رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 35 رمان معشوقه اجباری ارباب

4.4
(9)
– قرمز. اگه اون مدل و رنگی که می خوام گیرم نیومد، دیگه مجبورم یه چیز دیگه بگیرم. 
امیرجلوی یه مغازه وایساد و گفت: این چطوره؟
نگاه کردم. یه لباس بنفش کوتاه که تا رونم به زور می رسید. 
خندیدم و گفتم: عالیه! ولی بدرد من نمی خوره! 
– خب این چی؟
اینم که بدتر از قبلی! با اینکه بلند بود ولی فقط کافی بود یه قدم بردارم تا شورتم معلوم بشه. 
بازوشو گرفتم و گفتم: تو برای من لباس انتخاب نکنی راحت ترم! 
به بازوش نگاه کرد. 
دستمو برداشتم و گفتم: ببخشید!
دستشمو گذاشت رو بازوش و گفت: برای معذرت خواهی دیره! 
خواستم دستمو بردارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت: آراد پشت سرمونه. نمی خوای که بفهمه علاقه ای بینمون نیست؟!
پشتمو نگاه کردم. همین جور که به ما نزدیک می شدن، فرحناز محو تماشای مغازه ها بود و آراد فقط ما رو نگاه می کرد. کل پاساژو زیر و رو کردیم و به گفته ی امیر، هر جا می رفتیم، آراد پشت سرمون می اومد تو. با اینکه پاساژ بزرگی بود اما چیزی که می خواستم پیدا نکردم. از پاساژ می اومدیم بیرون که امیر گفت:
– بهت نمیاد سخت پسند باشی! اون موقع ها زودتر انتخاب می کردی!
– این دفعه فرق می کنه. اونا برای خودم بود، این لباسو بخاطر کاملیا می خوام بخرم. 
– یعنی انقدر برات مهمه؟
– بله! 
از پاساز اومدیم بیرون. کنار ماشین وایسادیم. 
فرحنازگفت: آراد چرا اون لباسو نخریدی؟ خوشگل بود. 
– چطور می تونی لباس به اون کوتاهی بپوشی؟ 
– مگه اولین بارمه؟! توی ده تا از مهمونیات لباسای کوتاه تر از این پوشیدم و تو ازم تعریف می کردی.حالا این شده کوتاه؟
آراد عصبانی به نظر می رسید ولی با آرامش گفت: خیلی خب، برو بخرش! اینجا منتظرت می مونیم.
امیر دستشو انداخت دور شونم و درو باز کرد. نشستم؛ خودشم نشست. 
فرحناز گفت: پول همرام نیست.
آراد کارتشو جلوش گرفت و گفت: بگیر!
فرحناز: لازم نکرده!
فرحناز با لج نشست. آرادم نشست، ماشینو روشن کرد و پاشو گذاشت رو پدال گاز. سرعت ماشین هر لحظه بیشتر می شد. 
امیر گفت: آراد! آرومتر برو.
– آرومتر از این دیگه نمی شه!
– اگه حالت خوب نیست، خودم رانندگی می کنم. 
– چیزیم نیست؛ خوبم.
آراد با عصبانیت و فقط دست چپش رانندگی می کرد. دستشو گذاشت رو دنده که عوض کنه، فرحناز دستشو گذاشت رو دستش و گفت:
– حالت خوبه عزیزم؟ 
آراد سریع دستشو برداشت و داد زد: به من دست نزن!
بدبخت فرحناز کپ کرد و سرجاش نشست. آراد با یه حرکت ماشینو یه گوشه پارک کرد و پیاده شد. امیرم رفت بیرون. کلافه و عصبی بود. امیر داشت آرومش می کرد. معلوم نیست امروز چش شده؟ فرحناز می خواست بره پایین که گفتم:
– بهتر نیست تنهاش بذاری؟
برگشت و گفت: همش تقصیر پا قدم نحس توئه. آراد هیچ وقت اینجوری سرم داد نمی زد. نه آراد، نه امیر… معلوم نیست چه دعایی به خوردشون دادی که اینجوری شدن. 
– دعای محبت و دوستی! بخوای به تو هم می دم، شاید آقا یه ذره به تو علاقه پیدا کرد!
پوزخندی زد و گفت: آراد جونش برای من دَر می ره؛ احتیاجی به دعاهای تو نیست!
چیزی نگفتم. امیر جلو نشست و آراد پیش من. 
فرحناز با سرعت از ماشین پیاده شد در سمت منو بازکرد و گفت: بیا پایین! 
پوفی کردم و اومدم پایین و جلو نشستم. امیر ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم.
چند دقیقه بعد، امیر گفت: آراد آدرس بده، پاساژ بعدی.
– نمی دونم؛ هر جا می خواید برید، برید.
برگشتم. آرانجشو لبه پنجره گذاشته بود و با انگشت اشارش، بالای لبش حرکت می داد.
گفتم: مگه نگفتی پاساژا با توئه؟ حالا زدی زیر حرفت؟
فرحناز: فکر نمی کنی زیادی خودمونی حرف زدی؟
جوابشو ندادم. از همون حُقه ی معصومیت چهره استفاده کردم! آراد همون جور که نشسته بود، دستشو گذاشت جلو دهنش و خندید.
آرنجشو آورد پایین و گفت: بپیچ سمت راست! 
وقتی آدرسو به امیر داد، گفتم: امیر تو چرا چیزی انتخاب نکردی؟
– شما اول بخر، بعد برای من انتخاب کن!
– من انقدرا سلیقم خوب نیست!
– نفرمایید خانم! سلیقتونو دیدم!
– از کجا؟
– از لباس کاملیا و لباسایی که تو شمال برام خریدی. 
فرحناز: صدای شما دو تا رو شنیدم. صدای این ضبطو بلندتر کنید ببینم چی می خونه. 
امیر بخاطر اینکه حرص فرحنازو دربیاره، ضبطو خاموش کرد و رادیو روشن کرد؛ صداشو تا ته بلند کرد. فرحناز خودشو انداخت جلو و رادیو رو خاموش کرد و گفت:
– دکتر دیوونه! از بس این کتابای قلب و عروقو خوندی، زده به مغزت! 
وقتی فرحناز نشست، امیر دوباره پیچ رادیو رو بلند کرد و فرحناز جیغ کشید و من می خندیدم. فرحناز خاموش می کرد و امیر روشن؛ تا وقتی رسیدیم، این دو تا با هم جنگیدن.
از ماشین پیاده شدیم. فرحناز دستش رو گوشش بود و گفت: امیر کر شدم. دیگه چیزی نمی شنوم.
امیر کنار فرحناز وایساد. دستشو انداخت دور گردنش و گفت: خودم عصات می شم! 
فرحناز داد زد: مگه من کورم؟!
امیر ازش جدا شد و گفت: فکر کردم کور و کر شدی!
فرحناز رفت تو، منم پشت فرحناز. آراد و امیرم با هم اومدن. جلوی اولین مغازه وایسادم. 
امیر پشتم بود. گفت: این خوبه؟
رد نگاشو گرفتم. به یه لباس قرمز بلند و لخت نگاه کردم که رو شونهاش بند باریک می خورد و پایینش چین های با فاصله زیاد قرار داشت. ساده و شیک.
گفتم: خوبه ولی…
– تو رو خدا دیگه نگو ولی! می گم فقط یه شبه، جون هر کی که دوست داری نگو نه!
با لبخند گفتم: می ترسم یه شب بشه هزار شب!
– نذار بشه!
– به خاطر این لباس مجبورم روسری هم نپوشم.
بازومو گرفت و برد تو مغازه و گفت: پس می خریمش!
– نه، امیر!
رفتیم تو. اجازه ی حرف و اعتراضی برام نذاشت. سریع به آقا گفت لباس پشت ویترونو بیاره. وقتی لباسو آورد پایین، آرادو دیدم، نگام می کنه. نگامو ازش گرفتم ؛ رفتم اتاق پرو و امتحانش کردم. خوب بود. قدمو بلندتر نشون میاد. کل سینمم که پوشونده بود . فقط به اندازه یه گردنبد که زنجیر کوتاه داشته باشه جلوش لخت بود.
امیر از پشت در گفت: می تونم نگاه کنم؟!
ترسیدم. هنوز خودمم نمی دونستم باید همچین لباسی بپوشم یا نه؟ حتما جشنشون قاطی پاتیه ! چیکار کنم؟
– چی شد؟! تصمیم نگرفتی؟
درو آروم باز کردم. سرشو آورد تو. از خجالت دست چپم جلوی سینم بود، دست راستم بازوی چپمو گرفته بود. 
امیر خندید و گفت: دختر! این که زیاد جلوش باز نیست که اینجوری خودتو بغل کردی؟
دستامو برداشتم. 
گفت: خوشگل شدی. همینو برات می خرم.
تا خواستم بگم نه، درو بست. دوباره خودمو تو آینه نگاه کردم. بهم می اومد. حتما با این خوشگل می شم . لباسو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون. بخاطر گرونیش نخواستمش اما علی خریدش. وقتی از مغازه اومدیم بیرون، گفتم:
– چرا نذاشتی خودم حساب کنم؟!
با لبخند دستشو انداخت دور شونم و گفت: خجالت بکش دختر! قانون مردای ایران اینه که هر زنی همراهشونه، حق دست کردن تو جیبشون رو چی؟
با خنده گفتم: ندارن! 
دستشو برداشت و گفت: آباریکلا!
گفتم: شیرین و فرهاد نیستن! معلوم نیست کجا غیبشون زده؟
– وقتی اینجوری غیبشون می زنه، یعنی فرحناز داره جیب آرادو خالی می کنه! خب حالا چه کفشی می خوای؟
– قرمز!
– بابا خانم قرمز پوش! می خوای دستور بدم هنگام ورودتون فرش قرمزم پهن کنن؟! 
با خنده گفتم: اونوقت فکر نمی کنی دیگه عروسو راه نمی دن؟!
– راست می گی! به اینجاش فکر نکرده بودم!
کل پاساژو گشتیم و کفشی که به این لباس بیاد، پیدا نکردیم. دیگه خسته شده بودم. 
گفتم: امیر بریم. کفشاش به درد نمی خوره. 
امیر زنگی به آراد زد و گفت: کجایین؟
– باشه، ما بیرون منتظرتون می مونیم.
داخل ماشین منتظر موندیم. یهو چشمم افتاد به فرحناز که با ساکای خرید تو دستش و با ذوق می اومد طرف ما. 
گفتم: امیر!
– جانم؟
– فرحناز چند سالشه؟
– بیست و شش؛ چطور؟! 
– اصلا به رفتارای بچگانش نمیاد! 
– آخه همه مثل شما سنگین و با وقار که نیستن؟
نگاش کردم و با لبخند گفتم: نظر لطفتونه!
– لطف نیست؛ واقعیته! 
به چشمای خاکستریش خیره شدم. هنوزم بهم می خندید. چشمای خندونشو دوست داشتم. اگه غمی داشت، تو چشماش نمی ریخت. بخاطر همین، هیچ وقت نفهمیدم کی ناراحته. اگرم فهمیدم،حتما غمش زیاد بوده. حیف این چشمای خاکستری که روش غبار غم بشینه. 
با خنده گفت: خوشگله؟
به خودم اومدم. 
لبخند زدم و گفتم: خیلی! رنگ چشمات واقعا خوشگلن! 
امیر خواست چیزی بگه که فرحناز نشست و گفت: صندوق عقبو بزن. 
صندوقو زد. پشت رو نگاه کردم. آراد بیچاره هر چی خرید خانم بود، گذاشت عقب و اومد نشست و گفت: بریم.
امیر حرکت کرد و گفت: همه چی خریدین؟
فرحناز با خوشحالی گفت: آره… سه دست لباس گرفتم… دو تا کفش و دو تا عطر و…
امیر پرید وسط حرفش و گفت: فهمیدم خواهر گلم! پاساژو خالی کردی! اما آیناز هنوز کفش نخریده.
آراد: یه کفش فروشی خوب سراغ دارم؛ بریم اونجا.
فرحناز: پس چرا به من نگفتی؟
– مگه شما اجازه دادید؟ دوتا کفش چشتون دید، رفتی خریدی! 
امیر: خیلی خب! دعوا نکنید. نزدیکه یا دور؟
– نزدیکه. مستقیم برو تا بهت بگم. 
بعد چند دقیقه سکوت که فقط صدای موسیقی خارجی به گوش می رسید، یهو فرحناز انگار چیزی یادش اومده باشه، گفت:
– آیناز جون؟ لباستو چند گرفتی؟
– یک و خورده ای. 
پوزخندی زد و گفت: ولخرجی کردی!
– عزیزم! من مثل شما اختاپوس نیستم که چند دست لباس بخرم! 
با عصبانیت گفت: خب معلومه بایدم بیخیال باشی؛ چون پولشو داداش بی زبون و ساده ی من داده.
امیر: هر چی خرج آینازم کنم، کمه و هر چیم بخواد، براش می خرم. قیمتشم مهم نیست. مگه آراد این همه برات خریده، کسی چیزی گفت؟
فرحناز دیگه چیزی نگفت. همون مغازه ای که آراد آدرس داد، وایساد. پیاده شدیم؛ سمت مغازه می رفتیم که فرحناز دم گوشم گفت: 
– بیشعور!
– باشه! 
سریع رفت تو. 
امیر: چی گفت؟
– هیچی! داشت تخلیه حرص می کرد! 
رفتیم تو .تا چشم کار می کرد، کفش بود. انواع و اقسام کفش. از رنگ و مدلای مختلف می تونستی پیدا کنی. همشون شیک و خوشگل بودن. البته قیمتاشونم خوشگل بود! جلوی یکیش نوشته بود دویست. آدم وحشت می کنه نگاشون کنه! فرحنازم افتاده بود تو جون کفشا و هر کدومشون به نظرش خوشگل بود رو به پا می کرد.
به یه ردیف کفشا نگاه می کردم که آراد پشتم وایساد و آروم گفت: بذار کفشو من برات بخرم.
برگشتم و نگاش کردم و گفتم: مگه فرحناز پولی هم ته جیبت گذاشته؟
خندید و گفت: پولای من تموم نمی شه!
– قیمتش هرچقدر باشه؟
– فقط انتخاب کن! 
با لبخند گفتم: می دونی یاد چی افتادم؟
– چی؟
– یه پشه افتاد تو سطل آشغال و گفت : من و این همه خوشبختی محاله…محاله!
آراد خندید و گفت: حالا این پشه تویی؟!
– دقیقا! 
امیر اومد جلو و گفت: آیناز کفشای قرمز اونطرفه.
با امیر رفتم سمت کفشا؛ نگاه کردم؛ خوب بود ولی دنبال ظریف ترش بودم. همین جور که به کفشا نگاه می کردم، دیدم آراد کفشی رو نشونم داد و گذاشت سر جاش.
از کارش خندم گرفته بود. انگار از امیر می ترسید و جرات نداشت حتی کفش بهم پیشنهاد بده! خودش رفت کنار فرحناز. کفشو برداشتم؛ همونی بود که دنبالش بودم. 
امیر گفت: خوبه! همینو بپوش!
رو صندلی نشستم و پوشیدم. جلو آینه وایسادم. آراد کفشی دستش بود و زیر چشمی نگام می کرد.
گفتم: خوبه امیر؟ به پام میاد؟!
– عالیه… فقط می تونی توش راه بری؟ پاشنش خیلی بلنده.
– آره بابا… راحتم.
اون یکی لنگشم پوشیدم و گفتم: امیر بیا کنارم وایسا!
کنارم وایساد.
با ناامیدی گفتم: اَه! هنوز هم قدت نشدم!
فرحناز: می خواستی با این کفش اندازه داداش من شی؟
با تعجب به آراد و فرحناز که دوربیناشون رو ما ثابت بود نگاه کردم. حق با فرحناز بود. خودش قد بلند و ظریف بود. حتی با یه کفش سه، چهار سانتی هم اندازه آراد و امیر می شد اما من چی؟ هر روز که از عمرم می گذره انگار از قدم کم می کنن!
امیر که حالمو فهمید، دستشو گذاشت دور کمرم و گفت: قد مهم نیست؛ معرفت مهمه که دوبرابر من و هم قدام داری! 
لبخند زدم و نشستم.
کفشو درآوردم و گفتم: همینو می خوام… ولی گرونه.
آراد و امیر با هم گفتن: مهم نیست!
با لبخند گفتم: آفرین به این تفاهم! امیر اگه اجازه بدی آقا حساب کنه؟
فرحناز: مگه آقا پولشو از سر راه آورده که برای تو خرج کنه؟
امیر به آراد گفت: پول همرات هست؟
کفشو به فروشنده دادم. آراد هم کفش منو با سه تا کفشی که فرحناز برداشته بود،حساب کرد. دلم می خواست بدونم این همه کفشو می خواد چیکار؟!
آراد کفشو جلوم گرفت و گفت: مبارکه!
برداشتم و گفتم: ممنون!
خدا رو شکر فرحناز محو تماشای کفشا بود وگرنه آراد بخاطر تبریکی که به من گفت، باید به فرحناز جواب پس می داد! به زور فرحنازو از مغازه کشیدیم بیرون. همینجور که سمت ماشین می رفتم، امیر گفت:
– آراد سلیقتم بد نیستا!
آراد با تعجب به امیر و من نگاه کرد.
امیر با لبخند دستشو گذاشت رو شونه ی آراد و گفت: اگه دفعه دیگه برای آیناز چیزی انتخاب کردی، لازم نیست از من پنهانش کنی!
باورم نمی شه امیر حواسش به ما بوده. آراد سوئیجو از امیر گرفت و خودش پشت فرمون نشست.
به ساعت ماشین نگاه کردم. یک بود. میان وعدشو که نخورد، باید نهاروشو بخوره.
آروم دم گوش امیر گفتم: آراد باید نهار شو بخوره.
اونم دم گوشم گفت: چرا انقدر به فکرشی؟
به آراد نگاه کردم. از آینه به ما نگاه می کرد. نمی دونم؟ شاید از روی عادت بود که به فکرشم. 
به امیر گفتم: حالا بهش بگو وایسه دیگه؟ 
بازم آراد نگام کرد. انگار حواسش به من بیشتر از رانندگیش بود. از روی نگاه سنگینش، سرمو انداختم پایین. 
امیر گفت: آراد جان! بهتر نیست حواست به جلوت باشه؟!
آراد خودشو جمع کرد و جلوشو نگاه کرد. 
امیر دم گوشم گفت: فکر کنم آراد می خواد بخوردت!
نگاش کردم و خندیدم. بازم آراد نگامون کرد. 
امیر گفت: آراد! جلوتو نگاه کن… یه وقت به کشتنمون ندی؟
امیر باز خواست چیزی بگه که آراد پاشو گذاشت رو ترمز.صدای کشیده شدن لاستیک رو آسفالت، تو سرم پیچید. نگاه کردیم. چراغ قرمز شده بود و چند نفر می خواستن رد بشن. آراد حواسش نبود و نزدیک بود به دو نفر بزنه.
امیر رفت پایین، وقتی دید حالشون خوبه، جاشو با آراد عوض کرد. دوباره آراد اومد پیش من نشست. امیر دعواش نکرد. فرحناز خواست بیاد پایین که امیر داد زد: 
– بشین فرحناز!
– برای چی بشینم؟
– تو برای چی می خوای پیش آراد بشینی؟
فرحناز چیزی نگفت. چراغ سبز شد و امیر حرکت کرد.
فرحناز داد زد: امیر ماشینو نگه دار!
– فرحناز! رو اعصابم راه نرو؛ بشین!
کمی که جو آروم شد، به آراد نگاه کردم. با قیافه ی ناراحت بیرونو نگاه می کرد. 
با انگشت اشارم آروم زدم به پاش. برگشت.
گفتم: خوبی؟
چشمای سبزش پر غم بود. دلش از حرفی که می خواست بزنه راضی نبود اما زبونش گفت:
– آره؛ خوبم.
امیر جلوی یه رستوارن وایساد. پیاده شدیم، رفتیم تو. امیر سر یه میز نشست. ما هم کنارش نشستیم. منو رو آوردن. 
امیر گفت: آیناز که عاشق غذای گوشتیه؛ پس جوجه می خوره؛ منم شیشلیک. شما هم انتخاب کنید. 
فرحناز: بیف استراگانف.
آراد تو دنیای خودش بود و فقط به مِنو نگاه می کرد. 
امیر گفت: کجایی مجنون؟!
آراد بازم حواسش نبود. امیر از زیر میز زد به پای آراد. سریع نگاش کرد. 
امیر خندید و گفت: با توام! می گم چی می خوری؟!
عین گیجا به من نگاه کرد. 
گفتم: من جوجه.
به امیر که کنارم نشسته بود اشاره کردم: این شیشلیک… ایشونم بیف استراگانف.
منو رو گذاشت و گفت: منم جوجه.
امیر خندید. 
مشغول خوردن سالاد بودیم که گفتم: شما مردا کی می خواید چیزی بخرید؟!
امیر: اول کار شما خانما رو راه بندازیم، بعد ما هم می خریم. 
– فکر کنم شب برگردیم خونه؛ چون هنوز کادو هم نخریدیم.
فرحناز: پول داداش بدبخت من می خواد خرج بشه، این نگرانه! نترس! پول کادوتم می ده!
امیر: تو از همین الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟!
گفتم: من خودم پول دارم. اگه داداشتون اجازه می داد پول لباسمم خودم می دادم.
پوزخندی زد و گفت: از کجا می خواستی پول بیاری؟! لابد از پول کلفتیت!
امیر خواست چیزی بگه که دستمو گذاشتم رو دستش تا حرفی نزنه. 
گفتم: پولی کلفتی من شرف داره به لباسایی که با پول گدایی خریدی.
فرحناز با عصبانیت گفت: چی؟!
– همین که دستتو عین گداها جلوی آقا دراز می کنی، اینو بخر، اونو بخر. 
فرحناز پوزخند عصبی زد و دستشو جلوم بالا و پایین کرد و گفت: معلومه کی گداست! حتی لباس زیرتم داداش من برات می خره! 
امیر یه سیلی محکم زد تو صورت فرحناز. هر کی تو رستوران بود، سراشونو چرخوندن طرف ما. سرمو پایین انداختم. اشک تلخی از چشمام سرازیر شد. فرحناز دستشو رو صورتش گذاشته بود و به امیر نگاه می کرد، امیر هم به فرحناز.
سکوت کرده بودیم. هیچ کس هیچی نمی گفت.
امیر زبون باز کرد و گفت: صبرم حدی داره.
به آراد نگاه کرد.
– همش تقصیر توئه آراد؛ اگه از روز اول به این دختر پول داده بودی، الان فرحناز اینجوری نیش و کنایه نمی زدش. 
با همون اشکا گفتم: چطور به من پول بده؟ منو خریده، باید با کار کردن بدهیمو صاف کنم.
کیفمو برداشتم، راه افتادم. اشکای سردمو از رو صورتم پاک می کردم. 
از رستوران زدم بیرون. 
امیر پشت سرم اومد و گفت: آیناز صبر کن!
قدمامو آروم تر برداشتم. بهم رسید و با هم قدم برمی داشتیم.
گفت: می دونی بهت قول داده بودم با هم آدم برفی درست کنیم؟
– نباید می زدیش.
– زیادی تحملش کرده بودم. وقتی از نگین جدا شدم، نمی دونی چقدر زخم زبونم زد. همه ی حرفاشو ریختم تو خودم ولی دعواش نکردم؛ نزدمش. حس کردم دیگه وقتشه که تنبیه بشه.
چهرش بدجور تو هم و ناراحت شد. راضی به ناراحتیش نبودم. 
گفتم:گشنمه!
با تعجب و لبخند نگام کرد و گفت: چقدر؟
– اگه تا دو دقیقه دیگه منو به رستوران نرسونی، خودتو می خورم!
خندید و رفتیم به یه رستوران دیگه. دنیا بدون فرحناز خیلی قشنگ تره! با اشتهای کامل غذامو خوردم، بعد رفتیم به فروشگاهی که امیر لباس بخره. بهترین کت و شلوارو انتخاب کردم.
پوشید. گفتم: فکر کنم تو فامیلتون، تو و آراد، توی تیپ و قیافه با هم رقابت داشته باشید. 
امیر خندید و گفت: اون کثافت از من خوش تیپ تره!
پولو حساب کرد. گفتم: بریم کادو بخریم؟
– بریم!
به یه طلا فروشی رفتیم.چند تا سرویس نشونمون داد، خوشم نیومد. رفتیم سراغ طلا فروشی بعدی که دیدم فرحناز و آراد دارن به طلاها نگاه می کنن. آراد برگشت و نگامون کرد. 
امیر گفت: بهشون نگاه نکن. بریم.
فرحناز حواسش نبود ولی من و آراد به هم نگاه کردیم و ازشون رد شدیم، رفتیم طبقه بالا. یه سرویس چشممو گرفت. ظریف و خوشگل بود. پولمم می رسید. امیر می خواست حساب کنه ولی نذاشتم. جلوی یه طلا فروشی دیگه وایسادیم. یه انگشتر طلای سفید توجهمو جلب کرد. بهش نگاه می کردم.
امیر گفت: خوشگله؟
– اهوم..خیلی!
– بریم تو! 
– گفتم خوشگله، نگفتم که می خوامش!
مچ دستمو گرفت و گفت: زنای ایران وقتی از یه چیزی خوششون بیاد، یعنی می خوانش!
درو باز کرد. چشمم افتاد به فرحناز و آراد که به طلاهای مغازه نگاه می کردن. رفتیم تو. امیر به مرده گفت انگشتره رو بیاره. 
فرحناز تا ما رو دید، گفت: آراد بریم!
آراد: مگه نگفتی می خوای این دستبندو براش بخری؟
– چرا گفتم، ولی الان پشیمون شدم. بریم.
من کنار آراد وایساده بودم. به صورت فرحناز که جای سیلی روش قرمز شده بود، نگاه کردم. 
آراد گفت: می خوای بیرون منتظر بمون؛ من باید برای کاملیا یه چیزی بخرم. 
– عزیزم! طلا فروشی تو تهران زیاده. بریم جای دیگه! 
حواسم به دعواهای اینا بود که حس کردم یه چیزی تو انگشت دست چپم رفت. نگاه کردم، دیدم امیر انگشترو تو دستم کرده. 
گفت:خوشگله! به انگشتای ظریف و بلندت میاد.
دستمو بالا گرفتم و نگاش کردم. انگشتر توی انگشت سفید و ظریفم خود نمایی می کرد. سرمو چرخوندم. آرادم به دستم نگاه می کرد. 
امیر پرسید: چنده؟
– قابل شمارو نداره!
– ممنون. 
– یه میلیون. 
فرحناز از کنارم رد شد و گفت: خوب جیب داداشمو خالی کن!
رفت بیرون. امیر پوفی کرد. 
آراد به امیر گفت: خواستین برین خونه بهم زنگ بزنید.
امیر: دستت درد نکنه. ماشین می گیریم.
– با خواهرت قهری، با من چیکار داری؟! زنگ می زنیا؟! 
امیر با لبخند گفت: باشه!
پولشو حساب کرد و اومدیم بیرون.
امیر گفت: کجا بریم؟
گفتم: کاش طلا ها رو می ذاشتیم تو ماشین آراد.
– تو کیفت گذاشتی که؟ کسی چه می دونه توش چیه؟
رفتیم کافی شاپ؛ با پای پیاده و تو سرما. تو پارک قدم می زدیم. 
گفتم: می شه بریم خونه؟ خسته شدم.
لبخند زد و گفت: به این زودی؟
– کجاش زوده؟ از صبح خروس خون، تو این شهر ول می گردیم. الانم که دیگه هوا تاریکه.
– خب بذار شامو بخوریم، بعد بریم.
– نه!
– باشه!
به آراد زنگ زد و گفت: کی می رید خونه؟
– بعد شام دیره. آیناز می خواد بره. ما می ریم دیگه.
– ما الان جلو پارکیم.
– باشه، خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و گفت: الان میاد دنبالمون. 
چند دقیقه ای منتظر شدیم. آراد اومد، سوار شدیم. فرحناز ساکت و آروم نشسته بود. بعد چند دقیقه سکوت، امیر گفت:
– آراد چیزی گرفتی؟
– نه،لازم ندارم. 
فرحناز زبون باز کرد و گفت: می خواستیم بگیریم اگه بعضیا می ذاشتن.
امیر: من به آراد گفتم خودمون می ریم. خودش اصرار کرد می خواد ما رو برسونه.
فرحناز: حالا این اصرار کرد؛ شما نباید…
آراد پرید وسط حرفش و گفت: بسه فرحناز. تمومش کن!
فرحناز با عصبانیت گفت: چیه؟ تو هم رفتی تو گروه اینا؟!
آراد: تا کی می خوای به این بازی بچگانت ادامه بدی؟
فرحناز:ماشینو نگه دار، می خوام پیاده شم!
آراد چیزی نگفت و به رانندگیش ادمه داد. 
فرحناز داد زد: نشنیدی چی گفتم؟! 
آراد: می خوای خودتو پرت کن بیرون!
فرحناز چیزی نگفت و سر جاش نشست. به اصرار امیر که آراد باید لباس بگیره، جلوی یه فروشگاه وایساد. سه تاشون پیاده شدن.
امیر گفت: پس چرا پیاده نمی شی؟
– همینجا منتظرتون می مونم. می ترسم بیام باز با فرحناز دعوام بشه. 
– بیا پایین تنهایی حوصلت سر می ره… بیا فقط به لباسا نگاه کن. 
با بی حوصلگی اومدم پایین. رفتیم تو، فرحناز بدتر از ندید بدیدا، هر کتی می دید جلوی آراد می گرفت. آراد هم خودش به کتا نگاه می کرد، هم لباسایی که فرحناز می آورد رو پس می زد. چشمم به کت زغالی افتاد. 
به امیر گفتم: اون کتو براش ببر!
امیر با نگاه مرموزانه ای گفت: مطمئن باشم بین تو و آراد چیزی نیست؟!
با دلخوری گفتم: امیر؟!
لبخند زد و گفت: باشه بابا… حالا دعوامون نکن! 
همون کتی که بهش گفتم برداشت و به آراد داد و دم گوشش چیزی گفت. اونم با تعجب و خوشحالی نگام کرد. فرحنازم به آراد، بعد به من، با تنفر نگاه کرد. مثلا خواستم کاری کنم که فرحناز نفهمه ولی مثل اینکه از خودش و داداش چیزی پنهون نمی مونه. آراد رفت اتاق پرو؛ درو باز کرد. 
امیر گفت: فردا شب، همه ی دخترا رو نفله می کنی!
آراد لبخند زد و فرحناز گفت: اصلا بهت نمیاد، برو درش بیار!
– خودم می بینم بهم میاد. تو چی می گی؟! 
پولشو حساب کردیم و اومدیم بیرون. فرحناز با عجله و عصبی زودتر از همه تو ماشین نشست. ساعت نه شده بود و به خاطر آراد مجبور شدیم شام بخوریم. تو رستوران میز جدا گرفتیم. بعد از اینکه شاممونو خوردیم، ساعت ده خونه رسیدیم. 
امیر یه پاکت سفید جلوم گرفت و گفت: ببین کم و زیاده؟
– چیه؟
– بازش کن ببین!
پاکتو برداشتم و گفتم: این پول برای چیه؟
– فردا که نمی خوای بدون آرایش بیای؟
– خودم یه دستی به صورتم می کشم دیگه؟ 
– مونا برات وقت گرفته. فردا ساعت یک میاد دنبالت. 
با تعجب گفتم: چرا؟! می دونی این آرایشگرا چقدر پول می گیرن؟!
– مهم نیست! 
فرحناز به آراد چسبیده بود و حرف می زد. 
امیر گفت: فرحناز بریم؟
فرحناز با حالت قهری گفت: آراد منو می رسونه.
امیر: با آراد چیکار داری؟ خسته است. من و تو که مسیرمون یکیه؟ 
بدون اینکه به امیر نگاه کنه، گفت: آراد بریم دیگه؟
آراد: فرحناز خستم با امیر برو. 
بیشتر به بازوهای آراد چسبید و گفت: نه؛ تو منو برسون.
امیر: خجالت بکش فرحناز! این اَدا و اَطوارای بچگونه چیه در میاری؟ خیر سرت بیست و شش سالته. اگه شوهر کرده بودی، الان شش تا بچه دورت بود!
آراد بازوشو از دست فرحناز آزاد کرد. با امیر خدا حافظی کردم و به سمت خونه رفتم. هنوز صدای دعواهاشونو می شنیدم. وقتی وارد خونه شدم، به مش رجب و خاتون سلام کردم و با خریدام رفتم تو اتاقم. لباسامو عوض کردم و خوابیدم.
***
خاتون بخاطر مریضی مش رجب، نمی تونست بیاد. ساعت یک حاضر شدم که برم آرایشگاه. امیرعلی و مونا اومدن دنبالم. 
وقتی سوار شدم، گفتم: مگه قرار نبود فقط مونا بیاد؟ شما دیگه چرا زحمت کشیدید؟
امیر: زحمتی نیست. بیکار بودم، گفتم یه کار مفیدی انجام بدم. 
وقتی جلو آرایشگاه وایساد، گفت: خب ساعت چند بیام دنبالتون؟
مونا: معلوم نیست کی کارمون تموم می شه. بهتون زنگ می زنم.
– باشه، فقط مونا خانم اون کاری که گفتم انجام بدیا؟ 
– چشم…خداحافظ! 
با امیر خداحافظی کردم، اومدم پایین. وقتی امیر رفت، فرحناز با ماشین جلوی پامون ترمز کرد.
مرینا پیاده شد و گفت: شما اینجا چیکار می کنید؟!
فرحناز با عصبانیت اومد طرف ما و گفت: مونا برای چی اینو آوردی اینجا؟
مونا: امیرعلی گفت از یه آرایشگاه خوب براش وقت بگیرم. 
– داداش من فکر کرده این با چهار تا رنگ خوشگل می شه؟! تو که می دونستی این آرایشگاه منه، چرا آوردیش اینجا؟
– ما که با تو کاری نداریم؟
– من خوشم نمیاد با یه گدا تو یه آرایشگاه باشم.
بهم نگاه کرد.
– به دنیا بگو خوب رنگت کنه؛ شاید یه ذره قیافت درست شد! بریم مرینا!
مونا: مرینا تو نمیای تو؟
– نه قربون دستت! پول آرایشگامو قرار فرحناز بده.
– اونم حتما از آراد بیچاره گرفته!
– پس چی؟
فرحناز داد زد: مرینا میای یا می خوای با این گداها تو یه آرایشگاه باشی؟
– نه نه، اومدم!
سوار شد و رفتن. 
مونا گفت: خودتو ناراحت نکن! بریم تو. 
وقتی رفتیم تو، مونا رفت پیش خانمی که مشغول حرف زدن بود. 
یهو صداش بلند شد و گفت: یعنی چی وقتمونو به یکی دیگه دادید؟
– عزیزم آرومتر!
رفتم جلو و گفتم: چی شده مونا؟
– هیچی؛ می گه نوبت تو رو داده به یکی دیگه.
– چرا؟
– می گه کاریش فوری بوده.
به خانم آرایشگر که به حرفامون گوش می داد گفتم: خیلی کارش طول می کشه؟
– بله متاسفانه… ممکنه یک ساعت بشه. یعنی نمی تونید منتظر بمونید؟
– می تونم ولی چرا وقتمو دادید به این خانم؟
– به دوستتون هم گفتم؛کارشون ضروری و فوری بود. حتما باید تا یک ساعت دیگه به یه مهمونی مهم برن.
– کارش فوری بود یا پولش؟! مهم نیست؛ منتظر می مونم. 
خانمه چپ چپ نگام کرد و چیزی نگفت و مشغول کارش شد. مونا هم پیش یکی دیگه رفت. منم با خوندن مجله، خودمو سرگرم می کردم. سی دقیقه به یک ساعت خانم اضافه شد. ساعت شد سه. کلافه شدم. کار مونا دیگه داشت تموم می شد.
به خانم نگاه کردم. گفت: خب تموم شد!
به سلامتی! وقتی خانمه برگشت، نگاش کردم. معلوم نبود خوشگل بود یا خوشگلش کرد؟!
یه میلیون و پونصد به خانمه داد، اونم فقط بخاطر یه آرایش! اَ! این شغل شریف چقدر پر درآمده! شیطونه می گه باز فرار کن برو یه آرایشگاه بزن!
خانمه به من گفت: اجازه می دید ده دقیقه استراحت کنم؟
– این ده دقیقه هم رو اون یک ساعت و نیم! 
– ممنون!
بعد اینکه زنگ تفریح خانم آرایشگر تموم شد، نشستم. 
به صورتم نگاه کرد و گفت: آخرین بار کی صورتتو بند انداختی؟
– مو نداره!
رو صورتم زوم کرد و گفت: چرا داره؛ مشخص نیست، برات می زنم. 
از درد انگشتای پام و چشمامو فشار می دادم. بعد افتاد به جون ابروهام. نمی خواستم بردارم ولی مونا اصرار کرد که علی گفته اگه بدون برداشتن ابرو بیاد بیرون دوباره می فرستم تو! منم از سر ناچاری قبول کردم.
صورتم قرمز شده بود. یخ گذاشتم روش. وقتی آروم شد، گفت: موهاتو چیکار کنم؟
– جمعش کن بالا.
مونا رنگ مو رو گذاشت جلوم و گفت: اول رنگش کن، بعد جمعش کن. 
– مونا دیگه رنگ نه! 
آرایشگره گفت: عزیزم ما که تا اینجا پیش رفتیم، بذار موهاتم رنگ کنم ببینم چه شکلی می شی؟
از من انکار، از اون دو تا اصرار! زورشون زیاد بود، منو شکست دادن. هم موهامو رنگ کردن، هم آرایشم کردن. لباس مجلسی و کفشمو پوشیدم. تنها طلایی که داشتم، انگشتر امیر و دستبندی که کاملیا برام خریده بود؛ گردنبد مادرمو خونه گذاشتم. جلوی آینه وایسادم. دختری که جلوم می دیدم رو نمی شناختم؛ یعنی این منم؟! 
موهای جمع شده به رنگ عسلم، ابروهای باریک و چشمای سیاه گربه ای که پشتش آرایش خوابیده بود. لبایی که رژ قرمز گیلاسی براق خورده بود. گردن درازم، صورت سفید تر از برفم بهم چشمک می زد! خندم گرفته بود. هرچی به خودم نگاه می کردم سیر نمی شدم! مونا پشتم وایساد و با چشمای گشاد و دهن خندون گفت: 
– خدایا! آیناز محشر شدی! چه جیگری بودی تو! خیلی نازی! واقعا اسمت بهت میاد!
– ممنون! 
آرایشگر و شاگرداش بهم خیره شده بودن. نگاش کردم. 
با لبخند اومد طرفم و گفت: می شه ازتون یه عکس بگیرم؟
– چرا؟
می خوام بزنم به دیوار آرایشگاه. اون دو تا خانم که پوسترش پشت سرتونه، اونام مشتری خودم بودن. 
برگشتم، به پوسترا نگاه کردم. منو باش! فکر کردم خارجکین! به مونا نگاه کردم. اونم شونه شو به معنی به من مربوط نیست انداخت بالا.
گفتم: باشه!
خیلی خوشحال شد و دوربین دیجیتالشو آورد. از سر تا پای منو عکس گرفت. سه چهار تا عکس هم از چشمام گرفت و گفت پلک نزن! 
من بدبختم چند ثانیه پلک نزدم تا خانم از چشمام عکس بگیره. بعد از اتمام کارش، تشکر کرد و یه گوشه نشست، با شاگرداش به عکسام نگاه می کردن. 
مونا دم گوشم گفت: شدی زیبای خفته! من اگه جات بودم، بخاطر عکسام ازش پول می گرفتم! 
خندیدم. 
یه جعبه طلا جلوم گرفت و گفت: بیا! اینو آراد بهم داد بدم به تو.
برداشتم و گفتم: کی بهت داد؟
– امروز صبح اومد دم خونمون. 
بازش کردم. یه سرویس طلای سفید دستبد و گوشواره و گردنبد. خیلی ظریف و ناز بود.
مونا گفت: سلیقش خوبه. نمی خوای بندازی؟
– چرا! 
مونا سرویسو برام بست. گوشوارهاش زیاد بلند نبود. 
مونا خندید و گفت: خودمونیما! هلویی شدی واسه خودت!
خندیدم و گفتم: ممنون زرد آلو!
گوشیش زنگ خورد. برداشت و گفت: اوه! امیرعلیه!
جواب داد و گفت: الو؟
– چرا تمومیم. الان میایم.
– خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و گفت: بریم … امیرعلی بیرون منتظرمونه.
عطر خنکی که امیر از فرانسه آورده بود رو زدم. پالتو رو پوشیدم و شالو انداختم رو سرم و از آرایشگاه اومدیم بیرون. امیر به کاپوت ماشین دست به سینه منتظر بود.
مونا گفت: سلام!
امیرعلی سرشو بلند کرد و با دیدن من خشکش زد. سرمو انداختم پایین. تا حالا انقدر ازش خجالت نکشیده بودم. 
مونا خندید و گفت: دختر مردمو خوردی آقا امیر! بریم دیر شد! 
امیر به خودش اومد و گفت: ها؟… آها ببخشید! معذرت می خوام! سوار شید بریم! 
سوار شدیم. 
مونا گفت: دستوراتی که گفتید مو به مو انجام شد! اینم پرنسس، تقدیم شما! 
امیر با لبخند گفت: آیناز یه چیزی اونورتر از پرنسس شده! اگه خودش تنهایی می اومد بیرون که نمی شناختمش؟ 
نگاش کردم. مثل همیشه تمیز و مرتب و صورت سه تیغه. بوی عطرشم طبق معمول، سه کوچه اونورتر می رفت. 
نگام کرد و گفت: اگه می دونستم انقدر خوشگل می شی، حتما یه بادیگارد می گرفتم که ندزدنت! 
با اعتراض گفتم: امیر! 
خندید و چیزی نگفت. دم خونه نگه داشت. 
مونا گفت: اوه! چه خبره؟ چقدر ماشین!
– مامانم کسی رو جا ننداخته! هر کی رو می شناخته دعوت کرده… حتی یه کسایی گفته بیان که من نمی شناختمشون. 
اومدیم پایین. 
مونا گفت: این بنز سفید آراد نیست؟
امیر: چرا، خودشه. حتما به اصرار فرحناز آورده که خانم بتونه حسابی پز بده . بریم تو اینجا سرده.
دم در وایسادیم. تردید داشتم با این لباس برم تو یا نه؟ 
مونا پالتوشو داد و گفت: چرا پالتوتو نمی دی؟
– می ترسم… استرس دارم. 
امیر شالمو برداشت و گفت: برین تو…
حرفشو خورد. 
به موهام نگاه کرد و با لبخند گفت: خیلی …خوشگله … با موهای فرت خوب جور شده.
خجالت کشیدم. سرمو انداختم پایین.
مونا گفت: دختر با این لباسم یخ کردم! زود باش پالتوتو دربیار!
امیر:مونا؟ تو برو ما میایم!
– باشه! 
یه نفس عمیق کشیدم .یکی یکی دکمه ها رو باز کردم و درش آوردم. امیر پالتومو داد دست خانم. 
گفت: حیف این قیافه ی نازت نیست که بخواد خجالت بکشه؟! 
خندیدم. امیر درو باز کرد و رفتیم تو.
چه خبر بود! معلوم نیست جشن نامزدیه یا عروسی؟ همه عطرای تلخ و شیرین و گرم و خنک، قاطی شده بود.چشمم افتاد به آراد. ده تا دختر، بعلاوه فرحناز ریخته بودن دورش و حرف می زدن. پیراهن یقه بازش که انگار می خواست سینه سفید بی مو شو به نمایش بذاره، با یه زنجیر طلای سفید به گردنش انداخته بود. یه لیوان دست راستش بود و دست چپش که ساعت مشکی بسته بود به جیب داشت. کثافت چرا انقدر خوش تیپ شده؟
یهو یه مردی که نمی دونم از کجا پیداش شد، تو میکروفون گفت: به افتخار برادر عروس!
با دست زدن، سرا همه چرخید طرف ما. یا امام هشتم! استرس گرفتم. ضربان قلبم یهو تا مرز سکته رفت جلو امیر دستمو گرفت و راه افتادیم. با قدم های آهسته و متانت و وقار که نمی دونم از کجا پیداش شد، راه می رفتم. موقع راه رفتن، بخاطر لختی لباسم پاینش چپ و راست می رفت. همه نگامون می کردن و من عین فر داغ کرده بودم! 
یه گوشه وایسادم به دور و برم نگاه کردم. تعداد زیادی به ما نگاه می کردن و دم گوش هم یه چیزایی می گفتن. معلوم نبود خوبمو می گفتن یا بدم؟ سایه ی سنگین نگاهی رو حس کردم. سرمو چرخوندم، دیدم آراد همچین بهم خیره شده بود، انگار اولین باره منو می بینه! الان مثل خر پشیمونه که چرا از اول با من خوب نبود! 
امیر لیوانی رو جلوم گرفت و گفت: بفرمایید خانم!
با لبخند برداشتم و گفتم: ممنون!
یه قلپ خوردم.
– به نظرت قیافه ی من خوب شده یا بد که همه اینجوری نگام می کنن؟
– خودت چی فکر می کنی؟
– منم دارم سوال می کنم که بدونم قیافم چه جوریا شده!
– اول اینکه تنها زن قرمز پوش این مجلس تویی. پس بخاطر لباستم که شده نگات می کنن، دوم، زیادی خوشگل شدی. انقدر که آراد هنوز نگات می کنه که مطمئن بشه همون خدمتکاری؟ سوما، پیشنهاد می کنم تو تیررس نگاش نباش؛ چون ممکن درسته قورتت بده! 
خندیدم. سرمو چرخوندم، دیدم مادرش با چه لبخندی میاد طرف ما.
نزدیک که شد، گفت: سلام امیر جان!
– سلام! 
– خوشگل خانمو معرفی نمی کنی؟
وای! اگه بفهمه من خدمتکار آرادم که با بی آبرویی بیرونم می کنه.
امیر گفت: مامان چند لحظه بیا!
با هم رفتن طبقه بالا. آراد از فرصت استفاده کرد و اومد طرف من. سر تا پامو یه نگاه تحسین آمیزی انداخت و گفت: 
– قصد کشتن پسرا رو داشتی؟!
– فعلا که تو داشتی برام می مردی!
فرحناز که لباس تنگ و کوتاهی که نصف سینش زده بود بیرون پوشیده بود، تند تند اومد طرف ما، دستشو دراز کرد و گفت:
– سلام… افتخار آشنایی رو با چه کسی دارم؟!
با تعجب و خنده دستشو گرفتم و گفتم: دشمنت آیناز!
جا خورد. بعد کمی تجزیه و تحلیل صورتم، با دهن باز سریع دستشو کشید و گفت:
– دستمو ول کن! این چه قیافه ایه؟!
– مگه نگفتی به آرایشگر بگم خوب رنگم کنه شاید قیافم درست بشه؟! خب منم اینکارو کردم! 
با حرص زیر لب گفت: زیادی رنگت کرده!
بازوی آرادو گرفت: بریم عزیزم!
آراد با عصبانیت گفت: فرحناز می شه یه امشبو بی خیال بازوی من بشی؟
بازوشو ول کرد و گفت: بریم می خوام به دوستام معرفیت کنم.
– چرا دوستای تو امشب تموم نمی شن؟!
– اینا تازه اومدن… بریم دیگه؟ 
آراد نگام کرد. دل کندن از من براش سخت بود ولی به زور کشیدن فرحناز رفت. یه مبل پیدا کردم نشستم. چند نفر مشغول رقص بودن. عده ای حرف می زدن و چند نفر هم از خجالت شکمشون درمی اومدن. بقیه هم که بیکار بودن، منو نگاه می کردن! 
نفس گرمی رو گردنم حس کردم. 
گفت: تو آینازی؟!
برگشتم. پرهام با یه قیافه متعجب ولی خنده دار نگام می کرد.
با خنده گفتم: سلام… قیافتو درست کن، زشته! 
بدون اینکه چشم ازم برداره، کنارم نشست و گفت: جون من بگو آینازی؟!
– آره به خدا… چرا قیافتو اینجوری کردی؟
قیافشو درست کرد و گفت: کثافت خیلی ناز شدی! یک ساعته دم در وایسادم نگات می کنم ، می گم چقدر قیافه ی این دختر آشناست؟ کجا دیدمش یادم نمیاد؟
به موهام نگاه کرد و گفت: سلیقه ی کیه که موهاتو طلایی رنگ کردی؟!
خندیدم و گفتم: طلایی نیست، عسلیه!
– خب همون… دستش درد نکنه! خیلی به موهای فرفریت و پوست سفیدت میاد.
– ممنون… دیگه نمیای عمارت؟!
– چرا میام ولی هنوز حوصلم از خونه ی خودم سر نرفته! 
– عوض شدی! 
– چی؟
– دیگه روحیت مثل قبل نیست. قیافت چرا انقدر ناراحته؟ 
– وقتی دلت به دنیا خوش نباشه، وقتی یه همزبون نداری، دیگه چطور می تونم خوشحال باشم؟ 
– پرهام خواهش می کنم تو دیگه از غم و اندوه حرف نزن… به خدا دل من به شوخی های تو خوشه. 
با لبخند گفت: همه ی دلقک ها یه غم بزرگ پشت چهرشون دارن… منم مستثنی نیستم!
– خواهش می کنم یه امشبو این قیافه رو به خودت نگیر! 
– چشم! اجازه مرخصی می فرمایید؟
– من که نگفتم بیای؟ برو! 
– خیلی پـــــــررویی ناز خانم!
خندیدم و گفتم: می دونم!
بلند شد، چند قدم رفت. 
وایساد و گفت: با این صورت، امشب همه دخترا رو شرمنده کردی!
خندیدم و رفتنشو نگاه کردم. امیر با مادرش از پله ها می اومدن پایین. از اخمای مادرش و عصبانیت امیر مشخص بود دعواشون شده. مامانش با غیظ نگام کرد و رفت. امیرم که می خواست خودشو آروم نشون بده، با لبخند اومد پیشم نشست و گفت:
– حوصلت که سر نرفت؟
– اگه بخاطر من دعوا کردی، معذرت می خوام!
لبخندشو جمع کرد و گفت: پیش میاد… خودتو ناراحت نکن. 
امیر بخاطر من با مادرش دعوا کرده بود. مطمئنا می خواسته منو بندازه بیرون که نذاشته. وقتی دیدم زیادی ساکته و تو خودشه، گفتم:
– اون دخترایی که دور آراد حلقه بستن کین؟!
امیر: اون سه تا لباس کوتاه عروسکی دخترعموهامن. اون خانمم که معرف حضورتون هستند؛ فرحنازن. اون دو تا هم که ابروشون تو آسمونه، دخترای دوست بابامن. بقیه رو نمی شناسم! 
کم کم داشت حوصلم سر می رفت که باز همون آقا اعلام کرد که عروس و داماد تشریف آوردن. همه براشون دست زدن. با دیدن ندا بیشتر خوشحال شدم. کاملیا خیلی خوشگل شده بود و داشت با چند نفر خوش و بش می کرد. ندا هم رفت یه گوشه، با چند نفر حرف می زد. 
رفتم پیشش و گفتم: سلام!
بلند شد و گفت: سلام . خیلی خوش اومدید.
با لبخند گفتم: ممنون ندا… یعنی نشناختی؟
با تعجب گفت: نه. ببخشید؟! 
– اونقدرام تغییر نکردم که نشناختی!
با شک گفت: آیناز…؟!
– بله!
بغلم کرد و گفت: وای چقدر خوشگل شدی! نشناختمت!
پیشش نشستم و چند دقیقه ای حرف زدیم. وقتی از برادر سرگردش پرسیدم که چرا نیومده؛ گفت از این جور مجالس خوشش نمیاد. 
امیر اومد پیشمون و گفت: ببخشید خانم… چند لحظه آینازو قرض می دید؟
– خواهش می کنم؛ بفرمایید! 
بلند شدم با امیر راه افتادم. تقریبا همه ی مهمونا به ما نگاه می کردن. به معنای واقعی، داشتم ذوب می شدم. عجب غلطی کردم لباس قرمز پوشیدما؟! پیش کاملیا و آبتین رفتیم. 
امیر گفت: بفرمایید! اینم آیناز که می خواستی ببینیش! 
قیافه ی دو تاشون از تعجب بامزه شده بود. 
گفتم: مبارکه… خوشبخت بشین!
کاملیا از حالت بهت اومد بیرون، با جیغ بغلم کرد و گفت: وای! خیلی خوشگل شدی! تو که امشب منو بدبخت کردی؟!
آبتین: امیر مطمئنی اشتباهی نیاوردی؟
امیر: آره!
آبتین: کاملیا من پشیمون شدم با تو ازدواج کردم! آیناز قصد ازدواج نداری؟!
امیر: آبتین! با من طرفیا!
پشت کاملیا قایم شد و گفت: من غلط کنم رو این هوو بیارم! کاملیا بریم؟!؟ 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا