رمان پارلا

پارت 8 رمان پارلا

5
(1)

ممنون… واقعا خوشحالم کردی.
او دوباره لبخند زد و من دهانم را باز کردم که بگویم… شاید برای تو اهمیتی نداشته باشم… ولی تو برای من بی اهمیت نیستی… دیگه نیستی… شاید چون الان داری می ری این حس بهم دست داده… شاید تحت تاثیر اتفاقات امروز دارم این حرف رو می زنم… ولی ایمان دارم که دلم برایت تنگ می شه… می خوام بدونی که هیچ وقت برایم مثل بقیه نبودی… نه توی ذهنم و نه توی واقعیت… و می خوام بدونی که خیلی مردتر از هر مردی هستی که تا حالا دیدم… من هیچ وقت پیش تو حس نکردم که احتیاج دارم کس دیگه ای باشم… پیش تو همیشه این که خودم باشم کافی بود… هیچ وقت یادم نمی ره که امروز توی اوج دل شکستگی و بی پناهیم، چتر کی بالای سرم بود و کی بود که بهم گفت ((من به کسی اجازه نمی دم تحقیرت کنه.))… .
یک دنیا در دلم حرف زدم و جمله پشت سر هم ردیف کردم ولی نتوانستم هیچ کدامشان را به او بگویم. فقط بغض کردم… چانه ام لرزید و یک خداحافظ گفتم… از ماشین پیاده شدم… به سمت ماشین آژانس رفتم… سعی کردم برای احساسی که شروع نشده داشت تمام می شد گریه نکنم… .
هنوز ماشین راه نیفتاده بود که سیاوش به شیشه ی ماشین زد. من سریع شیشه ی ماشین را پایین کشیدم. در دل خدا خدا می کردم که از تصمیمی که داشت منصرف شده باشد. همین که شیشه را پایین دادم و به صورتش زل زدم گفت:
پارلا… اگه دیشب بهت گفتم برام مهم نیست… منظورم این نبود که برام اهمیتی نداری… منظورم این بود که این قدر چیزهای مهمتری در مورد تو برام وجود داره که اون تصوری که تو وحشت داشتی من داشته باشم اصلا به چشم نمی یاد. هر چیزی که مربوط به تو باشه برای من مهمه و برای همین دارم ازت فاصله می گیرم… معذرت می خوام که توی این موقعیت قرار دادمت… خداحافظ!
او به سمت ماشینش رفت و من به رفتنش نگاه کردم. ماشین به راه افتاد و من با دنیایی از دلتنگی… ترس … دل شکستگی… تنها ماندم. سرم را روی کیف جدیدم گذاشتم و به دنبال حس تنفر و ترسی که آن اوایل از سیاوش داشتم گشتم… اثری ازش پیدا نمی کردم. انگار هرگز آن احساس وجود نداشت… با خودم فکر کردم:
شاید برای این می ترسیدم که می دونستم او مثل بقیه نیست… با همه فرق می کنه… و کسایی که برای آدم با بقیه فرق می کنند خیلی راحت می تونند به احساسات خاموش آدم تلنگر بزنند… شاید برای همین ناخودآگاه از او می ترسیدم… شاید!
توی ذهنم راننده را مجبور کردم که ماشین را نگه دارد… از ماشین پیاده شدم و توی آن باران به سمت سیاوش دویدم… او صدای گام هایم را شنید و به سمتم برگشت… دستم را دور گردنش انداختم و او را در آغوش کشیدم… بهش گفتم برام مهم نیست که بابای علیرضا چه نقشه ای برایم دارد… بهش گفتم نمی خواهم ترکش کنم… .
ولی من به راهم ادامه دادم. همان طوری که همیشه تصمیم داشتم بین احساس و پول، پول را انتخاب کردم. به آن راه ادامه دادم… باری دیگر خواستم که پارلا باشم و مثل او فکر کنم. یک بار دیگر احساساتم را در درون خودم کشتم. رفتم تا شاید همان طور که همیشه می خواستم با مردی ازدواج کنم که برایم از آن حرف های تکراری و سطحی بزند… رفتم تا زندگیم را با مادیات و به دور از احساسات عجیب، ناشناخته و تکان دهنده آغاز کنم … و شاید یک روز خودم را در انبوه قرص های اعصاب و ضد افسردگی غرق کنم… .
****
راحله در را باز کرد. از صورتش مشخص بود که نگران چیزی است ولی اصلا در این مورد کنجکاو نبودم. زیرلب سلامی کردم و یکراست به سمت اتاقم رفتم. مادرم و الهه پشت سرم وارد اتاق شدند. راحله در چهارچوب در ایستاد و مشغول جویدن ناخن هایش شد. مانتوی خیسم که به بدنم چسبیده بود را در آوردم و روی تخت انداختم. مادرم گفت:
ای وای! دختر این چیه که تو پوشیدی؟ نمی گی توی این سرما مریض می شی؟
به لباسم نگاه کردم. یک بلیز آستین کوتاه یشمی که کاملا خیس شده بود به تن داشتم. با بداخلاقی رو به مادرم و الهه کردم و گفتم:
چی می خواین که اینجا جمع شدین؟
مادرم و الهه بهم نگاه کردند. در دل گفتم:
باز این مادر و خواهر چه نقشه ای برای من دارن؟
سرم درد می کرد و بی حال بودم… هیچ چیزی را بیشتر از خوابیدن در رختخواب گرم ولی نچندان نرمم نمی خواستم. روی تخت نشستم و تازه چشمم به صورتم افتاد. دوباره پای چشم هایم سیاه شده بود… از باران متنفر بودم… جلوی آینه رفتم و مشغول تمیز کردن صورتم شدم. الهه اشاره ای به کیف جدیدم کرد و گفت:
چه خوشگله… تازه خریدیش؟
عضلات صورتم از ناراحتی منقبض شد. اخم هایم در هم رفت و با صدای گرفته ای گفتم:
آره… .
خوشبختانه راحله رفت سر اصل مطلب و گفت:
مارال زنگ زده بود… نگرانت بود.
الهه دنباله ی حرف او را گرفت و گفت:
می گفت خانوم شهنازی اومده بود آرایشگاه… .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
خب! که چی؟ منتظرید چی از من بشنوید؟
مادرم با دلسوزی گفت:
نگرانت بودیم مامان جان! مارال می گفت وقتی از آرایشگاه بیرون اومدی خیلی بهم ریخته بودی.
با صدای بلندی گفتم:
الان حوصله ی هیچ کس رو ندارم. خواهش می کنم برید بیرون.
الهه پوفی کرد و گفت:
یادته بهت چی گفتم؟ بهت گفتم که از کسری فاصله بگیر. این قدر مغروری و این قدر زود نسبت به من جبهه می گیری که اصلا متوجه نمی شی چی بهت می گم. من این روز رو می دیدم… برای همین اون حرف ها رو بهت زدم. قبول کن بعضی وقت ها ممکنه آدم هایی اطرافمون باشن که از ما بیشتر بدونن.
با عصبانیت رو به او کردم و گفتم:
می دونی مشکل تو چیه؟ مشکلت اینه که زیادی حرف می زنی. همه ش داری نصیحت می کنی و راه و چاه رو نشون می دی. فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی چون دندون پزشکی قبول شدی و من شیمی، از من بیشتر می فهمی و باهوش تری؟ خوبه سه سال ازم بزرگتری نه ده سال!
مادرم گفت:
بسه جمیله!
داد زدم:
آره! همیشه این منم که باید بس کنم! هیچ وقت کسی توی این خونه به الهه نمی گه که ساکت شه. برین بیرون. می خوام بخوابم.
الهه دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی آن قدر بد نگاهش کردم که منصرف شد. آن ها را بیرون کردم و در را پشت سرشان قفل کردم. روی تخت نشستم و دستی به آن کیف سورمه ای رنگ کشیدم… بی اختیار از جایم بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و دنبال مردی سیاهپوش گشتم که نزدیکی چراغ برق ایستاده باشد و به پنجره ی اتاقم زل زده باشد ولی… کوچه کاملا خالی بود… .
******
مارال با سر و صدا وارد اتاقم شد. جستی زد و روی تخت پرید. خنده کنان گفت:
قیافه ی مریض و داغون این دختره رو!
با صدایی گرفته گفتم:
خفه شو!
صورت شاد و شنگول مارال بعد دو روز خنده به لب هایم آورد. مارال کنارم دراز کشید و گفت:
خوب این دو روز رو از زیر کار در رفتی ها! بیچاره ساقی و مهری خانوم… فکر می کردند به خاطر حرف های اون زنیکه دیگه نمی خوای بیای آرایشگاه.
پوزخندی زدم و گفتم:
وقتی یاد حرف هایی می افتم که جلوی اون همه آدم بهم زد هوس می کنم برم خودم و گم و گور کنم.
مارال خندید و گفت:
تو بی آبروتر از این حرف هایی! می شناسمت… عمرا دست از کار نمی کشی.
شانه بالا انداختم و چیزی نگفتم. سرماخورده بودم و گلویم درد می کرد. کمی هم تب داشتم. به مارال گفتم:
برو اون ورتر بشین. سرما می خوری.
مارال بدون توجه به حرفم به کیف جدیدم اشاره کرد و گفت:
این و کی خریدی شیطون؟
ناخودآگاه با دیدن کیف لبخندی بر روی لب هایم نشست و گفتم:
سیاوش برام خریده.
مارال با تعجب فریاد زد:
چی؟ کی؟
گفتم:
هیس! آروم تر!
مارال گفت:
چرا جو می دی؟ چی چی و آروم تر؟ کسی خونه تون نیست که!… آهان! نگران راحله ای؟ اون که حساب نمی شه.
و خندید. سرم را روی بالش گذاشتم و آهی کشیدم. مارال با مشت به بازویم زد و گفت:
بگو دیگه! تعریف کن… ماجرا چیه؟
سر تکان دادم و گفتم:
می دونی مارال!… خیلی خوبه که دیگه قرار نیست سیاوش رو ببینم… اگه رابطه مون بیشتر ادامه پیدا می کرد عاشقش می شدم… وقتی به این موضوع فکر می کنم که دیگه قرار نبینمش… .
مارال لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
دیدی گفتم با تقدیرت نجنگ! آخ آخ آخ! بالاخره جذابیت سیاوش کار دستت داد؟ بالاخره فهمیدی که این پسر خوش تیپ و قیافه ست؟ فهمیدی که چه کیس مناسبیه؟
اخم کردم و گفتم:
اون قسمتی که گفتم دیگه قراره نبینمش رو اصلا شنیدی؟
مارال جدی شد و گفت:
ماجرا چیه؟
دوباره آه کشیدم. حوصله نداشتم که همه چیز را برایش تعریف کنم. برای همین خیلی مختصر بهش گفتم که سیاوش به خاطر شک و تردیدهای علیرضا تصمیم گرفته است که از این پرونده کنار برود. مارال سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
شانس گند تو… عیب نداره… ایشالا علیرضا رو می گیرن و اون وقت با خیال راحت می تونی با سیاوش دل بدی و قلوه بگیری… آخ که چه بهم می یاین… .
صدای مارال هر لحظه اوج می گرفت. من از حرف هایش خنده ام گرفته بود. مارال ادامه داد:
ماشاالله چشمای هر دو تاتون هم سگ داره… آخ بچه تون چی بشه! ای جان! خدا کنه چشماش به تو بره ولی جذابیتش به باباش. آخ چه قدر به سیاوش می یاد که بابا بشه… .
خندیدم ولی بلافاصله به سرفه افتادم. مارال پشتم زد و گفت:
هل نکن! مال خودته!
دوباره خنده ام گرفت و پشتش سرفه ای دیگر… در همین موقع در باز شد و راحله وارد اتاق شد. نگاه موشکافانه ای به ما کرد و گفت:
سیاوش کیه؟
چشم غره ای به مارال رفتم ولی او از رو نرفت و گفت:
شوهر خواهرت!
راحله با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
چی؟
دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:
گوش نده داره چرت و پرت می گه.
راحله با شک و تردید گفت:
دوست پسر جدیدته؟
برای این که او را از اتاق بیرون بفرستم گفتم:
آره… .
راحله پوزخندی زد و گفت:
پس با این شانسی که تو داری عمرا بیاد تو رو بگیره… مارال بیخودی شلوغش نکن.
من و مارال با تعجب به هم نگاه کردیم. راحله از اتاق بیرون رفت و طبق عادتی که خوشبختانه همه ی اعضای خانواده یمان داشتند در را پشت سرش بست. من خندیدم و گفتم:
این نیم وجبی هم فهمید که چه شانس گند و مزخرفی دارم من.
آهی کشیدم. مارال با عصبانیت گفت:
زهرمار! هی نشستی اینجا آه می کشی! اعصابم و خورد کردی! خب علیرضا رو می گیرن بعد دوباره سیاوش می افته دنبالت.
من من کردم و گفتم:
اگه… اگه… اگه علیرضا رو بگیرن… اعدامش می کنند؟
مارال شانه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم پارلا… مجازات تجاوز همینه دیگه.
با ناراحتی گفتم:
من دوست دارم جلوی علیرضا رو بگیرم که دیگه از این غلط ها نکنه ولی… دوست ندارم اعدامش کنند.
مارال چشمکی زد و گفت:
حیفه پسر به اون خوش تیپیه که اعدام بشه.
چشم غره ای به او رفتم و گفتم:
مسخره بازی در نیار… خب… می دونم کار علیرضا خیلی بد بوده ولی… دوست ندارم بمیره.
مارال نچ نچی کرد و گفت:
چه قدر امروز احساساتی و مسخره شدی! از دست این سیاوش… .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
من اصلا چی کار به کار سیاوش داشتم؟ تو صحبتش و وسط کشیدی.
در همین موقع موبایلم زنگ زد. نیم خیز شدم و گوشی را برداشتم. در دل گفتم:
حتما علیرضاست… دو روزه که نامرد یه دونه زنگ هم نزده… معلومه جدا داره برنامه ریزی می کنه که از ایران بره.
خواستم یک آه دیگر بکشم ولی ترسیدم مارال کتکم بزند… ساقی بود که داشت زنگ می زد. جواب دادم:
چطوری؟
ساقی: پارلا من باید ببینمت.
_ کجایی؟ چی شده؟
ساقی: جاش و بهت می گم… همین الان بیا.
_ چی شده آخه؟ چرا این قدر مضطربی؟ کم مونده بزنی زیر گریه.
ساقی واقعا زد زیر گریه و گفت:
باید کمکم کنی پارلا… خواهش می کنم بیا.
_ کجا؟ خیلی واجبه؟
ساقی: به خدا واجبه… .
_ آخه در مورد چیه؟
ساقی: علیرضا… .
از جا پریدم و گفتم:
علیرضا طوریش شده؟ کجاست؟ حالش خوبه؟
ساقی: اون که خوبه… من… .
_ تو چی؟… حرف بزن دیگه… .
ساقی: علیرضا یه بلایی سرم اورده.
قلبم در سینه فرو ریخت. وا رفتم. دهانم بیهوده باز و بسته می شد و صدایی از گلویم خارج نمی شد. مارال با تعجب به من نگاه می کرد. گریه های ساقی ادامه داشت:
خواهش می کنم پارلا… .
_ خونه ای؟
ساقی: نه… تو بیا شهرک غرب تا بهت بگم کجا همدیگه رو ببینیم.
_ شهرک غرب چرا؟
ساقی: خونه ی یکی از دوستای دانشگام اینجاست.
_ باشه من الان می یام.
ساقی: خواهش می کنم به کسی نگو باشه؟ پیش خودمون باشه… قسمت می دم به جون مامانت که به کسی نگی… قسم بخور!
_ خیلی خب بابا! باشه… قسم می خورم. بذار حاضر شم بیام ببینم چه گندی زدی.
ساقی:پارلا… من و ببخش.
_ چی می گی؟ قاطی کردی؟
ساقی قطع کرد. یک لحظه نفسم بند آمد… من و ببخش یعنی چی؟ نکند او داشت… نکند داشت خودکشی می کرد؟ از جا پریدم و گفتم:
مارال زود باش… فکر کنم علیرضا ساقی رو هم بدبخت کرد… یه حسی بهم می گه ساقی سر خودش یه بلایی داره می یاره. تو رو خدا زود باش.
مارال بلند شد و گفت:
ساقی؟ چرا ساقی؟ ساقی که شبیه مهتاب نیست! یادته رعنا و طاهره و شهرزاد چه قدر شبیه مهتاب بودند؟
با عصبانیت گفتم:
الان وقت بررسی کردن عمل و رفتار یه آدم روانی نیست. زود بپوش که بریم.
مارال مانتویش را پوشید و گفت:
این روانیه احیانا همون روانیه نیست که داشتی برای مردنش تاسف از خودت نشون می دادی؟
جوابش را ندادم. یک شلوار لی قدیمی سورمه ای رنگ با یک مانتوی سفید پوشیدم. شال سرخابی سر کردم و یک سوئی شرت سورمه ای پوشیدم. کیفی که سیاوش بهم کادو داده بود را برداشتم و وسایلم را تویش ریختم. لحظه ی آخر که می خواستم از اتاق خارج شوم به سمت پنجره رفتم و به طرز مسخره و مضحکی به دنبال سیاوش گشتم… او باید می فهمید که ساقی هم به سرنوشت آن سه دختر دچار شده بود… باید می فهمید که با وجود بلایی که سر ساقی آمده بود نمی توانستم نسبت به کارهای علیرضا بی تفاوت باشم… ولی… یادم آمد که او دیگر مسئول این پرونده نبود… جلوی خودم را گرفتم تا دوباره آه نکشم… کیفم را روی شانه ام انداختم و به دنبال مارال از خانه خارج شدم.
طبق معمول توی اتوبوس چپیدیم… میله ی اتوبوس را گرفتم و سرم را بهش تکیه دادم. به اندازه ی کافی حالم به خاطر سرماخوردگی بد بود… ماجرای ساقی هم برایم قوز بالا قوز شده بود. تب داشتم و سرم گیج می رفت. با این حال سعی می کردم قوی باشم و به خودم تلقین کنم که حالم خوب است. مارال گفت:
چرا شهرک غرب؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
گفت خونه ی یکی از دوستای دانشگاهش اونجاست.
مارال ابرو بالا انداخت و گفت:
دوست دانشگاه؟ تا جایی که من یادمه ساقی با هیچ کدوم از بچه های دانشگاه صمیمی نبود.
با بی حالی گفتم:
بی خیال مارال. من چه می دونم!
سرم را به میله تکیه دادم و چشم هایم را بستم.
از اتوبوس که پیاده شدیم مجبور شدیم یک مسیر طولانی را دور بزنیم که با گشت ارشاد برخورد نکنیم. بعد از یک دور شمسی قمری به سمت ایستگاه تاکسی ها رفتیم و سوار یک تاکسی شدیم. من که بی حال بودم خواستم سرم را روی کیفم بگذارم که یاد حرف های سیاوش افتادم. صدایش در سرم پیچید:
تو فقط باید توی خونه بمونی و به همه بگی مریضی. همین!
پوزخندی زدم… چه قدر من دختر حرف گوش کنی بودم! نزدیکی های میدان صنعت که رسیدیم به موبایل ساقی زنگ زدم. جواب نداد… دوباره زنگ زدم… جواب نمی داد. دوباره معده درد عصبیم شروع شد. به دست مارال چنگ زدم و گفتم:
بر نمی داره… .
قلبم به تپش افتاد… ساقی داشت چی کار می کرد؟ با ناامیدی برایش اس ام اسی فرستادم و آدرس خواستم. در کمال تعجب جواب اس ام اسم را داد. آدرس را به مارال نشان دادم. دوباره به ساقی زنگ زدم ولی گوشی را برنداشت.
با گرفتن دو تا تاکسی و کلی دویدن خودمان را به آدرسی که ساقی داده بود رساندیم. ویلایی توی یک کوچه ی سوت و کور بود. با تعجب به خانه ی ویلایی که رو به رویم بود نگاه کردم. مارال سوتی زد و گفت:
ساقی نگفته بود که از این دوستای خوب خوب داره!
من با تعجب به خانه نگاه کردم. در نگاه اول خانه ای شیک به نظر می رسید ولی… من حس خوبی نسبت به پنجره های بدون پرده اش نداشتم. کمی که دقیق شدم فهمیدم که خانه حالت متروکه و خوفناکی دارد. در حیاط سفید خانه نیاز به رنگ زدن مجدد داشت… مارال دستش را دراز کرد تا زنگ بزند. بازویش را گرفتم و گفتم:
صبر کن!
مارال گفت:
چیه؟
نگاهی دیگر به ظاهر مشکوک خانه انداختم و گفتم:
ساقی اگه از این دوست ها داشت تا حالا صد بار ازش برامون حرف می زد.
مارال چشم غره ای بهم رفت و گفت:
مثل این که زیادی با سیاوش گشتی… به همه چیز یه دید پلیسی مسخره داری.
بازویش را فشار دادم و گفتم:
آخه… یه چیز دیگه م هست… سیاوش شب آخر بهم گفت که از خونه خارج نشم چون… می دونم ممکنه مسخره به نظر برسه ولی… بابای علیرضا برایم مامور گذاشته و ممکنه برام دردسر درست کنه. آخه… خود علیرضا بهم گفته بود که باباش خلاف کاره.
مارال دستش را پایین انداخت. با تعجب نگاهم کرد و با صدای بلندی گفت:
این و داری الان به من می گی؟
در همین موقع در خانه با آیفون باز شد. من و مارال با این حرکت ناگهانی از جا پریدیم. دست همدیگر را گرفتیم و یک قدم به سمت عقب برداشتیم. چند بار پلک زدیم و به در نگاه کردیم… مارال کمی شجاعت به خرج داد و با پا به در زد و آن را بازتر کرد. یک حیاط نه چندان بزرگ رو به رویمان بود که به ویلا منتهی می شد. حیاط پر از برگ و شاخه و آشغال بود. مارال دستم را فشار داد و گفت:
بیا برگردیم.
حیاط کاملا شکل حیاط یک خانه ی متروکه را داشت. در همین موقع در ویلا باز شد و ساقی در درگاه ایستاد. با دیدنش نفس راحتی کشیدم. یک قدم به سمت ساختمان برداشتم ولی از همان فاصله احساس کردم که ساقی مضطرب است. سرجایم خشک شدم. به وضوح دیدم که ساقی آب دهانش را قورت داد… با صدایی لرزان گفت:
پارلا… .
خواستم به سمتش بروم که او یک دفعه فریاد زد:
فرار کن!
ناگهان دستی از پشت دور گلوی ساقی حلقه شد و او را داخل خانه کشید. مارال جیغ زد. من بازوی مارال را کشیدم و دوتایی به سمت انتهای کوچه دویدیم. از ترس داشتم سکته می کردم. دست مارال را رها کردم و سرعت دویدنم را بیشتر کردم. صدای مردی را از پشتم شنیدم که داد زد:
بگیرش… .
بی اختیار جیغ کشیدم. دنبالم بودند… بیشتر از یک نفر هم بودند. قلبم در دهانم بود. با چنان سرعتی می دویدم که هرگز تصور نمی کردم تواناییش را داشته باشم. به خیابان اصلی رسیدم. صدای نفس نفس زدن مرد را از پشت سرم می شنیدم. بی اختیار جیغ کشیدم:
یکی کمک کنه.
شالم از سرم افتاده بودم ولی من فقط می دویدم و به هیچ چیز اهمیت نمی دادم. آن قدر هول شده بودم و آن قدر ترسیده بودم که چند بار نزدیک بود زمین بخورم. در همین موقع مرد چنگی به موهایم زد و من را نگه داشت. جیغ بلندی کشیدم. به طرف مرد برگشتم و خواستم با مشت به سینه اش بکوبم که مشتم را در هوا گرفت. بدون لحظه ای فکر کردم با زانو به زیر شکمش زدم. مرد فریادی از درد کشید و دستش کمی شل شد. خودم را به زور ازش جدا کردم و دوباره شروع به دویدن کردم. مشتی از موهایم در دست مرد جا ماند. خودم را وسط خیابان خلوت انداختم و به دویدن ادامه دادم. نفسم داشت بند می آمد. ترس زانوهایم را سست کرده بود… در همین موقع یک ماشین جلوی پایم ترمز کرد. بدون فکر کردن در ماشین را باز کردم و سوار شدم و داد زدم:
آقا برو… برو!
راننده با تعجب گفت:
خانوم چی کار می کنی؟ پیاده شو.
چشمم به مردی که دنبالم بود افتاد. داشت با تمام سرعت به سمت ماشین می دوید. از ترس جیغ کشیدم و گفتم:
داره می یاد… داره می یاد.
قبل از این که راننده بجنبد، مرد در ماشین را باز کرد. من جیغ بلندی کشیدم و خودم را از آن یکی در بیرون انداختم. قبل از این که شروع کنم به دویدن با سر توی شکم مردی قدبلند خوردم. مرد بازویم را چسبید. سرم را بلند کردم و چشمم به دوست علیرضا افتاد که آن شب دیده بودمش. او دستش را جلوی دهانم گذاشت و من را کشید. دست چپم را گرفت و پیچاند. نمی توانستم تکان بخورم… می ترسیدم اگر تکان بخورم دستم بشکند. آن دو نفر من را به زور به سمت آن خانه ی متروک و کذایی بردند. خواستم از رفتن امتناع کنم … پاهایم را روی زمین کشیدم. مرد دیگر که هم قد و هیکل دوست علیرضا بود موهایم را گرفت و من را کشید. از درد جیغ کشیدم ولی صدایم به جایی نرسید. وارد آن خانه ی وحشتناک شدیم. حیاط کوچک آن ویلا پر از درخت های قدیمی و بدون برگ بود. آشغال چیپس و پفک و قوطی نوشابه روی زمین ریخته بود. از پنج تا پله ی کم ارتفاع و عریض گذشتیم و وارد ویلا شدیم. فضای بزرگ خانه تقریبا خالی بود. روی سنگ سفید کف خانه خاک نشسته بود. خانه دوبلکس بود و پله های سفید و عریضی به طبقه ی دوم منتهی می شد. رنگ نرده ی چوبی پلکان و قاب پنجره ها قهوه ای سوخته بود. سالن خانه پر از پنجره بود که هیچ کدام از پنجره ها پرده نداشتند. بعضی از پنجره ها تخته کوب شده بود و بعضی را با روزنامه پوشانده بودند. از سقف خانه لوسترهای قدیمی آویزان بود که تارعنکبوت بسته بود… مشخص بود که آن خانه دست کم ده سال به حال خودش رها شده بود. دوست علیرضا بازویم را کشید و به سمت پله ها رفت. همان طور که بالا می رفت و من را هم دنبال خودش می کشید گفت:
جیغ زدن و دست و پا زدن دیگه فایده نداره… فهمیدی؟ این کارها فقط باعث می شه من عصبانی بشم و کنترلم رو از دست بدم… شیرفهم شد؟
طبقه ی دوم یک هال کوچک با یک شومینه ی روشن داشت. سه اتاق دور تا دور هال بودند. مرد من را به سمت یکی از اتاق ها برد. در اتاق را باز کرد و من را هل داد تو. زمین خوردم و روی دستم افتادم. بلافاصله صدای گام هایی را شنیدم و به دنبال آن صدایی آشنا و پر از سرزنش:
بهت گفته بودم این طوری بیاریش؟
سر جایم نشستم و مچ دستم را که زیرم مانده بود را ماساژ دادم. علیرضا بالای سرم ایستاده بود و با عصبانیت به آن دوست نحسش نگاه می کرد. دوست علیرضا شانه بالا انداخت و گفت:
تقصیر خودش بود… خواست در بره.
علیرضا داد زد:
تو غلط کردی باهاش این طوری رفتار کردی!
مرد پوزخندی زد و گفت:
من از تو دستور نمی گیرم.
علیرضا سر تکان داد و گفت:
پس وقتی که رسیدیم تکلیفمون و مشخص می کنیم! فکر نکنم فرخ بین من و تو، طرف تو رو بگیره.
مرد بیرون رفت و در را پشتش بست. علیرضا کنارم زانو زد و دستم را که آسیب دیده بود گرفت و گفت:
دردت اومد؟
با عصبانیت سرش داد زدم:
نه! خیلیم خوشم اومد!
علیرضا دستم را بوسید و گفت:
چاره ای نداشتیم.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
این مسخره بازی ها دیگه چیه؟ ساقی کجاست؟ من باید ببینمش.
علیرضا گفت:
ساقی توی یه اتاق دیگه ست.
با عصبانیت گفتم:
چه بلایی سرش اوردی؟
علیرضا پوزخندی زد و گفت:
بلا؟… هیچی!
بلند شدم و به سمت در رفتم. علیرضا با لحن آمرانه ای گفت:
تو هیچ جا نمی ری!
به طرفش برگشتم و گفتم:
می رم… همین الانم می رم.
علیرضا دست هایش را در جیب شلوار لی اش کرد و گفت:
اون پایین پر از مردهاییه که تا چند ساعت پیش دستور داشتن سرت رو زیر آب کنند. الانم اصلا از این که باید تغییر روش بدن راضی نیستن… توی این خونه فقط منم که پشت توام… بهتره بیشتر فکر کنی… مسلما ساقی توی خونه ول نمی چرخه… پس نمی تونی ببینیش. دختر خوبی باش و بیا پیش من.
دستم را انداختم و سرم را به در تکیه دادم. او راست می گفت… من توی دردسر افتاده بودم… مردهایی که تا چند ساعت پیش دستور داشتند سرم را زیر آب کنند… عجب احمقی بودم… علیرضا از ساقی سوء استفاده کرده بود و من را به آن جا کشانده بود… چند بار سیاوش بهم گفت که از خانه خارج نشوم؟… عجب حماقتی کرده بودم… .
قلبم محکم در سینه می زد. مضطرب و نگران بودم. در دل خدا خدا می کردم که مارال را نگرفته باشند… تنها امیدم او بود… پس آن ماموری که سیاوش برای مراقبت از من گذاشته بود چی شده بود؟ علیرضا با من چی کار داشت؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ زیرلب گفتم:
خدایا کمکم کن… دارم از ترس می میرم… .
سرم را به طرف علیرضا چرخاندم… آن بیمار روانی داشت چی کار می کرد؟ باید با دست های خودم خفه اش می کردم! او می خواست من و ساقی را بدبخت کند.
همین که چشمم به چشم علیرضا افتاد آرام شدم… او علیرضای همیشگی بود… پسری که همیشه با فکر کردن بهش یک صفت به ذهنم می رسید: مهربان!… از چشم های عسلی تیره اش مهربانی را می خواندم. موهای مشکی رنگش مثل همیشه اتو کرده و مرتب بود. یک تی شرت جذب مشکی با سوئی شرت مشکی رنگ پوشیده بود. دست هایش هنوز در جیب شلوار لی آبی رنگش بود. مثل همیشه خوش تیپ بود… . او به سمتم آمد. چرا با همه ی کارهایی که او کرده بود من به طرز احمقانه ای نمی توانستم از او متنفر باشم؟ چطور این قدر احمق بودم نمی توانستم از او که یک آدم نامتعادل و مجرم بود متنفر باشم؟ چه چیزی در او بود که تا می دیدمش حرف ها و هشدارهای سیاوش را فراموش می کردم؟
او جلوتر آمد. بازوهایم را گرفت و با لحن آرامش بخشی گفت:
همه چیز درست می شه.
سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت:
نگران هیچی نباش… باشه؟ من ازت مراقبت می کنم. نمی ذارم کسی اذیتت کنه.
سرم را عقب کشیدم و بهش اجازه ندادم صورتم را ببوسد. نگاهی به اتاق کردم… یک میز توالت بزرگ و خاک گرفته و یک تخت دو نفره با ملافه های نخ نما تنها وسایل اتاق بودند. پنجره ی بزرگ اتاق را با روزنامه پوشانده بودند. تار عنکبوت از کنج دیوار آویزان بود. یک لامپ از سقف آویزان بود و نور کمی را به اطراف پراکنده می کرد.
علیرضا کیفم را برداشت و با آرامشی که با آن شرایط و با آن حال و هوا عجیب بود گفت:
کیف نو مبارک!
من که هنوز قلبم محکم در سینه می تپید و استرس داشتم گفتم:
اینجا چه خبره علی؟
علیرضا جوابم را نداد. دست توی کیفم کرد و گوشی موبایلم را برداشت. باتری گوشی را برداشت و گوشی را روی تخت انداخت. اخم کردم و گفتم:
داری چی کار می کنی؟
علیرضا دستش را دور گردنم انداخت و من را از در دور کرد و گفت:
فکر می کنم دیگه به این گوشی احتیاج نداشته باشی.
قلبم در سینه فرو ریخت و گفتم:
چی داری می گی؟
علیرضا شانه بالا انداخت و با خونسردی اعصاب خوردکنی گفت:
دارم می گم که دیگه قرار نیست کسی بهت زنگ بزنه.
چشم هایم را بستم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ببین علی! من که نمی فهمم داری چی می گی! تو رو خدا اذیت نکن… اینجا چه خبره؟ ساقی رو چی کار داری؟ با من چی کار داری؟ این آدما برای چی اینجان؟
علیرضا دو طرف صورتم را گرفت و گفت:
داریم می ریم مسافرت!
در دل گفتم:
وای نه!
علیرضا چشمکی زد و گفت:
اونم مسافرت خارج کشور!
قلبم در سینه فرو ریخت… علیرضا ادامه داد:
بعد از اون من و تو می تونیم همیشه با هم باشیم… باشه؟
کم مانده بود اشکم در بیاید…. بازویش را گرفتم و گفتم:
بذار من و ساقی بریم. اصلا نمی فهمم برای چی داری این کار رو می کنی. این آدما کین؟ من می ترسم…تو رو خدا بذار برم.
علیرضا دستم را گرفت و گفت:
من دیگه نمی تونم توی ایران بمونم… بابام هم اصرار داره من و از ایران خارج کنه… برای همین این آدما رو فرستاده… منم اینجا یه سری خراب کاری کردم… دیر یا زود دستم رو می شه پارلا… .
پایم را روی زمین کوباندم و گفتم:
چه خراب کاری؟
علیرضا سر تکان داد و گفت:
چه فرقی می کنه برای تو؟
من که کم کم ترس و اضطرابم داشت با خشم همراه می شد، با صدای بلندی گفتم:
برای این که دارم قربانی خراب کاری تو می شم.
علیرضا سرم را در آغوش گرفت. موهایم را نوازش کرد و گفت:
تو باید با من بیای… من بهت احتیاج دارم. قول می دم اونجا بدون هیچ استرس و نگرانی زندگی کنیم… یه زندگی راحت.
خودم را کنار کشیدم و با خشمی که هر لحظه بیشتر می شد گفتم:
از چی حرف می زنی؟ ازدواج و این کوفت و زهرمارها؟
علیرضا پوزخندی زدم و گفت:
فکر نمی کنم ازدواج از نظر تو کوفت و زهرمار باشه… تو که می خواستی به خاطر پول زن اون پسره کسری بشی… خب زن من شو.
من خنده ای عصبی کردم و گفتم:
چون شبیه مهتابم؟
احساس کردم مهربانی از چشم های علیرضا پر کشید… فقط نگاهم کرد. از نگاه جدیش ترسیدم. قدمی به سمت عقب برداشتم. ابتدا با تعجب و بعدبا وحشت به تغییرحالت های علیرضا نگاه کردم. صورتش داشت به قرمز می زد. چشم هایش را داشت تنگ می کرد… می دانستم به زودی رگ گردنش هم متورم می شود. آب دهانم را قورت دادم. از هیچ چیزی بیشتر از حالت های عصبی علیرضا نمی ترسیدم.
خوشبختانه علیرضا چشم هایش را بست… نفس عمیقی کشید و دستی به صورتش کشید. رنگ صورتش به صورت عادی برگشت. او جلو آمد و دستش را دور گردنم انداخت و گفت:
تو شبیه مهتاب نیستی… هیچ نبودی و نیستی… می دونم ممکنه اولش برایت سخت باشه… منم انتظار نداشتم از این تصمیم یه دفعه ایم استقبال کنی… ولی قول می دم بعد چند وقت دیگه به روزهای گذشته فکر نکنی.
صورتم را گرفت و خواست من را ببوسد… من که دوباره با دیدن مهربانیش عصبانی و پررو شده بودم او را کنار زدم و با صدای بلندی گفتم:
تو چی با خودن فکر کردی علی؟… من خانواده دارم… اینجا کار و بار دارم. دانشگاه می رم… زندگیم اینجاست… برای چی باید به خاطر یه آدم عصبی روانی دمدمی مزاج زندگی خرابم و خراب تر کنم؟
علیرضا خودداریش را از دست و سرم داد زد:
بدبخت دارم بهت لطف می کنم. تو فکر می کنی همه چیز رو از من مخفی کردی ولی من همه چیزت رو می دونم… فهمیدی؟ می دونم از کدوم جهنم دره ای می یای. فکر می کنی نمی دونم از چه خانواده ای حرف می زنی؟ تو واقعا این قدر خری که فکر می کنی من نمی دونم تو چه تیپ دختری هستی؟ من از همون اولش می دونستم از کدوم قماشی… از همون روز که سر میز شام با کیوان دیدمت فهمیدم از اون دخترهایی هستی که توی بغل این پسر و اون پسر هستن فقط به خاطر پول… به خاطر تیغ زدن… تو آخه با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی یه خانواده ی درست و حسابی می یان پسرشون و بدبخت کنند و تو رو بگیرن؟ تویی که از نظر همه ی اعضای این جامعه یه آدم… .
علیرضا دستی به صورتم کشید و ادامه داد:
عصبیم می کنی… نمی دونی باید با چی بجنگی و با چی نجنگی… این که می خوام دستت و بگیرم و از اینجا ببرمت به خاطر تو نیست… خیلی وقته بهم ثابت شده زن ها لیاقت محبت و عشق و عاطفه رو ندارن… هیچ وقت پیش خودم فکر نکردم تو با بقیه فرق داری… بدجوری شبیه همشونی… یه جورایی از همشون هم بدتری… همه ی این کارها رو دارم به خاطر خودم می کنم… خود احمقم که هر لحظه ای که یکی پیدا شد که شبیه اون سیمین آشغال بود، عاشقش شدم… زنی که مثل تو بی عاطفه و سوءاستفاده چی بود… اول مهتاب… بعدش تو… اگه می خوام ببرمت به خاطر احساس احمقانه ایه که بهت دارم… به خاطر خودمه… برای توام بهتره که با من بیای. وقتی شروع به گشتن با سیاوش کردی گور خودت و کندی. اگه نیای آدمای فرخ نمی ذارن آب خوش از گلویت پایین بره… ازت سوءاستفاده می کنند که سیاوش رو گیر بیارن و بعدش هم خدا می دونه چه بلایی سرت می یارن. به خاطر خودت هم که شده با من بیا… مگه اینکه بخوای به اون پسره… سیاوش تکیه کنی.
اشک هایم که دوباره جاری شده بود را پاک کردم و با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
من که بهت گفتم با سیاوش رابطه ای ندارم.
بغضم ترکید و زدم زیر گریه. علیرضا گفت:
من و راضی کردی… فرخ رو که راضی نکردی.
داد زدم:
فرخ دیگه کدوم خریه؟
علیرضا آهسته گفت:
بابام… .
روی تخت نشستم و سرم را با دست هایم گرفتم. باید چی کار می کردم؟ اصلا قصد نداشتم با علیرضا جایی بروم… ارتباط ما در حد دو نفر دوست که در خانه ی او با هم وقت می گذراندیم خوب بود… ولی ازدواج!… با کسی که بهم ثابت کرده بود تعادل روانی ندارد… محال بود! با این که آدم مادی و پول دوستی بودم، آن قدر هم احمق نبودم که راضی به چنین ازدواجی شوم… آن هم با آن پدرشوهر… آن هم دور از خانواده و دوستانم… من هیچ وقت به خارج رفتن فکر نکرده بودم… نه!… من نمی توانستم با همچین چیزی کنار بیایم… نمی توانستم خودم را قاطی خانواده ای مجرم و جنایت کار بکنم.
با حسرت به گوشی موبایلم نگاه کردم که بدون باتری کنارم افتاده بود… توی ذهنم گوشی را برداشتم و توی دفتر تلفنش رفتم… روی اسم سیاوش مکث کردم… .
ولی سیاوش آن جا نبود… دیگر مثل سایه دنبالم نبود… به خاطر آوردم که هروقت توی دردسر می افتادم او به کمکم می آمد… همان ضعفی که آدم های فرخ می خواستند ازش سوءاستفاده کنند. اگر راضی به رفتن می شدم شاید سیاوش را هم توی دردسر می انداختم… هیچ دلیلی برای رفتن نبود… هیچ کسی نبود که این دفعه نجاتم بدهد… باید خودم کاری می کردم.
زیرچشمی دورتا دور اتاق را نگاه کردم… چشمم به یک چراغ خواب قدیمی و خاک گرفته افتاد که روی میز توالت بود… چیز به دردبخوری به نظر می رسید. از جایم بلند شدم. در طول اتاق بالا و پایین رفتم. چند بار یک مسیر را طی کردم. بعد رو به روی میز توالت ایستادم. خواستم به صورت رنگ پریده ی خودم نگاه کنم که متوجه شدم آینه را با اسپری رنگ کرده بودند… علیرضا به سمتم آمد. از پشت بغلم کرد. آهسته دستم را دور چراغ خواب حلقه کردم. علیرضا در گوشم گفت:
من خیلی دوستت دارم… پارلا باور کن… علاقه ی من به تو هیچ دخلی به مهتاب نداره… من تو رو دوست دارم… نه به خاطر مهتاب… نه به خاطر هیچ چیز دیگه… دوست داشتن که دلیل نداره… فقط این و می دونم که… هیچ کس رو توی زندگیم این طور دوست نداشتم.
یک لحظه شک به دلم افتاد… دستم شل شد… اگر او بدون من می رفت… دنیای بدون او هم آزاردهنده به نظر می رسید… کی تا به آن روز آن طور به من ابراز علاقه کرده بود؟ به امید چه کسی باید برمی گشتم؟… به امید زندگی بهتر با آرایشگری و سبزی پاک کنی؟ به امید دوست پسرهایی مثل کیوان؟ به امید پسرهای بی دست و پایی مثل کسری؟… یا به امید آدمی خشک و جدی مثل سیاوش؟ آدمی که حتی اگر عاشقم هم بود نمی توانست مثل علیرضا بهم ابراز علاقه کند… .
علیرضا من را بیشتر به خودش فشرد و موهایم را بویید… حرفش توی ذهنم انعکاس پیدا کرد:
هیچ کس رو توی زندگیم این طور دوست نداشتم.
بعد از آن صورت بانمک و تپل ساقی جلوی چشمم آمد. بازیچه ی احساس یک آدم نامتعادل به من شده بود… یاد روز اول دانشگاه افتادم.. یادم آمد که چطور داشت از دست من و مهری خانم حرص می خورد… .
چهره ی مارال جای صورت ساقی را گرفت… با همان چشم های پر از شیطنت و موهایی که آفریقایی بافته شده بود.. یاد روزهای پر امید و آرزویی افتادم که توی خیابان های تهران می گذراندیم و با صدای بلند می خندیدیم… .
صورت شاد راحله را مجسم کردم. یاد پرخوری هایش افتادم… حتی صورت الهه نیز پیش چشمم جان گرفت… یادم آمد که چه قدر به او و هر چیزی که مربوط به او می شد حساسیت نشان می دادم… دنیایی که الهه در آن قرار بود به زودی ازدواج کند، در آن لحظه برایم دنیایی دیگر به نظر می رسید.
و بعد از آن… مادرم… با آن دست های زخمی و کمردرد همیشگی… مادرم… با همه ی محبت ها و مهربانی هایش… چطور ممکن بود او را تنها بگذارم؟ اویی که بعد از رفتن پدر بی غیرت و نامردم مثل یک کوه پشتم ایستاده بود… .
و بعد صدای دیگری در سرم پیچید:
اگه دیشب بهت گفتم برام مهم نیست… منظورم این نبود که برام اهمیتی نداری… منظورم این بود که این قدر چیزهای مهمتری در مورد تو برام وجود داره که… .
نفس عمیقی کشیدم… تصمیم را گرفته بودم. دستم را دور چراغ محکم کردم. ناگهان برگشتم و با چراغ محکم به سر علیرضا زدم. علیرضا فریادی از درد کشید و دستش هایش را از دور کمرم باز کرد. جستی زدم و به سمت در رفتم. خودم را از اتاق بیرون انداختم. یکی از مردهایی که در هال بود به سمتم دوید ولی من از زیر دستش در رفتم. به سمت پله ها دویدم. با آخرین سرعتی که در توانم بود از پله ها پایین رفتم و به سمت در خانه دویدم… یک دفعه دستی از پشت دور کمرم حلقه شد. متوقف شدم… تقلا کردم که خودم را آزاد کنم ولی کسی که من را گرفته بود بازویش را دور گلویم حلقه کرد… حس خفگی بهم دست داد. او دستم را پشتم پیچاند و من روی زمین افتادم… خوشبختانه بازویش را از دور گلویم برداشت و توانستم نفس بکشم.صدای علیرضا را شنیدم که از پشت سرم داد زد:
سعید!
مردی که دستم را پیچانده بود با صدایی که کاملا به نظرم آشنا می رسید فریاد زد:
وظیفه ی من جمع و جور کردن این دختره نیست… اگه نمی تونی از پسش بربیای بذار ما کار خودمون و بکنیم… اگه فقط یه بار دیگه این جوری شلنگ تخته بندازه خودم گردنش رو می شکنم.
همان دوست قدبلند و ترسناک علیرضا بود… بار دوم بود که من را گیر می انداخت. او در گوشم داد زد:
فهمیدی؟
گوشم سوت کشید. علیرضا رو به رویم ایستاد. بالای ابرویش را زخمی کرده بودم و زخمش هم خون ریزی داشت. او دستمالی را روی زخمش فشرد و با بداخلاقی به سعید گفت:
این قدر حرف مفت نزن… .
سعید من را از جایم بلند کرد و به علیرضا گفت:
آخرش این دختره تو و فرخ رو از این تصمیم مسخره و یه دفعه یتون پشیمون می کنه… .
علیرضا که دوباره داشت عصبی می شد برگشت تا یک چیزی به سعید بگوید. در همین موقع در باز شد و یک پسر هجده نوزده ساله ی قدکوتاه و ظریف وارد خانه شد. او رو به علیرضا کرد و گفت:
آقا… پیداش نکردیم.
علیرضا از عصبانیت فریادی کشید و مشتی به هوا زد.
در دل گفتم:
یعنی مارال و می گه؟ خدا رو شکر!
روزنه ی امید به قلبم تابید. علیرضا رو به کسانی که پشت سرم ایستاده بودند و من آنها را نمی دیدم گفت:
باید زودتر بریم… جمع و جور کنید… همین الان می ریم… قبل از اینکه پلیس ها برسن اینجا.
سعید داد زد:
اون یکی دختره رو بیارید… داریم حرکت می کنیم.
بعد با لحنی طلب کارانه به علیرضا گفت:
من این دختره رو این طوری نمی یارم.
علیرضا که عصبی به نظر می رسید دستی توی موهایش کرد. صورتش داشت قرمز می شد و به وضوح می دیدم که رگ گردنش متورم شده است. او دستش را در هوا تکان داد و گفت:
خیلی خب!
من که نمی دانستم ماجرا چیست وحشت زده فریاد زدم:
علی!
علیرضا رویش را ازم برگرداند و گفت:
اون موقع که جفتک می انداختی باید به اینجاش هم فکر می کردی.
صدای گام های شخصی دیگر را شنیدم و قبل از اینکه فرصت کنم عکس العمل نشان بدهم شخصی از پشت سر دستمالی جلوی دهانم گرفت و… من بیهوش شدم.
******
چشم هایم را باز کردم… چند بار پلک زدم… به سقف و لامپی که از آن آویزان بود نگاه کردم. نور زردرنگ لامپ خیلی کم بود. فضای اتاق نیمه روشن بود. صدای قطاری را می شنیدم که ظاهرا خیلی از آن اتاق فاصله نداشت. سرجایم نیم خیز شدم. روی یک تخت فلزی دراز کشیده بودم و لحافی مندرس رویم انداخته شده بود. چشم هایم را مالیدم و به اطرافم نگاه کردم. اتاق دو تخت، یک دراور و یک پشتی داشت. یک تلویزیون چهارده اینچ قدیمی هم روی دراور بود. دو پنجره ی کوچک در اتاق بود که کرکره هایشان را کشیده بودند. گلویم درد می کرد و تب داشتم… سرماخوردگیم تازه داشت خودش را نشان می داد… آن جا کجا بود؟ آن اتاق با آن ظاهر محقر کاملا به نظرم ناآشنا بود. دستم را به طرف کرکره دراز کردم و… یک دفعه همه چیز را به خاطر آوردم. از جا پریدم.پایم را روی گلیم کف اتاق گذاشتم. دنبال کیفم گشتم… آن جا نبود… به طرف در رفتم… قفل بود. به طرف پنجره دویدم. کرکره را با خشونت کنار زدم. خواستم پنجره را باز کنم که چشمم به میله هایی که از بیرون راه عبور از پنجره را مسدود کرده بود، افتاد. با عصبانیت پایم را به زمین کوباندم.
در باز شد. با امید به ورود یک ناجی به سمت در برگشتم. علیرضا بود… واقعا دوست داشتم بزنم زیر گریه… در دل گفتم:
دیوونه! من و دزدیده… اگه وحشی بشه و بهم تجاوز کنه چی؟ وای خدا! عجب غلطی کردم!
به صورت علیرضا نگاه کردم. زخم بالای ابرویش را تمیز کرده بود و چسب زده بود. سرحال و خوشحال به نظر می رسید… با دیدن من لبخند زد و گفت:
چیه؟ می خواستی خودت و از پنجره پرت کنی پایین و گردن خودت رو بشکونی بعد دیدی نمی شه؟
چشم غره ای بهش رفتم و دست به سینه روی تخت نشستم. زیرچشمی به وسایل توی اتاق نگاه کردم… در ذهنم به دنبال راهی برای فرار می گشتم. علیرضا کنارم نشست. خواست دستش را دور کمرم بیندازد که با خشونت هلش دادم. علیرضا جدی شد و گفت:
هر چه قدر بیشتر من و پس بزنی حریص تر می شم… بیشتر می خوام مال من باشی… پس بی خودی وحشی بازی در نیار. تو چه مرگته؟ از ایران می ریم… با هم ازدواج می کنیم… اون وقت تو می تونی توی بهترین دانشگاه درس بخونی… دیگه مجبور نیستی کار کنی… می تونیم زندگی خوبی داشته باشیم… بعد چند سال اگه دوست داشتی کار خانواده ت رو هم درست می کنیم و اونام می یان پیشمون. اینجا موندن برایت چی داره؟
با خشم نفسم را بیرون دادم و گفتم:
تو من و با دوز و کلک دزدیدی… از ساقی سوءاستفاده کردی… من و بین یه مشت وحشی انداختی… می خوای من و ببری پیش فرخ… کسی که دستور داده بود سرم و زیر آب کنند… هیچ جا هم حق انتخاب بهم ندادی. چه جوری انتظار داری که از این نقشه ی کثیف و نحست استقبال کنم؟
علیرضا آهی کشید و گفت:
حق می دم بهت… ولی چاره ای نداشتم. یه نفر مامور پلیس مراقبت بود… باید می پیچوندمش… ساقی رو هم یه کاریش می کنیم… در مورد این مردها نگران نباش… اینها فقط ما رو از مرز رد می کنند… جرئت ندارن بدون اجازه ی من بهت نگاه کنند. فرخ هم اوایل فکر می کرد که تو فقط دوست دختر منی که با سیاوش هم در ارتباطی… بهش حق بده که نگران بشه… ولی وقتی فهمید که من چه قدر دوستت دارم دستور داد کاریت نداشته باشند. دیگه حله؟
رویم را برگرداندم و گفتم:
حله؟! چه قدر بچه و احمقی!
علیرضا گفت:
ببین پارلا… این طوری آبمون توی یه جوب نمی ره.
با حرص گفتم:
می خوام نره!
علیرضا عصبانی شد و گفت:
هرچی من هیچی نمی گم پرروتر می شی. هی می خوام به روم نیارم و تحملت کنم ولی تو اصلا حالیت نمی شه… من به اندازه ی کافی سرم شلوغ هست و بدبختی دارم… خواهشا یه مقدار قابل تحمل تر باش… دوست ندارم عصبانی بشم و بلایی سرت بیارم.
چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم… علیرضا با لحن ملایم تری گفت:
شام چی می خوری برایت بگیرم؟
زیرلب گفتم:
کوفت!
رویم را برگرداندم و به دیوار اتاق چشم دوختم که سبز ملایم بود. هنوز در ذهنم به دنبال راهی برای فرار می گشتم. علیرضا از جایش بلند شد و گفت:
من می رم دنبال کارام… تو هم بی خودی تلاش نکن که از این جا در بری… بقیه ی آدمای اینجا به اندازه ی من صبور و احمق نیستن… عاشق چشم و ابرویت هم نیستن.
به علیرضا توجهی نکردم. او از اتاق خارج شد. من خودم را روی تخت انداختم. راه فراری به نظرم نمی رسید… فقط به بهانه ی دستشویی می توانستم از آن اتاق خارج بشوم که ایده ی خوبی به نظر نمی رسید. اصلا دوست نداشتم سعید را دوباره ببینم.
به ساعت مچیم نگاه کردم… یازده بود… می دانستم مادرم هنوز نگران نشده است… خیلی شب ها ساعت یک و دو خانه می آمدم… او هنوز خبر نداشت که سر دختر احمق و ساده اش چه بلایی آمده است… مگر این که مارال به او خبر داده باشد… مارال! هر وقت به او فکر می کردم انرژی می گرفتم… او تنها امیدی بود که من داشتم… چه قدر خوب شد که دستشون بهش نرسید… او حتما به پلیس خبر می داد… .
آن قدر به دیوار سبز رنگ خیره ماندم و با خودم فکر کردم که عاقبت همان طور خوابم برد.
چشم هایم را باز کردم. اتاق کم نور بود ولی می توانستم تشخیص بدهم که صبح است. صدای قطار به گوش می رسید. تمام بدنم درد می کرد. گلویم به شدت درد می کرد و داشتم از تب می سوختم… سردم بود و می لرزیدم. دست نوازشگری را روی گونه ام احساس کردم… سرم را چرخاندم و علیرضا را دیدم. او با محبت بهم لبخند زد و پیشانیم را بوسید. آهسته گفت:
پاشو عزیزم… پاشو یه چیزی بخور… دیشبم با شکم خالی خوابیدی.
با صدایی گرفته که به زور در می آمد گفتم:
حالم بده.
آن قدر بی حال بودم که حتی نای نفس کشیدم هم نداشتم. چشم هایم را روی هم گذاشتم و خواستم دوباره بخوابم که صدای سعید را شنیدم:
مریض باشه بهتره… کمتر دردسر درست می کنه.
علیرضا گفت:
تو چی کار به این کارها داری؟
سعید با لحنی که تمسخر ازش می بارید گفت:
اگه من به این کارها کار نداشتم که این دختره تا حالا صد بار از دستمون در می رفت.
چشم هایم را باز کردم. دوست داشتم بچرخم و صورت سعید را ببینم و بعد هرچی دری وری در طول عمر مفیدم یاد گرفته بودم نثارش کنم… ولی همین که کمی جا به جا شدم صدای گام هایش را شنیدم و به دنبالش صدای بسته شدن در… رفته بود.
ناله ای کردم. احساس می کردم که دارم از این مریضی می میرم… ولی من نباید می مردم… اگر من می مردم ساقی چی می شد؟ من باید از جایم بلند می شدم… باید کاری می کردم… باید ساقی را پیدا می کردم و با خودم می بردم… نباید دست روی دست می گذاشتم… فقط خودم بودم که می توانستم به خودم کمک کنم… باید می رفتم… ساقی!… به خاطر من در آن شرایط گرفتار شده بود.
تمام توانم را جمع کردم و با ناله ای سر جایم نیم خیز شدم. علیرضا با لحنی آرامش بخش گفت:
چی کار می کنی عزیزم؟ دراز بکش… استراحت کن که بهتر بشی.
با آن صدای وحشتناک و گرفته آهسته گفتم:
می خوام برم.
علیرضا خودش را جلوتر کشید و بغلم کرد. با ضعف و سستی سرم را روی شانه اش گذاشتم. مریض بودم و احساس می کردم تک تک سلول های بدنم درد می کند. وضعیت روحیم هم خراب بود… دوست داشتم به حال خودم زار بزنم… ولی… حتی در آن وضعیت هم می خواستم قوی بمانم… از ضعف نشان دادن بدم می آمد… برای همین از گریه کردن و غش کردن متنفر بودم. با این حال نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم:
دارم … می میرم.
علیرضا موهایم را نوازش کرد. صورتم را بوسید و گفت:
الان می گم برایت سوپ درست کنند… برات دکتر می یارم… باشه؟ بهتر می شی عزیزم… .
سرم را روی شانه اش گذاشتم… در دل گفتم:
ای کاش علیرضا همیشه همین طوری بود… آن وقت چه قدر همه چیز فرق می کرد… .
چشم هایم را بستم… او به نوازش هایش ادامه داد… هر چند لحظه یک بار صورتم را می بوسید… ولی من نگران بودم… می خواستم از آن جا بروم… می خواستم به روزهای تکراری و عادی گذشته برگردم… می خواستم بروم… .
چشم هایم را باز کردم. احساس کردم کسی بازویم را نوازش می کند. لذتی عجیب از آن نوازش ها بهم دست داد. حس خوب عشق و محبت را در قلبم احساس کردم. گلودردم را فراموش کردم… احساس کردم تبم برید… بدنم دیگر درد نمی کرد… حس سبکی بهم دست داد… لبخندی زدم و با صدایی گرفته گفتم:
مامان!
علیرضا در گوشم گفت:
منم عزیزم!
لبخند روی لبم خشکید… حس سقوط بهم دست داد. دوباره بدنم در آتش تبم سوخت… بدنم درد گرفت و گلودردم شروع شد… من هنوز اسیر بودم… قطره اشکی از چشمم پایین چکید. دلم برای روزهای خوب آزادیم پر کشید. چه روزهای خوبی بودند… بزرگ ترین دردم کهنه بودن کیفم بود… بزرگ ترین آرزویم آشنایی با یک مرد همه چیز تمام بود… چه قدر آن روزها تکراری و خوب بودند… کار کردن در آرایشگاه و درس نخواندن های دانشگاه… خنده و شوخی با مارال توی خیابان تجریش… چشمک ها و متلک های پسرهای جوان… سر به سر گذاشتن های راحله و حرص خوردن های الهه… و سیاوش… حس خوب امنیت و آرامش کنار او… و ترس از لغزیدن… ترس از احساسی که می رفت تا شروع شود… ترس از عاشق شدن… احساسی که سهمم ازش یک مکالمه ی کوتاه بود… و لبخند بی نظیر مردترین مردی که تا به آن روز دیده بودم… مردی که هر وقت توی دردسر می افتادم سر و کله اش پیدا می شد… و مادرم… صدایش در سرم پیچید:
تو چته دختر؟ عقده داری؟ من برات چی کم گذاشتم؟ مگه همه ی زندگیم تلاش نکردم که تو رو به یه جایی برسونم؟ آخه چطوری می تونی این قدر اشتباه کنی؟ تو سر سفره ی من نشستی و این شکلی بار اومدی؟ تو رو من تحویل جامعه دادم؟ خدایا! من شرمنده ت هستم. شرمنده!
اشک هایم روی گونه هایم ریخت و آهسته گفتم:
مامان… من و ببخش.
چشم هایم را بستم.
علیرضا در گوشم گفت:
بذار کمکت کنم که بشینی. بذار آقای دکتر یه نگاهی به گلویت بندازه.
بغلم کرد و کمکم کرد که بنشینم و به بالشت تکیه کنم. دکتر مردی پیر بود که کاپشنی قهوه ای رنگ روی بلیز چهارخانه اش پوشیده بود. او معاینه ام کرد و من تمام توانم را جمع کردم و سعی کردم چشم هایم را باز نگه دارم. دکتر برایم نسخه نوشت و به دست علیرضا داد. علیرضا بلند شد و از میدان دیدم خارج شد. دکتر کیفش را پایین تخت گذاشت. آن را باز کرد و از توی آن سرنگی بیرون آورد… می خواست بهم آمپول بزند. در حالی که سرنگ را پر می کرد لبخندی زد و گفت:
معلومه خیلی دوستت داره… شوهرت رو می گم… همین چند دقیقه ای که اینجا بودم فهمیدم… عین مرغ سرکنده می مونه… مدام دور خودش می چرخه… خیلی نگرانته.
صدایش را نمی شنیدم. چشمم به پنجره بود که دیگر کرکره اش کشیده شده نبود. می توانستم صدای باران را بشنوم… چشمم به ابرهای خاکستری بود… دوست داشتم پرواز کنم و از آن جا بروم… شاید شانس می آوردم و همین بیماری کارم را تمام می کرد… ولی… من یاد نگرفته بودم تسلیم شوم… مادرم ضعیف بودن را بهم یاد نداده بود… و آن لحظه فکر می کردم که ضعیف بودن و در پناه قرار گرفتن چه لذتی دارد… ولی… نمی توانستم… نمی توانستم ضعیف باشم… یاد گرفته بودم که بجنگم… و تصمیم داشتم که مبارزه کنم.
چشم از ابرها گرفتم. نمی خواستم مرگ آزادی را برایم به ارمغان بیاورد… من باید تلاش می کردم و خودم را آزاد می کردم. دکتر بلند شد و به سمت دیگری رفت. صدایش را شنیدم… داشت با علیرضا حرف می زد. دستم را آهسته توی کیفش کردم… اولین چیزی که به دستم رسید را برداشتم و بیرون کشیدم… یک سرنگ بود. سریع آن را توی آستینم کردم. با خودم فکر کردم آستین جای امنی به نظر نمی رسد… آن هم برای منی که با علیرضا توی یک اتاق می خوابیدم… آن هم علیرضایی که علاقه ی خاصی به نوازش کردن و بوسیدن من داشت… .
دکتر برگشت تا آمپولم را بزند. من تمام فکرم پیش سرنگی بود که پیش خودم قایم کرده بودم. نمی دانستم از آن چه استفاده ای می شود کرد.
دکتر که کارش تمام شده بود آن جا را ترک کرد. علیرضا کنارم روی تخت نشست و گفت:
نخوابی ها! گفتم برایت سوپ بیارن. یه نفرم فرستادم داروهایت رو بگیره.
با همان صدای گرفته گفتم:
ساقی… .
علیرضا با مهربانی دستم را بوسید و گفت:
فردا می تونی ببینیش… اگه دختر خوبی باشی… .
خندید و گفت:
مگه نه سعید هر دوتامون و می کشم.
با همان حال و هوا با شنیدن نام سعید صورتم در هم رفت و گفتم:
چی کاره هست؟
علیرضا به سمت در رفت و گفت
کسی که بابام فرستاده تا ما رو ببره پیشش… .
لحظه ای بعد با سوپی داغ برگشت. قاشق را برداشت و خواست در دهانم بگذارد که سرم را کنار کشیدم و با بداخلاقی گفتم:
من که بچه نیستم.
علیرضا لبخند زد. ظرف سوپ را به دستم داد. با بی میلی چند قاشق خوردم… سوپ تندی و داغی بود و کمی حالم را سر جایش آورد. بعد از آن از علیرضا خواستم که من را به طرف دستشویی راهنمایی کند.
او بازویم را گرفت و از اتاق بیرون برد. می خواستم او را کنار بزنم و به تنهایی راه بروم ولی سرم گیج می رفت و مطمئن بودم بدون کمک او نمی توانم راه بروم. وارد راهروی بیرون اتاق شدیم. یک راهروی طویل و باریک بود. یک فرش نخنمای کهنه روی موکت سبز رنگ انداخته بودند. دیوارهای آن جا هم مثل اتاق سبز روشن بود. از سقف دو تا لامپ آویزان شده بود و محیط دلگیر آنجا را کمی روشن تر کرده بود. کمی آن طرف تر یک در بود و علیرضا من را به سمت آن جا راهنمایی کرد. وقتی وارد دستشویی کوچک آن جا شدم در را روی علیرضا بستم. خوشبختانه دستشویی تمیز بود. به دیوار تکیه دادم و سرنگ را از توی آستینم بیرون کشیدم. آن را توی لباس زیرم جاسازی کردم. شیرآب را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم… حالم جا آمد. به تصویر خودم در آینه زل زدم… دختری با موهای ژولیده و صورتی رنگ پریده از توی آینه بهم زل زده بود. پای چشم هایش گود افتاده بود و لب هایش ترک خورده بود… یک آن خودم را نشناختم… باورم نمی شد که آن موجود مریض و ضعیف من باشم… به چهره ی بدون آرایش خودم زل زدم. در دل گفتم:
این نمی تونه پارلا باشه… .
چشم هایم را بستم و سعی کردم ظاهر آراسته ی خودم را در گذشته به خاطر بیاورم… اول از همه موهای خوش حالتم را به خاطر آوردم که بالای سرم کپه می کردم. چشم هایم را با خط چشم و ریمل آرایش می کردم و جذابیتی خیره کننده به آن می بخشیدم… حتی می توانستم برق گوشواره های بدلی که همیشه می انداختم را تصور کنم.
چشم هایم را باز کردم… واقعیت مثل پتک توی سرم کوبیده شد… چیزی از ظاهر آراسته ی (( پارلا )) نمانده بود… من با آن ظاهر آشفته نمی توانستم پارلا باشم… من در آن لحظه فقط جمیله بودم… آره… جمیله بودم.
ولی بعد… نفس عمیقی کشیدم و تصمیمم را گرفتم… من باید با آن بیماری مقابله می کردم و بعد… آزادیم را به دست می آوردم… من برای آزاد بودن آفریده شده بودم… نباید می گذاشتم این موقعیت من را به موجودی ضعیف تبدیل کند. در دل گفتم:
من پارلام و… پارلا می مونم.
******
داشتم خواب بدی می دیدم. تصاویر وحشتناک و دلهره آوری مرتب در خوابم تکرار می شد… سر بریده ی مارال و جنازه ی ساقی گوشه ی اتاق افتاده بودند… بعد مادرم را دیدم که بالای یک قبر خالی گریه و زاری می کرد… بعد خوابم عوض شد… سعید دنبالم کرده بود و من در حالی که سیاوش را صدا می زدم فرار می کردم… از پشت سرم صدای تیراندازی می شنیدم… خوشبختانه از خواب پریدم. نفس نفس می زدم… عرق کرده بودم و گلویم خشک شده بود. آب دهانم را قورت دادم و به اطرافم نگاه کردم… همه جا تاریک بود… صدای قطار تنها صدایی بود که سکوت آن شب را می شکست. دست علیرضا را دور کمرم احساس کردم. چرخیدم و در همان تاریکی تشخیص دادم که کنارم خوابیده است. پوفی کردم و رویم را برگرداندم… حداقلش این بود که قصد نداشت به زور باهام رابطه برقرار کند… آن شب اصلا حوصله ی فکر کردن به روحیات و اخلاقیات یک آدم روانی را نداشتم. سرم را روی بالش گذاشتم و سعی کردم دوباره بخوابم.
تقریبا سر ظهر بود که از خواب بلند شدم. صدای پرنده ها را از بیرون می شنیدم. نور خورشید از لای کرکره ها به اتاق می تابید و همه جا را روشن کرده بود. علیرضا داشت لباسش را عوض می کرد. وقتی دید بیدار شده ام لبخند زد و گفت:
به به! خانوم خوابالوی خودم… چطوری عزیزم؟ بهتری عشقم؟ تبت که ظاهرا پایین تر اومده.
با صدایی گرفته گفتم:
خوبم.
علیرضا چشمکی بهم زد و گفت:
می گی خوبی چون می خوای ساقی رو ببینی.
با التماس گفتم:
بذار ببینمش… نگرانشم.
علیرضا تی شرت آستین بلند چسبانی را پوشید که رنگ قهوه ایش به رنگ چشم هایش می آمد. جلوتر آمد و با اشتیاق لب هایم را بوسید و گفت:
هرچی تو بخوای!
در دل گفتم:
آره هر چی من بخوام! من و دزدیده و انداخته کنار این سعید عوضی بعد می گه هر چی تو بخوای! بچه خر می کنه!
علیرضا به سمت در رفت. با ناراحتی گفتم:
کجا؟
علیرضا خندید و گفت:
می رم دوستت و بیارم دیگه.
با خوشحالی از جا پریدم. موهای آشفته ام را با دست مرتب کردم. پای چشم هایم را با دست پاک کردم. با اشتیاق به در چشم دوختم. صدای مکالمه ای را از بیرون شنیدم و بعد ساقی وارد اتاق شد. با دیدنش اول خوشحال شدم ولی بعد جیغ کوتاهی کشیدم. ساقی با دیدن من به سمتم دوید و خودش را کنارم انداخت. من را در آغوش کشید و گفت:
خدایا شکرت! خدایا صد هزار مرتبه شکرت… .
ساقی زد زیر گریه و ادامه داد:
اگه بلایی سرت می یومد خودم و می کشتم… من تو رو توی دردسر انداختم… عجب خریم من! من و ببخش پارلا… خواهش می کنم من و ببخش.
گریه ی ساقی شدت گرفت. من او را از خودم جدا کردم و به صورت زخمیش نگاه کردم. لبش شکافته بود و لخته خونی پایین چانه اش دیده می شد. چشم چپش ورم کرده بود و بینیش شکسته بود. با دیدن ظاهر وحشتناک او بغض کردم. با صدایی که به زور در می آمد گفتم:
چه بلایی سرت اوردن؟
ساقی اشک هایش را پاک کرد و گفت:
مهم نیست… بی خیال پارلا!
دست لرزانم را روی دهانم گذاشتم… خدایا! چه بلایی قرار بود سر من و ساقی بیاید؟ با دیدن او فشارم پایین افتاد و از خودم متنفر شدم که چند دقیقه ی پیش به علیرضا اجازه داده بودم لب هایم را ببوسد… او داشت ساقی را نابود می کرد. دست ساقی را گرفتم و نوازش کردم. بی اختیار لبخند زدم و لپش را محکم کشیدم… چه قدر دلم برای لپ هایش تنگ شده بود… او هم دست های کوچک من را نوازش می کرد و با چشم هایی خیس بهم لبخند می زد. دوباره تکرار کرد:
من و ببخش… نمی دونستم این طوری می شه… خیلی خریت کردم… اصلا دوست شدن من با علیرضا از اولش هم خریت بود.
سر تکان دادم و گفتم:
تو من و ببخش… .
ساقی گفت:
تقصیر منه که الان تو اینجایی.
با نگرانی گفتم:
ساقی چه اتفاقی افتاد؟ بین تو و علیرضا چی گذشت؟
ساقی سرش را پایین انداخت و گفت:
از اولش خریت کردم که با علیرضا دوست شدم… خب خودت که می دونی… علیرضا پسر خوش تیپ و پولداریه… خوب بلده زبون بریزه و آدم و خر کنه… همون موقعی که با هم تصادف کردیم و تو با آژانس رفتی کنارم نشست و شروع کرد به زدن مخم… بهم شماره داد… فردا صبحش هم با هم بیرون رفتیم و تصمیم گرفتیم که دوست بشیم. راستش خیلی ازش خوشم اومده بود… رفتارش واقعا تاثیرگذار بود… عین یه جنتلمن واقعی… خیلی پسر احساساتی و شیرینی به نظر می رسید… من واقعا توی همون یه روز بهش علاقه مند شدم. شب که مامانم نبود دعوتش کردم خونمون… اونم برام یه کادو گرفت و اومد… پول خسارت ماشین رو حساب کرد… می دونی… خیلی ازش خوشم اومد… اون شب… چه جوری بگم… با این که با هم تنها بودیم خیلی با هم پیش نرفتیم… به هر حال شب اول بود و من مطمئن نبودم که بخوام باهاش بمونم… ولی من واقعا داشتم بهش علاقه مند می شدم… فقط یه چیزی توی رفتارش بود که خیلی اذیتم می کرد… مرتب از تو حرف می زد. هر وقت من و می دید می گفت سلام خوبی چطوری؟ دوستات خوبن؟ پارلا چطوره؟ چه خبرا؟ پارلا رو توی دانشگاه دیدی؟… می فهمی چی می گم؟ من ازش خوشم اومده بود ولی حس می کردم اون از تو خوشش می یاد. با خودم فکر می کردم چون از طرف تو کم محلی دیده با من دوست شده تا این طوری به تو نزدیک بشه… تو هم که اصلا مراعات نمی کردی و جلوی من اون روز گفتی آمارتو به علیرضا ندم… واقعا آتیش گرفتم اون روز… این شد که خیلی از تو بدم اومد… دارم روراست بهت می گم… ازت بدم اومده بود. بهت حسودیم می شد.
پوزخندی زدم… یادم آمد که من هم در آن دوران به ساقی حسودی می کردم… به زیبایی او … به شانس خوبش که با علیرضا دوست شده بود… درست زمانی به او حسودی می کردم که او هم همین حس را نسبت به من داشت… .
ساقی ادامه داد:
ولی کم کم علیرضا عوض شد… دیگه در مورد تو حرف نمی زد… دیگه کاراش به اندازه ی اون اوایل به نظرم عاشقانه و هیجان انگیز نمی اومد… می دونی… نزدیکیم از لحاظ جنسی باعث شده بود من بهش وابسته بشم… من بهش عادت کرده بود… نمی دونم عادت بود یا علاقه… اصلا اگه می شد فرق بین عادت و علاقه رو تشخیص داد که مردم این قدر توی روابط عاشقانشون بدبختی نمی کشیدند… ولی من راضی بودم. او دوست پسر خوبی بود. با کلاس بود… خوش تیپ بود… پولدار… تا این که بعد یه مدت یه دفعه عوض شد… خیلی رفتارش با من سرد شد… جواب زنگ و اس ام اس هام رو هم نمی داد. خیلی از دستش ناراحت بودم. داشتم نقشه می کشیدم که حالش رو بگیرم ولی همین که موضوع رو مطرح کردم گفت که اگه ناراحتم بهم بزنم… من سعی کردم از موضوع بهم زدن طفره برم ولی اون خودش به این موضوع گیر داد… وقتی دید من نمی خوام بهم بزنم خودش باهام به هم زد… یادته که چه حالی داشتم اون موقع… خیلی ناراحت بودم… هیچ وقت دوست پسر به اون خوبی نداشتم… به نظرم مورد مناسبی می یومد و منم بهش علاقه داشتم. هرچند که از علاقه ش به تو ناراحت بودم و در کل حس بدی داشتم… یعنی حس می کردم که من و فقط برای خوش گذرونی و عشق و حالش می خواد… خب البته الان با هر پسری هم که دوست بشی همینه دیگه… برای همین چیزها می خوادت… خلاصه اون دوران برام خیلی سخت بود… همه ش با خودم فکر می کردم که من به خاطر یه پسر که حتی علاقه ای هم بهم نداره دیگه دختر نیستم… پسری که به دوستم علاقه داره… با این حال سعی می کردم به تو حساسیت نشون ندم. من از تو بدی ندیده بودم. با این که بهت حسودیم می شد ولی سعی می کردم به این حس خیلی میدون ندم… تو که از اولش هم به علیرضا کاری نداشتی… بعد یه مدت… نمی دونم چند وقت پیش… علیرضا دوباره باهام تماس گرفت. می خواست دوباره باهام دوست شه. حدود یکی دو هفته پیش بود… من خر که هنوز بهش امیدوار بودم قبول کردم. دوباره رابطه ی کثیف و نحس من و اون شروع شد. البته این بار خیلی بیشتر از قبل بهم کم محلی می کرد. در ظاهر دوست بودیم ولی اون هر وقت به من احتیاج داشت سر و کله ش پیدا می شد. حتی جواب اس ام اس هایم رو هم نمی داد. منم تصمیم داشتم که ازش فاصله بگیرم… داشتم روی خودم کار می کردم که با احساسم نسبت به اون کنار بیام. می خواستم بین عقل و احساسم عقل رو انتخاب کنم. تا این که چند روز پیش علیرضا بهم زنگ زد و گفت که برم دیدنش… این قدر زبون و ریخت که راضی شدم. آدرس همون خونه ی توی شهرک غرب رو بهم داد. منم پاشدم رفتم اونجا. تا رسیدم اونجا چند نفر مرد گنده ریختن سرم و دست و پام رو بستن… بماند که عین سگ ترسیده بودم… داشتم قبضه روح می شدم. سعید رو تا حالا دیدی؟
چینی به بینیم انداختم و گفتم:
صد بار! مرتیکه آشغال!
ساقی سر تکان داد و گفت:
اون عوضی خیلی من و ترسوند. بهم گفت که باهات حرف بزنم و همون حرف هایی که شنیدی رو تحویلت بدم… تو هم که من و باور کردی و پاشدی اومدی اینجا… من خیلی متاسفم… نمی دونستم علیرضا می خواد این کار و باهات بکنه… نمی دونم داره ما رو کجا می بره… نمی دونم برای چی داره این کار رو می کنه… خواستم فرار کنم که من و گرفتن… سعید اصلا رحم نداره… اگه علیرضا نبود من و می کشت… می بینی که چه بلایی سر صورتم اورده… من و ببخش… خریت من تو رو انداخت توی دردسر.
ساقی دوباره داشت اشک می ریخت… عذاب وجدان گرفته بود. او بی گناه بود ولی داشت به خاطر سکوت و خیانت من تقاص پس می داد. نتوانستم تحمل کنم. دستش را فشردم و گفتم:
تقصیر تو نیست… تقصیر منه که به علیرضا روی خوش نشون دادم.
ساقی اخم کرد و گفت:
منظورت چیه؟
آهی کشیدم و گفتم:
من… تمام مدتی که تو با علی دوست بودی… باهاش دوست بودم… .
ساقی با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود بهم زل زد. من لبم را تر کردم و ادامه دادم:
اون می خواد قاچاقی بره خارج… می خواد من و هم با خودش ببره… برای همین از تو سوء استفاده کرد تا من و گیر بندازه… می دونست من بهت اهمیت می دم.
ساقی دستش را از زیر دستم بیرون کشید و با عصبانیت گفت:
چی داری می گی؟
متوجه شدم که ناراحتش کرده ام. دستم را بالا بردم و گفتم:
عصبانی نشو… یه عمر وقت داری که از من به خاطر کارهایم متنفر و عصبانی باشی ولی به خدا الان وقتش نیست. الان باید یه راهی برای رفتن پیدا کنیم.
ساقی ازم فاصله گرفت. سرش را با دستانش گرفت و گفت:
باور نمی شه… تمام این مدت که من احمق دوست دختر اون عوضی بودم تو هم باهاش بودی؟ تو می دونستی که اون دوست پسرمه… نمی دونستی؟
با التماس گفتم:
این طوری نکن ساقی… دیگه چه اهمیتی داره؟ الان که جفتمون فهمیدیم علیرضا چه آدمیه… دیگه مهم نیست که… .
ساقی وسط حرفم پرید و با صدای بلندی گفت:
تو می دونستی که من دوستش دارم… با این حال بهم خیانت کردی… تو می دونستی و بهم خیانت کردی… به تو ام می گن دوست؟ ببین با این رابطه ی مسخره تون من و کجا انداختی؟ صورتم و ببین.
ولی من فقط اشک هایی که دوباره توی چشم های ساقی جمع شده بود را می دیدم. با ناراحتی گفتم:
می دونم عزیزم… به خدا عین چی پشیمونم… .
ساقی داد زد:
پشیمونی تو به چه دردم می خوره؟
با ناباوری به او نگاه کردم و گفتم:
تا دو دقیقه ی پیش که فکر می کردی گرفتاری من به خاطر تو اِ انتظار داشتی من ببخشمت… ولی حالا که فهمیدی قضیه برعکسه به جای این که من و ببخشی و به فکر راه فرار باشی داری من و محکوم می کنی… ساقی به خدا الان وقت دشمنی نیست. من و تو الان باید با هم متحد بشیم.
ساقی که دوباره داشت گریه می کرد گفت:
آره! زدن این حرف برای تو که عزیزکرده ی علیرضایی آسونه… تو اینجا روی تخت خوابیدی اون وقت من… ازت متنفرم پارلا… .
با التماس گفتم:
این قدر بی انصاف نباش ساقی.
ساقی جیغ زد:
مگه تو انصاف داشتی که منم با انصاف باشم؟
در همین موقع سعید وارد اتاق شد و با اخم و تخم چشم غره ای به ما رفت و گفت:
دختر! بیا برو بیرون… بسه برای امروز.
من گفتم:
تو چی می گی این وسط؟
سعید با مشت به در زد و داد زد:
همین حالا! زود باش تا دوباره عصبانی نشدم.
ساقی از جایش پرید و به سمت در رفت. تا من به خودم بیایم و بدن کوفته ام را از روی تخت بلند کنم او رفته بود. بهش حق می دادم که از دستم ناراحت باشد ولی او باید سیاست بیشتری به خرج می داد و این موضوع را موقتا فراموش می کرد… در دل گفتم:
اگه ساقی سیاست داشت که این قدر زود توی رابطه ش با یه پسر خودش و ول نمی کرد.
در همین موقع علیرضا وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. صدای قفل شدن در را شنیدم… کسی از پشت در را قفل کرده بود. علیرضا که خوشحال و سرحال به نظر می رسید به من گفت:
چرا وایستادی؟ برو دراز بکش و استراحت کن.
من فقط بر و بر نگاهش کردم. او رو به رویم ایستاد. چشمکی زد و گفت:
دوستت هم که دیدی… راضی شدی؟
وقتی دید چیزی نمی گویم با شیطنت صورتش را جلو آورد و گفت:
عوضش رو نمی دی؟ یه بوسی یه چیزی… .
لب هایم را به هم فشردم… خشم درونم شعله کشید. تمام نیرویم را توی دست راستم متمرکز کرد و محکم توی صورت علیرضا زدم. سیلی ام آن قدر محکم بود که احتمالا صدایش تا سه تا اتاق آن طرف تر هم پیچید. علیرضا با ناباوری به صورتش که قرمز شده بود دست کشید. چشم هایش از تعجب چهارتا شده بود. کف دست خودم هم درد گرفته بود چه برسد به صورت او!
با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفتم:
خیلی کثیفی که همچین کاری رو با ساقی کردی.
علیرضا رو به من کرد و گفت:
تو چی؟ تو خیلی تمیزی که به دوستت خیانت کردی؟ اگه من ازش سوء استفاده کردم به خاطر تو بود… به خاطر این بود که دوستت داشتم. تو به خاطر چی به دوستت خیانت کردی؟ اگه من کثیفم تو از منم کثیف تری. لیاقت علاقه ی من و نداری… واقعا بی لیاقتی.
سر تکان دادم و گفتم:
منم مثل توام… تو هم لیاقت عشق و علاقه ی ساقی رو نداری. عادت داری کارت رو با کثافت کاری پیش ببری. اگه آدم بودی… اگه این کارها رو نمی کردی من دیر یا زود عاشقت می شدم… اون روزی که توی آشپزخونه بهت گفتم ازت خوشم می یاد دروغ نگفته بودم… ولی… حالا چه جوری می تونم عاشق مردی باشم که بهترین دوستم و بدبخت کرده؟ تو فکر می کنی می ریم خارج و همه چی درست می شه… درست نمی شه علیرضا… تو همه چی رو با این کارات خراب کردی. من تو رو دوست داشتم ولی به عنوان یه دوست که یه روز در میون همدیگه رو می دیدیم. منم حق انتخاب دارم… منم باید شوهرم و انتخاب کنم… تو نباید این حق رو ازم می گرفتی. خیلی بی انصافی!
علیرضا سر تکان داد… با چهره ای مغموم به بهم خیره شد و با صدایی آهسته گفت:
من کی از شما زن ها لطف و محبت دیدم که بخوام با تکیه به اون منصف باشم؟ تو داستان زندگی من و می دونی… داستان یه عشقی که اون جوری جوابش رو دادن… از بچگی مهتاب رو می پرستیدم… جواب اون به من چی بود؟ خیانت!… تو چی؟ هر بار که بهت محبت کردم و بهت گفتم دوستت دارم چی کار کردی؟ جز این بود که مسخره ام کردی؟ همتون مثل همید… ولی تو راست می گی… من کثیفم… هم کثیفم و هم احمق! برای آدمی مثل من که دنیا باهاش این طوری تا کرده انصاف معنی نداره… .
او رویش را برگرداند. سیگاری روشن کرد و روی تخت نشست… به آرامی، جوری که انگار دارد با خودش حرف می زند، گفت:
نفهمیدی این دو روز که مریض بودی من چی کشیدم… هر ثانیه اش مردم و زنده شدم… هر لحظه خودم و لعنت کردم که توی این موقعیت قرارت دادم… موقعی که مامانت و توی خواب و بیداری صدا زدی انگار آتیشم زدن… من که از سنگ ساخته نشدم… می فهمم دارم باهات چی کار می کنم ولی تو نمی تونی از آدمی که عاشقه بخوای که خودخواه نباشه. من تو رو برای خودم می خوام و هر جوری که باشه از اینجا می برمت… هر لحظه ی این چند روز برام مثل یه عمر گذشت… داشتم دیوونه می شدم… دستم به هیچ جا بند نبود. اگه تو چیزیت می شد من باید چی کار می کردم؟ تو اصلا متوجه یه چیزی به اسم احساس می شی؟… می فهمی که داری با من چطوری رفتار می کنی؟ هر دفعه که من و پس می زنی سعی می کنم خودم بیام سمتت و با مهربونی دلت و نرم کنم… سعی می کنم گذشت کنم و ازت مراقبت کنم… تو چه جوری جواب این همه گذشت من و دادی؟ با سیلی زدن توی صورتم؟ جواب علاقه ی من به تو این بود؟
پکی به سیگارش زد و با دست پیشانیش را گرفت. قطره اشکی را دیدم که از چشمش روی ساعد دست چپش ریخت. دلم برایش سوخت… ولی دلم برای ساقی هم می سوخت… علیرضا ازش سوء استفاده کرده بود… هم جسمی هم روحی… دلم برای خودم هم می سوخت. توی بد مخمصه ای گرفتار شده بودم… تصمیم دیروزم را به خاطر آوردم… آن لحظه بهترین فرصت برای این بود که به خودم نشان بدهم قوی هستم.
به سمت علیرضا رفتم. در دل گفتم:
حرف از سیاست شد… بذار یه کم سیاست به خرج بدم ببینم چی می شه.
کنارش نشستم و بازویش را با یک دست گرفتم با دست دیگر نوازش کردم. او دستی را که پیشانیش را به آن تکیه داده بود پایین انداخت. خوشبختانه گریه نمی کرد ولی بی نهایت ناراحت به نظر می رسید. او را بغل کردم و پشتش را نوازش کردم… ولی نه به خاطر علاقه ام بهش… من خیلی بیشتر از آن چیزی که او فکر می کرد به خودش شباهت داشتم. این کار را فقط برای این انجام می دادم که تنها شانس رهایی من و ساقی علاقه ی او به من بود. من که در این کار مهارت داشتم پس چرا نباید ازش استفاده می کردم؟
صورتش را بوسیدم و گفتم:
ببخشید… عصبانی شدم… نباید سر تو خالی می کردم.
او هم دستش را پشت من گذاشت. او را بیشتر به خودم فشار دادم و گفتم:
من و ببخش… ببخش که غیر قابل تحملم.
علیرضا چیزی نگفت ولی از ریتم نفس کشیدنش متوجه شدم که آرام شده است. در دل گفتم:
تو این دنیا همه از احساس هم سوء استفاده می کنند!… منم روش!
نتیجه ی صمیمی شدن با علیرضا برایم مهم نبود… به بهایش فکر می کردم… آزادی! هیچ ارزشی بالاتر از آزادی نیست. ارزشی که خیلی ها جانشان را برایش از دست دادند… من که از چیزهایی کمتر از جان می خواستم مایه بگذارم… .
******
با صدای علیرضا از خواب بیدار شدم. چند بار پلک زدم و به سقف خیره شدم. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. علیرضا لباس بیرون پوشیده بود. پوشیدن آن لباس های مارک دار و گران قیمت در آن شرایط عجیب به نظر می رسید. یک تی شرت مشکی و شلوار لی سورمه ای پوشیده بود. بارانی شیک و کوتاه خاکستری رنگی هم به تن داشت. در حالی که شال گردن سورمه ای رنگی را دور گردنش می انداخت گفت:
پاشو… باید بریم… زود حاضر شو تا سعید و عصبانی نکردی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا