رمان پارلا

پارت 3 رمان پارلا

5
(1)

پارلا تحمل کن… همین الان برایت آژانس می گیرم.
خون از بین انگشت های دست راستم که روی زخم سرم بود به زمین می چکید. از درد اشک توی چشم هایم جمع شده بود. دندان هایم را روی هم می فشردم و مصمم بودم که جلوی آنها گریه نکنم. مارال که اضطراب از صدایش مشهود بود گفت:
ساقی زنگ بزن به پلیس.
من چشم هایم را باز کردم و خواستم بلند بشوم که مارال بازویم را گرفت و گفت:
بشین بشین! الان می بریمت.
ساقی گفت:
مارال تو زنگ بزن به پلیس من زنگ می زنم به یه آژانس که همین دور و بره.
کم مانده بود اشکم در بیاید. سرم را به سمت علیرضا چرخاندم و بی اختیار داد زدم:
چیه؟ چرا بی کار وایستادی؟
علیرضا که به ماشینش تکیه داده بود و سیگار می کشید با فریاد من صاف ایستاد و گفت:
خب چی کار کنم؟ من که خواستم برسونمتون خودتون قبول نکردید.
من بلند گفتم:
شما وایستا تا پلیس بیاد.
مارال آهسته در گوشم خندید و گفت:
بدبخت وایستاده دیگه! چرا چرت و پرت می گی؟
خودم هم نمی فهمیدم چی می گفتم. علیرضا گفت:
من واقعا معذرت می خوام ولی شما هم قبول کنید که بد جا پارک کرده بودید.
من گفتم:
معذرت خواهی تو برای سر من دوا می شه؟
مارال گفت:
بی خیال بابا! انرژیت و الکی هدر نده. راست می گه دیگه! این ساقی دیوونه دقیقا وسط خیابون پارک کرده بود.
ساقی که صحبتش با تلفن تمام شده بود و برایم آژانس گرفته بود، سرش را با دست هایش گرفت و گفت:
چی کار کنم؟ این ماشین دیگه برامون ماشین بشو نیست.
من با همان حس و حال خراب سرم را بلند کردم و به ماشین نگاه کردم. حاضر بودم سر تمام دارایی ام شرط ببندم که دیگر آن ماشین راه نمی رود. دلم برای مهری خانم و ساقی سوخت. رنگ پریده ی ساقی، چانه ی لرزان و چشم های پر از اشکش به خوبی حالش را توصیف می کرد. مارال سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. مهری خانم و ساقی همیشه از دست ماشینشان شاکی بودند و می نالیدند ولی می دانستم که بدون ماشین برایشان خیلی سخت خواهد شد و احتمالا سال ها طول می کشید تا یک ماشین دیگر بخرند. یک دفعه ساقی زد زیر گریه و گفت:
حالا من چی کار کنم؟
من بی اختیار دست هایم را از هم باز کردم و خواستم ساقی را در آغوش بکشم که ساقی خودش را عقب کشید و گفت:
بهم دست نزن دیوونه! دستت خونیه… مانتوم روشنه لک می شه.
علیرضا جلو آمد و روی به روی ساقی زانو زد و گفت:
به خدا من شرمنده ی شمام خانوم… تقصیر من بود… نباید با این سرعت توی کوچه می اومدم… من مسئولیت کارم و به عهده می گیرم. پول یه پراید نو رو بهتون می دم خدا شاهده.
ساقی با گریه داد زد:
یعنی چی آقا؟ مگه من گدام؟ مگه من از شما خواستم که برایم ماشین بگیرید؟ این قدر شخصیت ندارید که پولتون و به رخم نکشید؟
علیرضا گفت:
خدا شاهده قصد توهین نداشتم. فقط فکر می کنم این اشتباهیه که من مرتکب شدم و خودم باید جبرانش کنم.
ساقی سرش را روی زانوهایش گذاشت و چیزی نگفت.
در همین موقع آژانس رسید. من از جایم بلند شدم. مارال زیربغلم را گرفت ولی من خودم را از او جدا کردم و گفتم:
حالم خوبه. تو پیش ساقی بمون و مراقبش باش.
مارال با نگرانی پرسید:
مطمئنی؟
سرم را تکان دادم و درد بدی در سرم پیچید. ناله ای کردم و گفتم:
آره! تو ساقی رو با این مرتیکه ی پررو تنهاش نذار.
علیرضا پوفی کرد و گفت:
من بدبخت! خوبه نه توهین کردم و نه فحش دادم… هر کی بود گازش و می گرفت و می رفت.
با بداخلاقی داد زدم:
مثل اینکه بدهکارم شدیم!
مارال در گوشم گفت:
هیس! چه قدر کولی شدی امشب!
من با حرص رو به مارال کردم و گفتم:
تو هم که تا چشمت به یه پسر پولدار با ماشین مدل بالا می افته سریع طرفش رو می گیری.
مارال با عصبانیت گفت:
والا تا جایی که من خبر دارم این جزو اخلاقیات تو اِ.
من دستی که با آن سرم را گرفته بودم را پایین آوردم و گفتم:
من؟ الان کیه که داره طرفداری اون نکبت و می کنه؟
مارال که داشت از دست من حرص می خورد گفت:
وای از دست تو! بیا برو توی ماشین تا نزدم دهنت رو هم پر خون نکردم.
چشم غره ای به مارال رفتم. سوار ماشین آژانس شدم و کمربندم را برخلاف دفعه ی پیش بستم. در دل گفتم:
اگه تا سوار ماشین ساقی شده بودم کمربند می بستم این اتفاق نمی افتاد.
ماشین به راه افتاد و من با خودم تصور کردم که اگر سرم آسیب ندیده بود می توانستم یک گوشمالی حسابی به علیرضا بدهم. قیافه اش را یادم نمی آمد. یا در آن لحظه فکرم درست کار نمی کرد یا هیچ وقت واقعا به او توجه نکرده بودم. فقط به خاطر می آوردم که یک بلیز مردانه ی سفید اسپرت با شلوار تیره… احتمالا مشکی پوشیده بود. تا جایی که یادم می آمد او همیشه خوش تیپ بود. در خیالم به سمتش رفتم و تا می توانستم بهش لگد و مشت زدم ولی چون تصویر واضحی از او در ذهنم نداشتم دلم خنک نشد. توی خیالاتم در مقابل همه ی ضرباتم مقاومت می کرد. از دست رویاهایم خسته شدم و با پا محکم به کف ماشین زدم. راننده ی آژانس گفت:
دردتون خیلی زیاده؟ اینجا یه کم ترافیک زیاده. ایشالا تا یه ربع دیگه می رسیم.
اشکی که از درد از چشمم جاری شده بود را سریعا با نوک انگشتم پاک کردم و با صدای بغض آلودی گفتم:
می شه سریعتر برید؟
مرد گفت:
باشه… تا جایی که می تونم سریع می رم.
چشم هایم را بستم و سعی کردم بغضم را فرو بدهم. سرم آن قدر درد می کرد و می سوخت که کلافه شده بودم. خون ریزی زخمم بند آمده بود ولی دردش ادامه داشت. یک ربع بعد به بیمارستان رسیدیم. من روی پاهایم ایستادم و راننده گفت:
می خواید باهاتون بیام؟
تشکر کردم ولی پیشنهادش را رد کردم. دیگر آن قدرها هم حالم بد نبود. دست در کیفم کردم و پول کرایه را حساب کردم. به سمت اورژانس رفتم. پرستار با دیدن سر و وضع من، اتاق را نشانم داد و گفت:
برو اونجا تا دکتر بیاد.
من را به سمت اتاق راهنمایی کرد.
تا دستم را دراز کردم که دستگیره را بگیرم یک دفعه چشمم سیاهی رفت و آن اتفاقی که ازش متنفر بودم افتاد… غش کردم.
******
چشم هایم را باز کردم. به سقف سفید و نور خورشید که اتاق را روشن کرده بود خیره شدم. مغزم کار نمی کرد. برای چند ثانیه حتی اسم خودم را هم یادم نمی آمد. کم کم مغزم به کار افتاد. سر جایم نیم خیز شدم. توی بیمارستان بودم. به دستم سرم وصل بود. دستی به سرم کشیدم. باندپیچی شده بود. خدا را شکر کردم که دیگر از درد خبری نبود. به بالشتم تکیه دادم و به اطرافم نگاه کردم. اتاق کوچک و تمیزی بود. ملافه، تخت و صندلی کنار تخت همگی به رنگ روشن بودند. روی میز کنارم یک دسته گل بزرگ رز قرمز قرار داشت. با تعجب به دست گل خیره شدم. در ذهنم به دنبال کسی گشتم که ممکن بود آن دسته گل را آورده باشد. اسم تمام دوست پسرهای قبلیم… دوستانم… اعضای خانواده ام … حتی مشتری های آرایشگاه به ذهنم رسید ولی هر کدام از این احتمال ها از دیگری بعیدتر بود. آخر سر به این نتیجه رسیدم که اشتباهی رخ داده است و آن دست گل اصلا مال من نیست.
در باز شد و پرستاری وارد اتاق شد. با خوشرویی گفت:
سلام دختر خوشگل. چه طوری؟ بهتری؟
چون هنوز گیج بودم جوابی بهش ندادم. او فشارم را گرفت و باند روی سرم را معاینه کرد. لبخندی زد و گفت:
خب! مشکلی نداری… درست می گم؟… امروز می تونی مرخص بشی.
گفتم:
می تونم مادرم و ببینم؟
متوجه شدم صدایم گرفته است. پرستار با همان لبخند گفت:
الان که وقت ملاقات نیست. ظهر که شد می تونی مامانت رو ببینی. تازه! امروز عصرم مرخص می شی.
پرستار از اتاق خارج شد. من آهی کشدیم و دستم را دراز کردم و کیف دستیم را برداشتم. وسایلم را چک کردم. همه چیزم سر جایش بود. گوشی موبایلم را برداشتم و اس ام اس هایم را چک کردم:
ساقی_ خوبی پارلا؟ کدوم بیمارستانی؟
مارال_ زنده ای یا باید بریم برای خرید بساط حلوا؟
راحله_ دیشب اومدیم بیهوش بودی… امروز وقت ملاقات که شدم حتما می یایم.
اس ام اس ها را جواب دادم. حوصله نداشتم که به کسی زنگ بزنم. در باز شد و پرستاری وارد اتاق شد. من گفتم:
ای بابا! من و که همین الان معاینه کردید.
پرستار که کمی مضطرب به نظر می رسید گفت:
ملاقاتی دارید.
من گفتم:
الان که وقتش نیست.
پرستار بدون این که جوابم را بدهد بیرون رفت.
در دل گفتم:
وا! همین الان گفتن وقت ملاقات نیست.
با کنجکاوی به در خیره شدم. علیرضا وارد اتاق شد. برای اولین بار درست و حسابی براندازش کردم. چشم های عسلی تیره و ابروهای هشتی پر داشت. موهای مشکی رنگش را اتو کشیده بود و خیلی شیک آراسته بود. بینی اش از نیم رخ قوز داشت ولی از تمام رخ بد نبود. لب هایش خیلی باریک بود و صورتش را سه تیغ کرده بود. بوی عطر مست کننده اش اتاق را پر کرد. دست هایش را در جیب شلوار لی سورمه ایش کرده بود. یک تی شرت چسبان آبی نفتی به تن کرده بود. با حالتی عجیب به من خیره شده بود. لباس هایش مارک دار و بی نظیر بودند… هیکلش خوب بود. چهارشانه بود و اصلا شکم نداشت. برای همین خیلی خوش تیپ به نظر می رسید… آن قدر که صورت معمولی اش کمتر به چشم می آمد.
او هر دو ابرویش را بالا انداخت و من یک لحظه پیش خودم فکر کردم:
حالا همچین بدم نیست.
او گفت:
ضربه ای که به سرت خورد خیلی محکم بود… ببخشید. گفتم بیام اینجا که اگه فحشی چیزی جا مونده نثارم کنی.
یک لحظه متوجه نشدم که چه می گوید. یادم آمد که دیروز چه قدر بد برخورد کرده بودم. با این حال ملافه را تا شکمم بالا کشیدم و چشم غره ای به او رفتم. گفتم:
الان که وقت ملاقات نیست. چطوری اومدی اینجا؟
او لبخندی تحویلم داد و گفت:
اومدم حال و احوال شما رو بپرسم.
با بداخلاقی گفتم:
لطفا تشریف ببرید.
او گفت:
من چند بار معذرت خواهی باید بکنم؟
خیلی رک گفتم:
نمی دونم چرا ازت خوشم نمی یاد.
او به طرز غیرمنتظره ای گفت:
منم نمی دونم چرا ازت خوشم می یاد.
یک لحظه ساکت شدم. بعد بی اخیتار بلند داد زدم:
برو بیرون از این اتاق! کی تو رو راه داده؟
دستش را به نشانه ی سکوت روی بینیش گذاشت و گفت:
هیس! اینجا بیمارستانه!
من با عصبانیت گفتم:
عجب بیمارستان بی در و پیکری هم هست. کی تو رو راه داده؟
علیرضا روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
اگه یه کم دست توی جیبت کنی هرجایی راهت می دن.
در دل گفتم:
ساقی حق داشت! عجب پسر بی ملاحظه و بی شخصیتیه. اصلا ازش خوشم نمی یاد. چه قدر از خود راضیه… البته منم اگه این تیپ و این همه پول داشتم همین می شدم.
او از سکوت موقتم استفاده کرد و گفت:
من علیرضا کریمی هستم. من و یادت می یاد؟ دوست کیوانم.
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
منم پارلام!
علیرضا لبخند زدم و گفت:
یه بار هم بهت گفتم… تو رو به همین راحتی نمی شه فراموش کرد.
از گوشه ی چشمم دیدم که دستی به گل های رز کشید و گفت:
پارلا… چه اسم قشنگی داری… مثل صورتت قشنگه… می دونستی شبیه عروسک ها می مونی؟
چیزی نگفتم. در دل گفتم:
خب بنده خدا با ماشین ساقی تصادف کرده. مگه فرقش با کیوان و بقیه ی پسرهایی که دو روز باهاشون دوست شدم چیه؟ مثل هموناست… تازه بهتر هم هست.
اخم هایم را باز کردم ولی چیزی نگفتم. علیرضا که اصرار داشت سر صحبت را باز کند گفت:
گل ها رو دوست داشتی؟
به طرف گل ها چرخیدم و گفتم:
آره!
او لبخندی پیروزمندانه زد و گفت:
پس از سلیقه م خوشت اومد.
با تعجب گفتم:
تو فرستادیش؟
او فقط آهسته خندید.
بحث را عوض کردم و گفتم:
ماشین ساقی چی می شه؟
علیرضا شانه بالا انداخت و گفت:
خسارتشون رو می دم. همین امشب باهاشون حساب می کنم.
در همین موقع موبایلش زنگ زد. نگاهی به صفحه ی موبایلش کرد. بعد به من لبخند زد و گفت:
من دیگه باید برم… پارلا! از دیدنت خیلی خوشحال شدم. می خوام بدونی که توی دنیا هیچی رو بیشتر از این نمی خوام که دوباره ببینمت.
در دل گفتم:
خب بابا! چه زوری هم می زنه مخم و بزنه.
علیرضا با عجله از اتاق خارج شد. در دل گفتم:
حتما می خواد حال کیوان و بگیره و با من دوست شه… عیب نداره… آره! همینه!
یک دفعه از جا پریدم. فکر شیطنت آمیزی به ذهنم رسیده بود. در دل گفتم:
هر کاری می کنم تا باهاش دوست شم… اون وقت یه بار که جلوی چشم های کیوان و دوستاش با علیرضا لاو بترکونم کیوان حالش گرفته می شه… همینه… اه! ای کاش موبایلش این قدر زود زنگ نمی زد. من چرا این قدر کم محلی کردم؟ ای کاش برگرده… نکنه یه وقت ازم زده بشه؟ اه! مغز من چرا این قدر دیر به کار می افته؟
******
توی خواب و بیداری نوشتم…. .
***********************************************
بعد از اینکه دکتر من را ویزیت کرد و گفت که غش کردنم به علت کم خونی شدید و ضربه ی وارده به سرم بوده، برگه ی ترخیصم را به مادرم داد.
با آژانس به سمت خانه برگشتیم. در راه نگاهی به شلوار لی سفیدم کردم. خاکی و پاره شده بود. می دانستم که دیگر امیدی به آن شلوار نیست. روز اول دانشگاه را هم از دست داده بودم. وقتی متوجه شدم که راحله به خاطر من به مدرسه نرفته است قلبم پر از احساس قدردانی نسبت به او شد. توی ماشین دستش را گرفتم و بهش لبخند زدم. او هم مرتب حرف می زد و می خندید. من که کمی به خاطر مسکن و آرام بخش ملنگ بودم و چیزی نمی گفتم. الهه حاضر نشده بود به خاطر من از دانشگاه رفتن بگذرد… می دانستم که در آخرین برخوردمان خیلی تند رفته بودم ولی اصلا قصد نداشتم ازش معذرت خواهی کنم… او دیگر داشت خیلی پررو می شد! مادرم نگران حال من بود. حرف نمی زد. من دوست داشتم باهاش حرف بزنم و مطمئنش کنم که حالم خوب است ولی گیج بودم و نمی توانستم دهانم را باز کنم.
به خانه که رسیدم به زور مادرم به رختخواب رفتم. مادرم ملافه را رویم مرتب کرد و گفت:
بهتری؟ سرت درد نمی کنه؟
با صدای ضعیفی گفتم:
حالم خوبه.
راحله دست گل رز را کنار تختم گذاشت و گفت:
این و کی برات اورده؟
من آهسته گفتم:
همونی که باهاش تصادف کردیم.
مادرم اخم کرد و گفت:
حالا چرا رز؟
من در دل گفتم:
مثلا من مریضم ها! توی این وضعیت هم گیر می ده.
گفتم:
چرا رز نه؟
راحله داشت آهسته می خندید. در دل خدا را شکر کردم که مادرم به اندازه ی او تیز نبود.
روز دوم مهر بود. زیاد از تیپ خودم راضی نبودم. کیف و شلوارم نو نبود. با این که مسئله ی مهمی نبود ولی دوست داشتم که روز اول آن طور که دلم می خواهد لباس بپوشم. مادرم برایم مانتوی نو خریده بود و وقتی قیمتش را فهمیدم حسابی خجالت کشیدم. مانتوی گران قیمتی بود. برای همین نگذاشتم بفهمد که کیف و شلوارم کمی کهنه شده است. تمام پس انداز خودم را هم کفش خریده بودم و فقط با مقداری از آن لوازم تحریر و لوازم آرایش گرفته بودم.
آن روز حس بدی داشتم. اصلا خوشحال نبودم…. اضطراب هم نداشتم. فقط ناراضی بودم. از همه چیز شاکی بودم. می دانستم که احتمالا از همه بزرگتر خواهم بود. می دانستم که احتمالا از همه بزرگتر خواهم بود. آن روز تازه داشتم به شیمی کاربردی فکر می کردم و هر لحظه بیشتر به این نتیجه می رسیدم که به این رشته علاقه ای ندارم. آن روز از تیپ و قیافه ی خودم هم خوشم نمی آمد. باند دور سرم هم قوز بالا قوز بود.
ساقی رو به مهری خانم کرد و با التماس گفت:
مامان تو رو خدا برو. به خدا زشته جلوی این همه آدم باهامون اومدی. بچه ی اول دبستان که نیستم. به خدا مسخره مون می کنند.
آن روز برای ساقی هم روز اول بود. او روز قبل را به بهانه ی شوک تصادف پیچانده بود.
مهری خانم با شوق و ذوق گفت:
خب بذار حداقل ازتون دو تا عکس بگیرم.
من که مهری خانم را خیلی دوست داشتم رو به ساقی گفتم:
خب بیا عکس بگیریم دیگه.
ساقی که کم کم داشت از خجالت سرخ می شد گفت:
پارلا تو ام که همیشه طرف مامانم و می گیری. دور و برت و نگاه کن. ببین حتی یه دونه مامان می بینی؟ به خدا دانشگاه رفتن این طوری نیست.
من خندیدم و گفتم:
می دونم عزیزم. تو راست می گی. فقط یه دونه!
کنار ساقی ایستادم و رو به دوربین لبخند زدم. ساقی اخم کرده بود و لب هایش را به هم می فشرد. وقتی مهری خانم رضایت داد که برویم کمی دیرمان شده بود. من با خوشحالی گونه ی مهری خانم را بوسیدم و دنبال ساقی که تند تند به سمت دانشگاه می رفت دویدم. ساقی که دست هایش را در جیبش کرده بود و تند تند راه می رفت با عصبانیت گفت:
چه چیزهایی براتون جالبه ها! روز اول دانشگاه و عکس گرفتن با سر در دانشگاه.
و بعد به با کف دست به پیشانیش کوبید. من خندیدم و گفتم:
خب مادره دیگه! ذوق داره.
ساقی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
آهان! اون وقت بقیه ی سال اولی ها مامان ندارند؟ این جا مامان دیگه ای می بینی؟
من با دیدن حرص خوردن ساقی بیشتر از قبل خنده ام گرفت. نگاهی به لباس های ساقی کردم. یک مانتوی مشکی پوشیده بود و شلوار لی سورمه ای به تن داشت. کیف دستیش مارک دار بود و کفش های عروسکی اش طبق آخرین مد بود. کمی به او حسودیم شد. همه ی لباس هایش نو و تمیز بود. آن روز او از من خوش تیپ تر بود.
سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم:
اصلا امروز شبیه روز اول دانشگاهی که پیش خودم تصور می کردم نیست.
کمی حالم گرفته شده بود. هیچ وقت خودم را آن طوری در روز اول دانشگاه تصور نکرده بودم. همیشه یک رویای شیرین از آن روز در ذهنم داشتم و در آن روز احساس می کردم که خیلی با آن رویا فاصله دارم. به خودم دلداری دادم:
چیزی نیست که! یه کیف و شلواره که خیلی هم تابلو نیست.
با این حال کیفم را روی شانه ام جا به جا کردم تا پارگیش مشخص نشود. نگاهم به سمت کوله پشتی روی دوش دخترها پر می کشید. در ذهنم هر کدام از آن کیف ها را روی دوش خودم تصور می کردم. به خودم دلداری دادم:
ایشالا ماه دیگه… .
و به خاطر آوردم که سه ماه پیش این وعده را به خودم داده بودم… در آن سه ماه همه ی پول هایم را خرج لوازم آرایش و لباس کرده بودم. منی که با بچه های بالاشهر می گشتم و در مهمانی های آنها شرکت می کردم نمی توانستم از جایی پایین تر از تجریش هم خرید کنم.
دو تا پسر از برابرمان گذشتند که با یک نگاه تشخیص دادیم حدود بیست و سه چهار سالشان باشد. پسرهای به نسبت خوش تیپی بودند. یکی از پسرها به سمت ما برگشت و گفت:
آخی! کوچولوهای ترم اولی! مامیتون اومد رسوندتون؟
هر دو نفرشان بلندبلند خندیدند. ساقی سرخ شده بود و زیر لب بد و بیراه می گفت. من در دل گفتم:
خدایی کارمون ضایع بود.
ساقی با حرص گفت:
رفتارشون اصلا در حد یه دانشجو نبود.
من خندیدم و گفتم:
تو از اون بچه مثبت ها می شی ها!
ساقی که بداخلاق شده بود گفت:
عمله که نیستن! دانشجو اند.
دستم را دور گردنش انداختم و گفتم:
بی خیال ساقی! چیز مهمی نبود که این قدر ناراحت شدی.
ساقی ادایم را در آورد و گفت:
نه چیزی نبود! فقط دو تا پسر خوشگل از دانشگامون بهمون تیکه انداختند… اونم روز اول!
وقتی خواستیم از دم در رد بشویم از طرف یکی از اعضای حراست برخورد تندی با ما شد. روز اول دانشگاه و حراست! در دل گفتم:
چه روز خجسته و مبارکی! اینجا هم که کم از گشت ارشاد نداره.
زن سبزه رویی که چادر به سر داشت با دیدن ساقی گفت:
این چه وضعشه؟ پاهای بی جوراب… ناخون های طراحی شده… مانتوت هم که کوتاهه. موهاش و ببین! هم از جلو ریختی بیرون از هم پشت مثل کوهان شتر درستش کردی.
من آهسته خندیدم. ساقی چشم غره ای بهم رفت. نوبت به من رسید. زن چادری نگاهی جدی بهم کرد و گفت:
اون رژ صورتیت و اول از همه پاک کن! شلوارت چرا این قدر تنگ و روشنه؟ ناخون هات هم که طراحی شده! برق گوشواره ت هم که از زیر مقنعه معلومه.
این بار ساقی هم همراه من خندید. زن چادری گفت:
بیاید این جا تعهد بدید.
یک ربع بعد من و ساقی تعهدمان را دادیم و رفتیم تا کلاسمان را پیدا کنیم. نگاهی به ساعت کردم. هشت و نیم شده بود. به ساقی گفتم:
روز اوله و ما نیم ساعت دیر کردیم.
ساقی آهی کشید و گفت:
تو حرف نزن. تقصیر تو بود که دو ساعت داشتی به ساز مامان من می رقصیدی.
چیزی نگفتم. ساقی از من هم کمتر برای دانشگاه ذوق داشت. در دل گفتم:
برای خودمون استثنایی هستیم! کدوم دختری روز اول دانشگاه این قدر بی ذوق و شوقه!
شاید هم حس و حالمان مربوط به سنمان بود… دختر هجده ساله که نبودیم! بیست سالمان بود.
سرم را چرخاندم و به محوطه ی دانشگاهمان نگاه کردم. در اولین نگاه می شد تشخیص داد که دانشگاه بزرگ و زیبایی داریم. درخت های بلند با تنه های عظیم نشان دهنده ی قدمت دانشگاهمان بود. سایه ی درخت های عظیم الجثه روی زمین افتاده بود و باعث شده بود که دانشگاه از محیط بیرون خنک تر باشد. بین ساختمان ها و دانشکده ها فضاهای سرسبز و چمن کاری شده ای بود که به دانشگاه طراوت بخشیده بود. ماشین اساتید و کارمندان از خیابان عظیمی که بین دانشکده های دو طرف محوطه بود عبور می کردند. دانشگاه پر بود از دانشجوهای پسر و دختر و از کنار هر گروه از دانشجوها که رد می شدیم لهجه های گوناگونی می شنیدیم.
من به سمت ساختمان گروه شیمی رفتم که ساختمانی با آجرهای قرمز بود که به نظر می رسید تازه بازسازی شده است. ساقی به سمت دانشکده ی علوم زیستی رفت که کمی از دانشکده ی ما پایین تر بود.
آن قدر عجله داشتم که وقت نکردم به در و دیوار دانشکده و تابلوهای اعلانات نگاه کنم. یکراست به سمت کلاس رفتم. وارد کلاس که شدم هم توی ذوقم خورد و هم خوشحال شدم. سر کلاس حدود ده تا پسر و بیست تا دختر نشسته بودند. با یک نگاه تشخیص دادم که خودم از همه خوش تیپ تر هستم. نفس راحتی کشیدم و اعتماد به نفسم افزایش پیدا کرد.
ته کلاس نشستم و سعی کردم حواسم را به استاد بدهم. استاد که زنی قد کوتاه بود در میدان دید من نبود. ده دقیقه ای به صحبت هایش گوش کردم و فهمیدم که به به درسش اصلا علاقه ندارم. فیزیک پایه! از هرچیزی که به ریاضی و فیزیک مربوط می شد بیزار بودم. با این حال سعی کردم نسبت به این موضوع علاقه نشان بدهم ولی یک ربع بعد مثل اکثر بچه های کلاس حوصله ام سر رفت. اول سرم را روی میز گذاشتم و سعی کردم بخوابم. چون موفق نشدم راست نشستم و با موبایلم بازی کردم. با خودم فکر کردم:
تنها چیز درست و حسابی که دارم همین موبایله. اونم که به برکت یاسر نسیبم شده.
سرم را با اس ام اس دادن به مارال گرم کردم:
کجایی مارال؟
مارال_ خیر سرم توی رختخواب… پسرهاتون چطورن؟
_ از اون چیزی که فکر می کردم افتضاح ترن. نمی تونم جلوی خودم و بگیرم که وقتی بهشون نگاه می کنم خنده ام نگیره.
مارال_یعنی می گی الگانس ندارن؟
_ اینایی که من می بینم فرقون هم ندارن.
مارال_ ده بار گفتم همون پلیسه رو باید برات بگیرم. اسمش چیه؟
_سیاوش… یه بار دیگه اسمش و بیاری خفه ت می کنم.
مارال_ خاک تو سرت. اگه باهاش دوست شی هر وقت گشت ارشاد گرفتت می یاد واسطه می شه.
_ چرا گیر دادی به اون؟ چی توش دیدی؟
مارال_ جذابیت از نوع به شدت مردونه!
_ باشه مال تو!
مارال_ نگار امروز به مریم زنگ زد و برای پنجشنبه دعوت کرد و آدرس داد.
_ نگار کیه؟
مارال_ دوست الهه دیگه!
_ اوه اوه! اصلا یادم نبود. هنوز برای الهه چیزی نخریدم. بعد دانشگاه می رم می خرم.
مارال_ من براش یه کتاب خریدم… دنیای سوفی. خوشش می یاد؟
_ چه می دونم!
مارال_ من و بگو دارم از کی می پرسم!
_ مارال! یه چیزی! علیرضا چشمم و گرفته.
مارال_ پیشنهاد داده؟
_ برایم گل اورده بود بیمارستان… حالا شب بهت زنگ می زنم و تعریف می کنم.
مارال_ پس تا شب بای… برو جون مادرت… می خوام بخوابم.
گوشی را توی جیبم گذاشتم. نگاهی به اطرافم کردم. هیچ دختری را در کلاس ندیدم که تیپ و قیافه اش حتی به اندازه ی سر سوزنی به من شباهت داشته باشد. اصولا دوست نداشتم که با کسی دوست شوم که تیپش شبیه من نیست. با هرکسی نمی جوشیدم. هر چه قدر که با پسرها گرم می گرفتم و زود صمیمی می شدم، در دوستی با دخترها بی استعداد بودم. برای همین دوستانم به مارال و ساقی محدود شده بود. دلم را به ساقی خوش کردم و به خودم گفتم:
احتیاجی به یه دوست جدید نیست.
ساعت یک از دانشگاه خارج شدم. ساقی تا ساعت سه کلاس داشت. قدم زنان به سمت در دانشگاه رفتم. از در خارج شدم و از توی پیاده رو به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. در همین موقع کسی برایم بوق زد. برگشتم و در کمال تعجب علیرضا را دیدم. بی اختیار لبخند وسیعی زدم. علیرضا شیشه را پایین داد و گفت:
دم پمپ بنزین.
و گاز داد و رفت. متوجه منظورش شدم. سریع تاکسی گرفتم و به سمت پمپ بنزین رفتم. توی تاکسی آینه را از کیفم در آوردم و با هیجان به صورتم نگاه کردم. اگر باند بزرگی که روی پیشانیم بود را نادیده می گرفتم خوب بودم. مقنعه ام را عقب کشیدم و موهایم را مرتب کردم. رژ صورتی رنگی که دم در دانشگاه به دستور حراست پاک کرده بودم را دوباره زدم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم هیجان ناگهانی که بهم دست داده بود را در وجودم از بین ببرم.
با خودم فکر کردم:
برگشت… از من زده نشد… ای ول! حالا می تونم باهاش دوست شم.
هر چه قدر بیشتر به علیرضا فکر می کردم بیشتر مطمئن می شدم که او دوست پسر خوبی می توانست باشد… خوش تیپ بود و توی انتخاب لباس تک بود. پولدار بود و بهم ابراز علاقه می کرد. فقط مشکلش صورت معمولی اش بود که از هیچ زاویه ای نمی شد به آن تخفیف داد… به هیچ وجه خوش قیافه نبود. با این حال برایم مهم نبود… برای من فقط پولهایش مهم بود. به شب هایی فکر کردم که می توانستم بهترین غذاها را با او در بهترین رستوران ها بخورم. به کادوهایی فکر کردم که ممکن بود برایم بخرد… پول های او برایم مهم بود چون می توانستم با ثروت او خوش بگذرانم… می توانستم کمبودهای خودم در برابر دخترهای بالاشهری را برای چند روز… چند ساعت فراموش کنم. می توانستم برای چند لحظه درست مثل آنها باشم. آن وقت دیگر لازم نبود که حسرت بخورم که در این خانواده بزرگ شده ام … لازم نبود ناراحت باشم که پدرم بر اثر مصرف کراک مرده بود… مادر و خواهرهایم سبزی پاک کن بودند و خودم از چهارده سالگی در آرایشگاه کار کرده ام. می توانستم برای چند لحظه دست از نفرتی که از ریشه و اساس خودم داشتم بردارم… فراموش کنم که زیبا و پولدار نیستم.
رو به روی پمپ بنزین از تاکسی پیاده شدم. علیرضا را دیدم که توی ماشینش نشسته بود. بر اثر تصادف یکی از چراغ های ماشین شکسته بود. علیرضا اشاره کرد که سوار بشوم. من که هیجان زده بودم و تصمیم داشتم با علیرضا مهربان باشم، با لبخند سوار ماشین شدم. علیرضا یک شلوار لی آبی با یک تی شرت جذب مشکی پوشیده بود. یک کت اسپرت مشکی هم پوشیده بود و خودش را در عطر خوش بویی غرق کرده بود. عینک دودیش را در آورد و گفت:
سلام خانوم… روز اول دانشگاه چطور بود؟
با تعجب گفتم:
سلام… تو از کجا فهمیدی من اینجا دانشگاه می یام؟ از کجا فهمیدی روز اولمه؟
علیرضا لبخندی زد و گفت:
ساقی گفت… اومده بودم ببینمش که تو رو دیدم.
اخم کردم و گفتم:
مطمئنی؟
علیرضا خندید و گفت:
به جون تو!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
جون من خیلی چیز با ارزش و مقدسیه ها! همین جوری نمی شه بهش قسم خورد.
علیرضا سرش را در برابرم خم کرد و گفت:
بر منکرش لعنت!
در دل گفتم:
خوبه که مثل کیوان آدم و ضایع نمی کنه!
علیرضا ماشین را روشن کرد و من پرسیدم:
خسارت ماشین ساقی رو دادی؟
علیرضا دوباره عینکش را زد و گفت:
دیشب رفتم خونشون و حساب کردم.
با تعجب پرسیدم:
خونشون؟
علیرضا خندید و گفت:
پارلا! بذار خود ساقی برات توضیح بده.
من که احساس می کردم یک مسئله ی مهمی اتفاق افتاده است که ازش بی خبرم با سوء ظن پرسیدم:
چی رو؟
علیرضا خندید و گفت:
همونی که داری خودت و می کشی تا بفهمیش.
من که کم کم داشتم حدس می زدم چه اتفاقی افتاده است با بداخلاقی گفتم:
من دارم خودم و می کشم؟ یعنی فکر کردی مسائل بین تو و ساقی این قدر برای من مهمه؟ چند بار باید بهت بگم که ازت خوشم نمی یاد؟
تقریبا مطمئن بودم که با همدیگر دوست شده اند… آن طوری که علیرضا گفت ((ساقی گفت… اومده بودم ببینمش که تو رو دیدم.)) مشخص بود که بینشان یک اتفاقاتی افتاده است. من با خشم نفسم را بیرون دادم. عجب شانس گندی داشتم! دو دقیقه ی پیش داشتم پیش خودم رویابافی می کردم اون وقت به همین سادگی همه ی نقشه هایم نقش برآب شد. اگر همان اول ماجرا با علیرضا بد برخورد نمی کردم می توانستم باهاش دوست بشوم و به قول معروف کمی تیغش بزنم و بعد که نقشه ام برای کیوان را اجرا کردم او را ترک کنم. با این حال دیگر برای این کار دیر شده بود. می دانستم که ساقی دختری است که با یک برخورد کوتاه می تواند هر پسری را شیفته ی چهره ی دوست داشتنی و ملاحت انکارناپذیرش کند. از طرفی علیرضا کسی نبود که هرکسی بتواند به سینه اش دست رد بزند… به جز من احمق!
از آینه بغل ماشین به صورت خودم خیره شدم. اگر فقط کمی زیباتر بودم… اگر ابروهایم به جای کمانی هشتی بود… اگر چانه ام کمی نرمال تر بود و صورتم قلبی شکل نبود… اگر رنگ صورتم این قدر پریده نبود… اگر بینیم گوشتی نبود… اگر لب هایم… وای! لب هایم… اگر فقط لب هایم کمی کشیده تر و گوشتی تر بود… چه قدر زیبا می شدم… چرا من زیبا نبودم؟ آهی کشیدم و سعی کردم خودم را کنترل کنم و بداخلاقی نکنم. با این حال هیچ وقت روی احساسات عمیقم کنترلی نداشتم. علیرضا با دیدن اخم و تخم من خندید و گفت:
می دونی پارلا… از همینت خوشم می یاد… می خوای فیلم بازی کنی ولی آخر آخرش همونی هستی که می خوای پنهانش کنی. نمی تونی جلوی عشق و نفرتت و بگیری… نمی تونی وقتی از چیزی بدت می یاد نقش بازی کنی. همینت رو دوست دارم. این قدر تا حالا با دخترها معاشرت کردم که اخلاقیاتشون و با یک نگاه تشخیص بدم. برای همین به جرئت می گم که تو خیلی خاصی.
در دل گفتم:
حالا نکبت برای من روانشناس هم شده. خاصی! د اگه من خاص بودم که الان دک و پوز تو سر جاش نبود! الان پایین اومده بود… عوضی! با من تیک می زنه بعد با ساقی دوست می شه. اصلا برای چی من و الان سوار کرده؟
علیرضا ادامه داد:
حالا یه سوالی برایم پیش اومده… تو اگه از من بدت می یاد برای چی از دوستی من و ساقی دلخوری؟
با صدای بلندی گفتم:
برای این که دوست ندارم دوستم با کسی دوست شه که ازش بدم می یاد.
علیرضا پوزخندی زد و گفت:
اگه از من بدت می یاد برای چی سوار ماشینم شدی؟
تیر آخر را زدم و گفتم:
برای این که می خواستم باهات دوست شم که حال کیوان و بگیرم.
یک دفعه علیرضا زد روی ترمز و با عصبانیت گفت:
برو بیرون!
دست به سینه نشستم و گفتم:
باید همون جایی که سوارم کردی پیادم کنی. راهم و دور کردی که یه سری اراجیف تحویلم بدی.
علیرضا که به طرز غیر منتظره ای عصبانی شده بود گفت:
بهت می گم برو بیرون! تا حالا به هیچ دختری اجازه ندادم که با من این طور صحبت کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
می دونی که من خاصم! یا من و همون جا پیاده می کنی یا جیغ می زنم!
علیرضا عینکش را در آورد و با تعجب نگاهم کرد. من کمربند ایمنیم را باز کردم و گفتم:
زود باش! مگه نه جیغ می زنم! اون وقت مردم می ریزن دور و برمون و برایت خیلی بد می شه.
علیرضا پوفی کرد و گفت:
خیلی خب بابا!
دور زد تا دوباره به سمت پمپ بنزین برود. ساکت شده بود و رنگ صورتش از سرخی به حالت عادی برگشته بود. در دل گفتم:
باز من قاطی کردم خودم و لو دادم! چرا وقتی به تنگ می یام یادم می ره کجام و دارم چی کار می کنم؟
آرام تر شدم و نفس های تندم به حالت عادی برگشت ولی دیگر دیر شده بود. خراب کرده بودم. علیرضا ماشین را گوشه ی خیابان پارک کرد. دو تا نفس عمیق کشید و خودش را آرام کرد. او در کنترل کردن خودش نسبت به من موفق تر بود. بعد از چند لحظه که به خودش مسلط شد گفت:
خیلی خب! بگو کجا می ری که برسونمت.
گفتم:
ساقی ساعت سه می یاد بیرون. من می خوام برم میلاد نور… دیرت می شه… وقت نمی کنی بیای دنبال ساقی.
او گفت:
برای ساقی بعدا هم می تونم وقت بذارم.
به سمت شهرک غرب تغییر مسیر داد. در دل گفتم:
هنوز هم با من تیک می زنه. می خواد هم من و داشته باشه هم ساقی. عجب آدم آشغالیه!
با خودم فکر کردم که احتمالا علیرضا حاضر است با من و ساقی به طور همزمان دوست باشد. در دل گفتم:
اون که از خداش هم باید باشه.
ولی بعد پشیمان شدم. برایم مهم نبود که با پسری دوست بشوم که با کس دیگری هم دوست بود ولی نمی خواستم با دوست پسر دوستم… ساقی… دوست شوم. هر بار که به ساقی فکر می کردم ناراحت می شدم. چرا صبح به من نگفته بود که با علیرضا دوست شده است؟ چرا ماجرا را برایم تعریف نکرده بود؟ مگر ما دوست نیستیم؟
من دست به سینه نشسته بودم و به زمین و زمان ناسزا می گفتم. علیرضا بعد از چند دقیقه گفت:
تو چرا از من بدت می یاد؟
در دل گفتم:
حالا ول نمی کنه که!
علیرضا منتظر جوابم ماند. وقتی دید حرف نمی زنم گفت:
چرا همیشه اون دخترهایی که برای آدم با بقیه فرق دارن برامون شاخ می شن؟
چیزی نگفتم. دیگر حرف زدن با او برایم فایده ای نداشت. قصد نداشتم دیگر چیزی بگویم. بیشتر از آن خراب کرده بودم که بتوانم درستش کنم. علیرضا که آرام تر شده بود گفت:
از خودم بدم می یاد که این حرف و می خوام بزنم ولی… چه جوری می خوای حال کیوان و بگیری؟ می دونی که من و کیوان از هم خوشمون نمی یاد… حتی اگه من دوست ساقی باشم هم دلیل نمی شه که بهت کمک نکنم.
آهی کشیدم و گفتم:
هیچی… فقط می خواستم یه بار جلوی خودش و دوستاش باهات رژه برم. می خواستم جلوی دوستاش خیت شه.
علیرضا گفت:
فایده نداره… دوستاش تو رو نمی شناسن.
من گفتم:
اونایی که توی رستوران من و دوستم رو با کیوان دیدن… .
علیرضا وسط حرفم پرید و گفت:
اونا برای کیوان مهم نیستن.
شانه بالا انداختم و گفتم:
پس هیچی… .
علیرضا گفت:
پس یعنی دیگه نمی خوای من و ببینی؟
جوابش را ندادم. با لحن مسخره ای گفت:
هی روزگار!… .
علیرضا دستش را دراز کرد و ضبط را روشن کرد. یک آهنگ از سیاوش قمیشی گذاشت. نمی دانم چرا انتظار داشتم که توی ماشینش آهنگ های pitbull را بشنوم. آهنگ رمانتیک اصلا به تیریپش نمی خورد. علیرضا صدای آهنگ را زیاد کرد:
تو بارون که رفتی
شبم زیر و رو شد
یه بغض شکسته
رفیق گلوم شد
تو بارون که رفتی
دل باغچه پژمرد
تمام وجودم
توی آینه خط خورد
هنوز وقتی بارون
تو کوچه می باره
دلم غصه داره
دلم بی قراره
نه شب عاشقانه است
نه رویا قشنگه
دلم بی تو خونه
دلم بی تو تنگه
یه شب زیر بارون
که چشمم به راهه
می بینم که کوچه
پر نور ماهه
تو ماه منی که
تو بارون رسیدی
امید منی تو
شب نا امیدی
نگاهی به صورتش کردم. در دل گفتم:
ببین چه فازی هم گرفته با آهنگ! اگه الان گریه کنه تعجب نمی کنم.
علیرضا آهنگ را دوباره از اول گذاشت. من هم ساکت بودم و گوش می دادم. آن آهنگ را خیلی دوست داشتم.
***
دم میلادنور گشت ارشاد ایستاده بود… با تعجب به جلوی پاساژ نگاه کردم. جلوی هر کدام از درها یک ون و یک ماشین پلیس ایستاده بود. یک ون و یک ماشین پلیس هم توی خیابان ایستاده بود. با دهان باز به این منظره نگاه کردم. علیرضا نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت:
فکر نمی کنم بهت گیر بدن.
سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم:
نه! من می ترسم پیاده شم… از پلیس ها خوشم نمی یاد.
علیرضا گفت:
باشه… می رم جلوتر نگه می دارم. اون وقت از اون پایینش که رستوران داره برو تو.
سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و گفتم:
هر کی از خارج بیاد و این منظره رو ببینه فکر می کنه که الان دزدهای مسلح ریختن توی پاساژ که این همه پلیس اینجا جمع شده.
علیرضا ماشین را نگه داشت. من رو به او کردم و گفتم:
خب من دیگه برم… ممنون… خداحافظ.
علیرضا سریع گفت:
پارلا یه لحظه صبر کن… .
وسط حرفش پریدم و در حالی که از ماشین پیاده می شدم گفتم:
ببین علیرضا! هر حرفی که می خوای برای زدن مخ من بزنی پیش خودت نگه دار. تو اولین پسری نیستی که سر راهم قرار گرفته. من مثل بقیه ی دخترها نیستم که با دو تا جمله ی عشقولانه خر بشم. من خودم همه رو خر می کنم. اکی؟ بیخودی خودت و خسته نکن.
از ماشین پیاده شدم و بدون این که پشت سرم را نگاه کنم به طرف پاساژ رفتم.
طبق روال هر سال می خواستم برای الهه روسری ابریشم بخرم. او سلیقه ی من در انتخاب روسری را خیلی دوست داشت. من هم معمولا برای الهه خیلی خلاقیت به خرج نمی دادم و هر سال برایش روسری می خریدم. داخل پاساژ خلوت بود. بیشتر مردمی که از کنارم رد می شدند هنوز توی شک دیدن گشت ارشاد بودند. من یکراست به سمت یکی از روسری فروشی های طبقه ی دوم رفتم. وارد مغازه شدم. داخل مغازه خلوت بود. در عرض یک ربع باعث شدم فروشنده نصف روسری های ابریشم را از جایش بیرون بکشد و جلویم پهن کند. هیچ کدام از روسری ها به دلم نمی نشست. فروشنده که دیگر کم مانده بود دود از سرش بلند شود گفت:
خانوم شما خریدار نیستی.
اخم کردم و گفتم:
وا؟ آقا من خیلی هم خریدارم.
فروشنده چشم غره ای بهم رفت و گفت:
نصف روسری های مغازه رو نشونت دادم … من اصلا به شما جنس نمی فروشم.
کیفم را روی شانه ام جا به جا کردم و گفتم:
وظیفه ت آقا! برای همین اون پشت وایستادی.
چشم غره ای به فروشنده رفتم و از مغازه بیرون رفتم. وارد مغازه ی دیگری شدم ولی هنوز اخم هایم توی هم بود. آن جا هم چیز به درد بخوری به چشمم نخورد. چرخیدم تا از مغازه خارج بشوم. یک دفعه چشمم به مرد سیاهپوشی افتاد که دم در ایستاده بود. قلبم در سینه فرو ریخت. احساس کردم فشارم پایین افتاد و دست هایم یخ زد. ناخودآگاه دستم به سمت مقنعه ام رفت و موهایم را تو دادم. از خودم بدم می آمد که آن طور در برابرش می لرزیدم. نگاه خشک و غیردوستانه اش باعث می شد بی اختیار خودم را جمع کنم. او با آن لباس های سیاه گام های بلندی برداشت و کنارم ایستاد. من ناخودآگاه با دیدنش یک قدم به سمت عقب برداشتم. ترجیه دادم نگاهش نکنم تا بیشتر از این در رنج و عذاب نیفتم. مثل هروقتی که چشمم بهش می افتاد با خودم فکر کردم که او مظهر تمام چیزهایی است که از آن ها متنفرم. عطر مردانه اش بوی سرد و نافذی داشت و سرمای آن تا مغزم را به سوزش می انداخت… درست مثل خودش سرد بود… مثل نگاهش… مثل وجودش.
سیاوش با لحنی که دقیقا به خشکی کلامش بود گفت:
روسری می خریدی؟
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. در دل گفتم:
چرا همه ی آدمای دور و بر من کورن؟ خب می بینی که این همه روسری جلویم پخش و پلا شده.
در ذهنم تصاویر مسخره ای تکرار می شد… میل عجیبی داشتم که او را به عقب هل بدهم و از آن محیط فرار کنم. ولی هر بار که در ذهنم به سمتش حمله می کردم او برنده می شد و این من بودم که شکست می خوردم.
او به فروشنده اشاره کرد که یک روسری خاکستری رنگ برایش بیاورد. من صدای لرزان خودم را شنیدم که گفت:
من ازت نخواستم که برایم روسری انتخاب کنی.
سیاوش ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
منم برای شما خرید نمی کنم.
پوزخندی زد که از صدتا ناسزا و چشم غره هم بدتر بود. رنگ صورتم از خجالت سرخ شده بود. خواستم از مغازه بیرون بروم که سیاوش گفت:
خانوم جمیله حقی! درست می گم؟
نفس عمیقی کشیدم و تا حدودی به خودم مسلط شدم. به طرفش برگشتم و گفتم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا