پارت 8 رمان اسطوره
-من با تو چیکار کنم دختر؟
کمی قدمهایم را تند کردم..نزدیکش شدم ولی تا خواستم صدایش بزنم…پایش روی پوست موزی لغزید و میان زمین و آسمان معلق شد…نفهمیدم چطور دست بردم و بازویش را گرفتم و چطوری در آغوشم جا خوش کرد…اما اندام دخترانه و لرزانش..خاطره ای محو و آشنا را در ذهنم زنده کرد…انگار که این صحنه را جای دیگر هم دیده و لمس کرده بودم…چند لحظه در چشمان ترسیده اش خیره شدم و به محض یادآوری موقعیتم…دستم را از روی سینه اش که به شدت بالا و پایین می شد برداشتم…! رنگ پریده اش در کسری از ثانیه به سرخی گرایید…سرش را پایین انداخت و سه بار پشت سر هم سلام کرد…حال منهم دست کمی از او نداشت…از لمس نقطه ممنوعه بدن دختری که به من علاقه داشت…به شدت کلافه شده بودم…با بدخلقی گفتم:
-حواست کجاست؟خوبه اینقدرم سر به زیری و پوست موز به اون گندگی رو نمی بینی.اگه سرت می خورد لبه این جدول..مغزت متلاشی می شد خانوم.
لرزش واضح دستش را می دیدم.آنقدر سرش را در گردنش فرو برده بود که نمی توانستم حالت صورتش را درست تشخیص دهم.
-ببخشید…!
بابت زمین خوردنش از من عذرخواهی می کرد…اوف..!
کف دستم می سوخت…انگشتانم را مشت کردم و گفتم:
-چیزیت نشد؟
دست او هم به سمت مقنعه اش رفت و آن را روی سینه اش کشید و با این حرکت…نگاهم را روی برجستگی اش خیره کرد.از شدت غضب دندانهایم را روی هم مالیدم و در دل گفتم:
-لعنت به تو دانیار…!
صدای آرامش حرص دلم را بیشتر کرد.
-نه…خوبم…!
با همان غضب و حرص گفتم:
-چقدرم که دیر سر کار میای…مگه قرارمون هشت نبود؟
چند لحظه مظلومانه نگاهم کرد…تا به حال همچین برخوردی از من ندیده بود…!
-اتوبوس دیر اومد…معذرت می خوام…!
برای مظلومیتش دلم سوخت…خودم هم نمی دانستم اینهمه عصبانیت و بی قراری از چه ناشی می شود…بدون هیچ حرفی رهایش کردم و جلوتر از او داخل شرکت رفتم…حتی منتظر رسیدنش نشدم و دکمه آسانسور را فشار دادم.
چشمانم را بستم تا از التهابم بکاهم…دانیار راست می گفت…این دختر “بچه” نبود…!
شاداب
حسرت زده و درمانده به مسیر رفتنش خیره شدم.از هیچ کس به اندازه خدا شکایت نداشتم.او که از حالم خبر داشت.او که می دید در این دو روز چه کشیدم تا بتوانم کمی بر خودم مسلط شوم.پس چرا دوباره تجربه بودن در آغوشی را که اینگونه بیچاره ام کرده بود،در دامانم گذاشت؟چرا اجازه نمی داد این دندان لق را بکنم و دور بیاندازم؟چرا نمی گذاشت فراموش کنم که داغ چه چیزی بر دلم مانده است؟چرا مرا در آتش اشتیاق یک طرفه می سوزاند و هردم شعله اش را فروزان تر می کرد؟منکه به خوش باوری و خیال پردازی خودم معترف بودم…پس چرا دوباره سودای این آغوش گرم و مردانه را در سرم می انداخت؟
او چرا اینهمه عصبانی بود؟به خاطر حواس پرتی یا تاخیرم؟هیچ وقت اینقدر بداخلاق و تلخ ندیده بودمش.حتی صبر نکرد که همراهش بروم.احتمالا نمی خواست در محیط کارش با هم دیده شویم.شاید چون من کوچک بودم…چه از لحاظ سنی و چه از لحاظ…!
کیفم را توی کمد میزم گذاشتم و کامپیوتر را روشن کردم.آنقدر بدنم کوفته بود که انگار واقعاً با سنگهای کف خیابان برخورد کرده بودم و آنقدر سرم درد می کرد که انگار به جای سینه محکم و تپنده دیاکو..با یک تریلی هجده چرخ تصادف کرده بودم.
ارباب رجوعهایش آمدند و رفتند.کارمندهایش آمدند و رفتند.آبدارچی بارها به اتاقش رفت و آمد.تلفن بارها زنگ خورد و من وصل کردم.ساعت چرخید و چرخید تا به دوازده رسید.یک ساعت دیگر وقت ناهارش بود و او یک ساعت قبل از غذا باید قرصش را می خورد.سه بار بلند شدم و باز نشستم.دوبار تا آبدارخانه رفتم و برگشتم.صدبار به خودم گفتم “به تو چه” و باز با نگرانی به ساعت نگاه کردم ودر آخر به این نتیجه رسیدم…که “او مرا دوست ندارد…منکه دوستش دارم”.برایش یک لیوان آب خنک بردم و وارد اتاقش شدم.
آرنجش را روی میز گذاشته و پیشانی اش را به کف دستش تکیه داده بود و آلبومی را ورق می زد.بدون اینکه سرش را بلند کند پرسید:
-چیزی می خوای؟
لیوان را روی میز گذاشتم و گفتم:
-قرصتون…!
-باشه…ممنون…!
همیشه می ماندم تا به چشم خودم ببینم که قرص را خورده و آبش را تا ته نوشیده.آلبوم را تا آخر ورق زد و بعد قرص را از کشوی میزش درآورد و گفت:
-یه گرافیست جدید قراره بیاد اینجا که طرحاش رو ببینم.از طرف مهندس حیدریه.به محض اینکه رسید معطلش نکن.کارمون بدجوری لنگه.
زیرلب گفتم:
-چشم.
لیوان را برداشتم که از اتاق بیرون بروم.صدایم زد.با همان کشش الف دوم اسمم که نمی دانم چطور اینقدر خاص تلفظش می کرد.
-شاداب…!
سعی کردم فکر نکنم..نه به زنگ صدایش..نه به رنگ نگاهش.
-بابت تولد دانیار ازت ممنونم واقعا سنگ تموم گذاشتی.
او هم برای من و احساسم سنگ تمام گذاشته بود…!
-و البته به نتیجه ای هم که می خواستی رسیدی.دانیار رو خوشحال کردی.
عضلات اطراف دهانم…لبخند زدن را از خاطر برده بودند…!
-و البته منو..!امیدوارم بتونم یه روز لطفت رو جبران کنم.
بی اختیار دستم را روی ابرویم کشیدم و گفتم:
-خواهش می کنم.
این تنها جمله ای بود که از میان تارهای صوتی متورمم می توانست خارج شود.به سالن برگشتم و مرد کوتاه قدی را منتظر دیدم.بلافاصله به سمتم آمد و گفت:
-من از طرف مهندس حیدری اومدم.می تونم آقای مهندس رو ببینم؟
آهی کشیدم و گفتم:
-بله.منظرتونن…اجازه بدین بهشون خبر بدم…
و گوشی را برداشتم و خبر رسیدن گرافیست جدید را به اسطوره بداخلاق و بی حوصله ام دادم…!
دیاکو
با بی میلی به طرحهای پیش رویم نگاه می کردم..از مهندس حیدری در عجب بودم که با گذشت اینهمه سال و اینهمه شناختی که از من و سلیقه ام داشت یک طراح معمولی و ساده را به عنوان گرافیست ماهر به شرکتم معرفی کرده بود.تمام رزومه اش را برای پیدا کردن یک نکته مثبت و بارز زیر و رو کردم…اما دریغ…! نه اینکه بد باشد..اما آنی نبود که من می خواستم.پرونده را بستم و بدون هیچ توضیحی گفتم:
-ممنون..شماره تون به منشی بدین.در صورت لزوم تماس می گیریم.
فکر می کنم از طرز نگاهم جوابم را خوانده بود.چون با ناامیدی گفت:
-یه آلبوم دیگه هم هست.می خواین اونم ببینین.
سری تکان دادم و گفتم:
-نیازی نیست.همین کافی بود.
بعد از بیرون رفتن مرد…شماره مهندس حیدری را گرفتم و قبل از اینکه حرفی بزنم صدای شوخ و سرحالش را شنیدم.
-نپسندیدی…نه؟
خندیدم:
-گذاشتیمون سر کار مهندس؟
-دقیقاً..می خوام اینقدر کارت گیر کنه که بلند شی بیای اینجا..می خوام ببینم تا کی می خوای از این پدر پیرت دوری کنی؟
با شرمندگی گفتم:
-چوبکاریم می کنین؟خودم به اندازه کافی خجالت زده هستم.ولی به خدا گرفتارم.
-گرفتار؟با این موهای سفیدم سرم شیره می مالی؟گرفتار یه روز..گرفتار دو روز…گرفتار یه ماه…گرفتار دو ماه…الان چهار ساله که تو به من سر نزدی پسر جان…! به خاطر گرفتاریه؟
پیشانی ام را خاراندم و گفتم:
-حق با شماست..گردن منم از مو باریکتره…هر تنبیهی هم که صلاح بدونین قبول می کنم.
صدایش دوباره شاد شد.
-آها…این شد یه چیزی..! امشب دست دانیار رو بگیر و بیا خونه ما…بابا مردم از دلتنگی واسه شما دو تا برادر.
حتی اگر دانیار بود…دیگر انرژی بحث کردن با او را نداشتم…!
-دانیار اینجا نیست…سر یکی از پروژه هاشه…ولی خودم خدمت می رسم.
-پس من و حاج خانوم واسه شام منتظرتیم…دیر نکنی که مادر جونت همین الانشم به خونت تشنه س…!
از لفظ مادر…دلم گرفت…و البته که حاج خانم کمتر از مادر نبوده برای من…!
-من مخلص مادر جونم هستم…قول می دم قبل از شما خونه باشم.
خب…انگار چاره دیگری نداشتم…بیشتر از این نمی توانستم این پیرمرد و پیرزن را که این همه به گردنم حق داشتند منتظر بگذارم…و البته شرمنده بودم..به خاطر کم کاری و کم لطفی خودم. ساعت چهار وسایلم را جمع و جور کردم و از اتاق بیرون رفتم.شاداب با کامپیوترش مشغول بود…به نظرم می رسید..ظرف این دو روز رنگ پریده و لاغرتر شده…! و چقدر از اینکه مسبب این اتفاق من و دانیار بودیم متاسف بودم. مرا که دید از جا بلند شد و گفت:
-تشریف می برین؟
در اینکه من این دختر را دوست داشتم و وجودش برایم منبع آرامش بود…شکی نبود…!در اینکه نجابت و سر به زیری و پوشش اش همان بود که من می خواستم…شکی نبود…!در اینکه قطعا زن زندگی می شد و مردش را خوشبخت می کرد..شکی نبود…! اما نه برای من…نه با من…حیف می شد…خیلی کوچک بود برای این حرفها…دلم نمی آمد فرصت جوانی کردن را از او بگیرم…و نمی توانستم به احساس دختری در سن او اعتماد کنم…نمی توانستم ریسک کنم و آینده هردویمان را به بازی بگیرم…نمی شد…نمی توانستم…!اصلا فکر کردن به شاداب حس گناه را در من زنده می کرد…حس سواستفاده گر بودن…حس جانی بودن…حس عراقی بودن..عراقی هایی که دخترهای نه ساله و ده ساله ایرانی را به غارت برده بودند…!نه…نه او زنی بود که من می خواستم و نه من مردی که حق او باشد..! اما این را چگونه تفهمیمش می کردم که آسیب نبیند؟
-آره…جایی مهمونم…زودتر می رم..کار خاصی پیش اومد با موبایلم تماس بگیر.
سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد…آهی کشیدم و خداحافظی کردم…نا خواسته باعث چه رنجی در این دختر شده بودم…!
خانه یاقوتی رنگ حاج رضا حیدری…همان بود که چهار سال پیش…با مشت های گره کرده و قلب درهم شکسته ترکش کرده بودم…همانی که در تمام این چهار سال نخواستم برگردم و ببینمش…حتی به قیمت دلخوری این زن و مرد مهربان و سالخورده…!توی ماشین ماندم و از پشت شیشه نگاهش کردم…زمانی اینجا خانه آمال و آرزوهایم بود..تنها دلخوشی آن روزهایم…! درختهایش هنوز هم تا توی کوچه شاخ و برگ داده بودند…همانهایی که همیشه حاج خانم نگران شکست کمرشان و از دست رفتن بارشان بود و حاج رضا…زیبایی خانه را به این پرپشتی و خمیدگی درختها می دانست…! از قرار هنوز کمر این درخت ها نشکسته بود و همچنان زیبایی خانه و کوچه را تامین می کردند..
دلم می خواست برگردم…بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم..درست مثل چهارسال پیش…همانطور که رفتم و رفتم…!دلم اینجا را نمی خواست…خیلی وقت بود که از قید این دیوارهای یاقوتی رها شده بود…نمی خواستم برایش یادآوری کنم…نه وقتش را داشتم و نه حوصله و نه توانش را…اما با این همه دینی که بر گردنم سنگینی می کرد چه می کردم؟
تابلوی کادوپیچ شده را از صندلی عقب برداشتم و پیاده شدم.به محض اینکه انگشتم را روی زنگ فشردم در باز شد…! لعنتی..حتی بوی گلها هم همان بوی چهارسال پیش بود…!
مهندس و همسرش به استقبالم آمدند.هر دو در آغوشم گرفتند…مثل آن روزهایی که بچه بودم…دقیقا آن روزها هم همین طور پدرانه و مادرانه…میان بازوانشان می فشردنم…خم شدم که دستشان را ببوسم..هر دو پس کشیدند و مهندس سرم را در سینه اش گرفت و گفت:
-خیلی بی معرفتی پسر…!
چه می گفتم؟حق داشت…!
خوشبختانه وسایل خانه را عوض کرده بودند…هم مبلها و هم پرده ها…فقط عتیقه ها در جایشان مانده بودند و پیانوی سفید و طلایی گوشه پذیرایی…!
حاج خانم با نوک انگشتش اشک ریخته شده از چشمان درشت آبی رنگش را پاک کرد و گفت:
-اینه رسمش؟تو که می دونستی من پسر ندارم…تو که می دونستی من امیدم به تو و دانیاره…چطور از من بریدی؟چطور تنهام گذاشتی؟
زبانم بند رفته بود…تابلو را به دست خدمتکار جوان و جدید دادم و گفتم:
-اون یه سال اول رو که شما ایران نبودین و بعدشم…
نگاهی بین زن و شوهر رد و بدل شد…مهندس حیدری حرف را عوض کرد.
-از دانیار بگو..چیکار می کنه؟
نگاهم را از در و دیوار خانه گرفتم و گفتم:
-ارشدش رو گرفته…یه مهندس معروف و کاربلد شده واسه خودش…!
مهندس محتاطانه پرسید:
-با همون اخلاقای خاص؟
تجسم قیافه همیشه بی احساس دانیار…بی اختیار خنده بر لبم نشاند.
-اوووه…خیلی بدتر از قبل..!
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-خیلی دلم می خواد ببینمش…خیلی زیاد.
رو به حاج خانم کردم و گفتم:
-حالا ما پسرای بد و بی معرفتی بودیم…شما چرا به ما سر نزدین؟شما چرا با بچه هاتون قهر کردین؟باز مهندس یه زنگی به ما می زد…شرکتمون می اومد…شما که همونم از ما دریغ کردین…!
نگاه آبی متاسفش را به چشمانم دوخت و گفت:
-روی زنگ زدن نداشتم عزیزم…رو نداشتم.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
-نگین این حرف رو حاج خانوم…ما تا ابد مدیون محبتای شما هستیم…شما حق مادری به گردن من و دانیار دارین.
با دست روی زانویش زد و گفت:
-آره..مادرتون بودم…اما مادری نکردم…حق مادری به جا نیاوردم…!
ای کاش نیامده بودم..ای کاش برنگشته بودم…!
مهندس باز هم سعی کرد جو را عوض کند.
-از کار و بار شرکت چه خبر؟شنیدم یواش یواش داری یکه تاز می شی.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-نه حاجی…همچنان در محضرتون درس پس می دیم.کو تا به پای شما برسیم؟
با محبت ضربه ای به کمرم زد و گفت:
-شکسته نفسی نکن پسر جان..آمارت رو دارم…و نمی دونی چقدر افتخار می کنم وقتی خبر موفقیتات به گوشم می رسه…!
در جواب محبتش فقط لبخند زدم و شربت را از سینی ای که خدمتکار به سمتم گرفته بود برداشتم.
-دانیار نمی خواد شرکت بزنه؟
قاشق را توی لیوان شربتم چرخاندم و گفتم:
-نه…می شناسینش که..نمی تونه یه جا بمونه…از پشت میز نشستنم خوشش نمیاد…!
-هنوز سیگار می کشه؟
-افتضاح…بیشتر از همیشه..!
-هنوزم دلش جایی گیر نکرده؟
اینبار یادآوری دانیار…همراه با یک لبخند تلخ بود.
-مگه دل داره که جایی گیر کنه؟
حاج خانم زمزمه کرد:
-بمیرم واسش…بمیرم واستون…!
کمی از شربت نوشیدم و گفتم:
-از کتی چه خبر؟از شوهرش؟ بچه ش دیگه الان باید دبیرستانی باشه.درسته؟
چشمان مهندس برق زد و گفت:
-بچه نه…بچه ها…پارسال یه دوقلوی ناز نصیبشون شد.
با خوشحالی گفتم:
-جدی می گین؟؟؟چقدر عالی…واقعا دلم واسشون تنگ شده..!
-واسه من چطور؟
خدایی بود که لیوان شربت از دستم نیفتاد…چنان سرم را چرخاندم که مهره های گردنم صدا دادند…لبهایم بی اجازه از من نامش را خواندند.
-کیمیا؟؟؟
خندید و جلو آمد.
-آره خودمم…
دستش را به سمتم دراز کرد.
-سلام..!
لیوان به دست برخاستم و نگاهش کردم.
قد بلند…پوست سفید…موهای بور…و چشمان آبی…!
کیمیا برگشته بود…!
چند لحظه به انگشتان سفید و کشیده دستش خیره شدم و بعد نشستم..لیوان را روی میز گذاشتم و گفتم:
-خوش اومدی..!
در هم رفتن چهره اش چند لحظه بیشتر طول نکشید.با همان لبخند گشاده اش رو به رویم نشست و گفت:
-خوبی؟
نگاهش کردم…مثل همیشه…خوش پوش..خوش رو…خوش صحبت…! بلوز زرد چسبان و آستین کوتاه…دلفریبی بالا تنه اش را به رخ می کشید و دامن سفید تا روی زانویش خوش تراشی اعصاب خرد کن پاهایش را…!
-مرسی…تو خوبی؟
-اوهوم..اصلا تغییر نکردیا…
چشمانم را به رگه های سرخ آمیخته با سنگ سفید کف سالن دوختم و گفتم:
-توام همینطور…!
مهندس با شوق گفت:
-اینم گرافیست ماهری که می خواستی…مدرک گرفته از ایتالیا…مهد طراحی…!
پوزخند زدم.
حاج خانم…که البته هرگز حج نرفته بود و من اینطور صدایش می کردم… در ادامه حرف شوهرش گفت:
-باور کن از وقتی اومده مرتب سراغت رو می گیره…
مهندس حرفش را قطع کرد.
-اونجا هم که بود همش حالت رو می پرسید.
اینبار کیمیا به حرف آمد.
-تماسام رو که جواب نمی دادی…!
در چه مخمصه ای گرفتار شده بودم…! این شرایط دانیار و رک و راستی و بی ملاحظگی و خونسردی اش را می طلبد..نه من که مجبور بودم به احترام مهندس و زنش سکوت کنم.
بدون اینکه سرم را بالا بگیرم گفتم:
-فکر نمی کردم برگردی.
سریع جواب داد.
-ولی منکه گفته بودم برمی گردم.
بازدم عصبی و حرص زده ام را به بیرون پرت کردم و جواب ندادم.مهندس دلجویانه گفت:
-دلش اینجا بود…باید برمی گشت.
اوف…! کاش می توانستم در همین لحظه…این خانه عذاب آور را ترک کنم…مستخدم اعلام کرد که شام حاضر است…هیچ وقت این خبر تا این حد خوشحالم نکرده بود.
کنارم نشست…چپ چپ نگاهش کردم..موهای مواجش را پشت گوشش زد و ظرف سالاد را به طرفم گرفت و گفت:
-هنوزم همونقدر اخمویی…یه کم بخند…دلم گرفت به خدا…!
اینهمه تسلط به اعصاب و رفتار..از نظر خودم جای تحسین داشت..!
مهندس گفت:
-با شناختی که از تو دارم می دونم کار کیمیا به دلت می شینه…البته قبل از رفتنش هم قبولش داشتی…حالا که دیگه فوق العاده شده.
به سردی گفتم:
-چرا خودتون از وجودش استفاده نمی کنین؟
از گوشه چشم دیدم که دست کیمیا در هوا بی حرکت ماند.مهندس هم چند لحظه سکوت کرد و گفت:
-شما دو تا جوونین…کلی ایده های جدید دارین..من پیرمردم و مقید به اصول قدیمی…با امثال شما آبم تو یه جوب نمی ره..!
لبخندی زدم و گفتم:
-در عالی بودن کار کیمیا شکی نیست..ولی من نیرویی رو که لازم داشتم استخدام کردم.
مهندس اخم کرد و گفت:
-کی؟تو که تا امروز ظهر درگیر بودی.
تکه ای مرغ به دهانم گذاشتم و جواب دادم.
-یه نفر رو بهم معرفی کردن که از معرفش مطمئنم..!
کیمیا برنج توی بشقابم ریخت و گفت:
-منکه حقوق نمی خوام…فقط دنبال تجربه های جدیدم.
هه..به خاطر همین تجربه های جدید..قید همه چیز را زده بود…!
برای تمام کردن بحث گفتم:
-باشه..حالا بعدا یه نگاهی به آلبومت میندازم.
با خوشحالی گفت:
-پس من فردا میام شرکت.چطوره؟
سرم را تکان دادم..چند دقیقه بعد از اتمام شام برخاستم و گفتم:
-با اجازتون من برم دیگه…!
حاج خونم معترضانه گفت:
-کجا؟تازه سر شبه.
در آبی آشنای چشمانش نگاه کردم و به آرامی گفتم:
-یه کم کار دارم…و خیلی هم خستم…! ایشالا تو یه فرصت دیگه درست و حسابی مزاحمتون می شم.
خداحافظی کردم..کیمیا رو به پدر و مادرش گفت:
-من تا دم در همراهیش می کنم..!
دندانهایم را روی هم فشردم و از جلو رفتم..پشت سرم دوید و صدایم زد..نایستادم…بازویم را گرفت..با خشم دستم را بیرون کشیدم و گفتم:
-چی می خوای؟
در تاریکی وهم انگیز حیاط بزرگ و پر درخت…نزدیکم شد و چشمان آسمانی زیبایش را به صورتم دوخت و گفت:
-دلم واست تنگ شده..!
گرمای تنش به تک تک سلولهایم گسترش یافت.عضلاتم را منقبض کردم و عقب کشیدم و به تلخی گفتم:
-واسه دلتنگی دیر شده..!
دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:
-دیاکو..من به خاطر تو برگشتم.
خندیدم و گفتم:
-جدی؟
انگشتانش را روی پوستم لغزاند و گفت:
-به چی قسم بخورم که باور کنی؟
با خشونت دستش را پس زدم و گفتم:
-اگه خاطر من واست مهم بود..نمی رفتی..!
کف دستانش را روی سینه ام گذاشت و گفت:
-اگه نمی رفتم…اگه اون موقع ازدواج می کردیم..الان یه زن افسرده بودم…با کلی احساسات بد و مخرب…احساس عقب ماندگی…درماندگی…اما الان که اومدم..یه زن کاملم..با کلی تجربه..با کلی حرف…کسی که بتونی بهش افتخار کنی…کسی که بتونه سربلندت کنه…کسی که بتونه راضیت کنه…یکی که حوصلت رو با حرفای الکی و کسل کننده سر نبره…زنی که وقتی برمی گردی خونه…به جز آشپزی و خونه داری…کلی ماجرا واسه تعریف کردن داشته باشه…شونه به شونت کار کنه و باعث پیشرفتت بشه…اما اون موقع چی بودم؟؟؟یه دختر بی تجربه و ساده که نهایت هنرش پیاده کردن چهارتا خط کج و معوج روی بوم نقاشی بود…من نمی خواستم تو اون مقطع درجا بزنم…به خاطر هر دومون…آخه زنی که فقط بشوره و بپزه و بچه داری کنه چه جذابیتی داره؟به خدا بعد از یه مدت ازم خسته می شدی..!زده می شدی…!
مچ دستهایش را گرفتم و گفتم:
-شاید زنی که فقط بشوره و بسابه واسم جذابیت نداشته باشه…اما ترجیحش می دم به زنی که به راحتی از من گذشته و نمی دونم چهارسال تو یه کشور اروپایی چه غلطی کرده..!
سد راهم شد و گفت:
-به خدا دست از پا خطا نکردم…اصلا با وجود تو..مگه می تونستم اشتباهی بکنم؟؟گذشته از اینکه می دونستم چه تعصباتی داری…کسی به جز تو به چشمم نمی اومد…من دوست دارم دیاکو…!
نگاهی به سرتاپایش کردم و گفتم:
-می دونی چه تعصباتی دارم و اینطوری… می گردی…!تو ایران اینجوری هستی..اونجا چطوری بودی؟
ملتمسانه گفت:
-عکسام هست…نشونت می دم..به خدا بد نمی پوشیدم…الانم..چون تویی…چون از همه واسم محرم تری..
حرفش را قطع کردم و صدایم را بالا بردم.
-بسه دیگه کیمیا…تو انتخابت رو کردی…منم عواقبش رو بهت گفتم…! الان دیگه این حرفا کشکه…
موهایش را که توی صورتش ریخته بود کنار زد و گفت:
-ولی من ناامید نمی شم…فقط یه فرصت می خوام واسه اثبات خودم.تو باید اون فرصت رو بهم بدی.
با افسوس سرم را تکان دادم و از خانه خارج شدم…آنقدر بهم ریخته بودم که پایم را روی پدال گاز فشردم و به سمت کرج رفتم…!
به دانیار و “بی احساسی اش”…احتیاج داشتم..!
دانیار
از شدت خستگی خوابم نمی برد…دعوا و تشنج بین کارگرها یک طرف…تخریب قسمتی از سد و ضربه روانی وحشتناکش از یک طرف دیگر…توی تخت غلتیدم و چشمانم را روی هم فشار دادم تا خوابم ببرد…ناگهان با صدای جیغ زنی از جا پریدم…گوشهایم را تیز کردم…اما همه جا سکوت محض بود…دوباره چشم بستم…صدای گریه رو به خاموشی بچه ای به گوشم رسید…دیگر چشم باز نکردم..هم زن را می شناختم و هم بچه و هم این صداهای تکرار شونده ی لعنتی…!
موبایلم را که برعکس روی میز گذاشته بودم برداشتم و اسکرینش را روشن کردم..سه تماس بی پاسخ از دیاکو داشتم…درست چند دقیقه قبل…! تعجب کردم..این وقت شب؟؟؟شماره اش را گرفتم…با اولین بوق جواب داد و بلافاصله گفت:
-کجایی دانیار؟
نیم خیز شدم و گفتم:
-کجا باید باشم؟کرج.
-می دونم بابا..کدوم هتل؟
کامل نشستم.
-کرجی؟
-آره آدرس رو بگو دارم میام.
شانه ای بالا انداختم و آدرس دادم و درست بیست دقیقه بعد دیاکو در اتاقم بود…با پیشانی قرمز و چشمهای قرمزتر…!فهمیده بودم اوضاع آنقدر خراب هست که او را نصفه شبی تا اینجا کشانده.بنابراین ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش به حرف بیاید.لیوانی آب به دستش دادم.بی حرف گرفت و خورد.رو به رویش نشستم..دلم می خواست پاهای خسته و دردناکم را روی میز بگذارم…اما نمی شد دیاکو را بیشتر از این عصبانی کرد…به صورت گرفته اش زل زدم و منتظر ماندم..دستش را روی لبه لیوان کشید و گفت:
-امشب خونه مهندس حیدری بودم…
آخ…فهمیدم..!با انگشت شست و اشاره لاله گوشم را خاراندم و گفتم:
-کیمیا برگشته؟
فقط سرش را بالا و پایین کرد. پاکت سیگار را از روی میز برداشتم و ضربه ای به زرورقش زدم و سر یکی را گرفتم و بیرون کشیدم و بین لبهایم گذاشتم.
-خب؟
-میگه به خاطر من برگشته…!
هه…دختر زرنگ..!
-توام باور کردی؟
-نه..!
-دوباره هوایی شدی؟
-نه..!
سعی کردم پوزخندم را مخفی کنم.سیگار را میان انگشتانم گرفتم و گفتم:
-پس چرا اینجایی؟
جا خورد…نگاهم کرد و گفت:
-اعصابم بهم ریخت…!
کمی از خاکستر سیگار را تکاندم و گفتم:
-چون اعصابت بهم ریخت..نصفه شبی پا شدی اومدی اینجا؟؟؟
با کف دست پیشانی اش را ماساژ داد و نالید:
-دانیار.
به تندی گفتم:
-تو نظر منو در مورد اون دختر می دونی..!
زیرلب گفت:
-همه چی تمومه ولی به درد من نمی خوره.درسته؟
با قاطعیت گفتم:
-دقیقا…اینو از روز اول بهت گفتم..قبول نکردی..چوبش رو هم خوردی..! عجیبه که بازم درگیرت کرده..!
با عصبانیت گفت:
-درگیرم نکرده…!
پوزخندم را واضح و آشکار به صورتش پاشیدم.
-شاید بتونی خودت رو گول بزنی..اما منو نه..!
همانطور نشسته..دستهایش را توی جیبش فرو برد و گفت:
-باشه…قبول…هنوز…دوستش…هن وز واسم مهمه…اما دیگه نمی تونم قبولش کنم…اونم بعد از اینهمه سال..!
این را راست می گفت…پذیرش دوباره این دختر..کسی که یک هفته قبل از عقدشان زیر همه چیز زد و رفت از دیاکو بعید بود..!اما آن مار خوش خط و خالی که من می شناختم…
-اما می دونی که ولت نمی کنه…توی ایران…بهترین گزینه واسه ازدواجش تویی…!
رگ روی چانه اش متورم شد.خشمگین غرید:
-منظورت چیه توی ایران؟؟؟
می توانستم واکنشش را حدس زنم اما جواب دادم:
-تو که فکر نمی کنی..دختری با اونهمه زیبایی و لوندی..با اونهمه میل به آزادی و تمدن…با اونهمه شیطنت و شلوغی…چهار سال..تو یه کشوری مثل ایتالیا…آسه اومده و آسه رفته..ها؟
انگار در چشمانش آتش روشن کردند.دستم را بالا بردم و گفتم:
-گیرم که اینطورم بوده…اصلا اینطوری فکر می کنیم..کسی که یه هفته مونده به عقد…به خاطر اینکه نمی خواد محدود بشه…ول می کنه و می ره..،چهار سال به کسی که بهش پشت پا زده وفادار می مونه و حتی یه ساحل کوچولو و بیکینی هم تو کارش نبوده…اما بازم..با این وجود…می تونی به کسی که یه بار بهت نارو زده اعتماد کنی؟
با بی قراری گفت:
-نه..نمی تونم…!
به سمتش خم شدم…زمزمه وار…اما تیز و برنده گفتم:
-پس دورش رو یه خط قرمز بکش دیاکو…کیمیا با همه جذابیتاش…اونی نیست که تو می خوای…!
دیاکو
بارها در زندگی به اوج استیصال رسیده بودم…بارها و بارها…! رفتن ناگهانی کیمیا…یکی از همان دفعات بود…! وقتی که من دنبال باغ و تالار بودم…وقتی که شب قبلش، توی مزون معروفی در شمال تهران…لباس عروسی را بر تنش دیدم و ناخنهایم را توی پوشت و گوشت دستم فرو بردم که مبادا در اثر آنهمه زیبایی خبطی از من سر بزند…وقتی خانه را در عرض بیست و چهار ساعت تخلیه کردم و دوباره طبق سلیقه او چیدمش…وقتی به دستش حلقه انداختم و حلقه اش را پوشیدم…وقتی گردنبند اهدایی ام را توی گردنش دیدم…وقتی که بعد از صیغه محرمیت اولین بوسه را از لبش گرفتم و در آغوش فشردمش…وقتی که فکر می کردم دوران تنهایی و خستگی و در به دری به سر آمده و نوبت به آرامش رسیدنم شده…کیمیا…رهایم کرد و رفت…!
به هر زبانی که بلد بودم…به هر روشی که می شناختم…به هر وسیله ای که می توانستم…سعی کردم جلویش را بگیرم…! با ناز و نوازش..با اخم و دعوا…با حرف و منطق…با عشق و احساس…با هرچیزی که داشتم…! اما جواب نداد…می خواست برود و دنیاهای جدید را کشف کند…جدیدتر از من..بهتر از من…پر هیجان تر از من…!دلش تجربه می خواست…نه خانه داری…نه شوهر داری…نمی خواست در سن بیست و پنج سالگی اندامش به خاطر زایمان خراب شود…نمی خواست با در خانه نشستن مبتلا به پیری زودرس شود…نمی خواست تمام دغدغه اش..خوب برگزار کردن میهمانی های شبانه باشد…می گفت دوستم دارد اما نه بیشتر از خودش..می گفت می خواهد از جوانی اش تا جوان است استفاده کند و من با تعصبات عجیب و غریبم مانع رشدش می شوم..!
من هرچه در چنته داشتم خرج نگه داشتنش کردم…اما همان موقع هم دانیار با یک اس ام اس…این قائله را ختم کرد:
“شرط دل دادن دل گرفتن است…وگرنه یکی بی دل می ماند و دیگری دو دل”..!
این تنها واکنش دانیار در کل مدت نامزدی و جدایی من بود…! قبل از نامزدی هم گفته بود این دختر برای تو زن نمی شود و من به بدبینی اش خندیده بودم…همین…! تمام نقش دانیار..در ازدواج برادرش…!
دلم را پس گرفتم…که نه من بیدل شوم و نه او دو دل…! آنقدر مصیبت های گوناگون از سر گذرانده بودم که فکر می کردم بالاخره این را هم رد می کنم…اما انگار رنگ این یکی فرق داشت…خلا حضور کسی که زندگی ام را طراوت بخشیده بود اذیتم کرد…خیلی زیاد..! من سالها عادت کرده بودم به اینکه تنها باشم و نگران دانیار و مسئولیت هایم…! بعد از اینهمه مدت…که از مرگ خانواده ام می گذشت…کسی پیدا شده بود که با لطافت محبت می کرد..زیبا محبت می کرد…بعد از بیست سال کسی را پیدا کرده بودم که نگرانم باشد…یادم آورده بود که منهم آدمم و نیازهایی دارم…و به آنها به ظریف ترین شکل ممکن جواب داده بود…! فهمیده بودم این طپش های قلب ناشی از عشق که می گویند چیست و لذتش را چشیده بودم…و حالا…با رفتنش…دوباره خلا برگشته بود…! درست مثل رژیمی که می گویند اگر رهایش کنی با حجم بیشتری از چربی زائد رو به رو می شوی…منهم با رها کردن کیمیا…با سیلی از دردهای تمام نشدنی رو به رو شدم..دردهایی که قبلا هم بودند…اما به حضورشان..به وجودشان عادت داشتم…فکر می کردم زندگی همین سیاه ها و سفیدها است..غم و تنهایی و بی کسی باید باشد…اصلا اگر نباشد یک چیزی کم است..! اما کیمیا آن روی زندگی…آن روی قشنگ و شاد و رنگی اش را نشان داد و تشنه مرا لب چشمه رها کرد…!
سعی کردم این برهه کوتاه عمرم را فراموش کنم و به زندگی برگردم…من وقت غصه خوردن نداشتم…وقت زانوی غم بغل گرفتن نداشتم…شرکت نوپا بود…و دانیار مثل همیشه در تارهای عنکبوتی خودش اسیر…! اگر من…تنها تگیه گاهش می شکستم و فرو می ریختم…تکلیف او چه می شد؟؟ شب رفتن کیمیا..تا صبح توی اتاق قدم زدم…از روش دانیار برای تسکین خودم استفاده کردم و پاکتهای متوالی سیگار را توی حلق و ریه ام ریختم و بعد..صبح روز بعدش…دوش گرفتم و مثل همیشه مرتب سر کارم حاضر شدم…!
فراموش کردم؟؟؟ نکردم..! نمی گویم در فراغش ماهها اشک ریختم و خنده از لبم فراری شد و شمع روشن کردم و شعر گفتم…نه…! زندگی از من فولادی ساخته بود که این طوفانها و زلزله ها و حتی بدترش هم خمش نمی کردند…کیمیا را به نداشته هایم اضافه کردم و با نبودنش کنار آمدم…اما گوشه ای از قلبم سیاه شد…مثل بافت فاسد شده ای که دیگر کار نمی کند…آن تکه هم دیگر نزد و کار نکرد…! شکستگی اش بند نخورد..جوش نخورد..خوب نشد…! ماند…تا در چنین روزی…بوی تعفنش اینچنین در وجودم پخش شود و عذابم بدهد…ماند تا عذابم بدهد..!
چشمم را باز کردم..دانیار…پاهایش را روی میز گذاشته بود و سیگار به لب…هوشمندانه و متفکر نگاهم می کرد…!لبخند زدم…کسی که دانیار را بشناسد می فهمد که نگرانی و دلواپسی از جانب او چه لذتی دارد…و من چقدر خوشبخت بودم که در عوض تمام عمرم…دانیار را داشتم…که با همه تلخی و سردی اش…برادرم بود…نگرانم می شد و حتی در سکوت و تنها با نگاه حمایتم می کرد.
کمی به جلو خم شدم و به چشمهای باریک و تاریکش نگاه کردم و گفتم:
-می دونی دلم واسه چی تنگ شده؟
جواب نداد…فقط نگاه کرد…
-واسه اون وقت هایی که قدت تا کمر من بود و دستات رو به زور دور شکمم می رسوندی و محکم بغلم می کردی…!
انتظار نداشتم به درخواستم پاسخ مثبت بدهد…همین که خط روی لبش…نقش پوزخند نداشت کفایت می کرد.
سیگار را توی جاسیگاری فشار داد و گفت:
-من آدم بد نامی ام داداش…بترس از اینکه زیادی به من نزدیک شی و انگ همجنس بازی بهت بزنن…!
برای پنهان کردن زجری که می کشیدم خندیدم…پس از همه شایعات پشت سرش خبر داشت…!
شاداب:
گوشی را در دستم جا به جا کردم و گفتم:
-حوصله ندارم تبسم.سر به سرم نذار.
-ای بابا..تو دیگه چرا؟حالا من و بگی یه چیزی…یه زن متاهل و هزار سودا…مثل شما مجردای علاف نیستم که!
چقدر امروز دیاکو دیر کرده بود.با چشم عقربه ها را دنبال کردم و گفتم:
-نشیدی می گن آدمو سگ بگیره ولی جو نگیره؟حکایت توئه…پسره سر جمع دو تا اس ام اس بهت داده و والسلام.اونوقت تو داری واسه بچه ت سیسمونی می خری.
قهقهه زد و گفت:
-تو دیگه خفه.حداقل بین ما دو سه تا اس ام اس رد و بدل شده.تو چی می گی که هنوز اندر خم یک کوچه ای؟
دلم فشرده شد…تبسم بی خبر از همه جا…به زخمم نیشتر زده بود.با ناخن روی میز خط کشیدم و گفتم:
-دیگه نه کوچه ای وجود داره و نه خمی.
-چرا؟مگه چی شده؟
ناخنم را محکمتر روی میز فشردم.
-هیچی.چیزی نشده.
-خاک تو سرت که عرضه روشن کردن یه ترموستات ساده رو نداری.نمی دونم اینهمه سال که افتخار دوستی با منو داری چطور یاد نگرفتی.حالا غصه نخور.خودم یه دوره فشرده واست می ذارم ردیف می شی.
حتی حوصله شوخیهای تبسم را هم نداشتم.کسل و بی حال گفتم:
-لازم نکرده.تو یه فکری به حال خودت بکن.کاری نداری؟
چند لحظه سکوت کرد و گفت:
-نه انگار واقعاً یه چیزیت میشه.عصر میام پیشت.
برای قطع کردن هرچه زودتر تماس گفتم:
-باشه.ممکنه دیاکو بخواد تماس بگیره.فعلاً.
از توی نایلونی که روی میز گذاشته بودم چیپس سرکه نمکی و قوطی کوچک ماست موسیر را در آوردم و برای منحرف کردن ذهن درگیرم مشغول شدم و به این فکر کردم که دیاکو کجاست…اما چند دقیقه بعد از راه رسید. سریع محتویات دهانم را قورت دادم و ایستادم.جواب سلامم را آرام داد و گفت:
-چه خبر؟
لیست تماس و پیغام ها را به دستش دادم.
چقدر چشمانش سرخ بود..چقدر صورتش درهم و خسته بود…چقدر خط اخمش گودتر شده بود.چقدر در این دو روز دیاکو عوض شده بود.
-توام چیپس و ماست دوست داری؟
به خودم آمدم و زیرلب گفتم:
-بله.
سرش را تکان داد و گفت:
-منم همین طور.
خم شدم و آنهایی را که برای شادی خریده بودم برداشتم و به سمتش گرفتم:
-بفرمایین.اینا اضافیه.
خندید.نه مثل همیشه پر انرژی….اما به هرحال خندید و گفت:
-یعنی اینقدر دوست داری که چندتا چندتا می خری؟
دلم می خواست تا ابد به خنده اش نگاه کنم…به زور نگاهم را از صورتش جدا کردم و گفتم:
-مال خودم نیست.واسه شادی خریده بودم.
-پس چرا می دیش به من؟
لحظه ای سرم را بلند کردم.لبخندش جمع شده بود و چشمانش مهربان.
-وقتی برم خونه..سر راه واسش می خرم.
بالاخره نایلون را از دستم گرفت و گفت:
-باشه.پس اینا قسمت من بوده.
زمزمه کردم.
-فقط واسه معدتون بده.مراقب باشین.
در حالیکه دور می شد و گفت:
-خوب شد گفتی.قرصم رو نخوردم.شانس آوردم تو هستی.وگرنه تا حالا صدبار دیگه معدم خونریزی کرده بود.
و به اتاقش رفت…از شدت غم لبم لرزید…چه فایده از این بودنی که او دوستش نداشت؟؟؟
هنوز ننشسته..دوباره در سالن باز شد و اینبار…شاهکاری از خلقت خدا…با ناز و منت داخل آمد. به محض ورودش..بوی فوق العاده ای فضا را پر کرد…بوی که در کنار آنهمه زیبایی هوش از سر هر آدمی می برد..حتی منی که همجنسش بودم.
حین اینکه با دقت سالن را می کاوید…مبهوت و متحیر نگاهش کردم.با کفشهای پاشنه دار مشکی، بلندی قدش را چشمگیرتر کرده بود.شلوار پارچه ایش فیت پاهای پُر و کشیده اش بود و مانتوی اندامی کوتاهی… هیکل جذابش را مثل یک تابلوی نقاشی در بر گرفته بود…شال آبی آسمانی خوشرنگی که روی موهای روشن و حالت دارش انداخته بود هارمونی محشری با رنگ چشمانش داشت و صورتی ملایم لبانش…قرمزی طبیعی گونه هایش را برجسته تر می کرد.
بی شک این زن..به منظور نشان دادن اوج قدرت خداوند در آفرینش زیبایی…به دنیا آمده بود…!
-عزیزم با شما هستم.مهندس حاتمی تشریف دارن؟
قلبی که تا کنون از شوق دیدن دیاکو..دیوانه وار خودش را به در و دیوار می کوبید…ناگهان با وحشت تمام چشمانش را بست…زانوهایش را بغل کرد و در گوشه ای نشست…!این زن می خواست دیاکو را ببیند؟؟؟
-بله…وقت قبلی دارین؟
خندید…سفیدی و یکدستی دندانهایش تیر آخر را به قلب ترسیده ام زد.
-فقط بهش بگو کیمیا اومده…!
کیمیا؟؟؟یعنی دیاکو را می شناخت؟؟؟یا نه…حتی ترسناک تر از این..دیاکو او را می شناخت؟
تاندون های منتهی به قلم های انگشتانم را منقبض کردم تا قدرت دستانم حفظ شوند.گوشی را برداشتم و با نیروی اندکی که از یک امید ضعیف می گرفتم دکمه صفر را فشار دادم.
-بله؟
کیمیا کمی به سمت در رفت…با هر قدمی که برمی داشت… بوی عطرش سالن را خنک می کرد.
-یه خانوم به اسم کیمیا اومدن و می خوان شما رو ببینن.
با سکوتش امیدم کمی جان گرفت.اما جمله بعدی اش دنیا را بر سرم آوار کرد.
-بفرستش داخل…و تا زمانی که اینجاست نه کسی رو راه بده و نه تلفنی رو وصل کن.
چشمی که گفتم را خودم هم نشنیدم چه رسیده به او.
-بفرمایین داخل خانوم.
چهره شیرین و گشاده اش را با لبخند زیبایی آراست و گفت:
-مرسی عزیزم.
از پشت نگاهش کردم…دلم می خواست می توانستم مانع ورودش شوم…اگر می توانستم حتی التماسش می کردم که از اینجا برود و پشت سرش را هم نگاه نکند…اما رفت و در را پشت سرش بست و مرا شکست…!
چه درد وحشتناکی بود که این زن..اینهمه به دیاکو می آمد…!
دیاکو:
نسبت به چهار سال پیش قیافه اش جا افتاده تر و زیبایی اش پخته تر شده بود. آن موقع فقط زیبا بود اما الان جذابیت ها و ظرافت های زنانه را هم چاشنی هر حرکتش کرده بود و همین دلفریب ترش می کرد.
-چقدر شرکتت خوشگله.معلومه حسابی کارت گل کرده.
چشمانم از بی خوابی دیشب می سوخت.کمی مالیدمشان و گفتم:
-آلبومت رو آوردی؟
چینی در پیشانی اش انداخت و گفت:
-سرت درد می کنه؟می خوای واست مسکن بیارم؟
دستی به موهایم کشیدم و گفتم:
-آلبومت رو بده به من و برو.
کنار میزم ایستاد…به صندلی تکیه دادم و نگاهش کردم.گونه هایش مثل قبل سرخ بودند…آن روزها..برای اینکه اذیتش کنم با اخم می گفتم:
-باز با سرخاب سفیداب خودت رو رنگ کردی؟
و او با اعتراض دستم را می گرفت و روی صورتش می کشید و بعد انگشتانم را مقابل چشمانم می گرفت و می گفت:
-کو؟سرخاب کجا بوده؟
و من با سرخوشی می خندیدم و در آغوش می گرفتمش..
نفس عمیق کشیدم که به اعصابم مسلط شوم..اما بوی عطرش…با قدرت هرچه تمام تر در بینی ام نشست و کلافه ترم کرد.
-کیمیا…آلبوم…!
مردمک هایش یک لحظه هم آرام نمی گرفتند…همیشه بابت این حرکت مداوم تیله های آبیش سر به سرش می گذاشتم.
-وقتی به یه نفر خیره نگاه می کنی اینقدر چشمات رو نچرخون.
مثل یک بچه گربه ملوس خودش بین بازوانم جا می کرد و می گفت:
-مگه دست منه؟مدلش همینه.
و بعد غر می زد.
-به همه چی من ایراد می گیری.بداخلاق…!شوهرای مردم مرتب قربون صدقه زنشون می رن…شوهر من رو هر قسمت بدنم یه عیبی می ذاره.
حق داشت غر بزند..او که نمی دانست تا چه حد دیوانه قسمت به قسمت بدنش هستم.
هنوز نگاهم می کرد…ساکت و آرام…دستانم را به سینه زدم و گفتم:
-من کلی کار دارما…اگه آلبومت رو آوردی بده…اگرم نه که خدا نگهدار.
فاصله اش را کمتر کرد و گفت:
-این رسم مهمون نوازی کرداست؟
عجب رویی داشت..!
-اینجا محل کارمه نه سالن پذیرایی خونه م.توی این محیط من از پذیرش مهمون معذورم.
تیله های آبیش برق زدند.
-یعنی اگه بیام خونه ت خوش اخلاق تری؟اونجا مهمون نوازی می کنی؟
پوزخند زدم و گفتم:
-می خوای بیای خونه م؟
سریع جواب داد:
-اگه رام بدی آره.
سرم را تکان دادم.
-چقدر رفتن به خونه یه مرد مجرد و تنها واست راحت شده.
بالاخره چهره خندانش به اخم نشست.
-تو واسه من غریبه نیستی.هیچ وقتم نمی شی.اینقدر بدجنس نباش دیگه.
سینه ام از سنگینی نفسم بالا و پایین شد.تکیه ام را از صندلی برداشتم و گفتم:
-ببین دختر جان…اگه الان اینجایی به احترام پدر و مادرته و دین بزرگی که به گردن من و دانیار دارن.نمی دونم عصبانیتای منو یادت مونده یا نه…اما به هر حال بهت توصیه می کنم اون آلبوم لعنتیت رو بذاری رو این میز و بری.
آسمان چشمانش را ابرهای سیاه پوشاندند.آهی کشید و گفت:
-هنوزم غد و لجباز و یه دنده.اصلا عوض نشدی.
دیگر نتوانستم حرص و خشمم را کنترل کنم.داد زدم.
-بله..عوض نشدم…می بینی؟؟؟همونم که از دستش فرار کردی…همون که گفتی نمی تونی تحملش کنی…حالا که فهمیدی من تغییر نکردم….پس برو همون جایی که بودی و دست از سر زندگیم بردار.
با ناراحتی گفت:
-من کی گفتم نمی تونم تحملت کنم؟کی گفته از دست تو فرار کردم؟به خدا حتی یه روزمم بدون فکر تو نگذشته.
دلم می خواست آن چشمان دروغگوی زیبایش را از کاسه در بیاورم.مشتم را روی میز کوبیدم و گفتم:
-اه..بس کن دیگه…گوشام درازه یا دم دارم؟فکر کردی با بچه طرفی؟یا یه احمق؟؟که هر وقت دلت خواست ولش کنی و هر وقت میلت کشید بری سراغش؟
مشتم را میان دستانش گرفت و گفت:
-به خدا پشیمون شدم.همون ماههای اول..دلم تنگ شده بود…واسه تو..مامان و بابام…کتی…داشتم دیوونه می شدم …اما روم نمی شد برگردم…فکر می کردم اونجا کلی اتفاقات جالب منتظرمه..اما وقتی رفتم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم و به خاطر یه سراب…دنیامو از دست دادم…!
خواستم مشتم را بیرون بکشم…نذاشت…با تمام خشمی که داشتم دستش را گرفتم و به عقب هلش دادم…
نفهمیدم چه شد…دادش را شنیدم و به خودم که آمدم…کیمیا را با فرق شکافته…روی زمین دیدم…!
شاداب با هراس در را باز کرد و گفت:
-چی شد؟
تا چند ثانیه اول نتوانستم تکان بخورم…همه چیز مثل یک شوک سریع و تکان دهنده بود.اما با دیدن خونی که آبی روسری اش را محو می کرد به سمتش دویدم.چشمانش باز بود و اشک روی گونه اش سر می خورد.سرش را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم.ناله ضعیفی از گلویش خارج شد.دستم را روی محل شکستگی گذاشتم و گفتم:
-کیمیا؟خوبی؟
پلک زد و باز اشک ریخت.دستم را زیر پایش انداختم و از زمین جدایش کردم و گفتم:
-نترس…الان می برمت بیمارستان..هیچی نیست..نترس..!
روسری از سرش افتاد و موهای طلایی و خیس از خونش روی بازویم ریخت…سرش را به سینه ام فشردم و به شاداب گفتم:
-حواست به اینجا باشه تا من برگردم.
چنان به دیوار چسبیده بود که انگار می خواست از میانش عبور کند.از کنارش گذشتم و گفتم:
-فقط سرش شکسته.خوب میشه.
و از اتاق بیرون رفتم.دنبالم دوید و گفت:
-اجازه بدین همراتون بیام.
کیمیا را روی دستم جا به جا کردم و گفتم:
-نه..نمی خواد..بیا این در رو باز کن.
خدا خدا می کردم کسی توی آسانسور نباشد و خوشبختانه چون سر ظهر بود با کسی برخورد نکردم.کیمیا را روی صندلی عقب ماشین خواباندم و با نهایت سرعتی که می توانستم به سمت بیمارستان راندم.
بعد از پانسمان از سرش عکس گرفتند.دکتر مرا به اتاقش خواست.با استرس پرسیدم:
-چی شد دکتر؟مشکلی هست؟
دکتر از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت:
-شما چه نسبتی با این خانوم دارین؟
چه نسبتی داشتم؟
-دختر همکارمه و البته نامزد سابقم.
-چطور این اتفاق افتاد.
لعنت به این بخت سیاه که دست از سر من برنمی داشت.
-من هولش دادم.فکر می کنم پاشنه کفشش گیر کرد به میز که اونجوری افتاد.سرش خورد به پایه فلزی مبل.
دکتر با جدیت گفت:
-اینطوری با صراحت اعتراف می کنی،پای عواقبشم هستی؟
زانویم را در مشت فردم و گفتم:
-اگه می خواستم از عواقبش فرار کنم اینجا نبودم…فقط بهم بگین حالش چطوره؟
عکس را روی میز گذاشت و گفت:
-خوشبختانه اثری از خونریزی مغزی نیست.البته بیست و چهار ساعت باید تحت نظر باشه.اما بعید می دونم مشکلی پیش بیاد.ما مجبوریم به نیروی انتظامی گزارش بدیم.شما هم لطفا با خانواده ش تماس بگیرین که زودتر بیان بیمارستان…بلکه رضایت بدن..!
ای کاش می گفت همین الان برو زندان..اما همچین تقاضایی نمی کرد! با چه رویی به مهندس حیدری زنگ می زدم؟جواب خانمش را چه می دادم؟
به اتاق کیمیا رفتم…برایش مسکن زده بودند و راحت خوابیده بود.روی سرش ایستادم.رنگ پریده اش بیشتر اذیتم می کرد.دلم می خواست بیدارش کنم و تیله های رقصانش را ببینم…باورم نمی شد این بلا را من بر سرش آورده باشم.در حالیکه گندمزار مواج موهایش را نوازش می کردم…شماره مهندس حیدری را گرفتم و جریان را تعریف کردم.یادم نیست چه گفتم و یادم نیست چه جوابم را داد..گوشی را توی جیب پیراهنم انداختم و روی صندلی نشستم و به چهره زرده شده کیمیا خیره شدم.
حرفی برای گفتن نداشتم..حتی با خودم…! تمام وجودم را سکوت گرفته بود…از خستگی…از این دردسرهای تمام نشدنی…تا می خواستم یک نفس راحت بکشم…مصیبت جدیدی از آسمان نازل می شد…!تا می خواستم آخرین تکه پازل زندگی ام را که همان آرامش بود..سرجایش بگذارم…طوفانی می وزید و دوباره همه چیز را خراب می کرد.گاهی خودم از این همه صبوری در حیرت می ماندم!از این همه طاقت…از این همه پوست کلفتی…!
با تکان های دست کیمیا به دنیای واقعی برگشتم.چشمانش را کمی باز کرد و نالید:
-دیاکو…
برخاستم و گفتم:
-من اینجام.خوبی؟چیزی می خوای؟
لبهای خشکش را به هم زد و گفت:
-آب می خوام.
کمی آب توی لیوان ریختم.دستم را زیر سرش گذاشتم و آرام بلندش کردم.صورتش از درد جمع شد.دستش را روی زخمش گذاشت و گردنش را به سمت دست من خم کرد.لیوان را بر لبش گذاشتم و کمکش کردم تا کمی آب بنوشد و دوباره خواباندمش و گفتم:
-من واقعا متاسفم کیمیا…اصلا نفهمیدم چی شد.
مژه های بورش را بر هم زد و گفت:
-تقصیر تو نبود.پای خودم گیر کرد.
-الان بهتری؟درد نداری؟
باز هم مردمک هایش به رقص درآمدند.
-تا تو پیشم باشی..نه..!
چشمم را بستم…نفسم را توی سینه حبس کردم و بعد از چند لحظه با شدت بیرونش دادم و گفتم:
-ببین چطوری با زندگی جفتمون بازی کردی…هنوزم داری ادامه ش می دی…! به خدا من خیلی خستم کیمیا…حوصله این جنگ اعصابای بیخودی رو ندارم…از همین جا تموش کن…آبی که ریخته شده…حتی اگه جمع بشه بازم قابل شرب نیست…!
دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
-نیومدم با اعصابت بازی کنم…فقط یه فرصت ازت می خوام…شاید بتونم خودمو بهت اثبات کنم…شاید بتونم اون تیکه گمشده پازل رو سر جاش بذارم…شاید بتونم ثابت کنم اونقدری که فکر می کنی بد نیستم…! من بد کردم…قبوله…تو بد نکن…!
چقدر راحت از گذشت و بازگشت حرف می زد…او که نمانده بود تا حال و روز مرا بعد از رفتنش ببیند…!
با ورود مهندس حیدری و حاج خانم..دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم و ایستادم.هر دو به سمت دخترشان هجوم بردند و مرتب تکرار می کردند:
-چی شده؟خوبی؟کی کرده؟
دستم را روی شانه مهندس حیدری گذاشتم و گفتم:
-نگران نباشین مهندس..حالش خوبه…
رنجش و دلخوری در نگاهش مشهود بود.اما تنها گفت:
-افسر نگهبان بیرون منتظره…من رضایت دادم..تو هم برو امضا کن…!
با شرمندگی سرم را پایین امداختم و گفتم:
-عمدی نبود حاجی…عمدی نبود به خدا…!
آهی کشید و گفت:
-می دونم…برو اون برگه رو امضا کن پسر جان..نمی خوام دور و برت پلیس ببینم.
دانیار:
از دیاکو بیخبر بودم…از صبح زنگ نزده و جواب تماس مرا هم نداده بود.و جواب ندادن به من…یعنی یک جای کار می لنگید…با وجود کیمیا بیشتر نگرانش شدم.چون بی شک آن دختر راحتش نمی گذاشت و دیاکو هم…دیشب نخوابیده بود.
کمی قبل از تمام شدن تایم کاری اش مقابل شرکت پارک کردم و وارد سالن شدم.شاداب تنها نشسته بود و با خودکار..روی کاغذ خط می کشید…! به محض ورودم چشمان نگرانش را به من دوخت و بلافاصله نگاهش ناامید شد…یعنی اینکه انتظار دیدن مرا نداشت…!سست و کرخت از جا برخاست و سلام کرد.
چقدر ضعیفتر از قبل به نظر می رسید.وقت کنکاش در احوالات او را نداشتم.جوابش را دادم و به سمت اتاق دیاکو رفتم.
-آقای حاتمی نیستن.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم: