رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 7

5
(4)

 

من میخ چشماش شدم…

تمام اون قول و قرار هایی که توی اون ده روز با خودم بستم با خیره شدن به چشماش به با داده شد…

بی تاب شدم… بی قرارم کرد…

عصبی شدم از این همه فشار…

دلم هوایی شد…

اینبار دل خودم قوانین خودمو نقض کرده بود…. سرپیچی کرده بود..

و من توان این افسار گریختگی رو نداشتم…

سریع چشمامو بستم و سرمو فقط برای چند لحظه پایین گرفتم..

نباید اینطوری شه… باید تموم شه… یعنی تموم شده… باید تموم شده باقی بمونه….

سرمو بالا گرفتم….

سخت بود…

سخت بود که بخوام درمقابلش سرد باشم…

بی روح باشم …..

اما من حسانم… هیچ چیز برای من سخت نیست…

با لحن سردو خشکی فقط به زور گفتم: روز بخیر خانوم عظیمی….

همین..

و تمام….!

برگشتم سمت اتاقم واردش شدمو درو بستم…..

به محض بستن در، پاهام سست شدن.

برای اولین بار توان ایستادن رو نداشم…

سر خردم روی زمین….دستمو روی زانوم گذاشتم..محکم مشتش کردم…

لعنتی…. چرا اینطوری شدم….

مگه قرار نبود همه چیز فراموش بشه…

قرار نبود که دیگه به یادش نباشم….

چرا اینقدر زود باختم….

چرا اینقدر زود جا زدم….

چشمامو بستم. پشت سرهم نفسای عمیق کشیدم…

اما هر چه بیشتر نفس می کشیدم احساس خفگی بیشتری بهم دست میداد..

“مهرا”

صبح گوشیم زنگ خورد…پروانه بود… دیشب وقت رسیدن بهش خبر دادم. بلند شدم. اما حوصله ی پوشیدن فرم لباس رو نداشتم. ترجیح دادم بدون فرم برم…

تمام دستو پام یخ کرده بود حتی فکر اینکه بخوام پامو توی اون شرکت بزارم و بدتر از اون بخوام با حسان روبرو شم داشت دیوونم میکرد..

یه شلوار لی آبی با مانتوی نخی بلند آبی و شال آبی پرنگ پوشیدم… بی آرایش مثل همیشه…

توی این مدت با اینکه ظاهرا بهم خوش گذشته بود اما لاغر شده بودم. ظاهرم خندون بود اما از درون یه خرابه ی تمام عیار بودم..

سر ساعت رسیدم. اول یه سر طبقه ی خودمون زدم… حوری جون و زهره به محض دیدنم شروع کردم به احوالپرسی. ولم نمیکردن. بالاخره بعد از یک ساعت و نیم گپ و گفت با همکارام رفتم به سمت طبقه ی چهارم…خدا خدا میکردم که نباشه…

وارد طبقه شدم امیر با دیدنم انگار دنیا رو بهش داده بودن….

چنان از پشت میز پرید بیرون و اومد به سمتم دوید که یه لحظه ترسیدم…

تا به روبروم رسید مثل دیوونه ها چند ثانیه بهم خیره شد..

ـ هوی آقای امیر سماواتی.. چشماتو لطفا . اگه مکان داره…درویش کن که در غیر صورت از قالب درشون میارم…

درسته کلماتم شوخی بود اما من دیگه مهرای سابق نبودم که شوخی کنم…

عوض شده بودم…

حس و حال نداشتم…

فقط سعی می کردم آروم بگم و یه لبخند روی لبام حین گفتن باشه…همین

ـ دختر. خودتی…کدوم گوری یهو غیبت زد.. بابا یازده روزه نیستی ..جدی جدی فکر کردم که این آقا غوله بلا ملا سرتت بیاره…

هه…درست حدس زدی …زدی توی خال…بلا که سرم آورده هیچ…نیست و نابودم هم کرده…

و باز هم ادای شوخ بودن و با یه لبخند مسخره ی دیگه…

ـ نخیرم… بنده مرخصی تشریف داشتم… درضمن گنده تر از آقا غوله شما از پس من بر نیومده.. دیگه ایشون جای خود دارند..

آره….زر میزنم فقط…

همینطور که داشتم با امیر صحبت میکردم و به طرف میزش رفتیم…

ـ امیر خوشتیپ شدی؟ کلا این چند روز که من نبودم خیلی بهت ساخته…

ـ پس جی فکر کردی؟ یه زلزله نبود که اینجارو بهم بریزه.. من هم در کمال آرامش زندگی میکردم… حالا ایشالله از این به بعد…

حتما…. اون مهرا حالا حالاها گیر نمیاد…..فعلا که این داغون رو باید تحمل کنی….

ـ باشه. خودت خواستی دیگه… ممنون بابت یادآوریت…

همین جوری که با امیر صحبت میکردم حضور یک نفر رو کنارم حس کردم…

قلبم از تپش ایستاد اما دلو زدم به دریاو برگشتم….

وای خداروشکر…

مظاهر حمیدی بود…

اول با تعجب نگام کرد بعد با همون لهجه ی شادش سلام و احوال پرسی کرد…

ـ چطورین خانم عظیمی… بابا رفتین حاجی حاجی مکه….

چه خبره یازده روز بی خبر رفتین مرخصی؟ بابا به فکر کارمندای شرکت هم باشین..

از لحنش خندم گرفت. چقدر شاد بود این بشر…

ـ بله …بله …خوبم… ای بابا همچین می گین انگار تنهاکارمندی که مرخصی گرفته من بودم.. بابا بنده هم مثل کارمندای دیگه حق استفاده داشتم.. بعدشم بنده مگه وسیله ی تفریح کارمندای اینجا بودم که هر کس بهم میرسه گلایه میکنه؟….

ـ بله بودین دیگه… به قول بعضی ها دلقک این شرکت تشریف داشتین…مسئول روحیه دهی به کارمندا….

با این حرفش هم امید هم خودش زدن زیر خنده و من از دورن سوختم….

تا خواستم جواب بدم که عطر سردی به مشامم خورد…

لال شدم…

چشمامو بستم و دوباره نفس کشیدم…

خودش بود…

همون بوی سرد…

چشمامو باز کردم . جرات برگشتن و دیدنش رو نداشتم…

اما….نه…..

مگه قرار نبود فراموش کنیم… ؟

بی مهابا برگشتم و غرق شدم توی چشمای سرد و بی روحش…

چقدر دلم برای این چشمها تنگ شده بود…

چقدر دلم….

اَه لعنت به من… لعنت به من که قرار بود ازش بگذرم…

نگاهش کردم .

مثل همیشه بود…سرد و خشک….جدی…

برعکس من…

معلومِ فراموش کرده…

تونسته بگذره…

اما چطور؟ چطور تونسته؟

چشماش مثل همیشه سردِسردِ… بی حس…

باز تمام تنم از سرمای چشماش لرزید…

خدایا بهم قدرت بده منم مثه اون فراموش کنم…

بگذرم…

لعنتی….. لعنت بهت حسان فرداد…

آخه تو چیزی به نام احساس داری؟

اَه …اگه داشت که بهش سنگ نمی گقتند…

آره..منم باید بشم سنگ…

باید اون شب رو بفرستم به دورترین نقطه ی ذهنم…

آره..همینه….آدم باش دختر…

هول نکن..

ببین چقدر مغرور و سرد جلوت ایستاده…

پس آروم باش

همینجوری توی چشمای هم خیره شدیم که یهو سرشو برای چند لحظه برد پایین و نفس عمیقی کشیدو مثل همیشه خیلی سرد و خشک گفت: روز بخیر خانوم عظیمی..

و بعد سریع به سمت اتاقش رفت..

همین…..؟

بعد از یازده روز فقط همین سه کلمه؟…

خیلی نامردی… بی معرفت…

نمی دونم چه مرگم شد…

یه بغض خیلی بزرگ توی گلوم به محض رقتنش نشست…

چرا توقع داشتم یه ذره…فقط یه ذره باهام…

چی؟..

چی دارم میگم؟…

اصلا چرا باید باهام گرم بگیره؟.

مگه براش ننوشتم تمام چیزهایی رو که اتفاق افتاده باید فراموش شه؟..

ای دل لامصب…چرا اینقدر بیقرارو بیتاب شدی؟

اون حسی که که داری ممنوعِ…میفهمی…غیر ممکنِ..

سریع از امید و آقای مظاهری خداحافظی کردم. رفتم سمت آسانسور به محض بسته شدن در آسانسور اشکام ریختن….

یه زمانی می مردم هم نمیذاشتم اشکام غیر از روی بالشت تختم جایی بریزن..

اما حالا….

سرمو تکیه دادم به دیواره ی آسانسور…

دستمو بردم سمت گلوم .

گردنبندی رو که یازده روزه همرامه ؛ پیشمه و شده همدردِ من رو دستم گرفتم….

نمی دونم چرا ولی وقتی توی دستام میگرفتم آروم میشدم…

یه حس خوب و سراسر زیبا تمام وجودمو پر میکرد..

چشمامو باز کردم و به دختر توی آیینه ی آسانسور چشم دوختم….

به دستی که گردنبند دور گردنم رو محکم چسبیده…

یه لبخند روی لبهام نشست… من میتونم فراموش کنم فقط زمان میبره…

“حسان”

سه روز از اولین دیدارمون توی دفتر گذشته…

سه روز از اون حال خراب و داغونِ من گذشت…

توی این مدت ندیدمش….

شاید اینجوری بهتره…زیاد همدیگرو نبینیم..

شاید سریعتر بتونیم به حالت اولمون برگردیم…

توی فکر بودم که صدای در منو از فکر درآورد…

مظاهر بود ..

تنها کسی که بدون هماهنگی امیر میومد توی اتاقم..

ـ بیا تو مظاهر…

ـ سلام. خوبی؟

بازم مثه همیشه بی توجه به سلامش گفتم:

ـ آره. یکم سردرد دارم که اونم عادیه..

ـ بله..اگه از اون شب گردیهای شبونت کم کنی .دیگه روزا با این سر درد سروکله نمی زنی..

ـ اون شبگردی هایی که میگی جزوی از زندگیه منه…نمیشه کاریش کرد.

دستامو بردم روی چشمام و کمی مالیدمشون…

دیشب علاوه بر شبگردی مشروب هم خورده بودم…

به خاطر همین سردردم تشدید شده بود..

ـ جناب فرداد خان…. کی قراره خبر پروژه رو به بچه ها بدی؟ خشک قبول نیستا.. باید یه مجلس توپ بگیری یا به قول اونوریا یه میتینگ خفن ترتیب بدی و توش خبرو بگی..

از لحنش خندم گرفت اما بدون هیچ لبخندی روی صورتم…

مثل همیشه فقط خنده ای که توی دلم به وجود میومد ,توی دلم هم تموم میشد..

از روی صندلی بلند شدمو ورفتم روبروش روی مبل نشستم..

ـ باشه. جناب مظاهر خان… ولی غرب زده شدی.

مظاهر از لحن بی تفاوت من همیشه لجش میگرفت. کلمات رو از روی حرص بیان میکرد..

ـ دِ اخه من چی بهت بگم؟ به قطب جنوب و شمال گفتی برین آب شین من هستم دمای زمینو سرد نگه میدارم…بابا یه ذره آدم باش… ببینم توی این دنیا چیزی هست که تو رو بخندونه…

اصلا تا حالا خندیدی….

نه جان من از ته دل خندیدی؟

من که ده ساله باهاتم. ندیدم یه لبخند ملیح و کوچیک محض رضای دل ما روی لبات بیاد چه برسه به قهقه………….

با این حرفاش ذهنم دوباره پر کشید به اون شب…

به قیافه ی پر تعجب مهرا…

که چقدر با مزه و شیرین به سشوار کشیدن من نگاه میکرد…

بیچاره از تعجب چشماش تا نهایتشون باز شده بودند و دهنش باز مونده بود…

آره اون شب بعد از 14سال از صمیم قلبم خندیدم..از ته دلم قهقه زدم…

ـ جل الخالق!!!!!!!!!!!!!….حسان خودتی…

از توی فکرش دراومدم…

یکی از ابروهامو بالا دادمو با همون حالت خشک و جدیم گفتم:

ـ چته پسر….چرا هاج و واج موندی؟

ـ حسان داداش الان دقیقا داشتی به چی فکر میکردی؟ جان مظاهر بگو..

جدیتر شدم اخمی روی پیشونیم نشست..

ـ به تو ربطی نداره…چته تو…چرا عین عقب مونده ها داری نگام میکنی؟

ـ آخه الان ..نه یعنی اون وقتی که توی فکر بودی..لبخند زدی… بابا با لبخند چقدر عوض میشی…

چــــــــــی؟………………………

من لبخند زدم… !؟

همینم مونده که جلوی مظاهر دستم رو شه…

بلند شدمو و جدی گفتم…

ـ لابد اشتباه دیدی.. یا شایدم حالت صورتم خطای دید ایجاد کرده… در ضمن درباره ی میتینگ هم باشه… باید فکر کنم…

مظاهر هم با من بلند شد. اما هنوز متعجب بود ولی سریع خودشو جم و جور کرد و گفت:

ـ شاید همینطوره… البته شاید نه حتما همین طوره… وی حسان این پروزه خیلی برای شرکت مهمِ… هم سود خوبی توی جیبمون میره هم اسم شرکت معتبرتر میشه… بابا قراره سود چند میلیاردی بکنی… خسیس بازی درنیار… قبلا لارج تر بودی حسان خان…

پشتمو کردم بهش… رفتم سمت میزم..

ـ باشه… حق باتو.. منم نگفتم مهمونی نمی گیرم.. فقط نمیخوام عجله کنم… باید مهمونیه این پروژه تک باشه… ویژه باشه…درخور من و شرکت باشه…پس مطمئنا چند روزی کاراش وقت میبره…

ـ اونکه بله…حسان حالا جو مهمونیت چطوریه؟ با خانواده بیایم یا اصلا نیایم؟

این جملشو با خنده گفت. منظورشو گرفتم…

مظاهر توی خانواده ی مذهبی بزرگ شده بود الان هم با اینکه 32 سالش بود و مجرد ولی با خانوادش زندگی میکرد…

یعنی درست بر خلاف من….

مهمونیام همیشه مختلظ و باز بود…. مشروب هم سرو میشد…

مظاهر میدونست من آدم مذهبی نیستم…اصلا این چیزها برام اهمیتی نداشت…

برگشتم سمتش و گفتم:

ـ نخیر. جنابعالی مثل همیشه تنها تشریف میاری.البته اگه جدیدا دوست دختر پیدا کردی میتونی همراهت بیاریش…

مظاهر به بازوم مشتی حواله کردو گفت:

ـ چشم همینم مونده… با یه دختر دست تو دست بیام تو مجلس پر فسق و فجور تو…میخوای حاج بابام سرمو بیخ تا بیخ ببره بزاره روی سینم…؟

سرمو به طرف راست و چپ بردمو گفتم:

ـ بهتره یه نگاه به شناسنامت بندازی…. 32 رو رد کردی نه؟

ـ چکار کنم؟ من مثه خودت اهل زن و زندگی زناشویی نیستم.. تا الان هم به همه چیز که فکرشونو میکردم ،توی زندگیم رسیدم الا این یه مورد… شاید یه روزی… یه روزی خر شم

ولی تا اون موقع نمیخوام دختری وارد زندگیم شه…

ـ ببینم به حاج باباتم همین هارو گفتی که راضی شده تا الان عذب بمونی؟

خنده ای کردو رفت سمت در…

ـ به خود حاج بابا بله.. تک تک همین کلمه هارو گفتم ولی به حاج خانم نچ…. یعنی جرات ابراز کردنشو نداشتم… الانم روزی راحت 2 سه تا دخترو برام زیر نظر میگیره… هر شبم هم امار اون بیچاره هارو میذاره کف دستم… منم مثه همیشه خودمو میزنم به کوچه که نه اتوبان علی چپ…..فعلا..

رفت و پشت سرش درم بست…

خودمو انداختم روی صندلی…

به سقف اتاق خیره شدم…

من و مظاهر ، دو نقطه ی مقابل هم بودیم…

دو خط موازی که عقایدشون هیچ وقت به هم نمی رسه…

اون با خانواده ی مذهبی……ومن بی خانواده و آزاد…

اما یه چیزایی بینمون مشترک بود…

یه چیزهایی که مارو ده سال کنار هم نگه داشت….

اراده ی قوی…پشتکار زیاد…دوری از جنس زن…

توی همه ی مهمونیام شرکت میکرد…

درسته اهل چیزی نبود…

یعنی شاید جو مختلط و مشروب براش غیر قابل تحمل بود اما هیچ وقت تنهام نمیذاشت…. اونم عادت کرده بود…

البته خانوادش منو میشناختن اما نه کامل…..

رفت و آمد داشتم باهاشون….فقط در مورد این جور مسایل چیزی نمی دونستن…

باید بهترین مهمونی رو ترتیب بدم…. یه مهمونی که شایسته منو شرکتم باشه…

باید از الان دنبال کارا بیافتم تا برای آخر هفته بشه برگزارش کرد…

“مهرا”

الان ده روزه که از برگشتنم میگذره. کلی کار عقب مونده روی سرم ریخته شده. اونقدر سرم شلوغ بود که حتی فرصت نمی کردم برای خوردن غذا برم سالن غذا خوری…

حوری جون یا زهره برام غذا میاوردن…

شب هم تا میرسیدم خونه اونقدر خسته بودم که عین جنازه روی تخت میافتادم…

************

با صدای ساناز منشی مخصوص طبقه ی خودمون سرم بالا رفت…..

ـ خانوما ؛ آقایون چند لحظه گوش کنین… باید بهتون خبری رو اطلاع بدم.

با این حرفش همه ی همکارا دست از کار کشیدن و سرتا پا گوش شدن تا ببینن این خانوم پر ادا چی میخواد بگه…

ـ باید به اطلاعتون برسونم که آخر این هفته قراره آقای فرداد میتینگی رو در منزل شخصیشون برگزار کنن و همه ی کارمنداشون دعوت هستن. البته کارت دعوت رو تا آخر وقت امروز به دستتون میرسونم و نکته ی پایانی اینکه تم میتینگ رسمی هستش..

و با ناز و ادا از سالن بیرون رفت….

به محض بیرون رفتن ساناز پچ پچ ها شروع شد .همه شروع کردن به حرف زدن…

من هنوز تو بهت حرفای ساناز بودم…

مهمونی به چه دلیل؟ اونم آخر هفته؟ امروز سه شنبه اس …امم. یعنی پس فردا شب…؟

ـ مهرا..کجایی دختر؟

صدای زهره بود…

ـ زهره…. این دختره ی میگفت؟

ـ وا…… داشت مثلا باکلاس فارسی صحبت میکرد؟ میتینگ!…

کلمه ی آخرو با ادای ساناز گفت….

ـ جدی گفتم…آخه تا حالا ندیدم یا نشنیدم که آقای فرداد اهل پارتی و مهمونی و این حرفا باشه..

ـ والا حتما یه خبر توپی داره که میخواد مهونی بده… من الان 4 ساله اینجام..فقط توی این 4 سال یکبار به قول ساناز میتینگ داده.. اونم چه میتینگی! هنوز که هنوزه یادم نرفته

ـ خوب دلیلش چی بود؟

ـ یه پروژه ی عالی رو گرفته بود. شرکت سود خیلی زیادی کرد… احتمالا این مهمونی هم برای یه پروژه ی توپه…

ـ ایول … اینکه خوبه…. وقتی شرکت سود کنه…کارمنداش هم مستقیما سود میکنن..

با این حرفم هر دو زدیم زیر خنده…

حوری جون که با خانم شادان و آقای امجد صحبت میکرد برگشتو به نگاه کرد..

بلند شد اومد سمت ما..

ـ چیه…مثل اینکه پارتی رییس شرکت به وجدتون آورده…

زهره جواب داد:

ـ پس چی؟ بابا کم کسی نیستا… مهمون جناب آقای حسان فردادیم…

من که از لحن زهره مرده بودم از حنده…

به زور خندمو کنترل کردم و رو به حوری جون گفتم:

ـ حوری جون شما هم رفتین مهمونیای ایشون…. ظاهرا زبان زد عام و خاص هستند…

ـ پس چی دختر جون….کم کسی نیست… بهترین معمار ایران با وضع عالی توپ و یه شرکت اسم و رسم دار معروف باید مهمونیاش در حد خودشو شرکتش باشه…

خانم شادان که تا الان داشت به حرفای ما گوش میداد. گفت:

ـ آره حوری جون… ولی ایکاش یه ذره هم به عقیده ی کارمنداش اهمییت میداد…

من با حالت تعجب گفتم:

ـ یعنی چی؟

حوری جون با لبخند ملیحی که روی لب داشت گفت:

ـ خانم شادان سخت نگیرید… آقای فرداد جوون هستند و طرز فکرشون هم طبعا باید مثه جوونای الان باشه… البته فرهنگ خانوادگی هم درش دخیله….

بهر حال هرکسی مختاره عقاید و نظر خودشو داشته باشه… ایشون صاحب مهمونی هستن پس طبیعیه که مهمونی به نظر و عقیده ی ایشون باشه..

به محض تموم شدن حرفای حوری جون خانم شادان با حالت قهر پا شد و رفت…

من که هاج واج مونده بودم وسطشون…

از حرفاشون سر در نمی آوردم…مگه چطور مهمونیه…؟

زهره رو به حوری جون گفت:

ـ البته بنده خدا حق داره…. خوب آدم خیلی معتقدیه….سخته بخواد توی این جور مراسم شرکت کنه..

حوری جون لبخندش عمیق شد و جواب داد:

ـ درسته زهره جان… ولی باید به نظر صاحب مهمونی هم احترام گذاشت…مگه نه..؟

تا زهره میخواست جواب بده من وسط حرفشون پریدم و گفتم:

ـ ای بابا…. یه جوری بگین منم بفهمم دیگه… مگه چطور مهمونیه که اینقدر دارین سرش بحث میکنین؟

حوری جون با خنده گفت:

ـ هیچی خانوم خانوما… مهمونیه..چیز خاصی نیست… مثل تمام مهمونیای دیگه…

سریع جواب دادم:

ـ آره معلومه مثل تمام مهمونیای دیگس… برای همینم هست که دو ساعته دارین با خانوم شادان بحث میکنین…

زهر این دفعه جواب داد

ـ بابا مهمونیش آزاده… مختلطه…. چه میدونم مثه مهمونیای خارجی…..شراب سرو میشه رقص دو نفره و …. از اینجور چیزا دیگه…آزاده آزاد… از هفت دولت

از لحنش خندم گرفت

ـ بابا همچین با خانم شادان بحث میکردین که من الان گفتم قراره چی بشنوم از این مهمونی!

الان همه ی مهمونیاو مراسم عروسیا مختطه…. تازه مشروب هم که به زور به مهمون نمیدن بخواد خودش میخوره نخوادم نمیخوره.

حوری جون گفت: همینو بگو… الان دیگه همه مهمونیا مختلط شده… همه کم اهمیت شدن… زیاد سخت نباید گرفت..

بعد بلند شد رفت سر میزش و مشغول شد. زهره هم بعد از تایید رفت سر کارش…

من موندم و یه ذهن آشفته…

حالا مهمونی رو چیکار کنم؟

برم….نرم….

اگه نرم که ضایعس…

ولی مهمونی تو خونشه…

خونش…. دوباره باید برم اونجا؟… خونه ی حسان.؟.

از روی صندلی بلند شدمو رفتم طرف سرویس بهداشتی. صورتمو با آب سرد شستم. شاید حالم بهتر شه….

****

تا ساعت 8.30 شب سخت مشغول بودیم.

هم به من؛هم به حوری جون و زهره کارت دعوت داده شد.

ساناز برامون آورده بود..

حوری جون با خانواده و منو زهره تنها دعوت شدیم…

کارت های جالبی بود… طرحاشون تک بود… مطمئنم طراحیش کار خودش بود…

بالاخره کارا تموم شد. با زهره و حوری جون از شرکت اومدیم بیرون…

ـ مهرا..باید فردا یه دو سه ساعتی مرخصی بگیریم بریم خرید لباس…

حوری جون حرف زهره رو تایید کرد…

ـ آره… باید یه لباس شیک بگیریم… نمیشه هر لباسی رو پوشید… احتمالا غیر از کارمندای شرکت ، مهمون های دیگه ای هم هستند. حتی ممکنه از شرکت های رقیبش هم دعوت کرده باشه….

ـ پس اگه اینجوریه زهره جون..حوری جون… می تونید در عرض سه ساعت مرخصی لباس بگیرین؟ والا من یه نفر یه روز کامل مرخصی لازمم…

حوری جون خندیدو گفت:

ـ ای شیطون. تو گونی هم بپوشی تکی….

ـ اِ…دست شما درد نکنه حوری جون… واقعا که.. مگه چند تا فرصت اینطوری گیر یه دختر میاد… بالاخره باید یه جوری شوهر پیدا کنم دیگه…

با این حرفم هر دوتا شون زدن زیر خنده… حالا نخند؛ کی بخند…

ای بابا حرفم همچین خنده دارم نبودا…

قیافه ی حوری جون سرخ شده بود… زهره هم اشکش در اومده بود…

ـ ای بابا.. مگه من چی گفتم…. بابا خوب منم آرزو دارم دیگه…

بالاخره از یه جا باید شوهر گیر بیارم دیگه… بس کنید ..

رسما دو تاشون کف خیابون پهن شدند….

زهره که قشنگ هم گریه میکرد هم می خندید.

حوری جون هم دستشو گذاشته بود روی صندوق عقب ماشینمو خم شده بود میخندید…

خوب شوخی کرده بودم .ولی شوخیم هم در این حد نبود که اینا اینجوری ریسه برن…

ـ مهرا خانوم به ماهم بگین تا یه دل سیر بخندیم..خستگی مون در بره…

صدای آقای حمیدی بود که توش خنده رو میشد حس کرد..

همینطور که بر میگشتم گفتم:

ـ نمیدونم . واقعا به این نتیجه رسیدم که دلقکم . هر چی که میگم با….

دیگه لال شدم..

لالِ لال…

حسان کنار مظاهر ایستاده بود.

یک دستش توی جیب شلوارش بود و دست دیگش کیفش رو نگه داشته بود…

یه ابروشو بالا انداخته بود و با حالت متفکرانه ای داشت نگاه میکرد…

حوری جون با دیدن اونا سریع خودشو کنترل کردو در حالیکه صورتش از خنده زیاد سرخ شده بود گفت:

ـ نه دخترم… آخه حرفات شیرینه…به دل میشینه.. وقتی هم که با لبخند و لحن بامزت میگی که حسابی تو دل برو میشه…

با حرفاش آب شدم از خجالت…

سرمو انداختم پایین و لبمو به دندون گفتم…

روی نگاه کردن به حسان و آقا مظاهرو نداشتم…

ای خدا اینا از کجا پیداشون شد…

آقا مظاهر گفت:

ـ بله. درست میگین. مهرا خانوم اینقدر پر انرژی و شاد هستن که ناخودآگاه این انرژی رو به بقیه هم انتقال میدن… خوش بحال همکارای معمار که هر روز با وجود ایشون خستگی از تنشون در میره…

زهره هم پرید وسط حرفشون…

آخه یکی نیست بگه موضوع بهتر از من سراغ نداشتین وسط خیابون اونم 9 شب دربارش حرف بزنین…

وای اونم جلوی این خودپرست…

خدایا بخیر بگذرون…

ـ آقای حمیدی.نمیدونین واقعا یه اعجوبس… یعنی حرفای به ظاهر معمولیش هم به آدم انرژی میده.. مثلا الان سر لباس مهمونی و مرخصی برای خرید….. اوخ…..

چنان محکم با پام کوبوندم به پاش . بدبخت زهره اینبار از درد اشکش دراومد…

حقش بود… دختره ی دهن لق…

همین یه ذره آبرویی رو که داریم میخواد به باد بده….

ـ چیشد خانوم…حالتون خوبه.؟

زهره با صدای آقا مظاهر سرشو بالا آورد.در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:

ـ بله…خوبم

حوی جون دید اوضاع داره کم کم خراب میشه سریع رفت جلو و رو به اونها گفت:

ـ خوب دیگه.. با اجازتون ما رفع زحمت کنیم… شما هم دیرتون میشه.

آقای مظاهر هم تایید کردو از حوری جون و زهره و بعد از حسان خداحافظی کردو رفت…

حوری جونم با زهره بعد از خداحافظی با منو حسان رفتن….

ومن موندم و حسان………….

جرات سربلند کردن نداشتم….

تمام این مدت ساکت بود….

منم اصلا نگاهش نکردم…

آروم گفتم:

ـ خداحافظ

سریع برگشتم که با صداش درجا میخکوب شدم……..

ـ خوبه که هنوز روحی ی شادتو داری…دلقک کوچولو…

آب دهنمو قورت دادم…

لبمو به دندون گرفتم…

مثل همیشه..همون لحن…

جوری حرف میزد که انگار اتفاقی نیافتاده….

سرد ومغرور ………….. درست مثل قبل…

سکوت کردم.

اصلا چیزی به ذهنم نمیرسید…

درمقابل این مرد دیگه خلع سلاح شدم.

نمی تونستم مثل قبل باهاش رفتار کنم…

هرچقدرم فراموش کنم بازم نمی تونم مثل قبل برخورد کنم…

قدم اول رو برداشتم…

اینبار صداش بلند تر از اول شد….

ـ زبونتو خوردی الان؟ یادمه یه زمانی دختری که روبروم ایستاده بهم گفت بی شخصیتیه اگه حین حرف زدن به طرفت توجه نکنی….. یادت میاد خانم کوچولو….

چشمامو محکم روی هم گذاشتم…. نه نباید گریه کنم…

الان وقتش نیست……..باید آروم باشم…

برگشتم طرفش و مستقیم توی چشماش زل زدم…

با زبونم لبمو تر کردم و گفتم:

ـبی ادبی منو ببخشید…

دستش که توی این مدت توی جیبش بود و درآورد…کلافه وار توی موهاش فرو کرد…

دلم ضعف رفت…..

خدایا این چه حالیه که من دارم……

خدایا بهم نیرو بده تا طاقت بیارم..

ـ به همین آسونیا کسی رو نمی بخشم…

دیگه توان نگاه کردن بهش رو نداشتم…

سرمو انداختم پایین…

دوست دشتم نفسای عمیق بکشم تا عطر سردشو استشمام کنم…

ـ عمدی نبود… یعنی…

.ای خدایا…

چرا الا باید لال شم….

این کلمه ها ی لعنتی چرا یهو از ذهنم پاک شدن…

خدایا کمکم کن… خواهش میکنم…

به سمتم اومد…

نزدیکتر…

درواقع فاصلمون رو پر کرد…

درست روبروم ایستاد…

نفسم قطع شد…….

تا اومدم سرمو بالا بگیرم که یهو به سمتش کشیده شدم.

پشتم به ماشین کناریم بود ..

بهش چسبیدم..

کیفش روی زمین افتاد با دستاش محکم منو بین بازوهاش قرار داد.

از حرکتش شوکه شدم..

همزمان با این اتفاق ویراژ شدید و رد شدن سریع یک موتوری رو از کنارمون متوجه شدم…

سرش به سمتی که موتور سوار رفت بود…و با نگاه داشت دنبالش میکرد….

اخم غلیظی روی پیشونیش بود..

ومن….

از ترس و هیجان به نفس نفس افتاده بودم…..

جفت دستاش محکم روی بازوهام بود… دستای منم روی سینش …..

صورتشو سمتم برگردوند وخیره شد بهم….

توان هیچ کاری رو نداشتم…

فلج شده بودم…

احساس کردم تنها کاری که میتون بکنم اینکه تند تند نفس بکشم…

همین…………….

همینطور بهم خیره بودیم…

بی حرف…

بیصدا…..

باز هم میخواستیم با چشمامون حرف بزنیم…

حتی توی اون تاریکی کوچه برق چشماش رو میشد دید….

دستاش محکمتر روز بازوم قرار گرفت…

درواقع خودشو بیشتر بهم چسبوند…

و من از اینهمه نزدیکی سرشار از لذت شدم…

حس ناشناخته و عجیبی بود…

دلیلشو نمیدونستم اما لذت میبردم…

دلم میخواست تاصبح تو آغوشش بمونم…

.لبهام که زیاد از حد خشک شده بود رو باز کردم.

نگاهش از روی چشام پایین اومدو روی لبهام ثابت موند..

ـ آقای فرداد.مشکلی پیش اومده؟…

با صدای ساناز سریع خودشو ازم جدا کرد.اما فاصله نگرفت…

تقریبا جلوم ایستاده بود…

صداشو صا ف کردو خیلی جدی بهش گفت:

ـ نه…میتونید برید

و ساناز هم رفت..

من که رسما داشتم از حال میرفتم…

احساس میکردم هر آن ممکنه غش کنم…

تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که دستمو روی شونه ی حسان بزارمو صداش بزنم:

ـ حسان………..

دیگه چیزی نفهمیدم…

“حسان”

عصبی شدم. …..

حتی سرشو نمیگیره بالا تا لااقل صورتشو ببینم…

کلافه دستمو توی جیبم مشت میکنم…

چقدر دوست داشتم الان یکی بخوابونم زیر گوشش…..

با این کاراش قصد دیوونه کردن منو داره…

دوست داشتم تنها باشیم تا یه حال اساسی ازش بگیرم…..

بالاخره مظاهر و خانم ها راضی شدن از بحث سر این سرتق خانم دست بکشنو برن…

من موندم و اون….

دوست داشتم مثل قبلنا سر به سرش بزارم…ا

نگار دلم برای سرتق بازیاش ، زبون درازیاش تنگ شده بود…

اما اون بدون اینکه حتی سرشو بالا بگیره زیر لبی خداحافظی کرد و روشو برگردوند..

هنوز قدم اول رو برنداشته بود…

با این حرکتش حسابی منو بهم ریخت….

کلافه اما جدی گفتم:

ـ خوبه که هنوز روحیه ی شادتو داری….دلقک کوچولو…

دلقک کوچولو رو به عمد گفتم….

اصلا همه ی جمله از قصد بود…

میخواستم حرصی شدنشو ببینم….

اما نه….انگار صدامو نشنید..

بی تفاوت یه قدم دیگه برداشت….

عصبی تر .بلندتر گفتم:

ـ زبونتو خوردی الان؟….

حرفی رو که روز اول دیدارمون بهم زده بود و به خودش تحویل دادم که باعث شد برگرده طرفم….

رخ به رخ……..

چشم تو چشم شدیم….

و من پر شدم از آرامش اون چشمها…

بی تابی های چند وقتم همه از بین رفتن…

بالاخره به حرف اومد…

ـ بی ادبی منو ببخشید……

آخ که چقدر این صحنه ها برام لذت بخش بود…

مثل همیشه نبود..

اما بازم همون مهرا …

همون دختری که به ثانیه منو آتیش میزنه و به ثانیه ای مثل آب خنک خاموشم میکنه..

نفس عمیقی کشیدم..

میخوستم عکس العملشو ببینم..

بیشتر باهاش بمونم…

دستمو توی موهام فرو کردم…

دنبال جمله ای می شتم تا بشه باهاش زبون این دختر مثل قبل کار بندازم….

بنابراین گفتم:

ـ به همین آسونیا کسی رو نمیبخشم..

سرشو پایین انداخت و من از این شرم و حیاش غرق خوشی شدم..

هیچ کدوم از این حسا دست خودم نبود…

الان دیگه هیجی برام اهمیت نداشت………

اهمیت نداشت که دو هفته است به خودم قول دادم که راحت فراموش کنم…

یه امشبو میخوام به این دل وامونده فرصت آروم شدن بدم…

فقط همین امشب……..

صدای آرومش خواستنی ترش میکرد…..

توی دلم یه لبخند بزرگ مهمون بود…

اما صورتم همون حالت سرد و ی روح رو داشت….

رفتم نزدیکش..خیلی نزدیک……

درست روبروش ایستادم..

تا خواستم چیزی بگم که نگام به پشت سرش افتاد.

یه موتور سوار که انگار برای ما کمین کرده بود. سریع موتور روشن کرد و با سرعت به طرف ما اومد…

مغزم فرمان داد که با تمام توانم مهرا رو به آغوشم بکشمو ازش محافظت کنم….

سریع دستامو روی بازوهاش گذاشتمو به خودم چسبوندمش…

دستشو روی سینم گذاشت….

صدای ویراژ شدید موتور که از کنارمون رد شد رفت روی اعصابم…

با نگاهم دنبالش کردم تا بتونم پلاکش رو بخونم اما شب بود و تاریکی کوچه باعث شد موفق نشم…

به طرف مهرا برگشتم.

حالا توی آغوش من بود و داشت با تعجب به من نگاه میکرد….

دوتا از انگشتای دستش که رو سینم بود از لای پیراهنم رد شده بود روی سینم قرار گرفت..

اما اون متوجه نشده بود….

پوست سر انگشتاش سینمو سوزوند….

میخ نگاه شدم…

چقدر محتاج این نگاه بودم…

ناخودآگاه فشار دستامو دور بازوش بیشتر کردم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم….

لبهاش که از خشکی بهم چسبیده بود رو باز کرد و من نگاهم به سمت لبهاش کشیده شد…. تمام وجودم پر شد از طعم لبهاش که اونشب چشیده بودم…

چقدر خوشمزه بود…..

همه چیز این دختر برای من خواستنی بود….

برق نگاهش…

ناز نگاهش…

لبخند روی لبهاش…

با صدای پر عشوه و مذخرف یکی از منشی های شرکت خودمو ازش جدا شدم…..

دوست داشتم اون دختر عوضی رو زیر مشت و لگدام بگیرم که عین اجل معلق سر رسید…..

پشتم به مهرا بود نمی خواستم دیده شه…

صدامو صاف کردمو خیلی سرد ردش کردم بره…

آشغال عوضی…از این دخترای جلف و آویزون تا سر حد مرگ متنفر بودم…

با چشمام داشتم براش خط و نشون میکشیدم که چطور ضدحال امشبشو سرش تلافی کنم که دست مهرا روی شونم نشست.

همزمان با صدای تحلیل رفته ای اسممو صدا زد.

سریع برگشتم طرفش .چشماش بسته شد خواست بیافته که سریع تو آغوشم گرفتمش…

چرا حالش بد شد؟

هول شدم..

سریع سوویچ ماشینشو از وی دستاش کشیدم بیرون و بغلش کردم و گذاشتمش روی صندلی عقب ماشین…

کیفم که روی زمین افتاده بود برداشتم…

کتمو آروم روش انداختم…

سریع نشستم توی ماشینو گازشو گرفتم..

نزدیکترین درمانگاه رفتم…

بغلش کردمو رفتم داخل درمانگاه…

بعد از معاینه…دکتر گفت چیز مهمی نیست فقط ا ترس یا هیجان زیاد اینطوری شده….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا