پارت 4 رمان پارلا
پرونده م و خیلی با دقت مرور کردی.
سیاوش شانه بالا انداخت و گفت:
حافظه ی خوبی دارم.
در یک حرکت شجاعانه! یک گام به سمتش برداشتم و گفتم:
چرا هر جا پا می ذارم تو رو می بینم؟ تا جایی که می دونم آدم خلافکاری نیستم که لازم باشه تعقیبم کنی.
سیاوش نگاهی به روسری خاکستری رنگ انداخت و گفت:
باور کنید آخرین چیزی که توی دنیا می خوام دیدار مکرر شماست.
دست به سینه زدم و گفتم:
اوهوم! چه حس متقابل قشنگی.
نگاهم به روسری توی دستش بود… چه قدر قشنگ بود. چطور آن را ندیده بودم… حالا که در دست های او بود… دیگر نمی شد خریدش. سیاوش رد نگاهم به روسری را گرفت. من نگاهم را به صورتش دوختم و به نیم رخمش زل زدم و گفتم:
شما احیانا نباید اون پایین باشید؟ نباید به دخترهای مردم بگید که چرا جوراب پاشون نیست و یا چرا پسرها شلوار فاق کوتاه می پوشن؟
سیاوش روسری را روی پیشخوان گذاشت. دستش را در جیب شلوار لی مشکی اش کرد و گفت:
برای آدم هایی که دنیاشون به اندازه ی آینه ی میز آرایش توی اتاقشون کوچیکه، ترس به بزرگی ون های گشت ارشاده.
من چند بار پشت سر هم پلک زدم. یک کلمه از حرف هایش را نفهمیده بودم. سر تکان دادم و گفتم:
اوه چه سنگین بود! من که نتونستم هضمش کنم ولی جناب سروان… افسر… سرهنگ… سردار… سرباز یا هر چیزی که هستی! توی دنیای بزرگ و عظیم شما چیزهایی دیگه ای هم به اسم قتل و تجاوز و آدم ربایی و قاچاق انسان و صادر کردن دخترهای باکره و دزدی و هزار تا کوفت و مرض دیگه هم هست که رسیدگی بهش کار امثال شماست. پس شاید این دنیای شماست که اون قدر کوچیکه که مشکلاتش اندازه ی قلیون کشیدن توی سفره خونه ها و بدحجابی و دوست پسر داشتن و پارتی رفتنه. بهتر نیست نیروهاتون و جای دیگه ای متمرکز کنید؟
سیاوش که خشکی نگاهش کم کم رنگ می باخت گفت:
شاید برای همین چیزها من اون پایین نیستم و دنبال شما راه افتادم.
پوزخندی زدم و گفتم:
من بهتون اطمینان می دم که هیچ علاقه ای به تجاوز کردن ندارم.
لب های سیاوش کمی کشیده شد و جدیت نگاهش محو شد. از صدای نفسش هایش فهمیدم که دارد آهسته می خندد. بعد یک دفعه همه ی این حالت ها در او از بین رفت و گفت:
بامزه بود.
بدون این که یک کلمه ی دیگر حرف بزند از مغازه بیرون رفت. نگاهم روی روسری خاکستری ثابت ماند. به فروشنده گفتم:
این و می برم.
فروشنده روسری را در پاکتی گذاشت و پولش را بدون ذره ای تخفیف دادن حساب کرد. از مغازه بیرون آمدم. آهی کشیدم و به سمت درب خروج که در طبقه ی همکف بود رفتم. هیچ علاقه ای نداشتم که از جلوی گشت ارشاد رد بشوم. از در که خارج شدم زیر آفتاب دوباره چشمم به سیاوش افتاد. پوفی کردم و گفتم:
چیه؟ تو حتما پلیس مخفی هستی. می خوای کسایی که از این پایین می یان و لو بدی؟
خوشبختانه چشم ها و نگاه ترسناکش زیر عینک دودیش مخفی شده بود. برای همین من هم حسابی دل و جرئت پیدا کرده بودم. به سمتم آمد و گفت:
چه قدر ساده و قابل پیش بینی هستی. می دونستم جلوی من اون روسری رو نمی خری. خریدیش مگه نه؟ حتی می دونستم که از در پایین می یای.
بلند گفتم:
وای خدای من! چه قدر تو باهوشی! به مامانت بگو برایت اسفند دود کنه. ماشاء الله هزار ماشاءالله! هر دختری که چشم و چالش کور نباشه و گشت ارشاد رو ببینه از این در می یاد.
سیاوش شانه بالا انداخت و گفت:
ولی نه دختری که تیپ و قیافه ش مشکلی نداره.
با بی حوصلگی گفتم:
حالا که چی؟ چرا همه امروز برای من روانشناس شدن؟ ببین! من باید برم سرکار. دیرم شده. اصلا قصدت رو از این حرف ها نمی فهمم… .
وسط حرفم پرید و گفت:
قصدم اینه که بهت بگم که زرنگ ترین موجود روی کره ی زمین نیستی. حواست و جمع کن. یه کم بیشتر دور و برت رو نگاه کن.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
چشم بابابزرگ!
بدون این که بهش مهلت بدهم حرف دیگری بزند به سمت میدان صنعت رفتم تا تاکسی بگیرم.
******
******
_ ساقی برای چی آدرس دانشگاه رو به علیرضا دادی؟
ساقی که داشت صورت مشتریش را بند می انداخت راست ایستاد و گفت:
مگه عیبی داره؟ می خواست معذرت خواهی کنه که با ماشین بهمون زده بود و باعث شده بود سر تو داغون شه.
پرسیدم:
آدرس بیمارستانم تو دادی؟
ساقی که داشت خم می شد دوباره صاف ایستاد و گفت:
آره!
پرسیدم:
به همون دلیل؟
ساقی با کلافگی گفت:
می ذاری به کارم برسم؟ آره دیگه!
گفتم:
تو که خودت به من اس ام اس داده بودی که آدرس بیمارستان و بگیری.
ساقی گفت:
چرا قضیه رو پلیسی می کنی؟ خب مارال زنگ زد از مسئول آژانس خواست که از اون رانندهه بپرسه کدوم بیمارستان رفته. بعدش هم به من گفت… منم به علیرضا گفتم.
دست به کمر زدم و گفتم:
می شه دیگه آمار منو جلوش ولو نکنی؟
ساقی که کم کم داشت عصبانی می شد گفت:
بابا! این طرف مثل این که دوست پسرمه ها! یه حرفی نزن که بهم برخوره.
به طرف محل کار خودم برگشتم. در دل گفتم:
حالا یه روزه چه عزیزم شده براش!
با بی حوصلگی پرسیدم:
چه رنگی؟
دختری که رو به رویم نشسته بود و آدامس صورتی بزرگی را مرتب باد می کرد و می ترکاند گفت:
سفید مشکی.
لاک های سفید و مشکی و برق ناخن را جلویم گذاشتم. اخم هایم توی هم بود. از دیدن مکرر سیاوش خسته شده بودم و بابت از دست دادن علیرضا عصبی بودم. ساقی آن روز دیر به آرایشگاه رسیده بود. نتوانسته بودم او را گیر بیاورم و مجبورش کنم که ماجرای خودش با علیرضا را برایم تعریف کند. در ذهنم مرتب صورت علیرضا می چرخید و مرتب به خودم لعنت می فرستادم که چرا با او بهتر برخورد نکرده بودم. علیرضا واقعا دوست پسر معرکه ای می شد. اصولا به ساقی حسادت نمی کردم ولی آن روز داشتم به خاطر حسادت خفه می شدم و به زحمت خودم را کنترل می کردم تا نروم و سوهان را توی چشم ساقی نکنم.
نگاهی به دور و بر آرایشگاه کردم. یک سالن کوچیک شلوغ پلوغ با دکور سفید و قرمز بود. صندلی ها و میزها قرمز بودند و لباس های آرایشگرها و در و دیوار سفید بودند. کنار در ورودی میز منشی بود. بعد از آن به ترتیب محل کار زری خانم، مهری خانم، مارال، ساقی، شهین و من بود. سه اتاق به جز سالن اصلی وجود داشت که یکی انباری، یکی اتاق مخصوص اپیلاسیون و یکی رختکن بود. محل کار من درست رو به روی رختکن بود.
مارال که به طور موقتی مشتری نداشت به رختکن رفت تا سیگار بکشد. من هم نشسته بودم و با سوهان برقی کلنجار می رفتم. وقتی کار مشتریم را تمام کردم به رختکن رفتم و خودم را روی صندلی انداختم و گفتم:
ساقی روی مخمه.
مارال پکی به سیگارش زد و گفت:
چرا؟
آهی کشیدم و گفتم:
با علیرضا دوست شده.
مارال پوزخندی زد و گفت:
آره! تو که رفتی پلیس اومد. کارشون که تموم شد علیرضا نشست کنار ساقی و نیم ساعت باهاش حرف زد. منم که دیدم سرخرم رفتم برای خودم گشت زدم. وقتی برگشتم علیرضا رفته بود. ساقی هم دیگه ناراحت نبود. علیرضا مخش و زده بود و بهش شماره داده بود. فرداش هم ساقی تصادف و بهونه کرد و دانشگاه نرفت. در عوض با علیرضا بیرون رفت و بعد تصمیم گرفتن که دوست شن. شب هم علیرضا رفت خونشون و پول خسارت رو داد و شامم اونجا موند. سوتی هم نده! مهری خانم خبر نداره. شب رفته بوده با دوستاش بیرون.
چینی به بینیم انداختم و با بدبینی گفتم:
یعنی دوتایی خونه تنها بودن؟
مارال لبخند زد و گفت:
آره دیگه!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
کاری هم کردن؟
مارال خندید و گفت:
پَ نه پَ! نشستن دور هم روی نظریه ی نسبیت انیشتین کار کردن.
پرسیدم:
جدی؟
مارال گیج شد و گفت:
چی جدی؟ نظریه ی انیشتین؟
با بداخلاقی گفتم:
نه بابا! منظورم این بود که کاری هم کردن؟
مارال گفت:
من چه می دونم؟ دیگه ساقی اون قدرها هم خر نیست که بیاد همه چیز و جلوی من لو بده.
آهی کشیدم و گفتم:
برای چی این قدر شاکیه؟ از صبح تا حالا داره حرص می خوره.
مارال گفت:
راستش امروز ظهر به من زنگ زد… قبل از این که بره سر کلاس… از دست تو خیلی شاکیه. آخه همین اول دوستیشون علیرضا فقط از تو حرف زده و مرتب سراغ تو رو گرفته. برای همین ساقی یه کم به تو حسودیش شده. توی خر هم که امروز یه راست رفتی سراغش و گفتی دیگه آمار من و به علیرضا نده. ساقی قشنگ می خواد نصفت کنه.
سری تکان دادم و گفتم:
باهاش حرف می زنم.
مارال گفت:
چه قدر تو بی سیاست و پپه ای دختر! اگه می خوای درستش کنی نباید دیگه در مورد علیرضا حرف بزنی. راهش اینه. من که می دونم علیرضا از تو خوشش اومده ولی نمی فهمم چرا با ساقی دوست شده. تو هم برای این که ساقی رو حساس نکنی دیگه در مورد علیرضا حرف نزن.
اخم کردم و گفتم:
تازه داشتم خودم و راضی می کردم که با علیرضا دوست شم.
مارال با بی قیدی یک سیگار دیگر روشن کرد و گفت:
خب بشو.
خنده ی شیطنت آمیزی کردم و گفتم:
ساقی چی؟
مارال شانه بالا انداخت و گفت:
ساقی هیچی! این روزها همه ی پسرها با دو سه تا دختر دوستن. مگه می خوای با علیرضا ازدواج کنی؟ یا مگه ساقی می خواد با علیرضا ازدواج کنه؟ آخرش جفتتون باهاش به هم می زنید. اگه تو یه کم سیاست به خرج بدی ساقی هیچ وقت نمی فهمه با علیرضا دوست بودی. علیرضا هم یه دو تا کادو برای تو می خره و دو جا می برتت بعدش هم تموم می شه. مگه بقیه چی کار کردن؟ مگه یاسر چی کار کرد؟ همشون این شکلی بودن دیگه! ببین پارلا!
مارال سیگارش را خاموش کرد و ادامه داد:
من و تو که پسرها رو می شناسیم. همیشه هم این طوری فکر می کردیم… پس الان یادت نره هدفمون چی بود! پسرهایی مثل علیرضا به درد ازدواج نمی خورن. خودت که می دونی چه شکلی اند! کسری رو یادته؟ اون پسریه که به درد دوست شدن درست و حسابی و بعد ازدواج می خوره. کسایی مثل علیرضا خیلی هرجایی و هرزه اند. ازدواج با اینا آخر و عاقبت نداره. می بینی که! همین علیرضا با دوست دوست دخترش داره تیک می زنه. قرار ما هم از اول همین بود! پسرهای خیابونی پولدار برای خوش گذرونی و تیغ زدن و تفریح و خنده! هر دختری که یه کم رویایی بشه و روی این پسرها حساب دیگه ای باز کنه همه چیزش رو می بازه.
من که به فکر فرو رفته بودم چیزی نگفتم. مارال سیگاری بهم تعارف کرد و گفت:
بکش یه کم آروم شی.
تفننی سیگار می کشیدم ولی سعی می کردم زیاد نکشم. لب هایم به اندازه ی کافی غیر قابل تحمل بود… دیگر نمی خواستم بدترش کنم. با این حال دستم را دراز کردم و یک نخ سیگار برداشتم و گفتم:
حالا ساقی چرا به مامانش نمی گه؟
مارال گفت:
درسته که مهری خانم خیلی اپن ماینده ولی نه در این حد که ساقی بهش بگه شب پسر اورده خونه.
من گفتم:
به نظرت اگه با علیرضا دوست شم خیلی حرکت پست فطرتانه ای نکردم؟
مارال گفت:
نه بابا!
آهی کشیدم و گفتم:
به هر حال که هنوز بهم پیشنهاد نداده.
مارال چشم هایش را تنگ کرد و گفت:
یه حسی بهم می گه که می ده!
******
***
المیرا ،منشی آرایشگاه، جلو آمد و گفت:
پارلا دو دقیقه صبر کن.
به سمتش چرخیدم و گفتم:
چی شده؟
المیرا گفت:
مارال نیومده… .
می دانستم با یکی از دوست پسرهای سابقش بیرون رفته است. المیرا ادامه داد:
قرار بود بره خونه ی خانوم صدیقی.
اخم کردم و گفتم:
در جریان نیستم.
المیرا گفت:
خانوم صدیقی برای توی خونه شون آرایشگاه می خواست. می خواست که هفته ای یه بار یه آرایشگر که خدمات مو، بند و ناخن بلد باشه بره خونشون. من با مارال صحبت کرده بودم و اون قبول کرده بود ولی الان دیر کرده.
من گفتم:
مارال نمی یاد.
المیرا با تعجب گفت:
به همین سادگی؟ من جواب خانوم صدیقی رو چی بدم؟
چشم هایم را لحظه ای تنگ کردم و به فکر فرو رفتم… احتمالا دست مزد خوبی بهم می دادند… آرایشگری در خانه! نباید بد باشد. شاید با پولش موفق می شدم که یک کوله پشتی بخرم… بدون توجه به این که دارم مشتری مارال را قاپ می می زنم لبخند زدم و گفتم:
من به جاش می رم. تو که می دونی کار ناخون و بند من از مارال بهتره.
در دل گفتم:
و مارال هم توی مو واقعا از من سره.
المیرا نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:
جواب مارال رو خودت باید بدی ها!
من پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
من فقط می خوام تو پیش خانوم صدیقی بدقول نشون داده نشی.
المیرا خندید و آدرس را روی ورقی برایم نوشت… سعادت آباد بود. آهی کشیدم و به سمت در رفتم. چشمم به ساقی افتاد که داشت کار یکی از مشتری هایش را راه می انداخت. وقتی چشم تو چشم شدیم بهم لبخند کمرنگی زد. برایش بوس فرستادم و در دل خدا را شکر کردم که نسبت بهم حساس نشده است.
ساعت یک ربع به هفت بود که از آرایشگاه بیرون آمدم. به سمت انتهای کوچه رفتم تا ماشین بگیرم که چشمم به یک بی ام و ایکس 3 سفید افتاد. قلبم در سینه فرو ریخت. مطمئن بودم علیرضاست… ولی وقتی به خاطر آوردم که او به خاطر من نیامده … بلکه به خاطر ساقی آمده… ناراحت شدم. دست هایم را در جیب مانتویم کردم و با ناراحتی به راه افتادم. بدون توجه به ماشین علیرضا به سمت پایین خیابان رفتم. دو دقیقه ی بعد صدای بوق های مکرر ماشین را شنیدم. برگشتم و چشم غره ای به علیرضا رفتم. علیرضا شیشه را پایین داد و گفت:
بیا سوار شو بابا! زود باش تا ساقی نیومده.
من گفتم:
مگه دنبالش نیومدی؟
علیرضا خندید و گفت:
نه! می خواستم تو رو ببینم.
من چشم هایم را تنگ کردم و گفتم:
حوصله ت سر رفته بود می خواستی با یه دختری بیرون بری. گفتی چه جایی بهتر از آرایشگاه! یا من نسیبت می شم یا ساقی دیگه!
علیرضا خندید و گفت:
فعلا که دعام مستجاب شد و اونی که بهتره نسیبم شد.
خندیدم و گفتم:
باشه… سوار می شم ولی باید من و برسونی ها!
علیرضا گفت:
عجب آدم چتری هستی… خیلی خب بابا! بیا سوار شو.
سوار ماشینش شدم و گفتم:
تازه کجاش و دیدی؟!
علیرضا گفت:
سر به سرت بذارم که جیغ نمی زنی!
شکلکی در آوردم و گفتم:
تضمین نمی کنم.
آدرس خانه ی خانم صدیقی را دادم و علیرضا به راه افتاد. من گفتم:
باید اونجا برم سر کار. دیرم هم شده. خوب شد تو رسیدی که من و برسونی.
علیرضا پخ زد زیر خنده و گفت:
عجب دختر پرروی هستی. به خدا ساقی این قدر نجیب و سر به زیره… تو چرا این قدر بلا و آتیش پاره ای؟
من لبخند زدم و چیزی نگفتم. علیرضا پرسید:
حالا حتما باید بری؟
با تعجب گفتم:
آره بابا! می گم باید برم سر کار!
علیرضا گفت:
تو هم آرایشگری؟
گفتم:
آره.
علیرضا پرسید:
خونتون کجاست؟
آهی کشیدم و با خودم گفتم:
باز رسیدیم به این قسمت!
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
به تو چه؟
علیرضا اخم کرد و گفت:
دختر بد نشو.
گفتم:
دوست ندارم زیاد ازم بدونی. اگه بخوای می تونم دروغ بگم. تا حالا در مورد خونمون به هیچکس راستش رو نگفتم.
او پرسید:
از مامانت حساب می بری؟
گفتم:
یه جورایی!
ترجیه دادم این طور وانمود کنم تا این که راستش را بگویم. می ترسیدم علیرضا ازم زده شود و سراغ ساقی برود. ساقی از من خوشگل تر بود… توانایی این را داشت که پسر به خانه یشان ببرد… لباس هایش از من گران قیمت تر بود… خانه اش هم جردن بود… او در همه چیز از من جلوتر بود. نباید نقطه ی ضعفی نشان می دادم. نمی خواستم ساقی را شکست دهم. فقط می خواستم دور از چشمش یک پسر را با او شریک شوم… برای اهدافی بسیار ساده… دو تا کادو، دو بار مهمان شدن توی رستوران و ضدحال زدن به کیوان! همین! بعد از آن ساقی می توانست علیرضا را برای همیشه داشته باشد. خودم را دلداری دادم و با خودم فکر کردم:
من زود نقشه ام رو عملی می کنم. بعد کنار می کشم.
زیرچشمی نگاهی به علیرضا کردم. تی شرت جذب سفید رنگش اندام خوبش را نمایش می داد. نیم رخش هیچ جذابیتی نداشت. در عوض استیل پشت فرمان نشستنش عالی بود. لازم نبود که برای بار هزارم همه ی ویژگی های خوب او را پیش خودم بررسی کنم. نگاه کردن به تی شرت مارک داری که تنش بود برای مصمم شدنم در این تصمیم کافی بود… تی شرتش بدون شک به اندازه ی حقوق یک ماه من قیمت داشت. علیرضا گفت:
پنجشنبه چی کاره ای؟
کوتاه گفتم:
تولد خواهرمه.
علیرضا خندید و گفت:
اِ؟ خواهر داری؟ به خوشگلی خودته؟
یاد صورت ملیح الهه افتادم و با حرص گفتم:
نه خیر! اصلا هم شبیه من نیست… من خیلی بهترم.
علیرضا خندید و گفت:
پس من پنجشنبه چی کار کنم؟ ساقی هم می خواد بره دیدن باباش.
من ابرو بالا انداختم و خودم را لوس کردم و گفتم:
من زاپاسم؟ هر وقت ساقی نیست می یای سراغ من؟
علیرضا دستش را دراز کرد و صورتم را نوازش کرد و گفت:
تو عشق منی عزیزم!
بعد جدی شدم و گفت:
من نمی خوام با تو دوست شم… دوست دختر معنی خیلی چیزها رو داره برام… نمی خوام تو رو در اون حد پایین بکشم… احساسم بهت این نیست. من تو رو برای یه روز و یه لحظه نمی خوام. وقتی پیش توام حسی رو دارم که پیش هیچ دختر دیگه ای ندارم.
ابروهایم به نشانه ی ناباوری بی اختیار بالا رفته بود. پوزخندی زدم و گفتم:
هر کدومش رو تا حالا ده بار شنیده بودم ولی خدایش این جمله آخریه دیگه خیلی تکراری شده… پس برای عشق و حالت با دخترها دوست می شی! آره؟
علیرضا گفت:
نه پس! عاشق چشم و ابروشونم! معلومه دیگه! … تو چی؟ تو برای چی باهاشون دوست می شی؟
من شکلکی در آوردم و گفتم:
من کی گفتم با پسرها دوست می شم؟
علیرضا سر تکان داد و گفت:
یادم نبود که تا تو عصبانی نشی خودت رو لو نمی دی… اون روزی که تصادف کرده بودیم یادته؟
به سر باندپیچی شده ام اشاره کردم و گفتم:
به شدت به یادشم.
علیرضا گفت:
همون روز فهمیدم که به خاطر پول با پسرها دوست می شی. اون روز هم عصبانی شده بودی و داشتی سر دوستت داد و بیداد می کردی.
من با آن یاد آوردن آن شب پوزخندی زدم و گفتم:
پس برای چی با من می گردی؟ می دونی که برای پول می خوامت.
علیرضا نگاهم کرد و گفت:
اگه دلیلش رو بگم می گی که دارم جمله های تکراری می گم… می گی هر کدوم از جمله هام رو تا حالا ده بار شنیدی.
قری به سر و گردنم دادم و گفتم:
خب جدیداشو بگو… خدا رو چی دیدی! شاید تونستی مخم و بزنی.
علیرضا لپم را کشید و گفت:
آخه مخت و بزنم که چی بشه؟ ببین پارلا! هر کی از این حرف های مفت می زنه دروغ می گه… احساسی که عمق داشته باشه رو نمی شه با دو تا جمله ی کلیشه ای جار زد.
گفتم:
اوهوم! پس سیاست رو به سکوت تغییر دادی تا به قول خودت فکر کنم احساست عمق داره؟
علیرضا آهسته خندید. بحث را عوض کرد و گفت:
حالا خانوم بی احساس! پنجشنبه نمی یای؟
گفتم:
نچ!
علیرضا یک دفعه با سرعت دور زد. من تقریبا پرت شدم رویش. جیغ خفیفی کشیدم. علیرضا خندید و گفت:
پس بزن بریم سراغ عشق و حال!
داد زدم:
چی کار می کنی؟
علیرضا گفت:
بریم خونه ی من.
داد زدم:
چی؟
علیرضا خندید و گفت:
روانی! چرا داد می زنی؟ می گم بریم خونه ی من! انصافا بیشتر خوش می گذره.
من اخم کردم و گفتم:
ببین! شاید ظاهر من غلط انداز باشه ولی من اهل اون طور خوش گذرونی ها نیستم.
علیرضا گفت:
چه از خودراضی! تو بخوای هم من بهت دست نمی زنم. منظورم این نبود پررو!
پرسیدم:
پس چی؟
علیرضا گفت:
می ریم می بینی دیگه! از سر کار رفتن که بهتره. نه نیار خواهشا!
من در دل گفتم:
همچین بد هم نمی گه.
یک لحظه هیجان زده شدم ولی بعد هیجانم خاموش شد. رو به علیرضا کردم و گفتم:
اون وقت دست مزد و پول من رو کی می ده؟ باید برم سر کار. اذیت نکن علی! برگرد!
علیرضا گفت:
یه شب این مادیات رو کنار بذار دختر! به معنویات فکر کن… به روح و دنیای معنا!
من گفتم:
برگرد بهت می گم! داری عصبانیم می کنی.
علیرضا خندید و گفت:
عصبانی بشی جیغ می زنی؟
گفتم:
آره!
خنده ی علیرضا بیشتر شد و گفت:
وسط اتوبان؟ بزن که جیغاتو عشقه!
خندیدم و گفتم:
روانی!
علیرضا دوباره با سرعت دور زد و من به موقع به پشتی صندلی چنگ زدم تا رویش نیفتم. علیرضا به سمت سعادت آباد رفت. من نفس راحتی کشیدم و در دل گفتم:
این پسر واقعا روانیه!
ده دقیقه ی بعد به مقصد رسیدیم. علیرضا گفت:
من می رم یه دوری بزنم… کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. راستی! شماره ت رو بهم بده.
من با خوشحالی شماره ام را دادم و گفتم:
فقط ساقی نفهمه!
علیرضا قبول کرد. بعد صورتش را جلو آورد و گفت:
عوضش رو بده.
پرسیدم:
عوض چی؟
علیرضا گفت:
راننده تاکسی که نیستم!
گفتم:
راننده تاکسی هم مثل تو کرایه می خواد دیگه.
علیرضا گفت:
راننده تاکسی دنبال مادیاته… من بیشتر تکیه ام به معنویاته! یه بوس بده دیگه خسیس!
گفتم:
گمشو بابا!
در دل گفتم:
حداقل اگه خوشگل بود یه چیزی! اگه کسری بود خودم ده تا ماچش می کردم… اگه الان که بار دوم سومه می بینمش بوسش کنم بار دهم ازم چی می خواد؟
علیرضا چپ چپ نگاهم کرد. بدون توجه به ناراحتی اش خداحافظی کردم و به سمت منزل خانم صدیقی رفتم.
***
علیرضا گاز داد و رفت. من جلو رفتم و زنگ واحد هشت را زدم. منتظر ماندم ولی کسی جواب نداد. دوباره و سه باره زنگ زدم… فایده ای نداشت. کسی برنمی داشت. با عصبانیت با المیرا تماس گرفتم و تا گوشی را برداشت داد زدم:
منو مسخره کردی الی؟ کسی خونه ی خانوم صدیقی نیست که!
المیرا با تعجب پرسید:
راست می گی؟ بذار من الان به موبایلش زنگ می زنم که بپرسم چی شده. بهت زنگ می زنم.
تماس را قطع کردم و با خودم فکر کردم:
من و اسگل کرده!
به دیوار تکیه دادم و نگاهی گذرا به لباس هایم کردم. یک کفش عروسکی سرخابی که راحله برای تولد پارسالم خریده بود، پوشیده بودم. مانتوی سورمه ای کوتاهم را با تنها شلوار لی ای که داشتم و آبی رنگ بود پوشیده بودم. شال سرخابی رنگی هم سرم کرده بودم. همان کیف مشکی رنگم را روی شانه ام انداخته بودم که داشت پاره می شد. هر وقت به لباس هایم فکر می کردم دلم برای خودم می سوخت. شلوارم زانو انداخته بود و آن قدر آن را شسته بودم و اتو کرده بودم که داشت می پوسید. کفش های عروسکی ام پاشنه ی پایم را اذیت می کرد. کیفمم هم که در وضعیت اورژانسی قرار داشت. سرم را بلند کردم و به دختری که از خانه خارج شد نگاه کردم… چشمم به مارک گوچی روی کیفش خورد… چه قدر کیفش قشنگ بود… چه لباس های تمیز و شیکی داشت… چه خانه ی قشنگی! او در دنیا چه غمی می توانست داشته باشد؟ اصلا مگر به جز من کسی هم می توانست غمی داشته باشد؟ پدر من بود که معتاد شده بود و جنازه اش را بدون غسل دادن در قبر گذاشته بودند… مادر من بود که درد دست ها، گردن، زانوها و کمرش امانش را بریده بود… خواهر من بود که جزوه های دانشگاهش را کنار بساط سبزی ها پهن می کرد… راحله خواهر من بود که به هر چیز مسخره ای می خندید و سعی می کرد به دنیای زجرآور اطرافش بی اعتنا باشد… و این من بودم که در سن چهارده سالگی بعد از مدرسه زمین آرایشگاه را برق می انداختم… من بودم که با شلواری کهنه و کیفی پاره به دیوار تکیه داده بودم تا مشتری بهترین دوستم را قاپ بزنم… من بودم که می خواستم به خاطر یک کیف نو و یا یک تیکه جواهر بدلی با دوست پسر دوستم دوست شوم… من بودم که همه ی زندگیم را به حسرت و آه و آرزو گذرانده بودم. من با او با آن لباس های گران قیمتش فقط یک قدم فاصله داشتم… و هر دو ساکن یک شهر بودیم… و شاید کمی پایین تر کسی از من بدبخت تر هم به دیواری بلندتر از دیوار پشت سر من تکیه داده بود.
موبایلم زنگ زد. المیرا بود. او گفت:
پارلا شرمنده تم. خانوم صدیقی خونه نیست. واقعا ببخشید.
لب هایم را به هم فشردم و گفتم:
خیلی خب! به اندازه کافی معطل شدم. می رم خونه.
تماس را قطع کردم و به سمت انتهای خیابان رفتم. یادم آمد که می توانم به علیرضا زنگ بزنم و با او بیرون بروم. چون خیلی دلم گرفته بود موبایلم را برداشتم تا به او بگویم که دنبالم بیاید.
چند دقیقه ی بعد علیرضا برگشت. سوار ماشینش شدم و او گفت:
پس مشتریت خونه نبود!… خب! حالا بریم خونه ی من؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
زودی برمی گردم ها!
علیرضا گفت:
یعنی شب نمی مونی؟
چپ چپ نگاهش کردم. علیرضا گفت:
شب موندن الزاما معنی بدی نداره.
من گفتم:
ولی اصولا معنی بدی داره.
علیرضا گفت:
خب بابا! بریم تا تو ضدحال نزدی.
علیرضا به سمت خانه اش رفت. با خودم فکر می کردم و می خواستم حدس بزنم که خانه اش چه شکلی است ولی هیچ تصوری از آن خانه در ذهن نداشتم. پس پرسیدم:
خونه ت کجاست؟
علیرضا گفت:
الهیه!
در دل گفتم:
خب از ماشینش معلومه که باید بچه ی اون طرفا باشه دیگه.
پرسیدم:
کسی خونه تون نیست؟
علیرضا خندید و گفت:
خونمون نه! خونم!… من تنها زندگی می کنم.
گفتم:
مامان و بابات چی؟
علیرضا لبخند کمرنگی زد و گفت:
مردن.
با تعجب نگاهش کردم و گفت:
داری با لبخند می گی که مامان و بابا نداری؟
علیرضا گفت:
لبخند تلخ بود.
پرسیدم:
چطوری فوت شدن؟
علیرضا جدی شد و گفت:
نپرس! نمی خوام دروغ بگم… پس نپرس.
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی خوای بگی نگو… منم بابا ندارم.
علیرضا پرسید:
جدا؟ خدا رحمتش کنه. چطوری فوت شد؟
ادایش را در آوردم و گفتم:
نپرس! نمی خوام دروغ بگم… پس نپرس.
علیرضا خندید. لپم را کشید و گفت:
کلک!
دستش را پس زدم و گفتم:
این قدر لپم و نکش! گند زدی به آرایش صورتم.
علیرضا سر تکان داد و چیزی نگفت. دستم را دراز کردم و ضبط را روشن کردم… دوباره همان آهنگ بود. رو به علیرضا کردم و گفتم:
همین آهنگ و فقط توی زندگیت شنیدی؟
علیرضا لبخند زد و گفت:
با این آهنگ خیلی خوب می تونم ارتباط برقرار کنم.
شروع کرد به خواندن… همراه خواننده خواند. انصافا صدایش خوب بود و قشنگ می خواند:
[فقط کاربران میتوانند لینک ها را مشاهده کنند برای عضویت اینجا را کلیک کنید]
شبم زیر و رو شد
یه بغض شکسته
رفیق گلوم شد
تو بارون که رفتی
دل باغچه پژمرد
تمام وجودم
توی آینه خط خورد
هنوز وقتی بارون
تو کوچه می باره
دلم غصه داره
دلم بی قراره
نه شب عاشقانه است
نه رویا قشنگه
دلم بی تو خونه
دلم بی تو تنگه
یه شب زیر بارون
که چشمم به راهه
می بینم که کوچه
پر نور ماهه
تو ماه منی که
تو بارون رسیدی
امید منی تو
شب نا امیدی
خانه ی علیرضا در طبقه ی دهم یک آپارتمان شیک و نوساز بود. از مقابل نگهبانی مودب و خوش برخورد عبور کردیم و سوار آسانسور شدیم. من به صورت خودم در آینه ی آسانسور نگاه کردم. چهره ی همیشه رنگ پریده ام اصلا با آن پیشانی باندپیچی شده شکل جالبی پیدا نکرده بود. در دل گفتم:
علیرضا برای چی با من می گرده؟ این همه دختر خوشگل تر و بهتر توی این شهر هستن؟ قیافه ی منو! عین احمق ها می مونم الان!
علیرضا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
زیاد نگاه نکن! اعتماد به نفست می یاد پایین… اون وقت دیگه کل کل نمی کنی و حوصله ی منم سر می ره.
خندیدم و گفتم:
توام یه خورده نگاه کنی بد نیست. اعتماد به نفست میزون می شه. یه کم می یاد پایین و ردیف می شه.
علیرضا گفت:
خوشم می یاد خیلی پررویی!
خندیدم و چیزی نگفتم. وارد خانه ی علیرضا شدم. حدود دویست متر زیربنا داشت. سه اتاق خواب و یک آشپزخانه ی بزرگ و خوش نقشه داشت. آشپزخانه به سمت هال اپن بود و در سمت پذیرایی دیوار داشت. از در ورودی دو پله به سمت پایین می خورد و به پذیرایی می رسید. خانه کاملا شکل یک خانه ی مجردی را داشت. به جای میز ناهارخوری یک میز بزرگ بیلیارد در پذیرایی بود. یک دست مبل ال مشکی سفید توی پذیرایی بود و وسایل شخصی علیرضا همه جا پخش و پلا شده بود.
از دم در به سمت راست رفتم و وارد هال شدم. یک دست مبل چرم مشکی هم توی هال بود. یک سینمای خانگی با ایکس باکس در فاصله ی چهارمتری مبل ها بود. کنار مبل ها یک میز کوچک بود که پر از نوشیدنی های الکی بود. کف خانه کلا فرش نداشت و از جنس پارکت بود. بعد از هال یک راهروی باریک به سه اتاق ختم می شد. لباس ها و وسایل علیرضا همه جا پخش شده بود ولی همه جا تمیز بود. روی مبل چرم نشستم و گفتم:
گندت بزنن پسر! چه قدر شلخته ای!
علیرضا خندید و گفت:
فکر می کنی پس برای تو رو اوردم اینجا؟ اوردم یه دستی به سر و گوش خونه م بکشی دیگه!
خندیدم و بالشت علیرضا که روی مبل بود را به سمتش پرت کردم. گفتم:
برنامه های تفریحیت همین بود؟
علیرضا سوئیچ و کیف پولش را روی میز انداخت و به سمت آشپزخانه رفت. گفت:
شامل آشپزی کردن هم می شه.
من شالم را در آوردم و گفتم:
حالا آشپزی یه چیزی!
داشتم مانتویم را در می آوردم که متوجه شدم فقط یک نیم تنه ی دکلته ی نازک سفیدرنگ پوشیده ام… سریع مانتویم را مرتب کردم ولی علیرضا متوجه شده بود. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
هیز!
علیرضا به روی خودش نیاورد و با مهربانی گفت:
برایت لباس بیارم؟
کنترل ضبط را برداشتم و گفتم:
لباس زنونه داری مگه؟
علیرضا به سمت اتاقش رفت و چیزی نگفت. روی میز را نگاه کردم. پر بود از لیوان های خالی و کثیف! بعضی لیوان چای… بعضی قهوه… بعضی شاید فقط آب بودند. بشقاب های روز میز پر از پوست تخمه و آجیل بودند. ظرف ها را برداشتم و به آشپزخانه بردم. داشتم به هال برمی گشتم که علیرضا من را دید و گفت:
به به! چه دختر زحمتکشی! چه زود شروع کردی. آفرین! آفرین!
گفتم:
زهرمار! عمرا دست به سیاه و سفید بزنم.
تی شرتی که در دست علیرضا بود را ازش گرفتم و گفتم:
این که مال خودته!
علیرضا به سمت میز نوشیدنی هایش رفت و گفت:
تا حالا نپوشیدمش. مارک بهش آویزونه. نو اِ.
من به یکی از اتاق ها رفتم تا لباسم را عوض کنم. توی اتاق فقط یک کتابخانه پر از کتاب های زبان اصلی و یک میز کامپیوتر بود… با دیدن کامپیوتر به یاد این موضوع افتادم که هیچ وقت با کامپیوتر کار نکرده ام. مارال و ساقی کامپیوتر داشتند ولی من هیچ وقت با کامپیوترشان کار نکرده بودم. اتفاقا خیلی خوشم می آمد که کنار مارال بنشینم و او توی اینترنت جست و جو کند و من تماشا کنم.
لباس را پوشیدم و به هال برگشتم. علیرضا ضبط را روشن کرده بود و یک آهنگ متال غم انگیز گذاشته بود. آهنگ قشنگی بود. کنارش نشستم و گوش دادم:
How I needed you
How I believe, now you’re gone
In my dreams I see you
I awake so alone
I know you didn’t want to leave
Your heart yearned to stay
But the strength I always loved in you
Finally gave way
Somehow I knew you would leave me this way
Somehow I knew you could never… never stay
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away
And my being
In my dreams I can see you
I can tell you how I feel
In my dreams I can hold you
And it feels so real
I still feel the pain
I still feel your love
I still feel the pain
I still feel your love
And somehow I knew you could never… never stay
And somehow I knew you would leave me
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away
oh I wish, I wish you could have stayed
با این که معنی آهنگ را نمی فهمیدم کم مانده بود با لحن پر سوز و گداز خواننده اشکم در بیاید. کنترل را از دست علیرضا گرفتم و ضبط را خاموش کردم. علیرضا گفت:
چه کم طاقتی! بغض کردی؟
گفتم:
برو بابا!
علیرضا پوزخند زد. دستش را دور کمرم انداخت و من احساس کردم یک دفعه حرارت بدنم بالا رفته است. می دانستم دیگر وقتش شده است ولی مثل هروقت دیگری که در این موقعیت قرار می گرفتم به روی خودم نیاوردم و گفتم:
شام چی می خوای برام درست کنی؟
علیرضا یک کم بهم نزدیک شد و گفت:
بعدش به رستوران زنگ می زنم غذا بیارن.
گفتم:
آخه من گرسنمه.
علیرضا گفت:
یه ساعت صبر کن بعد شام می خوریم دیگه.
اهل این طور کارها نبودم. فکر و ذکر من ازدواج کردن بود… دوست نداشتم با یک وسوسه و یک عمل بچگانه خودم را توی دردسر بیندازم. دوست نداشتم قبل از ازدواج مجبور بشوم به خاطر یک فکر نسنجیده و یک حرکت غیرضروری مشکلم را در یکی از سوراخ سنبه ها و در جوار زن های خیابانی حل کنم… از آن گذشته پولش را هم نداشتم. تا به آن روز به راحتی توانسته بودم از زیر این کار در بروم و در عین حال دوست پسرهایم را هم نگه دارم. دیگر لازم به زیاده روی کردن نبود.
علیرضا صورتش را جلو آورد و من دستم را زیر چانه اش انداختم و سرش را به عقب هل دادم. علیرضا گفت:
اِه! چرا این جوری می کنی؟
با جدیت گفتم:
نکن علی! مجبور می شم با مشت بزنم توی صورتت. اون وقت صورتت از اینی هم که هست تابلوتر می شه.
علیرضا گفت:
چرا جو می دی الکی؟ فقط می خواستم بغلت کنم.
خندیدم و گفتم:
آره جون عمه ت.
علیرضا با جدیت گفت:
دارم راستش رو می گم.
گفتم:
خب! فقط دو ثانیه وقت داری که بغلم کنی. بعدش هم می ریم سراغ یه موضوع دیگه.
علیرضا خندید و بغلم کرد. منم دوبار آهسته پشتش زدم و گفتم:
یک… دو… تموم شد!
خودم را از بغلش بیرون کشیدم و علیرضا خنده کنان گفت:
چه قدر تو بی محبتی دختر!
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و تلفن را برداشت و گفت:
پیتذا می خوری؟
گفتم:
گوشت و قارچ… با سیب زمینی زیاد! نوشابه ش هم مشکی باشه.
بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا موقتا خودم را از علیرضا دور کرده باشم. وارد اتاق شدم و نفس راحتی کشیدم. به دیوار تکیه دادم و گوشی موبایلم را چک کردم. به مارال اس ام اس دادم:
من پیش علی ام. می خوام بگم با تو رفتم بیرون. سوتی نده.
یک اس ام اس هم برای الهه زدم:
من پیش مارالم. دیر می یام.
گوشی را در جیبم گذاشتم و دوری در اتاق زدم. چشمم به یک کمد افتاد که برخلاف بقیه ی کمدها درش بسته بود. به سمت کمد رفتم و خواستم درش را باز کنم که دیدم قفل است. صدای علیرضا از پشت سرم من را از جایم پراند:
نظرت چیه که فوضولی نکنی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
آخه فقط در همین کمده قفله!
علیرضا نگاهی جدی بهم کرد و من یک لحظه با خودم فکر کردم که چه قدر شبیه سیاوش شده است… نمی دانم چرا ازش ترسیدم و از کمد فاصله گرفتم.
نمی دانم چرا ازش ترسیدم و از کمد فاصله گرفتم.
نگاه علیرضا مثل قبل مهربان شد و گفت:
گوشت و قارچ نداره.
من اخم کردم و گفتم:
آخه من گوشت و قارچ دوست دارم.
علیرضا گفت:
برات همبرگر بگیرم؟
گفتم:
چیزبرگر.
علیرضا لبخندی زد و گفت:
نظرت چیه که از اتاق بیای بیرون؟
به دنبال علیرضا از اتاق خارج شدم و گفتم:
چیه؟ مگه سر بریده توی اتاقت قایم کردی؟
علیرضا باز سکوت کرد و چیزی نگفت. در دل گفتم:
خوبه اخلاقش! ماشاءالله نجابت داره! هرچی من پررو بازی در می یارم به روی خودش نمی یاره.
آن شب تا ساعت یازده در خانه ی علیرضا ماندم و بعد از کلی کل کل کردن و خندیدن… و البته شام خوردن… به خانه بازگشتم. نگاه مادرم که تا پاسی از شب بیدار مانده بود تا من به خانه برسم نشان می داد که باور نکرده است با مارال بیرون بوده ام ولی مثل همیشه چاره ای جز سکوت کردن در مقابل من که افسار گسیخته و سرکش بودم نداشت.
******
المیرا داشت آخرین نصیحت هایش را می کرد:
… خانم صدیقی از دخترهایی که خیلی آرایش می کنند خوشش نمی یاد. بی خودی این مشتری رو از دست نده. یه کم ساده برو.
من که عصبی بودم گفتم:
الان خونشونم. می دونستی؟ نصیحت هایت دیگه به دردم نمی خوره. خدایی تا جایی که می تونستم ساده اومدم. نه آرایش… نه موی درست کرده… نه لباس نافرم… هیچی به خدا!… فقط ناخون هایم لاک داره که کاریش نمی تونم بکنم.
المیرا از آن طرف خط گفت:
من که نگفتم آدم های گیری هستن… فقط گفتم یه جور برو که بار دوم هم بهت بگن بیا.
گفتم:
خیلی خب الی! دیگه رسیدم. فعلا خداحافظ!
موبایلم را در کیفم گذاشتم. المیرا اصرار عجیبی برای ساده رفتنم داشت. روز قبل اصلا در این زمینه اصرار نکرده بود ولی انگار یک روزه میزان آرایش من برایش مهم شده بود. در زدم و خانم صدیقی به استقبالم آمد. پنجاه یا شصت سال داشت. دامن بلند یشمی با یک بلیز سفید با گل های ریز زرد به تن داشت. یک شال همرنگ دامنش نیز سر کرده بود. موهای کم پشت قهوه ای روشن داشت و عینکی بود. زن شیک و متشخصی به نظر می رسید. وارد خانه یشان شدم. از خانه ی علیرضا کوچک تر بود ولی دکوراسیون آن به مراتب از خانه ی علیرضا بهتر بود. مبل ها و بوفه به رنگ قهوه ای سوخته بودند و فرش های دستباف نفیسی کف خانه پهن شده بود. بوفه مملو از مجسمه ها و ظروف قیمتی بود. آشپزخانه ی اپن رو به هال باز می شد و برخلاف سایر نقاط خانه دلگیر و کوچک به نظر می رسید. خانم صدیقی پسری که کنارش بود را به من معرفی کرد و گفت:
پسرم شهرام… ایشون هم خانوم حقی.
من مودبانه گفتم:
خوشبختم.
شهرام با دقت نگاهش را روی باند روی پیشانیم و بعد به ناخن های طراحی شده ام دوخت. پوزخندی زد و چیزی نگفت. خانم صدیقی گفت:
ببخشید دخترم! من امروز مهمون دارم و اگه می شه شما توی اتاق شهرزاد کار کنید.
و با دست اتاقی را به من نشان داد. من که هنوز گیج بودم گفتم:
ببخشید من هنوز نمی دونم دقیقا باید چی کار کنم.
خانم صدیقی با تعجب گفت:
براتون توضیح ندادن؟
من با سر جواب منفی دادم. در دل گفتم:
والا المیرا همه ش در مورد ریخت و قیافه و لباسی که باید بپوشم صحبت کرد.
خانم صدیقی آهی کشید. نگاهی مستاصل به شهرام کرد و گفت:
من یه دختری به اسم شهرزاد دارم که تازه نوزده سالش شده… چند سال پیش بر اثر یه حادثه پایین تنه اش فلج شد و قدرت تکلمش رو از دست داد. از اون موقع خیلی اصرار داره که خودش رو توی اتاق حبس کنه. منم برای فردا یه مهمونی خانوادگی می خوام برگزار کنم. می خواستم یه مقدار به وضیعت شهرزاد هر جور که خودت صلاح می دونی رسیدگی کنی. می خوام دخترم مثل روزهای گذشته اش برازنده به نظر برسه.
با ناراحتی به صدای مغموم خانم صدیقی فکر کردم. هیچ علاقه ای به دیدن شهرزاد نداشتم. بهش فکر که می کردم دلم ریش می شد. با این حال با اکراه به سمت اتاق شهرزاد رفتم. در زدم و وارد شدم. دکوراسیون اتاق صورتی و کرم بود که به نظر من واقعا مسخره بود. نگاهم به سرعت از تختخواب، میز تحریر، کتابخانه و یک مبل گذشت و روی دختری که در وسط اتاق روی صندلی چرخ دار نشسته بود ثابت ماند. مثل شهرام موهای مجعد مشکی و چشم های کشیده ی سیاه داشت. ابروهای پرش متمایل به قهوه ای بود و بینی گوشتی داشت. می شد گفت که صورت دخترانه و زیبایی داشت. چشم های مشکی رنگش با تعجب به من دوخته شده بود. سعی کردم به پاهایش که با زاویه ای غیرعادی روی صندلی قرار داشت نگاه نکنم. تاثری عمیق از دیدن او در خودم احساس کردم. میل شدیدی برای خارج از اتاق داشتم ولی می دانستم که نمی توانم این کار را بکنم. در دل گفتم:
ای کاش نمی یومدم. این مارال توی همه چیز همین قدر خوش شانسه. مشتری های باکلاس و صحیح و سالم همیشه مال اونن. یکی هم که درست و حسابی نیست گیر من می افته.
چرخیدم و خواستم چیزی به خانم صدیقی بگویم که متوجه شدم از اتاق خارج شده است. پوفی کردم و بدون این که مستقیما به شهرزاد نگاه کنم گفتم:
سلام… خوبی شهرزاد؟ من پارلام. امروز قراره یه روز دخترونه باهم داشته باشیم. نظرت چیه؟
مسلما شهرزاد جوابی بهم نداد. به سمت میز تحریر شهرزاد رفتم. کیفم را روی میز گذاشتم. چشمم به یک قاب عکس افتاد. عکس شهرزاد در دوران نوجوانی اش بود… یک دختر تپل خنده رو که لب ساحل روی سنگی نشسته بود و تمام اجزای صورت ملیحش شادی را فریاد می زد. تمام بدنم مور مور شد. عضلاتم منقبض شد. سرم را پایین انداختم. آن عکس هیچ شباهتی به دختر فلج و لاغراندام پشت سرم نداشت. آب دهانم را قورت دادم. از توی کیفم وسایلم را بیرون آوردم. یک صندلی کنار صندلی شهرزاد گذاشتم و گفتم:
خب! اول ناخون ها!
دوست داشتم با شهرزاد حرف بزنم تا متوجه بی میلی من برای ارتباط برقرار کردن نشود ولی صدایم می لرزید. به خودم گفتم:
ساکت بشی کسی نمی گه لالی!
ترجیه دادم صدایم را ببرم. ناخن های شهرزاد ، که حالتی شکننده داشت، را سوهان کشیدم ولی نمی دانستم باید چه رنگی لاک بزنم. از اتاق بیرون آمدم و بدون توجه به مهمان خانم صدیقی که در هال نشسته بود پرسیدم:
خانوم صدیقی! لباس شهرزاد جون چه رنگیه؟
خانم صدیقی لبخندزنان به سمتم آمد و گفت:
آبیه دخترم!
به اتاق برگشتم و توی کیف لوازم آرایشم به دنبال لاک آبی گشتم. فقط یک لاک آبی روشن داشتم. ناخن های شهرزاد را لاک زدم. بعد صورتش را بند انداختم و در همان حال سعی کردم نسبت به چشم های بی حالت شهرزاد که به صورتم دوخته شده بود بی اعتنا باشم. وقتی یک قطره اشک از چشم هایش پایین ریخت فهمیدم که دردش آمده است. معذرت خواهی کردم و سعی کردم کارم را بهتر انجام دهم. کار بند انداختن که تمام شد روی زمین روزنامه پهن کردم تا کمی موهای شهرزاد را کوتاه کنم. یک پیشبند برایش بستم و کارم را شروع کردم. خیلی دوست داشتم بفهمم چطور حادثه ای ممکن است برای او پیش آمده باشد… او درست همسن من بود. احتمالا چند سال پیش مثل من دختری پرانرژی و سالم بود. به خانم صدیقی فکر کردم که احتمالا خیلی زجر کشیده بود. دخترش قاعدتا در آن سن و سال باید به دانشگاه می رفت… نه این که روزهایش را در سکوت و تنهایی در آن اتاق بگذراند.
کارم تمام شده بود. ریخت و پاش هایم را جمع و جور کردم. به شهرزاد لبخندی زدم و گفتم:
خب! امیدوارم خوشت بیاد خانوم. من دیگه باید برم. خداحافظ!
و نگاه از آن چهره ی سرد و بی حالت گرفتم. در اتاق را که پشت سرم بستم نفس راحتی کشیدم. خانم صدیقی لبخندزنان به طرفم آمد. او گفت:
تموم شد؟.. خانوم حقی می شه چند لحظه توی هال تشریف داشته باشید؟ می خوام باهاتون صحبت کنم.
من سر تکان دادم و به سمت هال رفتم. بدون این که به دو پسری که توی هال بودند توجه نشان بدهم سلام کردم و نشستم… آن همه سر به زیری از من بعید بود. مثل خانم ها تمیز و مرتب نشستم و سرم را پایین انداختم. مکالمه ی بین پسرها بیشتر به پچ پچ کردن شباهت داشت. نتوانستم جلوی کنجکاویم را بگیرم. سرم را آهسته بلند کردم. اول چشمم به شهرام افتاد ولی چیزی که باعث تعجبم شد او نبود… بلکه کسی بود که کنارش نشسته بود… همان مرد سیاهپوش نحس!
این بار به جای ترس، خشمی ناگهانی وجودم را در برگرفت. بلافاصله چشم هایم را بستم و سعی کردم خودم را کنترل کنم. در خیالم با گام هایی بلند به سمتش رفتم. یقه اش را گرفتم و او را به تابلو فرش روی دیوار پشت سرش کوباندم… ولی حتی در رویاهایم هم او به راحتی از پس من بر می آمد. حتی در رویا و خیالم هم او به راحتی دست هایم را کنار زد.
چشم هایم را بستم. همان لحظه هم می دانستم که بیشتر از آن سیاوش را می دیدم که بتوانم خودم را متقاعد کنم که تصادفی است. دوست داشتم به سمتش حمله کنم و وادارش کنم که دیگر سر راهم قرار نگیرد… ولی فقط ساکت نشستم و حرص خوردم. سیاوش هم طوری نگاهم می کرد که مشخص بود اصلا غافلگیر نشده است… در عوض شهرام با نگاهی خصمانه براندازم می کرد.
خانم صدیقی وارد هال شد. بهم شیرموز تعارف کرد و کنارم نشست. او گفت:
خانوم حقی من خیلی از کارت راضیم. می خواستم بدونم فردا هم می تونی برای آرایش مو و صورت من و شهرزاد بیای؟
من که زیر نگاه خصمانه ی شهرام و نگاه جدی سیاوش داشتم سرخ می شدم آهسته گفتم:
راستش فردا تولده خواهرمه و من باید برای جشن کمک کنم… فقط صبح وقت دارم… .
خانم صدیقی کمی فکر کرد و گفت:
ساعت یک می تونی بیای؟
من گفتم:
ساعت یک خوبه.
طبق هماهنگی قبلی باید به خانه ی نگار می رفتم و کمک می کردم ولی می توانستم به بهانه ی مشتری داشتن از زیر کار در بروم. خوشبختانه سیاوش از همه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. بعد از رفتنش احساس کردم جو از آن سنگینی در آمد.
خانم صدیقی دستمزد چشم گیری بهم داد. از او تشکر و خداحافظی کردم و بدون این که نگاهی به شهرام بیندازم به سمت در رفتم. تا خواستم از در خارج شوم شهرام گفت:
ببخشید خانم حقی!
با تعجب به سمت او برگشتم. شهرام که اخم هایش در هم بود به سمتم آمد و آهسته گفت:
می خواستم بدونید که من مایل نیستم شما اینجا تشریف بیارید.
نگاهش هنوز به ناخن هایم بود. من نگاهی به اطرافم کردم… اثری از خانم صدیقی نبود. احتمالا به اتاق شهرزاد رفته بود. من با حرص گفتم:
برام اصلا مهم نیست که شما به چی تمایل دارید. من تکلیف خودم رو با خانوم صدیقی روشن می کنم نه شما! اگه تحمل من براتون سخته بهتره فردا تشریف نداشته باشید.
شهرام با عصبانیت گفت:
یه بار زندگی ما به خاطر یه آدم نااهل به هم ریخت. دوست ندارم وضعمون با اومدن شما از اینی هم که هست بدتر بشه.
با صدای بلندی گفتم:
بله؟ یعنی من نااهلم؟ من به هیچ وجه به شما اجازه نمی دم با من این طور صحبت کنید. بهتره حد خودتون رو بدونید.
شهرام گفت:
سیاوش برایم توضیح داده که شما رو توی بازداشتگاه دیده.
بی اختیار گفتم:
سیاوش غلط کرده.
نفسی عمیق کشیدم. کمی خودم را کنترل کردم و با صدای لرزان گفتم:
باور کنید آخرین چیزی که توی دنیا می خوام دیدن شما توی ساعت یک فرداست ولی به هر حال من می یام چون این کارمه و شما هم دارید حرف زور می زنید.
چشم غره ای نثار شهرام کردم و از خانه خارج شدم.
با گام هایی بلند حیاط را طی کردم و وارد کوچه شدم. هنوز داشتم در دل به شهرام و سیاوش فحش می دادم که چشمم به سیاوش افتاد که داشت سوار ماشینش می شد. یک زانتیای نوک مدادی داشت. با دیدن من متوقف شد و با لحنی خشک گفت:
بفرمایید برسونمتون.
با حرص به طرفش برگشتم و گفتم:
شما جاسوسی من و نکنید کافیه.
سیاوش جدی ترین نگاهی که تا به آن روز ازش دیده بودم را به من دوخت. ازش ترسیدم و یک قدم عقب رفتم. او گفت:
شما چند سالتونه؟ نوزده یا بیست؟ می دونید من چند سالمه؟ سی! فکر می کنید این طرز حرف زدن صحیح باشه؟
ته مانده ی شجاعتم را به کار بردم و گفتم:
بله فکر می کنم صحیح باشه. شما هم فکر می کنید رفتارتون صحیح بوده؟
سیاوش گفت:
صد در صد!
چنان لحنش محکم بود که اعتماد به نفسم از بین رفت. با این حال سر تکان دادم و گفتم:
پس براتون متاسفم. ای کاش شما هم مثل پزشک ها که اسرار بیماراشون و نگه می دارن، اشتباه های نه چندان بزرگ دیگرون رو پیش خودتون نگه می داشتید.
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
چه مقایسه ای! بله! فقط بین مریض و متهم یه سری فرق وجود داره.
من گفتم:
بله! متهم! دست شما درد نکنه.
سیاوش نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت:
این تغییر قیافه و تظاهر فقط برای پوله؟
گفتم:
پول توی جامعه ی امروز نقش خیلی مهمی داره. خیلی چیزها بهش بستگی داره. ابرو… امنیت… سلامت… اعتبار… آتیه… احترام. به خاطرش خیلی کارها می کنند. من که دارم نون حلال در می یارم. کارم آرایشگریه. اینم مشکلی داره؟
سیاوش سر تکان داد و گفت:
بله! ولی احترام و اعتبار و ابرو به چیزهای دیگه ای هم بستگی داره. شما اگه این چیزها براتون مهمه نباید کاری کنید که پاتون به بازداشتگاه باز بشه.
پوزخندی زدم و به ماشینش نگاه کردم. مشخص بود که وضع مالیش حداقل متوسط است. به ماشینش اشاره کردم و گفتم:
شما بایدم این شکلی فکر کنید.
سیاوش با تعجب به ماشینش نگاه کرد و گفت:
به نظرتون من خیلی پول دار به نظر می رسم؟
خنده ای عصبی کردم و گفتم:
پس شاید بهتر باشه من و برسونید تا بفهمید من چه وضعی دارم.
منتظر جوابش نشدم. پشتم را بهش کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. با حرص در دل گفتم:
دهن لق! وسط خیابون من و نگه داشته باهام بحث عقیدتی می کنه… عجب روز نحسی بود!
دیدن شهرزاد حالم را بد کرده بود… شهرام عصبانیم کرده بود و سیاوش حرصم را در آورده بود… ولی بیشتر کنجکاو بودم که بدانم چرا او همیشه دنبال من بود… آیا واقعا دنبالم بود؟
******
سر ساعت یک خانه ی خانم صدیقی بودم. مثل دفعه ی پیش ساده رفته بودم. خوشبختانه شهرام خانه نبود. وقتی متوجه غیبتش شدم نفس راحتی کشیدم. حتی اسمش هم به طرز وحشتناکی من را به یاد مردی سیاهپوش با نگاهی خشک و سرد می انداخت. موهای شهرزاد را سشوآر کشیدم ولی آرایشش نکردم. خانم صدیقی هم اصرار برای این کار نکرد. هیچ کدام از کارها و حرف هایم ذره ای تغییر در چهره ی بی حالت شهرزاد به وجود نمی آورد. وقتی نگاهش می کردم تاثری عمیق در خودم احساس می کردم که با آن بیگانه بودم… هر ثانیه آرزو می کردم که کارم زودتر تمام شود… شهرزاد باعث می شد معده ام به طرزی وحشتناک پیچ بخورد.
ناخن های خانم صدیقی را هم مرتب کردم و صورتش را بند انداختم. آرایش ملایمی برایش کردم ولی موهایش را درست نکردم. او گفت که روسری سرش می کند و احتیاجی به آرایش مو ندارد. مثل دفعه ی قبل مبلغ قابل توجهی بهم پرداخت کرد.
ساعت سه خانه ی نگار بودم. رفته بودم تا کمک کنم. مادر و پدر نگار برای زیارت به مشهد رفته بودند. خانه یشان یک خانه ی صد و بیست متری در غرب تهران بود. دو اتاق خواب و یک سالن پذیرایی بزرگ داشتند. آشپزخانه یشان اپن بود و یک میز چهارنفره بیشتر فضای آن را اشغال می کرد. نگار فقط یک برادر بزرگتر داشت که در دوبی کار می کرد. دختر خون گرم و سرزنده ای بود. من که در اولین برخورد از او خوشم نیامده بود، آن روز عاشقش شدم. او موهای قهوه ای و چشم های مشکی داشت. از من کمی کوتاه تر و لاغرتر بود. وقتی من به آن جا رسیدم فقط آزاده و آقای رسولی آن جا بودند. آزاده یک شال آبی رنگ سرش کرده بود ولی نگار حجاب نداشت. من هم به اتاق نگار رفتم و مانتو و شالم را در آوردم. یک تونیک خاکستری با شلوار لی پوشیده بودم. تصمیم داشتم عصر که شد شلوارم را با یک دامن مشکی عوض کنم.
آزاده توی هال نشسته بود و به دوستانشان زنگ می زد و قرار عصر را با آنها چک می کرد. آقای رسولی پذیرایی را جاروبرقی می کشید و نگار توی آشپزخانه دور خودش می چرخید. من خنده کنان به سمتش رفتم و گفتم:
خب! من اومدم که کمکت کنم.
نگار کتری برقی را روشن کرد و گفت:
به مریم و راحله گفتی که عصر سر الهه رو گرم کنند؟
با سر جواب مثبت دادم. نگار گفت:
اول باید ظرف های ناهار رو بشوریم و بعد شام رو درست کنیم.
من پرسیدم:
چی می خوای درست کنی؟
نگار گفت:
یه سری ساندویچ با ساندویچ میکر درست می کنیم… سالاد الویه، یک خوراک که هنوز تصمیم نگرفتیم چی باشه… با لازانیا که غذای محبوب الهه ست.
در همین موقع زنگ در را زدند. نگار لبخند زد و گفت:
کسری اومد!
در دل گفتم:
ا؟ کسری جون اومد؟ الان دل تو دلش نیست که تولد الهه چی می شه.
نگاهی به لیست خریدی که نگار نوشته بود کردم. نگاهم به لیست بود که صدای کسری را شنیدم. سرم را بلند کردم و یک جفت گلوله ی گرد آبی رنگ دم در آشپزخانه دیدم. در دل گفتم:
چه چشم هایی!
بی اختیار بهش لبخند زدم. او با دیدن لبخند من لبخند زد و سرش را پایین انداخت. یک لحظه از ذهنم گذشت که او چه قدر شبیه بچه ها خجالتی است.
او وارد آشپزخانه شد و گفت:
سلام پارلا.
گفتم:
سلام آقای شهنازی.
لب و لوچه اش آویزان شد. موزیانه خندیدم. او آهسته گفت:
بله! ضد حال زدن خندیدن هم داره.
دوباره خندیدم. نگار وارد آشپزخانه شد و گفت:
کسری تو می ری خرید؟
کسری قیافه ای خسته به خودش گرفت. نگار صدا زد:
پیمان!
آقای رسولی دم آشپزخانه ظاهر شد و نگار گفت:
این لیست و برای خرید می بری؟
کسری نگاهی به لیست کرد و گفت:
خب شام و از بیرون می گرفتید دیگه!
من گفتم:
تولد کیفش به سالاد الویه شه.
کسری بلافاصله لیست را از نگار گرفت و گفت:
باشه… من می رم بگیرم.
نگار خنده کنان پشتش را به او کرد و گفت:
زود بیا.
کسری سریع از آشپزخانه خارج شد. پیمان و نگار به من نگاه کردند. بعد به هم نگاه کردند و خندیدند. من با تعجب پرسیدم:
چیه؟
پیمان رفت تا هال را جارو بزند. نگار گفت:
نفهمیدی؟ خیلی تابلو اِ که!
پرسیدم:
چی؟
نگار گفت:
از تو خوشش می یاد.
چینی به بینیم انداختم و گفتم:
آقای رسولی؟
نگار بلند زد زیر خنده و گفت:
نه بابا! کسری!
نگاه عاقل اندر سفیهی به نگار کردم و گفتم:
اون که از الهه خوشش می یاد.
نگار بلندتر خندید و گفت:
الهه؟ نه بابا! نگی این حرف و جلوی کسی ها!
و با سر به پیمان اشاره کرد و گفت:
ناراحت می شه.
خندیدم و گفتم:
خوشش می یاد از الهه؟
نگار گفت:
خیلی!
با شیطنت پرسیدم:
الهه چی؟
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
چیزی نمی گه ولی ما می دونیم که اونم بله!
یک دفعه خوشحال شدم و خندیدم. حس بهتری نسبت به الهه و کسری و نگار و آزاده و آن روز و زندگی و… پیدا کردم. به شوخی اخم کردم و گفتم:
در مورد کسری… مطمئنی؟
نگار با شیطنت خندید و گفت:
آره بابا! از وقتی توی کوه دیدیمتون پدر هممون و در اورده… نمی دونی چه قدر برای این روز روزشماری کرده.
رویم را از نگار برگرداندم و لبخند پیروزمندانه ای زدم. ناخودآگاه همه ی ویژگی های مثبت کسری پیش چشمم آمد… پولدار… تحصیل کرده… دندانپزشک!… خوش قیافه… ساکت… در دل گفتم:
جون می ده برای ازدواج… از ایناست که باید بندازمش توی تور رابطه ی پایدار … بعد چند ماه هم خواستگاری… بعدش هم یه ازدواج رویایی… با یه لباس عروس با دامن پفدار و بعد هم یه عمر آسایش!
سیب زمینی ها را شستم و توی دیگ زودپز گذاشتم. نگار پرسید:
به نظرت سوسیس بندری درست کنیم؟
من ذوق کردم و گفتم:
آره! من خیلی دوست دارم.