پارت 9 رمان باغ سیب
« نه … اتفاقا می خواستم با هاتون صحبت کنم ….»
مهناز لبخندی روی لبهایش نشاند و خوشی را هم گوشه ی دلش گذاشت . برای این مرد که رفتار مردانه و حجب و حیا ی خوابیده در چشمانش بیش از صورتش به چشم می آمد ،حاضر بود هر کاری بکند ….
دستهایش را روی سینه در هم تنید و سری به علامت تایید تکان داد گفت :
« پس اگه موافقید قدم بزنیم و صحبت کنیم ….»
فرهنگ نگاهی گذرا به چشمان او انداخت که حتی زیر نور زرد و کم سوی ایوان می درخشید و با او هم قدم شد ….
آهنگ بینشان ، صدای جیر جیرک های باغ بود و نسیمی خنکی که میان شاخ و برگ درختان می پیچید ، فرهنگ فاصله اش را با او حفظ می کرد و در به در جمله ها در حالی که نگاهش به روبرو بود عاقبت گفت:
« مهناز خانوم ، من برای شما احترام زیادی قائلم …. این رو خودتون خوب میدونید … جسارت نباشه ولی حرفی که سر زبون های بزرگتر ها درمورد من و شما افتاده خواست من نیست …. من همیشه مواظب رفتارم بودم و یقین داریم طی این سالها که فرزانه عروس خانواده ی شماست کاری نکردم یا حرفی نزدم تا سوء تعبیر بشه … لطفا شما هم از این حرف و حدیث ها چیز دیگه ای برداشت نکنید ….»
فرهنگ مجالی برای پایان جمله اش پیدا نکرد و نتوانست انتهای آن نقطه بگذاردو مهناز به یک باره ایستاد ، به میان حرفش آمد و در حالی که به او زل زده بود گفت:
« فرهنگ خواهش می کنم ….حرف دل من مال امروز و دیروز نیس …. ! علاقه ام رو کتمان نمی کنم که مطمئنم اونقدر باهوش هستی که این چند سال اخیر متوجه ی اون شده باشی …. من از وقتی که برای خواستگاری فرزانه اومدیم خونتون از تو خوشم اومد و رفته رفته این علاقه مثل یه گودال عمق گرفت …. ولی حد خودم رو نگه داشتم و پام رو از مرزم اون طرف تر نگذاشتم ، تا چند وقت پیش که فرزانه توی حرف هاش گفت می خوان من رو برای تو خواستگاری کنند …. »
فرهنگ نگاهش را به بازی باد میان شاخه های درختان داد و کلافه دستایش را میان جیب شلوارش فرو کرد :
« مهناز خانوم حرف یه عمر زندگیه … متاسفم من برای زندگیم برنامه های دیگه دارم و یقین دارم که مردی به مراتب بهتر از من نصیبتون می شه من به فرزانه هم گفتم که برای آینده ی من تصمیم نگیره …»
فرهنگ این را گفت و قدمی بلند برداشت تا راهی شود که مهناز شتاب زده دست روی بازوی او گذاشت و مانع رفتنش شد :
« فرهنگ …. صبر کن کجا میری ….!؟ »
فرهنگ چشم به دختری داشت که قاصدک های غرور ش را دانه به دانه به دست باد می سپرد ، نگاهش را به روی دست جا مانده ی مهناز برگشت و نرم گفت:
« مهناز خانوم لطفا دستتون رو از روی بازوی من بردارید …. »
مهنازبا ببخشیدی کوتاه دستش را پس کشید و برزو با صدای فریاد گونه اش از روی ایوان به مکالمه ی نه چندان دلچسب آن ها پایان داد.
فرهنگ با گام هایی بلند جلوتر از مهناز به راه افتادو میان راه جواب پیامکی که برای گیسو فرستاد ه بود به دستش رسید که مختصر و کوتاه جواب داد:
« آقای فتوحی ساعت یازده اون جا هستم . شب خوش »
پیام را چندین بار خواند و با لبخندی که روی لبش لم داده بود و خیال جدا شدن هم نداشت ،قبل از این که به برزو برسد ،زیر لب با خودش گفت:
« بلای جونم تو فقط بیا ، ساعتش مهم نیس ….!»
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۲.۰۹.۱۶ ۰۰:۰۷]
نفس هایش هم بوی اضطراب می داد !دل نگرانی که طعم ملس وشیرینی داشت ……!
افسانه سرش را از داخل کمد لباس های او بیرون آورد و مانتوی دیگری روی تل مانتو های رها شده روی تخت انداخت ، دستی به موهای فرفری اش کشیدو چتری هایش را که روی صورتش مثل سیم تلفن تاب می خورد را پشت گوشش فرستاد ، مانتوی مکش مرگ مایی از میان مانتو ها ی روی تخت برداشت ، آن را تا پیش چشمانش بالا آورد و نچی زیر لب گفت:
« نچ… فکر می کنم این از همه بهترباشه …. تو تجربه نداری از من بپرس باید جلسه ی اول میخت رو محکم بکوبی …!»
گیسو دلش می خواست با همان سیم تلفن های آویزان روی صورتش او را خیلی بی صدا دار می زد ….!مستاصل در حالی که پر شتاب مانتوها را به داخل کمد بر می گرداند پر حرص گفت:
« افسانه تو رو خدا …. این همه مانتو روی تخت ریختی ! مامان بزرگم اگه بیاد تو اتاق متوجه می شه …! خیر سرمون مثلا قرار با هم بریم کتاب بخریم و تو از اون طرف بری خونتون … باید یه مانتوی معمولی تنم کنم ….»
افسانه بی توجه به غرولند او از زیر مانتوهای تلنبار شده ،یک مانتوی نخی طوسی که رنگ ملایمش چشم را نوازش می داد ،بیرون کشید ، شال ابریشمی هم رنگش هم کنارش گذاشت و نق نق کنان زیر لب گفت:
« فقط بلدی غر بزنی ! بپوش بریم، بعد از ظهر زنگ می زنم از اول اولش برام تعریف می کنی …. ناز و عشوه یادت نره ها ….!»
گیسو پف بلندی کشید….. مانتو را از دست او با حرصی آشکار گرفت ،اضطراب هایش را برداشت داخل جیب هایش ریخت و به بی رنگی لبهایش رژلب صورتی رنگی نشاند .با افسانه که یکی درمیان سفارش می کرد از مامان بزرگ گلابش خدا حافظی کرد وراهی شد….
افسانه تندو شتاب زده از پله ها پایین می رفت و پچ پچ وار سفارشی به جمله های قبلی اضافه می کرد و گیسو از اضطراب فقط آوایی شبیه به پیس پیس از او می شنید ، که برزو کلید را داخل قفل در ورودی چرخاند و با دختری مواجه شد که چتره های فرفری اش مثل پیچکی تزینن صورتش شده بود ، با سلام گیسو که پشت سر افسانه ایستاده بود چشم از اخم نشسته روی صورت دختر پیش رویش گرفت و سلام گیسو را جواب داد:
« سلام آبجی گیسو …. »
سپس با سری فرو افتاده به کناری رفت تا آن دو خارج شوند ….
افسانه از میان تعریف هایی که پیش از این گیسو برایش کرده بود ،حدس زد که این باید «برزو »پسر صاحب خانه شان باشد ،با بسته شدن در پشت سرش ، ایش کشداری گفت و به ادامه ی سفارش هایش رسید.
****
باز هم همان خیابان معروف تهران که هوس عاشقی به دلت سرازیر می کرد … با همان درختان قطور و پر شاخ و برگش ! درختانی که شاهد گفتگو های عاشقانه ی بسیاری بودند و اگر زبان داشتند حکایت ها می گفتند….!
فرهنگ تکیه اش را به نیمکت داد و نگاهش را به روبرو …. و با خود اندیشید این دختر نسبتی با آسمان دارد که هر بار شبیه به گوشه ای از آن می شود و امروز مثل ابر پنبه ای سفید رنگ شده است که پشت به نور خورشید قدری تیره تر می شود …. وسوسه ی لمس این تکیه ابر خواستنی را میان دستانش مشت کرد و با لحن محکم ومردانه اش سکوت را به دور دست پرتاب کرد .
« ممنونم که اومدی …. بعضی حرف ها رو نمی شه تلفنی گفت و حتی نمی شه به زبون آورد .. بعضی حرفها رو بدون اینکه گفته بشه باید حس کرد ….»
گیسو حال غریبی داشت …. !حسی قشنگی که احساسش را نرم رو ی امواج خوشی سوار می کرد ، به نیم رخ فرهنگ نیم نگاهی انداخت ، نگاهش به روبرو بود و صدایش نرم …
« دل حکایت عجیبی داره …. حرف هاش رو می سپره به چشم ها تا اون ها به جاش حرف بزنن …. »
فرهنگ این را گفت به سمت گیسو برگشت ، به او نگاه کرد وبعد از دقایقی به کوتاهی یک نفس چشمانش را به زیر سر داد ، نرم و دلنشین گفت:
« از چشم هام حرف دلم رو بخون …. باید می گفتم و از حست نسبت به خودم با خبر می شدم ….»
گیسو با هر طپش قبلش اوج می گرفت …. دلش می خواست کیفش را روی نیمکت جا می گذاشت و صوفی وار زیر سایه درختان به دور خود می چرخید …. این زیبا ترین اعتراف عاشقانه بود … یک اعتراف که غرور مردانه تاج سرش بود ،مهناز حق داشت که برای این مرد مثل باد به هر دری بکوبد …..!
سکوت میانشان قدری طولانی شد و فرهنگ دلواپس جواب گیسو ، نفس توی سینه اش چهار چنگولی نشست و دیگر بیرون نیامد …. ! با صدای گیسو به سمت او برگشت که نگاهش به زیر بود :
« جمله ی قشنگیه ! چشم ها زبون دل رو بلدن … شما هم از چشم های من جواب تون رو بگیرید ….»
نفس های اسیر شده به پرواز در آمدند …..و لبخند مهمان لبهای فرهنگ شد و به آنی چشم هایش به سمت گیسو چرخید که لبخند نرم روی لبهایش امضاء رضایتش بود .
قدری سرش را به سمت او خم کرد و جایی نزدیک گوشش گفت:
« موافقی بریم یه چیزی بخوریم بعد با هم حرف بزنیم …»
گیسو سری به
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۲.۰۹.۱۶ ۰۰:۰۷]
علامت تایید تکان داد و از جایش برخاست ، دستی به مانتو اش کشید و با قدری فاصله همراه فرهنگ راهی شد .
****
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۲.۰۹.۱۶ ۲۱:۴۱]
در امتداد ملاقات عاشقانه شان نه خبری از کافی شاپ دنج و موزیک لایت بود! و نه رستوران های که قیمت غذایش هوش از سرت می برد و اشتهایت را در دم کور می کند ….! ودر نهایت سادگی به یک آب مغازه ی آب میوه گیری رسید، از همان هایی که صاحبش مخلوط کن ها یش را پر از نوشیدنی های رنگانگ می کند و ماهرانه دل مشتری ها را در گرمای تابستان می ستاند ….
هر دو روی صندلی پایه بلندی که روبرویش پیشخوان باریکی چسبیده به دیوار داشت نشستند ، فرهنگ لیوان آب هویجش را روی پیشخوان گذاشت و به سمت گیسو چرخید ،به یاد اولین دیدارشان افتاد که بالای لبش کمانی نازنجی رنگ به جا مانده بود … این دختر سادگی ، مشق رفتارش بود ….! افکارش بی نظمش را یک جا جمع کرد ،نی را در لیوان نارنجی رنگش چرخی داد و با صدای آهسته که گفتگوشان دو نفره باشد بی مقدمه گفت:
« آشنایی ما با رمان باغ سیب شروع شد، رمانی که خیلی از راز های سر به مُهر رو آشکار کرد …. ! این یقینا خواست خدا بوده که رازهای باغ سیب بر ملا بشه و تو رو سر راه من قرار بده ، تا قرار از دلم ببری …. !»
سپس نفس عمیقی چاشنی حرفهایش کرد و و بعد از از تاملی کوتاه گفت:
تصورم می کنم توی این مدت نه چندان طولانی ،تا حدودی من و خانواده ام رو می شنا ختی و از شغل من هم خبر داری، فقط یه چند تا نکته ی کوچیک هست که باید بگم. »
گیسو سرتا پا گوش بود و با هر اعتراف عاشقانه ی فرهنگ پری به بال پروازش اضافه می شد!صدایش در عین مردانه بودن نرمی خاصی داشت و در دل آرزو کرد که اولین نکته در مورد خواستگاریش از مهناز باشد ، که مثل زیر نویس یک فیلم پس زمینه ی افکارش شده بود ….!
نگاهش را از نارنجی دلخواهش گرفت و سرش را نرم به سمت او چرخاند که نگاهش روبه دیوار کرم رنگ روبرویش بود ، دلش می خواست بی پروا دست می برد موهایی کوتاهش را که با فرق کج مرتب روی هم خوابیده بودند نوازش می کرد …. یا نه اصلا دستی روی صورت اصلاح شده اش می کشید و زبری آن را با سر انگشتانش لمس می کرد ، دست و پای دلش را با نهیبی جمع کرد و نگاهش را به در ورودی مغازه داد که از مشتری پرو خالی می شد…و در امتداد خواسته های دلش صدای او در گوشش نشست :
« گیسو ، من ترم دیگه فوق لیسانسم رو می گیرم و دارم آماده می شم برای آزمون دکتری …. علاقه ام به تدریسه و تصمیم دارم به امید خدا اگه دکتری قبول شدم ، توی دانشگاه تدریس کنم . و کنارش به پدرم به کار چاپخونه و دفتر انتشاراتی کمک کنم . در حال حاضر شغلمم که مشخصه و از پدرم حقوق می گیرم .»
فرهنگ سرش به سمت او چرخاند ، دلش رفت برای چشم و ابرویی که حتی نیم نگاهی هم خرجش نمی کرد ونصیب میز و صندلی و در و دیوار می شد ….
دستی به پشت گردنش کشید، بعد از تاملی کوتاه ادامه داد:
« می دونم وقت مناسبی نیست ،ولی برای ادامه حرفهام و دلایلی که می خوام بیارم باید از خسرو برات بگم. ….!»
گیسو با شنیدن اسم خسرو به یاد چشمانش افتاد که مثل یک چاه خالی بود و وحشتناک ….!حالش منقلب شد و خوشی هایش در دم پر کشید و با صدای فرهنگ حواسش به سمت او برگشت:
« اولین بار وقتی اومد خواستگاری فرزانه ، جواب حاج رضا مثل جواب من و فرامرز منفی بود ، حتی فرزانه هم ازش خوشش نیومد …. !
ولی خسرو بد جوری دلش پیش فرزانه جا مونده بود و بازهم اومد ،ولی این بار پر قدرت ظاهر شد …. با دسته گلهای آن چنانی …. ! یادمه خونه رو غرق گل کرده بود ! اون روز ها پدرش هنوز سلامت بود ، سر حال و قبراق … از حاج رضا خواست که اجازه بده خسرو و فرزانه با هم حرف بزنند، اگه فرزانه بازم گفت نه رفع زحمت می کنن … و در کمال ناباوری وقتی فرزانه از اتاق بیرون اومد قبول کرد …
نمی دونم شاید خام زبون بازی های خسرو شد ….شاید هم وضع مالی خوبی که داشت اون را راضی کرد …! بالاخره علی رغم مخالف همه ی خانواده ، تن به خواست فرزانه دادیم که خواستگار های به مراتب بهتر از خسرو براش سر و دست می شکستند ….!
فرهنگ به این جای حرف هایش که رسید، نی را به دهان برد و قدری نوشید و دوباره به گذشته پرواز کرد.
« خسرو از همون اول شد داماد ایدال …. احترام مامان مهری و حاج رضا رو نگه می داشت و بین ما هم احترام حرف اول رو می زد ، یه فرزانه می گفت و هزار تا از گوشه کنار دهنش می ریخت ….!کم کم خسرو با زبون بازی جاش رو توی دل پدرو مادر ساده ی من باز کرد و فرزانه با تعریف و تمجید هایش به این علاقه دامن می زد …
تا این که داداشم فرامرز عاشق دختری شد و بر خلاف میل پدر و مادرم با اون ازدواج کرد و از خانواده کمی فاصله گرفت ،و من هم تمام وقتم به درس و دانشگاه می گذشت و دوسال هم درگیر سربازی بودم ….
همه ی این ها زمینه رو فراهم کرد تا خسرو جای من و برادر م رو بگیره و با زبون بازیش حاج رضا و مامانم رو توی زمین خودش بنشونه ….شد داماد نمونه ی خانواده و همه اون رو مثال می زدنند .
انصافا توی خانواده و فامیل هم
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۲.۰۹.۱۶ ۲۱:۴۱]
سر به زیر بود ! و همه ی این ها باعث شد دید همه ی ما بهش عوض بشه و عینک بد بینی مون رو برداریم.
حتی وقتی که موضوع نازایی فرزانه مطرح شد ، و فهمیدیم که امکان بچه دار شدن رو نداره ، واکنش بدی نشون نداد و فقط چند مدت سگرمه هاش تو هم بود و بعد به فرزانه گفت که دوستش داره و حاضر نیست به خاطر بچه اون رو از دست بده …. خسرو توی میحط خانواده خیلی محتاط بر خورد می کنه و اگه باغ سیبی نوشته نمی شد من همچنان فکر می کردم که خسر داماد مرد زندگیه …! و به کار ها و رفتارش دقیق نمی شدم…»
فرهنگ به سمت گیسو برگشت و به نیم رخ او خیره شد و ادامه داد:
« این ها رو گفتم که بدونی خسرو توی خانواده ی ما خیلی نفوذ داره … و با سیاست حاج رضا و مادرم رو با زبون چرب و نرمش خام خودش کرده ! متاسفانه چند وقت پیش متوجه شدم که پنهونی مبلغ کلونی هم به برادرم قرض داده و ازش چک گرفته … تنها مهره ای که تا به حال نتونسته توی زمین بازی خودش بنشونه من هستم که می خواد با ازدواج من و خواهرش مهناز بازیش رو تکیمل کنه …. »
گیسو دلش آشوب زده به زیر پایش سقوط کرد و دیگر تاب نیاورد و به سمت او چرخید و نگاهشان در هم قفل شد . خواستگاری مهناز برایش علامت سوالی درشتی میان افکارش بود ولی هیچ نگفت تا شاید به جوابش برسد ….
« گیسو انکار نمی کنم خانواده ام به وصلت با مهناز راضی هستند ولی این هیچ ربطی به من نداره و این رو هم بهشون گفتم. ولی بر خلاف میل من می خوان من رو مقابل عمل انجام شده قرار بدن !نمی دونم شاید از فرزانه یا مامانم بین حرفهاشون حرف خواستگاری شنیده باشی یا بعدها بشنوی …. ولی باور کن صادقانه می گم من نه خواستگاری مهناز رفتم و خیال دارم زیر بار این موضوع برم .من حتی دیشب به مهناز گفتم که روی حرف و حدیث های بزرگ تر ها حسابی باز نکنه … »
خب آرامش بی شک از جنس همین لحظه ایست که تجربه می کرد ، افکار منفی رنگ باخت و لبخندی نرم روی لبش نشست …و ب چشم دوخت به او که صادقانه حرف می زد و بر سر هر جمله اش یک گیسو می کاشت …
«گیسو ، من آدم مذهبی نیستم ، ولی به یه سری اصول پابندم و از روابط بی هدف بین دخترو پسر که باری به جهت باشه اصلا خوشم نمیاد و تصمیم دارم حالا که از حس تو نسبت به خودم با خبرم بیام خواستگاریت و رابطمون رو رسمی و شرعیش کنم . ولی بهم چند وقتی رو فرصت بده تا اوضاع رو سر و سامون بدم … باید پیش از هر چیز ماهیت خسرو رو برای خواهرم و البته پدر و مادرم رو کنم از اون گذ شته ، پدرم تپش قلبش با باتریه و باید مراعات حالش رو بکنم … نمی تونم بی گدار به آب بزنم … »
فرهنگ حرف هایش به نقطه سر خط رسید و بعد از تاملی کوتاه به قدر یک نفس ،به چشمان او خیره شد و با لحنی نرم و دلنشین که دل گیسو را زیر و می کرد گفت:
« می شه خواهش کنم ،یه کم صبر کنی و بهم فرصت بدی….!؟»
گیسو حال غریبی داشت دلش می خواست او را بردارد و گوشه ی دلش پنهان کند تا دست مهناز که هیچ ….! دست هیچ بنی بشری به او نرسد ! باز هم لبخند امضاء رضایتش شد و آرام پرسید:
« آقای فتوحی ! می شه من هم خواهش کنم تا رسمی نشدن رابطه مون ،خانواده هامون چیزی ندوند … این باعث می شه روی ما حساس بشن …و بریم زیر ذربین! »
ابرو هایش به سمت بالا پرواز کرد نکته ی ظریفی بود سرش را ریز به علامت تایید تکان داد :
« موافقم… نکته ی به جایی اشاره کردی ….»
گیسو لیوان آب هویچش را به روی پیشخوان گذاشت و مج دستش را تا امتدد نگاهش بالا کشاند و با دیدن عقربه ها که از دوازده و نیم کمی آن سو تر را نشان می داد گفت:
« آقای فتوحی ،برای آب میوه ممنونم ،اگه می شه کم کم بریم من بازهم به بهانه ی کتاب خریدن اومدم بیرون و نمی تونم دست خالی برگردم ….»
فرهنگ دلش می خواست این تکه ابر خواستنی را بر دارد و همراه او به آسمان برود، لبخندی روی لبش نشاند وچشمانش را به علامت تایید روی هم فشرد … و از روی صندلی برخاست و گفت :
« پاشو بریم …. یه کتاب فروشی خوب سراغ دارم که خیلی دور نیست و سرراهمونه ، بعد هم تو رو می رسونم خونه وتوی راه حرفهامون رو می زنیم ، من هنوز حرف های تو رو نشنیدم.»
فرهنگ این را گفت و به سمت صندوق رفت ،پول آب هویج ها را حساب کردو هر دو سرشار پراز حس زندگی از مغازه بیرون رفتند و لیوان های نارنجی نیم خورده را برای صاحب مغازه به جا گذاشتند ….
*
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۳.۰۹.۱۶ ۲۲:۱۹]
افسانه جهار زانو روی تخت نشست هشت کتاب سهراب سپهری را روی زانویش گذاشت ،صفحه ی اول آن را باز کرد و نوشته ی بالای صفحه که با خطی خوش و خوانا نوشته بود :
« تقدیم به عطر یاس »را با صدای بلند خواند بعد از سوتی کشدار ی گفت:
« دختر گل زدی ها … این بابا خیلی خاطرت رو می خواد …. »
گیسو لبخندش را دست و دلباز روی لبهایش پهن کرد ،او هم چهار زانو کنار افسانه نشست ،کتاب را از میان دستان او بیرون آورد ، دستی نرم روی دست خط فرهنگ کشید ودر خیالش رفتار مردانه او را در کتاب فروشی دوره کرد و با صدای افسانه حواسش به سمت او برگشت:
« گیسو می دونی به نظرم دو دسته مرد وجود داره، یکی سر کاره وبارشه ، یکی دیگه ور دل یه درو داف کنج یه باره …! و فکر می کنم فرهنگ دسته ی اول باشه … ولی باید ببینم چه طوری می تونه بین اتفاقات دور وبرش و چیزهایی که تو برای من تعریف کردی هماهنگی برقرارکنه ، مردونگی و عشق خودش رو توی روز های سخت نشون میده ! وگرنه همه به وقت خوشی عاشقند، از من بپرس که یه خواهر مطلقه تو خونه ور دلمون داریم و اونم با عشق ازدواج کرد و مردش نامرد از آب دراومد …»
گیسو دلشوره به سروقتش آمد و کنار خوشی هایش بساطش را پهن کرد … از روی تخت بلند شد، نفس عمیقی کشید و به پشت پنجره رفت ، گوشه ی پرده را پس زد به پنجره ی قدی اتاق فرهنگ چشم دوخت و چشم های او را با آن مژه های پرو پیمانش در خیالش تجسم کرد ….
افسانه واقعیت ها را بی قاب و حاشیه برایش عیان کرده بود …. خانواده ی فتوحی ها قبیله ای کوچک بودند و از آن با افتخار صحبت می کردند …و آنها یک خانواده ی سه نفری کوچک بدون هیچ سلسله و قوم ، خویشی ….!
مهرانگیز خانوم رج به رج رویای عروس شدن مهناز را در کنار پسرش می بافت و حاج رضا ، فرزانه کلاف های نخ رنگانگی کنار خیال او می گذاشتند تا نقشی رنگی تر ببافد ….!
گوشه ی پرده را رها کرد و به سمت افسانه برگشت و گفت :
« افسانه سعی کن هیچ وقت عاشق نشی ، چون اون وقت آسایشت روی قایق دلواپسی راهی دریای نگرانی می شه … ! این تازه قسمت خوبشه …. خیالت پی یارت مدام میره پی ولگردی …. !»
گیسو کف دستش را روی سینه اش گذاشت ،درست روی قبلش و با صدای نرم و محزونی ادامه داد:
« از وقتی فرهنگ رفته و این جا نشسته ،دیگه دستم به قلم نمیره و حتی نمی تونم افکار رو نظم بدم و یه داستان کوتاه بنویسم ، رمان که دیگه جای خود داره …. ! به نظر من عشق نوپا و کهنه نداره ….! عشق یه حسه وقتی روی دلت نشست ، ریتم نفس هات با اون تنظیم می شه ، وقتی عاشق بشی بی خوابی میاد سروقتت ، عشق درد بی درمونیه که فقط یه علاج داره و اون وصاله یاره ….»
افسانه از این همه احساس چشمانش خیس شد ، از جایش برخاست و روبروی او ایستاد ، دستانش را دور شانه ی گیسو حلقه زد و او را به خود فشرد ، زیر گوشش دلدار دهنده نجوا کرد:
« قربون این همه احساس قشنگت برم … غصه نخور همه چی درست می شه …. غصه ی من رو هم نخور قول میدم عاشق هرکی بشم عاشق این پسر صاحب خونتون نشم ! گلاب خانوم بهش قلب خوبی داده «هرکول … ! »آدم از اون بَر و بازو خوف می کنه ….»
لبخند کنار تری چشمانش نشست !یار غارش «افسانه » همان که در تنبلی و درس نخوانی شهره ی دبیرستان بود در دوستی همتا نداشت و شُهره ی شَهر دوستی بود .
*
سالگرد ازدواج خسرو و فرزانه بهانه ی شیرینی بود تا درخشان ها به خانه ی خسرو دعوت شوند، فرزانه ای که حالا با گلی خانوم جیک تو جیک شده بودند و فرزانه حرف هایش را داخل سفره ی درد دل با گلی خانوم تقسیم می کرد .
گلی خانوم که از نگاههای خسرو خوشش نمی آمد ،بهانه هایش ردیف کرد و عاقبت تسلیم اصرار های فرزانه شد وبه ناچار پذیرفت.
گیسو هم خیال رفتن نداشت ولی با پیامک کوتاه فرهنگ تصمیمش به چشم بهم زدنی عوض شد « گر یادم آوری یا نه /من از یادت نمی کاهم / تو را من چشم در راهم ».
**
خانه فرزانه تا آسمان فاصله ای چندانی نداشت ….! و طبقه ی آخر یک برج شیک و لوکس در بهترین منطقه ی شمال تهران بود …. خانه ای وسیع با لوازمی شیک و امروزی و چشم اندازی رو به شهر که دل هر ببینده ای را آب می کرد….
از همسایه ها به غیر از آنها حاج خانوم و برزو هم بودند …. و یکی از دوستان خانوادگی فتوحی ها به اسم دکتر ریاحی هم حضور داشت ،که بسیار خوش صحبت بود و صدای زیبایی هم داشت وقتی حرف که می زد تمام صدا ها را تحت تاثیر خود قرار می داد….
فرامرز و همسرش الهه هم بودند …. و مهناز با لباسی شیک و پوشیده همراه فرزانه با وقار میزبانی می کرد….
گیسو کنج ترین قسمت سالن که دوتا مبل نزدیک بهم قرار داشت و بین آنها میز عسلی مرمری گذاشته بودند نشست و نگاهش را به سمت الهه چرخاند، که کنار مامان گلی نشسته بود و نرم با او خوش و بش می کرد ….
الحق که از زیبایی مامان گلی نازنازیش به گرد پای او نمی رسید … فرامرز حق داشت که عاشق این چهره ی زی
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۳.۰۹.۱۶ ۲۲:۱۹]
با شود ….از فتوحی ها فقط فرهنگ با او گرم برخورد کرد و هر بار که او را زن داداش صدایش می زد ، لبخندی زیبا روی لبهای خوش فرمش می نشست ….
مامان بزرگ گلاب هم بیکار نبود و کنار ناهید خانوم و حاج خانوم و البته مهرانگیر خانوم صحبتشان گل انداخته بود و کمی آن سو تر فرهنگ در جمع آقایون نشسته و هوش و حواسش پی حرفهای آنها بود ….
در دریای خیالتش الهه را به عنوان یک جاری تجسم کرد ،نفس عمیقی کشید و قدری سر جایش جا به جا شد ،الحق الهه اسم برازنده ای برایش بود …. با صدای پیامکش نگاهش را از الهه گرفت و پیامک را باز کرد :« چرا تنها نشستی … حوصله ات سر رفته ….!؟»
لبخندی نرمی روی لبش نشست و نرم تر از لبخندش، نگاهش به سمت فرهنگ چرخید که نگاهش به فرامرز بود ودر تایید حرفهای فرامرز سرش را تکان می داد …!
خب پس خودش آن جا بود و هوش و حواسش پیش او …. لطافت این توجه های مردانه زیر پوستی که به نرمی مخمل بود و روی احساسش پهن شد … از جایش برخاست و به کنار مامان گلی و الهه رفت و با اجازه ای گفت و کنار دست گلی خانوم نشست … الهه با دیدن گیسو نگاهش به سمت گلی خانوم برگشت و گفت:
گلی جون چه دختر خوشگلی داری … خیلی شبیه خودته با این تفاوت که تو گندمی هستی و گیسو جون سفید … خدا شوهرت رو رحمت کنه اصلا بهت نمیاد دختری به این سن داشته باشی…! انگار خواهر کوچکترت کنارت نشسته ….!»
گلی خانوم لبخندی روی لبش نشاند ،تشکر کوتاهی کرد و با صدای پیامک موبایلش ببخشید کوتاهی گفت و آن را باز کرد و خواند :« خانوم گل می تونی به داد یه دل بی قرار برسی و چند دقیقه باهاش حرف بزنی تا آروم بشه ….»
گلی لبهایش طرحی از لبخند گرفت صفحه ی موبایلش را خاموش کرد ، به گیسو که حواسش پی او بود ،شتاب زده اولین چیزی که به ذهنش رسید را به زبان آورد گفت:
« یکی از همکارهای اداره ست …! »
سپس بعد از تاملی کوتاه با عذر خواهی از جایش برخاست و به تراس خانه که از پذیرایی خانه ی آنها هم بزرگ تر بود رفت، تراسی که رو به شهر باز می شد و چهارتا صندلی حصیری دور میز گرد شیشه ای جمع شده و وسط تراس لم داده بودند …
با صدای الهه گیسواز مامان گلی اش نگاهش را برداشت که با تلفن آهسته حرف می زد و به سمت الهه چرخید :
«از خودت بگو …. شنیدم تازه کنکور دادی فکر کنم امشب نتایج بیاد روی سایت … »
گیسو به یاد اعلام نتایج افتاد و غم به دلش سرازیر شد دهان باز کرد تا حرفی بزند اما مجالی نشد و فرامرز از جمع مردان جدا شد ،الهه را صدا زد …الهه هم با عذر خواهی کوتاهی از کنارگیسوبرخاست و همراه هم به یکی از اتاق ها که ته راهرویی قرار داشت رفتند …
گلی خانوم بعد از تلفنش به آشپزخانه رفت تا به فرزانه کمک کند و باز هم تنها شد ….!
فرهنگ به هوای برداشتن میوه به سمت او که ظرفی پراز میوه روی میز مقابلش بود آمد ، خم شد ودر حالی که سرش به سمت او بود آهسته لب زد «خوبی ….؟» سپس دو تا سیب سرخی که زیر نور های هالوژن ها برق می زد برداشت و یکی را داخل پیش دستی روبروی گیسو گذاشت و دیگری را هم برای خودش برداشت ….و پنهانی چشم هایش ، که چراغانی بود را کوتاه بر روی هم فشرد و دوباره به جمع مردان پیوست …
گیسو با خودش اندیشید ….گاهی برای بیان عشق نیازی به قربان صدقه رفتن نیست …! برای بیان عشق نیازی به دوست دارم گفتن های آتشین نیست ! حتی هدایای گران قیمت هم نیار ندارد ….! گاهی فشردن پلک ها همان کار را می کند ،حتی سیب سرخی که هدیه می گیری بوی عشق می دهد .. خم شد سیب سرخ را از روی پیش دستی برداشت و در حالی که زیر چشمی نگاهش به فرهنگ بود گاز محکمی به آن زد ، فرهنگ که منتظر همین لحظه بود ، او را زیر چشمی زیر نظر داشت ، هم همزمان با گیسو گاز محکمی به سیب سرخش زد.
طعم عشق کام هر دو را شیرین کرد.
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۷.۰۹.۱۶ ۰۱:۰۲]
گلی خانوم دست هایش را روی نرده ها ی تراس گذاشت و چشم دوخت به پیراهن شهر که پولک دوزی شده بود و از دور و نزدیک می درخشید و دلش می خواست دست بکشد به حریر نرم شب … نسیم خنکی ، بازیگوش از پر شالش گذشت و گردن به عرق نشسته اش ر ا به نوازش گرفت ….توی حال و هوای خودش به مهرداد رسید که صبورانه او و مشکلاتش را تاب می آورد …. و رد پای کم رنگ حضورش را به پای بی وفایی نمی گذاشت و به همین تلفن های گاه گاهی هم راضی بود ….
« خلوت کردی ….!؟»
با صدای فرزانه از پشت سرش به سمت او چرخید ، لبخندی به کم رنگی نوری که از دور سوسو می زد ، روی لبهایش نشاندو دوباره برگشت ، بی آن که چشم از پولک های ریز و درشت شهر بردارد گفت:
« امشب خیلی به زحمت افتادی شام هم خیلی خوشمزه بود ….»
فرزانه دستانش را روی سینه اش در هم تابید :
« نوش جونت …. زحمتی برای من نداشت ،تمام غذاها رو از بیرون سفارش داده بودم ….و من فقط هماهنگ کردم .»
گلی نگاهش میان چراغ های شهر گیر کرده بود و جدا نمی شد و با صدای نرم گفت:
« این جا خیلی قشنگه آدم حس می کنه می تونه روی چراغ های شهر دست بکشه ….»
فرزانه لبخند محرزونی زد ، او هم نگاهش به روی چراغ های اتوبان که مثل دانه های مرواریدی پشت هم قطار شده بود ثابت ماند جواب داد:
«وقتی هایی که دلم خیلی پره میام این جا و سرم رو به آسمون بلند می کنم … این جا حس می کنم به خدا نزدیکترم…»
گلی نگاهش را به آسمان داد که ستاره هایش زیر نور شهر کمتر جلوه می کردند گفت:
« خدا رو می شه ،مثل حضرت یوسف از ته چاه صدا کرد و نیازی به همچین ارتفاعی نیست!»
فرزانه در گیر این جمله ، گره دستهایش را به روی سینه محکم تر کرد و چشمانش را برای لحظه ای کوتاه بر روی هم گذاشت.
« گلی کنار تو حال دلم خوب می شه و یه حس آرامشی توی حرف هات هست که مثل کلید در های غصه رو به روت می بنده و امیدوارت می کنه … من دوستای زیادی دارم ولی با وجود کوتاهی عمر دوستی مون پیش تو خیلی احساس خوبی دارم.»
گلی خانوم این بار لبخندش چراغانی شد و بعد از تاملی به قدر نفس جواب داد:
« دختر از من قدیسه نساز ….!من هم یه آدمم با تمام اشتباهاتم …. گاهی مجبور می شم دورغ بگم …. سعی می کنم یه زن قوی باشم ولی گاهی زیر بار زندگی و مشکلاتش کمرم خم می شه …»
« گلی امشب اصرار داشتم بیای به این مهمونی ، سوای حس خوبی که از حضورت می گیرم برای این بود تا دکتر ریاحی رو ببنی ! همون دکتر ی که دوست خانوادگی مونه ….
می دونی ما خیلی ساله که با هم رفت و آمد خانوادگی داریم و آشنایی ما بر می گرده به دوستی پدر ها مون …. هر چند که به فاصله ی کوتاهی پدر و بعد هم مادرش رو از دست می ده ولی باز رفت و آمد خانوادگی ما پابرجا می مونه …یه آزمایشگاه خیلی مدرن و مجهز داره و همه ی ما همیشه پیش اون آزمایشهامون رو انجام می دم شاید باورت نشه خیلی از دکتر ها قبولش دارند و آزمایشگاه اون رو توصیه می کنند…
مرد خوب و اهل زندگیه ، فقط نمی دونم چی شد یه دفعه با زنش زدن به تیپ و تاپ هم دیگه و جدا شدند ….!»
گلی که در گذر این سالها گرگ باران دیده شده بود و کافی بود تا حرفی از دهان کسی خارج شود ،زود تر از او تا ته جمله اش می رفت و نقطه ی پایانش را می گذاشت ، منظور فرزانه را خیلی خوب فهمید اما خودش را انداخت به کوچه ی علی چپ و نگاهی که رنگ سوالی داشت و چینی هم میان دو ابرویش پرسید:
« خب این های که گفتی برای تبلیغ آزمایشگاهش بود دیگه ….!؟»
فرزانه ها همراه او خندید ….
« تو رو نمی شه گول زد …. مثلا می خواستم مقدمه بچینم تا برسم سر حرف اصلی ام، اسمش هومن و چهل وسه سالشه … سه ماه پیش از زنش جدا شد …. مرد خوبیه وضع مالی خوبی هم داره و بچه هم نداره …. نظرت چیه ….!؟»
گلی حس بدی غرور ش را به بازی گرفت اخم هایش درهم گره شد ،نگاهش را از فرزانه جدا کرد و در حالی که حواسش پی گیسو بود که با الهه کنجی نشسته و گپ می زدند ،با حفظ همان اخم هایی که نشان از نارضایتی اش داشت جواب داد:
« فرزانه من فقط با تو درددل کردم و از سختی های زندگیم گفتم …. ازت نخواستم راه حلی براش پیدا کنی ….! امیدوارم بدون اینکه نظرمن رو بدونی حرفی به این آقا نزده باشی
در ثانی این کار درست نیست … ! از طلاقشون سه ماه بیشتر نمی گذره شاید بخوان به هم رجوع کنند و با این کار پل های برگشت پشت سرشون خراب می شه …»
« این پل ها خراب شده قبل از این که بیای با دکتر گپ می زدیم و گفت زن سابقش به محض تموم شدن عده اش به عقد یه مرد دیگه در اومده …. خیالت راحت از تو چیزی بهش نگفتم و می خواستم قبلش نظر تو رو بدونم ،بهش فکر کن پیشنهاد خوبیه ! هر دو تون یه زندگی دیگه رو تجربه کردید ….! اون بچه نداره و وضع مالیش هم خیلی خوبه ؛تو هم دخت
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۷.۰۹.۱۶ ۰۱:۰۲]
رت بزرگ شده و هنوز بَر و رو داری چرا وقتی می تونی زندگی راحت و بی دغدغه ای داشته باشی خودت رو توی سختی روزگار پیر کنی….!؟»
گلی نگاهش را از گیسو و خنده هایش که کنار الهه به پرواز در آمده بود گرفت و به سمت شهر و چراغ هایش برگشت …. چشم هایش را بر هم فشرد، آب دهانش را فرو داد تا حس های بدش جویده نجویده فرو دهد و میان کشمکش های ذهنی اش صدای خسرو را از پشت سرش شنید و بی هوا به سمت او برگشت:
« عزیزم کیک رو از قنادی فرستادند … هوا گرمه می ترسم آب بشه …. نمی خوای یه فکری به حالش بکنی ….!؟»
فرزانه لبخندی به رویش پاشید و مو هایش را که خوش حالت از زیر شال بیرون زده بود دستی برد و به سمتش نرم قدم برداشت :
گلی خانوم برای این که آن دو راحت باشند دوباره به سمت شهر و چر اغ هایش برگشت و پشت به آنها ایستاد و خسرو بلافاصله نرم گونه ی فرزانه را بوسید آهسته زیر گوشش پچ پچ وار گفت:
« امشب خوشگل شدی ….!؟»
فرزانه لبخندی مهمانش کرد و روی پاشنه پا چرخید و بی حرفی به سمت ساختمان به راه افتاد ، خسرو هم با چند قدم خود را به نرده های تراس رساند و با کمی فاصله از گلی ایستاد با انگشت کوچکش که یک بند نداشت گوشه ی ابرویش را خاراند و پرسید:
« گلی خانوم امشب بهتون خوش گذشت ….؟»
گلی معذب از حضور خسرو پر شالش را قدری پیش کشید و ممنونی گفت و می خواست به داخل برگردد که صدای خسرو مانع شد:
« خوشحالم که فرزانه با خانومی به زیبایی شما که رفتارش همه رو وادار به تحسین می کنه دوست شده ….»
گلی دهان پر کرد تا درشتی به سبک و سیاق خودش بارش کند ،تا پایش را از گلیم خودش فرا تر نگذارد که با صدای گیسو حرفش نگفته باقی ماند…
« مامان کجایی…؟ فرزانه جون کیکش رو آورد ….»
گلی با ببخشید از کنارش رد شد ، شتاب زده به داخل ساختمان رفت و به محض ورودش با دکتر هومن ریاحی چشم در چشم شد و با اخمی درشت نگاهش را از او گرفت …
***
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۸.۰۹.۱۶ ۰۲:۴۶]
خانومانه رفتار کردن باعث شد شام خیلی مختصر و مفید بخورد و حالا نیمی از دلش خالی خالی بود و ساز و نوای قار و قور ش به راه …. و نیمی دیگر دلشوره در آن در حال جوشیدن و قل قل کردن بود ….
سرش را داخل یخچال برد ….! خب چیز اشتها برانگیزی پیدا نکرد ، با دیدن سیب های پلاسیده ، چینی به بینی اش داد عاقبت تکه ای پنیر روی نانش گذاشت و قبل از این که آن را به دهانش ببرد سر برداشت و رو به بالا گفت:
« خدایا اگه کنکور قبول نشم چه غلطی بکنم … جواب مامان گلی رو چی بدم …. !؟ قرار شد بیای پایین و کمکم کنی یادت رفت ….!؟»
لقمه را به دهانش برد و درحالی که آن را همراه غصه هایش می جوید، همراه یک لیوان آب به پذیرایی رفت تا حداقل از صحبت های داغ مامان بزرگ گلاب هم عقب نماند …
روی مبل شانه به شانه ی مامان بزرگ گلاب نشست و خودش را به او قدری نزدیک تر کرد و دستی به تسبیح در دست او کشید ، نرم روی اسم الله حک شده روی تسبیح را نوازش کرد ،نگاهش به سمت مامان گلی اش برگشت که کنار کمد دکور روی دو زانو نشسته بود و دنبال چیزی کمد را زیر رو رم می کرد و در تایید حرفهای مامان بزرگ گلاب فقط «اوهومی »می گفت و باز هم سرش را به داخل کمد می برد ….
گلاب خانوم دستی نوازش وار به سرو گوش گیسو کشید و تسبیحش را در دست چرخاند و گفت:
« الهی عاقبتشون ختم به خیر باشه …. امشب هم تموم شد ،دیدی چه انگشتری شوهر فرزانه براش خریده بود …. ماشالله به این خونه زندگی هیچی کم نداشت الهی که دامنش هم سبز بشه و خدا یه بچه توی دامنش بگذاره … شکر خدا پسر بزرگ مهرانگیز خانوم هم دیدیم چه زن خوب و خوشگلی هم داره ….ولی نمی دونم چرا مهرانگیز خانوم باهاش سر سنگین بود ….! حاج رضا هم زیاد تحویلش نگرفت….! »
پر روسری فیروزه ایش را که پر از گل های ریز ارغوانی بود را به پشت سرش پس زد و ادامه داد:
« می گم گلی ، مهنازخواهر شوهر فرزانه امشب چرا سگرمه هاش تو هم بود …. یکی دوبار هم ناهید خانوم زیر گوشش یه چیز هایی پچ پچ می کرد که شونه بالا انداخت …. امشب خیلی سرو ساکت بود و دیگه مثل توی باغ قرشمال نبود !؟»
گلی خانوم بی حواس و بی ربط اوهومی گفت و تکه ای از چتری هایش را که مدام جلوی دیدش را می گرفت پس زد پاهای خسته اش را جا به جا کرد و این بار دو زانو نشست باز هم سرش را داخل کمد کرد و جواب داد:
« ول کن این حرفها رو به ما چه مربوطه …. ! »
گیسو سرش را روی شانه گلاب خانوم گذاشت و بوسه ای نرم سهم موهایش شد هر دو به گلی و اخم های بی دلیلش نگاه می کردند …. عاقبت گلاب خانوم پرسید:
« این اخم هات واسه چیه …. !؟ از وقتی از تراس برگشتی توی سالن پذیرایی سگرمه هات جفت هم شدن ….!؟ اصلا توی کمد یه ساعته دنبال چی می گردی ….!؟»
گلی سوال مادرش را شنید اما آن را بی جواب گذاشت چرا که درد دل هایش به چشمان هرز خسرو می رسید و دلش نیامد غصه ای روی غصه هایش آوار کند ….!سر برداشت و تلی از دفتر یاداشت های قدیمی و سر رسید ها رو برویش را بی نظم به داخل کمد باز گرداند رو به گیسو شد و پرسید:
« گیسو سایت رو چک کردی جواب های کنکور اومد ….؟»
باز هم به یاد کنکور او نتایجش افتاد و آه از نهادش برآمد …. ! نگرانی و دلواپسی بدو بدو خودرا به او رساند و همان جا کنار دلش بساط کردند . گوشه ی لبش به سمت بالا کج شد و جواب داد:
« همین آلان چک کردم اینترنت خونه قطع شده …. قرار شد وقتی نتایج اومد افسانه زنگ بزنه و خبره بده ، هر چند بعید می دونم امشب خبری بشه ….! باید داوطلب ها رو سکته بدن بعد جواب ها رو بگذارن روی سایت …»
گلی مستاصل از جایش برخاست و یک دستش را به کمرش زد و پوف کشداری کشید و رو به گیسو که غرق خیالاتش تپ تپ رو ی پایش ضربه می زد پرسید:
« گیسو اون سر رسید قدیمی من رو ندیدی ؟ همون که همیشه توی کیفم می ذاشتم ، خانوم صابری چند روزه بند کرده آدرس خانوم شاکری رو بهش بدم ، نمی دونم چیکارش داره..؟از وقتی خانو م شاکری استعفا داده دنبالش می گرده ….!؟
یه بار از دهنم پرید و گفتم آدرسش رو خیلی وقت پیش به من داده ، بهش قول دادم تا آخر امشب براش پیامک کنم، رفتیم مهمونی فرزانه اصلا از یادم رفت ….»
گیسو با شنیدن اسم سمیرا از میان جمله های ناقص و بریده ،بریده ی مادرش به آنی سربرداشت… خب همین را می خواست یک آدرس مختصر از سمیرا …. شتاب زده از جایش برخاست و با سیاستی که خاص خودش بود گفت:
« نه مامان ندیدم …! ولی آلان میام کمک تا با هم پیدا کنیم ….»
ولی پیشنهادش در حد حرف باقی ماند و پایش به میز عسلی برخورد کرد ، در دم به روی زمین سکندری رفت …!دردی خفیف در انگشت کوچک پایش پیچید و کمی هم زانویش درد گرفت … گلی خانوم خود را به او رساند و نگاهش را در صورت درهم او چرخی داد و نرم پرسید:
« حواست
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۸.۰۹.۱۶ ۰۲:۴۶]
کجاست مادر …. خوبی طوریت نشد ….!؟
گیسو که سر مست کشف جدیدش بود ،سری بالا انداخت و لبخند مضحکی روی لبهایش نشاند ،از جایش برخاست و کوتاه جواب داد:
« نه بابا خوبم .. چیزی نشد که …»
گلی خانوم از جایش برخاست و درحالی که به سمت اتاق مشترکش با مادرش می رفت گفت:
« پاشو برو بخواب نمی خواد کمک کنی خودم یه کاریش می کنم …»
وقت رفتن صدای مامان بزرگ گلابش را از پشت سرش می شنید که می گفت :
« گلی یه اسپند برای بچه ام دود کن …. امشب چشم و ابروش بد جوری تو چشم بود …. الهه ، زن فرامرز خان همش ازش تعریف می کرد ….»
لبخندی روی لبش نقش بست آن هم خیلی کم رنگ …!مامان بزرگ گلابش نمی دانست که فضولی هایش سرش را به باد می دهد نه چشم و ابروی خوش قوراه اش ….!
و با صدای دینگ دینگ موبایل و دیدن پیامک افسانه ذوق ذوق پایش را از خاطر برد و قلبش به ذوق ذوق افتاد …
« گیسو جواب کنکور اومد روی سایت ….!!!»
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۹.۰۹.۱۶ ۰۴:۰۶]
#56
افسانه بعد از پیامکش چند استیکر اشک و آه و ناله هم فرستاد …. و پشت بندش دنگ، دنگ تلفن همراهش مثل ناقوس فضای اتاقش را پر کرد …
افسانه هول و شتاب زده فرصت نداد ،تا سلام گیسو به احوال پرسی برسد …. میان خنده های بی پروایش گفت که خودش به همراه رتبه اش به کره ی ماه شوت شده است !
و پرسید خب تو چیکار کردی …!؟»
گیسو قلبش مثل ماشین کهنه ای که در سر بالایی به ریپ ریپ می افتد ، یکی در میان می زد و با روشن شدن لامپ کم مصرف که از سیمی سیاه رنگی از سقف آویزان بود ،نور مهمان اتاق چند متری کوچکش شد …. کف دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت وبا نفس های بریده ، بریده گفت :
« افسانه دارم سکته می کنم … وسواس قبول نشدنم مثل خوره به جونم افتاده ….. سوگل نمازی رو یادته …؟ اونم شاگرد اول رشته ی ریاضی بود ولی پارسال هیچ جا قبول نشد … نمی دونم این اینترنت کوفتی خونه چه مرگشه …!؟ که ازبیخ و بن قطع شده ….!»
افسانه با صدایی که همچنان ته خنده ای میان آن لم داده بود، جواب داد:
« خب تو خُلی … ! مرض خود آزاری داری ….! برای همین مدام فکر و خیال می کنی! خیر سرت شاگرد اول مدرسه بودی ….! از اون گذشته ، تنبلی خیلی هم کیف داره از من بپرس که راه تنبلی رو تا خونه ی آخرش رفتم … ولی بین خودمون بمونه بابام بد جوری شاکی بودها … ! دختر نمی میری که….! ته تهش اینه که رفیق خودمی و با هم می ریم یه دانشگاه پولی … حالا هم شماره ی داوطلبی تو بده تا برم توی سایت و چک کنم ….»
افسانه به سبک سیاق خودش دلداری می دادو گیسو از شدت استرس دستهایش که هیچ پشت پلک چشمش هم عرق کرده بود ….
بار دیگر اینترنت را چک کرد و « اَه» محکم و جانانه ای زیر لب گفت سرش را به زیر میز تحریرش برد تا شاید با خاموش و روشن کردن مودم فرجی شود و صدای افسانه مثل مته ی برقی که زمین را سوراخ می کند پرده ی گوشش را شکافت …
« گیسو این حرفها را ولش کن .. بریم سر اصل مطلب از مهمونی امشب خونه ی فرزانه بگو چه خبر بود ؟ فرهنگ رو دیدی ؟ حرف هم زدید؟ بازم بهت سیب داد ؟ »
گیسو مودم را یک بار روشن و خاموش کرد و سربرداشت تا از زیر میز بیرون بیاید که سرش محکم به تیزی میز اصابت کرد و صداش آخش با صدای تَق میز ادغام شد …تلفن از دستش افتاد و صدای گنگ و نامفهوم افسانه بعد از چند تا الو الو گفتن قطع شد ….
چهار زانو کنار میز تحریرش نشست ، دست روی سرش گذاشت ، جایی را که به لبه ی میز خورده بودرا قدری فشار دادو چشمانش از درد روی هم فشرد ،حق با مامان بزرگ گلاب بود باید برایش اسپند دود می کردند ….!
با صدای زنگ تلفن همراهش دست برد آن را از زیر میز بیرون کشید و بی آن که به صفحه ی آن نگاه کند دکمه ی تماس را فشرد گفت:
« الهی بمیری ….! من دارم از دلهره خفه می شم اینترنت خونه هم وصل نمی شه ….! اون وقت به جای این که ببینی من چه غلطی کردم اون ور خط « فرت و فرت» از فرهنگ و مهمونی امشب می پرسی ….!؟ چی می خوای بدونی …!؟ آره امشب اومده بود یه پیراهن شیک و خوش دوخت آستین کوتاه هم تنش بود ، آبی آبی درست مثل آسمون ، درست مثل شلوار جینی که پوشیده بود ، دلم براش رفت…. یه سیب سرخ هم بهم داد ،بازم بگم یا کافیه ….!؟»
فرهنگ خنده های بی صدایش را فرو داد این شیرین ترین تعریفی بود که تا به حال شنیده بود …! و از هزار تا جمله عاشقانه هم عاشقانه تر بودلبهایش را تر کرد و نرم ولی مردانه گفت:
« سلام شبت به خیر ….»
به آنی چشمانش درشت شد ….! انتظار صدای فرهنگ را آن سوی خط نداشت ! لب زیرنش را میان دندان هایش فشار داد ،با این سوتی آشکار آبرویش را به حراج گذاشت !
دستش را مشت کرد و چند بار آهسته به کنار شقیقه اش ضربه زد ، صدایش همراه ضربان قلبش باز به ریپ ریپ افتاد ،لحنش را قدری آهسته تر کرد تا در مرز اتاقش باقی بماند … بریده، بریده با جمله هایی که فعل و فاعل درستی نداشتند گفت:
« سلام آقای فتوحی … ببخشید اشتباهی شدید… یعنی من اشتباه شدم یعنی با دوستم اشتباه شدید….!»
فرهنگ با حفظ همان لبخند بی صدا خم شد لبه های جا نمازش را که روبرویش پهن بود روی هم گذاشت ، آن را تا کرد و در حالی که از جایش بر می خاست ، خنده هایش را میان حصار لبهایش محصور کرد و به داد جمله های بی سرو سامان او رسید :
« یه نفسی تازه کن دختر …. زنگ زدم بگم یک ربع پیش نتایج کنکور اومد روی سایت ….»
گیسو دلش می خواست تار تار موهایش را می کند و به دست باد می داد ! به میز تحریرش تکیه داد حالا دیگر ذوق ذوق سرش را هم فراموش کرده بود ….!
با لحنی که اضطراب در آن شناور بود جواب داد:
« ممنونم خیلی لطف کردید … تا چند دقیقه دیگه میرم سراغش ….»
فرهنگ روی صندلی پشت میز تحریرش نشست سرش به سمت پنجره ی اتاق گیسو چرخید که پرده ی سبز رنگش زیر نور چراغ می درخشید… دستی به ته ریشش کشید ومردد میان گفتن و نگفتن با لحنی آرام پر
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۹.۰۹.۱۶ ۰۴:۰۶]
سید:
«حالا که اینترنت خونتون قطع شده اگه بخوای من می تونم نتیجه رو ببینم، فقط کافیه شماره داوطلبیت رو به همراه اسم پدر بهم بگی شماره ی پرونده ات هم همون کار رو انجام میده …»
گیسو جتری هایش را به پشت گوشش فرستاد ….آب دهانش را فرو داد ، برای فکر کردن فقط چند نفس فرصت داشت ، اگر قبول نمی شد و رتبه اش به کیلومتر ها آن سو تر پرتاب می شد ،آبرویش حداقل پیش فرهنگ که بچه درس خوان بود یک سره بر باد می رفت…!
خب افسانه هم می توانست کمکش کند …از نردبان تردید ها دو پله بالا رفت و دوباره به پله اول برگشت و عاقبت نردبان را به کناری گذاشت و بعد از نفسی عمیق گفت:
« اگه زحمتی نیست شماره داوطلبی رو یاد داشت کنید ….»
فرهنگ لبخندش عمق گرفت بلافاصله موبایلش را جایی بین شانه و گوشش گذاشت و لپ تاپش را باز کرد و گفت:
« پس قطع نکن مرحله به مرحله پیش بریم ….فقط صبر کن تاسایت باز بشه …»
گیسو گوشه ی ناخنش را به دهان گرفت و درحالی نرم آن را می جوید نرم و آهسته گفت:« ممنونم ….»
دقایقی بعد از چند نفس صدای فرهنگ را شنید :
« لطفا ….شماره داوطلبی و اسم پدر مرحومت رو بگو تا تایپ کنم …»
گیسو صدایش دیگر به وضوح می لرزید، اما آرام و شمرده شماره را یک به یک گفت ونفس های سنگینش را با بازدمی عمیقی سبک کرد …
فرهنگ باردیگر شماره را تکرار کرد و پرسید:« اسم پدرتون …؟»
گیسو نگاهش به عکس بالای تختش برگشت که مردی با چشمانی سبز از پشت قاب چهار گوش به او لبخند می زد و آرام گفت: « امیر فرخ ….»
سکوت فرهنگ پشت خط طولانی شد و کشدار گیسو نفسش رفت ….!
فرهنگ متعجب به صفحه ی لپ تاپش نگاه کرد کف دستش را به ته ریشش کشید و امتداد آن تا چانه اش رسید و با صدای گیسو به خودش آمد :
« آقای فتوحی تو رو خدا بگید مجاز شدم یا نه از استرس عنقریب سکته کنم …!»
فرهنگ با صدایی آرام از ابتدا شماره داوطلبی او را خواند و گفت خانوم گیسو درخشان فرزند امیر فرخ بهتون تبریک می گم رتبه ی شما در منطقه ی یک شده سی و چهار …. دختر شاهکار کردی …!»
گیسو همان نیمچه نفسش هم رفت با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت :
آقای فتوحی تورو خدا با دقت نگاه کنید من اصلا عجله ندارم شاید اشتباه شده …!!»
فرهنگ از روی صندلی برخاست به پشت پنجره ی قدی اتاقش رفت و به پرده ی سبز رنگ اتاق او خیره شد و با لحنی نرم گفت:
« خانوم دکتر…. به خدای بالای سر قسم که اشتباهی نشده ….رتبه ات شده سی و چهار اون هم توی منطقه ی یک، دست مریزاد دختر تبریک می گم شاهکار کردی ….»
گیسو دیگر تاب نیاورد و قطره های درشت از چشمانش قل قل کنان به روی گونه اش سرازیر شد … روی دو زانو نشست ، به حالت سجده خم شد و بی آن که تماس را قطع کند موبالیش را کنار دستش گذاشت و میان گریه هایی که بانگ شادی داشت سلسله وار گفت: «خدایا شکرت ممنونم … خدایا شکرت ….»
فرهنگ صدای او را می شنید و با احترام اشک هایی که برای سپاسگزاری خرج می شد سکوت کرد :
دقایق کوتاهی گذشت و گیسو از سجده سر برداشت و موبایلش را به دست گرفت و هنوز صدای گریه ی آرامش مهمان گوش فرهنگ بود و چقدر دلش می خواست دست می برد و اشکهایش را نرم پاک می کرد با لحنی نوازش گونه گفت:
« گیسو …. هنوز گریه می کنی ….!؟»
اشکهایش بند نمی آمدکه هیچ …! آب بینی اش هم راه افتاده بود و با پشت دست آب بینی اش را پاک کرد ….
« ببخشید نمی دونم چرا گریه ام بند نمیاد واقعا ممنونم…. بهترین خبر زندگیم رو بهم دادید …. حتی فکر نمی کردم مجاز به انتخاب رشته بشم ….»
فرهنگ چشم از پنجره اتاق گیسو گرفت ….دستی به میان موهایش کشید رویای لبخند زیبا و چشمان خمار گیسو پشت پلک چشمش نشست اسغفرالله ی زیر لب گفت صدایش را قدری آهسته تر کردکه نوازش از سر کول آن می بارید گفت:
« هزاران آفرین هم برای تو کمه …! بهتر بری به خانوم درخشان و خانم بزرگ این خبر و بدی اون ها رو هم خوشحال کنی …. شبت به خیر »
گیسو نوازش های صدای او را حس کرد و مثل او آهسته جواب داد:« شب شما هم به خیر ….»
تلفن را قطع کرد و بلافاصله به سراغ قاب عکس خندان پدرش رفت آن را از روی دیوار برداشت ومحکم بوسید ….. به چشمان سبز او خیره شد گفت:
« بابا ممنونم که از اون دنیا هم برام دعا می کنی… سپس از خوشی چرخی زد و قبل از اینکه قاب را به سر جایش برگرداند دوباره تلفنش زنگ خورد و این بار با دقت به صفحه ی آن نگاه کرد و تماس را وصل کرد و بدون معطلی گفت:
« افسانه قبول شدم رتبه ی سی و چهار منطقه ی یک باورت می شه ….»
افسانه که کلی پشت خط او مانده بود و آماده تا چند تا دشت بار ش کند و بپرسد این همه وقت با کی حرف میزده!؟ با شنیدن رتبه ی سی و چهار چشمانش درشت شد و کوتاه گفت …
« گیسو کوفت بشه …. یعنی خانوم دکتری رو زد ی توی گوشش دیگه ….؟ بابا گل زدی که ….!»
« افسانه همین الآن متوجه شدم باید برم به ما
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۹.۰۹.۱۶ ۰۴:۰۶]
مانم و مامان بزرگ گلاب بگم … بعدا زنگ می زنم»
صدای افسانه قبل از قطع کردن توی گوشش نشست :
« گیسو ببین از الآن دارم بهت می گم باید من و خانواده ام رو… به اضافه ی شوهر آینده و بچه های آیندام رو مفت و مجانی ویزیت کنی … !»
گیسو چشم چشم هایش را ردیف کرد و تماس را قطع کرد …و به پذیرایی رفت و گلاب خانوم با دیدن چشمان گریان و سرخ گیسو شتاب زده از روی مبل بلند شد و با صدایی بلند گفت :
« یا حضرت عباس …. ! چرا گریه کردی مادر…!؟ چشم و چارت چرا قرمزه….!؟»
گلی خانوم با حضرت عباس مادرش شتابان از سرویس بهداشتی بیرون آمد و نگاهس به سمت گسو چرخید که اشک در آن حلقه زده بود و با صدایی که ترسیده بود پرسید:
«گیسو نصف عمرم کردی چرا گریه می کنی….!؟»
قطره اشک حلقه شده در چشمانش راه گرفت و تا چانه اش کش آمد و گفت :
« مامان قبول شدم….! باورت می شه….!؟ قبول شدم و رتبه ام شده سی و چهار …. »
نگاه گریانش به سمت گلاب خانوم چرخید که او راهم لرزان می دید:
« مامان بزرگ دیگه نخود چی نیستم ….می شم خانوم دکتر ….»
گلی خانوم زانو هایش تاب نیاورد و روی زمین نشست و سر روی زانو هایش گذاشت و اشک شادی او هم جاری شد دقایقی بعد به کوتاهی عمر چند اشک سربرداشت و رو به گیسو گفت :
« رو سفیدم کردی ….خستگی این همه سال تک و تنها دویدن رو از تنم در آوردی ….»
گلاب خانوم با پر روسری فیروزه ای اش اشک نشسته در چشمانش را پاک کرد و سر گیسو را خم کرد ؛ بوسید و گفت:
« نخودچی تو برای من همیشه نخود چی باقی می مونی ! من و مادرت رو ….رو سفید کردی ،الهی خیر ببینی ….»
سه زن از سه نسل متفاوت کنار هم نشستند و اشک هایش روی لبخند هایشان جای گرفت.
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۹.۰۹.۱۶ ۲۲:۲۶]
:15 AM #57
با صدای قوقولی قوقول خروس مهرانگیز خانوم از خواب بیدار شد….
کبک خودش هم خروس می خواند …. آن هم با ساز و دهل ….! اصلا وقتی حال دلت خوب باشد سحر خیز می شوی …. و دنیا با ساز دلت به رقص در می آید و بی جهت لبخند به لبت سنجاق می شود …!
پلک های سنگینش را نیمه باز کرد و نور در یک خط باریک به سمتش هجوم آورد …. به پهلو چرخید و پشت به پنجره شد ، خب اگر از سوتی که دیروز داده بود فاکتور می گرفت تمام لحظات دیروز را باید در تقویم خاطراتش ثبت می کرد ….
سوتی را با اردنگی به انتهای مغزش شوت کرد و پی قسمت های خوب دیروز رفت …. از مهمانی فرزانه و گرفتن سیب به خبر موفقیتش رسید و به صدای نوازش وار فرهنگ …که می گفت گیسو هنوز داری گریه می کنی …؟ هزاران آفرین هم برای تو کمه …. جملات را دوره کرد و حال دلش خوش شد…!
پتو را به کناری زد و از رختخواب برخاست ، امروز برگی تازه از دفتر زندگیش ورق خورده بود ….
دستی روی سرش کشید جای ضربه ی دیروز قدری متورم شده بود موهای ژولیده و درهم و برهمش که هر کدام سازو نوای خودش را داشت ! به پشت سرش جمع کرد و با کش محکم بست …. و طبق معمول هر روزه به سمت پنجره رفت …. اول نگاهش را به آسمان داد و بعد به روی پنجره ی سوییت فرهنگ نشست و شانه های فراخش را تجسم کرد و نرم زیر لب گفت:
« صبحت به خیر خوش خبر ….»