پارت 3 رمان زحل
_ تو کیف من یه بسته بود، چی کارش کردین؟
_ ریختیم دور.
بایه حالتی تو مایه های سکته کردن، گفتم:
_ چی… کار…ش کردین؟!!!
بردیا خیلی خونسرد و عادی گفت:
_ ریختیم دور، چون به درد تو نمی خورد.
با حرص و عصبانیت داد زدم :
_ تو می دونی چی کار کردی؟!!
_ اگر مشکلت پولشه، تا شب برات میارم.
_به چه حقی اونو ریختین دور؟!
_ بهتره در این باره بعداً با هم حرف بزنیم، من الآن مریض دارم.
با حرص گفتم:
_تو و اون داداشت، دو تا فضول…
از حرص تلفنو قطع کردم.
این قدر حالم گرفته بود و خودخوری می کردم، وقتی به خودم اومدم دیدم فقط یه ساعت گذشته و هشت تا فیلتر سیگار تو جاسیگاری رومیزه. با اون همه سیگار هم هنوز آروم نشده بودم.
همهی این شش ماه گذشته جلو چشمم بود. پارتی هایی که می رفتیم و بردیا و مانی بی بهانه و با بهانه اون جا ظاهر می شدن. لجم می گرفت وقتی به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم که چرا بردیا تو کارام سرک می کشه. الانم که جنسا… پوف!!!
حدودای دوازده شب بود. تو خونه گوش تا گوش، پسرا و دخترای معتاد جمع بودن . یا جنس می خریدنیا می کشیدن. منقل و وافور و ابزار استعمال هر جنسی که پخش می شد هم، وسط بود. قرص رد و بدل می شد، باکس های شیشه ها و قوطی های انواع آب شنگولی فروخته می شد و…
صدای زنگ اومد. فرخنده از پنجره نگاه کرد و گفت:
_ باز کنین، خودیه.
داشتم جنس دست یکی می دادم، که هدییه سقلمه زد بهم. بدون این که نگاش کنم، گفتم:
_ اِ، پهلوم سوراخ شد، برو اون ور…
یه سقلمه ی دیگه…
_هدی، نمی فهمی می گم نزن؟!
سقلمهی سوم رو که زد، بسته رو گذاشتم تو کیسهی تو دستم و با عصبانیت نگاهش کردم. با رنگ پریده به طرف در اشاره کرد. فکر کردم لابد پلیس دیده که ترسیده و رنگش پریده. با تردید سمت در ورودی رو نگاه کردم. دیدم بردیا و مانییکه خورده منو نگاه می کنن. بعد چشم گردوندن تو خونه، که پر بود از دختر و پسرهای نشئه یا خمار. در آخر به کیسه های تو دست من _که یکی پر از بسته های جنس و اون یکی پول جنسای فروخته شده بود_ چشم دوختن.
سر تا پاشون رو با غیض نگاه کردم و با همون لحن همیشه جدی گفتم:
_ پول شاهکارتونو رو میز بذارید.
بردیا اومد جلو، گفت:
_ تو انسانی؟
با لحن خشک گفتم:
_ به تو چه!
شاکی گفت:
_ این چه کاریه که می کنی؟
با چشمای ریز شده، تو صورتش گفتم:
_ به تو ربطی نداره آقای دکتر، شما فقط مجازی در مورد بیمارات فضولی کنی.
بازوی منو گرفت و سمت در کشید و گفت:
_زحل؛ از این لجن بیا بیرون! تو یه دختری…
بازوم رو به ضرب از دستش درآوردم و گفتم:
_ به تو هیچ ربطی نداره.
_ زحل؛ زحل؛ وای زحل تو حق نداری جوونای مردمو بدبخت کنی.
با حرص هولش دادم، گفتم:
_ مگه من معتادشون کردم؟ یکی دیگه معتادشون کرده، حالا من فقط مواد بهشون می رسونم.
بردیا_ تو بیجا می کنی!… تو حق چنین کاری رو نداری. وقتی شنیدم چی کاره هستی، باورم نشد.
با حرص گفتم:
_ ببین! من و تو هیچ صنمی با هم نداریم. پس پاتو از زندگی من بکش بیرون!
بردیا_ این جوونا یه کشور رو می سازن. تو داری تیشه به ریشهی مملکت می زنی.
_ گفتم _من_ معتادشون _نکردم.
بردیا_ تو که به اعتیادشون دامن می زنی.
_ برو بابا تو ام…، نیان! نخرن! نکشن! کُلت گذاشتم دم پس سرشون؟
بردیا با عصبانیت داد زد :
_ زحل؛ همون طور که دوست نداری هدی معتاد باشه چون دوسش داری، نذار بقیه هم معتاد بمونن. تا زمانی که تو و امثال تو هستن، اینا همه معتاد می مونن. جمع کن کاسه کوزه ی خونه خراب کنت رو…
با حرص با کف دست زدم تخت سینه اش و هولش دادم و گفتم:
_تو چه کاره ی مملکتی که باز خواست می کنی؟ هان؟ مفتشی؟
بردیا_ عضوی از این مملکت هستم.
با لحن نامناسبی گفتم:
_ جمع کن بابا… «عضوی از این ممکلتم» تفریح جوونا همینه.
بردیا_ حرف مفت نزن زحل! چه طور من تفریح های دیگه ای دارم ، ولی این جوونا فقط تفریحشون تریاک و شیشه و اکس و کوفت و زهرماره…
_ خودتم دست کمی از اینا نداری، خوبه بار اول همو تو پارتی دیدیم… شش ماهه هر پارتی ای که می رم ، یا قبل من اون جاییی بعد من. واسه من جانماز آب نکش!
بردیا_ منِ احمق ،به خاطر یکی احمق تر از خودم پا به این جور لجنزار ها می ذاشتم.
_ پس با همون احمق جونت برو! تو کار منم دخالت نکن پاستوریزه.
بردیا با عصبانیت جفت شونه هامو گرفت و گفت:
_ از این کار بیا بیرون، وگرنه راپورتت رو به پلیس می دم.
از کوره در رفتم. انگار آتیشم زد با این تهدیدش. دستمو رها کردم و محکم زدم تو گوشش. داد زدم:
_ گمشو_ بیرون.
بردیا مات با چشای مظلوم نگاهم کرد. باز فریاد زدم:
_گمشو بیرون! کری؟… جفتتون گورتونو گم کنین.
هدی داد زد:
_ زحل ساکت شو !
رفت سمت بردیا و دلجویانه گفت:
_ زحل عصبانیه، بردیا جان؛
بردیا زل زده بود بهم. پلک نمی زد. پشیمون شدم، امّا رو نکردم. حتی نذاشتم اون پشیمونی تو نگاهم خودش رو نشون بده. بردیا با اون چشماش باهام حرف می زد. تو سرم غوغا بود، تو دلم آشوب. یه حالی داشتم… یه حال خیلی بد، یه چیزی تو سینه م فشرده می شد…
بردیا با اون چشمای مهربونش، با اون حرارت نگاهش، باجذبه نگاهم کرد و گفت:
_ فکر کردم ارزش داری که نجاتت بدم.
با حرص و حسادتی ناشناخته گفتم :
_ نمی خواد! برو همون عزیز احمقت رو نجات بده ، که تو پارتی مارتی تو دام من فاسد نیفته…
بردیا_ اون احمق عزیز من تو بودی، ولی لیاقت نداشتی.
برگشت به مانی که روی صندلی دم در وارفته بود گفت:
_ پاشو بریم مانی.
یه بسته پول گذاشت رو میز و گفت:
_ اینم پول کسب و کارت.
هدی با بغض گفت:
خیلی بی شعوری.
داد زدم:
_می تونی با بی شعورها زندگی نکنی.
همهی اونایی که اونجا بودن هاج و واج زل زده بودن بهم.
با تشر گفتم:
_هوو!…به چی زل زدین؟ هر کی جنس نمی خواد، هری…
رفتم از روی میز پولو برداشتم و گذاشتم تو کیسهی پولا. دوباره رفتم به باقی خریدارا رسیدم.
امّا… امّا… جمله ی بردیا تا مدت ها تو تاریک ترین جای ذهنم منو توبیخ می کرد . “احمق من تو بودی”… امّا می دونید؟ وقتی توی آشغال دونی بار اومده باشی و تبدیل به یه نخاله شده باشی، نمی تونی به رابطه ت با یه جواهر به هیچ چشمی نگاه کنی…
تو خلوت خودم ، گاهی به بردیا فکر می کردم، اما سریع خطش می زدم…
روزها گذشت و کم کم رویای بردیا برام کمرنگ شد. با ندیدنش و با تصمیم خودم کمرنگش کردم. نه به تصمیم اون ، تصمیم شخص خودم بود.
شش ماه گذشت…
باز هم به کارمون ادامه می دادیم .دزدی، مواد فروشی، پارتی … تنها چیزی که این وسط تغییر کرده بود، یه چیزی تو سینه ام بود، که گاهی فکرمو مشغول خودش می کرد، وحال خوبی رو به دلم می داد. مثل یه رویای نوشین صبح، در همین حد…
*****
اون شب رفته بودیم به یه اکس پارتی بزرگ، توییکی از باغ های بزرگ بالا شهر . تو ویلایی چندصد متری، که سالن خیلی بزرگی داشت.
شیشه ها از صدای بالای آهنگ ،می لرزیدن. فواره ی مشروبات تو فضا … قرص های اکس رو یکییکی برمی داشتن و می نداختن بالا و وسط جمعیت با آهنگ می رقصیدن و صد غلط بیجای دیگه می کردن. کسی تو حال خودش نبود …
هر کس یه طرف مشغول یه کاری بود. گاهی وقتی از کنارشون رد می شد باید چشمام رو می بستم!
در اون حینی که هیچ کس حال خودشو نمی فهمید، منو هدی جیب می زدیم. تموم شد ، شروع کردم به مواد پخش کردن . تو مهمونی قیمت ها دو برابر بود. برای من پولم مهم بود نه سبک مهمونی و آدماش. به چیزی غیر آب کردن جنسا فکر نمی کردم، اِلا…، اِلا هدی ….
نیم ساعتی می شد که خوبری از هدی نبود. دور و برم رو نگاه کردم ،ندیدمش. بساطو جمع کردم. مشتریا اعتراض کردن، گفتم:
_ جمع کنید ببینم بابا، جنس تموم شد ، نبینمتون،یالا….
پراکنده شدن. ۰
رفتمیه نگاه به میز بار انداختم، نبود، سمت رقصنده ها رفتم، … و چشم گردوندم، نه! هدی میون اون جمعیت هم نبود…
تند تند راهرو ها و اتاق ها رو گشتم، پیداش نمی کردم، هر لحظه وحشتم داشت بیشتر می شد و افکار منفی تو ذهنم ، بدتر…
تا این که در یکی از اتاق ها قفل بود، در زدم … بعد از چندی صدای جیغ اومد، “جیغ هدی س که…!” دیگه داشتم دیوونه می شدم، چند بار با کتفم خودمو به در کوبیدم، ولی در باز نشد. گاهی از این که توانایی که از خودم توقع دارم رو ندارم ، حرصم می گرفت. از این که هدی اون تو بود و زورم به شکوندن در نمی رسید،عصبانیت داشت خفه ام می کرد. موهای پس سرم رو تک چنگم گرفته بودم. دندونامو رو هم فشار دادم و از حرص یه جیغ خفه کشیدم. دستمو عصبی از پس سرم جلو کشیدم و با لگد کوبیدم به در. به خودم نهیب زدم فکر کن!فکر کن! … هدی اون توئه، فکر کن زحل! این طور که نمی شه…
یه لگد دیگه کوبیدم به در و با تموم قدرت جیغ زدم:
_ کثافت؛ دست از سرش بردار!… هدی…؛
جیغ می زدم. از جیغ های پی در پی گلوم می سوخت و صدام دورگه شده بود.
هدی جیغ زد:
_ زحل کمکم کن!… زحل…؛
انگار جلوی دهنشو می گرفت، که صداش قطع می شد. با مشت کوبیدم به در وگفتم:
_عوضی ولش کن!… خدا لعنتت کنه! خدا لعنتت کنه!… هدی ؛ وای…
برگشتم به پایین پله ها نگاه کردم، شایدیکی رو پیدا کنم…
رفتم پایین، توی اون نور کم دنبال کسی گشتم که شبیه بردیا و مانی باشه. _که آدم باشه_ با گریه گفتم:
_زحل خدا لعنتت کنه…بردیا؛…
از ترس این که نکنه بلایی سر هدی بیارن، می لرزیدم. ناگهان فکری به سرم زد. موقع اومدن دیدم طبقه ی دم چند تا بالکن داشت. رفتم بالا و رفتم تو اتاق کناری. تراسش با تراس اتاقی که هدی توش بود، حدود سه متر فاصله داشت. چه طوری می رفتم اون ور؟…
تمام نمای خونه لبه های نازک و برجسته داشت. برای نجات هدی باید تن به مرگ هم می دادم، رفیقمه، خواهرمه، تنها کسِ منه، تنها کسش منم. همه ی امیدش الآن منم. نمی تونم بشینم تا بهش تجاوز بشه. وای، … تجاوز نه! زحل؛ یه کاری بکن!
پامو گذاشتم لبه ی اون برجستگی نمای سنگی دیوار، که حدود ده سانتیمتر عرض داشت. و دستم رو به برجستگی بالایی، که کمی بالا تر از سرم بود، گرفتم.
تا قدم اول رو برداشتم، پام لیز خورد. با ترس جیغ زدم:
_ وای خدا؛… خدا…؛
دستمو محکم به لبه تراس گرفتم و زیرلب گفتم:
_ به خاطر هدی،.. خدا… «دوباره به فاصله نگاه کردم و گفتم»: به خاطر هدی هوامو داشته باش… برو زحل!… می تونی، برو!…
آروم حرکت کردم و به اون طرف رفتم . با چه ترس و دلهره ای بالاخره رسیدم. دهنم از وحشت و اضطراب خشک شده بود. پام رو که اون بالکن گذاشتم، یه نفس عمیق کشیدم… انگار یادم رفته بود تنفس عادی رو…
در شیشه ای رو هول دادم، ولی در بالکن از اون طرف قفل بود. یه گلدون از رو آویز نرده برداشتم و شیشه رو شکوندم و رفتم تو. دیدم هدی زیریه مرد بود، نیمه برهنه،… جیغ می زد. صداش خش دار شده بود، با کف دستاش صورت مرده رو هول می داد عقب…
تا سر مرده به عقب رفت، دیدم کورشه،
با حرص گفتم: حرومزاده؛!
از پشت موهای کورش رو گرفتم، ولی با یه حرکت هولم داد و پرت شدم یه طرف دیگه. اومد طرفم و یقه رو گرفت و بلندم کرد. من رو چسبوند به دیوار و دو سه تا مشت خوابوند تو صورتم. وقتی مطمینشد که بی حال شدم، ولم کرد و رفت طرف هدی.
تمام قدرتم رو جمع کردم و بلند شدم. با کف دست دهنمو پاک کردم و رفتم سمتش دو تا دستم رو از پشت سر به جلوی گلوش رسوندم و محکم فشار دادم.سعی می کرد منو عقب بزنه، ولی نتونست، چون جفت زانو هامو از پشت قفل دو طرف بدنش کرده بودم. داشت خفه می شد، به خس خس افتاده بود.
ناخن هام رو تو گردنش فرو کردم. آباژور کنار تخت رو برداشت و رو به عقب آورد و زد تو سر و صورتم. به پشت افتادم، اونم برگشت و چند تا ضربه ی اساسی زد. هدی بلند شد و دستشو گرفت. منو ول کرد، چسبید به هدی …
باید بگم خودم هم نمی دونستم که این قدرتو از کجا آوردم… فقط مقاومت می کردم که هدی نجات پیدا کنه. هدییی که حکم خواهرمو داشت. خواهر نه! همه کس من بی کس. خون رو چشممو پاک کردم، منگ بودم انگار…
کوروش داشت با همون آباژور، تو سر و کله ی هدی می زد. به دومین ضربه که رسید، هدی از حال رفت.
آباژور رو رها کرد و دوباره افتاد رو هدی. صورتشو تو گردن هدی فرو کرده بود. احمق مست بود. باید بلندش می کردم.
چشمام تار می دید. ولی بلند شدم. به خودم گفتم:
_قویتر از اینایی! بزن پدرشو دربیار!
دستمو به لبه ی میز توالت گرفتم و بلند شدم. تار می دیدم، ولییه چیزی دراز و تیز از روی میز توالت برداشتم. _گمونم یه سوهان ناخن بود_ اونو فرو کردم تو شونه ی کورش. از درد رو زمین افتاد…
خودم که قدرت نداشتم سر پا بمونم، نمی دونستم که هدی رو چه طوری بلند کنم… هدی هم که بدتر از من بود… به سختی زیر بازوش رو گرفتم و گفتم:
_هدی ؛ هدی؛یاالله هدی! بدو تا اون ور افتاده… آخ ! عجله کن…
هدی بی جون گفت:
_نمی تونم.
_ می تونی… ما می تونیم… بلند شو!
لباساشو تنش کردم. سر و صورتش متورم بود. دستم به هر جای بدنش می خورد، از درد ناله می کرد. گفتم:
_قوی باش!…باید بریم بیرون، پاشو …
هدی تلوتلو می خورد. به سختی از جاش بلند شد. تا به پایین پله ها برسیم، سه بار خوردیم زمین، ولی باز به کمک همدیگه بلند شدیم و از وسط پارتی عبور کردیم.
تا رسیدیم پایین، کیف هامونو برداشتیم و با همون حال زدیم بیرون. خدا می دونه که چه حالی داشتیم.تا سر خیابون راهی نبود. اما همون رو هم با مشقت طی کردیم.
رسیدیم به خیابون اصلی و یه ماشین دربست گرفتم و سوار شدیم. راننده با تعجب برگشت نگامون کرد و گفت:
_ حالتون خوبه؟
چند تا ده هزار تومنی_نمی دونم پنجاه بود، هشتاد بود… نمی دونم _ به راننده دادم و گفتم:
_ راهتو برو!
_ برم بیمارستان؟
_راهتو برو! مسیرو بهت می گم. این قدر هم فک نزن! مواظب باش دست از پا خطا نکنی، وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی…
با ته مونده ی جونم، سعی کردم که از حال نرم. صورت هدی رو بوسیدم و گفتم:
_ هدی جونم حالت خوبه؟ …آره، آره، خوبی… ما قوی هستیم…
هدی با بی حالی دستمو گرفت و با اون حال زار گفت:
_ بازم دردسر شدم برات …
سرم خیلی درد می کرد. تنم هم کوفته بود. حس ضعف شدید داشتم. امّا نباید از حال می رفتم، نمی خواستم نفر بعدی که بهمون تعارض می کنه راننده باشه، جواب هدی رو دادم:
_ تو برام مهمی، همه کسمی، دردسر نیستی… حالت خوبه؟
دستمو فشار آرومی داد و گفت:
_ چقدر خوابم میاد… می خوام بخوابم.
سرشو تو بغلم گرفتم و بوسیدم. گفتم:
_ بخواب! بخواب عزیزم.
هدی_ من همیشه مدیون تو…
_ هیس!… بخواب هدی جونم. چشماتو ببند و با خیال راحت بخواب. من حواسم به همه چیز هست… تو خواهر گل منی. نمی ذارم کسی اذیتت کنه…
خیابون رو نگاه کردم. باون نم نم می بارید. رو شیشهی ماشین پر از دونه های بارون بود…
بغض داشت خفه ام می کرد. بی اختیاریاد اون شب افتادم، که مأمورا افتاده بودن دنبالم… الآن دلم یکی رو می خواد، یکی…، یکی شبیه بردیا که بهش اعتماد دارم، بیاد… بیاد، من درد دارم… مثل بردیا نه، خود بردیا…بیاد باز حمایت کنه… کاش امشب پیشمون بودن… اگر اونا بودن، اون کورش عوضی رو لِه می کردن… نه! اصلا کورش سمت هدی نمی رفت… کاش اون روز باهاش دعوا نمی کردم… کاش اون جوری نمی روندمش… پشیمونم…. پشیمونم، کم آوردم…
می دونید…؟! یه نفر هر چقدر هم قوی باشه، امّا یه جا، تو یه موقعیتی، به یه شخص دیگه نیاز داره… و من تو بدترین شب عمرم، به تنها رنگ آرامش زندگیم نیاز داشتم. که با بودنش خیالم آسوده باشه… دلم حس اون شبو می خواست، که بی خیال همه چی، بهش تکیه کردم! این خیلی کم و ناچیزه، اما برای من بزرگه… دلم برای بی کس و بدبخت بودنم سوخت…
تمام راه رو واسه بی چارگی و بی پناهی مون گریه کردم… برای این که چرا من نبایدیه دختر خوب و نجیب باشم…؟! چرا هدی باید مورد تعرض و تجاوز قرار بگیره…؟! چرا ما باید مرد خودمون باشیم…؟! چرا نباید سالم زندگی کنیم؟! مگه ما حق درست زندگی کردن نداریم؟!… تو کدوم کتاب و سند نوشته که بدبخت باید همیشه بدبخت باشه…؟! چرا نباید من و هدی مزه ی خوشبختی رو بچشیم…؟! چرا نباید مثل همسن وسالامون الآن دانشجو باشیم…؟! چرا نباید امشب به جای این زخم ها، بوسه های پدر و مادر رو سر و صورتمون باشه…؟! به جای پولای دزدی، پول حلال تو کیفمون باشه… به جای نون حروم، _که تمام گوشت و خونمون ازش روییده، نون حلال سلول به سلول بدنمون رو تشکیل داده باشه… چرا نباید ضبا زیر سایهی خونواده مون، توی خواب ناز باشیم…؟! تو خوابی که هفت تا شاهزاده با اسب سفید، انتظار بله گفتن ما رو داشته باشن.. چرا من، دختر پاک ترین مرد روستا، باید دزد بشم، حروم خور باشم، بدبخت…؟!
یا هدی، _که همون طور که خودش برام گفته بود،_ دختر یه کارمند بانک، معتاد باشه… با نون دزدی پرورش پیدا کنه… کی هست که ما رو درک کنه…؟! هیچ وقت هیچ کس قدر زندگیشو نمی دونه. قدر این که نشسته تو خونه و خونواده و بابا ناز می کشه و مامان قربون صدقه اش می ره… غذاش، پولش، درسش، کارش، همه چیز پشت سر هم ردیف می شه…، قدر هیج کدومو نمی دونه. ولی من، هدی و امثال من، می دونن و حسرت میکشن، که چرا چنین زندگی ای، ندارن…
به هر سختی ای بود، خودم رو هوشیار نگه داشتم، با راننده فقط چند کلمه در حد اسم خیابون و کوچه مون حرف زدم.
با جون کندن، هدی رو از ماشین کشیدم بیرون و بردم تو خونه، تمام لباس هاشو درآوردم و زخماشو پاک کردم. لباس تمیز تنش کردم.
تمام مدت هدی آه می کشید و از درد ناله می کرد، و من…، من هنوز چشمه ی اشکم خشک نشده بود، هنوز داشتم گریه می کردم…
از درد داشتم می مردم، ولی هدی مهم بود، نه من… رخت خوابش رو تو هال پهن کردم و خوابید.
دیگه تحمل نداشتم… داشتم از هم وا می رفتم… اومدم برم حموم، که از حال رفتم…
نمی دونم کی بود ، که با صدای وحشت زده ی فرخنده هوشیار شدم :
_زحل…؛ زحل؛ چی شده؟…
_ آخ!… چشمام!…
چشمام بر اثر ضربه های کورش باز نمی شد.
فرخنده جیغ کشید:
_ آخه چه بلایی سرتون اومده؟…من چه خاکی به سرم بریزم؟…
صدای پاش که تو خونه می دوید، رو می شنیدم، صدای شماره گرفتن می اومد… نمی فهمیدم چیکار می کنه… منگ بودم، انگار تو فضا دارم می چرخم… حالم اصلاً خوب نبود، احساس می کردم می خوام خون بالا بیارم. سرم تیر می کشید…
و دوباره به عالم بی خوبری رفتم…
با حس ضربه های آرومی که با سر انگشت ها به صورتم زده می شد، باز به هوش اومدم…
*******************
________________
#زحل
#قسمت_بیست_و_نهم_زحل
#نیلوفر_قائمی_فر
ا حس ضربه های آرومی که با پنجه به صورتم زده می شد، باز به هوش اومدم… صدا ها رو می شنیدم ، اما درد و یه فشار نمی ذاشت، چشم هام رو باز کنم. به سختی چشم راستم رو باز کردم… انگار به آرزوم رسیدم، صورت بردیا روبه روم بود …
بردیا_ زحل؛ … زحل بیدار شو!
بهیکی از دستاش منو تکیه داده بود. گلوم درد می کرد، انگاری که زخم باشه. با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد، گفتم:
_ آخ!… دستتو از رو شونه ام بردار، درد…
با همون چشم نیمه باز نگاش کردم… نگاه… نگاه… پیدام کرد…؟! اومد سراغم…؟!
نفسم بالا نمی اومد… چشمام باز بسته شد… صدای بردیا رو می شنیدم که داشت با کسی صحبت می کرد. روی تخت رهام کرد و گفت:
_ هر لحظه که تو خواب شروع به جیغ زدن کرد، صدام کنید.
پرستار_ خواب بود؟
بردیا_ زحل؛… زحل؛ صدامو می شنوی؟
صدای آرومی از حنجره ام خارج شد، نگار که ناخن تو حنجره ام کشیدن…
بردیا گفت:
_ کجا بودی؟!!! چه بلایی سرت اومده؟
یاد هدی افتادم. با تمام دردی که داشتم، در جام به آهستگی تکون خوردم. داشتم می مردم، ولییاد هدی رهام نمی کرد…
با نفس های مقطع و کوتاه ، با هن وهن، گفتم:
_ هدی… هدی… کو؟… هدی…
بردیا_ هدی حالش خوبه، مانی بالا سرشه، دراز بکش، آروم باش!…
_من… کجام؟… هدی …کجاست؟
بردیا_ آوردمت بیمارستان.
دلم پر بود، نمی دونم چرا… دلم می خواست بگم:”جایی نرو!، بمون، یه کم آروم بشم، خسته ام.”
صدای مانی هم اومد:
_بردیا؛… به هوش اومد؟
بردیا از کنارم بلند شد و گفت:
_ بازم همون کابوس، پشت هم جیغ می کشید، اومدم بیدارش کردم.
دلم می خواست بگم :”بشین ! جایی نرو!”
مانی_ بازم باباشو صدا می زد؟
بردیا_ نه! هدی رو با…. یه اسم دیگه، که متوجه نمی شدم.
مانی_ هدی، حالش خیلی بهتره.
گردنم راحت نمی چرخید، درد داشتم… آب دهنم رو که قورت می دادم، عضلات گردنم تیر می کشید…با صدایی که به زور از حنجره ام خارج می شد، خیلی آروم گفتم :_بر…دیا…؛
نزدیک شد. بوی ادکلنش تو بینیم پیچید.برای این که صدامو بشنوه، خیلی نزدیکم اومده بود گفت:
_ چیه؟ کاری داری؟ جاییت درد می کنه؟
با همون یه چشم کم سو نگاش کردم، صورتش تغییری نکرده…
_هدی… رو… بهم… نشون..
بردیا_ حال هدی بهتر از تواه،… بخواب…
_ بر…دیا،… آخ.. تنهاش..
بردیا_ باشه، تو نگران نباش! اینجا بیمارستانه، همه حواسشون هست.
_ کو… رش… می…خواست… آخ… سرم.
بردیا_ هیس…! بخواب! بعداً برام تعریف کن.
با صدای خفه آروم تر گفتم:
_می…شه ….نری… ؟
با چشماش صورتمو می کاوید… کنارم که نشست، آروم گرفتم.آسوده بودم، با خیال راحت به خواب رفتم…
یه بار دیگه رابطه ی دوستیمون با بردیا و مانی گره خورد، درست دو هفته بعد ، مرخص شدیم.
روز ترخیص، مانی به شوخی گفت:
_ خوب دفعه ی دیگه کی اینجا می بینیمتون؟
بردیا_ مانی!
مانی و هدی خندیدند و مانی گفت:
_ ما که زحلو فقط در حالی که زخم و زیلیه، می بینیم. تو اینیه سال همیشه آش و لاش بودی.
_ اگر تو هم جای من بودی، سالم بودنت یه رویا بود.
_ اون موقع هم بهت گفتم، از این کار بیا بیرون!
«صداش خش داشت معلوم بود عصبی بود»
باخشم نگاهش کردموگفتم:
_من مثل تو ننه بابا نداشتم و یا حداقل پولدارشو نداشتم که برام خرج کنند و دکتر بشم و یه مریضو نگاه کنم فلان قدر پول ویزیت بگیرم، کسی کی بیصاحبِ میشه لنگه ی من لنگه ی هدی.
بردیا_ آخرش چی؟
آخرشم نقطه سرخط مثل همه یه جوری میمیریم تو همین کش مکش ها یا میزنیم به سیم آخر و خلاص پق پق.
بردیا_ بیجا مگه شهر هرت که خودکشی میکنید؟
هدی_ برای ما آره.
بردیا_ خیال میکنید با خودکشی وضعتون بهتر میشه؟
هدی_ بهتر از این فلاکت میشه که.
مانی باز با خنده گفت: پس دفعه ی دیگه خودکشی کرده وارد بیمارستان میشید؟
بردیا_ مانییه لحظه هم که شده جدی باش «رو کرد به منو گفت»: پاتو از این کار بکش بیرون این راه درستی نیست که تو انتخاب کردی.
« شونه بالا دادمو گفتم»:
_ چیکار کنم برم در خونه ها رو بزنم رخت بشورم؟
بردیا_ بجون عزیزم این شغل شرف داره به این کار شما، من میبوسم دستای زن زحمت کشی که کار شریف میکنه.
پوزخندی زدمو گفتم: فحش بده خجالت نکش اگر کمه بی شرف بودنمون دو سه تا پدر مادر دار هم پیدا کردی بگو.
بردیا عاصی شده نگام کرد و گفت: «تو دخترییه دختر باید ظریف باشه، نجیب باشه تو نه متانت داری نه ظرافت نه نجابت».
با حرص و تندخویی گفتم:
_ ما اینیم میخوای بخواه نمی خوای نخواه، راه باز جاده دراز.
«مانی با اخم و شاکی گفت»: زحل، زحل خانم اگر اون شب با بردیا دعوا نکرده بودی می فهمیدیم کدوم پارتی میرید حداقل دنبالتون می اومدیم نمی ذاشتیم اینطوری بیارنتون بیمارستان.
«با حرص و تخسی گفتم»:
_ ببین بچه، قبل از اینکه تو این داداش عقل کلت با ما آشنا بشید ما همین طوری زندگیمونو می کردیم…
بردیا با عصبانیت تو جاش جابه جایی شد و جلوتر اومد با خشم منو نگاه کرد باید بگم که از جذبه اش ترسیدم با عصبانیت گفت: میدونی چند تا بخیه به سرت زدم؟ میدونی دو روز تو بیهوشی بودی؟ میدونی بدنت انقدر کبود بود و زخم و زیلی که نمیدونستیم باید مومیاییت کنیمیا…
با حرص و تشر ادامه داد: صورتتو دیدی بس که از نامردا مشت خوردی داره یغور میشه، به سر تا پات نگاه کردی مثل لاتای چاله میدونی، موهاتو که از ته میزنی و، لباس پسرونه که می پوشی فقط از روی روسریی که سرت ِمیشه شناسایی کرد که دختری، مانتوتم که نیم تنه است، حرف زدنتم که بدتر از لات و لوط های محلِ ، تو احساس رضایت داری از این زندگی در طول یک سال آشناییمون تو سه بار کارت به بیمارستان کشیده شده، ایندفعه هم که نوبر بود، آخه تو میخوای فردا پس فردا زن زندگی بشییه کمی…
پوزخند زدم…هرهر زدم زیرخنده از خنده اشکامو پاک کردم و گفتم: میگه «زن زندگی» وای خدا …
با خنده گفتم: هدی شنیدی؟! اونوقت مثلاً کی؟ نکنه تو؟ دکتر! ننه بابا خارج رفته «جدی¬تر با حرص گفتم»: آقا مودب، باوقار…تو؟ تو و امثال تو منو امثال منو سگ خونه اشونم نمی دونن.
بردیا_ بگو پس برای درودیوار این همه فک زدم الآن.
پوزخندی زدمو چشم دوختم بهش، تمام چشمام با سکوت محض به صورت بردیا بود انگار به دهنم قفل زده بودن«هیس دارم نگاهش میکنم»
بردیا به مانی نگاه کرد که مانی منو درمانده نگاه میکرد آرنجشو از روی صندلی برداشت به نفس عمیق کشید و گفت: نچ نمیشه، نمیخواد که بشه، راهمون بدجوری جداست.
«هنوز نگاه ازش برنداشته بودم دوست داشتم فقط نگاش کنم و اونم ساکت باشه نمیدونم چه خواسته ای بود! به طرف ماشین رفتیم درمیان راه که من سیگار می کشیدم و فکر می کردم و هدی هم سرشو رو شونه ی من گذاشته بود و به خیابون نگاه میکرد، هر پکی که میزدم به بردیا از آینهنگاه میکردم، اخماش تو هم بود و به روبه رو نگاه میکرد وقتی بهش نگاه میکردم تمام من سکوت میکرد! مانی برگشت و گفت: بچه¬هافردابریم کوه؟
هدی با ذوق گفت: آره چرا…
«با تخسی هدی رو نگاه کردمو گفتم»:
_ تو که حتماً می تونی بری بالا.
«هدی وارفته گفت»:
هدی_ چرا که نه؟
_ تو که بدبخت تا سرکوچه هم به غش و ضعف می افتی.
«بردیا سینه ای صاف کرد و گفت»:
_ من یه مرکز ترک می شناسم، هدی برو بخواب برای ترک.
«هدی به من نگاهی کرد و گفت»:
هدی_ پولشو از کجا بیارم؟
_ تو نگران پولش نباش، تو برو برای ترک من جور میکنم.
هدی آروم با صدای خفه گفت:
_ از کجا؟
_ یه شب پارتی برم پولش جوره.
نمیدونم این حرکت بردیایعنی چی؟ ولی تا جمله ام رو به اتمام رسوندم عصبی زد رو فرمون تمام عصبانیتش رو روی پدال گاز خالی کرد با اخم گفتم: چته؟ بردیا جوابی نداد گفتم:رَم کردییهو؟!!!! بردیا با خشم از آینه نگاهم کرد با تخسی نگاش کردم و سرم رو تکون دادم و گفت:
بردیا_زحل خانم شما لطف کنید … یه نفس عمیق از دهن خارج کرد و گفت :”من پول ترک رو میدم.”
_ پولتو برای خودت نگهدار
“بردیا بلندت
وتشدید و دار گفت:”
– من خرج ترک هدی رو میدم پس این دفعه این تو نیستی که …
“با حرص گفتم”
– هدی رفیق منه منم خرجش رو میدم.
مانی برگشت و گفت: جنگ نکنید، وااای! بحث نکن ما هم دوستای هدی هستیم خرج باما.
_ شما خرج بیمارستان ما رو دادین بسته، زیاد لطف کنید دیگه می چاییم.
بردیا زیر لب غرید و مانی دستشو گذاشت روی شونه بردیا وسپس به من نگاه کرد و گفت:
_ من میخوام بخاطر هدی پول قرض کنم حرفی داری؟
با همون قیافهی همیشه جدی نگاهش کردم ویه ابرو رو دادم بالا و گفتم:
_ گربه الکی دم قصابی مو مو نمیکنه، چه صنمی داری که بخاطر هدی؟ هااان؟
مانی_ نچ، لا اله الا الله .
“شاکی گفتم »:
– برای من خدا پیغمبر ردیف نکن، جواب منو بده ببینم باااااو.
هدی_اصلا خرج یه ترک چقدر میشه؟
بردیا با اعتماد بنفس گفت: یک میلیون میتونی جور کنی؟
مانی، با تعجب با چشمای گرد نگاهش کرد فهمیدم دروغ میگه برای همین زدم از پشت به شونه بردیا و گفتم:
_ خودتی، از پشت کوه که نیومدم.
مانی_هدییه کلام بگو دیگه.
هدی آروم با ترس گفت:
زحل جان قبلا … یعنی ده ماه پیش .. یه ماه پیش من ….. منو مانی…..
درجا جهش زدم و گفتم: تو و مانی چی؟! تو مانییه ماه پیش ؟ مگه شما باهم تو رابطه بودید؟!!
هدی آب دهنشو قورت داد و گفت: چرا عصبانی میشی؟
_ کجا رفتی؟ چند وقت باهمید؟! از همون شش ماه قبل؟ “مانی بلند و سریع گفت:”
مانی_هیچ جا بابا چرا فکرت خرابه رفتیمیه مشاور من برای پس فردا شنبه وقت تو بیمارستانیعنییه مرکز ترک وقت گرفتم هدی بره بخوابه پرونده سازی هم کردیم پولشم پرداخت کردم.
یکه خورده به هدی نگاه کردم و گفتم از من پنهان کردی؟ هدی مظلوم نگاهم کرد و گفت: تو که میدونستی شهیدم میکردی.
زدم به بازوشو با حرص گفتم: آفرین بهت رفیق، من خودمو برات میکشم بعد تو همین قدر ارزش قائلی؟
هدی در حالی که بازوشو جدا می کرد گفت:
_ بخاطر تو دارم میرم ترک.
“با چشای گرد و حرص گفتم:”
_ به خاطر من؟ خاک بر سرت.
مانی و هدی با هم گفتن: اِ !!!
“رو به هدی گفتم:”
_ مرگ، به خاطر خودت برو به خاطر جوونیت برو به خاطر من که بری این ترک دووم نداره.
هدی_خوب بخاطر زندگیمون رفتم.
– بخاطر چی؟!! “گوشمو تیز کردمو به هدی نزدیک کردم هدی با پته مته گفت:”
_ منظورم زندگی منو تو بود.
_ آهان، بعد زدم رو شونه هدی وگفتم: هدی جون “هان” الان تو منو چی فرض میکنی؟ خر؟
هدی_ زحل بابا بیخیال.
مرگ، “زدم به مانی و مانی با اعتراض گفت: اِ !!!”
وای به حالت دست از پا خطا کنی.
هدی منو کشید عقب به هدی با خشم نگاه کردم و گفتم:
_ تمام این شش ماه باهم ارتباط داشتید آره؟
هدی با هول زدگی گفت: نه.
_ نه و نکمه، نه و مرض یه ماه پیش مانی رو تو خواب دیدی و رفتین پیش مشاور؟
بردیا خندید و سرشو تکون داد، مانی رو شو برگردوند، زدم به شونه ی مانی و گفتم:
_ مارمولک.
بردیا خندید و مانی گفت: اِه !
هدی_زحل باور کن …
“شاکی گفتم:”
-حرف نزن بابا، خاک تو سر شانس من کنند از تو هم شانس ندارم.
هدی_تو رو خدا اینطور نگو ای بابا
مانی برگشت و گفت: ای بابا مگه جرم کردیم؟
به مانی نگاه کردم و گفتم: نه جرم چیه؟ من جرم میکنم، مشکل منم مگه نه بردیا؟
بردیا از آینه با سکوت نگاهم کرد.
مانی گفت: ما ها که دوست بودیم تو و بردیا زدین به تیپ و تاپ هم ولی منو هدی که مشکلی نداشتیم.
“شاکی گفتم:”
-الان اینطوریه؟ مشکل اختلاف منو بردیا بود هان؟ خوبه، خوب توجیه میکنید.
هدی_ببخشید نگفتم آخه تو عصبانی بود.
“با حرص گفتم»: من عصبانی نبودم!
هدی_چرا بعد اون شب تو همیشه عصبانی بودی.
“جیغ زدم و گفتم:”
_ من عصبانی نبودم
“مانی و بردیا زدن زیر خنده و با همون حرص جیغ زدم:”بردیا!
یعنی اصلا مهم نبود مانی می خنده مهم نبود فهمیده که من حرص داشتم، عصبانی بودم از اتفاق اون شب، از اینکه بردیا رو دیگه نمی بینم عصبی بودم و الان هدی لوم داد
بردیا … فقط بردیا به چشمم میومد، مهم این بود بردیا فهمید که برام مهم بوده ” مانی با خنده گفت:
_ بابا شلوغش نکن منو هدی ادامه دادیم شما یه استوپی کردین انقدر جیغ نزن.
_ تو و هدی دوست دختر پسرید، رابطه ما باهم فرق داره.
مانی_یا خدا! “رو به بردیا گفت:” هفت خط ولییه جاهایی خلاصی داره.
بردیا سری تکون داد و خندید و با حرص زدم به بازوی مانی و گفتم:
_ شِتِره، منو ببین دو پهلو و با ابهام حرف نزن رابطت رو با هدی قطع میکنما.
بردیا بلند خندید و مانی شاکی گفت:
_ اِییی !!!!!! عجبا ها! ببینم اصلا تو چیکارهی هدی هان؟
_همه کارش.
“مانی لبخند زد و گفت:” چند سال بزرگتری از هدی؟
اخم کردم و سکوت کردم و سکوت کردم و مانی گفت: هوم؟
آروم گفتم: یه سال کوچیک ترم.
بردیا و مانی زدن زیر خنده و مانی راحت تر نشست و گفت:
_ خوب پس میخواستمیه چی بگم دیگه به سن تو نمی خوره.
“مانی و بردیا باز زدن زیر خنده و جیغ زدم:”
عمه تونو مسخره کنید.
“هر دو باهم با اخم کمرنگی گفتن: اِه!
مانی- جنبه داشته باش دیگه.
“با اخم گفتم:”
_ چی میخواستی بگی؟
“مانی برگشت و یه نگاه به هدی کرد و یه چشمک بهش زد و گفت:”
_ میخواستم به عنوان بزرگتر هدی ازت بخوام یه قرار بزاریم ما بیاییم.
به بردیا نگاه کردم که با لبخند رو لبش بود به هدی نگاه کرد سرش طرف پنجره بود مشکوک گفتم:”کجا بیایید؟”
مانی با خنده گفت: دیدی سنت قد نمیده
“زدمش و گفتم:” خوب خوب …
_ برای خواستگاری
“با دهن باز گفتم:” خواس ………. خواستگاری ………
“قلبم فرو ریخت … نمیدونم چرا .. یه حسی وجود خودمو گرفت! غبطه یا حسادت!؟ با تمام وجود میخواستم جای هدی باشم درست عین معجزه بود اینکهیه آدم درست و حسابی هدی رو بخواد! شاید بیرون قضیه همه بگن نه انگار معتاد و دزدا شانسشون از ما بهتره اما … کسی نمی دونه که قسمت و خواست سرنوشتت چی بوده شاید درسته که میگن غیر ممکن، غیر ممکنِ … حتی تو خود کلمه غیر ممکن، یه ممکن، وجود داره
عشقِ دیگه! پس هدی داریه نجات پیدا میکنه! نگاهمو که بی وقفه به مانی نگاه میکردم گرفتم، به خودم نهیب زدم خودتو جمع وجور کن زحل! نمی خوای که آبروی خودتو ببری؟! “
سینه ام رو صاف کردم و گفتم: خواستگاری با پدر و مادر میان.
بردیا گفت: پدر و مادرم ایران نیستن.
_ خواستگاری بی ننه و بابا نمی شه.
بردیا با اخم گفت: مادر و پدرم ایران نیستن زحل الکی شلوغش نکن.
“با اخم گفتم:” شلوغش نمیکنم آقا بردیا، عقل کل! اما اصولش اینه.
بردیا پوزخندی زد و گفت: کی داره از اصول حرف میزنه تو؟!
از پشت سرش زدم به شونه اشو گفتم: اُووووهُ!
بردیا خندید و گفتم: به هرحال الان خونواده هدی منم.
مانی با قیافه شیطون برگشت نگاه کرد و گفتم: من شرط و شروط دارم.
مانی بی حوصله به بردیا نگاه کرد و گفت: ببین جنبه نداره، تو گفتی: «نه اونا مثل یه خونواد اند باید بگی».
مانی رو زدم و مانی با خنده گفت:
خُب جنبه داشته باش بابا، مادر پدر من اون سر دنیا قبول کردن که بدون حضورشون من ازدواج کنم تو صغری کبری چیدنت تمومی نداره.
_ پس چی؟ چه خیال کردی گفتی بی کس و کارن و بدبخت تازه ذوقم می کنند بفهمند من میخوام رابطه امو نو رسمی کنم هان؟
مانییکه خورده و هول شده به هدی نگاه کرد و گفت:
_ هدی من اینطوری هستم؟ «به من نگاه کرد و گفت»: آخه چرا داستان می سازی زحل؟! من به خدا ترو نمیتونم بشناسم مواد میفروشی، با پسر جماعت کار نداری، شش دونگ حواست به هدی ست بعد…
با عصبانیت جیغ زدم: تو فکر کردی من عاشق اینم که موادفروش باشم، ساقی شم، به قول بردیا شبیه هر حیوونی باشم الّا آدم.
بردیا با صدای خشن گفت: من اینو نگفتم…
_ تو همینو گفتی، گفتی از حیوون کمتری.
بردیا کنار خیابون نگه داشت و برگشت منو نگاه کرد و گفت: من گفتم ظرافت نداری.
_ تو گفتی نجابتم نداری.
بردیا_ بهت برخورد؟
با حرص چشم تو چشمش شدم و مانی تا گفت: حالا بذار…
«بلند گفتم»:
_ هیس! «با حرص گفتم»: میتونی با نانجیب بیشرفی مثل من دوست نباشی.
مانی_وااای! باز شروع شد.
بردیا_ به خدا میزنمت زحل، خدا رو قسم خوردم که هردفعه «فریاد زد» :حرص منو درمیاری که سر خر نداشته باشی بری هر غلطی میخوای بکنی جنازه اتو تحویل بگیرم.
منو جیغ زدم:
_زندگی من به تو ربطی نداره، مگه من میگم با کی باش چیکار بکن چیکار نکن مگه من میگم…
«بردیا نعره زد»:
بردیا_ احمق، من که جرم نمیکنم، دستو پامو نمی شکنم، هر روز منتظرم که از در بیمارستان بیای تو زنده نباشی تو اینا رو میفهمی؟ تو هیچی نمیفهمی همیشه خودتو به کوچه علی چپ میزنی…
«با حرص گفتم»:
_ منتظر نباش، ایندفعه خواستم بمیرم هم میگم بیمارستان خراب شده تو نیارن.
بردیا با حرص و تن صدای آروم به مانی نگاه کرد و گفت: دیدی؟ نه دیدی؟
مانی ناراحت بردیا رو نگاه کرد و هدی گفت: زحل… «با عصبانیت هدی رو نگاه کردم و گفت»: نگرانته.
بردیا با حرص گفت: نمیفهمه هدی… نمیفهمه
جیغ زدم: آره من علاوه بر نانجیبی و بیشرف بودن نفهم هم هستم.
بردیا نعره زد: انقدر این جمله ها رو تکرار نکن.
«تو ماشین سکوت محض برقرار شد، با عصبانیت و کینه به بیرون نگاه میکردم.
هیچ کس حرفی نمیزد، ماشینم روشن نمیکرد… احمق… احمق… بلد نیست باهام خوب باشه،خوب حرف بزنه، اصلاً نمیخوام حرف بزنه… لعنتی چرا باید توقع داشته باشم متفاوت باهام رفتار کنه اونم مثل همه است… ساکت شو زحل عصبانیش کردی، من مقصر نیستم به من میگه بیشرف… به غرورم توهین کرد به شخصیتم…
مانی_ شنبه میام دنبالت بریم بیمارستان.
هدی_ صبح؟
مانی_ آره.
هدی_ خیلی درد میکشم؟
مانی برگشت عقبو گفت: مثل دفعه های قبل نیست هدی «دستشو گرفت و گفت»: کمپ که نیست، دکتر بالاسرته، با روند بهتری ترک میکنی.
هدی_ باید عین چهل روز تنها باشم.
مانی_ مگه من دلم میاد تنهات بذارم، تازه زحل هم پیشته.
بردیا_ مگه زحل میتونه مشتری هاشو تنها بذاره…
جیغ زدم: بردیا دهنتو ببند…
بردیا برگشت و با عصبانیت گفت: مگه دروغ میگم؟ مگه دروغ میگم زحل؟
با حرص و بغض خفه گفتم: فکر کردی دلم میخواد این باشم؟ دلم نمیخواد خانم باشم؟ درس بخونم؟ سرکار آبرومند برم؟ زندگی کنم؟ من بدبختم… بدبختم بردیا… باید تن بدم برای کار کردن تو یه شرکت معتبر چون نه سواد درست و حسابی دارم نه مهارت نه پارتی دارم نه هیچ چیز دیگه ای، نمیتونم به خاطر موقعیت بهتر برم تو تخت کسی.
بردیا برافروخته نگام کرد و با صدای دورگه گفت: خفه شو زحل، به خاطر خدا خفه شو…
بردیا برگشت و با عصبانیت گفت: مگه دروغ میگم؟ مگه دروغ میگم زحل؟
با حرص و بغض خفه گفتم: فکر کردی دلم می خواد این باشم؟ دلم نمی¬خواد خانم باشم؟ درس بخونم؟ سرکار آبرومند برم؟ زندگی کنم؟ من بدبختم… بدبختم بردیا… باید تن بدم برای کار کردن تو یه شرکت معتبر چون نه سواد درست و حسابی دارم نه مهارت نه پارتی دارم نه هیچ چیزدیگه ای، نمی تونم به خاطر موقعیت بهتر برم تو تخت کسی.
بردیا برافروخته نگام کرد و با صدای دورگه گفت: خفه شو زحل، به خاطر خدا خفه شو…
با گریه رو به هدی گفتم: نمی فهمه… چون همیشه خوش شانس بوده، خوش¬بختبودتوپارکنخوابیده تو سرما یخ نزده، ماشین براش نایستاده بگه «شبی چند»…
هدی منو به آغوشش کشید و صدای آهسته مانی رو شنیدم که گفت: بس کن.
بردیا از ماشین پیاده شد و مانی گفت:
_ منظوری نداره.
با حرص کودکانه ای گفتم: داره! از خرد کردن من لذت می بره.
«مانی وارفته و مهربون گفت»:
_ زحل! این چه حرفیه؟ تو بردیا فقط بلد نیستید با هم حرف بزنید، بردیا نمی¬خواد که تو…
« به هدی نگاه کرد و ساکت شد و گفتم»:
_ که من چی؟
مانی_ باباجان تو الآن برای چی بیمارستان بودی؟ واسه نجات هدی دیگه، بردیا هم می خواد که تو رو از این مخمصه بکشه بیرون.
_ بعد نون از کجا دربیارم؟
مانی با سکوت نگام کرد و رومو ازش برگردوندم و سیگارو درآوردم و روشن کردم و یه تک بوق زد و گفت: بیا بریم.
بردیا برگشت تو ماشین و دستشو برای پس زدن دود تکون داد ولی حرفی نزد.
حرکت کردیم به طرف رستوران و بردیا گفت:
_ بریم ناهار بخوریم.
« گوشیم زنگ خورد، هدی از کیفش گوشیمو درآورد و حالا هیچ¬کس هم پیاده نمیشه، دیدم شماره فرخنده است، جواب دادم»: بله؟
فرخنده_ زحل! تو چرا نمیای خونه مگه مرخص نشدی؟
_ چیکار داری؟
فرخنده_ خونه پر آدم شده.
_ من مگه مواد تخم میذارم که همه رو راه دادی خونه؟ «بردیا برگشت شاکی نگام کرد، مانی خنده اش گرفته بود با اخم بردیا رو نگاه کردم و گفتم»: بیرون کن بابا، من چیزی ندارم دو هفته نبودم آ.
فرخنده_ خوب می پرن اینا.
داد زدم: به درک، وسط روز از کجا برای اونا جنس بیارم؟!
فرخنده_ کرایه صاحب خونه مونده.
«جیغ زدم»: فرخنده من امروز از بیمارستان مرخص شدم تو داری در مورد کرایه حرف میزنی؟ کمتر بکش پول جمع کن سهمتو بده.
فرخنده هم جیغ زد: من اینجا پیش دادم…
«گوشی رو قطع کردم و گفتم»: من میرم.
تا اومدم در رو باز کنم بردیا قفل در رو زد، چشمامو عصبی رو هم گذاشتم و بردیا عاصی شده گفت:
_ یه روز! فقط یه روز مثل آدم زندگی کن.
_ من آدم نیستم در رو باز کن.
بردیا_ نگفتم آدم شو گفتم یه روز مثل آدم زندگی کن.
_ چیکار کنم؟ وردل تو باشم؟
بردیا هم با حرص از تو آینه نگام کرد و گفت: آره ورِدل من باش.
_ میترسم هوا برم داره، هوایی شم.
مانی برگشت برخلاف همیشه جدّی نگام کرد و بردیا آروم گفت»:
_ چیکار کنم؟ چرا تو قلق نداری؟
مانی همینطوری جدّی، جذبه نگام میکرد، ته دلم یه حس رنجش داشتم از این¬که احساساتم بعد سالها رو اومده بود جری میشدم از خودم، مانی.
مانی_ پیاده شو. «اول یکه خورده نگاش کردم، داره بیرونم میکنه؟» پیاده شو بریم ناهار، یه بار برخلاف بقیه روزا زندگی کن.
برگشت هدی رو نگاه کرد و گفت: هدی جان پیاده شو عزیزم. «قفل در رو زد و خودشو هدی پیاده شدن، نگاشون میکردم و دلم یه حالی میشد! هدی رو خیلی دوست داشتم از حالم متنفر بودم، بهش حسادت می کردم، مانی دستشو گرفت، به هدی نگاهی کرد و لبخندی زد و یه چیزی گفت و هدی خندید و سرشو به بازوی مانی تکیه داد و مانی دستشو ول کرد و دور شونه هاشو با یه دست گرفت… و به طرف رستوران رفتن، سرم از تو ماشین کج شده بود نگاشون میکردم، شبیهیه موزیک عاشقانه بودن که یه بار تو تاکسی میشنوی و مورمورت میشه و میگی ای کاش اینویکی برای من میخوند، دقیقاً همون حسو داشتم، سرم تا برگشت چشم تو چشم بردیا شدم که از آینه داره دقیق نگام میکنه، اخم کردم سرمو برگردوندم طرف پنجره و گفت»:
_ خودت باش.
_ بهم امر و نهی نکن «صدام چرا میلرزه؟!!! خاک تو سرت زحل چته؟! به هدی حسادت کردی؟! نه! انکار نکن بغض کردی!» موهامو زیر شال کردم و لبامو رو هم فشردم، تا لقمه ی درشت بغضو قورت بدم.
بردیا_ گفتم خودت باش مثل همین الآن که نگاشون میکردی، دیدم نگاهتو «برگشتم با عصبانیتیه چیزی بارش کردم نگاهشو که دیدم سر برگردونده طرف و با اطمینان نگام میکنه بی اختیار زدم زیر گریه! جلوی دهنمو گرفتم، باز بغضمو قورت دادم که گریه نکنم و بردیا دستمو گرفت، تموم تنم مورمور شد، دستش گرم و مردونه بود، نگام رو دستش موند، دستام تو دستاش گم شد، یه آن حس کردم دست حمایتشه، دلم زیر و رو شد…
آروم گفت: گریه کن، شیشه ها دودیِ، من فقط گریه اتو می بینم.
«با غدی گفتم»:
_ گریه ای ندارم.
تخس گفتم:
_ گریه ای ندارم.
بردیا_ من خیلی شبا گریه ات رو دیدم زحل، تو تموم ناکامی های روزتو، تو شب فریاد می زنی و تو خواب گریه می کنی.
نگاش کردم، از اون نگاها که می گه حرف حساب جواب نداره. آروم گفتم:
_ غرورمو نشکون!
با حرص پنهان و بدجنسی گفت :
بردیا_ وقتی غدّی، دلم می خواد یه کاری کنم که هیچ غروری برات نمونه.
یکه خورده نگاش کردم و گفت:
_حق نداری جلوی من غدبازی دربیاری.
خواستم دستمو با حرص از تو دستش بکشم بیرون، محکم نگهش داشت و گفت:
_ مثل تموم این شبا، صدام بزن!
یکه خورده گفتم:
_ چی؟!!!
بردیا_ مثل تموم این دو هفته، که شبا هر وقت کابوس دیدی، صدام کردی و بغلت کردم…
با حرص نگاش کردم، خواستم باز دستمو از تو دستش بکشم بیرون، نتونستم. با تاکید گفت:
_ سرکش نباش زحل!
_ ولم کن! هرچی هم شبا گفتم، چرت گفتم. «نکنه حرفی درموردش زده باشم».
باز نگام کرد… یه ته ریش مرتب روی صورتش بود، که قیافه ش رو دلنشین تر کرده بود. “وا نده زحل!” نگاهش خاص بود… یه جوری که کسی نگام نکره بود، شبیه نگاه یه پدر به دختر سرکشش، که عاصیش کرده… دلم می لرزید، لعنتی! زحل لعنتی! من که احساساتی نیستم… داره منو بازی می ده، من رو چه به این بچه سوسول تیتیش!… وااای، نگاهش داره رسوخ می کنه به جونم…
با حرص جیغ زدم:
_نگام نکن!
بردیا نفسی کشید و گفت:
زحل؛ چرا این قدر رُل بازی می کنی؟