروقت خواستی شوهر کنی میکشمت بهم خبر ندی…میخوام لباس عروست از همین مزون باشه
-چشممممم…اول بذار داماد مورد نظر و خر کنم بعد
توکل-ای کلک…خبریه؟
-نه بابا…کلی گفتم
گونه امو بوسیدو گفت:باشه برو عزیزم.بعدامیبینمت
به اتاق سایز زنی رفتم.
الهه با دیدنم ذوق کردوگفت:سلام،اینجا چیکار میکنی؟
-ناراحتی برم
الهه-نه بابا…تعجب کردم فقط
-هم اومدم سربزنم هم یه کاری داشتم…کارات خوب پیش میره؟
الهه-یکم سفارشا زیاد شده.
-کارتوکمتر کن…خسته نمیشی از دوخت و دوز؟
چایی ای از فلاکس ریخت و به دستم داد
الهه-نه من عاشق کارمم…خب…نگفتی…کارت چی بوده که نتونستی صبرکنی بیام خونه
-خب…راستش…
الهه-بگو دیگه
روبه روم رولبه ی میز کارش تکیه داد
-راستش ازت میخوام یه لطفی در حقم بکنی
الهه-چه لطفی؟
-خب…خب آدرس آپارتمان سیاوش رو…میتونی برام گیر بیاری؟
الهه-آدرس آپارتمان سیاوش؟برای چی؟
سخت ترین قسمتش همین بود.نگاهمو سرگرم چایی تو دستم کردمو گفتم:یه اتفاقی افتاده…یعنی خب…منو سیاوش بحثمون شد…بعدم اون به خاطر من از خونه رفت…زنگ و اسمس هامو جواب نمیده…خب میدونی…عذاب وجدان گرفتم…میخوام برش گردونم
الهه-چی گفتی که باعث شده بره؟
-همین چرت و پرتای معمولی…یهو بهش برخورد دیگه…میدونی که اخلاقشو
مشکوک نگاهم کردوگفت:همین؟
-آره دیگه…میدونی…سیامکم ناراحته …بیشتر برای همین میخوام برش گردونم
الهه-واسه من شدی سوپرمن؟حالا من چیجوری برات آدرس گیر بیارم؟
-میدونم توکدوم خیابون و کوچه اس…فقط پلاکوشماره واحدشو میخوام..از رامین برام بگیر…نمیخوام بفهمه هم که من میخوام
الهه-برم به رامین بگم آدرس آپارتمان سیاوشو بده؟با عقل جور در میاد آخه؟
-نه…نمیخوام مستقیم بهش بگی که…از زیر زبونش بکش…یه جوری که بفهمی چی به چیه…الهه…نمیخوام بفهمه من آدرسو میخواما
لبهاشو به هم فشردو نفسی کشید
الهه-بذار ببینم امشب چیکار میتونم بکنم…
-قربونت برم من(گونه اشو محکم بوسیدم)
الهه-خیله خب…برو بذار به کارم برسم
-باشه…شب میبینمت…همه ی سعیتو بکنی ها
الهه-خداحافظ
-خداحافظ
با هیجان به خونه برگشتم.خداکنه الهه بتونه برام کاری بکنه…
بعد از شام همگی به اتاقامون رفتیم.
یکم که گذشت دیدم صدای آهنگ دلواپس سیامک بلند شد.
بی اختیار بلند شدمو به سمت اتاقش رفتم.
نور اتاق از زیر در بیرون میزد
دوتقه به در زدم.صدای آهنگ قطع شدو گفت:بفرمائید
وارد اتاق شدم.با دیدنم لبخندی زد.
روی تخت تکیه داده بود به بالشت
-خوبی؟
سیامک-ممنون…خوابت نمیاد؟
-راستش آهنگت منو کشوند اینجا
نگاهی به گوشیش کردوگفت:فکر میکردم صداش کمه
-من گوشام زیادی تیزه
روبه روش رو تخت نشستم
-چرا همش این آهنگو گوش میدی؟منظور خاصی داره؟یادیگه آهنگ نداری؟
نگاه غمگینی بهم انداخت و سری تکون داد.
-سیاوش؟
لبخند کمرنگی زدو با سر تایید کرد
-چرا دلواپسشی؟حتما رفته با دوستاش باز مصافرت
سیامک-شاید
-دوست ندارم اینطوری ناراحت ببینمت
دستشو رو قلبش گذاشت وکمی ماساژ داد
سیامک-میدونم
-حالت خوبه
سیامک-خوبم نگران نباش.
-سعی میکنم برش گردونم سیامک…غصه نخور خب؟
به چشمای اشک نشسته اش نگاه کردم
سیامک-وقتی هستی کمتر دلواپس میشم
منظورشو نفهمیدم اما لبخندی زدمو بایه شب بخیر آروم اتاقو ترک کردم
روی تخت خودمو پرت کردموگوشیموجلو چشمم گرفتم.رو اسم سیاوش نگه داشتم و زنگ زدم.
اینقدر زنگ خورد که رفت رو پیغامگیر.
برخلاف شبای دیگه که قطع میکردم گفتم:نمیخوای جواب بدی نه؟…برنمیگردی؟میخوای تلافی کنی و حرصم بدی؟یانه…رفتی بادوستات مصافرت و عشق و حال…اصلا یادت رفته که طنازیم هست…سیاوش…برگرد…دلم برات تنگ شده…باورکن…(مدتی سکوت کردمو بعدم قطع کردم)
تا خود صبح فقط رو آهنگ اشک میثم ابراهیمی کلید کردم.اینو بامحدثه ازتواینترنت دانلود کردیم امروز.تنها آهنگ آرومی بود که خوشم میومد.اینقدر اشک ریختم تا خوابم برد.
از صبح هرچی به الهه زنگ میزدم جواب نمیداد.اصلا نفهمیدم کلاس اولم کی تموم شد
با محدثه میرفتیم بوفه که خودش زنگ زد
-کجایی پس الهه؟چرا جواب نمیدی؟
الهه-دستم بند بود
-چیزی فهمیدی؟
مکثی کردو بعد گفت:در مورد خونه ی سیاوش پرسیدم که چه جوریه و اینا…گفت یه برج 30طبقه اس با نمای سفیدگرانیتی…سیاوش طبقه ی 20 اون زندگی میکنه…فقط همین
-خوبه…باشه مرسی…نفهمید که؟
الهه-نه…مثلا خودمو کنجکاونشون دادم که بگه چیه و چه جوریه…شک نکرد
-اکی اکی…دمت گرم که ایندفعه عشوه هات کارساز بود
الهه-برو بچه پرو
-فعلا
وقطع کردم.
با هیجان قضیه رو به محدثه گفتم و بیخیال کلاسا راهی خونه اش شدم
جلوی تنها ساختمون گرانیتی تو اون خیابون ایستادم.
تو دستشویی دانشگاه کلی به خودم رسیده بودم هلهلکی…لباسامم بد نبود
وارد ساختمون شدم.نگهبان بلند شد.حالا اینوچیکارمیکردم؟
-سلام
مرد-سلام خانوم…بفرمائین
-خب…خب من مهمون آقای فروزش هستم…طبقه بیستم
مرد-بله…بذارید بهشون خبر بدم
گوشیرو برداشت
-نه نه نه…صبرکنین
متعجب و سوالی نگام کرد
-من میخوام سوپرایزشون کنم…اگه میشه بهشون خبر ندین
مرد-نمیشه خانوم برای من مسئولیت داره
باناز کمی روسکوی جلوش دلا شدموگفتم:میخوام سوپرایزش کنم حاج آقا…تازه از سفر برگشتم…دختر خاله اشم…ازبچگی باهم بزرگ شدیم…اگه شما زنگ بزنین رد نمیکنه…اما میخوام ندونه و شکه بشه
مرد-ولی
-خواهش میکنم حاج آقا…ایشاله از خجالتتون در میام
وبا لبخند 2تا ده تومنی گذاشتم روسکو
خداخدا میکردم جواب بده
لبخندی زدوگفت:باشه…بفرمایین…فقط آقا مهندس شاکی نشن
-نه اصلا…خیالتون تخت
کله تکون دادو منم سوار آسانسور شدم.بادلهره تو طبقه ی بیست ایستادم
اینجا که دوتا واحده!کدومش سیاوشه؟
اوففف
زنگ واحد سمت راستی رو زدم
زن تقریبا مسنی با تاپ و شلوارک روبه روم ایستاد.
زن-بله بفرمائین
آب دهنمو قورت دادمو گفتم:ببخشید…منزل آقای فروزش رو…
زن به واحد کناری اشاره کردوگفت:اشتباه زنگ زدی جانم…اون آقاخوشکله واحد بغلیه
-ممنون
لبخند زورکی ایم زدم که زودتر بره گمشه.بیشعور هیز…یکی نمیگه یه پات لب گوره استغفار کن
درو بست و رفت
روبه واحد دسته چپی ایستادموزنگو زدم.بعد مدت طولانی ای که خبری نشد اومدم باز زنگ بزنم که در باز شد
سیاوش بایه تیشرت سیاه و شلوار ورزشی…موهای بهم ریخته و ته ریش بلند شده اش روبه روم متعجب ایستاده بود
-دعوتم نمیکنی بیام تو؟
نگاهی به سرتاپام کردو همونجور بهت زده یه کله تکون دادو از جلو در کنار رفت
وارد شدم.
کفشامو جلو در در آووردمو مشغول دید زدن خونه شدم.
تقریبا 150/200متری بود.تمام وسایلا مثل اتاقش تو عمارت ،همه سیاه بود.
بیخیال فضولی شدمو برگشتم سمتش
چنگی توموهاش زدوگفت:اینجارو چیجوری پیداکردی؟
-دیگه دیگه
روشو سمت مخالف گردوند.رفتم سمت مبل و روش نشستم
زیر سیگاری پرتَه سیگار بود.گوشیشم با صفحه ی باز کنارش
روصفحه ی پیغام صوتی ها مونده بود
-پس میبینی و جواب نمیدی!
با اخم دولاشد صفحه رو بست و رو مبل روبه رونشست
سیاوش-چیزی شده که اومدی؟
-واضح نیس که چیزی شده؟نه به تلفنام جواب میدی نه خبری از خودت میدی
نفسی کشیدوگفت:چه طوری اومدی بالا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا