رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو پارت 12

3.7
(3)

تا وقتی ناهید را داشت، جایی برای گلی در زندگی شخصی او نبود… مردک برای داشتن گلی نقشه داشت… جواهر؟! گلی؟! آن دختر ساده و بی غل وغش در آن خانه ی قدیمی؟! سرش را به طرفین تکان داد و افکارش را تکه تکه کرد.
با شنیدن صدای بوق ماشین های پشت سری نگاهی به چراغ سبز انداخت و پایش را روی پدال گاز فشرد و به سمت خانه اش راند با افکار جدیدی در ضمیرناخودآگاهش که مانند گیاهی رونده حرکت می کرد و ریشه می داد.
گلی سکوت کرد. سرش را از روی کتاب گرفت و به روبرو نگاه کرد. شیرین جون و آقا الآن در چه حال بودند؟! نگاهش به شکمش افتاد. وارد شش ماهگی اش شده بود و برآمدگی آن نمایان تر. سری به طرفین تکان داد. نه… دیگر نمی توانست با این وضعیت به کرج برود. با افسوس به خواندن قرآن ادامه داد.
رَبُّ المَشرِقَینِ وَ رَّبُّ المَغرِبَینِ* فَبِاَیِّ ءَالاءِ رَبِّکُمَا تُکِّذِبَانِ*
چشمانش را باز کرد و دستانش را روی فرمان حلقه کرد و چانه اش را روی آن گذاشت. دختر و پسری وارد کوچه تاریک و خلوت شدند. پسر، دختر را به دیوار چسباند و فاصله ی صورتش را با او هیچ کرد. ابروهای وحید بالا رفت. کمی بعد، با لبخندی سرش را پایین انداخت و چراغ ماشین را روشن کرد. سر هر دو به طرف او چرخید. پسر دست دختر را گرفت و از کوچه خارج شدند. عاشقانه های او و گلی چه زود رنگ تلخ دلخوری گرفت. حالا که به قلبش رجوع می کرد دلخوری اش از گلی کمرنگ شده بود. روز به روز که می گذشت و به لایه های درونی زندگی گلی راه پیدا می کرد و بیشتر و بیشتر او را می شناخت، به این باور می رسید که باید تصمیمی بگیرد.
لبش را کمی جمع کرد و چشمانش را تنگ. می ترسید… می ترسید از روزی که واقعا گلی نباشد… این حقش بود که گلی به او فرصتی برای فکر کردن بدهد. او به زمان احتیاج داشت. و از همین فرصت و زمان می ترسید.
نفسش را طولانی فوت کرد و دستی به صورتش کشید. دیگر عقلش کار نمی کرد. ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
هَل جَزَاءُ الاِحسَنِ اِلَّا الاِحسَنُ* فَبِایِ ءَالاءِ رِبِّکُمَا تُکِّذِبَانِ*
و پسرک از نوای روح نوازی که می شنید، آرام خوابیده بود.
آقا نگاهش را از چشمان مامان گرفت و دوباره به در دوخت. طرح کمرنگی از لبخند در چشمانش نقش بست که باعث تعجب مامان گردید. ماشین اصلاح به دست رو به لیلا کرد و گفت: لیلا آقات داره می خنده… نگاش کن… یادم نمیاد کی لبخندشو دیدم… امروز روز خوبیه لیلا… امروز آقات بعد از ماه ها خندید.
لیلا از پشت آقا سرکی کشید و با ابروهای بالا رفته به آقا نگاه کرد: کو مامان؟! من که چیزی نمی بینم… کجا داره می خنده؟!
لبخند رو لب های مامان هم کاشته شد. او مردش را می شناخت. حتی آن لبخند ناپیدا را به خوبی حس می کرد. رد نگاه آقا را دنبال کرد و به در رسید.
پیرمرد دیده به راه که بود؟
صدای لالایی که در آن خانه گم شده بود؟
نگاه بی فروغش، اندام کدام زن را جستجو می کرد؟
چشم به راه جای پای کدامین مسافر بود؟
تَبرَکَ اسمَ رَبِّکِ ذِی الجَلَالِ وَ الاِکرَامِ*
کتاب را بست و بوسید و روی میز گذاشت. روسری اش را درآورد و روی دسته ی مبل گذاشت. به پهلوی چپ روی کاناپه دراز کشید و دلتنگ، به در خیره شد.
و گلی بود و عطر خدا، پیچیده در لحظه لحظه دلتنگی او؛
و گلی بود و پسرک خوابیده و لغزش و عبور احساسش میان سیمان و آهن؛
راه گرفته به سوی اتاقی دلگیر و
پیرمردی خسته از بیماری، خوابیده میان رختخوابی کهنه؛
و گلی امروز بوی دلتنگی می داد.
***
-حرفش چی بود؟
وحید سرش را بالا نگرفت و همچنان خم شده از کمر جواب فرزاد را داد: بچه اش.
فرزاد با ابرویی بالا رفته و دستی روی دهانش گفت: بچه اش؟!
وحید بلاخره تکیه داد و نگاه مستاصلش را به دوستش دوخت: آره… اول و آخر حرفش این بود که بودن من تو زندگیش میشه استرسو این واس پسرش خوب نی…
فرزاد ناباورانه مژه زد: یعنی اون دختر براش مهم نبود؟!
وحید چانه ای بالا انداخت و کمی سرش را کج کرد: چه می دونم والله… اون جور که بوش میومد تمام فکرش بچه اشه… اگرم گلی مهم باشه واس خاطر سلامت بچه اس.
هر دوسکوت کرده بودند… دو دوست نشسته روبروی هم برای پیدا کردن راه چاره ای. وحید پیشانی اش را به دستش تکیه داد و چشمانش را بست. فرزاد نگاه از تابلوی روی دیوار گرفت و به دوستش داد. کلافگی و سردرگمی از چهره وحید می بارید.
-نگفت تصمیمش در مورد گلی چیه؟!
وحید چشمانش را باز کرد. حرف های بزرگمهر را به یاد آورد که گلی را از دست نخواهد داد: خوب اولش از پسرش دم زد ولی آخرین حرفش این بود که گلی زنشه و از دستش نمیده…
فرزاد به جلو خم شد: به نظرم، کُری خونده برات… خواسته سرتو بکوبونه به طاق.
ولی چیزی ته دل وحید آرام و قرار نداشت. از آن مرد و تصمیماتش می ترسید. زبانی گوشه ی لبش کشید.
-حس می کنم اون مرد با من فرق داره… مث من اهل سبک سنگین کردن نی… تصمیمشو می گیره و تموم… من واس هر کار کوچیکم هزار بار، بالا پایینش می کنم… به ضرر و زیانم فکر میکنم… ولی تا اینجا اون نشون داده، تو لحظه تصمیمشو میگیره بعد میشینه پای عواقبش… این منو می ترسونه.
فرزاد کمی جلوتر کشید: از احساسش به گلی گفت؟ یا گلی احساسی به اون داره؟
وحید از جایش بلند شد و قدمی زد… دستی میان موهایش کشید… ایستاد… انگشتش را روی لبش گذاشت… فکر کرد… نفسی کشید و روی دسته ی مبل نشست: چیزی سر راس نگفت… گفتم که اولش از پسرش گفت و آخرشم گلی شد زنش… گلی هم که گفته چیزی بین اشون نی.
فرزاد صاف نشست: به نظر من که مشکلی وجود نداره..
وحید با چشمانی تنگ شده به او نگریست.
فرزاد به مبل تکیه داد و هر دو دستش را روی دسته های مبل گذاشت: مردِ برات قُپی اومده… گلی هم که میگی حسی بهش نداره… بچه ارو که بهش بده جدا میشن… پس مشکلی نیست.
وحید با ابروهایی که بالا رفته بود، پرسید:به نظرت این کم چیزیه؟
فرزاد دستش را بلند کرد و به بیرون اشاره ای کرد: این همه زن مطلقه… اون دختر هم یکی از اونا… مشکل تو یه چیز دیگه است… نه؟
وحید خسته از این سوال، دستش را بالا آورد: یه بار یکی این حرفو بهم زد تو دیگه لازم نی دوباره بگی.
فرزاد دست هایش را برداشت و به جلو خم شد: پس دردت چیه وحید؟ یا بکن ازش یا بمون باهاش… جز این دوتا که راهی نیست.
وحید دوباره برخاست… بی قرار… قدم زد… دست به کمر… کنار میز ایستاد: فکر می کنی سعی نکردم… نتونستم برادر من… نتونستم… نه می تونم ازش بکنم نه می تونم باهاش بمونم.
فرزاد کلافه گفت: ای بابا.. بلاخره که چی؟ باید تصمیم بگیری.. تا وقتی با خودت یه دل نشدی حال و روزت اینه.
سکوت وحید جوابش شد.
فرزاد نفس عمیقی کشید و نگاهش را دورتا دور اتاق چرخاند و در آخر به وحید چشم دوخت: فرزانه میره کلاس تکواندو… مربیش یه مردِ که پارکینگ خونه اشو کرده باشگاه… میگه این مرد یه زن داره که ده ساله تو رختخوابه… ام اس شدید داره… دست و پاهاش فلجه… ده ساله این مرد داره با عشق زنشو تر و خشک می کنه… هر روز ماساژش میده… پوشکشو عوض میکنه… می شورتش.. غذا بهش میده… سوار ویلچرش میکنه و می بردش بیرون…پسر ده سال! یه روز که دخترا تو پارکینک بلند می خندن، مرد گفته خانمها مراعات خانم من که بالا تو تخته رو بکنید، نمیخوام خدایی نکرده یه لحظه فکر خیانت به ذهنش خطور کنه… می بینی هنوز مردی هست… حالا این دختر سالمه… سرپاست… خانواده داره… اصیله… از خودگذشته است… فقط قرارِ بچه ای رو به باباش بده و بعدش ازش جدا شه… اون وقت میشه یه زن مطلقه که حضانت بچه اشو باباش به عهده گرفته… من موندم کجای این مسئله اونقدر سخته که تو نمی تونی راه حلی واسش پیدا کنی!
وحید دست به کمر جواب داد: تو فکر میکنی فقط به شرایط اون فکر میکنم؟! اون یه طرف قضیه اس.
اخمی میان ابروهای فرزاد جا خوش کرد: پس دردت چیه؟
وحید ایستاده، انگشت شستش را به سینه اش زد: درد من خودمم.. اگه نمی تونم تصمیمی بگیرم نه فقط واس خاطر اینه که اون دختر، زن موقت یکی دیگه بوده و بچه ای داشته… من از خودم می ترسم…حیوون بودن فقط به این نی که به ناموس مردم دست درازی کنی… وقتی دختر مردم با هزار امید پا میذاره تو زندگیم و من نتونم جلوی زبونمو نیگر دارمو سرکوفتش بزنم میشم حیوون… وقتی قول بدم به دختر مردمو نتونم پاش وایسمو با هر زخم زبون مادر و خواهرم هوار شم سرش، میشم حیوون… وقتی نتونم پای مشکلاتی که با این دختر تو آینده دارم وایسمو گذشته اشو بکوبم تو سرش، میشم یه حیوون…
نفسش را طولانی بیرون داد: سخته… سخته مرد بودن و درد رو دردش نذاشتن… پسر من بیشتر از هر چی از خودم می ترسم.
فرزاد دست به سینه، لبخندی زد: می دونی تو حرفات چی برام جالب بود؟
ابروی راست وحید بالا رفت.
-اینکه تو خواسته و ناخواسته داری آینده اتو با اون تقسیم میکنی… تو اونو شریک زندگیت می دونی… حالا من یه سوال ازت دارم… از کجا مطمئنی زن دائم اون مرد نمیشه؟ شاید بچه به دنیا اومد به خاطر بچه زن اون شد… شاید وقتی تو داری اینجوری لفتش میدی و هی سر، تو در و دیوار می کوبی، اتفاقی افتاد که به اون مرد دل داد… یه سیبو بندازی هوا هزار چرخ می خوره تا بیاد پایین.
وحید نگاه مستقیمش را نگرفت… نگاهش کرد… نگاهش کرد…
حرف های چند روز پیش بزرگمهر و حرف های فرزاد، قلبش را مچاله می کرد… ترسی به جانش افتاده بود… در خواستن گلی شکی نداشت… از همان اول می خواستش… و این حس روز به روز عمق پیدا می کرد و او هنوز بلاتکلیف بود… اخم کرده گفت:
-چی نصیبت میشه از اینکه ته دل منو خالی کنی؟ قلب من بلرزونی؟ اگه می بینی دست و پا می زنم، اگه می بینی شب و روزم یکی شده، تموم دلخوشیم اینه که ته ته همه این دلنگرونیا چند ماهه… بعد از اون آزاده… اگه بخواد بره اگه بره زن دائمش بشه از پا در میام… دلم گرم بودنشه که اگه بره از هستی ساقط میشم فرزاد… نترسون منو.
فرزاد از جایش بلند شد و با چند قدم خودش را به وحید رساند. روبرویش ایستاد، چشم در چشم: پس دست بجنبون پسر… زودتر تصمیمتو بگیر و اگه هستی بهش بگو تا دیر نشده… دلشو گرم بودنت کن تا از دستات لیز نخورده و از دستش ندادی… بهش بگو بعد از تموم شدن صیغه باهاش می مونی… اگرم نه… بکش کنار و خلاص… یه بارم شده این اخلاق بازاریتو بذار کنار و زودتر تصمیم بگیر… این دختر، کاسب جماعت نیست که منتظر تصمیم تو بمونه… واسه خودت تو بازار معتمدی و همه برای معامله باهات پا پیش می ذارن… توش حرفی نیست ولی این جریان فرق داره… تو باید پیش قدم شی… برو باهاش حرف بزن.
وحید دستی به چانه اش کشید و نگاهش را از دوستش گرفت و به زمین دوخت: حق باتوئه… باس یه کاری کنم… خودمم خسته شدم.
فرزاد پشت شانه اش زد و مطمئن گفت: وقتی مرد به کسی دل نداده، برای جداییش بهش فکر هم نمی کنه، وقتی میگه تموم یعنی تموم… ولی وقتی داره فکر می کنه… به جاده میزنه… سیگار آتیش می کنه… دست به دیوار می کوبه ( با ابرو به دست وحید اشاره ای کرد که به تازگی از گچ خارج شده بود) یعنی دلش رفته… بدم رفته… رفیق بد دلتو باختی.
لبخند روی لب های وحید نشست و بی شرفی نثار دوست خندانش کرد.
***
سکوت بود و تپش قلب های بی قرار… دیداری بعد از هفته ها دوری… هیچ یک حرفی به میان نمی آوردند مبادا که سخن به جایی کشیده شود که هیچ کدام دوست نداشتند… نوای سوزناک سه تار پیچیده میان حس های آنها… هر دو خیره به جلو… گلی انگشت های پیچیده درهمش را روی کیفش گذاشته بود و وحید دست به سینه خیره ی مردم در گذر. صدای حزن آلود سه تار، فضایی پر از حس های مختلف ایجاد کرده بود، دوست داشتن، خواستن، غم، یاس…
وقتی شروع به حرف زدن کرد، سر گلی به طرف او چرخید. ولی نگاه وحید به روبرو.
-وقتی واس اولین بار دیدمت، به خودم گفتم عجب زِبونی داره… از اینکه حرفتو زدی و جواب سعیدو دادی خوشم اومد… با هر بار دیدنت این خوش اومدن عمیق تر شد… به جایی رسیدم که به خودم گفتم بلاخره یکی پیدا شد که جذبم کنه… گفتم بعد این همه مدت، تونستم اونی رو که خودم میخوام پیدا کنم… واس اولین بار تو عمرم یه رابطه ارو شروع کردم… واس اولین بار دل دادم به یه دختر…
به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد. لب زیرینش را به دندان کشید. گلی دید و اندوهگین چشم بست. سرش را برگرداند و از شیشه ی بغل به بیرون خیره شد.
وحید دستی به لبش کشید… سخت بود برایش گفتن از احساسی که با صداقت طرف مقابلش همراه نبود… سخت بود از احساساتش به کسی بگوید که زن موقت مرد دیگریست و شکم برجسته اش به او دهن کجی می کرد… هر چه تلاش می کرد، چشم نگرداند و نبیند ولی آن گردی قلنبه در گوشه ی میدان دیدش، تیری بود در قلبش.
-ولی تو چکار کردی؟ به زمینم زدی.
گلی لبهایش را به هم فشرد و بیرون را نگاه کرد.
-واس اینکه باهات صداقت نداشتمو فرزادو صاحب خونه نشون دادم، مجبورم کردی عذرخواهی کنم ولی تو بدترشو سرم آوردی.
گلی محکم تر انگشتانش را در هم پیچید و چین و شکن های پیشانی اش بیشتر و بیشتر می شد.
-با نگفتنات اجازه دادی اونقدر اون حس پیش بره که حالا موندیم تو داشتن و نداشتن… تو موندن و رفتن…
سکوت کرد و نفسش را با آهی طولانی بیرون داد.
گلی با خود گفت که این وحید آرام با وحید ماه پیش فرق داشت… هرچند نگاهش نمی کرد ولی خشمگین نبود، گله می کرد. آزرده خاطر بود. همان که از او خواسته بود، حرف بزنند، برایش دنیایی ارزش داشت ولی…
گلی سر برگرداند و به یکباره گفت: برو.
وحید شنید ولی باور نکرد. سر چرخاند و با سگرمه های در هم به او نگریست: نشنُفتم!
سیاه چشمانش… چقدر دلتنگ آنها بود… ضربان قلبش بالا رفت وقتی به آن دو چشم خیره شد… چقدر شب و روزش به خیال این چشم ها گذشته بود. پلک بست و باز کرد تا بتواند حسش را پنهان کند و دست دلش را رو نکند. خیره در آن سیاهی ها از رفتن دم زد: دارم میگم برو… برو و فراموش کن گلی هم بوده… همین حالا که من از ماشینت پیاده میشم برو و دیگه پشت سرتو هم نگاه نکن… درست همون کاری که قراره من بکنم.
وحید کمی سرش را کج کرد و با چشمانی تنگ شده و حرصی در کلامش گفت: اون وقت قراره تو چکار کنی؟!
دو چشم خیره به هم… یکی پر از تمنا و دیگری لبریز از نیاز.
-ازت دست می کشم… پامو از ماشینت بذارم بیرون، فراموش می کنم وحیدی هم بوده و حسی بهش داشتم… میرم پی زندگی که قرارِ تو دیگه توش نباشی.
وحید کامل به طرف او چرخید، با دستی روی فرمان. سعی کرد نگاهش به شکم او نیفتد. نگاهش را روی صورتش تنظیم کرد: اون وقت تنهایی نشستی فکر کردی و به اینجا رسیدی؟
نفس گلی تند شد، صدایش کمی بالا رفت: نه… رفتار تو، مامانت، بزرگمهر همه و همه بهم حالی کرد که باید برم… منو چه به دوست داشتن یه مرد…
ابروهای وحید همدیگر را در آغوش کشیدند: وقتی چیزی رو با صداقت شروع نکنی نتیجه اش میشه این… پس نباس از کسی دلخور باشی.
گلی پوزخندی زد که اعصاب وحید را به بازی گرفت: نه من از کسی دلخور نیستم… من حق ندارم از کسی دلخور باشم… همه حق دارن به من تو دهنی بزنن… همه محقن… حتی خود تو.
وحید پوفی کشید و نگاهش را از او گرفت که گلی در ماشین را باز کرد. یک پایش را که بیرون گذاشت، وحید دستش را دراز کرد و آستینش را کشید. گلی کمی کج شد.
-کجا؟! بشین سرجات… حرف دارم.
گلی پرغیض به او نگاه کرد: حرف من تموم شد… دستتو بکش.
و به دست او چشم دوخت. باور این گلی جدید برای وحید سخت بود. قلبش فشرده شد… قرار بود همه چیز به همین راحتی تمام شود؟! او هنوز حرف هایش را نزده، حکم را شنیده بود.
گلی دستش را محکم کشید که آستینش رها شد. بیرون رفت و قبل از بستن در بدون نگاهی به وحید گفت: به سلامت.
و در را بست و از روی پل وارد پیاده رو شد. چند قدمی نرفته بود که مانتویش از پشت کشیده شد و صدای وحید به گوشش رسید: تو همیشه اینقدر زود از داشته هات دست می کشی؟
گلی ایستاد. برگشت و سرش را بالا گرفت و چشم در چشم وحید، پر اخم: من داشته ای ندارم جناب.
این لحن حرف زدن و این نگاه سرد گلی آخرین چیزی بود که در این دنیا می خواست. آمده بود تکلیفش را مشخص کند ولی ظاهرا گلی قبل از او دست به کار شده بود و او را از زندگی اش حذف کرده بود. گلی خواست راه بیفتد اما دست وحید که بند مانتویش بود این اجازه را نداد.
علی رغم میلش با اخمی برگشت و گفـت: حرفی ام مونده؟! مگه تو گوشم نخوابوندی که برم؟! مگه ازم فاصله نگرفتی که برم؟ وقتی اومدم حرفامو بزنم رفتی تو پذیرایی نشستی و با این کارت بهم نفهموندی که برم؟ خوب دارم دل به دلت می دم… دیگه چی می خوای؟
وحید دستش را انداخت: یادمه یکی اومد تو اتاقمو بهم گفت واس خاطرم می جنگه… که می خواد دوباره من مال اون شم.
مردم در حال عبور به آن دو می نگریستند و می رفتند. گاهی تیکه ای هم به آنها می انداختند.
گلی نفسش را از بینی بیرون داد و نگاهی به درختان کنار خیابان انداخت و دوباره به وحید: از کدوم جنگ حرف می زنی؟ من تا اومدم جنگو شروع کنم تو چنان پا به فرار گذاشتی که من اون جنگو شروع نکرده باختم… تمام درها رو به روم بستی… آدم باید برای کسی بجنگه که باشه ولی تو خودتو محو کردی.
وحید لبه های کتش را کنار زد و دست به کمر شد: باس به من فرصت بدی… من فرصت می خوام واس فکر کردن… چیز ساده ای نی… فقط می خوام بدونم هستی یا نه؟
گلی سری به طرفین تکان داد: من حتی اگرم بخوام… تو نمیخوای… مامانت نمی خواد… مردم نمی خوان… جامعه نمی خواد… هر بار دهن باز کردمو گفتم وحید، یکی با حرفاش چنان زد تو دهنم که نفسم بند اومد… شرایطمو کوبید تو صورتم… همه میگن با خواستن تو دارم بهت ظلم می کنم… یه زن با شرایط من حق نداره دل بده… حق نداره کسی رو دوست داشته باشه… همه میگن من اگه تو رو داشته باشم، بدبختی سراغت میاد… ولی می دونی بین منو تو کدوم خوشبختره؟
وحید با چشمانی سوالی نگاهش کرد: تو به این وضعیت میگی خوشبختی؟
گلی سری به نشانه ی تایید تکان داد: از بین ما دوتا، تو خوشبخت تری… تو خوشبختی چون یکی گوشه ی این شهر صادقانه عاشقته… عاشقانه برات گریه کرده… با گریه در نبودنت ضجه زده… می بینی چقدر خوشبختی… خوشبخت تر از منی که از مردی که دوستش داشتم سیلی خوردم… از مردی که بچه اشو براش نگه داشتم فقط هوار و داد شنیدم… از کس و ناکس لغز شنیدم… آخرِ آخر این ماجرا من میشم اون زن چشم سفید که یه پسرو اغوا کردم… باز تومیشی آدم خوبه و منم آدم بدِ قصه.
نگاه وحید ته رنگی از مهربانی گرفت. دختر روبرویش با گونه ای برجسته و صورتی که پرتر شده بود، غیر مستقیم از علاقه اش گفته بود.
زنی چاق از کنار گلی رد شد و تنه ای به او زد که قدمی به جلوکشیده شد. زن رو برگرداند و اول نگاهی به گلی و بعد به وحید انداخت: مردم اونقدر بی ملاحظه شدن که دعوای زن و شوهری شونو میارن تو خیابون… مگه خونه ارو ازتون گرفتن که وسط خیابون وایسادین و بحث می کنید.
و راهش را گرفت و رفت. چند قدمی نگاه گلی با او همراه شد ولی وقتی نگاهش را به وحید داد، چیزی در چشمان او بود که قلب او را به لرزه انداخت… شاید حس خواستن… شاید… هر چه بود، قلب گلی را لبریز از حس خوب کرد.
-بهم فرصت بده… یه کم دیگه زمان می خوام… ولی باس از یه چیزی مطمئن شم.. تو که تصمیم خاصی واس بعد از تموم شدن صیغه نگرفتی؟
گلی قدم عقب گذاشت.
وحید از سکوتش هراسید.. آب دهانش را قورت داد… تکان نخورد: بگو که تصمیمی نگرفتی.
گلی نگاهش را از مرد دلبندش نگرفت… قدمی عقب تر: نه من تصمیمی نگرفتم هنوز… ولی تو تصمیمتو بگیر چون ممکنه خیلی زود دیر شه وحید… خیلی زود… شاید روزی برسه که من تصمیم بگیرم دیگه تو زندگیم مردی نباشه.
قدمی عقب تر… عقب تر و برگشت و فاصله را بیشتر کرد… بیشتر و بیشتر… و وحید ایستاده کنار خیابان به تماشای او… به دختری که چاق تر از روزهای قبل شده بود… دیگر آن دختر لاغر روزهای اول نبود… چشم گرفت و آهی کشید… زنی باردار، همه ی زندگی او شده بود… دستی به صورتش کشید و به طرف ماشینش رفت… باید تا گلی را از دست نداده است تکلیفش را با خودش و مادرش مشخص کند.
و گلی رفت.
روزی مردی به زندگی اش پا گذاشته بود؛
مردی با یک انتخاب برای او؛
یک انتخاب و یک تصمیم؛
تصمیم او و ریزش داشته هایش؛
و دوباره مردی به زندگی اش پا گذاشته بود؛
یک انتخاب و یک تصمیم؛
تصمیم او و …
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت؛
او این بار می خواست بدست بیاورد.
***
میلاد با عجله خودش را به استیشن رساند و نفس زنان رو به گلی گفت: آجی تخت نه فرار کرده.
گلی که در حال چک کردن دستورات دکتر بود، خودکار قرمزش را لای آن گذاشت و با تعجب گفت: چی؟! فرار کرد؟!
منیژه هم از اتاق دارو خارج شد. گلی به طرف اتاق دوید و آن دو هم به دنبالش. وارد اتاق که شدند، تخت خالی، حالِ پریشان آنها را به سخره گرفت. منیژه با تشر به میلاد گفت: مگه بهت نگفتم مشکوک می زنه… مگه نگفتم داره با پسرهاش تو راهرو قدم رو می ره مواظبش باشید… پس چکار می کردید شماها؟!
گلی به سمت یخچال کنار تخت رفت و همزمان شنید که میلاد جواب داد: من داشتم علایم حیاتی چک می کردم و ایوب هم داره خونارو می گیره… الآن اومدم تو اتاق دیدم هیشکی نیست. یخچالم خالی کردند.
گلی در یخچال را باز کرد و چشمش به نایلونی سیاه و مچاله در طبقه وسط و شیشه مربای هویج نیم خورده افتاد. برگشت و به میلاد گفت: بدو برو نگهبانی شاید تازه رفتن… بدو میلاد.
میلاد به سرعت از اتاق خارج شد و آن دو به استیشن رفتند.
گلی روی صندلی نشست و دست به سرش گرفت: حالا کی جواب سمیعی و سوپروایزرو می ده؟
سرش را بالا آورد و پرسید: امشب کی سوپروایزره؟
منیژه پرونده بیمار را از قفسه برداشت و شروع به ورق زدن کرد. کمی بعد گفت: فرمان آرا.
آه از نهاد گلی برخاست: درست همین امشب باید مادر فولاد زره سوپروایزر باشه؟! کاش حسینی بود.
منیژه گفت: بیا ببین… یه شماره تو برگه ی پذیرشش هست.
ایوب با لوله های آزمایش خون وارد شد و با تعجب پرسید: چی شده؟
منیژه سرش را به سمت او چرخاند: هیچی… تخت نه فرار کرده.
ایوب گارو را در جیب روپوشش گذاشت و کنار آنها آمد: جان تو خانم رضایی گفتم امروز این مریض کار دستمون میده.
منیژه به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت و شماره ای گرفت: مرکز؟! یه خط آزاد می خوام.
کمی بعد شروع به شماره گرفتن کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: آقای …
گلی و ایوب کنار او ایستادند.
– از بیمارستان تماس می گیرم. آقا شما الآن کجایید؟
-یعنی چی؟ شما هنوز بیمار این بخش هستید و تحت نظر… مرخص نشدید که بخشو ترک کردید.

-پس تکلیف هزینه هاتون چی میشه؟ بنده که نباید هزینه شما رو بپردازم.
و بلافاصله گفت: الو… الو.
نگاهی به هر دو آنها انداخت: قطع کرد.
و گوشی را گذاشت. اینبار گلی از مرکز خطی آزاد خواست و تماس گرفت ولی صدای زنی در گوشی پیچید: مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
گلی گوشی را گذاشت و رو به بقیه گفت: خاموش کرده.
کمی به همدیگر نگاه کردند.
گلی پرسید: حالا چکار کنیم؟
منیژه دوباره پرونده را باز کرد و برگه هایش را نگاهی انداخت. پرونده را بست و با تاسف سری تکان داد: شماره ی دیگه ای هم نیست.
دوباره فرار بیماری دیگر و دردسری دیگر… سوال و جواب و توبیخی دیگر.
گلی به طرف میزش رفت: حالا جرات دار کیه به فرمان آرا زنگ بزنه؟
آن دو خود را به نشنیدن زدند. منیژه به اتاق دارو رفت و ایوب هم نمونه های خون را به جای مخصوص خود برد.
گلی لبخندی به عکس العمل آنها زد و سری تکان داد. مسئول شیفت او بود و پاسخگو. باید بیشتر حواسشان را جمع می کردند و حالا مریض بدون تسویه حساب بخش را ترک کرده بود. دیده بود پیرمرد و دو پسرش زیاد در راهرو قدم می زدند. به پسرها هشدار داده بود ولی بیمار و همراهانش از مشغول بودن آنها استفاده کرده بودند.
میلاد با شانه هایی آویزان جلوی استیشن نمایان شد. گلی نگاهش کرد.
-آجی نبودن… رفتن.
گلی هم سری تکان داد: آره رفتن.
میلاد نگاهی به سر بخش انداخت. ابروهایش بالا رفت: وای فرمان آرا… خدا به داد برسه.
و به سرعت استیشن را دور زد و کنار گلی ایستاد. گلی نفس عمیقی کشید و قدم جلو گذاشت. زنی بلند قامت و لاغر با چهره ای خشک و ابروهای فوق العاده نازک، آن طرف سکو ایستاد. شق و رق.. زنی تقریبا پنجاه ساله.
تعداد ضربان قلب گلی بیشتر شد. دستش را مشت کرد تا استرسش را میان آن خفه کند. لبش به لبخندی مصنوعی باز شد. آب دهانش را با صدا قورت داد. سلامی کرد. خانم فرمان آرا جوابی داد و دفترش را باز کرد و شروع به پرسیدن کرد: تعداد مریضا؟ تعداد پرسنل؟ تعداد مریضای عمل فردا؟ مورد خاص؟ زندانی؟ اینتوبه؟( مریضی که به دستگاه تنفس مصنوعی وصل باشه)…
و گلی به تک تک آنها جواب داد.
دفتر را بست و مستقیم به چشم های گلی خیره شد. خیلی محکم گفت: خوب؟!
ابروهای گلی بالا پرید. سر برگرداند و نگاهی به میلاد انداخت. او از خودش مستاصل تر بود.
صدای فرمان آرا باعث شد به او نگاه کند: میگی یا خودم برم تک تک اتاقارو بگردم ببینم چی شده؟!
چیزی را نمی شد از چشمان تیزبین او مخفی کرد. گلی نفس عمیقی کشید و با تپش بالای قلب گفت: یکی از مریضا رفته.
بلافاصله ابروهای فرمان آرا در هم رفت. گوشی سیار را روی دفتر گذاشت: رفته؟!
-بله… ما داشتیم کارهای بخشو می کردیم از نبود ما استفاده کرده و فرار کرده.
زن پوزخندی زد و گفت: فقط زبونت درازه، از مدیریت هیچی سرت نمیشه..نه؟ گدوم گوری بودید شماها که نتونستید جلوی مریضو بگیرید؟
نفس گلی با حرص درآمیخت. منیژه و ایوب هم از پناهگاه هایشان بیرون آمدند و وارد استیشن شدند.
خوب فرمان آرا از نظر گلی از حدش پیشروی کرده بود، پس دست به سینه گارد گرفت، لرزش صدایش را پس زد: تو وظایف من تعریف نشده که دم در اتاق مریض بشینم و کشیکشو بدم… مگه اینکه تازه قطعنامه اش اومده باشه و من خبر ندارم.
صدای فرمان آرا بلندتر و چهره اش در هم: هر اتفاقی تو این بخش میفته مسئولش تویی خانم پرستارِ نمونه… که اگه به من بود از لباست می گرفتمو پرتت می کردم بیرون… تو چی از مدیریت سرت میشه که نمونه هم شناخته شدی؟!
گلی صورتش را به طرف دوستانش چرخاند و آرام زمزمه کرد: خدا خرو دید که بهش شاخ نداد.
هر کس به طریقی سعی می کرد لبخندش را جمع کند. منیژه لبش را گاز گرفته بود. ایوب برگشت و به اتاق لنژ( اتاق مخصوص ملحفه و لباس بیمار) رفت و میلاد سرفه ای کرد.
فرمان آرا با قدم های محکم و سریع استیشن را دور زد که قلب گلی از این واکنش از جا کنده شد. صدای گرومپ گرومپش را به راحتی می شنید.
با قیافه ای وحشتناک جلوی گلی ایستاد: اگه می تونی بلند بگو اون چیزی رو که گفتی.
و نگاهش به سمت شکم گلی از روی مانتو هم نمایان بود، راه گرفت. کمی نگاهش آنجا به آن برجستگی سنجاق شد. مدتی می شد که گلی نگاه بد و پچ پچ همکارهایش را تحمل می کرد و دم نمی زد.. باید فکری می کرد و مسئله را برای همه روشن می ساخت.
فرمان آرا با شنیدن صدای گلی دوباره به او نگریست.
-یکی از اصول مدیرت اینه که هر مدیری اول باید به فکر پرسنلش باشه بعد منافع خودش… تا با بدست آوردن قلب کارمنداش راهو به سمت موفقیت صاف کنه.
چین های ریز و درشت اطراف چشم های فرمان آرا را مزین کردند: به من تیکه می ندازی؟! باشه خانم مدیر… تا فردا هفت صبح بهت فرصت میدم که مریض روی تختش باشه و گرنه هزینه ی اون بیمارو از هر چهارتاتون کم می کنم.
آرام تر از قبل به جای قبلی اش برگشت و دفتر و گوشی اش را برداشت و قبل از رفتن رو به گلی گفت: ببینم چکار می کنی خانم مدیر..
و از بخش خارج شد.
همگی در استیشن جمع شده بودند و فکر می کردند. گلی و منیژه نشسته و ایوب و میلاد ایستاده. اگر بیمار برنمی گشت کار به دفتر پرستاری کشیده می شد و در آخر از حقوق آنها باید هزینه پرداخت می شد. از جایش بلند شد و نگاه همه با او به حرکت افتاد. پرونده را دوباره برداشت و نگاهی انداخت. چشمانش به دو آدرس خورد.
آرام گفت: بچه ها دو تا آدرس اینجاست.
همگی به دور او جمع شدند و سرشان به طرف پایین خم. یکی از آدرس ها مربوط به شهرستان و دیگری تهران.
ایوب گفت: باید یکی رو بفرستیم به آدرس تهران.
گلی با این حرف موافق بود ولی چه کسی؟!
اگر وحید هنوز با او بود، بی معطلی با او تماس می گرفت. با اخلاقی که داشت بهترین گزینه برای این کار بود. باربد هم با آن زبان تندش همه چیز را بدتر می کرد… یعنی می توانست روی او حسابی باز کند؟!
مردد بود. نگاهش به پرونده و فکرش حول و حوش او. تنها گزینه در آن لحظه بود.
از جمع جدا شد. روی صندلی نشست و گوشی اش را درآورد. بقیه به طرف اوچرخیده بودند و حرکاتش را دنبال می کردند.
میلاد پرسید: آجی می خوای چکار کنی؟!
گلی شروع به نوشتن پیامی کرد و گفت: شاید بزرگمهر بتونه بره به اون آدرس… فعلا تنها گزینه ی من اونه… اگه شما کسی رو می شناسید بگید.
کسی جوابی نداشت.
پیامی محتاطانه فرستاده شد: آقای دکتر.. لطفا برای انجام کاری با بنده تماس بگیرید.
گوشی را روی میز گذاشت و با لبخندی گفت: حالا باید منتظر بمونیم ببینیم می تونه برامون کاری کنه یا نه.
عقربه های ساعت از پی هم. پنج دقیقه گذشته بود و خبری از بزرگمهر نشده بود. منیژه ناامید به اتاق ها برای سرکشی رفته بود و پسرها هم به کاری مشغول بودند. گلی اندیشید شاید بهتر بود به همان باربد زنگ می زد. شرمندگی و درماندگی او را دربرگرفتند.
دقایق از پس هم می دویدند و چهار آدم، با چشمانی ثابت مانده به گوشی برای زنگ مردی به نام بزرگمهر. هر صدایی واکنش آنها را در پی داشت.
و…
صدای گوشی همگی را به سمت خود خواند. هر کس از گوشه ای به سمت میز حمله ور شد.
و اسم روی گوشی همه را دل گرم کرد: بزرگمهر مصطفوی.
گلی گوشی را چنگ زد و نفسی گرفت و دوبار دست روی مقنعه اش کشید و گفت: الو سلام.
همگی حلقه زده دور گلی.
صدای خسته ی بزرگمهر در گوشی پیچید و گلی را دمق کرد.
-سلام… این کارت چیه؟!
گلی سکوت کرد و نگاهش را بین دوستان امیدوارش چرخاند. لبخندی زد: خوب ما تو بخش یه مشکلی داریم.
بزرگمهر بی حوصله جواب داد: خوب.
گلی ناامید شد: یکی از مریضامون بدون اینکه هزینه هاشو بده رفته.
صدای بزرگمهر خسته و کشدار: خوب؟!
سکوت گلی و دستی که از کنار گوشش آویزان شد. نفسی کشید، عمیق و پر از یاس. لب همکارانش آویزان شد.
دوباره گوشی را به گوشش چسباند: ما تا فردا هفت صبح وقت داریم مریض رو برگردونیم بخش… فقط ازش یه آدرس داریم… می خوام اگه می تونی بری به اون آدرس.
جوابش لبهای دوخته شده ی بزرگمهر بود و صداهای مبهم پیچیده در گوشی. صدای تک بوق ماشینی به گوش رسید.
صدایش را ملتمس کرد و گفت: میری؟
صدای پوف کشیدن بزرگمهر به گوشش رسید: گلی من از بوق سگ تا الآن دارم می دوام… خسته ام و دارم می رم خونه… نا ندارم رو پا وایسم… حالا دوره بیفتم دنبال آدرس یه مریض احمق.
نگاه گلی از چشم های امیدوار دوستانش به کف زمین سقوط کرد. چراغ امیدش تپ تپی کرد و خاموش شد.
-باشه… شاید نباید به تو زنگ می زدم… نباید انتظار داشته باشم موقعی که گرفتاری برام پیش میاد، تو قدمی برام برداری… به باربد زنگ میزنم شاید کاری کنه واسم.
بلافاصله بزرگمهر با تندی جواب داد: بیخود… لازم نکرده… آدرسو بگو.
لب های گلی تا گوش هایش کش آمد. نقطه ضعفش را بلد شده بود. آدرس را داد و در آخر افزود: تو فقط یه کاری کن که با من حرف بزنن، باقیش با من.

 

بزرگمهر فعلا گفت و قطع کرد.
گلی شادان رو به بچه ها کرد و گفت: دعا کنید بتونه راضیشون کنه… وگرنه باید حقوق این ماهو بی خیال شم.
امید دوباره در دلشان جوانه زد. لبخند به لب هایشان برگشت. گلی گوشی را چون شیئی گرانبها میان دستانش گرفته بود. ساعتی گذشته بود و دلهره میان آنان جولان می داد. هر چند ثانیه یکبار صفحه ی گوشی را باز می کرد و به آن خیره می شد و هر بار هم آهی می کشید. برای وقت کشی به اتاق ها می رفت و سرک می کشید و اگر مشکلی بود، رفع می کرد. مریضی را به سی تی اسکن بردند و برگرداندند. پرونده ها را چک کرده بودند و کسی هنوز زنگ نزده بود. دختری دست مادر بیمارش را گرفته بود و در بخش قدم می زدند و هنوز از بزرگمهر خبری نبود. از انتظار دلشوره گرفته بود. منیژه هم بی حوصله با گوشی اش مشغول بود و زمان را می کشت. به استیشن برگشت و روی صندلی نشست. سر روی میز گذاشت که صدای گوشی اش برخاست. از جایش پرید. منیژه هم ایستاد. بلاخره…
گوشی را برداشت: الو.
صدای بزرگمهر را شنید: گوشی.
بچه ها همگی دور او جمع شده بودند، خیره به دهان او.
صدای مردی در گوشی پیچید: بفرمایید!
همگی گوش هایشان را نزدیگ گوشی برده بودند. چهار سر کنار هم.
-آقا من پرستار بخشی ام که بیمار شما اونجا بستری شدند.
-خوب؟!
-میخوام با خود آقای____ صحبت کنم.
-من از آشناهاشونم… کاری دارید به من بگید.
گلی با آرامش گفت: آقا مشکل ایشون مالیه درسته؟
مرد طلبکارانه جواب داد: غیر از اینم می تونه باشه؟
گلی از لحن مرد حرصش گرفت ولی با خونسردی گفت: خوب من براشون یه پیشنهاد دارم که هم کار اونا راه بیفته و هم دردسری برای ما بوجود نیاد.
سر هر سه نفر عقب رفت و با چشمانی متعجب به او نگاه کردند.
-می شنوم.
ابروهای گلی بالا رفت: نه دیگه من فقط به خودشون یا پسرشون می گم.
صدایی نیامد. ظاهرا مرد درحال مشورت کردن بود. صداهای مبهمی در گوشی می پیچید. به همکارهایش لبخندی زد و گفت: دعا کنید حرفمو قبول کنند و بیان.
-خانم پرستار بفرمایید.
صدای دیگری بود.
گلی پرسید: شما پسرشون هستید؟
-بله خودمم… فامیلمون گفت پیشنهاد دارید.
لبخندی لبهای گلی را قوس داد: درسته… خوب من می تونم کمکتون کنم تا هزینه هاتونو خیلی کمتر کنید تا بتونید بپردازید.
-چطوری؟
-خوب شما دنبال بیمه شهری رفتید؟
-ما بیمه نداریم.
سرها دوباره کنار گوشی قرار گرفت.
-اونو که می دونم ولی شما می تونید از منشی بخش یه معرفی نامه بگیرید و به مرکزی برید و یه جورایی بیمه بستری بگیرید و موقع تسویه حساب هزینه رو کم کنید.
-با این بیمه هم ما نمی تونیم از پس هزینه بیمارستان بربیام.
صدای گلی مطمئن و محکم: شما بیاین من خودم فردا باهاتون میام مددکاری و از اونجا هم کمک می گیریم تا هزینه رو تا اونجا که میشه کم کنیم… خواهش می کنم آقا.
و مرد سکوت را برگزید. چند ثانیه بعد گفت: اگه نیایم برای حساب کتاب چی میشه؟
گلی به چهره ی سه نفر آدم نگاه کرد که امیدوار به دهن او خیره بودند: خوب اولین نتیجه اش خستگیه که به تن ما چهار نفر میمونه و از طرف دیگه من مسئول شیفت بودم و هزینه بیمار شما از حقوق من کم میشه… انصافه آخه؟
-خانم پرستار ما آدمهای کارگری هستیم و نون حلال می خوریم ولی هزینه اونقدر سنگینه که نمی تونیم از پسش بربیایم.
گلی گلایه کرد: موقعی که داشتید از بخش می رفتید به منم فکر کردید که با یه بچه تو شکمم بالای سر شما ها اومدم و بهتون رسیدگی کردم و حالا قراره حقوق این ماهمو بابت هزینه ی شما بره؟ منم دارم خرج پدر و مادر و خواهر و برادرمو می دم… یک ماه نخورن که شما نمی تونید هزینه رو بدید؟ جواب منو خدای منو چی میخواید بدید؟
و دوباره سکوتی که نشانه ی تفکر بود.
-ببینید آقا… شما بیاید… اگه جایی لازم بود من خودم کمکتون می کنم… فقط بیاین که به ما تا فردا صبح مهلت دادن.
-شما قول می دید کمکمون کنید؟
این بار لبخند رضایت چهره ی همه را شاداب کرد.
گلی بی معطلی گفت: قول میدم.
-من رو قول شما حساب باز کردم خانم پرستار.
خوشحالی در صدای گلی موج می زد: گفتم که قول میدم.. جایی هم لازم بود من خودم شخصا کمک می کنم.
تماس قطع شد و میلاد با خوشحالی گفت: ایول داری آجی… یعنی چه حالی می کنم فرمان آرا مریضو تو تخت ببینه… باید یه عکس ازش بگیرم و بذارم تو وایبر.
همه خندیدند. گلی نفسی از سر آسودگی کشید و در دل از بزرگمهر تشکر کرد.
نیم ساعت بعد که با سینی دارو از اتاقی خارج شد، بزرگمهر را دید که به دیوار کنار استیشن تکیه داده بود و بچه ها دور بیمار و دو پسرش جمع بودند. گلی با قدم های سریع به سمت آنها رفت و قبل از این که به آنها برسد. همراه بیمار با سری افکنده به او گفت: ببخشید خانم پرستار… کارمون غلط بود… نمی دونستیم رفتن ما براتون دردسر میشه.
پیرمرد بیمار که کلاه قلاب بافی سیاهی به سر داشت و کتی کهنه روی لباس بیمارستانش پوشیده بود، دست هایش را جلوی شکمش در هم پیچید و با گردنی کج گفت: حلال کن دخترم.
گلی لا لبخندی گفت: خیلی خوشحالم برگشتید… خیلی… سر حرفم هم هستم… برید تو اتاقتون میام کاراتونو می کنم.
نگاهش به بزرگمهر افتاد که خیره به او بود با دستانی جمع شده روی سینه. سینی را روی سکو گذاشت و گفت: تو دیگه چرا اومدی… خودشون میومدن دیگه.
بزرگمهر شانه اش را از دیوار جدا کرد و گفت: به جای دستت درد نکنه است!
دلخور به طرف در ورودی رفت. گلی به دنبالش دوان شد.
-گوش بده بزرگمهر… ببین… منظورم این نبود… حرف من این بود که با این همه خستگی می ذاشتی خودشون بیان.
بزرگمهر می رفت به حرف گلی گوش نمی داد. خسته بود… خسته… از صبح تا قبل از تماس او دنبال کارهای نمایشگاه بود و بعد دنبال سفارش گلی خانم.
گلی بلاخره به او رسید و دست دور آرنجش انداخت و کشید. بزرگمهر ایستاد. گلی چرخی زد و روبروی او قرار گرفت.
-بزرگمهر باور کن منظور بدی نداشتم… می خواستم بگم با این همه خستگی لازم نبود تا اینجا بیای…
سرش را کج کرد، خیره در چشمانش گفت: خیلی خیلی هم ممنون… واقعا لطف کردی.
قیافه ی بزرگمهر از خستگی آویزان بود. نگاهی به گلی کرد و خواست به راهش ادامه دهد که گلی او را به طرف آبدارخانه کشید.
-بیا … یه دقیقه بیا.
بزرگمهر گفت: ول کن خسته ام… باید برم خونه… تا حالا هم دیر شده.
گلی همچنان او را می کشید: بیا… بیا یه دقیقه بشین… تو که دیر کردی…پنج دقیقه هم روش.
بزرگمهر بی هیچ حرفی اجازه داد گلی دست او را بکشد و به جایی که می خواهد ببرد. دختری کوچک مردی درشت را با خود می کشید. گاهی یک مرد باید به زنی تکیه کند و زمین وجودش را به دستان ظریف او بسپارد تا آرام آرام شخمش زند و عقده ها و حسرت هایش را زیر و رو کند و به جایش تخم مهر بکارد و روحش را از وجود سکرآورش سیراب کند.
گلی او را به آبدارخانه برد و روی نیمکت نشاند. بزرگمهر همین که نشست، سرش را به دیوار تکیه داد و پاهایش را تا جایی که می توانست کشید. کمی زیر شکمش درد می کرد و کف پاهایش گزگز. عضلات ساق پاهایش گرفته بود. تمام طول روز سرپا بود و کارها را پیگیری می کرد. حتی نتوانسته بود، نهاری بخورد… خسته و گرسنه و بی جان.
گلی در کابینت را باز کرد و لیوانش را برداشت و در حالیکه داشت چیزی درون آن می ریخت، پشت به بزرگمهر حرف می زد.
-اینجا چیز خاصی نداریم بهت بدم بخوری… ولی فکر کنم با این خستگی، یه لیوان هات چاکلت برات خوب باشه. گرم و شیرینه. دوست داری دیگه؟
برگشت و با بزرگمهر چشم در چشم شد… دو نگاه گره خورده به هم… و سکوت…
آرام سرش را برگرداند و لیوان حاوی پودر را زیر شیر کتری گرفت.
بزرگمهر به او خیره بود، صامت. زن پشت به او، از ناحیه پهلو، پهن تر شده بود. لبخندی زد… شکمش برجسته تر… چقدر دلش می خواست دست روی شکم او بگذارد و لگد بچه را برای اولین بار حس کند. گلی حرف زدن را از سر گرفته بود و بزرگمهر همچنان فکر میکرد… گلی از مشکلات امروزش می گفت و بزرگمهر به بچه ی داخل شکم گلی می اندیشید.
-اوووم… نمی دونی چه دردسری کشیدیم… وقتی سوپروایزر خبردار شد که مریض رفته.. بهمون فرصت داد که تا ساعت هفت صبح بذاریمش تو بخش… انگار تو جیب من رفته بود یا من همون دختره تو فیلم هری پاترم که با یه چوب ظاهرش کنم… یا با یه ورد اجی مجی ظاهرش کنمو بذارمش تو اتاق… مجبور شدم بهت زنگ بزنم.
و بزرگمهر اندیشید ضربه ی بچه کف دست او… باید حس خوبی داشته باشد… افسوس… آه کشید… این حسرت را هم کنار دیگر حسرت هایش می گذاشت… یک ای کاش کنار دیگر ای کاش ها و محکم در دهانشان می کوبید و خفه شان می کرد تا صدای آنها، به گوش کسی نرسد به امید اینکه روزی پسرش سالم به دنیا بیاید و دلی سیر در آغوشش بگیرد. لبخندی به این افکارش زد.
ماگ هات چاکلت جلوی او قرار گرفت. مایعی قهوه ای درون لیوان سرامیکی سفید با قلب هایی روی آن.. زرد.. نارنجی… قرمز… سبز.
بزرگمهر دسته ی قاشق را گرفت و مشغول هم زدن آن شد. گلی روبرویش نشست. نگاهش کرد.. سر بزرگمهر پایین.. مرد آرام این روزها… با بزرگمهر روزهای اول قابل مقایسه نبود. آرام بود، آرام. سر به سر گلی نمی گذاشت. زیاد حرف نمی زد. لبی روی زبانش کشید:
-ممنونم بزرگمهر .. خیلی خیلی ممنونم… هم از طرف خودم هم از طرف بچه ها.
بزرگمهر لیوان را به دهان برد و جرعه ای نوشید… کمی داغ بود ولی شیرین. طعمش حس خوبی درونش سرریز کرد. از بالای لیوان به گلی نگاه کرد. کلمه ای در ذهنش بالا و پایین شد: جواهر!
دستانش را از آرنج به میز تکیه داده بود و کمرش را به جلو خم… جرعه جرعه می نوشید و از بالای آن گلی را نگاه می کرد.
گلی گفت: به جز تو کسی نبود که بهش زنگ بزنم… تنها کسی که داشتم تو بودی… به همین خاطر مزاحمت شدم… خسته بودی شرمنده.
بزرگمهر نمی دانست به خاطر شیرینی هات چاکلت بود یا طعم حرف های گلی که کمی آرامش از دست رفته اش را بازیافته بود. این حرفش مزه ی خوبی داشت” تنها کسی که داشتم تو بودی”. تنها امید کسی بودن، برای مرد یعنی همه چیز.
گلی دیگر حرفی نزد . آرام نشست تا بزرگمهر هات چاکلتش را تمام کند. جرعه ی آخر را که نوشید، ماگ را داخل سینی گذاشت. دست به سینه شد و دوباره سرش را به دیوار تکیه داد. آرام پرسید: سبحان کشیکه؟
گلی نگاهش کرد: آره ولی اورژانس نشسته.. کاری باشه بهش زنگ می زنیم… می خوای ببینیش؟
بزرگمهر پلک روی هم گذاشت: نه… خسته تر از اونی ام که برم پیشش.
بزرگمهر چشم بسته و گلی چشم دوخته به او.
تمام حسش به این مرد قدردانی بود. بچه لگدی زد، شاید او هم حضور پدرش را حس کرده بود. شاید پسرک هم دلتنگ پدر بود. بزرگمهر چشم هایش را باز کرد و گفت: هوووم؟!
گلی لبخند به لب سری به طرفین تکان داد و آرام گفت : هیچی.
بزرگمهر دست به زانوهایش گرفت و بلند شد. دیگر مثل چند دقیقه پیش خسته نبود.. جانی گرفته بود و آرام شده بود. به طرف در رفت و گلی به دنبالش. همین که خواست از بخش خارج شود، گلی دوباره صدایش کرد: بزرگمهر.
برگشت و نگاهش کرد. گلی سرش را کج کرد و گفت: بازم میگم… از طرف و خودمو بچه ها ممنونم… لطف خیلی بزرگی کردی.
و نگاه خیره بزرگمهر به او… از این کارها زیاد برای ناهید می کرد ولی هیچ گاه از او اینقدر قدردانی نشده بود. کار خاصی نکرده بود ، فقط با آنها حرف زده بود و به بیمارستان آورده بودشان. ولی از آن موقع که وارد بخش شده بود، گلی در حال تشکر از او بود… چیزی در وجودش خش خش کنان راه رفت.
در جوابش گفت: می دونی فردا بعدازظهر نوبت دکتر داری دیگه؟ ساعت چهار آماه باش میام دنبالت.
گلی نگاهش کرد و گفت: باشه … ساعت چهار آماده ام.
نگاه بزرگمهر روی شکم گلی لغزید. زمزمه کرد: مواظبش باش.
گلی لبخندی زد، با تمام وجودش… لبخندی روی لبانش.. لبخندی در چشمانش.
ملیح خندید: چشم… مراقبش هستم باباییش.
نگاه بزرگمهر بالا آمد… بالا آمد و در نگاه گلی گره خورد. خوب این رفتن و آمدن و یک ساعت و نیم معطلی به این می ارزید. به این چشم گفتن می ارزید… سادگی گلی قطرات شبنمی شد و روی شیشه ی وجودش نشست… لبخندی زد و از بخش خارج شد.
گلی چرخید که گوشی اش لرزید. از جیبش بیرون آورد و صفحه را باز کرد با دیدن اسم پاهایش ار حرکت بازایستاد: قیامت.
متن را خواند: خوب یا بد، من بهت فرصت دادم حرفاتو بزنی و خودتو ثابت کنی… حالا نوبت توئه که جبران کنی کوچولو.
هر کاری کرد نتوانست لبخندش را جمع کند. روز سختش پایان خوشی داشت. بزرگمهر به او کمک کرده بود، بیمار به بخش برگشته بود و حالا پیام پر از خواهش وحید، خوشی هایش را کامل کرد.
نگاهی به اطراف کرد. کسی نبود. گوشی را بالا آورد و آرام چند بوسه بر نامش زد و زمزمه کرد: عزیزم… عزیز دلم.
امید بست به روزی که فاصله ی بین او و وحید از میان برداشته شود و زندگی دست هایش را به دست های بزرگ مردش بسپارد. کاش مرغ عشقشان دوباره پر درآورد و پرواز را از سر گیرد… کاش… یک ای کاش جدید.
صبح موقع تحویل دادن بخش، نگاه موشکافانه ی آقای پور مقدم، خانم مجیدیان، شعبانی و دیگر همکارهای صبح کار را به جان خرید. شکمش آنقدر مشخص بود که دیگر با گرفتن کیف و جلو کشیدن مانتو نمی توانست آن را مخفی کند. آخرین مریض را که تحویل داد کنار اتاق آرام گفت: خانم سمیعی.
سمیعی نگاهش کرد. اتاق بیمار، کنار اتاق استراحت خانم ها بود و از استیشن فاصله داشت. بخش پر از دانشجویان پزشکی بود و هر کسی به کاری مشغول بود. نگاهش را به چشمان سمیعی دوخت: من باید بهتون چیزی بگم.
سمیعی دستانش را روی سینه اش چلیپا کرد: می شنوم.
گلی لب هایش را روی هم فشرد. گفتنش راحت نبود. نگاه گرفت و به دکمه ی سورمه ای رنگ مانتوی او داد: من… من پارسال زمستون ازدواج کردم.
سکوت کرد. لبش را به دندان کشید. کاش سمیعی حرفی می زد و یا سوالی می پرسید تا او هم راحت تر حرف بزند ولی دریغا…
کف دستش را کنار صورتش گذاشت: خوب… فکر کنم که همه متوجه شده باشن که باردار هم هستم.
نگاهش دکمه به دکمه بالا رفت و به چشمان سمیعی رسید. نگاهی سخت که نمی شد چیزی از آن خواند… کمی خیره به هم.
-چرا اینارو به من میگی؟!
گلی نفس عمیقی کشید و سربرگرداند و به همکارانش که مشغول کار بودند نگریست. وسط راهرو همراه بیمار منتظرش بود تا به دنبال کم کردن هزینه ها بروند. دوباره به سمیعی چشم دوخت: ترجیح دادم اول به شما بگم که اگه بچه های صبح کار چیزی گفتن شما جوابی براشون داشته باشید. نمی خوام حرف بدی پشت سرم باشه… ازدواجم بی سروصدا بود و حاملگیم یهویی.. فقط خواستم شما به عنوان سرپرستار بدونید.
کاردکس را به طرفش گرفت و گفت: من برم به همراه مریض قول دادم بریم دنبال کاراش.
و سمیعی آن را گرفت بی هیچ حرفی به او خیره گشت. ازدواج بی و سرصدای رضایی و شکم برجسته اش… چیزی این میان کمی لنگ می زد.
***
مچش را چرخاند و نگاهی به ساعتش انداخت: یک ربع به پنج.
با کفشش روی زمین ضرب گرفت. نگاهش مرتب میان آدم های داخل سالن می چرخید. چهل و پنج دقیقه معطلی به تمام برنامه های زمان بندی شده اش گند زده بود. دستی به صورتش کشید. گلی نگاهش کرد. بیقراری بزرگمهر به او هم سرایت کرده بود.
-اگه دیرت شده، تو برو… کار خاصی که ندارم… فقط یه ویزیته.
چهره ی پر اخم و نگاه خشمگین بزرگمهر باعث شد، ادامه ی حرفش را قورت دهد و شانه ای بالا بیندازد. بزرگمهر این بار محکم تر روی کف سالن، پا کوبید، پشت هم. منشی سرش رابالا گرفت و نگاهی به او انداخت که با چشمان پر غضب بزرگمهر روبرو شد. گلی از این تخس بازی های بزرگمهر خنده اش گرفت. دست جلوی دهانش گرفت تا لب های کش آمده اش هیزمی نشود برای کوره ی خشم او.
خانمی که بیرون آمد. منشی نام آنها را خواند. بزرگمهر نفسش را فوت مانند و پرسرو صدا به نشانه ی اعتراض بیرون داد. گلی بلند شد و بزرگمهر هم به دنبالش.
دستش را پشت کمر گلی گذاشت و به جلو هدایتش کرد تا تندتر قدم بردارد.
گلی به او نگاه کرد و معترضانه گفت: دارم میرم خوب… چته تو؟!
بزرگمهر سر کنار گوش گلی نزدیک کرد و در حالیکه به در نگاه می کرد، گفت: من الآن کفری ام… پا رو دمم نذار… خودتو تکون بده.
گلی چینی به بینی اش داد و در را باز کرد و سلام بلندی داد.
***
داخل ماشین که نشستند، هنوز دکمه استارت را نزده، نوای گوشی بزرگمهر در فضا پیچید. دست در جیب بغلش کرد و آن را بیرون کشید. نگاهی به صفحه انداخت و از تاسف سری تکان داد. قسمتی از گوشی را لمس کرد و کنار گوشش گذاشت: جانم حاجی؟!
-نه… امروز رفتم پی کارای دیگه… چطور؟
اخم بر چهره اش نشست: قرارِ امروز آخر وقت بهم تحویل بدن… شما نمونه اشو دیدید؟
گلی به مکالمه ی او گوش می داد.
با انگشتش گوشه لبش را چند بار لمس کرد: ای بابا… باشه خودم رسیدگی می کنم… راستی حاجی رفتم دیدن هدایتی.
-همون مجری تلویزیونه که خواسته بودید… واسه هر ساعت یه تومن می خواد… چکار کنم؟ قرارداد باهاش ببندم؟
-باشه هر چی شما بخواید..
نگاهی به ساعتش انداخت: یه ساعت دیگه شرکتم.
-خدافظ شما.
گلی به طرف او چرخید و پرسید: جریان هدایتی چیه؟ برنامه دارید؟
بزرگمهر در حال گرفتن شماره ای گفت: آره…برای نمایشگاه می خوایم.
ابروهای گلی بالا رفت و متعجب پرسید: نمایشگاه چی؟!
بزرگمهر نیم نگاهی به او انداخت و دوباره مشغول شد: نمایشگاه دام و طیور.
لبخندی روی لب های گلی نشست. لبهایش را به داخل کشید و دندان هایش را روی آنها محکم فشار داد تا بلند نخندد.
سر بزرگمهر کامل به طرف او چرخید و چهره سرخ و لب های به دندان کشیده شده اش را که دید، پرسید: چیه؟!
گلی سرش را به طرفین به نشانه ی هیچی تکان داد.
بزرگمهر دست از شماره گرفتن برداشت و با چشمانی تنگ شده پرسید: نمایشگاه خنده داره که داری می ترکی؟!
گلی دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و صدای غش غش خنده اش در ماشین پیچید و ابروهای بزرگمهر به سمت بالا پرواز کرد.
خنده ی گلی که بند نیامد با اخمی گفت: ببند نیشتو.
گلی با انگشت شست و سبابه اش دو طرف لبش را گرفت و به جلو فشار داد و از میان لب های چین خورده اش با صدایی کلفت شده گفـت: آخه همچین میگی نمایشگاه، آدم فکر میکنه نمایشگاه مد و لباسه… آخه دام و طیور!
و دوباره صدای خنده ی ریزش در ماشین پیچید و شانه های ظریفش لرزید.
بزرگمهر سری تکان داد و گوشه ی لبش به لبخندی بالا رفت: بچه پررو.
گوشی را کنار گوشش گذاشت و با انگشتانش روی فرمان می نواخت: الو صبوری… پسر تو دوباره که گند زدی.
-حاجی نمونه کارتو دیده… مگه نگفتم کار تمیز ازت می خوام… مگه نگفتم بی اشکال.
صدایش بالاتر رفت: ببین صبوری من این حرفها حالیم نیست… شده تا فردا صبح تو شرکت نگهت میدارم تا کارای گرافیکی بروشورها رو درست کنی… شده روزها نمیذارم بری خونه تا گندتو درست کنی.
-برا من آسمون ریسمون نباف… گند زدی جمعش می کنی… فهمیدی یا بیام از شرکت پرتت کنم بیرون؟!
-من تا یک ساعت دیگه شرکتم… خدا به دادت برسه.
و تماس را قطع کرد و گوشی را روی داشتبورد پرت کرد. کلافه و پر حرص نفسش را بیرون داد. هر کس پی این بود که کارش را سرهم بندی کند و خلاص. خنده ی گلی از تحکمش جمع شده بود. بزرگمهر به او نگاه کرد از صورت متعجب گلی و لبهای جمع شده اش در دل خندید.
دکمه استارت را زد و به سمت خانه ی گلی به راند. دکتر از همه چیز راضی بود و او شاکر. حداقل از طرف بچه خیالش راحت بود.
***
گلی روی صندلی نشسته بود او را نگاه می کرد که تند تند و با عجله، پسته و خرما داخل میکسر می ریخت. دکمه را فشار داد و کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یک دور، دور خودش چرخید و در آخر کلافه رو به گلی گفت: گردو کجاست؟
گلی از جایش بلند شد و جلوی کابینتی نشست ظرف حاوی گردو را برداشت و طرف او گرفت: بهت میگم بیا برو عجله داری، قبول نمی کنی که… من بلدم معجون درست کنم… مگه دیرت نشده؟!
بزرگمهر با انگشتی پشت گوشش را خاراند و ظرف را خم کرد و گردوها را در مشتش ریخت. دانه ای دهانش گذاشت که لبخندی به لبان گلی آورد. دانه ای هم طرف گلی گرفت: بخور.
گلی گردو را گرفت و در دهانش گذاشت و کنار بزرگمهر ایستاد: بیا برو تو… باقی رو خودم انجام می دم.
گردوهای باقی مانده در مشتش را داخل میکسر ریخت و شیر را هم اضافه کرد و دکمه را فشار داد: آخرشه.. میرم دیگه… فقط نذار بمونه… نهایت دو روزه تمومش کن.
صدای زنگ خانه به صدا درآمد. هر دو به هم نگاه کردند. گلی از آشپزخانه خارج شد و گوشی آیفون را برداشت: کیه؟
-بزرگمهر اونجاست.
بند دل گلی پاره شد. دستش خشک شد. نگاهش ثابت به در…
-باز کن درو … خودم دیدم اومد تو این خونه.
گلی دستش را به سختی از کنار سرش کند و گوشی را گذاشت. به طرف آشپرخانه چرخید. بزرگمهر دست به کمر با چینی بین ابروهایش به او نگاه می کرد.
قلب گلی بی وقفه می کوبید. زبانش به کامش چسبیده بود. خشک شده کنار دیوار.
بزرگمهر پرسید: کی بود؟
نگاه گلی دو دو می زد. به هر جان کندنی بود، جواب داد: فکر کنم ناهید.
اخم چهره ی بزرگمهر محو شد و به جایش بهت و ناباوری وجودش را دربرگرفت. هیچ کدام تکان نمی خوردند. چشم هایشان به هم. بدون پلک زدن. قلب بزرگمهر نمی تپید. بدنش سر شده بود. همانجا کنار میکسر و کانتر ایستاده بود، بدون هیچ حرکتی. اسم ناهید، سطل آب یخی بود که روی سرش ریختند.
صدای زنگ بلند و طولانی هر دو را از جا پراند. گلی قدمی عقب نهاد و دستش را روی سینه اش گذاشت. بزرگمهر به راه افتاد. دکمه در ورودی را زد و به گلی گفت: برو تو اتاق.
اضطراب و دلشوره در بند بند وجود گلی راه یافته بود. بزرگمهر با صدای بلندی به او تشر زد: مگه با تو نیستم… بهت میگم برو تو اتاق.
وقتی دید همچنان ایستاده و با چشمانی ترسیده او را نگاه می کند، از بازویش گرفت و او را داخل اتاق خواب کرد و در را بست.
چشم هایش را بست و چند نفس عمیق کشید. بلاخره رسید. بلاخره روزی که باید با ناهید در مورد این موضوع دست و پنچه نرم کند رسید. دوباره نفس عمیق کشید، دوباره و دوباره.
چند قدم برداشت و در را باز کرد و با ناهیدی آشفته روبرو شد با دستی به دیوار. دست بزرگمهر مشت شد. میشی چشمان ناهید دوخته شده در قهوه ا ی چشمان بزرگمهر… مردش در خانه ای دیگر… نگاه ها پیچیده در هم، یکی پر از التماس و دیگری پر از غم… لب ها مهر شده… بغضی به وسعت خیانت مردش در گلویش جا گرفته بود… تمام حرف هایی را که جمع کرده بود با دیدن بزرگمهر در چهارچوب ته کشید… شوهرش در خانه ی زنی دیگر… قطره ی اشکی از گوشه ی چشم ناهید بیرون غلتید و روی گونه اش راه گرفت. آن قطره، قلب بزرگمهر را به آتش کشید. بزرگمهر سوخت… سوخت.
بزرگمهر از جلوی در کنار رفت. ناهید با وجودی لرزان و دستی به دیوار پا داخل گذاشت. سکوتی تلخ بین آنها جاری بود… سکوتی نفس گیر همراه با ترس… کسی جرات باز کردن این موضوع را نداشت… بزرگمهر عقب تر رفت و ناهید جلوتر… چشم ها به هم.
ناهید چشم از بزرگمهر نگران گرفت و نگاهی به داخل پذیرایی کوچک انداخت. وقتی کسی را که به دنبالش می گشت، پیدا نکرد، سرش را برگرداند و به آشپرخانه نگاه کرد. چشمش به شیر داخل میکسر افتاد. لبش لرزید… بغضش بیداد کرد… شوهرش برای زنی دیگر معجون درست می کرد؟! چیزی به قلبش چنگ زد… چنگ زد… چنگ زد و او دردش گرفت… قطره ای دیگر چکید.
کیف از دستانش لیز خورد و روی زمین افتاد و سکوت خانه را شکست. دستانش به وضوح می لرزید. وجود بزرگمهر پر از درد شد. بندهای انگشتانش از فشاری که به آنها وارد می کرد، سفید شده بود… صورتش سرخ… قلبش نالان از غصه.
ناهید سرچرخاند… سرچرخاند و به شوهرش نگاه کرد. چشمانش خیس اشک. با لبهایی لرزان، با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت: کجاست؟!
بزرگمهر ایستاده روبروی او با چند قدم فاصله، بی جواب… غم در چشمانش به عزاداری نشسته بود.
قلب ناهید سوخت. صدایش بلندتر شد: خودم دیدمتون که از ساختمون پزشکان اومدید بیرون… خودم دیدم اومدید این خونه.
فریاد کشید: کجاست؟!
دیوانه وار به اطراف نگاه می انداخت و فریادی دیگر: کجاست؟!
و به سرعت به آشپرخانه رفت و داد کشید: کجاست زنی که باهات بود؟!
از آشپزخانه خارج شد و وقتی دستش روی دستگیره ی اتاق خواب قرار گرفت، بزرگمهر از پشت در آغوشش کشید. ناهید می لرزید و عصبی فریاد می کشید: کجاست زنی که با شوهر من بود؟!
بزرگمهر محکمتر فشردش. سرش را کنار گوش ناهید برد و گفت: آروم… آروم عزیز دلم… میگم همه چیزو.. میگم… جیغ نکش.
ناهید در آغوشش چرخید. چهره به چهره. در حالیکه اشک می ریخت، با غیض و از میان دندان های کلید شده گفت: چیو می خوای بگی؟! میخوای بگی با یکی دیگه ای؟! میخوای بگی بهم خیانت کردی؟! چی برات کم گذاشتم بزرگمهر؟!
با مشت هایش روی سینه ی بزرگمهر کوبید.. کوبید و زار زد: بهم خیانت کردی؟! آره؟!
بلند فریاد کشید: خدا.
و دختری در اتاق خواب از درد ناهید قوز کرد.
فریادی دیگر: خدا بزرگمهرم رفته با یکی دیگه…
و دختری در اتاق خواب به سینه اش چنگ زد و بغض قورت می داد.
از یقه ی بزرگمهر گرفت و صورت برافروخته اش را به او نزدیک کرد و نالید: بگو اشتباه می کنم! .. بگو اون زن هیچ ربطی به تو نداره! بگو خونه خرابم نکردی!
وقتی جوابش لب های دوخته ی شوهرش بود و چشم های غمگینش، به عمق فاجعه پی برد.
سرش را رو به بالا گرفت: وای… وای… بمیرمو نبینم شوهرم به زمینم زده.
و بزرگمهر به سختی خودش را کنترل می کرد که اشکش نریزد. نفسش برای بیرون آمدن جان می کند. و دختری دراتاق خواب، با دستانی مشت شده روی زانوهایش از غصه و درد تا شده بود.
بزرگمهر صورت ناهید را با دستانش قاب کرد: عزیزم… حرف می زنم برات… تو آروم بگیر… اینجوری نلرز.
ناهید ملتمس گفت: بگو تو اینکاره نیستی! بگو کثافت بازی کار تو نیست! چرا جوابمو نمی دی؟! بزرگمهر چرا لالمونی گرفتی؟!
بزرگمهر بازوهایش را گرفت و آرام گفت: قصه ش طولانیه… اگه تو آروم بگیری میگم برات.
خشم در وجود ناهید قل زد . شوهرش هیچ چیزی را انکار نمی کرد. با کف دست روی سینه ی بزرگمهر کوبید و در یک حرکت چرخید و در اتاق خواب را با شتاب به عقب هل داد. در عقب رفت و چشم ناهید به زنی تا شده افتاد که به او خیره بود. در دوباره به حالت اول برگشت و تصویر زن محو شد. دست لرزانش را دوباره بلند کرد و این بار در را آرام هل داد.
بزرگمهر نالید: ناهید جان.
ناهید به نشانه ی سکوت دستش را بالا برد. در رفت و رفت و رفت… و دوباره زن نمایان شد.
بزرگمهر چشم بست و مرگ پیش چشمش مجسم شد. صورت ناهید خیس قطرات اشک. گلی نشسته لبه ی تخت، آرام بلند شد. هر دو زن به هم نگاه می کردند. قلب ناهید با دیدن یک زن، به جان کندن افتاد، به خِر خِر کردن. قلب ناهید در حال احتضار. دستش را روی دهانش گذاشت و با صدای خفه گریست… شوهرش زن را پنهان کرده بود… شانه هایش می لرزید… از درد، دست روی شکمش گذاشت و کمی تا شد…
بزرگمهر دوباره از پشت او را بغل کرد و آرام گفت: ناهید جان… به جان خودت حسی بین ما نیست.
از این حرف ناهید ضجه زد… بیشتر تا شد و ضجه زد… درد در تمام وجودش پیچیده بود.
بزرگمهر نالید: نکن نفسم اینکارو با خودت… نکن جون من.
گلی لرزان.. ناهید نالان… بزرگمهر نگران.
ناهید چند نفس کوتاه کشید و کمی خودش را صاف کرد و از جلوی در کنار رفت تا گلی بیرون بیاید. بزرگمهر رهایش کرد. گلی مرگ خواست. حال زن را می فهمید. زجری که ناهید می کشید را حس می کرد. ناهید نگاهش را از او نمی گرفت و گلی قدم به قدم به در نزدیک می شد. جانی در پاهایش نبود. پیراهنش را در مشت هایش می فشرد.
هر سه در پذیرایی. نگاه ناهید به گلی… نگاه گلی به بزرگمهر.
نگاهش پایین آمد و روی شکم گلی ثابت ماند. بزرگمهر بغض کرد. دستانش را روی سرش گذاشت و رو برگرداند. گلی اشک ریخت. ناهید اخم غلیظی کرد. دستش بالا آمد و با انگشت به شکم گلی اشاره کرد و از بزرگمهر پرسید: بچه… بچه ی کیه؟!
صدای گریه ی گلی بلندتر. بغض بزرگمهر وسیعتر. دستش روی دهانش و نگاهش به دیوار.
ناهید با التماس گفت: بچه ی باربدِ نه؟! مگه قرار نبود اینو برای باربد بگیرین؟! زنه باربدِ نه؟!
جیغ کشید: با توام بزرگمهر… بگو زن باربدِ… بگو لعنتی.
دست گلی روی دهانش و شانه هایش لرزان از گریه. دست بزرگمهر روی صورتش، صورتش روی به آسمان.
ناهید به یکباره جیغ کشید: این زن کیه بزرگمهر؟! این بچه ی کیه بزرگمهر؟!
بزرگمهر از بازویش گرفت و به طرف در کشید: بیا بریم .. من همه چیزو بهت می گم… بیا بریم.
ناهید با چهره ی غضبناک دستش را محکم کشید و با صدای بلندی گفت: من هیچ جا نمیام تا نگی اینجا چه خبره… اینجا چه خبره؟ شوهر من با یه زن حامله چکار میکنه؟! این زنیکه کیه؟!
به طرف گلی چرخید: تو کی هستی؟! چرا شوهر من با توئه؟!
گلی به دیوار تکیه داد و گریست.
ناهید به طرفش رفت و بازوهایش را گرفت و به شدت تکان داد و در صورتش داد کشید: شوهر من پیش تو چکار میکنه عوضی؟! تور براش پهن کردی؟! لقمه واسه خودت گرفتیش؟! شوهر منو بی شرف؟!
بزرگمهر از پشت او را عقب کشید: ولش کن.
ناهید با عصبانیت برگشت و با انگشت گلی را نشان داد و غرید: داری از اون طرفداری می کنی؟! داری از این زنیکه طرفداری می کنی؟! یه نگاه به من بکن.
با انگشت خودش را نشان داد: چی این از من سَرترِ که باهاش پریدی؟! کی اینقدر پست شدی؟!
این بار گلی را نشان داد: این چی داره که منو بهش فروختی؟! تختت گرم نبود؟! غذای گرم نداشتی؟! زندگی خوب نداشتی؟! چی کم داشتی با من که هرز پریدی؟!
گلی به خود گفت ناهید راست می گوید. کوتاه قدی او کجا و هیکل بلند و باربی ناهید کجا! سرو وضع او کجا و لباس های مارک دار ناهید کجا!
جوابش سکوت بزرگمهر بود که در خانه قدم رو می رفت.
فریاد کشید: شوهر این زن کیه؟! بابای بچه ی تو شکمش کیه بزرگمهر؟!
بزرگمهر چشم بست و زمزمه کرد: من.
ناهید خیره به لب های بزرگمهر… ذهنش در حال پردازش رابطه ی زن و بچه و جواب بزرگمهر”من”.
شوهرش، شوهر زنی دیگر بود؟! شوهر عقیمش پدر بچه ای از زنی دیگر بود؟
ناهید سقوط کرد. جان از تنش رخت بست. زانوهایش لرزید و روی زمین آوار شد. گلی تکیه به دیوار، سر خورد و روی زمین نشست و صدای گریه اش نوای حزن آلود آن خانه شد. بزرگمهر آرام آرام کنار زنش زانو زد. با چشمانی پر از خواهش، دست سرد و لرزان ناهید را میان دستانش گرفت: ناهیدم… نفسم.. نکن این کارو با خودت… همه چیزو برات توضیح میدم…
حرکت سینه ی ناهید تند… نفسش تند… صدای ناله اش بلند: زنته؟!
با انگشت به خودش اشاره کرد: پس من چی ام؟! زنت مگه من نبودم؟! بچه اته؟! پس بچه ی من کو؟!
سرش را به طرفین تکان داد: نه؟! داری دروغ میگی؟! بچه ی باربدِ؟! بگو بچه ی باربدِ؟! بگو زن باربدِ؟!
بزرگمهر دست ناهید را محکمتر فشار داد: میگم همه چیزو… فقط آروم بگیر… اون فقط قرار بچه ارو به دنیا بیاره… هیچی بینمون نیست.
ناهید ناباورانه زمزمه کرد: یعنی زنته؟!
صدای فریادش در خانه پیچید: خدا… خدا… شوهرم بهم خیانت کرده… خدا… خدا بزرگمهر با یه زن دیگه خوابیده… بزرگمهر من.
دست به یقه ی مانتویش برد، نمی توانست نفس بکشد… صورتش قرمز… چشمانش از حدقه بیرون زده… رگ های چشم هایش پرخون. بزرگمهر سریع روسری اش را باز کرد و دستش را بین دو کتف ناهید گذاشت و مالید: عزیز دلم… چرا گوش نمیدی چی میگم… هیچی بین ما نیست… آخه تا تو رو دارم چرا باید برم دنبال یکی دیگه… ببین داری با خودت چکار میکنی.
پشتش را مالید و مالید. نگاه ناهید به او. لب زد: زنته؟!
بزرگمهر لب گزید و سر به آسمان گرفت و نم اشک به چشمانش نشست.
ناهید از بازویش گرفت و فشار داد. بزرگمهر با چشمانی خیس نگاهش کرد. ناهید دوباره با سری کج شده لب زد: زنته؟!
بزرگمهر سر ناهید را در آغوش کشید و با بغضی روی موهایش را بوسید و بوسید.
گلی از جایش بلند شد و با سرعت به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب برگشت. آن را طرف ناهید گرفت. بزرگمهر سر ناهید را بیرون کشید. ناهید با چشمانی به خون نشسته زیر دست گلی زد و لیوان روی فرش افتاد.
ناله کرد: بزرگمهر با تو خوابیده؟! آره؟! چطور تونستی با شوهر من بری تو رختخواب کثافت؟!
شانه های گلی از گریه تکان میخورد و دوباره روی زمین جای گرفت.
ناهید فریاد کشید: بزرگمهر تو که دَلِه نبودی! خودتو پسر پیغمبر نشون می دادی! کی لجن شدی؟! کی نامرد شدی؟! کی عوضی شدی؟!
بزرگمهر کلافه و پریشان از جایش بلند شد و بنای قدم گذاشتن نهاد. کف هر دو دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و محکم فشار داد.
گلی چهار دست و پا جلو آمد و با هق هق گفت: به خدا… اون… اون… هیچ.. تقصیری نداره… همش .. تقصیر منه.
هق زد: من مقصرم… اون …بزرگمهر خیلی مردِ.
نگاه متعجب بزرگمهر و نگاه پر از نفرت ناهید روی او ثابت ماند. بزرگمهر اندیشید روزی او مرد مورد علاقه ی همین زن را به بدترین شکل ممکن از خانه بیرون کرده بود. وجود ناهید با انزجار در هم تنید. دستش را بالا برد و در صورت گلی فرود آورد.
-اسم شوهر منو به زبونت نیار زنیکه ی خیابونی!
سر گلی کج شد. دلگیر نشد.. به او حق داد.
ناهید از جایش بلند شد و رو به زن نشسته روی زمین گفت: هر دو تون کثافتید… هر دوتون… تف به هر دوتون.
روسری و کیفش را برداشت و گریان از خانه خارج شد.
بزرگمهر هنوز خیره به گلی بود. باز از او حمایت کرده بود. باز تقصیرات را به گردن گرفته بود. به طرفش رفت و زانو زد. دستش را دراز کرد و چانه ی گلی را گرفت و سرش را چرخاند. نگاه غمگین گلی حس بدی به جانش ریخت.
لب زد: خوبی؟!
اشک گلی جاری… لبش لرزان.. دلش در حال انفجار: من خوبم… برو دنبال زنت… پاشو.
-ولی.
گلی دست بزرگمهر را پس زد و خیره در چشمانش گفت: پاشو برو دنبالش تا کاری دست خودش نداده.
و بزرگمهر بلند شد و به دنبال ناهید دوید.
و گلی ماند. نفس عمیق کشید. دست به زانو گرفت و بلند شد. به خاطر پسرک باید آرام می گرفت. موهای ریخته در صورتش را پشت گوشش فرستاد. دستی زیر چشم و بینی اش کشید و به آشپزخانه رفت. دکمه میکسر را دوباره فشار داد. بغض امانش را بریده بود. هر چه قورتش می داد، دوباره به جای اولش باز می گشت. کیفش را از روی میز برداشت و داخلش را جستجو کرد. گوشی را درآورد و شماره ای را گرفت.
با گریه گفت: الو راحله… بیا اینجا دارم میمیرم.
***
وارد خانه شد و مستقیم به سمت اتاق خواب رفت. صدای گریه ی ناهید در خانه پیچیده بود. در را که باز کرد، ناهید را دید که چمدانی کنار کمد گذاشته بود و لباس هایش را بدون هیچ نظمی داخل آن می انداخت. سر ناهید به طرف او چرخید، صورتش خیس بود.
با صدای بلندی گفت: گمشو بیرون نمی خوام ببینمت.
و دوباره هق هق کنان لباسهایش را بیرون می کشید.
بزرگمهر جلو رفت و بازویش را گرفت: بذار حرف بزنیم.
ناهید دستش را کشید: دست کثیفتو به من نزن.
بزرگمهر با عصبانیت گفت: وقتی چیزی نمی دونی بیخودی حرف نزن.
ناهید به طرف او برگشت و با صدای بلند و پر از خشم گفت: من بیخودی حرف می زنم؟!
با دست به بیرون اشاره کرد: خوبه خودم مچتونو گرفتم.
در کمد را محکم بست و در دیگری باز کرد.
بزرگمهر دوباره کنار او ایستاد: داری چکار می کنی؟!
ناهید روسری را برداشت و داخل چمدان انداخت: می رم خونه ی بابام.
بزرگمهر او را عقب کشید و در را به هم کوبید: نه تا وقتی من نخواستم!
ناهید هلی به او داد: دیگه خواستن یه آدم عوضی برام مهم نیست.
بزرگمهر لب فشرد. بازوهایش را میان پنجه هایش فشرد، محکم. چهره ی ناهید از درد در هم شد: تو باید به حرف های این عوضی گوش بدی… باید بشنوی چرا به اینجا رسیده.
ناهید تقلایی کرد و بازوهایش را بیرون کشید: چه فرقی داره؟ ها؟! آخر داستان این عوضی عوض میشه؟! آخرش دیگه تو با اون نیستی؟!
با گریه گفت: دیگه بچه نداری؟! تف به غیرتت بزرگمهر… تف.
هر دو ایستاده روبروی هم. صدای بزرگمهر بالا رفت: آخه لعنتی اون چیزی که تو فکر میکنی نیست… کی دیدی پامو کج بذارم که این بار دومم باشه؟!
ناهید پوز خندی زد: ظاهرا آب نبوده وگرنه شناگر قابلی بودی!
چرخید و در کمد را باز کرد و شالی برداشت. بزرگمهر با عصبانیت شال را از میان دستانش کشید و روی زمین، چند متر آن طرف تر پرت کرد: تو هیچ گوری نمیری … هیچ جا… خونه زندگیِ تو اینجاست.
ناهید محکم تخت سینه ی بزرگمهر کوبید و گفت: این زندگی بوی گند میده… بوی تعفن… چرا فکر میکنی شما مردا فقط غیرت دارید… ما زنا هم غیرت داریم که شماها اسمشو گذاشتید حسادت… آلان غیرت من درد گرفته… الآن رگ غیرت یه زن جر خورده وقتی خیانت شوهرشو دیده… لعنتی من خودم دیدمت با اون زنیکه… چرا باید باهات بمونم؟ چرا؟!
دوباره خم شد و شال را از روی زمین برداشت که بزرگمهر از بازویش گرفت و او را به عقب کشید و روی تخت پرت کرد: تو هیچ گوری نمی ری تا من حرفامو نزدم.
ناهید از جایش نیم خیز شد که بزرگمهر هوار کشید: بشین.
ناهید با لب های فشرده به هم نشست… موهایش از میان گیره رها شد و روی شانه هایش ریخت… چند تار مو هم یه خیسی صورتش چسبید.
بزرگمهر دست به کمر را ه رفت… جلو … عقب…
-اون شب یلدا که با اون وضع اومدم خونه یادته.
جلوی ناهید ایستاد.
با صدای بلندی گفت: یادته یا نه؟!
ناهید توپید: که چی؟!
بزرگمهر دستی به فکش کشید. به جای قمه… شبی که ماهها بود در پس ذهنش پنهانش کرده بود… شبی پر از تحقیر… شبی سیاه و بارانی که مسیر سرنوشت او را عوض کرد… شبی که هنوز هم نمی دانست کاری که کرد، درست بود یا غلط؟! دختری را نجات داد یا نابود کرد؟! مردی خرج کرد یا نامردی؟! آبرویی را خرید یا آبرویی ریخت؟! هر چه بود زندگی امروزش زاییده آن شب بود.
-جریان از اون شب لعنتی شروع شد. همون شبی که بابات مهمونی شب یلدامونو به گند کشید… با تحقیراش جلوی جمع.
ناهید دست به سینه و با پوزخندی گفت: چیه؟! گند بالا آوردی میخوای دلیلشو ببندی به ریش بابای من؟!
بزرگمهر جلویش ایستاد و کمی کمرش را خم کرد و از میان دندان هایش غرید: هر چی می کشم از بابای جنابعالی می کشم… از نیش زبونش که ده ساله دارم تحملش می کنم… همین بابای عزیز تو، زندگیو کرده برام قفس.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا