پارت 6 رمان پارلا
علیرضا نگاهش را به چشم هایم دوخت و گفت:
بابای من زن نداشت… هیچ وقت نخواست که ازدواج کنه… آدم پدرسوخته و حروم خوری بود ولی دوست نداشت زن و بچه اش رو قاطی کثافت کاری هایش بکنه… اسم مامان من سیمین بود… معشوقه ی محبوب بابام بود… بابام عاشق سیمین شده بود. یه حس تعصب و غیرت خاصی روش داشت. یه جوری رفتار می کرد که انگار سیمین زنش بود. با این حال نمی خواست اونو با ازدواج به خطر بندازه… برای همین روابطش رو با سیمین در همون حدی که بود نگه داشت… تا اینکه سر یه غفلت احمقانه سیمین من و باردار شد… خودش می خواست شر بچه رو بکنه ولی بابام نذاشت… نمی دونم چرا… شاید در نهایت دل اونم نرم شد و خواست وارثی داشته باشه که کارهایش رو ادامه بده… شایدم یه پسر می خواست که ور دستش وایسته و عصای پیریش بشه… نمی دونم… از همین مزخرفات دیگه… خلاصه من به دنیا اومدم. سیمین رو زیاد یادم نمی یاد. تا جایی که یادمه دو تا پرستار داشتم که ازم نگهداری می کردند. با این حال هر وقت که به سیمین فکر می کنم خاطرات مختلفی از مردهایی که باهاشون بود پیش چشمم می یاد… هر وقت بابام برای کارهایش می رفت این شهر و اون شهر سیمین ول می شد. هر شب تو بغل یکی بود… از پسر آشپز گرفته تا دوست پسرهای سطح پایین و کارگرش… .
با تعجب گفتم:
چرا باید موقعیت خودش و به خطر بندازه و با همچین آدم هایی وقتش رو پر کنه؟
علیرضا پوزخندی زد و گفت:
پارلا! بعضی از آدم ها وجودشون با کثافت و لجن کاری سرشته شده… تا حالا پسری رو دیدی که دوست دختر خوشگلی داشته باشه ولی با دخترهای زشت و نکبت رابطه داشته باشه؟
خندیدم و گفتم:
آره… تا حالا دیدم.
علیرضا سر تکان داد و گفت:
بعضی ها این طورین. نمی دونم دردشون چیه… برای همین فقط می شه گفت کثیف اند. البته سیمین دلیل دیگه ای هم داشت… بابای من بیست سال ازش بزرگتر بود. یه مرد چاق و بداخلاق و دائم الخمر بود. سیمین اگه با اون بود به خاطر پول بود… وقتی بابام نبود می رفت سراغ لذت خودش. به هر حال من خاطره ی خیلی واضحی از اون دوران ندارم. فقط یادمه که بعضی شب ها توی خونه مون پارتی برگزار می شد… من که اجازه نداشتم پایین بیام و ببینم توی مهمونی چی می گذره ولی بساط مشروب و قمار و زن و اینا بود… می دونی! وقتی بهت می گن دوران بچگی بلافاصله یاد یه خاطره می افتی… اولین خاطره ای که یادت می یاد… منظورم و متوجه می شی؟ صرفا این خاطره نباید روشن ترینش باشه… حتی شاید قدیمی ترین هم نباشه… فقط اولین چیزیه که به ذهنت می رسه.
سر تکان دادم و گفتم:
می دونم چی می گی… منم همین حالت رو دارم… یاد اولین باری می افتم که با مامانم و خواهرام رفتم باغ وحش و به یه بز سفید علف دادم.
علیرضا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
دارم جدی صحبت می کنم.
من خندیدم و گفتم:
خب منم جدی گفتم.
علیرضا چشم غره ای بهم رفت و گفت:
به هر حال! اولین چیزی که یاد من می یاد یکی از اون پارتی هاست. پرستاری که اونشب مراقبم بود به خیال این که من خوابیدم رفت پیش مستخدم مخصوص بابام که چند وقتی بود با هم سر و سری داشتند. منم که همیشه در مورد این مهمونی های ممنوعه کنجکاو بودم در اتاق رو باز کردم و نشستم به تماشا. پارلا خیلی سخته همه بچگی آدم با کثافت یکی باشه… بچه هایی که از پنج شش سالگی بهشون قرآن یاد می دن وقتی بزرگ می شن بازم به سمت کارهای ناجور کشونده می شن… منی که از بچگی با چیزهایی بزرگ شدم که نحس و زشته خیلی سخت می تونم تشخیص بدم چی خوبه چی بد… اون شب سه تا دختر و دور و بر بابام بودن و اونم نشسته بود و داشت با سه تا از شریکاش ورق بازی می کرد. من قبلا هم ورق بازی هاشو دیده بودم. برای همین برام جالب نبود. رفتم یه سری به سیمین بزنم و ببینم اون شب چی پوشیده… می خواستم بدونم مثل همیشه از همه جذاب تره یا نه… آخه من دوست داشتم آرایش کردنش رو نگاه کنم. می شستم روی تخت و وقتی موهایش رو درست می کرد و صورتش رو آرایش می کرد زل می زدم بهش… نهایت مهر و محبت مادری اونم این بود که یه لبخند از توی آینه بهم می زد. بعد که سیمین وارد مهمونی می شد و همه بهش می گفتن که اون شب خوشگل شده من همچین ذوق می کردم که انگار هنر و استعداد من سیمین رو به این جایگاه رسونده.
در دل گفتم:
می گم خدایا! تو که کثیف بودن سیمین رو به این علیرضا دادی… ای کاش یه خورده از قیافه ش هم بهش می دادی که پسر بدبخت یه کم جذاب بشه.
علیرضا ادامه داد:
اون شب وقتی در اتاق رو باز کردم دیدم سیمین با سه تا مرده.
حالت تهوع بهم دست داد و ظرف غذایی که با اشتیاق سفارشش داده بودم را پس زدم. دیگر مایل نبودم بیشتر بشنوم. با این حال علیرضا ادامه داد:
نگو همون موقع که من در رو باز کرده بودم یکی از شریک های بابام هم پشت سر من اومد و دید که چه خبر شده… صاف گذاشت کف دست بابام. هنوز صورت قرمز و کبود اون شب بابام جلوی چشمه… از پله ها اومد بالا… من قیافه ش رو که دیدم فرار کردم… مهمونی به هم خورد. صدای داد و بیداد بابام خیلی من و ترسوند. می ترسیدم سر سیمین بلایی بیاره. با این که اون در حقم مادری نکرده بود ولی خب بچه بودم و اونو با همه ی بدیاش دوست داشتم… در رو باز کردم که برم جلوی بابام رو بگیرم. دیدم که بابام داره سیمین و با مشت و لگد می زنه. صدای جیغ ها و التماس های من بین داد و بیداد بابام گم شده بود… همون شب بابام با قیچی موهای سیمین و از ته زد و اون رو که آش و لاش شده بود از خونه بیرون انداخت… تا چند سال بهونه ش رو می گرفتم و دلم برایش تنگ می شد ولی هرچه قدر بزرگ تر می شدم و عمق فاجعه برام روشن تر می شد علاقه ام به اون کمتر می شد. تا امروز که حتی نمی دونم زنده ست یا دیگه نفس نمی کشه ولی برای من سال هاست که مرده. سهم من از داشتن مادر همین بود… .
من سرم را پایین انداختم و علیرضا ادامه داد:
بعد از اون من از چشم بابام افتادم… وقتی من و می دید یاد سیمین می افتاد. آخه چشم و ابروی من شبیه سیمینه.
در دل گفتم:
وا! اگه سیمین این ابروهای پرپشت علیرضا رو داشته چه جوری خوشگل بوده؟ با مرد اشتباهش نمی گرفتن؟ عجب بابای بی سلیقه ای داره علیرضا!
علیرضا گفت:
بعد از اون بابام برای همیشه از ایران رفت و من و پیش خاله اش گذاشت… منیرخانوم. خدا بیامرزتش… خیلی زن خوبی بود… شوهرش هم مرد خوبی بود… بچه دار نشده بودن و من و مثل بچه ی خودشون دوست داشتن.
در دل گفتم:
حوصله م سر رفت. حالا ول نمی کنه که! می خواد همه ش و تعریف کنه.
علیرضا گفت:
منیرخانوم یه خونه قشنگ با یه باغ بزرگ توی یکی از محله های قدیمی تهران داشت… یادم می یاد عصرها که از مدرسه می یومدم می رفتم توی کوچه و با بچه ها بازی می کردم. سه تا دختر و پنج تا پسر بودیم. ما پسرها فوتبال بازی می کردیم و دخترها هم یه گوشه لی لی بازی می کردند. خیلی کم با هم قاطی می شدیم ولی من از همون موقع چشمم دنبال اون دختری بود که همیشه موهای مشکیش رو دوموشی می بست… مهتاب… من از وقتی پام رو توی خونه ی منیرخانوم گذاشتم خودم رو شناختم و از وقتی که خودم و شناختم از مهتاب خوشم می یومد. همسن بودیم… او خیلی دختر خوش خنده و سرزنده ای بود. یه جورایی همه ی پسرهای دیگه هم دوستش داشتند. توی اون جمع مهتاب فقط با من خوب بود. مامانش هم با منیرخانوم خیلی جور بود. کم کم به هم نزدیک شدیم. هر وقت مامانش می یومد خونه ی منیرخانوم من و مهتاب می رفتیم توی حیاط بازی می کردیم یا با هم درس می خوندیم. یه کم که گذشت به هم عادت کردیم و همیشه بعد از مدرسه می رفتیم یه گوشه ی حیاط و درس هامون و با هم می خوندیم. بیشتر صمیمی شدیم… بعد از این که درس هامون رو می خوندیم ، درد و دل می کردیم. من از اینکه والیبالیست بدی بودم و کسی توی تیم رام نمی داد می گفتم و او از اینکه می خواسته مبصر کلاس گل زرد بشه ولی ناظمشون اونو مبصر کلاس گل سبز کرده شکایت می کرد. دیگه همه می دونستند ما دو نفر خیلی با هم دوست هستیم. بچه های محل از ترس من جرئت نداشتند اسمش رو توی کوچه بیارن. هر روز با هم سوار دوچرخه هامون می شدیم و پنج تا کوچه پایین تر می رفتیم نونوایی. بیشتر نون ها رو داغ داغ می خوردیم و باقی مونده ش رو نصف می کردیم و برای خونه می بردیم… بزرگتر که شدیم مسائلمون هم با خودمون بزرگتر شد. او می نالید که بچه های مدرسه به خاطر اینکه اجازه نداره موی دست و پاش رو بزنه بهش امل می گن و من هم ناراحت بودم که واکمن دوستم رو خراب کرده بودم و روم نمی شد بهش بگم. با این حال باز هم با هم توی حیاط می شستیم و درس هامون رو می خوندیم. لواشک و آب نبات چوبی می خوردیم و دوران خوشی داشتیم. وقتی دبیرستانی شدم اولین روز بد زندگیم رو تجربه کردم… او با خوشحالی اومد و صورتم رو بوسید و گفت که با پسری که دوستش داشته دوست شده. نمی دونی چه حالی شدم. انگار دنیا روی سرم خراب شده باشه. کابوسی بود که هیچ وقت تصور نمی کردم دچارش بشم ولی صبور موندم. چاره ای نداشتم. من بدبخت و ذلیل اون بودم. برای اینکه از نگاه و هم صحبتیش محروم نشم مجبور شدم هر روز گزارشات خوش گذرونیش با دوست پسرش رو بشنوم. بعضی وقت ها نصیحت و راهنماییش می کردم و شنونده ی خوبی برایش بودم… شباهت فوق العاده ش به خودت رو می بینی؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
آره! جفتمون به تو هیچ تعهدی نداشتیم و تو الکی فکر می کردی که باید برای ما از همه مهمتر باشی.
علیرضا سر تکان داد و ادامه داد… انگار اصلا حرفم را نشنیده بود:
امیدوار بودم روزی عاشق من بشه ولی هر هفته دوستاش رو عوض می کرد. شب ها کارم گریه کردن بود. منی که همیشه دوست خوبی داشتم که براش از دردهایم بگم حالا بزرگترین غم رو داشتم و کسی رو نداشتم که برایش درد و دل کنم… تا این که کنکوری شدم. بازم تو حیاط می شستیم و من درس می خوندم و او تو رویای دوست پسرش غرق می شد. من ترجیه دادم خودم رو تو درس غرق کنم. این طوری خیلی آروم تر بودم. عاشقانه درسم رو خوندم تا شاید دانشگاه قبول بشم و دستش رو بگیرم و شوهرش شم. تلاشم نتیجه داد و چیزی که می خواستم رو قبول شدم… نوزده سالم بود که منیرخانوم مریض شد… بنده خدا مرتب می گفت تنها آرزویش اینه که عروسی من و ببینه. احساس می کرد که دیگه اجل مهلتش نمی ده… منم از خدا خواسته گفتم که دوست دارم با کی ازدواج کنم. منیرخانوم و شوهرش هم قبول کردند. این شد که خواستگاری رفتیم. اصلا انتظار نداشتم که جواب مثبت بگیرم… ولی مهتاب قبول کرد. فکر می کردم که او دیگه مال منه. فکر می کردم که به آرزوم رسیدم. یه خونه ی نقلی گرفتم و از منیرخانوم و شوهرش جدا شدم… چند ماه بعدم منیرخانوم فوت شد… خدا بیامرزتش… هر چه قدر سیمین بی احساس و لجن بود این زن محبت داشت. خلاصه زندگی من به خوردن پول بابام و درس خوندن و زندگی کردن با مهتاب می گذشت. بعضی وقت ها دوست های دبیرستانم می یومدن خونمون و من از رفتار صمیمانه ی مهتاب باهاشون بدم می یومد. با این حال به روش نمی اورم…تا اینکه یه روز همسایه مون خیلی سر بسته بهم گفت که مراقب رفت و آمد های زنم باشم. منم ترسیدم. سابقه اش پیشم خراب بود. همین شد که یه روز بی هوا وارد خونه شدم و غافل گیرش کردم… حالا اون کسی که باهاش بود کی بود؟ دوست صمیمی کیوان!
هینی از سر تعجب کشیدم. چنان عکس العملم عجیب بود که مردمی که اطرافمان بودند با تعجب بهم نگاه کردند. علیرضا پوزخندی زد و گفت:
آره… از دوست های دبیرستان خودم… پسره ی آشغال… مهتاب هم که نحس تر و کثیف تر از اون یارو بود. یکی نیست به این مرتیکه بگه که دختر توی مملکت قحط بود که با زن یکی دیگه ریختی رو هم؟
من که تازه داشتم یک چیزهایی به یاد می آوردم گفتم:
کیوان همیشه می گفت که تو به دوست دخترهایش نظر داری.
علیرضا یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
برعکس به عرضتون رسونده. کیوان هم عوضی بود… اونم مثل دوستش از همون دبیرستان چشمش دنبال مهتاب من بود.
من اخم کردم و گفتم:
اصلا نمی فهمم چرا مهتاب باید با کس دیگه ای رابطه داشته باشه… اون که یه شوهر پولدار جوون داشت که از بچگی می شناختش… چرا با همچین ریسکی زندگیش رو خراب کرد؟
در دل گفتم:
البته خب! شوهرش قیافه نداشت… حالا کیوانم همچین مالی نبود.
علیرضا شانه بالا انداخت و گفت:
منم هیچ وقت نفهمیدم که چرا همه ی زن هایی که توی زندگیم نقش داشتن تکراری از سیمین بودند. شاید به قول صادق هدایت عشق این جور آدمها با کثافت و مرگ آمیخته ست. بوف کور و خوندی؟
در دل گفتم:
من هم اهل ادبیات!
با سر جواب منفی دادم. علیرضا گفت:
توی اون داستان هم زنه با بقال و قصاب و عمله و کور و کر و همه چی رابطه داشت… مثل سیمین… عجیب مثل سیمین… عجیب تر شباهت مهتاب به سیمین بود. نمی دونم! شایدم من ناخودآگاه زنی رو انتخاب کردم که شبیه مادرم بود. نمی دونم پارلا… .
در دل گفتم:
خب شاید تو توی زندگیت یه اشتباه مشترک با بابات داشتی… دل بستن به زن های عتیقه! اون سیمین که از اول معلوم بود وضعش خرابه. این مهتاب هم احتمالا همون طوری بوده. می خواستی نگیریش… حالا چرا انتقام خیانت اونو از شهرزاد بدبخت گرفتی؟
پرسیدم:
مهتاب الان چی کار می کنه؟
علیرضا پوزخندی زد و گفت:
طلاق گرفتیم… یه سال بعد یکی خرتر از من و گیر اورد و باهاش ازدواج کرد… الان هم قبرس زندگی می کنه.
در دل گفتم:
می شه حالا غذا بخورم و چیزهای حال بهم زن تعریف نکنی؟
ولی رویم نشد بلند بگویم. آهی کشیدم و غذایم را که سرد شده بود خوردم.
از رستوارن که خارج شدم دوباره با چشم دنبال سیاوش گشتم… اثری ازش نبود. زیرچشمی نگاهی به علیرضا کردم… دیگر آن طور ازش نمی ترسیدم. احساس می کردم بیشتر می شناسمش… با این که چیزهایی شنیده بودم که خوشایند نبود ولی همه ی آن مسائل علیرضایی را ساخته بود که در برابرم بود. نمی توانستم تشخیص بدهم که گذشته ی علیرضا دلیل کافی برای روانی کردن او و زمینه سازی برای تبدیل شدن به یک آدم متجاوز را دارد یا خیر… شاید بیست سالگی برای فهمیدن بازی های زندگی زود بود… آن هم بیست سالی که به خوشگذورنی گذشته بود نه مطالعه!
علیرضا گفت:
بیا برسونمت. دیگه داره دیر می شه.
یک قدم به سمت عقب برداشتم و گفتم:
نه! خودم می رم.
علیرضا با تعجب نگاهم کرد. گفتم:
می خوام قدم بزنم… تنها!
علیرضا آهی کشید و گفت:
قضیه ی مهتاب ناراحتت کرد؟ این موضوع روی رابطه مون تاثیر می ذاره؟
در دل گفتم:
نه اصلا! خیلی هم خوشحال شدم که فهمیدم یه نمه علاقه ای هم که بهم داشتی به خاطر شباهتم به مهتاب بود… کدوم دختریه که از این شباهت ناراحت بشه؟؟!!
مکثی کردم و گفتم:
تو اول با ساقی بهم بزن… بعدش با هم صحبت می کنیم… فعلا خداحافظ!
از او دور شدم و به خودم نهیب زدم:
فعلا؟ یعنی چی فعلا؟ مگه قراره بعدا ببینیش؟ می دونستی جدیدا خیلی بی اراده شدی؟ آخرش که چی؟ باید هرچی زودتر از این یارو فاصله بگیری.
وقتی مطمئن شدم علیرضا رفته است به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. دوست نداشتم خانه یمان را یاد بگیرد. نمی توانستم عکس العملش را در مقابل فهمیدن وضعیت زندگیم پیش بینی کنم. توی ایستگاه ایستادم… تنها بودم.خوشبختانه باران بند آمده بود. چینی به بینیم انداختم و زیرلب گفت:
حتما اتوبوس تازه رفته که من اینجا تنهام. حالا معلوم نیست بعدی کی می یاد.
هوا کمی سرد شده بود. دست هایم را به هم مالیدم. نوک بینیم یخ زده بود. به سر و ته خیابان نگاه کردم… خلوت بود. یک موتور با سرعت از کنارم رد شد و کیفم را از روی شانه ام زد. جیغ بنفشی کشیدم و در آخرین لحظه کیفم را محکم گرفتم. موتوری گاز داد و من به دنبالش روی زمین افتادم. با ناتوانی جیغ زدم و دنبال موتور روی زمین کشیده شدم. صورت و بدنم روی زمین کشیده شد. موتور هر لحظه سرعتش بیشتر می شد. من که به کیف آویزان بودم کاری جز جیغ زدن از دستم بر نمی آمد. خوشبختانه بند کیف قدیمی پاره شد و کیف توی بغلم افتاد. خودم را روی کیف گلوله کردم. موتور گاز داد و ازم دور شد. نفس نفس می زدم و درد توی بدن و طرف راست صورتم پیچیده بود. قلبم در دهانم بود. چشم هایم را بسته بودم و روی زمین خیس و گلی پخش و پلا شده بودم. صدای گام های شتابانی را شنیدم. و بعد:
پارلا! حالت خوبه؟ می تونی بلند شی؟
چشمم را باز کردم. از درد اشک توی چشمم جمع شده بود. با این حال صورت و لباس های سیاه سیاوش را تشخیص دادم و گفتم:
تو اینجا چه غلطی می کنی؟
سیاوش بازویم را گرفت و کمک کرد بنشینم. پوفی کردم و کیف را روی زمین انداختم… با صدایی لرزان گفتم:
چرا کیف های من نفرین شدن؟
با دست چپم آرنج دست راستم را گرفتم و از درد چشم هایم را بستم و صدای ناله ام را به زحمت در گلو خفه کردم. سیاوش گفت:
دنده هات درد می کنه؟ یه وقت نشکسته باشه!… برای چی کیف و ول نکردی؟ یعنی ارزش این درب و داغون شدن رو داشت؟ اگه سرت می خورد به جدول یا دنده هایت می شکست چی؟ شانس اوردی که بند کیفت پاره شد.
آن قدر تعجب کردم که چشم هایم را به زحمت باز کردم و گفتم:
تمام مدت داشتی نگاه می کردی؟ یه کم زودتر سر می رسیدی بد نمی شدها! حداقل اون موقع تو رودرباسیت پیشنهادت رو در مورد علیرضا قبول می کردم.
سیاوش با طعنه گفت:
نیست که خیلی حرف های من و در مورد علیرضا جدی گرفتی! ماشین رو اون ور ول کردم. بذار برم بیارمش که برسونمت.
دوان دوان به سمت ماشینش رفت. دستی به صورتم کشیدم… وای! زخم شده بود! دوباره باندپیچی؟ وای نه! با خودم فکر کردم:
نیست که خیلی خوشگلم! هی هم زخم و باند و بخیه نسیب صورت نحسم می شه.
وضعیت وحشتناکی داشتم. چند متر دنبال موتور کشیده شده بودم و غرق گل شده بودم. طرف راست بدنم درد غیرقابل تحملی داشت. خوشبختانه سیاوش سریع کنارم پارک کرد. با کمک او از جایم بلند شدم و سوار ماشینش شدم. بلافاصله کیفم را روی پایم گذاشتم و بازش کردم. موبایلم را بیرون آوردم و وقتی دیدم سالم است نفس راحتی کشیدم… آن همه درد و عذاب را به خاطر گوشی موبایلم تحمل کرده بودم. با خوشحالی گفتم:
آخ جون سالمه.
سیاوش چپ چپ نگاهم کرد. کمربندش را بست و گفت:
نزدیک بود خودت و برای بقیه ی عمرت علیل و بدبخت کنی… اونم فقط برای یه گوشی موبایل. فوقش می بردنش… یکی دیگه می خریدی.
طوری نگاهش کردم انگار که به مقدساتم توهین شده است… گفتم:
یه میلیون قیمتشه.
سیاوش نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد ولی چیزی نگفت. دستمالی از کیفم در آوردم و روی زخمم صورتم گذاشتم. پرسیدم:
برای چی دنبالم بودی؟
سیاوش گفت:
دنبال تو نبودم. دنبال علیرضا بودم… دیدم سوار ماشینش شدی. عقلت رو از دست دادی؟ می خوای خودت و بدبخت کنی؟ اصلا فکرش رو هم نمی کردم که مثل شهرزاد باشی.
از اینکه شبیه شهرزاد باشم ترسیدم… دختر فلج و لالی روی صندلی چرخدار! وحشتناک ترین آینده ای که می توانستم برای خودم در نظر بگیرم. اخم کردم و گفتم:
فقط باهاش بیرون رفته بودم.
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
پس چرا قبول نمی کنی که کمک کنی؟ تو که باهاش در ارتباطی.
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی خوام برم خونه ش که چیزخورم کنه. حالا همچین می گی عکس انگار که آلبومشون کرده و شب قبل خواب نگاهشون می کنه و بعد می ذارتشون زیر بالشش. آخه من چه جوری همچین چیزی رو پیدا کنم… اگه هم عکس باشه مسلما چاپشون نکرده… سی دیه. چه جوری باید مطمئن بشم که همون چیزیه که می خوام؟ لطفا نگو که بی زحمت توی کامپیوتر چکش کن… من بلد نیستم با کامپیوتر کار کنم.
سیاوش چیزی نگفت. کمی که گذشت با تعجب گفتم:
چرا داری این وری می ری؟ ما خونمون اون وریه.
سیاوش آهسته گفت:
می رم بیمارستان… باید عکس بگیری از دستت.
با بداخلاقی گفتم:
نه! دور بزن برو سمت (…) . می خوام برم خونه.
سیاوش گفت:
اگه ورم کرد… اگه شکسته بود… .
با بی حوصلگی گفتم:
اون وقت خودم یه غلطی می کنم. نگران نباش.
سیاوش دور زد و من نفس راحتی کشیدم. صورتم از درد در هم رفته بود ولی دوست نداشتم دوباره راهی بیمارستان شوم. از چیز متنفر بودم… غش کردن… مریض شدن… گریه کردن… .
سیاوش دوباره بحثش را از سر گرفت:
واقعا فکر نمی کردم بعد از اون همه حرفی که برایت زدم بازم جرئت کنی سراغ علیرضا بری. تو عقل توی سرت هست؟
خنده ام گرفت و گفتم:
آخرش باید سراغ علیرضا برم یا نرم؟
سیاوش با کلافگی گفت:
این که سراغش بری تا فیلم ها رو پیدا کنی بد نیست ولی این که به عنوان دوست دخترش باهاش بیرون بری بده. کاری که ازت می خوام سخت نیست.
نالیدم:
یعنی هیچ دختر دیگه ای نیست که بتونه این کار رو بکنه؟ این همه پلیس زن! یکیشون داوطلب نشده؟
سیاوش سر تکان داد و گفت:
چند بار بگم؟ علیرضا تو رو انتخاب کرده… به تو علاقه نشون داده. چرا باورت نمی شه که تنها امیدمونی؟ فکر می کنی من برای چی دنبالتم؟ هم نگران رابطه ی مسخره ت با علیرضام و هم… هم… .
شکلکی درآوردم و گفتم:
هم چی؟ منتظری یهو متحول شم و دوون دوون بیام سمتت و بگم باشه؟
سیاوش با حرص گفت:
هر دختری که از این به بعد به خاطر علیرضا فنا بشه تقصیر تو بوده فهمیدی؟ خیلی بده که نسبت به کاری که ازت برمی یاد و به صلاح مملکتته این جوری کوتاهی می کنی.
بدون توجه به حرفش گفتم:
راستی می دونستی بابای علیرضا هم خلاف کاره؟ امروز بهم گفت.
سیاوش پوفی کرد و گفت:
تو کاری که بهت گفتم و بکن. به بقیه اش چی کار داری؟
با هیجان گفتم:
باباش چی کاره ست؟
سیاوش خیلی جدی گفت:
برام مسئولیت داره نمی شه بگم.
چشم هایم را تنگ کردم و گفتم:
نکنه همه ی اینا یه پاپوش برای بابای علیرضا اِ؟
سیاوش چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
حدسیاتت تموم شد؟
بعد با بدجنسی ادامه داد:
ای کاش یه کم دردت بیشتر بود که کمتر حرف می زدی.
با وجود درد قفسه ی سینه و دستم گفتم:
به کوری چشم بعضی ها دردم داره کمتر هم می شه.
سکوت کردیم. من داشتم دوباره پیشنهاد سیاوش را در ذهنم حلاجی می کردم. خیلی کار سختی به نظر نمی رسید ولی… ولش کن! به ریسکش نمی ارزید.
سیاوش من را تا سر کوچه رساند و گفت:
وقتی رفتی تو می رم. روی پیشنهادم فکر کن… فعلا خداحافظ!
خداحافظی و تشکر کردم. به سمت خانه رفتم. کلید انداختم و در را باز کردم. امیدوار بودم همه خواب باشند ولی این طور نبود. راحله داشت تلویزیون نگاه می کرد. الهه داشت درس می خواند و مادرم هم ظرف می شست. راحله با دیدن من از جا پرید و گفت:
جمیله؟ چی شده؟ تصادف کردی؟
بلافاصله الهه از جا پرید و مادرم هم مثل برق خودش را به هال رساند و بعد از آن سیلی از ابراز نگرانی ها به راه افتاد. من که خسته و عصبی بودم گفتم:
ای بابا! چیزی نشده! یه موتوری خواست کیفم و بزنه… نذاشتم… دنبال موتور چند متر کشیده شدم.
مادرم توی صورت خودش زد و گفت:
ای وای خاک به سرم!… چرا کیف و ول نکردی؟
قیافه ی حق به جانبی گرفتم و گفتم:
موبایلم توش بود.
مادرم که داشت همه جای بدنم را بررسی می کرد که ببیند زخمی چیزی پیدا می کند یا نه گفت:
مگه ندیدی منیژه خانوم همین کار و کرد و نخاعش آسیب دید؟ مگه نمی دونی الان چند ساله که روی صندلی چرخدار می شینه؟ برای چی کیف و ول نکردی؟
به طرز دردناکی یاد شهرزاد افتاد. خودم را به اتاقم رساندم و لباس هایم را عوض کردم. مانتویم پاره شده بود. دست راست و پای راستم درد بدی داشت. صورتم هم می سوخت. بتادین روی زخم هایم زدم و توی رختخواب خزیدم. گوشی موبایلم را دوباره برداشتم و نوازش کردم. چشمم به اس ام اس مارال افتاد. برنامه چیده بود که فردا بیرون برویم. از خدا خواسته جواب مثبت بهش دادم. چشم هایم گرم شد و خوابیدم… هنوز کاملا خوابم نبرده بود که با صدای زنگ اس ام اس بیدار شدم. زیرلب چند تا فحش و ناسزا به مارال دادم. گوشی را برداشتم و وقتی فهمیدم جک فرستاده است بیشتر عصبانی شدم. پوفی کردم و غلت زدم تا بخوابم. احساس تشنگی کردم. بلند شدم و لنگان لنگان به آشپزخانه رفتم.
به اتاق برگشتم و لیوان آب را سر کشیدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. یک دفعه آب توی گلویم پرید. به سرفه افتادم… سیاوش آن وقت شب توی کوچه… زیر باران تند چی کار می کرد؟ با این که صورتش از آن فاصله قابل تشخیص نبود ولی می توانستم توی نور ضعیف چراغ برق توی کوچه اندام سیاهپوشش را تشخیص بدهم. با تعجب به سمت موبایلم رفتم. سریع برایش اس ام اس دادم:
اون پایین چی کار می کنی؟ منتظری نصفه شبی تغییر عقیده بدم؟
جوابی دریافت نکردم. دوباره توی رختخواب دراز کشیدم و با خودم فکر کردم:
این از علیرضا هم روانی تره.
******
یک هفته گذشت. آن یک هفته اصلا دانشگاه نرفتم. مجبور بودم سر کار بروم. در آن چند وقت نه سیاوش را دیدم نه علیرضا. علیرضا با دوستانش رفته بود شمال. بعضی وقت ها زنگ می زد و حرف می زدیم.
آن روز مارال خانه یمان بود. او داشت ابروهایش را برمی داشت و من داشتم ناخن هایم را لاک می زدم. یک ربع پیش اس ام اس ساقی به دستمان رسیده بود که در آن گفته بود با علیرضا بهم زده است. من سریع به او زنگ زدم ولی ساقی گوشی را برنداشت… حتما حوصله نداشت. مارال بی خیال بود و من خوشحال بودم… علیرضا سر حرفش مانده بود و ساقی دیگر در خطر نبود. با سرخوشی به آهنگی که از موبایلم پخش می شد گوش می دادم. مارال گفت:
راستی پارلا! یه چیزی بهت می گم… نری بذاری کف دست الهه!
با بی علاقگی پرسیدم:
چی؟
مارال خندید و گفت:
خانواده ی کسری برای تحقیق اومده بودن… از در و همسایه هاتون یه چیزهایی پرسیده بودند. همسایه هاتون فضولیشون گل کرده بود. زنگ زدن به مامان من تا ببیند ماجرا چیه.
با تعجب به مارال نگاه کردم. مارال با شیطنت خندید و گفت:
مثل اینکه یه عروسی افتادیم.
شانه بالا انداختم… تعجب کرده بودم… انتظارش را نداشتم. مارال گفت:
از علیرضا چه خبر؟ الان دیگه نونت تو روغنه. دیگه ساقی هم از میدون به در شده.
زیرچشمی به مارال نگاه کردم. در دل گفتم:
اگه بهش بگم خیلی بد می شه؟
دوست داشتم در این مورد با یک نفر درد و دل کنم. می دانستم این قضیه سری است و نباید از آن صحبت کنم. با این حال در لاکم را بستم و ماجرا را برای مارال گفتم… هم ماجرای زندگی علیرضا… هم ماجرای زندگی شهرزاد… و هم حرف هایی که سیاوش بهم زده بود. مارال با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود بهم زل زده بود. وقتی حرف هایم تمام شد مارال گفت:
خب حالا نقشه ت چیه؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
هیچی. به سیاوش هم گفتم که همکاری نمی کنم.
مارال با تعجب گفت:
ولی چرا؟ ازش می ترسی؟ نه! نمی ترسی… اگر می ترسیدی باهاش نمی رفتی بیرون. پس چی؟
خیلی رک گفتم:
این کار برایم نفعی نداره.
مارال پوفی کرد و گفت:
یه لحظه خودت و بذار جای شهرزاد… جای رعنا… اگر سیاوش به موقع خودش رو بهت نمی رسوند تو هم یه جورایی مثل اونا می شدی… تو هم خونه ی علیرضا رفتی.
من گفتم:
من این قدر خر نیستم که به خاطر همچین چیزی قرص بخورم و خودکشی کنم… برای همین من نه رعنام و نه شهرزاد.
مارال پوزخندی زد و گفت:
این و می گی چون توی موقعیتش نیستی. شهرزاد چی؟ اون که دیگه خودکشی نکرد… علیرضا زندگیش رو از بین برد. چه قدر بی خیال و خری که با همچین آدمی هنوز هم رفت و آمد می کنی.
صادقانه گفتم:
آخه نمی تونم باور کنم که علیرضا همچین کاری کرده باشه.
مارال آهی کشید و گفت:
حتما باید طرف شاخ و دم داشته باشه تا باورت بشه؟… پارلا کار خیلی آسونیه. علیرضا همون طوری که گفتی اهل مشروب و اینا هم هست. می ری خونه ش… یه دیازپام می اندازی توی لیوان نوشیدنیش… خوابش می بره. تو هم سریع می ری دنبال سی دی ها! همین!
گفتم:
توی نقشه ی هوشمندانه ت چند تا مشکل اساسی وجود داره… اول این که من چه جوری باید سی دی ها رو چک کنم؟ من که بلد نیستم با کامپیوتر کار کنم. دوم این که سیاوش ممکنه با قضیه ی دیازپام خوروندن و همچین کاری مخالف باشه… مگه نه خودش بهم می گفت… سوم این که علیرضا وقتی از خواب پاشه شک می کنه… می فهمه من با دارو خوابوندمش. فکر می کنه می خوام از خونه ش دزدی کنم… یا حتی شاید ماجرا رو بفهمه.
مارال گفت:
اولا سیاوش لازم نیست بفهمه که به کسی دیازپام دادی… دوما… ای بابا کاری نداره که! یه کم علیرضا رو تحریک کن که بیشتر مشروب بخوره. وقتی از خواب پاشه دیگه یادش نمی یاد برای چی این جوری شده… اصلا هم تعجب نمی کنه.
زدم زیر خنده و گفتم:
مارال خیلی خلی! برم خونه ی یه آدم خطرناک مجرم و مستش کنم؟
مارال ادامه داد:
تو که بلدی چطوری یه پسر و خری کنی. یه کم تلاش کن دیگه… بعدش که علیرضا خوابش برد در خونه رو باز کن و بذار من بیام بالا… .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
نگهبان داره آپارتمانش.
مارال نچ نچی کرد و گفت:
کاری نداره که! نگهبان زنگ می زنه خونه و تو هم اجازه ی ورود من و می دی. به همین راحتی! بعد من می یام و سی دی ها رو چک می کنم… فقط یه لب تاب نیاز داریم. کسی و سراغ نداری داشته باشه؟
من گفتم:
چرا سراغ دارم… متاسفانه همه ی دور و بری های من دو سه تا لب تاب دارن و نمی دونم کدومش رو ازشون قرض بگیرم.
مارال چشم غره ای بهم رفت و گفت:
مسخره! پس این یه مورد رو سیاوش باید جور کنه… چون ممکنه کامپیوتر علیرضا پسورد داشته باشه نیاز به لب تاب داریم. زنگ بزن به سیاوش بگو که یه لب تاب برات بیاره.
گفتم:
هنوز جواب اس ام اس اون شبم رو نداده.
مارال ابرو بالا انداخت و گفت:
اِه! شب ها با هم اس ام اس بازی می کنید؟ آخی! قضیه دل و قلوه و این جور حرف هاست؟ بالاخره جذابیت سیاوش تو رو هم اسیر کرد؟
با حرص گفتم:
زهرمار!
مارال جدی شد و گفت:
زنگ بزن بهش بگو یه لب تاب بیاره… بعدش هم به علیرضا زنگ بزن بگو که داری می یای خونه ش.
داد زدم:
چی؟ امروز؟
مارال با عصبانیت گفت:
لفتش نده دیگه! پس کی؟ می خوای بذاری علیرضا بفهمه که سیاوش دنبالشه و بعد فلنگ و ببنده بره خارج؟ هرچی زودتر بهتر… اگه هم نقشه مون نگرفت چیزی رو از دست ندادیم که! فقط علیرضا رو خوابوندیم.
خیلی رک گفتم:
مارال نقشه ت خیلی بچگونه و مسخره ست.
مارال گفت:
داری کفرم و بالا می یاری ها! همینی که گفتم… باید همین الان زنگ بزنی.
من ناله ای کردم و گفتم:
برم خونه ش و مستش کنم و دستی دستی خودم و بدبخت کنم؟
مارال که کلافه شده بود گفت:
تا خودت نخوای که کاریت نمی کنه.
من و مارال برای چند ثانیه بهم نگاه کردیم. بعد هر دو با هم پخ زدیم زیر خنده. من به گوشی را برداشتم و گفتم:
ولی به سیاوش نمی گیم داریم امشب می ریم… باشه؟ من حس خوبی در این مورد نداریم. دوست ندارم زیر نظر بگیرتمون.
مارال گفت:
اگه اون باشه که امنیت بیشتری داریم.
خیلی محکم گفتم:
نه! شرطم همینه.
مارال شانه بالا انداخت. پوفی کردم و به سیاوش زنگ زدم. تا گوشی را برداشت گفتم:
چرا اون شب جواب اس ام اسم و ندادی؟
سیاوش: شماره م و دادم که هروقت در مورد علیرضا کار داشتی خبرم کنی… نه چیز دیگه.
_ آهان! اون وقت کشیک دادن دم خونه ی ما اونم زیربارون جزو ماموریتت محسوب می شه؟
سیاوش: پارلا من اینجا سرم خیلی شلوغه.
_ چرا این قدر صدا می یاد از اون ور؟
سیاوش: سر کارم. پارلا کاری نداری؟
_ می خوام پیشنهادت و قبول کنم.
سیاوش: جدی می گی؟
_ آره به خدا! … فقط!… یه لب تاب باید برام بیاری.
سیاوش: نقشه ت چیه؟ کی می خوای بری؟
_ هنوز نمی دونم. اول و آخرش اینه که به یه لب تاب نیاز دارم. می تونی الان برام بیاری؟ باید یاد بگیرم چطوری باهاش کار کنم. سعی می کنم یکی دو روزه یاد بگیرم.
سیاوش: یکی دو روزه؟ نمی دونم… چی شد نظرت عوض شد؟
_ عوض شد دیگه… حالا می خوای ازم بازجویی کنی؟
سیاوش: اتفاقی افتاده؟
_ به تو چه؟ می خوام این کار و بکنم. مهم اینه که راضی شدم.
سیاوش: برایت می فرستم.
_ آدرس خونه مون و که بلدی! بفرستش.
سیاوش: هر وقت خواستی بری سراغ علیرضا بهم خبر بده… باشه؟ راه نیفتی باهاش بری بیرون!
_ چشم بابابزرگ!
و تماس را قطع کردم. مارال پشت چشمی نازک کرد و گفت:
نه به اون موقع که ازش می ترسیدی نه به الان که داشتی قورتش می دادی.
شانه بالا انداختم و گفتم:
ترسم ریخت… باید سریع بریم. سیاوش ظاهرا سرش شلوغ بود… فکر کنم کلانتری بود.
مارال گفت:
تا دو دقیقه ی پیش نمی خواستی بیای. حالا چرا از من هل تری؟
گفتم:
دلم نمی خواد سیاوش اون پایین منتظر باشه در حالی که من دارم اون بالا برای علیرضا دلبری می کنم که بیشتر مشروب بخوره. متوجه منظورم می شی؟ بعدش هم! سیاوش شاکی می شه اگه بفهمه ماجرا رو برایت گفتم. منم بدون تو نمی رم… تو که باشی اعتماد به نفس پیدا می کنم. تنهایی می ترسم.
مارال شانه بالا انداخت و گفت:
من فکر می کنم که اگر سیاوش بود خیلی بهتر می شد.
به سمت کمدم رفتم و گفتم:
تو به اندازه کافی امروز فکر کردی. بسه دیگه!… دیازپام از کجا بیاریم؟
مارال خندید و گفت:
مامانم داره… دیازپام مایع داره. می رم از خونه برایت می یارم… بذار الان برم.
مارال بلند شد و من یک تاپ زیتونی، یک بلیز آستین کوتاه خاکستری و یک بلیز چسبان آستین سه ربع مشکی را روی تخت انداختم و گفتم:
کدومش رو بپوشم؟ … مزه ی نوشیدنی رو نمی فهمه اگه یه چیزی توش بریزی؟
مارال مانتویش را پوشید و گفت:
نمی دونم ولی دارم بهت می گم مستش کن بعد دیازپام بریز… هیچ کدوم… یه کم سلیقه به خرج بده بابا!
به سمت کمدم رفت. یک تاپ سرخابی روی تخت انداخت. من توی صورت خودم زدم و گفتم:
مارال تو می خوای کار دست من بدی… می دونم… این و جلوی هر پسر دیگه ام بپوشم فاتحه ی آینده م و باید بخونم.
مارال با بدجنسی خندید و گفت:
تا بجنبه و بخواد برایت نقشه بکشه و بیاد سمتت، با دیازپام کله پا می شه. نترس!
آهی کشیدم و گفتم:
برایم یه شلوار لی تنگ سفید بیار از خونه تون.
مارال قبول کرد و به خانه یشان رفت تا دیازپام بیاورد. من رو به روی آینه نشستم و مشغول آرایش کردن شدم. هر چند دقیقه یک بار دست از کار می کشیدم… به لباسم خیره می شدم که تنگ بود و یقه ی ناجوری داشت… واقعا قشنگ بود ولی… فقط با آن لباس می توانستم نقشه ام را عملی کنم. در دل گفتم:
من برای چی دارم می رم؟ برای چی دارم این کار رو می کنم؟ به قول سیاوش دارم با سر می رم وسط این جریان. وای خدا! قلبم چرا این قدر محکم می زنه؟ همه ش تقصیره ماراله که یه روز واسه من سوپرمن شده و می خواد دخترهای شهر رو نجات بده. انگار مامان راست می گه که من همیشه تحت تاثیر مارال و حرفاشم… راستم می گه. هرچی مارال بگه من نه نمی گم… می دونم خیلی آدم خریم ولی چی کار کنم؟ نمی تونم جلوی خریتم رو بگیرم. وای خدا! خودت کمکم کن. همه ش از گور این کیوان بلند می شه. اگه سر و کله ش پیدا نمی شد من اصلا با این علیرضا و سیاوش آشنا نمی شدم.
به علیرضا اس ام اس زدم و گفتم که دارم به خانه اش می روم. از اضطراب داشتم می مردم. دل را به دریا زدم. به مارال زنگ زدم و گفتم:
مارال من نمی یام… می ترسم.
مارال گفت:
وای! مگه من ازت چی می خوام؟… سپهر و یادته که قبل یاسر باهاش دوست بودی؟ یادته چه قدر باهاش پیش رفته بودی؟ حتی معتقد بودی که می تونی هر کاری می خوای بکنی و بعدش بری پیش دکتر زنان؟ یادته؟ حالا چرا با علیرضا همین کار رو نمی کنی؟ چون به اختیار خودت نیست و سیاوش ازت خواسته؟ به خدا کار سختی نیست. تو که تا حالا ده بار پسرها رو تشنه بردی لب آب و برگردوندی. اینم روش! الکی ادای این دخترهای نجیب و چشم و گوش بسته رو در نیار که حالم بد می شه… خب؟
در دل دعا کردم که حق با سیاوش و مارال باشد و این کار، کار سختی نباشد. می دانستم نقشه ی مسخره، بچه گانه و احمقانه ای است. همه ی کارهای من و مارال هل هلکی شده بود… اصلا نمی توانستم تصور بکنم که با آن نقشه ی پر عیب و نقص به جایی برسیم. خودم را دلداری دادم و گفتم:
عیبی نداره… فوقش به قول مارال نقشه مون شکست می خوره… چیزی خراب نمی شه که!
نفس عمیقی کشیدم و در دل به نقشه ی مارال که هیچ جایش عاقلانه به نظر نمی رسید ناسزا گفتم.
******
به آپارتمان رو به رویم زل زدم. مارال بازویم را گرفت و گفت:
چته؟
رویم را برگرداندم و گفتم:
مطمئنی بلدی با لب تابه کار کنی؟
مارال چپ چپ نگاهم کرد. از دستم کلافه شده بود. در طول مسیر انواع بهانه ها را آورده بودم تا از این کار شانه خالی کنم. آهی کشیدم و به سمت پله های ورودی آپارتمان رفتم. دو تا پله را بالا رفتم ولی ادامه ندادم. سریع پیش مارال برگشتم و گفتم:
بیا بریم… من نمی تونم علیرضا رو مست کنم.
مارال که کم کم داشت عصبانی می شد گفت:
یه کلمه ی دیگه حرف بزنی خودم همین جا می زنمت. تو که این قدر ترسو نبودی! هر کی ندونه فکر می کنه بار اولته که می خوای بری خونه ی یه پسر.
ناله کردم:
آخه… تو که می دونی من از آدمای مست بدم می یاد.
مارال چشم هایش را بست و شمره شمره گفت:
مگه بار اولته که با یه پسر مست تنها می مونی؟
پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
آخه علیرضا به سه نفر تجاوز کرده.
مارال گفت:
داری اعصابم رو می ریزی بهم… یه کلمه دیگه حرف بزنی می ذارم می رم. فهمیدی؟ دو ساعت تا اینجا اومدیم… نباید دست خالی برگردیم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
برام دعا کن… نه! برای خودت دعا کن… چون اگه بلایی سرم بیاد هم تو و هم سیاوش رو می کشم. فهمیدی؟
چشم غره ای به مارال رفتم. مارال گفت:
یه ساعت و نیم وقت داری… بعد بهت زنگ می زنم که ببینم سالمی یا نه.
و با شیطنت خندید. چشم غره ای دیگر بهش رفتم و در دل گفتم:
به جا دعا کردنشه!
از پله ها بالا رفتم و داخل شدم. لبخندی به نگهبان زدم و گفتم:
سلام. خسته نباشید.
نگهبان من را شناخت و گفت:
سلام خانوم. منزل آقای کریمی تشریف می برید؟
منتظر جوابم نشد. به علیرضا تلفن زد. دو دقیقه ی بعد وارد آسانسور شدم و به سمت طبقه ی آخر رفتم. از اضطراب در حال مرگ بودم. تمام بدنم می لرزید. مرتب نفس عمیق می کشیدم ولی فایده ای نداشت. قلبم توی دهانم بود. نگاهی به چهره ی خودم در آینه کردم. طرف راست صورتم به خاطر ماجرای موتورسوار هنوز زخم بود. زخم را با پنکک پوشانده بودم. نگاهی به چشم هایم کردم… تنها عضو جذاب و زیبای صورت رنگ پریده ام… از چشم هایم نگرانی و اضطراب می بارید. ناگهان چیزی به فکرم رسید:
این آخرین باری است که سوار این آسانسور شده ام… این آخرین باری است که از این آینه به خودم نگاه می کنم… این بار، باید آخرین بار باشد.
دست هایم را مشت کردم و سرم را بالا گرفتم. در آسانسور باز شد. وقتی از آسانسور بیرون آمدم یک لحظه هوس کردم خودم را دوباره داخل آن بندازم و از آن جا فرار کنم ولی چشمم به علیرضا افتاد… اضطرابم تا حدودی فروکش کرد… چطور ممکن بود او به سه نفر تجاوز کرده باشد؟ اصلا بهش نمی آمد… نمی شد گفت که پسر خوبی است… ولی بد هم نبود.
با دیدنش بی اختیار لبخند زدم. او خندید و گفت:
وای! چه قدر خوشگل شدی… اون جای لک چیه اون طرف صورتت؟
منظورش جای زخم بود. گفتم:
به روم نیار… ناراحت می شم.
خوشحال شدم که صدایم نمی لرزید. وقتی وارد محیط آشنای خانه اش شدم، آرامش بیشتری پیدا کردم. به اتاق همیشگی رفتم. مانتو و شالم را در آوردم. با کنجکاوی به کمدی که همیشه درش قفل بود نگاه کردم. آن روز بالاخره می توانستم بفهمم که توی آن کمد چی بود. لبخند پیروزمندانه ای زدم و از اتاق خارج شدم. با این که آرام تر شده بودم هنوز هم احساس می کردم دمای دست هایم پایین تر از حد معمول است.
به علیرضا نگاه کردم که توی آشپزخانه بود. یک تی شرت جذب مشکی و یک شلوار لی آبی پوشیده بود. تی شرت تنگش اندام خوبش را نمایش می داد. او ظرف های کثیف را توی سینک گذاشت.سرش را بلند کرد و نگاهی متعجب به لباسم کرد. در دل گفتم:
اوه اوه! مارال بمیری! استارتش زده شد… کارم تمومه.
ولی برخلاف انتظارم علیرضا اخم کرد و گفت:
این چه لباسیه که پوشیدی؟ برو عوضش کن.
نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم… هیچ پسری از خیر دید زدن آن لباس نمی گذشت. با این حال خودم را نباختم و گفتم:
آخه از خونه ی مارال اومدم… مهمونی بود اونجا. چند تا از دوستای دبیرستانمون هم بودند. دیگه نرفتم خونه که لباسم رو عوض کنم.
علیرضا که سعی می کرد نگاهم نکند گفت:
مگه من ازت توضیح خواستم؟ برو عوضش کن.
شانه بالا انداختم و گفتم:
لباس دیگه ای ندارم.
علیرضا روی مبل نشست و با لحن محکمی گفت:
از توی کشو یکی از لباس های من و بردار.
خواستم چیزی بگویم که با نگاه جدی علیرضا که بی شباهت به نگاه سیاوش نبود رو به رو شدم. پشتم را به او کردم و به اتاقش رفتم. بدون شک آن اتاق شلوغ ترین و ریخت و پاش ترین نقطه ی جهان بود. ملافه و پتو روی تخت مچاله شده بود و روی تخت پر از لباس بود. مشخص بود که علیرضا برای انتخاب لباس خیلی به خودش زحمت داده بود. توی اتاق فرش نبود. روی دراور یک آینه بود که رو به روی آن پر از ادکلن بود. از توی دراور یک تی شرت سفیدرنگ برداشتم. بوی عطر خوبی می داد. تی شرت را به بینیم چسباندم و بو کردم. در همان موقع چشمم به قاب عکسی افتاد که روی دراور بود… عکس یه دختربچه و پسربچه بود که خنده کنان به دوربین خیره شده بودند و دست هایشان را دور گردن هم انداخته بودند. چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد موهای دو موشی دختر بود… پس او مهتاب بود. قاب عکس را برداشتم و از نزدیک به صورت مهتاب خیره شدم. فکری شیطنت آمیز به ذهنم رسید. قیافه ی دلخوری به خودم گرفتم و به هال برگشتم. علیرضا گفت:
چرا لباست رو عوض نکردی؟
قاب عکس را توی بغل علیرضا انداختم. قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:
این مهتابه؟ زنت؟ هنوز هم دوستش داری؟ عکسش رو بالای سرت می ذاری؟
تی شرت سفید رنگ را توی صورتم علیرضا پرت کردم و گفتم:
من و بگو که فکر می کردم تو با بقیه ی پسرها فرق داری ولی تو هم مثل بقیه شون دروغ گویی. تمام این مدت دروغ می گفتی. آره؟
علیرضا قاب عکس را روی میز خواباند و گفت:
از این که بهم بگی دروغ گو بدم می یاد.
پشتم را بهش کردم و گفتم:
دیگه برام مهم نیست.
به سمت اتاق رفتم که او سریع خودش را بهم رساند. شانه هایم را گرفت و من را به سمت خودش برگرداند. آهسته من را در آغوش کشید و گفت:
ببخشید… باشه؟ نرو… قول می دم همه ی عکساش رو آتیش بزنم.
بعد با دست چانه ام را به سمت بالا گرفت. خودم را دلخور نشان دادم ولی نزدیک بود بزنم زیر خنده. خودم را کنترل کردم و سعی کردم به نقش بازی کردن ادامه بدهم. ابرو بالا انداختم و گفتم:
ببینیم و تعریف کنیم!
علیرضا دستم را گرفت و به هال برگشتیم. او گفت:
من در مورد ساقی هم بهت قول دادم و دیدی که بهش عمل کردم.
شانه بالا انداختم. در دل گفتم:
دیگه جرئت نمی کنه امشب بهم بگه لباست رو عوض کن.
به طرف میزی رفتم که رویش پر از نوشیدنی بود. علیرضا گفت:
چیزی می خوری برایت بریزم؟
با سر جواب مثبت دادم. علیرضا گفت:
چی بیشتر دوست داری؟
لبخند زدم و گفتم:
تو برام انتخاب کن.
هیچ علاقه ای به نوشیدن مشروب نداشتم… مشروب من را به یادم پدرم می انداخت. از نوشیدن آن ذهنیت خوبی نداشتم. با این حال آن شب ظاهرا مجبور بودم. روی مبل نشستم و به لیوانی که رو به رویم بود زل زدم. علیرضا به آشپزخانه رفت تا به درخواست من کمی تنقلات بیاورد. با اضطراب نگاهی به لیوان نوشیدنی علیرضا کردم. باید چیزی توش می ریختم؟ اگر زودتر می ریختم بهتر نبود؟ آن وقت در امان بودم. لیوان نوشیدنی خودم را برداشتم و به علیرضا لبخند زدم. به سمت اتاق رفتم. سریع در را پشت سرم بستم و کیفم را جلو کشیدم. مقداری از نوشیدنی را پای گلدانی که گل های مصنوعی داشت ریختم. دیازپام را در آوردم و توی لیوان نوشیدنی ریختم. کمی مزه مزه اش کردم. ظاهرا که مشکوک نبود… البته نظر من با نظر علیرضا که مشروب خور قهار بود فرق می کرد. با این حال بلند شدم و دوباره به سمت هال رفتم. خودم را روی مبل کنار علیرضا انداختم. یک مقدار چیپس برداشتم و لیوان را روی پایم گذاشتم. علیرضا دستش را دور شانه ام انداخت و لیوان خودش را برداشت و گفت:
ببین پارلا! می خواستم نظرت رو در مورد رابطه مون بدونم… می خوام بدونم چه قدر جدیش می گیری؟ چون این قضیه برای من خیلی جدیه.
کمی از نوشیدنی اش خورد. من اصلا متوجه صحبت هایش نبودم. داشتم در ذهنم نقشه می کشیدم که چطور نوشیدنی خودم را به خوردش بدهم که متوجه شدم که علیرضا منتظر جواب است. با حواس پرتی گفتم:
تا حالا بهش فکر نکردم.
علیرضا گفت:
خب بهش فکر کن! ببین! می دونم تو باورت نمی شه که من دوستت دارم ولی من واقعا نمی دونم چه جوری باید این موضوع رو بهت ثابت کنم. مهتاب گذشته ی من بوده.
من اخم کردم و گفتم:
ببین علی! این چند روز خیلی عصبیم کرده بودی. همه ش با خودم فکر می کردم که من و دوست داری به خاطر این که شبیه مهتابم.
علیرضا شروع کرد به صحبت کردن ولی من نمی شنیدم. به لیوان توی دستش نگاه کردم که تقریبا تمامش را نوشیده بود. دست لرزان من هنوز دور لیوان حلقه شده بود. اضطراب شدیدی پیدا کرده بودم… مرتب صحنه ها بدی جلوی چشمم می آمد که همه اش مربوط به شکست خوردن نقشه ام بود. مغزم تمام احتمالات موجود را از نظر می گذراند ولی آن قدر اضطراب داشتم که مغزم درست کار نمی کرد. فقط خدا خدا می کردم که علیرضا متوجه دست های لرزانم نشود… که خدا خیلی خوب جواب دعایم را داد… علیرضا دستش را روی دستم گذاشت و … با تعجب گفت:
دستت چرا این قدر یخه؟
به تته پته افتادم و گفتم:
نه!… چی؟… چی چی و یخه؟
علیرضا اخم کرد و گفت:
حالت خوبه؟ چیزی شده که به من نمی گی؟
سریع خودم را کنترل کردم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
آره خوبم… نه! چیزی نشده.
علیرضا چند لحظه در سکوت نگاهم کرد. در دل گفتم:
از قیافه ی منم تابلو اِ که چه قدر مضطربم. الان لو می رم.
در یک حرکت غیر منتظره علیرضا صورتش را نزدیک صورتم آورد و من جیغ کوتاهی زدم و خودم را عقب کشیدم. وای! عجب حرکت حرفه ای! در دل گفتم:
وای پارلا! گند زدی! تموم شد رفت.
از کار مسخره ی خودم خنده ام گرفت. آهسته خندیدم… خنده ام بیشتر عصبی بود. عضلات پیشانیم در هم رفت و نزدیک بود که خنده ام به گریه تبدیل بشود. علیرضا صورتم را زیر نظر گرفته بود. بعد پوزخندی زد. من جرئت نداشتم سرم را بلند کنم. علیرضا روی مبل جا به جا شد و خواست به من بچسبد که من ناخودآگاه عقب تر رفتم. در دل گفتم:
امروز دیگه مثل قضیه ی رستوران نیست… امروز دیگه سیاوش دور و برم نیست که احساس امنیت بکنم. امروز دیگه علیرضا اون ور میز ننشسته و داستان زندگیش رو برام تعریف نمی کنه… امروز رسما وسط جریانم.
نفس عمیقی کشیدم. به دنبال صدایم گشتم و خواستم پیدایش کنم ولی هر چه می گشتم اثری ازش نبود. اضطراب صدایم را ازم گرفته بود. ضربان قلبم هرلحظه شدت می گرفت. علیرضا دستش را روی دست لختم کشید. نمی فهمیدم چرا این کار را می کند… کم کم داشتم می ترسیدم… دیگر اضطراب نبود که داشت کارم را خراب می کرد… ترس از اضطراب هم بدتر بود. خودم را لعنت می کردم که چرا سیاوش را به این جریان نکشیده بودم… اگر او بود… همه جا امن می شد… حتی کنار علیرضا… در دل گفتم:
اون قدر نحس و ترسناکه که بقیه کنارش به چشم نمی یان.
علیرضا یک بار دیگر صورتش را به صورتم نزدیک کرد. همه ی عزمم را جزم کردم که جاخالی ندهم. بی اختیار لب هایم را روی هم می فشردم. وقتی لب هایش صورتم را لمس کرد خودم را کنار کشیدم و گفتم:
تو هم که فقط من و برای این چیزها می خوای.
علیرضا بازویم را محکم گرفت و گفت:
تو من و برای چی می خوای؟… هان؟ جوابم و بده… تو اگه بدت می یاد برای چی حاضر نشدی حتی لباست و عوض کنی؟ … چرا امروز مثل همیشه نیستی؟ هیچ وقت بدت نمی یومد که یه کم با هم صمیمی بشیم ولی امروز هی از جات می پری. چی شده؟ بگو! همین الان!
علیرضا عصبانی شده بود. گفتم:
من مثل همیشه ام. تو با بقیه ی روزها فرق کردی.
علیرضا گفت:
جدا؟ پس چطوره کار نصفه ی بقیه ی روزامون و کامل کنیم؟ چطوره این لوس بازی ها رو کنار بذاریم و بریم سر اصل مطلب؟ بدت که نمی یاد؟! می یاد؟
خندید و تا به سمتم خم شد با دست محکم هلش دادم. از جا پریدم و گفتم:
دست بهم بزنی… چرا امروز دیوونه شدی؟
علیرضا سر تکان داد. باقیمانده ی نوشیدنی اش را یک نفس بالا رفت. من کاملا نقشه ام را شکست خورده می دیدم. آب دهانم را قورت دادم. علیرضا هنوز نشسته بودم و زیرچشمی نگاهم می کرد. بعد از جایش بلند شد… با حالت عجیبی نگاهم کرد. یک قدم به سمتم آمد… من از جایم تکان نخوردم… دو قدم سریع برداشت و من دست هایم را بلند کردم و گفتم:
خواهش می کنم علیرضا!
او کمی جلوتر آمد و بعد… من دویدم و او هم دنبالم کرد. با تمام سرعت به سمت در خانه رفتم … قبل از این که خودم را به در برسانم، او جستی زد و من را محکم به دیوار کوباند. با خشونت بازویم را گرفت و من را سمت خودش برگرداند. با دستش گلویم را فشار داد و گفت:
بگو چی بهت گفته!
به دستش چنگ زدم. داشتم از ترس زهره ترک می شدم. به چشم هایش نگاه کردم… دنبال علیرضایی گشتم که می شناختم… چرا پیدایش نمی کردم؟ پس چشم های مهربان و بی حالت علیرضا کجا بود؟ به چشم هایش زل زدم… در آن چشم ها به وضوح مردی را دیدم که به سه دختر جوان تجاوز کرده بود… مردی که طاهره را به آن دنیا روانه کرده بود… رعنا را به کما فرستاده بود… مردی را دیدم که شهرزاد را فلج کرده بود… او دیگر علیرضای من نبود… دیگر نه مهربان بود و نه خوش اخلاق!… کسی نبود که همه ی بدخلقی های من را تحمل می کرد… او یک روانی به تمام معنا بود… همانی که سیاوش ازش حرف زده بود… .
علیرضا دستش را دور گلویم شل کرد ولی با دست دیگرش محکم بازویم را گرفت… طوری که از درد نفسم بند آمد. علیرضا سرم داد زد:
بگو چی بهت گفته؟
وحشت زده گفتم:
کی؟
علیرضا داد زد:
سیاوش افلاکی!
قلبم در سینه فرو ریخت… یعنی او همه چیز را می دانست؟ می دانستم چشم هایم از تعجب چهارتا شده است. زبانم بند آمده بود… هیچ تلاشی برای انکار ارتباطم با سیاوش فایده ای نداشت. علیرضا ظاهرا خیلی بیشتر از آن چیزی که توقعش را داشتم می دانست.
علیرضا دستش را از روی گلویم برداشت ولی بازویم را محکم گرفته بود. جرئت نداشتم سرم را بلند کنم و به چشم هایش نگاه کنم. چهارستون بدنم از ترس می لرزید. خودم را لعنت می کردم که این کار را بدون سیاوش انجام داده ام.
علیرضا گفت:
چی بهت گفته؟ هان؟
زیرچشمی نگاهش کردم. حداقل اگر کمتر اضطراب داشتم می توانستم یک داستان خیالی بسازم ولی از شدت اضطراب مغزم کار نمی کرد. علیرضا منتظر بود و من احساس می کردم که هرلحظه عصبانیتش بیشتر می شود. علیرضا داد زد:
چرا جوابم و نمی دی؟
برای چی سرم داد می زد؟ چرا باهام این طور برخورد می کرد؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم… نه! اگر نگاه نمی کردم بهتر بود!… خیلی ترسناک شده بود. چشم هایش چطور آن قدر درشت شده بود؟ چرا به نظرم می آمد رگ گردنش متورم شده است؟ چرا این قدر سرخ شده بود؟
بازویم را با قدرت از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
حالا که چی؟ می خوای من و بکشی؟
علیرضا گفت:
چی بهت گفته؟ پارلا دفعه ی بعد این طوری نمی پرسم… بهتره جوابم و بدی.
آهی کشیدم… شاید باید اعتراف می کردم… ولی نه! ممکن نبود علیرضا همه چیز را بداند… پس چطور سیاوش را می شناخت؟… شهرزاد! شهرزاد به او گفته بود… ولی سیاوش کاری کرده بود که علیرضا به اشتباه بیفتد و حالا… احتمالا علیرضا فقط من و سیاوش را با هم دیده بود… این آخرین امیدم بود.
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که به وضوح می لرزید گفتم:
بهم گفت که تو دوست پسر نامزدش بود… گفت که بهت شک داره… می گفت شهرزاد می خواست یه چیزی در مورد تو بهش بگه ولی به طرز مشکوکی همون روز تصادف کرد و فلج شد… می گفت که تو آدم خوبی نیستی و باید ازت فاصله بگیرم.
علیرضا با لحن خشکی گفت:
دیگه چی گفت؟
در دل گفتم:
از این بیشتر نخواه… خواهش می کنم… .
شانه بالا انداختم و گفتم:
گفت که رابطه ی تو و شهرزاد سالم نبوده و شاید تو از من چیزهایی بخوای… گفت که ازت فاصله بگیرم.
علیرضا با صدای بلندی گفت:
تو حرفاش و باور کردی؟
سرخی صورت علیرضا رو به کاهش بود. نفس راحتی کشیدم. داشت راضی می شد… ترسم داشت از بین می رفت ولی هنوز به طرز وحشتناکی دست هایم یخ بود. جلوتر رفتم و تنها چیزی در دنیا که درش مهارت داشتم و استفاده کردم… مکر و حیله ی زنانه!
صورتش را بین دست هایم گرفتم و گفتم:
اگه باور کرده بودم اینجا چی کار می کردم؟… ولی بهم حق بده که شک بکنم.
نتوانستم صورتش را برای مدت زمان طولانی در بین دست هایم نگه دارم. یا او خیلی داغ بود یا من خیلی یخ بودم… از لمس کردنش می ترسیدم… دست هایم را پایین انداختم و روی مبل نشستم. آرزو کردم که بهم دست نزند… چه قدر آن شب شب خوبی برای آرزو کردن بود!… علیرضا کنارم نشست و بازویم را گرفت. او گفت:
به چی شک کردی؟ به این که رابطمون سالم نیست؟ برای همین این لباس رو پوشیدی؟ که منو امتحان کنی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
تو توی امتحانم رد شدی.
علیرضا صدایش را بلند کرد و گفت:
بهت گفتم که لباست رو عوض کن… گوش نکردی… امروز خیلی عجیب غریب شده بودی. از توی صورتت می تونستم بخونم که با همیشه فرق کردی. فهمیدم که باید اون مرتیکه یه چیزهایی بهت گفته باشه… دیده بودم که چند روزیه دور و برت می پلکه… اون روز بعد رستوران… بعد از قضیه ی اون موتوریه سوار ماشینش شدی و بهش اجازه دادی که برسونتت… در حالی که هیچ وقت همچین اجازه ای به من نداده بودی.
با تعجب گفتم:
دنبالم می کردی؟ دیدی که موتوریه کیفم و کشید و من افتادم و هیچ کاری نکردی؟
علیرضا طبق عادتش یک دسته از موهای فرم را گرفت و در حالی که با آن دسته بازی می کرد گفت:
می خواستم بدونم خونه تون کجاست که نمی ذاری برسونمت…می خواستم بفهمم چرا نمی خوای من بدونم. برای همین دنبالت کردم… وقتی دیدم اون بلا سرت اومد خواستم بیام کمکت ولی سیاوش زودتر بهت رسید… حالا بهم بگو چند وقته که می بینیش… لطفا دروغ نگو… نگو که فقط همون یه بار بوده… سیاوش رو چند ساله که می شناسم… زیربغل دختری که برای بار اول دیده رو نمی گیره… تو برایش یه استثنایی… .
در دل گفتم:
همین و کم دارم! استثنا بودن برای اون مرتیکه ی کچل آل صفت!
علیرضا ادامه داد:
راست همه چیز رو بگو و مطمئن باش من باهات کاری ندارم… من نمی خوام بهت آسیب برسونم… چطوری تونستی همچین چیزی رو برای یه لحظه پیش خودت تصور کنی؟ مگه من چی کار کرده بودم که تو این برداشت رو راجع بهم بکنی؟ چرا نخواستی خودت من و بشناسی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به لیوان نوشیدنی که تویش دیازپام ریخته بودم کردم. هنوز هم امیدوار بودم که بتوانم آن لیوان را به علیرضا بدهم… اگر فقط یک مقدار زرنگی به خرج می دادم… .
علیرضا چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد. به چشم هایش نگاه کردم. باز همان علیرضای من شده بود… همان طور بی آزار و مهربان به نظر می رسید… علیرضا گفت:
تو همون حسی رو توی من زنده کردی که باعث می شد چند سال پیش … هرروز توی حیاط بشینم و اجازه بدم که مهتاب با حرفاش و تعریف کردن خاطراتش تحقیرم کنه… خوردم کنه… این همون حسه پارلا… من این حس و دوست دارم و بهش نیاز دارم… ولی تو منو می ترسونی… مثل مهتاب سرد و بی احساسی و فقط به فکر خودتی… می دونم مثل مهتاب هیچ وقت باورم نمی کنی ولی من… دوستت دارم… از خودم متنفرم که دارم یه اشتباه رو دوباره تکرار می کنم ولی من… دوستت دارم.
قبل از این که پخ بزنم زیر خنده و بگویم (( علیرضا چرت نگو!)) چشم های علیرضا را دیدم که پر اشک شده بود… او من را در آغوش کشید و من که بهت زده شده بودم با خودم فکر کردم:
این یارو جدا یه تخته ش کمه.
متوجه شدم که اضطرابم کم کم دارد از بین می رود و می توانم بهتر فکر کنم… اگر یک مقدار زرنگی به خرج می دادم و نمی ترسیدم… .
از علیرضا جدا شدم و سرم را پایین انداختم و گفتم:
من و ببخش که شک کردم… همه ش تقصیر اون سیاوش عوضیه. چند وقتی بود که هی توی گوشم می خوند که ازت جدا بشم… منم ضعیف بودم و نمی تونستم اون چیزی که خودم ازت دیده بودم رو ملاک قرار بدم. ببخشید علیرضا. دفعه ی بعد که سیاوش رو دیدم می دونم چه جوری باید جوابش رو بدم.
علیرضا صورتم را بوسید و گفت:
معذرت خواهی نکن گلم!
علیرضا لیوان نوشیدنی را به دستم داد و گفت:
بیا بخور… امشب به اندازه کافی جر و بحث کردیم… منم معذرت می خوام که تند رفتم… عصبانی شدم… اصلا قصدم این نبود که خلاف میلت بهت دست بزنم ولی می خواستم مطمئن بشم که در مورد سیاوش و حرف هایی که احتمالا بهت زده بود، درست فکر کردم… قول می دم دیگه اذیتت نکنم.
در دل گفتم:
هر کی ندونه فکر می کنه همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد.
علیرضا با لبخند نگاهم کرد. منتظر بود نوشیدنی را بنوشم. من لیوان را به لبم نزدیک کردم و با خودم فکر کردم:
فکر کن بعد این همه زور زدن و نقشه کشیدن این و بخورم و این جا بخوابم!
کمی از نوشیدنی را نوشیدم. اخم کردم و گفتم:
چرا… چرا همچین مزه ای می ده؟
علیرضا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
چه مزه ای؟
چهره ام را در هم کشیدم و گفتم:
چیزی توش ریختی؟
علیرضا پوفی کرد و گفت:
جلوی چشم خودت برایت ریختم.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
ولی خودت از این مارک نخوردی.
علیرضا سر تکان داد و با حرص گفت:
یعنی دعا کن دستم به سیاوش نرسه. ببین چطوری مغر کوچیک تو رو به هم ریخته.
لیوان را از دستم کشید و لاجرعه آن را سر کشید و گفت:
خیالت راحت شد؟
بی اختیار لبخندی زدم و در دل گفتم:
وقتی خوابت برد بهت می گم مغز کی کوچیکه!
علیرضا لیوان را روی میز گذاشت و گفت:
این رفتار رو … این افکار رو بذار کنار پارلا… .
گفتم:
باید بهم فرصت بدی… نمی تونم یه شبه عوض بشم.
علیرضا پوزخندی زد و گفت:
چه شب بدی بود… می دونی… بعد از اون شب که رستوران رفته بودیم و من سیاوش رو با تو دیدم، خیلی ناراحت شده بودم… می دیدم که جواب اس ام اس هامو به زور می دی… می دیدم که وقتی بهت زنگ می زنم خیلی مشتاق حرف زدن باهام نیستی… ترجیح دادم بگم دارم می رم مسافرت… می خواستم به خودم تلقین کنم که تو فکر می کنی تهران نیستم و برای همین سراغم نمی یای. چون مطمئن بودم که دلت نمی خواد من و ببینی… این جوری می خواستم خودم و گول بزنم. وقتی امشب خودت گفتی که می یای دیدنم… نمی دونی چه حالی شدم. خیلی خوشحال شدم… ولی مطمئن باش… مطمئن باش که سیاوش نمی تونه از دستم در بره و حالش رو می گیرم.
در دل گفتم:
امیدوارم کار دستگیری علیرضا خیلی طول نکشه… مگه نه اونی که قراره از این به بعد روی صندلی چرخدار بشینه سیاوشه.
با این تصور به خودم لرزیدم. دعا کردم این داروی لعنتی هرچه سریع تر اثر بکند. علیرضا آن قدر حرف می زد که اعصابم را به هم ریخته بود. دوباره توی خیالاتم غرق شدم… با آرنج محکم توی صورت علیرضا زدم و بینیش را شکستم و کلی خندیدم… .
ولی فایده نداشت… علیرضا داشت از احساساتش می گفت. یک دفعه قلبم در سینه فرو ریخت… اگر دارو اثر نمی کرد؟ یعنی می شد به این راحتی کسی را خواباند؟ با دیازپام توی یک لیوان نوشیدنی؟ اگر اثرش از بین می رفت… وای نه!
علیرضا چشم هایش را مالید و من با امیدواری با خودم فکر کردم که دارد خوابش می گیرد. با خوشحالی گفتم:
من امشب شام درست می کنم… باشه؟
علیرضا گفت:
تو رو خدا اگه دست پختت خوب نیست به خودت زحمت نده.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
من این قدر دست پختم خوبه که هر کی خورده اسیرم شده.
علیرضا پخ زد زیر خنده. با مشت به بازویش زدم و گفتم: