پارت 12 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۱]
#پارت_216
نگاهم لحظه ای با نگاه احمدرضا قفل شد. سریع چشم ازش گرفتم.
بعد از خوردن صبحانه هر کی دنبال یه کاری رفت.
لباسهام رو عوض کردم و لباس مناسبی پوشیدم. بهارک رو بغل کردم و سمت باغ رفتم.
هوا کمی سرد بود. بند شنل بهارک رو محکم کردم.
سمت چمن ها رفتم و بهارک و روی زمین گذاشتم و توپ کوچیک بادیش رو سمتش پرت کردم. با ذوق تاتی کنان دنبال توپ رفت.
با اشتیاق به حرکاتش نگاه کردم. توپ رو برداشت و پرت کرد سمتم.
توپ و گرفتم. دست دراز کرد.
-ماما …
-جون ماما …
و توپ و براش پرت کردم. صدای مرجان از پشت سرم بلند شد.
چرخیدم و نگاهی به تیپش انداختم. موهای کوتاه تا سرشونه به رنگ طلایی و بلوز و شلوار جذب.
-چقدر باهاش تمرین کردی تا بهت مامان بگه؟
پوزخندی زد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. هر بار با دیدنش ضربان قلبم از نفرت بالا و پایین می شد.
دست به سینه شدم.
-بهارک باید عادت کنه.
ابروهاش پرید بالا.
-به چی؟
-به اینکه من مادرشم!
پوزخندی زد.
-دختر جون مثل اینکه خبالات برت داشته. فکر کردی احمدرضا تو رو میگیره؟ تو جای دخترشی!
-شاید عاشقم شد، از کجا معلوم؟
با حرص نگاهم کرد.
-بهتره تورت رو جای دیگه ای پهن کنی، احمدرضا مال هیچکس نیست!
با صدای بهارک ازش رو گرفتم.
-من باید به دخترم برسم.
صدای هدی و نسترن اومد که دنبال مرجان بودن. با رفتنشون روی چمن ها کنار بهارک ولو شدم.
اومد و خودش رو روم انداخت.
از پهلوهاش گرفتم و بلندش کردم. در هوا معلق بود. صدای خنده اش بلند شد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۱]
#پارت_217
با صدای امیرحافظ بهارک و روی چمن ها گذاشتم. هلویی از درخت کند.
روی چمن ها نشستم. اومد و با فاصله ی کمی کنارم نشست.
-میبینم با بهارک خیلی اخت شدی!
سری با لبخند تکون دادم.
-آره خدا رو شکر.
هلوی توی دستش و نصف کرد و گرفت سمتم. از دستش گرفتم.
-میخوام برات کتاب بخرم درس بخونی.
متعجب برگشتم سمتش.
-برای من؟
-آره، مگه جز تو کسی هم اینجا هست؟
چشم هام برقی زد.
-زمستون کتاب ها رو مرور کن تا کنکور بدی و یه رتبه ی خوب بیاری.
گازی به هلو زدم.
-حتماً.
یهو گرمی دستش و روی دستم حس کردم.
-ناخونات بلند شده!
خندیدم.
-یادم باشه یکی از لاک های دخترها رو کش برم برات لاک بزنم.
-تا حالا لاک نزدم!
خیره ام شد.
-خودم برات میزنم.
از حرارت نگاهش سرم رو پایین انداختم. قلبم با ضرب خودش رو به سینه ام می زد.
نمیدونم یهو چرا حالم دگرگون شد؟! دستمو ول کرد.
-امیرحافظ، تو اینجایی؟
با صدای حمید هر دو سر برگردوندیم.
-پاشو بریم یه دست بسکتبال بازی کنیم.
امیرحافظ بلند شد.
-توام بیا… از الان بگم برنده ام!
حمید زد رو شونه اش.
-برو داداش، برای دوست دخترت کری بخون … مال این حرفها نیستی!
-خواهیم دید!
به سمتی از باغ که انگار مخصوص ورزش ساخته شده بود رفتیم. امیر علی دستی برای هر دوشون تکون داد.
دائی حامد و مجید همراه با احمدرضا اومدن وسط. گوشه ای ایستادم. بازی شروع شد.
امیرعلی و امیرحافظ با دائی حامد یه تیم بودن. حمید و احمدرضا و دائی مجید هم یه تیم شدن.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۱]
#پارت_218
بقیه با شوق به بازی مردها نگاه می کردن. توی این مدت زندگیم تا حالا تو هیچ جمع خانوادگی نبودم.
همه چی مثل یه حسرت برام بوده!
احمدرضا توپ رو انداخت. توپ از لای انگشتهای امیرحافظ رد شد و روی زمین افتاد.
صدای احمدرضا و دائی دراومد. امیر علی زد تو سر امیر حافظ.
-خاک تو سرت امیر نتونستی یه توپ و بگیری؟؟!
احمدرضا زد رو شونه ی امیر علی.
-عیب نداره دفعه ی بعد شما می برین.
و خندید.
با صدای خانم جون که همه رو به خوردن نهار دعوت کرد بازی با برنده شدن احمدرضا اینا خاتمه یافت.
سفره ی بزرگی توی ایوون پهن بود و چند مدل غذا سر سفره چیده شده بود. همه دور سفره نشستن.
تا شب هر کی مشغول یه کاری بود.
شام سبکی خوردن و برای استراحت به اتاق هایی که از قبل تعیین شده بود رفتن.
وارد اتاق شدم. هدی و نسترن در حال صحبت بودن. هانیه کنار پنجره نشسته بود و به سیاهی شب خیره بود.
لباس خواب بهارک رو تنش کردم. دخترها لباس های راحتی پوشیده بودن.
شالم رو از روی سرم برداشتم و کلیپس موهام رو باز کردم. موهای بلندم سر خورد و تا زیر باسنم رفت.
لحظه ای نگاه خیره ی هدی و نسترن رو احساس کردم.
موهام رو بافتم و روی تشکی کنار بهارک دراز کشیدم. چند لحظه بعد صدای پچ پچ هدی و نسترن بلند شد.
-یعنی عمه متوجه نشده که این دخترشه؟
-نه بابا، همون جا که به دنیا اومده دادنش به باباش، از کجا بفهمه که این دخترشه؟ بعدش عمه مرجان کجا، این کجا؟؟
چشم هام رو روی هم فشار دادم.
دلم می خواست پاشم بگم “خفه شید، عمه تون پیشکش خودتون”
اما فقط سکوت کردم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۱]
#پارت_219
هوا گرگ و میش بود. بیدار شدم. بدون سر و صدا لباسهام رو عوض کردم.
آروم از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت فرو رفته بود.
در سالن رو باز کردم. هوای سرد صبحگاهی به صورتم خورد.
لبه های سوئیشرت تنم رو بهم نزدیک کردم.
چراغ های پایه بلند روشن بودن. آروم روی سنگفرش باغ که دو طرفش درخت میوه بود شروع به راه رفتن کردم.
نگاهم به درخت سیب افتاد که کلی سیب داشت. سمت درخت رفتم. هرکاری کردم دستم به سیب ها نرسید.
کفش هام رو درآوردم و از درخت بالا رفتم. دست دراز کردم تا سیبی بردارم که با صدایی هول کردم.
دستم از درخت جدا شد.
روی هوا و زمین معلق شدم. با حلقه شدن دستی دور کمرم چشم هام رو باز کردم.
نگاهم به نگاه امیرحافظ افتاد.
دستش دور کمرم بود و دستهام و دور گردنش حلقه کرده بودم. خجالت کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم.
صدایی گرم از کنار گوشم بلند شد.
-نکَن اون بدبختو، قرمز شد!
با صدایی که می لرزید لب زدم:
-میشه بذاریم زمین؟
امیرحافظ گذاشتم زمین.
-اول صبح اینجا چیکار می کنی؟
-اومدم از هوای صبحگاهی لذت ببرم.
امیرحافظ سری تکون داد.
-ببینم، هوای صبحگاهی اون بالای درخته؟!
خندیدم.
-نه، دلم سیب خواست که نذاشتی بچینم!
دست دراز کرد و شاخه ای رو کشید.
-بیا، الان بچین.
سیب سرخی برداشتم. شاخه رو ول کرد.
-خودت چی؟
نگاهش رو به نگاهم دوخت.
-تو بخور …
گازی به سیب زدم که امیرحافظ دست دراز کرد و سیب رو از دستم گرفت …
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۱]
#پارت_220
گازی به همون قسمتی که زده بودم زد. نگاهش کردم. خندید.
-خوشمزه است!
و چشمکی زد. احساس کردم چیزی ته قلبم تکون خورد. بلند شد.
-بریم میوه بچینیم؟
-بریم.
هر دو زیر درخت ها شروع به راه رفتن کردیم. سبدی برداشت.
-خوب بانو، از کدوم میوه ها بچینم؟
-اوووووم … میخوام مربای سیب درست کنم. با هلوی تازه هم لواشک درست کنم.
چشم های امیر حافظ برق زد.
-لواشک …..؟
-دوست داری؟
-فقط لواشک های کار دست تو!
گونه هام گل انداخت. با کمک امیرحافظ چند مدل میوه چیدم. کنار فواره ی آب نشستم و شروع به شستشوی میوه ها کردم.
آب سرد بود. احساس سرما توی دست هام کردم.
دستامو توی هم قلاب کردم تا گرم بشه که دست های گرم امیر حافظ روی دست هام نشست.
دستامو بالا آورد و نفس های گرمش رو فوت کرد روی دست هام.
استرس و هیجان همه چیز انگار دست به دست هم دادن.
سرم پایین بود و نمی تونستم نگاهش کنم. صدای گرمش تمام رشته ی افکارم رو پاره کرد.
-تو چرا انقدر بهم آرامش میدی؟
باورم نمی شد! من به امیر حافظ؟!
شوکه سر بلند کردم اما حالا نگاه امیر حافظ بود که به زمین دوخته شده بود.
دستهام رو ول کرد و پشت بهم سمت خونه رفت.
لبخندی روی لبهام نشست. سبد میوه رو برداشتم و با گامهای آروم سمت خونه رفتم.
از در پشتی که به آشپزخونه راه داشت وارد آشپزخونه شدم.
خانمی در حال آماده کردن صبحانه بود. با دیدنم لبخند مهربونی زد. متقابلاً لبخندی زدم.
-می خواین مربا درست کنین؟
با شوق سری تکون دادم. قابلمه ی بزرگی روی میز گذاشت.
-بیا عزیزم.
ازش تشکر کردم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۲]
#پارت_221
و شروع به خورد کردن میوه ها کردم. وقتی کارم تموم شد گذاشتم تا جا بیوفته و بعد درست کنم.
کم کم بقیه بیدار شدن. همه دور سفره نشستن. بعد از خوردن صبحانه هر کی برای کاری رفت.
از فرصت استفاده کردم و شروع به درست کردن مربا کردم.
کسی تو سالن نبود و بهارک رو هم خاله با خودش برده بود. غرق کار بودم که با صدای احمدرضا ترسیده به عقب برگشتم.
-داری چیکار می کنی؟
-کی؟ من؟
-نه، عمه ام …. تو دیگه!
-دارم مربا درست می کنم.
ابرویی بالا داد.
-بلدی؟
-بله، مربا، لواشک، کمپوت!
-یعنی داری همه ی اینا رو درست می کنی؟
سری تکون دادم. اخمی کرد.
-تو مگه نوکر بقیه ای که بخوای درست کنی؟
هول کردم.
-نه، من فقط برای خودمون درست می کنم. پائیز نزدیکه، اینجام کلی میوه ی تازه داره … گفتم از فرصت استفاده کنم.
ناخونکی به مربا زد. سری تکون داد.
-خوشمزه است.
لبخندی روی لبهام نشست از اینکه خوشش اومده. از آشپزخونه بیرون رفت.
تا اومدن بقیه مرباها آماده شدن. لواشک ها رو هم روی ایوان جلوی آفتاب پهن کردم.
از فرصت استفاده کردم و دوشی گرفتم. نم موهام رو گرفتم که در اتاق باز شد.
امیر حافظ سرش رو داخل اتاق کرد.
-کجایی از صبح؟!
حوله رو روی سرم انداختم اما بازم موهای بلندم پیدا بود.
-داشتم لواشک درست می کردم.
-سهم من که محفوظه؟
-بله، صد در صد.
-حالا که دختر خوبی هستی برات یه سورپرایز دارم.
-چی؟
-نه دیگه قراره سورپرایز باشه! بعد از ظهر زیر همون درخت سیب. حالام بیا نهار.
و بدون اینکه بذاره چیزی بگم رفت.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۲]
#پارت_222
شالم رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. بهارک با دیدنم دست دراز کرد.
-ماما …
لحظه ای همه برگشتن و با تعجب نگاهم کردن. هول کردم و نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم.
بهارک و از بغل خاله گرفتم.
سرش رو روی گردنم گذاشت. مرجان با پوزخند گفت:
-از کی تا حالا خدمتکار خونه ی آدم مادر آدم میشه احمدرضا؟
احمدرضا نگاهش کرد.
-از وقتی مادرها شروع به خیانت کردن.
مرجان اخمی کرد و خواست چیزی بگه که خاله پا در میونی کرد.
-بیاین نهار.
همه برای نهار رفتیم. بعد از نهار مرباها رو داخل ظرفهاشون گذاشتم.
لواشک ها هنوز درست نشده بودن و نیاز به آفتاب داشتن.
با صدای آروم امیر حافظ سر برگردوندم.
-دیانه بیا.
بهارک خواب بود.
-زیر درخت سیب منتظرتم.
و زودتر از من رفت. نگاهی به بقیه انداختم. هرکس در حال انجام کاری بود.
از سالن بیرون اومدم. امیر حافظ ته باغ بود.
به درخت سیب نزدیک شدم. به تنه ی درخت سیب تکیه داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود.
با دیدنم دستی تکون داد.
-بیا اینجا بشین.
با فاصله کنارش نشستم. دست کرد توی جیبش و چیزی درآورد. با دیدن شیشه ی لاک توی دستش خندیدم.
-این بود سورپرایزت؟
اخمی مصنوعی کرد.
-پس چی؟ میدونی به چه سختی این لاک و از وسایل اون اوعجوبه ها کش رفتم؟
یادم باشه برگشتیم تهران یه ۲۴ رنگش رو برات بخرم!
حالام مثل یه دختر خوب دستت و بذار روی پام تا برات لاک بزنم.
-اما من نماز می خونم!
لحظه ای خیره نگاهم کرد. لبخند دلنشینی زد.
-برات لاک پاک کن کش میرم.
دستم و روی پاش گذاشتم که آروم زمزمه کرد:
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۲]
#پارت_223
معلوم نیست با چادر نماز چقدر خوردنی میشی!
حس کردم قلبم از جاش کنده شد.
گونه هام گل انداخت. انگار تمام حس های خوب دنیا رو تو وجودم سرازیر کردن.
نگاهم رو به دست امیر حافظ دوختم که با دقت داشت به ناخون هام لاک می زد.
سر بلند کردم. نگاهم به صورت مردونه اش افتاد.
این مرد عجیب مهربون بود. انگار از وجودش آرامش به آدم القا می شد.
کارش تموم شد. لبخندی زد.
-عالی شد!
نگاهی به ناخونهای لاک خورده ام انداختم. واقعاً زیبا شده بودن. چشمکی زد.
-کارم چه خوب شده ها !!!
خندیدم.
-عالی!!
-میدونی دیانه؟ کمتر دختری پیدا میشه که مثل تو بزرگ شده باشن و انقدر محکم باشن.
من روزانه خیلی مراجعه کننده دارم. دخترهایی که بخاطر یه شکست کوچیک خیلی کارها کردن.
جامعه ی ما داره رو به افسردگی میره. همه خسته ان، همه بی حالن. دیگه خانواده ها برای هم وقت نمیذارن.
نگاهم رو به لاک انگشتم دوختم. زمزمه کردم:
-روز اولی که وارد مدرسه ی روستا شدم خانم معلم پرسید «کی هست که پدر یا مادر نداشته باشه؟»
اون روز دلم نمی خواست که خانم بفهمه من نه پدر دارم نه مادر اما بچه ها با دست من رو نشون دادن.
نتونستم تحمل کنم و گریان از کلاس زدم بیرون. تا خونه گریه می کردم و می گفتم «من بی بی رو دارم، مادرم میاد و من و با خودش میبره»
وقتی وارد حیاط شدم بی بی با دیدنم هول کرد. قضیه رو براش تعریف کردم.
عزیز اون روز بغلم کرد و خیلی باهام حرف زد. از همه جا و همه چیز. اون روز بهم گفت که مادرم هیچ وقت برنمی گرده و من باید قوی باشم.
سخت بود هضم کردن حرف های بی بی!
چند روز مدرسه نرفتم اما بالاخره رفتم. هر چی بزرگ تر شدم بیشتر …
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۳]
#پارت_224
-فهمیدم که نمیشه گذشته رو درست کرد. گذشته ی من مال گذشته است. وقتی مرجان منو نخواسته نمیگم سخت نیست، درد داره اما ناراحتی من یا خودکشی و افسردگیم باعث میشه چیزی تغییر کنه و مرجان دنبال دخترش بگرده؟ نه، چیزی تغییر نمیکنه.
زانوهام رو توی بغلم جمع کردم. امیر حافظ لبخندی زد.
-کاش همه مثل تو فکر می کردن.
بلند شدم.
-من برم … الان بهارک بیدار میشه.
امیر حافظ هم بلند شد.
-راستی خودت به بهارک گفتی بهت مامان بگه؟
-نه، برای اولین بار وقتی من و مامان صدا کرد نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم. دلم برای بهارک می سوزه، اونم قربانی بزرگ ترهاش شده.
امیر حافظ سری تکون داد. سمت سالن رفتیم.
بهارک بیدار شده بود و صدای گریه اش از اتاق احمدرضا می اومد. ترسیدم.
در اتاق رو زدم و وارد شدم. بهارک روی زمین بود و احمدرضا رو به روی پنجره ایستاده بود.
بهارک و بغل کردم.
-خوش گذشت؟
-بله؟
چرخید و با اخم نگاهم کرد.
-میگم دیدار یواشکیتون خوش گذشت؟ تو قراره بچه ی من و نگهداری یا بقیه رو ساپورت کنی؟
سرم و پایین انداختم.
-فکر کردم بهارک دیر بیدار میشه. امیر حافظ کارم داشت.
-آها یعنی کار اون از بچه ی من مهم تره؟
-نه آقا …
نمیدونستم چی بگم. سکوت کردم. اومد جلو و توی دو قدمیم ایستاد.
-دفعه آخرت باشه بهارک و تنها میذاری و میری دنبال عشق بازی خودت!
دستی به گوشه ی روسریم کشیدم.
-بله آقا، اما …
مچ دستم اسیر دستش شد.
-این چیه؟
-لاکه.
پوزخندی زد.
-اونو که دارم میبینم، کور نیستم. از کجا آوردی زدی؟
-امیر حافظ برام زد.
ابروشو بالا داد. دست به سینه شد.
-اون وقت اون از کجا آورده؟
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۳]
#پارت_225
-از وسایل دخترا برداشته.
سرش و روی صورتم خم کرد. با تن صدای محکم و آروم لب زد.
-یعنی تو لاک دخترها رو دزدیدی؟
-نه آقا!
-بهتره برم بهشون بگم که حواسشون به بقیه ی وسایلاشون باشه تا تو ندزدی!
-اما من دزد نیستم!!
احمدرضا بی خیال شونه ای بالا داد و سمت در رفت. ترسیدم.
-آقا خواهش می کنم.
رو پاشنه ی پا چرخید.
-باشه، بشین لاکا رو پاک کن.
-الان؟
-آره همین الان.
-با چی؟
-با چاقو.
نگاه ملتمسم رو بهش دوختم. نگاهش رو ازم گرفت و روی صندلی نشست.
-منتظرم … چاقو تو بشقابه …
بهارک و کنارم گذاشتم و چاقوی میوه خوری رو برداشتم. به هر جون کندنی بود لاک ها رو پاک کردم.
کمی بخاطر پاک کردن با چاقو کدر شدن.
-می تونم برم؟
-بار آخرت باشه به وسایل دیگران دست می زنی.
-اما من برنداشتم!
-نمیدونم امیر حافظ تو توی دهاتی چی دیده!!
بهارک و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم. مرجان با دیدنم پوزخندی زد.
سمت آشپزخونه رفتم و غذای بهارک و دادم. خواستم بیام بیرون که مرجان تو چهارچوب در نمایان شد.
-ببینم دختر جون تو انگار حالیت نیست!
-منظورتون چیه؟
—یعنی تو منظور منو نمی فهمی؟ بهتره دور و بر احمدرضا کمتر بپلکی …
-باید از شما اجازه بگیرم؟
دندون قروچه ای کرد.
-حواست باشه یه کاری نکنم برای همیشه بیرونت کنه! شنیدم بدبخت بیچاره ام که هستی و جائی برای زندگی نداری.
پوزخندی زدم.
-شما هر کاری از دستت برمیاد انجام بده.
و از کنارش رد شدم. قلبم تند می زد. هر بار که با مرجان برخورد داشتم حالم اینطوری می شد.
هوا داشت تاریک می شد که امیر حافظ …
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۳]
#پارت_226
امیر حافظ اومد کنارم.
-خوبی؟
سری تکون دادم.
-فکر کنم خوب باشم.
بازوهام رو به آغوش گرفتم.
-اِه، لاکاتو پاک کردی؟ برات لاک پاک کن آوردم.
-آره.
-چرا انقدر بد پاک کردی؟
-همینطوری!
امیر حافظ دیگه چیزی نگفت. نمیدونست احمدرضا به زور باعث شد پاک کنم.
چند روزی از اومدنمون میگذشت.
همه توی سالن نشسته بودیم که آقاجون گفت:
-حالا که مرجان هم اینجاست میخوام یه عروسی راه بندازیم.
همه متعجب به آقاجون چشم دوخته بودن. خاله لبخندی زد.
-حالا عروسی کی رو قراره برگزار کنیم؟
آقاجون دستی به عصاش کشید.
-من و طلعت (خانم جون) تصمیم گرفتیم هانیه با …
مکثی کرد و نگاهش رو به امیر حافظ دوخت.
-ما تصمیم گرفتیم امیر حافظ و هانیه با هم ازدواج کنن!
لحظه ای حس کردم نفسم بند اومد. همه شوکه شده بودن. خاله رنگ از روش پرید. هانیه بلند شد و سمت اتاق رفت.
اما چرا حال من بد شد؟! چرا دوست ندارم امیر حافظ مال کسی بشه؟
امیر حافظ بلند شد.
-آقاجون بزرگ تر مائی و احترامت واجب، اما شما از من یا هانیه پرسیدین که این تصمیم رو برای ما گرفتین؟
-نیازی به پرسیدن نیست. فکر نکن چون پشت لبت سبز شده خودت میتونی هر تصمیمی بگیری! هانیه یه بار برای خودش تصمیم گرفت کافیه! صلاح شماست که با هم ازدواج کنید.
نگاهم ناخواسته سمت نسترن کشیده شد. گوشه ی لبش رو به دندون گرفته بود و با اخم به آقاجون خیره بود.
قلبم سنگین میزد. انگار داشتن بهترین جزء وجودم رو ازم می گرفتن.
-اما شاید من یکی دیگه رو دوست داشته باشم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۳]
#پارت_227
آقاجون برافروخت.
-امیر حافظ تو خوب میدونی عشق و عاشقی تو این خاندان ممنوعه! ما یه بار عاشقی داشتیم بسه!!
-اما من هیچ احساسی به هانیه ندارم!
-رفتین توی زندگی احساس بهش پیدا می کنی.
-من هر چی میگم شما یه چیز دیگه میگین!
و از سالن زد بیرون. جو بدی به وجود اومده بود. همه سکوت کرده بودن.
دلم هوایی برای نفس کشیدن می خواست. احمدرضا بلند شد.
-عمو فکر کنم دوره ی قاجار تموم شده باشه. الان جوون ها خودشون تصمیم می گیرن!
-تا من زنده ام و بزرگ این خانواده، باید همه تابع حرف من باشن!
احمدرضا سری تکون داد و سمت اتاقش رفت. امیر علی هم از سالن بیرون رفت.
با رفتن بقیه دائی رو به آقاجون کرد.
-چرا مجبورش می کنی هانیه رو بگیره؟ اون حق داره یه دختر بگیره نه هانیه رو…
و سرش رو پایین انداخت.
-تو کار من دخالت نکن!
-اما آقاجون قرار بود نسترن با امیر حافظ ازدواج کنه.
-حامد گفتم تو کار من دخالت نکن… من میدونم دارم چیکار می کنم؛ امیر حافظ بهترین گزینه برای هانیه است، هم فامیله و هم سر به زیر تر از بقیه و فهمیده.
-چی بگم آقاجون؟ …
و بلند شد. دیگه نشستنم رو جایز ندونستم و بلند شدم. دلم می خواست دنبال امیر حافظ برم اما می ترسیدم.
به ناچار وارد اتاق شدم اما با دیدن جو اتاق حالم بدتر شد. هانیه یه گوشه داشت گریه می کرد و نسترن یه گوشه.
هدی و نسرین داشتن پچ پچ می کردن.
سرگردون وسط اتاق ایستاده بودم که با صدای احمدرضا از پشت در سمت در چرخیدم و بازش کردم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۳]
#پارت_228
احمدرضا پشت در ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم.
-بهارک و بیار اتاق من بخوابون.
ابروهام از تعجب بالا پرید.
-همین جا می خوابونمش.
اخمی کرد.
-دو روزه بهت رو دادم دوباره دور برت داشته؟ حرفی که زدم رو گوش کن زود باش.
و رفت سمت اتاقش. نفسم رو کلافه بیرون دادم. بهارک و بغل کردم و سمت اتاق احمدرضا رفتم.
وارد اتاق شدم. داشت لباس عوض می کرد. سریع پشت بهش کردم.
-در زدن یادت ندادن؟ برو بچه رو روی تخت بخوابون.
-اما آقا بهارک تا تو بغل نباشه نمی خوابه.
-خودم میدونم.
کلید به در اتاق انداخت. با قفل شدن در اتاق ترسیده نگاهش کردم.
-چیه؟ نترس خوردنی نیستی.
گوشه ی تخت به پشت دراز کشیدم و بهارک رو روی سینه ام گذاشتم.
احمدرضا اومد سمت تخت و با فاصله ی کمی کنارم دراز کشید.
با صدای آرومی شروع به خوندن لالایی برای بهارک شدم. احمدرضا دستش و روی چشم هاش گذاشت.
بوی عطرش تمام مشامم رو پر کرد. بهارک دست دراز کرد و تکه ای از موهام رو از زیر شالم به دست گرفت.
ذهنم درگیر امیر حافظ بود. دلم می خواست الان کنارش بودم. با شل شدن دست بهارک فهمیدم خوابش برد.
آروم روی تخت گذاشتمش و از تخت پایین اومدم.
-کجا؟
ترسیده دستم و روی قلبم گذاشتم.
-بهارک خوابید. تا صبح بیدار نمیشه. میرم اتاق خودم.
-لازم نکرده، همین جا بخواب.
با عجز نالیدم.
-آقا خواهش می کنم.
دستش و از روی چشم هاش برداشت. نگاهش رو تو تاریک روشن اتاق به چشم هام دوخت.
-درم ببند.
خوشحال سمت در اتاق رفتم و در و باز کردم. سریع از اتاق بیرون اومدم.
کسی توی سالن نبود. در سالن رو باز کردم و …
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۳]
#پارت_229
صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. چراغ های پایه بلند باغ روشن بودن.
آرو اومدم بیرون. نگاهی به اطراف انداختم اما امیر حافظ رو ندیدن.
کمی جلوتر رفتم اما نبود. شاید رفته بخوابه.
راه رفته رو خواستم برگردم که محکم به جسمی برخوردم. ترسیدم و اومدم جیغ بزنم که دستش و روی دهنم گذاشت.
صدای گرم و مهربونش کنار گوشم بلند شد.
-هیسس منم.
آروم سری تکون دادم. امیر حافظ دستش و از روی دهنم برداشت. فاصله ی بینمون قد یه کف دست هم نبود.
سر بلند کردم و تو تاریک و روشن حیاط به صورتش چشم دوختم. نگاهش کلافه بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
-تا حالا دیده بودی پسری رو مجبور به ازدواج کنن؟
سرم و پایین انداختم. دست گرمش زیر چونه ام نشست. سرم و بلند کرد. نگاهش رو به چشمهام دوخت.
-تا حالا عاشق شدی؟
با این حرفش احساس کردم قلبم از جاش کنده شد. نمیدونستم چی بگم؟ اصلاً عاشقی چه طعمی داشت؟
لبخند غمگینی زد.
-یه مدل دیگه می پرسم … تو تا حالا شده کسی رو دوست داشته باشی و از نبودنش ناراحت بشی؟
کمی ازش فاصله گرفتم. نگاهم رو به سرامیک های جلوی پام دوختم. با صدای مرتعش و لرزونی لب زدم:
-من نمیدونم عاشقی یعنی چی! من نمیدونم دوست داشتن چجوریه! شاید تا حالا عاشق کسی نشده باشم اما دوست ندارم تو تنهام بذاری.
و سریع از کنارش رد شدم. قلبم محکم و کوبنده میزد. وااای من چی گفتم به امیر حافظ؟ نباید می گفتم!
وارد سالن شدم و با گامهای آهسته به سمت اتاق رفتم. در اتاق رو باز کردم.
همه خواب بودن. پتوئی برداشتم و گوشه ی اتاق توی خودم جمع شدم.
چشم هام رو بستم اما فکر و خیال اجازه نمیداد تا بخوابم
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۴]
#پارت_230
به هر سختی بود خوابیدم. صبح با کسالت بلند شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. اما خبری از بهارک نبود.
هراسون بلند شدم اما با یادآوری اینکه بهارک تو اتاق احمدرضاست نفسم رو آسوده بیرون دادم.
رختخوابم رو جمع کردم. شالم و رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. کسی توی سالن نبود.
سمت اتاق احمدرضا رفتم که در سالن باز شد و مرجان با لباس ورزشی وارد سالن شد.
دستم روی دستگیره ی اتاق احمدرضا بود. با دیدنم اخمی کرد.
-چیه انقدر آویزونشی؟ دیشب تا دیروقت اتاقش بودی، باز الان دوباره داری میری؟!
پوزخندی زدم.
-باید از شما اجازه بگیرم؟
ضربه ای به در اتاق زدم و خواستم دستگیره رو بکشم پایین که در باز شد و تو سینه ی کسی رفتم.
سر بلند کردم.
نگاهم به احمدرضا افتاد. بازوم رو سفت گرفت. آخ آرومی گفتم. نیم نگاهی به مرجان و بعد به من انداخت.
کشیدم تو اتاق و رو کرد به مرجان.
-تو به ورزشت برس!
در اتاق رو بست. متعجب نگاهش کردم. ضربه ی آرومی به سرم زد.
-به اون مغز کوچولوت فشار نیار، پوک میشه!
بهارک غلطی تو تخت زد. احمدرضا تیشرتش رو پوشید. بهارک رو بغل کردم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت.
بهارک به بغل از اتاق بیرون اومدم. بقیه هم کم کم بیدار شدن و صبحانه توی سکوت خورده شد.
بعد از صبحونه آقاجون اعلام کرد تا برگردیم.
این بار امیر علی همراه آقاجون اینا بود. نگاهم به امیر حافظ افتاد.
از وقتی که بیدار شده بود سکوت کرده بود. انگار چیزی آزارش می داد.
وسیله ها رو جمع کردیم. آقاجون رو کرد به امیر حافظ.
-فکرهات رو کردی؟
-نیازی به فکر کردن نیست آقاجون، من حرفهام رو بهتون زدم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۴]
#پارت_231
آقاجون اخمی کرد.
-منم جوابم رو بهت گفتم پسر جون… پس بهتره فکرات رو بکنی!
امیر حافظ بی هیچ حرفی سوار ماشینش شد. دائی حامد گفت:
-بهتره سوار شیم.
همه سوار ماشین هاشون شدن. منم سوار شدم. پیامی به امیر حافظ دادم.
“فردا بیا مربا و لواشک سهمت رو ببر.”
بعد از چند دقیقه صدای پیامک گوشیم بلند شد. احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.
“میام”
لبخندی روی لبهام نشست و گوشی رو توی کیفم گذاشتم.
-نکنه دوست پسر پیدا کردی!
-کی؟ من؟ …
-نه، عمه ی مرحومم … حتماً یکی از همون روستائی هاتون که از قبل می خواستت حالا بهت پیام میده.
و صدای خنده ی تمسخرآمیزش بلند شد. نگاهش کردم.
-عیب نداره، یه روز یه دوست پسر خوب پیدا می کنم.
سرم و پایین انداختم و تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
خسته شده بودم و بلافاصله بعد از رسیدن سبد میوه ها و مربا و لواشک رو به آشپزخونه بردم.
همه رو جاساز کردم. حموم رو آماده کردم و بهارک رو حموم کردم. دوشی گرفتم. از خستگی کنار بهارک خوابم برد.
با احساس کشیده شدن چیزی روم چشم هام و نیمه باز کردم و پتو رو توی بغلم گرفتم. با تابش نور آفتاب چشم باز کردم.
دلم نون تازه می خواست. لباس پوشیده از خونه بیرون زدم. کوچه خلوت بود.
نگاهی به سر و ته کوچه انداختم. پسری با لباس ورزشی از کنارم رد شد.
-آقا …
ایستاد و روی پاشنه ی پا چرخید. نگاهی بهم انداخت.
-تازه به این کوچه اومدین؟
با دست به در خونه ی احمدرضا اشاره کردم.
-مال این خونه هستیم. ببخشید شما …
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۴]
#پارت_232
-بله؟
جوان نگاهش رو به لبهام دوخت.
-فامیل های آقای ارسلانی هستی؟
از اینکه میون حرفم پریده بود اخمی کردم. نمیدونستم چی بگم.
-من پرستار دخترشون هستم.
سری تکون داد.
-می تونم سوالم رو بپرسم؟
-بله، بپرس.
-اینجا، یعنی این نزدیکی ها نونوائی داره؟
دستی به چونه ی بدون ریشش کشید.
-آره، از کوچه برو بیرون، سمت راست نونوائی هست.
لبخندی زدم.
-ممنون.
لبخند دندون نمائی زد.
-خواهش می کنم خانوم کوچولو… من پارسام و شما …؟
نگاهی به دستش انداختم.
-منم دیانه ام، با اجازه.
و نذاشتم ادامه بده و سریع پشت بهش کردم. سمت انتهای کوچه شروع به راه رفتن کردم.
همونطور که گفته بود نونوائی رو پیدا کردم. نون سنگک تازه گرفتم و به خونه برگشتم.
در سالن رو باز کردم اما با دیدن احمدرضا که روی مبل رو به روی در نشسته بود شوکه قدمی به عقب برداشتم.
از روی مبل بلند شد.
-لاس زدنتون تموم شد؟
-یعنی چی؟
پوزخندی زد.
-یعنی چی نداره … فکر کردی ندیدم با پسر خانم شمس داشتی لاس میزدی؟
-خانم شمس؟
با دو گام بلند خودش رو بهم رسوند.
-خانم شمس عمه ی منه، فکر کردی خودت رو به مظلومیت بزنی منم عر عر نمی فهمم؟
دخترخانم، اینو تو مغزت فرو کن؛ قد موهای سرت زن و دختر تو دست و بالم بوده. معلوم نیست از نبودن من استفاده کرده تو این خونه چیکار می کنی!!
از فردا که تمام ساختمون دوربین کار گذاشتم دیگه هیچ غلطی نمی تونی بکنی!
-اما من هیچی از حرفهای شما نمی فهمم!
با کشیده ای که زد لحظه ای حس کردم برق از جلوی چشمهام پرید.
به عقب پرت شدم و به در سالن خوردم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۴]
#پارت_233
درد تو کمرم پیچید و نون از دستم افتاد. روی دو زانو کنارم نشست.
-اینو زدم تا دیگه من و دور نزنی، فهمیدی؟
چشمهام پر از اشک شد. با بغض و صدای لرزونی لب زدم:
-اما من دروغ بهتون نگفتم.
موهام رو محکم کشید.
-پس یک ساعت داشتی با اون حروم زاده چی می گفتی؟!
-هیچی بخدا، فقط آدرس نونوائی رو پرسیدم.
با عصبانیت موهام و ول کرد.
-می کشمت دفعه ی بعد ببینم باهاش هم کلام شدی!
-چشم.
پشت بهم سمت پیانو رفت. دلم می خواست های های گریه کنم. به سختی از روی زمین بلند شدم و نون رو برداشتم.
دستم رو به کمرم گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم. نوای پیانو توی سالن پیچید. نون رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم.
بغضم شکست و اشکم روان شد. با قطع شدن صدای پیانو از روی صندلی بلند شدم. آبی به دست و صورتم زدم.
صدای گامهاش که هر لحظه به آشپزخونه نزدیک می شد رعشه به تنم می انداخت. سایه اش رو بالای سرم حس کردم.
ضربان قلبم بالا گرفت. صندلی رو عقب کشید و نشست. چائی رو کنارش گذاشتم.
-شما زن ها رو آزادی بدن، صد بار خیانت می کنین. حقتونه که سخت گرفته بشین!
لبم رو به دندون گرفتم. توی سکوت صبحانه اش رو خورد و از آشپزخونه بیرون رفت.
با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم و روی صندلی آشپزخونه ولو شدم.
بعد از چند دقیقه صدای موتور ماشینش اومد. صبحانه ی بهارک رو دادم و دستی به خونه کشیدم.
کنار بهارک روی مبل نشسته بودم که صدای آیفون بلند شد. شالم رو از روی دسته ی مبل برداشتم.
از آیفون نگاهم به امیر حافظ افتاد. دکمه ی آیفون رو زدم و در سالن رو باز کردم. در حیاط باز شد و امیر حافظ با …
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۴]
#پارت_234
دست پر وارد حیاط شد. نگاهی به نایلون های توی دستش انداختم.
-اینا چیه؟
ابروئی بالا داد.
-یه دختر خوب اول سلام می کنه.
-سلام.
-آفرین، حالا شد. برات کتاب گرفتم تا بخونی برای سال دیگه از الان آماده باشی.
-برای منه؟!
-آره … مگه جز تو کس دیگه ای هم هست؟
-نه…
یکی از نایلونها رو از دستش گرفتم و با هم وارد سالن شدیم. امیر حافظ روی مبل نشست.
سمت آشپزخونه رفتم و شربت آلبالوئی که شیره اش رو از آلبالوهای تازه درست کرده بودم توی لیوان های پایه بلند ریختم و به سالن برگشتم.
امیر حافظ لیوانی برگشت.
-به به، چی درست کردی؟
-برای خاله هم گرفتم، با خودت ببر.
امیر حافظ کمی از شربتش رو خورد.
-عااالیه!!
نمیدونستم بپرسم یا نه؟
-چیزی میخوای بپرسی؟
-تو حالا چیکار می کنی؟
-چیکار باید بکنم؟ زندگی می کنم.
-نه، منظورم حرف آقاجونه.
-من زیر بار حرف زور نمیرم، اینو خود آقاجون هم میدونه و مهم تر از همه من دلم پیش کسی دیگه است.
نمیدونم چرا با این حرفش دلم یه جوری شد و گرمی خون رو روی گونه هام حس کردم.
خم شد و چند کتاب از توی نایلون درآورد.
-اینا رو بخون جاهایی که مشکل داشتی حتماً بهم زنگ بزن.
سری تکون دادم. بعد از چند دقیقه بلند شد.
-من برم.
بلند شدم.
-چند لحظه صبر کن.
سبد چیزهایی که آماده کرده بودم رو برداشتم.
-این برای شماست.
-دستت درد نکنه.
لبخندی زدم. گونه ام رو کشید. ضربان قلبم بالا رفت. دستم و روی گونه ام گذاشتم.
امیر حافظ رفت اما ذهنم درگیرش بود.
از اینکه نمی خواست با هانیه ازدواج کنه خوشحال بودم. خودمم حالم رو درک نمی کردم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۴]
#پارت_235
کتاب ها رو برداشتم و به طبقه ی بالا رفتم. همه رو تو قفسه چیدم تا سر فرصت بخونمشون.
روزها از پی هم میگذشت بدون اینکه از کسی خبر داشته باشم.
بعد از اون روزی که نونوائی رفتم دیگه از خونه بیرون نرفتم.
در حال مطالعه ی کتاب بودم که در سالن باز شد و احمدرضا وارد شد. در حال صحبت با تلفن بود.
-هامون بهت گفتم خونه ی ما نمیشه … چی می گی؟ نه!
و گوشی رو قطع کرد. نگاهم بهش بود.
-به چی زل زدی؟ برو چائی بیار.
سریع سمت آشپزخونه رفتم و با سینی چائی برگشتم که دوباره تلفنش زنگ خورد.
-تو چی میگی برزو ؟
با آوردن اسم برزو دوباره تنفرم نسبت به این مرد فوران کرد.
-من از دست شماها چیکار میتونم بکنم؟
و گوشی رو قطع کرد. “یعنی میخواست توی خونه اش مهمونی بگیره؟” سینی رو کنارش روی میز گذاشتم.
حواسش انگار جای دیگه ای بود. نگاهم به ته ریشش افتاد و موهایی که به خوبی کوتاه شده بود.
با بلند کردن سرش سریع نگاهم رو ازش گرفتم.
-با من کاری ندارین؟
-چرا، احتمالاً فردا شب کلی مهمون داشته باشم. صبح چند نفر رو میفرستم همه جا رو تمیز کنن و دستی هم به سونا جکوزی و استخر پایین بکشن.
ابروهام از تعجب بالا پرید.
-یعنی زیر این خونه یه استخر مجهزه؟!
پوزخندی زد.
-یعنی تو طبقه ی پایین رو ندیدی؟
سری تکون دادم.
-مگه پایینم دارین؟
صدای قهقهه اش بلند شد.
-همه پایین دارن!
-همه پایین دارن؟
شدت خنده اش زیاد شد. سری تکون داد.
-واقعاً خنگ و دهاتی هستی. بعداً میفهمی که اون پایین داشتن خیلی هم خوبه. حالا میتونی بری استراحت کنی.
بلند شدم و …