پارت 23 رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )
-مریم برگشته؟!بعدتو همچین چیزی رو از من پنهان کردی؟!
سرش تکان داد،گیتی احساس خطر کرد. آب دهانش قورت داد وگفت:
-چند وقته اومده؟تو چند بار دیدیش؟راستش و بهم بگو هنوزم دوستش داری؟نکنه ازازدواج با من پشیمون شدی وبخاطر همین اجازه نمیدی بابام زمان عقد و مشخص کنه؟
مهیار با حیرت به سوالات گیتی و ناراحتی که چهره اش بود نگاه کرد ومی خواست حرفی بزند که موبایل گیتی زنگ خورد.به سمت تلفنش رفت با دیدن شماره ای آشنا لبانش تر کرد و موبایل خاموش کرد.مهیار متعجب گفت:
-چرا جواب ندادی؟
-مهم نیست مزاحمه
-خوب چرا به من نگفتی؟
دست به سینه به میز مطالعه اش تکیه داد وگفت:به بابام هم می تونم بگم،پس چیز مهمی نیست
به مهیار فهماند من آنقدرها برای تو مهم نیست که بخواهی پیگیر مزاحم تلفنی من شوی،مهیار با لبخندی نگاهش کرد وگیتی پرسید:
-تو دوستش داشتی؟
مهیار که از ایستادن خسته شده بود روی تخت نشست وگفت:اره داشتم
گیتی که حرفش باور نمی کرد گفت:یعنی همون موقع ها که چشمت نمی دید؟
مهیار با لحنی که سعی می کرد عصبی بودنش را پنهان کند،گفت:
-اره،همون موقع هایی که نمی دیدمش عاشقش شدم و دوستش هم داشتم
گیتی از روی ناباوری لبخندی زد وگفت:چطوری وقتی چشمت نمی دید عاشقش شدی؟
مهیار حس می کرد گیتی یا حرفش را باور نمی کند یا او را به تمسخر گرفته است.ایستاد وگفت:
-وای،گیتی دیگه نمی تونم برای تو توضیح بدم،خودش باور نکرد تو دیگه چه جوری می خوای باور کنی؟
شانه ای بالا انداخت وگفت:
-معلومه که باور نمی کنم،من به این خوشگلی جلوت وایسادم هنوز تصمیمی برای ازدواج با من نداری،اونوقت اون ندیده عاشقش شدی
مهیار نزدیک تر رفت وگفت:ببین تو فقط امشب این جریان و تموم کن،بذار ذهنم آزاد بشه و فکر کنم باشه؟
پوزخندی زد:که بین من و اون یکی رو انتتخاب کنی؟
مهیار لحظه ای چشمانش باز و بسته کرد وخشمش فرو نشاند و گفت:
-نه،چون تصمیمی برای ازدواج با اون ندارم و اینکه، اون می خواد برگرده کشوری که توش زندگی می کرده و ازدواج کنه
گیتی با این حرف باز هم احساس امنیت نکرد وگفت:
-از من خوشگل تره؟!
مهیار دودستش در جیب فرو کرد و به حسادت او لبخندی زد وگفت:
-الان وقت حسادته؟هم قدین ولی تو ازاون خیلی لاغر تری…چشمای تو سبز و کشیده است او سیاه وگرده…اون یه زنه با قیافه ی معمولی
مهیار نمی خواست به حرف هایش اضافه کند با تمام معمولی بودنش رفتارهای با وقار ونجابتش او را خاص کرده است.
مهیار با همان لبخند به سمت در اتاق می رفت که گیتی با ناراحتی در لحنش آرام گفت:
-میشه اینارو بری به بابام هم بگی؟
مهیار به یک باره برگشت و از روی تعجب اخم کرد وگفت:
-چیکار کنم؟
تکیه اش از میز برداشت،وبا جدیت گفت:
– برو به بابام بگو ذهنم درگیره زنیه که دوستش داشتم، الان هم نمی تونم به ازدواج با دخترتون فکر کنم
مهیاربا خشم دست مشت کرده اش را آنقدر فشار داد که درد فرو رفتن ناخن هایش در کف دستش حس کرد،با همان حال به گیتی خیره بود که او شانه ای بالا انداخت وگفت:
-چیه؟
-میشه من و درک کنی؟!
-مگه تو من و درک می کنی!؟که از من انتظار درک کردن داری؟!
مهیار دستش را از زیر شکنجه ی ناخن هایش بیرون آورد واز حرف زدن با گیتی فکش منقبض شد وگفت:
-من فقط می ترسم ساینا با این ازدواج دختر فراری بشه،خونه ای امنی که براش ساختم دلزده بشه
-هه…تو که اینقدر دخترت برات مهمه،چرا ازدواج کردی؟
این را گفت و اتاق خارج شد.مهیار امیدوار بود گیتی فعلا از خیال ازدواج بگذرد تا بتواند ذهنش را بابت مریم راحت کند.امیدواری مهیار به ثمر نشست وبا منصرف شدن گیتی،مهمانی بدون اعلام زمان عقد به پایان رسید.
آرش به طرف اتاق دایی امینش که مریم در آن بود رفت. با دیدن مادرش که گوشه ای از خانه زانو هایش در بغل گرفته و به کمد تکیه داده نزدیک تررفت،مریم خیره به شاخه ای بود که باد آن را تکان می داد.آرش کنارش ایستاد ودست روی شانه ی او گذاشت.مریم سر چرخاند وبا لبخندی دست او گرفت وبوسید.
-حالم خوبه عزیزم،فقط می خوام یه ذره تنها باشم
پریسا به دنبال آرش آمد وگفت:آرش برو پیش بچه ها
آرش طبق معمول متوجه حرف های خاله اش نشد،با نگاه کردن به او پریسا رویش را به خواهرش کرد وگفت:
-خواهر من مگه دنیا به آخر رسیده که اینجوری زانوی غم بغل کردی؟!
باز سرش به کمد چسباند وگفت:برای من خیلی وقته رسیده
کنارش زانوزد وگفت:مگه نگفتی قول داده ساینا رو ببینی؟
نگاهش از روی شاخه ای باد تکان می داد بر نمی داشت.
-آره ولی می دونم این کارو نمی کنه،باید زودتر چمدون هام و ببندم وبرم
با صدای نیمه فریادش گفت:کجا می خوای بری؟!یه مدت دیگه صبر کن،اصلا می خوای شکایت کنیم؟
به چهره ی پراز اخم و ناراحتی خواهرش نگاه کرد وگفت:
-نه،دیگه نمی خوام اذیتش کنم،با شکایت کردن و التماس های بیشتر من اوضاع بدتر می شه(لبخندی زد)فقط عکس هایی که داری به منم بده که حداقل صورتش و یادم نره
پریسا اشکی ریخت و گفت:تو دیونه ای،این همه مدت زور زدی دخترتو ببینی حالا که راضی شده می خوای پاشی بری؟
نفس عمیقی کشید وگفت:
-اون از من متنفره،وبخاطر همین تنفره که اجازه نمی ده دخترمو ببینم،فقط خدا کنه راجع به من، به ساینا بد نگفته باشه
پریسا دیگر حرفی نزد،دست آرش گرفت وبا خود بیرون برد.مریم خم شد وپتوی که زیر پایش افتاده بود برداشت ودر همان حالتی که نشسته بود روی خودش کشید. صدای زنگ خانه آمد.ناهید چادری پوشید و به سمت در رفت با باز کردن در و دیدن مهیار و ساینا لبخندش فروکش کرد وبا نگرانی گفت:
-سلام برای چی اومدید؟
ساینا بدون تعارف با لبخند در آغوش ناهید رفت وگفت:سلام ناهید جونم،دلم برات تنگ شده بود
ناهید با آن حال نگرانش لبخندی زد وگفت:قربونت برم من،منم دلم برات تنگ شده بود
از ناهید جدا شد وگفت:امین هست؟
نگاه کوتاهی به مهیار انداخت ورو به ساینا گفت:نه بیرونه
مهیاردستش در پالتوی طوسی رنگش برد وگفت:با دخترتون کار دارم
چادرش جلوتر کشیدودانست تنها دختری که با او کار دارد مریم است از استرس گفت:
-چی کارش دارید؟!خواهش می کنم مهیار جان اذیتش نکن،به خدا حالش خوب نیست
مهیار با حال بدی که از ضعف اعصابش دیده بود گفت:می دونم
ساینا با آن پالتوی صورتی رنگ وکلاه بافت مشکی میان آن دو ایستاده و با دقت به حرف هایشان گوش می دهد.باید اطلاعات بیشتری در مورد آن زن که قرار نیست بداند چه کسی است به دست می آورد.
-اگر می دونید پس اجازه بده بدون تلخی ایران و ترک کنه
ناهید فکر می کرد ساینا را آورده که مریم از دور او را ببیند،و از در آغوش کشیدنش محروم شود.
با همان حال نگران و پر اضطرابش گفت:یه لحظه صبر کن
با رفتن ناهید به داخل خانه کسرا بیرون آمد.نگاهی به ساینا انداخت وبا سرخوشی رو به او کرد وگفت:
-ساینا سلام، بیا تو
ساینا به پدرش نگاه کرد وگفت:بابا برم؟
با لبخندی سرش تکان دادوگفت:اره برو عزیزم
ساینا وارد خانه شد و ناهید با جعبه ای از قرص برگشت و به او نشان داد.
-ببین اینارو صبح تا شب اینارو می خوره تا آروم شه،نمیدونم دردش چیه به ماهم نمی گه…التماستون می کنم مهیار با آوردن دخترش اذیتش نکنید
مهیار که گمان می کرد او فقط قرص اعصاب مصرف می کند با دیدن آن همه قرص جا خورد جعبه برداشت وگفت:
-اینا قرص های چین؟
دستش تکان داد وگفت:
-نمی دونم،وقتی می خوره حالش خوبه، وقتی هم نمی خوره هم اعصابش به هم ریخته است هم یه گوشه گز می کنه با هیچ کس حرف نمی زنه…با ما اصلا حرف نمی زنه که بدونم چه بلایی سرش اومده
آن جعبه به دستش داد وگفت:ناهید خانوم چرا اجازه نمی دید من حرف بزنم؟
-بفرماید
با لبخندی گفت:می خوام ببینمش
-ساینا رو چرا آوردی؟
با لبخندی سرش تکان داد وگفت:ناهید خانوم به خدا یخ کردم بذار بیام تو بهتون توضیح می دم
با شرمندگی لبش گاز گرفت وگفت:ببخشید،نگران مریمم…بفرماید
مهیار وارد خانه شد،پریسا کنار درآشپزخانه ایستاده و از روی ناباوری با چشمان باز و دهان نیمه باز از تعجبِ حضور او در آن خانه به او خیره شد.
مهیار با دیدن آن حالت پریسا لبخندش قورت داد وگفت:سلام
پریسا که آخرین دیدار با او را فراموش کرده بود سری تکان داد وگفت:سلام
-کجاست؟!
به زحمت انگشتش بالا آورد گفت:اتاق امین
سری به معنی تشکر تکان داد،و مسیرش را به سمت اتاق امین کج کرد.مهیار همانطور که به اتاق می رفت نگاهش به ساینا که کنار آرش نشسته و نقاشی هایش نگاه می کرد و کسرا که با حسادت به آنها خیره بود افتاد.
پشت در ایستادو بدون آنکه تقه ای به در بزند وارد شد. سمت راست او پتوی جمع شده به کمد چسبیده تبسمی کرد و نزدیک او ایستاد؛پالتوی طوسی اش را از تن در اورد وکنارش تکه به دیوار نشست.زانویش بالا آورد وپالتویش روی پایش گذاشت.مریم بوی عطر آشنایی استشمام کرد پتو آهسته از روی سرش برداشت و از زیر موهای ریخته روی صورتش،نگاهی به نیم رخ مهیار انداخت.
با لبخند وچشمان پر از مهربانی نگاهش کرد وگفت:همیشه این جوری می خوابی؟!
با بهت چندین بار چشمانش باز وبسته کرد ودر چند ثانیه متوجه موقعیتش شد وسریع نشست،با دست پاچه گی گفت:
-سلام
با همان لبخند جوابش داد:علیک سلام
با هر دو دست موهایش بالا زد وروی سرش گذاشت. نگاهش به روسری نخی قهوه ای بود که با فاصله ی زیاد رو به رویش افتاده است.در این فکر بود که چطور در یک حرکت آن را بردارد.مهیار که ازخیره نگاه کردن او خنده اش گرفته بود نیم خیزشد و آن را برداشت. روسری روبه رویش گرفت وگفت:
-بیا نمی خواد این جوری نگاهش کنی
با دست چپ آن را برداشت.مهیار نگاهش را از او گرفت.مریم از فرصت استفاده کرد و روسری را روی موهای جمع شده اش انداخت.لباس نامناسب به تنش بود مجبور شد پتو را بیشتر به خود پیچاند.مهیار با تک سرفه ای که مریم کرد چشمان پراز خنده اش برگشت وبه او نگاه کرد وگفت:
-می خوای برم بیرون یه چیزی بپوشی؟!
نیم نگاهی به او انداخت وگفت:
ها؟نه،نه نمی خوادفقط…(با انگشت اشاره به دیوار اشاره کرد)روتو ان ور کن تا سویشرتمو بپوشم
با افسوس به چشمان گردش نگاه کرد وگفت:
-همیشه همه چیز وازمن پنهان می کنی وفاصله ات و با هام حفظ می کنی،انگار دیدن من تغییری توی رفتار تو ایجاد نکرده
رویش از او گرفت،مریم سویشرت کلاه دارش برداشت وهمان طور که به تن می کرد به دنبال جواب قانع کننده ای بود.
-اون موقع بخاطر خودم ازت فراری بودم وفاصله مو باهات حفظ می کردم. اما الان بخاطر زندگی خودته،چون بهت قول دادم
مهیار صدای کشیده شدن زیپ که شنید درست نشست وگفت:خوبه هنوز سر قولت هستی
مریم به او که سرش پایین و با پالتویش بازی می کرد وگفت:
-چرا اومدی؟!که باز نیش و کنایه بزنی؟!با طعنه زندگیمو به رخم بکشی؟!خوشت میاد اذیتم کنی نه؟
به کف دستان قرمزه شده اش از سرما نگاه کرد وگفت:
-در برابر بی محبتی های تو هیچ کاری نکردم
مریم نگاهش از نیم رخ مهیار بر نمی داشت وگفت:
-بیشتر از این؟ که نمی ذاری ساینا رو ببینم؟!این از هر بی محلی بدتره(مکثی کرد)کی اجازه می دی دخترمو ببینم؟
لبخندی به حرف های او زد وگفت:اگر نذارم ساینا رو ببینی چیکار می کنی؟
این بار نگاهش رااز او می گیرد وبه همان شاخه می دوزد،تا نتواند دروغ بودن حرفش رااز چشمانش بخواند:
-میرم،و فراموش می کنم تو وساینایی وجود داری
لبخند غمگینی زد وگفت:مثل تمام این سال ها نه؟
مریم آب دهانش قورت داد و جوابی به او نداد،مهیار نمی دانست روزگار اجازه نداد او خوشبختی را زیر دندان هایش مزه کند.ساینا جایی در ذهنش بود اما مشکلات اجازه نداد زیاد به او فکر کند.
مهیار وقتی سکوت او را دید،نگاهی به چهره ی در فکر فرو رفته وناراحتش انداخت و گفت:
-نمی خوای بیشتر تلاش کنی؟
مریم با حالت خنثی که نه شادی در چهره اش مشخص بود نه غم گفت:
-وقتی مادرم بهم میگه تو این همه مدت دخترتو ندیدی وفراموشش کن از تو دیگه انتظاری ندارم…من بارها ازت معذرت خواهی کردم اما تو قبول نکردی
مهیار نگاهش را به جایی که مریم دوخته بود کرد ولبخند تلخی گفت:
-معذرت خواهی برای قبول اشتباه خوبه، نه جبران گذشته
مریم با لحن دلخور و ناراحتش رو به او کرد وگفت:
-پس لطفا از اینجا برو،علاقه ای به حرف زدن با تو ندارم
به چشمان سیاه او که در فاصله ی نزدیکی از او بود نگاه کرد وپرتویی از رنج و سختی که در آن مشخص بود،دید.با این حال گفت:
-می دونم هیچ علاقه ای به من و حرف زدن با من نداری،ساینا روآوردم ببینی!
چشمانش با شنیدن جمله ی آخر مهیار رنگ تعجب گرفت وجایی برای تبرئه کردن خودش از جمله ی اول او نگذاشت.می توانست بگوید در گذشته علاقه ای نبود،اما حالا هست.
-چی؟ساینا رو آوردی؟!
با لبخند وبا خوشحالی بلند شد وبدون آنکه منتظر ادامه ی حرف مهیار باشد به سمت در اتاق رفت که مهیار سرش به سمت او چرخاند وصدایش زد:
-مریم
روز موعود برای آزادی اسم “مریم” از اسارت زبانش فرارسید.
مریم با گوش هایی که مطمئن نبود اسمش را از زبان مهیار درست شنیده،با بهت به چشمان او که نظاره گره چهره اش بود و با تبسمی که شادی را در صورتش پخش کرده بود به جای “جانم” گفت:
-بله
مهیار بعد از سالها احساس سبکی کرد،در یک آن تصمیم گرفت اسمی که با کینه تمام این سال ها خودش را از گفتن نامش محروم کرده بود؛ بر زبان بیاورد.
همانطور که به مریم نگاه می کرد گفت:تو قول دادی ساینا نفهمه مادرشی؟
با غم پنهان در چهره اش،سری تکان داد:باشه،چرا این کارو کردی؟
مهیار ایستاد وپالتویش روی دست راستش انداخت وگفت:
-احترام متقابل،من به احساس مادرانه ی تو احترام می ذارم، تو هم به زندگی من
مریم گمان می کرد با صدا زدن اسمش و اجازه دیدن ساینا،یعنی بخشیدن او و برگشتن به زندگی گذشته اش،هر چند می دانست با وجود گیتی این کار عملا غیر ممکن است.باز برای آنکه به او بگوید حرفش را فهمیده سرش تکان داد وبدون حرفی وارد پذیرایی شد.
با دیدن ساینا که پشت به او وکنار آرش نشسته اشک شوق ودلتنگی برای دیدن ساینا ریخت.آن بغض لعنتی در گلویش اجازه شنیدن صدایش به کسی نمی داد.مهیار که پشت او بیرون آمده بود.دخترش را صدا زد.
-ساینا
ساینا برگشت وبا دیدن مریم، لبخندی زد وبلند شد، مهیار گفت:
-بیا جلو سلام کن
قدم های کوتاهش به سمت مریم برداشت و او همچنان گریه می کرد.ساینا به عادت همیشه گی اش برای سلام کردن دستش دراز کرد اماوسعت دلتنگی مریم انقدر بود که با دست دادن رفع نمی شد.
-سلام
مریم دستش گرفت و بوسید.. وآن رادر آغوش کشید.
-سلام عزیزم،فدات بشم…قربونت برم
ساینا که از قبل،این محبت کردن ها را از دیگر اعضای خانواده ی همتی دیده بود.از رفتار مریم تعجب نکرد.اما چیزی که باعث تعجبش بود جریان آرام بخشی بود که در رگ هایش ترزیق می شد.ساینا احساس کرد امن ترین جای دنیا را پیدا کرده است.تا آن زمان دستانش آزد بود اما آهسته دور گردن مریم و بیشتر خودش را به آن زن غریبه ی آشنا چسباند. این احساس امنیت وآرامشی که سراسر وجودش را گرفته بود در آغوش هیچ زنی تجربه نکرده بود.کاش می توانست به پدرش بگوید.
این همان مادر گمشده ی زندگی ام است.
مهیار از کنار آن دو رد شد و به نزدیکی ناهید که کنار در آشپزخانه ایستاده بود رفت وگفت:
-شب میام دنبالش
سرش تکان داد وگفت:دستتون درد نکنه،ممنون…واقعا نمی دونم برای این محبتتون چی بگم
با تبسمی به اشک های ناهید نگاه کرد وگفت:
احتیاجی به تشکر نیست…فقط اجازه ندید اعتمادم نسبت به شما از بین بره
اشک هایش با دست پاک کرد وگفت:خیالتون راحت باشه،نمی فهمه مادرشه
-ممنون
نگاه آخر به مادر و دختر انداخت.مریم با چهره ای که با اشک خیس شده،با شادی لبخند بر روی لبانش می اوردبه ساینا نگاه می کرد و با او حرف می زد.از آن خانه بیرون رفت.
ساینا همانطور که به آن زن نگاه می کرد گفت:
-شما خاله مریمید؟
مریم از اینکه او اجازه ندارد مادر خطابش کندبا ناراحتی لبخندش جمع کرد وگفت:
-به من نگو خاله!
پرسشگرانه پرسید:پس چی بگم؟
با لحن مهربان وگرمی به دخترش گفت:بگو مریم،فقط مریم
ساینا:اگه بابام بدونه دعوام می کنه
دستی به موهایش کشید وگفت:نه، اینکارو نمی کنه خودم بهش می گم
بازساینا را در آغوش گرفت.آرش با تعجب به رفتارهای مادرش نگاه می کرد و نمی دانست برای خواهرش اینطور دلتنگی می کند.مریم لحظه ای برای پاک کردن صورتش از اشک به سمت آشپزخانه رفت.دوست نداشت دخترش او را آنطور ببیند.پریسا به دنبالش روان شد.مریم شیر باز کرد وخواهر ش گفت:
-بهش بگو مادرشی؟
مشت آبی به صورتش زد وگفت:من هیچ وقت اینکارو نمی کنم
پریسا با لحن پر حرصش گفت:چرا؟اون الان پیشته راحت می تونی همه چی بهش بگی،اینکه باباش…
مریم ایستاد و با صورت خیس اخمی به او کرد وگفت:
-بسه پریسا،نمی خوام از اعتمادش سوءاستفاده کنم…می دونی راحت می تونست ساینا رو به دیدن من نیاره،بعدشم فکر کردی ساینا باور می کنه من مادرشم؟
مریم در حالی که سعی می کرد بغضش فروببرد گفت:ندیدی عین غریبه ها می خواست باهام دست بده؟
باز سرش در سینگ خم کرد وبا اشک هایی که می ریخت آن مشت آب هایی که در دستش جمع می کرد به صورتش می زد.
همانطور که مهیار به او قول داده بود.شب بعد از شام به دنبال ساینا آمد.با شنیدن صدای زنگ امین بلند شد وگفت:
-من می رم
دقایقی بعد برگشت وگفت:مهیاره اومده دنبال ساینا
این را گفت ووارد اتاقش شد.مریم همزمان با مادرش ایستاد وگفت:
-مامان اجازه بده من ببرمش
ناهید سرش تکان داد وگفت:باشه
رودوشی انداخت و قبل از آنکه از در خانه خارج شود امین در حالی که جعبه ای در دست داشت از اتاق خارج شد وگفت:
-صبر کن مریم
با قدم های تند خودش را به ساینا که کنار مریم ایستاد بود رساند،جعبه به دستش داد وگفت:
-این برای تو
ساینا جعبه ی پازل برداشت و با ذوق لبخندی زد وگفت:وایی برای منه؟ممنون
امین رادرآغوش گرفت وب*و*سید.وقتی از دایی اش جدا شد،مریم با خم شدن کلاه روی سردختر زیبارویش گذاشت.لحظه ای به صورت زیبا و مهربانش خیره شد.پیشانیش بوسید وآهسته گفت:
-دوست دارم،منو ببخش
ساینا متوجه حرفش نشدوهمراه او به سمت در حیاط رفت.با باز شدن در مهیار برگشت.
ساینا:سلام بابا
مهیار به طرف او رفت وگفت:سلام،این چیه؟
جعبه ی بازی اش بالا آورد وبا خوشحالی گفت:پازل!امین برام خریده
جعبه را برداشت وگفت:دستش درد نکنه
مریم رودوشی اش به خود نزدیک کرد وگفت:نمیای تو؟
نگاهش کرد وبه شوخی گفت:اِ..توهم اینجای؟
لبخندی زد مهیار گفت:نه ممنون،باید برم
مریم نگاهش به ساینا و پازل در دست مهیار چرخاند وگفت:
-حالا اگر من گفته بودم نمیام تو،پشت بندش سریع می گفتی هنوز از من متنفری
مهیار خنده ی بی صدایی کرد،مریم نگاهی به خنده و چشمان او کرد.حس کرد این خنده وجودش را برباد داد.بیشتر ماندن او در ایران یعنی وابسته گی بیشتر به میهار و ساینا مهیار متوجه مسخ شدن او در چهره اش شد. لبخندش جمع کرد وبا تک سرفه ای گفت:
-دیر وقته،نمیشه خونه کسی مهمونی اومد
بادست پاچه گی گفت:آره،آره خوب دیره
قدمی به سمت ماشین بر می داشت که مریم گفت:
-راستی،خوشحالم می بینی؟
برگشت و یکتای ابرویش بالا فرستاد وگفت:برای تبریک دیر نیست؟
-مگه تو به من فرصت دادی،حرف بزنم؟
بایاد آوری اینکه مریم تمام مدت برای دیدن دخترش تلاش می کرد،سرش برای تایید حرف او تکان داد وگفت:
-حالا خوشحالیت واقعیه؟
-من الان اگر بهت بگم دوست دارم هم باور نمی کنی نه؟حق داری از اینکه ساینا رو آوردی ممنون و شب بخیر
این را گفت و بدون معطلی وارد خانه شد.حرفی که دوست داشت آشکارا به او بگوید در لفافه به او زد.
مهیار به پازل در دستش نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت.اگر حرفش درست باشد و دوست داشتنش راست باشد بعد از گذشت هشت سال باید چه تصمیمی بگیرد.؟
همانطور که مشغول رانندگی کردن بود به فکر فرو رفت رو به ساینا کرد وگفت:
-ساینا نظرت در مورد مریم چیه؟
به پدرش نگاه کرد که چطور توانسته، ذهنش را بخواند و بفهمد اودر حال حاضر به مریم فکر می کند.با تصور اینکه پدرش می خواهد او را جایگزین گیتی کند گفت:
-زن خوب و مهربونیه،من ازش خوشم اومده
با تعجب به دخترش نگاه کرد،که تمام این چند سال بالاخره از یک زن خوشش آمده است.
-دوست داری بازم ببینیش؟
با خوشحالی لبخندی زد:آره
کلاه از سرش برداشت وگفت:تازه موهام و هم بست ببین
مهیار نگاه کوتاهی به موهای شنیون شده دخترش انداخت باتعجب گفت:
-کاره مریمه؟
سرش تکان داد:آره،خوشگل شده؟
خندید وچشمکی به دخترش زد:عالی،آفرین به هنر اون..امشب یه حموم هم افتادی
ماشینش گوشه ای از خیابان پارک کرد .و برای مریم پیام نوشت:
-سلام،می خوای بازم ساینا رو ببینی؟
دقایقی بعد پیام براش آمد:سلام،میشه؟
-آره،فقط قبل از دیدن ساینا بهم یه خبر بده چون ممکنه ببرمش خونه ی بابام
-باشه،می خوام فردا بیام پیشش
-ساعت یک از مدرسه میارمش،تا ساعت یک وربع خودتو خونه ی ما برسون
-ممنون،خیلی ممنونم ازت
-بابت موهای ساینا هم ممنون
مریم به ریز بینی مهیار لبخندی زد:موهای دختر خودمو بستم،احتیاجی به تشکرنیست
-اونجا یاد گرفتی؟
-نه،نوزده سالگی آموزشگاه آرایشگری رفتم فکر می کردم یه آرایشگر می شم،داری رانندگی می کنی،با منم حرف می زنی؟
-نه،ماشین و پارک کردم
ساینا با سر کج به لبخند پدرش که هر لحظه بیشتر می شد دقیق شد وگفت:
-بابا با کی حرف می زنی؟
با همان لبخند نگاه کوتاهی به دخترش انداخت وگفت:
-به مریم گفتم فردا بیاد پیشت
با خوشحالی بغلش کرد،وگفت:دستت درد نکنه بابا
مهیار با تعجب گفت:یعنی اینقدر دوستش داری؟
-چون زن مهربونیه، دوسش دارم،اصلا همه شون و دوست دارم
ابرویی بالا داد وگفت:آهان،تو همین چند ساعت فهمیدی؟
با همان لبخند سرش تکان داد.مهیار با خداحافظی از مریم به سمت خانه حرکت کرد.
برای آخرین بار خودش رادر آینه نگاه کرد موهایش را آنقدر محکم بسته بود که خیالش از بابت بیرون نریختن موهایش راحت شود.همه آرایشش یک رژ و کرم معطری که از ملبورن خریده بود.عطر همیشه گی اش به لباسش زد.نفسی کشیدوکیفش برداشت،پریسا وارد اتاق شد،به لباس های خواهرش نگاه کلی انداخت با اخم گفت:
-این جوری می خوای بری؟
مریم نگاهی به پالتوی گلبهی و روسری سفید رنگ که با مشکی به زیبایی طراحی شده انداخت.عیبی در شلوار مشکی و پوت پاشنه بلند مشکی اش نمی دید.
مریم سرش تکان داد وگفت:آره مگه چیه؟
پریسا شانه ای بالا انداخت وگفت:
-هیچی فقط کاش به جای اون عطر خوشبوت که آدم و مست می کنه چهار قلم آرایش هم اضافه می کردی
با چهار انگشتی به لبش اشاره کرد وگفت:مگه نمی بینی؟
-چرا ولی کمه،کرم پودر ،ریمیل، رژگونه
با دست پریسا را کنار زد وگفت:آخه کی من آرایش غلیظ کردم
به سمت در هال رفت وپسرش را صدا زد:آرش!آرش!
پریسا از پشت سرش آمد و یه یک باره صورتش بو کرد وگفت:هووم برای ب*و*سیدن بوی خوبی می ده
سرش عقب کشید با لبخندی گفت:تو چه فکر هایی هستی تو
با شیطنت گفت:فکرهای خوب،خوب فقط به پا بااین پاشنه ی کفشت یهو نری تو بغل طرف
سرش با همان لبخند زیبا تکان داد:
-از دست تو،مطمئن باش اون از دو کیلومتری من رد میشه،که چشمش به من نیوفته
پریسا دهان باز کرد حرفی بزند که آرش به همراه هر دو پسرخاله هایش آمدند مریم به آن دونگاه کرد وگفت:
-شما کجا؟!
پریسا:مگه نمی بینی منم لباس پوشیدم؟می خوام برسونمت
نگاهی به پریسا انداخت وگفت:
-از بس تیپ بیرون وداخلت یکیه آدم نمی تونه تشخیص بده،دقیقا می مونی یا می خوای بری
پریسا با خنده به سمت میز تلفن رفت وگفت:من باید در همه حال لباس خوب بپوشم
پریسا سوئیچ و موبایلش از روی میز برداشت.
مریم گفت:مزاحمت نمی شم، خودمون می رم
-تو بری من تا شب حوصله ام سر میره از تنهایی،تورو می سونم بعد می رم خونه
مریم دیگر تعارف نکرد وگفت:باشه
ناهید،از اتاق بیرون آمد در حالی که کیف پریسا به دستش می داد گفت:
-مواظب خودت باش مریم
نزدیک تر رفت و مادرش را بوسید.
-تمام بد اخلاقی هاشو دیگه کرده، نگران نباش
بعد ازخداحافظی سوار ماشین شدند.
پریسا از آینه به دو پسرانش که سرشان در تبلت و ومشغول بازی هستند وآرش که ساکت سرش به شیشه چسبانده و بیرون تماشا می کردنگاهی انداخت.
پریسا رو به خواهرش کرد وگفت:شب میای خونمون؟
-نمی دونم، اگر مهیارزود اومد، باشه
نیم نگاهی دیگر به خواهر انداخت دوست داشت تا زمانی که ایران هست حداقل یک بار اورا به خانه اش دعوت کند.
-اگر زود اومد نداریم،به محض اینکه مهیار پاش برسه خونه زنگ بزن میام دنبالت
با لبخند به او نگاه کرد:باشه،شوهرت کی میاد؟
نفسی با آه کشید وگفت:یک ماه دیگه،شما هم که نیستید
چهره ی غمگین خواهرش که دید به شوخی گفت:نکنه زن گرفته تو خبر نداری؟
پریسا بلند خندید وگفت:
-نه بابا،شوهر من بی بخاره،صاف میره صاف میاد…فقط بلد نیست به من محبت کنه همین
روبه به روی برج نگه داشت و هر دو پیاده شدند.با یک خداحافظی پریسا رفت.
مریم و پسرش جلوی واحد ایستادند،خاطره ی خوبی از آخرین آمدنش در این خانه نداشت.زنگ خانه فشرد.
مهیار در را باز کرد با دیدن او گفت:دیر کردی
به ساعت مچی اش نگاه کرد وگفت: گفتی یک وربع بیام، یک وبیست دقیقه است که این جام،دیر نکردم
مهیارسرش تکان داد، دخترش را صدا زد:ساینا بیا،فکر نمی کردم حاضر جواب باشی
این را گفت و از خانه بیرون آمد.مریم تبسمی کرد.ساینا از اتاقش خارج شد و با دیدن مریم و آرش با خوشحالی در آغوش آن زن آشنا جای گرفت:
-سلام مریم
مریم دخترش در آغوش گرفت وبوسید:سلام عزیز دلم خوبی قربونت برم؟
مهیار به آن نگاه کردو گفت:من میرم شب میام
مریم ایستاد وگفت:باشه
با رفتن مهیار،مریم کفش هایش در آورد وساینا دمپایی به او داد وگفت:بفرماید اینو بپوشید
-فدات بشم که اینقدر مودبی
این بار با دقت بیشتر ی خانه را نگاه می کرد.کیفش روی مبل گذاشت که نگاهش به پیانو افتاد و گفت:
-پیانوی کیه ساینا؟
ساینا که کنار آرش ایستاده بود با سوال مریم به او نگاه کرد وگفت:من
متعجب نگاهش کرد وگفت:تو پیانو می زنی؟
با لبخند خوشحالی گفت:آره سه ساله،می خوای بزنم؟
سرش تکان داد وگفت:آره
دست های مریم گرفت وکشید:بیا…آرش تو هم بیا
هر دو پشت پیانو نشستند،آرش روی پای مریم جای گرفت،گاهی به دخترش خیره بود گاهی به انگشتانی که روی پیانو به ر*ق*ص در می آمد.خم شد وسرش بوسید.
ساینا نگاهش کردوگفت:تا کی پیشم می مونی؟
با همان تبسم روی لب گفت:تا شب که بابات بیاد
-تا اون موقع چیکار کنیم؟
مریم با کمی فکر گفت:خوب اول باید یه چیزی بخوری،ناهار که نخوردی؟
-نه،ولی بابام خریده،برای سه تامون…شما ناهار خوردید؟
مریم خندید:نه،اینقدر برای دیدن تو عجله داشتم که فقط لباس پوشیدم وآومدم
متعجب گفت:چرا؟
مریم از حرفی که زده بود پشیمان شد،لب به دندان گرفت وگفت:
-خوب، دوست داشتم زودتر ببینمت،بعد ناهار باید تکالیفتو انجام بدی
ساینا بیش از اندازه به مریم حساس شده بود.سرش تکان داد وگفت:
-باشه،آرشم بیاد پیشم؟اون نقاشی بکشه من درسام و بخونم
با لبخندی گرم گفت:باشه خودمم میام بهت کمک می کنم
هر سه برای خوردن ناهار راهی آشپزخانه شدند.مریم به کباب ها و مخلفات روی میزنگاه کرد وبا خنده گفت:
-واقعا فکرکرده من چقدر می خوام بخورم؟!
هردو بچه هایش کنار هم مشغول غذا خوردن بودند،مریم بیشتر از آنکه غذا بخورد با عشق به آنها نگاه می کرد.
بعد از آنکه درس های ساینا تمام شد گفت:حالا چیکار کنیم؟
مریم نقاشی های آرش که کنار ساینا مشغول کشیدن بود امضا کرد گفت:
-وقتی خونه ی آقاجونت بودی چی کار می کردی؟
دفترش درون کیف گذاشت وگفت:هیچی!یا نگاه تلویزیون می کردم یا به زور می گفتن استراحت کن
مریم صورتش نزدیک ساینا برد وبا لبخند گفت:می خوای آشپزی کنیم؟
با هیجان دستانش به هم زد و گفت:آره خوبه!چی درست کنیم؟
مریم با حالت فکر کردن انگشت اشاره اش پشت لب زد وبعد از گذشت چند ثانیه گفت:
-شیرینی!چه شیرینی دوست داری؟
با فکر کردن به علاقه ی پدرش گفت:نون خامه ای، بابام دوست داره
-بریم نگاه کنیم وسایلشو دارین
کل کابینت ها برای پیدا کردن وسایل مورد نیازشان زیر ورو کردند اما چیز جز چند تخم مرغ درون یخچال پیدا نکردند.مریم می دانست این خانه زن ندارد که بتواند وسایل شیرینی پزی و کیک سازی داشته باشد.هر سه ی آنها برای خرید بیرون رفتند.وسایل مورد نیازشان خریدند.مریم همه وسایل روی میز آشپزخانه گذاشت با بلند کردن سر ودیدن آن دو که شبیه دو جوجه نگاهش می کرد بلند خندید وگفت:
-این دوتا رو نگاه
ساینا لبخند زد وگفت:حالا چیکار کنیم؟
مریم به آرش نگاه کرد وگفت:
-اول باید به آرش یه چیزی بدیم بازی کنه چون اصلا دوست نداره به ما خانوم ها کمک کنه
-الان براش میارم
آرش به رفتن باعجله ی ساینا نگاه کرد. مریم علت رفتن ساینا را به او توضیح داد.آرش با خوشحالی که قرار نیست در شیرینی پزی به آنها کمک کند لبخندی زد.
دقایقی بعد ساینا مادرش را ساینا زد:مریم!مریم!
مریم لبخند تلخی زد،انگار باید به همین صدا زدن اسمش راضی باشد.
-جانم اومدم
به اتاق اورفت کارتنی مقابل او دید گفت:توش چیه؟
موهایش کنار زد وگفت:پازل،یه عالمه در اندازه های مختلف
کارتن باز کرد با دیدن آن همه جعبه با متعجب گفت:این همه پازل؟
با صدای تعجب مادرش خندید وگفت:اره دوست دارم
ساینا چند جعبه بیرون آورد که یکی از بزرگ ترین پازل هایش را به مریم نشان دهد.
– این هزار تیکه ست سخته، بابام وقت نمی کنه کمکم کنه
آرش با سر درون کارتن رفته و با کنجکاوی آنها را بیرون می کشیدونگاهی به آنها می انداخت.مریم از دست ساینا گرفت وگفت:
-می خوای با هم درستش کنیم؟
با خوشحالی گفت:آره
به تیکه های پازل نگاه کرد وگفت:خیلی ریزن، به یه ذره بین نیاز داریم
-دارم دوتا
در جعبه بست وگفت:بخاطر همین دیشب امین بهت پازل داد؟
سرش تکان داد وگفت:اوهوم،هر موقع می رم پیشش باهم یکیو کامل می کنیم
آرش را با درست کردن پازل سرگرم کردنو و خودشان مشغول درست کردن نان خامه ای شدند.پیش بندی به ساینا زد وگفت:
-اول باید خمیرش و درست کنیم، بعد خامه وسطش
مریم موهای دخترش محکم بست وگفت:این موهای خوشگلت هم نباید مزاحم بشن
بعد از درست کردن شیرینی هایی که با خنده های بلند ساینا وقربان صدقه رفتن مریم تمام شد.برای پذیرایی از خودشان با آن نان خامه ای، چای ریختن.آرش با چهره ای خسته پازلی که درست کرده بود جلوی ساینا گرفت.ساینا با صدای بلند خندید مریم متعجب گفت:
-چی شده ساینا؟
پازل به مریم نشان داد وگفت:ببین چیکار کرده،دوتا پازلی که بهش دادم یکی کرده
مریم پازل را از دست ساینا گرفت و با نگاه کردن لبخندی زد،هر تکه ای که می شد به هم زد آرش آن کار را کرده بود.به جا ی گوش های گربه شاخه ای از درخت گذاشته بود.مریم به آرش نگاه کرد وگفت:
-اشتباه درست کردی
آرش با لبان آویزان به سمت نان خامه ای ها رفت و یکی از آنها را برداشت گازی به او زد. ساینا که متوجه ناراحتی او شد به طرفش رفت وصورتش بوسید:
-عیب نداره،من و تو مامانت باهم یه پازل بزرگ درست می کنیم
مریم حرف های او را ترجمه کرد.ساینا چای خود را به آرش داد ورو به مریم گفت:
-من شیرکاکائو می خوام
مریم متعجب گفت:شیرکاکائو با نون خامه ای؟
-آره،لطفا برای آرش هم درست کن
باشه ای گفت و برای درست کردن شیر کاکائو به آشپزخانه رفت.در آن مدت که مریم در آشپزخانه بود ساینا آن پازل گربه را که تکه های بزرگی داشت کامل کرد.
مریم با سینی آمد وروی مبل نشست:بفرماید اینم شیر کاکائو شما دوتا
ساینا با یه تشکر برداشت.آرش با دیدن آن لیوان فنجانش روی میز گذاشت و لیوان شیر کاکائویش برداشت.
مریم گفت:ساینا چه جوری شیر کاکائو با نون خامه ای می خوری؟
ساینا خندید وگفت:خوشمزه است که
مریم خندید وبه آرش نگاه کرد،همه شیر کاکائویش خورد بعد مشغول نون خامه ایش شد.
ساینا:شام چی بخوریم؟
شانه ای بالا انداخت وگفت:نمی دونم
-سفارش بدیم؟
-نه خودمون دوتا درست می کنیم،همیشه غذا از بیرون می گیرید؟
-بیشرآره،یه وقت هایی عمه راحله ومستانه میارن
می خواست بپرسید،پس چرا گیتی برایتان غذا درست نمی کند؟ حرفش خورد و سکوت کرد.به خودش اجازه نداد در زندگی آنها دخالت کند.
ساینا به مریم که در فکر فرو رفته بود گفت:شام چی درست کنیم؟
-هان؟ساندویچ مرغ مکزیکی خوبه؟
سرش تکان داد وگفت:نخوردم
-خوشمزه است،بابات کی میاد؟
-دیر، وقتی میاد که من خوابم
-برای اونم درست می کنیم دیگه خودش باید گرمش کنه بخوره
مریم قبل از آنکه سرگرم درست کردن شام شوند با ساینا که به او قول داده بود. سه ردیف ازپازل هزار تیکه درست کردند.بعد از آن برای درست کردن شام به آشپزخانه رفت.
به ساعت که نه شب نشان می داد، نگاه کرد اما خبری از او نشد.پریسا زنگ زد:
-سلام کجای؟
نگاهی به آرش که از خسته گی روی کاناپه خوابش برده انداخت وگفت:
-پیش ساینا،هنوز مهیار نیومده،اگر می خوای بخوابی بخواب
-مگه مرغم نه شب بخوابم،می خواستم تدارکات شام وببینم
-شرمنده یه چیزی درست کردم با هم خوردیم،باشه یه وقت دیگه
پریسا با دلخوری گفت:
-یه جوری می گی یه وقت دیگه انگار قراره تا ابد بمونی،یادت رفته اخر این هفته قراره برگردی
با یاد رفتن و دوری دوباره از دخترش قلبش به درد آمد لبخند تلخی زدی وگفت :
-آره می دونم،اما قول میدم یه روز کامل پیشت باشم خوبه
-امیدوارم،تا دوازده منتظرت می مونم
-باشه،بازم ببخشید
-تو تقصیری نداری که عذر خواهی می کنی،فعلا
دقایقی روی مبل نشست. ساینا که مسواک زدنش تمام شده بود به طرف مریم رفت وگفت:
-مریم من خوابم میاد
بلند شد وبوسیدش:برو بخواب عزیزم
-آرش کجا می خوابه؟
-فعلا که رو کاناپه خوابه!نگرانش نباش عزیزم بابا بیاد ما می ریم
مریم او را تا اتاقش همراهی کرد وپتو روی اوکشید.آنقدر آنجا نشست تا دخترش به خواب برود.وقتی مطمئن شد خواب رفته اورا بوسید و از اتاق خارج شد. با شنیدن صدای چرخیدن کلید در، در شال روی سرش انداخت. مهیار با دیدن او در بست و کفش هایش در اورد.
مریم به او نگاه کرد وگفت:سلام
با خسته گی جوابش داد:سلام
به ساعت که ده و نیم نشان می داد نگاه کرد وگفت:همیشه اینقدر دیر میای؟
-تقریبا،آره
کیف روی شانه اش انداخت وگفت:باید زودتر ازدواج می کردی که ساینا این جوری تنها نباشه
مهیار دهان باز کرد که حرفی بزند مریم دستش بالا آورد وگفت:
-قبل از اینکه طعنه هات نثارم کنی،شام درست کردم تو یخچاله گرمش کن بخور
مهیار با همان خسته گی در چهره اش گفت:می موندی که تنها نباشه
موبایل از کیف بیرون آورد وبه خواهرش زنگ زد رو به مهیار گفت:
-اگر نمی گفتی تا صبح خفه می شدی نه؟
-گفتم که بدونی ساینا نیازی به دلسوزی تو نداره
به بغض در گلویش جواب خواهرش داد:سلام پریسا،می تونی بیای؟
-….
-منتظرم خداحافظ
بالای سر آرش ایستاد وبا صدایی که سعی می کرد لرزشش مشخص نباشد پسرش صدا زد:آرش!آرش!
مهیار به سمت در اتاقش می رفت که با شنیدن صدای مریم برگشت وبااخم خسته گی گفت:
-برای چی داری صداش می زنی؟!
-نمی تونم بغلش کنم تا پایین
متوجه صدا و ناراحتی او شد،لبانش تر کرد وبا لحنی آرام گفت:مگه این چقدر وزن داره که نمی تونی بغلش کنی؟
ایستاد و به او نگاه کرد وگفت:
-واسه شمایی نزدیک نودکلیو وزن داری چیزی نیست، اما منِ پنجاه کلیو زیاده
نفسی کشید و خوشحال شد که توانسته خودش را کنترل کند،می ترسید اگر اشکی بریزد چطور او را آرام کند.
-حالا که خواهرت نیومده بذار بیاد بعد بیدارش کن
این را گفت و برای تعویض لباسش به اتاق رفت.مریم همان جا نشست و به فکر فرو رفت نمی دانست کی مهیار می خواهد روی خوشش را به او نشان دهد.
همزمان با بیرون آمدن مهیار تلفن مریم زنگ خورد.
-سلام عزیزم الان میام
قبل از آنکه مریم برای بیدار کردن آرش خم شود مهیار زودتر نزدیک رفت و بغلش کرد:
-برو درو باز کن
مریم مبهوت رفتار مهیار فقط با یک لبخند تشکری از او کردو همراه او از خانه خارج شد.هردو وارد آسانسور شدند.ایستادن در کنار مهیار در آن فاصله ی کم،خود به خود نفس کشیدن را برای مریم مشکل کرده بود.آن عطر مردانه که بینی اش را نوازش می داد،دیگرنیاز شدید به اکسیژن را احساس کرد.به طوری که دست روی قلبش گذاشته بود تا مطمئن شود مهیار صدایش را نمی شنود.با هم پایین امدند،هر چند هردو قدم های بلند وتند بر می داشتند،اما مهیار قدم هایش را با مریم هماهنگ می کرد تا او مجبور نشود،تندتر راه برود. پریسا با دیدن آن دو لبخندی زد:
-بابا غیرت،خوشتیپ،دلربا،مغرورِ لجازِ مهربون
نزدیک ماشین که شد پریسا آرام گفت:سلام
برای جواب دادن فقط سرش تکان داد.مریم برای او در ماشین باز کرد واوآرش را در ماشین خواباند.با یک تشکر از طرف مریم مهیار راهی خانه شد.
پریسا با نیشخندی به او نگاه کرد ومریم سرش تکان داد وگفت:چیه؟
-خبرایی شده این جوری برات دلبری می کنه؟!البته ما بخیل نیستیما
با همان خوشحالی وهیجان که مهیار برایش کار مهمی انجام داده گفت:
-نه خوش خیال،گفتم نمی تونم بغلش کنم فقط به یه زن ضعیفه کمک کرد.
پریسا با خنده و شیطنت گفت:البته شما هر زنی نیستید عزیزم
-مریم با چشمان خندانش گفت:چقدر دلم می خواد بهت بگم درد
پریسا همان طور که می خندید گفت:بگو،بگو خودتو تخلیه کن
مریم با خنده ای آرام گفت:درد،راه بیوفت بریم
مریم هم بیشتر از پریسا دلش می خواست،مهیار هنوز دوستش داشته باشد.وبتواند کنار او ودوفرزندش زندگی کند.
وارد خانه شدند مریم با دیدن آن حیاط بزرگ گفت:عجب خونه ای
-حاضرم این خونه رو بدم فقط یک شب شوهرم بهم محبت کنه
از ماشین پیاده شدند.مریم آرش را دراغوش گرفت وهمراه پریسا به اتاقی که راهنمایش کرد رفت.بعد از خواباندن آرش پریسا گفت:
-امشب اذیتت نمی کنم می تونی بخوابی
با خنده به اتاقی که پریسا برای استراحت او انتخاب کرده بود رفت.با آنکه خسته بود اما از هیجان رفتارمردانه مهیار به زحمت خوابش برد.
با صدای جیغ بچه ها وبرادرش امین که بلند صحبت می کرد و داد می زد چشم باز کرد.
امین:آرش ورها کنید وگرنه می کشمتون
مریم پوفی کشید وگفت:دونفر کم بود امین هم اضافه شد
دل کندن از آن تخت نرم وگرم سخت بود اما با آن سرو صدا هم نمی شد خوابید.با بی میلی بلند شد و بیرون رفت با دیدن انها سری تکان داد وگفت:
-چه خبره؟
امین با شنیدن صدای خواهرش برگشت وگفت:سلام بیدار شدی؟ببخشید
با چشم های خواب آلودش به او نگاه کرد:علیک سلام،نمی تونید آروم تر بازی کنید؟
با لبخند گفت:ببخشید،آخه امین و گروگان گرفتن
به کسرا و رامین نگاه کرد وبا لبخندی گفت:می ترسم آخرش خودتون و گروگان بگیرن
وبا شنیدن صدای مادرش گفت:امین، مامان اینجاست؟!
-آره امروز همه دعوت پریساییم
قبل از رفتن به آشپزخانه به سرویس بهداشتی رفت و آبی به دست و صورتش زد.واردآشپزخانه شد وبا دیدن آن همه غذا ودسر گفت:
-پریسا چیکار کردی؟چرا این همه غذا درست کردی؟
ناهید که مشغول پاک کردن سبزی ها بود گفت:سلام به دختر عزیزم
-سلام ببخشید،با دیدن این همه غذا یادم رفت سلام کنم
-مادر جان بالاخره باید این کلاس های که مفت میده یه جا بدردش بخوره
پریسا با اعتراض گفت،اِه، مامان
ناهید با خنده ای که در چهره اش بود رو به مریم کرد وگفت:
-مگه دروغ می گم؟،کلاس آشپزی،کلاس شیرینی پزی،کلاس آرایشگری،کلاس طراحی چهره،کلاس خیاطی، کلاس نگهداری از گل وگیاهان آپارتمانی…
مریم خندید پریسا گفت:می بینی به جای تشویق کردن تو ذوقم می زنه
ناهید به پریسا نگاهی انداخت وگفت:کی زدم؟می گیم باید ازشون استفاده کنی، همین
مریم میان بحث دختر و مادرصندلی عقب کشید ونشست وگفت:
-امروز دست پخت شو می خوریم ببینیم خواهرم کلاس هایی که رفته به دردش خورده یا نه
به غذاهای درون ظرف که با خلال دندان نگه داشته بودنگاه کردوگفت:پریسا اینا چیه؟
-فینگر فود
-بخورم؟
کوفته های در دستش درون قابلمه گذاشت وگفت:نه باید بذارمش فر
آرش با دو به آشپزخانه آمد وگفت:آب می خوام
مریم او را بوسید وگفت:چشم
امین پشتش آمد وگفت:مریم میای بازی؟
لیوان آبی به او داد با لبخند تعجبی نگاهش کرد وگفت: بیام گروگان بازی؟
امین خندید:نه،یه بازی که تو هم بتونی بیای
-یاد بچه گیات افتادی؟
پریسا:فقط هیکل گنده کرده هنوز بچه است
امین با اعتراض و عصبانیت گفت:به من نگو بچه ها
-پس چرا مریم میگه؟
-مریم اشکال نداره تو نگو
پریسا با حرص رو به خواهرش کرد وگفت:می بینی؟ هنوزم تورو بیشتر از من دوست داره
امین:من محبتاتتو فراموش نمی کنم،دوست دارم اما مریم یه ذره بیشتر
سرش تکان داد وگفت:چرا؟
-چون تازه اومده دلم نمی یاد ناراحتش کنم
مریم خندید:فدات داداش
پریسامی دانست برادرش با او شوخی می کند،وبه ظاهر خودش را عصبانی نشان داد وگفت:
-می خوای منم برم، ده سال بعد برگردم؟
با همان اسحله ی اسباب بازی که در دستش بود به طرفش تکان داد وگفت:
-نه دیگه اگر تو بری کی دیگه می خواد پول کلاس های تکواند و فوتبال من و بده؟
-بیا باز برگشت سر خونه اولش
مریم خندید:پریسا اولش کن اینقدر اذیتش نکن
امین قدمی برای بیرون برداشت که مریم صدایش زد:امین
برگشت:جانم
نزدیک تر رفت و گفت:تو سایه رو یادته؟
با خجالتی که در چشمانش بود گفت:خواهر مهیار؟آره یادمه چطور؟
مریم لبخندی زد:تازه گیا دیدیش چقدر خوشگل شده؟
مریم یادش مانده آن دو هم بازی خوبی برای هم بودند.گونه هایش هم چون کودکی اش در میان آن صورت سفید، قرمز شد وسرش پایین انداخت:
-آره خوشگل شده!مبارک صاحبش باشه
با آمدن پدرش خودش را از جواب های مریم رها کرد و با سرعت از آشپزخانه خارج شد.
مریم به پدرش سلام کرد پدرش در جواب گفت:سلام مریم خانوم گل،به دخترم صبحانه دادید؟
پریسا:دخترتون تازه بیدارشده،هنوز وقت نکرده چیزی بخوره
آن عینک که بخاطر شماره ی زیادش چشمانش را درشت نشان می داد،بالا فرستاد وبا لبخندی گفت:
-الان خودم برای دخترم چای می ریزم
-زحمت نکش بابا خودم می ریزم
مریم با چشمانش پدرش را تا رسیدن به اجاق گاز و ریختن چای دنبال کرد.
-بذار این چندروز که مهمان ما هستی خودمون ازت پذیرایی کنیم
نگاهش از دست راست پدرش که تنها با انگشت شصت استکان را گرفته بود به صورتش انداخت.بغضش فرو فرستاد واستکان از دستش گرفت.لحظه ای خم شد و دست پدرش بوسید.
جواد سریع دستش عقب کشید وگفت:چیکار می کنی مریم؟
در اغوشش گرفت:دوست دارم بابا،خیلی دوست دارم
نمی توانست زحمات پدری که سال ها پیش رفتگر بود وچهار انگشتش زیر تیغ نجاری رفت را فراموش کند.جواد سر اورا بوسید وبا لبخند و شوک رفتار دخترش
گفت:
-منم دوست دارم بابا،اما کاش پیشمون می موندی،تو اون غربت تنها می خوای چیکار کنی؟
هنوز نتوانسته بود به آنها بگوید قصد ازدواج مجدد دارد. یا با آنهااحساس غریبه گی می کرد یا موقعیتش پیش نیامده بود.با یک نگاه کلی به خواهر ومادروپدرش تصمیم گرفت،جریان ازدواجش رابا آنها مطرح کند.هر چند از عکس العمل بعد از آن خبر نداشت.
نفس عمیقی کشید وگفت:من..بابا من قراره ازدواج کنم
جواد:چی؟باکی؟
ناهید از طرفی خوشحال شد از طرفی ترسید باز سرنوشت او را یاری نکند.با نگرانی پرسید:خارجیه؟
با تبسمی به پدر و مادرش نگاه کرد وگفت:نه ایرانیه،مرد خوبیه…وقتی باهاش ازدواج کردم میایم ایران ببینیش
جواد دلش آرام نگرفت وپرسید:درست بگو کیه ؟چیکاره است؟چند سالشه؟زن و بچه داره؟
مریم با لبخندی مهربان دست روی شانه پدرش گذاشت وگفت:بشین الان براتون توضیح میدم
مریم همه جریان آشنایی خود با بهزاد را برای خانواده اش توضیح داد اما اتفاقات بد زندگی اش را فاکتور گرفت.آنها هم وقتی متوجه شدند مرد خوبی است با ازدواج او مخالفتی نکردند.بعد از آن مهمانی به پارک رفتند.هر چند هوا سرد بود.اما گرمای خنده ها و خوشی هایشان برآن سرما غلبه کرده بود.
مریم به شماره مهیار پیام داد:سلام،میشه ساینا رو ببینم؟!
دقایقی بعد موبالیش زنگ خورد با دیدن اسم مهیار نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-سلام
مهیار می دانست مدت زیادی در ایران نمی ماند.پس برای جبران گذشته هم که شده دقایقی با تلفن با اوصحبت کند.
-سلام،چرا زنگ نزدی؟
باید جواب قانع کننده ای برای او می داد.آب دهانش قورت داد.
-خوب گفتم شاید گیتی پیشت باشه،ترسیدم دردسر بشه
مهیار به ساعت مچی اش نگاه کرد وبا لحن آرامی گفت:
-ساعت ده صبحه، گیتی بیاد نمایشگاه پیش من چیکار ؟
شانه ای بالا انداخت وگفت:نمی دونم باید احتمال هر چیزی رو بدم
مهیار سرش پایین انداخت و پایش روی زمین کشیدبا تعلل گفت:
-گیتی از اومدنت خبر داره،یعنی خودم بهش گفتم
مریم بعد از ثانیه ای مکث نفسی کشید وبا حرص گفت:
-این همه قول از من می گیری که گیتی نفهمه زندگیم خراب میشه!بعد الان خودت رفتی بهش گفتی؟
مهیار می خواست با آوردن اسم گیتی با احساسات مریم بازی کند به طوری که او فکر کند گیتی برایش مهم است.
-نمی تونم چیزی و ازش پنهان کنم،بعدشم همش که بخاطر اون نبود
مریم سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد اما نتوانست لحن ناراحتش را پنهان کند.
-بخاطر اذیت کردن من هم بود، نه؟
-دقیقا،فکر نکن هنوز بخشیدمت
لبخند تلخی زد و نفس صدا داری کشید:می دونم
-ساینا پیش بابامه،اگر می خوای برو اونجا
-مهمون که ندارن؟
-کی؟اگر منظورت خانواده ی عمه ام،که فکر نکنم،حتما قبل از اومدنشون زنگ میزنن
با همان لحن ناراحتی که از حرف های مهیار داشت گفت:باشه پس من میرم
-خداحافظ
مهیار به پدرش اطلاع می دهد که مریم برای دیدن دخترش به خانه ی او می آید. بعد از قطع تماس به صفحه ی موبایلش نگاه می کند.می دانست بازی با روح وروانش چیزی را درست نمی کند.
سایه به همراه پدرش مشغول تمییز کردن مبل ها بود،رو به پدرش گفت:
-مریم امروز مهمونمونه؟
پرویزسرش تکان داد: آره
-خاطره ی زیادی ازش ندارم ولی همونایی هم که هست، بد نبودالبته به جز روزهای که به برادرم بی مهری می کرد.
پرویز در حالی که کوسن مبل در دستش بود به او نگاه کرد وبا لبخندی گفت:امروز باهاش بدرفتاری نکن
سری تکان می دهد:نه،کاریش ندارم اتفاقا می خوام رفتار قبلم هم جبران کنم
با گفتن این حرف صدای زنگ خانه بلند شد و سایه برای باز کردن در به طرف آیفون رفت. بعد از فشردن دکمه کنار در منتظر ماند تا مریم وارد خانه شود با آمدن اوسایه نزدیک تر رفت و با لبخند دستانش به سمت او دراز کرد.
-سلام
مریم با محبت به او نگاه کرد و دستان او را گرفت:سلام خانومِ عزیز،خوبی؟
سایه با حرف محبت آمیز مریم خجالت زده از برخورد اولش سرش تکان داد.
-بله ممنون خوبم،بفرماید تو
پرویز با دیدن مریم نزدیک تر رفت.
-خوش آمدی مریم جان بیا تو
مریم نزدیک پرویز شد:ممنون
-پسرتو نیووردی؟
با لبخندی جواب داد:نه!مهمون خواهرم بود
-بهش خوش بگذره
بعد از سلام و احوال پرسی با سر به دنبال ساینا می گشت پرویز متوجه شد و با لبخندی گفت:
-ساینا هنوز خوابه
با تبسمی گفت:نزدیک دوازده است باید دیگه بیدار بشه!
دستش به سمت راه پله دراز کرد وگفت:تو اتاق من خوابیده، برید بیدارش کنید
مریم دوروز دیگر برای ماندنش فرصت داشت.می خواست این روزهای آخر کنار دخترش باشد،حتی اگر اورا بد خواب کند.
به طرف راه پله رفت دست روی نرده گذاشت،نگاهش به اتاقی که در چند متری نرده قرار داشت کشیده شد.لبخند تلخی به یاد روزهای شیرینش زد و پله ها را برای بالا رفتن یکی یکی طی کرد.پشت در اتاق پرویز ایستاد و آرام آن را باز کرد با سرک کشیدن به داخل و دیدن ساینا که سرش در بالشت فرو برده خندید وگفت:
-عین مهیار می خوابه
نزدیک تخت شد،با دودستش کیف کاربنی رنگش که با شلوارش ست کرده بود در دست فشرد وبا مهربانی به اونگاه کرد،کیف روی زمین گذاشت.وکنارش روی تخت دونفره خوابید و در آغوشش کشید،پیشانیش بوسید.آرام گفت:
-وقتی بزرگ شدی و فهمیدی،چرا رفتم سرزنشم نکن!
ساینا با صدای آهسته ی او آرام چشم های خواب آلودش را باز کرد،برای آنکه مطمئن شود زنی که کنارش خوابیده مریم است چشم هایش مالش داد.تاری دیدش که برطرف شد با لبخند خوشحال کننده ای گفت:
-مریم!تو اومدی پیشم؟
لبخندی زد:آره عزیزم،اومدم امروز پیشت باشم
در دلش گفت”شاید این آخرین دیدارمان باشد”
همانطور که مادرش در کنارش خوابیده بود،در آغوش او رفت وگفت:
-ممنون اومدی،امروز حوصله ام سر می رفت
با یادآوری آرش نشست وموهایش کنار زد وگفت:
-آرش هم آوردی؟
مریم نشست وگفت:نه،پیش خاله پریساست
پرسشگرانه به مریم نگاه می کرد،تمام آن مدتی که او با پریسا در ارتباط بوده،چرا او وپسرش را ندیده است؟
-مریم؟تو کجا بودی؟
ضربان قلب مریم از سوال دخترش بالا گرفت،نمی دانست اگر سوالش را طور دیگری مطرح می کرد وبه جای “مریم” می گفت “مادر” چه پاسخی باید به او می داد.
نفسی برای باز شدن مجرای تنفسی اش کشید وگفت:
-من ایران نبودم،یعنی خارج زندگی می کردم…بخاطر همین تو من و نمی دیدی؟
قانع شد وگفت:آهان،الان می مونی؟
دوست داشت با صراحت به دخترش بگوید همه چیز دست پدر توست”از او به یک اشاره، از من به سر دویدن”پدرت بخواهد می مانم،وبرایت مادری می کنم.
خم شد و صورتش بوسید:
-ساینا یه چیزی بهت می گم یادت بمونه،برای همیشه باشه؟!
پلکی زد و کنجکاوانه پرسید:چی؟
-من دوست داشتم ودارم، تاابد دوست دارم…هیچ وقت فراموشت نکردم
سانیا نمی دانست حرف های مریم را هضم کند،گیج شده بود…فقط فهمید او دوستش دارد، مریم ادامه داد.
-یادت بمونه باشه؟من مجبور شدم برم…هر حرفی راجع به من، بهت زدن زود باورنکن خوب؟!
ساینا با کلافه گی نفهمیدن حرف مریم ،سرش تکان داد وگفت:نمی فهمم چی میگی؟
-الان نمی فهمی اما وقتی بزرگ تر شدی می فهمی،می دونم به (به جای پدرش گفت)به،به یک نفر بد کردم،اما در شرایطی نبودم که بخوام خوبی کنم..می خواستم اما دلم راضی نبود
مریم می دانست ساینا در سنی نیست که بخواهد همه چیز را برای او توضیح دهد،فقط می خواست دخترش یادش بماند او دوستش دارد! وشرایط زندگی اش اورا مجبور به ترک خانه کرده بود.
صورتش در دست گرفت و چندبار بوسید.در آغوشش گرفت ساینا دستانش پشت کمر او حلقه کرد و باز جای امن و آرامش سرسپرد.با شنیدن صدای مهیار ساینا از مریم جدا شد وگفت:
-بابا اومد!
از روی تخت پایین آمد،مریم به یک باره دستش گرفت وبا نگرانی گفت:
-ساینا حرف هایی که بهت زدم به بابات نگو باشه؟بین من و تو!
ساینا آنقدر ها هم از حرف های مادرش سر نیاورده بود که بخواهد برای پدرش شرح دهد سری تکان داد وگفت:
-باشه!
با رفتن دخترش از اتاق،به طرف کیفش رفت و آن را از روی زمین برداشت و ازاتاق بیرون خارج شد.
پله ها رابا بی رمقی پایین می آمد،چشمش به مهیار که ساینا در بغل گرفته بود حرف می زد و می خندیدندافتاد،لبخندی زد وبقیه ی مسیر طی کرد و به پایین آمد.
-سلام
مهیار با دیدن مریم ساینا را زمین گذاشت و جواب سلامش را داد:سلام
به ساینا نگاه کرد وگفت:برو لباس خوابت و عوض کن
با گفتن باشه ای از کنار مریم عبور کرد وراهی اتاق شد.مهیار به او گفت:
-چرا وایسادی؟ بیا بشین!
نمی دانست مهیار این حرف را با مهربانی زده یا به اجبار تعارف کردن یک مهمان، با تبسمی گفت:
-قرار نیست ناهار بمونم،فقط اومدم ساینا رو ببینم و برم
با لحن سردی گفت:
-یادم نمیاد برای ناهار دعوتت کرده باشم؟چند دقیقه ای بشین بعد برو!
از حرص جملاتی که مهیار برزبانش آورد لبش گاز گرفت و چشمانش لحظه ای بست،دهان باز کرد جوابش بدهد که صدای آیفون آمد.مهیار به طرف آشپزخانه رفت وبا دیدن عمه اش در باز کرد رو به سایه با اخم گفت:
-سایه کی به عمه خبر داده؟
سایه که متوجه کار اشتباهش شده بود، با شرمنده گی گفت:
-عمه زنگ زد،ناهار دعوتمون کرد گفتم خودمون مهمون داریم گفت کیه؟اول پیچوندمش بعدش از زیر زبمون کشید، ببخشید
برای آرام شدنش دستی به پیشانی اش کشید وگفت:
-گند زدی سایه،تو نمی دونی عمه اگر بیاد چه قشقرقی به پا می کنه؟اون مریم و ندیده داشت مارو می زد
-ببخشید!
با تاسف سرش تکان داد و به سرعت به طرف مریم رفت می خواست او از چشمانش عمه اش پنهان کند،مریم با قدم های تند و عصبی که سمت می امد ترسید،نزدیک او شد چند قدم عقب رفت.مهیار حرفی نزده بود که در باز شد،راحله به محض دیدن آن دو که در فاصله ی نزدیک بهم ایستاده بودند، با تمام تنفری که در چشمانش جمع کرده بود به امریم نگاه کرد.مریم فکر کرد اگر او مادرشوهرش می بود برای نفس کشیدن باید از او اجازه می گرفت.
با همان نگاه به سمت مریم نزدیک می شد که مهیار سد راه او شد،راحله متعجب به او ومریم که پشت مهیار دیده نمی شد نگاه کرد وگفت:
-این کارات یعنی چی مهیار؟!برو کنار ببینم!
-اون مهمون منه و بهتون اجازه نمی دم بهش بی احترامی کنید!
با پوزخندی گفت: چی؟تو!تو داری از این زن دفاع می کنی؟برگرد نگاش کن ببین اون همون زنه…
میان حرفش آمد واعصاب کنترل شده اش گفت:
-اون اگر بدی کرده باشه به من کرده،واگر کسی قرار باشه مجازاتش کنه اون منم نه کس دیگه ای،واگرتمام تنفرتون و می خواید با یه سیلی نشون بدید(مکثی کرد)بهتره که جلوی من نباشه
راحله با خشم نفس می کشید.
-آدم نمیشی می فهمی؟حقت بوده ولت کنه بذاره بره،به جای اینکه اونو پشت خودت قایم کنی باید بندازیش بیرون
راحله به مریم که فقط سرش پایین انداخته بود نگاه کرد وگفت:
-تو لالی نمی تونی حرف بزنی؟بایدم با شرمندگی سرت و بندازی پایین مگه حرفی هم برای گفتن داری؟!
مهیار نفس صداداری از روی عصبانیت کشید وگفت:
-عمه تمومش کن، مثلا زنید احساسات زنانو رو می فهمید اما هیچی حالیتون نیست،اگر بد کرده به خودش بد کرده…شما ها لازم نیست هی بهش بگید یه جوری رفتار می کنید انگار با شما بد بوده،کینه ی شما بدتر از منه
پرویز با پلاستیک های نوشابه و دوغ وارد خانه شد و با دیدن آن سه گفت:
-اینجا چه خبره؟!
راحله برگشت و با دیدن برادرش گفت:هه،بیا از پسرت بپرس اصلا تو چرا این و راه دادی؟
پوفی کشید و پلاستیک ها را به سمت سایه که از ترس دعوا شدن گوشه در کنار ستون ایستاده بود بلند کرد وگفت:
-سایه اینا رو ببر آشپزخونه
سایه به طرف پدرش می رفت که پرویز گفت:
-راحله بیا کارت دارم
با رفتن آن دو مهیار برگشت وبا دیدن سر پایین او واشک هایی که بی محابا ریخته می شدند سرش کج کرد وگفت:
-مریم!داری گریه می کنی؟!
آرام سرش را بالا آورد و در آن چشمان سیاه خیره شد،چقدر این مریم گفتن هایش را دوست داشت،چقدر نوازش گونه با او حرف زد،اگر می توانست یا جراتش را داشت همان لحظه درآغوشش می رفت اما خودش را کنترل کرد وگفت:
-ببخشید خیلی برات دردسر درست کردم،حق با عمه ته من نباید اینجا باشم،ازاینکه نذاشتی…
-ادامه نده،حتی اگر حق با اون باشه نباید اینجوری حرف بزنه،زندگی من و تو بوده واجازه دخالت کردن نداره
لبخندی روی لبانش نشست،در گذشته این حمایت ها را از مهیار دیده بود.اما قدرش را ندانست.
-ممنون،من میرم دیگه،خداحافظ
مریم قدمی برای بیرون رفتن برداشت که مهیار جلویش گرفت:
-بمون
سایه:مهیار گیتی اومد
مریم نگاه پراضطرابش به او انداخت.مهیار نفسی کشید وگفت:
-عجب روزی!بهتر از این نمیشه!
گیتی با خشم وارد شد، نگاهش بین مریم او چرخاندبا خشم دلخوری به مهیار نگاه کرد:
-واقعا نمی دونم چی باید بهت بگم؟
مهیاربه او نزدیک شد وگفت:کی به تو خبر داد؟
راحله وپرویز از اتاق سابق آن دو بیرون آمدند راحله گفت:
-من،اون که قراره دخترشو ببینه، گفتم ما هم دور هم جمع بشیم
مریم راحت می توانست تحقیر شدنش و بی ارزش بودنش را با آن کلمه ی “اون”را حس کند.
کیف روی شانه اش انداخت،وبدون نگاه کردن به کسی گفت:
-بااجازتون
با حرف راحله ایستاد:چیه بهت برخورد؟ناراحت شدی؟ببخشید نمی تونستم بیشتر از این ازت استقبال کنم!
با حلقه های اشک در چشمش گفت:
-ازتون هیچ انتظاری ندارم عمه خانوم!برای فهمُندن اشتباهم احتیاجی به خورد کردن شخصیتم نیست
-هه!شخصیت مگه تو با رفتنت شخصیت هم برای خودت گذاشتی؟
مریم با همان اشک ها به او نگاه می کرد پرویز به طرف خواهرش رفت وگفت:
-یک ساعت داشتم داخل اتاق گل لگد می کردم؟
راحله نگاهش به مریم بود وگفت:هر چه زودتر بره خوشحال میشم
این را گفت و وارد اشپزخانه شد.مریم نگاهش به راه پله که ساینا ایستاده بود افتاد،آرزو می کرد کاش می مرد ولی دخترش در آن وضعیت نمی دیدش،لبخندی به او زد؛وبا قدم های تند به سمت بیرون حرکت کرد.
مهیار نمی توانست جلوی گیتی دنبال مریم برود،فقط به پدرش نگاه کرد…پرویز متوجه نگاه او شد و با نفس صداداری دنبالش رفت.
مریم همانطور که می رفت پرویز صدایش زد:مریم وایسا!
بدون توجه به او به راهش برای بیرون رفتن ادامه داد،پرویز با چند قدم بلند به او رسید بازویش گرفت:
-وایسا ببینم!
برگشت با همان اشک ها گفت:آقاجون بزار برم،نباید از اول می اومدم
بازویش رها کرد ومتعجب گفت:صبرکن! به من چی گفتی؟یه بار دیگه بگو!
با هر دودستش اشک روی صورتش پاک کرد:آقاجون
-چرا؟
با مهربانی گفت:
-کارهایی که شما برای دیدن دخترم درحقم کردید،کمتر از یه پدر نبود حتی اگر برای صدمه نزدن به زندگی پسرتون باشه!
با تبسم و مهربانی گفت:
-حالا اگر من و پدر خودت می دونی مثل یه دختر خوب بیا تو ناهارتو بخور
-نه ممنون،می رم ساینارو دیدم
مهیار روی راه پله خانه ایستاده بود با چند قدم نزدیک تر شد وگفت:
-اگر نیای تو دیگه از دیدن ساینا خبری نیست
با ناراحتی گفت:
-تو هم نقطه ضعف من و فهمیدی!،برای خلع صلاح کردن من چیز خوبیه!
-عمه ام منتظر بود توروببینه و خودشو خالی کنه،مطمئن باش نصف حرف هایی که رو دلش تلنبار شده بوده بهت نزده،به گیتی هم خبر داده که بیشتر اذیتت کنه
مریم با نگاه غمبارش گفت:یعنی میگی بیام تو بیشترحرف بارم کنه؟
پرویز:من نمیذارم،بیاتو…عزیزم هم خودت یخ کردی هم ما،بخاطر ساینا بیا
مهیارآنقدر رفتارهایش دربرابر مریم تغییر می داد که او درست متوجه احساسش نسبت به خودش نمی شد.
مریم:دلیل این همه ناز کشیدنت،نمی فهمم!یا از سر دوست داشتنه یانقشه برای زجر دادن روحم!
مهیار با اخم جدی گفت:”خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند”،اگر نمیای تو آژانس خبر می کنم بری
این را گفت وبه سمت ساختمان رفت.
مریم زیر لب گفت:نادان خودتی!
پرویز خندید دست پشت شانه اش گذاشت وگفت:
-بیا تو اینقدر ناز نکن،اجازه نمی دم دیگه خواهرم بهت چیزی بگه
همانطور که به سمت ساختمان می رفتند مریم با نگاه کردن به پرویز گفت:چرا با من این قدر خوبید؟
بدون نگاه کردن به مریم گفت:
-چون یاد گرفتم بدی رو با خوبی جواب بدم؛ به بچه هام هم یاد دادم،اما کمتر ازش استفاده می کنن
-یعنی الان من مستحق این رفتار خوب شمام؟
-آره چون تو این مدت خوب بودن خودتو نشون دادی،مطمئن باش مهیار تورو بخشیده که اینطور باهات رفتار می کنه،اگر در غیر این صورت بود اجازه حتی یک لحظه دیدن ساینا رو بهت نمی داد
با ناباوری حرف پرویز و رفتارهای مهیار که در تضاد بود گفت:اما خودش گفت من و نبخشیده!
لبخندی زد و در خانه باز کرد.
-بخشیده،برو تو
با ورودشان به خانه آن دورا دید که کنار یکدیگر نشسته اند و گیتی در گوش مهیار چیزی می گفت و او لبخندی می زد.با حس ورودشان هر دو سرشان بلند کردند.ساینا که در کنار پدرش مشغول تماشای تلویزیون بود،بلند شد و در آغوشش رفت.
با ناراحتی گفت:خوبی مریم؟
با لبخندی جوابش داد:آره قربونت برم؟نبینم ناراحت باشی؟
-چرا عمه ام دعوات کرد؟
گیتی با نگاه کینه توزانه بلند شد و به سمت آن دورفت،ساینا را از او جدا کرد.
-بیا ساینا نمی خوام بیماری مسری بی وفایی وسنگ دلی به تو هم سرایت کنه!
ساینا دستش را محکم از او جدا کرد،مریم با دست مشت شده اش بلند شد وبا خشم در چشمان او خیره شد.
-ولش کن،خودشیرینی هات و بذار برای یه جا دیگه!
گیتی با چهره ی حق به جانبه ای پوزخندی زد وگفت:
-چرا بهش نمی گی چه کارشی؟ها؟می ترسی؟منم جای تو بودم همچین کاری می کردم،چون اگر می دونست به جای اینکه این جوری تو بغلت بمونه،بهت سیلی می زد
مریم در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند،وبا او درگیر نشودبا کلافه گی دستی به پیشانیش کشید واز زیر دندان های به هم فشرده اش غرید:
-زندگی من ودخترم به تو ربطی نداره!
ساینا به مادرش نگاه می کرد،از میان حرف های آنان کلمه ی “دخترم”مریم را آنالیز می کرد،دخترش کیست؟چرا اورا همراه آرش ندیده؟!
مهیار برای آنکه اتفاقی که هنگام عصبانیت مریم برای خودش افتاده بود تکرار نشود نزدیک رفت و بازوی گیتی گرفت وگفت:
-بریم دوغ بخریم
وبدون معطلی گیتی را با خودش به بیرون کشاند.
گیتی برای آنکه حسادت مریم برانگیزد بلند گفت:عزیزم دستم درد گرفت،میام
بازوی مهیار گرفت و بیرون رفتند. مریم بعد ازرفتنشان چند نفس عمیق برای آرام شدنش کشید. اما نگاه ساینا همچنان روی او بود مریم لبخندی به او زد وبا خم شدن او را بوسید.
-من حالم خوبه؟نگران نباش؟
موشکافانه پرسید:شما دختر دارید؟
مبهوت به دخترش نگاه کرد،چرا امروز همه چیز برای روشن شدن موضوع دست به دست هم داده بودند؟سرش به سمت پرویز برای نجات دادن او در آن وضعیت چرخاند.پرویز متوجه شد و به آن دو نزدیک شد.
رو به مریم گفت:
-تو نمی خوای به ما کمک کنی؟!
با لبخند تشکری که از سوال ساینا رهایی یافته بود زد وگفت:
-فکر نکنم خواهرتون دوست داشته باشن،من نزدیک آشپزخونه بشم
پرویز به ساینا نگاه کرد وگفت:الان درستش می کنم
دستان ساینا در دست گرفت وبا لبخندی گفت:من و تو بریم به عمه کمک کنیم میز و بچینه
هنوز نگاهش از مادرش نگرفته بود.
-شما نمیاد؟
دست روی شانه ی او گذاشت.
-برو به عمه بگو اگر راضی شد منم میام
با تکان دادن سرش “باشه ای” گفت و همراه پدربزرگش وارد آشپزخانه شد. مریم روی مبل نشست وصدای خفه شده راحله که با پرویز بحث می کرد می شنید،عصبانی بود و نمی خواست او را از نزدیک ببیند.
سایه با چای در سینی خم شد وجلویش گذاشت:
مریم با لبخند مهربانی گفت: دست درد نکنه،خوشگل خانوم!
سایه لبخندی زد:خواهش می کنم،از دست عمه ام ناراحت نباشید اون فقط یاد گذشته می افته
سرش تکان داد:می فهمم،توچی؟هنوز از من بدت میاد؟
با تعلل گفت:نه…هر چی بود دیگه گذشت!
با گفتن این حرف با چشمان مریم که اورا دنبال می کرد وارد آشپزخانه شد.
گیتی ومهیار تا رسیدن به سوپر مارکت قدم می زدند.
گیتی پرسید:مریم کی میره؟
دستانش در جیب فرو فرد و شانه اش تکان داد.
-خبر ندارم!
با سرخوشی گفت:خداکنه زودتر بره
لبانش تر کرد وگفت:چرا؟
-ازش خوشم نمیاد!
مهیار با عصبانیتی که قصد پنهان کردنش داشت گفت:چرا؟
به او نگاه کرد وگفت:
-خوب نمیاد!زنی که اینقدر بی عاطفه و بی احساسه که دخترش وول می کنه می ره دنبال عشقش،انتظار داری دوستش داشته باشم؟
مهیارایستاد و اخم در چهره اش گفت:
-اون یه سوالی ازم پرسید،دوست دارم تو هم جوابش و بدی؟
-بپرس
به چشمان سبز او نگاه کرد وپرسید:
-تو الان حاضری با یه مرد نابینا، اما زیبا و پولدار ازدواج کنی؟
بلند خندید وگفت:
-معلومه که نه،مگه خر شدم؟!اینده و زندگیمو با یه مرد نابینا سر کنم؟
با جدیت گفت:پس دیگه ادامه نده
مهیار به راه افتاد،گیتی پشت سرش رفت وبا حرص پرسید:ازش دفاع می کنی؟
مهیار با عصبانیت باز ایستاد ودر جواب گیتی گفت:
-آره ازش دفاع می کنم،چون جواب و خودت دادی،هشت سال پیش اگر جای مریم بودی،هیچ وقت با من ازدواج نمی کردی… من از آدمایی که دم از وفادری و عاطفه و می زنه اما به پاش که می رسن عرضه انجام دادنش ندارن بدم میاد… اون بخاطر پدرش اینده ی خودش و نابود کرد،اگر اون اقا که دوستش داشت برنمی گشت مجبور می شد تا ابد پیش من که هیچ علاقه ای بهم نداره بمونه،حتی به بهانه ی بچه اش
گیتی از عصبانیت حرف هایی که مهیار در حمایت مریم زده بود گفت:
-نکنه هنوز دوستش داری؟
به راه افتاد و گفت:بس کن دیگه ادامه ندیم
گیتی با نیمه دادش گفت:از کجا معلوم که بخاطر پول نیومده؟
همان چند قدم رفته ایستاد،به طرف او چرخید و متعجب نگاهش کرد وگفت:
-اون داره ازدواج می کنه،فکر نکنم اینقدر احمق باشه که زن یه ساندویچ فروشی سر کوچه شون بشه،حتما یه موقعیت خوب گیرش اومده
پوزخندی زد:پس لقمه ی چرب و چیلیه،حالا چرا تو عصبانی می شی؟
با تاسف سری برای گیتی تکان دادو سمت سوپرمارکت که چند قدمی نمانده بود راه افتاد.گیتی پشت او رفت ودیگر حرفی نزد.
گیتی ومهیار وارد خانه شدند،با دیدن مادر و دختر که روی زمین نشسته اند ومشغول درست کردن پازل هستند به طرفشان رفت.روی پنجه ی پایش نشست وپاستیلی جلوی ساینا گرفت:
-بیا بعد ناهار بخور
چشمان گیتی روی آن دو بود،مریم حتی سر بلند نکرد به مهیار نگاه کند،همانطور سرش پایین انداخته بود و خودش را با پازل مشغول نشان می داد.
ساینا به پلاستیک در دست پدرش نگاه کرد وگفت:
-دلستر چی گرفتی؟!
-برای شما انگور
ساینا:مریم تو انگور می خوری؟
مهیار آهسته گفت:نه!مریم طعم هلو دوست داره،براش خریدم
مریم این بار نتوانست نگاهش را بگیرد،سر بلند کرد و مستقیم به چشمان او که نظاره گر چهره اش بود نگاه کرد،میهار سریع ایستاد که گیتی متوجه نگاهشان نشود ودعوایی دیگر راه بیوفتد،مریم لبخندی زد، خوشحال شد انگار همه ی مورد علاقه های مریم هنوز فراموش نکرده است.
مهیار به سمت آشپزخانه می رفت که گیتی با قدم های بلند خودش را به او رساند و بازوهایش گرفت.
به آن دو که وارد آشپزخانه می شدند نگاه کرد.سرش پایین انداخت و با تکه پازلی که در دست داشت بازی می کرد، ظاهرش آرام و خونسرد اما وجودش دلخور که چرا خوشبختی اش با این دختر است اما نا بیناییش برای او بود؟
برای خوردن ناهار همه گی سر میز ناهار خوری که در سالن بود نشستند وناهار می خوردند.مریم کنار ساینا بود و با او حرف می زد.
مریم به ساینا که کنارش نشسته بود نگاه کرد و گیتی رو مهیار گفت:
-عزیزم،می کشی برام؟
مهیار برداشت وگفت:البته!
مریم با وجود حضور دخترش مجالی به حسادت کردن نمی گذاشت.نفسی از سر خوشحالی کشید .و سعی کرد تا اخر ناهار سرش پایین باشد و به آن دو که رو به رویش بودند نگاه نکند.
مریم:سالاد می خوری ساینا؟
-بله
مریم برای ساینا سالاد ریخت.
راحله با طعنه آهسته گفت:چه مهربون!
پرویز جدی گفت:راحله!
راحله شانه ای تکان داد وگفت:من از زنایی که ادعای مادر بودن می کنن بدم میاد!
مریم لب به دندان گرفت ونفسی کشید وچیزی نگفت.
مهیار نگاهی زیر چشمی به مریم که با لقمه بغضش راپایین می فرستاد نگاه کرد. رو به عمه اش با عصبانیت مسئله ای که همیشه پنهانش کرده بود گفت:
-چرا وقتی مستانه می خواست با من ازدواج کنه نذاشتید؟به ازدواج فامیلی اعتقادی نداشتید یا چون کور بودم نمی خواستید دخترتون بدبخت بشه؟!
پرویز سرش در میان دستانش گرفت وگفت:چرا این بحث تموم نمیشه؟
راحله با نگاه شوک زده به مهیار نگاه کرد،جوابی برای مهیار نداشت خودش هم می دانست علت مخالفت ازدواجشان فقط ندیدن مهیار بود.برای آنکه بحث را عوض کند نگاه پرحرصش را به مریم انداخت وگفت:
-کاش اعصابت و جایی که لازم بود خرج می کردی
-من نمی دونم وقتی خودتون نمی خواستید دخترتون با یه نابینا ازدواج کنه،چرا یکی دیگه رو بخاطر ترک یه کور سرزنش می کنید؟
مریم هر چند از حمایت مهیار لذت می برد امامی دانست ماندن بیشتر او یعنی زد وخورد خانواده ی سعادتی،بنابراین بلند شد ورو به پرویزگفت:
-اقاجون من با اجازتون می رم دیگه!
ساینا با ناراحتی گفت:مریم کجا؟
خم وشد و بوسیدش:باید بریم دیگه،آرش هم تنهاست
-اون پیش خاله پریساست که؟
-می دونم،اما پریسا نمی تونه باهاش حرف بزنه!می دونی که فارسی بلد نیست
-کی دوباره میای؟
می دانست شاید این آخرین دیدار باشد،ودیگر هیچ گاه همدیگر را نبینن،سرش تکان داد وگفت:
-نمی دونم
راحله:خوب جواب بچه رو درست بده
مریم با عصبانیت رو به او کرد وگفت:
-راحله خانوم اگر چیزی نمی گم به احترام سنتونه،وگرنه منم بلدم جواب بدم!
-بگو ببینم چی می خوای بگی
مهیار فریاد زد:بسه…تمومش کن عمه،من اینقدر حرف بهش نزدم که شما اینقدر تیکه باورنش می کنید…اینقدر گذشتش و تو سرش نزن
گیتی معتجب گفت:مهیار؟
مهیار بدون جواب دادن به کسی به سرعت به اتاقش که زمانی با مریم شریک بود رفت.
گیتی برای آرام کردن مهیار بلند شد وقبل از رفتن رو به مریم گفت:
زودتر گمشو از اینجا برو،زندگیمون و به گند کشیدی!
بغض ناخوانده ی گلویش را نتوانست پایین بفرستد و با چند اشک سرازیر شد،به چشمان زیبای ساینا که او را نگاه می کرد لبخندتلخی زد و به سمت کیفش که روی مبل بود رفت.پرویز برای ماندنش کاری نکرد می دانست رفتنش یعنی آرامش خاطر برای خودش بدون خداحافظی از خانه بیرون آمد.
همه ی خانواده ی همتی برای تماشای تلویزیون دور هم جمع شده بودند.اما مریم فقط چشمانش به تلویزیون بود وهمه ی حواسش به زمان رفتن،کاش بهانه ای برای ماندنش پیدا میشد.سه هفته از آمدنش می گذشت حتی یک زنگ به بهزاد نزده بود.صدای زنگ خانه اورا از افکاری که در آن بود بیرون کشید.
جواد متعجب به ساعت که 11شب نشان می داد نگاه کرد وگفت:
-این موقع شب کی اومده مهمونی؟!
با گفتن این جمله،برای باز کردن در بلند شد.دقایقی بعد جوادوارد خانه شد و رو به مریم گفت:
-مهیاره!
مریم متعجب سیبی که تا دهانش برده بود.پایین آورد وگفت:
-مهیار؟!چیکار داره؟
جواد شانه ای بالا انداخت وگفت:
-نمی دونم!فقط گفت با تو کار داره
پریسا که کنار او نشسته بود به پهلویش زد وبا خنده گفت:
-پاشو که بختت باز شده،فقط جریان بهزاد و بهش نگو!
نگاهی به پریسا انداخت وبا تعجب و کنجکاوی رو دوشی بافتش دور خود پیچاند و بیرون رفت. با دیدن مهیار که در ماشین نشسته نزدیک تر شد.مهیار با دیدن او شیشه پایین کشید وگفت:
-بیا سوار شو
-چرا؟لباسم برای گردش خوب نیست!
خندید وبا لحن مهربانی گفت:
-خوبه به جز حاضر جوابی بامزه هم هستی،کارت دارم بیا سوار شو
مریم به خوبی متوجه تغییر در لحن حرف زدن و چهره ی او دید،اورا یاد روزهایی که با هم بودند انداخت.
-خوب بیا تو حرفت و بزنیم
از ماشین پیاده شد،مریم یک قدم عقب رفت مهیار با اخم گفت:سوار شو،جایی نمی ریم همین جاییم
نگاهش از چشمان مهیار بر نمی داشت.
-در مورد چی می خوای حرف بزنی؟
مهیار وقتی ترس در چشمان اودید برای اذیت کردنش قدمی دیگر به سمت او برداشت و او قدمی به عقب،نگاهش به لباس های تابستانه ی او افتاد،چهره اش جدی شد و گفت:
-فکر نمی کنی تیپت مناسب وایسادن تو کوچه نیست؟سوار شو بهت می گم
-من…
میان حرفش آمد وگفت:بیا سوار شو ممکن یکی اینجوری ببینتت!
مهیار برگشت سوار ماشین شد.مریم نگاهی به لباس هایش که شلواراسپورت، ولباس راحتی که با رودوشی بلند پوشانده بود.وشال بافتی که روی سرش انداخته بود انداخت شالش جلو تر کشید.لبخندی به غیرت مهیار زد و سوار ماشین شد.به سمت او چرخید وگفت:
-خوب چیکار داشتی؟!
برای خارج شدن از کوچه دنده عقب گرفت،مریم با ترس گفت:
-چیکار می کنی مهیار؟تو گفتی تو ماشین حرف می زنیم
بدون نگاه کردن به او فرمان را برای بیرون رفتن از کوچه چرخاند وگفت:
-شاید وسط بعضی حرف هامون نیاز یه سیلی خوردن داشته باشی!نمی خوام کسی بهت کمک کنه
این را گفت ووار خیابان شد.مریم با زدن لبخندی نگاهش از مهیار گرفت و درست نشست وگفت:
-تو این کارونمی کنی
نگاهی به او انداخت وگفت:
-از کجا می دونی؟شاید اون موقع موقعیتش پیش نیومده بوده
سرش پایین انداخت و با آن رودوشی سفید بلند پایش را پوشاند.
-فرصت سیلی زدن به من زیاد داشتی!مخصوصا امروز که عمه ات حسابی داشت شیرت می کرد
مهیار با یاد آوری بعد از ظهر تلخ پنج شنبه گفت:
– تو هم که ماشاالله کم نمی آوردی همین که به عمه ام گفتی به احترام سنتونه که چیزی بهتون نمی گم از صدتا فحش بدتربود
مریم بی صدا خندید:آخه بیش از اندازه داشتم از حرف های عمه تون فیض می بردم
مهیار فرمان در دست داشت وگفت:
-بخاطر رفتارهاشون معذرت می خوام،مخصوصا گیتی
مریم به رو به رویش نگاه کرد و گفت:
-عیبی نداره،گیتی باید جا پاشو محکم کنه،وحساب کار دست من بیاد…که تورو از دست اون درنیارم
مهیار پوزخند ی زد و گفت:
-واون خبر نداره که تو از من متفری و دوست نداری من نزدیکت باشم…ودر حال حاضر فقط دخترت برات مهمه
با ناباوری به او نگاه کرد،مریم نمی دانست باید چطور او را اشتباه بیرون بیاورد؟ اگر گیتی در زندگی اش نبود حتما می گفت “اشتباه می کنی من دوست دارم” همانطور که به او نگاه می کرد گفت:
-اما تو هیچ وقت از من سوال نکردی که هنوز ازت متنفرم یا نه؟
مهیار بدون نگاه کردن به او لبانش تر کرد وگفت:
-هستی!بخاطراینکه از وقتی اومدی گفتی دخترم،دخترم
مهیار سعی می کرد از زبان مریم بشنود آیا هنوز دوستش دارد یا نه،مریم متعجب به او نگاه کرد وگفت:
-از من انتظار نداری که با وجود گیتی بیام بهت بگم دوست دارم؟
سرش تگان داد وگفت:اگر گیتی هم نبود،بازم این کارو نمی کردی!
مریم فریاد زد:
-معلومه که دیگه نه بهت می گم دوست دارم نه ازت درخواست ازدواج می کنم،اگر دوستم داری این بار تو باید بیای جلو…
مریم نفس زنان به مهیار نگاه می کرد واین بار با آرامش گفت:
-که بعید می دونم این کارو بکنی
مهیار نزدیک پارکی،ماشینش را پارک کرد،و سریع پیاده شد قبل آنکه حرفی بزند و مریم را بیش از آن عصبی کند.خودش می دانست علاقه اش نسبت به او در حال افزایش است، واین را علاقه در حال رشد او را کلافه می کرد،تصمیم گیری برای مشکل،آن تنفر هشت سال پیش در حال از بین رفتن بود!اما میان ماندن یا نماندن با اوگیر افتاده بود.با دیدن کافه ای به سمت آنجا رفت و دو قهوه گرفت و در ماشین نشست.
یکی از آن را روی داشبور جلوی مریم گذاشت.با نگاه کردن به او برداشت و تشکر کرد.دقایقی در سکوت به موسیقی درحال پخش گوش می دادند و قهوه می خوردند.
مهیار سکوت را شکست و گفت:
-می دونی تو گذشته چی دوست داشتم؟!
به یاد گذشته لبخندی زد:اره این که با من بیای بیرون
با خنده به او نگاه کرد:دیگه از من چی می دونی؟
آهی کشید وبه رو به رو خیره شد.
-همه چی!غذای مورد علاقه تو،غذاهایی که ازش متنفری،رنگ،می دونم وقتی عصبی هستی یا طرف مقابلت عصبیه خودتو از اون شرایط بیرون می کشی که هردو آرام بشن(نگاهش می کند)مثل الان
مهیار در چشمان رنج کشیده اش نگاه کرد ومریم ادامه داد:
-چرا با من اینقدر خوبی؟!توراحت می تونستی اجازه ندادی ساینا رو ببینم ومثل عمه ات با من برخورد کنی
نگاهش از او می گیرد و قولپی ازقهوه اش خورد.
-همه عین هم نیستن،اگر باهات خوبم چون می دونم دیگه قرار نیست همدیگه رو ببینم!نمی خوام تا آخر عمرت حسرت دیدن دخترتو داشته باشی
دل مریم با گفتن این حرف گرفت،واحساس تنگی نفس کرد،چقدر تلخ حرف زد.نفس عمیقی کشید وگفت:
-می شه برگردیم خونه؟!
به او نگاه کرد:چرا؟من هنوز حرفمو و نزدم
با ناراحتی به او نگاه کرد با حرص گفت:
-اصلا برای چی من و بیرون آوردی؟می خواستی در مورد چی با من حرف بزنی؟
مهیار دهان باز کرد که حرفی بزند،با شنیدن صدا آژیر، ماشین پلیس کنارشان پارک کرد.
مهیار:وای…
مرد نظامی پوش پیاده شد،و پشت در ماشین ایستاد مهیار شیشه پایین داد وگفت:سلام
-سلام،کارت ماشین
مهیار به او داد،مرد سرش خم کرد وبه مریم و لباس نه چندان مناسبش نگاهی انداخت ورو به مهیار گفت:
-خانوم کی هستن؟
نگاه کوتاهی به مریم انداخت وبا هول گفت:خوب…ایشون….یعنی…این خانوم…(بدون تعمل گفت)خانومم هستن