پارت 14 رمان باغ سیب
گیسو موهای خیسش را که چیک چیک ازآن آب می چکید، پس زد و روی شانه ی چپش جمع کرد و تا جایی که جا داشت گوش هایش را روانه ی پذیرایی کرد ….
گلاب خانوم تا ته ته حرفهای او را نگفته خواند و نگاهی به در بسته اتاق انداخت … اما گلی خانوم هنوز چند و چون ماجرا برایش مبهم بود و مشتاق شنیدن جمله های بعدی بود ….!
مهرانگیز خانوم قیافه ای حق به جانب به خود گرفت و سری به اطرا ف تکان داد و اضافه کرد:
« الهه می گفت در نبود من قول خواستگاری رو به شما داده …. والا به خدا قسم روح من هم خبر نداشت …. گلاب خانونم بهتر میدونن قبلا هم خدمتتشون گفته بودم که خواهر دامادمون «مهناز » رو برای فرهنگ تکیه گرفتیم … من بچه ام رو می شناسم گِلش با فرامرز زمین تا آسمون فرق می کنه! محاله روی حرف من و پدرش حرف بزنه دیشب هم بهش گفتم اون هم قبول کرد…اومدم عذر خواهی و بگم سوء تفاهم پیش اومده …. »
اخم های گلاب خانوم که هر چند سال نوری روی پیشانی اش می نشست …! پر و پیمان گره ای به ابرو هایش انداخت . گلی هم دست کمی از او نداشت و حالا از احساس گیسو به فرهنگ و خواستگاری الهه و رضایت فرهنگ با خبر شده بود ، حس بد خجالت وسر شکستگی به استقبالش آمد و اخم غلیظی میان ابروهایش نشاند … با صدای گلاب خانوم سر برداشت و نگاهش پی او رفت:
« مهرانگیز خانوم آدم باید خودش عاقل باشه ،خیالتون راحت ما روی پسر شما حسابی باز نکرده بودیم، الهه خانوم یه صحبتی کرد ، تموم شد و رفت … ان شاء الله خوشبخت بشن …»
مهرانگیز خانوم که انتظار این برخورد معقول را نداشت و تصور می کرد با واکنش تندی مواجه می شود ، برای توجیه حرف هایش دومین دروغش را هم گفت:
« راستش رو بخواهید فرهنگ صبح که می رفت سر کار بازم از ش پرسیدم تا چهار گوشه ی دلم قرص بشه و گفت هر چی شما صلاح بدونید .
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۲.۱۱.۱۶ ۰۸:۰۷]
… قرار همین امروز و فردا بریم خواستگاری مهناز …ان شاء الله برای گیسو هم خواستگار خوب پیدا می شه و میره سر بخت و بالین خودش »
گیسو خودش را از در جدا کرد و مثل رنگی که از روی دیوار شُرّه می کند روی در سُر خورد و چهار زانو تکیه به در نشست … چشمانش را بست و قطره های اشک به صف مثل دانه های تسبیح که در باد رها شده باشد روی گونه اش می چکید …
زانو هایش را به بغل گرفت و دستهایش را دور آن حلقه کرد ، گویی بخواهد خودش را در آغوش بگیرد ، سرش را روی زانو هایش گذاشت و موهای خیسش پریشان به هر سویی روان شدند ….
بدون فرهنگ نفس کشیدن هم برایش سخت بود … به یاد آخرین باری افتاد که نرم پر شالش را بوسه زد …. چشمانش به عزا داری دلی رفتند که سیاه پوش عشق شده بود … هق هقش را با آب دهانش قورت داد تا صدایش بیرون نرود و با خدا حافظی مهرانگیز خانوم ،گریه هایش پر صدا شدند ….
گلی به سمت در اتاق رفت و هرچه کرد باز نشد …. دلواپس گیسو سرش را قدری نزدیک برد ،گفت:
« گیسو جان ! چرا پشت در نشستی …!؟ بذار بیام تو باهات حرف بزنم …»
گیسو هیچ نه می دید و نه نمی شنید … فقط گور رویا هایش را می دید که بالای سرش بیرق سیاهی افراشته بودند …!
گلی چند بار به در ضربه ی کوتاه زد ،گفت :
« قربونت برم چرا گریه می کنی …. دنیا که به آخر نیومده میری دانشگاه یه دنیا فرصت پیش روته … پاشو مادر یه وقت صدای گریه ات میره پایین زشته …!»
گلاب خانوم روی مبل نشست ، تاب اشک گیسو را نداشت … کلافه پر روسری فیرزوه ای اش را پس زد ، گقت:
« ولش کن مادر بذار راحت خودش رو خالی کنه …. نگران حاج خانوم نباش خونه نیست رفته خونه ی دخترش دیروز صبح اومد و گفت امشب قرار با دومادش و دخترش برای برزو برن خواستگاری افسانه …گیسو هم می دونه … »
گلی از در جدا شد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و مستاصل گفت:
« آخه مامان تا حالا ندیده بودم این جوری گریه کنه دلم داره کباب می شه ….»
« بذار راحت باشه …. ببین می تونی یه چند روز مرخصی بگیری و بریم سفر تا حال و هواش عوض بشه ….»
سپس به سوغاتی های روی میز اشاره کرد و ادامه داد:
« این سوغاتی ها رو ببر برای آبدار چی شرکتتون و بده بهش …. »
گلی خانوم دل از اتاق گیسو و هق هق های خفه اش گرفت ، با چشمانی که اشک آن را شفاف کرده بود ،سری جنباند :
« چشم امروز زنگ می زنم و مرخصیم رو برای یه هفته تمدید می کنم ولی باید فردا برای ثبت نام گیسو بریم دانشگاه ، ثبت نام که تموم شد راه می افتیم میریم شمال …»
گلاب خانوم بعض نشسته توی گلویش را پس زد و او هم به علامت موافقت سری جنباند .
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۲.۱۱.۱۶ ۲۱:۴۹]
دلتنگی واژه ی غریبی است وقتی دچارش می شوی حال ماهی قرمز تنگ بلور راحس می کنی ،که پی دریا بی ثمرخودش را به دیوارهای بلوری آن می کوبد .
فرهنگ این جمله را با خط خوش نوشت وزیر آن یک خط افقی کشید و از پشت میز تحریرش برخاست ومثل ماهی افتاده توی تنگ بلور پی دریایش باز به سمت پنجره قدی اتاقش رفت و درحالی که به پنجره ی خاموش اتاق گیسو نگاه می کرد ،زیر لب زمزمه وار با خودش گفت:
«بانوی دلم کجا رفتی که دو شبه چراغ اتاقت خاموشه …چرا جواب پیام هام رو نمیدی….!؟»
دل از پنجره جدا کرد و مثل مرغ عشقی که پی جفتش بی قراری می کند به سمت تختش رفت ،خم شد جوراب هایش را از کنار تخت برداشت تا دلتنگی هایش را با خیابان های شهرتقسیم کند ولی با صدای چند تقه ی کوتاه به در مجالی برای پوشیدن جوراب ها پیدا نکرد وبرزو خندان داخل شد.
«قربون اون فرهنگ و ادبت برم ….خدا پدر گراهام بل رو بیامرزه که اگه نبودکه ازفیض صدات هم محروم می شدیم….»
فرهنگ با دیدن برزو ،از جایش برخاست ،دودوست مردانه یک دیگر را در آغوش گرفتند و فرهنگ دستی به شانه های عضلانی برزو زد ،گفت:
«به به …..!شادوماد تبریک می گم مبارک باشه، خوش اومدی ….»
برزو از او جدا شد و انگشت شستش را به گوشه ی لبش کشید و با چشمانی که شیطنت از آن می بارید، جواب داد:
« چه کنیم دیگه ما اینیم …..!هرجوری بود آتیش پاره رو راضی کردم … انصافا آقای جهانگیری عموی افسانه هم خیلی ازمون تعریف کرد وگرنه مگه باباش اجازه می دادهمون جلسه ی اول من با آتیش پارشون حرف بزنم….»
« پس اومدی شیرینی بدی با مرام…..این رو بگو ! بذار لباسم رو بپوشم بریم یه چرخی بزنیم…»
سپس خم شد تا جوراب های بلاتکلیف را بر دارد ،اما باز هم مجالی پیدا نکردو برزو دستش را گرفت او را به سمت مبل کوچک کنج سوییت که روبروی هم قرار داشت و میز چوبی مربع شکلی هم بین آن ها نشسته بود بردو او را وادار به نشستن کرد ،نیم نگاهی به پنجره ی خاموش اتاق گیسو انداخت و با جملاتی که جویده و نصفه و نیمه بود ،گفت:
«ببین می خوام یه مطلبی بهت بگم ولی قول بده جوش نیاری..!؟»
سگرمه هایش ناخودآگاه درهم شد مثل دو خط پهن که با زوایه در هم کج می شود…. نگاهش هم قدری جدی تراز ثانیه های پیش….وکوتاه پرسید:
« چه موضوعی…..!؟»
برزو به مبل تکیه داد دستی به کمربندش برد و آن را قدری شل تر کرد تا نفس های حبس شده اش آزادشودو با درنگی به عمر چند نفس به انتظارفرهنگ خاتمه داد:
« امروز دم غروب وقتی اومدم خونه مهرانگیز خانوم خونه ی ما بود ،سوغات مشهد رو برامون آورده بود….وقتی که رفت حاج خانوم دمغ رفت توی حیاط اولش حرف نمی زد وقتی جون خودم روقسمش دادم گفت مهرانگیز خانوم براش تعریف کرده که دو روز پیش صبح رفته خونه ی گلاب خانوم وآب پاکی روریخته رو دستشون وگفته پسر ما دختر شما رونمی خواد …گفته خواستگاری الهه بدون نظر اونها بوده و قراره بریدخواستگاری مهناز وتو رضایت دادی….مخلص کلوم پاشون رو از کفش شاه پسرشون در بیارن….!»
توصیف حالش ناگفتنی بود …! برای ذره ای هوا له له می زد…
اسپندروی آتش شد ،صدای جلزولز دانه های دلش را روی آتش حس می کرد،پرشتاب برخاست نگاهش به سمت پنجره ی اتاق گیسو برگشت،چند قدم به سمت پنجره رفت ،کلافه دستهایش را به میان موهایش فرو برد قدم رفته را برگشت چشم هایش را از شدت خشم بست و پلک هایش را روی هم فشار دادو زیر لب با لحنی مستاصل و درمانده زمزمه کرد:
«مامان مهری این چه کاری بودکه کردی….!؟ من با گیسو حرف زده بودم ….»
مستاصل خم شدو دستهایش را روی زانو هایش گذاشت حالتی مثل رکوع…. ناله وار گفت :«خدایا حالا چیکار کنم……؟»
برزو از جایش برخاست پریشان از پریشانی یار دبستانی و همراه روزگار جوانی اش دست روی شانه ی او گذاشت:
« پسر این همه بی تابی برای چیه ..!؟این ها رو گفتم تا بدونی دور و برت چه خبره….فکر چاره باشی.»
دستهایش را از روی زانو هایش برداشت، درمانده تر از لحظات پیش گفت:
«چه چاره ای ……!؟همه چی خراب شد حالاگیسو هزارتا فکر می کنه .چه جوری توی روی گلاب خانوم وخانوم درخشان نگاه کنم وبگم نامرد نیستم…!؟بگم به پیر به پیغمبر ،دخترشون رو می خوام و حرفهای مامانم حرف دل من نیست! حالا می فهمم که چرادوروزه جوابم رو نمی ده…اصلا نمی دونم کجا رفتند وکی بر میگردن…»
برزو برای دلداری آرام زیر لب گفت :
« با مرام آروم باش …. همه چی درست می شه ، اصلا با حاج رضا صحبت کن مرد منطقی و معقولیه …..»
سپس نیم نگاهی به سمت آپارتمان روبرو و چراغ خاموشش انداخت و ادامه داد:
«ما هم همین امروز از خونه ی خواهرم برگشتیم حاج خانوم هم نمی دونه کجا رفتن ، شاید مسافرت رفته باشن…. ا»
فرهنگ مادرش را خوب می شناخت پدرش حاج رضا را همینطور….. محال بود به این راحتی ها مجاب شوند…فرصت ها یک به یک مثل دود در هم پیچ می خوردو به هوا می
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۲.۱۱.۱۶ ۲۱:۴۹]
رفت.
کلافگی به بی قراریش دامن می زد و دانه های عرق از روی پیشانی اش سر می خورد و کج ،کج از کنار شقیقه هایش به گونه هایش می رسید.روی لبه تختش نشست و سرش را میان دست هایش گرفت :
« مشکل من فقط مامانم نیست ! حاج رضا هم راضی نیست می گه آدم های بی نام و نشونی اند….می گه هر کی غیر گیسو….مامانم روی مهناز اصرار داره وبدون رضایت اونها هیچ کاری از پیش نمی برم.»
برزو پیراهن چهار خانه ی او را از روی جا لباسی آویخته به دیوار کنار تخت برداشت وبه سمت او گرفت، گفت:
«پاشو لباس بپوش ،بریم یه دوری بزنیم، یکم که به سرت هوا بخوره فکرت باز می شه .قربون اون فرهنگ و ادبت برم عقلامون رو می ریزیم روی هم یه راهی پیدا می کنیم….»
فرهنگ سربرداشت و رو به او که کنارش ایستاده بود جواب داد:
«با مرام ممنونم ….تو برو می خوام تنها باشم.»
برزو تسلیم خواسته ی او ،دستی روی شانه ی او زد و بی حرف و کلامی دیگر راهی شد . فرهنگ با رفتن برزو از لبه ی تخت دل کند و میان چه کنم هایش دل به دریا زد ،موبایلش را برداشت وبه گیسو زنگ زد ،وقتی دومین تماسش هم بی رحمانه قطع شد برایش پیامک داد:
« گیسو ،برای داشتنت زمین را که هیچ، آسمان را هم دور می زنم . بگذار صدات رو بشنوم.،»
*
گیسو پیامک فرهنگ را خواند ،موبالیش را از بیخ وبن خاموش کرد و باز هم سرش را روی زانو های بغل گرفته شده اش گذاشت و گریه ی نرم و بی صدایش با صدای موج های دریا در آمیخت.
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۴.۱۱.۱۶ ۰۳:۱۲]
آن شب شهریوری گرچه هنوز زیر بال و پر تابستان بود ،اما برای فرهنگ بوی پاییز را داشت….!
اگر ازخسرو می گفت وزن صیغه ای اش…. پای گیسو میان گِل ولای ماجرا گیر بود .فرامرز و فرزانه با ندانم کاری هایشان یک سو و قلب بیمار پدر هم سویی دیگر….!از او ظرفی پر از چه کنم ها ساخته بود!
عاقبت کاسه ی چکنم هایش لبریز شدبه حیاط رفت وکنار تخت ایستاد… نگاهش را از هندوانه ی داخل حوض که زیر فواره آبتنی می کرد گرفت وبا لحنی آرام و شمرده آن چنان که حریم حرمت ها باقی بماند ،رو به مهرانگیز خانوم که کنار قُل قُل سماور برنج پاک می کرد، بی مقدمه گفت:
« مامان مهری ….مادرمی و نگه داشتن حرمتت از نفس برام واجب تره ، ولی …. لطفا دیگه به جای من تصمیم نگیر و حرف نزن! برخورد شمابا خانواده ی درخشان من رو یه نامرد وبی دست و پا جلوه دادکه قدرت تصمیم گیری نداره….»
مهرانگیز خانوم سربرداشت و دانه های برنج از زیر دستش سُر خورد و تابی به هیکل فربه اش داد ، پر چادرش را از زیر پایش آزاد کرد و قری هم به گردنش ،گفت:
«خوبه والا….! هیچی نشده دختره خوب قاپت رو دزدیده ! چه زود بهت لاپورت داد.. .! من خیلی محترمانه ازشون خواستم پاشون رو از زندگی پسر من بکشن بیرون …فرامرز شد دیگ بدون در و واسه خودش هرجور خواست جوشید ولی تو رو نمی گذارم هر بلایی خواستی سر زندگیت بیاری…! »
دستهایش را مشت کرد تا خشمش را مهار کند و از میان دندانهایی که خشم را می جوید ،گفت:
« مادر من….. مهرانگیز خانوم چرا نا حق حرف می زنی !؟از خانواده ی درخشان ها ، من با هیچ کدومشون حرف نزدم…»
مهرانگیز خانوم چشمانش را زیر کرد و دستش رابه حالت پرانتز به کمرش گذاشت:
«اگه اون ها حرفی نزدن پس کی گفته….!؟ من فقط با حاج خانوم درد دل کردم که اونم دهنش قرصه ،قرصه و حتی به برزو هم چیزی نمی گه…»
فرهنگ نفس درمانده اش را بیرون داد و نفس سنگین تری جای گزین آن شد و در حالی که به سمت در آهنی حیاط می رفت آهسته، گفت:
« اگه بخوام حرف بزنم یه دنیا حرف نگفته دارم و مراعات قلب مریض حاج رضا رو می کنم و چیزی نمی گم… در ضمن برزو جان خوش رو قسم داده و حاج خانوم همه چی رو بهش گفته…..»
فر هنگ این را گفت ودر را باز کرد در آستانه ی آن ایستاد وبا صدایی پر خش که گویی سرماخورده باشد ادامه داد:
«حاجی نمازش تموم شد، شما شامتون رو بخورید ،من شام نمیام…»
در با صدای تلقی بسته شد وبا یک دنیا فکر که راه به جایی نمی برد راهی شد.
***
تنهایی هایش را برداشت و آن را با خیابان های شهر تقسیم کرد … بی هدف میان شلوغی های بی پایان آن چرخیدو انتهای این رفتن های بیهوده اش ،کاسه ی چه کنم هایش را برداشت و به خانه ی یک دوست رسید…
دستی به ته ریشش کشید ونگاهش را روی زنگ هااچرخی داد و به اسم دکتر ریاحی که رسید، زنگ را فشرد و صدای هومن به استقبالش آمد:
« به به …ببین کی اینجاست!؟بدین مژده گر جان فشانم رواست…..پسر بیا بالا….»
پشت بند آن در با تقه ای باز شد…
*
هومن پر انرژی مسلسل وار حرف میزد از حاج رضا می پرسید و ازمهرانگیز خانوم به فرامرز و الهه و خسرو می رسید و فرهنگ کلافه از این پر حرفی خم شد و جرعه ای از ماالشعیرش را نوشید و پرحرفی های او را قیچی کرد:
«هومن …اگه مزاحمت نیستم می خوام چند شب مهمونت باشم….»
هومن نگاهش را ریز کرد و کنارچشمانش چند چین ریز افتاد و با لحن جدی پرسید:
« مشکلی پیش اومده ….!؟»
لبهایش را به به داخل کشاند و بعد از درنگی کوتاه جواب داد:
« نیاز دارم یه چند وقت دور از خونه باشم و فکر کنم….»
کنجکاوی های هومن تبدیل به فضولی شد و تاب نیاورد و بی پرده پرسید:
« پسر حرف بزن ببینم چی شده ! چرا نسیه حرف می زنی …!؟»
فرهنگ لبخندی بی حس و حال روی لبهایش نشاند و تکیه اش را به مبل داد و یک پای بلندش را مهمان پای دیگرش کرد ،گفت:
«اگه بگم دختری رو می خوام و حاج رضا ومامان مهری راضی نیستند کاری می تونی برام بکنی ….؟ اگه بگم مامان مهری رفته خونه ی مادر دختره و برام آبرو نذاشته باز کاری می تونی انجام بدی…!؟ اگه بگم فرزانه و مامانم پاشون رو گذاشتن بیخ خِرخِرم و میگن باید مهناز، خواهر خسرو رو بگیری کاری از دستت بر میاد…!؟»
هومن از این همه اطلاعات یک باره جوش آورد و لیوان ماء الشعیرش را یکسره نوشید و آن را با صدای تقه ای روی میز گذاشت:
«شوخی می کنی ….!؟ بابا بی خیال….. مهناز تکیه ی تو نیست! بین این همه پیغمبر، فرزانه رفته سراغ جرجیس….!؟ »
فرهنگ لبخندش نرم شد وسری به اطراف تکان داد و هومن پشت بند جمله ی قبلی اش پرسید:
«حالا این دختر خوشبخت کی هست که دلت رو برده….!؟»
«دختر همسایه ی روبرومون ،همون دختر خانونمی که با مادر و مادر بزرگش، شب سالگرد ازدواج فرزانه و خسرو اومده بودن…»
هومن چشمان را قدری باریک کرد و چهره ی دختر سفید رویی را به خاطر آورد که چ
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۴.۱۱.۱۶ ۰۳:۱۲]
شم و ابرویی دلخواه داشت و بعد از تاملی کوتاه سری به علامت تایید تکان داد :
« آره یادم اومد ، دختر خوش چشم و ابرو و سفید رویی بود… مامانش هم خوشگل بود…حالا ایرادشون چیه که حاج رضا یه نه گذاشته جلوی خواسته ی تو….!؟»
فرهنگ نگاهش را در سالن پذیرایی شیک مدردن ولی درهم و ریخته پاش او چرخی داد، جواب داد:
«میگه بی نام و نشون هستن ……اصالتشون معلوم نیست….»
هومن ابرو هایش بالا رفت و رنگ تعجب به خود گرفت ….!
«معذرت می خوام این رو می گم ولی دلیل قانع کننده ای نیست…آدمها رو نباید با قومیت و نژاد ،اصالت وخانواده و سطح سوادشون سنجید! همه باید از یک قانون پیروی کنن و اون قانون انسان بودنه ،همین.»
هومن این را گفت ودرحالی که از جایش بر می خواست ادامه داد:
«از من می شنوی زیر بار نرو…اصلا کشش بده ، اول مهر، ماه محرم شروع می شه و بساط نذری پزون حاج رضا هم به راه …. ، تا دو ماه فر صت هست یه راهی برای مجاب کردن حاج رضا پیدا کنی ،قدیمی ها میگن از این ستون به اون ستون فرجه … خدا رو چه دیدی شاید گشایشی شد ….!»
سپس با سر به اطراف چرخاند، ادامه داد :
« ببخش دیگه ….از وقتی از مهرنوش جدا شدم زندگیم شده بازار شام … خودم که صبح تا شب توی آزمایشگاه هستم و شب که بر می گردم نای تمیز کاری ندارم … حالا که به قهر اومدی پس مهمون به حساب نمیای … پاشو یه فکر برای شام بکن که از بس غذای بیرون رو خوردم دل و رودم بهم ریخت …! منم این دور و بر رو تمیز می کنم …. بعد شام حسابی گپ می زنیم … »
فرهنگ لبخندش وسیع شد به سراغ درست کردن تنها غذایی که بلد بود رفت و املت پر و پیمانی سر هم کرد و دکتر هومن ریاحی برای حاج رضا پیامک زد که فرهنگ پیش اوست و نگران نباشد.
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۷.۱۱.۱۶ ۲۳:۱۲]
ویلای کوچک و اجاره ای خانواده ی درخشان هرچند که چندان گران قیمت نبود ولی همسایه ی دریا و چشم نواز بود،صدای امواجی که به ساحل می رسیدند گوش را که هیچ روح را هم به نوازش می گرفت و پنجره ای داشت که رو به دریا و موج هایش باز می شد..
البته باب دل گلاب خانوم هم بود ! ،تاکنار ساحلش بنشیند ،: تخم آفتاب گردان بشکند و هم صحبت پیرزن خوش مشرب ویلای مجاورشود ،گل بگوید و گل تر بشنود….
گیسو زانو هایش را تاموازات سینه اش بالا آورد ،هرچندنگاهش به روی صفحه ی کتاب بود ،اما حواسش جای دیگر پرواز می کرد !
اصلا دلش می خواست به جای کتاب خواندن تکه های خرد شده ی غرورش را بر می داشت و آن رامثل چینی بند زن بادقت به هم بند می زد و برای ترمیم غرور شکسته شده اش چهارروز که هیچ به سالهای زیادی نیاز داشت…!
حرفهای مهرانگیز خانوم را واو به واو از حفظ بود و هر بار که آ ن را دوره می کرد چشمانش را تر می شد…و او چه ناشیانه آن ها رو پس و پشت لبخند های بی جانش پنهان می کرد ،با صدای مامان بزرگ گلاب ،ا ین بار حلقه های اشکش را پشت کتابش پنهان وترو فرز آنها را پاک کرد:
گلاب خانوم در حالی که کلاه حصیری با لبه هایی پهن را روی روسری فیروزه ای گل گلی اش گذاشته بود ، داخل تک اتاق ویلا شد ،موبایل قدیمی و کهنه اش راکه صفحه کوچکی داشت و دیلینگ دیلنیگ اش به راه بودرا به سمت به گیسو گرفت ،گفت:
« قربون اون قد و بالات برم ،آدم باید خودش عاقل باشه، تلفنت رو چرا خاموش کردی !؟ روشنش کن که افسانه این جور ی به این قارقارک من دخیل نبنده …! شاید یکی با من کار واجب داشت…!»
از تصور این که مامان بزرگ گلاب دوست پسری داشته باشد و پس و پنهونی با او گپی بزند لبخندی نرم روی لبش نشست ،کتابش را بست ،جستی زد از جایش برخاست و موبایل را که توی سرو کله ی خودش میزد را با تشکری گرفت و برای دلجویی گونه ی نرم او را بوسید و موبایل به دست به سمت پنجره رفت هنوز سلامش به احوال پرسی نرسیده بود که صدای معترض افسانه به استقبالش آمد:
«مرده شور اون سلام گفتنت رو ببرن…. چرا اون موبایل کوفتی رو روشن نمی کنی !؟ از من بپرس والا به خدا اون بیچاره از توی گوشی نمیاد اون طرف و قورتت نمیده….!»
دومین لبخند روز روی لبش متولدشد و پرده ی توری را پس زد و نگاهش به روی بچه هایی که روی موج های کوچک ساحل غلت می زدند و خنده هایشان با صدای امواج پر آمیخته بود ثابت ماند ،گفت:
«سلام عروس خانوم …از آقا دوماد چه خبر….!؟ قراربود بیای شمال پس چی شد.!؟»
خنده های افسانه حتی از پشت خط تلفن یک دنیا خوشی و انرژی به دلش سرازیر کردکه مثل همیشه شوخی بین جمله های جدی اش لم داده بود:
« نشد بیاییم ،…بابا به خدا برزو خیلی هوله ….به بهانه ی نزدیک بودن به ماه محرم دیشب با حاج خانوم و خواهر هاش اومدن بله برون و یه صیغه ی محرمیت سه ماهه هم بینمون خونده شد تا بعد از محرم و صفر عقد کنیم….»
افسانه صدایش را قدری آهسته تر کرد و پچ پچ کنان گفت:
« گیسو نمی دونی برزو چه بی حیاست! پشت تلفن نمی شه بگم !بیای تهران همه چی رو برات تعریف می کنم. اصلا می خوای بگم وقتی تنها شدیم چیکارکرد؟»
حرفهای افسانه بوی بی حیایی میداد و صدای مامان گلی ترمز اوشد .گیسو ببخشیدی به افسانه گفت وبه آنی به سمت گلی خانوم که در آستانه ی در اتاق ایستاده بود، چرخید:
«گیسو…من و مامان بزرگ داریم میریم بازار روز برای ناهار خرید کنیم ویکی دوساعت دیگه برمی گردیم ،تونمیای …؟»
به علامت نفی سرش را بالا انداخت که با نچی همراه بود .
« نه مامان …. حوصله ندارم شما برید….. »
گیسو این را گفت بازهم به سمت پنجره چرخید و صدای خداحافظی شان با صدای تق در همراه شد، افسانه از آن سوی خط حواسش را به سمت خود برگرداند…
« خب تو هم می رفتی ….موندی خونه که چی !؟ فرهنگ بد بخت که به تو حرفی نزده… که داری خودت و اون رو این جوری قصاص می کنی!؟ مادرش اومده به حرفی زده و رفته اون وقت تواون بینوا رو به گناه مادرش بایکوت کردی….»
گیسو سعی کرد اشکهایش درکاسه ی چشمانش جا بماند و آب دهانش را به سختی فرو داد :
«افسانه حالم رو نمی فهمی !حس می کنم ،مهرانگیز خانوم غرورم رو زیر پاش له کرد ، تو نبودی ببینی چه محترمانه بهمون بی احترامی کرد……! هر حال این یه واقعیته که من و فرهنگ بدون رضایت خانواده هامون آینده ای با هم نداریم…. از اون گذشته خودش گفت که با فرهنگ حرف زده و موافقت کرده که برن خواستگاری مهناز دلیلی نداره درو غی به این بزرگی بگه.»
« از من بپرس این پسره خیلی خاطرت رو می خواد بهش فرصت بده…من که طعم عشق رو هیچ وقت نچشیدم ولی باید خوشمزه باشه.. ..حالا این ها رو ولش کن ، می خوای برات از بی حیایی برزو بگم …!؟»
پرو یی نثارش کرد و با صدای دینگ دینگ در خانه شتاب زده ،گفت:
« افسانه زنگ میزنن فکر کنم پیرزن ویلا ی مجاوره و اومده دنبال مامان بزرگ گلاب ب
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۷.۱۱.۱۶ ۲۳:۱۲]
عد بهت زنگ می زنم…»
خداحافظی نصفه ونیمه ای کرد و دستی به تیشرت آستین کوتاه لیمویی رنگش کشید و آن را روی شلوار جین تنگ وترشش انداخت وبا صدای دوباره ی زنگ خانه بی خیال جمع کردن موهای پریشانش شد و روسری مامان بزرگ گلابش را که پر از گل های فیروزه ای بود روی سرش انداخت وزیر چانه اش گره زدودوان دوان به سمت در دوید و آن را باز کرد و برای لحظه ای کوتاه مات و مبهوت ماند…!
فرهنگ روبرویش بود با پیراهن چهار خانه ی آستین کوتاه و لبخندی نرم روی لبش، چشمانش هم می درخشید….!
خیره به مردمک های تیره ی او ،چهره اش گام به گام تغییر کرد….. تعجب چشمانش را گرد کرد و دهانش را نیمه باز ….! اگر یک مرغ دریایی چمدان به دست در خانه را میزد و سفارش قورمه سبزی میداد این قدر متعحب نمی کرد ! تعجب ها که پر زدند اخم ظریفی میان دو ابروی بلندش نشست ونگاهش را تلخ کرد و بی آن که حرفی بزند با یک تصمیم آنی در را بست ولی فرهنگ پیش دستی کرد و پایش را بین در گذاشت و مانع بسته شدن در شد و با فشار اندکی که به زور گیسو غالب بود دررا باز کرد و داخل شد.
گیسو روبرویش ایستاد درحالی که صدای تالاپ و تولوپ قلبش را میان حلقش می شنید با نگاهی فرو افتاده با آوایی لرزان گفت:
«،لطفا برید بیرون….»
فرهنگ بی آن که کفش هایش را در بیاوردخیره به گیسو دو گام به سمت او برداشت و او را به دیوار راهروی ورودی کوچک ویلا چسباند…و دستهایش را با فاصله از او به دیوار تیکه داد آنچنان که گیسو بدون این که با فرهنگ تماسی داشته باشد میان بازو هایش محصور شده بود….
گیسو از ابن همه نزدیکی که بوی شیرین عطر فرهنگ را به همراه داشت نفس کشیدن را از یاد برد نگران برگشتن مامان و مامان بزرگش نبود که می دانست تا دو ساعت دیگر هم بر نمی گردند،بلکه نگران نفس های خودش بود که داخل می شد و دیگر بیر ون نمی آمدند! ته مانده آب دهانش را فرو داد، با نگاهی که به زیر بود و دکمه های پیراهن او را می دید با لحن تلخی گفت:
،« لطفا برید کنار…..»
فرهنگ حال غربیی داست و از یک سو نگران برگشتن گلی و گلاب خانوم بود و از سویی دیگر دلتنگ ناز خوابیده در چشمان نیمه خمار گیسو ….نگاهش را روی صورت دلخواه او چرخی داد و ضربان قلبش سربه فلک گذاشت و با لحنی نرم گفت:
« به من نگاه کن…..»
گیسو هیجانش را به سختی با آب دهانش فرو داد و سعی کرد اشکهای بی وقتش را مهار کند ….و با صدای محکم ومردانه ی فرهنگ اشکها یش قل خوردن و ازچشمانش جاری شدند.
« بهت میگم توی چشم های من نگاه کن…..»
دلش هری پایین ریخت ،نگاه خیس و لرزانش که بالا آمد ، چشمان مردی مصمم را دید که اخم ظریفی بالای آن بود.
« توی چشمای من پس زدن می بینی …. !؟توی چشمای من نخواستنه… !؟ من بهت حرفی زدم که چهار روزه خون به دلم کردی ..!؟از این به بعد هرچی رو که من بهت بگم باور می کنی نه حرف اطرافیانم رو …..»
اشکهای گیسو مثل تسبیحی که دانه های بلوری شفافی دارد و از نخ جدا شده یکی پس از دیگری از چشمانش می چکید… فرهنگ با حفظ همان فاصله سرش را قدری نزدیک تر برد ، نجوا کرد:
« گریه نکن ….بهت گفته بودم برای رسیدن به تو دنیا رو هم دور میزنم…..فقط بهم فرصت بده ، تا اوضاع رو سر و سامون بدم ….»
فشار روحی این چهار روز اعصابش را شیشه ای کرده بود و نمی دانست این همه اشک را از کجا می آورد و شانه هایش از هق هق گریه می لرزید و لبهایش هم….
فرهنگ درگیر اشکهای او بی تاب شد ،قدری سرس را به جلو خم کرد ونرم گویی بخواهد با صدایش او را نوازش کند زمزمه کرد:
« هلاکم کردی دختر ،گریه نکن ….. بین ما هیچی عوض نشده ….من هنوزم همون مجنونم ،بخند بذار با خیال راحت برگردم تهران….»
شوری اشکهایش کنار لبخند دلنشینش نشست ،دلش پر میزد تا سرش راروی سینه ی فراخ او بگذارد و تا نفس دارد ببارد….. اشتیاقی که در فرهنگ هم موج میزد و دستهای تکیه به دیوار را مشت کرد تا شوق در آغوش گرفتن او را در خود خفه کند و عاقبت قدری فاصله گرفت وروبرویش ایستاد و با لحنی نرم که دو رگه شده بود،گفت:
«یه لیوان آب به این مهمون ناخونده ات میدی… !؟تا مادر و مادر بزرگت نیومدن رفع زحمت کنم…»
گیسو اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و تمام هیجان و اشتیاقش را میان لبهایش فشرد وبا صدایی گرفته و خش دار پرسید:
«آدرس این جا رو چه جوری پیدا کردی…!؟»
فرهنگ یک تای ابرویش را بالا داد و به همان لحن مردانه اش جواب داد:
«از عروس خانوم و آقا دومادکمک گرفتم …. صبح زود راه افتادم یه گوشه ایستادم به امید این که بیای بیرون …وقتی مامان و مامان بزرگت رفتند ،دلم رو زدم به دریا واومدم زنگ زدم….»
گیسو به سمت یخچال کوچک ویلا رفت و لیوان را از آب معدنی خنک پر کرد و با لبخندی به دست او داد ،فرهنگ در حالی که نگاهش به روی موهای
رها شده روی شانه ی او بود نرم و دلخوا ه گفت:
« موهای خوشگلی داری گیسو کمند….. از من مجنون ت
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۷.۱۱.۱۶ ۲۳:۱۲]
رم دیدی بودی لیلی….!؟»
لقب گیسو کمند را دوست داشت و لبخندش را وسیع می کرد وبی تاب این مجنون بود که موهایش قدری نامرتب و ته ریشش هم از همیشه بلندتر بود و دلش می خواست و دست می برد و موهایش را با سرانگشتانش مرتب می کرد…
فرهنگ آب را یک سره نوشید ، تشکر کوتاهی کرد و شتاب زده به سمت در ورودی رفت ،در آستانه ی در ایستاد و به لبهای خندان گیسو خیره شد ،گفت:
« گیسو کمند ….اون موبایلت رو هم روشن کن، شاید یکی باهات کار واجبی داشته باشه!؟»
به یاد مامان بزرگ گلابش افتاد که می گفت شاید یکی کار واجبی با من داشته باشه و با حفظ همان لبخند جواب داد:
« چشم، روشن می کنم برو به سلامت…مواظب خودت باش…»
فرهنگ ته دلش در دست اندازی دلخواه افتاد و وقت خداحافظی طبق عادت چشم هایش رابر هم فشرد و با خداحافظی کوتاهی راهی شد ولی دلش میان تار های موی گیسو جا ماند…
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۹.۱۱.۱۶ ۰۰:۱۳]
این را همه می دانند که محبت معجزه می کند وعشق جادو…. حالا فرهنگ اسیر جادوی عشق روحش در خلسه ای ناب فرو رفته و با تمام مشکلات و گیر وگور های زندگیش باز هم آرام بود مثل کسی که دیازپامی با دوز بالا خورده باشد..همان قدر آرام و بدون دغدغه….!
هومن ماهیتابه ی املت را پیش کشید و با تکه ای نان ته مانده ی آن را پاک کرد ، لقمه ی پر و پیمانش را به دهان گذاشت و درحالی که آن را می جوید ،گفت:
«ببینم پسر غیر املت غذای دیگه ای بلد نیستی !؟ دل و رودمون به هم ریخت از بس این چند شب بهمون املت دادی ….!؟»
خنده اش بال زنان از روی بام لبش پرید ، دندان های ردیفش را به نمایش گذاشت و با حفظ همان لبخند جواب داد:
« چرا نیمرو هم بلدم درست کنم ولی املت روترجیح میدم…»
هومن لیوان آب را برداشت ،جرعه ای از آن را نوشید و درحالی که خیره به چشمان او بود ،گفت:
«پسر تو دیگه کی هستی …!؟ چطور می تونی بین این همه گیر و گرفتاری که داری بازم بخندی…. خسرو پاشو گذاشته روی شریان حیاتی خانواده ات و فرزانه و فرامرز رو برده زیر بلیط خودش … از اون طرف با حاج رضا به خاطر قلب بیمارش نمی تونی حرف بزنی و هر اتفاقی که براش بیفته خودت رو مقصر میدونی ،و مهرانگیز خانوم می خواد سر عروس دومش تلافی کنه وعروس دلخواهش رو بیار توی خونه ی تو…. تو اون وقت می خندی….!؟»
به صندلی تکیه داد ، نگاهش را به پنجره ی پذیرایی که چشم اندازی رو به شهر داشت و چراغ های شهر مثل ستاره ای از دور می درخشیدند ، چرخاند و بعد از تاملی کوتاه جواب داد:
«شرایط سخت رو بدتر کردن هنر نیست …شرط پیروزی مقاوم بودنه ، باید منطقی فکر کنم و یه راه حل پیدا کنم ….»
هومن دستی به موهای کنار گوشش که در گذر زمان چند تارش به سفیدی رسیده بود کشید ، ودر حالی که با انگشتش خطوط فرضی روی میز رسم می کرد با صدای آهسته تری ،گفت:
« ببین فرهنگ من نمی دونم از کجا فهمیدی که دست خسرو توی کار خلافه …. ولی پول شویی و مخصوصا رشوه چیزی نیست که کسی ازخودش ردی یا سند و مدرکی به جا بگذاره و خسرو احتمالا کاربلده که تا حالا دم لای تله نداده….ولی اگه کمی زبل باشیم می شه ردش رو زد..حاضرم بهت کمک کنم تا دستش رو ، رو کنی ولی یه شرط داره ….؟»
چشمانش را قدری باریک کرد، چهره اش جدی شد و سری به اطراف تکان داد ،کوتاه پرسید: « چه شرطی….؟»
نگاه هومن صاف و خیره شد وبعد از دم وبازدم عمیق ، با تامل جواب داد:
«من بهت کمک می کنم ولی هیچ کس نباید بفهمه من کمکت کردم …به خصوص خسرو …!»
سپس در حالی که از روی صندلی برمی خاست و ماهیتابه را همراه سبد نان به داخل آشپز خانه می برد برای این که به چهره ی متعجب او سرو سامانی دهد، ادامه داد :
« می دونی دلم نمی خواد دشمن پیدا کنم … اونم یکی مثل خسرو که به زن خودش هم رحم نمی کنه و هزارتا کار پس و پنهونی داره….!»
سرش را به علامت تایید تکان داد حق با هومن بود…خسرو مثل یک عنکبوت سمی تار دورطعمه اش می تنید و بعد با یک نیش کارش را تمام می کرد …. حالا هرچه پیش می رفت بیشتر نگران خانواده اش می شد و در رأس همه ی آنها پدرش که ریتم زندگی اش با باتری بود….!
میان کش و قوس افکارش پیامک گیسو مثل نسیمی که در دل صحرا بوزد دل و جانش را با خنکای لطیفی به نوازش گرفت.
«سلام ما رسیدیم تهران و الآن خونه هستیم.»
لبخندش باز هم جان گرفت و موهای او را به خاطر آورد که پریشان روی شانه هایش رها بود ، برایش نوشت:
« خوش اومدی…. رسیدن به خیر ،من هم فردا بر می گردم خونه مواظب خودت باش …»
گیسو با خواندن پیام فرهنگ حال خوشش نا گفتنی شد! حس نرم و لطیفی که بی شباهت به لطافت هوای پس از باران نبود ! می خواست با یک بیت شعر خداحافظی کند…
ولی مجالی پیدا نکرد و زنگ خانه بار دیگر به صدا در آمد ، کنجکاوی از اتاق بیرون رفت و مامان گلی را مات و مبهوت دید که کنار آیفون ایستاده و هیچ نمی گوید ….
گلاب خانوم تابی به هیکل فربه اش داد ، دستی به زانو گرفت و از روی مبل برخاست و کنار او ایستاد ، گفت:« کیه مادر چرا مات موندی ….!؟»
گلی با لبهایی که می لرزید ، و صدایی که گویی ته چاه افتاده باشد رو به گلاب خانوم شد ، گفت:
« مامان گرشا اومده ….!»
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۰.۱۱.۱۶ ۰۱:۲۱]
دایی گرشا….برای خودش یلی بود ! قد و قامتش هیچ شباهتی به عکس هایش نداشت که جوانی ریقو را نشان می داد! مثل فرهنگ خوش قد بالا بود با شانه هایی فراخ ،اما برو بازوی برزو راداشت و چهره ای مردانه که جذاب بود وفرهنگ به گرد پای او هم نمی رسید، وقتی می خندید روی یک گونه اش چال کوچکی متولد می شد ….
گیسو مات و مبهوت دایی تازه از راه رسیده بود! مردی که از او هیچ نمی دانست به غیر از عید هر سال که تبریکی در چند جمله فقط به مامان می گفت و مامان گلی از حرف زدن با او امتناع می کرد….
حالا چمدان به دست کنار در ایستاده بود و نگاه مشتاقش را مثل تشنه ای که به دریا رسیده باشد میان آن سه می چرخاند ….
گلی با قدمهایی که می لرزید گامی به سویش برداشت و در یک قدمی اش ایستاد ،صدایش می لرزید و از پس اشکهای حلقه شده در چشمش او را تار و لرزان می دید ،قدری سرش را به سمت بالا متمایل کرد و سلام او را بی جواب گذاشت ومعترض گفت:
« واسه چی برگشتی ….!؟»
گرشا…. زیر لب نجوا کنان نام خواهرش رازمزمه کرد :« گلپر….»
گلی با دست محکم به سینه ی او کوبید و این بار بلند تر چیزی شبیه فریاد ،گفت :
« بهت گفتم واسه چی برگشتی …!؟»
گرشا چشم بر هم گذاشت و به سختی آب دهانش را فرو داد …و مشت بعدی گلی را هم تاب آورد….
« آقای گرشاسب سرمدی به قدر بیست سال دیر اومدی… به قدر یه عمر دیر کردی ….وقتی گیسوی من به دنیا اومد کجا بودی …!؟»
گرشا بغض مردانه اش را فرو داد و اشکهایش را هم و گلی باردیگر محکم به شانه ی او ضربه زد و گرشا قدمی پس نرفت…!
« وقتی فرخ من رفت زیر یه خروار خاک کجا بودی …..!؟ وقتی خواهرت تک وتنها دنبال یه لقمه نون برای شکم بچه اش و مادرش سگ دو می زد کجا بودی….!؟»
گلی می گفت و گرشا زیر آوار ناگفته ها درحال له شدن بود ….
سپس بی آن که بر گردد ، یک دستش را به سمت گلاب خانوم نشانه رفت و با همان چشمانی که می بارید ادامه داد:
« وقتی تمام فامیل به خاطر انتخاب اشتباه من رفته ، رفته بهمون پشت کردن و مامان بد بختون از دوری تو پنهونی گریه می کرد کجا بودی…!؟»
گرشا دست برد نوازش وار دستی روی گونه ی خیس خواهرش کشید و نرم زمزمه کرد : «اومدم جبران کنم..»
پراز اشتیاق نگاهش به سمت مامان گلابش بر گشت و نفسش رفت برای چسمان بارانی او…..گلی دیگر تاب نیاورد و تمام هیحان و فشار ی که این سالها تحمل کرده بودرا برداشت و به اتاق گیسو پناه برد وهق هق پر صدایش از پشت در بسته هم شنیده می شد..!
گلاب خانوم پر روسری اش را پس زد و و درحالی که به سمت اتاق مشترک خودش و گلی می رفت با صدایی که می لرزید رو به گیسو که هاج و واج نگاهشان بین آن سه می چرخید ،گفت:
« گیسو یه لیوان آب بده دست مادرت بچه ام از نامردی مرد های روزگارش هلاک شد . من میرم بخوابم کسی غیر از گلی نیاد توی اتاق من…..»
گلا ب خانوم این را گفت و به سمت اتاقش رفت و در با صدای تَق محکمی بسته شد.
گرشا میان هق هق های گلی که از پشت در بسته هم به گوش می رسید، نگاه خیسش به سمت دختری که مثل گلوله برف کنار دراتاق ایستاده بود و چشم و ابرویش شباهت عجیبی به گلی داشت ، گویی جوانی های او را می دید متمایل شد، پرسید:
« نیازی نیست بپرسم تو باید گیسو باشی….!؟ چشم وابروت با گلپر مو نمیزنه……!»
لبخند گیسو برای مردی که سالها از خانه دور بوده، طعم شیرین و دلنشینی داشت و قیمتی بود ….مثل پیدا کردن عتیقه ای گران بها ….! گیسو فاصله ی بین شان را پر کرد و بلاتکلیف روبروی گرشا ایستاد ،گفت :
« خوش اومدید ….واقعا غافل گیر شدیم ….!»
گرشا لبخندی نرم روی لبش نشست و چاله گونه اش گیسو را خیره کرد ،با صدایی که قدری خط و خش روی آن بود پرسید:
،« می دونم من توی این خونه حقی ندارم ! ولی اجازه هست ببوسمت ….و یه کوچولو خواهر زاده ی خوشگلم رو بغل کنم ….!؟»
شرم و قدری حیا او را مردد کرد ، این اولین مرد محرم زندگیش بود که مثل یک برادر و یا پدر روبرویش بود … طره ای از چتری هایش را پست گوش زد و لبهایش روی هم فشرد و گرشا دیگر تاب نیاورد قدری خم شد ، تمام دلتنگی سال ها دوری را با شانه های گیسو تقسیم کرد و به موهای او بوسه زد…
گرشا اشکهای شوقش پشت حصار پلک هایش نگه داشت ،از گیسو جدا شد و به چشمان خوش حالت او و پوست سفید او که قدری گلگون شده بود نگاه کرد دستی به پلک های خسته اش کشید،گفت:
« ممنون می شم اگه یه لیوان آب بهم بدی…..»
گیسو در گیر حس های جدیدش ،سری جنباند و ترو فرز با لیوان آب خنک برگشت و گرشا بدون مکث آب را نوشید ،گرشا تشنه ی آب بود و گیسو تشنه ی دانستن از این مرد تازه وارد که اسم دایی گرشا را یدک می کشید و هیچ ازاو نمی دانست !
گرشا خم شد چمدان را کنار جا لباسی کنار در گذاشت و به سمت مبل رفت و تمام خستگی اش را روی آن هوار کرد ،سپس در حالی ک یک دستش پشت گردنش بود و خیره به اتاق گلاب خانوم
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۰.۱۱.۱۶ ۰۱:۲۱]
با صدای آهسته تری مثل زمزمه ی زیر لب گفت:
« وقتی صبح زود رسیدم فرودگاه فکر نمی کردم جرات نداشته باشم با مامان گلاب روبرو بشم …! وقتی به هزار خواهش والتماس ازپیرزن همسایه خونه ی قبلی تون آدرس این جا رو گرفتم فکر نمی کردم این قدر دلتنگ آغوش مادرم باشم…. وقتی گیج و منگ توی خیابونهای تهران پرسه می زدم فکر نمی کردم خونه بوی به این خوبی داشته باشه……!»
گرشا گویی با خودش حرف می زد و تمام مدت نگاهش به در بسته ی اتاق گلاب خانوم بود . عاقبت دست به روی زانو گذاشت ،بر خاست و با قدمهایی نه چندان مطمئن به سمت اتاق رفت ، داخل شد و در را پشت سرش بست و گیسو هم با یک لیوان آب دیگر به سراغ مامان گلی اش رفت.
گرشاسب بعد از سال ها برگشت ، بدون آن که استقبالی آن هم از نوع هندی در انتظارش باشد ! به خانه برگشت تا خاطرات مشترکی با تنها خواهر زاده اش بسازد و خانه ی درخشان ها بوی یک مرد به خود بگیرد…..