پارت 23 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۱]
#پارت_451
کت و شلوار رو پوشیدم و روسری ساتنی هم سرم کردم. دستی به صورتم کشیدم. دخترا حسابی به خودشون رسیدن.
نمیدونم چرا دلشوره گرفتم! ماشین کنار هتل بزرگی ایستاد. مردی یونیفرم پوش اومد جلو. از ماشین پیاده شدیم.
صدرا سوئیچ ماشین و داد به همون مرد. یکی از پسرها سوتی زد گفت:
-براوو؛ چه هتلی … مثل قصره!!
صدرا: زحمت سه نفر نامی از صنف هتلداران هست. بعد از چند ماه کار و تلاش بالاخره به ثمر نشست.
مرد دیگه ای کنار در ورودی ایستاده بود. با دیدنمون کمی خم شد گفت:
-جسارت نباشه، میشه کارتتون رو ببینم؟
صدرا کارتی رو به طرفشون گرفت. مرد سریع در رو باز کرد.
-بفرمائید، خوش اومدین.
با ورود به داخل هتل و دیدن اونهمه شکوه و جلال لحظه ای مبهوت شدم. فوق العاده زیبا ساخته شده بود.
پله های مارپیچ زیبا و طلائی و نورافکن هایی که می درخشید. بقیه هم دست کمی از من نداشتن.
-خوب بچه ها، بریم پیش سازنده ی این هتل مجلل تا توضیحاتی بگیریم.
سمت دیگه ی سالن رفتیم. دو مرد کت و شلواری پشت به ما در حال صحبت بودن. نمیدونم چرا ضربان قلبم بالا رفت!
با رسیدن بهشون و اون بوی همیشه آشنا نفسم رو محکم بیرون دادم. صدرا با صدای رسائی گفت:
-سلام آقایون.
هر دو چرخیدن. متعجب نگاهش کردم. انگار اونم از دیدنم تعجب کرده بود.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۱]
#پارت_452
هنوز خیره اش بودم که اخمی کرد و رو ازم گرفت. صدرا با لبخند جلو رفت و گفت:
-سلام.
و دستش رو دراز کرد. احمدرضا با اکراه به صدرا دست داد.
هامون نگاهش بهم افتاد و لبخندی زد. متقابلاً لبخندی زدم.
صدرا رو کرد به بچه ها:
-ایشون هم احمدرضا سالاری، یکی از بزرگترین رستوران داران تهران و ایشون هم دوست و همکارشون، آقای هامون!
احمدرضا با بقیه با خوش روئی احوالپرسی کرد و برای من فقط سری تکون داد.
صدای یارا، هم دانشگاهیم، کمی بلند شد.
-این آقای سالاری عجب تیکه ایه ها !!!!
از تعریفش اصلاً خوشم نیومد. صدرا نگاهی به اطراف انداخت.
-آقای شمس نیومدن؟
احمدرضا بی تفاوت دست توی جیبش کرد.
-میاد!
هامون دست پشت سر صدرا گذاشت.
-همراه من بیاین تا همه جا رو نشونتون بدم.
همراه بقیه راه افتادم. تنها پشت سرشون بودم که صدای احمدرضا با فاصله ی کمی از پشت سرم توی گوشم نشست.
-می بینم هر روز با یکی می پری … خوبه، راه افتادی!
کمی سرم رو چرخوندم و نگاهم رو بهش دوختم. پوزخندی زد.
-بهارک خوبه؟
اخمی کرد.
-حال بهترک به تو ربطی نداره؛ بهتره به خوش گذرونیات برسی!
دلم برای بهارک تنگ شده بود.
-چرا نمیذاری ببینمش؟
صورتش رو روی صورتم خم کرد. هرم نفس های داغ و عصبیش به صورتم می خورد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۱]
#پارت_453
با صدای بمی گفت:
-چون خدمتکاری که اخراج شده، حق دیدن دختر من و نداره! بهتره سرت تو کار خودت باشه …
تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد. دستم و مشت کردم.
دلم می خواست حالشو می گرفتم تا حرص خوردنش رو ببینم اما نمیدونستم چطوری این کار و بکنم؟!
هامون با حوصله تمام هتل رو نشونمون داد و از کار پر زحمت هتل توی این مدت کم گفت.
سالن بزرگ و مجلل تالار آماده ی مهمون ها بود. و گارسونها در حال تدارکات بودن.
سمت سرویس بهداشتی رفتم تا دستی به صورتم بکشم. وارد سرویس بهداشتی بانوان شدم که فاصله ی کمی با آقایون داشت.
نگاهی توی آینه به صورتم انداختم. کمی کرم پودر زدم و رژم رو پررنگ تر کردم.
از سرویس بیرون اومدم که تنه ام به تنه ی کسی خورد.
از بوی ادکلنش دلم خالی شد. ضربان قلبم بالا رفت. جرأت سر بلند کردن نداشتم.
دستش روی کمرم نشست و کشیدم سمت خودش.
ناخودآگاه دستم و روی سینه ی مردونه اش گذاشتم. صدام می لرزید.
-میشه بری اونور؟ میخوام برم …
-دارم فکر می کنم تو که محرمم بودی، چرا اجازه دادم دست نخورده از خونه ام بری؟!
هراسون سر بلند کردم که گونه ام به صورت پر حرارتش برخورد کرد.
نرم صورتش رو به صورتم کشید. حالم یه جوری شد.
این مرد چی داشت که با تمام ترسی که ازش داشتم، بازم انگار آغوشش برای من امن بود!!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۱]
#پارت_454
فشاری به کمرم آورد. با تن صدای پایین کنار گوشم گفت:
-حواست باشه زیاد دور و برم نپلکی؛ اون وقت تضمین نمی کنم که انقدر صبور باشم!
هولم داد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت. پشتم به در توالت خورد. متعجب و شوکه به در خیره شدم.
انقدر نفرت برای چی بود؟؟!از سرویس بیرون اومدم. سالن شلوغ بود. با نگاهم توی سالن دنبال بقیه بودم.
دستی روی شونه ام نشست. چرخیدم که نگاهم به نگاه پارسا گره خورد. لبخندی زد گفت:
-سلام خانوم کوچولو … یعنی درست می بینم؟
-سلام.
-چه عجب ما شما رو دیدیم!!
لبخندی زدم.
-خوبی؟
-ممنون. شما خوبین؟
-منم خوبم. برام سؤاله که چطور اینجا اومدی؟
-با بچه ها از طرف دانشگاه اومدیم.
نفسش رو بیرون داد.
-فکر کردم با احمدرضا اومدی!
-نه!
صدرا اومد سمتمون.
-شما باید آقای شمس باشی؟
پارسا سؤالی نگاهش کرد.
-من صدرام. فارغ التحصیل رشته ی مدیریت بازرگانی.
پارسا دستش رو فشرد.
-خوشبختم.
صدرا خیلی خودمونی گفت:
-دیانه، دنبالت بودم.
پارسا از این همه صمیمیت اخمی کرد گفت:
-نسبتی دارین؟
-فامیل هستیم.
پارسا ابروئی بالا داد و سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد.
-خوبه، من فعلاً برم.
رو کرد بهم.
-امیدوارم بیشتر ببینمت.
-حتماً!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۱]
#پارت_455
پارسا رفت.
-می شناسیش؟
-بله؛ یکی از آشناهای دور آقاجون هست.
-آها …
-میرم پیش بقیه.
چرخیدم.
-صبر کن با هم بریم.
باهام همگام شد و پیش بقیه رفتیم. روی صندلی نشستم.
احمدرضا شروع به صحبت کرد و از تلاش این مدتشون گفت.
بعد از احمدرضا، پارسا و هامون هم صحبت کردن و پرسنل شروع به پذیرایی کردن.
احمدرضا، هامون و صدرا دور میز جمع بودن. بعد از مدتی صدرا گفت:
-بریم پیش اونا.
بلند شدیم و سمتشون رفتیم. پارسا با دیدنم کمی کنار خودش رو خالی کرد تا بایستم.
این کار پارسا از چشم تیزبین احمدرضا دور نموند. پوزخندی زد. هول کردم. صدرا گرم صحبت بود.
دلم بهارک رو می خواست. از جمع فاصله گرفتم. سمت حیاط هتل رفتم.
هوا سرد بود. نفسم رو بیرون دادم. نگاهم رو به آسمون پر از ستاره دوختم.
غرق اطرافم بودم که با صدای هامون نیم نگاهی بهش انداختم.
-اینجائی؟
-بله.
کنارم ایستاد و نگاهش رو به آسمون دوخت.
-نفهمیدم کی از خونه ی احمدرضا رفتی!
-خودش خواست.
زیر چشمی نگاهم کرد.
-مطمئنی اون ازت خواسته؟
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-شما از بهارک خبر دارین؟
دست توی جیب شلوارش کرد.
-آره خوبه.
سرم و پایین انداختم.
-این روزها احمدرضا خودشداغونه، حال خوبی نداره!
-اما حالشون که خوبه!
چرخید و رو به روم قرار گرفت. سرش رو کمی روی صورتم خم کرد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۲]
#پارت_456
-منظورم حال روحیش هست که خوب نیست!
-چرا؟
هامون شونه ای بالا داد.
-ما هم نمیدونیم چرا اینطوری شده!
مات و مبهوت گذاشتم و رفت داخل. بازوهام رو بغل گرفتم.
هر چقدر که عقلم می گفت به تو ربطی نداره، اما دلم نگران این مرد بدعنق بود.
چرخیدم برم داخل که پارسا اومد سمتم.
-اینجائی؟
-بله.
-به پیشنهادم فکر کردی؟
-کدوم پیشنهاد؟
-کار؛ اینکه چند ساعتی رو بیای رستوران من … البته هر طور خودت مایلی!
-می تونم فکر کنم؟
-البته اما قبلش شماره ات رو بده.
شماره ام رو گفتم و پارسا توی گوشیش سیو کرد. با هم وارد شدیم. احمدرضا نگاهش به در سالن بود.
با دیدن من و پارسا احساس کردم فکش منقبض شد. تا دیروقت تو رستوران بودیم.
با تموم شدن مراسم و رفتن مهمون ها از بقیه خداحافظی کردیم و سمت هتل رفتیم.
صبح باید حرکت می کردیم. چمدونم رو جمع کردم و سوغاتی هایی که خریده بودم توی چمدون گذاشتم.
صبح حرکت کردیم و تا ظهر به تهران رسیدیم. پشت در خونه ی آقاجون نفسی تازه کردم.
دلم براشون تنگ شده بود حتی برای مرجان!
زنگ رو فشردم. در با صدای تیکی باز شد. پا تند کردم و در سالن رو باز کردم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۲]
#پارت_457
یهو یکی پرید جلوم.
-پخ …
ترسیده قدمی عقب گذاشتم. هانیه زد زیر خنده. دستم و روی قلبم گذاشتم.
-روانی!!!
شکلکی درآورد.
-می بینم خانوم خودسر شدن و رفتن مسافرت … اونم با کی؟؟؟ نچ نچ ….
خنده ام گرفته بود.
-گمشو بابا!
-اوا خاک عالم … بی ادبم که شدی!
-خانوم جون کجاست؟
-با مامان جونت رفتن سر خاک آقا جون.
برای اولین بار از اینکه کسی مرجان رو مادرم خطاب کرد ناراحت نشدم بلکه یه حس عجیبی بهم دست داد.
هانیه زد به پهلوم.
-به چی فکر می کنی؟ نکنه عاشق شدی؟
-نه بابا.
-سوغاتی برای من چی آوردی؟
-مگه من رفته بودم دنبال سوغاتی؟ یه سفر کاری بود عزیزم.
-اوووو مای مامی … خانوم سفر کاری میره!!
شوکت از آشپزخونه با سینی چائی بیرون اومد.
-ماشاالله … همیشه به خنده مادر!
-شوکت خانوم یه ساعته اینجام یه نصف لیوان آب ندادی، این افریته نیومده جای من و گرفته؟!
-خدا مرگم بده مادر، شما همین الان میوه خوردی!
-عه شوکت، من …
سینی رو از دست شوکت گرفتم.
-دستتون درد نکنه، این گربه کوره است!
کنار هم روی مبل نشستیم.
-خوب هانی خانوم، از خواستگار عزیزت چه خبر؟ به کجا رسیدین؟
-قراره این هفته جواب بدم اما می ترسم دیانه از دروغی که بهش گفتم!
بهش حق می دادم که ترس داشته باشه.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۲]
#پارت_458
دستم و روی دستش گذاشتم.
-آروم باش هانیه … تو مقصر نیستی، اتفاقیه که افتاده!
-واای دیانه، وقتی فکر می کنم ممکنه بفهمه رعشه میوفته تو تمام تنم اما یه حسی نسبت بهش دارم.
چشمکی زدم.
-چه حسی؟
-نمیدونم، مثل یه آرامش … یه تپش قلب …
-یعنی دوسش داری؟
با ذوق چشمهاش رو باز و بسته کرد.
-تبریک میگم.
در سالن باز شد. خانوم جون همراه مرجان وارد شدند.
بلند شدم و به سمتشون رفتم. خانوم جون رو بغل کردم. دست کشید روی کمرم.
نگاهم به نگاه مرجان گره خورد. هر دو خیره ی هم بودیم.
چند لحظه بی هیچ حرفی بهم نگاه کردیم. مرجان سکوت رو شکست.
-خوش اومدی!
و از کنارم رد شد. لبخند کمرنگی زدم. زیر لب زمزمه کردم: “مغرور”
**********
یک هفته می شد که از مسافرت برگشته بودم. گوشیم زنگ خورد. نگاهی به شماره ی ناشناس انداختم.
-بله؟
صدای آشنایی پیچید توی گوشم.
-سلام بانو!
-سلام. احوال شما؟
-از احوالپرسی های شما! خوبی؟
-ممنون.
-فکراتو کردی؟
-بله. انشاالله از کی شروع کنم؟
-پس قراره یه همکاری طولانی داشته باشیم.
-حتماً!
-فردا که کلاس نداری؟
-نه! فقط ساعت اول باید برم.
-خیلی خوب بعد از کلاست میتونم ببینمت؟
-باشه.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۲]
#پارت_459
-فردا میام دنبالت. امری نیست؟
-نه، روز خوش.
گوشی رو گذاشتم توی کیفم. کسی زد روی شونه ام. چرخیدم که با چهره ی خندون مونا رو به رو شدم.
-با کی دل و قلوه میدادی؟!
-برو بابا … مگه همه مثل خودتن؟
مشتی به بازوم زد. با هم از دانشگاه بیرون اومدیم.
از اینکه قرار بود کار جدید شروع کنم هم می ترسیدم هم خوشحال بودم.
شب موضوع رو به خانوم جون گفتم و خانوم جون خوشحال شد از اینکه پیش آدم قابل اعتمادی می خواستم شروع به کار کنم.
خیلی دلم می خواست از خانوم جون می پرسیدم که چرا احمدرضا انقدر از پارسا بدش میاد، در حالی که پارسا رابطه ای با بهار نداشته!
اما میدونستم خانوم جون جواب نمیده!
صبح آماده شدم و برخلاف همیشه که خیلی ساده می رفتم، کمی آرایش کردم.
مونا کلاس نداشت و تنها بودم. کلاسم تموم شد. از در دانشگاه بیرون اومدم.
خواستم زنگ بزنم که ماشینی جلوی پام ترمز کرد. کمی سرم رو خم کردم.
پارسا بود. خم شد و در جلو رو از داخل باز کرد. رو صندلی نشستم.
-سلام.
لبخندی زد.
-سلام بانو.
کنی استرس داشتم. ماشین و روشن کرد.
-خوب کجا بریم؟
-نمیدونم!
-یه رستوران خوب سراغ دارم بریم اونجا.
-برای من فرقی نمی کنه.
بعد از چند دقیقه ماشین رو کنار رستورانی نگهداشت. با هم پیاده شدیم و سمت رستوران حرکت کردیم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۲]
#پارت_460
وارد شدیم و گوشه ی دنجی نشستیم. پارسا رو به روم نشست. منو رو گرفت سمتم.
-الان که برای نهار زوده، یه چیزی انتخاب کن تا اون موقع.
سفارش چایی دادیم. پارسا دستهاش رو روی میز گذاشت و نگاهش رو بهم دوخت. نگاهم رو ازش گرفتم.
-ممنون که بهم اعتماد کردی. من سر و کارم بیشتر با خارجی هاست و خیلی ایران نیستم اما یه آدم قابل اعتماد می خوام که در نبودم خیالم راحت باشه … میدونم که میشه به تو اعتماد کرد.
-اما من از کار شما سر در نمیارم.
-تو یه زمان خیلی کم زود یاد میگیری. تو فقطباید مدیریت کنی و حواست باشه. میدونم دختر زرنگی هستی!
کمی راجب کار توضیح داد و قرار شد روزهایی که کلاس ندارم برم رستورانش تا از نزدیک با کار آشنا بشم.
بعد از نهار پارسا رسوندم خونه و خودش رفت. وارد خونه شدم.
خانوم جون تنها بود. این مدتی که اومده بودم پیشش فهمیده بودم که چقدر مهربونه.
-اومدی مادر؟
-بله، تنهائی؟
-آره مادر. حامد زنگ زد برای شب دعوت کرد. زودتر آماده شو بریم.
-چشم.
وارد اتاق شدم. صبح دوش گرفته بودم. شومیزی همراه با شلوار لی پوشیدم. شالم رو سرم انداختم.
بعد از یکساعت حمید اومد دنبالمون و سمت خونه ی دائی حامد حرکت کردیم.
اولین بارم بود ظرف این یکسال خونه ی دائی حامد رو می دیدم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۳]
#پارت_461
ماشین کنار یه خونه ی آپارتمانی ایستاد. از ماشین پیاده شدیم.
مرجان زنگ در و زد و در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط کوچیکی شدیم.
ساختمون بزرگی رو به رومون قرار داشت. با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم.
همین که از آسانسور پیاده شدیم، در آپارتمانی باز شد و هانیه خندون سرش رو از لای در بیرون آورد.
با هم وارد خونه شدیم. یه سالن بزرگ با چیدمان امروزی.
زندائی و دائی اومدن و با هم احوالپرسی کردیم. بقیه هنوز نیومده بودن. هانیه دستم رو گرفت و کشید.
-بریم اتاق من تا بقیه بیان.
وارد اتاق دخترونه ای شدیم. دکور اتاق فانتزی بود. هانیه چرخی زد.
-این اتاق منه!
-خیلی قشنگه.
-اوهوم.
با صدای زنگ آیفون گفت:
-فکر کنم عمه اومد … بریم بیرون.
با هم از اتاق بیرون اومدیم. هنوز ایستاده بودیم. در ورودی باز شد و صدای پای بچه ای اومد. دلم ضعف رفت.
عطر آشناش زودتر از خودش اعلام حضور کرد. چشمهام رو به در دوختم.
نگاهم به دختربچه ای افتاد که فقط شبیهه بهارک من بود!
باورم نمی شد انقدر لاغر شده باشه. پاهام انگار به زمین چسبیده بود.
احمدرضا نگاهم کرد. انگار باورش نمی شد که منم بیام.
بهارک با دیدنم خواست بیاد سمتم که دست احمدرضا مچ دستش رو چسبید.
بهارک با چهره ی درهم رفته به پای احمدرضا چسبید.
قلبم هزار تیکه شد. اشک چشمهام رو تار کرد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۳]
#پارت_462
چقدر لاغر شده بود! همه جا رو سکوت فراگرفته بود.
نگاه ها رومون سنگینی می کرد. بهارک نگاهش رو بهم دوخته بود.
هانیه سکوت رو شکست و گفت:
-خانوم کوچولو بیا ببینم …
بهارک اما هنوز به پای احمدرضا چسبیده بود. دائی حامد رفت سمتش.
-خوش اومدی.
احمدرضا با دائی دست داد و جو کمی بهتر شد. احمدرضا خم شد و بهارک رو بغل کرد.
هنوز سر جام ایستاده بودم. دلم برای بغل کردنش تنگ شده بود.
احمدرضا با همه سلام و احوالپرسی کرد. از زمین کنده شدم و سمت آشپزخونه رفتم.
اگر می موندم اشکم حتماً رسوام می کرد. لیوانی آب برداشتم و یه سره سر کشیدم.
با ورود کسی سر چرخوندم. نگاهم به مرجان افتاد.
-حالت خوبه؟
با بغض سر تکون دادم.
-یعنی باور کنم که یه دختری که از بطن خودت نیست و مدت کوتاهی باهاش بودی انقدر برات عزیزه؟! یا شایدم عاشق پدرشی!!
لبم رو گزیدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-همه مثل هم نیستن که بچه ی خودشون رو بذارن و برن! شاید من مادر بهارک نباشم، اما بهارک برای من به معنی نفس کشیدنه …
نگاهش رو عمیق بهم دوخت و از آشپزخونه بیرون رفت. نباید زیاد می موندم.
دستی زیر چشمهام کشیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
نگاهم به احمدرضا افتاد. بهارک هم آروم کنارش نشسته بود.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۳]
#پارت_463
دلم می خواست بغلش کنم اما جرأت جلو رفتن نداشتم. کنار هانیه نشستم.
خاله و بقیه هم اومدن. هانیه نگاهم کرد.
-میرم بهارک و بیارم اتاقم، تو برو اتاقم.
چشمهام از خوشحالی برقی زد. بلند شدم و سمت اتاق هانیه رفتم.
بعد از چند دقیقه هانیه بهارک به بغل وارد اتاق شد. سریع سمتش رفتم و بهارک رو از بغلش گرفتم.
بهارک نگاهم کرد و دستهای کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد.
سرم و لای موهای نرمش فرو کردم و عمیق نفس کشیدم. با هانیه روی تخت نشستیم.
دستهای کوچولوی بهارک و توی دستم گرفتم.
-ماما …
دستهاشو بوسیدم.
-جون ماما …
نیم ساعتی توی اتاق بودیم و با بهارک بازی کردم. بعد از نیم ساعت هانیه گفت:
-بهتره بریم تا احمدرضا نیومده!
خم شد.
-بهاری جونم بیا بغلم بریم پیش بابا بعد دوباره میایم پیش ماما، باشه؟
بهارک سر تکون داد. بوسیدمش. اول هانیه و بهارک بیرون رفتن و بعد از چند دقیقه منم از اتاق خارج شدم.
زندائی میز شام رو چید. سمت میز رفتیم. احساس کردم احمدرضا با فاصله ی کمی کنارم قرار گرفت.
-فکر کردی نفهمیدم هانیه بهارک و توی اتاق پیش تو آورد؟ … دفعه ی آخرت باشه به دختر من نزدیک میشی!
قلبم محکم به سینه ام می کوبید. تنه ای بهم زد و سمت میز رفت.
میلی به غذا نداشتم اما کنار هانیه نشستم.
بعد از شام دائی راجب اینکه یه نامزدی کوچک برای هانیه قراره بگیرن صحبت کرد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۳]
#پارت_464
برای هانیه خوشحال بودم. کم کم بلند شدیم و راهی رفتن.
قرار شد امیر علی ما رو برسونه. از همه خداحافظی کردیم.
تمام راه نگاهم رو به آسمون دوختم. چرا آقاجون خواسته بود تا از زندگی احمدرضا برم؟!
روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. هفته ای سه روز تو رستوران پارسا کار می کردم.
روزهایی که سر کار می رفتم کمتر فکر و خیال می کردم. پارسا مرد فوق العاده خوبی بود.
****
مانتو شلواری پوشیدم؛ یه تیپ کاملاً رسمی. از خونه بیرون اومدم. سمت رستوران رفتم. وارد سالن شدم.
پارسا با یه تیپ کاملاً اسپورت داشت توی سالن راه می رفت و توضیحاتی به پرسنل می داد.
با دیدنم لبخندی زد.
-سلام.
-سلام خانوم کوچولو!
هر بار از شنیدن خانوم کوچولو گونه هام گل مینداخت.
-امروز سرمون خیلی شلوغه؛ برای نهار تو سالن VIP مهمون ویژه داریم.
همینطور که توضیح می داد سمت سالن رفتیم. تمام حواسم به صحبتهای پارسا بود که یهو در سالن VIP باز شد.
قدمی به عقب برداشتم که مچ پام پیچ خورد. میدونستم الانه که زمین بخورم.
یهو دستی دور کمرم حلقه شد و کشیده شدم توی بغلش.
قلبم ضربان گرفت و گرمی خون تو کل صورتم پیچید. لبم رو به دندون گرفتم.
صدای پارسا توی گوشم پیچید.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۳]
#پارت_465
-تو چرا انقدر بغلی هستی دختر؟
با خجالت ازش فاصله گرفتم. صدای خنده اش بلند شد. دید خجالت کشیدم، به سمت در رفت.
-بریم که دیر شد.
نفسم رو بیرون دادم و دنبالش راه افتادم. وارد سالن زیبا و مجللی شدیم.
صندلی ها بلند و میزهای تزئین شده. پارسا کمی توضیح داد. نگاهم کرد.
-متوجه شدی؟
-بله!
-خوبه!
مردی اومد سمتمون.
-آقا، مهمون ها اومدن.
هر دو سمت در سالن رفتیم. چند تا مرد کت و شلواری با پارسا دست دادن.
سلامی دادم. پارسا سمت میز مخصوصی راهنمائی کرد.
فقط دو تا گارسون موندن و بقیه بیرون رفتن. پارسا جلو رفت و چیزی گفت.
گارسون میز رو چید. کنار ایستاده بودم که پارسا اومد سمتم. نگاهش کردم.
-اینجا بمونیم؟
-نه.
از در سالن بیرون اومدیم.
***
روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. دیگه احمدرضا رو ندیده بودم. از بهارک هم خبر نداشتم.
هانیه جواب مثبت رو داد و قرار بود مراسمی بگیرن.
نمیدونستم چی بپوشم اما از اینکه قرار بود بهارک و احمدرضا رو ببینم چیزی ته قلبم قلقلکم می داد.
دلم می خواست آراسته ببینتم.
توی سالن نشسته بودم که مرجان آماده از اتاقش بیرون اومد. نگاهی بهم انداخت.
-اگر می خوای برای خرید بری من تنهام، می تونی بیای با هم بریم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۳]
#پارت_466
ابروهام پرید بالا. مرجان از من خواسته بود که همراهش برم؟
-چیه اونطوری داری نگاه می کنی؟ اصراری ندارم اگه نمیای!
سریع بلند شدم.
-الان آماده میشم.
-زود بیا.
سمت اتاقم خیز برداشتم. برعکس قیافه ی همیشه طلبکارش، قلب مهربونی داشت.
این مدتی که اینجا اومده بودم این قضیه رو فهمیده بودم.
مانتو شلواری پوشیدم و آماده از اتاق بیرون اومدم. مرجان با دیدنم سمت در سالن رفت. دنبالش راه افتادم.
سوار ماشین شدیم. قلبم پر از هیجان می کوبید. ماشین و کنار پاساژ بزرگی نگهداشت.
پیاده شدیم و سمت پاساژ به راه افتادیم. نگاهم رو به مغازه های پر از زرق و برق دوختم.
مرجان یه دست لباس برای خودش خرید اما من مونده بودم چی بخرم!
-چیزی انتخاب نکردی؟
-نمیدونم چی بخرم!
-یه لباس عروسکی بردار.
-اما …
-زن و مرد با هم نیستن.
با این حرفش خیالم راحت شد. نگاهم به لباس عروسکی مشکی حریری با گلهای ریز قرمز افتاد.
آستین های پفکی کوتاهی داشت و دامنش تا بالای رونم بود. کمی پف داشت. مرجان رد نگاهم رو گرفت.
-فکر کنم بهت بیاد.
با هم وارد مغازه شدیم. بعد از پرو کردن لباس، کیف و کفشی هم خریدم و با هم از پاساژ بیرون اومدیم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۴]
#پارت_467
با اینکه خیلی با هم برخورد نداشتیم اما روز خوبی بود. خرید با مادر جوانم؛ لبخند تلخی زدم.
بالاخره شب نامزدی هانیه رسید. دل تو دلم نبود. حموم کردم. موهام رو بابلیس پیچیدم.
دیگه مثل روزهای اولم نبودم که هیچ کاری بلد نباشم!
لباسم رو پوشیدم. ساپورتی پام کردم و باده ی بلندی از روی لباسم پوشیدم تا اونجا رسیدم درش بیارم.
آرایش ملیحی هم انجام دادم و از اتاق بیرون اومدم.
خانوم جون و مرجان هم آماده بودن. با هم سوار ماشین مرجان شدیم.
خونه ی دائی کوچیک بود و قرار بود مراسم تو خونه ی پدر دوماد باشه تا مردها توی حیاط بزرگ باشن و زنها داخل.
وارد کوچه ی بزرگی شدیم. ماشین ها پشت سر هم پارک بودن. مرجان ماشین رو پارک کرد. به خانوم جون کمک کردم تا پیاده بشه.
در فلزی خونه باز بود. سمت در رفتیم. دائی همراه با مردی کنار در ایستاده بودند. سلام و احوالپرسی کردیم.
وارد حیاط شدیم. حیاط بزرگ و سرسبزی بود. قسمتی رو میز و صندلی چیده بودن. هنوز خیلی شلوغ نشده بود.
وارد سالن شدیم. زندائی به استقبالمون اومد. با راهنمائی زندائی با خانواده ی داماد آشنا شدیم.
خواهر دوماد همسن من و هانیه بود. به نظر آدمهای خوبی می اومدن.
کم کم بقیه هم اومدن. نگاهم به در سالن بود که با دیدن المیرا ضربان قلبم بالا رفت.
دست بهارک توی دستش بود. برای اولین بار از دیدن کسی حالم بد شد.
حس حسادت و نفرت توی قلبم به وجود اومد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۴]
#پارت_468
دست بهارک توی دست المیرا بود. سارافون کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش خرگوشی بسته شده بود.
با دیدنش دلم ضعف رفت. خانوم جون با دیدن المیرا اخمی کرد. رو به خاله گفت:
-من نمیدونم احمدرضا این و چطوری تو خونه اش راه داده؟ همیشه کله خراب بود!
المیرا با گردنی افراشته و نگاه پر از غرور اومد جلو و خیلی سرد به همه سلام داد.
بهارک با دیدنم لبخندی زد. دلم می خواست بغلش کنم.
انگار المیرا فهمید که دست بهارک رو کشید. نفسم رو بیرون دادم. هانیه اومد.
آرایش ماتی کرده بود و لباس نباتی رنگی تنش بود. از چهره اش خوشحالی می بارید. براش از ته دلم آرزوی خوشبختی کردم.
صدای آهنگ بلند شد و همه رفتن وسط. بهارک بین بچه ها بود. از فرصت استفاده کردم و رفتم سمتش.
با دیدنم اومد سمتم. انگار می ترسید که نگاهش رو به اطراف دوخت.
دلم از این نگرانیش گرفت. کاش می شد دوباره کنارش بودم.
دستهای کوچولوش رو گرفتم. با ذوق بهم نگاه می کرد. غرق بهارک بودم که المیرا بالای سرم ایستاد.
اخمی میان ابروهاش بود. دست بهارک رو گرفت. بهارک سکوت کرده بود.
-دیگه نزدیکش نشو!
-من هر وقت لازم باشه می بینمش!
پوزخندی زد.
-من الان حکم مادرش رو دارم.
متقابلاً پوزخندی زدم.
-از کجا معلوم که فقط برای مدتی هوس پدرش نباشی؟
و ابروئی بالا دادم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۴]
#پارت_469
-دختره ی بی شعور، من و مسخره می کنی؟
-نه، دارم حقیقت رو می گم … دور برت نداره!
عصبی دست بهارک و گرفت و سمت در سالن رفت. دل تویدلم نبود. بر خلاف عقلم سمت در سالن رفتم.
میدونستم کارم زشته اما طاقت نداشتم. یه چیزی انگار می گفت برو.
سالن باریکی بود و یه در که حدس زدم باید سرویس بهداشتی باشه.
سریع در سرویس بهداشتی رو باز کردم. از شانسم المیرا نبود. ناامید وارد سرویس شدم و دستهام رو شستم.
خواستم بیام بیرون که در باز نشد. چند بار دستگیره رو بالا پایین کردم اما انگار نه انگار!
چند بار محکم به در زدم. ترسیدم نکنه کسی صدام رو نشنوه و بمونم.
با پایین رفتن دستگیره کمی از در فاصله گرفتم. در باز شد و بوی عطر آشنائی پیچید توی مشامم.
ته دلم خالی شد. نگاهم به قامت بلند احمدرضا افتاد. انگار اونم از دیدنم تعجب کرده بود. اخمی کرد.
-تو باز خنگ بازی درآوردی؟ روی در سرویس رو نخوندی که نوشته دستگیره خرابه؟
بی توجه به سر و وضعم هول کردم. سرم رو پایین انداختم که نگاهم به پاهای برهنه ام افتاد.
هین بلندی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم. صداش توی گوشم نشست.
-انگار اولین باره که دارم اینطوری می بینمش، دختر بچه ی خنگ!
لبم رو به دندون کشیدم. تو بد مخمصه ای مونده بودم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۴]
#پارت_470
-دفعه ی بعد حواست باشه، شاید کسی نیاد نجاتت بده و تلف بشی!
از جلوی در کنار رفت. سریع سمت در سرویس بهداشتی رفتم و خارج شدم.
پشت بهم از در سالن بیرون رفت. تا آخر شب دیگه ندیدمش. بهارک هم خوابیده بود.
مهمونی تموم شد و بلند شدیم تا برگردیم. برای هانیه آرزوی خوشبختی کردم.
تو کوچه امیر حافظ و امیر علی به همراه احمدرضا ایستاده بودن. با دیدن خانوم جون اومدن سمتمون.
مرجان با دیدن احمدرضا با کنایه گفت:
-آدم کم بود رفتی دست روی این وزغ گذاشتی؟
لبهای امیر علی کش اومد که باعث شد منم خندم بگیره. احمدرضا اخمی کرد گفت:
-من خوبه همین وزغ گیرم اومده، تو که همینم نداری!!
مرجان برو بابائی گفت و سمت ماشینش رفت. امیر علی میون خنده اش گفت:
-امیر حافظ ناراحت میشه، فامیل زنشه اما خودمونیم، آخه این کیه رفتی گرفتی؟
-اعصاب ندارم امیر علی، می زنم خون بالا بیاری ها!!
امیر علی دستهاش رو بالا برد.
-من تسلیم!
نگاهم بهشون بود که احمدرضا با تشر گفت:
-چیه بچه واستادی نگاه می کنی؟ …. برو بخواب دبستانت دیر نشه!!
-احمدرضا، پسرم، ما برای خودت گفتیم … چرا انقدر خودخوری می کنی مادر؟
-میدونم خانوم جون اما این روزها حوصله ی خودمم ندارم … حداقل حواسش به بهارک هست.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۴]
#پارت_471
-خوب مادر کار داری بیارش پیش ما، ما که غریبه نیستیم!
-نه خانوم جون، شما رو هم اذیت می کنه.
-چه حرفی می زنی … آدم نمی تونه به غریبه اعتماد کنه! بچه رو ول کرده میری؟
-قراره مادرش بشه.
-تا مادر شدنش به حرف من پیرزن گوش کن.
-چشم.
-بریم دیانه.
-بریم.
سنگینی نگاه احمدرضا رو احساس می کردم و همین باعث می شد تا ضربان قلبم بالا بره.
از اینکه قلبم چنین به سینه ام می کوبید خودمم تعجب کرده بودم. سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم.
*
روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. یکسال از دانشگاهم هم تموم شد.
تیرماه بود و هوا به شدت گرم شده بود. دلم می خواست پیش بی بی برم و تمام تابستان رو پیشش باشم اما نمیدونستم چطور به خانوم جون بگم!
تقریباً تمام هفته رو به هتل می رفتم. حالا کارها بیشتر به دستم اومده بود. پارسا واقعاً پسر خوبی بود.
بالاخره با خانوم جون صحبت کردم و قرار شد یک هفته برم پیش بی بی.
دل توی دلم نبود از شوق دیدن بی بی و اون خونه ی باصفاش.
قرار بود خانوم جون و بقیه به ویلای شمال برن و اگر زیاد موندن منم برم پیششون اما خودم دلم می خواست فقط پیش بی بی باشم.
چمدون کوچیکم رو بستم و به اصرار خودم قرار شد با اتوبوس برم.
با مرجان و خانوم جون خداحافظی کردم و سمت ترمینال حرکت کردم.
هوا هنوز تاریک نشده بود که به ترمینال رسیدم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۴]
#پارت_472
همیشه ماشین کم بود. نگاهی به اطراف انداختم. سمت تنها مینی بوسی که برای اون مسیر بود رفتم.
نگاهی بهش کردم که دیگه عمرش رو کرده بود!اما باید سوار می شدم و قبل تاریکی هوا می رسیدم.
سوار شدم و نگاهی به بیرون انداختم. ساک کوچکم رو تو بغلم فشردم.
حس خاصی داشتم از اینکه داشتم بعد از این همه مدت تنها به ده بر می گشتم.
ماشین حرکت کرد. با خوشحالی چشمهام رو بستم.
چشمهام تازه گرم خواب شده بود که مینی بوس تکون بدی خورد.
هراسون چشم باز کردم. همه داد می زدن. هنوز توی شوک بودم.
با حس درد توی سرم نگاهی به مینی بوس وارونه انداختم. همه داد می زدن و ترسم رو بیشتر می کردن.
تکونی تو جام خوردم. از اینکه بین صندلی ها گیر نکرده بودم خوشحال بودم.
سعی کردم تا از وسط صندلی ها بیرون بیام. از شانس بد در مینی بوس روی زمین بود.
چند نفری که مثل من می تونستن از صندلی هاشون بیرون اومدن.
یکی از مردها گفت:
-باید شیشه رو بشکنیم … امکان داره مینی بوس آتیش بگیره!
با این حرف مرد، زنها شروع به گریه کردن. ته دلم خالی شد.
دست تو جیب مانتوم کردم. از لمس گوشیم خوشحال شدم و بیرون آوردمش.
اما با دیدن صفحه ی شکسته اش همه ی امیدم ناامید شد.
-دست دست نکنید، بهتره مردم رو نجات بدیم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۵]
#پارت_473
مرد رفت سمت شیشه اما چیزی پیدا نکرد تا باهاش شیشه رو بشکنه. صدای ناله ای توجهم رو جلب کرد.
جلو رفتم. با دیدن راننده که سر و صورتش کاملاً خونی بود رعشه به دلم افتاد.
-یکی بیاد اینجا ….
یکی از مردها اومد. بعد از دیدن راننده که غرق خون بود دستگیره ی در رو بالا و پایین کرد اما انگار در ضرب دیده بود.
با لگد محکم به در زد و در باز شد.
-من میرم اونور … یکی کمک کنه بکشیمش بیرون.
به سختی از روی راننده رد شد. با کمک یکی دیگه از مردها راننده رو از ماشین بیرون بردن.
حالا که در راننده باز شده بود، راحت تر شده بودیم.
یکی از مسافرها به اورژانس زنگ زد اما تا رسیدن اورژانس دیر میشد. سرگردون وسط ماشین که واژگون بود ایستاده بودم.
-خانوم چرا وایستادی؟ بیا کمک کن.
رفتم سمتش. زنی داشت زیر لب چیزی رو زمزمه می کرد.
-بیا خدا خیرت بده از ماشین ببریمش بیرون.
رفتم سمتش و به سختی زن رو از ماشین پیاده کردیم. دو تا ماشین با فاصله از ما نگهداشتن و اومدن کمک.
نگاهم به بنزینی که داشت از ماشین خارج می شد افتاد.
-آقا … آقا …
-بله، چی شده؟
-بنزین ماشین داره میریزه.
مرد با دیدن بنزین داد زد:
-بیاین بیرون … الان ماشین آتیش میگیره!
لحظه ای نگذشته بود که ماشین با صدای بدی منفجر شد و شعله های آتیش تو دل شب زبانه کشید.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۵]
#پارت_474
همه مثل من ترسیده بودن و عده ایی تو شوک بودن . صدای گریه و فریاد مسافرها دلخراش بود
نگاهی به مسافرهایی که هر کدام یه گوشه زخمی نشسته بودن انداختم.
فقط چند نفر مونده بودن. صدای گریه و یا علی گفتنشون دل سنگ رو آب می کرد.
صدای آژیر اومد و ماشین اورژانس از راه رسید. سریع زنگ زدن آتیش نشانی اما تا اومدن اونها حتماً از اون چند نفر هیچی باقی نمی موند.
کنار بقیه نشستم.نگاهم رو به مینی بوسی که داشت میسوخت دوختم. مددیارها به مسافرها کمک کردن.
یکیشون نگاهی بهم انداخت.
-تو حالت خوبه؟
-بله.
-اما صورتت کمی زخمی شده، بیا برات تمیزش کنم.
-نه نمی خواد، فقط میخوام برم.
-الان که ماشینی نیست، میخوای به یکی از آشناهات زنگ بزنی؟
-صفحه ی گوشیم شکسته.
-یعنی شماره ی هیچ کسی رو حفظ نیستی؟
سری تکون دادم.
-یه کم فکر کن!
تنها شماره ای که حفظ بودم شماره ی رستوران احمدرضا بود. نمیدونستم زنگ بزنم یا نه؟! اصلاً شاید با بقیه رفته باشه شمال.
-یه شماره یادم اومد.
با لبخند گوشیش رو سمتم گرفت. گوشی رو از دستش گرفتم و شماره ی هتل رو گرفتم.
بعد از صدای اپراتور به مسئول بخش وصل شد.
-بفرمائید!
-سلام … با آقای سالاری کار داشتم.
-شما؟
-یکی از آشناهاشون هستم.
-مزاحم نشید خانوم!
-آقا تو رو خدا … من تو جاده گیر کردم.
-خانوم محترم اگر از آشناهای ایشون هستین پس باید شماره همراهشون رو داشته باشین ..
به خودشون زنگ بزنین
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۵]
#پارت_475
-آقا خواهش می کنم … گوشیم شکسته، فقط شماره ی اونجا رو حفظ بودم.
-ایشون سرشون شلوغه، بهشون میگم.
-آقا این گوشی مال خودم نیست، تو رو خدا صداش کنید ..
چند لحظه صدایی نیومد؛ فکر کردم قطع کرده.
-آقا، صدای من و دارین؟
انگار باورش شده بود.
-چند لحظه صبر کنید.
-ممنون …
گوشی توی دستم بود و دعا دعا می کردم تا زودتر بیاد. صدای مرد تو گوشی پیچید.
-خانوم، گفتن بعداً زنگ بزنید، الان کار دارن.
-آقا خواهش می کنم.
-خانوم محترم، گفتم ؟؟؟؟ که!
-پس تو رو خدا بهش بگین دیانه گفت ماشینمون چپ کرد و من تو جاده ام …
-باشه، بهشون می گم.
گوشی رو قطع کردم و دادم به مددیار.
-چی شد؟
شونه ای بالا دادم.
-معلوم نیست!
-میخوای همراه ما بیای؟
-صبر می کنم ببینم چی میشه.
پسر جوون لبخندی زد و رفت سمت بقیه. حالم بد بود و از ترس زیاد تنم می لرزید.
اگر احمدرضا نمی اومد باید چیکار می کردم؟ تنها چیزی که همراهم بود کیف دستیم بود و بقیه ی چیزها توی آتیش سوخته بودن.
آتش نشانی اومد و آتیش رو خاموش کردن. چند تا جنازه ای که سوخته بودن رو بیرون آوردن.
حالت تهوع بهم دست داد.از مینی بوس چشم گرفتم و نشستم روی زمین و از ته دلم عوق زدم.
اشک از چشمهام سرازیر شد. با نشستن دستی روی شونه ام سر بلند کردم.
نگاهم به نگاه آشناش گره خورد.