جلد دوم رمان اسطوره

پارت 6 جلد دوم اسطوره

4.1
(9)

دستانم را برداشتم و راست نشستم.دسته سمت دیگر را هم گرفت و گفت:

-برو…

دوچرخه دیگر نمی لرزید و کج نمی شد.با خیال راحت پدال را چرخاندم و گفتم:

-وای چه کیفی داره.

-حالا دست راستت رو بذار روی فرمان.

گذاشتم…دوچرخه کمی منحرف شد…اما دانیار کنترلش کرد…

-خوبه…همینجوری ادامه بده…آها..آفرین..حالا دست چپت رو هم بذار اینجا…

گذاشتم و جیغ زدم:

-دستتون رو برندارینا…!

تا رسیدن به جاده صاف و بدون سراشیبی همراهی ام کرد و بعد گفت:

-ببین من دستم یدکی اینجاست..خودت داری می رونی…الانم می خوام ولت کنم.آماده ای؟

دسته ها را محکم چسبیدم و گفتم:

-آره…

-خیله خب…با شمارش من..یک…دو…سه…

آهسته و محتاطانه پا زدم…هنوز کمی به چپ و راست منحرف می شدم…اما دیگر پایم را زمین نمی گذاشتم…صدایش را شنیدم.

-زیاد دور نشو…دور بزن و برگرد.

فرمان را چرخاندم…احساس می کردم پشت فرمان بنز نشسته ام…از بس که احساس غرور می کردم.

به دانیار رسیدم و داد زدم:

-چطوره؟

دستانش را توی جیب شلوارش فرو برده بود و به جای لبهایش، چشمانش می خندید.

-بدک نیست.

دلم نمی خواست پیاده شوم.

-میشه یه دور دیگه بزنم؟

سرش را تکان داد و گفت:

-آره…برو…فقط حواست رو جمع کن.

پسر و دختری از کنارمان رد شدند…پسر فرمان را آزاد گذاشته و دستانش را پشت سرش قفل کرده بود.بادی به غبغب انداختم و گفتم:

-بلدم دیگه…تازه یه دستی هم می تونم برونم.

بلند گفت:

-نکن دختر…کله پا می شیا…

کله پا نشدم…اما فقط به مدت چند ثانیه…تا به خودم آمدم نقش زمین بودم و دوچرخه هم روی سرم سقوط کرده بود.

صدای کفشهای دانیار به دویدن شباهت داشت.کم شدن سنگینی روی تنه ام را حس کردم.کنارم زانو زد.بوی تلخ عطرش توی بینی ام نشست.بازویم را گرفت و بلندم کرد.چشمانم را باز نکردم.صدایم زد.

-شاداب؟

-….

-شاداب؟با توام.خوبی؟

شیطنتم گل کرده بود..البته اگر این خنده نابهنگام و لعنتی اجازه می داد.

-شاداب؟

صدایش اضطراب داشت…دلم تاب نیاورد…یک چشمم را باز کردم و گفتم:

-دیدین بلد بودم؟

چند لحظه با بهت نگاهم کرد و بعد گفت:

-تف به اون ذات خرابت دختره ی خل و چل…!

از ته دل خندیدم…با افسوس سری تکان داد و بلند شد و دوچرخه را به سمت پیست برد…منهم برخاستم و در حالیکه همچنان می خندیدم لباسهایم را تکاندم و دوان دوان پشت سرش رفتم.دور ایستادم تا او حساب کرد و برگشت…آمدنش را خوب نگاه کردم…هیچ اثری از دلخوری در دلم نمانده بود…حتی افسردگی…حتی دلتنگی…دانیار با تمام بداخلاقی هایش..با تمام کم حرفی هایش…با تمام بی حوصلگی هایش…متخصص پرت کردن حواس من از تمام اتفاقات بد و پاک کردن ذهنم از تمام خاطرات بد بود…و این به صدتا نظر کارشناسانه و دقیق در مورد مدل و رنگ لباس می ارزید…!
تبسم از توی آینه نگاهم کرد و گفت:

– بترکی…تو که از من خوشگل تر شدی…امشب دور و ور افشین ببینمت جفت پاهاتو قلم کردم.گفته باشم!

دستی به دامن لباسم کشیدم و گفتم:

-خیلی قیافم تغییر کرده تبسم..خوشم نمیاد…روم نمیشه اینجوری بین مردم بچرخم.کاش یه کم آرایشمو کمرنگ تر کنم.

تبسم با فشار دست آرایشگر سرش را خم کرد و گفت:

-چی چیو کمرنگش کنم؟چی هست که کمرنگش کنی؟الان مثلاً دلت خوشه آرایش کردی؟تو رو خدا بذار این یه شب قیافت شبیه آدمیزاد باشه.

شال همرنگ و همجنس لباس را روی سرم انداختم و سر شانه ام را مرتب کردم.

-ولی می گما..مامانت شاهکار کرده…خداییش لباست از نمونه اصلیشم قشنگ تر شده…خوب شد همین رنگ طلایی رو انتخاب کردی…خیلی بهت میاد…فوق العاده شدی…امشب چشم اونایی که قدرت رو ندونستن در میاد…

دستش را به سینه کوبید و ادامه داد:

-ایشالا..به حق پنج تن…

آرایشگر برای بار چندم تذکر داد:

-خانوم اینقدر تکون نخورین.آرایشتون خراب میشه ها…

با جمله آخر تبسم..علت یخ زدگی دستانم برایم روشن شد..از صبح این دستها گرم نمی شدند و این اضطراب و دلشوره رهایم نمی کردند.مواجه شدن با دیاکو و نامزدش از توان اندک من خارج بود.اما چه باید می کردم؟تبسم بیخبر از آتشی که در دلم روشن کرده بود بی وقفه حرف می زد.

-وای شاداب..یعنی میشه امشب بخیر و خوشی تموم شه؟به خدا هفتاد و دو ساعته که نتونستم بخوابم.همش احساس می کنم یه اتفاقی می افته و همه چی خراب میشه…استرس بعدشم دارم…آخه من چطوری هم درس بخونم هم به کارای خونه برسم؟فکر کن امتحان داشته باشی…بدبختی داشته باشی…نگران شکم شوهرتم باشی.تازه خونواده نه چندان گرامی شوهر درست شب امتحان خراب شن تو خونه ت…من رسماً دیوونه میشم…اصلاً این چه غلطی بود من کردم؟الان چه وقت شوهر کردن بود؟اگه افشین اینی نباشه که نشون می ده چی؟اگه اخلاقش عوض شه؟دست بزن داشته باشه؟خانوم باز باشه؟وای شاداب اگه بهم خیانت کنه چی؟من خودمو می کشم.البته چرا خودکشی؟منم بهش خیانت می کنم..تا جونش در بیاد…یه کاری می کنم اون بره خودش رو بکشه.تازه همه اینا به کنار..مادر شوهر و خواهر شوهر رو بگو..من هرکی بهم بگه بالا چشمت ابروئه صدتا لیچار بارش می کنم…فکر کنم هر روز موهای من تو دست مادر شوهر باشه..موهای خواهر شوهر تو دست من…وای به حال افشین اگه طرف اونا رو بگیره..یه روزگاری واسش بسازم از روزگار ابن ملجم توی جهنم، بدتر باشه.

سرم به دوران افتاده بود…هم از درد خودم و هم از پرحرفی های تبسم.

-تو خر نشی شوهر کنیا..اگه بدونی چه مصیبتیه این زندگی مشترک تا آخر عمرت مجرد می مونی…واه واه از این مردا..به دم خودشونم می گن پشت سرم نیا بو می دی…یکی باید دنبالشون راه بره و ادعاشون رو جمع کنه…خستگی و بداخلاقیشونم که تو خونه و واسه زن بدبختشونه…شوهر کنی یعنی سند ناز کشیدن از یه موجود بیخود رو تا آخرین روز زندگیت امضا کردی…خدا نکنه مریض شن…وای…یعنی صدتا بچه نق نقو به گرد پاشون نمی رسه…یه خراش بیفته رو دستشون تا یه هفته دراز به دراز می افتن یه گوشه و هی باید بهشون سرویس بدی.خلاصه که یه چی می گم یه چی می شنوی..از من به تو نصیحت خواهرانه و عاجزانه که فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن و آزادیت رو دو دستی بچسب.تازه اینایی که گفتم هیچی نیست…بذار از زاییدن واست بگم…

دیگر نتوانستم بایستم…روی صندلی نشستم و گفتم:

-آی تبسم…یه امروز رو به این زبونت استراحت بده تو رو خدا…اینقدر حرف می زنی که سر سفره عقد دیگه فکت باز نمیشه بله رو بگی…بذار دو روز از عروسیت بگذره بعد اینجوری بنال…سرم رفت به خدا…

تبسم آهی کشید و رو به ارایشگر گفت:

-می بینین خانوم؟می بینین چه دنیایی شده؟مثلاً ایشون بهترین دوست منه..دوست چیه؟خواهرمه.من واسه این درددل نکنم واسه کی بکنم؟می بینین چطوری جوابم رو می ده؟خیر سرم دارم نصیحتش می کنم که مثه من بدبخت نشه..که تو این فلاکت نیفته…که زندگیش رو نجات بده………..

با ورود ما صدای هلهله و کل بلند شد…باغ شلوغ بود…خیلی شلوغ…اما آنهمه ازدحام هم نتوانست دیاکو را از چشم من مخفی کند…با یک نگاه پیدایش کردم…پشتش به من بود..مرا نمی دید…و من از گوشه و کنار..طوریکه به چشم نیایم…خزیدم و خود را به خانه باغ رساندم.آنجا هم پر بود از زنها و دختران رنگارنگ…همه مشغول تجدید آرایش..مرتب کردن موها…تعویض لباس…هیچ گوشه خلوتی وجود نداشت…هیچ گوشه ای که بتوانم با خودم اتمام حجت کنم.مانتویم را در آوردم و از زن کنار دستی ام پرسیدم:

-ببخشید دستشویی کجاست؟

دنباله دامنم را زیر بغل زدم و وارد سرویس بهداشتی شدم.خوشبختانه کسی آنجا نبود.مقابل آینه ایستادم و به چهره جدید و غریبه ام نگاه کردم.دانه های عرق روی پیشانی ام نشسته بود…با دست پاکشان کردم و به خودم گفتم:

-به خدا شاداب…به خدا اگه دستت بلرزه..اگه صدات بلرزه…اگه اشک تو چشمت جمع شه..اگه بهش خیره شی..اگه حسرت رو تو صورتت ببینه…اگه کاری کنه که دلش واست بسوزه…اگه…به خدا شاداب…اگه امشب بازم خراب کنی می کشمت…به خدا می کشمت…یه کم غرور داشته باش..شخصیت داشته باش..عزت نفس داشته باش..اینقدر دنبال کسی که تو رو نمی خواد موس موس نکن…اینقدر خودت رو کوچیک نکن…

انگشتم اشاره ام را به علامت هشدار تکان دادم…

-دیگه بسه…می فهمی..بسه…وقتی امشب تموم شد…وقتی دیگه ندیدیش…می تونی هر غلطی دلت می خواد بکنی…اما امشب حق نداری ترحم برانگیز باشی…حق نداری تابلو باشی…حق نداری بیشتر از این کوچیک شی…حق نداری بیشتر از این به چشم یه بچه دیده بشی..حق نداری شاداب…حق نداری…

دوباره انگشتم را تکان دادم:

-فهمیدی؟

شادابی که حرف می زد قاطع و مصمم بود..اما شاداب توی آینه مستاصل و هراسان…با خشونت دانه های عرق را از پیشانی ام زدودم و چند نفس عمیق و پشت سر هم کشیدم و از خانه باغ خارج شدم.تبسم و افشین در جایگاه مخصوصشان نشسته بودند…از سنگینی و وقار و لبخند خانمانه ی تبسم خنده ام گرفت..به سمتش رفتم..به محض دیدنم دستش را دراز کرد و دستم را گرفت و در حالیکه سعی می کرد لبخندش را حفظ کند نجوا کرد:

-معلوم هست کدوم گوری تشریف داری؟یهو کجا غیبت زد؟

شانه اش را مالیدم و گفتم:

-همین دور و برا…تو خوبی؟

-نه…دلم پیچ می زنه…فکر کنم از استرسه.

خندیدم و گفتم:

-نخیر…مال اون آلوچه ها و لواشکایه که از صبح می ریزی تو شکمت.چقدر گفتم نخور؟

-حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟با این لباس چجوری برم دست به آب؟آبرومم می ره..عروس کجاست؟مستراح…اونم هنوز از راه نرسیده.

هم خنده ام گرفته بود..هم حرص می خودم..هیچ چیز تبسم شبیه آدم نبود.

-حالا می گی من چیکار کنم؟

کمی روی صندلی جابجا شد و گفت:

-من چه می دونم.یه فکری بکن تا مهمونا شیمیایی نشدن و صورتشون تاولی نشده.

زدم زیر خنده و گفتم:

-بمیری الهی..یعنی اینقدر وضع خرابه؟

سرش را بلند کرد و با عصبانیت گفت:

-من با تو شوخی دارم؟اونم در مورد همچین مسئله ای تو همچین روزی؟

چند لحظه فکر کردم و گفتم:

-چاره ای نیست…با افشین برو…هر دوتون نباشین کمتر جلب توجه می کنه.

چشمانش را گرد کرد و گفت:

-عمراً…می خوای اولین خاطره مشترکش با من شنیدن صدای دلنواز باد معده از پشت در مستراح در روز عروسیمون باشه؟صد سال…!

دیگر نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم..بدتر از همه آن لبخند احمقانه ای بود که از روی لبش تکان نمی خورد.

-پس چاره ای نیست..مجبوری تحمل کنی.

از لا به لای دندانهای کلید شده اش گفت:

-عجب خری هستیا..می گم حالم بده…نمی بینی سفیدی چشمام قهوه ای شده؟

رسماً ترکیدم…افشین سرش را جلو آورد و گفت:

-شما دوتا چی در گوش هم پچ پچ می کنین؟بگین ما هم بخندیم.

تبسم جواب داد.

-هیچی بابا..از بس مردم به خودشون عطر زدن و بوی عطرا قاطی پاطی شده که همش بوی فاضلاب میاد.تو احساس نمی کنی؟

افشین کمی بو کشید و گفت:

-نه…اینجا که هوا خوبه.

تبسم نگاه پر دردی به من کرد و گفت:

-پس هنوز بوش به تو نرسیده…گفتم بهت گفته باشم که آمادگیش رو داشته باشی و شوکه نشی.

از شدت خنده..دلم یک تکه سنگ می خواست برای گاز زدن…! سرم را پایین بردم و با صدای بلند گفتم:

-چند تا از سنجاقای سرت شل شدن..می ترسم اگه دستشون بزنم تورت بیفته…

یک لنگه ابرویش را بالا داد و گفت:

-سنجاق سرم؟آها…چیز…وای راست می گی؟حالا چیکار کنم؟

افشین گفت:

-کو؟کجاست؟من که چیزی نمی بینم.

گفتم:

-اینطرفه..سرت رو نچرخونیا..می افته…آروم پا شو بریم تو خونه باغ درستش کنم.

تبسم لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:

-باشه باشه بریم.

افشین برخاست و گفت:

-منم میام.

سریع دست تبسم را کشیدم و گفتم:

-نه درست نیست..شما پیش مهمونا باشین..ما زود برمیگردیم.

در توصیف ادا و اطوارهای تبسم و دستشویی رفتنش همین بس که آنقدر خندیدم تا دل من هم به پیچ زدن افتاد…در مسیر برگشت خاله مریم مقابلمان سبز شد و با گفت:

-کجایی دختر؟مهمونا سراغت رو می گیرن.

تبسم که حسابی خوش اخلاق شده بود جواب داد:

-گلاب به روت این شاداب ذلیل مرده اسهال شده…یه بند تو دستشوییه…نگرانش شدم گفتم بیام ببینم کجاست.چیکار کنم دیگه…حتی تو روز عروسیم هم به فکرشم…ولی کیه که جلو چشمش باشه و قدر بدونه؟

خاله با نگرانی گفت:

-بمیرم مادر…چی شده؟نکنه مسموم شدی؟می خوای بریم دکتر؟

چشم غره ای به تبسم رفتم و گفتم:

-نه خاله چیزی نیست…مامان اینای منو ندیدی؟

خاله دستش را دراز کرد و گفت:

-چرا خاله جون…اونجا نشستن.

مسیر دستش را گرفتم و پیش رفتم…تا به میز دیاکو رسیدم و مادر را مشغول گفتگو با او دیدم.سرم گیج رفت.بازوی تبسم را چسبیدم.تبسم دستش را روی کمرم گذاشت و گفت:

-آخه خبر بد رو اینجوری می دن مادر من؟

و رو به من ادامه داد:

– توام ول کن…اصلاً لازم نیست بری اونور..همینجا پیش خودم بشین.

باز هم عرق کرده بودم.آهسته گفتم:

-آخرش که چی؟بالاخره باید باهاشون رو در رو شم.

تبسم ضربه ای به شانه ام زد و گفت:

-باشه…ولی لطفاً سرت رو بالا بگیر…به خدا یه تار موی تو به صدتا از اون نشیمنگاه ها می ارزه…

و زیر لب غر زد:

-اسمشم مثه خودش ضایع است دختره نچسب…!

دستی به صورت ملتهبم کشیدم و گفتم:

-تو دیگه برو پیش افشین…منم یه سلامی می دم و زود میام.

-می خوای منم باهات بیام؟

لبخند مطمئنی به رویش زدم و گفتم:

-نه بابا…اونقدرا هم که فکر می کنی شل نیستم.

احساس کردم قلبم به دروغی که گفته بودم پوزخند زد.آب دهانم را قورت دادم..کمی دامنم را بالا گرفتم و با قدمهایی که سعی می کردم محکم به نظر بیاید به سمتشان رفتم و زمزمه کردم:

-محکم بشین دلم…این دور آخره…!
از سلام بلندم،خودم هم جا خوردم.انگار می خواستم استرسم را پشت فریادهایم قایم کنم.تمام نگاه ها به سمتم چرخید.شادی دستش را دور گردنم انداخت و با ذوق گفت:

-وای خواهری…چه خوشگل شدی.

گونه شادی را بوسیدم و آرام کنارش زدم.همه به احترامم بلند شده بودند.سعی می کردم نگاهم به دیاکو نباشد.دستم را به سمت نشمین دراز کردم و با لبخند کش آمده ای گفتم:

-شاداب هستم.

صورت ملیحی داشت…سادگی چهره اش را دوست داشتم…بر اساس داستانها باید از او متنفر می بودم…اما نبودم…نه از او..نه حتی از کیمیا…صدایش هم به دل می نشست.

-به به…پس شاداب خانوم معروف شمایین؟

نه…من نبودم…! من نه شاداب بودم..نه معروف…من تنها یک نقاب بودم…نقابی که هرآن بیم فروریختنش می رفت.

-از آشناییتون خوشبختم.

دستم را به گرمی فشرد و گفت:

-منم همینطور..تعریفتون رو از دیاکو خیلی شنیدم.واقعاً دلم می خواست ببینمتون.

چقدر راحت و بی قید اسم اسطوره من را بر زبان می راند…محکم بشین دلم…!

-ممنون…آقای حاتمی لطف دارن.

وقتش بود..وقت یک نگاه مستقیم..بدون دو دو زدن..بدون فرار کردن…بدون لرزش مردمک..بدون لرزش عدسی…بدون ریزش اشک.

-شما خوبین؟کسالت برطرف شده؟

نگاه او برخلاف من پر از حس بود…شاید محبت…شاید تحسین…شاید…شاید ترحم…نمی دانم..! اما حس داشت…قوی..مثل برق فشار قوی…مثل برق صاعقه.

-ممنون.خوبم.

دور میز…دنبال دانیار گشتم…نبود….نیامده بود…همه نشستیم.من و دیاکو رو در روی هم…شانس من بود؟یا روزگار لج می کرد؟صدای مادر را شنیدم.

-خلاصه اینکه این پسر رو خدا دوباره به ما برگردوند…با اون حال و روزی که داشت هر لحظه انتظار یه اتفاق بد رو می کشیدیم.بازم خدا رو شکر که اون روزا گذشت و هردوتون سلامتین.

دیاکو آرنجش را روی میز گذاشت و گفت:

-اول خدا..بعد هم شما…واقعیتش من باید زودتر خدمت می رسیدم و حضوری تشکر می کردم.متاسفانه حال جسمی دائیم زیاد جالب نیست..منتظر بودیم یه شب که شرایط بهتری داشته باشه مزاحمتون بشیم.چون اونم اصرار و علاقه زیادی واسه دیدن شما داره.

مادر آهی کشید و گفت:

-دانیار واسه من مثل پسر خودم می مونه.کاری که نکردم اما اگرم کرده باشم واسه بچه خودم کردم.خدا خودش شاهده که شبا از غصه این پسر خواب ندارم.گاهی حتی به خدا شاکی می شم و بعد توبه می کنم.ای کاش بیشتر از این از دستم بر می اومد.ای کاش می تونستم یه کاری واسه این همه تنهایی و غمش کنم…شکر به حکمت خدا…شکر…

چطور باید به مادر هشدار می دادم که این بحث را تمام کند؟دیاکو نباید عصبی می شد…! اسطوره بی وفا با متانت همیشگی اش جواب داد:

-این دردیه که سالهاست باهاش دست به گریبونم…نه من تونستم این مشکل رو حل کنم و نه اون خواست…اما بازم واسه بودنش خدا رو شاکرم.دانیار تموم زندگی منه.

هوا سنگین بود…نفسم در نمی آمد.مادر آه کشید:

-واقعاً هم باید به خاطر وجودش شکر کرد.مردونگی ای که این پسر در حق من و بچه هام کرده هیچ جوره قابل جبران نیست.از همینه که دلم میسوزه.مگه چندتا مرد واقعی مثل دانیار تو این دنیا هست؟حیف از این پسر…بخدا حیف…

نخیر…مادر دست بردار نبود.

-شاداب جون چرا اینقدر ساکتی؟

صدای لطیف نشمین وادارم کرد سر بلند کنم.به چشمانم اجازه انحراف ندادم و مستقیم به دختر باریک اندام رو به رویم خیره شدم.

-دارم از صحبتهای شما استفاده می کنم.

حواس دیاکو متوجه من شد.

-خب شاداب خانوم…چه خبر؟از درس؟کار و بار؟

عجب کارزاری در دلم برپا شده بود…نوک تیز شمشیرها را روی رگ و پی قلبم حس می کردم.

-همه چی خوبه.ممنون.

و برای اینکه کوتاهی جمله ام زیادی تابلو نباشد پرسیدم:

-آقا دانیار کجا موندن؟

نگاه سریعی بین دیاکو و نشمین رد و بدل شد.دیاکو جواب داد:

-اون نمیاد…مگه نمی شناسیش؟اهل شلوغی و سر و صدا نیست.

اما دانیار به من قول داده بود…آنقدر اصرار کردم تا کلافه شد و قبول کرد…گفت می آید…و دانیار هرگز دروغ نمی گفت.نشمین کمی خودش را به دیاکو نزدیک کرد و در ادامه حرف او گفت:

– والا از این دانیاری که من می شناسم بعید نیست که واسه عروسی ما هم نیاد.

یکی از شمشیرها درست توی بطن چپم…آنجا که خون را پمپاژ می کند فرو رفت.دیاکو معذب شد…این را از چشم غره اش به نشمین فهمیدم…اما آن دختر بیچاره چه گناهی داشت؟برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم…در ورودی باغ را…من دانیار را حتی در تاریکی هم می توانستم تشخیص دهم…اما نبود..!چرا نمی آمد؟

نشمین دستش را روی بازوی دیاکو گذاشت و گفت:

-مگه دروغ می گم عزیزم؟تو این مدت که ما ایرانیم سر جمع ده ساعت هم پیشمون نبوده.نه واسه خریدامون همراهمون میاد نه حتی نگاهشون می کنه..انگار نه انگار چند روز دیگه عروسی برادرشه…

شمشیر بعدی چشمم را ناکار کرد…آنقدر دردش شدید و واقعی بود که ناخودآگاه دستم را به سمتش بردم…از حرکت ناگهانی ام مادر نگران شد:

-چی شد مادر؟

چشمم را مالیدم…خدا رو شکر که هنوز گلویم سالم بود.

-هیچی..فکر کنم یه چیزی افتاده تو چشمم…

بهانه خوبی برای اشک احتمالی بود.شادی گفت:

-بیا ببینم.

بلند شدم و گفتم:

-نه..بشورمش بهتره.

سریع بلند شدم…می خواستم بروم و تا آخر عروسی برنگردم..من مرد این میدان جنگ نبودم…من آدم نقش بازی کردن نبودم…من آدم مخفی کاری و سرپوش گذاشتن روی احساساتم نبودم…من برای خفه نشدن باید گریه می کردم…من اگر چند ثانیه بیشتر اینجا می ماندم ته مانده غرورم را هم از دست می دادم…من شاداب بودم..عوض نمی شدم…

-می خوای منم باهات بیام؟

دایره پیکار هرلحظه بیشتر به گلویم نزدیک می شد…نمی دانستم چند کلمه دیگر را می توانم بدون بغض بیان کنم.

-نه بابا..چیز مهمی نیست.

چرخیدم که دور شوم از آن جهنم…از آن چند روز دیگری که به خاطرش خرید می کردند…از آن آغوشی که تا ابد به روی من بسته مانده بود…رفتم که بروم…اما دنباله دامنم گیر کرد و صندلی چوبی واژگون شد…لعنت به این شانس و این روزگار لجباز…! دیگر چیزی به سرازیر شدن اشکم باقی نمانده بود…دیاکو از جایش بلند شد…یک دستی زور زدم که دامنم را از زیر پایه صندلی آزاد کنم…سوزش چشمم بیشتر شد…با ناامیدی گفتم:

-چرا این صندلی اینقدر سنگینه؟

شادی گفت:

-بذار کمکت کنم…

اما به جای دست شادی دست باندپیچی شده ای پایین آمد و صندلی را برداشت و صدای سرد و گرفته ای زیر گوشم گفت:

-ایراد از صندلی نیست…از توئه…!

با ذوق سرم را برگرداندم..هیچ وقت از دیدن برق یک سیگار تا این حد خوشحال نشده بودم.مرد روزهای سخت آمده بود.

دیگر نمی ترسیدم…مرد روزهای سخت آمده بود و با او هیچ چیز ترسناک نبود…هیچ چیز نمی توانست از مصیبتی که او تحمل کرده و از سر گذرانده بود ترسناک تر باشد و همین آرامم می کرد.همین که می دیدم او با تمام گذشته تلخش هنوز ایستاده..هنوز محکم است…خیالم راحت می شد…باورم می شد که این روزهای منهم بالاخره می گذرند..باورم می شد که منهم می توانم…دیگر نگران سرازیر شدن اشکم هم نبودم…دانیار می توانست اشک مرا در آورد اما به دیگران اجازه نمی داد اذیتم کنند…وقتی او بود کسی جرات نمی کرد مرا آزار دهد…وقتی او بود هیچ چیز نمی توانست مرا اذیت کند…دانیار مراقبم بود…مواظبم بود…حتی در برابر برادرش …

-چشمت چی شده؟

سوزش چشمم خوب شده بود..دستم را برداشتم و گفتم:

-نمی دونم..فکر کنم چیزی افتاده توش…

حتی پوزخندی که به دروغم زد هم نتوانست حس خوبم را خراب کند:

-ببینم؟

خم شد و سرش را جلو آورد و توی چشمم را نگاه کرد و آهسته..طوری که دیگران نشوند گفت:

-آره…انگار یکی خار شده رفته تو چشمت…جنس خارشم ماده ست!

و بعد محکم فوت کرد و گفت:

-اگرم چیزی بوده در اومده.

نشست…کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:

-من برم یه سری به تبسم بزنم.

دانیار سیگار را لبه میز گذاشت و با دست سالمش صندلی کناری را بیرون کشید و گفت:

-فعلاً بیا بشین…بعداً با هم می ریم…مجبورم تبریک بگم دیگه.

بضم کمی فروکش کرده بود…کمی آرام شده بودم..اگر این نگاه گنگ و مات دیاکو اجازه می داد.

نشستم و به جوابش در احوال پرسی نشمین و شادی گوش دادم.

-خوبم…

اما طرز صحبتش با مادر متفاوت بود:

-ممنون…شما خوبین؟درد پاتون بهتره؟

مادر با محبتی واضح نگاهش کرد و گفت:

-من خوبم..اگه پسرم بیشتر بهم سر بزنه بهترم میشم.

فقط سرش را تکان داد…حواس من پی دستی که روی پایش گذاشته بود، می دوید.دیاکو پرسید:

-فکر نمی کردم بیای…وگرنه منتظر می موندیم تا تو هم برسی و با هم بیایم.

جواب نداد.انگشتان بیرون از بانداژ را مشت کرده بود..درد داشت؟

-آقا دانیار؟

نگاهم نکرد.

-هوم؟

-دستتون چی شده؟

سیگارش را روی پوست کنده شده ی خیار توی بشقاب خاموش کرد و گفت:

-چیز مهمی نیست.

اگر مهم نبود پس این پانسمان سفت و سخت چه می گفت؟

-همون دستتونه که یه بار داغونش کردین..باز چه بلایی سرش آوردین؟

نشمین هم گفت:

-چی شده؟کدوم دستت؟

چشمش را توی باغ چرخاند و گفت:

-هیچی نیست بابا…تو باشگاه آسیب دیده.

آستین کتش را بالا کشیدم تا وسعت ضایعه را ببینم.

-تو باشگاه؟با کسی مبارزه کردین؟

بی حوصله جواب داد:

-آره…با کیسه بوکس.

چقدر نسبت به سلامتی اش بی خیال بود…چقدر این بی خیالی اش حرصم را در می آورد.

-به دکتر نشون دادین؟نکنه شکسته باشه.آخه اوندفعه هم بدجوری آسیب دید.

پرتقال توی بشقاب مرا برداشت و گفت:

-نشکسته.

پرتقال را از دستش گرفتم و با چاقو به جان پوست کلفتش افتادم و با غیظ گفتم:

-آخه بوکس و کاراته هم شد ورزش؟اون از گردنتون که معلوم نیست چی به سرش اومده که هنوز بعد از ده دوازده سال درد می کنه…اینم از دستتون که تا یه بلایی سرش نیارین ول کن نیستین.

آنقدر دلم از دیدن انگشتان خم شده اش به درد آمده بود که وجود چهار آدم دیگر دور میز را از خاطر برده بودم.او هم انگار از یاد برده بود چون از آن لبخندهای نادرش زد و گفت:

-باز تو رفتی روی منبر مادر بزرگ؟

نمی دانم چرا یکدفعه همه جا ساکت شد…احساس کردم همه دارند به مکالمات ما گوش می دهند.زیر چشمی به بقیه نگاه کردم.دیاکو سرش را پایین انداخته بود…نشمین به دهان دانیار زل زده بود…مادر هم لبخند می زد و او اولین نفری بود که به حرف آمد:

-شاداب راست می گه پسرم..اصلاً حواست به سلامتیت نیست.

پره های پرتقال را از هم جدا کردم و بشقاب را به سمتش هل دادم.دانیار تکه ای بر دهانش گذاشت و گفت:

-نگران نباشین.من هیچیم نمیشه.

نشمین با لبخند عجیب و غریب و نگاه عجیب و غریب تر گفت:

-همینکه یکی پیدا شده که به اندازه دیاکو نگرانت میشه عالیه…حداقل خیالمون راحته که بعد از عروسی ما تنها نمی مونی.

و بعد چشمکی زد و گفت:

-و یا شایدم قبل از عروسی ما…!

دهانم تلخ و گس شد…درست نفهمیدم..منظورش چه بود؟آن نگاه تند و عصبی دیاکو برای چه بود؟نشمین بی توجه به لب گزیده دیاکو رو به مادرم کرد و گفت:

-درست نمی گم؟

مادرم هم مثل من ساده بود..گوشه و کنایه را نمی فهمید.دستش را رو به آسمان برد و گفت:

-منکه از خدامه عروسیش رو ببینم.

از خدایش بود عروسی چه کسی را ببیند؟نشمین کمی صندلی اش را جلو کشید و گفت:

-به خدا آرزوی ما هم همینه…دیگه وقتشه…چه بهتر با کسی باشه که شناسه و مطمئن.

مادر هم جواب داد:

-کسی رو زیر سر دارین؟

سرش را به سمت دانیار گرفت:

-آره پسرم؟اگه کسی هست که به دلت نشسته بگو همین فردا برم در خونشون بس بشینم.

بحث بر سر چه بود؟عروسی دانیار؟دانیار کسی را زیر سر داشت؟دانیار خواستگاری برود؟کسی بود که دانیار دوستش داشت؟پس چطور من خبر نداشتم؟چطور من نفهمیده بودم؟چرا به من نگفته بود؟نشمین می دانست و من نمی دانستم؟دلخور و ناباور نگاهش کردم…با خونسردی پرتقال می خورد..اما چشمانش روی نشمین قفل شده بود.

نشمین با انگشتر نگین دار دست چپش بازی کرد و گفت:

-خب می دونین…واقعیتش من مثل خواهر بزرگ دانیار هستم…واسه همین به خودم اجازه دخالت می دم…یه مدته که ما…یعنی من و دیاکو متوجه شدیم که…

دیاکو حرفش را قطع کرد و گفت:

-نشمین جان الان وقت این حرفا نیست…بذار واسه بعد.

دانیار بشقاب را کنار زد…کمرش را به صندلی تکیه داد با دست چپ مچ دست راستش را ماساژ داد و گفت:

-نه بذار حرفش رو بزنه…بذار ببینم چی کشف کرده این خانوم مارپل.

دیاکو دستی به موهایش کشید و با چشمان بسته گفت:

-بعداً حرف می زنیم.

صدای دانیار نه خشمگین بود و نه بلند..اما نمی دانم چرا دلم را به شور می انداخت؟

-بعداً چرا؟اینجا که غریبه ای نیست.

کارد به دیاکو می زدی خونش در نمی آمد…تلاش می کرد آرام باشد…اما پیشانی سرخش دستش را رو می کرد.نشمین متوجه اوضاع وخیم شد و پس کشید.نگاه نافذ دانیار از نشمین به دیاکو رسیده بود…یک چیزی این وسط بدجوری قناس می زد…ناخودآگاهم می گفت باید دانیار را از آنجا دور کنم…با فشار زانو صندلی ام را به عقب هل دادم و گفتم:

-آقا دانیار..نمیاین بریم واسه تبریک؟

نه…این نگاه قصد کنده شدن از آن پیشانی سرخ را نداشت.

-آقا دانیار…

مادر سعی کرد کنترل اوضاع را در دست بگیرد.

-چرا ناراحت شدین بچه ها…نشمین خانوم که حرف بدی نزد…بحث خواستگاری و ازدواجه…منم پرسیدم اگه کسی هست به عنوان مادرتون اقدام کنم…اینکه دیگه دلخوری نداره.

دانیار با تمام قدرت..ریه هایش را پر از هوا کرد و گفت:

-نه خانوم…ازدواج کجا بوده؟من رو چه به ازدواج؟من آدم صبوری نیستم…کافیه زنم وراج و دهن لق و فضول و نخود هر آش باشه…در اون صورت…

بلند شد و درحالیکه به دیاکو نگاه می کرد ادامه داد.

-نمی شینم بر و بر نگاش کنم…

دست چپش را مشت کرد و گفت:

-همونجا وسط جمع فکش رو پیاده می کنم.

آنقدر از خونی که ناگهان به صورت دیاکو هجوم آورد ترسیدم که بی توجه به شرایط، بازوی دانیار را گرفتم و از آنجا دورش کردم.
دانیار:

به لیوان یکبار مصرفی که شاداب جلوی صورتم گرفته بود نگاه کردم و گفتم:

-تشنه م نیست.

اصرار کرد.

-بخورین..اعصابتون آروم میشه.

آنطرف باغ…دورتر از همه روی نیمکتی نشسته بودم.نگاهی به صورت مضطرب شاداب انداختم و گفتم:

-اعصابم مشکلی نداره.

کنارم نشست و لیوان را تا ته سر کشید…وضع اعصاب او خراب تر بود.

-چته؟چرا اینقدر ترسیدی؟

دستانش را دور لیوان حلقه کرد و زمزمه کرد:

-گفتم الانه که دعوا بشه.آخه هر دوتون خیلی عصبانی بودین….آقای حاتمی هم..با اون حالش…

پس نگران “آقای حاتمی”اش بود.می توانستم همینجا حال او را هم چنان بگیرم که به جز خودش برای هیچ کس دل نسوزاند.

-از یه طرفم…نگران شما بودم..گفتم الانه که مشتتون یه جایی فرود بیاد و اون یکی دستتونم داغون شه.

نفسم را بیرون دادم…صداقت حرفش به دلم نشست و باورش کردم.

-چی شد یهو؟چرا از کوره در رفتین؟

بالاخره فرصتی پیدا کرده بودم که نگاهش کنم…نگاهش کردم…زیبا شده بود..خواستنی تر از قبل…هرچند که…من صورت بی رنگ و لعابش را ترجیح می دادم.

-قیافه من به آدمایی می خوره که از کوره در رفتن؟

موهایش را از روی چشمش کنار زد و گفت:

-ظاهرتون نه…اما من شما رو خوب می شناسم…می دونم کی عصبانی هستین و کی آروم.

به دستانش که با لبه لیوان ور می رفت نگاه کردم و گفتم:

-آفرین به تو.

-یه سوال بپرسم ناراحت نمی شین؟

حوصله حرف زدن نداشتم…دلم می خواست فقط کنارم بنشیند..بی حرف…در سکوت.

-نمی دونم…ممکنه بشم.

-یعنی نپرسم؟

موهایش مرتب از زیر روسری سر می خورد و بیرون می آمد…سعی کردم موج قشنگشان را به خاطر نیاورم.

-اگه در مورد اون دختریه که قراره من برم خواستگاریش..نه نپرس.

با چشمان گرد و متعجب نگاهم کرد.

-از کجا فهمیدین؟

دستم از روی پایم بلند شد که برود و موهای دوباره لیز خورده را لمس کند…اما پای رفتنش را قلم کردم.

-از اونجایی که تو دختری…و بعد از اونجور بحثی…تموم دخترا همین سوال رو می پرسن.

چند ثانیه نگاهم کرد و بعد خندید.لبخندی را که از خنده ی کودکانه ی او تا پشت لبهایم آمده بود فرو دادم و حتی چشمانم را هم از دیدنش محروم کردم.

-ولی من خیلی غصه م شد.

-از چی؟

-از اینکه به من نگفتین.

-چیو؟

لیوان را روی نیمکت گذاشت…خم شد و کمی دامنش را بالا زد…بندهای دور مچ پایش را باز کرد و کفشهایش را درآورد و گوشه ای گذاشت و گفت:

-اینکه عاشق شدین.

پاهایش را بالا آورد و چهار زانو روی نیمکت نشست و زیرلب گفت:

-آخیش…مردم با این کفشا…!

دلم می خواست سر به سرش بگذارم…چون شکل اعتراض کردنش را دوست داشتم:

-مگه من باید همه چی رو به تو بگم؟

دستی که داشت دامنش را مرتب می کرد خشک شد..بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:

-پس راسته؟

کششی به کمرم دادم و گفتم:

-مهمه؟

دامنش را بی خیال شد و سرش را بلند کرد…کاملاً جدی به نظر می رسید.

-معلومه که مهمه..معلومه که باید به من می گفتین…مگه من همه چی رو به شما نمی گم؟مگه همه چی رو واستون تعریف نمی کنم؟مو به مو..کلمه به کلمه؟یعنی منم نباید بگم؟نباید بگم چون واستون مهم نیست؟یعنی مسائل مربوط به من واستون مهم نیست؟

بهتر بود پاسخ این سوال را نمی دادم…چون در مورد جوابش هنوز با خودم درگیر بودم…آنقدر نگاهم کرد تا بالاخره غم توی چشمانش نشست و آه توی گلویش.

-پس واستون مهم نیست…پس منم هرچی می گم می ذارین به حساب وراجی و دهن لقی…

طبیعتاً -با شناختی که از دخترها داشتم- جمله بعدی اش این بود”باشه…منم دیگه حرف نمی زنم”…اما این نبود…!

-باشه…عیبی نداره…شما نگین…در مورد منم هرجوری می خواین فکر کنین…اما من بازم می گم…چون بعد از تبسم..شما تنها کسی هستین که می تونم راحت از هرچی که دلم می خواد باهاتون حرف بزنم…حتی اگه دوست نداشته باشین…

کمی فکر کردم…اگر فقط برای چند لحظه در آغوش می گرفتمش چه عکس العملی نشان می داد؟

-تازه شم…شما هم باید بگین…دلبخواهی نیست که…زوره…

با تلاش و زحمت بسیار که مبادا پایش مشخص شود و یا از روی نیمکت بیفتد کامل چرخید و دست به سینه نشست و گفت:

-خب..حالا اون دختره کیه؟

صورت تخس و چشمانی که از شدت کنجکاوی برق می زدند و طرز نشستنش مقاوتم را در برابر لبخند شکست.از خنده من جرات گرفت و گفت:

-بگین دیگه..من منتظرم.

روسری اش را توی پیشانی اش کشیدم و گفتم:

-من رابطه خوبی با فضولا ندارما…

با خنده گفت:

-می دونما…

بیشتر از این آنجا نشستن جایز نبود…!برخاستم و گفتم:

-کفشات رو بپوش بریم.

سریع پاهای کوچکش را توی کفش فرو برد و گفت:

-نگفتین.

دستم را توی جیبم کردم و رویم را برگرداندم.آمد و مقابلم ایستاد و دستانش را به کمر زد..این دختر تا مرا به خطا وا نمی داشت ول نمی کرد.

-بگین دیگه..به هیچ کس نمی گم.

عجب گیری داده بود…نگاهی به سرتاپایش کردم و گفتم:

-لباست قشنگ شده…

با خوشحالی دستهایش را باز کرد و گفت:

-راست می گین؟خوشگل شدم؟

به سمت جایگاه عروس و داماد رفتم و جواب دادم:

-تو رو نگفتم..لباست رو گفتم.

ایستاد و گفت:

-خیلی بدجنسین..می دونستین؟

نفس راحتی کشیدم…فعلاً توانسته بودم ذهنش را از این سوال احمقانه منحرف کنم…!
دیاکو:

تک سرفه های دایی وجدانم را آزرده می کرد…خیلی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم تا بیدار نشود..اما خوابش سبک تر از آن بود که با هق هق های نشمین نشکند…در حالیکه تمایل زیادی برای خالی کردن خشمم داشتم دندان روی جگر گذاشتم و گفتم:

-من شرمندم دایی…هم بیدارتون کردم..هم باعث نارحتیتون شدم.من نمی خواستم شما رو درگیر این قضیه کنم.

می دانستم هرگز طاقت اشکهای دخترش را نداشته..می توانستم آشوب درونش را درک کنم…و بابت همین شرمنده بودم.

نشمین با دستمال اشکهایش را پاک کرد و گفت:

-تقصیر تو نیست…مقصر منم…اما بابا بخدا…

دایی دستش را بالا آورد…یعنی ساکت باش…نفسش تنگ بود…او هم مثل دانیار برای سلامتی اش پشیزی ارزش قائل نبود.گریه نشمین شدت گرفت.بلند شدم و پشت پنجره ایستادم…برای آمدن دانیار لحظه شماری می کردم…دایی صدایم زد:

-بیا بشین و اینقدر حرص نخور.

حرص نخورم؟ممکن بود؟دایی نشمین را خطاب داد:

-همیشه ازت خواستم مناسب سنت رفتار کنی…به نظرت رفتار امشبت مناسب سنت بوده؟دخالت توی موضوعی که هیچ ربطی به تو نداره…اونم در مورد آدمی مثل دانیار…درست بوده؟خودت بگو…درست بوده؟

نشمین دماغش را بالا کشید و گفت:

-بخدا منظور بدی نداشتم…احساس کردم دانیار آدمی نیست که بخواد این موضوع رو با کسی مطرح کنه…فکر کردم شاید اینجوری کار رو واسش راحت تر کنم…اصلاً انتظار همچین برخوردی رو نداشتم…البته من دانیار رو خوب نمی شناسم…اما قبول دارم اشتباه کردم…با وجود دیاکو..من نباید دخالت می کردم…

رو به من کرد:

-بازم معذرت می خوام…باور کن نیتم خیر بود…

به اندازه کافی..در تمام طول مسیر مواخذه اش کرده بودم.

-باشه..دیگه گریه نکن..پاشو صورتت رو بشور…

تا نشمین بلند شد…صدای چرخیدن کلید توی قفل آمد…ادرنالین خونم بالا رفت و آماده حمله شدم…دایی صدایش را پایین آورد و گفت:

– آروم باش.

سر به زیر انداختم و با انگشت چند ضربه روی مبل زدم..جواب سلامش را ندادم…وقتی دیدم راه اتاقش را در پیش گرفته گفتم:

-صبر کن..کارت دارم.

همانجا ایستاد…کتش را در آورد و روی مبل انداخت…دکمه های سر آستینش را باز کرد و پارچه تا روی ساعدش تا زد و گفت:

-نمیشه فردا دعوا کنیم؟

به حرمت دایی بلندی صدایم را کنترل کردم و گفتم:

-نه…

با آرامش بانداژ دستش را باز کرد و گفت:

-باشه…من آماده م…

چه باید می گفتم؟

-تو معنی احترام و حرمت رو می دونی؟بزرگی و کوچیکی رو می فهمی؟می دونی یعنی چی؟

خونسرد و بی خیال بانداژ را هم کناری انداخت و مشتش را باز و بسه کرد و گفت:

-می خوای دعوا کنی یا درس اخلاق بدی؟

موهایم را چنگ زدم و گفتم:

-بابت رفتار امشبت توضیح بده…چطور تونستی با من..با برادر بزرگت…با زن برادرت…جلوی چشم چند نفر غریبه…اونطوری حرف بزنی؟به چه حقی منو به سیب زمینی بودن متهم کردی؟به چه حقی زن منو…دختر دایی خودت رو تحقیر کردی؟

کمی جلو آمد…بیشتر به سمت نشمین متمایل بود:

-به همون حقی که به زن تو..اجازه می ده آبروی منو جلو چشم همون چند نفر غریبه ببره…همون حقی که به این خانوم اجازه دخالت و سرک کشیدن توی زندگی من رو می ده…به همون حقی که به تو اجازه سکوت جلوی روده درازی ایشون رو می ده…

تحملم تمام شد…بلند شدم و رو در رویش ایستادم…انگشتم را به سینه اش زدم و گفتم:

-یک:مواظب حرف زدنت با زن من باش…تا حالا هرچی گفتی ندیده گرفتم…ولی از این به بعد کوچیکترین بی احترامی به اون رو به بدترین شکل ممکن جواب می دم…دو:نشمین اشتباه کرد..خودش هم قبول داره…منم متوجه شده بودم و اگه تو مهلت می دادی به شکلی که خودم صلاح می دونستم بحث رو قطع می کردم.

انگشتم را گرفت و گفت:

-واسه من یک دو سه نکن…خیلی نگران حرمت و احترام خودت و زنتی…یه کم زیپ دهن خودت و اون رو بکش…فکر می کنی نمی دونم اون مزخرفات از کجا آب خورده بود؟از تخیلات جنابعالی که صاف گذاشتی کف دست ایشون…

عقب عقب رفت و دستش را توی هوا تکان داد:

-اینکه من عاشق هستم یا نیستم…اینکه به شاداب یا هرکس دیگه حسی دارم یا ندارم…اینکه می خوام زن بگیرم یا نگیرم…به خودم مربوطه…به خودم…نه به تو…نه به زنت…نه به هیچ کس دیگه…خوشم نمیاد تا از این خونه دور می شم بشینی و احساسات منو تفسیر کنی…خیلی بلدی…خیلی حالیته..خیلی تخصص داری…تو زندگی خودت به کارش ببر…زنت از من بزرگتره؟باید حرمتش نگه داشته باشه؟یادش بده که اول خودش حرمت خودش رو نگه داره…حرمت خودتون رو نگه دارین بعد از دیگران انتظار داشته باشین.

دود از گوشهایم بلند شد…دانیار آدم نمی شد…بی توجه به هشدارهای معده ام داد زدم:

-حواست به حرف زدنت هست دانیار؟

نشمین با استرس گفت:

-دیاکو..تو رو خدا…بسه…

دانیار عوض نمی شد…نمی شد…

-می بینی دایی؟می بینی…خدا رو شکر که بابا و مامان نموندن و این شاهکار رو ندیدن…حرف زدنش رو می بینی؟طرز فکرش رو می بینی؟فکر کردم عوض شده…فکر کردم آدم شده..ولی همون سوهان روح لعنتیه…همون عذاب همیشگیه…این پسر عوض نمیشه دایی…منو می کشه و عوض نمیشه…

دانیار پوفی کرد..کف دستانش را روی چشمانش گذاشت و برداشت و گفت:

-باشه…بسه…تمومش کن.

-می بینی دایی؟با چه ذوق و شوقی اومدم ایران..گفتم واسه برادرم مهمم…از مردنم مرده…دلم واسه صداش پر می زد…اما ببین دایی…دانیار همونه…هرچی شنیدیم دروغ بود…بود و نبود من هیچ فرقی واسش نمی کنه.

دانیار جلو آمد..هر دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:

-ببخشید..با معذرت خواهی درست میشه؟من معذرت می خوام.نشمین..من ازت عذر می خوام…دایی…معذرت می خوام…خوبه؟بسه؟یا بازم بگم؟

از عذر خواهی اش جا خوردم…چقدر احساس پیری می کردم…قبل ترها تحملم بیشتر بود…

-دیاکو…ببین…می گم معذرت می خوام…ببخشید…

شانه هایم فرو افتاد و گفتم:

-دایی…بگو شاهو و زن دایی نیان…برمیگردیم امریکا…توام این خونه و شرکت رو بفروش…با پولش یه کاری اونجا راه میندازم که دیگه تو رو زحمت ندم.

با بهت گفت:

-دیاکو؟

پیر شده بودم…قبل ترها…حتی به یک شب جدایی از او فکر هم نمی کردم.

-نشمین..لطف می کنی قرصامو بیاری؟

بدون اینکه نگاهش کنم از کنارش گذشتم..می دانستم نگاهش را تاب نمی آورم.راهم را سد کرد…نگاهش نکردم..ناگهان دستش را دور گردنم انداخت و بغلم کرد و گفت:

-اگه بگم غلط کردم چی؟

بهت و حیرت…اینبار نصیب من شد…این دانیار بود؟این آغوش بی دلیل و بی بهانه ازآن دانیار بود؟

آهسته و نجوا گونه گفت:

-دست هرکسی رو که بگی می بوسم…فقط تو غصه نخور.

محال بود..امکان نداشت..خواب می دیدم…مگر می شد این دانیار باشد؟دانیار و این حرفها؟

-داداش؟

خواب بود…این رویای شیرین امکان نداشت…دستم را روی کمرش گذاشتم…حسش کردم..توی خواب می شد جسم را حس کرد؟

-بخشیدی؟

این دانیار بود؟دانیار مغرور؟دانیاری که به عذرخواهی هیچ اعتقادی نداشت؟دست دیگرم را هم بالا آوردم…می خواستم با تمام وجود حسش کنم…لاله گوشم زبری ته ریشش را فهمید..توی خواب زبری ته ریش حس می شد؟

-خوبی؟می خوای بریم دکتر؟

اگر همین حالا…از دنیا می رفتم..هیچ شکایتی نداشتم…چون مطمئن شدم که راست می گفتند…برادرم از مردن من مرده بود…!

دانیار:

نگرانش بودم…با هر پک به سیگار نگاهش می کردم…اما آرام دراز کشیده و دستانش را روی شکمش قفل کرده بود.از جابجا شدنم تخت صدا داد.می خواستم حرف بزنم تا حرف بزند..تا مطمئن شوم خوب است.

-هنوز هیچی نشده اشک نشمین رو در آوردی.

بدون اینکه چشم از سقف بگیرد گفت:

-کارش اشتباه بود..بهش گفتم باید ازت عذرخواهی کنه و اینکار رو می کنه…منم تند رفتم…استثناً در مورد این قضیه حق با توئه…حرکت نشمین خیلی بچگانه بود…اما خب…می تونستی بعداً گلایه کنی..به هرحال..گذشت دیگه..بی خیالش…

سیگار را خاموش کردم و هر دو دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم:

-بدتر از حرفای نشمین،اون چیزیه که توی سر تو می گذره..من از نشمین توقعی ندارم…اما باورم نمیشه که تو اینطوری در مورد من فکر کنی…

سرش را چرخاند و گفت:

-یعنی می خوای بگی اشتباه می کنم؟تو هیچ حسی به شاداب نداری؟

خواستم بگویم:

-نه ندارم.

اما اجازه نداد.

-ببین..مجبور نیستی در مورد این موضوع حرف بزنی…اما اگه می خوای بگی…دروغ نگو…نه به من..نه به خودت.می دونم..شاید واسه خودتم این قضیه عجیب باشه..خودتم نتونی باورش کنی..واسه همینم تا وقتی که به یه نتیجه قطعی نرسیدی..تا وقتی با دلت و احساست روراست نبودی..تا وقتی با واقعیت کنار نیومدی… لازم نیست مطرحش کنی…فقط..

آرنجش را روی بالش گذاشت و صورتش را به آن تکیه داد تا به من مسلط باشد.

-فقط خودت می دونی که در هر شرایطی من باهاتم…حتی اگه این موضوع از نظر من درست نباشه..اما حمایتت می کنم…به هر شکلی که بخوای.

چه می گفت دیاکو؟چه چیزی را حمایت می کند؟با خنده گفتم:

-دیوونه شدی؟واقعاً فکر می کنی من می خوام با شاداب ازدواج کنم؟

ابروهایش را بالا انداخت و گفت:

-نه…به ازدواج فکر نمی کنی…به شاداب فکر می کنی.

چقدر فهمیدن حرفهایش سخت شده بود..سعی کردم برایش توضیح بدهم..سعی کردم از این اشتباه وحشتناک خارجش کنم..

-ببین..خب قبول دارم شاداب واسه من با تموم دخترای این دنیا فرق داره…یا شاید با تموم آدمای این دنیا…اونم به خاطر یه سری دلایل که خودت بهتر می دونی…

از طرز نگاهش خوشم نمی امد..از آن خطی که روی لبهایش افتاده بود..خوشم نمی آمد.کامل به پهلو خوابید و گفت:

-کدوم دلایل دقیقاً؟

دست و پا زدم که خودم را از این اتهام دردناک نجات دهم.

-شاداب با همه فرق داره…چجوری بگم؟

-چه فرقی؟

چه فرقی؟چطور باید توضیح می دادم..برای لحظه ای چهره اش پیش چشمم آمد.

-خب مهربونه…می دونی خیلی از آدما می تونن مهربون باشن..اما جنس شاداب فرق می کنه…مهربونیش نهایت نداره…همه رو دوست داره…به همه چیز با عشق نگاه می کنه..از یه قورباغه لجنی زشت گرفته تا یه بچه خوشگل و با نمک…خب من توی عمرم کسی رو ندیدم که بلد نباشه قهر کنه…اوایل که خودش می گفت من قهر و کینه رو بلد نیستم فکر می کردم شعاره..اما نبود…شاداب بلد نیست متنفر باشه..بلد نیست کینه به دل بگیره…خیلی راحت آدما رو می بخشه…

دیگر حرف زدن و توضیح دادن سخت نبود.

-خوشحال کردنش مثل آب خوردنه…حتی در شرایطی که داره اشک می ریزه و گریه می کنه می تونی بخندونیش…حتی اگه خنده ش نیاد به خاطر دل دیگران..به خاطر اینکه دیگران رو خوشحال کنه می خنده…مثل بچه ها دلش صافه…مثل بچه هایی که از مادرشون کتک می خورن و ولی بعد از دو دقیقه همه چی فراموششون میشه …غم و غصه تو دلش موندگار نیست..حتی اگرم باشه بروز نمی ده…چون همیشه دیگران رو به خودش ترجیح می ده.

به خودم آمدم..چقدر حرف زده بوددم..به دیاکو نگاه کردم..خط روی لبش منحنی شده بود…انگار هر جمله من مهر تاییدی بر افکارش بود…باید حرف آخر را می زدم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-وقتی تو نبودی…شاداب و خونوادش خیلی کمکم کردن…نمی دونم اگه اونا نبودن چی می شد…واسه همین هم خودش هم خونوادش خیلی واسم مهمن…اگه می بینی رفتارم با شاداب متفاوته..دلیلش عوض شدن و سر به راه شدن من نیست…به خاطر اینه که اون آدم متفاوتیه…با اون نمی تونم مثل بقیه آدما رفتار کنم…چون اون با من مثل بقیه رفتار نمی کنه…حتی تو که برادرمی از من می رنجی..اما اون دختر…با وجود همین اخلاق سگی و گند من، تا حالا یه بار هم باهام قهر نکرده…حتی اعتراضم نمی کنه…به همچین دختری چطور می تونم به چشم بقیه دخترا نگاه کنم؟با وجود اینکه همیشه از لحاظ مالی در مضیقه بوده اما از تموم ثروتمندایی که می شناسم چشم و دل سیر تره…جانماز آب نمی کشه…ادعایی نداره…اما از پاکی…

پوف…چرا من امشب اینقدر حرف می زدم؟گفتن اینها چه اهمیتی داشت؟جز اینکه لحظه به لحظه لبخند دیاکو را وسعت می بخشید و مطمئن ترش می کرد؟

-خب..می گفتی…

من غلط کنم بیشتر از این حرف بزنم…دیاکو فرق بین عشق و احترام را نمی دانست.

-همین دیگه…من واسه شاداب احترام قائلم…این با اون چیزی که تو فکر می کنی خیلی فرق داره…

خندید.

-همینم خیلی جالبه.

دیگر نمی خواستم این بحث را ادامه دهم.

-چیش جالبه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا