رمان تب داغ هوس

پارت 7 رمان تب داغ هوس

5
(4)
آرمین-شوهر داشته باشه حلِ؟
-آره دیگه شوهر داره
آرمین-زن شوهر دار خیانت نمیکنه؟
-نه
آرمین پوزخندی زدو با حرص گفت:خیانت میکنه
-با شوهر؟!!!
آرمین با حرص زیاد وعصبی کفت:
-با وجود شوهر با داشتن بچه های بزرگ یه خائن همیشه تو هر شرایطی خیانت میکنه 
-نه یه زن این کاررو نمیکنه یه مادر نمیتونه خیانت کنه…
آرمین عصبی زد رو فرمون وداد زد:
-میکنه ،میکنه من شاهد بودم خیانت کرد 
با ترس آرمینو نگاه کردم ؛لبمو گزیدم سری تکون دادو گفتم:باشه
چرا اینطوری میکنه ؟!!!انگار خودش قربانیه همچین خیانتیه اگر قبلا ازدواج کرده و زنش بهش خیانت کرده چرا تا حالا نگفته؟!!!! 
نه تا حالا نشدیم ازدواج کرده با شه یعنی ازدواج کرده بود؟!!!
یه کم آروم شدو گفتم:
-ببخشید …من یه کم بهم ریختم …
-زنگ میزنم ملیکا..
سری تکون دادو موبایلمودر آوردمو زنگ زدم به ملیکا:
-الو ملیکا جون
-سلام نفس جون خوبی چه خبر؟
-ممنون ملیکا جون یه سوالی داشتم،دیروز خونه اتون یه خانمی بود که موهاش لخت و بلندو شکلاتی بود که یه بلوز یقه قایقی…
-چیه نکنه مخ مهندسه رو زده
-چی؟!!!
ملیکا- گفتم لابد باباحسین دیشب حرفی زده ولی وایستا ببینم اصلا اینطور باشه چه ربطی به تو داره؟!!!
-چی میگی واسه خودت این زنه برام آشنا بود خیال کردم یکی از معلم های دوران مدرسه ام باشه …
ملیکا-شهلا؟!!!نه عزیزم شهلا معلم بشه؟
-چرا مگه چیه؟
-این شهلا خواهر شوهر خاله امه که دیشب خونه خاله ام اینا مهمون بود دیگه اونا هم مجبور شدن با خودشون بیارنش بیچاره خاله ام مار از پونه بدش میاد دم خونه اش سبز میشه 
-چطور؟!
ملیکا- زن جالبی نیست خاله می گی انگار می لنگه 
-می لنگه ؟پاش می لنگه
ملیکا- ای بابا تو چه خنگی !
آرمین –اخلاقشو میگه 
ملیکا با هیجان گفت:
-اون کی بودذ هان هان ؟!
زدم به بازوی آرمین و اخم کردم و آرمین لبخندی زدو گفتم: 
-تو تاکسیم بابا این «آروم گفتم:این پسره است که مسافره»
ملیکا- وا چه پررو !
-شوهر داره؟
ملیکا-شوهرشو دق داد خونه اشو بالا کشید شوهرش کجا بود 
-آهان باشه ممنون سلام برسون ….
-برای چی رفتی بیرون ؟
به توچه شاکی گفتم:
-بله؟ متوجه نشدم ؟بهتر نیست به سوالاتت دقت کنی عزیزم؟ کار نداری؟
ملیکا باز کش اومدو گفت:
-نخیر سوالات شما تموم شد ؟
-بله خداحافظ
-خداحافظ
-دختره فضول نعیم ریخته اینم جمع کرده …
آرمین یه پوزخند زدو گفت:چی شد؟
-میشه در موردش صحبت نکنیم ؟…
آرمین –باشه باشه
خلاصه رفتیم خونه ولی از وقتی پام رسید خونه انگار تو اتاق فکر رفتم نه میتونستم چیزی بخورم نه بخوابم نه با کسی حرف بزنم افکار تکراری تو سرم دور می زد و منو به احتمالی که آرمین میداد نزدیک میکرد تا بابا بیاد هزار سال گذشت وقتی هم که اومد و رفتم مثل همیشه ببوسمش تمام حواس 5گانه من شد بوییایی تا بفهمم بوی عطر زنونه میاد یا نه ولی بابا از اون دسته مردایی بود که ادکلنو رو خودش خالی میکرد و جز بوی ادکلنش بوی دیگه نمیو مد تا منو دید گفت:
-دختر بابا چرا اخماش تو همه؟
-باباجونم امروز شرکت خیلی کار داشتید ؟
رو مبل نشست و گفت:
-آخ آخ آره یه کم ماساژم بده که کَتو کولم افتاد
در حالی که ماساژش میدادم گفتم:
-امروز دلم یهو شور افتاد …
بابا- قربون دل دخترم بشم چرا بابائی؟
-نمیدونم …زنگ زدم شرکت جواب ندادی از ساعت یک تا پنج یه سره زنگ میزدم گوشیتمک که خاموش بود به بخشای دیگه زنگ زدم گفتن: مرخصی ساعتی گرفتی رفتی بیرون کجا رفته بودی>؟
بابا- بیرون نرفته بودم اشتباه کردن انقدر کار داشتم که نتونستم از اتاقم خارج بشم«بند دلم پاره شد داره پنهان میکنه چرا ؟ شاید یادش نیست برای همین دوباره گفتم:»
-طرفای شرکت یه کتاب خونه زدن دیدی؟اومدم امروز عضو شدم
بابا- اوهووم خوب کاری کردی
-بعدش اومدم شرکت؟
بابا یه نیم نگاهی بهم کردو گفت:
-شرکت ما؟کی؟
پروندم :
-ساعت 3ونیم 
بابا- آهان آره اون موقعه یه کار قرار دادی با شرکت ماهان چرم داشتیم رفتم برای مشاوره قرار داد
دلم فرو ریخت باباجونم داری دروغ میگی اونم به من؟انگار سطل آب داغ رو سرم ریخته بودن تا اعماق وجودم میسوخت بغض گلومو گرفته بود یعنی حقیقت داره من هر چی میگم جوابشو تغییر میده این حتما یه کابوس محض من میخوام از اینکابوس بیدذار بشم شام نخورده به اتاقم رفتم و خودمو زیر پتوم با افکار کشنده پنهان کردم 
اون زن کیه ؟زن صیغه ای یا یه رابطه نامشروع نه این بابای من نیست بابای من هرگز این کار رو نمیکرد پس این کیه؟…خدایا یعنی چی ؟بابا؟اینو هزار بار از خودم پرسیدم …داشتم دیونه می شدم موبایلمو برداشتم به آرمین زنگ زدم میخواستم با یکی حرف بزنم نمیدونم تا حالا شده شرایطی رو داشته باشید که پر از فریاد باشید وپر از دادو بیداد پر از اعتراض و نیاز داشته باشید بایکی حرف بزنید؟یکی که به فریاد شما جواب بده محرمتون بشه بیاد بهتون قوت قلب بده حمایت عاطفیتون کنه…
اون لحظه به آرمین خیلی نیاز داشتم ولی آرمین کجا بود؟!
به گوشیش زنگ زدم یه بار دوبار بیست بار صدبار اشغال بود بعد هم خاموش بود به خونه اش زنگ زدم کسی گوشی رو بر نمیداشت براش پیغام گذاشتم:
-آرمین «بابغض گفتم :»باید باهات …زدم زیر گریه به من زنگ بزن باید با یکی حرف بزنم حالم خوب نیست تو کجایی؟
تا خود صبح زیر اون پتو بی صدا اشک ریختم نگین یکی دوبار هی پاپیچم شد ولی وقتی دید جواب نمی دم بی خیالم شد صبح که بیدار شدم دوتا چشم برای خودم ساخته بودم قد نارنگی ،سرخ و متورم اون روز اتفاقا نه صبح بیدار شدم مامان تا منو دید گفت:
-چشمت چی شده بسم الله تو که دیشب خوب بودی!
-فکر کنم چشمم آلوده شده الان باچای میشورم
مامان-آره آره بیا چای تازه دمه«خدایا بابام چطور به این زن خیانت کرد خوشگل ،مهربون،با کلی ویژگی مثبت …میگن برای مردا اول از همه خوشگلی مهمه اگر من شبیه مامان بودم آرمین بدون شک منو تو خونه زندانی میکرد …این آرمین لعنتی کجاست ؟
مامان همیشه میگفت:بابا عاشق چشماش شده الان این چشمای کهربایی رو به کی فروخته به چه چشمی که از این چشما خوشگل تره؟
مامان-نفس!وا مامان چته؟
-بابا رفت سر کار؟
مامان-من از دست بابات به ستوه اومدم دیشب گفته قراره یکی دوروز بره یه سفر کاری به یکی از شهرستانا تا یه قراردادعقد کنه باید الان کلی لباس براش جمع کنم
لباساشو تو جمع کنی که با معشوقه جدیدش بره صفا؟!!بی اختیار اشکم فرو ریخت بابای ظالم
مامان-وا!!!چیه مامان؟
-سریع اشکمو پاک کردمو گفتم :هیچی به خاطر این آلوده شدن چشممه
مامان- نخیر چون باز بابات داره میره سفر نترس به هفته نرسیده میاد ؛وای چقدر کار دارم دیشب میگه« ناهید میدونی که معده ام به غذا های بیرون سازگار نیست برام چند نوع غذا درست کن با خودم ببرم»،باید کلی غذا درست کنم …
دلم میخواست داد بزنم بگم:
مامان دروغ میگه داره با عشق جدید میره سفر مامان داری تدارک سفر دونفره رو می بینی…ولی بغض لالم کرده بود میخواست تو عیش نوش کامل باشند حتی زحمت غذا هم بهش نده ،مامان عزیزم هنوز مثل بیست و پنج سال قبل برای بابا با جون و دل با عشق داره کار میکنه با عشق این کم نیست بعد 25سال لعنت به اون زن 
یاد تموم سفراش افتادم یعنی همه دروغ بوده مگه یه شرکت در سال چقدر قرار داد میبنده؟! چرا ما باورمون می شد؟ ای کاش نعیم تو شرکت بابا بود ولی شرکتی که نعیم کار میکنه کلا متفاوته با شرکت بابا …انگار عشقم جلوی چشمم آتیش گرفت داره می سوزه قلبم یه طوریه دارم خفه میشم چرا نمیتونم عشقمو از آتیش بکشم بیرون اگر اون شب آرمین نمی گفت…من با حماقتم خوش بخت بودم حماقت خوبه یا حقیقت نمیدونم نمیدونم…
آرمین تو کجایی؟چقدر بهش نیاز دارم دلم میخواد برم تو بغلش فقط گریه کنم و به خاطر این بیداری نمیدونم ازش تشکر کنم یا سرزنشش کنم …آرمین …آرمین…به تراس رفتم تا هوا بخورم تا نفسم بالا بیاد به آسمون ابری نگاه کردم انگار آسمون هم داشت برامون گریه میکرد
مامان از تو خونه صدازد:
-نفس نفس بیا بنفشه پشت خطه
-بنفشه؟«یا علی فقط در حین سلام علیک کردن نگفته باشه از پایان دوران کاردانی تا حالا به شهرشون برگشته که من رسماًکشته میشم اونم با این روحیه ی داغون»..مامان تلفنو آورد تو تراس و گفت:
-سرمانخوری بیا تو 
نه انگار لو نداده وای بنفشه جونم الهی قربونت برم …
با تردید گفتم:
-الو؟
-الو؟!!
-نفس؟
-ییه آرمین؟!!! ای خدا تو با این صدات گفتی که بنفشه ای؟
-گوشی رو دادم به منشیم حرف زد
-چرا به گوشیم زنگ نزدی ؟
-نه این که جواب میدی 
-آخ گوشیم تو اتاقه یادم رفته از رو سایلنت در بیارم ..«یهو زدم زیر گریه و با ترس گفت:»
چیه؟!!!
-آرمین ،آخ آرمین…
-جان؟«حالا توی اون حال بد قلبم هری ریخت چقدر بهش بهش نیاز داشتم با هق هق گفتم:
بابام به همه ی ما خیانت کرده ،باورم نمیشه این بابای من باشه دارم آتیش میگیرم،یه چیزی عین گلوله داغ تو سینه امه تا صبح بیدار بودمو گریه میکردم تازه فهمیدم چقدر از شناخت بابام دور بودم…
-آروم باش
-صبح خبررو شنیدم
-اینکه یه هفته مرخصی گرفته؟
-گرفت؟!!!!!
-اره از امروز صبح«افسرده حالو شوکه گفتم :»
-وای…وای…خدا…از امروز؟
-مگه نگفته بود؟
-گفته فردا میخوام از طرف شرکت برم شهرستان وای آرمین دلم میخواد برم زنه رو بکشم 
-نفس زود باور اگر بخوای این زن ها رو بکشی باید یه قتل زنجیره ای راه بندازی 
-دروغ نگوو..و!!!
-فقط دو تاشون جز کارمندای همین شرکتن
وارفته روی پله های سرد ایوون نشستم و گفتم:
-آرمین…بگو که شوخی میکنی
-بیا شرکت تا بهت نشونشون بدم 
بسته …وای بسته ممکن نیست یه آدم اینطوری باشه اونم بابای خوب و مهربون من تو کینه داری وکینه اتو توی دل من میندازی چرا آنقدر از بابام بدت میاد؟!!!
-باشه خودتو با این توجیه ها گول بزن ولی من مدرک دارم میتونم خیلی راحت بهت بگم که بابات حتی با اون زن داره کجا میره چون کلید ویلای شمال منو گرفته 
دستمو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:
-چرا کلیدو دادی؟
-انتظار داشتی به بابات بگم دخترت گفته(به بابام کلید نده تا با معشوقه هاش بره تو ویلات)و منم چون به دخترت تعلق خاطر دارم و دوستش دارم حرف رو حرفش نمیزنم؟
لبمو گزیدمو دندونمو روی لبم کشیدمو گفتم:
-میخوام برم ویلات
-تو هر کاری بخوای برات میکنم 
-به مامانم چی بگم؟
-بگو خونواده بنفشه چند روزی دارن میان تهران من هم برای شام دعوت کرده ولی برای کمکش از صبح میرم اونجا که مادرش اینا شب میرسن همه چیز مرتب و آماده باشه
سری تکون دادم الحق که شیطونو درس میده تو کسری از ثانیه سناریو نوشت!
-باشه
-الانم شماره اینجارواز رو تلفن پاک کن…«عصبی گفت:»
-برای چی آنقدر گریه میکنی هان؟
-دارم دیوونه میشم باورم نمی شه انگار به من خیانت شده بیچاره مامانم اگر بفهمه سکته میکنه مامانم این درد و چطور تحمل کنه؟شریک بیست و خرده ای ساله اشه نباید بهش بگم
-یعنی اجازه میدی نفهمه تا بیشتر بهش خیانت بشه؟
-تو حالمو نمیفهمی مادرم حتما حال بدتر از منو خواهد داشت
آرمین با یه صدای گرفته ولحنی که صد برابر بدتر از من به غم نشسته گفت:
-می فهمم حتی بدتر از تو کشیدم
-چی؟!!!چی شده؟!!!!
باهمون حال گفت:
-الان وقتش نیست به زودی می فهمی
مامان صدام کردو به آرمین گفتم:
-مامانم صدام میکنه 
-میخوای بیام دنبالت بریم بیرون هوای بخوری حالت جابیاد؟
-نه میخوام پیش مامانم بمونم هر وقت میبینمش این غم از نو تازه میشه
-پس جوجه من قول بده گریه نکن 
-چطوری آرمین؟اگر درد منو قبلا کشیدی میدونی که گریه تمومی نداره خداحافظ 
-خداحافظ
رفتم تو مامان گفت:
-چقدر دردو دل داشتید نفس!!!حالت خوبه چرا آنقدر رنگو روت پریده مریضی مامان؟
-نه مامان جون «رفتم بوسیدمش مامان مظلوم من؛بعد هم ماجرای دعوت بنفشه رو گفتم ومامان هم کلی از مهمون نوازی شهرستانی ها تعریف کردو…منم همینطور زل زده بودم به مامان که داشت غذاهای بابای خائن و معشوقه اشو درست میکرد، نگاش میکردم
به این فکر میکردم که باید با چشم خودم ببینم تا بیش از این مطمئن بشم نباید اجازه بدم حق مامانم پای مال بشه آرمین راست میگه مامان باید بفهمه اگر منم جای مامان بودم دوست داشتم اینو بدونم که شوهرم بهم داره خیانت میکنه وا..ایـــــــــی چقدر سخته این یه همسر آزاریِ محضِ… 
رفتم به اتاق نگین تازه بیدار شده بود منو نگاه کردو گفت:
-بیداری شلمان؟
بیچاره نگین قبلا هم قربانی خیانت یه مرد بوده وحالا دختر یه زنیه که بهش خیانت شده بابا با وجود سه تا بچه بزرگ چطور این کار رو میکنه؟
شب که بابا اومد خونه مثل همیشه بود حتی یه کم هم اخلاقش تغییر نکرده بود نمیخواستم مث همیشه بوسش کنم ولی خودش اومد جلو بوسیدمشو گفت:
-نفس من چرا اخماش تو همه؟کی به دختر بابا حرف زده؟
مامان- از صبح که شنیده میخوای بری سفر همین طوریه 
بیا لبخندی زد ودستی رو سرم کشیدو به طرف اتاقش رفت 
نکنه همش یه سوء تفاهمه ؟تو نخ بابا بودم ولی هیچ سوتی ای نمیداد آخه اگر اهل سوتی بود که تاحالا صدبار مچش گرفته شده بود
باید چند تا سوال بپرسم شاید یه جایی گاف بده 
رفتم دم اتاقو در حالی که مامان چمدون بابا رو جمع میکردو بابا هم جلوی کمد لباساشون ایستاده بود گفتم:
-باباکجا می ری حالا؟
بابا-این بار میخوایم با یه شرکت تولیدی کفش وکیف تو یزد قرار داد ببندیم 
-یزد؟ با هواپیما می رید؟
بابا- نه بابا جان تو که می دونی من از هواپیما خوشم نمیاد
-برای من شرینی مخصوص یزدو بیار
بابا برگشت نگام کرد و پرسید :
شیرینی مخصوص یزد چیه؟!
-اونجا از هرکی بپرسی بهت میگه دوستم میگفت یزد خونه های خیلی قدیمی و سنتی ای داره برام چندتا عکس میگیری؟
بابا یکه خورده نگام کردو وبعد گفت :
-باباجان من که وقت گشتو گذارو ندارم …ناهید اون کت منم بذار
چشمم به بابا دوختم از حرص گوشه لبمو می جوییدم داشتم از تو می سوختم چه راحت منو می پیچونه این همه سال همین طوری گول خوردیما لبهامو روی هم گذاشتم تا بغضی که از خیانت بابا داشت گلومو پاره میکردو تحمل کنم …
بابا- نفس جان بابائی اون پلیور منم از روی چوب لباسی توی راهرو بده رفتم پلیورشو برداشتم بوی ادکلن بابا تو بینیم پیچید چقدر این بو رو دوست داشتم نگام به یقه ی پلیور افتاد یقه اشو به چشمم نزدیک کردم انگار نگام منگنه شد به یقه لباس نفسم تو سینه ام موند آنقدر که حس کردم اگر بازدم این نفسو از سینه ام خارج نکنم می میرم صورتم خیس از اشک شد و قیافه اون زن، رنگ رژِلبی که اون شب رو لبش بود و الان به کناره یقه باباست از پیش چشمم رد نمیشد 
واژه بابا تو سرم خط خود اعتماد،وفاداری،عشق،اطمینا ن،معرفت…هر چیزی از این قبیل نسبت به بابا تو سرم از هم پاشید حس کردم نه به مامان حتی به ما هم خیانت کرده هرگز تا اونروز معنی «پشتم لرزید»و نفهمیده بودم تمام احساس مثبتم به بابا منفی شد…ولی چرا باز ته دلم امید دارم که همه چیز یه سوء تفاهمه؟!!!
نگینو صدا کردم اشکامو پاک کردم ،نگین اومد پلیور رو دادم بهشو خودم به دستشویی رفتم تا اونجا ادامه اشکامو بریزم….
بابا قرار بود ساعت 8 راه بیفته به آرمین اس داده بودم بیاد دنبالم همراه بابا صبح از خواب بیدار شدم بابا تا منو دید گفت:
-بابائی چرا زود بیدار شدی نفسم؟
-میخوام شما رو بدرقه کنم
منو بوسیدو گفت:
-زود میام دخمل بابا بد عنقی نکن دیگه ،چشمات چرا آنقدر قرمزه؟
مامان- از دیروز تا حالا آلوده شده 
-نه دیشب بد خوابیدم 
بابا-چرا خوشگل بابا؟
لبامو رو هم فشردمو بغضمو قورت دادمو گفتم:
-مراقب باش تو جاده خوابت نگیره
-نه باباجونم نگران نباش دختر مهربون من «بابا سرمو بوسید و بعد رو به مامان گفت:»
-ناهید تو حسابت پول ریختم برای این هفته کافیه کم آوردی زنگ بزن بازم بریزم به این نعیم هم بگو بلند نشه بره خونه ی ملیکا ایننا تنهاتون بذاره 
مامان- خیله خب تو نگران نباش 
رفتم لباس پوشیدم هنوز عینا بهم ثابت نشده سر تا پامو مشکی پوشیدم عذا رو زودتر گرفتم دیگه چطوری میخواستم ثابت بشه این نور لعنته ته دلم خاموش بشه
مامان- وا!!!چرا سیاه پوشیدی داری میری مهمونیا
بابا- خونه بنفشه؟
-بله ،از زیر لباس روشن تنمه 
بابا- میخوای برسونمت؟
-نه خودم میرم 
بابا دوباره بوسیدتمو گفت:دختر بابا اخماشو باز کنه تا من برم. من که محتاط رانندگی میکنم لبخندی زورکی و تلخ زدم و مامان گفت:
-حسین رسیدی زنگ بزن یادت نره من دلواپس بمونم
مامان بیچاره ی منو…
بابا- چشم چشم چشم خداحافظ 
بابا تا رفت از مامان خداحافظی کردمو از در زدم بیرون و دوییدم تو کوچه فرعی آرمین قرار بود اونجا بیاد دنبالم کنار کوچه پارک کرده بود چراغ زد تا بفهمم آرمینه ماشینشو عوض کرده بود یه تویوتای شاستی بلند مشکی بود که مدلشو نفهمیدم فقط از رو آرمش فهمیدم تویوتاست رفتم سوار شدمو گفتم:
-بدو آرمین گم نکنیم 
آرمین –داره میره دنبال زنه بعدشم ویلای من آدرس هر دو جا رو بلدیم 
-میخوام با چشم خودم ببینم «با صدای لرزون و بغض وار گفتم:»که میرن تو اون ویلا 
-میخوای گریه کنی نمی برمت نفس
-آرمین
-من تحمل گریه ندارم 
-آخه من دارم از این بغض منفجر میشم تو خونه امون که نتونستم گریه کنم اینجاهم گریه نکن؟
آرمین با دل سوزی گفت: 
-باشه..باشه…گریه کن سبک بشی
-دروغ میگه، همش دروغ میگه ، داره میره یزد…
به آرمین نگاه کردم گردنش سرخ شده بود استخون فکش منقبض و محکم فرمونو گرفته بود دیدم که اون چشمای روشنش سرخ شد گفتم:
-آرمین ،گریه میکنی؟
با صدای گرفته و خش دار گفت:نه
-چشمات سرخ…
عصبی گفت:
-نه من طاقت ندارم این درد لعنتی و تحمل کنم 
-بابات؟
آرمین عصبی داد زد:
-بابام نه «شونه هام از دادش پرید ترسیدم خودمو عقب کشیدم نیم نگاهی بهم کرد وآروم گفت:»
-نفس،متأسفم، من هیچ وقت نسبت به این موضوع آروم نمیگیرم
-پس کی ؟ دوستت؟ نامزد سابقت؟ زنت؟ کی به تو خیانت کرده؟
آرمین با یه رنجی که خون به جگرم کرد تا کلمه اشو ادا کرد گفت:
-مادرم 
شوکه به آرمین نگاه کردم ؛زن خائن؟مادر باشه و خیانت کنه؟شوهر داشت و خیانت کرد؟یاد حرف آرمین افتادم که وقتی گفتم:«یه مادر خیانت نمیکنه گفت:»من شاهد بودم خیانت کرد
آرمین یه پسره وای این حال من چطوری نسبت به مادرش تحمل کرده؟اشکش از گوشه چشمش سُر خورد روی گونه اش و سریع پاکش کرد دلم براش سوخت دستمو رو دست عضلانی برنزه اش گذاشتم 
به دستم نگاه کردو دستمو گرفت و بوسید دستمو روی زانوش گذاشت و گازو پر کردو دنده عوض کردو با همون صدای گرفته گفت:
-قبل تو از زن ها متنفر بودم چون همه شبیه مادرم بودن
-از مادرت متنفری
-آنقدر که هرگز از خیر یادش نمیکنم
-آرمین!!!
-حتی هنوزم بوی تن خائنش تو سرمه
-بچه بودی؟
سری به طرفین تکون دادو گفت:
-سیزده سالم بود آنقدر بچه نبودم که نفهمم خیانت یعنی چی؟ شاهد صحنه های زجر آور بودن یعنی چی؟یکی جای بابام مادرمو بغل کنه ببوسه با هاش…«عصبی دو تا سه تا زد رو فرمون داد زد :»لعنتی من شاهد تک تک اون لحظه های نفرت انگیز بودم هرگز از جلوی چشمم دور نمیشه همه جا دنبال من جلوی چشمامه هر طرف می بینمش ایکاش خودم کشته بودمش …«با ترس آرمینو نگاه کردم عصبی گریه میکرد کل صورتش سرخ شد زیر چشماش متورم شده بود از چشماش خون میبارید فرمونو آنقدر محکم گرفته بود که استخون بالای انگشتاش داشتن از پوست دستشو می دریدن تا بیرون بزنن»
داد زد با تموم قواش داد زد:
-ف*ا*ح*ش*ه…ه*ر*ز*ه… لعنتی چطور تونست؟
-آرمین !!!
با حرص نگام کردو گفت:
-اون از من اینو ساخت همیشه از این که بچه بابام نباشم واهمه دارم می ترسم بچه اون نیستم 
با دل سوزی دستمو رو شونه اش گذاشتمو گفت:
-چطور میتونست به بابای من خیانت کنه ؟مگه از بابای من مهربون ترم بود؟عاشقترم بود؟اگر دوستش نداشت چرا وارد زندگی بابام شد ؟چرا کاری کرد تا عاشقش بشه؟ نامزدشو به خاطر این زن بیوه ی ل*و*ن*د ِ و ه*ر*ز*ه رها کنه که با اون باشه با اون مار صفت که با این همه عشق بهش خیانت کنه چطور نفهمید که بُتش یه خائنه ؟چرا؟چرا تقاص اونم از خودش گرفت؟من انتقام بابامو میگیرم هیچ چیز هیچ چیز نمیتونه مانعه این امر بشه انتقام میگیرم 
-آرمین ،عزیزم .آروم باش
آرمین با همون حال عصبی گفت:
-بابام یه معلم خصوصی بود که میومد خونه مادر بزرگم که به خاله ام درس بده مادر اون موقعه یه زن بیوه بیست و شش ساله بود که شوهرشو تازه از دست داده بود یه شوهر پولداری که ثروت مادر مو دو برابر کرده بود مادرم رئیس شرکت بود که همزمان خودش مدیریت میکرد بسیار زیرک بسیار مدبر ،از یه زن 26 ساله انتظار مدیریت 705 نفر اعم از کارمندو کاگر رو نباید داشت ولی اون می تونست هر چی میخواد و به دست بیاره چه برسه به یه پسر سر به زیر معلم که برای کسب درآمد بیشتر شاگرد خصوصی میگیره آنقدر رفت و اومد و ل*و*ن*د*ی کرد عشوه ریخت ناز کرد …لعنتی میشناسمش حتی راه رفتنشم دیوونه ات میکرد مثل سرطان آروم تو وجودت رخنه میکرد وقتی میفهمیدی بیمارش شدی که باید تسلیمش می شدی راهی نبود راهی نداشتی آنقدر رفت و اومد تا بابام عاشقش شد تو جلد بابام رفت که نامزدشو پس بده و با اون ازدواج کنه آنقدر توقلب بابا بود که مثل موم تو دستاش باشه و هر چی بگه بابا بگه چشم 
نامزدیشو بهم زد ،خونواده اش طردش کردن،شد شوهر زنی که به خاطر اون همه ی آرزو هاشو به پاش سوزوند 
پدرم سه شیفت تو مدرسه و خونه های مردم تدریس میکرد که درآمدش بشه یک ششم در آمد یکی از شرکت های مادرم که نذاره پول اون وارد زندگیش بشه که خودش نون اوره خونه باشه 
بعدمادرم جای زندگی با این مردی که همه چیزو به خاطرش ترک کرد پی هوا و گناهش رفت پی کثافت کاریاش…لعنت به تو مادر لعنت به تو هیچ وقت زن سالمی نبود …
ای کاش قبل این که من بزرگ بشم بابا می فهمید نه پس از چهارده سال…زندگی مشترک…
-بابات فهمید؟!
آرمین سری تکون دادو گفت:
-من میدونستم و حرف نمیزدم از بابا می ترسیدم ،می ترسیدم اگر بفهمه بره نمیدونستم غیرت یعنی چی؟نمیدونستم جای رفتن ریشه خیانتو می سوزونه ؛اون از جنس مامانم نبود اونایی که تعصب دارن غیرت دارن لکه ننگو با خون پاک میکنن
-ییه یعنی چی؟!!!
آرمین به روبرو چشم دوخته بود با همون صدای بم گرفته از بغض و خشم گفت:»
-مچ اونی که خیانت میکنه یه روزی باز میشه یه روز یکی بازش میکنه 
تو خونه بود با اون مرده وقتی من مدرسه بودم ،بابا سر کار بود ،نمیدونم اون روز چی میشه که بابا زود میره خونه خیلی زودتر از همیشه ومامانو میبینه…با همون لباس فیروزه ای …«یاد روز کنکور و خرید لباسم افتادم…دوباره سخت عصبی شد و ادامه داد»:همون که همرنگ چشماش بود وقتی میپوشید انگار زنی به زیبایی اون وجود نداشت انگار تمام دنیای بابا تو چشمای اون خلاصه میشد و جز اون از این دنیا چیزی نمیخواد همون لباسی که بابا عاشقش بودو برای اون نامرد پوشیده بود…
آرمین چند متر عقب تر از خونه شهلا نگه داشت بابا پیاده شدو رفت طرف خونه شهلاو زنگ زدو شهلا در رو براش باز کردو رفت داخل حس کردم چیزی از درونم خالی شد با بغض گفت:
-برگردیم آرمین دیگه مطمئن شدم 
-نه میریم 
-که من زجر بکشم؟
-نه،تو به اندازه کافی زجر میکشی ،میبرمت که ببینی و یه روز بهش بگی چون اگر نگی مثل امروز من، خودتو نفرین میکنی ،اگر به بابام گفته بودم شاید بابام الان زنده بود
-سکته کرد؟
ارمین بهم نگاه کردو دندوناشو محکم رو هم گذاشتو گفت:
-خودکشی
دستمو با وحشت جلوی دهنم گرفتمو گفتم:یــــــیه خودکشی؟
آرمین توی چشمام نگاه کرد و گفت:
-اول مامانم….«تو چشماش مستأصل نگاه کردم یعنی چی میخواد بگه؟»
ادامه داد:
-اونو کشت و با همون چاقو خودشم کشت
عین مرده یخ کرده بودم قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم حتی نفس کشیدن، به سختی گفتم:
-قَ….قَت….قتل؟خودکشی؟!!!بگو که شوخی میکنی
آرمین با جدیتو خشونت گفت:
-جزای خائن همینه
-اون مَرده چی؟
-فرار کرد
-بابات مامانتو کشت؟!!!!واییی!!!!
آرمین با همون لحن گفت:
-باید می کشت
-تو که گفتی مادرت کلمبیاست
-دوروز بعد بلیط داشت میخواست با همون مرد ِبرن کلمبیا «دوباره اشکش از گوشه چشمش سُر خورد و عصبی پاکش کرد»و گفت:
-عوضی حقش بود بمیره
-آرمین اون مادرته اینطوری نگو
دادزد:
-بود ؛ای کاش که نبود ای کاش چشمای لعنتیم همرنگ چشمای اون نبود که همیشه اونو تو خودم ببینم وقتی به این فکر میکنم که از اونم از خودم بدم میاد
از تو داشبرد یه بطری مربع شکل باریک در آورد و سرکشید با دهن باز نگاش کردمو گفتم:
-این چیه؟
-وتکا
-آرمین؟!!!!
-اگر میخوای جفتمونو تو راه به کشتن ندم باید بخورم الان آنقدر عصبانی هستم که خودمم از خودم میترسم 
-نباید رانندگی کنی
-انقدر نمیخورم 
بطری رو سر کشید ونگران نگاش کردم نگاهش به پشت سرم افتادو گفت :برنگرد
-چرا؟!!
اومدم سرمو برگردونم به طرف خونه شهلا که آرمین سرمو برگردوند طرف خودش و صورتم میون دستش نگه داشت و گفت:
-نگاه نکن نمیخوام ببینیشون که مثل من تمام روزاتو با جلوی چشم بودن این صحنه ها بگذرونی 
اشکم فرو ریختو گفتم:
-بااونه؟
نگاه آرمین عوض شد و پر ترحم شد و منو به آغوشش کشید و گفت:عزیزم.
-داغم کرده، تمام تعلقاتم بهم ریخته اون بابای من نیست مگه نه؟
سرمو از رو سینه اش بلند کردم و برگشتم دیدم بابا دست انداخته دور کمر شهلا و هدایتش میکنه به طرف در ماشین دررو براش باز کرد و اون نشست و بابا درو براش بست هر دو میخندن هر دو شادن…
-اون جای مامان منه …خیلی وقته که بابام مامانمو اینطوری تو بغلش نگرفته…
آرمین با فاصله کنترل شده دنبال بابا رفت تموم مدت تو ماشین هر دو ساکت بودیم اون هم مث من در گیر این حس لعنتیه تب داغ گناه والدینمون بودیم بارون نم نم میبارید آرمین بخاری رو زیاد کرد.گفت:
-نفس اشتباه کردم برگردیم
-نه بریم میخوام تا تهشو ببینم
-حالت خوب نیست رنگت پریده
-آرمین ص*ی*غ*ه اشه؟
آرمین نگام کرد نگاهی که انگار بازم بهم میگفت:
«چرا آنقدر تو خوش خیالو سالم فکر میکنی؟»
یعنی تا کی باهمن برای یه هفته؟یه ماه؟ آرمین تو این روزا رو تجربه کردی تو چطوری کنار اومدی؟
آرمین نفسی کشیدو گفت:
-نمیدونستم باید گریه کنم یا کینه امو دوره کنم؟ توی این شانزده سال هرروزمو به امید انتقام گذروندم مثل یه پروژه 16سال روش فکر کردم 16سال حسرت خوردم که ایکاش اون لحظه بودم تا اون مردو میگرفتیمو می کشتیم 
من یه پسر 13 ساله بودم با یه تیتر بزرگ روزنامه با مضمونی که همه جا اعلام میکرد
«مادر پولدار و (…) ام به پدرم خیانت کرده ،مردی که نتونست خیانتو تحمل کنه و اول همسر خائن خودو بعد هم خود را کشت»
تازمانی که ایران بودم پدر بزرگم همیشه بهم خیره میشدو میگفت تو شبیه مادرتی پس پسر بچه من نیستی 
مادر بزرگم منو تو بغل میگرفتو اشکامو پاک میکرد ومیگفت:«ساکت باش مرد این بچه کم درد میکشه توهم شده نمک رو زخمش؟»
پدر ِمادرم خیلی زود کارامو کرد و فرستادنم آلمان حتی آب تموم دریا ها اقیانوس ها هم نمیتونه کینه ی منو بشوره حتی دوازده سال دوری از اینجا هم منو آروم نکرد
-چیکار کنم آرمین؟
-انتقام بگیر
پوز خندی زدمو گفتم:
-انتقام؟من تو نیستم آرمین منو نگاه من فقط بلدم گریه کنم جای اینکه برم جلو جیغ بکشم که «بابا من ترو دیدم با یه زنه دیگه دیدمت »من باید این کاررو میکردم ولی نشستم تو ماشینت و یه ریز گریه میکنم و بابامو تعقیب میکنیم تا من آخرین نور تو دلمو خاموش کنم من مثل تو نیستم آرمین
آرمین نگام کردو گفت:
-ولی هیزم آتیشی هستی که من توش سوختم 
نگاش کردم ولی نفهمیدم منظورش چی بود…
بابا کنار یه رستوران نگه داشت با شهلا رفتن غذا بخورن با چشمام دیدم که چطوری برای اون زن غذا لقمه میگرفت چطوری از ته دل باهاش می گفت و میخندید بابا هرگز با مامان اینطوری رفتار نمیکرد مامان همیشه حسرت چنین رفتاری رو از بابا داشت….
حوالی ساعت سه به ویلای آرمین رسیدن وبا هم وارد ویلا شدن با بغض و لرزه گفتم:
-تموم شد… عجب تیر تیزی بود آرمین قلبم داره می ایسته…
آرمین منو تو آغوشش گرفتو دست پشتم کشیدو گفتم:
-دلم میخواد فرار کنم برم جایی که هیچ کس نباشه ومن تنها باشم هیچ کس نباشه تا مثل بابام بی معرفتی کنه،بریم آرمین فهمیدم پشتم یه تپه غبار بود نه یه کوه که بشه بهش تکیه کرد
آرمین سرمو بوسیدو تو گوشم گفت:
-من کنارتم
-من بابامو میخواستم ،کاش نمیدونست چه حال بدی دارم ای کاش اونم حال منو داشت «با حرص و کینه گفتم:»کاش اونم طعم تلخ این کارشو می چشید ،کاش فقط یه بار دلش می سوخت که آنقدر با این دل سختی ما رو سوزوند ،قرار مامانم هم بسوزه همه چیز خراب شد همه چیز
آرمین موهامو کنار زدو گفت:
-بسته دیگه
گوشیمو از جیب پالتوم در آوردم وآرمین گفت:
-چیکار میخوای بکنی؟
-میخوام به بابام زنگ بزنم ببینم وقتی معشوقه اش پیششه بازم مثل امروز صبح قربون صدقه ام مبیره؟
روی اسم بابا رو گوشیمو لمس کردم شماره اشو گرفت ،بوق آزاد زد یکی دوتا سه تا رد تماس
ردتماس؟!!!
پوزخند زدم وآرمین گفت:
-چی شد
شوکه با همون پوزخند آرمینو نگاه کردمو با چشمای پر اشک گفتم:
-آرمین! رد تماس زد!!اون بابامه اسم منو رو گوشیش دیده میدونه چقدر دوستش دارم الان باید فکر کنه که من نگرانش شدم که زنگ زدم نباید این کار رو با من میکرد
آرمین گوشیمو ازم گرفت پرت کرد رو داشبردو صورتمو به احاطه دستش دراوردو گفت:
-نفس ،نفس به من گوش بده بسته دیگه تموم شد از حالابه بعد با من اومدی سفر دیگه فکر هیچ چیزو نمی کنی جز همین لحظه که بامنی باشه ؟نفس منو نگاه کن
نگاش کردمو گفتم:
-حالم خوب نیست
-الان حالتو جا میارم ،جوجه امو میبرم به یه رستوران خوب براش یه غذای خوشمزه می گیرم ،خودم براش لقمه میگیرم اونم من که کسی ازم لقمه نگرفته لقمه های آرمین جونتو که بخوری حالت جا میاد باشه جوجه زر زروی من؟
آنقدر کلمات آخرش خنده دار بود که با غصه یه لبخند تلخ زدمو اشکامو با شصت هاش پاک کردو گفت:
-تازه شدی عین خودم ،میسازمت ،«باز چشماشو دیمونی کردو گفت:»
-آه نفس بسته با غصه خوردن که چیزی درست نمیشه
-تو منو درک نمیکنی زخم تو کهنه شده ولی برای من تازه است درد میکنه جِز جِز میکنه داره آتیشم می زنه میسوزونه
با شیطنت نگام کردو چونه امو گرفت و گفت:
-پماد سوختگی «اشاره کرد به خودشو گفت»:کنارت داری چرا استفاده نمیکنی؟
باز اون طوری که موشکافانه به صورتم جُز به جُز نگاه میکنه ،نگام کرد و زدم به شونه اشو گفتم:
-به خاطر خدا اونطوری نگاه نکن که افکارت مثل چشمات شیطون می شن
خندیدو در جاش جا به جایی شدو کف دستا شو بهم مالیدو گفت:
-خب میریم سر اصل ماجرا
اخمی از گنگی کردم و گفتم:
-چی؟!!!
آرمین سرشو آورد جلو دقیق نگام کردو گفت:
-تو شرطو باختی
-آرمین بسه
اخمی با شیطنت و لبخند زدو گفت:
-آ.آ.آ نفس نزن زیرش، شرط گذاشتیم 
-کدوم شرط؟
-که من هر چی بگم تو باید گوش بدی
-من الان روحیم داغونه چی میگی؟
باشیطنت گفت:یالا اول جوجه خانم اخماشو باز کنه«بازومو گرفت ومن کشید جلو نق زنان گفتم:»
-اه آرمین حوصله ندا….ارم
منو کشید تو بغلش و گفت:
-اخماتو باز میکنی یا باز کنم؟«در حالی که تقلا میکردم که ولم کنه گفتم:»
-ولم کن میگم حالم خوب نیست آه آرمین مراعات کن امروز و
-باشه فقط امروزا
آرمین منو برد یه رستوران سنتی توی همون حوالی که خیلی باصفا و خوب بود آرمین غذا سفارش داد دوتا دیزی همون طور که خودش گفته بود برام غذا لقمه می کرد با اینکه نمیتونستم از شدت ناراحتی بخورم ولی به خاطر آرمین و لقمه هایی که برام می گرفت یه کم خوردم 
یه لقمه درست کردو گفت:بگیر …میگیری یا بذارم تو دهنت ؟نمیگیری؟
لقمه رو تودهنم گذاشتو چشماشو دیمونی کردو گفت:
-لقمه آبگوشت بود یا باقلوا؟
لبخندی غمگین زدمو گفت:
-بعدی ؟هان؟«سری تکون دادو گفت:»آره ؟جوجه ی لوس من ،لوسی دیگه سوگلی باشی ناز کش داشته باشی«اشاره به خودش»دوست آرمین باشی دیگه همینه دیگه خانم میشینی من باید برات لقمه بگیرم
خندیدم ولی یهو وسط خنده زدم زیر گریه آرمین اول شوکه نگاهم کردو بعد سریع بلند شد اومد کنارم نشستو منو تو آغوشش گرفتو گفت:
-نفس نفس عزیزم هیس مردم دارن نگاه میکنن بسه
-میخوام….نمیشه…سرمو به سینه اش چسبوند و رو سرمو بوسید و آروم گفت:باشه باشه
برام یه لیوان آب ریختو داد دستمو گفت:
-بیا بخور
-ممنون اگر تو نبودی نمی دونستم چی میشد چطور آروم می شدم «موهامو کنار زد از رو پیشونیمو بهم لبخند زد:»
* * * 
مامان-یعنی چی؟نه تو میای نه نگین ناسلامتی خرید عروسی برادرتونه ها
-مامان حالم خوب نیست نمی تونم بیام
بابارو کرد به نگینو گفت:
-خب بابا جان تو با مادرت برو
نگین-بابا من خرید عروسی اون دوتا ایکبیری نمیام
نعیم از تو اتاقش دادزد:
-به درک نمی برمت
بابا- نگین جان بابا این چه رفتاریه با برادر بزرگت داری؟
نگین- نه اینکه اون رفتارش با من خوبه
مامان- حسین اصلا تو بیا این دوتا دختر، بدرد لای جرز دیوار می خورن
به مامان نگاه کردم عزیزم تو نمیدونی که ما دوتا دختریم که به دردت می خوریم 
بابا-باید برم شرکت
مامان- امروز ؟!تو مثلا سهام دار اون شرکتی نمیتونی یه روز نری اون مهندس زپرتی بدون تو نمیتونه اون شرکتو بگردونه؟
برای آرمین اس ام اس زدم :
-بابام امروز مرخصی داره 
زد-آره مگه نمیخوایید برید خرید عروسی نعیم؟
جواب آرمینو ندادم و به بابا نگاه کردم به مامان گفت:
-مهندس که تو شرکت بند نمیشه همه کارای شرکت رو دوش منه 
با حرص بابا رو نگاه کردم ونفسی فوت کردمو زیر لب «لا اله الا الله »یی گفتم چرا دروغ میگی اون که همش مرخصی میگیره تویی پدر من نه اون.
مامان-حسین تو که نمیایی ،این دوتا هم نمیان بچه من مگه بی کسو کاره؟
بابا-تو که هستی بسه دیگه
مامان به بابا چپ چپ نگاه کرد و گفت:
-هر وقت به تو نیازی دارم تو قبلا یه جا جلو تر برای خودت چاله کندی
بابا- خب زن من که نمیرم دختر بازی میرم دنبال یه لقمه نون برای…«نگاش به من افتادو با تعجب گفت:»
-نفس؟!!!چیه باباجان؟!!!چرا اینطوری نگاه میکنی؟!!!
مامان- نفس چند وقته زده به سرش دیوونه شده لال مونی گرفته ،یا می چپه تو اتاقش و بایغوش میشه یا میاد اینجا مثل جغد زل میزنه منو نگاه میکنه تو میایی تو رو نگاه میکنه اینم از این دخترمون
نعیم از تو اتاقش دادزد:
-با اون دیوونه تو یه اتاقه؛ خب دیوونه می شه دیگه
نگین هم در جوابش گفت:
-دهنتو می بندی یا بیام گل بگیرم؟
نعیم اومد و گفت:غلطا بیا ببینم چطور میخوای گل بگیری؟
مامان جیغ زد :ساکت میشید یا نه؟
نگین رفت به اتاقمون و به نعیم نگاه کردمو گفتم:
-نعیم خوشحالی؟
نعیم –آره دیوونه معلوم نیست ؟
-بدبختی، چون نمیدونی زندگی زناشویی خیانتِ 
چای پرید تو گلوی بابا و شروع کرد به سرفه کردن مامان از تو آشپزخونه گفت:
-نفس!!!!این چه حرفیه ؟!این حرفا شگون نداره 
از جا بلند شدمو گفتم:البته تو مَردی 
نعیم-از دست رفت 
محیط خونه امون وقتی بابا توش بودو دوست نداشتم پر تشویش بود دلم میخواست از خونه فرار کنم
رفتم تو اتاقو دیدم نگین داره لباس می پوشه رو تخت دراز کشیدمو گفتم:
-کجا میری؟
-جایی که به تو ربط نداره چی شده بود دم از خیانت میزدی؟چی شده؟
-دلیلی داره که به تو ربطی نداره
نگین منو نگاه کردو گفت:
-دارم میرم برای ولینتاین خرید کنم تو نمیخوای خرید کنی؟
-داری از زیر زبونم حرف میکشی ؟
-من که میدونم یکی تو زندگیته ؛مامانو شاید ولی منو نمیتونی گول بزنی
-آفرین ،تو با این هوشت حیف دشدی
-نمیایی؟«از رو تخت بلند شدم»
رو همون شلوار جین تو خونه ام که یخی رنگ بود یه پالتوی سفید پوشیدمو شال ابی اسمونیم هم سر کردم و نگین با تعجب گفت:
-همین؟!!!
-حوصله ندارم
از اتاق اومدیم بیرون نعیم تا مارو دید گفت:
-کجا؟
منو نگین باهم جوابشو دادیم:
-به تو ربطی نداره 
مامان-نفس مگه نگفتی حالت خوب نیست ؟
-میریم هوا خوری حالم یه کم جا بیاد
بابا- مواظب باشید نخورید زمین برف اومده زمین یخ زده
-نمیخوریم خداحافظ
بابا با تعجب گفت:
-اتفاقی افتاده بابا جان؟
-نه خداحافظ
وقتی رفتیم بیرون نگین گفت:
-خب تعریف نمیکنی؟
جواب نگینو ندادم بابا حتی به پسرشم اهمیت نمیده فقط به اسم ما جون وجان میبنده و حساب مامانو پر پول میکنه تا نفهمیم داره بهمون خیانت میکنه
نگین- کجا باهم آشنا شدید؟
-میشه آنقدر سوال نکنی وگرنه قید کادو رو میزنمو بر میگردم خونه
-یعنی میخوای بهش کادو ندی؟
-اون چشمش به کادوی من نیست
-یعنی آنقدر لارژه؟!!
-هرکی هست به تو تازمانی که رابطه ات به من ربطی نداره ،ربطی نداره
-تو عوض شدی
پوز خندی زدمو گفتم:
-نگین از خواب زیبات بیدار نشو بیداری جز حقیقت تلخ چیزی نیست
نگین ایستادو آرنجمو گرفت و گفت:
-موضوع چیه نفس؟
به چشمای نگین نگاه کردم و گفتم:
-هیچی «نفسی فوت کردمو به راهم ادامه دادم»
نگین- من خواهرتم بهم بگو 
-یکی داغم کرده که انتظاری ازش جز محبت،معرفت،وفاداری نداشتم 
-کی؟!!!
-بهت میگم ولی الان نه بیخیال ،خواهش میکنم 
نگین سری تکون دادو وارد یه پاساژ شدیم نگین گفت:
-چی میخری؟
-یه گردنبند که نگینش یه سنگی باشه که از چشم زخم دورش کنه
نگین با تعجب نگام کردو گفت:
-نفس بیخیال طرف دوستته،برای چی همچین چیزی در نظر گرفتی؟
– چون خیلی خوشگله ،همه بهش نگاه میکنن،حتی گاهی اوقات خودمم نمیتونم نگاش نکنم
نگین با تعجب گفت:
-واقعا؟!!!چرا عکسشو نشونم نمیدی؟
-ندارم
نگین- اسمش چیه؟
-چرا انقدر کنجکاوی؟!
-چون اون اولین نفر تو زندگیه تواِ،من میترسم تو عاشقش شده باشی همون طور که من عاشق اولین پسری که وارد زندگیم شد ،شدم و ازدواج کردم 
به نگین نگاه کردمو جوابشو ندادم چون نمیدونستم جوابش چیه؟!!!من عاشقشم؟!!نه نمیدونم نه نیستم ،شاید هم…نمیدونم …آرمین…
نگین کنجکاو گفت:
-می بینیش قلبت فرو میریزه؟ هول میشی؟تپش قلب میگیری؟
-فقط وقتی بعضی کارا یا یه حرفایی میزنه اینطوری میشم
نگین-چند سالشه؟
-29
-چیکارست؟
-فضولی بسه تو چرا در مورد بوی فرندت حرف نمیزنی ؟چندسالشه؟چیکارست؟کجا آشنا شدید؟
-اسمش کامیاره،سی و یک سالشه،پزشکه، دنبالم اومد همیشه می دیدمش «لبخندی زدو گفت:»ازش خوشم میومد اونم خوش قیافه است خوش تیپه ،بهش نمیاد پزشک باشه …ولی من مثل تو لی لی به لالاش نمیذارم 
-چه شکلیه ؟
-چشماش خاصِ نمیدونم انگار رنگ تموم چشم رنگی هارو داره سبز گاهی عسلی گاهی ترکیب هر دو رنگ…با موهای تیره که اونو جذاب تر میکنه 
-عاشقش شدی؟«خندیدو با یه شوری گفت:»
-آره ،شیطونه و من از کاراش خیلی خوشم میاد خوب منو جذب به خودش میکنه،میدونه یه زن چی میخواد چی دوست داره قابل قیاس با اون عوضی نیست«شوهرشو میگفت»
-چند وقته دوستید؟
-شش ماهه ولی فکر میکنم 60 ساله که میشناسمش به نظرت منم همین کادو رو بخرم؟ اونجا رو یه مغازه سنگ زینتی فروشیه بیا بریم
-حالاتو بگو کیه؟
-آرمین شوکت 
نگین ایستاد با چشمای از حدقه بیرون زده هاج و واج منو نگاه کردو گفت:
-آ…آ…آرمین؟!!!!!!!!!!!!!!!!تو چطوری با اون دوست شدی؟!!!!!!
-درست عین تو 
نگین-اون یه دختر بازه 
-به همه دخترای دور وبرش گفته ازدواج کرده 
-چطوری با اون برج زهرماری؟
-اون اصلا اونی نیست که با بقیه رفتار میکنه شیطونه،لارژه ،تو بدترین شرایط هوامو داشته …کاملا متفاوت از آرمینی که میشناختیم 
نگین- کم مونده شاخ در بیارم آرمین؟آرمین؟خدای من!!!!
خلاصه یه گردنبد نقره با یه آویز استوانه ای که شامل چند سنگ که روی هم قرار داشتن بود خریدیم با یه خرس به سایز متوسط قرمز با یه بسته شکلات به شکل قلب که البته شکلات تلخ بود 
نگین- تلخ دوست داره؟چه جالب کامیار هم تلخ دوست داره !
-امشب کجا میرید؟
-نمیدونم آرمین هنوز نگفته،میاد دنبالم 
نگین –دوستت داره؟
-نمیدونم کاراش که میگه دوستم داره 
نگین – خدایا من باورم نمیشه نفسو آرمین؟!!!!
کادو ها رو که گرفتیم برگشتیم خونه تا آماده بشیم که موبایلامون با هم زنگ خورد به نگین نگاه کردمو نگین گفت: –
-چه تفاهمی !
-الو؟
آرمین-ولنتاینت مبارک
-ولنتاین تو هم مبارک 
آرمین- حاضری؟ –
دارم آماد ه میشم
نگین-خیله خب کامیار فیروزه ای نمی پوشم ،خدایا تو چرا روی این رنگ حساسی؟ این درست رنگیه که به من میاد به نگین با تعجب نگاه کردمو 
آرمین گفت: 
-آروم تر
-با منی؟یا نگین؟
آرمین-با هیچ کدوم 
-کسی خونه اته؟
آرمین-دوستم،من یه ساعت دیگه میام دنبالت راستی بابات رفت؟ 
-نمیدونم، با نگین قبل ِ رفتنشون رفتیم بیرون
آرمین-آخه امروز ولنتاین وبالاخره شب عشاقو
… -بسه آرمین
… آرمین-ببخشید عزیزم ،تو کی به این قضیه عادت میکنی؟ 
-هیچ وقت خداحافظ
آرمین –هفت میام دنبالت خداحافظ
من تلفنو قطع کردمو ولی نگین هنوز داشت باموبایلش حرف میزد
نگین-گفتم:نه ،میخوای مامانم بیاد منو بکشه؟یه بار قِصِر در رفتم بسه…. تو از کجا میدونی مامانمو داداشم اینا رفتن خرید عروسی؟!!!….خودم گفتم؟!!!واقعا؟آخه یادم نمیاد گفته باشم!!!بیا دنبالم….خجالت نمی کشی دوست خواهرم داره تا جلوی در خونه امون میاد دنبالش بعد تو میگی آژانس بگیر…لازم نکرده تو حساب کنی مگه به خاطر پولشه؟!….دیگه نمی خوام بیای
… -نگین!!!کوتاه بیا بابا
!! نگین اخمی به من کردو گفت: خودت باید این پیشنهادو می دادی…کی؟….نیم ساعت دیگه؟….من همین الانم بلندشم حاضر شم تا هفت حاضر نمیشم …خیله خب همون هفت و ربع …باشه خداحافظ 
-چرا انقدر لج میکنی؟
-حقشه پررو -خونه اش کجاست؟
-نیاوران -جداًیعنی با آرمین توی یه منطقه اند ؟!!! چه جالب 
!!!! نگین- اِ!!!!راست میگی تا حالا به این توجه نکرده بودم آرمین شوکت هم تو نیاوران زندگی میکنه
-میدونستی آرمین هم از رنگ فیروزه ای بدش میاد؟
نگین-واقعا؟!!!!اگر نمیشناختم میگفتم هردو یکین علایقشون شبیه
همه خندیدمو گفتم:نه آرمین موهاش تیره نیست تو گفتی موهای کامیار تیره است. هر دو یه رنگ پوشیدیم شلوار جین سرمه تیره پالتو ی قهوهای شال قهوه ای و بوت های بلند جیر پاشنه بلند قهوه ای اول من از خونه زدم بیرون همین که در رو باز کردم آرمینو تو ماشینش دیدم پام سُر خورد جیغ زدم ولی قبل افتادن دررو گرفتم و خودمو نگه داشتم آرمین سریع پیاده شدو غر زنان اومد طرف و گفت:
-برف میاد ما باید عذای افتادن تو رو بگیریم آخه چرا پاشنه بلند می پوشی هان؟ -تیپم بهم میخوره «خودم زودتر از آرمین خندیدم»
نگین از تو آیفن گفت: 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا