رمان پاورقی زندگی جلد یک

پارت 9 رمان پاورقی زندگی

5
(1)
مریم فکر می کرد که معرفت این دختر چقدر بیشترازاوست…باید حق را به او داد که برادرش است و دوستش دارد نه او که هیچ حسی ندارد…به زحمت سایه را راضی کردند برود.دوروز پرستاری ترحم آمیز مریم حالش را بدتر می کرد.اما گلایه و شکایتی نداشت.همین که کنارش بود برایش کافی بود.شب هایی که کنارش می خوابید حسی آزارش می داد و مجبور می شد به هر بهانه ای روی کاناپه هال یا اتاق دیگر بخوابد و صبح زودتر به اتاق برگردد که برای پدرش سوال پیش نیاید.اگر سرما خوردگیش نبود حتما با دوش سرد نیازش را زندانی می کرد.
***** 
مریم برای استقبال از خانواده ش که برای دیدن مهیار امده بودند به حیاط رفت.
-سلام خوش اومدین
مادرش در آغوش گرفت و پدرش بوسید با پریسا دست داد وبا امین فرصت سلام کردن پیدا نکرد سایه اورا با خود برده بود.
دست گل برداشت که پریسا گفت:عجب خونه ای باریک مریم،تورتو خوب جایی پهن کردی
مریم نگاه دلخوری کرد :بیا تو 
با هم وارد شدند بعد از سلام واحوال پرسی جواد کنار دامادش نشست دست به پایش زد:چطوری مهیارجان؟
-خوبم ممنون
-تو این سرما هوس بارون بازی کرده بودی؟
کاش جرات داشت بگوید هوس دخترت کرده بودم که نبود.
-به یاد بچگیامون گفتیم آب بازی کنیم
سایه کنار امین نشسته بود:امین تو املات خوبه؟
-آره همیشه عالی و بسیار خوب می گیرم
با خجالت گفت:من ضعیفم..بیشتر وقتا معلمم می نویسه ضعیف یا بیشتر دقت کن
امین با لبخند با لحن دلجویانه ای گفت:عیب نداره تمرین کنی خوب میشی
سایه لبخندی زد و بلند شد:میای نقاشی هامو نشونت بدم؟
منتظر جواب نماند دست امین گرفت و به سمت راه پله کشید..پرویز:سایه مواظب پله ها باش امینم اذیت نکن
میان پله داد زد:باشه
ناهید در آشپزخانه برای پذیرایی به مریم کمک می کرد:چرا اینجوری شد؟
-خودش که گفت هوس بارون کرده بود
ناهید مشکوک نگاهش کرد:تو که اذیتش نکردی؟
متعرض نگاهش کرد:نه مامان…من چیکارش دارم؟
ناهید باور نمی کرد که دامادش هوس آن باران شلاقی کرده باشد. 
پریسا خیره به مهیار و به اولین برخوردش فکر می کرد اگر خواهرش بداند شوهرش چکاره بوده چه می کرد؟ کاری از دستش بر نمی آمد باید این 9سال را تحمل می کرد.پوزخندی به حماقت خواهرش زد…نمی دانست مهیار متوجه او شده یا نه نفسی کشید.
*****
مریم گوشی آیفون برداشت:کیه؟
فرزین جلوی ایفون ایستاد:سلام فرزینم 
-سلام فرزین خان بفرمایید
در باز شد مریم به اتاق رفت:مهیار فرزین اومده
چه عجب…بگوبیاد اینجا 
-باشه
فرزین داخل شد با دیدن مریم سلام کرد:سلام مریم خانم خوب هستید؟
-ممنون مرسی…بفرمایید اتاق مهیار
-مچکر
فرزین وارد اتاق شد وروی تخت نشست:سلام چطوری سرمات خوب شد؟
مهیار سرش به آن سمت چرخاند لبخند زد:خیلی بی معرفتی از وقتی زن گرفتم دیگه فراموشم کردی
-نه خره…گفتم با عیال سرت گرم مزاحم نشیم
خندید:برو گمشو
دستش بالا آورد و فرزین با او دست داد:چه خبر
-سلامتی
-اون که هست…بگو ما کی عمو میشیم
پوزخندی زد:عمو…هر وقت خودم بابا شدم تورو هم خبر می کنم،یه جورایی فرض کن هیچ وقت
فرزین خم شد با تعجب گفت:خدایی نکرده مشکل دارید؟ 
-آره مشکل منه بدبخته که نمی تونم بگم چی می خوام
-اصلا فکر نمی کردم خجالتی باشی تو خودت راهنمای بقیه بودی
-فرزین من نمی تونم به زنم تجاوز کنم
سعی می کرد صدایش پایین نگه دارد و به خودش فشار می آورد:از حق خودت می گذری؟
-چرت نگو..اونم تو این رابطه حق داره که با میل خودش این کارو بکنم
-خب براش توضیح بده اینم یه رابطه عاشقانه مثل بوسیدن ونوازش کردنه فقط احساساتش شدید تره
مهیار خندید فرزین که حرص می خورد گفت:چرا می خندی؟
-حرفای خودم وتحویل خودم میدی
-تحویلت ندادم یاداوری کردم که همین حرفا رو به بقیه میگفتی….از من گفتن بود
-فردا که زن گرفتی می بینمت که دلت نمی خواد کوچک ترین حرفی ناراحتش کنه…اینم یادت بمونه مرد اهل نیازه زن اهل نازه
-مرسی که منو راهنمایی می کنی ولی این حرفارو به خودت هم بگو
-حالا تو چرا حرص می خوری؟
-عمو..عمو..دلم می خواد بچت بهم بگه عمو
-خب تو من و عمو کن
-فعلا تو فکرش نیستم
-مستانه دختر خوبیه ها
-خوبی از خودتونه اما من بهش علاقه ای ندارم
-پس کیو می خوای تو؟
آه با حسرتی کشید سرش روی سینه مهیار گذاشت وگفت:تو رومی خواستم که ازم گرفتنت هنوزم که هنوز از دوری وفراقت شب و روز گریه می کنم
مهیار خندید روی سرش دست کشید وگفت:اینقدر دلم برای روزای آدم بودنت تنگ شده
سرش بلند کرد:جدی؟
-اوهوم…فرزین موهات چقدر بلند شده
-گذاشتمش شبا یار دستاشو لاش بکنه منم خوشم بیاد بخوابم
لبخند مهیار محو شد او هم دوست داشت..اما نه موها ی بلندی داشت نه مریم تمایلی به این کار داشت.
سایه:سلام فرزین
خودش را روی فرزین انداخت و هر دو روی تخت افتادن مهیار به سرفه افتاد:چتونه؟
فرزین:هیچی خواهرت داره ابراز احساسات می کنه معدموله کرد
سایه در گوشش گفت:مریم این بلا رو سرش آورده
فرزین ابرویی بالا انداخت وگفت:آره؟!!
-آره
فرزین نچ نچی کرد وگفت:خدا خواهر شوهر بد نصیب کسی نکنه مادر
-با منی؟یعنی من بدم؟
-نه دور از جون…کلا گفتم
-آها
مهیار:چی شده؟
فرزین خواست حرفی بزند که مریم با سینی به دست ضربه ای به در زد..فرزین سریع از روی تخت پایین آمد سینی از دست مریم گرفت:
-ممنون زحمت کشیدید
مریم:خواهش می کنم،زحمتی نیست..با اجازه 
-خواهش می کنم بفرمایید
بیرون رفت سایه که به رفتنش نگاه می کرد گفت:دیدی فرزین اصلا به داداشم محل نذاشت…حتی نپرسید چیزی نمی خوای؟
فرزین که دلسوزی سایه دید لبخندی زد و موهایش بوسید..مهیار اخمی کرد وگفت:
-سایه باز به چیزی که بهت مربوط نمی شه دخالت کردی؟برو سر درس ومشقت
-چیزی ندارم خاله غزاله هم رفت
فرزین:عمو برو بازی کن
سایه به سینی نگاه کرد وگفت:حداقل قهوه وکیکم و بدید برم
لحن مظلومش آن دو رابه خنده انداخت مهیار زیر لب گفت:شکمو
فرزین کیک وقهوه اش را به اتاقش برد و خودش برگشت.روی صندلی کنار تخت نشست بشقاب به دستش داد و گفت:
-سایه چی می گه؟
-حرفای بچه گونه
به مهیار که آرام کیک می خورد دقیق شد:حرفای این بچه میگه عاشق کسی شدی که دوست نداره
-فرزین خوشم نمیاد تو زندگیم دخالت کنی
-من دخالت نکردم،فقط می خوام اگر حرفی تودلت هست بهم بگی
-فرزین این زندگی منه..خودم به تنهایی باید از پسش بر بیام خودم باید جلوش ببرم بدون کمک می فهمی؟
سرش پایین انداخت وتکان داد:آره می فهمم
مهیار به پنجره نگاه می کرد…پنجره ای که کنارش گل محمدی کاشته بود و حالا محروم از دیدنشان بود.
********* 
مریم:الو
فرزین:سلام مریم خانم فرزین هستم
-بله شناختم امرتون
-میشه بیرون ببینمتون واجبه؟
-یعنی پشت تلفن نمیشه؟
-اگر میشد که حتما می گفتم
پیشانیش خاراند بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت:باشه
-فقط خواهشا مهیار نفهمه
-چرا؟
-چون اگه بفهمه نمی ذاره من حرفمو بزنم 
-مگه قراره چی بگید؟
-گذشته یه آدم
-ببخشید متوجه نمیشم
-شما تشریف بیارین متوجه میشید
بعد از کمی مکث گفت:باشه
-مرسی..پس امروز ساعت 5 خوبه؟
-خوبه خدا حافظ
-خدا نگهدار…
نفسی کشید نمی دانست کارش درست است یا نه حتما کار واجبی داشت که اینطور اصرار می کرد.
** 
در ماشینش نشسته: کجا بیام؟
-نمی دونم هر جا که شما راحت ترید..پارک؟ کافه؟ لابی هتل؟
-لابی هتل
-خوبه پس بیا هتل(…)
-باشه فعلا
به هتل مورد نظر رسید..پیاده شد و داخل هتل رفت..با دیدن فرزین به طرفش رفت ..فرزین ایستاد:
-سلام..ممنون که اومدی
-سلام..امیدوارم حرفاتون مهم باشه
هر دو نشستند:مهمه..در مورد همسرتونه
-خب..بفرمایید می شنوم
-سفارش نسکافه دادم اگر میل ندارید بگم عوض کنن
-نه خوبه می خورم
لحنش آنقدر خشک بود که اجازه ادامه حرفش نداد سرش پایین انداخت:نمی دونم از کجا شروع کنم؟ از قصه زندگی خودم شروع میکنم تا به مهیار برسم…
-من بچه اون پایینم مثل خودتون…بابام بنا بود و مادرم خانه دار…8سالم که بود مادرم فوت کرد،من موندم و بابام با همه سختی ومشقتی که بود من و بزرگ کرد شدیم سیزده ساله تا اینکه یه روز بابام از از دار بست میوفته و تموم می کنه
نفس بلندی می کشد و به بیرون نگاه می کند یاد آوری گذشته برایش خوشایند نیست.
-خانواده پدر ومادرم قبولم نمی کردن چون خرج اضافه بودم..می خواستن بذارنم بهزیستی که یکی ا ز همسایه هامون سرپرستی من و قبول کرد(پوزخند زد)اونم چه سرپرستی باید براش کار می کردم ادم خوبی بود اونم باید خرج بچه های خودش ومن و در می آورد…با بقیه بچه ها سر چهار راه گل می فروختیم..یه روز سر یه چهار راه یه ماشین شیک وایساد…یه پسر ترو تمیز وخوشگل نشسته بود جلو یه زنم عقب..پسره با لبخند نگام کرد سرش بیرون آورد وگفت:
-گلات چند؟
-اخم کردم از بچه پولدارا و کلا جماعت پولدار بدم می اومد..اما ناچار بودم باید می فروختم گفتم:شاخه ای پونصد
با همون لبخندش خم شد بیرون و همه گلام برداشت وگفت:همش چند؟
-به غرورم بر خورد حس کردم بهم ترحم کرده گلارو از دستش کشیدم:همش نه می خوای چند شاخه می دم؟
به ثانیه گرد نگاه کردم فقط 20ثانیه مونده بود آهسته گفت:مامان و بابام با هم قهر کردن می خوام آشتیشون بدم…من که می خوام گل بخرم گلای تو رو می خرم
-حس قبلی رو بهش نداشتم..لحن پر از خواهش و مهربونش وادارم کرد گلا رو بهش بدم آروم دستمو جلو بردم ..گلارو برداشت:گفتم پنج تومن
پول بهم داد:بفرمایید
اولین بار بود کسی با احترام باهام حرف می زد…خواستم بگم ممنون که چراغ سبز شد و ماشینا حرکت کردند..توی حرکت سرش بیرون آورد و داد زد:
-اسمم مهیاره اسم تو چیه؟
منم داد زدم: فرزین 
برام دست تکون…ازش خوشم اومد حس کردم این بچه پولداره با بقیه پولدارا فرق داره یه ذره مرام ومردونگی حالیشه…دلم می خواست دوباره ببینمش
مریم:شما بزرگ ترید یا مهیار؟ 
با لبخند نگاش کرد:مهیار..دو ماه از من بزرگ تره
سرش تکان داد:آهان..اون موقع مدرسه هم می رفتید؟
-آره گفتم که مرد خوبی بود…هم من وهم بچه هاشو می فرستاد مدرسه 
-خب..بعد چی شد؟
از اینکه او را اینطور مشتاق شنیدن می دید خوشحال شد.
-بعدش..روز ها و هفته ها می گذشت من تو همون چهار راه منتظرش بودم اما نیومد…یه روز از خستگی جلوی یه رستوران نشستم وگلام وگذاشتم کنار خودم،هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که مردی اومد بیرون وگفت:
-پاشو برو جای دیگه بشین بچه
-صبر کن یه ذره خستگیم در بره چشم میرم
بازوم گرفت وپرتم کرد رو زمین گلام هم انداخت یه گوشه که چند تاش خراب شد:مگه اینجا جای نشستنه گدا؟
اشکش در چشمانش جمع شد با دست پاک کرد.
-گدا!!هیچ وقت این کلمه رو یادم نمی ره بهم برخورد هنوز یه ذره غیرت داشتم که از خودم دفاع کنم بلند شدم هلش دادم
-کثافت ببین با گلام چیکار کردی!!
-اونم بد تر هلم داد که تلو تلو کمرم خورد به درخت به جای عذر خواهی گفت گمشو از اینجا برو تا ننداختمت تو سطل آشغال
-مرد بودم اما احساس داشتم،گریم گرفته بود بازم بلند شدم که بزنمش که اون زودتر یقمو گرفت و بلندم کرد که یه دفعه نمی دونم مهیار از کجا پیداش شد که یه مشت محکم به پهلوی مرده زد که آخش در اومد ..گذاشتم زمین به مهیار نگاه کردم از عصبانیت قرمز شده بود..اشکامو با دستم پاک کردم که مهیار سر مرده هوار کشید:
-مگه اینجا رستورانه باباته که با بقیه انجوری رفتار می کنی؟
-مرده عصبی بود انگار جرات زدنش نداشت بهش گفت به احترام باباتون که مشتری همیشگی اینجاست چیزی بهتون نمی گم وگرنه…
-وگرنه چی..بگو وگرنه چی؟د آخه بدبخت تا دیروز که لباس خرس تنت می کردن وای میستادی جلو فست فوته که مشتری جمع شه حالا واسه ما آدم شدی؟
-از قلدریش خوشم اومد…از حمایتش از اینکه مثل یه برادر بزرگ تر داره ازم دفاع می کنه؛پدر ومادرش همون موقع از رستوران اومدن بیرون اگر زودتر نیومده بودن مهیار یه مشت از مرده می خوررد آقا پرویز داشت می پرسید که چه خبره که شادی خانم خدا رحمتش کنه اومد جلوم وایساد با دستمال خون گوشه لبم پاک کرد
-نگاه با بچه چیکار کرده به خدا…آخه این هم قد توئه مرد حسابی که با ش دست به یقه می شی؟
-خانم سعادتی نگاش نکن اینجوری مظلوم وایساده همینا هستن که جیب مردم وخالی می کنن
شادی خانمم با اخم نگاش کرد وبه آقا پرویز گفت:برو حساب کن بریم…دیگه حاضر نیستم پام وتو همچین رستورانی بذارم
پرویز:خیل خب شما برید بشینید من حساب می کنم میام
به مریم که سرش پایین بود نگاه کرد:خسته شدید؟
سرش بلند کرد:نه…فقط فکر می کردم قرار در مورد مهیار بشنوم
-اگه خسته شدید دیگه ادامه نمی دم؟
-نه بگید می خوام بشنوم
-هیچی دیگه اونم دستم وگرفت و با هم رفتیم تو ماشین نشستم مادرش گفت با هم بریم یه نهار بخوریم که گفتم:نه ممنون…برم ببینم با این گلا باید چه خاکی تو سرم کنم
مهیار دستم وگرفت وگفت:با هم می ریم یه خاکی تو سرمون می کنیم دیگه،فعلا بریم نهار 
به چشمام خیره شد گفتم:چیه؟
-هیچی رنگ چشمات خیلی قشنگه…آبی روشن…مثل رنگ فیروزه ای
-خندیدم اون چشمای کلاغی داشت وصد برابر من خوشگل اما همیشه از چشمای من تعریف می کرد…اون روزبا هم رفتیم رستوران و نهارخوردیم البته اونا بازی می کردن من می خوردم وقتی آقا پرویز ازم سوال کرد که پدرم ومادرم کجاست وچیکار می کنن اول نخواستم چیزی بگم بعدش گفتم شاید کمکم کنن که همین طور هم شد بعد از گفتن قصه زندگیم آقا پرویز من از محمود آقا گرفت وبرد خونه عزیز…اونجا یه اتاق بهم دادن که مهیارم اتاقش وبار زد و اومد پیش من..دوتا تخت دو طرف اتاق رو به روی هم گذاشتیم …یه خونه درختی هم درست کرده بودیم که تابستونا اونجابودیم…با هم مدرسه می رفتیم هر دعوایی که میشد با هم بودیم…همیشه همه جا با هم بودیم…بعد از دبیرستان خواستم درس ومشق وول کنم برم سراغ کار که پدر ومادرش ومخصوصا خودش نذاشت گفت باید درسم وتموم کنم.
-منم بخاطر اون رشته اقتصاد خوندم..اون تو دانشگاه هر چی محجوب تر وسر به زیر تربود و دنبال دختر بازی نبود در عوضش من تازه روم باز شده بود گله گله دختردورم می ریخت منم خوشگلاشو انتخاب می کردم اونم همیشه می گفت:
-اگر خوشگل نبودی عمرا اگر دخترا به کفشتم نگاه می کردن
-راست می گفت چون می دیدم پسرایی که عاشق یه دختر می شدن و دختره محلش نمی ذاشت ومی شد عین فرهاد ومجنون…خلاصه اینکه بعداز درس و دانشگاه دنبال کار می گشتم نمی خواستم بیشتراز این زیر دینشون باشم همین جوری هم خیلی مدیونشون بودم ،مهیارکه با کمک باباش یه نمایشگاه مبلمان راه انداخته بود بهم پیشنهاد داد پیشش کار کنم. 
-گفتم نه به اندازه کافی شرمنده هستم…اونم گفت اگر قبول نکنم باید دور خودش و خانوادش خط بکشم و یادم بره کسی به اسم مهیار می شناسم…مگه میشد؟ کسی که تمام زندگیم ونجات داد وفراموش کنم؟بخاطر اینکه ناراحت نشه پیشش موندم…سفارشات نمایشگاه رو انجام می دادم وکار مشتریا رو راه می انداختم از اونطرفم دنبال کار می گشتم…تا اینکه یه روز مهیار گفت میخواد نصف نمایشگاه رو به نامم بزنه…که من قبول نکردم 
اونم گفت:دلم نمی خواد داداشم پا دوی نمایشگاه باشه 
یه هفته بر سر نمایشگاه دعوا می کردیم حقم نبود اون نمایشگاه ی که هیچ سهمی توش نداشتم حقم نبود بالاخره بازور مهیار که بیشتر از من بود به هر ترتیبی نمایشگاه نصف کرد پنجاه، پنجاه و من و بیشتر خجالت زده وشرمنده…باباشم دو واحد آپارتمان گرفت برای من ومهیار
سکوت کرد سرش پایین انداخت به نوک کفشش نگاه می کرد نفسی کشید:وقتی گفتن مهیار نابینا شده حس کردم چشمای خودم وگرفتن او لحظه دلم می
خواست بهم بگن دروغ یه شوخیه اما نبود مهیار واقعا چشما شو از دست داده بود…خودم شدم عصاش اما هنوز دلم براش می سوزه
به چشمان مریم نگاه کرد:من خیلی مدیون این خانواده هستم..این فرزینی که می بینی اینجا نشسته بخاطر خانواده سعادتیه وبس وهر کاری از دستم بر بیاد براشون انجام میدم…این همه قصه سر هم ردیف کردم که بگم مهیار هر کی رو دوست داشته باشه از جونشم مایه می ذاره،اون شما رو دوست داره نمی دونم بهتون گفته یا نه؟..چقدر دوست داشتشو بدونید 
مریم خیلی خونسرد وبا لحن بی تفاوتی گفت:خب؟
-خب ..خب اینکه،بیشتر به فکر باشید و…
-کسی گفته ما تو زندگیمون مشکل داریم؟
-نه البته نه… امیدوارم هیچ وقت هم مشکل نداشته باشید
بلند شد:می تونم برم؟
فرزین بلند شد با آن همه قصه وداستان نتوانست حرفش را بزند که مهیار مرد است نیاز دارد با او مهربانتر باش…مرحمش نیستی زخمش مباش
-خواهش می کنم بفرمایید…ممنون که به حرفام گوش دادید.
-خدا حافظ
با رفتن مریم روی مبل نشست با مشت به دسته مبل زد از نظر خودش چقدر بی عرضه بود که نتوانست حرف دل دوستش را به او بگوید.
********* 
مهیار که صدای پای مریم شنیده بود گفت:جایی می خوای بری؟ 
-پارک
-تنها؟منم میام
نمی دانست چه بهانه ای برای منصرف کردنش بیاورد..اصلا دوست نداشت با آن عصای سفید همراهیش کند.
-کجا می خوای بیای تازه حالت خوب شده می خوای بد تر شی؟
خندید:این که بهانه است …میدونم از اون عصای سفید بدت میاد ووقتی همراه منی خجالت می کشی؛بدون عصا میام خوبه؟
-اونوقت چطور میخوای راه بری؟
-با پاهام..حوصلم سر رفته باشه؟
مریم از لحن کودکانه مهیار خندید:باشه زود بپوش بریم
لباسش پوشید و با آن عینک آفتابی که بچشم زد صورت جذابش را جذاب تر کرده بود.دستش دراز کرد:
-بریم خوشگلم؟
مریم به دست هایش نگاه کرد واقعا باید آنها را بگیرد؟آهسته دستش گرفت و با هم به پارک رفتند…در پارک همقدم راه می رفتند
مهیار:اینجا پر از برگه؟
-آره..همه جا حتی روی نیمکتا هم برگ ریخته
نزدیکی نیمکتی رسیدند مریم:اینجا نیمکته بشینیم
ایستادن مریم با دست برگ ها روی زمین ریخت ونشستند..مهیار خم شد روی زمین برگی برداشت به طرف مریم گرفت:این چه رنگیه؟
-زرد و قرمز
-کجاش؟
مریم دستانش گرفت و روی برگشت گذاشت:اینجاش زرده اینجاشم قرمز این گوشم نارنجی
دستش روی آن کشید: قشنگه 
مریم:ندیدن سخته؟
برگ انداخت:سخت تر از اون اینکه که چشماتو به روی چیزی که می بینی ببندی
سرش تکان داد:آره واقعا
مریم به رهگذرانی که به مهیار نگاه می کرد نگریست به پهلوی همسرش زد:میشه اون عینک وبرداری؟هر کی رد میشه نگاه می کنه
-من بخاطر تو زدم
-میدونم حالا بخاطر من برشدار..چشات چپ که نیست بفهمن نابینایی،بعدشم کی تو هوای ابری عینک میزنه؟
عینکش برداشت به آسمان نگاه کرد:آسمون چه شکلیه؟
با بی حوصلگی گفت:ابرای سیاه وسفید داره
با فرام عینکش بازی می کرد:هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز آرزوی دیدن داشته باشم…همیشه تو تصوراتم این بود که با زنم میام بیرون، خرید، رستوران با بچه هامون میام پارک… اما فاصله بین من وتو خیلی زیاده تقصیری هم نداری تو هم برای خودت آرزوها داشتی و فکر نمی کردی عاقبتت بشه یه مرد کور
-ارزوهمیشه آرزو می مونه تعداد کمی رنگ واقعیت پیدا می کنن اونم اگر دست یافتنی باشه،اینجا نشستن واز آرزوهای گذشته حرف زدن آینده رو درست نمی کنه من وتو الان کنار همیم چه همدیگرو بخوایم چه نخوایم باید بدون آرزوهامون زندگی کنیم 
-اگر تو بخوای آرزوها رنگ واقعیت پیدا می کنن
-کدوم آرزو؟ آرزوهای تو یا من؟ تو می خوای من کنارت باشم شاید به عنوان همسر قبولم کنی که فکر نکنم… بیشتر بخاطر کمک به خودته
-نه من..من….
سکوت کرد حرفی از دوست داشتنش نزد.
مریم:من چی؟
چیزی نگفت…مریم خودش بخاطر پدرش وارد زندگی مهیار شد و حالا اینگونه طلبکار است.
-با من میای بریم کافی شاپ؟فکر کنم این نزدیکیا یکی باشه
-نه..من فقط اومدم پارک بشینم حوصله کافه ندارم
-حوصله من ونداری
مریم عصبی شد:میشه بس کنی؟آره نه حوصله تورو دارم نه این زندگی کوفتی و اما مجبورم تحمل کنم ونقش بازی کنم مجبورم میفهمی؟پس بذار این 9سالی که کنار هم هستیم با تلخی از هم جدا نشیم
بلندشد:من میرم خونه
چند قدم رفت برگشت کلافه خشمگین بود رو به روی مهیار که سرش پایین بود ایستاد:پاشو بریم خونه
-تو این دوسال بدون تو این راه رو طی کردم…برو راه رو بلدم
مریم می ترسید بخاطر حرفش مهیار ناراحت شده باشد و بخواهد طلاق بگیرد،مسئله پول پیش بیاید..واو ندارد لحنش ملایم کرد:ببخشید..من…
-نترس..طلاقت نمی دونم،همون جوری که تو تحملم میکنی منم تحملت می کنم
مریم زبانش تر کرد نفسی کشید ورفت..مهیار مشتش به نیمکت می زد..یک بار… دوبار…. سه بار…نه دلخوریش بیشتر از آن بود که این مشت ها آرامش کند.
بعد از چند دقیقه نشستن به خانه رفت.
من کوله بار دردم کی قد من بد آورد
دوباره خنجر از پشت دوباره دل کم آورد
من بی ستارگیمو به آسمون نمی گم
احساس من غریبه ست کی میدونه چی میگم
اصلا زمونه می خواد کسی نمونه باهام
اونقدر قدم میزنم که درد می گیره پاهام
من خونه ی غرورم کسی نمیشه حالیش
خراب شه سقف خونه روی سر اهالیش
مهیار:منیره خانم…
منیره بیرون آمد:بله آقا
-مریم اتاقشه؟
-بله…
مهیار به اتاق رفت در چهار چوب ایستاد..مریم پشت به مهیارروی تخت نشسته بود.
-مریم 
بی حوصله گفت:بله
-اگر نمی خوای طلاقت بدم باید برام یه کاری کنی
مریم با چشمان تعجب زده وترسش برگشت و به او نگاه کرد:چی؟!! طلاقم میدی؟
با لحن جدی گفت:آره اگر کاری که می خوام انجام ندی فردا درخواست طلاق می دم
بلند شد:اما…واسه چی؟من که معذرت خواهی کردم،باید چیکار کنم؟
مهیار از ترس مریم در دلش می خندید:بریم کافی شاپ
درمانده شد با حالت عصبی شقیقه هایش مالش می داد:باشه..باشه میریم
-پس بیا
-صبر کن کیفمو بردارم
-کیف نمی خواد..فقط خودت بیا
-بدون پول که نمیشه
-چرا میشه کافی شاپی که من می خوام برم مجانیه بیا
مهیار راه افتاد و مریم پشت سرش و با بهت به مسیر آشپزخانه نگاه کرد:واسه چی داری میری آشپزخونه؟
لبخند زد:قهوه درست می کنی یا کیک؟
منیره به آن دو نگاه می کرد:کاری دارید آقا؟
-آره…شما آشپزیتو بکن ما هم کارخودمون و می کنیم
-مریم کیک شکلاتی درست کن..دوست که داری؟
مریم هنوز گیج بود دقیقا نمی دانست چه اتفاقی قرار بود بیفتد:مگه نگفتی میریم کافی شاپ؟
مهیار به سمت کابینت رفت بعد از دست کشیدن روی شیشه ها شیشه قهوه بیرون آورد:چرا میریم ولی اول باید کیک وقهوه درست کنیم…منیره خانم این قهوه است/
-بله آقا
مریم:با کیک وقهوه بریم کافی شاپ؟
خندید:خدای من تو چقدر سوال می کنی؟آره زود باش دست بجونبون
مریم مشغول شد مهیار پرسید:متولد چه ماهی هستی؟
-اسفند..24
-منم اردیبهشت 24
-نه!!!!
با خنده گفت:آررررره..پس حتما از فصل زمستون خوشت میاد
-اره خیلی
-منم عاشق بهارم
حرفهای مهیار که با لحن مهربان وبدون کینه می زد باعث شد دعوای یک ساعت پیش مریم کنار گذشته شود…امادر ذهن مهیار هیچ گاه این برخورد های سرد پاک نمی شود…هر کس در آشپزخانه مشغول کاری بود..منیره نهار ظهر.مهیار قهوه ومریم کیک …هر سه در آشپزخانه حرکت می کردند که مریم به مهیار خورد. 
-آخ ببخشید لباست کثیف شد
-فدای سرت اشکال نداره…مواظب کیکمون باش
مریم نگاهی به چشمان مهربان همسرش که تهی از کینه بود کرد چرا باید از او در گریز باشد؟
قهوه وکیک حاضر شدمهیار سینی قهوه به دست گرفت:مریم یه لحظه میای
نزدیکش ایستاد..دستش جلو برد به صورتش خورد نزدیک رفت در گوشش گفت:من قهوه ها رو می برم بالا تو یه جوری شکر وبیار که منیره خانم نفهمه باشه؟
مریم خندید:باشه
مریم با کیک در دست وبه دوراز چشم منیره شکر برداشت و بیرون آمد:برداشتم بریم
-دستت درد نکنه
-نگفتی کیک وقهوه واسه چیه؟
-واسه کافی شاپمون..دنبالم بیا اینقدر سوال پیچمم نکن
مهیار با احتیاط از پله ها بالا می رفت مریم به دنبالش …به دوراهی رسیدند یک راه به در پشت بام بود مریم پرسید:
-تو این سرما می خوای بریم پشت بوم؟
-حاجی فیروز تو این درو نمی بینی؟
مریم به در چوبی دیگری که سمت چپ قرار داشت و شیشه بیضی شکل روی آن بود ورویش نوشته بود«وارد خلوت ما نشوید»نگاه کرد
-اینجا بریم؟
-آره..کلید تو جیب چپمه بردار درو باز کن
مریم کلید برداشت در باز کرد..مهیار :بفرما تو خانم
درهل داد و وارد شد مهار پشتش آمدو در بست…مریم به اتاق سفید که با وسایل سفید تزیین شده بود نگاه کرد…تخت یک نفره که با سرویس سفید تزیین شده بود میزی سفید فانتزی دونفره ونیمکت چوبی سفید که با بالشکت های رنگی تزیین شده…مهیار سینی روی میز گذاشت.
-مریم زنده ای؟!!
-اوهومم
-خدا روشکر..بیا رو این نیمکت بشین
کیک روی میز گذاشت:اینجا مال توئه؟
نشست:نه..اینجارو بابام برای شب عروسیش درسته کرده بود…خودش می گفت شب عروسیش با مامان تا صبح اینجا بوده
-مادرت فوت کرده؟
-آره..بابام عاشقش بود،اگه نبود بابام زندگیش تعطیل بود ..بیشتر وقتا می اومدن اینجا بابام پشت در می نوشت،مزاحم خلوت مانشوید…منم می فهمیدم ودیگر درم نمی زدم
کنارش با فاصله نشست:خیلی قشنگه..بابات اجازه داد بیام اینجا؟
-خودش پیشنهاد داد…چطوره رمانتیکه؟!!
-خیلی
-می خوای بدونی بابا ومامان اینجا چیکار می کردن؟ 
تو که هیچ وقت اینجا نیومدی از کجا می دونی چیکار می کردن؟
خندید:برو یه سی دی روی دستگاه هست بذار
به پخش نگاه کرد بلند شد وسی دی گذاشت…موسیقی بی کلامی در فضا پیچید،کنار مهیار نشست کیک تکه کرد و به او داد مهیار مشغول خوردن شد تکه کیکی هم برای خود برید در دهان گذاشت..هنوز مزه اش نکرده بود که با چهره ی درهم به بشقاب برگرداند…به مهیار که بدون هیچ اعتراضی می خورد نگاه کرد.
-تو چطوری اینو می خوری؟
-با چنگال
بشقاب از دستش کشید:اه چیکار می کنی مریم؟
-واسه چی اینو می خوری؟
خندید:چون تو بهم دادی
-مجبورت که نکرده بودم کیک شور بخوری
-خودتو ناراحت نکن تو ابتکار عمل به خرج دادی به جای شکر نمک کردی اینم اصلا مهم نیست
دوباره خندید مریم لبخندی زد..مهیار گفت:باید تنبیه شی
-چی؟
-با من برقصی..ببین چقدر دل رحمم
دهانش باز شد این را دیگر نمی توانست هضم کند:مهیار اذیت نکن حوصله ندارم..بذار برای یه روز دیگه
مهیار می دانست آن روز هیچگاه نمی رسد..بلندشد،بازوی مریم گرفت وبلند کرد:مگه نمی خوای بدونی مامان وبابام چیکا رمی کردن؟..قول می دم بد نگذره
مریم هیچ سررشته ای از رقص نداشت..مهیار ایستاد مریم رو به رویش دستش دراز کرد:دلبر خانم
-من بلد نیستم
-یه ذره خودتو تکون تکون بدی حله
مریم خندید دستش در دست همسرش قرار داد…مهیار دست روی کمرش گذاشت و به خودش نزدیک کرد:
-چون نمی تونم تکنو بریم همون تانگوی خودمون و می چسبیم
آهسته و آرام با خودش حرکت می داد و در گوشش حرف های عاشقانه ای می زد و مریم سر مست بود..آهسته و آرام در آغوش همسرش گم شد…روی آن سینه پر مهر محبت که به وجودش آرامش هدیه داد بود پناه برد…مهیار برای یک بوسه فرصت غنیمت شمرد..سر او را از سینه اش جدا کرد
مریم سرش بالا گرفت..مهیار با چشمان بسته آرام سرش جلو می برد که مریم یک آن سرش عقب کشید که مهیار پشت سرش گرفت اخم کرد:
-اگر نذاری طلاقت می دم قول می دم
مریم ترسید تکان نخورد حرارت بدنش بی اختیار بالا می رفت که باعت گرمی صورتش وقرمزی گونه هایش شد هیجانش زیاد شد..مهیار بوسیدش آرام و بدون خشم زن جوان به هیچ چیز فکر نمی کرد نه کامیار و عشقش…و نه بی احساسیش به مهیار فعلا لذت بوسه گرم او را از این دنیا فارغ کرده بود و از او جدا شد چشمان هر دو خمار بود:
-دیدی منم بلدم ببوسم 
پیشانیش بوسید …صورتش… گردنش جای جای صورتش..مریم لذت می برد نه از عشق بلکه لذت زود گذر
لبخندی زد وگفت: هر وقت پیشونیتو بوسیدم یعنی برام عزیزی…هر وقت صورتتو بوسیدم یعنی همون لحظه دوست دارم..هر وقت لبتو بوسیدم یعنی تا آخر عمر عاشقتم…هر وقت گردنتو بوسیدم یعنی تا سر حد مرگ دوست دارم 
چشمان خمارش به چشمان همسرش دوخت و لبخندی زد ودر آغوشش کشید مهیار خوشحال وامیدوار که بتواند با این محبت ها اورا به سمت خود بکشاند سخت بود اما شدنی.
*******
همگی نشسته بودند به جز سایه مهیار صدایش زد:سایه بیا دیگه
سایه بادو خودش را به آنها رساند و روی مبل کنار پدرش انداخت:بفرماید اومدم بگید جلسه در مورد چیه؟
پرویز:جلسه در مورد اینکه سه روز تعطیلی داریم گفتیم با هم بریم مسافرت موافقید؟
سایه در دستانش به هم کوبید:بله که موافقیم میایم
رو به مهیار و مریم که کنار هم نشسته بودند کرد وگفت:ماه عسل شما دو تا هم میشه…البته اگر بخواید تنهایی برید من حرفی ندارم
مهیار:من که حرفی ندارم هرچی مریم بگه
-مریم تو چی می گی بابا؟
لحن پر از مهربانی و پدرنه اش در مخالفت بر روی مریم بست.
-چی بگم؟ هر چی شما بگید حرفی ندارم
-من براتون بلیط ترکیه گرفته بودم که مهیار بخاطر شما که سختتونه قبول نکرد
مریم با خوشحالی به همسرش که حرف دلش را می فهمید نگاه کرد…سایه به طرف مهیار آمد بازویش گرفت وگفت:داداشم هر جا باشه منم هستم
پرویز:سایه خانم مگه ما قبلا با هم صحبت نکرده بودیم؟
-چرا ولی قرار شد بدون اجازه به اتاقشون نرم وشب تو اتاق خودم بخوابم نه اینکه بدون داداشم جایی برم
پرویز:تو هم که دلسوز داداش می خوای همراهش بری..بیا اینجا سایه
-نه 
فکری به ذهنش خطور کرد…در چشمان عسلی دخترش دقیق شد وگفت:امینم قرار بیاد
چشمانش برق خوشحالی زد:راستی می گید؟ 
-بله
-اخ جون
سریع در آغوش پدرش رفت او را بوسید:ممنون
پرویز او را روی پایش نشاند با لحنی که رگ های خنده داشت گفت:دیگه نمی خوای با داداشت باشی؟
-نه…مگه خودتون نگفتید شاید اونا بخوان حرف هایی بزنن که دلش نخواد من بشنوم ؟خب زشته باهاشون باشم
مهیار:مرسی حمایت 
از روی پای پدرش پایین آمد دستانش کشید گفت:بابا بیا کمکم کن لباسامو بذارم تو چمدون خیلی کار دارم
پرویز با خنده سایه در آغوش گرفت وبه طبقه بالا رفت…مهیار به طرف مریم چرخید وگفت:تو دوست داشتی بری ترکیه؟
سریع گفت:نه..کار خوبی کردی که قبول نکردی(بلند شد)من میرم بخوابم
-باشه منم الان میام
مهیار می دانست بخاطر او قید مسافرت زده است وگرنه کسی از رفتن به ترکیه بدش نمی آمد…مریم تمام چراغ های سالن خاموش کرد…همسرش که به نور احتیاجی ندارد.
مریم مشغول مسواک زدن بود که مهیار وارد شد عطر گرمش همچون نسیم روی بینش نشست…مهیار برای یافتن مسواک روی شیشه دست می کشید…مریم لبخند شیطنتی زد و مسواک برداشت…مهیار همچنان به دنبال مسواک دست می کشید….خسته شد گفت:
-مریم مسواکمو بهم میدی؟هر چی می گردم پیداش نمی کنم
آب دهانش بیرون ریخت وگفت:چون نیست که بخوای دنبالش بگردی
-چی؟یعنی چی نیست؟خودم صبح گذاشتمش اینجا
دوباره دست می کشید مریم بیرون رفت…یک لحظه برگشت و با دیدن آن اخم چهره مظلومش از کارش پشیمان شد ..نزدیکش ایستاد،دستش بالا آورد ومسواک در دستانش گذاشت.
-بیا اینم مسواکت
با تعجب لمسش کرد:کجا بود؟
-بود دیگه
لبخندی زد:پیش تو بود نه؟
-ببخشید
خندید:پس تو هم از این شیطنتا بلد بودی و رو نمی کردی…عیب نداره برو بخواب
مریم خوابید چند دقیقه بعد مهیار کنارش دراز کشید…هنوز نیم ساعت از خوابیدنشان نگذشته بود که همان حس خواستن در وجود مهیار زبانه کشید و او عاجز از گفتن…مثل شب های گذشته بلند شد و با لباس به زیر دوش آب سرد رفت گریه می کرد..چرا نمی تواند؟همسرش بود…همسر بود اما غریبه بود او برخلاف میلش با او ازدواج کرد پس خواستن او یعنی تجاوز…لباس های خیسش از بدن بیرون کرد و با دست کشیدن روی دیوار حوله اش پیدا کرد دور خودش پیچید وبیرون آمد…پشت به مریم خوابید..با نفس عمیقی که مریم کشید برگشت.
-بیداری؟
-آره خوابم نمی بره 
برگشت به پهلو خوابید مریم گفت:واسه چی رفتی حموم؟
چقدر بی رحم بود علت حمامش می دانست و پرسید مهیار لبخندی زد:گفتم شاید سبک شم وخواب برم
-حداقل موهاتو خشک می کردی سرما نخوری
-نترس سرما نمی خورم…می خوای برات لالایی بخونم خواب بری
خندید:لالایی؟…مگه بلدی؟
دستش باز کرد: بیا بغلم تا برات بخونم
به بدن نیمه برهنه مهیار که از حوله مشخص بود نگاه کرد و آهسته و با کمی ترس در آغوشش فرو رفت …مهیار موهایش نوازش کرد وبوسیدش شاید اینطور از عطش خواستنش کاسته شود… آهسته پشت کمرش می زد ولالایی عاشقانه برایش خواند.
الالالا، گل آلو، 
دوخوشو سیب زرد آلو.
الالالا، گلم باشی،
بخوابی بلبلم باشی،
تسلای دلم باشی. 
الالالا گلم دخو، گلم بیدار،
گلم هیچ وقت نشه بیمار.
الالالا لالاش می یاد،
صدای کفش آقاش می یاد،
آقاش رفته زن گیره،
کنیز صد تومن گیره.
الالالا تو را دارم، چرا از بی کسی نالم.
الالالا زر در گوش، 
ببر بازار مرا بفروش،
بیک من آرد و سی سیر گوش
الالالا گل زیره
چرا خوابت نمی گیره
بحق سوره یاسین
بییایه خوتو را گیره
چند بار خواند تا مریمش خوابش برد…اما خودش بیدار ماند.
****** 
همه ی لباس های خود و همسرش را در چمدان گذاشت مهیار گفت:خب شدم؟
سرش بلند کرد و با دیدن همسرش که قد بلند و خوش اندامش را در آن پالتوی مردانه ی مشکی و شلوار کتان قاب بسته بود دهانش برای تعریف باز ماند…نمی دانست چه کلمه ای بر زبان جاری کند عالی و فوق العاده کم بود.
-مریم؟
-هان..آره…خوبه بهت میاد
از حواس پرتی همسرش لبخندزیبایی بر لب نشاند:نترس کسی من ونمی دزده من مال خودتم
مریم با خیال راحت که همسرش نمی بیند خنده ی بی صدایی کرد…مهیار پرسید:خودت چی پوشیدی؟
نگاهش کرد هیچ گاه از این قسمت سوال کردن ها خوشش نیامد وکلافه اش می کرد با بی حوصلگی گفت:
-پالتو سفید…شلوارچرم وچکمه پاشنه دار بلند مشکی شال کرم کیف مشکی
همه آنها را با چشم بسته تجسم کرد لبخندی زد:خوشگل شدی
-ممنون
به طرف عصای همسرش رفت آن را برداشت و جلویش گرفت:بیا عصات
دستش جلو آورد:میشه دستامو بگیری؟
به دستانش نگاه کرد بعد به خودش..چمدان و عصا در دست چپش گذاشت و با بی میلی دستان مهیار در دست دیگرش بیرون آمدند.
پرویز:با ماشین خودتون میاید یا من؟
مریم:با ماشین شما
-چمدون وبده بذارم صندوق عقب
ولی نظر مهیار این نبود،مریم چمدان داد سایه که جلو نشسته بود گفت:بیاید دیگه دیرمون شد
مهیار همان طور که سوار می شد گفت:کجا دیر شد؟پیش امین رفتن یا لواسون؟
-هردوش
خندید…ماشین حرکت کرد،مهیار دستش را در کنار خودش حرکت داد به دست مریم رسید…در دستانش گرفت و با انگشتانش بازی می کرد؛سایه به عقب برگشت که پرویز سرش جلو گرفت و روبیک به دستش داد.
-سایه این ودرست کن تا خونه امین برسیم
پشت چشمی نازک کرد:نخود سیاه دیگه؟خب بگو پشت ونگاه نکن چرا روبیک دستم میدی؟
پرویز با خنده موهایش به هم ریخت:قربون دختر حاضر جوابم برم
ماشین نگه داشت مریم وسایه پیدا شدند …با هم به طرف خانه رفتن،مریم زنگ زد..چند دقیقه بعد در باز شد امین با مادرش بیرون آمدند.
مریم ومادرش سلام می کردند سایه دست امین گرفت وبیرون کشید:سلام خوبی؟
باز خجالت امین مانع جواب دادن شد فقط سرش را تکان داد.ناهید:سلام سایه خانم مواظبش باش باشه؟
-چشم..وقتی برگشته عین بلبل براتون حرف بزنه
مریم:خدا حافظ
ناهید که به حرف سایه می خندید وجواب خداحافظی مریم داد و آنها راه افتادند.سایه زودتر در عقب باز کرد:
-امین بیا عقب بشینیم
مریم ساک امین صندوق عقب گذاشت و جلو نشست پرویز برگشت:سایه تو بیا جلو بشین
مریم:بابا پرویز ولش کنید…
سایه به طرف امین چرخید:می دونی داریم کجا می ریم؟
-نه
-لواسون ویلا ی داداشم…اینقده خوشگله،اونجا رسیدیم با هم بازی کنیم باشه؟
فقط سرش تکان…دستش روی گونه قرمزش گذاشت امین خندید سایه گفت:چرا همیشه لپات قرمزه؟
-چون خیلی سفیدم قرمز میشه
سایه خم شد و روبیک برداشت و با امین مشغول درست کردن شد…مهیار از این وضعیت راضی نبوداما نمی توانست به خواهرش بگوید برو جلو بشین می خواهم کنار همسرم بنشینم …ولی ای کاش سایه هم برادرش درک می کرد که اوهم می خواست با مریم حرف بزند…چشم هایش همه آرزوهایش به ای کاش تبدیل کرده بود.سکوت دردناکی در ماشین حاکم شد.
نه امیدی به چشماتِ نه میشه از دلت رد شد
همین دلبستگی خوبه نمیشه با دلت بد شد
چرا یادت نمی مونه یکی تنها کَسِت میشد
خداحافظ که می گفتی یکی دلواپست میشد
از این دلواپسی خونَم از این دل خستگی خسته
که راه عاشقی هام و نگاه تلخ تو بسته
همینکه با دلم سردی دلم جون میده میدونی
تمام هرکی هستی رو به این دلخسته مدیونی
نه امیدی به چشماتِ نه میشه از دلت رد شد
همین دلبستگی خوبه نمیشه با دلت بد شد
چرا یادت نمی مونه یکی تنها کَسِتمیشد
خداحافظ که می گفتی یکی دلواپست میشد
نه این عشق اتفاقی بود نه من با عشق می جنگیدم
همه دلبستگی هامو به تو وابسته میدیدم
چه تلخِ وقتی دنیاتو به دنیای کسی دادی
که دنیات و نمی فهمه اسارت میشه آزادی 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا