پارت 7 جلد دوم اسطوره
چشمکی زد و گفت:
-تا حالا پیش نیومده بود واسه کسی احترام قائل باشی…
بس بود دیگر…پشتم را کردم و جواب ندادم.
-از اون مهمتر..تا حالا پیش نیومده بود از کسی تعریف کنی…
چشمانم را روی هم فشار دادم…عجب غلطی کرده بودم.
-تازه از اونم مهمتر…تو کل بیست و نه سال عمرت…اینهمه حرف نزده بودی…!
زیرپوستی..لبخند زدم..این را راست می گفت.
-اما خوب شد گفتی..خیالم راحت شد…چون به نظرم شاداب رفتنی باشه…نگران بودم از این قضیه لطمه بخوری…
چشمانم بی اجازه از من..تا آخرین حد باز شدند…دلم می خواست برگردم و صورتش را ببینم..اما موقعیتم را تغییر ندادم و گفتم:
-یعنی چی؟
دیاکو خمیازه ای کشید و گفت:
-از قرار تو مراسم امشب دل یه بنده خدایی رو بدجوری برده..مادرش پیله کرده بود اساسی…من پسره رو از دور دیدم..سرش به تنش می ارزید.
رگ روی پیشانی ام ضربان گرفت.
-خب؟
صدای دیاکو ضعیف شد:
-همین دیگه…قرار شد مادر شاداب باهاش حرف بزنه و یه وقتی رو واسه خواستگاری تعیین کنن.
خواستگاری؟
-یعنی مادر شاداب راضی بود؟
دیاکو بازهم خمیازه کشید و گفت:
-آره فکر کنم…از موقعیت پسره و خونوادش خیلی خوشش اومده بود…
سوال بعدی ام را قورت دادم و گفتم:
-آها..خوبه…
دیاکو تقریباً خواب بود:
_آره..خوبه…با چیزایی که شنیدم به نظرم پسره لیاقت شاداب رو داره…
چشمم را به بسته شدن واداشتم…حرفی برای گفتن نمانده بود….!
بوی خون می آمد…بوی دود…بوی سوختن…دنیا به اندازه یک دریچه…یک سوراخ، کوچک شده بود..دنیا همان سوراخ بود.کسی که خوب می شناختم…کسی که با بوی تنش بیشتر از خودم آشنا بودم…کسی که صدایش هارمونیک ترین موسیقی چهار سالگی ام بود…زیر تنه سنگین چندین مرد…جان می داد.تقلا کردم…می خواستم به کمکش بروم…اما دستی جلوی دهانم را گرفته بود و حتی اجازه نمی داد نفس بکشم…دعا می کردم پدرم از راه برسد…دیده بودم که توی حیاط افتاد و دیگر بلند نشد…اما من که مرگ را نمی شناختم…پدرم قهرمانی بود که همیشه به موقع می رسید…ولی آنروز نیامد…پدر بلند نشد و من به چشم خودم دیدم که مادرم…قبل از اینکه سرش را ببرند…مُرد..!از آن پس به جای موسیقی و هارمونی…صدای خنده های هرزه و کثیف آن جماعت همدم هر روز و شبم شد…خواستم داد بزنم که مرده…رهایش کنید..اما موهایش را گرفتند و چاقو را…
فریاد زدم…نه…!راه گلویم باز شده بود..دیگر دستی مزاحم نفس کشیدنم نبود..باز هم داد زدم..نه…!همه چیز رنگ خون گرفت…سرم را تکان دادم…می خواستم پشت آن پرده قرمز را ببینم…اما دیگر نمی دیدم…صدای پایی را شنیدم…کسی داشت نزدیک می شد…پرده کنار رفت…چکمه های نظامی مشخص شد…گارد گرفتم…نفسش را حس کردم و دستم را برای محافظت از خودم بالا بردم…اما او قوی تر از من بود…بازویم را گرفت…
-دانیار…دانیار…منم پسرم…بیدار شو..داری خواب می بینی…
بختک از روی سینه ام بلند شد و توانستم چشمانم را باز کنم…میان دستان دایی محصور بودم…تمام تنم عرق کرده بود…توی دهانم حتی یک قطره بزاق هم یافت نمیشد…
-بیا یه کم از این آب بخور…
با دستان لرزان..لیوان را گرفتم و یک نفس تا آخر همه را نوشیدم…نفس نفس زدنهایم آرام گرفت…به پنجره نگاه کردم.هیچ نوری از بین پرده های ضخیم درز نمی کرد.
-ساعت چنده؟
موهای چسبیده به پیشانی ام را کنار زد و گفت:
-ده.
گردنم خشک بود و دستم درد می کرد.به زحمت خودم را بالا کشیدم.
-چطور خواب موندم؟کلی کار دارم امروز.
دستش را روی بازویم کشید و گفت:
-حتما دیشب دیر خوابیدی.
دیشب؟سعی کردم به یاد بیاورم…
-آره..فکر کنم…
دیشب؟شاداب…وای…شاداب منتظرم بود…گوشی ام را از روی میز برداشتم..پنجاه و هفت تماس بی پاسخ…همه از شاداب…
-قرار داشتی؟
با افسوس گفتم:
-آره..هشت صبح…
بلند شد و گفت:
-عیبی نداره…پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و یه چیزی بخور و برو سر کارت.
به محض بیرون رفتن دایی شماره شاداب را گرفتم.با اولین بوق جواب داد:
-آقا دانیار…
بغض توی صدایش…درد کابوس را از تنم زدود.دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و گفتم:
-نگو که هنوز سر کوچه منتظر من ایستادی.
جواب نداد.
-شاداب…کجایی؟
-فکر کردم بلایی سرتون اومده.
-بهت می گم کجایی.
-رفتم شرکتتون گفتن نیومدین…الان تو ایستگاه اتوبوسم..می خواستم بیام دم خونتون.
احساس کردم اشکش سرازیر شده.
-خواب موندم.
نفسهایش کوتاه بود.
-از صداتون فهمیدم.
پاهایم را از تخت آویزان کردم و گفتم:
-خیلی معطل شدی؟
-اونش مهم نیست..بیشتر ترسیدم..آخه تا حالا سابقه نداشته.
دلم برای چانه ای که می دانستم دارد می لرزد پر کشید.
-تو هنوز باورت نشده که من بادمجون بمم دختر خوب؟
-اما من نیستم…یه بار دیگه همچین بلایی سرم بیارین از ترس سکته می کنم.
چه کسی می خواست شاداب را از من بگیرد؟چطور می توانستند؟
-باشه مادربزرگ…حالا چیکار می کنی؟میای اینجا؟
آه کشید:
-نه دیگه..جون تو تنم نمونده…می رم خونه…ساعت سه هم که باید برم شرکت…فقط اون طرحی که امروز قرار بود به مهندس بهرامی نشون بدیم…
حوله ام را از روی دسته مبل برداشتم و گفتم:
-نگران اون نباش.من باهاش حرف می زنم.تو برو خونه.
-باشه…شما کاری ندارین؟
در حمام را باز کردم و گفتم:
-نه..خداحافظ.
-آقا دانیار؟
صدایش هنوز هم نگران بود.
-بله؟
-حالتون خوبه دیگه؟مطمئن باشم؟
خواستم بگویم تا قبل از شنیدن صدای تو…نه…خوب نبودم.
-آره..خوبم..
نفس راحتی که کشید مرا هم ارام کرد.
-خدا رو شکر…مراقب خودتون باشین…
گوشی را روی تخت انداختم و وارد حمام شدم…فقط آب سرد می توانست این التهاب را فرو بنشاند…!
************
دایی پشت میز صبحانه نشسته بود…با دیدن من لبخندی زد و گفت:
-به خاطر گل روی تو، چای دم کردم…بیا بخور ببین می پسندی یا نه.
سوییچ ماشین را روی کانتر گذاشتم و گفتم:
-دیاکو کجاست؟
-با نشمین رفتن بیرون…صبح زود.
برای هردویمان چای ریختم.
-بهتری؟
قندی را از وسط دو نیم کردم و گفتم:
-دیگه عادت کردم.
از نگاه کردن به چشمانش می ترسیدم…از اینکه خودم را آنجا می دیدم می ترسیدم.
-یعنی همیشگیه؟
-نه…خیلی وقت بود سراغم نمی اومد…
-شاید به خاطر بگومگوی دیشبت با دیاکو بوده.
نه..به خاطر آن نبود.
-آره..شاید…
-من به خاطر رفتار نشمین عذر می خوام.
تکه ای گردو توی دهانم گذاشتم و گفتم:
-دیگه مهم نیست.
سرفه زد.
-ولی مطمئنم قصد بدی نداشته…هم اون…هم دیاکو نگرانتن…
از این بحث خسته شده بودم.
-می دونم.
-اما این زندگی مال توئه و هیچ کس حق دخالت نداره…اینو امروز به هردوشون گفتم.
-ممنونم.
-فقط یه چیز می مونه…یه حرفی که به نظرم باید بهت بگم.
نمی خواستم توی چشمانش نگاه کنم..اما نتوانستم.
-گوش می دم.
از سرفه هایش گلوی منهم به درد آمد.اما نگاهش نافذ بود..مثل همیشه..
-واسه من و تویی که خیلی چیزا رو از دست دادیم…جنگیدن واسه چیزایی که هنوز داریم یه اجباره…چون دیگه بیشتر از این نمی کشیم…چون دیگه بسمونه…بسه هرچی نشستیم و اجازه دادیم دیگران اونایی رو که دوست داریم از چنگمون در بیارن…اگه کسی هست که دوستش داری…که واست مهمه…اجازه نده به خاطر تعصبات کور و دلایل غیرمنطقی از دستت بره…
نفسم گرفت…منظورش را از تعصب کور فهمیدم…و او هم…درست خود خال را نشانه گرفته بود.به زحمت لقمه توی دهانم را قورت دادم و گفتم:
-منظورتون چیه؟
لبخندی زد و گفت:
-من و تو منظور همدیگه رو خوب می فهمیم…اگه این دختره..شاداب…همونه که موقع مریضی دیاکو مثل پروانه دورش می چرخید…پس هم من منظور تو رو می فهمم و هم تو منظور منو…
من از پس هرکس می توانستم بربیایم…به جز این مرد عجیب…!
بلند شد..کنارم ایستاد و دستش را روی شانه ام گذاشت.
-یادته قصه زندگی پدر و مادرت رو واست تعریف کردم؟یادته می گفتم ازدواج اونا از نظر ما غلط و اشتباه محض بود؟
یادم بود.
-پدرت هم اینو می دونست…باهوش بود…واسه همینم از راهش وارد شد…از راه قلب مادرت…و وقتی اونو تصرف کرد…همه غلط های دنیا درست شد.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
-اما شاداب…دیاکو رو دوست داره.
شانه ام را فشرد و گفت:
-اینش مهم نیست…مهم راهشه..راهش رو پیدا کن…تو پسر همون پدری…می تونی یه غلط رو درست کنی…به شرط اینکه اول اون تعصبات احمقانه رو دور بریزی و این قضیه رو واسه خودت حل کنی.
مگر می شد؟
-آخه چطور؟مگه میشه؟
اخم کرد…این چشمها چه داشتند که اینطور جذبم می کردند؟
-چرا نمیشه؟طرف می ره با زن سابق برادرش ازدواج می کنه…پدر بچه ی برادر خودش میشه…بین این دو نفر که چیزی هم نبوده…بیخودی حلال خدا رو با فتوای خودت حروم نکن.
سرم را به شدت تکان دادم:
-من نمی تونم…فقط مشکل اون نیست…من نمی تونم ازدواج کنم…من آدم ازدواج نیستم…
خندید:
-اگه یه لحظه به بودنش کنار یه مرد دیگه فکر کنی…آدم ازدواج هم می شی.
چقدر دستم پیش این مرد رو بود.سرش را پایین آورد و گفت:
-خودتم این رو فهمیدی که من و تو خیلی شبیه همیم…تو خود منی…جوونی منی…واسه همینم این دست و پا زدنا و این انکار کردنا رو بهتر از خودت می فهمم…دست از لجبازی بردار پسرم…واسه کسی که ارزشش رو داره بجنگ…مهم نیست که چقدر طول بکشه…مهم نیست در گذشته چه اتفاقاتی افتاده…مهم تویی که ممکنه دیگه هرگز همچین حسی رو تجربه نکنی…مهم اون قلبه که ممکنه دیگه هیچ وقت واسه کسی اینجوری نتپه…مهم اینه که اینبار اجازه ندی کسی رو که دوست داری از چنگت در بیارن…نه آدما…نه تعصبات مالیخولیایی…!اینبار نباید داخل کمد بشینی و از توی یه سوراخ مرگ احساسات جدیدت رو ببینی…باید این حصارا رو بشکنی و…ایندفعه خودت رو نجات بدی…!
سرم را میان دستانم گرفتم و گفتم:
-اونو چیکارش کنم؟نمی تونم که مجبورش کنم منو دوست داشته باشه.
ضربه ای به کمرم زد و گفت:
-از من می پرسی…همین الانشم دوستت داره…فقط اونم مثل تو داره انکار می کنه…مگه میشه کسی رو دوست نداشت و اینهمه نگرانش بود؟کسی رو دوست نداشت و اینهمه باهاش وقت گذروند؟نمیشه پسر جون…نگرانی ناشی از عشقه…علاقه ست که باعث اضطراب میشه…
این اطلاعات را از کجا داشت؟از کجا می دانست؟باز توی چشمانش نگاه کردم:
-شما اینا رو از کجا می دونین؟
خس خس سینه اش زیاد شده بود…اما امان از اقتدارش…
-درسته پیر و مریضم…اما خرفت نیستم…یه سرباز…تا آخر عمرش با چشم باز می خوابه…!
مثل کسی که تا خرخره الکل خورده باشد گیج می زدم…تلو تلو می خوردم…نمی دیدم.دایی خرابم کرده بود…ویران! دانیار را از ریشه درآورده بود…زیر و رویم کرده بود…ذهن را تهی کرده بود…به راحتی یک کتاب مرا خوانده و تفسیر کرده بود…مرا با بعد جدیدی از شخصیتم…که خودم هم نمی شناختم..بیرحمانه رو در رو کرده بود…دریچه تازه ای به احساستی که باورشان نداشتم باز کرده بود و حالا دیگر نمی توانستم فرار کنم…دایی راه گریزی برایم باقی نگذاشته بود…دیگر اصرار بر انکار بی فایده بود…چون دایی همان دانیار بود…همان دانیار رک و بی پرده و بی تعارف… و من نمی توانستم از دانیار فرار کنم.
توی پارکی نشستم…پارکی که نه اسمش را می دانستم و نه نشانی اش را..پارکی که حتی نمی دانستم از کدام مسیر به آنجا رسیده ام…نشستم و به ناکجا آباد زل زدم…هنوز قسمتی از مغزم حاضر به اقرار نبود…هنوز گوشه ای از ذهنم برای رد قلبم دلیل می آورد…اما آنقدر این دو حریف نابرابر بودند که دیگر جدالشان مسخره به نظر می رسید…واقعیت هر لحظه عریان تر می شد…شاداب پوسته تنهایی من را شکسته بود…به دنیای من…نه دنیای ظاهری…به درونم قدم گذاشته بود…چطور می توانستم آرامشی را که از وجودش می گرفتم انکار کنم…ماهها بود که برای قطره ای آرامش به شاداب پناه می بردم…من با 185 سانتی متر قد…با 84 کیلو وزن…با گردنی کلفت و بازوهایی کلفت تر…با غرور و اعتماد به نفسی شکست ناپذیر…برای آرام شدن…به یک دختر 8-47 کیلویی نیاز داشتم…و دیگر هیچ راه فرعی برای گریختن از این موضوع وجود نداشت…شاداب بخشی از من بود…بخشی که وقتی دور می شد تمام اعضای دیگر سر ناسازگاری می گذاشتند…این را چه می کردم؟هرگز کسی در زندگی ام نبود که برایش دلتنگ شوم…اصلاً معنای دلتنگی را با شاداب فهمیدم…معنای قداست را هم همینطور…تازه می فهمیدم که به جز مادرم قدیسه دیگری هم وجود دارد…هنوز هم هستند دخترهایی که می توانند مادری مثل مادر من شوند…شاداب لایق ترین زن برای تجربه لذت مادر شدن بود…لایق ترین زن برای تربیت بچه هایی مثل خودش…درست مثل خودش.شاداب تعریف زیبایی را هم برایم عوض کرده بود…حالا می فهمیدم چرا زیبارویانی مثل مهتا هرگز در زندگی ام جایگاهی پیدا نکردند…حالا می فهمیدم سیرت چگونه می تواند صورت را تحت تاثیر قرار دهد…حالا می فهمیدم چرا شاداب از روز اول به دلم نشست و در روز و شب هایم ماندگار شد…حالا می فهمیدم چیزی که یک زن را در قلب یک مرد جاودانه می کند…ذات پاک و روح سفیدش است…نه لوندی و حیله گریهای زنانه…!
و حالا من بودم و احساسی که عیان شده بود و شادابی که…!دایی گفته بود باید راهش را پیدا کنم…مثل پدرم…اما من مثل هیچ کس نبودم…شاداب هم مثل مادر نبود…!من چطور می توانستم به قلب شاداب راه پیدا کنم در حالیکه یک دوستت دارم خشک و خالی هم بر زبانم جاری نمی شد؟پدر من دنیای عاطفه بود…در کنار تمام مردانگی هایش دست مجنون را از پشت می بست…در ذهن چهارساله ام نگاه های عاشقانه اش حک شده بود…حتی زمزمه هایی که معنایشان را نمی فهمیدم اما از لحن و آهنگشان احساس امنیت می کردم…اما در چشم من چه بود؟دو گودال..دو سیاهچال…دو دره یخ زده…حرفهایم چه؟همه تیز و برنده…اخلاقم چه؟هههه…دایی چه می گفت؟از کدام حق حرف می زد؟حق شاداب این وسط چه می شد؟آن روح لطیف و نازک..چگونه کنار من دوام می آورد؟گیرم که من شاداب را از تمام مردهای دنیا دور نگه می داشتم…گیرم که دست همه را از او کوتاه می کردم..اما آینده شاداب با من چه بود؟شاداب با من به کجا می رسید؟ای خدا…
بلند شدم…دستهایم را توی جیب بردم و سرم را پایین انداختم…دایی دانیار بود…اما دانیاری که در سن سی سالگی فروریخت…نه این دانیار که در چهارسالگی مرد و برنگشت…من پسر همان پدر بودم…اما این قضیه تنها با آزمایش DNA ثابت می شد چون هیچ اشتراکی دیگری با آن مرد نداشتم…پدر راه ورود به قلب مادرم را پیدا کرده بود..محبت…راهی که دروازه اش سالها پیش به روی من بسته شده بود.دایی چه انتظاری از من داشت؟دایی که خودش دانیار بود چه انتظاری از من داشت؟دایی اگر خودش دختر داشت به دست این دانیار می سپردش؟نه…نمی سپرد..چون این دانیار توانایی خوشبخت کردن کسی را نداشت…چون برای خوشبخت کردن باید خوشبخت بود…و بخت سیاه من…مثل آژیر خطر روی پیشانی ام خودنمایی می کرد.
پاهایم دیگر قدرت نداشتند.لبه جدولی نشستم و سرم را به تنه درخت زدم…نمی دانستم از این حال خراب و سرنوشت خراب تر به که باید شاکی شوم…به خدایی که می گفتند در آسمان است و همه چیز را می بیند؟همان خدایی که شاداب حل شدن تمام مشکلاتش را به حساب او می گذاشت؟همان خدایی که می گفتند صبور است و همین صبرش آدمها را اینچنین گستاخ کرده؟به او شکایت می کردم؟فایده ای هم داشت؟می توانست مرا دوباره چهار ساله کند و آن سوراخ را از پیش چشمم بردارد؟می توانست مرا چهار ساله کند و آن مردها را هنگام جنایت در جا سنگ کند؟می توانست عمرم را..جوانی ام را…احساساتم را…خانواده ام را..به من برگرداند؟نه…نمی توانست…آب ریخته شده برنمی گشت…شکایت هم بی فایده بود..به آسمان سیاه نگاه کردم…بی ابر بود و پرستاره…پوزخند زدم…به تمام کائنات و به خدای آن کائنات گفتم:
-این رسمش نبود…!
موبایلم زنگ خورد و نوشت “خوشحال”…خطوط اسمش پیش چشمم کج و معوج شد…چشمانم را بستم و گوشی را روی گوشم گذاشتم.صدایش پر گلایه بود.
-الو…آقا دانیار…
من حتی نتوانسته بودم نقش یک دوست را برایش بازی کنم…حتی نتوانسته بودم کمی لحنش را صمیمی کنم…حتی نتوانسته بودم این آقای قبل از اسمم را پاک کنم.
-بگو شاداب…
-شما امروز قصد جون منو کردین؟چراموبایلتون رو جواب نمی دین؟
من قصد جان هیچ کس را نکرده بودم…من حتی نمی توانستم جان خودم را هم بگیرم.
-کارت رو بگو.
شاکی شد.
-یعنی چی؟من نگرانتونم..از صبح یه جوری هستین..چیزی شده که به من نمی گین؟آقای حاتمی طوری شده؟یا…خدای نکرده..داییتون؟
خواستم بگویم چه از این مهمتر که نداشته هایم را دوباره به یادم آوردی؟
-نه..همه خوبن…اتفاقی نیفتاده.
مکث کرد و گفت:
-فردا میاین دنبالم؟بریم پیش مهندس بهرامی؟
تنه زمخت درخت پوست پیشانی ام را آزرده کرده بود.
-نه..فردا نه…هر وقت فرصت شه خودم خبرت می کنم.
-شما یه چیزیتون هستا…
یک چیزی بود…دلتنگش بودم.
-گفتم که…خوبم…
-فردا صبح می رین شرکت؟بیام پیشتون؟
خدا…این رسمش نبود…!
-نمی دونم..برنامم معلوم نیست..الانم خیلی خستم..کاری نداری؟
-کاری ندارم..فقط مراقب خودتون باشین.
مراقبت نمی خواست این جسم بی روح.
-هستم…خداحافظ.
کاپشن بهاره ام را دور خودم پیچیدم و پاهایم را توی شکمم جمع کردم و گفتم:
“این رسمش نبود”
شاداب:
با هزار بدبختی…با وجود ترافیک وحشتناک سه شب به عید مانده..خودم را به شرکت دیاکو ساندم.به جای بالا رفتن دکمه پارکینگ را زدم..می خواستم از بودن ماشین دانیار مطمئن شوم و وقتی خیالم راحت شد راه ساختمان اصلی شرکت را در پیش گرفتم.منشی جدیدی پشت میز سابق من نشسته بود…سلام کردم..نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
-فرمایشتون؟
به در بسته اتاق رییس نگاه کردم و گفتم:
-می تونم آقای مهندس حاتمی رو ببینم؟
نگاه بار دومش کمی دقیق تر بود.
-آقای مهندس بعد از ساعت چهار کسی رو نمی پذیرن.
به ساعت گرد روی دیوار نگاه کردم..پنج بود…!
-حالا شما بهشون خبر بدین..شاید قبول کردن.
نگاه بار سومش آمیخته به تمسخر بود.
-ایشون به جز برادرشون استثنایی قائل نشدن.الانم شرکت تعطیله.می تونین فردا تشریف بیارین.
حق می دادم نخواهد سر مساله ای که دانیار اولتیماتوم داده بود بحث کند…اما من اینهمه راه را نیامده بودم که برگردم.بی توجه به من موبایلش را توی کیفش انداخت و از جا بلند شد.پاورچین و آهسته پشت سرش رفتم.ضربه ای به اتاق دانیار زد..کمی لای در را باز کرد و گفت:
-آقای مهندس..من می تونم برم؟
خودش را ندیدم..اما صدایش را شنیدم.
-برو.
سرک کشیدم و با صدای بلند گفتم:
-من می تونم بیام داخل؟
منشی با عصبانیت برگشت و گفت:
-شما که هنوز اینجایین.مگه نگفتم شرکت تعطیله؟
صدای دانیار نه تغییری داشت و نه حسی.
-مشکلی نیست خانوم…شما می تونی بری.
نگاه خصمانه منشی را با لبخندی پیروزمندانه جواب دادم و وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم…پشت میز نقشه کشی نشسته بود و با مداد و خط کش خطوطی را رسم می کرد…دلم سوخت…تا ساعت چهار کارهای شرکت دیاکو و از آن به بعد کارهای خودش…مگر یک آدم چقدر توانایی داشت؟
-سلام.
با اخمهای درهم سرش را عقب برد و نقشه را از دور نگاه کرد.
-تو اینجا چیکار می کنی؟
بعد از یک هفته که جواب تلفنهایم را نداده بود…اینطوری احوال پرسی می کرد.
-اومدم عذرخواهی کنم.
دریغ از یک نگاه گوشه چشمی.
-بابت چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-نمی دونم..بابت هرچی که باعث شده شما با من قهر کنین.
بالاخره دل از نقشه کند…دستهایش را پشت سرش گذاشت و کمرش را کشید و برخاست.سرتاپا قهوه ای پوشیده بود…و یک آن با خودم فکر کردم که چقدر رنگ قهوه ای برازنده اش است…با فاصله از من ایستاد و گفت:
-سرم شلوغه…آخر ساله و یه عالمه کار عقب افتاده.
چرا دروغ می گفت؟دانیار همیشه رک را چه چیز وادار به دروغ گفتن می کرد؟با چشمانم مواخذه اش کردم..اما با لبهایم لبخندی زدم و گفتم:
-نیومدم که چیزی رو واسم توضیح بدین یا توجیه کنین…فقط اومدم به خاطر چیزی که نمی دونم چیه و باعث شده که شما حتی جواب تلفنهام رو هم ندین عذرخواهی کنم… همین.
دستی به گردنش کشید و حرفی نزد.منهم حرفی نداشتم..همینکه خیالم از سلامتی اش راحت شده بود کفایت می کرد.
-ببخشید مزاحم کارای آخر سالتون شدم…با اجازه تون.
همانطور که گردنش را ماساژ می داد نگاهم کرد و باز هم ساکت ماند….چیزی راه گلویم را بسته بود…یا بغض یا حرص…بند کولی ام را مشت کردم و به سمت در رفتم.
-چند دقیقه بشین کارم تموم شه..می رسونمت.
در را باز کردم.
-نه ممنون.خودم می رم…آخر ساله…به کارتون برسین.
صدایش بازدارنده و شاید هم عصبی بود.
-شاداب…بیا بشین.
چرخیدم.لرزش لبهایم را حس کردم.
-باید برگردم شرکت…آخه اونجا هم آخر ساله..ولی من دیگه طاقت نیاوردم..دو ساعت مرخصی گرفتم که بیام و شما رو ببینم…و قول دادم به ازای این مرخصی تا وقتی کارام طول بکشه بمونم.همین الانشم تا یازده شب گرفتار شدم.
لبهای او هم لرزید…اما به خنده…
-سهرابی غلط می کنه تو رو تا یازده شب نگه داره.
دلم سماجت می خواست..از شدت ناراحتی..از شدت دلخوری..از شدت سرخوردگی…اما از عصبانیتش می ترسیدم…یعنی…دلم نمی آمد.!
لحنش کمی ملایم شده بود.
-بیا بشین…تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه…به شرط اینکه ساکت باشی و بذاری تمرکز کنم.
نشستم…با کمر صاف..پاهای بهم چسبیده و بغض خفه شده وصورت بغ کرده…او هم پشت میزش رفت…مداد را برداشت و روی نقشه کشید…حرکت استادانه و سریع دستش کنجکاوی و اشتیاقم را تحریک کرد…کیفم را گوشه ای رها کردم و نزدیکش رفتم…سرم را پایین بردم و با دقت به ریزه کاری های پیاده شده روی کاغذ نگاه کردم و با حسرت گفتم:
-یعنی میشه یه روزی دست منم اینجوری تند بشه؟
از صدای انفجار خنده اش دو متر پریدم و دستم را روی قلبم گذاشتم…باورم نمی شد دانیار اینطور قهقهه بزند…آنقدر این خنده برایم عجیب بود و تازگی داشت که حتی نتوانستم دلیلش را بپرسم…یواش یواش…شادمانی جای تعجب را گرفت…خیلی کم بلند خندیدنش را دیده بودم..شاید به اندازه انگشتان یک دستم..اما این شکل خنده اش را تا به حال تجربه نکرده بودم…اینطور از ته دل و بی وقفه…حاضر بودم قسم بخورم که حتی دیاکو هم همچین صحنه ای را ندیده بود…بالاخره آرام گرفت…با لبخندی که جمع نمی شد گفتم:
-به چی اینجوری می خندین؟مگه من چی گفتم؟
سرش را چند بار تکان داد…
-هیچی.
چشمانش سیاه نبود…چاله نبود…قهوه ای تیره بود..همرنگ لباسهایش…قهوه ای که سوخته بود..سوزانده بودنش…!
-بگین دیگه..به چی خندیدین؟
با همان چشمان سوخته سراپایم را کاوید..نقشه را جمع کرد و گفت:
-عمراً تو بذاری به کارمون برسیم.
عذاب وجدان گرفتم..می دانستم به خاطر تمام کردن این نقشه از خواب شبش می زند.
-ببخشید..دیگه حرف نمی زنم.
کاغذ را توی کیف اداری چرمش گذاشت و گفت:
-کلاً حضورت اینجا مخل آسایش و تمرکزه.
بی ادب..!
-خب منکه می خواستم برم خودتون اجازه ندادین.
کامپیوتر و چراغ را خاموش کرد و گفت:
-بیا برو بیرون..اینقدرم زبون درازی نکن.
قبل از او از شرکت بیرون رفتم…گردنم را کج کردم و گفتم:
-با مهندس سهرابی حرف می زنین؟
از آن گوشه چشمی های دوست داشتنی اش تحویلم داد و گفت:
-آره..می گم به جای امروز..فردا از صبح می ری…تایم ناهارت رو هم توی شرکت می مونی و کارت رو تموم می کنی.
داد زدم:
-چی؟اینجوری که بدتره…من فردا صبح با تبسم قرار دارم…می خوام برم خرید…هنوز واسه هیچ کس عیدی نخریدم.
بی تفاوت و خونسرد جواب داد:
-جریمه ترک کردن محل کار همینه دیگه.
غصه ام شد…چقدر بی رحم بود…کلی برای چرخیدن توی بازار دم عید نقشه کشیده بودم.
-من نگران شما بودم…وگرنه مرض که نداشتم اینهمه راه رو تو این شلوغی بکوبم و تا اینجا بیام…همش تقصیر شماست…اصلاً..
آستین تا خورده پیراهنش را کشیدم:
-صبر کنین ببینم…شما واسه چی جواب تلفنای منو نمی دادین؟ها؟
ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:
-دوست داری دروغ بشنوی؟
آستینش را رها کردم.
-معلومه که نه…!
دستش را جلو آورد و درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
-پس علتش رو نپرس.
جواب از این قانع کننده تر؟مقنعه ام را درست کردم و گفتم:
-حداقل بگین از دست من دلخور بودین؟
احساس کردم دندانهایش را روی هم فشار می دهد.
-نه…به تو مربوط نمی شد.
از کنارم گذشت..راهش را بستم و دستانم را باز کردم.
-پس چرا بابت مشکلی که به من مربوط نمیشه…منو اذیت می کنین؟این انصافه؟یه هفته است که دارم اخبار دروغ به مادرم می دم..همش می گم خوبه..خوبه..در حالی که هیچ خبری ازتون نداشتم…اگه به من مربوط نمی شد…پس گناه من این وسط چی بود؟
چشمانش امروز سیاه نبودند…تیره نبودند..برای کسی مثل دانیار قهوه ای سوخته..روشن ترین رنگ دنیا محسوب می شد…چشمانش امروز ثابت هم نبودند…خیره و مستقیم و نافذ هم نبودند…دو دو می زدند.اما حرفهایش تلخ بود…مثل همیشه..یا حتی بدتر.
-منکه دیگه تنها نیستم…واسه چی اینقدر نگران منی؟
از سوالش بوی خوبی به مشامم نرسید…دلم گرفت…شکست…احساس سربار بودن کردم..آویزان بودن..مزاحم بودن…دستانم را پایین انداختم و مثل خودش پوزخند زدم…حرف منهم تلخ بود انگار…
-چون فکر می کردم دوستیم…!
پنجه اش را توی موهایش قفل کرد و گفت:
-دوست؟
این را هم قبول نداشت؟
-نیستیم؟
با یک بازدم محکم…دست از موهایش کشید و گفت:
-سوار شو…تا برسیم خونه شما شب شده.
سرم را پایین انداختم و سوار شدم…هرچند که شلوغ ترین اتوبوسها و متروها را به آن ماشین لوکس ترجیح می دادم..اما جدل نکردم و سوار شدم و تمام طول مسیر از خودم پرسیدم:
-جای من در زندگی این دو برادر کجاست؟کجا بوده؟
و وقتی در پاسخ خداحافظی ام تنها سر تکان داد به جواب رسیدم:
-هیچ جا…!
دانیار:
با ورود من به خانه…نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید.فیلم می دیدند…با یک ظرف آجیل روی پای هر دویشان…نشمین آهسته سلام کرد…بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد…جوابش را دادم..دیاکو گفت:
-شام خوردی؟
نخورده بودم..اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را بهم نزنم.
-گشنه نیستم..می خوام دراز بکشم.دایی کجاست؟
-حالش زیاد خوب نبود…خوابیده.
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم…اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد…لباسهایم را با یک دست گرمکن عوض کردم و روی تخت نشستم…نشستن فایده نداشت…بلند شدم و سیگاری آتش زدم…سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم…کشوی میز را بیرون کشیدم و از بین فیلمهایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توی درایور لپ تاپم گذاشتم…اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ..نه نمی شد..امشب از آن شبهایی بود که نمی گذشت…پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟مگر او دانیار نبود؟
از اتاق بیرون رفتم..دیاکو گفته بود خواب است…شاید بیدار باشد..شاید فقط دراز کشیده…فقط حالش را می پرسم و برمیگردم..با احتیاط در را باز کردم..اتاق تاریک بود و شواهد نشان می داد که خوابیده…برگشتم…اما هنوز در را نبسته صدای ضعیفش را شنیدم.
-بیا تو پسر.
انگار دنیا را به من بخشیدند..داخل شدم و گفتم:
-بیدارتون کردم؟
نیم خیز شد و گفت:
-مهم نیست…چراغ رو روشن کن.
خس خس سینه اش خبر از حال خرابش می داد.
-نه..فقط اومده بودم حالتون رو بپرسم.
لبخندش را ندیدم..حس کردم…می دانست من به خاطر احوال پرسی سراغ کسی نمی روم..
-چراغ رو روشن کن پسر جون…
کلید برق را لمس کردم..چشمهایش سرخ بودند.
-شما باید بستری باشین…حالتون خوب نیست.
پتو را از روی پایش کنار زد و گفت:
-این حرفا رو ول کن..برو سر اصل کاری…
حرف داشتم…اما گفتنم نمی آمد.
-چیزی نیست..بهتره استراحت کنین.
عقبگرد کردم…
-بیا بشین اینجا…تو هیچی نگو..من می گم…
این معامله بهتری بود…لبه تختش نشستم و چشم به زمین دوختم.دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
-نشد…نه؟
می دانستم منظورش چیست.
-نه نشد.
ماسک اکسیژنش را روی دهانش گذاشت و چند بار نفس کشید و بعد گفت:
-زودتر از اینا منتظرت بودم…فکر نمی کردم همین یه هفته رو هم دووم بیاری.
سرم را بالا گرفتم.
-خیلی با خودم کلنجار رفتم..خیلی سعی کردم…به خاطر خودش…به خاطر آینده ش…اما نتونستم..امروز که بعد از یه هفته دیدمش…امروز که اونجوری…
نفسم گرفت.
-نتونستم.
-امروز دیدیش؟
-آره..اومد شرکت…آخه…
-نگرانت شده بود…یه هفته ازش دوری کردی و طاقت نیاورد.
چقدر خوب بود که لازم نبود همه چیز را توضیح بدهم.
-آره.
-تو هم زدی تو پرش حسابی..درسته؟
سرم را بالا و پایین کردم.
-چرا؟
-چون من به درد شاداب نمی خورم…چون زندگیش با من خراب میشه….چون…
حرفم را قطع کرد.
-یه دلیل دیگه بیار..دلیلی که به خودت مربوط بشه.یه دلیل که بگه اون به درد تو نمی خوره.
فکر کردم…شاداب به درد من نخورد؟
-مشکل از اون نیست…از منه…
دوباره از طرق ماسک به ریه هایش اکسیژن رساند و گفت:
-ببین پسرم…تو قرار نیست به جای اون تصمیم بگیری..اصلاٌ حق همچین کاری رو نداری..تو از طرف خودت به یه سری نتایج رسیدی…باید به اونهم این فرصت رو بدی…بالاخره یا جوابش مثبته یا منفی…هرچی که باشه تو حق دخالت نداری…
لپهایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-خب الان معلومه که جوابش چیه.
خندید.
-الان قرار نیست اتفاقی بیفته…الان تو هم نمی تونی ازدواج کنی…هر دوی شما به زمان احتیاج دارین…اون واسه تفکیک احساسش نسبت به تو و دیاکو… و تو واسه اثبات احساست به اون…
حرفش به دلم ننشست..من از زمان می ترسیدم.
-اگه تو این مدت ازدواج کنه چی؟همین حالاشم نمی دونم جواب اون خواستگارش رو چی داده.
خنده اش برای چه بود؟
-با این اخلاقی که تو داری…بعید نیست همین امشب مرغ از قفس بپره.
راست می گفت…دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟
-مشکل منم همینه…اون یه دختر عاطفی و من…
نگاهش کردم…خسته و ناامید.
-من مثل بابام نیستم دایی….نیستم…نمی تونم باشم…
دستی به موهایم کشید و گفت:
-برو اون صندلی رو بیار و رو به روی من بشین.
اطاعت کردم.با آن نگاه فرو رونده اش به عمق چشمم فرو رفت.
-ببین دایی جون…من نگفتم تو مثل باباتی…گفتم پسر اونی..نگفتم مثل اون باش..گفتم مثل اون راهش رو پیدا کن…قرار نیست یه گیتار دستت بگیری و هرشب زیر پنجره اتاق اون دختر شعر عاشقونه بخونی…نه…دخترا ممکنه شعر عاشقونه رو دوست داشته باشن اما یه مرد محکم و قابل اعتماد رو به یه مرد عاشق پیشه ترجیح می دن…شاداب تو رو شناخته..می دونه با بقیه فرق داری..این تفاوت رو پذیرفته که باهات راه میاد…خصوصیات مثبتت رو پیدا کرده و پسندیده که بهت اعتماد داره و کنارته…هیچ چیز اونقدر که فکر می کنی وحشتناک نیست..قرار نیست شاخ غول رو بشکنی..فقط باید صبور باشی…باید نرم نرم اونقدر جای پاتو توی زندگیش محکم کنی که دیگه به هیچ شکلی نتونه حذفت کنه…اون یه دختره…مثل بقیه دخترا…با توجه..با حمایت…با محبت درست،رام میشه…وابسته میشه…حتی اگه نخواد.این قانون طبیعته…دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره…تو هم عوض می شی…تو هم اینجوری نمی مونی…اگه تا این سن اینجوری سرد و خشن موندی به خاطر اینه که جنس محبت زنونه رو درک نکردی..نداشتی…زن که فقط رابطه فیزیکی نیست…تو با زنها فقط در همین حد ارتباط داشتی و نمی دونی که زن واسه مرد منبع آرامشه…نه اون زنایی که تو می شناسی…زن خوب…زن خونه…زن درست…زن نجیب..زنی که بدونی فقط مال خودت و زندگیته…زنی که ساعتی و لحظه ای نباشه…زنی که قسمتی از وجودت بشه…زنی که شریک عمرت بشه…زنی که مونس و همدمت بشه…پرستار روز بیماریت…یاور روز تنگت…اون وقته که تو هم تغییر می کنی…هیچ مردی نمی تونه در مقابل محبت یه زن بی تفاوت باشه…تو هم ناخودآگاه محبت می کنی…لازم نیست حتما به زبون بیاری..با توجهت..با احترامت…با هزار راه دیگه بهش نشون می دی که دوستش داری…واسش ارزش قائلی…
راه نفسم کم کم باز می شد…انگار با آهنربای چشمانش تمام فلزات سیاه و سنگین قلبم را از جانم بیرون می کشید.با زبان لبم را تر کردم و گفتم:
-الان باید چیکار کنم؟
سرفه هایش وحشتناک بود..میان نفس زدنهای سختش گفت:
-اول اینکه خودت باش…آدم مصنوعی و ساختگی به دل نمی شینه…سعی نکن چیزی رو نشون بدی که نیستی…همونی باش که هستی…اونطوری هم خودت راحتری..هم واسه اون بهتره…اگه قراره انتخابت کنه…با آگاهی انتخابت می کنه و تو دیگه مسئول تصمیمات اون نمی شی و برچسب دروغگویی و دغلکاری بهت نمی زنن.دوم…اینکه خودت باشی دلیل نمی شه یه سری چیزا رو ترک نکنی…هیچ دختری نمی تونه یه مرد زن باز رو تحمل کنه…معلوم نیست چند سال طول بکشه تا این رابطه به سرانجام برسه..باید مرد باشی و پای کسی که دوست داری بایستی…مهم نیست که اون از احساس تو خبر نداره..مهم تویی که می دونی دوستش داری و باید به دوست داشتنت وفادار بمونی و پای بقیه دخترا رو از خونه ت قطع کنی..اگه انتظار داری اون فقط واسه تو باشه…تو هم باید فقط واسه اون باشی..یه طرفه نمیشه…و در کنارش باید حرمت اون رو هم حفظ کنی و حد و حدودت رو نگه داری و بهش دست درازی نکنی..اینایی که گفتم رو هستی؟
تا کنون..مقابل کسی بابت گذشته ام خجالت زده نشده بودم…اما دایی…!سر به زیر انداختم و گفتم:
-اونقدرا هم که فکر می کنین ضعیف النفس و نامرد نیستم.
زانویم را فشرد.
-خوبه..و اما سوم اینکه..تو یه بحران رو باید پشت سر بذاری…اونم عروسی دیاکوئه…باید تو اون روزا نقش یه دوست رو واسش بازی کنی..غیرتی بشی و نتونی خودت رو کنترل کنی همه چی خراب میشه…می دونم سخته…خصوصا اینکه رقیب..برادرته…اما تو از این سخت ترا رو هم تحمل کردی…می تونی…
احساس می کردم یک کوه را از روی شانه ام برداشته اند.دل دل کردم و پرسیدم:
-اگه با وجود همه اینا…اگه…
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:
-واسه اگه های بعدی..بعداً راه چاره پیدا می کنیم…فعلاً تا اون اگه ها خیلی راه داریم…وقت بیشتری رو باهاش بگذرون…و اجازه بده بفهمه که واست مهمه…
نفس کشیدن..به معنای واقعی برایش سخت شده بود…ماسک را به دستش دادم…دستانش قدرت چندانی نداشتند…اما همینکه روی زانویم بودند به من احساس توانایی و زندگی می دادند.قبل از اینکه ماسک را روی صورتش بگذارد گفت:
-برو…من تا آخرش باهاتم.
به سقف نگاه کردم..آخرش کجا بود؟
دراز کشید…خم شدم و پتو را روی تنش مرتب کردم…با چشمانش لبخند زد…نتوانستم جوابش را بدهم..راه خروج را در پیش گرفتم..قبل از اینکه پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم..ماسک را برداشت..چشمکی زد و گفت:
-همه چی بین خودمون می مونه…بین من و تو…
با این مرد…زبانم خسته نمی شد…!
-راستی…زنگ بزن وخرابکاری امروزت رو از دلش در بیار…
بالاخره توانستم لبخند بزنم…!به اتاقم برگشتم…مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم…صدای ظریفش که توی گوشم پیچید چشمانم را بستم…
-سلام.
دلخور هم که بود..باز برای سلام پیش دستی می کرد.
-احوال خوشحال خانوم؟
آه کشید.
-ممنون..شما خوبین؟
دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید.
-خوبم…چه خبر؟چیکار می کردی؟
-هیچی..داشتم با تبسم حرف می زدم…قرار فردا رو کنسل کردم.
دلخور هم که بود…نصف و نیمه حرف نمی زد…بچه بازی در نمی آورد.
-کنسل واسه چی؟
-خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟
ابروهایم تا جایی که جا داشتند بالا رفتند…یادم نبود…
-آها..آره…باید بری.
دوباره آه کشید..یعنی خرید اینقدر برایش مهم بود؟چه خوب که لبخند مرا نمی دید.
-اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی..خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت.
برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم…باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد.
-راست می گین؟
کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم.
-آره.
-ولی آخه…
-آخه چی؟
-فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردی خوشتون بیاد..می ترسم اعصابتون خرد شه…
پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم:
-آره..خوشم نمیاد…اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم.
با ذوق تکرار کرد:
-راست می گین؟
کاش می توانستم نرنجانمش…کاش اینقدر با بزرگواری و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد.
-مگه ما دوست نیستیم؟
خندید.
-هستیم.
مثل من نه فکر کرد…نه ترسید…نه تردید داشت…
-پس پنج میام دنبالت.
-کارای آخر سالتون چی میشه؟
به جای خودش شیطان هم بود.
-برو بچه…به خودت متلک بنداز…
خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند.
-به آدمای بداخلاق بایدم متلک گفت.
چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و برای خودم داشته باشم؟
-با آدمای بداخلاق باید محترمانه رفتار کرد…چون اگه عصبانی بشن…
حرفم را برید:
-توپ تانک فشفشه…
روی دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم…فقط به صدایش…نه به حرفهایش…دایی راست می گفت…آرامش با زن معنا پیدا می کرد…با زنی مثل شاداب..!
شاداب:
چهره جدیدی از دانیار حاتمی…!مردی که تحمل و صبر فوق العاده ای داشت..می دانستم چقدر از شلوغی و جمعیت و خرید کردن متنفر است…خوب هم می دانستم…اما اصلاً نتوانستم این انزجار را درونش ببینم..خوش اخلاق نبود…نمی خندید…و گاهی آنچنان سلیقه ام را استهزا می کرد که دلم می خواست خفه اش کنم…اما بردبارانه…پا به پایم…مغازه به مغازه آمد و حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشت…احساس خوبی داشتم…حس وجود یک مرد که هرچند اخمو…اما مراقبم بود…مردی که علی رغم باورهایم…احترام می گذاشت و قبل از من از هیچ دری عبور نمی کرد…دستی که گاهی بی هوا دستم را می کشید تا از او دور نشوم و یا بازویی که با فاصله روی کمرم می نشست تا حمایتم کند یا سینه ای که سپرم می شد تا از تنه مردان غریبه محفوظ بمانم.تجربه قشنگی بود…تجربه خرید با یک مرد..مردی که هیچ چیز از چشمان تیزش دور نمی ماند…از شامه تیز شده ام برای ذرت مکزیکی گرفته…تا نگاه شیفته ام روی یک مانتوی فیلی رنگ.جالب بود…بودن با مردی که چشم روی چشمان آرایش شده و اغوا گر و بازیگوش دخترهای رنگ به رنگ می بست و تمام حواسش را به من می داد…و جالب تر بود داشتن توجه مردی که به تنوع طلبی شهرت داشت ولی همراهی اش با من بی توقع و مرزبندی شده بود…! و تمام اینها..وقتی اسم دانیار را با خودشان یدک می کشیدند عجیب تر هم می شدند…حتی برای منی که اینقدر خوب می شناختمش.
-با زل زدن به این ویترین معجزه نمی شه…برو بپوشش.
با قاشق ذرت ها را بهم زدم تا طعم پنیر و قارچ حسابی به خوردشان برود.
-نه نمی خوام…لازم ندارم.
لازم داشتم…خیلی چیزها لازم داشتم…تمام سال را با یک مانتو و یک شلوار و یک کفش و یک کیف و یک کاپشن و خیلی “یک” های دیگر گذرانده بودم…اما باید برای کنکور شادی پول پس انداز می کردم…برای کلاسهایش…کتابهایش…می خواستم بهترین را قبول شود..همان که آرزویش را داشت…دندان پزشکی.!
سرش را نزدیک صورتم آورد…صدایش پر از وسوسه بود.
-پوشیدنش که ضرر نداره.داره؟
قاشق پر از ذرت را توی دهنم فرو بردم و همراه با لذت بردن از طعم فوق العاده محتویات خوشمزه اش به لذت پوشیدن آن مانتوی فوق العاده هم فکر کردم…قیمتش بی شک سرسام آور بود اما پوشیدنش که ضرر نداشت..داشت؟
صبر کرد تا ذرتم را تا ته خوردم..آخر روی شیشه چسبانده بودند”ورود با خوراکی ممنوع”…گاهی که وقت می کردم و سرم را بالا می گرفتم لبخند محو و کمرنگی را روی لبانش می دیدم…نه اینکه لبخندش تازه باشد..نه…انتظارش را در چنین شرایطی نداشتم…که اینگونه علاف ذرت خوردن یک دختر شود و به جای غر زدن…اینطور زیر پوستی لبخند بزند.با دهان پر سرم را تکان دادم به این معنی که “چه شده؟به چه می خندی؟”ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ناهار نخورده بودی..درسته؟
یادش رفته بود که خودش وقت ناهارم را به حراج گذاشته…! با دستمال دور دهانم را پاک کردم و گفتم:
-چرا…ویفر خوردم.
دستش به سمت مقنعه ام آمد..درزش را نشانه گرفته بود..اما پشیمان شد..دانیار در ملا عام شوخی نمی کرد.
-چرا هیچی نگفتی کوچولو؟
سختگیری اش را با این همراهی جبران کرده بود…به همین خاطر به رویش نیاوردم و گفتم:
-آخه خرید واجب تر بود.
ظرف خالی را توی سطل زباله انداختم…دستمال را روی دستانم کشیدم و ادامه دادم:
-بریم؟
این رنگ نه چندان تیره چشمانش را دوست داشتم…این رنگی که حس سیاهچال های مخوف را به انسان القا نمی کرد.
از بین رنگهای مختلف مدل مورد نظرم رنگ مشکی را برداشتم و گفتم:
-این خوبه؟
پارچه اش را لمس کرد و گفت:
-چرا مشکی؟فکر کردم اون رنگ رو دوست داری.
کمی مانتو را زیر و رو کردم و گفتم:
-آره..ولی آخه خیلی تو چشمه..مشکی سنگین تره.
دستش را دراز کرد و رنگ فیلی را از روی رگال برداشت و گفت:
-اول اینکه سنگین بودن به رنگ لباس نیست دختر جون…دوم اینکه این رنگ خیلی هم متینه…بعدشم مگه تو چند سالته که همش مشکی می پوشی مادر بزرگ؟
ذوق کردم…مانتو را از دستش قاپیدم و گفتم:
-شما اصلاً شبیه کردا نیستینا…!
خندید و گفت:
-اینقدر حرف نزن وروجک…سایزت همینه؟
فروشنده ای آن نزدیکی ایستاده بود.بلند پرسیدم:
-آقا این اندازه من میشه؟
پسر جوان جلو آمد…نگاهی به اندام من کرد و گفت:
-نه خانوم…بزرگه…ماشالا شما هم که باربی…این سایزتونه…
دانیار با اخم مانتو را از دستش کشید و زیر گوش من گفت:
-یعنی تو سایز خودت رو هم نمی دونی؟
با تعجب گفتم:
-چی شده مگه؟
سرش را تکان داد و گفت:
-مهندس مملکت رو ببین…!
دم اتاق پرو چینی روی بینی ام انداختم و گفتم:
-حرفم رو پس می گیرم…از صد فرسخی داد می زنین که کُردین!
آهسته هلم داد و جدی و با تحکم گفت:
-پس حواست رو جمع کن.
دلم نمی خواست مانتو را در بیاورم…آنقدر قشنگ روی تنم نشسته بود که انگار برای من دوخته بودنش…موجودی کیفم را سنجیدم…صلاح نبود…اما واقعاً نمی توانستم از آن رنگ و مدل دوست داشتنی دل بکنم… در را باز کردم و دانیار را صدا زدم.
-خوبه؟
نگاه او صد برابر موشکافانه تر از پسرک فروشنده بود.آنقدر که خجالت کشیدم و کمی عقب رفتم.
-خوبه…!
سریع در را بستم و لباس خودم را پوشیدم.حالا که دانیار مشکل پسند هم تایید می کرد..می خریدمش…به هر قیمتی…دست به سینه و منتظر ایستاده بود…لبخند گل و گشادی زدم و گفتم:
-تصویب شد.
و با کلی هیجان به سمت صندوق رفتم..دنبالم آمد و گفت:
-من حساب کردم..بریم.
معترض شد و گفتم:
-نه..نمیشه…خودم پرداخت می کنم.
گوشه چشمی به قیافه شاکی ام انداخت و گفت:
-یعنی من از تو کمترم؟تو واسه من عیدی بخری و من نخرم؟
این یکی ضربه بدتری بود.سورپرایزم خراب شد.
-شما از کجا می دونین..اصلاً کی گفته من واسه شما عیدی خریدم؟
چشمانش..که قهوه ای بودند و نه سیاه…رنگ شیطنت گرفت و گفت:
-پس اون جا سوییچی رو واسه کی گرفتی؟
بدجنس…فکر کردم رفتنم را به آن مغازه عروسک فروشی ندیده…آخر مشغول ذرت خریدن بود.عقب نشینی نکردم و با اعتماد به نفس جواب دادم.
-واسه افشین…آخه تازه ماشین خریده…
چشمکی زد و گفت:
-واسه افشین..آره؟پس چرا دزدکی رفتی تو اون مغازه؟چرا به من نشونش ندادی؟چرا یواشکی انداختیش تو کیفت؟
بادم خوابید…دستم رو بود…شکست خورده و غمگین گفتم:
-خیلی بدین..قرار نبود شما ببینینش.
خندید.
-تو هم کادوی منو دیدی..اصلاً خودت انتخابش کردی…این به اون در.
نه در نمی شد…حالم گرفته شده بود.
-حالا از کجا فهمیدین جا سوییچیه؟
بسته های خرید را به یک دستش داد و گفت:
-آخه…نیم وجبی…اگه من نتونم تو رو کنترل کنم که باید سرمو بزارم و بمیرم.
حرصم گرفت…حتی برای دلخوشی من هم خودش را به بیخبری نزده بود…
-حالا اونجوری اخم نکن..مهم اینه که نمی دونم چه شکلیه.
حاضر بودم قسم بخورم که حتی قیمتش را هم می داند…بیشتر غصه ام شد…حالا که به خیابان رسیده و کمتر در معرض دید بودیم درز مقنعه ام را بی نصیب نگذاشت.
-و مهمتر اینه که تو خریدیش.
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم…اثری از شوخی در صورتش نبود…حتی می توانستم بگویم…صورتش مهربان بود…!با همین یک جمله تمام غصه هایم دود شد و به هوا رفت.کم نبود چنین حرفی از زبان دانیار…!
-جدی می گین؟
بسته های خرید را توی ماشین گذاشت..راست ایستاد و گفت:
-فکر می کنی مامانت به اندازه منم شام داشته باشه؟