پارت 8 جلد دوم دیانه
#کران
نگاهم رو بهش دوختم. رنگ پریده اش پریده تر شده بود. نگاه دکتر و پرستار به صورتش بود.
پلک زد و مژه های بلندش از هم باز شد.
چشمهای سیاه رنگش اولین چیزی بود که نظرم رو جلب کرد اما با صدای فریادش فهمیدم حرف دکتر راست بود و توی تصادف نرمه ی شیشه ها باعث شده تا بیناییش رو از دست بده.
میدونستم چقدر براش سخته. با دستور پزشک، پرستار مسکنی بهش تزریق کرد و کم کم آروم شد.
چشمهاش روی هم افتاد. همراه دکتر از اتاق خارج شدیم.
-حالا چی میشه آقای دکتر؟
-فعلاً هیچی تا ببینم میشه با پیوند قرنیه بیناییش رو به دست بیاره یا نه؟
-ممنون.
دکتر سری تکون داد رفت. دوباره وارد اتاق شدم و بالای سرش ایستادم. طره ای از موهاش روی صورتش ریخته بود.
خسته وارد خونه شدم. نهال از روی مبل بلند شد.
-تو اینجا چیکار می کنی؟
-اومدم ببینم داداشم داره چیکار می کنه.
-منظورت چیه؟ … چیکار می کنم؟ … مثل همیشه زندگی می کنم!
-یعنی باور کنم پای دختری در میون نیست؟
-دختر چی و کار چی؟ دنبال حرفیا!
-امیریل، تو حالت خوبه؟
-اوهوم.
-اما من فکر نمی کنم.
-تو فکرت زیادی مشغوله منم واقعاً خسته ام … تا لباس عوض می کنم یه قهوه برام درست کن.
با غر غر از رو مبل بلند شد.
-خوب یه کارگر بگیر!
سری تکون دادم و وارد اتاق شدم. لباس عوض کردم و بیرون رفتم.
#دیانه
با درد چشم باز کردم اما تاریکی مطلق! نفسم داشت از اینهمه تاریکی می گرفت. نفسم رو حبس کردم.
“من الان چشمهام رو می بندم و دوباره باز می کنم و همه جا رو می بینم”
آروم چشمهام رو باز کردم اما دوباره همون سیاهی بود! بغض تو گلوم سنگین شد. از ته دل فریاد زدم:
-خدااا … خداااا …
بغضم تو گلو شکست. کسی وارد اتاق شد. کنار تختم احساسش کردم.
-دیگه آرامبخش نمیخوام، بذارید برم.
دوباره همون صدای مردونه.
-آروم باش، الان میریم خونه.
-تو … تو کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟
-هیچی از جونت نمیخوام! فعلاً از بیمارستان بریم، حرف می زنیم.
-من با تو هیچ کجا نمیام. اصلاً تو کی هستی؟ برای چی من اینجام؟ حتماً از طرف اون نامردی!
تن صدام بالا رفته بود. یهو دستش روی دهنم نشست و صداش کنار گوشم بلند شد.
-خیلی داری حرف میزنی!
ته صداش فارسی ترکی بود انگار … نمیدونم چرا لال شدم! بی جهت سرم و تکون دادم.
-میخوام کمکت کنم.
حرفی نزدم. دستش زیر بازوم رفت.
-آروم پات رو بذار زمین.
از اینکه هیچ جا رو نمی دیدم هراس داشتم.
-پات و بذار زمین، من اینجام.
با لمس سردی دمپایی نفسم رو آسوده بیرون دادم. با کمکش تو ماشین نشستم. احساس کردم خم شد و کمربندم رو بست.
اینکه هیچ کجا رو نمی دیدم برام عذاب بود. تنها بدون هیچ آشنایی تو کشور غریبی که حتی دیگه نمی بینی!
گوشه ی تختی که نمیدونستم چه رنگی هست کز کردم. سر و صدا از بیرون اتاق می اومد.
دلم گریه می خواست … یکبار دیگه دیدنِ آدم هایی که دوستشون داشتم.
#امیریل
غذا رو روی سینی گذاشتم و آروم در اتاق رو باز کردم. گوشه ی تخت کز کرده بود.
سرش رو بالا آورد و با صدای گرفته ای گفت:
-کیه؟ کسی اونجاست؟
-آره منم. برات کمی غذا آوردم.
-من چیزی نمی خورم.
-نپرسیدم میخوری یا نه … گفتم غذا آوردم، پس باید بخوری!
با فاصله کنارش روی تخت نشستم و سینی رو روی پام گذاشتم.
-چی از جونم میخوای؟
-نیازی به جونت ندارم … حوصله ی مریض داری هم ندارم! به اندازه ی کافی از کار و زندگیم افتادم.
-مگه من مجبورت کردم؟
کلافه نگاهم رو به صورتش انداختم.
-خیلی حرف میزنی بچه جون!
و قاشق پر از سوپ رو سمتش گرفتم. دهن باز کرد چیزی بگه که قاشق رو تا ته فرو کردم توی دهنش.
-بهتره سعی نکنی از دهنت بیرون بریزیش! مثل یه دختر خوب غذات رو تا ته بخور.
-زوره مگه؟
-آره، اینجا همه چیش زوره!
حرفی نزد و کمی از غذاش رو خورد.
-حالا که غذات رو خوردی … اسمت چیه؟
گوشه ی لبش از پوزخندی کج شد.
-یعنی باور کنم تو اسمم رو نمیدونی؟!
-یعنی آدم مشهوری هستی که باید اسمت رو بدونم؟ من فیلم ایرانی نگاه نمی کنم پس متأسفانه نمیدونم تو کدوم سریال بازی کردی!
-مگه من گفتم بازیگرم؟
-آها، نه نگفتی! می شنوم …
-چی رو؟
-اسم و فامیلت رو … اصلاً تو اینجا چیکار می کنی؟ چرا باید تنها ترکیه باشی؟
-دست از سرم بردار … تو میدونی اسمم چیه، تو هم با اون عوضی همدستی!
-پوووف … چقدر تو سرتقی! اینطوری پیش بریم مجبورم بسپرمت بیمارستان بی خانمان ها! اینجا حداقل یه هم صحبت داری، اونجا حتی همینم نداری!
احساس کردم رنگ چهره اش عوض شد.
اما حوصله ی کل کل با یه دختر بچه رو نداشتم. بلند شدم.
-آقا؟
-بله؟
-میشه یه چیزی بدین سرم کنم؟
-چی؟
-اینطوری احساس خوبی ندارم … لطفاً یه چیزی بهم بدین!
-تو که چیزی نمی بینی … لازم نداری موهات رو بپوشونی!
-من نمیبینم؛ شما که می بینی!
پوزخندی زدم.
-فکر نکنم انقدر خوشگل و چشمگیر باشی که با دیدن موهات عاشقت بشم!
-من نگفتم شما عاشق من میشی؛ … یه روسری میدی یا نه؟
-الان که چیزی تو خونه ندارم … رفتم بیرون میخرم.
دیگه حرفی نزد. از اتاق بیرون اومدم. باید تا جائی می رفتم. سوئیچ رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.
سر راهم چند مدل روسری با چند دست شومیز و شلوار از یکی از پاساژها خریدم.
در سالن رو باز کردم که صدای نهال بلند شد.
-تو کی هستی؟ خونه ی داداش من چیکار می کنی؟!
سریع وسایل رو جلوی در گذاشتم و سمت اتاق دختره رفتم.
-نهال!
نهال با دیدنم چرخید سمتم.
-این کیه اینجاست داداش؟
-تو کی اومدی؟
-تازه اومدم … بخاطر این دختره بود که این چند وقته اصلاً نبودی؟
-حرف می زنیم.
دستشو کشیدم. نگاهم بهش افتاد که گوشه ی تختش کز کرده بود.
-چه خبرته؟
-من باید بپرسم اینجا چه خبره؟
-اینجا خونه ی منه … لازم نیست توضیح بدم!
-داداااش ….
-همینی که شنیدی! اون بیچاره هم چشمش هیچ کجا رو نمی بینه!
-تو با یه دختر کور دوست شدی؟!
-نهال!
-هان؟
-هان و زهر مار … اون فقط تو این خونه مهمونه.
-اووووو …. خوش به حالش!
سری تکون دادم.
-بچه نشو نهال!
اومد سمتم و بغلم کرد.
-یه لحظه کنترلم رو از دست دادم وقتی تو خونه ات دیدمش.
-لیاقت تو بیشتر از این دخترهاست.
-کی گفته من با این دخترم؟
-میدونم سلیقه ی داداشم این مدل دخترها نیستن! حالا قضیه رو تعریف می کنی؟
سمت آشپزخونه رفتم.
-برو کمکش کن حموم کنه و لباسهاش رو عوض کنه.
-میرم اما اول تعریف کن.
تمام اتفاقات رو براش گفتم.
-آخی، دختره ی بدبخت … میگم نکنه باندی چیزی دزدیدنش!
-نمیدونم! خودشم حرفی نمی زنه. حالا میری کمکش کنی حمام کنه؟
-آره اما داداش، این … اینطوری … تا کی قراره اینجا بمونه؟
شونه ای بالا دادم.
-نمیدونم.
نهال سمت اتاقش رفت. قهوه ای ریختم و پشت لب تاپ نشستم.
#دیانه
با بسته شدن در نفسم رو بیرون دادم. این دختره دیگه کی بود؟
اصلاً نفهمیدم چی گفت! کاش ترکی بلد بودم. سرم و روی زانوهام گذاشتم.
خودم مقصر تمام این اتفاقاتم. کاش نمی اومدم … کاش با یکی مشورت می کردم …
صدای در اتاق اومد.
-میدونم تند رفتم.
صدای همون دختره بود. ته لهجه ی غلیظ ترکی داشت اما می شد حرفهاش رو فهمید.
-میدونم سخته آدم یهو دیگه دنیا رو نبینه!
دندون قروچه ای کردم.
-من نیازی به ترحم تو ندارم.
-میخوام ببرمت حموم.
-خودم میتونم!
-مطمئنی؟
لحظه ای با یادآوری تاریکی دنیای اطرافم بغض توی گلوم نشست و واقعیت مثل پتک رو سرم آوار شد.
گرمی دستی روی دستم نشست.
-از حرف هام ناراحت نشو … تند رفتم … بذار کمکت کنم حموم کنی.
سکوت کردم.
-آفرین دختر خوب!
با کمکش سمت حموم رفتیم. خواست لباسهام رو دربیاره که دستم رو روی دستش گذاشتم.
-فقط میخوام لباسهات رو دربیارم؛ منم هم جنس خودتم!
یه تصمیم عجولانه و بی فکری باعث شد اینطور تاوان پس بدم
-حمومت تموم شد .
چیزی دورم گرفت.
-تو بشین من لباسهات رو بیارم.
-ممنونم.
-کاری نکردم.
دستی به صورتم کشیدم. کاش یه بار دیگه به گذشته برگردم. لباسهام رو تنم کرد. صدای سشوار دراومد.
-موهات و سشوار میگیرم تا مریض نشی … این روزها هوای ترکیه خیلی سرده.
-میشه یه چیزی سرم کنی؟
-باشه، تو وسایلایی که امیریل خریده روسری هم هست … اینم از روسری؛ چقدر خوشگل شدی!
حالا که روسری سرم بود احساس آرامش بیشتری می کردم.
-من برم یه لیوان شیر گرم بیارم.
از رو صندلی بلند شدم. دستهام بی هیچ مسیری رو هوا تکون می خوردن.
با ترس قدمی برداشتم.
اومدم قدم دوم رو بردارم پام گیر کرد و محکم زمین خوردم. تمام عصبانیتم فوران کرد. داد زدم:
-خداااا کجایی؟ تو چرا من و نمیبینی؟ مگه چند سالمه که انقدر درد بهم دادی؟ … خدایا، خسته شدم.
ضجه میزدم و با دستم به صورتم چنگ می زدم.
-کاش مرده بودم … خدا، تو داری با من چیکار می کنی؟ خدا بسمه، منم آدمم خسته شدم خدااااا
#امیریل
نهال از اتاق بیرون اومد.
-دختره ی بیچاره … چقدر دلم براش میسوزه! آخه چرا اینطوری شده؟
-منم نمیدونم!
با صدایی هر دو سمت اتاق دویدیم. در اتاق رو باز کردم و نگاهم به دختره افتاد که کف اتاق نشسته بود.
آباژور بزرگ کنار دراور اونورتر افتاده بود. فریاد می کشید و به سر و صورتش میزد.
نهال سریع رفت سمتش.
-داری چیکار می کنی؟ آروم باش.
با صدایی که با زجر و غم آمیخته شده بود گفت:
-ولم کنید … بذارید بمیرم …
-هیسس … آروم باش، درست میشه.
-هیچ چیزی درست نمیشه … من دیگه نمیتونم دخترم رو ببینم.
نهال سرش رو بلند کرد و سوالی نگاهی بهم انداخت. شونه ای به معنی نمیدونم بالا دادم. نهال کمکش کرد.
روی تختش دراز کشید. مسکنی بهش دادم تا کمی بخوابه. با هم از اتاق بیرون اومدیم.
-یعنی چی دخترم؟ یعنی دختر داره؟
-من هیچی نمیدونم، حتی اسمش رو.
-چرا ازش نپرسیدی؟
-یکی دوبار پرسیدم اما چیزی نگفته. منم بخاطر شرایط بد روحیش دیگه سوالی نکردم.
-واه، اینطوری که نمیشه.شاید شوهر و دخترش دنبالشن.
عصبی شدم.
-به من چه؟
-یعنی چی داداش به من چه؟ اون دختر الان خونه توئه.
-اوووف میدونم. عقلم دیگه قد نمیده. چند روزی اینجا میمونی؟
-باشه.
چند روزی می شد که نهال مونده بود. اون دختر کم حرف تر شده بود.
باید تا یه جائی می رفتم. سوار ماشین شدم. خم شدم چیزی از تو داشبورد بردارم.
نگاهم به کیف کوچیک زنانه ای افتاد. سریع برش داشتم.
اصلا یادم رفته بود که کیف اون دختر رو هم برداشته بودم.
سریع در کیف و باز کردم. کیف پولش رو درآوردم. نگاهم به عکس دختربچه ی ملوسی افتاد.
یعنی این دخترشه؟ نگاهم رو از عکس گرفتم. کارت ملیش تو کیفش بود. آروم زمزمه کردم:
-دیانه فروغی!
پس اسمش دیانه است!
باید به مولائی زنگ میزدم و بیوگرافیش رو برام در میاورد . کیف رو گذاشتم سرجاش.
به مولائی زنگ زدم. قرار شد یک هفته یعد اطلاعات کامل رو بهم برسونه.
وارد خونه شدم. بعد از عوض کردن لباسهام وارد تراس شدم.
خیلی وقت بود ساز دهنی نزده بودم. سازم رو برداشتم.
نم نم بارون میبارید. ساز و گوشه ی لبم گذاشتم و چشمهام رو بستم. سکوت خونه رو صدای سازدهنی شکست.
#دیانه
-ببین چند روزه بخاطر تو خونه ی این داداش بدخلقم موندم … نمیخوای باهام حرف بزنی؟
-از چی بگم؟
-از خودت … اسمت … دخترت و اینکه چرا اینجائی؟
هنوز بهشون اعتماد نداشتم. نمیخواستم چیزی راجع به بهارکم بدونن، نکنه بلائی سرش بیارن!
صدای غمگین سازی تو گوشم نشست. چقدر دلنواز بود.
-این صدا؟
-امیریله … حتما دوباره دلش گرفته و به ساز دهنیش پناه آورده. میخوای از نزدیک گوش کنی؟
-آره.
-دستت و بده من.
دستم و توی دستش گذاشتم. با هم از اتاق بیرون اومدیم. حالا صدای ساز رو واضح تر می شنیدم.
-بشین.
توی سکوت به صدای ساز دهنی گوش سپردم. نمیدونم چقدر گذشته بود که صدا قطع شد اما من هنوز دوست داشتم همینطور نشسته به صدا گوش بسپارم.
-سلام داداش.
-سلام. شما کی اومدین بیرون؟
-از وقتی که داشتی ساز دهنی میزدی.
طاقت نیاوردم.
-خیلی قشنگه!
نگاهی بهش انداختم. از روزی که روسری خریده بودم هر روز سرش می کرد. با صدای نهال نگاهم رو ازش گرفتم.
-داداش نظرت چیه بهش یاد بدی؟
اخمی کردم و به حالت اشاره گفتم:
-وقتی چشماش نمیبینه، چیو یادش بدم؟
نهال لبش رو گزید.
-نهال جون من که چیزی نمی بینم … همین که گوش کنم هم کافیه!
دیگه صحبتی نشد. با کمک نهال کمی راه رفتن بدون کمکی رو یاد گرفته بود و سر یک میز می نشستیم.
بعد از شام نهال اومد پیشم.
-داداش من باید برم خونه اما بازم میام سر میزنم … دختره ی بیچاره!
-خیلی زحمت کشیدی.
-کاری نکردم. فقط داداش، با دکتر صحبت نکردی برای چشمهاش؟
-چرا، قراره خبر بدن.
-منتظرم.
-خدا کنه هر چی زودتر بیناییش رو بدست بیاره.
سرش رو به آغوش کشیدم.
-تو نگران نباش خواهر کوچولو.
نهال رفت شب رو پیش دیانه بخوابه. آروم زیر لب زمزمه کردم:
-دیانه … آخه تو چرا باید تک و تنها ترکیه باشی؟!
هیچ چیز با هم جور درنمی اومد.
صبح نهال رفت. از چهره ی دیانه مشخص بود که ناراحته. چند روزی میگذشت.
مولائی هنوز هیچ اطلاعاتی پیدا نکرده بود. سمت اتاقش رفتم و یهو در و باز کردم.
با دیدنش پشت سجاده تعجب کردم. من تو خونه ام جانماز نداشتم!
-کاری داشتین؟
-چطور فهمیدی اومدم؟
-از بوی ادکلنتون … فعلاً انگار مشامم تیزتر شده.
-خوبه.
وارد اتاق شدم.
-چرا نمیخوای راجع به خودت حرف بزنی؟ چرا حتی نمیخوای با خانواده ات تماس بگیری؟ تا کی میخوای سکوت کنی؟ نکنه پولهای همسرتو بالا کشیدی و فرار کردی؟!
#دیانه
-راجع به چیزی که نمیدونین قضاوت نکنین.
-باشه، تو بگو تا بدونم. من نمی تونم یه آدمی که نمیشناسم رو تو خونه ام نگهدارم!
-نه … منظورتون چیه؟
-واضحه؛ تا وقتی نفهمم کی هستی و از کجا اومدی جات اینجا نیست.
-اما من حرفی برای زدن ندارم.
-باشه.
با بسته شدن در اتاق زانوهام رو تو بغلم کشیدم. خدایا چیکار کنم؟
کاش به گذشته برگردم تا هیچ وقت پام رو تو این خراب شده نذارم.
اما افسوس خوردن دردی رو دوا نمی کنه. آخه من چطور به این آدم اعتماد کنم … چطور خدایا؟
هرچی فکر کردم عقلم به جایی قد نداد. نمیدونم چند روز از اون روز میگذره، یک هفته بیشتر یا کمتر!
اگر نهال بود باز توضاع کمی بهتر بود. چقدر سخته تمام عمر تو تاریکی به سر بردن.
در اتاق با صدای بدی باز شد.
-من اومدم!
با شنیدن صدای نهال نفس آسوده ای کشیدم.
-میدونم دلت برام تنگ شده بود. دل منم … وااای برات یه خبر دارم!
-سلام. نفس بگیر!
-سلام. آخه اگه تو هم بدونی مثل من ذوق زده میشی!
-چی شده؟
-نه اینطوری نمیشه! تو هنوز اسمتو به من نگفتی.
-نهال بگو چی شده؟
-اول تو بگو اسمت چیه؟
-دیانه.
-اووم … دیانه …. قشنگه!
-حالا میگی؟
-آره، دکترت زنگ زده بود گفت قرنیه ای پیدا شده که همه چیش به تو میخوره!
باورم نمی شد.
-تو … چی گفتی؟
-گفتم خدا بخواد به زودی بینائیت بر می گرده!
-وای خدایا شکرت … باورم نمیشه …
نهال رو محکم بغل کردم و زیر لب زمزمه کردم:
-خدایا شکرت!
پس بقیه اش؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برو توی دسته ها جلد دوم دیانه رو انتخاب کن همش اونحاست