رمان تب داغ هوس

پارت 9 رمان تب داغ هوس

3.9
(8)
با هق هق و ترس نگاش کردم دادا زد:
-میخوای حیوون بشم تا بفهمی حیوون کیه؟«با همون لرزه تنم نگاه به سینه اش که ازشدت خشم نفسای بلند بلند می کشید کردم ،دست ِ سردم راستمو با لرزش رو سینه ی داغش گذاشتم فقط گذاشتم چون جرئت هول دادنشو نداشتم با وحشتم و بغضم نگاش کردم چقدر ترسیده بودم انقدر که داشتم قالب تهی میکردم 
توی چشمای خیسم با اون چشمای به خون نشسته اش نگاه کرد و بدون اینکه نگاهو از چشمم برداره ملافحه رو روی تنم کشیدو از روم بلند شد و لبه تخت پشت کرده بهم نشست ودستی پشت سرش کشیدو گفت:
-تو دختر قاتل پدر مادرمی …دختر مردی که 16سال نقشه ی له کردنشو کشیدم سه سال پی ریزی کردم تا اعتمادشو جلب کنم بهش باج دادم چند برابر حقشو ماه به ماه تو حسابش ریختم هر کاری گفت قبول کردم تا دارایششو با اعتماد بی جا به من بده نیازی به پولش نداشتم میخواستم با خاک یکسان بشه وگرنه کل دارایی اون پول دوتا ماشینای منم نمیشه یک بیستم حساب بانکیمم نیست …بهم نیم نگاهی کردو همونطور سرش به طرفم موند ولی به من نگاه نمیکرد به پاهای جمع شده ام نگاه میکرد آرومتر گفت:
-بهت گفتم: «به پات هستم »چون منو کامیار هر دو باختیم اینو خیلی دیر فهمیدیم این دوستی لعنتی کش اومد و ما باختیم کامیار عاشق شد ومن …«تمام جونم شد گوش حتی توی اون لحظه ،حتی با ظلمی که بهم کرده بود…تمام من شد گوش تا بفهمم چی بوده که خواسته به پام باشه:»بهم نگاه کرد برگشت تا راحت تر حرف بزنه لبشو با زبونش تر کردو گفت:
-من عذاب وجدان گرفتم ،نمیدونم حتی معنی این کلمه ی لعنتی یعنی چی ولی نمیتونم همین طوری رهات کنم «اشکم از گوشه چشمم فرو ریخت»
آرمین-کاش توحداقل نگین بودی اون وقت راحت میذاشتم می رفتم ،الان جلوی چشمام جون میدادی،نقشه 16ساله امو با این«دادزد»حس لعنتی به گند نمیکشیدم لعنت به پاک بودنت نفس لعنت به حجب و حیات لعنتی حتی تو اوج بد حالی از تنت محافظت میکردی دیوونه ام میکردی پسم میزدی، منو کسی پس نزده بود ولی تو زدی تا دیوونه ام بکنی ، تا تشنه ام بکنی،که نتونم ازت دست بکشم لعنت به تو نفس لعنت به تو ، قسمم میدادی «مجدداً داد زد:»لعنت به تواِ لعنتی چرا مادرم مثل تو نبود«اشکاش می بارید و عصبی پسشون میزد»چرا تو حتی نگین نشدی حتی اگر مثل اونم بودی راحت میگذشتم …نمیتونم، نمیتونم …اگر تو رو بسوزونم ناحق سوزوندم ولی اگر هم بیخیالت بشم باباتم بیخیال شدم ….نمیگذرم نفس من پر دردو کینه ام ؛آره بی اجازه بهت دست زدم بی اجازه تموم داراییتو دزدیدم تا آبروتو بگیرم تا جونتو بگیرم تا انتقاممو بگیرم ولی پای تو هستم چون« نفسی » چون هرگز دختری مثل تو توی زندگیم نبوده هیچ وقت اولین مرد زندگی کسی نبودم دیشب حس غرور کردم که من تنها کسیم که تو رو دیدم مردی تا این حد به تو نزدیک نشده«تو چشمام با همون رنجو کینه و غرور نگاه کردو لبشو باز با زبونش تر کردو گفت:»هیچ مردی تو رو ندیده جز من انقدر زود نمیذارم بری …پر از عطشم پر از کینه ای که عذاب وجدانم به تو نذاشت تخلیه بشم 
زدم زیر گریه و بلند بلند گریه کردم دستمو روی صورتم گرفتم و شنیدم که گفت:
-پدرت مدیر اجرائی شرکت مادر م بود تازه استخدامش کرده بود یه مردی که چندسال از مادرم جوون تر بود ،خوش تیپ و شیکو موقر…با قیافه ای زن پسندانه …مادر منم زنی سی و هفت هشت ساله و زیبا و پولدار ولی متاهل درست عین پدرت 
مردی که عاشقش بودو بهش اعتماد داشت خیلی زود فهمید که یه ارتباطی بین پدرتو مادرم هست ،وقتایی که بابا خونه نبود مامان یواشکی با پدرت تلفنی صحبت میکرد همه حرفاشونو می شنیدم ،مادرم دیوونه وار عاشق پدرت شده بود ومن این برق عشقو در اعماق چشمای پدرت شعله ور تر میدیدم
چند بار بی خبر رفتم شرکت مادرمو به منشی گفتم «به مادرم اطلاع نده »تا مثلا سورپرازش کنم هر بار پدرتو توی اتاقش دیدم …یه بار که تو یه وضع ناجور دیدم که خدا میدونه چی به سرم اومد اما مادرم تو چشمای من نگاه کردو دروغی سر هم کردکه مغزم سوت کشید«یاد این حرف آرمین افتادم که وقتی از خونه آقای شمس اومده بودیم به موبایلم زنگ زدو میگفت عصبانیه چون ازینکه یک نفر تو چشمای کسی نگاه کنه و دروغ بگه آتیشش میزنه»
آرمین مضطرب نگام کردو همچنان گریه میکردم، گفت:
-کم کم فهمیدم ما مدرسه ایم پدرم سرکاره مادر مو پدرت میان خونه امون تا باهم باشن ،مادرم به خاطر پدرت دیگه بابامو دوست نداشت ،محلش نمیذاشت «دوباره گردنش سینه اش سرخ شد زیر چشماش از بغض و حرص قرمزو متورم شده بود با لحن بغض آلودو دورگه گفت:»
-باهاش متراکه کرده بود هرچی به پدرت نزدیک میشد از پدرم دور میشدو اونو عذاب میداد،مادرم دیگه پیش پدرم نمیخوابید ،نمیذاشت هم اون پیشش باشه ،بابام مجبور بود شبا رو کاناپه بخوابه ،عذابش میداد «دستی عصبی رو موهاش کشیدو گفت:»
-بابا عشقش بود چطور تحمل میکرد؟چطور؟!!!
من ،من لعنتی از همه چیز باخبر بودم ولی میترسیدم بگم روی حرف زدن در این موردو نداشتم ،یه حسی مثل خوره داشت منو میخورد وقتی می دیدم که مادر به خاطر بابا ی تو داره غیرت،آبرو،عشق به حراج میذاشت به چه قیمتی می فروخت ؟
دلم میخواست هر دو شونو بکشم ،یه روز که برای خیانت میان جهنمو براشون مهیا کنم هیزم های درکو توی اون اتاق خواب لعنتی آتیش بزنم تا با هم بسوزن «واسه همین از اتاق خواب متنفره؟»
مادرم یه زن خائن بود با وجود دو تا پسر بزرگ 15-13 ساله یه زندگی مشترکِ14 ساله رو با خیانتش به آتیش کشید و ککشم نگزید 
«یاد شمال افتادم ،وقتی گفتم اگر شهلا شوهر داشته باشه خیانت نمی کنه اون خیلی عصبی بود گفت:(خیانت میکنه ،من شاهد بودم)پس منظورش مادرش بود
آرمین اشکاشو پس زدو گفت:
-یه روز با کامیار تصمیم گرفتیم از مدرسه فرار کنیم به قیمت فهمیدن حقیقت ،آروم واردخونه شدیم صدای مامانو بابات میومد«میلرزید از خشم سرعت ریزش اشکش زیاد شده بودو حرصی تر پسشو ن میزد با بغض میگفت:»
-صدای خنده هاشون ،آهو ناله ی مامان هنوزم تو گوشمه …پشت در اتاق ایستادیم ،همه ی اون حرفارو میشنیدیم و عذاب میکشیدیم انگار نه انگاراین دونفر به کسای دیگه تعهد دارن ؛منو کامیار شاهد همه چیز بودیم دو تا شاهد که اون صحنه های خیانت تا ابد جلوی چشمامونه 
مامان یه پیرهن فیروزه ای تنش بود،چشمای مامان با اون لباس خیلی قشنگ میشد بابا نمیذاشت اون لباسو جایی بپوشه فقط باید برای بابا می پوشید فقط برای اون ولی مامان اون لباسو برای بابات پوشیده بود …دیگه نمیتونستیم تحمل کنیم از خونه زدیم بیرون قسم خوردم برگشتیم به بابا بگم…وقتی رسیدیم خونه جسد هر دوشون غرق در خون بود چاقو تو قلب ِ بابا بود در حالی که تن مادرم پر از ضربات چاقو بودو چاقو تو قلب پدرم بود…«بهم با حرص و کینه نگاه کردوعصبی دادزد:»
-بابات قاتل پدر رو مادر منه ؛بابای بی شرفت هم پدرمو ازم گرفت هم مادرمو ؛تموم این سال هاا نفسامو با انتقام از پدرت کشیدم تموم شبام با کابوس جنازه ی پدر ومادر م،خیانت مادرم گذشت…از همه ی فامیل بریدیم چون همه منو کامیاررو به چشم بچه های حروم زاده میدیدن میگفتن:« از کجا معلوم ما بچه های شوهراش باشیم» مگه ما چه گناهی داشتیم ؟نتونستیم مدرسه بریم چون خبر تو محل پیچیده بود،نمیتونستیم با بچه های محل بازی کنیم ،با دوستامون بیرون بریم چون ما مادر ه*ر*ز*ه داشتیم گناه ما چی بود که باید تو نوجوونی بی کس میشدیم ؟چون پدرت یه زن باز بودو عاشق مادرم شد؟عاشق یه زن شوهر دار؟کافر این کاررو میکنه؟حیوون این کاررو میکنه ؟
بلند شدمو نشستم ملافحه رو محکم تو بغلم گرفتمو گفتم:
-گناه من و نگین چی بود ؟ من اون موقع فقط 6 سال داشتم منو نگین دوتا بچه بودیم بی خبر از همه جا طبق چه عدالتی انتقام میگیری؟
صدای جیغ نگین تا بالا اومد با وحشت به طرف در نگاه کردم و در جا خواستم بلند شم آرمین جست زدو منو گرفتو گفت:
-کامیار هست
عصبی جیغ زدم:
-شما پست فطرتیت عین بابام می مونید حداقل مادرتونم گناهکار بود ولی ما چی؟ولم کن کثافت ،من از دستت شکایت میکنم من به پلیس میگم…هولش دادم اومدم پایین تخت ،گرفتتم و کبوندتم به دیوار رو با خشمو حرص تو صورتم باتن صدای آروم دو رگه گفت:فکر کردی من جایی میخوابم که آب زیرم بره؟فکر کردی بیگدار به آب میزنم ؟ اونجا رو ببین«به گوشه اتاق اشاره کرد یه دوربین بودو گفت :»
-میدونی دیشب کجا بود؟اون بالای ال سی دی ،میدونی از کی فیلم میگرف؟از تو «انگار آتیشم زدن تموم تنم از این حرفش میسوخت ضجه وار شروع کردم به گریه کردن پاهام سست شد داشتم می افتادم گرفتتم و تو گوشم گفت:»
-منو گوش بده ،میخوای آبروت همه جا بره؟ میخوای همه فیلم تو ببینن ؟میخوای اول از همه به مامانت نشونش بدم؟
سرمو بلند کردمو جیغ زدم:خفه شو آرمین به مامانم چیکار داری؟
با حرص گفت:
-پس گوشتو باز کن اگر بمیری بمونی ،آب بشی ، زیر زمین بری پیدات میکنم و نفس وای نفس که وای به روزت که پدر ِپدر سگتو در میارم ،اگر به کسی جز اونایی که من میخوام بدونن که چی شده حرفی بزنی شیر فهم شد؟..«.تکونم داد و گفت»:با توام؟
پاهامو سُر دادم و رو زمین نشستم پام سوخت ولی سوزش دلم بیشتر بود نمیدونم چی بود رفت تو پام و اونطور میسوخت…و اعتنا نمیکردم بس که گیجو شوکه و بازنده بودم…
آرمین جلوی پام چون پاتمه زدو گفت:
-اگر میخوای به پات بمونم تا زمانی که اعمال دیشب هویدا نشده باید دست از پا خطا نکنی اگر جریم کنی نفس گوشتو باز کن کاری که دلم میخواد و باهات میکنم ،بذار با تو همچنان جدا از حساب بابات رفتار کنم
با گریه نگاش کردم و نگاش افتاد به پامو با حرص گفت:
-ای خدا نفس!وایستا ببینم شیشه تو پاته پاشو رو تخت بشین پاشو «زیر بازو هامو گرفتوبلندم کردو نالیدم:»
-آخ آخ پام..
باحرص گفت:
-لمسی مگه؟که شیشه رفته تو پات نفهمیدی بشین ببینم ،بذار لباساتو بیارم تنت کن بگم کامیار بیاد بالا یه نگاه به پات بندازه….
گوشی رو برداشت در حالی که همین طور با اخم به کنار رون پای زخمیم نگاه میکرد گفت:
-الو…سلام…چی شده؟!…آهان…بیا بالا…نه شیشه رفته تو پاش…خوابیده؟آره بیا می ترسم خودم در بیارم …یه تیکه بزرگه…کنار رون پاشه…نمیدونم کامیار عمیقه یا نه ؟انقدر من سوال پیچ نکن..تا گوشی رو قطع کنه بره لباسامو بیاره خودم اون تیکه مثلث شکل شیشه رو کشیدم بیرون و از درد جیغ کشیدم سریع اومد بالا سرمو تا دید شیشه رو بیرون کشیدم داد زد:
-دیوونه چرا کشیدی بیرون ؟مگه نگفتم صبر کن کامیار بیاد ؟وای از دست تو تی شرتشو که رو زمین افتاده بود همون که دیشب تنش بودو از رو زمین برداشت و رو زخم پام فشار دادو جیغ کشیدمو با حرص گفت:
-زهر مار ،حرف گوش نمیدی لج میکنی ،اه
با گریه گفتم:
-فشار نده دردم میاد
-دستتو بگیر روش برم لباستو بیارم ،فقط بلدی آدمو حرص بدی 
رفت لباسمو آوردو گفت:
_من نگه میدارم لباستو بپوش
-نمیخواد ،تو برو بیرون به اندازه کافی گناه کردی 
آرمین عصبانی نگاهم کردو گفت:
-می زنمتا…بپوش ببینم
با همون گریه لباسامو گرفتمو پوشیدم و اونم همون طور عصبی و با اخم نگام میکرد و چشم از چشمم بر نمیداشت تا کامیار اومد و آرمین رفت در رو براش باز کنه صداشون میومد
کامیار-اوه اوه سر وگردنتو چیکار کرده؟
آرمین- بدو پاش خونریزی داره ،نگین چیکار کرد؟
کامیار-دیوونه شده بود انقدر جیغ و هوار کرد که صداش دورگه شده بود با زور ساکتش کردم ،مجبور شدم آرامبخش بهش بزنم الان خوابیده،صدای جیغ نفس خیلی میومد گفتم:«کار دست خودش میده »از نگین خیلی بدتر بود نگین زودتر آروم شد
آرمین- اون نفس ،ِبا همه فرق داره هنوزم داره گریه میکنه شیشه رو شکوند تا شاهرگشو بزنه دیر رسیده بودم زده بود،اون یه دخترسالم بود ،کاش نبود تا من آروم میگرفتم
کامیار-کجاست؟
آرمین- تو اتاقه 
کامیار اومد تو اتاقو با گریه نگاش کردم و کامیار نگام کرد و آرمین تی شرتشو از رو پام برداشت و کامیار اومد جلو به زخم پام نگاه کرد و گفت:
-آرمین،عمیقه بخیه میخواد
آرمین-میتونی اینجا بخیه بزنی ؟یا ببرمش بیمارستان؟
کامیار –نه وسایل آوردم فقط باید بی حس کنم
با ترس و هق هق گفتم:
-تحمل میکنم
آرمین-بیهوش که نمیکنه بی حس میکنه
با اون نفسای بریده بریده و گریه گفتم:
-نِ..نمی …خوام
آرمین هم با حرص گفت:
-به درک، درد بکش جونت در بیاد 
کامیار به آرمین نگاه کردو آروم به من گفت:
-نفس موضعی بی حس میکنم الان که عصبی هستی بیشتر درد میکشی حالت هم مساعد نیست ،موضعی بی حس میکنم باشه؟
با تردید نگاش کردم میترسیدم اعتماد کنم ولی چاره ای نداشتم ؛کامیار یه آمپول بهم زدو بعد هم با یه اسپره ای فضا رو استریل کردو بعد هم زخموبررسی کرد که شیشه توش نمونده باشه و شست و بخیه زدو پانسمان کردو بعد رو به آرمین گفت:
-باید چرک خشک کن بخوره تا چرک نکنه 
آرمین-بنویس برم بگیرم
کامیار-پایین یه بسته دارم میارم فعلا اونو بخوره بعد براش بگیر
با نگرانی گفتم – نگین…
کامیار- خوابیده نگرانش نباش 
-باید …باید ..بریم«دوباره گریه رو از سر گرفتمو آرمین رو به کامیار گفت:»
-تو برو 
کامیار- یه آرام بخش بهش بزنم آروم بشه؟
آرمین-نه آرومش میکنم
کامیار- مراقب باش به پاش آب نزنه ،بهش یه چیز مقوی بده بخوره به خاطر دیشب و این خونریزیو درد هایی که داشته و گریه زاریش ضعف آورده 
آرمین- چی بدم؟!
کامیار- شیر و عسل و زرده تخم مرغ و با هم قاطی کن بده بخوره ،قبل اینکه چرک خشک کنشو بخوره بده 
آرمین سری تکون دادو برگشت طرف منو گفت:
-دراز بکش تا بیام ،راه نیوفتی با اون پا تها
دنبال کامیار تا رفت بیرون شروع کردم بقیه لباسمو به سختی پوشیدن…با نگین چیکار کنم؟اون که الان خونه کامیار خوابه ،هر چند که اوضاع اون بهتر از من حداقل اینکه اون یه دختر نبوده تازه آرمین گفت:
«کامیار عاشقش شده »شاید باهاش ازدواج کنه ؛خدایا باید چیکار کنم جواب مامانو چی بدم؟همه ی اینا تقصیر باباست ،چرا ما باید تقاص پس بدیم؟تقاص گناهای خودمم هستوقتی خونواده امو گول میزدمو به هوای بنفشه روزامو با آرمین پر میکردم آخرش میشه این وقتی باورهامو به خاطر آغوشش کنار میذاشتم…
-کجا؟
-میخوام برم به دردخودم بمیرم 
لیوان شیر رو، روی میز توالت گذاشتو اومد بازومو گرفتو با زور رو تخت نشوندتم گفت:
-مادرت اینا فردا می رسند
با حرص گفتم:
-خوبه همه جوره آمار منو داری ،حالا چی؟کارت باهام تموم نشده ؟دیگه چی میخوای ؟جونمو؟من که داشتم جونمو خودم میگرفتم مگه اینو نمیخواستی؟حالا بذار برم آنقدر غصه بخورم دق کنم بمیرم ،شاید هم تا اون موقعه مامانم و بابام بفهمندو خودشون یه بلایی سرم بیارن ؛حالا دیگه کابوسای شبونت قطع میشن؟تو که به راحتی زندگی منی که به ماجرا ربطی نداشتمو خراب کردی حالابرو به گوش بابام برسون که تموم زندگیمو از هم بپاشونی ولی اگر میخوای یه لطفی بکنی بذار یه ماه دیگه عروسیِ نعیم ،بگذره 
اومدم بلند شم بازومو گرفتو بازومو کشیدم از دستش بیرونو گفتم:
-من باورت داشتم ،تو رو جای خونواده ام پشت خودم میدیدم ،گذاشتم بهم نزدیک بشی چون دوستت داشتم عاشقت شدم «حلقه امو در آوردمو پرتش کردم و با گریه گفتم:»ولی تو همه رو دروغ گفتی ،میخوام برم گم گور بشم..
آرمین با تحکم گفت:
-کجا بدبخت ؟کجا رو داری که بری؟ تموم زندگیتون ،زندگیت، تو دستای منه یادت رفته که دار رو ندارتون تو شرکت من خوابیده ؟هنوز قائله ختم نشده این بازی ادامه داره وتو تا تهش باید با من بمونی وگرنه می زنم به سیم آخر اون فیلمو اون سرمایه و این راز خیانت بابای بی همه چیزتو …همه رو، رو میکنم …منو ببین ،من اون کامیار احمق نیستم ، بابای اون بابای من نبود اون انتقام مادرشو می خواست بگیره ،باباشم اون طوری که من بابامو از دست دادم از دست نداده اون که با خفت زندگیشو باخته منم و میتونم خفت بار تر زندگی اعضای خونواده ی پناهی رو به باد بدم ولی دو چیز سد راهم شده اول مادرت که همیشه منو یاد پدرم مینداخت چون همون جایگاهی قرار داره که بابام قرار داشت و من نمیتونم اینو نادیده بگیرم و دوم خود تویی نفس نذار چشممو به این یه خرده رحم ببندم ،واسه من این دیگ نجوشه نمیذارم سر سگ هم توش بجوشه ؛خداحافظ؟ به همین راحتی؟«بازوهامو گرفت و من و طرف خودش کشوندو گفت:»
-با من میمونی چون من میخوام ،چون تمام زندگیت خلاصه میشه در با من بودن ،میخوای مامانت به دور از واقعیت با آرامش همیشگی زندگی کنه؟میخوای سالم باشه؟میخوای نندازمش گوشه بیمارستان؟میخوای عروسی ِنعیم…
با کف دستام زدم تخت سینه اشو با گریه وجیغ گفتم:
-به مامانم کاری نداشته باش 
اومد نزدیک ترم کمرمو گرفت خواستم پسش بزنم تنم به شدت درد میکرد پام هم که هنوز بی حس بود ولی بازم میترسدم تکونش بدم ؛محکم تر من گرفت تو گوشم گفت:
-تا وقتی که من دلم بخواد تو با من، می مونی
نگاش کردم فقط 4-5سانتی متر با صورتم فاصله داشت اشکام فرو ریختو گفتم:
-حتی یه لحظه ی دیگه طاقت این گناهو ندارم 
نگاهشو از رو چشمای خیسم سُر داد روی لبم و لب خودشو با زبونش تر کرد و گفتم:
-دنیامو گرفتی …میخوای همه ی آخرتمم بگیری؟
سرشو نزدیک تر کرد و کمرمو گرفت با بغض و گریه و التماس ،سرمو برگردوندم و گفتم:
-نه ترو خدا…
همون جا ایستاد نگام میکرد و هق هق میکردم آروم ولی عصبی گفت:
-بسه تو دستای من هق هق نکن
-بذار برم
-کارم باهات تموم نشده
نگاش کردم،پلک زدم تا اشکم فرو بریزه و تاری چشمم بره ،تو چشمام سرگردون نگاه میکرد با صدای لرزون گفتم:
-اگر باز هم بهم دست بزنی کار ناتموم امروزمو تموم میکنم 
اشکامو با دست راستش پاک کردو گفت:
-مگه خودکشی گناه نیست که منو تهدید بهش میکنی؟
-حاضرم اون دنیا مث یه سگ پا سوخته باشم وتو بیابونهای برزخ سرگردون باشم و زوزه بکشم تا تو منو اینجا به خاطر انتقاموه*و*س*ت هر شب به گناه نکشونی، نمیذارم آرمین…….
تو چشمام اشک پر شد و آهسته رهام کردو بلند شد یه سیگار از جا سیگاریش برداشت و دم پنجره سیگار کشید، یکی دوتا سه تا… سیگار کشیدنش تمومی نداشت ،دقایق زیادی میگذشت و اون سیگار دود میکردو من به آینده ی نا معلومم گریه میکردم، نمی تونستم بلند بشم ،نمی ذاشت برم زورم بهش نمی رسید نمیخواستم دوباره از سر خشم بهم دست درازی کنه نمیخواستم تهدیداشوعملی کنه من دوتا نقطه ضعف داشتم اولی اون فیلم لعنتی دومی مامانم که می ترسیدم اگر از راز دیشبو خیانت بابا بو ببره بلایی سرش بیاد 
آرمین دیوونه بود من از هر کاری که ممکن بود ازش سر بزنه وحشت داشتم بی نهایت می ترسیدم بی نهایت خودمو باخته بودم وقتی همه چیز زندگیت تو دستای یک نفر باشه دیگه نمیتونی هیچ ریسکی بکنی شاید خیلی کارا میشد بکنم ولی من جرأت ریسک نداشتم
خیلی نگران مامانم بودم اگر میفهمید چه بلایی سر منو نگین اومده سکته میکرد حس میکردم از هواپیما پرتم کردن پایین چتر نجات داری ولی باز نمیشهزیر پام هم دریاچه ای نیست به هر حال میخورم زمین ولی وقتی هنوز رو هوا معلقم دارم از ترس مرگ پس می افتم و تموم امیدمو از دست دادم میدونستم آرمین زندگیمو خراب کرده ولی از ترس بیشترخراب نشدن داشتم سکته میکردم
-فعلا به خاطر تو عقدِ موقت میکنیم.
با یه حالت تعجب و شاکی گفتم :
-چی؟!!!!!!!
آرمین با عصبانیت گفت:
-من که مشکلی ندارم تویی که داری پس می افتی منم نمی تونم بذارم که بری من این نقشه رو 16سال نکشیدم که به خاطر دین وایمان تو بذارمش کنار
-می خوای چیکار کنی؟!!!!!!!!!!!!
-زندگی باباتو بگیرم هر چی که به اسم اونه هرچی که اسم اون روشه به اون مربوطه میشه و بهشون تعلق خاطر داره …
با بغض و چونه ی لرزون سرمو کج کردم گفتم:
-آرمین…
با خشم داد زد؟
-دل بی صاحبتو می کَنی میندازی اون ور ، باباتو به عذای خودش میشونم و تا اون موقعه تو مال منی ….
-تو دیوونه ای
-آره دیوونه ام واسه همین وقتی پیشنهادی میدم که بیشتر به نفعته سریع قبول کن که ممکن هر آنی دوباره بزنه به سرمو بزنم زیر همه چی.
-تکلیف من چیه؟
-فعلا همین که گفتم.
شیر رو بهم دادو گفت:بخور الان ضعف میاری کامیار قرص داده قویه …
-نگین چی؟
-تو نگران خودت باش نترس کامیار احمقِتر از اونی که تصمیمی بگیره که به نفع نگین نباشه تا اینجای ماجرا ما با هم بودیم ولی از اینجا به بعد هر کی برای خودش تصمیم میگیره 
ازش خیلی می ترسیدم دیگه نگاش که میکردم ته دلم خالی میشد پشتم می لرزید هیچ چیز براش مهم نبود فقط به فکر انتقامش بود درست عین یه طعمه برای ببری بودم که از دشمنش زخم خورده حالا به واسطه یمن داره دشمنشو به خودش نزدیک میکنه 
حلقه امو از رو زمین برداشت و گفت:
-مگه نگفتم از دستت درش نیار؟«دستمو گرفت و حلقه روتو انگشتم کرد»و گفت:
-مانتوتو در بیارمن نمیذارم یه قدم از این خونه دور بشی تا وقتی که مادرت اینا بیان تو همین جا هستی
گوشی رو برداشتو غذا سفارش داد و بعد یه نگاه به سر تا پام کردو گفت:
-مثل آینه دق بشین اینجا هی فرت وفرت اشک بریز تا منو دیوونه کنی 
موبایلم زنگ خوردو بلند شد از تو کمد کیفمو برداشتو موبایلمو در آوردو نگاه به صفحه اش کردو گفت:
-مامانته، این طوری با گریه جوابشو نده
اشکامو پاک کردمو جواب دادم: الو؟
مامان- نفس؟؟سلام!هنوزم خواب بودید؟
-سلام نه
مامان-دیگه کسی خونه نیست شما ها رو از خواب بیدار کنه، شما دوتا خواهر تا یک نیم دو خوابیدید آره ؟صدات گرفته خواب بودی دیگه تلفنم که جواب نمیدید.
-از صبح دارن کابل کشی میکنن تلفن کار نمیکنه
«لبهامو رو هم فشردم تا گریه نکنم مامان گفت:
-نگین بهتر شد؟
-آره خوابیده نگران نباش خوبه خوبه 
مامان-دکتر رفتید؟
-آره مامان جون گفتم که خوبه
مامان-از دیشب تا حالا از استرس مردم شما هم که تلفنو جواب نمیدید هر چی به گوشیه نگین و تو زنگ زدم هم جواب نمیدادید دلم هزار راه رفت ،دکتر چی گفت؟ 
-یه مسمومیت ساده بود چند تا دارو داد الانم خوبه
مامان- خدا روشکر؛ جاتون خالی هر طرف بر میگردم تو و نگینو می بینم به خدا دل و دماغ ندارم تو این سفر، ای کاش نمی اومدم، پیشتون می موندم.
اشکم فرو ریخت آرمین اخم کردو لبهامو رو هم فشردمو مامان گفت: 
– کار نداری مامان؟
-نه خوش بگذره
-سلامت باشی باباتم سلام می رسونه خداحافظ
-خداحافظ
تا تماسو قطع کردم زدم زیر گریه واقعا به مامانم نیاز داشتم ای کاش نمی رفت اگر بود ما این مهمونیه لعنتی نمی اومدیم دلم میخواست سرمو رو سینه اش میذاشتم گریه میکردمو منو آروم میکرد 
آرمین رفت برام آب آوردو گفت:
-بیا بخور ،آروم میشی
-نمیخورم
محکم تر گفت:بخور نفست میاد بالا
دستشو پس زدم با حرص گفت:به درک اونقدر گریه کن تا بمیری
از اتاق که رفت بیرون دیگه بلند بلند عر میزدم بیست دقیقه ای گذشت و برگشت تو اتاقو منو نگاه کردوگفت:
-بسه، نرو رو اعصاب من
اومد جلو زیر بازومو گرفت،بازومو کشیدمو گفتم:
-ولم کن
-چیه نامحرمم؟
با حرص و بغض نگاش کردمو وگفت:
-پاشو صورتتو آب بزن اعصاب خرد کردنتو تموم کن
به زور وادارم کرد به روشویی برمو صورتمو بشورم ، خدا میدونه یه آدم بازنده مثل من چطورگریه اش بند نمیاد وتا خودشو تو آینه می بینه یادش میوفته این منم که زندگیشو راحتو مفت باخته دستمو به دو طرف روشویی گرفتمو از گریه چونپاتمه زدم جلوی روشویی درحالی که دستام هنوز رو لبه ی روشویی بود پام میسوخت بی حسیش داشت میرفت آرمین اومدو با عصبانیت گفت:
-چرا نشستی ؟ای خدااا ؛خون منو سیاه کردی روانی، پات بخیه داره الان بخیه ات باز میشه پات به خون ریزی می افته ،تو چرا همش مصیبت برای من میسازی؟
زیر بغلمو گرفتو بلندم کرد و برگشتم و دوباره شروع کردم به زدنش با مشتای بی جونم به شونه و سینه اش مشت میزدمو با ضجه میگفتم:
-چرا با من این کار رو کردی؟من بهت اعتماد داشتم،بی شرف…من گناهی نداشتم ،من زندگیمو میخوام زندگیمو بهم بده…
اینبار برعکس دفعات قبل سعی کرد آرومم کنه منو تو بغلش گرفت و گفت:
-دیگه تموم شد نفس ،بسه…بیا یه کم آب بخور« آب روشویی رو باز کردو گفت» :بیا جلو…
-من باید بمیرم ..من احمقم…نباید با تو دوست میشدم،من ِکودن همیشه ازت ترسیدم انقدر ترسیدم تا برسونیم به اینجا…
آرمین من آورد تو اتاقوتلفن برداشت …صدای جیغ نگین میومدو منو بدتر به گریه مینداخت آرمین گفت:
-الو کامیار…کامیار …اَهَه این دوتا هم که دیوونه اند …«گوشی رو قطع کرد و پرت کرد رو مبل و رو به من گفت:»
– بیا یه چیزی بخور الان از حال میری
-نمی…خو…رم…
روی تخت دراز کشیدمو پامو جمع کردم منو نگاه میکرد ،پامو آروم کشید و صاف کردو گفت:
-پات بخیه داره، جمع نکن
جعبه ی پیتزا رو روی تخت گذاشت و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا