پاورقی زندگی جلد دوم

پارت 7 رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )

5
(1)

مهیار با سر پایین خندید فرزین با تن صدای پایین گفت:زشته مهیار نخند… جان من
مهیار خم شد و روزنامه باطه های روی میز برداشت و مقابل صورتش گفت و زیر چشمی به فرزین که با لبخند عاشقانه به دختر نگاه می کرد و دختر بیچاره از نگاه های سنگین او اب دهانش به زحمت قورت می داد و روسری اش را جلو می کشید و گاهی به او لبخند می زد. مهیار سقلمه ای به او زد:
-ولش کن بابا خفش کردی دختر بد بخت نمی تونه نفس بکشه
نگاهش کرد: واقعا..خیلی بد نگاه می کنم؟
روزنامه روی صورتش چسباند خندید:وای فرزین تو عمرم اینجوری ندیده بودم عین خنگولا شدی
-دستت درد نکنه
-کاش می شد عکس تو بگیرم
دختر زیر چشمی نگاهی به آن دو که آهسته صحبت می کردند انداخت.مهیار با صورت سرخ شده اش و اشک هایی که در چشمانش بود گفت:
-خیلی بهم میادن
در اتاق باز شد و مردی میان سال بیرون امد خانمی جوان بعد از خداحافظی از مهمانش رو به آن دو لبخند زدجلوتر امد دستش دراز کرد:
– سلام خوش امدید
مهیار و فرزین فقط به دستان او نگاه کردند و فرزین با تک سرفه ای به او فهماند مهیار دست نمی دهد با یک عذر خواهی وپوزخند دستش عقب کشید.
-کمتر مردی مثل شما دیدم
-خوب هر کسی یه اخلاقی داره
با لبخند وسری به نشانه ی قانع شدن تکان داد:بله حق باشماست
فرزین گفت:خانوم غفوری ایشون اقای سعادتی هستن
نگاه کلی به میهار انداخت:بله متوجه شدم،بفرماید تو بیشتر با هم صحبت می کنیم
-شما اول بفرماید
با رفتن خانوم غفوری مهیار نیشگون محکمی از او گرفت و گفت:چرا نگفتی همچین ادمیه؟بعدا حسابت می رسم
اجازه حرف زدن به فرزین نداد و پشت زن وارد اتاق شد. رو به روی هم نشستند:چی میل دراید براتون بیارم؟
خشک و جدی گفت:ممنون چیزی نمی خورم
-چرا می ترسید نمک گیر شید؟
راحت حرف زدن خانوم غفوری زیاد برای مهیار جالب نبود:لطف می کنید قرارداد و بیارید؟
-حالا که عجله ای نیست داریم با هم صحبت می کنیم …یه ذره استراحت کنید قرارداد هم میارم
-من وقت برای این کارا ندارم خانوم غفوری
-بیتا صدام کنید
مهیاربلند شد:مثل اینکه شما مایل نیستید با ما کار کنید.مشکلی نیست از این به بعد می ریم جای دیگه
خانم غفوری ایستاد:صبر کنید اقای سعادتی چه زود جوش میارید فقط خواستم با من احساس راحتی کنید
-اول طرفتو بشناس بعد احساس راحتی بهش نشون بده
-نمی خواید بیشتر در مورد شرکت ما و نحوه واردات صحبت کنیم؟
-دوستم قبلا بهم توضیح دادن
-باشه،هر طور مایلید
به سمت میزش رفت و قراردادروی میز گذاشت مهیارایستاده امضایش کرد.خودکار روی کاغذ گذاشت وگفت:خداحافظ…
با تبسمی گفت:به امید دیدار
از اتاق بیرون امد.با دیدن فرزین که جسبیده به میز و با منشی حرف می زند تک سرفه ای کرد فرزین سرچرخاند و با دیدن او با دست پاچه گی از میز فاصله گرفت.دختر ایستاد و سرش پایین انداخت مهیار با لبخندی گفت:
-خواهش می کنم بفرماید راحت باشید
فرزین:تموم شد؟زود اومدی بیرون
-یه چیزی بهت می گما، می خوای تو بمون من برم
با نیشخندی بازوی مهیار گرفت:نه بریم، کار داریم
همان طور که بازوی مهیار با خود می کشید مهیار گفت:جدی میگما،شاید دلش برات تنگ بشه
فرزین:خداحافظ
منشی:خداحافظتون
سوار ماشین شدند انقدر به فرزین خندید که اتفاق صبح فراموش کرد:از کی؟
فرزین:چی؟
-عاشق شدنت و می گم
فرزین خندید:خودمم نمی دونم یهو اومد
حالت صورتش جدی شد وگفت:حالا ما اینقدر غریبه شدیم؟
حواسش به جلو بود و رانندگی می کرد:هنوز که خبری نیست
-نه خوب می خواستی جشن عروسیتو می گرفتی بعد به من خبر می دادی؟
نگاهی به مهیار می اندازد باز حواسش به رانندگی می دهد:
-باور کن این منشیه تازه اومده…خودمم زیاد نمی شناسمش…همین امروز شمارشو گرفتم
مهیار خندید:یعنی باور کنم عاشق شدی؟
لبخندی روی لبش نشست:منم عین تو وقتی عاشق مریم شدی باورت نکردم..الان مساوی هستیم
فقط نگاهی به او انداخت چهره فرزین جدی بود یعنی تصمیم جدی برای اینده اش دارد.نفسی کشید وگفت:هیچ کس باور نکرد
جلوی کافی شاپی ایستاد مهیار گفت:چرا اینجا وایسادی ؟تو که تازه ناهار خوردی
-از استرس زیاد دل ضعفه گرفتم
-اصلا رفتارات به فرزین نمیاد
-وقتی چند سال طرف هیچ دختری نداری،مغزت به خود به خود خجالت حالیش میشه،بریم یه چیزی بخوریم…اینجا جای حرف زدن نیست که
مهیار با خنده پیاده شد در کافی شاپ با سفارش پای سیب و قهوه مشغول خوردن شدن مهیار گفت: کی بریم خواستگاری؟
-هنوز هیچی بهش نگفتم
-لازم نیست چیزی بگی از دیدنت داشت ذوق مرگ می شد،فقط بگو… شماره بابا…خودش تا ته می خونه
چهره ی ناراحتش پایین می اندازد:
-از این می ترسم که خانوادش بگن پدر و مادرت کجان؟اصلا با کی برم خواستگاری من که کسی و ندارم
با حرص گفت:دلم می خواد الان دو تا سیلی بکوبم تو گوشت…منو هیچ وقت ادم حساب نکردی نه؟
با اعتراض گفت:مهیار
-مهیاررو…(پوفی کشید موهایش عقب راند)برادر من خودتم خوب می دونی حرف ازدواج باشه بابام هست،عمه ام که همیشه همه جا در کار خیر حضور داره حتما باید پدر و مادر خدا بیامرزت باشن؟!!تو برو باهاش حرف بزن ببین اصلا به دردت می خوره…شده کل فامیل هم جمع می کنم که خانوادش بفهمن پشتت پره
با لبخندغمگینی سرش پایین انداخت:ممنون..
-حالا اسمش چیه؟
با حالت خجالت زده گفت:عسل
-اوه ،پس شیرینشیه که دلت و برده
به یک تبسم بسنده کرد.سرش بلند می کند و به چشمان دوستش خیره شد:یه چیزی بگم عصبی نمی شی؟
تکه ای از پای سیب در دهانش گذاشت:شاید شدم
-تو نمی خوای ازدواج کنی؟
زهر خنده ای کرد،پای سیبش قورت داد:الان این موضوع انحرافی بود؟خوب بقیش؟
-دارم جدی باهات حرف می زنم
صندلی تکیه می دهد:می دونم قیافه جدی بودن و شوخ بودنتو می تونم از هم تشخیص بدم…اما نه
-چرا فقط فکر خودتی؟پس ساینا چی؟
-ساینا چی؟بدون مادر، بزرگ نمیشه؟بدون زن، زندگی من نمی گذره؟
-کاش می تونستی عین یه دندون لق از ذهنت بندازیش بیرون
– مشکل من اینه که از زن شانس نمیارم،عاشق هر کی می شم پشت بهم می کنه
-مگه میشه دختری پسری به خوشگلیه تو دوست نداشته باشه ؟فقط بخاطر موقعیتت نمی خواستنت همین..اگر اون موقع چشم داشتی هم رکسانا می موند هم مریم
با چشم بسته سرش تکان داد:اسمشو نیار
-مهیار خواهش می کنم ازت..تمومش کن اجازه بده یه زن تو زندگیت بیاد
صدایش حرص دار اما آهسته است:
-من دلم می خواد دوباره عاشق بشم، دوباره با علاقه یه زن تو زندگیم بیارم نه از سر اجبار یا نیازه ساینا به یه مادر..من هنوز نتونستم جایگزینی براش پیدا کنم
(بلند شد)بریم
فرزین به قامت بلند و ایستاده دوستش نگریست:یعنی یکی می خوای عین اون باشه؟هیچ وقت پیدا نمی کنی..چون می دونی هر کس خصوصیات اخلاقی خودشو داره
نفسی با آه کشید.بدون اینکه منتظر دوستش بماند بیرون رفت.فرزین پوفی کشید و سوئچ برداشت و راه افتادند.
چند روزی تا سال تحویل مانده بود. به اجبار مهیار همه دکوراسیون خانه عوض شده بود.سایه با دو چمدان از پله ها به زحمت پایین می امد مهیار او را دید و سمتش رفت.
-بده من اینارو..چی توشه؟
نفس زنان روی پله ها نشست:همه ی لباس های بدرد نخورم،بندازینش دور
-تو این همه لباس داشتی؟
-اره
-الان مطمئنی لباس داری؟
نفس عمیقی کشید و موهایش کنار زد:اره دارم خیالت راحت ل*خ*ت نمی گردم
ارام با انگشتش ضربه به پیشانیش زد:برو لباسای ساینا رو هم جمع کن
-خودش داره جمع می کنه،الان می رم کمکش
مهیار چمدان هارا کنار مبل گذاشت. پرویز که فنجان چای در دستش بود از اشپزخانه بیرون امد گفت:
-لباساش نو، فکر نکنم بیشتر از دوبار پوشیده باشه حیفه بندازیمشون دور،بده فاطمه خانوم شاید کسی بشناسه
انگار یادش رفته بود فاطمه دیگر در آن خانه نیست مهیار نگاهش کرد وگفت:اون که دیگه نیست
چشمانش باز و بسته کرد:اینقدر بهش عادت کردم که طول می کشه فراموشش کنم
به شوخی گفت:وقتی اینجوری دلبسته اش بودی می گفتی برات بگیریمش
با جدیت گفت:مهیار
خندید:می بینی، شما بعد مامان ازدواج نکردی اما به پای من می پیچی که ازدواج کن
پرویز روی مبل نزدیک پنجره می نشیند و مهیار نزدیک تر می شود: تو فرق می کنی هنوز جوونی می تونی بچه های بیشتر داشته باشی
مهیار:بخاطر بچه های بیشتر ازدواج کنم؟عجب منطقی داری بابا
می دانست حرف زدن با مهیار او را به راه نمی آورد گفت:رفتم پیش فاطمه یه ذره ناراحت بود ولی از دلش بیرون آوردم
مهیار روی مبلی با فاصله از پدرش نشست سرش پایین می اندازد و با دستانش بازی می کند به فکر فرو رفته است. فاطمه زیبا و مهربان بوداگر قصد ازدواج داشت حتما با اوازدواج می کردچون مطمئن بود مادر خوبی برای دخترش است و زنی با محبت برای خودش و مطمئنا خوشبخت می شد فاطمه محبت و عشقش برای مهیار بی ریا و پاک بود. پرویز قلپی از چای شیرینش را می خورد و گفت:
-مهیار چند روز دیگه تولد نوه ی یکی از همکارامه ما هم دعوتیم
سرش بالا می گیرد:الان به قیافه من می خوره چهار،پنچ ساله باشم؟
-می خوام برای یه امر خیر بریم
به پدرش که آرامش در چهره اش نمایان است موشکافانه گفت:برای کی؟
فنجانش روی میز می گذارد:برای تو،یکی از همکارام دخترش تازه از کانادا اومده طلاق گرفته،دیدمش دختر خوشگلیه اسمشم رزیتاست وَ…
به چهره پدرش دقیق می شود و آهسته گفت:بابا دختر خوشگل زیاده اونی که دل من بهش رضا بده نیست، علاقه ای هم به دیدن رزیتا خانوم ندارم
می ایستد قدمی بر می دارد صبر پرویز تمام می شود،تن صدایش بلند می شود:
-دو ساله از بیناییت می گذره تمام این دوسال چیزی بهت نگفتم که شاید خودت با همه چی کنار بیای اما انگار هر چی زمان می گذره دل بستگی تو به اون بیشتر میشه
محکم گفت:بابا
با لحن سرزنش امیزفریاد زد:بابا چی؟تو که می دونی بر نمی گرده؟پس منتظر چی هستی؟حتی خانواده ی بدبختشم از زنده بودنش نا امید شدن اونوقت تو اینجا چشم راه موندی که یه روز بیاد بغلت کنه و بگه منو ببخش، دوست دارم؟
فریاد پدرش انقدر بلند ست که مهیار متحیر ماند سایه وساینا از اتاق بیرون امد و روی راه پله با ترس ایستادند.سایه گفت:چی شده؟
-مهیار صدای خفه شده از عصبانیت گفت:کی گفته من منتظرم که زندگیمو با اون ادامه بدم؟!
آن دو هنوز ایستاده اند ومنتظر جوابی هستند. پرویز هم سعی می کند آرام باشد:پس دردت چیه؟
صدای عصبی اش بی اراده بلند می شود:
-دردم اینه که هیچ کدومتون راحتم نمی ذارید…خسته شدم از کلمات و جملات تکراری،ولم کنید..دست از سرم بردارید هر موقع خواستم ازدواج کنم بهتون خبر می دم
با همین جمله از ساینا و سایه رد می شود وراهی اتاقش شد.سرش روی بالشت گذاشت و چشمانش به سقف دوخت :
-چرا هنوز تو فکر منی؟! زنده ای یا مرده؟…چرا خبری ازت نیست؟چهار سال بی خبری..اگر مرده باشی چی؟(سرش تکان داد)زنده ای مطمئنم زنده ای
تقه ای به در خورد اب دهانش قورت داد:کیه؟
ساینا در باز کرد و با چهره ی مظلوما نه ای گفت:بیام تو؟
لبه تخت نشست و گفت:بیا
کنار پدرش نشست وگفت:بخاطر اینکه گفتم مامانم کجاست دعوا کردید؟
با لخبندی سرش بوسید:نه عزیزم..می خوای امشب پیش من بخوابی؟
با لبخند رضایت خود را اعلام می کند،آن شب از استثنا ها بود که مهیار اجازه داد دخترش در اغوشش بخوابد.
ساینا با چندین قصه که پدرش برایش تعرف کرده بود به خواب رفت،موبایلش زنگ می خورد با دیدن اسم فرزین سریع قطع کرد.آرام گفت:
-سلام یک دقیقه صبر کن
کاپشن بادی اش پوشید و به بالکن اتاقش رفت وگفت:حالا بگو
-چی شده بود؟
-هیچی ساینا پیشم خواب بود
-اوه،طفلی ساینا که فقط سال های کبیسه همچین سعادتی نصیبش میشه
-نمی خوام مثل سایه بهم عادت کنه
-می فهمم
-حالا چی شده زنگ زدی؟بازخوابت نمی بره می خوای حرف بزنی؟
-بذار من دردم و بگم بعد تو بگو بنال
-خیلی خوب عرضتون و بفرمایید
-می خوام به عسل زنگ بزنم بگم می خوام باهاش ازدواج کنم
بخاطر سردی هوا خودش را در گوشه بالکن چسباند:واقعا؟به سلامتی مبارکه
-گفتم می خوام حرف بزنم نگفتم که جواب مثبت گرفتم
-ان شا الله می ده، مطمئن باش هر ثانیه منتظر اینه که تو بهش بگی دوستش داری؟
-برام دعا کن
خندید:مگه می خوای بری جنگ؟یه خواستگاریه دیگه
-استرس دارم شدید…الهی به امید تو…
خندید:خدا امیدتو ناامید نمی کنه ..زنگ بزن من پشتتم
-دقیقا از کجا می خوای پشتیبانی کنی؟
-دقیقا از همین جا توبالکن
-تو بالکن وایسادی؟دیونه سرما می خوری بروتو
خندید:نه اتفاقا اینجا هوا بهاریه
-یادم باشه دیگه دیر وقت بهت زنگ نزم حالت خیلی بده
-برو زنگ بزن الان عسل جونت می خوابه
-اره تیکه بندازعیب نداره
با یک خدا حافظی تماس را قطع کرد. با همان لبخند نگاهش را به موبایل دوخت..یادش امد روزی که مریم از او در خواست ازدواج کرد،شادی تمام وجود را گرفته بود.
وارد اتاقش شد،کاپشنش را از تن بیرون کرد و کنار دخترش خوابید.هنوز ساعتی از خوابش نگذشته بود که موبایلش به صدا درامد با خواب الودگی جواب داد:
-الو
فرزین با فریاد و خوشحالی گفت :مهیار قبول کرد قبول کرد…عسل قبول کرد
خواب آلود وگیج گفت:عسل کیه؟ چی میگی؟
خوشحال اش نابود شد:عسل کیه؟من دو ساعت پیش داستم باهات حرف می زدما
به ساعت مچی اش که روی میز عسلی بود نگاهی انداخت:خدا خفت کنه با این خبر دادنت…ساعت پنچ صبح؟
-خبر به این خوشحالی رو نمی توسنم تا صبح صبر کنم
-هر چی گنده تر میشی اخلاقت بیشتر شبیه دخترا میشه،تا الان داشتین حرف می زدید؟
-بله
-جفتتون فردا پیش یه متخصص گوش و حلق برید
-یادم باشه دفعه بعد خبر خوشحال کننده بهت ندم
-فردا جوابتو می دم خداحافظ
تلفن قطع می کند و می خوابید.
با صدای تلفن خانه بالشت روی سرش می گذارد:ساینا برو جواب بده
وقتی پاسخی نشنید سرش از پتو بیرون آورد،با دیدن جالی خالی ساینا گفت:وای..(فریاد زد)کسی خونه نیست جواب بده؟
قطع شد باز زنگ زد با بی حالی و خواب الودگی به سمت تلفن رفت بخاطر بسته بودن چشمانش پایش به میز خورد و خواب از سرش پرید:اخ..اخ
با درد خودش را روی مبل نشست،انگشت شصت پایش به دست گرفت:بله؟(جوابی نداد )الو..؟الو…؟
صدای نفس های آَشنایی از پشت تلفن می شنید…انگشتش رها می کند و با دقت گوش می دهد، نفس هایی که شب ها موقع خواب به صورتش می خورد لحنش ارام تر شد:
-چرا حرف نمی زنی؟
مریم به امیدانکه آنها هنوز در آن خانه باشند و بتواند حداقل صدای دخترش بشنود زنگ زده بود.شانس او را یاری کرده بود آنها هنوز در آن خانه بودند،اما روزگار با او بد تا کرد که به جای صدای دخترش صدای همسر سابقش را می شنود صدایی که یادآور روزهای عاشقانه ای بود که مهیار با لحن مهربان او را “عزیزم،جانم،نفسم”نوازش می کرد، اما او از دستش داد.صدایی در سرش می چرخد که به او نهیب می زند”کسی که عاشقانه دوستت داشت را از دست دادی”،بغض خفه کننده ای در گلویش نشست.مهیاربا لحن نامطمئنش آهسته وبه دور از انتظارش گفت:
-مریم؟
سریع تلفن را قطع می کندخجالت زده و شرمنده از رفتار های گذشته اش است. لبخندی روی لبان مهیار نشست،خودش هم باور نمی کرد به همه نهیب می زد اسمش را نیاورید اما پای عمل که کشید نتوانست مقاومت کند. مطمئن شد عشق سال های جوانی اش است.صدای زنگ ایفون رشته افکارش را پاره کردبه سمت آشپزخانه می رود با دیدن خانواده عمه و عزیز در باز کرد:
باورودشان گفت:سلام قراره جنگ بشه همتون کوچ کردید امدین اینجا؟
مستانه با دوقلوهایش داخل شدند:به جای این حرفات بگو خوش اومدید
با خنده گفت:تو یکی که اصلا خوش نیومدی
با دیدن وسایلی که در دست عمه اش بود گفت:بدید کمکمتون کنم
-دستت درد نکنه سنگین نیست،خودم می ذارم
مهیار به عزیز کمک کرد بنشیند مستانه دوقولوهایش روی زمین گذاشت و گفت:دخترا کجان؟
– نمی دونم
عزیز:کجا بودی که خبر نداری؟
-خواب بودم با صدای تلفن بیدار شدم
ساینا وسایه با دو خرگوش داخل شدند با دیدن انها دوید وپیش عزیز رفت و بوسیدش:سلام
-سلام خوشگلم
-بعد از سلام علیک مهیار به اشپزخانه رفت و گفت:عمه اگر دعوا نمی کنی بگید چرا اومدید؟
وسایل را در یخچال می گذاشت:دو روز دیگه عیده می خوایم سال تحویل شمال باشیم
با ابروهای بالا رفته از تعجبش گفت:اون وقت کی همچین برنامه ای ریخته؟
به خودش اشاره کرد:من
با حالت تسلیم شده گفت:اهان
مستانه داخل شد و گفت:مهیار اب گرم دارین؟
-نه کتری بزن برق
مهیار:راستی عمه یه کار خیر افتادی…فرزین می خواد زن بگیره
مستانه کتری به برق زد:برو..جدی؟ فرزین و زن؟
شانه ای بالا انداخت:اره مگه چیه؟
راحله:حالا کی هست؟
-تو یه شرکت باهم آشنا شدند
مستانه با لبخندی گفت:خوشگله؟
مهیاربا تحکم گفت:مستانه…برو بچه هات گشنه موندن،بدو
مستانه:اخه فرزین خیلی خوشگله حیفه زنش زشت باشه
-آخه منم دلم برای محمد خیلی می سوزه همچین زنی بهش انداختن
نزدیک رفت مشت محکمی به بازوی مهیار زد:من خیلی هم خوشگلم
مهیار خندید و مستانه با حالت قهر بیرون رفت راحله گفت:این چمدونا چیه گذاشتین بیرون؟
-لباسای سایه و ساینا
-5تا چمدون چه خبره؟
-سایه رو نمیشناسی؟ هر لباسی ببینه می خره…یعنی روزانه خرید لباس داره..دوتاش مال سایناست
-راستی فهمیدی فاطمه می خواد ازدواج کنه؟
با ناباوری گفت:نه با کی؟
– یکی از همین هایی که بهش معرفی می کردم…اون روز که باهاش برخوردتندی داشتی ،خودش زنگ زد گفت می خواد ازدواج کنه
نفسی از روی حرص کشید:چرا همه فکر می کنن من برخورد تند داشتم که رفته؟
راحله نشست وگفت:لابد یه چیزی بهش گفتی که همون روز گذاشت رفت
نمی توانست به همه توضیح دهد در دل فاطمه چی می گذشته ،پوفی کشید وگفت:چه کارست؟
-طرف کارخونه داره بخاطر امیر رضا قراره یه مدت رفت و امد داشته باشند بعد ازدواج کنن
یکتای ابرویش بالا فرستاد:عجب شانسی
-زن خوبی بود،اتفاقا همه چیزشون به هم می خوره، مرده هم از پایین شهر بوده بعد به این ثروت رسیده
مهیار لبخندی گفت:مبارکش باشه انشا الله خوشبخت بشه؟
از اشپزخانه بیرون رفت و با موبایلش به فرزین زنگ زد:سلام وقت داری تا یه جایی باهام بیای؟
-کجا؟
-خرید؟
فرزین با فریاد گرفت:خرید؟!!
گوشی از گوشش فاصله داد:چرا داد می زنی؟
-دوروز مونده به عید وقت خرید کردنه مرد مومن؟با قیمتا اتیشت می زنن
-مهم نیست تو بیا
-بعد از ظهر کار دارما..
با شیطنت گفت:می دونم باید مواظب شیرینت باشی
-باشه اذیت کن اشکال نداره
-خداحافظ
تلفن خانه باز زنگ خورد مستانه نزدیک تر بود مهیار تا بجنبد مستانه گوشی برداشت:الو؟…الو؟
مهیار گوشی از دست مستانه کشید:بده من..
صدای نفس کشیدنش باز شنید مطمئن شد خودش است هیجان زنده بودنش در قلب مهیار رسوخ کرد.دوست داشت سخنی بگوید تا بعد از چهار سال دوباره صدایش را بشنود با لحن آرام وآهسته ای گفت:
-نمی خوای حرف بزنی؟
باز قطع شد شماره ای ثبت نشده بود.. نا امیدانه به گوشی در دستش نگاهی انداخت و در جاییش قرار داد،همه با حالت مشکوکی به او نگاه می کردند:
-چیه؟چرا اینجوری نگام می کنید؟
عزیز:خوب مادر اگر خبری به ما هم بگو
مهیار که نگاه های پرسشگرانه انان دید گفت:خبری نیست عزیز که بخوام بهتون بگم
مستانه موزیانه گفت:هیچی؟
رو به مستانه گفت:من اگر بخوام شماره به کسی بدم موبایلم می دم نه خونه…صد دفعه هم گفتم فعلا ازدواج نمی کنم.
از کنار دخترش رد شد و به اتاقش رفت فکرش پیش تلفن بود آیا ممکن است باز تماس بگیرد؟

فصل ششم
مریم لباس های کهنه و از رو رفته اش را پوشید.رو به روی آینه ای که در اثر دعوای با کامیار ترک برداشته موهایش بست و روسری اش پوشید.وارد اتاق شد:
-کامیار من دارم می رم خداحافظ
مریم همیشه کامیار را در خانه تنهای می گذاشت وپسرش را با خود می برد. حال روحی شوهرش روز به روز بدتر می شد به طوری که یک سال گذشته حرفی نزده مگر در مواقع ضروری لب باز می کرد،همیشه در خانه بود و به اصرار مریم برای بیرون رفتن توجهی نمی کرد از نظر او وقتی دنیایش یک رنگ شده بیرون رفتن یا نرفتن فرقی نمی کرد.چندین دفعه از هر راهی که می توانست دست به خودکشی زده بود اما با سررسیدن به موقع مریم جان سالم به در می برد.
با آن حجابش به زحمت توانسته بود کاری پیدا کند.با یکی از همکارانش پرستاری برای بچه هایشان گرفته بودند آرش درخانه ی او می گذارد و با هم به رستوران می روند.پیش بند بست و مشغول شستن ظرف ها شد..این دوسال آنقدر شسته و کف سابیده که شب ها هنگام خوابیدن احساس می کرد کسی او رابا مشت و لگد زده، مچ دستانش قدرتش را از دست داده بودوبا کمردردش به زور قرص می توانست کار کند.
زنی با موهای زیتونی رنگ شده،تعدادی ظرف جلویش می گذارد:سریع بشور
درآمدش کفاف زندگی اش نمی داد حقوقش برای زندگی یک نفر بود نه سه نفر،مجبور بود هر چه بدست می آورد بخورد در مدتی که به آرش شیر می داد وهزینه ی خریدن شیر خشک نداشت.مجبور به خوردن غذای اضافی مشتری ها بود.اما حالا برای سیر کردن شکم خودش چاره ای جز خوردن آن اضافه ها را ندارد.
به غذاهای اضافه در بشقاب ها خیره می شود،نگاهی به اطراف می اندازد وقتی مطمئن شد کسی مراقب او نیست..دست دراز شده اش به سمت بشقاب می برد…غذا در دستانش مشت می کند..و با بغض و اشک در دهانش می چپاند با همان اشک می جود…بغض مانع می شود…با زور و فشار لقمه ها پایین می فرستد و قورت می دهد.
از آن زندگی خسته شده بود.ظرف شستن،طی کشیدن و خوردن غذای اضافه ی مردم زندگی نبود که کامیار برایش توصیف کرده بود.چقدر دلش برای ایران تنگ شده است.برای مهمانی خانوادگیشان،خوردن یک استکان چای در حیاط خانه ی قدیمی شان،دعواهایی که هر روز با پریسا داشت.
سه ساعت وقت استراحت وغذا خوردن داشتند در این مدت مریم سهم غذایش برای شوهرش می برد وهم به آرش سر می زند.آنقدر غذاهای اضافه می خورد که تا شب سیر باشد.با ورودش به خانه به سمت اتاقی که کامیار همیشه در ان بود رفت.جای همیشه گی اش نشسته.کنار پنجره گز کرده و سرش به دیوار چسبانده به صداهای بیرون گوش می دهد. آن روز صدایی جز زوزه ی باد نبود احتمالا باران می بارد.
مریم:سلام
مثل همیشه جوابی نمی شنودنزدیک تر می شود و کنارش می نشیند به بیرون نگاهی می اندازد:
-امروز هوا ابری و باده،هوا شناسی احتمال سیل داده،ما جامون اَمنه اب ما رو نمی بره
غذا جلویش می گذارد:غذای امروزمون پاستا بود(دست کامیار روی پرس غذا می گذارد)بخور
به آرامی دستش از دستان مریم می کشد،مریم حالت هایش می فهمید این یعنی “نمی خورم”خسته است و بی رمق جانی برای بحث کردن ندارد،با همان حالش می گوید:
-کامیار دیشبم چیزی نخوردی،صبحونه هم که نخوردی…اگر فکر کردی با این اعتصاب غذا می تونی خودکشی کنی کور خوندی،شده می خوابونمت رو زمین وبه زور تو دهنت می کنم
وزن نود کیلویی کامیار به پنجاه کیلو رسیده بود.بیش از اندازه لاغر و نحیف شده است.مریم شبیه به مُرده ای بود که فقط بخاطر بزرگ کردن آرش نفس می کشید.نگاه او هم به بیرون کشیده شد.چیزی نبودجز ساختمان هایی که ده مترآن طرف ترساخته بودند با خانه هایی شبیه لانه گنجشک ها در واقع کل کوچه همین نوع ساختمان بود،برای مریم شبیه به دیوارهای بتنی بودند که اجازه ورود نور خورشید را نمی دادند.
مریم به برگ ها و چند کاغذ که باد آن ها را به حرکت در اورده است نگاهی انداخت،انگار چیزی یادش آمده باشد بلند شد و دفتر یادداشتش از کیفش بیرون کشید و گفت:
-وای نزدیک بود یادم بره،فردا نوبت دکترداری
بخاطر سختی و مشکلاتی که پشت هم به سراغش می آمد هیچ چیز یادش نمی ماند،مجبور بود یادداشت کند،گاهی یادش می رفت آرش را ازخانه ی همکارش بیاورد.زمان پرداخت حقوقش را می نوشت که یادش بماند بخاطر زود تمام شدن پولش صاحب رستوران را بدهکار حساب نکند.قرص های خودش را یادداشت می کرد چه زمانی بخورد.خودش می دانست اگر به این زندگی با این فراموشی ادامه دهد حتما در تیمارستان بستری اش می کنند.
کامیار با صدای که از ته چاه بیرون می آمد گفت:نمی یام
دفترچه درون کیفش گذاشت ونفس بلندی از روی عصبانیت کشیداما لحنش آرام است:
-چرا؟!!خوب یه وقت دیگه برات می گیرم
سرش بیشتر به دیوار می چسباند:دیگه اصلا دکتر نمیام..هیچ دکتری
حق با او بود پولی که مریم به دست می اورد فقط کفاف اجاره خانه وخورد و خارکشان بود. بعداز گذشت دوسال ازاین اتفاق هنوز نتوانسته اند لباسی بخرندخرج دکتر همچون شیر خشک برای آرش خرج اضافه بود که مریم از عهده اش بر نمی امد. چشمانش فشرد و کنارش نشست:
-تو باید پیش یه روانشناس بری،درسته ما پول جراحی پلاستیک و نداریم ..اما من کار می کنم پول روانشناس و میدم که حال روحیت حداقل خوب بشه
بغض می کند:شرمنده ام،منو ببخش…شب وروز آرزوی مرگ می کنم تا تو راحت شی و برگردی ایران
خسته و بی حوصله است.صورتش با دودستش مالشت می دهد چقدر زود خودش را باخته است.سرش به طرفین تکان داد به این فکر می کرد که مهیار در مواجه با نابینا ایش در مقایسه با کامیار قوی تر عمل کرده بود.باز مریم به او در مورد رفتن به ایران صحبت کرده بود اما قبول نکرد می ترسید زنش برای کمک به زندگی اش به هر کسی رو بزند حتی مهیار،نمی خواست خودش را به خفت و خواری بیندازد.مریم هم فقط منتظر بود ببیند سرنوشت چه تصمیمی برایش می گیرد.
کیف روی شانه اش می اندازدودستانش در جیب پالتوی مشکی اش که سه سال از عمرش می گذرد فرو می برد…در خیابان های ملبورن قدم بر می دارد.درختان خشکیده اند و دیگر برگی ندارند.ماشین هایی که پشت هم پارک شده اند وبرگ ها آنها را پوشانده اند…هوا ابریست و باد سردی در حال وزیدن است،اگر لباس گرم نپوشد سوز و سرما استخوانش را می سوزاند.فاصله کمی تا خانه ی همکارش که نامش جسیکل است بود.
از پله های چوبی بالا رفت و زنگ را فشرد.دختری جوان که پرستار آرش و پسرجسیکا بود در رابا لبخند باز کرد:
مریم با لبخندی گفت:سلام
-سلام.بیاید تو
با ورودش دررا بست و مریم گفت:خوابه؟
دختر جوان پلیور سفید و شلوار لی ابی پوشیده بود. موهای مشکی اش کنار زد و گفت:نه هر دوشون بیدارن
مریم کیفش را را روی مبل گذاشت و به سمت آرش که بخاطر بازی با تام حواسش به مادرش نبود رفت:
-سلام آرش
با دیدن مادرش با لبخندی به سمتش دوید.با همان کمر دردش آهسته روی پنجه ی پایش نشست…از زمانی که آرش زبان باز کرد مریم با فکر این که دیگر قرار نیست به ایران برگرددتصمیم گرفت فقط انگلیسی به او یاد دهد.
در آغوشش گرفت وبا لبخندی در چشانش نگاه کرد:چیکار می کردی؟
سرش پایین انداخت وگفت:بازی
صورتش بوسید:برات پاپ کرون اوردم، الان میارم برات
آرش روی زمین نشاند، بلند شد وکیفش از روی مبل بر می دارد.کنار پسرش نشست، ظرف جلویش گرفت:
-بخور
مریم با خوش رویی رو به تام گفت:تو هم بیا بخور
تام با خوشحالی تمام روی زمین کنار آرش نشست و مشغول خوردن شدند.مریم در مدت سه ساعت از وقت استراحتش دو ساعتش را به آرش اختصاصی می داد یک ساعت برای شوهرش زمانی دیگر برای خودش نداشت.در مدت دو ساعت مریم هر چه می توانست ومناسب جیبش بود برای آرش می خرید تا با وجود پرستار که دوسال است از او نگهداری می کند مادرش را فراموش نکند.غذای شب آرش را به دست پرستار می دهد.وبه محل کارش باز می گردد.
شیفت شب تا نیمه وقت کار می کرد.ساعت از دوازده گذشته هوا سرد است و خیابان سوت وکور بخار سفیدی از دهانش بیرون می امد..شانس آورده تا آن وقت شب همراه جسیکا به خانه باز می گشت،وگرنه با ترسی که در خود می دید نمی توانست قدمی بردارد.آرش خواب است او را در پتویی می پیچد و قدم در ان خیابان ها بر می دارد.آرش بزرگ شده اما لاغر اندام بود ولی استخوان های بدنش سنگین است.
با ورودش به خانه آرش را برای خواباندن به تنها اتاق خانه که متعلق به هر سه شان است می برد.کامیار نبود با وحشت بلند شد وصدایش زد:
-کامیار!!کامیار!!
در حمام باز شد،با سر پایین گفت:اینجام
نفسی از سر آسودگی کشید،همیشه به مریم می گفت “مطمئن باش یک روز از این زندگی راحت می شم”ومریم همیشه با ترس وارد خانه می شد که مبادا آن روز رسیده باشد.کامیار با گذاشتن دست رو ی دیوار و کشیدن پاهایش روی زمین به سمت اتاق می رفت.جای همیشه گی آرش به کامیار گفته بود هیچ گاه آن سمت نمی رفت.
باورودشان به اتاق، مریم به پرس غذا نگاهی انداخت و به سمتش رفت.با باز کردن درظرف لبخندی زد..خوشحال شد که حداقل نصف غذارا خورده است.
پرس غذا را به آشپزخانه برد.قرص های کامیار برایش می آورد… بعد از خوردن قرص ها، مریم می گوید:
-ساندویچی که دوست داری برات گرفتم با سس مخصوص
تکیه به دیوار نشسته و زانوهایش در آغوش گرفته…جوابی به مریم نمی دهد..مریم:نمی خوری؟
سرش به معنی “نه” تکان می دهد.مریم در مانده بود، نمی داسنت:
-تو رو خدا حرف بزن،یه چیزی بگو…یه ذره به فکر من هم باش…داری من و دق می دی
بخاطر آنکه روحیه ی بد شوهرش بد تر نشود او را برای حرف نزدن سرزنش نمی کرد، فقط حرفی می زد که خودش کمی آرام شود.
باز به آشپزخانه بر می گردد و از روی خسته گی پاستای مانده را گرم می کند و با لرزش لبش در اثر بغض وگریه که به لرزش افتاده بود به زحمت می خورد.به رخت خواب می رود کمر دردش مانع خوابیدنش می شود با فشردن چشمانش و گزیدن لبش خوابید.باید به فکر کار دیگری باشد وگرنه از پا می افتد.کامیار تا برگشتن مریم بیدار مانده بود. با تن صدای پایین وچهره ی مغموم از او می پرسد:
-مریم اگر من بمیرم تو بر می گردی ایران؟
باز حرف از مردن ورفتن زده بود.پوفی کشید وگفت:بگیر بخواب
با مهربانی گفت:جوابمو بده!
مریم به سقف خیره بود،مدت زیادیست دلش می خواهد برگردد:نمی دونم!
بالحن دلسوزانه ای گفت:برگرد اینجا کسی نداری تنها تر میشی
پوزخندی گوشه لبش نشاند که تازه یاشد افتاده اینجا کسی ندارند:
-کامیار چرا هرموقع حرف میزنی فقط از مردن و مرگ می گی!؟ یعنی هیچ چیز دیگه برای بحث وجود نداره؟
صورت چروکیده و چشمان گود افتاده اش رو به مریم کرد وبا ناراحت وغم گفت:
-از چی حرف بزنیم؟!از برگشتمون به ایران؟!از ساختن زندگی رویایی؟!از چی ؟!
بامکثی کوتاه ادامه داد:تو می دونی این زندگی چقدر برای من مشکل شده…حتی یک ثانیه اش هم دیگه نمی تونم تحمل کنم
هنوز نگاهش به سقف بود،از عصبانیت وحرص چشمانش بست و نفسش با صدا بیرون داد:
-اگر یه چیزی بهت بگم میدونم عصبی میشی اما میگم،مهیار هم عین تو بود اما خودشو نباخت،به زندگیش ادامه داد،مثل بقیه تفریح می کرد،ازدواج کرد
لبخند تلخی زد وگفت:اما اون زیبایشو هنوز داشت، چشماش داشت،(بالبخند تلخی ادامه داد)هنوز دوستش داری نه؟
با چهره ی درهم کشیده سرش به سرعت به سمتش چرخاند با خشم نفس گر گرفته اش به صورت کامیار می خورد:
-این خزعولات چیه داری میگی؟!اصلا معلوم هست امشب چته؟!
باز همان لبخند روی لبانش داشت خونسرد وآرام بود انگار دیگر چیزی برایش مهم نبود خودش هم دلیلش را می دانست:
-تو این دوسال خیلی سختی کشیدی می دونم… جز معذرت خواهی چیز دیگه ای نمی تونم بگم!برگرد پیش خانوادت،اگر مهیار هنوز ازدواج نکرده خودت و…
قرینه های مریم از ترس حرف های شوهرش به لرزش افتاده بود.و حاله ای از اشک در ان جمع شده بود،دست روی دهانش می گذارد:
-هیس…بخواب،خواهش می کنم دیگه چیزی نگو…مطمئن باش مهیار تا حالا ازدواج کرده،یه بچه دیگه هم داره اون منتظر من نمونده

دستان مریم برداشت:بهم قول بده برمی گردی ایران
قطره ای اشک از چشمانش سرازیر شد:من و با این حرفات نترسون!!خواهش می کنم هر فکری تو ذهنته بندازش دور
مریم هیچ گاه او را اینطور خونسرد و آرام ندیده بود:اگر بندازمش دور زندگی تو روز به زور بدتر میشه
دوست داشت هر دویشان برگردند اما برای آرام کردن کامیار گفت:
-بذار بدتر بشه،من روی برگشتن ندارم کامیار،از پدر و مادرم خجالت می کشم…اصلا برگردم بگم چی؟!بگم با کسی که دلم می خواست ازدواج کردم حالا این زندگیمه؟!!
تو دوست داری سرزنشم کنن؟
دستش دراز می کند روی صورتش می گذارد…اشک هایش پاک می کند:
-اونا هیچ وقت سرزنشت نمی کنن؛…تو به من قول بده بر می گردی!
برای آنکه آرش بیدار نشود با صدای خفه شده از گریه گفت:
-هیچ قولی بهت نمی دم…اگر بلایی سر خودت بیاری،هم خودم وهم آرش رو …
گریه اجازه حرف زدن به او نمی دهد.کامیار نشست و گفت:آرش و میاری
مریم اصلا از این حرف زدن ها و رفتارهایش خوشش نمی آمد…بیشتر شبیه کسی شده که دربستر مرگ است…مریم نشست وبا حال پریشانش گفت:
-بسه کامیار اینجوری نکن
با لحن دلخورش گفت:مگه چیکار کردم؟! می خوام بچه ام و بغل کنم
دستش به سمت او تکان می دهد:
-الان دوساله آرش و به زور میذارم تو بغلت.حالا چی شده که می گی می خوام بغلش کنم؟
کمی عصبی می شود و سرش تکان می دهد:مریم خواهش می کنم آرش و بده
اشک هایش می ریخت،حرف هایش در دهان مزه مزه می کرد…اما طعم خوبی نمی داد:خوابه!
-می دونم آروم بذارش رو پام
نفسی برای رهایی از تنگی نفسش می کشد…با همان حالش آرش خواب را روی پاییش می گذارد.کامیار نوازشش می کند…دستانش می بوسید…صورتش نزدیک صورت پسرش می برد،بوسیدش،به گریه افتاد:
-خوشگل شده؟
اب دهانش را برای تغییر رفتار شوهرش قورت می دهد:آره خیلی شبیه خودته،رنگ چشماش ،حتی حالتش
میان گریه اش لبخند حسرت باری زد که چرا نمی تواند او را ببیند:خوبه،پس بعد من یکی هست به یاد من بهش نگاه کنی
تپش قلبش بالا می گیرد.نگاه ترحم آمیز اما با علاقه به او می اندازد. آرش را ازدستش گرفت و جاییش خواباند:
-بگیر بخواب،معلوم نیست امشب چت شده….بعد این همه مدت که با من حرف زدی فقط مزخرف می گی
کامیار با همان لبخند مغمومش خوابید…مریم پتویی روی او انداخت و تکیه به دیوار نشست کامیار که سرش زیر پتو بود گفت:
-چرا نمی خوابی؟
به او که کنارش خوابیده نگاه کرد:تو بخواب من فعلا خوابم نمیاد
-دروغ نگو…دوازده ساعت کار کردن آدم و از پا در میاره بگیر بخواب
مریم به سکوت به پتوی او نگاه می کند کامیار می گوید:می ترسی خودم و بکوشم
-ترس نداره؟امشب مثل یه وصیت نامه حرفات و زدی
سرش از زیر پتو بیرون آورد:الان خودت و بیدار نگه داشتی که از خودکشی من جلوگیری کنی؟
لخبندی زد:اره
به شوخی گفت:پس هر موقع رفتی سر کار خودم و می کشم
این را گفت و خوابید…اما مریم به این شوخی حتی لبخندی نزد…تا جایی که چشمانش به او اجازه داد بیدار ماند می ترسید خواب برود و کامیار را است بدهد.اما چشمانش او را یاری نکرد.. از خستگی زیاد خواب چشمان او را ربود.
با صدای جیغ لاستیک که روی آسفالت کشیده شد با وحشت از خواب پرید و با دیدن جای خالی کامیار با ترس خودش را به کوچه رساند…چشمان از حدقه در آمده اش ماشین شاسی بلندی می دید که مردی از زیرش بیرون می کشید.فقط توانست بگوید”کام..”چند قدم لرزان و بی جان برداشت…پاهایش سنگین شده…از زمین کنده نمی شد..انگار همان زمان همان دقیقه فلج شده بود.نیرویش جمع می کند..وبا آن وضعش که شلوارک سفید زیر زانویش با تیشرت مشکی پوشیده و موهای باز لختش هیچ گاه بیرون نیامده بود. با پای برهنه و جیغ وگریه کامیار را صدا می زد و می دوید.
با نزدیک شدن به کامیار،ماشین با سرعت ازآنجا دور شد.با ترس و نفس زنان بالای سرش نشست.با ناباوری وبهت دستانش به سرش نزدیک کرد.سرش روی پایش گذاشت خون از دهان و گوش هایش می ریخت.با جیغ و گریه صدایش می زد:
-کامیار!!!کامیار!!!پاشو…تورو خدا پاشو تنهام نذار،کامیار!!!کامیار!!!
در اغوشش گرفت.سرش به سینه چسبانده بود وگریه می کرد:
-کامیار جان!!پاشو..پاشو الان بارون میاد خیس میشی…
کامیار تکانی خورد،با خوشحالی و ترس به او نگاه کردو گفت:
-کامیار…صدامو می شنوی؟

فقط توانست بگوید:به مهیار بگو من و ببخشه
بدون توجه به حرفش گفت:الان اورژانس خبر می کنم.
او را زمین می گذارد و با سرعت به خانه می رود بعد از تماس آرشِ خواب را در آغوش می گیرد…بالای سر شوهرش که پایش در اثر شکسته گی خم شده می نشیند…هنوز کسی نیامده به او کمک کند.. کسی بیرون نیامد که دردش را بفهمد…کسی نیامد که مرهمی برای دل زخم خورده اش باشد… با لبخندی به خودش امید می دهد که تن بی جانش زنده می ماند با اشک هایش آرش نشانش می دهد:
-ببین آرش اوردم..بخاطر ارش زنده بمون کامیار…تحمل کن الان اورژانس میاد
تکانش می دهداما تکان نمی خورد :کامیار خواب رفتی؟با من حرف بزن..کامیارجان
لبخندش با تکان نخوردن همسرش کمرنگ وکمرنگ تر می شود:یه چیزی بگو..کامیار؟!!
لبخندش محو شد…به او خیره می شود قفسه سینه اش برای نفس کشیدن تکان نمی خورد….گردن کچ شده اش روی زمین افتاده…دستانش اطرافش افتاده… لرزش خفیفی بدنش را فراگرفت نمی دانست در اثر ترس از دست دادن کامیار است یا سردش شده آرش هم پای مادرش گریه می کرد.ابرهای سنگین و سیاه که به آسمان حمله کرده بودند شروع به باریدن کردند.موهای خیسش به صورتش چسبیده…وقتی بی حرکت ی شوهرش می بیند سرش بالا می گیرد..باران با ضرب اشک های روی صورتش را پاک می کند با درد جانکاه که در قلبش پدید آمده فریادزد:
-نه..نه..نه…
هر سه یشان خیس شدند؛ مریم از شدن جیغ و گریه هایش گلویش به سوزش افتاده است… سرش روی سینه ی خونی همسرش گذاشت وگریست؛تا امدن آمبولانس فقط گریه می کرد وگریه …با همان سرو وضع وارد بیمارستان شدند:
با بیرون آمدن دکتر با چشان باد کرده و قرمزش به طرفش رفت ،از او پرسید:زنده است؟
سرش تکان داد:مدت زیادیه تموم کرده…متاسفم
باور نمی کند رئیس شرکت اقای فرخی مرد زیبا و ثروتمندی که او عاشقش شد…واو را به هر بهانه ای بیرون می برد و تا خانه می رساند حالا به این روز درآمده!کامیار در اوج تنهایی مریم، تنهاترش گذاشت ورفت.
خندید،خنده ی هیستریک وعصبی.. دیوانه شده بود، میان خنده اش گریه می کرد و باز می خندید…باور نمی کرد،معشوقش حالا نیست،شقیقه هایش در حال انفجار بودند، حس می کرد در اثر فشاری که به چشمانش وارد می شود، هر لحظه از جا کنده شوند.
آرش در اغوش داشت از گریه کردن خسته بود و خود آرام شد وبه خواب رفت.
می دانست زندگی شوهرش دیگر به تمام رسیده…همان زمانی که ورشکست شد تمام شده بود؛دیگر تحمل ان زندگی کسل کننده که همیشه در خانه بماند را نداشت؛ حس وزنه ی سنگینی روی قلب مریم آزارش می داد…راه نفس کشیدنش را مسدود کرده بود؛آرزو می کرد کاش دوباره شب قبل فرارسد واین بار تا صبح بیدار می ماند.آرزویی که هیچ گاه به آن نمی رسد.
بلند می شود با همان بدن لرزان… اورا در اغوش گرفت و تا خانه پیاده می رود.عابرین به او که راه رفتنش بیشتر شبیه کسی است که مست کرده نگاه می کردند.اما آنان نمی دانست او مست نیست… فقط خروارها بدبختی که به سراغش آمده او را گیج کرده بود وتعادل راه رفتن را از او گرفته… پای برهنه،ولباس های نامناسبش را حس نمی کرد.تنها چیزی که به آن فکر می کرد راه خانه را گم نکند.
آرش را روی زمین می خواباند وبا دیدن جای کامیار که دیشب آخرین بار در انجا با او حرف زده بغض کرد وچشمانش نمدارشد…با گریه به رخت خوابش رفت… بالشتش در اغوش گرفت.گلویش می سوخت و صدایش گرفته بود اما باز هم گریه کرد…پتویش به خود پیچید.با صدای بلند گریست.
آن زورق پیـــــرم که در طــوفان تقدیــــر
بارش به دوش بــادبـــان افتــــاده باشد
دارم به آخر میـــرسم بـــی تـــو، شبیه
تــــیری که از دوش کمان افتـــاده باشد
بدون خبر دادن به خانواده اش زیر بارش باران تنها و بی کس دفنش کرد. خود به همراه پسرش سر مزار اوست…خیره به خاک هایی بود که روی شوهرش ریخته می شد،با صدای بلند گریه نکرد،زجه نزد…آرام آرام اشک هایش روی صورتش می لغزید و پایین می ریخت.آرش فقط به پدرش که خوابیده نگاه می کرد…اما نمی دانست چرا آنجا خوابیده است.مریم زیرلب خواند:
خداحافظ ای ناله های شبانه
خداحافظ ای عاشق بی بهانه
خداحافظ ای شور عشق و جدایی
خداحافظ ای لحظه ی آشنایی
به خانه بر می گردد،درحالی که زانوهایش در آغوش گرفته جای همیشه گی کامیارنشسته و به ابرهای درحال حرکت بدون بارش نگاه کرد… آرش با گریه به سمتش رفت به او توجه نمی کند گریه اش شدت گرفت راهی برای در اغوش رفتن مادرش پیدا نمی کرد… مریم بدون توجه به او به فضایی که هیچ گاه شوهرش نتوانست ببیند نگاه می کرد.
با لحن پردرد وآهسته اش گفت:ما دیگه باید تنها زندگی کنیم بدون بابا
آرش همچنان سعی می کرد در اغوش مادرش برود، مریم چشمانش می بندد و یاد روزهای که درایران بودند می افتد عصبی می شود با خشم به آرش که همچنان گریه می کرد وبه بازوهای او چسبیده بود نگاه کرد، با خشم اوراهل می دهد:
-برو گمشو..تو هم عین باباتی..ببین چه بلایی سرم آورده؟
محکم روی زمین افتادآرش از درد باسنش همانجا نشست و گریه اش شدت گرفت؛ صورتش از شدت گریه خیس شده بود…با آن حال بلند شود و باز به سمت مادرش رفت خودش را به آن می چسباندهمه فریادش بر سر پسرش می زند:
-آوردم تو غربت حالاهم بی کس ولم کرد رفت..باید تویه لونه زندگی کنم وجون بکنم تا یه لقمه در بیارم…
دوباره آرش را به زمین پرت می کند وبا پرخاشگری چند تکه از وسایل خانه می شکند….آرش از ترس همان جا نشسته و گریه می کرد.مریم شبیه به دیوانه ها فریاد می زد،و وسایل می شکاند…صورتش ملتهب شد..دستانش می لرزید…گریه می کرد… کسی نبود در ان شرایط ارامش کند باید خودش را آرام کند:
-نامرد….ازت متنفرم کامیار…این بود خوشبختت می کنم؟نابودم کردی کامیار…چرااینقدر خودخواه بودی که حاضر نشدی برگردیم ایران؟…تو که گفتی دوست دارم…این بود دوست دارم؟!
آنقدر فریاد وجیغ زد که آرام شد با نفس های منقطع اش نشست،سرش پایین انداخت وچندین بار با عصبانیت به زمین چنگ زد که یکی از ناخن هایش شکست…بادرد سرش بلند می کند که متوجه آرش شد که در اثر گریه زیاد نفسش در حال قطع شدن است با چشمان وحشت زده به سمتش رفت….از زمین بلندش کرد:
با ترس فریاد زد:آرش …آرش مامان نفس بکش،مامان غلط کرد؛گلم نفس بکش
در آغوش گرفت وچندین بار بوسیدش …او را به روشویی می برد و دست و صورتش را می شورد.حالش بهتر شده؛اما به هق هق افتاده بود.
دست وصورتش را خشک می کند:آرش بریم بیرون؟
آرش به وسایل شکسته وصورت عصبی مادرش نگاه می کرد ازترس چیزی نگفت مریم در آغوشش گرفت:
-قربونت برم،آروم باش…معذرت می خوام
لباس گرمی به تنش کرد و بیرون رفتند…خودش حال خوبی نداشت اما برای آرام کردن آرش مجبور بود…مجبوربود همان روزی که شوهرش را دفن کرده پسرش را برای تفریح به پارک ببرد…درآن سرما آرش را سوار تاب بازی می کند اورا هل می دهد اما افکارش جای دیگریست…آرش چندین بار او را صدا می زند.. اما متوجه
نمی شود،اخر مجبور شد با جیغ مادرش را صدا بزند که مریم با ترس تکان بدی خورد:
-چیه مامان؟
سرش به پشت چرخاند با چهره ی آرامش گفت:بسه
-بریم خونه؟
سرش به معنی آره تکان داد.هوا تاریک شده به خانه برمی گردند؛ پله های تنگ وباریک را یکی یکی طی می کند ودر کوچکِ چوبی از رو رفته راباز می کند… خانه ی که مریم توانسته بود برای اجاره بگیرد…یک هال کوچک دوازده متری بدون پنجره و یک اتاق خواب دوازده متری که بعداز هال قرار داشت ویک اشپزخانه شش متری که فقط به توان درانجا اشپزی کرد.
به آن خانه بهم ریخته نگاهی انداخت با آرش به آشپزخانه رفت روی صندلی که پشت اپن قرار داده بود اورا نشاند.دستش با تاکید جلویش به حرکت در آورد:
-آرش پایین نمیای تا غذا برات گرم کنم باشه؟
بازم هم فقط سرش تکان داد…شوکِ در اثرعصبانیت ورفتارهای خشن مادرش اورا به وحشت انداخته بود،انگار زبانش قفل شده بود.
غذای که از ان رستوران می اورد مقداری اضاف آمده بود همان را گرم می کند و به آرش می دهد…دستش تکیه گاه چانه اش قرار می دهد و به پسرش که مشغول خوردن است خیره می شود…چقدر شبیه پدرش بود،با پشت انگشت اشاره اش گونه اش نوازش می دهد…باز اشک هایش جاری شد:
-چرا اینقدر شبیه کامیاری؟!مثل بابات نشوآرش…خوادخواه و مغرور نشو…آدم بلند پروازی نباش
آرش با تعجب به مادرش که به چه زبانی صحبت می کند نگاه کرد…زبان مادری اش را نمی دانست…بعد خوردن اورا خواباند.با بدن دردش مشغول تمیز کردن خانه شد…به تلویزیون شکسته شده روی زمین نگاه کرد…دوزانو نشست وتلویزیون را بلند کرد،آهی کشید یادش نیست چند سال وچند ماه است به تلویزیون نگاه نکرده؟
تنها تصویری که در ذهنش مانده تماشای تلویزیون با کامیاربود.
بغض کرد:کامیار با من چه کردی؟!چه جوری آرش وبزرگ کنم؟گفت بابام کجاست چی بهش بگم؟ ای خدا
همان جا طاق باز روی زمین دراز کشید و به سقف خیره ماند اشک ریخت،ودرگذشته اش غوطه ورشد…به هر شخصی که در حافظه اش رد می شد فکر کرد؛مهیار..دخترش ساینا…پرویز…مادرش…برادرش،کار کردنش در شرکت کامیار فرخی…عماد… انقدر در روزگار خوش گذشته اش غرق شد که به خواب رفت.
با تکان هایی که آرش به او می داد چشم باز کردوبه او نگاه کرد..دست وپایش به خواب رفته بود چشمانش فشرد:
-آخ..دستم
نشست،دست وپاههایش بادردی که داشت مالش داد..آرش به صورت جمع شده مادرش نگاه کرد وبا دستان کوچکش آرام به پای مادرش می زد،که خوب شود مریم با لبخند مغمومش می گوید:
-الهی من قربون دست کوچولوت برم..من خوبم
لبخند مادرش که دید لبخندی زد…باید روحیه اش را برای آرش نگه دارد،اگر خودش را ببازد آرش هم کنارش نابودش می شود.
دستی به موهایش کشید:صبحونه می خوری؟
با همان لبخند روی لبش سری تکان داد مریم گفت:پس بریم آشپزخونه
با بلند شدن متوجه خانه بهم ریخته که هنوز نتوانسته کامل تمیزش کند می شود…آرش بغل می کند و روی صندلی نشاند پشت به آرش می کند و مشغول حاضر کردن صبحانه شد وبه فارسی گفت:
آرش جان صبحونه تو که خوردی همین جا اروم بشین تا مامان خونه رو تمیز کنه باشه؟
گنگ نگاهش کرد،نمی دانست چرا مادرش گاهی اوقات به زبان دیگری صحبت می کند ادامه داد:
-آرش وقتی باهات صحبت می کنم جوابمو بده… بگو باشه
وقتی جوابی از آرش نشنید با عصبانیت برگشت؛با دیدن چهره گیج او با چشمان بسته شقیقه هایش فشرد وگفت:
-وای! چرا یادم میره این بچه فارسی بلد نیست
به او نزدیک می شود و به انگلیسی حرفش را تکرار می کند و باز سرش را تکان می دهد.
برای آرش صبحانه می داد… خودش بخاطر سوزش گلویش که آزارش می داد نمی توانست چیزی بخورد،نسکافه را درون اب داغ ریخت وجرعه جرعه نوشید رو به آرش گفت:
-چقدر خدا دوستت داشته که تو اون بارون سرما نخوردی
بعد از صبحانه خانه را تمیز کرد…آرش روی همان صندلی نشسته و به مادرش نگاه می کند…برای شستن دست وصورتش به سرویس بهداشتی رفت ..نگاهی به صورتش می اندازد رنگ پریده و بی روح بود…دستی روی صورتش کشید:
-چه بلایی سروم اومد؟چقدر شکسته شدم
سختی های این دوسال و مرگ کامیار ده سال از عمرش را گرفت…با یاد آوری دیروز به گریه افتاد… آب های سرد پشت هم به صورتش میزد.اما قدرت اشک های گرمش بیشتر بود.
با چشمان وبینی قرمز شده بیرون می آید.با دیدن آرش که با انگشت اشاره اش دنبال یک مورچه می کرد..دلش برای او سوخت،چرا او نباید مثل هم سن وسال های خودش بزرگ شود؟چرا نباید تفریح وسرگرمی داشته باشد؟چرا هرروز به جای آنکه در خانه پیش مادرش باشد باید پرستار از او نگهداری کند؟… دوست داشت برای زمان هایی که پیش تام می رود سرگرمی جز بازی کردن با آن پسر داشته باشد طرفش رفت:
-آرش بریم بیرون؟
بالبخندی رضایت خودش را اعلام کرد،موهای صاف وچتری آرش تا ابروهایش گرفته بود…وچشمان میشی رنگ زیبایش در صورتش خودنمایی می کرد.مریم عاشق وفریب همین دوتیله ی رنگی شد،همیشه در آن غرق می شد.وحالا باید در چشمان پسرش غرق شود.آرش را آماده می کند..کلاه بافت سفیدی سرش می کند.
با عشق به پسرش خیره شد:چقدر بهت میاد!خوشگل شدی
پسر بود و خوشحالیش از تعریف مادرش با یک لبخند محو نشان داد.مریم گفت:
-تو اینجا بمون مامان بره حاضر شه بیاد باشه؟
باز به جای “باشه” گفتن سرش تکان می دهد.به اتاقش می رود با باز کردن در کمد لباسی ودیدن لباسهای کامیار،هجمی از هوای سنگین به قلبش هجوم آورد..یکی،یکی لباس ها بیرون آورد درآغوش گرفت وبوید…هنوز بوی شوهرش می داد؛تامدت ها بدون گریه نمی توانست آرام شود:
-کامیار!عزیزم
مدتی انجا نشست وگریست با باز شدن در اتاق ودیدن آرش…گریه اش شدت گرفت،احساس کرد کامیار رو به رویش ایستاده است.آرش گریه های مادرش را دوست نداشت.مریم متوجه ناراحتی او شد…اشک هایش پاک کرد وبه سمت آرش رفت وبوسید:
-مامان خوبه
به آشپزخانه رفت و پلاستیک زباله اوردهمه ی لباس هایش درون پلاستیکی کرد،حاضر شد و با آرش بیرون رفتند …مریم از روی ناراحتی وعصبانیت قدم های تند و بلند برمی داشت..این راه رفتنش آرش را خسته کرده بود با ترس گفت:
-مامان
همانطور که به راه رفتنش ادامه می داد گفت:چیه؟
باز با همان چشمان مظلوم از ترس گفت:مامان
با خشم ایستاد وفریاد زد:چیه؟
آرش سرش پایین انداخت…مریم به نفس زدن های او نگاه کرد فهمید خسته شده،با کلافگی پیشانیش مالش داد واورا بغل کرد…وباز راه افتاد به اولین کارتن خوابی که دیدایستاد.. پلاستیک لباس ها در کنارش گذاشت.آب دهانش قورت داد:
-خدایا من و تو این غربت به این روزننداز
به نوشت افرازی رفتن یک دفتر نقاشی ویک جعبه مداد رنگی برایش خرید رو به رویش گرفت،با لحن آرامی گفت:
-اینا خوبه؟دوست داری؟
اولین بار بود چشمانش انها را می دید پرسید:
-چیه؟
-این دفتر نقاشی این هم مداد رنگی برای تو
باز هم نمی دانست کاربردشان چیست مریم با همان غمش لبخندی زد. دستانش گرفت و راه افتاد.به خانه رسیدند
در اتاق نشست وآرش را کنار خودش نشاند و به او یاد دادچطور مداد رنگی ها را روی کاغذ بکشد از آن همه رنگ به وجد آمده بود،شروع کرد و به خطی خطی کردن،اما مریم از خط خطی های او را دوست نداشت…به او یاد داد چطورخانه ،درخت وخورشید بکشد…. اما بچه دوسال وچند ماهه نمی توانست انطور نقاشی کند؛مریم مداد رنگی زرد به دستش داد و گفت:
-حالا تو خورشید بکش!
مداد از دست مادرش گرفت وبه زحمت توانست به عنوان دایره چند خط کج کنار هم بگذارد به مادرش نگاه کرد که نقاشی اش را دوست دارد؟مریم نگاهی به خط های کج و او انداخت وگفت:
-برای اولین بار خوبه،اما سعی کن نقاشی هات وقشنگ بکشی باشه؟
سری تکان که مریم گفت:بگو باشه
-باشه
با لبخندی دستی روی سرش کشید:آفرین خوشگل مامان
اورا با دفتر نقاشی و مداد رنگی هایش تنها گذاشت وبرای درست کردن ناهار بلند شد؛دوروز نتوانست به سرکار برود، دوروزعزادار همسرش است خودش را در خانه حبس کرده بود.حوصله کار کردن نداشت.با آن حالش سعی می کرد روحیه ی آرش را خراب نکند.
مشغول خوردن ناهاربودند که زنگ خانه به صدا در امد. با باز کردن در و دیدن جسیکا لبخندی زد وبا فکر اینکه برای دلداری دادنش آمده،قدمی به جلو برداشت شاید در اغوشش گریه کند وکمی آرام شود… لبخندش با دیدن چهره ی بی تفاوت وآدامسی که در دهانش می جوید محو شد وازدر اغوش رفتن او منصرف شد.
متعجب می پرسد:جسیکا چیزی شده اومدی؟
برای گفتن تعلل نکرد:رئیس رستوران اخراجت کرد
بهت زده گفت:چی؟
با ناباوری و مبهوت به او نگاه کرد وادامه داد:چرا؟من..من فقط دوروز نیومدم حالم خوب نبود…مگه نمی دونست همسرم فوت کرده؟
-چرا ولی این چیزا براش مهم نیست؟تو باید فکر خودت باشی عزاداری برای شوهرت یک روز هم کافی بود
چقدر بی احساس،اگر همسر خودش هم بود اینطور حرف می زد؟می دانست اینجا غرب است و دنیا و احساساتشان با مردمان سرزمینش فرق می کند مریم شبیه به یک مجسمه ی بی روح ایستاده واو را تماشا می کرد..زن وقتی او را اینطور دید نزدیک تر شد و صورتش رابوسید نه از روی علاقه بلکه برای یک خداحدافظی و احترام به کسی که دوسال است او را می شناسد:
-بابت شوهرت هم متاسفم…فردا بیا رستوران حقوق این مدتی که کار کردی و بگیر
با همان حلقه های اشک در چشمانش نظاره گررفتن جسیکا که در حال پایین رفتن از پله ها بود شد؛جسیکا در حالی که در دستانش در جیب کاپشنش فرو برده و شال گردن بافت مشکی که به دور گردنش انداخته بی تفاوت از حال مریم رفت.
با صدای پر از غمش گفت:حالا چیکار کنم؟
با همان حال شوک زده اش اب دهانش قورت می دهد همزمان قطره ای اشک از چشمانش جاری شد. وارد خانه می شود،همان جا کنار در تکیه به دیوار نشست وبه آرش که مشغول خوردن بود نگاه می کند…انگشت شصتش در دهان گزید…گیج شده بود..زندگی اش در هم پیچیده شده است…شبیه به یک مارپیچ که باید راه خروج را پیدا کند؛ در مارپیچ زندگی اش گم شده بود…سردرد به سراغ آمد…خنده عصبی و هیستریک می کند میان خنده اش گریه می کند.
با دستانش شقیقه هایش فشرد،در اثرفشار عصبی چشمانش بست:
-چرا اینجوری شد؟چرا؟کجای زندگیم اشتباه کردم؟!
خودش هم می دانست در اثر خودخواهی های همسرش زندگی اش به چنین روزی افتاده بود..آرش به چهره ی غمگین مادرش نگاه می کرد مریم با اشک چشم سر به دیوار چسبانده است.دردهای مریم برای آرش مفهمومی نداشت فقط می دانست او ناراحت است.
مریم در اثر غذا نخوردن بدنش بی جان شده بود…آهی کشید دستش روی زمین گذاشت و بلندشد.. به طرف آرش رفت و بدون اینکه از اودرمورد سیر شدنش سوال بپرسد بشقاب های غذا از جلوی او برداشت و در سینگ گذاشت…آرش از روی صندلی بلند می کند و به سمت سرویس بهداشتی می برد؛
بعد از شستن دست و دهانش برای خواباندن اورا به اتاق می برد. کنار آرش خوابیده و به صورتش دقیق شد،ناگهان چشمانش به چمدانی که پشت آرش بود افتاد…می دانست در ان چمدان چیزی دارد که در مواقع دل تنگی به سراغش می رفت…با دودلی در کنار چمدان نشست…در چمدان باز می کند…چشمانش گردنبد سفالی می بیند…گردنبد بر می دارد و از عمق وجودش بو می کشد.اشک هایش جاری شد.
-ایران،دلم برات تنگ شده…خیلی زیاد،برای کوچه های تنگ و باریکت،برای فریاد های دست فروشا،برای اب دوغ خیار،برای عزیزانم که در خاک تو زندگی می کنن،امیدوارم قبل از مُردنم یک بار دیگه بتونم بیام(به اسم خودش که با خاک درست شده بود دقیق شد واشک ریخت)ممنون مهیار بخاطر هدیه ی خوبت…دلم می خواد دخترمون و ببینم!الان بزرگ شده…اما منو نمی شانسه،
اشک هایش تند تر روی صورتش می ریخت:منم نمی شناسمش..اصلا نمی دونم شبیه کی شده!چقدر دلم می خواد بغلش کنم، اصلا نمی دونم اجازه میدی اونو ببینم یا نه…چقدر دلم می خواد زنتو ببینم…حتما از من بهتره
گردنبد روی صورتش گذاشت واشک هایش روی او می ریخت وحرف میزد…بعد ازمدتی که آرام شد اورا روی لباس هایش گذاشت…قبل از آنکه در چمدان را ببندد،گوشه ای از آلبوم که از زیر لباسش مشخص بود دید..لباس هایش کنار زد،با دیدن البوم هایش آن ها را براشت…تکیه به دیوار نشست و بازش کرد.
همه ی البوم ها را جلویش می گذارد به یاد گذشته نگاهی به آنها می اندازد؛ خاطرات پنج سال از زندگی مشترکشان با کامیار تک، تک از ذهنش عبور می کند گریه می کند.به عکس سلفی خودش کامیار که ساحل سیدنی انداخته بودند نگاه کرد:
-اگر برمی گشتیم خوشبخت می شدیم،اگر برمی گشتیم به جای اینکه با حسرت روزهای خوبی که با هم داشتیم به عکسات نگاه کنم خودت کنارم بودی
دستش روی قلبش فشرد در اثر کاری که می خواست انجام دهد احساس خفگی می کرد.عکس ها را یکی پس از دیگری بیرون کشید،با گریه گفت:
-معذرت می خوام کامیار…نمی تونم شب و روز به عکسات نگاه کنم،غصه بخورم که چرا رفتی،ببخش
با گریه همه ی آلبوم ها را در آغوش گرفت و به آشپزخانه رفت،اولین عکس با دستان لرزان و اشک هایش به آتش کشید ودرون سینگ انداخت.عکس های بعدی روی او می گذارد.عکس های دونفره شان نابود کرد،لبخند هایشان…شیطنت هایشان…تفریح وگردش هایشان… همه ی خاطراتشان را به آتش کشید. می خواست نابود کند هر آنچه که او را به یاد کامیار می اندازد.
-همین جور زندگیمو به آتیش کشیدی
از او متنفر نبود فقط عصبانی بود ونمی خواست هر دفعه به سراغ آلبوم بیاید و با یاد آوری روزهای گذشته زجر بکشد آه بکشد وبگوید”یادش بخیر”فقط دو عکس برای آرش گذاشت یک عکس خودش و کامیار دومین عکس سه نفره شان اما صورت از بین رفته و نه چندان زیبای پدرش،آن شب تصمیم گرفت زندگی بهتری برای خودش و پسرش بسازد نه آنقدر رویایی که دست نیافتنی باشد. می دانست که در آن کشور غریب هیچ کس به فکر انان نیست ؛می خواست شبیه مردمان غرب بی احساس و بی عاطفه زندگی کند،غم از دست دادن عزیزش را فراموش کند شاید اینطور دوام بیاورد.
به حمام می رود وبدن خسته و بی جانش را به آب گرم می سپارد،بعد از دقایقی با موهای نیمه خشکش کنار آرش خوابید و به خواب رفت.
-مامان..مامان
با چشمان نیمه بازش به آرش که کنارش نشسته و صدایش می زد نگاه کرد:چیه؟
-پاشو
با صدای خواب آلود و گرفته اش گفت:پاشم چیکار کنم؟از کار که بیکارم کردن!از امروز باید عین…
پوفی کشید وچیزی نگفت:واسه چی تورو دنیا آوردم؟تو چه گناهی کردی که باید قاطی بدبختی های من بشی!
گریه کرد آرش از حرف های مادرش سر در نمی آورد اما گریه اش که دید سرش روی سینه مادرش گذاشت،دست نوازش بر روی سر پسرش کشید:
-آرش دعا کن مامان بمیره،راحت بشه
لحظاتی بعد از حرفش پشیمان می شود می دانست دیگر کسی نیست پسرش را بزرگ کند. آرش سرش از روی سینه ی مادرش برداشت و لبخندی به او زد.مریم تبسمی کرد.بلند شد وصبحانه ای حاضر کرد بعد ازآنکه صبحانه شان خوردند.مریم به همراه پسرش به رستوانی که در آنجا کار می کرد رفت.
-می خواستم اقای کلونی ببینم
زن مسن که موهایش جمع کرده بود از زیر عینک نگاهی به او انداخت و گفت:
-می تونید برید تو منتظرتون هستند
مریم با لبخندی تشکر کردو همراه آرش وارد اتاق رئیس رستوران شدند.اقای کلونی با دیدن او پاکت سفیدی روی میز گذاشت و گفت:
-نصف حقوقتون
مریم ژاکت مشکی اش را به خود جمع کرد با چهره ی پر از التماسش گفت:
-آقای کلونی من…می خواستم ازتون خواهش کنم اجازه بدید همین جا به کارم ادامه بدم من…
-خانوم همتی من نمی تونم بخاطر مشکلات کارمندام رستوران رو تعطیل کنم،شما باید اطلاع می دادید
-بله حق با شماست اما من حالم اصلا خوب نبود می دونید…من توی شرایطی نبودم که بتونم کار کنم
شانه اش با بی تفاوتی بالا انداخت وگفت:
-متاسفم یکی نفر دیگه استخدام کردم،چون ظرف ها اونقدر زیاد شده بودند که جسیکا به تنهایی نمی تونست بشوره
می دانست التماس کردن به آن مرد بی فایده است پول آن مدتی که کار کرده بود برداشت و از ان رستوران خارج شد…قدم های تند وعصبی وناراحت بر می داشت آرش به مادرش نگاه می کرد،مریم گریه می کرد.
-مامان
با بغض وگریه عصبانیت گفت:آرش هیچی نگو
باید به دنبال کار باشد…تا حداقل بتواند پولی جمع کند و از آن کشور نفرین شده برای همیشه برود.از همان روز به دنبال کار می رود.اما چیزی جز خسته گی عایدش نشد وبه خانه بازش گشت .برای درست کردن ناهار به سراغ یخچال و کابینت ها می رود،چیز زیادی در خانه نمانده است. نمی دانست چطور باید با ان مواد غذایی کم تا زمانی که کاری دیگری پیدا می کند روزگار بگذراند. به آرش که پشت او ایستاده و منتظر غذایی است نگاه کرد.لبخندی به او زد:
-گرسنته؟
سرش تکان داد نزدیک تر رفت وگفت:الان یه چیز خوشمزه برات درست می کنم
با مرغ وتخم مرغ کوکوی مرغ درست کرد.با گوجه وسس تزیینش کرد و جلوی آرش که روی صندلی نشسته بود گذاشت وخودش رو به رویش نشست،آرش مشغول خوردن شد و مریم رو به او کرد وگفت:
-شاید تا چند روز اینده بیشتر نتونی غذای خوشمزه بخوری…بعدش نمی دونم چی بهت بدم،فقط دعا کن کار پیدا کنم
به مادرش نگاه می کرد،به گمان اینکه او غذا می خواهد..بشقاب به هول می دهد:بخور
مهربانانه نگاهی به او انداخت:نه پسر گلم غذا نمی خوام خودت بخور
مریم بشقاب جلوی او گذاشت وگفت:بخور عزیزم،مثل اینکه سرنوشت تو هم خوشبختی ننوشتن!تو هم باید پا به پای من سختی بکشی
آرش همه ی کوکوها را می خورد. بعد از استراحت کوتاهی باز برای پیدا کردن شغلی وجب به وجب شهر ملبورن می گردند.باز خسته وبی رمق بر می گردند.مریم روی زمین دراز می کشد و می خوابد اما آرش بعد شش ساعت گرسنه است وبا گریه مادرش را صدا می زند واو را تکان می دهد،اما مریم از فرط خستگی وکوفتگی بدن نمی توانست تکانی بخورد چشمانش به زحمت باز کرد:
-آرش بخواب،یه امشب و چیزی نخور
چطور می توانست به پسر دو ساله و چند ماه اش بفهماند خسته است و نمی تواند غذایی درست کند. به حرف مادرش توجهی نمی کندو باز او را تکان می داد:
-مامان،شام می خوام..مامان پاشو
مریم با فریاد بلندی گفت:
-چته آرش،چه مرگته؟! خسته ام کردی!!فکر کردی کیفم پر از پوله و نمی خوام چیزی برات بخرم؟ ندارم بفهم..یه شب گرسنه سرت و بذار زمین
با بلند شدن صدای مریم گریه آرش در صدای او گم شد:
– کامیار بیا جواب بچتو بده!میگه گشنمه!منم دوروزه غذام شده نسکافه…زندگی رویاییتو نمی خوام کامیار فقط بیا شکم بچه تو سیر کن
سرش روی بالشت گذاشت و گریه کرد،ارش به مادرش نگاه کرد..گمان می کرد باز کار اشتباهی مرتکب شده که مادرش ناراحت شده مریم سر از بالشت برداشت وبه پسرش نگاه کرد که انگشت اشاره اش در دهان می گزید و اشک هایش روی صورتش خشک شده بود. با وجود آنکه حوصله نوازش کردن ارش نداشت اما با همان حال بدش دستش باز کرد وگفت:
-بیا
آرش به سمتش رفت و در اغوش مادرش جای گرفت سرش نوازش کرد و بوسیدش:
-معذرت می خوام،حالم خوب نیست..کاش می تونستی مامان و درک کنی
مریم نمی دانست آرش با این سن کمش برای خریدن هر چیزی نق نمی زند،از او سوال نمی کند چرا هر روز مرا با خود به هرطرف می کشی؟!پسر آرام ومطیع حرف مادرش است.هر چند نمی دانست درک کردن یعنی چه با این حال باراضافی روی دوشش نمی گذاشت،تنها چیزی که می خواهد غذایی است که شکمش راسیر کند.مریم برای خودش و پسرش سوپ درست می کند و همان را با هم می خورند.
روز سوم روز چهارم روز پنجم یک هفته به همین منوال گذشت. هر روز به دنبال کار می رفت اما خبری نبود..هر روز خسته تر بی جان تر با آرش به خانه بر می گشت.ارش بعضی شب ها انقدر خسته بود که بدون شام به خواب می رفت.
هر جا برای کار می رفت پسرش هم همراه خودش می برد گاهی آرش از راه رفتن خسته می شد ومجبور می شد بغلش کند. اگر راهی برای برگشتن بود حتما این کار را می کرد.ذخیره ی غذایی مریم تمام شده بود،و نمی توانست غذایی خوب درست کند، یک هفته است که غذایشان فقط سوپ بود.هر چه داشت در قابلمه می گذاشت و آبی روی او می ریخت..آرش دیگر تحمل خوردن سوپ نداشت به ظرف غذایی که مریم جلویش گذاشته بود نگاه کرد آهسته و خجالت زده گفت:
-دوست ندارم
مریم با لحن ارامش که عصبانیت در ان موج می زد گفت:آرش بخور.. بهونه نگیر
با دستش بشقاب عقب راند:نمی خورم،سوپ دیگه دوست ندارم
بر سرش فریاد زد:گفتم بخور هیچی تو خونه ندارم می فهمی؟! از گرسنه گی می میری
به مادرش نگاه کرد فکش لرزید اشک هایش از چشمش سرازیر شد وشروع به گریه کردن کرد..مریم عصبی شد بلند شد ودر یخچال و تمام کابینت های ان اشپزخانه شش متری راباز کرد وبا فریاد گفت:
-ببین،ببین هیچی نداریم…این تنها غذایی بود که می تونستی بخوری…از فردا باید گشنگی بکشی می فهمی؟!
آرش نه می فهمید بیکاری یعنی چه و نه بی پولی، فقط غذایی جز سوپ می خواست،مریم نزدیکش شد با همان خشم دو باز هایش در دستش تکان داد:
-آرش اگر نخوری به زور تو دهنت می کنم،اگر مریض بشی پول ندارم ببرمت دکتر پس بخور
آرش گریه می کرد و از ترس انکه فریاد دوم مادرش بر سرش فرود بیاید ان سوپ بی مزه اب که چند تکه هویچ و چند برگ سبزی بود به زور قورت داد.تا گلو پایین می رفت اما باز بالا می امد…نمی توانست قورت بدهد ،به اجبار با زور به پایین می فرستاد.مریم می دید پسرش به زحمت آن سوپ را می خورد فقط گریه می کرد و کاری از دستش بر نمی آمد.
مثل هر روز بعد از استراحت کوتاه راهی شهر ملبورن شدند.برف شروع به باریدن کرده بود وبا کفش های نامناسب شان در ان خیابان ها قدم بر می داشتند.چندین بار آرش لیس خورد اما مریم او را گرفت.نیرو وقدرتی در بدن نداشت که پسرش را بغل کند.
آرش خسته شده بود و نفس زنان گفت:مامان
-چیه؟
-مامان پام
برگشت و به پایش نگاه کرد متوجه پاره شدن کفشش می شود:وای..بیا بغلم
تنها کفش آرش دیگر قابل استفاده نبود.از کنار دخترکی که ساز ویلون می زد رد شد،بعد ازچند قدم برگشت و به دخترک نگاهی انداخت ظرفی در جلویش گذاشته بود و ساز می زد،رهگذارن بخاطر سردی هوا نمی ایستادند و تعدادی آن انها پولی به او می دادند و رد می شدند،مریم نزدیک تر شد و با آرش به ساز غمگین او گوش می داد..اشک هایش ریخت،یاد تمام گرفتاری ها و بدبختی هایش افتاد.دخترک متوجه او شد ودست از سازکشیدن برداشت و به اونگاه کرد.
-قشنگ ساز می زنی؟
لبخندی زد:ممنون خانوم
-پولی ندارم بهت بدم..اما امیدوارم روزی موسیقی دان بزرگی شی
دختر که لباس کهنه ای به تن داشت گفت:فکر نکنم این اتفاق برای من بیوفته
-ناامید نشو..کارت و ادامه بده
دخترک با خوشحالی لبخندی زد که بالاخره یکی پیدا شد به جای پول دادن به ساز او گوش بدهد و او را به آینده امیدوار کند.مریم از کنار اورد شد و در جستجوی یک شغل خیابان ها ی ان شهر را طی می کرد.برف شروع به باریدن کرده بود مریم مجبور شد به خانه برگردد.یک ماه از اجاره خانه اش عقب افتاده بود و ممکن بود اخطاریه دریافت کند.از پشت پنجره به بیرون نگاه می کرد برف سطح کوچه را گرفته بود…ودانه دانه از آسمان می ریخت.سرش بالا گرفت ودانه های اشک همچون دانه های برف از صورتش جاری شد:
-خدایا میشه کمکم کنی؟میشه یه ذره این بدبختی هام کم کنی؟ خسته ام، دیگه جون ندارم، نمی کشم…خدایا کمکم کن خواهش می کنم…داری منو می بینی…از حالم خبر داری پس کمک کنم..تو این غربت گرفتار شدم(چشمانش بست)یا ارحم الرحمن(ای مهربان ترین مهربانان)
آرش گوشه لباسش کشید..مریم سرش پایین گرفت و بادیدن آرش لبخندی زد:جانم
با چهره ی مظلوم و آرامش گفت:سوپ
مریم گریست به حال پسرش و خودش…انگار آرش هم می دانست قرار نیست غذایی جز سوپ بخورند،غذاهایی که می شناخت به اندازه انگشتان دستش بود..با گفتن “باشه ای”راهی آشپزخانه شدند وسوپ اضافه ناهار را گرم می کند و جلوی او می گذارد،آرش از گرسنگی همان را با ولع می خورد…گریه می کند که چرا پسرش بدون اعتراض آن اب به اصطلاح شام را می خورد نزدیک تر می رود و در آغوشش می گیرد:
-اگر مجبور بشم توی سطل آشغال دنبال غذا بگردم این کارو می کنم اما نمی ذارم گشنه بمونی…من و بخاطر اینکه اینجوری دارم زجرت می دم ببخش،تقصیر منه که تو دنیا اومدی بهت قول میدم برمی گردیم ایران
آرش زبان مادرش را که با فارسی حرف می زد نمی فهمیداما از اینکه گریه می کرد ناراحت بود،آرش گفت:
-چی مامان؟
چشمانش لحظه ای باز و بسته کرد وبه انگلیسی به او گفت.باز هم نمی فهمید چه می گوید نمی دانست ایران کجااست.
-ایران چیه؟
-خونه ی من و تو ایرانه…
-خونمون اینجاست
-نه اینجا خونه ی ما نیست،خونه ی ما قشنگه،درخت داریم…حوض داریم…حیاط خوشگل
چیز هایی که مریم برای پسرش می گفت در ذهن آرش ترسیم نمی شد چون هیچ زمینه ای از حیاط و حوض نداشت،اما از اینکه خانه ای جز آن خانه ی کوچک که در ان زندگی می کنند دارند خوشحال بود:
-بریم خونمون
از شوق چیز هایی که خودش تعریف کرده بود اشک ریخت:
-می ریم..حتما می ریم ولی الان پولی نداریم،باید صبر کنی من کار پیدا کنم پولامون وچند سال جمع کنم بعد میریم،باید پول داشته باشیم سوغاتی بخریم
-سوحاتی چیه؟
دل مریم برای خانواده اش تنگ شده بود لبخند پر از غم زد:سوغاتی…یعنی هدیه
سن آرش نزدیک سه سال شده و در ان دو سال چند ماه از عمرش یاد نگرفته بود بخندد،فقط لبخند محو و تبسم بلد بود و آن را هم از مادرش یاد گرفته بود.اشک های مادرش پاک کرد.و او را بوسید.مریم تصمیم گرفت همه ی وسایل خانه را بفروشد.تا هم غذایی بخرند هم پول اجاره خانه بپردازند.آرش خواب بود و مریم در کنارش کفش های پسرش را می دوخت که ناگهان شخصی به یادش آمد،لبخندی زد:
-خدا کنه بتونه کاری برام پیدا کنه
با خوشحالی فردای آن روز به همراه آرش راهی خانه دوست قدیمی شان شامیتا شدند.زنگ خانه نواخت..زن هندی با باز کردن در و دیدن مریم متعجب دهانش باز ماند:
-مریم؟!تو..تو اینجا؟
مریم توانست لبخندی بزند:سلام
بخاطر برف هایی که روی سر مریم و آرش می ریخت سریع جلو رفت وبازویش گرفت وگفت:بیا تو ..زود باش
مریم در حالی که آرش در اغوش داشت وارد خانه شد…آرش روی زمین گذاشت،و برف های روی بالتویش تکاند،زن به پسر کوچولوی زیبایی که کنار مریم ایستاده بود با لبخند نگاه کرد و گفت:
-این آرشه
-بله(خم شد)آرش سلام کن
-سلام
شامیتا با مهربانی خم شو و او را بوسید:چقدر تو زیبایی،بیا تو یه قهوه ی داغ بهت بدم بخوری
آرش به مادرش نگاه کرد و او با لبخندی دستش گرفت وهر سه وارد خانه شدند،روی مبل نشستند،اسمان رنگ گرفته بود وبرف ها روی زمین ریخته می شدند بخاطر ابرها مجبور شده بود چراغ های خانه را روشن کند.خانه ای گرم و دلپذیر بود.شامیتا با فنجان های قهوه و بیسکویت وارد شد سینی را روی میزجلوی مبل گذاشت و خودش رو به روی آنها نشست،آرش کمی سرش به جلو کشید،بعد به مادرش نگاه کرد که اجازه دارد آنها را بخورد؟
مریم متوجه شد قبل از اینکه چیزی بگوید شامیتا بلند شد وظرف بیسکویت ها را جلوی آرش گرفت:
-هر چند تا که می خوای بردار
قبل از برداشتن، با آن موهایی که روی پیشانیش گرفته بود به مادرش نگاه کرد،مریم گفت:بردار
صبحانه نخوردنش باعث دل ضعفه اش شده بود.از روی خوشحالی چندین بیسکویت برداشت و مشغول خوردن شد.
شامیتا رو به مریم گفت:کامیار شوهرتون اون چرا نیومد؟
مریم ثانیه ای با چهره ی غمزده اش به چشمان قهوه ای زن هندی خیره شد…بغض کرد…لبانش گزید…سرش پایین انداخت و با دست چند قطره اشکی که روی صورتش آمده بود پاک کرد:
-کامیار دیگه پیش من نیست
زن هندی گیج شده بود،گمان می کرد ترکش کرده است:از پیشت رفته؟کجا؟برگشت ایران؟!
سرش به طرفین تکان داد:نه…برای همیشه ترکم کرد،مرده
سرش پایین انداخت وشروع به گریه کردن کرد،آرش به مادرش نگاه می کرد شامیتا کنارش نشست و او را در آغوش گرفت:
-اوه عزیزم…متاسفم من نمی دونستم
مریم بعد سال ها توانسته بود اغوشی برای گریه ها و غصه هایش پیدا کند،تا زمان آرام شدنش در آغوش شامیتا گریه کرد،بعد از آنکه آرام شد شامیتا از او پرسید:
-چطور این اتفاق افتاد؟
با یاد آوری آن روزنفس بلندی در اثر تنگی نفسش کشید:تصادف کرد
او نمی خواست از جزئیات زندگی اش کسی خبردار شود،همین اندازه که همسرش با تصادف کشته شده است کافی بود.
-خوب الان چیکار می کنی؟
با چشمان خیس از اشکش به او نگاه کرد وگفت: می خواستم اگر می تونید به من کمک کنید
-حتما…فقط چه کمکی؟
با شامیتا احساس راحتی می کرد چون او هم زن شرقی بود و مهربان بود راحت می توانست بدون خجالت حرفش را به او بزند.
سرش پایین انداخت و با انگشتش لبه ی فنجان می کشید:
– من دنبال کار می گردم،هر کاری باشه انجام میدم،اگر حقوقش هم کم باشه مهم نیست
شامیتا نگاهی به چشمان ملتمس او انداخت،با چشمانش به او فهماند به کار نیاز دارد شامیتا لبخندی به او زد وگفت:
-باشه،به شوهرو پسرم می گم،تو محله ی هندی ها حتما کار هست چون چند نفر و می شناسم که قرار از استرالیا برن
از خوشحالی لبخندی زد:واقعا؟!امیدوارم هر کاری هست به هیچ کس دیگه ای ندن
-نه خیالت راحت،همین امروز به شوهر و پسرم می گم
با چشمان خوشحالش دست شامیتا را فشرد:ممنون…خیلی ممنون
برای رفتن به خانه بلند می شود،آرش تا آن لحظه هر موادغذایی برای پذیرایی آورده بود خورد،باورش نمی شد چیزهای دیگری به جز سوپ برای خوردن وجود دارد.شامیتا ایستاد وگفت:
-چند لحظه صبر کن
بعد از لحظاتی با پاکت سفیدی برگشت و در دستان مریم گذاشت،مریم متعجب گفت:
-این چیه؟
-یه مقدار پول…
میان حرفش آمد:نه،احتیاجی نیست من…
انگشتش روی لبش گذاشت:هیس…بعدا بهم پسش بده!این فقط یه قرضه باشه؟!
شامیتا از روی لباس هایشان و خوردن آرش متوجه اوضاع بدشان شده بود.می دانست او هم زن بود و غرور خودش را داشت پول را به عنوان قرض، نه کمک مالی به او داد مریم با خوشحالی لبخندی زد:
-متشکرم…حتما بهتون پس میدم
بازوهایش نوازش کرد:باشه!
تا در خانه همراهی اش می کند شامیتا رو به او کرد وگفت:شماره موبایلتو فراموش کردی بهم بدی
-برای چی؟
شامیتا خندید:فراموشی گرفتی؟اگر کار پیدا شد چطوری بهت خبر بدم؟!
-آهان..من موبایل ندارم،خودم فردا سر می زنم
-اگر پیدا نشد هرروز می خوای میای خونه ی من و سر بزنی؟
با شرمندگی سرش پایین انداخت:ببخشید فکر دیگه ای به ذهنم نمی رسه
-ولی من می رسه،آدرس خونتون به من بده
-نه اینجوری بد میشه…هر دوروز یک بار میام سر می زنم
با همان لبخندی که روی لبش بود گفت:
-دوست نداری من و به خونت دعوت کنی؟فکر می کردم ایرانی ها مهمان نواز هستند
مریم متقابلا لبخندی به او زد :پس کاغذ بیارید آدرس و براتون بنویسم
شامیتا وارد خانه شد و با یک دستمال سفید گره خورده و کاغذ و خودکار برگشت،به طرف آرش خم شد وگفت:
-این بیسکویت ها برای تو
آرش به مادرش نگاه کرد،مریم با دستش موهای روی پیشانیش کنار زد وبا لبخندی سرش تکان داد.آرش بدون لبخند آن دستمال سفید را برداشت،اما در دلش خوشحال بود که باز هم می تواند از آن بیسکویت های خوشمزه بخورد.
مریم:بابت بیسکویت متشکرم
-خواهش می کنم،خودت هم ازش بخور،خودم درست کردم
-باشه حتما
آدرس خانه اش را روی کاغذ نوشت و به دست شامیتا داد و با یک خداحافظی از خانه ی او رفت.بعد از نابینایی کامیار هیچ وقت به اندازه امروز خوشحال نبود،بعد از آن همه غصه ورنج شانه ای برای تکیه دادن پیدا کرده بود،شانه ای برای تکاندن غصه هایش …با لبخند سرش بالا گرفت و اجازه داد برف ها روی صورتش بریزد.
آرش در حالی که در آغوش مریم بود متعجب به مادرش که خوشحال است نگاه کرد مریم رو به کرد وگفت:
-چی دوست داری برات بگیرم؟
چیزی نگفت فقط به مادرش نگاه کرد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا