پارت 26 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۹]
#پارت_526
-اصلاًنمیدونم کجا رفته اما اگر اون شب که فهمیدم متوجه میشدم اون معشوقه ی هامونه، مطمئنم میکشتمش.
شاید خودش هم فهمیده اما باید بدونم چرا باید نزدیک ترین دوستم هم خواب زنم بشه؟
چرا … چرا؟ مگه من چی از هامون کم داشتم؟ خدا لعنتت کنه بهار ….
-الان تکلیف بهارک چی میشه؟
احمدرضا بلند شد و سمت پله ها رفت.
-یا پدر حرومزاده اش میاد می بردش یا اینکه میذارمش پرورشگاه.
بند دلم پاره شد از اینکه بخواد بهارک رو ببره اونجا؛ حتی فکرشم بد بود!
پله ها رو بالا رفت. بهش حق می دادم که بهارک رو نخواد.
دیدن بهارک فقط خاطرات گذشته اش رو زنده می کرد. کاش میشد دیدن بهارک برم.
از جام بلند شدم. چقدر این مرد درد کشیده بود … خیانت … خیانت … آه چرا این کار و با احمدرضا کردی بهار؟
سمت اتاقم رفتم.
چند روزی از اون شب می گذشت. احمدرضا کمی حالش بهتر شده بود اما حرفی از بهارک نمی زد.
-آماده شو بریم بیمارستان.
سریع سمت اتاقم رفتم و مانتوشلواری پوشیدم. همراه احمدرضا سمت بیمارستان حرکت کردیم. با هم وارد شدیم.
پارسا با دیدنم کنار احمدرضا تعجب کرد اما حرفی نزد. با هم سلام و احوالپرسی کردیم.
پارسا رو کرد به احمدرضا:
-دکترش گفته امروز مرخصه.
احمدرضا سری تکون داد. با هم سمت اتاقی رفتیم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۹]
#پارت_527
حدس زدم اتاق بهارک باید باشه. قلبم پر از هیجان میزد.
با وارد شدنم تو اتاق نگاهم به دختربچه ای ضعیف و رنگ پریده افتاد که هیچ شباهتی به بهارک من نداشت.
دلم از دیدن چشم های معصومش ریش شد. با دیدنم دستهاش و بالا آورد.
-ماما …
اشک تو چشمهام حلقه زد. سریع رفتم سمتش و بغلش کردم. تمام تنش بوی بیمارستان می داد.
دستهاش رو دور گردنم حلقه کرده بود. احمدرضا کلافه گفت:
-کارهای ترخیص رو انجام دادی؟
-آره، الان فقط باید ببریمش.
احمدرضا سمت در اتاق رفت. نگاهی با پارسا رد و بدل کردیم. مردد مونده بودم.
تکلیف بهارک چی می شد؟ با صدای احمدرضا به خودم اومدم.
-برای چی وایستادین؟
همین حرف کافی بود بهارک رو محکم تر بغل کنم.
پارسا کیف کوچیک همراهش رو برداشت و باهام هم قدم شد.
-این مدت خونه ی احمدرضا بودی؟
نمیدونم چرا احساس کردم تن صداش دلخوره اما دلیل دلخوریش رو نمیدونستم.
-بله.
نفسش رو بیرون داد.
-پس حتماً همه ی زندگیش رو برات تعریف کرده!
-بله متأسفانه.
-احمدرضا واقعاً مرده، یه مرد واقعی! خیلی سخته نزدیک ترین فرد آدم به همسر آدم چشم داشته باشه.
نمیدونم منم اگر جای احمدرضا بودم شاید بدتر از اون کار و می کردم.
دلم برای این بچه میسوزه که آینده اش نامعلومه!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۰]
#پارت_528
-اما حق احمدرضا نبود بهار باهاش این کار و بکنه. احمدرضا از مردی هیچی کم نداشت!
واقعاً نمیدونستم چی بگم چون جای احمدرضا و تحت شرایط بدی که گذرونده بود، نبودم.
همین که به در بیمارستان رسیدیم پارسا جلوتر ایستاد. سؤالی نگاهش کردم.
-این مدتی که خونه اش هستی، مراقبش باش.
-تکلیف بهارک چی میشه؟
-منم نمیدونم … احمدرضا باید در موردش تصمیم بگیره.
با هم از بیمارستان بیرون اومدیم. پارسا از احمدرضا خداحافظی کرد.
سوار ماشین شدم و بهارک خواب رو روی صندلی عقب خوابوندم.
سکوت بدی توی ماشین حاکم بود. هر دو سکوت کرده بودیم. ماشین و کنار خونه نگهداشت. نگاهش رو بهم دوخت.
-مدتی مراقب بهارک باش … الان نمیتونم تصمیمی بگیرم! فردا خانوم جون برمی گرده، برو خونه اش و بهارک رو هم ببر.
-اما …
-هیسس … ازت خواهش می کنم. نیاز دارم مدتی تنها باشم … میدونم این مدت تو رو هم خیلی اذیت کردم اما تو قلب مهربونی داری.
از ماشین پیاده شدم و بهارک رو بغل گرفتم.
لحظه ای نگاهمون از پشت شیشه بهم گره خورد. ته دلم خالی شد.
دروغ نبود؛ من این مرد رو دوست داشتم حتی اگه فقط یکسال باهاش زندگی می کردم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۰]
#پارت_529
احمدرضا ماشین و روشن کرد و تو پیچ کوچه گم شد. در حیاط رو باز کردم و وارد شدم.
خواستم در و ببندم که چیزی مانع شد. چرخیدم که نگاهم به هامون افتاد. ترسیده قدمی عقب گذاشتم.
-تو؟!
-هیسس … کاریت ندارم.
-برای چی اومدی اینجا؟ چرا خودتو از احمدرضا مخفی می کنی؟
-اون دیگه فضولیش به تو نیومده.
-برو بیرون، خودش اومد بیا.
-من کاری با احمدرضا ندارم … اومدم با تو کار دارم.
-من بهارک رو بهت نمیدم!
پوزخندی زد.
-من اگه بهارک رو می خواستم، مادر خرابش رو می گرفتم.
-تو یه آدم پستی، می فهمی؛ پست! که حتی به زن دوستشم رحم نکرد!
-خفه شو …
چنان سیلی ای به صورتم زد که با بهارک روی زمین پرت شدم. بهارک بیدار شد و شروع به گریه کرد.
-خفه شو بچه …
جلوی پام روی زمین زانو زد. از نگاهش ترسیدم.
-میدونستی عاشق دخترهای باکره هستم؟
گنگ نگاهش کردم. قهقهه ای زد.
-تو خیلی خنگی … احمدرضا راست می گفت که با تمام خنگیت تودلبرو هستی!
تازه دوهزاریم افتاد که منظور و قصدش چیه.
-برو گمشو بیرون از اینجا.
-نه دیگه، اول باید ازت کام بگیرم بعد! بهار خیلی احمق بود؛ فکر می کرد هر بار که باهام باشه می تونه عاشقم کنه اما نمی دونست من عادت ندارم ته مونده ی دیگران رو بخورم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۰]
#پارت_530
-بهار فکر کرد می تونه بعد از بودن با احمدرضای احمق با منم باشه! … قبل از اینکه با احمدرضا بریزه رو هم، معشوقه ی من بود اما انقدر احمق بود که نذاشت با هم یکی بشیم؛ بعد فکر کرد میتونه از طریق احمدرضا به منم نزدیک بشه!
شما زن ها فقط برای رفع نیاز جنسی هستین؛ پدرم راست میگفت که زنها همه نجس هستن.
انقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چیکار کنم. تا حالا این روی هامون رو ندیده بودم!
چهره اش به نظرم کریه اومد. اومد سمتم.
ناخواسته جیغ کشیدم و بهارک رو بغل کردم اما با بی رحمی تمام بهارک رو از بغلم گرفت و روی سنگفرش های حیاط پرت کرد.
تمام تنم می لرزید.
-جلو نیا!!
پوزخندی زد.
-تو هم مثل تمام زنها هستی … مثل مادرم که تمام مردهای پولدار رو ساپورت می کرد! شما زنها پول پرست هستید.
دستش رفت سمت کمربند شلوارش و قلب من هری ریخت.
نگاه سرگردانم رو به اطراف انداختم تا چیزی برای دفاع از خودم پیدا کنم، اما هیچ چیز نبود!
با اون قد بلند و هیکل درشت بالای سرم ایستاد. در برابرش چقدر ریز بودم!
خودم رو روی زمین کشیدم و به لبه ی باغچه تکیه دادم.
شاید اگر ازش خواهش می کردم کاری بهم نداشت. صدای گریه ی بهارک هر لحظه کم و کمتر می شد که باعث دل نگرانیم شده بود.
-تو رو خدا … من که کاری بهت ندارم … خواهش می کنم برو … به کسی چیزی نمیگم … اصلاً نمیگم اومدی …
کمربند رو دور دستش پیچید و سمت سگک دارش تو هوا معلق بود.
هر تکونی که سگک می خورد …
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۰]
#پارت_531
قلبم از جا کنده می شد. خم شد. ترسیدم و کمی عقب کشیدم.
-فکر کردی با این مظلوم بازی ها دلم برات میسوزه؟! … سخت در اشتباهی! این گریه ها و مظلومیت باعث میشه حریص تر بشم برای بودن باهات … اما بودن من با آدم ها با هم فرق می کنه؛ اول باید بدن نجست رو پاک کنم، میفهمی؟ پاک …
از ترس زیاد به سکسکه افتاده بودم. ای کاش احمدرضا بود.
اشک صورتم رو خیس کرده بود. رفت سمت شیر آب.
از فرصت استفاده کردم و بدنم رو کشیدم سمت بهارکی که حالا بی حال افتاده بود.
خواستم از دست اون روانی فرار کنم اما با کشیده شدن لباسم از پشت سر تمام امیدم ناامید شد!
-موش کوچولو کجا فرار می کنی؟ تازه اول ضیافت ماست!
-ولم کن … تو یه روانی ای … حداقل دلت برای دخترت بسوزه … اون که از …
اما با فرود اومدن کمربند توی کتفم نفسم رفت.
-خفه شو، اون حروم زاده رو به ناف من نبند! معلوم نیست مال کی هست! احمدرضا بی غیرته که آوردتش خونه، باید مینداختش سطل زباله!
-بی غیرت توئی که به ناموس دوستت چشم داشتی!
-می بینم زبون باز کردی … شما زنها مثل سگ بو می کشین … همه تون پول پرستین … بهار هم مثل بقیه فقط دنبال تیغ زدن من بود … خودش می خواست با من باشه!
از پشت گردنم گرفت. نفس های تندش به صورتم می خورد و باعث می شد حس تهوع بهم دست بده.
-توام از امروز برده ی من میشی و خودت دنبالم راه می افتی.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۰]
#پارت_532
-تو فقط یه آدم عقده ای نفرت انگیز هستی که باید بستری بشی.
لگدی به پهلوم زد.
-آره من روانیم … من دیوونه ام … منی که یه مادر خراب داشتم … یه پدری که عقده هاش رو سر من خالی می کرد چون مادرم خراب بود، هم خواب پولدارها می شد؛ چون شما زن ها آدم نیستین.
داد می زد و کمربند رو روی بدنم فرود می آورد. حال نداشتم حتی فریاد بزنم.
میدونستم این مرد امروز من و می کشه! با خوردن کمربند توی سرم گرمی خون رو احساس کردم.
-آخی … دردت اومد؟ الان حالت و خوب می کنم.
تا به خودم بیام فشار آب سرد روی سر و صورتم باعث شد لحظه ای نفس کشیدن یادم بره.
-بگو غلط کردی که روی حرف اربابت حرف زدی! زود باش … یالا!
جلوی پاش تف کردم.
-تو آدم بشو نیستی.
موهام رو محکم گرفت و کشید. سرم و روی پاهاش خم کرد.
-لیس بزن سگ کوچولو … لیس بزن …
-ولم کن روانی دیوونه ….
خم شد و چونه ام رو توی دستش گرفت.
-ادامه بده، داد بزن بگو کی روانیه؟ کی دیوونه است؟ میدونی، میخوام همینجا ترتیبت رو بدم؛ دیواره هام که بلنده و راحت می تونم کارم رو بکنم.
دست برد سمت لباسم. با صدایی که دیگه رمقی براش نمونده بود لب زدم:
-ولم کن تو رو خدا …
-خدا؟ خدا کیه؟ کجاست؟ اگه خدا بود اون روزها به دادم می رسید؛ خودت رو گول نزن، خدایی وجود نداره!
مادر توام مثل مادر من ولت کرد، پس خدا کجا بود اون روزها؟
مانتوم رو از یقه پاره کرد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۱]
#پارت_533
صدای جر خوردن مانتوم اکو شد توی سرم و ترس بود که توی تمام تنم افتاده بود و قلبم رو به شدت بالا و پایین می کرد!
دیگه هیچ امیدی نداشتم. دعا دعا می کردم احمدرضا برگرده.
صدای بهارک قطع شده بود. میترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه.
انگشتهای سرد هامون روی گلوم نشست و فشاری وارد کرد.
با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:
-چی از جونم می خوای؟
-تقصیر خودته، باید دختر خوبی می بودی!
-حالم ازت بهم میخوره؛ تو یه روانی ای … روانی ….
-اما من ازت خوشم میاد؛ بهتره صدات و ببری.
صورتش اومد سمت صورتم.
قلبم مثل قلب گنجشکی که تو دام افتاده باشه می زد. گرمی لبهاش روی گردنم نشست.
تا به خودم اومدم که پسش بزنم، درد بدی تو گلوم پیچید و نیش دندونش رو تا مغز استخونم احساس کردم.
سرش اومد بالا. قرمزی خون روی لبهاش نشون دهنده ی این بود که گردنم خونی شده.
-میخوام لبهات و ببوسم!
لبهام رو محکم روی هم فشردم. عصبی شد و چند تا سیلی پشت سر هم روی گونه هام زد.
دردش انقدر زیاد بود که صورتم کاملاً بی حس شده بود و دیگه درد رو احساس نمی کردم.
فقط گرمی خون رو احساس می کردم.
-ببین، ببین عصبیم کردی … صورت قشنگت خط خطی شد.
چاقوی کوچیکی جلوی صورتم گرفت.
-تا حالا کی با همچین چیزی نوازشت کرده؟
چشمهام دو دو می زد. سری تکون داد.
-ترسیدی؟ اما ترس نداره؛ فقط بالا سینه ات یه یادگاری از من میمونه!
چاقو رو چرخوند و آورد سمت بالا تنه ام. سردی چاقو که بالا سینه ام نشست احساس کردم در حیاط باز شد.
کورسوی امیدی توی دلم نشست.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۱]
#پارت_534
اول فکر کردم شاید اشتباه فکر می کنم و کسی نیومده اما با برگشتن هامون فهمیدم اشتباه نکردم.
سریع بازوم رو گرفت و بلندم کرد. پشت سرم قرار گرفت.
صدای پر از خشم احمدرضا کل حیاط رو برداشت.
-توی حرومزاده چطور وارد خونه ی من شدی؟!
حالا میتونستم کامل ببینمش؛ اون قد بلند و هیکل ورزیده و موهای جوگندمی کنار شقیقه هاش.
با دیدنش قلبم آروم گرفت.
نگاهم کرد، عمیق و پر از حرف. اومد جلو که هامون نوک تیز چاقو رو گذاشت روی شاهرگ گردنم.
-قدم از قدم برداری اینو فرو می کنم تو گردنش، میدونی که این کار و می کنم!
احمدرضا عصبی دندون قروچه ای کرد.
-از توی پست هیچی بعید نیست. طرف حسابت منم نه این بچه!
-نه، نه … اشتباه می کنی؛ تو سروقت عیش و نوش ما اومدی، پس تو اضافه هستی!
-دهن کثیفت و ببند بذار بره.
-خیلی دنبالم بودی؟ چیه، نکنه میخواستی سرم رو ببری؟
و قهقهه ای زد. احساس کردم می خواد احمدرضا رو عصبی کنه.
با صدایی که به سختی از گلوم خارج می شد لب زدم:
-احمدرضا …
-جانم؟ …
جانمش چنان به تار و پودم نشست که تمام کتک های هامون رو فراموش کردم.
-بهارک گریه نمی کنه …
احمدرضا اومد حرفی بزنه که با عجز نالیدم:
-تو رو خدااا …
-اوخی … دلت برای اون توله سگ می سوزه؟
-همه مثل تو پست نیستن!
فشار چاقو رو روی گلوم بیشتر کرد.
-دلت مرگ می خواد؟
صدای آخم بلند شد. احمدرضا راه نرفته سمت بهارک رو کج کرد و گفت:
-چی از زندگیم می خوای؟
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۱]
#پارت_535
-ما داشتیم کارمون رو می کردیم، تقصیر تو بود که دنبال پدر اون افتادی.
-تو یا نفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی و یا کلاً سیب زمینی بی رگی؛ توی احمق با زن من بودی … با ناموس من … چطور تونستی به نزدیک ترین دوستت خیانت کنی؟
-من به تو خیانت نکردم، اونی که بهت خیانت کرد بهار بود. تو حتی نمیدونستی زنت عاشق رابطه ی عاشقانه نیست؛
عاشق اینه که یکی اول بزنتش بعد باهاش رابطه برقرار کنه! منم همون کسی بودم که عاشق این مدل رابطه ها بودم اما قسم می خورم بعد از بارداریش دیگه سمتش نیومدم.
چندین بار بهم گفته بود بهارک از منه اما من دنبال زن و بچه نبودم و نیستم. ازش بریدم ولی بهار یه هرزه بود … همه ی زنها هرزه هستن!
دنبال معاشقه های جدید رفت. اون شب هم انگار پارسا با اون مرده دیدتش … زن تو هرزه بود، تقصیر من چیه؟
احساس کردم احمدرضا شکست.
-دیانه رو ول کن، کاریت ندارم. اما دخترت رو بگیر و برو!
هامون قهقهه ای زد.
-دخترم؟ من از جنس هر چی زنه متنفرم بعد تو میگی اون دختری که معلوم نیست مال کدوم معاشقه ی زنته با خودم ببرم؟!
چقدر سخته شکستن مردی که ظاهرش پر از غروره.
-اما این دختر و با خودم میبرم.
-دست از سر دیانه بردار … اون به اندازه ی کافی تو زندگیش سختی کشیده، قرار نیست تقاص زندگی نحس منم اون بده!
-نکنه عاشقشی!!
-دهنت و ببند …
-پس نباید برات فرقی بکنه!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۱]
#پارت_536
صدای آژیر ماشین پلیس تو کوچه پیچید. احساس کردم دست هامون شل شد.
از فرصت استفاده کردم و با آرنج زدم به پهلوش.
چون کارم یهوئی بود نتونست خودش رو کنترل کنه و کمی عقب رفت.
سریع اومدم از زیر دستش در برم که سردی چاقو رو تو پهلوم احساس کردم.
فریادی کشیدم و دستم و روی پهلوم گذاشتم. نگاهم رو به احمدرضا و هامونی که با هم گلاویز شده بودن دوختم.
در حیاط باز شد. قدم های تند مردی که به سمتم می اومد خیالم رو راحت کرد که پلیس ها اومدن.
پارسا کنارم روی زمین روی دو زانو نشست.
-دیانه … دیانه …
سرم و کمی بلند کردم.
-حرومزاده چه بلائی سرت آورده؟
لبخند کم جونی زدم.
-آروم باش … الان آمبولانس میاد.
صداها توی سرم درهم و برهم بود فقط دستبند توی دست هامون رو دیدم و لب زدم:
-بهارک …
چشمهام بسته شد و دنیا جلوی چشمهام تاریک شد.
با احساس سوزش توی دستم چشم باز کردم اما با تابش نور شدید دوباره چشمهام رو بستم.
آروم دوباره باز کردم. نگاهم به پنجره ی رو به روم افتاد. مردمکم رو تو حلقه چشمم چرخوندم و نگاهی تو اتاق انداختم.
فهمیدم بیمارستانم. گلوم خشک بود و دلم آب می خواست اما بدنم درد می کرد و صورتم انگار هنوز بی حس بود.
در اتاق باز شد. خانومی با روپوش سفید وارد اتاق شد. با دیدنم لبخندی زد گفت:
-بهوش اومدی عزیزم؟
جلو اومد و نگاهی به سرم انداخت.
-میرم دکتر و خبر کردم.
و از اتاق بیرون رفت. یاد اتفاقاتی که پیش اومده بود افتادم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۱]
#پارت_537
رعشه ای به تنم افتاد. دل نگران احمدرضا و بهارک شدم.
یعنی الان بهارک چطور بود؟! احمدرضا کجا بود؟
در اتاق باز شد. همون پرستار همراه دکتری میانسال و خاله عطیه وارد اتاق شدن.
دکتر نگاهی بهم انداخت.
-خدا رو شکر مثل اینکه بدنت خیلی قویه و حالت خوب شده.
لبخندی زدم. دکتر همراه پرستار بیرون رفتن. خاله اومد جلو.
صورتش از اشک خیس بود. دستم و توی دستش گرفت.
-الهی خاله بمیره که یه روز خوش بهت نیومده! الهی قربونت برم …
خاله دست به صورت پر از دردم می کشید و قربون صدقه ام می رفت.
-شما کی اومدین؟
-همون روزی که تو بیمارستان بستریت کردن. پارسا، دوست احمدرضا، زنگ زد و ازمون خواست برگردیم اما نگفت برای چی!
این همه اتفاق برات افتاده؛ چرا نگفتی مادربزرگت فوت کرده؟ اصلاًچرا نیومدی شمال پیش ما؟!
-خاله، بهارک حالش چطوره؟
-خوبه خاله جون!
چشمهام رو به نگاه خاله دوختم.
-راستشو بگو خاله، حال بهارک چطوره؟
-به جون پسرا خوبه!
خیالم راحت شد. نفسم رو آسوده بیرون دادم. روم نمیشد حال احمدرضا رو بپرسم، خاله هم حرفی نزد!
-نزدیک ملاقاته، الان همه میان.
دستی به روسری سرم کشیدم. لحظه ای نگذشته بود که در اتاق باز شد.
اول خانوم جون و پشت سرش دائی و زن دائی ها و به ترتیب دخترها و پشت سرشون امیر حافظ و امیر علی و حمید وارد اتاق شدن.
امیر علی با دیدنم گفت:
-لامصب چه دستش سنگین بوده!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۲]
#پارت_538
هانیه اومد جلو و آروم بغلم کرد. نگاهم به در بود اما احمدرضا نیومد!
امیر حافظ فقط نگاهم می کرد. حمید و امیر علی سعی می کردن تا جو رو عوض کنن.
خانوم جون پیشونیم رو بوسید. به خیال خامم پوزخند زدم که مرجان هم میاد!
در اتاق باز شد. کورسوی امیدی توی دلم روشن شد اما با دیدن پارسا و دسته گل بزرگ توی دستش امیدم ناامید شد.
وارد اتاق شد و با همه سلام و احوالپرسی کرد. گل رو روی میز کنارم گذاشت.
-خانوم کوچولو چطوره؟
لبخندی زدم.
-ممنون، خوبم.
زمزمه کرد:
-خدا رو شکر!
بقیه کم کم عازم رفتن شدن. نامزد امیر حافظ نیومده بود.
خاله داشت با بقیه خداحافظی می کرد و پارسا کنار تختم ایستاده بود.
طوری که فقط پارسا بشنوه گفتم:
-احمدرضا کجاست؟
سر بلند کرد. نگاهش رو به چشمهام دوخت. از نگاهش خجالت کشیدم.
سرم رو پایین انداختم. صداش توی گوشم نشست:
-اونم خوبه!
ناراحت شدم از اینکه حالش خوبه و ملاقات من نیومده.
-به چی داری فکر می کنی؟
سری تکون دادم.
-هیچی!
-از دستش ناراحت نباش، زود میاد. توام که فردا مرخصی!
-اوهوم.
-آفرین دختر خوب … من میرم.
-خداحافظ.
با رفتن بقیه دردم کم کم شروع شد و پرستار دوباره بهم مسکن تزریق کرد.
چاقو نزدیک کلیه ام خورده بود اما خدا بهم رحم کرده بود که عمیق نبود.
با طلوع آفتاب امیر علی اومد و همراه خاله کارهای ترخیصم رو انجام دادن.
دوباره دلم گرفت که احمدرضا نیومده. شاید زیادی نازک نارنجی شدم.
همراه خاله به خونه ی خانوم جون رفتیم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۲]
#پارت_539
مرجان با دیدنم سلامی داد. دیگه عادت کرده بودم به بی مادری!
شوکت اسپند دود کرد و خاله من و سمت اتاقم برد.
روی تخت دراز کشیدم. هانیه اومد کنارم.
-نامزدت چطوره؟
-اونم خوبه … اما دیانه، شبها از ترس دیدن کابوس خوابم نمیبره؛ که اگه یه روزی جریان رو بفهمه من باید چیکار کنم؟!
دستم و روی دستش گذاشتم.
-آروم باش؛ چیزی نمیشه.
-خیلی درد داری؟
-یکم …
-صورتتو دیدی؟
-نه، هرچی به خاله گفتم آینه بده، نداد!
-آخه حق داره، صورتت خیلی بد شده!
-چی شده؟
-صبر کن …
هانیه بلند شد و آینه ای از توی کیفش درآورد و داد دستم.
آینه رو باز کردم و آوردم بالا. نگاهم به صورت کبودم افتاد.
نصف صورتم کبود شده بود و قسمتی از صورتم جای دستش بود!
-چیزی نیست … با پمادهایی که دکتر داده سریع خوب میشی!
آینه رو کنار گذاشتم.
-بهارک کجاست؟
-تو اون یکی اتاق خوابیده.
-خدا رو شکر.
-تو چرا انقدر بهارک رو دوست داری؟
-میدونی، … بهارک من و یاد خودم میندازه! آخه اون چه گناهی داره که پا تو این دنیای پر از نفرت گذاشته؟
-میدونم؛ منم دلم براش میسوزه.
-هانیه؟
-جونم؟
-احمدرضا کجاست؟
-احمدرضا؟ برای چی می پرسی؟
-نباید بدونم این چند روز احمدرضا کجاست و کجا رفته؟ اصلاً براش مهم نیست من زنده هستم یا نه؟
هانیه چشمکی زد.
-ناقلا نکنه دوسش داری؟!
هول کردم.
-نه، نه … فقط نگرانم.
-آره، منم گوشام مخملیه!
لبخند کم رنگی روی لبهام نشست.
-یه کم سن بابات و نداره؟!
آروم به بازوش کوبیدم و هر دو خندیدیم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۲]
#پارت_540
پهلوم درد گرفت.
-آااای …
-چی شد؟
-من و نخندون.
-واه … به من چه … دلتم بخواد!
خاله با آبمیوه وارد اتاق شد.
-اذیتش نکن، نمیبینی رنگ به رو نداره؟
-من کاریش ندارم عمه جون … خودش زیادی خوش خنده شده!
خاله سری تکون داد و هانیه از کنار خاله رد شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن هانیه، خاله اومد و کنارم نشست.
-بیا عزیزم، کمی از این بخور … خیلی ضعیف شدی!
-خاله؟
-جونم؟
-شما از اون روز چیزی نمیدونین؟
-فقط در حدی که پارسا گفت.
-پارسا؟
احساس کردم خاله هول کرد.
-نه، یعنی منظورم احمدرضاست.
سری تکون دادم. خاله بلند شد.
-کمی استراحت کن تا برات غذا آماده کنم.
-چشم فقط بهارک بیدار شد، میارینش پیشم؟
خاله لبخندی زد.
-آره عزیزم.
با رفتن خاله تو جام دراز کشیدم. چند روزی می شد خونه اومده بودم.
از اینکه بهارک حالش خوب بود خدا رو شکر می کردم.
خودم کارهای شخصیم رو انجام می دادم. همچنان از احمدرضا خبر نداشتم و از این بابت اعصابم خورد بود.
نمیدونستم چه بلایی سر هامون اومده!
دو دل بودم شماره ی پارسا رو بگیرم یا نه اما باید میفهمیدم احمدرضا کجاست.
کسی که به من چیزی نمی گفت! شماره ی پارسا رو گرفتم. بعد از چند بوق صداش تو گوشی پیچید.
-جانم؟
-سلام.
-سلام دیانه خانوم، یادی از ما کردی!
-خوبین؟
-الحمدلله … تو چطوری؟ ببخشید نشد بیام سر بزنم.
-نه، عیب نداره … میتونین بیاین اینجا؟
-چیزی شده؟
-نه، اما باید حضوری ببینمتون.
-باشه، امروز عصر میام.
-ممنون.
-فعلاً …
-خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. نمیدونستم کارم درست هست یا نه!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۲]
#پارت_541
تا عصر دل تو دلم نبود. مرجان از خونه بیرون رفته بود و خانوم جون تو اتاقش استراحت می کرد.
شوکت بهارک رو برده بود بخوابونه.
با شنیدن صدای زنگ در، شالم رو روی سرم انداختم و آروم از اتاق بیرون اومدم.
آیفون رو زدم و روی تراس ایستادم.
در حیاط باز شد و پارسا مثل همیشه آراسته با دسته گلی وارد شد.
با دیدنم دستی تکون داد. از اون قسمت تراس که به حیاط راه داشت بالا اومد و رو به روم ایستاد.
لحظه ای نگاهمون با هم تلاقی کرد. دسته گل رو طرفم گرفت.
-قابلی نداره.
گل ها رو از دستش گرفتم. عطر نرگس مشامم رو پر کرد.
-خوش اومدی.
-ممنون، حالت بهتره؟
-بله خیلی بهتر شدم.
روی صندلی های فلزی رو به روی هم نشستیم. پارسا پا روی پا انداخت.
-نگرانم کردی … چیزی شده؟
-احمدرضا کجاست؟
-احمدرضا؟ چطور؟!
-چرا نزدیک یک هفته است که از بیمارستان مرخص شدم اما خبری ازش نیست؟ چیزی شده که به من نمی گین؟
-نه!
-آقا پارسا لطفاً به من دروغ نگو! من میدونم یه چیزی شده … اصلاً اون روز شما از کجا فهمیدی که اومدی؟ پلیس ها از کجا پیداشون شد؟ هامون کجاست؟
پارسا دستهاش رو به صورت نمایشی بالا آورد.
-باشه، باشه … من تسلیم! راستش اون روز دیدم در حیاط بازه تعجب کردم. اومدم بیام داخل تا ببینم چه خبره که هامون و تو رو دیدم.
احمدرضا پشتش بهم بود. فهمیدم حتماً اتفاقی افتاده؛ با پلیس تماس گرفتم و تا اومدن پلیس ها داخل نیومدم. وقتی پلیس ها اومدن، داخل اومدیم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۳]
#پارت_542
احمدرضا و هامون با هم گلاویز شدن و تو از هوش رفته بودی و بهارکم بی حال گوشه ای افتاده بود.
آمبولانس اومد. پلیس ها احمدرضا و هامون رو بردن کلانتری. احمدرضا از هامون شکایت کرد و متأسفانه اونجا فهمیدیم که هامون چند سال پیش یعنی شاید یکسال قبل از آشنائی با ما از تیمارستان مرخص شده بوده اما اینکه به کسی نگفته و چجوری ردی از خودش به جای نذاشته بوده رو ما هم نفهمیدیم.
-یعنی چی؟ دلیل بستری شدنش چی بوده؟
-اینطور که تو پرونده اش زده بودن از کودکی، آزار جنسی میشده و قرص هایی بهش می دادن تا همیشه گیج باشه و همین مسئله به مرور روی روانش تأثیر گذاشته و اینطور که خودش اعتراف کرده بخاطر اختلال روانش تعادل نداشته و به چندین دختر هم تجاوز کرده اما اونا بخاطر آبروشون هیچ وقت شکایت نکردن.
-الان تکلیف چیه؟
-فعلاًهیچی تا دادسرا مشخص کنه که هامون زندان میره یا دوباره باید بستری بشه.
-احمدرضا کجاست؟
پارسا نفسش رو کلافه بیرون داد.
-احمدرضا حالش تو کلانتری بد شد و مجبور شدیم به بیمارستان انتقالش بدیم.
احساس کردم زیر پام خالی شد. نگاه گنگ و نگرانم رو به پارسا دوختم.
-آروم باش، فقط یه حمله ی قلبی بوده که رد شده.
با تن صدائی که به شدت لرزش داشت لب زدم:
-مگه احمدرضا ناراحتی قلبی داره؟
-آره. اون مدتی که زندان بود یه همچین حمله ای بهش دست داد اما احمدرضا خیلی بی پروائی کرد و دنبالش رو نگرفت. سیگاری هم که میکشه باعث شده کلیه اش ضعیف بشه.
چشمهام پر از اشک شد. دلم برای احمدرضا می سوخت.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۵]
#پارت_543
پارسا لبخندی زد که معنیش رو نفهمیدم.
-میدونم تا تو هستی حالش خوب میشه!
نگاه گیجم رو به پارسا دوختم. از روی صندلی بلند شد.
-من میرم … توام مراقب خودت باش. احمدرضا هم به زودی میاد خونه.
-الان بیمارستانه؟
-نه، دیروز مرخصش کردیم اما خودت میدونی که نیاز به تنهائی داره! این مرد به اندازه ی کافی تو زندگیش رنج و تنهائی کشیده؛ خدا کنه از این به بعد زندگی کمی باب میلش پیش بره!
بلند شدم.
-واقعاً همینطوره.
-خوب، فعلاً.
پارسا دستی تکون داد و سمت حیاط رفت. در حیاط رو باز کرد که با امیر حافظ رو در رو شد.
سلامی به هم دادن و پارسا رفت. روی تراس موندم. امیر حافظ وارد حیاط شد.
نگاهی به من که روی تراس ایستاده بودم انداخت و اومد سمت پله های تراس.
-سلام دیانه کوچولو!
-سلام.
-حالت بهتره؟
-اوهوم.
-این اینجا چیکار داشت؟
-منظورت پارساست؟
-آره!
-من بهش زنگ زدم.
احساس کردم رنگش عوض شد.
-اگر کاری داشتی به من یا امیرعلی می گفتی.
-نه، ممنون.
-یعنی این غریبه از ما نزدیک تره؟
-نه، چه حرفیه؟ چند تا سوال داشتم که باید از خود پارسا می پرسیدم.
امیر حافظ آهان کشداری گفت. خیلی وقت بود که دیگه به امیر حافظ فکر نمی کردم.
چرخیدم وارد سالن بشم که با صدای امیر حافظ سر جام موندم.
-میدونم از من خوشت نمیاد … شاید هم ازم نفرت داشته باشی!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۵]
#پارت_544
متعجب سمتش برگشتم.
-برای چی باید از تو تنفر داشته باشم؟
-خودت رو به اون راه نزن دیانه، خیلی وقته دیگه مثل قبل باهام نیستی مثل اون موقع هایی که اگر کوچک ترین اتفاقی برات می افتاد به اولین کسی که زنگ می زدی من بودم؛ اما الان غریبه ها محرم تر شدن.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-اون موقع فقط پسر خاله ی من بودی اما الان همسر کسی هستی و دوست ندارم برای همسرت سوءتفاهم پیش بیاد!
امیر حافظ دستی به پشت سرش کشید.
-گاهی آدم ها مجبور به کاری میشن که هیچ میلی به اون کار ندارن!
با اینکه چیزی از حرفهاش نفهمیدم اما سری تکون دادم و خواستم برگردم که دو قدم اومد جلو و رو به روم قرار گرفت.
نگاهش رو عمیق بهم دوخت. سرم و پائین انداختم.
-تو حیفی دیانه!
و پشت بهم پله ها رو پایین رفت. حرفش رو تو ذهنم تحلیل و تجزیه کردم اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم!
دلم عجیب برای احمدرضا و خونه اش تنگ شده بود. نمیدونستم تکلیف بهارک چی میشه!
از اینکه تو خانواده هیچ کس نمیدونست بهارک دختر احمدرضا نیست خوشحال بودم.
دلم نمی خواست به چشم یه حرومزاده نگاهش کنن.
تقصیر این بچه چی بود وقتی مادرش با خودخواهی به این دنیا آورده بودش؟
توی سالن نشسته بودم و با بهارک بازی می کردم. مرجان اومد و رو به روم نشست.
سنگینی نگاهش رو روی خودم و بهارک احساس می کردم اما توجهی نکردم.
با حرفی که زد سرم رو بلند کردم.
-چرا باید تمام وقتت رو برای یکی دیگه بذاری؟!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۵]
#پارت_545
-منظورتون؟
-منظورم واضحه؛ تو میتونی الان با دوستهات به گردش و تفریح باشی نه اینکه لهلهی یکی دیگه بشی … یا نکنه داری بخاطر اینکه خودتو تو دل احمدرضا جا کنی این کارها رو می کنی؟!
سرم سوت کشید.
-آدم با به زور جا کردن خودش تو دل دیگران فقط خودشو مچاله می کنه! اگر به بهارک محبت می کنم بخاطر اینه که دوسش دارم.
مرجان از جاش بلند شد و بی تفاوت شونه ای بالا داد.
-حرفات رو متوجه نمیشم که بی دلیل بخوام بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کنم.
پوزخند تلخی زدم و زیر لب گفتم:
-تو حتی به بچه ای که از خون خودته محبت نکردی، چطور میشه به یکی دیگه محبت کنی؟!
-احمدرضا من و عشقم و پس زد … به پاش افتادم اما اون من و ندید.
سر بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم.
-مگه زمانی که احمدرضا دوست داشت دوست داشتنشو دیدی؟ غرورش رو زیر پا گذاشتی و بعد از یه شکست برگشتی … توقع داشتی برات گاو قربونی می کرد؟
رنگش پرید.
-تو اینا رو از کجا میدونی؟
-مهم دوست داشتن نیست، مهم اینه که اون زمانی که باید می بودی، نبودی! با یه تصمیم اشتباه سه نفر و آواره کردی؛
اون از پدرم که تحمل رفتنت رو نداشت و خودش رو خلاص کرد … اینم از احمدرضا که بعد از اون همه سال نتونست تصمیم درست رو بگیره و زندگیش بدتر شد که بهتر نشد!
منم که آدم نبودم کسی دلش برام بسوزه!
-می بینم زبون درآوردی!
-بی زبون نبودم که بخوام دربیارم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۵]
#پارت_546
-کاش شما هم به اشتباهت پی می بردی.
-من هیچ اشتباهی تو زندگیم نداشتم که بخوام بهش فکر کنم. تو هم بهتره دایه ی عزیز تر از مادر نشی!
سمت آشپزخونه رفت. با رفتنش دستم و روی قلبم گذاشتم.
اولین بار بود اینطور کوبنده باهاش حرف می زدم اما از این قضیه ناراحت نبودم.
حرفهایی بود که مدت ها بود روی قلبم سنگینی می کرد. تا آخر شب دیگه با مرجان هم کلام نشدم.
صبح از خواب بیدار شدم. بهارک هنوز خواب بود. در اتاق رو باز کردم.
صدایی از بیرون می اومد. کمی که گوشهام رو تیز کردم صدای احمدرضا رو شنیدم.
نمیدونم چرا دستپاچه شدم؟ ضربان قلبم بالا رفت. سمت آینه ی اتاق برگشتم و نگاهی به چهره ی رنگ پریده ام انداختم.
شالی روی سرم انداختم و با همون بلوز و شلوار خواب عروسکیم از اتاق بیرون اومدم.
احمدرضا پشتش بهم بود و عزیز رو به روش نشسته بود.
آروم سلامی کردم. از جاش بلند شد و برگشت سمتم.
چهره اش انگار خسته بود و ته ریش درآورده بود. نگاهی به سر تا پام انداخت.
لبخند کم رنگی روی لبهاش نشست.
-سلام خانم شجاع!
گونه هام رنگ گرفتن و با خجالت سرم و پایین انداختم.
قلبم محکم و تپنده به سینه ام می زد. با صدای خانوم جون به خودم اومدم.
-سلام دخترم، صبحت بخیر.
-سلام خانوم جون.
احمدرضا هنوز ایستاده بود. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم و باعث می شد هول کنم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۵]
#پارت_547
باید از کنار مبل احمدرضا رد می شدم. احساس می کردم الانه که صدای قلبم رسوام کنه.
همین که خواستم از کنارش رد بشم، صدای گرمش تار و پودم رو بهم ریخت.
-چه خوبه که حالت خوبه!
سریع رد شدم. گونه هام تا بناگوش قرمز شدن. سمت آشپزخونه رفتم و آبی به دست و صورتم زدم.
خواستم بیام بیرون که صحبتهاشون باعث شد سر جام وایستم.
-همیشه سعی کردم برات مادری کنم و جای اون خدابیامرز رو پر کنم … میدونم که نتونستم؛ کاری که مرجان کرد باعث شد همه ی ما پیش تو شرمنده بشیم.
-این چه حرفیه زن عمو؛ شما و عموی خدابیامرز هیچی برای من کم نذاشتین. اینکه من از زن شانس ندارم بحثش جداست.
-درست میشه … الان سلامتی خودت از هر چیزی مهم تره! چرا اصلاًبه فکرش نیستی؟
-بادمجون بم آت نداره خانوم جون … ببخشید، بهارکم اذیتتون می کنه!
-نه برعکس، با دیانه خیلی خوبه!
-الان این خانوم کوچولو کجا رفت؟ یه چائی نمیاره؟
منظورش به من بود. صدای خانوم جون بلند شد.
-دیانه عزیزم، چائی بیار.
سریع یه سینی چائی ریختم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سینی رو روی میز گذاشتم و کنار خانوم جون نشستم.
احمدرضا نگاهم کرد گفت:
-زخمت بهتره؟
-بله خدا رو شکر.
با حرف خانوم جون لحظه ای هر دو به هم نگاه کردیم.
-دعوای تو و اون شریکت سر چی بود؟
نمیدونستم الان احمدرضا قراره چی بگه!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۶]
#پارت_548
احمدرضا پا روی پا انداخت گفت:
-چیز مهمی نبود … سر کار بحثمون شد.
-خیلی مراقب باش مادر، این روزا به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد!
احمدرضا به نشونه ی تأیید سری تکون داد. خانوم جون بلند شد.
-برم ببینم مرجان کجاست؟ عادت نداره انقدر بخوابه!
و سمت پله ها رفت. احمدرضا فنجون چائیش رو برداشت و نگاهم کرد.
-خوبی؟
ته دلم خالی شد. لحن صداش یه جوری بود. تا حالا اینقدر مهربون ندیده بودمش! هول کردم و نمیدونستم چی بگم!
-خودم همونجا می کشتمش اگر تار موئی ازت کم می شد!
این مرد امروز داشت با احساسات من چیکار می کرد؟
دلم می خواست بگم “با من اینطور صحبت نکن، من محبت ندیده ام” اما سکوت کردم.
به پشتی مبل تکیه داد.
-نمیدونستم اینهمه سال با یه روانی دارم کار می کنم … یه آدمی که بویی از انسانیت نبرده!
نگاهش کردم. انگار از همیشه خسته تر بود. بهش حق میدادم، شرایط خوبی نداشت. الانم که اوضاع زندگیش معلوم نبود.
بلند شد. سریع بلند شدم که باعث شد جای بخیه هام درد بگیره.
آخ ریزی زیر لب گفتم و دستم و روی پهلوم گذاشتم. احمدرضا فاصله ی بینمون رو پر کرد.
-چی شد؟ حالت خوبه؟
هرم نفس هاش به صورتم می خورد. آروم سرم و بلند کردم. نگاهم گیر نگاهش شد و ضربان قلبم بالا رفت.
لبخند کمرنگی زد گفت:
-ریزه میزه بودی، الان خاله سوسکه شدی!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۶]
#پارت_549
ابروهام از تعجب بالا پرید. تک خنده ای کرد و نوک دماغم رو کشید.
-مراقب خودت باش.
خواست بره سمت در که صداش کردم.
-آقا احمدرضا؟
برگشت و سؤالی نگاهم کرد.
-حالتون خوبه؟
-آره!
و از در سالن بیرون رفت. با رفتنش روی مبل نشستم. تمام حواسم پیش احمدرضا بود.
عصر، مونا اومد دیدنم و کلی قربون صدقه ام رفت اما من حالم خوب نبود … حال دلم یه جوری بود.
مونا نگاهش رو بهم دوخت.
-خوبی؟
یهو چشمهام پر از اشک شد.
-دیانه … چرا گریه می کنی؟
-دلم گرفته.
کشیدم توی بغلش.
-تو یه چیزیت شده که به من نمی گی!
-عاشقی چطوریه؟
خنده ای کرد.
-ای کلک، عاشق شدی؟
لبم رو به دندون گرفتم.
-نگو اون آدم احمدرضاست!
با شنیدن اسمش ته دلم خالی شد. دستش و روی دستم گذاشت.
-چیزی بهت گفته؟
تند سر تکون دادم.
-نه، نه … اون اصلاً به من فکر نمی کنه! اصلاً شاید من دارم اشتباه می کنم.
-این نگاهی که من دارم می بینم، داره میگه که اشتباه نمی کنه!
-من می ترسم مونا … چیکار کنم؟
-ما که نمیدونیم حس اون به تو چیه و یه چیز دیگه دیانه، احمدرضا خیلی ازت بزرگتره … سن پدرت و داره.
-میدونم.
-اینم میدونی که خیلی اذیتت کرد … تحقیرت کرد …
سرمو به معنی آره تکون دادم.
-خودمم همه ی اینا رو میدونم اما تنها کسیه که وقتی کنارشم آرومم؛ با اینکه ازش می ترسم اما حس می کنم خیلی دوسش دارم.
مونا با درموندگی سرش رو تکون داد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۱:۰۶]
#پارت_550
-تا حالا عاشق نشدم که حست رو درک کنم اما میدونم عاشقی اصلاً چیز خوبی نیست.
کمی با مونا حرف زدیم و مونا بعد از کلی دلداری خداحافظی کرد و رفت.
چند روزی می شد احمدرضا نیومده بود.
امیر حافظ بخاطر بیماری پدر نوشین قرار بود مراسمشون رو زودتر بگیره.
همه در تکاپوی خرید بودن.
توی سالن کنار خانوم جون و مرجان نشسته بودم که مرجان گفت:
-میخوام برگردم.
خانوم جون متعجب سر بلند کرد.
-اما تو اومدی بمونی!
-من حوصله ایران رو ندارم …. از اولم نباید میومدم.
خانوم جون پوزخندی زد گفت:
-وقتی میگیم نیا، پاتو تو یه کفش می کنی که الا و بلا میام. تو که همه کارت رو خودت می کنی، حالا هم مختاری؛ میخوای بمون، میخوای برو.
صدای خانوم جون بغض داشت. مرجان از جاش بلند شد و کنار پای خانوم جون نشست.
-مامان تو که دردم و میدونی … ایران برای من جز خاطرات تلخ چیز دیگه ای نداره، حداقل اونجا هیچ خاطره ای نیست.
-چرا زندگیت رو از اول شروع نمی کنی؟
-حرفا می زنید … چه شروع تازه ای؟
-در کنار من و دخترت!
مرجان سریع بلند شد.
-من دختری ندارم! دیانه می تونه یه فامیل یا یه دوست باشه اما دختر نه!
بغضم رو فرو دادم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
-من از شما توقع ندارم مادر باشی و مادری کنی.
چرخید سمتم و توی دوقدمیم ایستاد. دستش اومد سمت دستم که دستم و سریع کشیدم.
-تو می خوای اسمم رو هرچی دوست داری بذار اما من هیچ حس مادرانه ای بهت ندارم … تمام سعیم رو کردم تا با خودم کنار بیام اما نشد … نمیشه!