رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 11

4.1
(16)

از ماشین که پیاده میشیم سمت پاساژ میریم و با حسرت به لباسای رنگی رنگی نگاه میکنم و کسری میگه : خوشت میاد،
بگو بخریم !
لبم رو جمع میکنم و میگم : پول ندارم که …
اهورا گوشم رو میپیچه : دو تا نره خر و یه جنتلمن کنارته ها …
یاشار تند میگه : نره خر منظورش خودش و کسری س !
خنده م میگیره و اهورا گوشم رو ول میکنه و میگه : برین هرچی میخواین بخرین زود بریم … کسری به یکی از مغازه
ها میره و یاشارم به یکی دیگه … من و اهرا مغازه ها رو میگردیم و اهورا از هرچیزی که خوشش میاد برای من میگیره..
سلیقه ی خوب و خاصی هم داره که من راضی ام …

خریدها رو توی دستش جا به جا میکنه و جلوی یه لباس زیر فروشی وایمیسه که از خجالت سرخ میشم . ناخود آگاه
قدمی به عقب برمیدارم و میگم : ن .. نمی خوام !
میخنده و میگه : من عاشق این سرخ و سفید شدنتم دختر … مگه میشه نخوای ؟
لبم رو گاز میگیرم که خیره نگام میکنه و میگه : نَکَن اون خوردنیا رو …
گر میگیرم و ته دلم یه جوری میشه … تند داخل مغازه میرم تا فقط این بحث کش پیدا نکنه وگرنه من واقعا احتیاجی به
خرید لباس زیر ندارم …
صدای خنده ی اهورا رو پشت در میشنوم . سایز میگم و فروشنده هرچی نشونم میده دو سه دست برمیدارم و وقت
نمیکُشَم تا زودتر بیرون برم … موقع حساب کتاب اهورا داخل میره و حساب میکنه . سرم کلا پایینه و اهورا چقدر بی
حیاس … بی حیا و با محبت … کسی بیخ گوشم میگه : قرمز رنگم برمیداشتی ، بهت می اومد..
چشام گشاد میشه و به اهورا نگاه میکنم که میخنده ! لعنتی … باز لبم رو گاز میگیرم که چشمکی بهم میزنه .. همین
موقع سر و کله ی یاشار و کسری پیدا میشه . هر کدوم برام یکی یه دونه لباس راحتی گرفتن و من تشکر میکنم اما
ذهنم درگیر اهوراس …
تموم مدت به اهورا و سرخ و سفید شدنام فکر میکنم و گاهی تب میکنم و گاهی احساسم رو قلقلک میده … آخرش اهورا
از طرف من و خودش یه ساعت مچی دخترونه ی خوشگل طلا سفید میگیره و راضی میشیم که برگردیم …
اخرای شب میشه که جلوی در واحد در میزنم و مسیح بعد از چند دقیقه درو باز میکنه … با نایلونای دستم داخل میرم و
بلند میگم : سلاااااام به اهل خونه …
یه نفرم …

به سمتش برمیگردم و لوده به خودش و ظاهرش اشاره میکنم و میگم : برا خودت یه خانواده ای حواست نیست !
با لبخندی که می خواد روی لبش پهن بشه و مسیح اجازه نمیده میگه : خیلی توله ای !
به سمتم قدم بلند برمیداره که هول میشم و نایلونا رو ول میکنم و دو سه قدم عقب میرم : جلو نیاها …
نگاش میره سمت خریدایی که از نایلون بیرون افتاده و با اخم به لباس زیرا اشاره میکنه : با کی رفتی اینارو گرفتی ؟
نمی فهمم دلیل این همه یهویی تغییر حالتش رو اما خجالت میکشم . خم میشم و می خوام جمعشون کنم از روی زمین
که جلو میاد و نایلون رو از دستم میگیره که پاره میشه … هاج و واج نگاش میکنم که میگه : کجا رفته بودین ؟
قدم قدم جلو میاد که ترسیده میگم : به خدا رفته بودیم خرید …
داد میزنه : تو گه خوردی رفته بودی خرید … رفته بودی کادو تولد بگیری یا اونجا برنامه بذاری و لباس زیر بگیری بی
پدر ؟

گنگ میگم : برنامه ؟
پوزخند میزنه و میگه : برنامه … می دونی برنامه ینی چی ؟ برنامه ینی همینا که گرفتی تا فردا بری ویلا … می خوای
کثافت کاری راه بندازی ؟
اشک هام بدون مکث میریزن و میگم : چی میگی ؟!
جلو میاد و یه قدمیم می ایسته . پر اخم به چشام نگاه میکنه و میگه : به خاطر هوا و هوس زدی از اون خراب شده ای
که خونه ت بود بیرون …. منتها بخوای هرزه بازیهات رو تو خونه ی من ادامه بدی … بد میبینی بچه !
بیچاره و بدبخت به نظر میام … از خودم بابت تحمل این همه تیکه و کنایه و تحقیر بدم میاد و مشت بی جونم رو به
سینه ش میکوبم : خفه شو …
جیغ میزنم : خفه شو …
با دستاش بازوهام رو میگیره و تکونم میده … حرصی با پوست سرخ شده از عصبانیتش میگه : ابوالفضلی همینجا چالت
میکنم اگه باز حرف نامربوط بگی بهم …

خیلی کثافطی …
هولم میده و قبل از اینکه بفهمم چیکار میخواد بکنه سیلی محکمی به گونه م میزنه که روی مبل می افتم … صدای
گریه م بلند میشه و گوشه مبل کِز میکنم … صورتم درد میکنه و عربده میکشه : گفتم بهت گه نخور ، نگفتم ؟!
جیغ میزنم : من هرزه نیستم … من مثل تو نیستم …
عصبی تر از قبل با رگایی که بدتر از همیشه بیرون زده جلو میاد و سیلی دوم رو همونجای قبلی میزنه و میگه : اتیشت
میزنم بچه … تو هرزه نیستی اون توله سگی هم که تو شکمته لک لکا آوردن !
میخواد داد بزنم که من اصلا حامله نیستم ، می خوام چهره ی شرمنده ش رو ببینم و صدا بلند میکنم : من اصلا ح….
صدای در میاد … یکی بی وقفه به در میکوبه و من جمله م نصفه میمونه … من می خوام این فرشته ی نجات بیاد داخل…
مسیح نفس نفس میزنه از عصبانیت و از چشمی نگاه میکنه … صدای کسری رو می شنوم : مسیح باز کن ، میدونم
هستی …. نهان … نهان حالت خوبه ؟
کسری ؟! صدای گریه م خونه رو برداشته که مسیح درو باز میکنه … کسری بی اهمیت به اون تند از کنارش می گذره
و جلوی پای من جلوی مبل میشینه …
نهان … ببینمت …
با دیدنم با اخم و عصبی بلند میشه و سمت مسیح برمیگرده : چیکارش داری ؟ … زورت زیادی کرده سر این خالی
میکنی؟

مسیح نگام میکنه … اخموعه و هنوز عصبیه … به کسری محل نمیده و از پیچ راهرو می گذره و به اتاقش میره … کسری
نگام میکنه و میگه : چی شده ؟ باز سر چی بحث کردین ؟ کاری کردی ؟
همه ی توانم رو جمع میکنم و با گریه و هق هق می گم : ب… بریم .. بریم فقط …
کسری دیوسه کره بز …

عصبی از جا بلند میشه و به آشپزخونه میره … نمیدونم دنبال چی میگرده و آخرش میبینمش که با یه کیسه زباله ی
بزرگ مشکی بیرون میاد و به سمت اتاق مسیح میره … چند دقیقه ی بعد با اون کیسه ی پر شده بیرون میاد و با دست
دیگه ش دست منو میگیره و سمت در میره … منم دنبال خودش میکشه و هر دو بیرون میریم و سوار آسانسور میشیم…
کسری نگام میکنه و میگه : برات لباس اینا آوردم ، هر چی تو کمد بود بار زدم …
فقط هق هقم فضا رو پر کرده و بیرون میریم … توی خیابون چشمم به ماشین اهورا میخوره میبینم خودش و یاشار توی
ماشین نشستن …
با دیدن ما بیرون میان و اهورا زودتر خودش رو به من می رسونه و میگه : چی شده ؟ صورتت چی شده ؟
کسری ول کن ، فعلا بریم …
اهورا داد میزنه : چی چی رو ول کن ؟ دیگه شورش رو در آورده …
می خواد به سمت ساختمون بره که لباسش رو چنگ میزنم و با گریه میگم : بریم تو رو خدا ….
اهورا عصبی چنگی به موهاش میزنه و با همون عصبانیت سمت ماشینش میره و من هنوز مچم بین انگشتای کسری
درگیره و سوار ماشین میشیم …
یاشار پشت فرمون میشینه و کسی چیزی نمیگه … نمیدونم چقدر میگذره که اهورا میگه : همینجا نگه دار برم یه کوفتی
بگیرم …
پیاده که میشه … یاشارم دنبالش میره … من میمونم و کسری که کنار دست من نشسته و من حالا آرومتر شدم و دلم از
مسیح پُره … از این همه بی منطق و عوضی بودنش … صدای کسری رو می شنوم : چرا زدی بیرون ؟
گنگ نگاش میکنم که روش رو از پنجره میگیره و نگام میکنه و میگه : چرا از خونه فرار کردی ؟
دست دست میکنم و آخرش دو دل میگم : دوست ندارم بدونی …
لبخند میزنه و میگه : خیلی رُکی ها !
لابه لای اشک میخندم و میگم : نمیخوام تو خطر باشی !
ابرویی بالا میندازه و میگه : بی خیال بابا ، نکنه با مافیا سر و کله داری …

از اونا کم نیستن از نظر من …
خسته شدی ؟
فقط نمی خوام پیش مسیح باشم !
می ترسی ازش ؟

سرم رو تکون میدم که میگه : وقتی رفتم ، حسابی به هم ریخته بود ! حساسه روی اینکه یکی بهش بگه برده ی هوسه!
مگه نیست ؟ ساره چی ؟
ساره تنها دختر توی زندگی مسیحه … که اونم هنوز تو شوکه م که مسیح چرا همچین کرد …
ینی راست میگه ؟
کسری دستش رو پشت گردنش میکشه و میگه : اون شب همه مست بودیم ! مسیح گند زد … اما به این بدی که تو
فکر میکنی نیست !
چیزی نمیگم که نوک بینیم میزنه و میگه : مسیح دوره ی بدی داره ، هم آبروش رفته پیشه حاج کمالی که سره مسیح
قسم میخورد و هم این وسط پای یه بچه وسطه که میگن باباش مسیحه و مامانش کسیه که مسیح حتی آدم حسابش
نمیکنه چون بغله این و اون ولِه … جدیدا هم که تو !
کسی ساره رو ندیده ؟
نه بابا ، انترخانوم من نمیدونم از کجا اصلا شماره ی حاج کمال رو گرفته بود . گفته بود از پسرت حامله م ، حاج کمالم
اول باور نکرد . بعد به مسیح گفت، ساره تهدید کرد که میره شرکت و آبروی حاج کمال رو میبره … مسیح راضی شد
عقدش کنه اما گفت حق نداره با خانواده ش رو به رو بشه و بچه که به دنیا اومد بذاره بره … ساره همه ی شرایطش رو
قبول کرد . مامان و سودی افتادن دنباله وسایل خونه و لباس و کوفت و زهره مار برای ساره ی ندیده و نشناخته … حاجی
و مامان ماهی تا یه مدت اصلا با مسیح حرف نمیزدن . مسیح کلا عوض شد و بیشتر از اونا خجالت میکشید . همین !
تازه مامان ماهی می گفت اگه مسیح با ساره ازدواج کنه هیچوقت پا نمیذاره خونه ی مسیح … حالا روز و شب هی میگه
ساره دخترم .. ساره قشنگم !
میخندم و میگم : خب اون با منه ، نه ساره …
تو معرکه ای دختر …
دستی به صورتم میکشم و میگم : مسیحتون خیلی بیشوره !

می خنده که در ماشین باز میشه … اهورا روی صندلی شاگرد میشینه و یاشارم پشت فرمون جا میگیره و اهورا آبمیوه ها
رو پخش میکنه و میگه : امشب تو رو میذاریم آپارتمان من … منم میرم پیشه یاشار .. خوبه ؟
با آبمیوه ی توی دستم بازی میکنم . حقیقت اینه که ازشون خجالت میکشم و میگم : به خدا من نمی خواستم مزاحمه
شما ها بشم …
یاشار ریییدی …. بخور حرف نزن …
اهورا اخم میکنه و اخطار گونه میگه : یاشار !
یاشار نمایشی به پیشونیش میکوبه و میگه : فکر کردم کسری بود بابا …
*
دوری توی خونه میزنم و روی مبل میشینم . پسرا منو آوردن تو اپارتمان اهورا که موندگار بشم فعلا… فعلا ؟! پوفی
میکشم و دلم از مسیح خیلی پُره … باید بهش میگفتم باردار نیستم و کم به ذهن و افکار کثیفش نسبت به من بال و پر
بده … کج روی کاناپه دراز میکشم و با خودم میگم من واقعا هیچ راهی به جز عقد با مسیح نداشتم … مازیار آدم درستی
نبود و من خاطره ی خوبی ازش نداشتم که بخوام آینده م رو بهش گره بزنم …
طبق عادت که خونه ی مسیح روی کاناپه خواب می رفتم روی همون کاناپه خواب رفتم ….
*
مگس نره …
برای بار سوم خمیازه میکشم و میگم : صبح به این زودی کجا بریم آخه ؟
اهورا غر نزن بچه …
بچه که میگه یاد کسی می افتم که نباید بیفتم … کسی که الان گوشه ی لبم برای اون وَرَم کرده و می دونم که حالا
حالا ها درست شدنی نیست و با هر بار خمیازه کشیدنم اذیتم میکنه …. صدای اهورا از فکر بیرونم میاره …
مستقیم از روی تخت اومدی تو ماشین ؟
خواب آلود میگم : بیریخت شدم ؟
نفرمایید !
لبخند میزنم و میگم : آرایش زیاد دوست ندارم …
اهورا خونه ی یاشار اینا که اوضاع فرق میکرد …

می خواستم مسیح رو حرص بدم ..

اخم ملایمی میکنه و نیم نگاهی بهم میندازه و باز به جاده چشم میدوزه … میگه : دوسش داری ؟!
هرکی بخواد حرص هرکی رو دربیاره دوسش داره ؟
حرص نه ، ولی توجهش رو جلب کنه ، آره !
نه ، فقط می خواستم اذیتش کنم …
اذیت شد ؟
نه …
پوزخند میزنه : مسیحه دیگه !
مسیح چطوریه مگه ؟
لبخند میزنه و میگه : من میدونم اهورا چطوریه ، نه مسیح !
می خواد از خودش درباره ی خودش بپرسم و میگم : اهورا چطوریه ؟
لبخندش عمق میگیره و میگه : مهربونه … خوش قلبه … تازگیا فکرش درگیره یه خانوم کوچولوعه … دیگه اینکه حساسه
.. اممم …
به سمتش متمایل میشم و با خنده دقت میکنم به نیم رخه جذابش و میگم : دیگه ؟!
هولم نکن ، دارم فکر میکنم …
میخندم و میگم : زود باش خب …
نیم نگاهه دیگه ای حواله م میکنه و میگه : دیگه اینکه از تو خوشش میاد !
لبخند روی لبم خشک میشه و اونقدر یهویی جمله ش رو میگه که شوکه میشم . فقط نگاش میکنم که میخنده و میگه:
پلک بزن حداقل !
روی ترمز میزنه و میگه : پیاده شیم یه چیزی بخوری ، فکر کنم فشارت جا به جا شده …
خودش میخنده و پیاده میشه . در سمت منو باز میکنه و کنار می ایسته تا من پیاده شم . پیاده میشم و هر دو وارد
رستوران میشیم .

یه میز رو گوشه انتخاب میکنه و دوتایی میشینیم . رو به روی همدیگه … ذهنم رو می خوام منحرف کنم تا به جمله ای
که چند دقیقه ی پیش گفته فکر نکنم . اما نمیشه … پیشخدمت که میاد اهورا هم برای خودمون هم برای بقیه که الانا
میرسن سفارش غذا میده و منو نگاه میکنه : کجا سیر میکنی خانوم خانوما ؟
لبخند میزنم و میگم : جای قشنگیه …

با بچه ها بیشتر میایم اینجا … رشته ت چیه ؟
گرافیک … طراحی …
میخواد جواب بده که صدای زنگ تلفنش بلند میشه ، گوشی رو برمیداره و کنارگوشش میذاره : جانم … آره تو راهیم …
مگه تو کی راه افتادی ؟ … اوکی … نه تنها نیستم …
زیر چشمی منو نگاه میکنه و میگه : با دوست دخترمم …
باز خجالت میکشم که میخنده و همزمان با پشت خطش حرف میزنه : باشه … داریم صبحونه میخوریم … همه هستن
مگه ؟ … نه مسیح با ما نیست … ععع ؟ … خب ، فعلا …
تلفن رو قطع میکنه و میگه : همه رفتن . ینی همون دیشب رسیدن ، ما دیر کردیم …
صدای زنگ سر در ورودی بلند میشه و توجهمون به اون سمت کشیده میشه . کسری و سمانه به همراه یاشار و یه دختر
دیگه میرسن …. از جا بلند میشیم و سمانه با دیدنم لبخند میزنه : چطوری تو عروسه فراری ؟
اهورا سمانه !
به سمانه دست میدم و با لبخند میگم : سلام عزیزم …
مژگان سرتا پام رو اسکن میکنه و بالاخره بهم دست میده : مژگانم …
دستش رو گرم فشار ملایمی میدم و میگم : ساره !
انگاری با این اسم خو گرفتم . دور میز میشینیم و یاشار میگه : چه خبر ریزه ؟
مژگان ریز شده و دقیق به رفتار ما با هم نگاه میکنه و میگم : قربونت ، خوبم …
سمانه در رفتی بالاخره از عروسی ؟
خوشبختانه آره …
سمانه میخنده و میگه : اهورا ارزشش رو داره …
کسری جمع کن بابا الان نمی شه دیگه از رو ابرا اهورا خان رو پایین آورد .

خجالت میکشم که هی منو به ریشه اهورا می بندن و اهورا اما کیفش کوکه که می خنده و میگه : حسود !

دور هم صبحونه می خوریم و بعد از یه ساعت باز راه می افتیم . سه تا ماشینیم و صدای ضبط ماشین اون دو تا بلنده …
سمانه و مژگان بدنشون رو تاب میدن و می رقصن … با لبخند نگاشون میکنم که اهورا میگه : خب تو ام برقص ، اینقدر
با حسرت نگاه کردن نداره که …
من با اهورا راحت نیستم ، اما دروغ چرا ؟ ازش خوشم میاد … منو یاد تورج و مهربونیاش میندازه . نمکی می خندم و
میگم : نه … من از اینا بلد نیستم …
رقص ایرانی ؟
اوهوم …
چی بلدی ؟
شافل !
ابروهاش بالا می پره و میگه : دیگه چی ؟
زومبا گروهی …
یاد آسو می افتم و نفس آه مانندی میکشم . من با هیچکسی به اندازه ی آسو هماهنگ نبودم … اهورا لبخند میزنه :
حرف نداری تو دختر …
*
تو باغ بزرگی ترمز میزنه و پیاده میشم . کش و قوسی به بدنم می دم و حس میکنم خستگی تو تنم بیداد می کنه . در
ساختمونی که نمای سفید قهوه ای داره باز میشه و چند نفری بیرون میان …. چهار تا دختر و شیش تا پسرن … معذب
میشم و صاف سرجام وامیستم … اهورا سمت صندوق عقب میره و چمدون خودم و خودش رو در میاره … کسری و بقیه
هم که پشت سر ما پارک کردن پیاده میشن ….
اهورا کنار می ایسته و بلند سلام میکنه … یه دختر شیطون و بازیگوش از پله ها تند پایین میاد و میگه : به به ، ارازل
بالاخره تشریف آوردن …
اهورا دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و منو سمت خودش می کشه … گرمم میشه و سعی میکنم به روی خودم نیارم
که اهورا میگه : آبروم رو جلو مهمونم نبر …
دختر جیغی میکشه و میگه : از سینگلی در اومدی ؟

همه می خندن که دستش رو سمت من دراز میکنه : سلام . ساغرم ، خوش اومدی …
کسری نَمیری که اینقد قشنگ معرفی می کنی …
یکی از پسرا میگه : کره خر خودت معرفی کن خب …
کسری منو نشون میده و میگه : بچه ها ، نهان …. نهان ، بچه ها !
ساغر مشتی به بازوی کسری میزنه و میگه : گمشو مسخره …
لبخند میزنم و رو به ساغر میگم : خوشبختم عزیزم ، تولدت مبارک …
بقیه ی بچه ها از پله ها پایین میان و دور ما جمع میشن ، پسرا خودشون رو معرفی میکنن و بین همه شون توجهم به
بهروز جلب میشه ، چهره ی معمولی ولی با چشم های مشکی فوق العاده تیره ای که درشتن … توجهم جلب میشه چون
قبلا مسیح بهش اشاره کرده…
فرانک سر سری جمع رو نگاه میکنه و میگه : پس مسیح کو ؟
کسری نیومد ! از اولشم اهل این جور مهمونیا نبود …
ساغر همچین مهدی رو انداختم به جونش که تو راهن …
اهورا چیکار کردی مگه ؟
ساغر مهدی تصادف کرده بود بی ماشین موند گفتم بره به مسیح بگه بیارتش … مسیح خرابه رفاقته !
کسری انتر خانوم شیطونم درس میدی !
ساغر جیغ میکشه : کسری ….
همین موقع صدای یه ماشین میاد .. یه شاسی بلند سفید رنگی که میدونم ماله مسیحه … خصوصا وقتی خودش راننده
س و ته دل من خالی میشه … ترمز میزنه و از ماشین پیاده میشن … از همون اولش نگاهش به منه که از نگاهش ترس
برم میداره و ناخود آگاه قدمی به اهورا نزدیک میشم … نگاش بین من و اهورا و دستی که دور کمرمه گردش میکنه و
اهورا میفهمه که می ترسم از مسیح و حلقه ی دستش رو دورم تنگ تر میکنه …
حسه خوبی دارم به این همه حواسی که بهم جمعه و اهورا واقعا هوام رو داره ! مسیح جلو میاد و سلام میکنه . همه
جوابش رو میدن جز منی که هنوز وَرَم صورتم نخوابیده … کی می دونه که مسیح شوهرمه ؟! پوزخند میزنم

اهورا میفهمه که دوست ندارم بمونم و سمت ساک ها می ره و دو تاشون رو برمیداره . رو به ساغر می پرسه : چیکار کنم
وسایل رو ؟

سه تا خانوما با هم ، شما سه تا هم با هم دیگه … مهدی و مسیح با بهروزم با هم … اتاق کمه جمعیت زیاده ، با هم
دوستانه سر کنین این چند روز رو …
اهورا ساک به دست از پله ها بالا میره و صدا میزنه : نهان … بیا عزیزم …
همه ی جمع با همدیگه میگن : هووووو …
جاوید عزیزم گفتنت تو حلقم …
مهدی اهورا عزییییزم ….
اهورا میخنده و من با خجالت از پله ها بالا میرم . مسیح تموم مدت منو نگاه میکنه و فهمیده که از نگاه کردن به اون ،
حتی از نزدیک شدن بهش می ترسم !
اهورا ساک رو تا اتاقی که میترا یکی از دخترا نشونش میده میاره و موقع رفتن سمتم برمیگرده : هرچیزی خواستی ، هر
ساعت از شب بهم زنگ بزن … باشه ؟
با لبخند سر تکون میدم و اهورا یادش رفته من اصلا تلفن همراه ندارم ! یه قدم بیرون میره و باز برمیگرده . یه قدم
مونده به من وایمیسه ، خم میشه و من کمی سرم رو عقب می برم ، با چشمای گشاد شده نگاش میکنم که میگه : عادت
کن به قربون صدقه های دم به دقیقه ایم ! خب ؟ کم سرخ و سفید شو که خوردنی بشی …
لبم رو گاز میگیرم که با انگشتش چونه م رو سمت پایین میکشه و میگه : نکن !
خعلی خری کسری …
با صدای سمانه از جا می پرم و سمانه با دیدنه ما تو این وضعیت بلند میخنده و میگه : اتاق خصوصی نیستا !
سمانه هم بی حیاس … دو سه قدم عقب میرم و میگم : ن .. نه … خب .. چیزه …
اهورا خونسرد صاف می ایسته و میگه : نیست ، ولی همیشه فرصت واسه ابراز علاقه هست !

چشمکی به من میزنه و بیرون میره . سمانه با خنده راهی که اهورا رفته رو نگاه میکنه و میگه : رمز موفقیتت چیه دختر؟
لبخند زورکی میزنم و میگم : من وسایلم رو کجا بچینم ؟
*
خواب آلو از پله ها پایین میام . شب شده و سر و صدا از توی باغ میاد . از ساختمون بیرون میرم . بعضیا دارن والیبال
بازی میکنن و چند نفری هم دور یه منقل ایستادن و دارن جوجه ها رو کباب میکنن … خانوما لبه ی پله ها نشستن و
هر کدوم دارن یه تیم رو تشویق میکنن . میرم و کنار کسری میشینم که سرش تو گوشیه ، نگام میکنه و میگه : ساعت
خواب ، چه خبرته تو ؟

صبح زود بیدارم کردینا …
میخنده و میگه : برو بازی کن توام …
حوصله ندارم …
تورج عکس عوض کرده ها …
تند نیم تنه م رو جلو میکشم : کو ؟
میخنده و میگه : واستا خب …
محل نمیدم و بهش نزدیک تر میشم . سرم رو توی گوشی فرو می برم و کسری یه عکس از تورج نشونم میده که نوشته
: همونجا بمون … جهان پر از دروغه !
کسری اینم رمزیه ؟
نمیدونم …
جهان اسمه وکیلت بود ؟
یاد جهان می افتم و مسیح تو ذهنم پر رنگ میشه ، اگه نبود !!! پوفی میکشم و میگم : آره …
لبخند بی معنی میزنم و میگم : دیگه اونقدرا هم مافیا نیستیم که تا این حد رمزی حرف بزنیم …
ابرویی بالا میندازه و میگه : والا اینطور که تو میگی ، یه چیزی از مافیا بالاتره …
خوش میگذره ؟
هر دو به سمت سمانه برمیگردیم . کسری بیخیال دوباره سرش تو گوشیش میره و میگه : جای شما خالی …
ناخود آگاه کمی از کسری فاصله میگیرم و سمانه پوزخندی میزنه و میگه : نهان جونم چند تا چند تا ؟
کسری اخم میکنه و نگاش میکنه : انگاری دلت تنگ شده که بزنیم به تیپ و تاپه هم !

سمانه اخم میکنه و سمت مژگان میره . لبم رو گاز میگیرم و میگم : گند زدم …
ولش کن باو .. الکی خوشه …
ساغر خانوما ، آقایون تشریف بیارین شام …
اهورا از والیبال دست میکشه و سمت من میاد . خم میشه و نوک بینیم رو ضربه میزنه : خوب خوابیدی خوش خواب ؟
لبخند میزنم : خوب بود …

بلند شو بریم شام … راستی خبر داری بردم ؟
بهروز کم قیافه بگیر جلو دوست دخترت …
میخندم و میگم : همیشه برنده س خب …
هومن بابا عشق موج میزنه بین اینا ….
سیما هومن منم از اینا میخوام …
هومن با لودگی بغلش رو باز میکنه و میگه : جات اینجاس عجقم …
همه می خندن و فقط مسیح بی اهمیت به ما از پله ها بالا میره و مهدی داد میزنه : به خدا عسلم به کار نمیاد برا خوردنت
انقدر تلخی …
مژگان جنتلمنه ، لوده نیست …
یاشار پوزخند میزنه : آره ، باب میل توعه …
بهروز رو به من میگه : زیادی سَری از اهورا !
اهورا با آرنج به پهلوش میزنه و متواضع میگه : از خیلی … خیلی بیشتر تر از من سَره !
میخندم و بقیه همینطور دارن نگاش میکنن که آرنجش رو سمتم دراز میکنه : تشریف نمیارین مادمازل ؟
باخنده دستم رو دور آرنجش حلقه میکنم که از روی زمین بلندم میکنه . بقیه می خواستن اهورا کم بیاره اما اهورا بقیه
رو دست انداخته .. با هم از پله ها بالا میریم که بیخ گوشم میگه : باور نکنیا ، تو فقط یه سر و گردن از من سَر تری ،
اونجا الکی گفتم …
میخندم و با مشت به بازوش میزنم : دیوونه !

به رو به رو نگاه میکنم که میبینم مسیح روی مبل تک نفره ای که جلوی دره ، نشسته و داره نگامون میکنه … دور میز
ناهار خوریه بلند بالای پذیرایی میشینیم . وقتی همه جا میگیرن تازه مسیح از جا بلند میشه که از شانس گل و بلبلی که
من دارم تنها صندلی خالی کناره منه و میاد کنارم میشینه … کمی خودم رو جمع میکنم . من واقعا دوست ندارم هیچ
نقطه ی اشتراکی با مسیح داشته باشم … هنوز کتکی که خورده بودم یادم نرفته …
میفهمه که خودم رو جمع کردم اما واکنش نشون نمیده … موقع شام میخواد فلفل پاش روی میز رو برداره که اصلا نمی
فهمم چرا یا اینکه به من چه مربوطه … اما زودتر اونو برمیدارم و میذارم سمت دیگه م … نگام میکنه و آروم میگه :
بدش..
کمی خودم رو سمت اهورا میکشم و میگم : بَده برات …

اونقدر از مسیح میترسم که حتی فکر میکنم ازش بربیاد تا از جا بلند بشه و جلوی جمع یه دل سیر کتکم بزنه … میفهمه
و باز با صدای آروم میگه : نترس !
اهورا مشغول حرف زدن با مهدیه که کنارش نشسته و حواسش به من نیست . نگاش میکنم . عمیق بهم زل میزنه و
میگه : نترس ازم …
اما من مثل سگ میترسم و چیزی نمیگم … لقمه برمیدارم اما نگاه مسیح اذیتم میکنه … حس میکنم خودش پشیمونه….
اما دیره !
*
ساغر ، اهورا رو ندیدی ؟
ساغر با مهدی و بابک رفتن کمی هله هوله بگیرن …
صدای بهروز میاد : دخترا بیاین دیگه …
همه هول هولکی بیرون میرن و منم دنبالشون میرم . اصلا چه خبره ؟ میترا رو به ساختمون داد میزنه : ساغر ، سه تا
شال دیگه می خوایم !
کنار کسری میرم که با سمانه بغل دست هم ایستادن … میگم : چی شده ؟
کسری هیچی نشده ، فقط یه مشت خل و چل دور هم جمع شدن …
سمانه با ذوق میگه : کسری مسخره بازی در نیار ، به جاش تلاش کن ببریم ، بلیط سینما رو بگیریم …

کسری پوفی میکشه : خب بیا بریم من برات ده تا بلیط سینما میگیرم …
سمانه نمی خوام خب ، مزه ش اینه که اینا خرجمون رو بدن …
تو رو خدا یکی بگه چه خبره ؟
کسری پای راست دخترا رو به پای چپ پسرا وصل میکنن … حالا با شال یا طناب … از اونور …
به لبه ی استخر اشاره میکنه و میگه : تا اینور …
لبه ی پله ها رو نشونه میره … هر دختر پسری که بدون دست زدن به طناب یا پاهاشون با بدون قطع کردنه اتصالشون
با هم به خط پایان برسن ، برنده ن … بقیه ی تیما هم باید خرج شام بیرون رفتنشون و یه بلیط سینما رو براشون بگیرن

می خندم و میگم : من و اهورا می بریم …

کسری خنده ش میگیه و سمانه میگه : اهورا اصلا نیست . فکر کنم بازی نیستی !
لب و لوچه م آویزون میشه و سر جمع پنج تیم میشن که هر کدوم به دوست پسراشون وصلن و تنها کسی که بازی
نمیکنه یکی منم و یکی مسیح که بیخیال روی صندلی جلوی پله ها نشسته …
بهروز من باید جور دوست دختر بابک رو بکشم ؟
ساغر می خنده و میگه : بد که نمیشه ، می تونین شام برین بیرون !
بهروز میترا همیشه میبازه ! ) رو به من ( اصلا تو بیا با من …
میترا میخنده و بی خیال میگه : والا من فقط برا خوشگذرونیش میگم …
یکی بازوم رو میگیره و جلو میکشه ، نگاه میکنم و مسیح رو میبینم . اخمو منو میبره سمت ساغر و میگه برا ما هم ببند
… همه با چشمای گشاده نگاش میکنن و من از اونا متعجب ترم و اصلا دوست ندارم با مسیح بازی کنم ..
یاشار با خنده میگه : بدبخت نهان ، نمی تونه جم بخوره بس که غولی !
بهروز با پوزخند به مسیح نگاه میکنه و میگه : می خوای شام بدی همه رو !؟
همه مطعنن که ما می بازیم و بیشتر به خاطر ریزه میزه بودنه من و درشت بودنه مسیح … بی میل ایستادم و ساغر
پاهامون رو میبنده …
مژگان میگه : شل نبندی یه موقع مسیح قدم برداره پاره بشه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا