رمان پاورقی زندگی جلد یک

پارت 8 رمان پاورقی زندگی

5
(1)
دوباره خوابید بین خواب وبیداری به صدای اذان گوش می دادکه تمام شود…به الله اکبر پایانی که رسید نفسی کشید وبلندشد.به سمت سرویس که در انتهای راهرو بود رفت…وضوگرفت یادش آمد سجاده ندارد.با همان صورت خیس پشت در اتاق پرویز ایستاد خجالت کشید به سمت پایین رفت…به پله آخر رسید از اتاق مهیار صدای نجوایی می شنید…دعایی زمزمه می کرد.
آهسته و پاورچین به اتاق نزدیک شد…صدایش زد:مهیار
لبخندی زد:جانم
با این لحن مریم حس خوشایندی به او دست داد.قدمی به جلو برداشت می خواست چراغ روشن کند که یاد افتاد سایه اینجاست.نزدیکش رفت روی پنجه پایش زانو زد آرام گفت:
-ببخش مزاحم شدم..سجاده می خوام
خندید:مزاحم نیستی رحمتی…
دستش جلو حرکت می داد به صورت مریم خورد با این کارش مریم جا خورد..گونه اش نوازش کرد…مسخ دستان گرم شوهرش شده بود.
-چادر داری؟
کمی عقب رفت افزایش ضربان قلبش حس می کرد:آره دارم،سجاده رو می برم اتاق خودم
-اینجا بخونی هم خدا قبول می کنه 
مریم چیزی نگفت از کمد چادرش بیرون آورد…مهیارکنار سجاده نشست:برای منم دعا کن
به مهیار که تسبیح تربت می چرخاند و ذکر می گفت نگاه کرد.چه دعایی برایش می کرد که خداوند چشمانش را برگرداند؟اقامه گرفت وشروع به نماز خواندن کرد.مهیار تمام مدت حواسش به صدای آرامش بود وقتی صدای سلام نماز شنید گفت.
-قبول باشه
-قبول حق 
همان طور که جلومی رفت به دنبال پاهای مریم دستش هم روی زمین می کشید…به ران پایش دست گذاشت،مریم با ترس به کارهای همسرش نگاه می کرد می خواهد چه کند؟!!!
خم شد روی پایش خوابید.مریم دستانش طرفینش قرار داد نه دستی برای نوازش به موهایش کشید نه روی بازوهایش دست گذاشت؛احساس می کرد جای او باید کامیار باشد.
-چادرت بوی خوبی می ده
-ممنون
-چرا همیشه عطر سرد میزنی؟
-عطرای خنک وسرد ودوست دارم
-منم عطرای تورو دوست دارم
دلش می خواست بگوید منم تورا دوست دارم اما یک کلمه اضافه تر گفت
با صدای بم وآرامش می گوید:میدونی من از کی نماز خون شدم؟
-نه
-از وقتی چشمامو از دست دادم…یعنی دوسال پیش،قبل از اون نمیدونستم نماز وروزه چی هست بابام اصرار می کرد اما من فقط بخاطر اینکه دست از سرم برداره می خوندم اما حالا از خدا میترسم با قدرتش بهم ثابت کرد می تونه،(بلندشد)مزاحم نمیشم ذکرت وبگو
تسبیح تربتش را در سجاده گذاشت:عزیز اینو از کربلا برام آورده بوی خاکش آرومم می کنه
بلند شد وبا همان قدم های کشیده شده روی زمین بیرون رفت.مریم تسبیح برداشت بویش کرد بوی منحصر به فردی می داد.بعد از گفتن ذکرش با همان چادرش به آشپزخانه رفت..در چار چوب با بهت به همسرش نگاه کرد.
-می خوای چیکار کنی؟
-ترسوندیم دختر….مگه چای ساز و نمی بینی؟می خوام صبحونه حاضر کنم
-خب منیره خانم میاد حاضر میکنه دیگه
دوشاخه در دستش بود روی دیوار دست کشید به پیریز شد:منیره خانم برای صبحونه نمیرسه یا من حاضر می کنم یا بابام
نزدیکش رفت:برو کنار خودم حاضرش می کنم
-نترس چشم ندارم ولی دست وپا چلفتی دیگه نیستم،نمازت تموم شد؟
-آره
-با هم صبحونه بخوریم؟
-منتظر بقیه نمی مونی؟
-یه صبحونه زن وشوهری هم نمی تونیم بخوریم؟
-باشه
به سمت یخچال رفت دستش روی وسایل یخچال می کشید مربا وپنیر بیرون آورد.روی میز گذاشت..چند ظرف با قاشق آورد..اول مزه می کرد..مربای هویچ..دستش روی لبه ی ظرف می گذاشت..مربا می ریخت،با چاقو پنیر نصف کرد در پیش دستی گذاشت لبخندی زد:
-هنوز که اینجایی؟برو چادرت ودر بیار بیا صبحونه بخوریم
دیگرمریم سوال نمی کرد از کجا می دانی چون می دانست….مهیار روبه روی مریم ایستاد دستش جلو برد به بازوی مریم خورد.بالا تر آمد مریم کمی ترسید دستپاچه شد عقب رفت:
-میرم سجاده رو جمع کنم 
و با عجله بیرون رفت..لبش جمع کرد:چقدر ترسناک شدم که زنم ازم می ترسه
دو لیوان چای ریخت هر دو کنار هم گذاشت وخودش نشست.مریم با ورودش ولیوانی که کنار مهیار بود بدون توجه به او برداشت…مهیار خوشحال وبا تصوراینکه می خواهد کنارش بنشیند سرش به سمت راست چرخاند اما…با کشیده شدن صندلی رو به رویش متوجه شد که قصد ماندن در کنارش ندارد.نفسی کشید؟«کاش می دونست دوستش دارم شاید کم محلیاش کمترشه»
مهیار:چقدر از من متنفری؟
با سوالی که بدون مقدمه گفته شد اورا متحیر کردبا بهت نگاهش کرد:من ازتو متنفر نیستم
-مسلما عاشق وشیدام نیستی،میدونم به اندازه یکی از سلول های بدنت بهم علاقه نداری…فقط می خوام اندازه تنفرتو بدونم
-اشتباه می کنی من ازت متنفر نیستم فقط..فقط…
زبانش از گفتن عاجز بود از بهم ریختن احساسات مهیار می ترسید.
-فقط چی؟چرا کنارم ننشستی؟ترسیدی بیماری کوریم مسری باشه تو هم بگیری؟
مریم متوجه شد حرف هایش دلخور بود . باید سوءتفاهم را برطرف کند.
-نه ..ببین من فقط بهت بی احساسم همین نه بدم میاد نه عاشقتم …خب تو هم همین طور هستی دیگه،مگه نه؟
نه نبود اوعلاقه داشت؛عشق داشت،محبت داشت….گیر افتاد اگر از علاقه اش می گفت باید توضیح میداد بدون چشم چطور؟
مهیار:خب..شاید بهم عادت کردیم ما قرار 9سال کنار هم باشیم…تمام این مدت می خوای فرار کنی؟فکر نکن چون خودم کورم احساسمم کوره..بهم فرصت بده به خدا منم بلدم مثل همه مردای چشم دار محبت کنم
درد مریم محبت او نبود جدایی از عشقش بود…او کامیار می خواست محبت وعشق اورا طلب میکرد….محبت مهیار چه به کارش می آید.اما شرمسار از کارش سرش پایین انداخت…با لیوانش بلندشد و کنارش نشست.
-ببخشید
-مریم خواهش می کنم هیچ وقت از روی ترحم ودلسوزی بهم محبت نکن…من انتظار زیادی ازت ندارم فقط سرسنگین رفتار نکن همین
از دست خودش که نمی تواند زنش را راضی نگه دارد ناراحت بود…بلندشد.
مریم:صبحونه نمی خوری؟
-نه…میل ندارم
به سمت اتاقش رفت لبه آن نشست.
مریم آرنجش روی میز گذاشته ودستش به پیشانیش زد:وای…خدایا تو چه هچلی افتادم…انگار کار من شده ناز کشیدن 
یک لقمه نان وپنیر وگردو گرفت وبه اتاق رفت…قیافه پکرو گرفته ای داشت..کنارش نشست..میدانست مهیار از لحنش پی به درونیاتش می برد سعی کرد شاد باشد.
-آشتی؟
با لحن شوخی گفت:نه..دلمو شکوندی
-ببخشید برات لقمه آوردم 
صورتش به سمت مریم گرفت:بوسم کن
مریم از کار مهیار خنده اش گرفته بود:چیکار کنم؟
-هیش..یواش بوسم کن که صداش درنیاد
مریم باز بی صدا خندید وگفت:چرا بوست کنم؟
-که ببخشمت
مریم به بازویش زد:پررو
مهیار باز صورتش جلو برد:زودباش
-زشته سایه بیدار می شه
-خب از این بوسه های تفکی وآب دارنکن که صدای شاپ وشلوپ بده …آروم
خندید نگاهی به سایه انداخت لقمه روی میز گذاشت.آهسته صورتش بوسید…زیاد هم بد نبود یک حس خوشایند وهیجانی به او تلقین می کرد باز هم ببوس 
مهیار که سکوت مریم دید با لحن شیطنتی گفت:چیه بازم می خوای؟
-روتوبرم
خندید:حالا درموردش فکر میکنم
-در مورد چی؟ 
-اینکه آشتی کنم یا نه
-فکرشو نکن دوباره ببوسمت
هر چند حسی در وجودش تحریکش میکرد برای دوباره بوسیدن اما فعلا دست نگه داشته بود.
-تونه خودم…بذار منم ببوسمت دیگه آشتی کنیم
مهیار قدم به قدم می خواست خودش را به مریم نشان دهد…میدانست به دست آوردن دل مریم کار یک شب ویک ساعت نیست پس باید آرام آرام به جلو حرکت کند.
مریم به سایه نگاه کرد:می ترسم سایه بیدار بشه 
-نترس خواهرم خوش خوابه تا صداش نزنی بیدار نمیشه(سکوت مریم که دید خندید)عروس خانم وکیلم؟
مریم خندید سوالی در ذهنش بود که چطور بدون ندیدن می خواهد ببوسدش اما ترس از ناراحتی مهیار چیزی نگفت.
مهیار دستانش جلو آورد:دستای کوچولوتو بده به من
همان کار کرد..مهیار گفت:صورتت وبیار جلو ونفس بکش
-چرا؟
ریز خندید:چون اگه نفس نکشی میمری
-مهیار
-جانم
دلش لرزید …لحنش صمیمی و بدون دلخوری وناراحتی بود.
دستان زنش سفت گرفت و چشمانش بست وآهسته به جلو می رفت نفس های مریم در چند سانتی متری او ولبانش در چند میلیمتری… مریم از استرس زیاد دستانش عرق کرده بود..یک دفعه مریم با دیدن چشمان باز وخواب آلود سایه عقب کشید.
-سایه 
-چی؟
-سایه بیداره داره نگامون میکنه
سریع دستان هم رها کردند..سایه بی خبر از همه جا با اخم به مریم نگاه می کرد:دیشب اینجا خوابیدی؟
-نه..من..اتاق بالا ….یعنی یکی از اتاقای بالا خوابیدم،باور کن
مهیار سرش پایین بود واز دستپاچگی همسرش ریز می خندید مریم با حرص وزیر دندان های قفل شده گفت:
-خنده هم داره با این پیشگوییت…نزدیک بود همه چی ببینه ها
موذیانه گفت:به دلت صابون نزن صورتتو می خواستم ببوسم
-واقعا که 
سایه هنوز خصمانه به مریم زل زده بود..مهیار باز خندید:خدارو شکر صحنه های 15+ خلق نکردم
مریم با حرص بیشتراز بازوی برهنه اش نیشگون گرفت:آی مریم دردم گرفت 
-حقته..لقمتم گذاشتم رو عسلی 
صمیمت ومهربانی مهیار این نزدیکی را به وجود آورد.که بدون آشنایی قبلی اینقدر به مهیار نزدیک شود.
سایه نشست:دردت گرفت؟برم بزنمش؟!!!
دست دور شانه سایه که کنارش نشسته بودانداخت:نه قربونت برم شوخی می کرد…برو دست وصورتتو بشور با هم صبحونه بخوریم
با ورود پرویز به آشپزخانه و دیدن آنها حس شادی در وجودش نهادینه شد…خوشحال شد از این جمع خانوادگی
-سلام صبح همگی بخیر
سایه:سلام…من رفتم خداحافظ
پرویز:کجا میری سایه؟
-به کسی نگو می خوام برم مدرسه
خندیدند… پرویز:صبر کن همرات میام
مثل همیشه مقنعه اش کج پوشید وباهمه خداحافظی کرد ورفت.
مریم:از سایه خیلی خوشم میاد…باحاله
-خودش یا زبونش؟
-هردو ولی بیشتر زبونش
پرویزوارد شد و به سمت قوری رفت مریم بلندشد:بذارید من براتون چایی بریزنم 
– من زیاد عادت ندارم کسی کارامو انجام بده..بشین راحت باش
پرویز رو به رویشان نشست تکه نانی برداشت گفت:خب در اندازه دو جمله باهاتون حرف دارم
مریم:بفرماید
پرویز:با وجود سایه شما تو این خونه راحت نیستید…اگر می خواید می تونید جای دیگه زندگی کنید،هم خونه مهیار هست هم واحد اپارتمانی که بهت هدیه دادم…با خودتونه
مهیار:من حرفی ندارم اگر مریم اینجا راحت نیست می تونیم بریم
مریم یک نگاه به همسر وپدرشوهرش انداخت وگفت:اگر تصمیم وبه عهده من گذاشتید که اینجا بهتره…یعنی برای مهیارم بهتره..اونجا تنهاست حوصلشم سر میره
مهیار از اینکه اینطور به فکرش هست خوشحال شد وگفت:خب پس همین جا می مونیم و من وتقسیم بر دو می کنید…هم پیش تو بخوابم هم سایه
مریم سقلمه ای به او زد:مهیار
پرویز خندید وگفت:امشب قراره مهمونی خونه عزیز برگزار بشه اشکالی که نداره
مریم ناراضی از این جشن بود ولی مهیار گفت:نه خوبه 
***** 
تا اومدن منیره مریم خودش را با تمییز کردن خانه وشستن ظرف ها مشغول کرده بود… منیره وارد شد:چیکار می کنید خانم؟(شیر بست)برید کنار این کار منه 
لبخندی زد:قبلا مریم بودم دیگه بهم نگید خانم بعدشم این چهار تا استکان که میتونم بشورم
-فرما یش شما صیحح ولی من خدمتکار اینجام پول می گیریم که این کارا رو انجام بدم…بعدشم شما قبلا مریم بودید حالا شدید خانم این خونه زشته بگم مریم
مریم با لبخند دستکش هایش بیرون کشید که موبایلش زنگ خورد.از روی میز سالن برداشت با دیدن شماره به تپش قلب افتاد سریع بیرون رفت .
-بله
-یعنی این دوروزه شدیم غریبه که می گی بله؟شمارمو نشناختی
-سلام ببخشید
کامیار خندید:علیک سلام خانم خانما ..خدا ببخشه،خوبی سلامتی؟
-آره خوبم ممنون..تو چطوری چیکار میکنی؟(سوالی که در ذهنش مزاحم دیگر افکارش بود پرسید)ازدواج کردی؟…یعنی با شهلا ازدواج کردی؟
با صدای پر حسرتی گفت:آره متاسفانه…به اصرار مادر که اگر ازدواج نکنی ا زارث محرومت می کنم، مجبور شدم به خدا وگرنه تو هنوزم تو قلبمی،الانم زنگ زدم خداحافظی کنم
-خداحافظی؟واسه چی؟
-خب دارم می رم…از ایران از عشقم از زندگیم
بغضی در گولیش فشار می آورد…اگر تا چند روز پیش دلخوشیش دیدن کامیار در ایران بود الان دیگر بل کل این امید از بین رفت.
-برای همیشه؟
آهی کشید:برای همیشه
-کدوم کشور؟
-استرالیا..سیدنی..اونجا داییم یه شرکت معماری داره با سرمایه گزاری قرار پیشش کار کنم،هر وقت تونستم بیام ایران بهت سر میزنم 
اشکش جاری شد صدایش می لرزید:مادرت سهم ارثتو داده؟
کامیار سکوت کرد بعد از چند ثانیه گفت:مریم داری گریه می کنی؟
اشکش پاک کرد:نه..فعلا بغضه تا گریه مونده
-دیونه..وای به حالت بخوای گریه کنی..بخند
-نیمشه
-گفتم بخند…مریم نخندی من میدونم وتو ها
همراه خنده گرفت:کامیار
دست مهیار که برای پایین کشیدن دستگیره در سالن رویش قرار گرفته بود با صدای مریم که پله های شنید ثابت ماند.
-بگو دیگه مامانت سهمتو داده؟
-قربونت برم اگه داده بود که من می اومدم تورو می گرفتم نه اون بز کوهی،مادرم وصیت نامه نوشته که تازمانی که زندست به هیچ کدوم از پسراش چیزی تعلق نمیگره…تو چیکار می کنی؟تونستی کار پیدا کنی؟
با انگشت گوشه شلوار کتانش می کشید:دیگه به کار احتیاجی ندارم،ازدواج کردم
با صدای فریاد ناباور کامیار در گوشش پیچید:ازدواج؟به این زودی؟دروغ می گی؟!!!!
-نه به خدا ازدواج کردم
پوزخندی زد:پس اونقدارم که می گفتی عاشقم نبودی
-نه کامیار من دوست داشتم ودارم ولی چیکار کنم مجبور شدم 
مهیار حس وزنه سنگینی روی قلبش می کرد راه نفس کشیدنش مسدود شد..زنش یک مرد دوست دارد،به اجبار با او ازدواج کرده درد بزرگی بود.
با لحن طلبکارانه ای گفت:چرا مجبور بودی؟
-برای عمل بابام پول می خواستیم به یه دکتر رو انداختم اونم شرط گذاشت با پسرش ازدواج کنم
-چرا نیومدی از خودم بگیری؟
-خواستم..همون روزی که مادرتون اومد و حکم اخراج من و داد خواستم بگم…اونقدر اعصابم خراب وداغون بود که یادم رفت برای چی اومدم
-حالا مگه پسره عیب و ایرادی داره که باباش همچین شرطی گذاشته؟
-آره…(نفسش با صدا بیرون فرستاد)نابیناست
خنده تمسخر آمیزی کرد:نابینا….یعنی الان شوهرت کوره؟ تو چقدر خوشبختی
با اعتراض گفت:کامیار
-ببخشید بابا..خوشبخت شید خوبه؟دیگه با من کاری نداری؟
دلخوربود نباید اورا بخاطر همسرش مسخره می کرد:نه خدا حافظ
-وای مریم اینجوری نگو خدا حافظ…غلط کردم اوکی؟حالا خوشگل با عشقت خداحافظی کن بذار روز آخری دل ما هم شاد بشه
مریم خندید:خدا حافظ کامیار 
-خدانگهدار عشقم 
چند دقیقه سکوت…فقط صدای نفس بود که نشان می امد هیچ کدام نمی توانستند از آن یکی دل بکند.کامیار دکمه قطع زد وتمام.
مهیار با چهره ای گرفته در سالن باز کرد..مریم که روی پله ها نشسته بودبلندشد..ترسید مهیار چیزی از مکالماتش فهمیده باشد.ساکت بود فقط به مهیار که آهسته از پله ها پایین می رود نگاه کرد.به خیال خودش مهیار متوجه او نشده ولی نمی دانست دلش را آزرده… وقتی دور شد نفس راحتی کشید.
مهیار آنقدرها هم بی غیرت نبود که اجازه دهد همسرش با یک مرد غریبه حرف های عاشقانه بزند ..اما با درایت وباهوش بود ،میدانست داد وهوار کردن برای نیم ساعت است وحاصلش قهر ودلخوری ونفرت؛ باید از در مهربانی ومحبت وارد شود این جواب گوست.
مریم آهسته اورا تعقب می کرد…که به اتاقی که در چوبی به رنگ قهوه ای سوخته داشت رسید وداخل شد.مریم پشت سرش آهسته در باز کرد که صدای…قیــــژ..مهیار سرش بلند کرد بالبخندی که بر لب داشت گفت:
-بیا تو عزیزم
مریم که فقط سرش داخل بود با خجالت گفت:ببخشید قصد فضولی نداشم
همانطور که گل ورز می داد گفت:باز تو اینجوری حرف زدی؟بیا تو هنرای شوهرتو ببین
مریم داخل شد و سر چرخاند وبه آن همه کارهای سفالی نگاه کرد:خیلی قشنگن..همش کار خودته؟
-ممنون…بله اگه قابل بدونید
-میفروشی؟
خندید:هم آره هم نه..اگه نمایشگاهی چیزی برگزار بشه بدم مسوالای بهزیستی که از فروششون در آمدی داشته باشند…سفالگری دوست داری؟
-هووم…خیلی خوبه مخصوصا اینکه دستات گلی بشه 
خندید:خب پس یه صندل بیار کنارم بشین تا بهت یاد بدم
همان کار کرد…مهیار کمی شکل به گل دادوگفت:خب حالا دستاتو بذار تو طرفش منم چرخ وحرکت میدم 
مریم دستانش گذاشت وشکل شروع کرد به چرخ خوردن…. مهیار آب ریخت ودستانش روی دستان مریم گذاشت…گرمای دستش آرامشی به مریم منتقل شد.مریم به صورت همسرش که تبسم به روبه رو خیره بود نگاه کرد.می توانست رضایتش را از کناراو بودن در چشمانش بخواند.بعد از چند دقیقه که شکل گرد مانندی پدیدار شد مریم دستانش را از زیر دستان مهیار بیرون کشید…گلی وخیس بود.
مهیار:خسته شدی؟
-نه ..فقط یه سوال داشتم…چرا جشن وخونه ی عزیز می گیرید؟ 
پایش از حرکت دادن چرخ ایستاد…لبخندی محو روی لبانش نشاند:مهمونی هر کجا باشه تو راضی نیستی
-نه اینطور نیست
-چند بار بگم خوشگلم،لحن حرف زدنت راز دلت و برملا می کنه،تو راضی به این جشن نیستی چون از نگاه های ترحم وتحقیریی که بخاطر من بهت میشه تنفر داری….باور کن منم دلم نمی خواد تو بخاطر این جشن ناراحت بشی،من به فکر بابامم من تنها پسرشم وآرزوها برام داشت که این بلا عین باد خزون آرزوهاشو نابود کرد…بخاطر بابام خواهش می کنم
مریم سرش تکان داد:باشه
-و باید یه چیزی در مورد خانواده عموم بگم.. زن عمو افسانه ام حرفاش با نیش وکنایه می زنه اگه چیزی گفت جوابش ونده…قبول؟
سرش کج کرد:باشه
مهیار آهسته دستش بلند کرد به صورت مریم کشید کل صورتش گلی شد.
-چیکار می کنی؟
-یه ذره رنگ ولعاب به صورتت زدم بده؟
اخم کرد نصف گل برداشت وبه صورت مهیار کشید با تعجب گل ها برداشت وگفت:دیونه من اینجوری کردم؟
-اینجوری بهتری
مهیار خندید.
***** 
سایه از اتاقش داد زد:مریم بیا 
مریم که مشغول جمع کردن مویش بود گفت:صبر کن الان میام
مهیار در میان لباس هایش به دنبال لباس مناسبی بود…می خواست از مریم بخواهد برای او لباس انتخاب کند که صدای سایه پارازیت انداخت.
بدون توجه به مهیار به طبقه بالا رفت در اتاق سایه باز کرد با سیلی از لباس ها که از کمد بیرون ریخته شده و سایه هم در کمد بود مواجه شد .پشتش ایستاد و سایه بیرون کشید:
-چیکار می کنی سایه چرا لباسات و ریختی بیرون؟
موهایش کنار زد:وای خسته شدم هر چی می گردم یه لباس مناسب پیدا نمی کنم همشون دموده شده
مریم خندید:این حرفا چیه تو میزنی ها؟…الان خودم برات یه لباس خوشگل پیدا می کنم
-آی قربون دستت
مریم با خنده سری تکان داد وبین آن همه لباس،لباس بلند نباتی مجلسی که عمه اش خریده بود بیرون آورد:این چطوره؟
-عالیه دنبال همین بودم
صورت مریم بوسید :فدات شم 
مریم با اخم تعجب به حرفای بزرگ سالی که از زبان دختر 8ساله بیرون می آمد کرد وبیرون رفت.
به همسرش که سرش روی کمد بود…نزدیکش ایستاد:
-چیزی شده؟
لبخندی زد:معلوم نیست؟نمیتونم رنگ لباسارو تشخیص بدم
-این که گریه کردن نداره برو کنار
مهیار خندید دوست داشت همان لحظه در آغوشش بگیرد ویک دل سیر ببوسدش.. کنار ایستاده بود و در کمد در دست داشت سرش روی دستش گذاشت.
-خودت چی پوشیدی؟
-فعلا تیپ سفید زدم اونجا رفتم کت وشلوار طوسی می پوشم
مریم هنوز بین لباس ها میگشت مهیار سوال هایش پشت سر هم می پرسید:آرایشم کردی؟
-نه اهلش نیستم
خندید:عمه ام اگر ببیندت حتما آرایشت می کنه…موهات ورنگ کردی؟
-نه…دوست ندارم موهای خودم بهتره؟
-مگه موهات چه رنگیه؟
تک کت زغالی بیرون آورد:سیاه
-ناخنات که لاک نزدی ها؟
مریم کلافه از سوال های مهیار با لحن عصبی گفت:نه…بیا لباساتو بپوش
مهیار میدانست همسرش عصبی شده برای اذیت کردنش پرسید:رنگاشو بهم میگی؟
با همان حالت پیشانیش خاراند اگر هر دفعه بخواهد اینگونه سوال کند تحملش کردنش سخت می شود.
-تک کت زغالی پیراهن سفید شلوار جین آبی نفتی
مهیار تبسمی نمود: بخاطر سوالایی که ازت پرسیدم الان دلت می خواد خرخرمو بجویی نه؟
متعجب گفت:نه
آهسته می گوید:بذار ازاین جشن برگردیم بعد خدمتم برس
مریم لبخندی زد حس پشیمانی می کرد که اینطور عصبی شد:ببخشید
-اگر کارت اشتباه بود، بازم از من معذرت خواهی نکن..می دونستم عصبی شدی میخواستم حرصت دربیاد
مریم خندید:بیرون منتظرتم
-باشه
هر سه حاضر و آماده به طرف ماشین رفتند…سایه با عجله پشت کنار برادرش نشست.مریم لبخندی زد وجلو جای گرفت.پرویز از اینه پشت نگاه کرد مهیار گرفته وکلافه بود دیشب سایه به اندازه کافی اذیت کرده بود.
پرویز:سایه چرا نیومدی جلو؟
-می خوام پیش داداشم بشینم
پرویز خواست حرفی بزند که مریم گفت:آقا پرویز ولش کنید(برگشت)عیب نداره بشین عزیزم
پرویز نفسی کشید وحرکت کرد.به خانه عزیز که رسیدند وارد خانه شدند ماشین در حیاط پارک کرد وپیاده شدند.سایه دست برادرش گرفت وکشاند.
-بیا بریم داداشی 
مهیار از حسادت کودکانه ی خواهرش خندید…دخترک تمام سعیش را می کرد که حدالامکان برادرش را از مریم دور نگه دارد. مریم همچون همسرش می خندید…تنها پرویز از کارهای سایه کلافه شده بود.
با ورود آنها راحله کل کشید وعزیز نقل ریخت..مریم ناخوادگاه لبخند بر لبش نشست.مسعود ونیما برای سلام خوش آمد گویی جلو می روند.اما مستانه با بغض خودش را در آشپزخانه حبس کرد …مهیار نشست..مریم روی مبل تکی دور از مهیار نشست.
نیما در گوشش گفت:خب دختری تور کردی…جذبش منو کشته
مهیار اخم کرد:نیما اینجوری در موردش حرف نزن
-ببخشید منظوری نداشتم
راحله با ظرف میوه آمد با دیدن آن دو که دور از هم نشسته اند با لبخند به طرف مریم رفت بلندش کرد:پاشو برو پیش شوهرت بشین
مهیار که از دل عشقش خبر داشت گفت:عمه ولش کنید بذارید راحت باشه
هر چند خواسته قلبیش کاری بود که عمه اش می کرد امابه ناراحتی مریم نمی ارزید.
با اکراه وبه زور راحله کنار شوهرش نشست.مهیار خم شد وآهسته در گوشش گفت:
-عمه ام امشب کاری می کنه که نطفه بچمون جلو چشمش ببندیم
مریم با لبخند محو سقلمه ای به پهلویش زد…مهیار خندید:حرص نخور عزیزم…برای خانما خوب نیست یائسگی زود رس میاره
راحله بشقاب میوه ای روی پای مریم گذاشت:بفرمایید برای خودت ومهیار پوست بگیر بخورید
-ممنون
مهیار:عمه نمی خواد..خودم می تونم
-مریم راضیه تو چی کاره ای؟
مریم:عیبی نداره برات پوست می گیرم 
راحله:بفرما
این را گفت و به آشپزخانه رفت..مهیار آرام گفت:بدون ترحم باشه؟چون خودم می تونم اینکارو بکنم
مریم نگاهش کردزیر لب گفت:بدون ترحم
سایه با دو به طرفشان آمد با اخم به مریم نگاه کرد:تو چرا داری برای داداشم پوست میگری؟
مسعود:اوه..مریم خانم هوو داری
بلند خندید ،راحله از آشپزخانه بیرون آمد وگفت:چی شده به ما هم بگید بخندیم
نیما:هیچی مامان سایه اعتراض داره چرا مریم خانم برای همسرشون میوه پوست می گیرن
راحله با چشم به پرویز اشاره زد که” تحویل بگیر”صدای زنگ راحله را به طرف آیفون کشاند: کیه؟
-بفرماید خوش آمدید
رو به مریم گفت:خانوادت اومدن
سایه جیغ زد:آخ جون امینم اومده
و کلا مسئله برادر ومیوه فراموش کرد…با ورود آنها سایه به طرف امین رفت…امین هم نمی دانست چرا این دختر اینقدر مشتاق دیدار اوست؟بعد از آنها کم کم همه مهمان ها که فامیل های درجه یک عروس وداماد بودند آمدند.خانواده عروس با ترحم ودلسوزی به مریم نگاه می کردن وتبریک میگفتن خاله هاییش از مادرش گلایه 
می کردن که چرا دخترت را به همچین پسری داده؟عمویش از پدرش دلخور بود که دخترت را چرا به ما ندادی…آنطرف خانواده داماد راضی بودند که بالاخره مهیار سرو سامانی گرفت.
افسانه با همان قیافه از خود متشکر به طرف آنها که روی مبل نشسته بودند رفت:سلام
مریم که اورا نمی شناخت ایستاد وبا خوشرویی گفت:سلام..خیلی خوش امدید
مهیار پوفی کشید واز جایش تکان نخورد…افسانه رو به مهیار گفت:
-فکر نمی کردم بعداز دخترم کسی حاضر شه زنت بشه(به مریم نگاه کرد)ولی خب با ندیدن خب کسی رو تور کردی
پرویز حواسش به آنها بود،مریم خیلی خونسرد گفت:
-تمام ادب ونزاکتتون برای تبریک گفتن همین بود؟ مهیار لیاقتش بیشتر از ایناست من براش کم بودم 
صدای دندان قروچه اش میامد مهیار لبخندی زد اما دلش ناآرام بود…نمیدانست در مورد نامزدش که ازهمسرش مخفی کرده بود چطور توضیح دهد.
افسانه لبخند مصنوعی زد با کنایه گفت:خوشبخت بشی
-هستیم
راهش گرفت ورفت..مریم نشست،حرص می خورد نمی دانست مهیار قبلا نامزد دارد.بلندشد:میرم بیرون
این یعنی دلخور وناراحت وعصبی است.با رفتن مریم فرزین کنارش آمد وگفت:چش بود؟
-زن عمو بهش گفت قبلا نامزد داشتم
-مگه تو بهش نگفته بودی؟
-نه…میشه من وببری پیشش؟
-آره پاشو بریم
با هم بیرون آمدند مهیار:کجا نشسته؟
-رو تاب (به شانه اش زد)موفق باشی
مریم با شنیدن صدای پایی سرش بلند کرد وبا یدن مهیار سرش را با حالت قهر طرف دیگر گرفت مهیار کنارش ایستاد:
-اجازه هست بانو؟
جوابی نداد مهیار خندید:آی من قربون قهر کردنات برم…چون سکوت نشانه رضایت پس می شینم
دستش به لبه تاب زد وآرام نشست:در موردش صحبت کنیم؟
-من حرفی ندارم
-ولی من دارم…چرا بدون سوال قهر کردی؟
-قهر نکردم فقط دلخورم چرا بهم نگفتی قبلا نامزد داشتی؟
با لحن شوخی گفت:چه فرقی می کرد تو آخرش از من خواستگاری می کردی
-آره چون مجبور بودم
لبخند روی لبان مهیار خشک شد:حق با توئه من حرفی ندارم جز دفاع از خودم…تو یه روز اومدی از من خواستگاری کردی دیگه پیدات نشد بعد چند روز رفتیم عقد کردیم وفرداش اومدی خونه ی ما…. آخه من کی وقت کردم در مورد گذشتم بهت بگم؟
-الان نامزد سابقت اینجاست؟
مهیار خودش را به او نزدیک کرد:آی حسود…نه نیست ازدواج کرده الانم هامبورگه
باز هم نزدیک ترش رفت دستش به سمت جلو می کشید که به بازوی مریم خورد…آهسته همان راه را گرفت ودور شانه اش انداخت وبه خودش نزدیک کرد…مریم هم تکان نمی خورد آهسته سرش را روی شانه اش گذاشت…بوی تن مهیار برایش خوش بوترازعطر گرمی بود که به لباسش زده…مستانه از دور با چشمان اشکی به آنها نگاه می کرد آرزو می کرد کاش جای مریم بود..چانه اش لرزید سریع به داخل خانه رفت.
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
شب هجران نکند قصد دل آزاری من
روزگاری که جنون رونق بازارم بود
تو نبودی که بیایی به خریداری من
برگ پاییزی ام و خسته دل از باد خزان
باغبان نیز نیامد پی دلداری من….
سایه خودش را با امین سرگم کرده بود هر چند دختر وپسر بچه های دیگر بودند اما امین چیز دیگری بود.در سالن پذیرایی کنار هم نشسته بودند…. مریم بلند شد ورفت چند دقیقه ای که از اوخبری نشد مهیاربه جای خالیش دست کشید…گوش هایش تیز کرد که صدایش از کجا می شنود با کدام پسر هم صحبت شده آهی کشید وسرش پایین انداخت…مریم با لیوان های در دست به او نگاه می کرد با دولیوان کنارش نشست.
خوشحالی دردلش مهمان شد:کجا رفته بودی؟
-بیا رفتم دلستر بیام با طعم لیمو دوست داری؟!!!
دستش دراز کرد مریم در دستانش گذاشت:تو زهرم برام بیاری دوست دارم
مریم از این همه محبت کردن های مهیار سر در نمی اورد اگر علاقه ای نیست پس محبت برای چه؟
صدای موزیک بلندشد..مهیار لبخند تلخ زد:دارن میر قصن نه؟
-آره
-میدونی شوهرت رقاص قهاریه؟(خندید)نه نمیدونی 
-باز کدوم هنرات وپنهان کردی؟
آهسته گفت:بذار برسیم خونه بعد می گم…یادش بخیر چه روزایی بود همه دخترا برای رقصیدن با من از قبل وقت می گرفتن
با لحن خونسردی که داشت مریم حرصی تر میشدزیر لب گفت:چه افتخارم می کنه
مهیار خندید د رگوشش گفت:باز حرص خوردی مگه از مضرات حرص نگفتم؟
مریم پوفی کشید بلند شد وبه جای دیگری رفت.
شام وکیک خورده شد وهمه مهمان ها برای تبریک به سمتشان می آمد وآرزوی خوشبختی می کردند.مریم از اینکه هر دفعه بخواهد به همسرش اطلاع بدهد که آمدند برای خداحافظی کلافه میشد…فقط دعا می کرد هر چه زودتر این جشن مضحک تمام شود.همگی رفتند به جزخانواده عروس مادرش به مریم گفت:
-یه لحظه بیا کارت دارم
بلند شد و با هم به سمت یکی از اتاق ها رفتند روی تخت کنار هم نشستند.
ناهید چادرش عقب کشید:نمی خوام نصیحتت کنم…اینا حرفای هر مادری که باید به دخترش بگه پس خب گوش کن…اول اینکه شوهر تو با بقیه مردا فرق داره متفاوته….ندیدن عیب نیست پس همین یه عیب سرپوشی درست نکن ونذار رو خوبیاش…. حتما خوبی هایی داره پس بگرد پیدا کن…اون یه مرد نیاز داره هر وقت خواست پسش نزن،اگر چشم داشت وتو پسش می زدی حتما میرفت با یه زن دیگه نیاز شو برطرف می کرد پس چون نمی بینه تو تنها کسی هستی که کنارشی… اون مرده مثل منِ زن محبت می خواد نوازش می خواد بوسه می خواد… به آغوش تو احتیاج داره ازش دریغ نکن 
باهاش بد اخلاقی نکن،سر مسائل کوچیک سرش داد نزن،حتما در مورد چیز هایی که نمی بینه ازت سوال می کنه با صبر وحوصله جوابش وبده با حرفات یه سنگ درست نکن ودلش ونشکن فهمیدی؟
مریم فقط سرش تکان داد وناهید ادامه داد:میدونم بدون تمایل با مهیار ازدواج کردی ولی زندگیتو نابود نکن..بذار بعد از 9 سال که از هم جدا می شید یه خاطره خوش هم داشته باشید….شاید خدا خواست وتو عاشقش شدی وخواستی باهاش زندگی کنی
مریم می دانست اگر تا آخرعمرش با مهیار باشد علاقه ای در دلش ایجاد نمی شود.
-ممنون مامان همه حرفاتو گوش می کنم
ناهید سر دخترش بوسید:الهی خوشبخت بشی
با هم از اتاق بیرون آمدند.پریسا به مهیار نگاه می کرد برای گفتن چیزی به خواهرش دست دست کرد..آخر سر هم پشیمان با مادرش از همگی خدا حافظی کردند وبه خانه شان رفتند.
مسعود:راحله بریم؟
از آشپزخانه سرش بیرون آورد:صبر کن کارام تموم بشه، باشه
نیما بلند شد:من میرم خستم 
به طرف مریم که در آشپزخانه بود رفت:مریم خانم بازم تبریک میگم ایشاالله خوشبخت بشید
-ممنون
به طرف مهیار رفت:خب مهیار جان ما دیگه بریم…تبریک وبا آرزوش خوشبختی
مهیار ایستاد:ممنون 
همدیگر را درآغوش گرفتند.
نیما:خدا حافظ همگی 
مستانه که در آشپزخانه کمک می کرد با حرص به مریم نگاه کرد..نزدیکش شد آهسته گفت:میشه بیاید بیرون باهاتون کار دارم
مریم متعجب به مستانه که بیرون می رفت نگاه کرد..ابرویی بالا انداخت…دستکش بیرون آورد…بیرون رفت.پشت به مستانه که دست به سینه ایستاده بود وایساد.
-بله
برگشت نگاهی به چهره جدی وخشک مریم انداخت رویش برگرداند.
-مهیار رو دوست داری؟
-به شما مربوط میشه؟
با خشم برگشت و به چشمان خونسردش نگاه کرد:ببین من نمی دونم چرا با مهیار ازدواج کردی…ولی هرچی هست عشق وعلاقه نیست درسته؟!! 
مریم با همان چهره جدی وخونسرد به مستانه خیره بود…مستانه روبه رویش ایستاد:
-می دیدمت چطور ازش فرار می کردی اگه واقعا دوستش داشتی یه لحظه هم از کنار جم نمی خوردی
-حرفاتون تموم شد؟میتونم برم؟
-چرا جوابمو نمیدی؟
-این زندگی منه دلیلی نمی بینم بخوام به کسی توضیح بدم
یک قدم رفته برگشت:معذرت می خوام که با عشقت خوب تا نمی کنم
لبخند موذیانه ای زد ووارد خانه شد..دستش برای مریم هم رو شد.
پرویز:مریم جان بریم دیگه 
مریم مانتویش پوشید…کت مهیار به دستش داد عزیز بیرون امد:پرویز جان بذار سایه بمونه بیدارش نکن
پرویز:باشه فقط صبح بیدار شد بهونه گرفت زنگ بزن بیام دنبالش
-حتما
مریم با عزیز روبوسی کرد:خدا حافظ عزیز 
-به سلامت گلم
مهیار:عزیز خدا حافظ دعاکن زنم شیش قلو بزاد
خندید مریم با حرص نگاهش می کرد عزیز که حرص خوردن مریم دید :اذیت دخترم نکن..ایشاالله دوتا پسر کال به سر خدا بهتون بده
مریم از شنیدنش هم وحشت کرد… بخواهد از مهیار بچه ای داشته باشد؟؟!!…اگر بزرگ شدند وپرسیدند چرا با پدرشان ازدواج کرده چه بگوید…اگر بچه هایشان خجالت بکشند پدرشان را به دوستانشان معرفی کند چه؟
پرویز:مریم کجایی؟
-ها؟
مهیار:ها نه…. بگو بله،عزیزم بزرگ شدی زشته نگو ها 
مریم دیگر حوصله بحث کردن با مردی که پیروز میدان کل کل بود نداشت سوار ماشین شدند با یک بوق حرکت کردند.
در ماشین گرم پرویز سکوت حرف میزد ونفس هایشان جوابگو بود.از ماشین پیاده شدند پرویز برای راحتی آنها زودتر به خانه رفت ومریم بی خیال مهیار به طرف خانه می رفت…ایستاد به مهیار که آهسته و با عصایش حرکت می کرد به سمتش رفت.
-ببخشید حواسم نبود
مهیار متوجه حرفش نشد:چیو ببخشم مگه چیکار کردی؟
-جلوتر از تو حرکت کردم
مهیار خندید:دیوانه…گفتم چی شده،…دیگه این حرف ونزن احتیاجی نیست با هم راه بریم
مریم گیج وسردرگم اخلاق ومهربانی همسرش بود،نمی دانست این خودِ مهیار است یا نقش بازی می کند.
مشغول عوض کردن لباس هایشان بودند که مهیار گفت:خوش به حال خودت که نمی بینم وراحت کارتو می کنی…اما تو همه جای من ودید می زنی
انگار متوجه شده بود مریم به آن بده عضله ای چشم دوخته سرش وپایین انداخت:معذرت می خوام
تبسمی کرد:از چی؟از اینکه داری شوهرتو نگاه می کنی؟
چیزی نگفت…همه حرکات مهیار زیر ذربین مریم بود…موقع مسواک زدن،صورتش با صابون شست…کرمی که روی عسلی بود به دست وصورتش زد…به زیر پتو خزید وخوابید.
مریم پاورچین به سمت میز رفت به چشمان بسته مهیار نگاهی انداخت وکرم برداشت نگاهش کرد مرطوب کننده بود…مهیاربا چشمان بسته خندید: 
-یعنی خدای فضولی کردنی،هر کاری می کنم بایدازش سر بیاری؟
لبخندی زد:خواستم بدونم چیه
-می دونم..وگرنه اینقدر بی سرو صدا نمی اومدی
به طرف سرویس رفت مسواک زد بیرون آمد.یک ترس همراه هیجان به او غلبه کرد.هیچ تمایلی به خوابیدن در کنار همسرش نداشت.با شلوارک وتاپ زیر پتو رفت وپشت به او خوابید.
-اگر با لباس نپوشیدن من اذیت میشی یه چیزی بپوشم
دستش زیر سرش بود:نه راحت باش
مهیار به پهلو به سمت مریم خوابید:میدونی چرا لباس نمی پوشم؟
حرفه هایش آنقدر لحن سردی داشت که معنایش هر چی هست باشد فقط به من نزدیک نشو:حتما راحت تری دیگه
-نه…حرارت بدنم زیاده،زمستونا زیاد لباس گرم نمی پوشم
-آها شب بخیر
برای فرار از دست مهیار زیر پتو جای گرفت.مهیار دستش روی تخت به سمت جلو می کشید..به پتو خورد…مریم قرینه هایش با ترس تکان می داد…مهیار دستش از زیر پتو به شانه اش نزدیک کرد…مریم آب دهان قورت داد…مهیار خندید.
-لولو اومده میخواد بخورتت
با یه حرکت مریم برگرداند ودر آغوشش انداخت وخندید..مریم که ترسیده بود روی سینه مهیار فشار می آورد:تورو خدا ولم کن
دست وپا می زد ولی زور مهیار بیشتر بود با دودستش نگهش داشته بود:چرا ولت کنم؟
با درماندگی گفت:آمادگیشو ندارم
مهیار که به این یک مورد فکر نمی کرد خندید:خوب که یادم آوردی
کمی خودش را به او نزدیک کرد که یک دفعه مریم گفت:صبر کن…اول جواب من وبده
-جواب؟…باشه بپرس،حتما میخوای بدونی روش کار چطوره ها؟ببین…
-دوست دختر داشتی؟
مهیار لبش گاز گرفت:خب…آره،راستش دوست که نمیشه گفت ولی هر وقت می رفتیم بیرون با یکی دوتا از دخترایی که تومهمونی می دیدمشون با فرزین می رفتیم بیرون یه شام وناهاری می خوردم ولی…
مریم حواسش به چشمان مشکی که در ان خیره شده بود …می خواست بداند دقیقا کجای این چشمان زیبا قدرت دیدن ندارد…حالتش کشیده و مردانه بود مژه هایش ضخیم سیاه بودند…ابروهایش هم زیاد پر نبود.
مهیار:قانع شدی؟
-چی؟کی؟
-دستت در نکنه اصلا گوش دادی چی گفتم؟
-آره..آره فهمیدم، فقط دوست دختر داشتی یانه؟
لبخند دلنشینی زد: دروغ گو اگه گوش داده بودی درمورد دوست دختر هم حرف زده بودم
-فهمیدم فقط این یه تکیه آخرش وفهمیدم
-جدی؟اون قبلیا چی گفتم؟
-اصلا ولش کن
می خواست برگردد که مهیار گرفتش :اوی کجا؟می خوام بخوابما
-خوب بخواب با من چیکار داری؟
مریم محکم در آغوشش گرفته بود:هوا سرده می ترسم سرما بخوری
-بهونه بهتر از این پیدا نکردی؟
-نه
چند دقیقه ای به سکوت گذشت…و مریم به آن بدن پر حرارت عادت کرد وجایش تکان نخورد.
مهیار:یه سوال بپرسم؟
-اوهووم
-قول میدی حقیقت وبگی؟
-اوهووم
-قول؟
مریم که صدایش از سینه مهیار بلند میشد گفت:قول
-تو خجالت میکشی با من بیرون بیای؟
سرش از روی سینه اش برداشت وبه چشمانی که رو به رووبدون حرکت خیره بود نگاه انداخت…دلش نمی خواست با گفتن حقیقت دلش بشکند هنوز حرف های مادرش خیس بودند…اما با نگفتن برای بیرون رفتن اورا مشتاق تر میکرد…مجبور به گفتن حقیقت شد:
-آره.. معذرت می خوام
دستش از دور شانه اش شل شد…حس می کرد اورا به زور در اغوشش زندانی کرده..رهایش کرد وطاق باز خوابید:
-معذرت برای چی؟شب بخیر
-ناراحت شدی؟
-نه فقط نمی خواستم به زور زندانیم باشی..بگیر بخواب
پشت به مریم خوابید…مریم تازه آغوش گرم ومهربانش حس کرده بود پشیمان از گفته خود خوابید. 
*** 
چشمانش با درد باز کرد…زیر شکمش تیر می کشید که مجبور به بستن چشمان وگزیدگی لبانش شد…آهسته برگشت از مهیار خبری نبود،به زحمت بلند شد،مهیار از حمام بیرون آمد..
مریم یک قدم رفت:آی
مهیار ایستاد:مریم
-هوووم
-چی شده؟خوبی؟
-آره..دلم درد می کنه قرص بخورم خوب می شم
کمی نگران شد… و به گمان خودش یک دل درد ساده است که با قرص خوب می شود…خودش را به آشپزخانه رساند ودر یخچال به دنبال قرص کل یخچال را زیر رو رو کرد«یه قرص پیدا نمی شه»
پرویز وارد شد:مریم جان چیزی می خوای؟
با چهره جمع شده از درد برگشت:آره قرص می خوام..
-چه قرصی؟
باخجالت سرش پایین انداخت:قرص سر درد…ولی مثل اینکه نیست
دو قدمی که برداشت شکمش درد گرفت..درد کمر وشکم به همراه بی رمقی پاهایش به سرغش آمد…دست روی میز گذاشت وخم شد…پرویز لبخندی زد درد هایش آشنا بود.
با چهره گل انداخته عروسش پی به موضوع برد جلو رفت:تو دلت درد می کنه یا سرت؟
تبسمی نمود:برو اتاقت الان می رم برات قرص بیارم
به اتاق رفت تازه یادش آمد که پد هم ندارد…تکیه به دیوار روی زمین نشست:وای
مهیار که روی تخت دراز کشیده بود گفت:مریم قرص پیدا کردی؟
-نه بابات رفته برام بیاره
مهیار بلند شد:مریم کجایی؟
به همسرش که پیراهن چهار خانه سفید سورمه ای پوشیده نگاه کرد..حوصله جواب دادن به سوالاتش نداشت.
-مریم؟
باز ترجیح داد سکوت کند…فکر کرد حتی پول هم ندارد که وسایلی بخرد..همسرش هم پولی د ربساط نداشت پوزخندی زد..همسر،چه واژه مسخره ای..همسری که نتوان به او تکیه کرد،نتوان از او کمک گرفت باید به چه این مرد دلخوش کرد؟
مهیار چند قدم جلو آمد سرش پایین بود ..گوش هایش به اطراف تیز کرده بود تا شاید نفسی بشنود..ازاینکه مریم به او بی محلی میکرد ناراحت بود.
-مریم چرا جوابمو نمیدی؟
با لحن بی جانی گفت:مهیار دلم درد می کنه میشه ازم سوال نکنی؟
-اخه این چه دل دردی که اینجوری شدی؟اگه حالت بده بگم بابام ببرت دکتر
پدرش؟خودش هم نه…اینجور مواقع مرد به زنش کمک می کند اما…
-نه نمی خواد خوب می شم
تقه ای به در خورد..پرویز ازپشت در گفت:مهیار یه لحظه بیا
مهیار به طرف در رفت..کمی دستش در هواتکان داد دستگیره پیدا کرد…باز کرد:بله بابا
-اینارو بگیر
مهیار دستانش بالا آورد…پرویز در یک دستش لیوان وقرصی که در بشقاب داد و در دست دیگرش پلاستیک.
-اینا چیه بابا؟
-شما دخالت نکن بده به مریم…خواست خودش می گه 
پرویز رفت…مهیار برگشت:مریم کجا نشستی؟
با دیدن پلاستیک در دستش سرخ وسفید شد:کنار میز آرایش
آهسته به آنجا رفت پایش به مریم خورد نشست:بیا اینارو بابا داده
مریم قرص برداشت که بخورد مهیار هم فرصت کرد در پلاستیک دست کند..با فهمیدن چیزی که در آن است لبخندی زد..مریم پلاستیک کشید که مهیار با شیطنت گفت:
-برای منم بذاریا
مریم خنده اش گرفت وبه حمام رفت در پلاستیک که باز کرد به غیر از پد یک پاکت پول هم بود..خوشحال شد که پدر شوهر فهمیده ای دارد…بعد از گرفتن دوش روی تخت خوابید..پاهایش در شکمش جمع کرد،مهیار به سمتش رفت و در آغوشش کشید:
-خیلی درد می کنه؟
-اوهوم…هم کمرم ودلم درد م یکنه هم دست وپاهم بی جونن انگار خون ندارن
مهیار آهسته روی شکمش دست میکشید حرارت دستش کمی از دل دردش کاست…روی کمرش هم دستش حرکت می داد.
مهیار:خوبه؟بهتر شدی؟
-اوهووم
مهیار خندید:لوس
-نیستم…اگر جای من بودی این حرف و نمیزدی
-ببخشید حق باتوئه…بگم منیره برات صبحونه بیاره
-نه نمی تونم بخورم بذار بعد
یک ساعتی مشغول مالش دادن شکم وکمر مریم بود چند ساعتی در آغوش گرم وزیر دستان مهربان و آتشین همسرش نوازش دید…بهتر شده بود اما حرفی نمی زد نمی خواست از این لذت رهایی یابد.
مهیار دستش برداشت مریم سریع گفت:خوب نشدم هنوز درد می کنه
خندید:دختر جون دستم درد گرفت یک ساعت ونیمه دارم مالش می دم(لبخند موذیانه ای زد)حالا اگر می گفتی خوشم اومده شاید یه کاری برات می کردم
مریم لبخندی روی لب نشاند نگاه به چشمان مهربان وبی حقه اش زد:ممنون خوب شدم 
همسرش را از خود دور کرد:میرم برات صبحونه بیارم
-نه نمی خواد خودم می رم
مهیار خم شد پیشانیش بوسید:موش کوچولوی من دلش درد می کنه تکون می خوره تا آقاش بره براش صبحونه بیاره
مریم نمی دانست خوشحال باشد که چنین همسری دارد یا بخاطر چشمانش غصه بخورد به هر حال لبخندی به این همه مهربانی همسرش زد.
مهیار به آشپزخانه رفت منیره با دیدنش گفت:چیزی می خواید آقا؟
-می خوام برای مریم صبحونه حاضر کنم
-من خودم براشون حاضر می کنم شما برید
به طرف یخچال رفت:خودمم بلد بودم بگم براش صبحونه حاضر کن…نون وبرام میارید؟
مهیار چند شیشه بیرون آورد وگفت:میشه شما تخم مرغ درست کنید؟
-بله آقا حتما
-مهیار با قاشق در دستش مواد داخل شیشه ها رو مزه می کرد:مربای به…مربای آلبالوی،مریم دوست نداره..عسل
با دستش نان تکه می کرد ودرون هر تکه چیزی می گذاشت…چند لقمه گرفت درون سینی گذاشت،شیر در لیوان ریخت وهمه را برداشت آهسته با احتیاط به اتاق رفت…پایش به لبه تخت خورد..دستش روی تخت کشید مریم دستش دراز کرد:
-بده سینی رو
سینی برداشت،مهیار روی تخت نشست… روی سینی دست کشید یکی از لقمه ها برداشت به طرف مریم گرفت:بیا عزیزم
این کلمه پر ازعشق مغز استخوان های مریم هم حس کرد…به چشمانی که باز هم به روبه رو خیره بود نگاه کرد لقمه ای برداشت وتشکر کرد.
مهیاربا حسرت گفت:اگر چشم داشتم خودم می ذاشتم دهنت 
-تو خیلی خوبی
لبخندی زد..موقعیت خوبی بود برای گفتن دوست دارم..اما هنوز باید صبر می کرد،صبحانه اش که خورد مهیار پرسید:
-حالت بهتر شد؟
-آره ممنون
کنارش به پهلو دراز کشید دستش روی موهایش کشید..خم شد بوسیدش.باز هم روی موهایش دست کشید.نرم وپر پشت بود. 
-مریم؟
-هووم
-میذاری به صورتت دست بزنم؟
با تعجب گفت:چرا؟
-می خوام بدونم چه شکلی هستی
پلکی زد:باشه
با چشمان بسته روی صورتش دست می کشید..تمام اجزا صورتش به ذهن می سپارد وشکلی از مریم ساخت باز آن دختری که رو به رویش بود نشد.
-موهات چه رنگیه؟
مهیار که بالا تر از او قرار داشت..سرش بلند کرد:سیاه
-چشمات چی؟
-سیاه
-دماغت چی؟
مریم خندید:سیاه
-پس جاحی فیروزی؟
خندید:آره سالی یه روزم
مهیار با عشق سرش را درآغوش گرفت. چشمانش بست ومی بوئیدش.
******
سایه روی زمین دست زیر چانه به مریم که به نقاشی هایش نگاه می کند خیره شد..مریم سر بلند کرد:چیه خانم کوچولو؟
-تو خیلی خوشگلی
مریم بلند خندید..مهیار کنارشان روی مبل نشسته بود با خنده گفت:سایه جان بهتر نیست هرحرفی رو نزنی؟
سایه:یعنی چی؟
مریم که هنوز می خندید گفت:ولش کن مهیار
سایه رو به مریم کرد:ناراحت شدی؟
-نه عزیزم کی وقتی بهش می گن خوشگلی ناراحت می شه؟
-پس خوشحال شدی
تلفن زنگ خورد سایه بلند شد:من جواب می دم
با انگشت اشاره اش دکمه اتصال زد:بله
….
-سلام
-آره هست
گوشی به طرف مریم گرفت:کیه؟
-مامانت
-الو
صدای گریه مادرش می شنید:چی شده مامان چرا گریه می کنی؟
صدای پریشان مادرش آشفته اش کرد:مریم پریسا نیست…از صبخ رفته الان ساعت 10برنگشته،هر چی می گیرمش جواب نمیده
-با..باشه مامان پیداش میکنم شما گریه نکن…خدا حافظ
تلفن قطع کرد به سمت اتاقش رفت
مهیار:سایه چی شده؟
-نمی دونم..ناهید خانم داشت گریه می کرد
با نگرانی به اتاق رفت مریم با عجله مشغول پوشیدن مانتویش بود:چیزی شده؟
-خواهرم نیومده خونه مامانم نگرانش شده
-می خوای بری دنبالش؟
-آره
-مگه میدونی کجاست؟
با استیصال به مهیار نگاه میکرد حق به او داد:نه جاهایی که میشناسم میرم
-میخوای بگم فرزین بیاد؟
-نه خودم میرم
-اگه می شید خودم می اومدم من فقط تو دست وپاتم
رو به رویش ایستاد:ممنون که به فکرمی،خداحافظ
-با آژانس برو
-باشه
شماره یکی از دوستان پریسا گرفت:بردار دیگه
-بله
-سلام نگین من مریمم خواهر پریسا
-بله..احوال شما خوب هستید ؟
-ممنون…از پریسا خبر نداری نمی دونی کجاست؟
-نه…نزدیک یک ماه که ندیدمش..یعنی دوستیمون وتموم کردیم
-خب…شماره کس دیگه ای نداری که هنوز با پریسا باشه؟
-دارم ولی نمیدونم هنوز با پریسا هستند یا نه
-میشه باهاشون تماس بگیری بهم خبر بدی؟
کمی مکث کرد:باشه
-خیلی ممنون..فقط زود خبرم کن
چند دقیقه ای به سختی گذشت..بالاخره زنگ خورد:چی شد؟
-من می خواستم بپرسم مادر؟خبر نشد؟
-فعلا به یکی از دوستای قدیمیش زنگ زدم قراره خبرم کنه
-باشه مادر پس من قطع می کنم
یک دقیقه بعد دوباره گوشی به صدا در آمد به شماره نگاهی انداخت وجواب داد:الو
-زنگ زدم مریم خانم
-خب 
-تو یه پارتی هستند تو ولنجک
-آدرس دقیقشو میگی
بعد از دادن آدرس گفت:مریم خانم پریسا نفهمه ها
-خیات راحت خداحافظ
گوشی قطع کرد…به آژانس رسید ماشینی گرفت و به محل مورد نظر رسید.صدای موسیقی می آمد…اما نه آنقدر بلنداین جور مهمانی ها حتما با دعوت قبلی میروند.با دیدن آزرایی فکری به ذهنش رسید.قبل از باز شدن در به نزدیک ماشین رفت دوضربه شیشه زد…پایین کشیده شد.
-ببخشید آقا میشه من با شما بیام تو؟آخه همرام نیومده
مرد سی وچند ساله لبخند کج گوشه لبش نشاند وبا یک نگاه عاقل اندر سفیه ای که یعنی خرم؟ به او کرد.
-بیا سوار شو
مریم نشست مرد بدون نگاه کردن به داخل رفت وگفت:واسه چی اومدی مهمونی؟
-دعوتم
-ماشین زیر درخت بید پارک کرد …دستش را به طرفش دراز کرد:کارت لطفا
مریم جا خورد وترسید فکر اینجایش نکرده بود:نکنه کارتم قالت گذاشته؟آره؟…ببین اینجا مهمونی منه هیچ کس بدون کارت نمی یاد…حالا بگو ببینم واسه چی اومدی؟
خودش نباخت وبا جدیت گفت:از این جور مهمونیا خوشم میاد ولی بخاطر شرایط زندگیم هیچ وقت نتونستم همچین جاهایی بیام…گفتم قبل از مرگم آرزو به دل از دنیا نرم
مرد لبخندی وبعد قهقه سر داد:خیلی باحالی….امشب ومهمون ومن باش،خوش بگذره
مریم پیاده شد..مردگفت:لباس آوردی؟
-اگر دوستم اومده باشه پیش اونه
با عجله داخل شد…مریم از آن همه دختر نیمه عریان که هر یک دربغل پسری بود حالش بهم خورد.
-چرا اینجا وایسادی خانم؟برید اون اتاق لباس عوض کنید
باز همان مرد بود،بی تفاوت به او به راهش ادامه داد.در آن سرو صدا وفضای کم نورمریم به دنبال خواهرش بود…یکی از اتاق ها که صدای خنده ی دختر ها می آمد باز کرد..سرک کشید،دخترانی با لباس باز آرایش می کردند…با نبودن پریسا خیالش راحت شد اما…با بستن در وچرخیدنش،دختری با تاپ دکته زرد با شلوار جین مشکی روی مبل در بغل پسری نشسته بود..چشمانش اشکی شد وبغض کرد،یعنی باور کند آن دختر پریساست؟
جلو تر رفت رو به رویشان ایستاد پریسا با دینش ..هول شد سریع از روی پای پسر پایین آمد.
-آفرین،آفرین…مامان اینجوری بزرگت کرد؟گفت جلوی چهار تا پسر این شکلی لباس بپوش وتو بغل هر کی خواستی برو؟..آره؟!!
ترس از سرو صدای مریم آهسته گفت:اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
-مامان نگرانت بود…برو لباسات وبپوش بریم
-من جایی نمیام
مریم دستش گرفت وکشید…پریسا دستش را در اورد وبا اخم گفت:ولم کن
پسر جلو آمد:پریسا این کیه؟
پریسا در چشمان مریم خیره شد:یه مزاحم
-من بخاطر مامان اومدم …حالام مثل بچه آدم راه بیوفت بریم
پسر:خانم بفرما برید،پریسا بچه نیست که نصیحتش می کنید
مریم:تو اصلا چیکاری ها؟به تو چه که من به خواهرم چی می گم؟
پسر خواست حرفی بزند که پریسا دست روی سینه اش گذاشت ومانع حرف زدنش شد:دوستم کیوانه،همین که قراره بیاد خواستگاری
مریم پوزخندی زد..پریسا یک قدم جلو آمد در چشمان خواهرش خیره شدووقیحانه گفت:از اینجا برو مریم،راحتم بذار
-من جایی نمی رم تا تو هم بیای 
دوباره دستش کشید…که پریسا در یک حرکت دستش را کشید ومریم هل داد.. روی زمین افتاد…صدای موزیک قطع شد …همه نگاه ها به سمت آن دو معطوف شد.
پریسا داد زد:نمیام…خسته ام کردی،چرا دست از سرم بر نمی داری؟ولم کن…به کمکت، دلسوزیت، ترحمت، نصیحتت هیچ کدوم احتیاجی ندارم..وقتی هستی نمی تونم نفس بکشم…بابا راحتم بذار…بذار اونجوری که دوست دارم زندگی کنم،من این زندگیو می خوام،دلم می خواد آزاد باشم میفهمی؟مگه نمی گی هر کیو تو گور خودش می خوابونن؟…پس تورو بخاطر من عذاب نمی کنن
مریم بلند شد:اینجوری دوست داری؟
سرش تکان داد:آره اینجوری دوست دارم…می خوام تو بغل پسرا باشم….
سیلی محکمی در گوشش زنگ زد:اینو زدم تا وقتی بد بختیتو دیدی نگی چرا نزدی تو گوشم وبگی راهت اشتباست…با این کارت به هیجا نمی رسی
با این حرف راهش را به سمت بیرون کشید..اشک می ریخت..نیروی در پایش نمانده بود که حرکتی کند… قدم های خسته اش را روی زمین می گذاشت واز خانه خارج شد حوصله خودش را هم نداشت چه برسد به پاهایش که برای راه رفتن عجله داشت…اشک مانع دیدش شد…زیر درختی نشست وچند دقیقه ای گریست.بعداز آرام شدنش به خانه زنگ شد.
-الو سلام مامان
-سلام…پریسا چی شد؟
-حالش خوبه..گفت دیر وقت میادخونه
-بازم خونه دوستاشه
بعداز مکثی گفت:اره دوستش
-باشه ممنون خدا حافظ
-خداحافظ
سرش روی پایش گذاشت.
-نبینم غمت جیگر
سرش بلند کرد…ماشین مقابلش با دوسرنشین پسربودند..با لبخند نه چندان خوشایند با او خیره بودند…اخم غلیظی به همراه عصبانیت کرد،شاید اگر این اخم در روز می کرد چاره ساز بود اما الان این موقع شب یک دختر تنها آن پسرهارا جسور تر می کرد.بلند شد و با قدم های تند به راه افتاد.
در کنارش رانندگی می کرد:سوار نمی شی خوشگل؟خب بذار برسونیمت یه ثوابی هم کنیم نصف شبی
کنار دستیش گفت:بابا ترسیدیم از اخمت بیا دیگه
مریم ترسیده بود وپسر همچنان رانندگی می کرد…یک دفعه جلویش ترمز زد ومریم مجبور به ایستادن کرد. یکی از آنها پیاده شد با اخم گفت:میگم سوار شو
مریم عقب رفت:نمی شم
خندید،بازویش سفت گرفت وکشید..مریم داد زد:ولم کن 
در باز کرد:باشه ولی وقتی خونه رسیدیم
مریم به طرف پسر حمله کرد کتفش گاز گفت..دستش رها شد وفرار کرد،پسر با عصبانیت دنبالش دوید.
-می کشمت آشغال
مریم تمام نیرو وتوانش برای فرار از این برزخ به کار بسته بود که ناگهان ماشینی جلویش ترمز زد…افتاد،نفس زنان با چشمان ریزشده به در ماشین که چه کسی بیرون می آید نگاه کرد…یکی از آن دو پیاده شد مریم با دیدن لباس نظامی نفس آسوده ای کشید.
-حالتون خوبه خانم؟
با همان حالش فقط سرش تکان داد پشت سرش نگاه کرد…فقط نور ماشین که از کوچه دور شد دید.
-چیزی شده خانم؟
بلند شد:دو نفر مزاحمم شدن که با اومدن شما رفتن
چند ماشین پلیس دیگر در کوچه آمدند..مریم دانست بخاطر مهمانیست با چشمان گشاد به آنها که به سمت خانه ویلای می رفتند نگاه کرد.
-خانم بهتر زودتر برید خونه
مرد رفت..مریم با لرزش دستش گوشیش از کیف بیرون آورد و شماره پریسا گرفت.بوق می خورد اما جوابی نمی داد..لبش می جوید، بی فایده بود…باید به خانه می رفت،امشب هم خواهرش شاید با رضایت پدرش بیرون بیاید.
سوار ماشین شد و به خانه رفت..حالش مساعد نبود..بدون نگاه کردن به کسی به اتاق رفت و در را محکم کوبید..هر سه به رفتار مریم متعجب شدند.
مهیار:مریم بود؟
سایه:آره
پرویز:چش بود؟
مهیار دستی به صورتش کشید: حتما بخاطر خواهرشه
پرویز:برو پیشش ببین چی شده
-فکر نکنم چیزی به من بگه
-قضاوت نکن…اون الان به یکی احتیاج داره،نمی خواد حرفی بزنی فقط کنارش باشی کافیه..اگر خودش خواست حرف می زنه 
لبخندی زد:پس اینجوری با مامان رفتار می کردی که بدون شما جایی نمی رفت؟
تبسم غمناکی کرد:آره
خم شد..دستش به جلو و پایین تکان می داد..میز پیدا کرد وبشقابش گذاشت…بلند شد و به طرف اتاق رفت.صدای گریه آرامش می آمد…آهسته به سمت تخت رفت… دستش به جلو می کشید وبازوی مریم خورد… به هلو کنارش دراز کشید…آرام در اغوشش گرفت مریم مقاومتی نکرد وچیزی نگفت…بعد از چند دقیقه پرسید.
-چی شده موش کوچولو؟
منتظر همین یک جمله بود که خودش را سبک کند:پریسا…
-پریسا چی؟ اتفاقی براش افتاده؟
نچی کرد که خندید:بقیه نچت چی میشه؟..بازم اذیتت کرده؟
-آره حرف گوش نمی کنه..خستم کرده،هر چی بهش می گم کارت اشتباه گوش نمی کنه
-الهی من فدای اون دل مهربونت برم 
حرفش دل مریم رابا حس خوشی قلقلک داد.
-بعضی وقتا باید به آدما فرصت تجربه کردن داد…بیشتر وقتا حرف کاری نمی کنه تو نمی تونی خواهرت وتغییر بدی، باید بذاری کارشو انجام بده… وقتی حمایتتو نمی خواد تو دیگه وظیفه ای نداری
-یعنی بذارم هر کاری می خواد بکنه؟
-اگه دوست نداری می تونی دست وپاش وببندی بندازی تو اتاق درو هم قفل کنی..اینجوری د رامانه؛اما ذهنش و نمی تونی زندانی کنی…چون به محض آزاد شدن دوباره بر میگرده سر کار قبلیش
برای دل مشوشش حرف هایش تسکین دهنده بود…چقدر خوب حرف می زد …لبخندی زد:می گی چیکار کنم؟
-بذار هر کاری که می دونه درسته انجام بده…تو اندازه کافی گفتی چی درسته چی غلط،مگه نه؟
-آره خیلی
-خب…اینجوری هر اتفاقی افتاد نمی تونه کسی رو جز خودش مقصر بدونه 
-ممنون
-خواهش…پاشو بریم شام
-مگه نخوردی؟
دست روی صورتش کشید:بدون تو غذا مزه نداره
مریم هنوز گیج از احساسات مهیار خبر نداشت…و این حرف ها و دلداری ها و قربان صدقه رفتن ها را به حساب روزهای تنهایی وعادت می گذاشت…در کنار هم شامشان خوردند.
مدت زیادی بود خوابیده اما خوابش نمی برد به مهیار که طلاق باز خواب رفته نگاه کرد … نگاهش به بدن زیر پتو افتاد،حسی او را قلقلک می داد…یک چشمش به او بود و آهسته پتو از رویش پایین کشید…به بدنش نگاه کرد ..با سر انگشتانش روی صورتش می کشید..مهیار بیدار شد چشمانش نیمه بازکرد..اهسته از زیر چانه اش به روی بدنش کشید،پایین امد به دورنافش دایره کشید دوباره بالا رفت،مهیار سعی می کرد خنده اش کنترل کند…خوابش نمی برد کلافه شده بود،به شکم مهیار که موقع نفس کشیدن بالا پایین می رفت نگاه کرد.به طرفش رفت سرش روی شکم مهیار گذاشت…همچون گهواره سرش آهسته تکان خورد وخواب رفت.
مهیار لبخند محوی کرد:اینجا جای خوابیدن بود دختر؟
تا صبح تکان نخورد که مریمش راحت بخوابد.
******
سر میز صبحانه…پرویز جعبه ای جلوی مریم گذاشت:این برای شماست
-چیه؟
-یه هدیه است که ازاین به بعد نگی آقا پرویز
به پدر شوهرش که لبخند مهربانی بر لب داشت نگاه کرد با گفتن این حرف به او فهماند خواسته یا ناخواسته پدر شوهراوست است…پس آقا پرویز غریبه است. 
سرش پایین انداخت:ببخشید حق با شماست
پرویز:اگر منم بودم با کسی که با زندگیم…. 
به مهیار نگاه کرد وچیزی نگفت:اینارو ولش کن کادوتو باز کن
مریم در جعبه باز کرد با دیدن سوئیچ با گیجی به پرویز نگاه کرد:این…
-یه هدیه است لطفا قبولش کن…اگر بیرون کاری داشتی،معطل اتوبوس وآژانس نشی
-ممنون
مهیار:به منم میگید کادو چیه؟
پرویز:یه پروتون ..امیدوارم دوست داشته باشه
-من ..من واقعا نمی دونم چی باید بگم؟خیلی ممنون
مهیار:عزیزم گواهینامه داری که به کشتنمو ندی ؟
مریم:بله دارم
پرویز:می خوای امروز با مهیار برید یه دور بزنید ببین چه جوری؟
به مهیار نگاه کرد:نه..راستش،من قراره امروز،….اگر اجازه بدید برم به پدرم یه سر بزنم
مهیار:خب منم میام
-شاید بمونم
این یعنی نمی خواهد او را ببرد اصرار نکند.پدرو پسر فهمیدند وباز سکوت کردند 
سر تکان داد:باشه
مریم بلند شد:میرم حاضر شم برم
مریم لباس پوشید.. پالتوی سفیدش با چکمه وشلوار جین وروسری سفید کیفش برداشت وبا یک خداحافظی از آنجا رفت..درپارکینگ به ماشین آلباویی که چشمک میزد نگاه کرد لبخندی زد وسوار شد،روی داشبور پاکتی بود برداشت:
یادداشت پرویز:یه مقدار پوله اگر کمه ببخش…نمی خوام فکر کنی صدقه است یا ترحم..تو دختر منی پدری که به دخترش پول میده نارات نمی شه
کارت بانکی درون آن برداشت..کارت به انگشتانش زد..با دنده عقب به بیرون رفت..پرویز با فنجان قهوه از پنجره آشپزخانه به او نگاه می کرد…شاید بتواند با مال دنیا او را کنار پسرش نگه دارد.
***** 
مریم به فروشگاه رفت و مایحتاج خانواده اش خرید..در صندوق عقب ماشین گذاشت و راهی خانه پدری اش شد.
زنگ خانه زدپریسا از حیاط گفت:کیه؟
-منم
پریسا در باز کرد با دیدن مریم در آن لباس ها سوتی زد وگفت:بابا خوش تیب از این ورا؟چه لباسای اعیونی بهت میادا
-شما لطف دارید…میشه برید کنار می خوام بیام تو
کنار رفت:بفرمایید 
ناهید با دیدن آن اشک شوق در چشمانش جمع شدبه طرفش امد وروبوسی کرد:فدات شم مادر چه خوشگل شدی
-ممنون..بابا خوبه؟
-الحمدوا…
مریم برگشت:پریسا بقیه خریدا رو از صندوق عقب بیار
ابرویی بالا انداخت وگفت: احیانا اونجا خدمتکار داره که دستور می دی؟
-لطف خریدا رو بیار
-آها حالا شد
با هم وارد خانه شدند مریم خریدای در دستش در آشپزخانه گذاشت ناهید:
-چه خبره واسه چی اینقدر خرید کردی؟
-لازم میشه…بابا باید تقویت بشه،خوابه؟
-نه بیدار
پریسا با خرید وارد میشد که گفت:مریم جون دفعه دیگه خواستی پولــتو به رخمون بکشی راهی دیگه ای هم بود
جوابش نداد و به طرف اتاق پدرش رفت…روی تشک به بالشت تکیه داده وبا عینک روی چشمش روزنامه می خواند…مریم به چهار چوب تکیه زد وبا لبخند گفت:
-خسته نشدی اینقدر خوابیدی پیر مرد؟
جواد سر بلند کرد با دیدن مریم روزنامه اش کنار گذاشت وخندید…دستانش باز کرد:بیا که دلم برات شده یه ذره
مریم در آغوشش رفت..بوسیدش،جواد صورت مریم را در دستانش قاب گرفت:چقدر خوشگل شدی؟این لباسا خیلی بهت میاد
-ممنون
-ماشین خودته یا شوهرت؟
مریم با اخم برگشت وجواد گفت:خجالت بکش پریسا این چه حرفی بود زدی؟
پریسا خیار می جوید گفت:آخ ببخشید یادم رفت شوهرتون از دیدن ناتوانه..ماشین و می خواد چیکار
مریم با اخم ودلخوری به پریسا نگاه می کرد،جواد:پریسا..
-بابا ولش کنید…عیب نداره
مادرش از پشت گفت:برو کنار…بگم خدا با زبونت چیکار کنه که فقط نیش می زنی؟این بدبخت که واسه دل خودش با اون پسر ازدواج نکرد،می خواست سایه پدر بالا سرت باشه؟فرداهر کی اومد خواستگاریت نگی بچه یتیمی
پریسا پوزخندی به مریم زد و بیرون رفت ناهید با چایی کنارش نشست:مریم پرسید:پریسا چیکار می کنه؟
-هیچی..کارای سابقش،زود میره دیر میاد…وقتی میاد هم می گه کتابخونه وپیش دوستام درس می خونم
مریم می خواست از آن شب بپرسد…مادرش رضایت داده؟ که پدرش روی دستش گذاشت:
-پریسا رو ول کن از خودت بگو..از زندگیت راضی هستی؟مهیار که اذیتت نمی کنه
مریم خندید:نه بابابنده خدا
چند دقیقه ای حرف زدند..به طرف موبایلش رفت:شماره ای گرفت بعد از چند بوق جواب داد:
-بله
-سلام منیره خانم..میشه گوشی رو بدید به مهیار؟
-بله خانم یه لحظه
مهیار روی تخت دراز کشیده بود و به موسیقی گوش میداد…منیره یک ضربه به در زد:آقا
برگشت:بله
-مریم خانم هستند با شما کار دارند
دستانش دراز کرد منیره گوشی در دستانش گذاشت:جانم
-می خواستم بگم شب پیش مامانم می مونم
-باشه
-کاری نداری؟
-نه صبر کن
-چی؟
باید موضعی برای بحث پیدا می کرد:حال بابات خوبه؟
-آره بهتره
-فردا که میای؟
-آره
-خوبه
چند ثانیه مکث مریم گفت:اگه چیزی نمی خوای بگی قطع کنم؟
-هان؟آره..کاری ندارم
-پس خدا حافظ
-خدا نگهدار
قطع کرد..مهیار زیر لب گفت:بی احساس نذاشت بیشتر حرف بزنیم
******
فصل نهم
سر سفره شام مریم نگاهش به پریسا بود امشب باید اتمام حجت می کرد..پریسا متوجه نگاه های او شد سرش بلند کرد…چیز ی نگفت ومشغول خوردن شدند…هنگام سفره جمع کردن مریم آهسته به پریسا گفت:
-بیا پشت بوم کارت دارم
پریسا ظرف های کثیف برداشت: جایی نمیام حرف داری همین جا بزن 
به آشپزخانه رفت مریم پشت سرش راه افتاد…یک دست به کمر ودست دیگرش روی سنگ کابینت گذاشت به صورت پریسا که در حال خالی کردن برنج در قابلمه است نگاه کرد:
-یه حرف هایی دارم نمی خوام کسی بشنوه 
به چشمان گردش که با ابروهای هشتی زنانه گرد تر شده نگاه می کند:پشت بوم سرده 
-حرف دارم
-حرفات اینجا هم می شه زد
بایک نگاه دیگر بیرون رفت،پریسا پوفی می کشید وپشت سرش رفت..به پشت بام کنار خواهرش می ایستد..شال بافتنی دور خودش پیچانده،پریسا بینیش بالا می کشد:
-جا قحط بود برای حرفات اینجا اومدی؟یخ کردم
لبخند میزند هنوز نگاهش به رو به رو است:جای قشنگی نیست نه؟خونه خراب،کوچه های تنگ…فقر داد می زنه
پریسا پوزخند می زند:اومدی ویوی محلمون ونشونم بدی؟
به خواهرش که دستانش در جیب کاپشنش کرده نگاه می کند:اشتباه نکن پریسا ویوی خونه این نیست
-پس چیه خانم فیلسوف؟
-خانواده
-جان؟!!خانواده؟!!!
بلند می خندد:مریم دوروز رفتی اون بالا حرفاتم قشنگ شده…اگه حرف دیگه ای نداری من برم؟
-بیشتر پولدارا سعی می کنن ویوی خونشون کوه ودرخت وپارک وشاید برج میلاد باشه،اما فقریا همین که یه چهار دیوار بشه اسمشو گذاشت خونه که از سرما نلرزیم وتوگرما خنک شیم وبهش پناه ببریم کافیه …وقتی می گم ویوی یعنی خانواده یعنی اینکه پدر ومادر از پنجره عمرشون به بچه ها شون نگاه می کنن..اگر به جایی برسن خوشحال میشن زحمتاشون به هدر نرفته….اگر شاهد بدبختیشون باشن افسرده میشن که چرا بیشتر تلاش نکردن
پریسا سرش پایین انداخته وبا تکه سنگی بازی می کند ومریم به اوخیره شده می خواست حرف آخرش را بزند:
-هیچ وقت فکر نکن شومینه وشوفاژ خونه رو گرم میکنه…همین که ما پشت همیم توی اتفاقات خوب وبد و بهم دگرمی میدیم…فضای خونه گرم میشه
پریسا کلافه شد:حرفات قشنگه…ولی فکر نکنم منو کشونده باشی برای این؟
-آره…چون میخوام پشتت وخالی کنم،دیگه تحمل وزن کاراتو ندارم(به چشمان هم خیره شدند)خیلی باهات حرف زدم،همه رو پای نصیحت وحسادت گذاشتی
آخرین حرفام پریسا…….اگر با پسری دوست می شی که به گفته خودت بخاطر ازدواجه سعی کن چشمت دنبال پول وثروتش نباشه…پول می تونه تمام آرزوهای دنیاتو که خرید وزندگی راحت تره برآورده کنه اما ستون محکمی برای زندگیت نیست، 
دستش را روی شانه خواهرش گذاشت: از امشب آزادی هر کاری می خوای بکن،اما مواظب آبروی بابا ومامان باش..نذار یکی بهشون خبر بده که دخترتو تو ماشین یکی دیدن
لبخندی میزند وبا قدم های آهسته از آنجا دور می شود پریسا ماند وحرف های خواهرش…حرف هایی که می داند دیگر زده نمی شود…نمی دانست از اینکه دیگر کاری به کارش ندارد خوشحال باشد یا از اینکه دیگر کسی نیست از او حمایت کند،پشتش باشد ناراحت؟!!!فعلا حسی نداشت جز ناراحتی.
*****
سایه به اتاق برادرش رفت وقتی با چشمان بسته او رو به رو شد محکم به شکمش زد:آی…سایه
با خونسردی گفت:جانم
-شکمم له شد
-دردت گرفت؟
-نه فقط فکر کنم دیگه روده ندارم
-ببخشید اومده بودم نقاشیم وبهت نشون بدم..20گرفتم
-تو که همیشه بیست می گیری
-نمی خوای بدونی چی کشیدم؟
-چرا بگو
مهیار نشست سایه کنارش، انگشت اشاره برادرش روی نقاشی هایش می کشید:
اینجا باغ سیبه اینم یه درخت…اینم یه دونه سیب که زیر درخت افتاده…اینم خورشید وابره..اینجام خونه ی باغبوشنه…میدونی این چیه؟
-نه
-این تویی داری سیب می چینی ..چشماتم خوب شده…قشنگه؟
لبخندی زد:آره خیلی
نفسی کشید وخوابید سایه با عروسکش کنارش به چشمانش نگاه کرد وگفت:
-اگر میشد چشم عروسکا رو به آدما داد…چشم یکی از عروسکامو بهت می دادم تا دوباره ببینی
مهیار نمی دانست به این همه حس لطیف و پراز محبت کودکانه ی خواهرش چه بگوید…خواهرش در آغوش گرفت:
-وقتی تورو دارم چشم می خوام چیکار 
-داداش
با بغض صدایش گفت:جونم
سایه نشست به چهره ی برادرش دقیق شد:تو صورت من ویادت هست؟
بغض لعنتی دست بردارش نبود..چه بگوید از دوسال پیش چهره اش حتما تغییر کرده:آره چشمای عسلی..بینی کوچولو..لبای غنچه ای وموهای مشکی
خندید:آره همین جوریم 
در آغوشش برادرش فرو رفت:امشب مریم نیست خیلی خوبه..جام بازه
-سایه دیگه این حرفونزن
-چرا؟
-چون من ناراحت میشم
اخم کرد:پس اون وبیشتر ازمن دوست داری آره؟
مهیار نمی دانست چطور باید برای او توضیح دهد که هر شخصی در زندگی وقلب او جایگاهی دارند..ومریم بالاترین جایگاه را به خود اختصاص داده است.
-من تو رو دوست دارم
بغض کرد:دروغ نگو،تو مریم بیشتر می خوای
می خواست برود که مهیار او را گرفت:کجا میری وایسا ببینم
-ولم کن…تو قول دادی اگه زن بگیری من بازم پیشت بخوابم برام قصه بگی
-هنوز سر قولم هستم…اما همه شبا نمی تونی تو این اتاق بخوابی،می ریم تو اتاق تو اونجا برات قصه میگم خوبه
-چرا دیگه من ودوست نداری؟
-دارم سایه جان
-بگو به جون تی تی(عروسکش)
مهیار خندید چقدر جان عروسکش مهم بود که برای باور کردن حرفش باید جان عروسک بی جان قسم بخورد.
-به جون تی تی 
سایه خوابید:حالا که من ودوست داری بگو من و بیشتر می خوای یا مریم؟
مهیار پیشانیش خاراند:آآ..خب،دوتاتون اما…
سایه منتظر بود اما کی بیشتر،مهیار فکر میکرد روزی که خودش خاطر پسری بخواهد بین عشقش وبرادرش کدام را انتخاب می کند؟
-تو رو بیشتر دوست دارم
محکم صورت مهیار بوسید:می دونستم،حالا برام قصه بگو بخوابم…فردا کلاس دارم
-سایه جان تو دیگه بزرگ شدی قصه چیه؟
-تورو خدا
-باشه..بگیر بخواب
باز هم با قصه دختر شاه پریون وشنل قرمزی وسیندرلای قصه ها خوابید.
**** 
پرتو نور خورشید خودش را از لا به لای پرده اتاق به داخل فرستاد…خودش را در کف اتاق پهن کرد؛با گذشت زمان نور هم آرام آرام خود ش را از تخت مهیار بالا فرستاد وروی صورت وبدنش نشست آما آنقدر حرارت و گرما نداشت که مهیار بیدار شود.
امروز دو روز است که نیامده، یک روز مریم شده سه روز…حتی زنگی هم نزد حال همسرش بپرسد.دلتنگش بود، بلند شد آرام به سمت میز آرایشی می رود، م یخواست با بوئیدن عطرش دلتنگی وخاطرش را آرام کند.به میز نزدیک شد..دستش را روی آن می کشید..هیچ لوازم آرایشی نبود.
تبسم نمود:مریم آرایش نمی کنه،حتما خوشگل دیگه
باز دستش کشید سمت چپ عطریات خودش بود ..سمت راست یکی از شیشه ها برداشت بویش کرد خودش نبود…دیگری برداشت باز هم نه…دستش روی میز به دیگری خورد …افتاد… شکست…صدایش در اتاق پخش شد…مریم که تازه وارد شد بود با شنیدن صدا خود را به اتاق رساند.
با دیدن مهیار که مشغول جمع کردن شیشه بود گفت:مهیار 
با شنیدن صدایش با خوشحالی برگشت:سلام،
مریم با دیدن شیشه عطرشکسته کامیار که در آخرین دیدارشان خریده بود اخم کرد با خشم داد زد:واسه چی این عطرو شکوندی؟
باصدای فریادش که همچون طبل بود شوکه شد فکر نمی کرد اینقدر برایش مهم باشد:ببخشید حواسم نبود یکی برات می خرم..اسمش چیه؟
نشست تکه بزرگ شیشه در دست گرفت تکانش داد:این کادو بود می فهمی؟چطور می خوای بخریش؟
-من که گفتم ببخشید
صدایش بالا تربرد:ببخشید تو، شیشه عطر من ودرست نمی کنه…این عطرو عزیزترینم بهم داده بود
اینجور مواقع باید دلداری می داد«اشکال نداره، فدای سرت یکی دیگه می خرم» باید برای ندیدنش دلش به رحم بیاید نه اینگونه فریاد بزند…. مهیار شرمنده سرش پایین انداخته بود..می خواست بپرسد عزیزت مرد است یا زن؟!!!اما ترسد عزیز خودش ناراحت شود…مریم بدون توجه به انگشت خون امده همسرش بیرون رفت وغرولند کرد:
-چه گناهی در حقت کردم که شوهر کور نصیبم شد
خشکش زد…شکست…ریز شد…چقدر حرفش سخت وگران بود،مرد بود غرورش له شد..می توانست فریاد بزند«کسی تورو مجبور نکرده بود خودت وارد زندگی یه مرد کور شدی»اما نتوانست فقط قطره ای بود از قلب درد اورش چکید…بلند شد به سمت روشور رفت،انگشتش را با قطره قطره اشکش شست…دستش روی جعبه حرکت داد بازش کرد…با دست روی همه می کشید برای چسب….افتادن…نشست…به دنبال چسب روی زمین دست می کشید…پیدا نکرد،فریاد زد:
-ازت متفرم..ازت بدم میاد
بلند گریه می کرد..خودش هم نمی دانست از چه کسی متنفر است ؟خودش؟زندگیش؟سرنوشتش؟…شا ید مریم؟…نه با هر که بود با مریمش نبود.
-خدا چرا من؟چرا این بلا رو سر من آوردی؟چرا؟چرا؟
به زحمت با کشیدن دست روی زمین چسب پیدا کرد به انگشتانش زد…کاش چسبی هم برای قلبش بود….به طرف کمدش می رفت که شیشه ای در پایش رفت«آخ»صورتش جمع کرد.بی خیال پایش شد.به طرف کمد رفت پالتویش پوشید…کارتش از میز برداشت..بیرون رفت،باران شدیدی می بارید،به کوچه رسید یادش آمد عصایش نیاورده…برنگشت،دستش به دیوار می کشید وراه می رفت..به راست پیچید…راه گلفروشی همین بود اگر عوض نشده باشد،مردی به او تنه زد ورفت.
مهیار:ببخشید آقا؟؟
مرد برگشت:بله؟؟
-ببخشید اینجا یه گلفروشی هست؟
مرد به چشمان ثابت که رو به رو خیره بود نگاه کرد:آره از…بیا می برمت
-ممنون
با خودش به در گلفروشی برد:اینجاست…می خوای وایسم تا خونتون ببرمت
مهیار خندید:نه آقا ممنون راه رو بلدم
نگاه به سر تا پای او انداخت:باشه…از پله ها میری بالا مواظب باش
-باشه مرسی
مهیار با احتیاط بالا رفت…به دنبال دستگیره روی در دست می کشید..هلش داد…وارد شد…گلفروش که کار مشتری راه می انداخت با لباس خیش مهیار با لحن بدی گفت:
-بفرمایید آقا
-گل می خواستم
-باشه..پس لطفا داخل نیاید مغازه خیس میشه 
دستانش مشت کرد…لحن و برخوردش مثل گدا ها بود،اگر محتاج گل نبود یک دقیقه دیگر انجا نمی ایستاد.مرد کار مشتری راه انداخت.
-چه گلی می خوای؟
-مریم با اشک مریم
مردی سری تکان..انگار در شناسایی گل تبهر داشت:چند شاخه؟سه تا خوبه؟
-نه..15 تا بشه
به پالتوی گران قیمت پسر جوان نگاه کرد حتما پول دارد که این همه شاخه می خواهد.گل به صورت زیبایی تزیین کرد جلویش ایستاد:
-بفرمایید
مهیار برداشت..کارتش به او داد:بفرمایید حساب کنید
مرد کارت برداشت و با بی انصافی تمام..بیشتراز مقدارش برداشت. مهیار گل ها را برداشت و با بوئیدنش بیرون امد،شدت باران با باد همراه شده بود…می دانست با این وضع مثل موش اب کشیده می شود هر بلایی می خواهد سرش بیاید گل ها برای آشتی باید سالم به خانه برسد.گل ها زیر پالتویش پنهان کرد…خیس خیس شد…شلوارش چسبیده به پایش…درد پایش از بریدگی در کفشش خون می امد..برایش مهم نبود..گل باید سالم برسد،تکه سنگی جلویش بود..ندید..افتاد،زانویش درد گرفت…اما دردش به اندازه حرف آزار دهنده مریم نبود…به خانه می رفت دست وپای سرما زده اش می لرزید.استخوان پایش هم می سوزد.در باز شد مهیار با همان وضع داخل شد.
منیره با دیدنش به صورتش زد:خدا مرگم بده…آقا این چه بلایی سر خودتون آوردید؟
دندان هایش قرچ قرچ صدا می داد:مریم..مریم کجاست؟
-اتاقتون..داره شیشه ها روجمع می کنه
به آنجا رفت در قاب در ایستاد مریم که مشغول جمع کردن بود…برگشت با دیدن مهیار بهت زده گفت:کجا بودی؟واسه چی خیسی؟!!
به گل های هم نامش در دستش نگاه کرد…مهیار چند قدم جلوتر آمد:رفتم برات گل بخرم
-واسه چی؟
-معذرت خواهی وآتشی؟به خدا نمی دونستم اینقدر رو عطرت حساسی
مریم جلو تر رفت پالتویش کشید پایین:اینو در بیار سینه پهلو می کنی
عقب رفت:اول بگو منو بخشیدی؟…دلم برات تنگ شده بود می خواستم با عطرت دلتنگیمو برطرف کنم
گل ها را بالا آورد:حالا می بخشی؟
مریم به گل های نابود شده که چند شاخه اصلا گلی نداشتن…بقیه یا پلاسیده شده بود یا پر پر شدند..فقط دو شاخه اشک مریم سالم مانده بود.گل ها را از دست لرزانش برداشت:
-گلای قشنگیه ممنون…معذرت می خوام سرت داد زدم
-اشکال نداره دعوا نمک زندگیه
-برو حموم برات لباس میارم 
مهیار به حمام رفت و مریم از روی بی حوصلگی لباسی برداشت اگر می دانست چقدر برای مهیار مهم است اینطور هر لباسی میدید بر نمی داشت.
به در حمام زد…در باز کردبه بدنش نگاه کرد..سرش پایین انداخت..چطور می تواند شب ها از این بدن دوری کند؟
مهیارکه دستش خشک شده بود خندید:می خوای بیای تو ؟
-ها؟ 
-یا لباسو بده؟یا بیا تو
مریم لباس به دستش داد:ممنون تنهایی بهتره 
-حموم؟اتفاقا خانوادگی بهتره..می خوای امتحان کنی؟
-نه مرسی
یک قدم رفت که صدایش زد:مریم باندو برام میاری؟
به زیر پایش که خون جمع شده بود نگاه کرد:واسه چی با پای زخمی رفتی حموم؟
خندید:عیبی نداره…حالا باندو میاری؟
-باشه 
بدون اینکه بخواهد پای همسرش ببندد فقط لوازم به او دادو به طبقه پایین رفت منیره با دلخوری که از مریم داشت به اونگاه کرد:
-شیر وبراش می بری یا ببرم؟
لحنش کینه توزانه وبد بود.
-خودم می برم ممنون
شیر برداشت و به بالا رفت…مهیار روی تخت نشسته وموهایش خشک می کند…کنارش نشست.به همان سمت چرخید:
-برات شیر آوردم
مهیار با خوشحالی که زنش به فکر بوده تشکر کرد..در حالی که اینطور نبود…مریم دسته لیوان در دستانش گذاشت..مهیار دستش روی دستان مریم گذاشت..مریم حس کرد چقدر گرم است حتی از لیوان در دستش
-اسم عطرت و بگو برات بخرم
-نمی خواد ولش کن
-هنوز ناراحتی؟
-نه
-پس چرا لحنت دلخوره؟
باز هم دستش رو شده بود به او نگاه کرد و گفت:خب از دستت ناراحتم،اون عطر خیلی برام عزیز بود..خودم خودش هم صاحبش
-باز هم نتوانست بگوید «زن است یا مرد؟»ولی مهم نبود..مهم این است که او فعلا در کنارش است…دستش بالا آورد وبازوی مریم گرفت.
-بازم معذرت
عطسه کرد:بدنم درد می کنه
مریم با نگرانی بلند شد:بخوابی بهتر می شی
-مریم
-بله
به دلش ماند یک بار بگوید «جانم»ولی اعتراضی نکرد وگفت:پیشم می خوابی؟
نمی خواست دلش راضی نبود اما باشه ای گفت وکنارش دراز کشید..مهیار با سرفه خندید..به عقب هلش داد:
-گفتم بخواب نه بچسب…برو اونور تر اگر سرما خورده باشم می ترسم تو هم بگیری
چقدر به فکرش بود و او نمی دانست…مریم عقب تر رفت و نفهمید همسرش با عطر تنش آرام می گیرد و می خوابد.چند دقیقه بعد نفس هایش منظم شد و خواب رفت…مریم روی پیشانیش دست کرد ..داغ بود،ترسید سریع نشست…به شکمش دست گذاشت،تب داشت پایین رفت با یک ظرف آب و پارچه برگشت و مشغول پاشویش شد…بیشترا زاینکه نگران حالش مهیار باشد می ترسید پرویز او را مقصر بداند.
تبش پایین نمی آمد..تنفسش تن تر میشد رعب و وحشت مریم هم بیشتر…با همان حال به سمت تلفن دوید و شماره اورژانس گرفت..منیره:
-چی شده خانم؟
-حالش بده؟
منیره با این حرف به سمت اتاق رفت…مریم در حیاط منتظر بود،پانزده دقیقه طول کشید که بیاید.
-چرا اینقدر دیر کردید؟
-بیمار کجاست؟
-بفرمایید 
مریم به همراه دکتر به اتاق رفت:مشکلشون چیه؟
-تب دارن
دکتر با زدن یک سوزن رو به مریم گفت:این برای تب بر بود حالش که بهتر شد پیش یه دکتر ببریدش شاید مشکل دیگه ای هم داشته باشند.
هنوزچند دقیقه ای از رفتن آنها نگذشته بود که پرویز با چهره نگران وآشفته وارد شد مریم کنار تخت نشسته بود با دیدن پرویزتعجب کردو بلند شد:
-سلام
بدون جواب کنار پسرش نشست روی پیشانیش دست گذاشت:چش شده؟صبح که رفتم حالش خوب بود؟
-نمی دونم چی شده؟
پرویز مشکوک به مریم نگاه کرد…وقتی نگرانیش را دید سر پسرش بوسید و بیرون رفت..مریم هم آهسته پشت سرش رفت صدای پرویز شنید:
-منیره خانم یه لحظه بیا
مریم نزدیک تر رفت و خودش را پشت یک ستون پنهان کرد..پرویز:مهیار برای چی اینجوری شده؟
-از قدیمم گفتن زن وشوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن…آقا من نمی خوام تو زندگی این دو تا دخالت کنم چون شما گفتید می گم…صبح مریم خانم با آقا نمی دونم سر چی دعوا می کنن…آقا هم تو بارون صبح رفت بیرون وبا چند شاخه گل برگشت…وقتی آقا مهیار برگشت انگار انداخته باشنش تو حوض
پرویز که حالا از موضوع خبر دار شده بود با کلا فه گی صورتش مالش داد پوفی کشید:خیلی خب…من نیم ساعت دیگه عمل دارم اگر حالش بد شد حتما زنگ میزنی فهمیدی؟
-بله آقا چشم خیالتون راحت
وبا یک خدا حافظی خانه را ترک کرد..مریم با عصبی به طرف منیره رفت:
-ازت همچین انتظاری نداشتم منیره خانم…چطور می تونی خبر چینی کنی ها؟
-خانم من کی خبر چینی کردم
-واسه چی زنگ زدی آقا پرویز بیاین…اصلا به شما چه من ومهیار دعوا کردیم؟
-خانم به خدا آقا خودشون زنگ زد که حال مهیار بپرسه منم گفتم حالش خوب نیست…الانم خودش بهم گفت چی شده؟
-خب می گفتی نمی دونم نمی تونستی؟
-آقا پرویز باور می کنن؟نمی گن تو خونه بودی از چیزی خبر نداری؟
-بله میشه،شاید یه مسئله خصوصی بین ما اتفاق افتاده باشه می گفتی نمی دونم 
این را گفت و به اتاقش رفت.منیره با چشم غره به رفتنش نگاه می کرد.
سایه با دو وبا پاستیل های در دستش خودش را به اتاق برادرش رساند..به محض باز کردن در و دیدن دست برادرش در دستان مریم که کنارش نشسته ترسید و گفت:
-چی شده؟
مریم به او نگاه کرد و دستان مهیار رها کرد:سلام سایه ..چیزی نیست سرما خورده
کیفش روی زمین انداخت و روی تخت کنارش نشست:داداش..داداش
-هیشش…خوابه
مهیار چشمانش باز کرد و سرفه خش داری که گلویش در اورد کرد.
-چی شده داداش؟
-سرما خوردم
-چرا؟تو که حالت خوب بود
-دیدم داره بارون میاد گفتم حیفه تو اتاق باشم..رفتم زیر بارون که سرما خوردم
نچ نچی کرد وگفت:امان از دست جوونای این دوره زمونه…برات پاستیل خریده بودم…مجبورم بذارم تو یخچال وقتی حالت خوب شد بخوری
دستش دراز کرد سایه صورتش جلو برد…صورتش لمس کرد وگفت:ممنون عزیزم
برادرش بوسید و اتاق خارج شد…مهیار با سردی که از سمت چپش به مشامش می رسید…سرش را به همان سمت چرخاند.
-مریم اینجایی؟
دستانش گرفت:آره اینجام کاری داری؟
مهیار دستانش مریم بالا آورد و بوسه ای بر آن زد:برات درد سر درست کردم شرمنده،شدی پرستار ما
-نه بابا..عیبی نداره،می رم برات سوپ بیارم 
-دستت درد نکنه
مریم به آشپزخانه رفت وزیر چشمان خصمانه و گله مند منیره خانم سوپ کشیدو به اتاق مهیار برد.کنارش روی صندلی نشست..مهیار دوست داشت قاشق به قاشق سوپ در دهانش بگذارد اما با حس بشقابی که روی دستانش قرار گرفت فهمید خودش باید بخورد.
بعد از خوردن نهار سایه کنار برادرش نشسته بود و از اتفاقات مدرسه تعریف می کرد که مریم با دیدن آنها گفت:
-سایه غزاله خانم اومده برو درست و بخون
-بهش بگو امروز درس تعطیله…می خوام از داداشم پرستاری کنم
مهیار:الهی من قربون پرستارم بشم،برو درست و بخون سایه
مریم:تو برو من مواظب مهیار هستم حالش بد شد خبرت می کنم
سایه با اخم گفت:خدا نکنه داداشم حالش بد بشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا