رمان دیانه

پارت 24 رمان دیانه

4.4
(10)

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۵]
#پارت_476

مثل کسی که تو برهوت گیر کرده باشه و راه نجاتی پیدا کرده با ذوق بلند شدم. رو به روش قرار گرفتم.

اخمی میان ابروهای همیشه پر از اخمش نشست. با همون تن صدای سرد و پر از ابهت گفت:

-این موقع شب تو این جاده چه غلطی می کنی؟

هول کردم. نمیدونستم چی بگم! لبم رو با استرس خیس کردم.

-می خواستم برم روستا پیش بی بی!

دستی به موهای جوگندمیش کشید.

-من نمیدونم با چه اعتمادی یه ذره بچه رو اجازه دادن تنها جایی بره؟!!!

-اما من بچه نیستم!

احمدرضا نگاهی سراسر تحقیر به سر تا پام انداخت. سرش رو کمی خم کردو کنار گوشم لب زد:

-باشه، بچه نیستی؛ خودت یه راهی پیدا کن و برو! دیگه ام به من زنگ نزن!

چرخید بره که ترسیده و با هراس بازوش رو چسبیدم. از گوشه ی چشمش نگاهم کرد.

-میشه نری … من میترسم!

چیزی نگفت و خواست حرکت کنه که بازوش رو محکم تر چسبیدم.

-باز چیه؟ نکنه تا صبح می خوای همینجا بمونیم؟!

-نه!

-پس بهتره سوار شی …

لبخندی روی لبهام نشست و دنبالش به سمت ماشین رفتم.

در جلو رو باز کردم و سوار شدم. احمدرضا هم سوار شد.

-قحطیه ماشین اومده بود که با همچین ماشینی راه افتادی تو جاده؟

نگاهم رو به آهن سوخته های مینی بوس انداختم و نفسمرو آه مانند بیرون دادم.

احمدرضا ماشین و روشن کرد و تو جاده به حرکت دراومد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۵]
#پارت_477

خدا رو شکر که احمدرضا اومده بود دنبالم وگرنه نمی دونستم باید چیکار کنم.

هوا گرگ و میش بود که به روستا رسیدیم. از همین فاصله و تو گرگ و میش هوا طراوت و سرسبزی رو احساس می کردم.

ماشین کنار در چوبی بی بی ایستاد.

با ذوق به در چوبی کهنه چشم دوختم. چقدر دلم برای بی بی و این خونه تنگ شده بود… از ماشین پیاده شدم.

بی بی حتماً برای نماز صبح بیدار شده. آروم به در کوبیدم.

احمدرضا هنوز توی ماشین نشسته بود. چند دقیقه صبر کردم.

اما خبری از بی بی نشد! دوباره به در کوبیدم. دیگه داشتم ناامید می شدم که صدای کشیده شدن دمپائی هاش به گوشم رسید.

بعد از چند دقیقه صدای ضعیفش از اونور در بلند شد.

-کیه؟

-منم بی بی … دیانه.

در آروم باز شد. نگاهم به پیرزن نحیفی افتاد که رو به روم اونور در ایستاده بود.

باورم نمی شد این زن نحیف و لاغر بی بی باشه. با همون صدای ضعیف گفت:

-بعد از اینهمه مدت اومدی،نمیخوای بیای داخل؟

به طرفش خیز برداشتم و محکم بغلش کردم. عطر تنش رو بلعیدم. با صدای لرزونی لب زدم:

-بی بی چرا انقدر لاغر شدی؟

-آفتاب لب بومم مادر.

-بی بی …!

-بی بی نداریم، من عمرم رو کردم … برو به همراهت بگو بیاد داخل.

و سمت خونه رفت. به طرف ماشین رفتم. احمدرضا هنوز پشت فرمون بود.

-نمیاین داخل؟

عمیق نگاهم کرد و ماشین رو خاموش کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۵]
#پارت_478

ته دلم یه حالی شد. از ماشین کمی فاصله گرفتم. احمدرضا پیاده شد و دستی به کت تنش کشید.

با هم به سمت خونه رفتیم. نگاهی به حیاط انداختم. همه جا سرسبز بود اما صدای مرغ و خروس ها نمی اومد.

وارد خونه شدیم. احمدرضا سمت پشتی های توی سالن رفت.

سمت تنها اتاقی که توی سالن بود رفتم. بی بی رو تخت چوبیش دراز کشیده بود.

رفتم جلو و کنارش روی تخت نشستم. نگاهش رو بهم دوخت.

-دیگه برای خودت خانومی شدی!

لبخندی زدم.

-چرا دکتر نرفتی بی بی؟

-مادر جان، من دیگه آردم و الک کردم و الکم رو آویزون! از بابت تو هم خیالم راحته، پیش خانواده ی مادریت جات خوبه و از این بابت نگران نیستم.

بغض توی گلوم نشست.

-اما تو حق نداری من و تنها بذاری بی بی.

بی بی با دست لرزونش دستم و توی دستش گرفت.

-تو همه ی زندگیم بودی، الان خیالم راحته. برو یه چائی به مهمونت بده، منم کمی استراحت کنم.

خم شدم و پیشونی چروکیده اش رو بوسیدم. بی بی برام هم مادر بود هم پدرهم دایه ای که عجیب دوستم داشت.

آروم از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا با دیدنم گفت:

-یه دست رختخواب برام میاری؟

آخ، یادم رفته بود خسته از هتل اومده بود.

-بله الان!

به اتاق برگشتم و با یه دست رختخواب برگشتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۶]
#پارت_479

رختخوابش رو کنار پنجره پهن کردم. بی هیچ حرفی سمت تشک رفت و دراز کشید.

طرف آشپزخونه رفتم. سماور رو پر آب کردم. کیفم رو برداشتم و آروم از خونه بیرون اومدم.

هوا خنک بود. نگاهم به گل محمدی های توی حیاط افتاد که بوش تمام حیاط رو برداشته بود.

لبخندی زدم و از خونه بیرون اومدم. سمت نونوائی توی روستا رفتم. چند تا از همسایه ها تو نونوائی بودن.

با دیدنشون سلام و احوالپرسی کردم. حال بی بی رو پرسیدن.

بعد از خرید نون و کمی لوازم صبحانه به خونه برگشتم.

چائی رو دم کردم. احمدرضا هنوز خواب بود. سمت اتاق بی بی رفتم.

با دیدن جسم نحیفش که آروم خوابیده بود در و بستم و بیرون اومدم.

نگاهی به احمدرضای غرق خواب انداختم. باید حداقل پیش خودم اعتراف می کردم، حسی که به احمدرضا دارم یه حس خاصه؛ مثل عشق!

ته دلم خالی شد وقلبم ضربان گرفت اما با یادآوری اینکه احمدرضا قراره با المیرا ازدواج کنه، دلم گرفت.

میدونستم دوست داشتن احمدرضا به خاطر تفاوت سنی که داشتیم اشتباهه. با سردرگمی نگاهم رو از احمدرضا گرفتم.

همونطور گوشه ی سالن کم کم چشمهام گرم خواب شد. با حس گرمی چیزی روی صورتم چشم باز کردم.

نگاهم به صورت احمدرضا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روی صورتم قرار داشت.

هول کردم. بلند شدم که پیشونیم به بینیش خورد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۶]
#پارت_480

آخ ریزی گفتم. صدای بمش کنار گوشم بلند شد.

-بینی من ناقص شده، تو صدات درمیاد؟

سرم و آروم بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. فاصله مون کم بود.

هرم نفس هاش به صورتم می خورد. انگشت شصتش رو به پیشونیم کشید و آروم زمزمه کرد:

-قرمز شده!

سریع بلند شدم. نگاهم کرد.

-برم صبحانه آماده کنم!

بلند شد. طرف آشپزخونه رفتم و میز و چیدم. احمدرضا وارد آشپزخونه شد و پشت میز نشست.

لیوان چائی رو روی میز گذاشتم. برش داشت و نفس عمیق کشید.

-تا کی اینجائی؟

-تا زمانی که بی بی خوب بشه.

سر بلند کرد و گذرا نگاهم کرد.

-اگر خوب نشد چی؟

-اون زن برام زحمت کشیده… هم مادر بوده هم پدر … نمی تونم تنهاش بذارم.

احمدرضا سری تکون داد و صبحانه اش رو خورد. نمیدونستم تا کی قرار بود بمونه. بلند شد.

-میرم شهر سری به هتل میزنم، کارام رو می کنم و برمی گردم.

ته دلم خوشحال شدم.

-نمی خوام باعث زحمت باشم.

آروم نوک دماغم رو کشید.

-خیلی وقته باعث زحمت شدی!

نگاهش کردم. منظورش چی بود؟

-بهتره خیلی فکر نکنی، چون مغز نخودیت هنوز رشد نکرده!

کتش رو پوشید و سمت در سالن رفت. دنبالش راه افتادم.

کفش هاش رو پوشید. صاف شد و از جیب کتش دفتر کوچیکی درآورد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۶]
#پارت_481

چیزی نوشت و برگه رو کند و گرفت سمتم.

-بیا، شماره ام رو داشته باش؛ کاری پیش اومد حتماً بهم خبر بده.

-ممنون.

-خداحافظ.

کنار در سالن ایستادم و نگاهم رو به رفتنش دوختم. با روشن شدن ماشین برگه رو جلوی صورتم گرفتم.

نگاهم رو به خط زیبا و خواناش دوختم. چقدر شماره اش آشنا بود! اما هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.

وارد سالن شدم. بی بی هنوز خواب بود. کمی آبگوشت برای نهار بار گذاشتم.

باید بی بی رو بیدار می کردم. سمت اتاقش رفتم، بیدار بود. با دیدنش لبخندی زدم.

-ظهر بخیر.

-ظهر شده مادر؟

-با اجازه تون! شما که تنبل نبودی بی بی جان … چی شده مثل امروزی ها شدی؟

بی بی خنده ی بی جونی کرد.

-بیا کمکم کن تا سالن ببرم.

سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. آروم از اتاق بیرون آوردمش و روی تک مبل کهنه ی گوشه ی سالن نشاندمش.

پرده ی پنجره ی رو به حیاط رو کنار زدم. پنجره رو باز گذاشتم.

بی بی نگاهش رو به بیرون دوخت. سفره رو پهن کردم.

نهار رو کنار بی بی خوردم و تا شب دستی به سر و روی خونه کشیدم.

حیاط رو شستم. حموم کردم و از لباسهایی که تو خونه ی بی بی داشتم پوشیدم.

شام سبکی با بی بی خوردم. منتظر احمدرضا بودم اما نیومد!

دو دل بودم بهش زنگ بزنم یا نه؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۶]
#پارت_482

نگاهی به شماره ای که روی کاغذ نوشته بود انداختم.

باز هم به نظرم آشنا اومد اما نمیدونستم چرا انقدر آشناست!

دل و زدم به دریا وبا تلفن خونه شماره اش رو گرفتم. بعد از چند بوق صدای المیرا تو گوشی پیچید.

با شنیدن صدای المیرا تمام امیدی که از صبح برای خودم ساخته بودم ناامید شد. سریع گوشی رو گذاشتم.

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. بدنم شل شد. به دیوار پشت سرم تکیه دادم.

بغض توی گلوم بالا و پایین می شد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. از روی زمین بلند شدم.

سمت اتاق بی بی رفتم. تشکی پایین تخت بی بی پهن کردم و به پهلو شدم. اما مگه خوابم می برد؟

صدای پر از عشوه ی المیرا تو گوشم زنگ می خورد. چشم هام رو عصبی روی هم گذاشتم.

نفهمیدم کی خوابم برد. با تابش نور آفتاب چشم باز کردم. سریع نشستم. نگاهی به بی بی انداختم.

چند روزی از رفتن احمدرضا میگذشت. دیگه بهش زنگ نزدم.

سعی می کردم روزهام رو با خاطرات گذشته ی بی بی پر کنم.

-بی بی …

-جونم؟

-چرا هیچ عکسی از پسرتون تو خونتون نیست؟ فقط چند عکس از پدر خدابیامرز منه!

بی بی آهی کشید.

-چون فقط پدر تو رو داشتم.

حالم یه جوری شد. منظور بی بی چی بود؟

نگاه سؤالیم رو به نگاه بی فروغش دوختم. دستم و توی دستش گرفت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۸]
#پارت_483

به دلشوره افتادم. نگاه بی بی انگار می خواست چیزی بگه.

لبخند پر استرسی زدم. قطره اشکی از چشم بی بی روی گونه ی چروکیده اش چکید.

نمیدونم چرا بی دلیل بغض کرده بودم! مثل کسی که منتظر خبر ناگواری باشم.

لبخند تلخ و پر از حسرت بی بی بیشتر آزارم می داد.

دلم می خواست فریاد بزنم. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که با صدای از ته چاه لب بزنم:

-بی بی …

-جون دل بی بی … زندگیه بی بی … یادگار تنها پسر بی بی …

نتونستم تحمل کنم. سرم رو روی زانوهاش گذاشتم و بغضم رو تو گلو خفه کردم.

-چرا این همه سال نگفته بودین که من نوه تونم، چرا بی بی؟

دستش روی موهام نشست.

-چی میگفتم مادر؟ آقا جونت ازم خواسته بود تا بهت چیزی نگم.

-چرا آخه بی بی؟ چرا من نباید راجب گذشته ام میدونستم؟

سرم و بلند کرد. با دست لرزان زیر چشمهام رو دست کشید.

-چی می خواستی بدونی؟ مگه من برات کم گذاشتم؟

تند سرم رو تکون دادم.

-نه، نه … اما کاش بهم می گفتین شما مادر پدرم هستین … وقتی که تمام این سالها با حسرت از پسر جوون مرگتون می گفتین، چرا من نفهمیدم که دارین راجب بابای من حرف می زنین؟ چرا باید پدرم تو جوونی بره؟ چرا مادرم من و نمی خواد؟ چرا هیچ کس من و دوست نداره بی بی … آخه چرا؟

-دوستش داری؟

نگاه اشکیم رو بهش دوختم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۹]
#پارت_484

لبخند کم جونی زد گفت:

-من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم!

سرم و پایین انداختم. آهی کشید.

-پدرت برام خیلی عزیز بود، تنها یادگار پدربزرگت بود. مادرت رو خیلی می خواست …
میدونستم مادرت علاقه ای به پدرت نداره! بارها بهش گفتم اما گوش نکرد و کار خودش رو کرد.
اما مادرت خیلی زود از پدرت خسته شد و رفت پیش خانواده اش! … پدرِ مادرت، تو رو که فقط چند روز داشتی آورد داد بهم.
بعد از خودکشی پدرت، تهران رو دیگه دوست نداشتم … برداشتمت و آوردمت اینجا! میدونم در حقت ظلم کردم اما اون شهر برام جز کابوس هیچ چیز دیگه ای نداشت … من و ببخش مادر!

دست های چروکیده اش رو توی دستم گرفتم.

-این حرف و نزن بی بی … تو برام پدر بودی … مادر بودی …همه چی بودی! فقط دلخورم از بابایی که چرا باید خودکشی کنه … مادرم رفت اما من که بودم!

-پدرت نابغه ی ریاضی بود فقط پولدار نبود! اما پسر عموی مادرت یعنی همین احمدرضا، پولدار بود … یه مرد خودساخته!
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرت نامزدیش رو با احمدرضا بهم زد و با پدرت ازدواج کرد!
دنیای عجیبیه … حالا تو عاشق مردی شدی که یک روزی مادرت رو می خواست!

سرم رو پایین انداختم.

-اما این دوست داشتن اشتباهه بی بی!

-عشق، اشتباه و غیر اشتباه نمیشناسه!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۹]
#پارت_485

-اون من و دوست نداره بی بی!

-از کجا میدونی؟

پوزخند تلخی زدم.

-بی بی، اون قراره ازدواج کنه … زنی که میخواد بگیره الان توی خونه شه.

-اما چشمهاش چیز دیگه ای می گفتن!

سرم و دوباره روی زانوش گذاشتم.

-دیگه مهم نیست بی بی … از گذشته بگو، از پدرم …

بی بی دستی روی سرم کشید و شروع به صحبت کرد. از پدرم گفت، از گذشته ی تلخی که داشت … باعث مرگ پدرم رو هم مرجان میدونستم.

باید ازش می پرسیدم چرا وقتی عاشق مرد دیگه ای بود، پدرم رو قربانی کرده و باعث شده یک عمر حسرت داشتن پدر و مادردر کنار هم توی دلم بمونه!

یک هفته می شد که پیش بی بی اومده بودم و دیگه به احمدرضا زنگ نزدم.

از توی دفترچه یادداشت قدیمم شماره ی خونه ی خانوم جون رو پیدا کردم.

از شوکت شماره ی ویلا رو گرفتم و به خانوم جون زنگ زدم اما راجب اینکه بی بی همه چیز رو بهم گفته بود حرفی نزدم.

از عصر حال بی بی دوباره بد شده بود و نمیدونستم چیکار کنم؟

اگه بی بی چیزیش می شد؛ حتی فکرش هم وحشت برانگیز بود!

تازه کمی خوابش برده بود که تو حیاط رفتم و روی پله ی سالن نشستم.

آفتاب داشت غروب می کرد. احساس دلتنگی بدی داشتم. دلم می خواست گریه کنم.

سرم رو روی زانوهام گذاشتم. با صدای زنگ در حیاط سر بلند کردم.

یعنی کی بود؟؟!

آروم بلند شدم و سمت در رفتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۹]
#پارت_486

پشت در ایستادم.

-کیه؟

اما صدایی نیومد. دو دل بودم که در و باز کنم یا نه؛ دل و زدم به دریا و در و آروم باز کردم.

نگاهم رو از لای در به بیرون دوختم. اولین چیزی که نگاهم بهش افتاد کفش های واکس خورده اش بود.

سرم رو بالا آوردم. نگاهم به نگاه آشناش گره خورد و ضربان قلبم دوباره بالا رفت.

-میخوای همینطوری جلوی در وایستی؟

به خودم اومدم.

-سلام.

-سلام.

آروم کنار رفتم. وارد حیاط شد.

-برای چی اومدین؟

روی پاشنه ی پا چرخید و دو قدم فاصله ی بینمون رو پر کرد. حالا به اندازه ی یک بند انگشت باهام فاصله داشت.

سرش رو آورد پایین و تو فاصله ی کمی از صورتم، صورتش رو نگهداشت. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.

نگاهم رو به دگمه ی لباسش دوختم. دستش زیر چونه ام نشست و قلبم هزار تیکه شد. سرم رو آروم بالا آورد.

-من و نگاه کن!

نگاهم رو به چشمهاش دوختم.

-مگه بهت شماره نداده بودم تا زنگ بزنی؟ چرا نزدی؟!

-اما من زنگ زدم.

کمی به دو طرف چشمهاش چین داد.

-کی؟ چطور من نفهمیدم؟!

-چند روز پیش … همسرت برداشت!

گوشه ی لبش از خنده ای تمسخر آمیز کج شد.

-همسرم؟

-آره دیگه … المیرا!

ازم فاصله گرفت و دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۴۹]
#پارت_487

-خنگی دیگه!!

تا اومدم زبون باز کنم حرف رو عوض کرد.

-حال بی بی چطوره؟

-حال نداره.

سری تکون داد و سمت خونه راه افتاد. دنبالش راه افتادم. وارد سالن شد.

-یه چائی برام بیار.

دلم می خواست بپرسم بهارک کجاست؛ کاش با خودش آورده بودش!

زیر سماور رو روشن کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

سمت اتاق بی بی رفتم. آروم وارد اتاق شدم. با دیدن چهره ی رنگ پریده ی بی بی حالم یه جوری شد.

سریع سمتش رفتم. دست لرزونم رو سمت صورت رنگ پریده اش دراز کردم. با لمس صورتش ترس برم داشت.

-بی بی … بی بی جان …

اما هیچ صدایی ازش بلند نشد. جیغی زدم.

-بــــــــی بــــــــی …

با صدای جیغم، احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد. صورتم پر از اشک شد. سریع اومد سمتم.

-چی شده؟

-بی بی … بی بیم …

احمدرضا دست سرد بی بی رو توی دستش گرفت.

-بگو بی بیم زنده است، مگه نه؟

احمدرضا سرش رو انداخت پایین.

-آروم باش، باشه؟ بالای سرش سر و صدا نکن!

بازوم رو گرفت. اما پاهام به زمین چسبیده بود. به سختی بلندم کرد.

-باید درمونگاهی، چیزی باشه.

آوردم تو حیاط اما دلم پیش بی بی بود که بالاخره به آرزوش رسید و از این دنیایی که شوهرش و پسر جوونش رو گرفته بود دل کند و رفت!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۰]
#پارت_488

چقدر زود خونه ی کوچیک بی بی پر از همسایه های مهربونش شد.

جسم بی جون بی بی رو بردن غسالخونه ی روستا تا بعد از شستن ببرند امامزاده و دفنش کنن.

با چشمهای گریون از توی صندوقچه اش، بقچه ی کفنش رو درآوردم و به دست ملوک خانم دادم.

همه در حال کار بودن. از اینکه بی بی همسایه های به این مهربونی داشت خدا رو شکر کردم.

احمدرضا اومد کنارم. آروم بازوم رو گرفت.

-قبل از غروب آفتاب باید دفنش کنیم!

هق هقم رو تو گلو خفه کردم. مانتوی مشکی رنگ و رو رفته ای پوشیدم و همراه بقیه از خونه بیرون اومدیم.

سمت امامزاده حرکت کردیم. کنار قبر ایستادم. بی بی رو با دعا و صلوات آوردن.

نگاهی به جسم ظریفش که حالا تو کفن سفید پوشانده شده بود انداختم.

یاد محبت هاش افتادم. کنار جنازه اش زانو زدم.

-بی بی پاشو من و تنها نذار … تو همه کسم بودی، حالا تنهائی چیکار کنم؟ … اومده بودم کنارت بمونم، چرا تنهام گذاشتی؟ … چرا رفتی بی بی؟ ….

ملوک خانم بازوم رو گرفت.

-پاشو دخترم، انقدر گریه نکن؛ بذار راحت بخوابه.

سرم رو تو سینه ی پر از مهر ملوک خانم فرو کردم. بی بی رو به خاک سپردن.

یه دختر از رسم و رسومات چی می دونست؟ اصلاً نمیدونستم چیکار کنم!

احمدرضا همه رو خونه ی بی بی برای شام دعوت کرد اما من که نمی تونستم از اینهمه آدم پذیرایی کنم!!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۰]
#پارت_489

سؤالی به احمدرضا نگاهی انداختم. به معنی سکوت چشمهاش رو یه دور بست و باز کرد.

کنار قبر بی بی نشستم و فاتحه ای خوندم. صورتم رو روی خاک سرد قبرش گذاشتم.

اشکم روی خاک ها رو خیس کرد. دلم می خواست داد بزنم و خاک ها رو تو سر و صورتم بریزم اما یه بغض سنگین جلوم رو می گرفت و بهم اجازه ی این کار و نمی داد.

-پاشو، هوا تاریک شده … بهتره بریم.

ملوک خانم و مش رحیم فانوسی بالای قبر روشن گذاشتن.

با هم از امامزاده بیرون اومدیم و سمت خونه راه افتادیم. در حیاط بی بی باز بود.

دخترهای ملوک خانم در حال پذیرایی از همسایه ها بودن.

گوشی احمدرضا زنگ خورد. ازم فاصله گرفت. با ملوک خانم وارد خونه شدیم.

اولین چیزی که تو ذوقم خورد جای خالی بی بی بود. هق هقم بلند شد.

چهره ی مهربون و نورانیش از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.

-پاشو مادر، تو که اون پیرزن رو تو خاک آروم نمیذاری با این گریه هات، پاشو …

صدای احمدرضا اومد.

-دیانه!

نگاهش کردم. کمی نگاهش رو بهم دوخت و گفت:

-بگو سفره رو پهن کنن، بچه ها شام رو آوردن.
سؤالی نگاهش کردم.

-گفتم از تهران غذا بیارن. شاید داغ نباشه اما از هیچی بهتره. اون مادربزرگت بود، زن مهربونی بود.

پس احمدرضا می دونست بی بی مادر پدرمه! دخترهای ملوک خانم سفره رو پهن کردن.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۰]
#پارت_490

نگاه تشکرآمیزی به احمدرضا انداختم. تعدادی داخل خونه ی کوچک بی بی دور سفره نشستن و تعدادی داخل حیاط.

بعد از خوردن شام و جمع کردن خونه، فاتحه ای خوندن و رفتن.

ملوک خانم اومد سمتم گفت:

-می خواستم شب کنارت بمونم اما همسرت هست و مشخصه مرد با کمالاتیه!

تعجب کرده بودم اما حرفی نزدم.

-دستتون درد نکنه ملوک خانم، خیلی زحمت کشیدین.

-کاری نکردم مادر، وظیفه بود. بی بی برای مردم این روستا کم زحمت نکشیده بود! مراقب خودت باش.

-چشم.

ملوک خانم رفت. خونه خالی شد. کنار در سالن ایستاده بودم.

احمدرضا در حیاط رو بست و اومد داخل اما من هنوز ایستاده بودم.

بازوم اسیر دست گرمش شد.

-بیا تو کمی استراحت کن.

از در فاصله گرفتم اما حالم بد بود و دلم می خواست دوباره گریه کنم.

خواستم سمت اتاق بی بی برم که احمدرضا دستم و کشید.

-همینجا تو سالن بمون.

انقدر محکم و با تحکم این حرف و زد که سر جام ایستادم. احمدرضا بعد از چند دقیقه با دو تا تشک و یه پتو به سالن برگشت.

تشک ها رو کنار پنجره پهن کرد. نگاه سؤالی به تشک ها انداختم.

-بیا بخواب.

-خوابم نمیاد.

دستی به موهاش کشید.

-پس بیا حداقل کمی دراز بکش.

با فاصله روی تشک نشستم. احمدرضا سیگاری روشن کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۰]
#پارت_491

دود سیگارش رو بیرون داد. تو تاریک روشن اتاق نگاهم رو به دود سیگارش دوختم.

-شما بی بی رو از قبل می شناختین؟

احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.

-تا قبل اون روز که با هم اومدیم روستا، نمیدونستم مادر پدرت ازت نگهداری می کنه. اون خدابیامرز من و شناخت اما به روی خودش نیاورد. هیچوقت نه از پدرت نه خانواده اش کینه به دل نداشتم؛ اونا هم بازیچه ی دست مرجان شدن.

با صدایی که می لرزید لب زدم:

-بابام آدم ضعیفی بود؟

ته سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد.

-نه، کی گفته؟

با گوشه ی روسریم بازی کردم.

-اگه نبود پس چرا خودکشی کرد؟

-حتماً یه دلیلی برای این کار داشته اما تا جایی که من یادمه پدرت مرد ضعیفی نبود همینطور که دخترش با تمام خنگیش ضعیف نیست!

ته دلم خوشحال شدم از این حرفش.

-نمی خوای بخوابی؟

-می ترسم!

-از چی؟

-نمیدونم.

-نگران چیزی نباش، من اینجام.

دستم و کشید که پرت شدم توی بغلش. سرم و روی پاش تنظیم کرد.

-حالا چشمهات و ببند، من بیدارم.

ناخواسته پلکهام روی هم افتادن. سرانگشت های گرمش رو لای موهام احساس کردم و چشمهام کم کم گرم خواب شدن.

نفهمیدم کی خوابم برد. با خوردن نور خورشید توی چشمهام آروم چشم باز کردم.

نگاهی به دست مردونه ای که دورم حلقه شده بود انداختم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۰]
#پارت_492

تکونی خوردم و آروم از زیر دستش بیرون اومدم. نگاهی به چهره ی غرق خوابش انداختم.

شاید برای دیگران تعجب برانگیز باشه اما من این مردی که شاید سن پدرم رو داشته باشه عجیب دوست دارم!

تو دلم خالی شد از اعترافی که کردم. سریع بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم. زیر چایی رو روشن کردم.

قرآن کوچکم رو برداشتم و آروم از خونه بیرون اومدم.

هو‌ای اول صبح سرد و دلپذیر بود. وارد امامزاده شدم.

سمت قبر بی بی رفتم. آروم بالای قبر نشستم. قرآنم رو باز کردم و شروع به خوندن کردم.

بعد از تموم شدن قرآن، آروم روی خاک نم دار قبر دست کشیدم و شروع به صحبت کردم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که با دیدن دو جفت کفش مردونه سر بلند کردم.

با دیدن احمدرضا سریع بلند شدم.

-سلام.

-علیک سلام؛ چرا بی خبر پاشدی اومدی؟

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.

-نمیدونستم انقدر زود بیدار میشین!!

-یک ساعته بیدارم.

نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم. یعنی همین که بلند شدم، احمدرضا هم بیدار شده!

نشست و فاتحه ای خوند. موهاش کمی به هم ریخته بود و جذاب ترش کرده بود. بلند شد.

-بریم.

سر تکون دادم و باهاش هم قدم شدم. زیر چشمی نگاهی بهم انداخت گفت:

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۱]
#پارت_493

-چرا انقدر کوچولوئی؟!

ابروهام از تعجب بالا پرید. احساس کردم لبهاش خندید اما سریع اخم کرد. هنوز داشتم نگاهش می کردم.

-به چی نگاه می کنی؟ جای نگاه کردن به من یکم به خودت برس بلکه بشه نگات کرد!

با اخم نگاهم رو ازش گرفتم و کمی جلوتر حرکت کردم که یهو دستم کشیده شد و پرت شدم تو سینه اش.

دستش و دورگردنم حلقه کرد.

-بچه ها هیچ وقت از بزرگ ترشون جلوتر نمیرن!

با هم از امامزاده خارج شدیم. وارد حیاط بی بی شدیم.

حالا که بی بی نبود احساس می کردم خونه بی روح شده و دیگه حس زندگی توش نیست.

حتی یه روزه گلهای توی باغچه پژمرده شدن! وارد سالن شدیم.

-نون تازه گرفتم اگه یه صبحانه بدی!

-الان سفره پهن می کنم.

وارد آشپزخونه شدم و سفره ی صبحانه رو همراه با سینی چائی و ظرف های صبحانه به سالن آوردم.

احمدرضا سر سفره نشست. هر دو توی سکوت شروع به خوردن کردیم. احمدرضا نگاهی بهم انداخت.

-نمی خوای برگردی تهران؟

سرم و پایین انداختم.

-فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشی تا انجام بدی!

-آره، اما …

-اما چی؟ با اینجا موندنت بی بی زنده میشه؟ برمی گرده؟
یه دختر اصلاً خوب نیست تو یه خونه تنها بمونه؛ از قضا همسایه ها هم بدونن که تنهاست!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۱]
#پارت_494

-بهتره وسایلت رو جمع کنی و برگردی تهران.

-اما الان خانوم جون اینها شمال هستن، دلم نمی خواد به خاطر من برگردن.

-نیازی نیست برگردن.

-اون وقت کجا برم؟

-تا اومدن زن عمو و بقیه میای خونه ی من.

-چی؟

-انقدر حرفم دور از انتظاره؟

-نه، اما …

بلند شد.

-اگر نیست پس بی هیچ حرفی وسایلت رو جمع کن؛ باید حتماً برگردم، نمیدونم رستوران تو چه وضعیتیه!

توی سکوت سفره رو جمع کردم. باید همه جا رو تمیز می کردم، معلوم نبود دوباره کی می اومدم روستا!

هرچی مواد خوراکی بود برداشتم تا به ملوک خانم بدم.

یخچال رو از برق کشیدم و گاز رو قطع کردم. وسیله ای نداشتم جز کیف دستیم.

احمدرضا رفت تا سری به ماشین بزنه. وسیله ها رو بردم دم در خونه ملوک خانم.

-سلام ملوک خانم.

-سلام دخترم.

-ملوک خانم من دارم میرم گفتم اینا رو به شما بدم تا اگر کسی مستحقه بهش بدین.

-باشه دخترم. دوباره کی میای؟

-معلوم نیست ولی سعی می کنم زود بیام.

-برو دخترم، خدا پشت و پناهت.

نگاهی به خونه ی بچگی هام انداختم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و در و بستم.

احمدرضا پشت فرمون نشسته بود. در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

-میشه بریم تا از بی بی خداحافظی کنم؟

-باشه.

و ماشین رو روشن کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۱]
#پارت_495

ماشین و کنار امامزاده نگهداشت. با بی بی خداحافظی کردم و از امامزاده بیرون زدم.

احمدرضا توی سکوت رانندگی می کرد. حالم یه جوری بود.

نمیدونستم واکنش المیرا از دیدنم چیه، اما خوشحال بودم؛ داشتم می رفتم تا دوباره بهارک رو ببینم.

دلم براش تنگ شده بود. خیلی سوال ها توی ذهنم بود اما هیچ کس نبود تا به سوالهام جواب بده و این بیشتر آزارم می داد.

بالاخره ماشین کنار خونه ی ویلایی احمدرضا ایستاد. احمدرضا در و با ریموت باز کرد.

نیم نگاهی به خونه ی پارسا انداختم. با صدای کنایه آمیز احمدرضا نگاهم رو از خونه گرفتم.

-چیه؟ دلتون برای رئیستون تنگ شده؟

ابروهام پرید بالا. پوزخندی زد.

-نیست؛ رفته کانادا خونه ی خواهرش!

اینکه انقدر دقیق آمار پارسا رو داشت برام تعجب برانگیز بود!

از ماشین پیاده شدیم. نگاهی به حیاط پر گل احمدرضا انداختم.

بوی گل یاس تمام حیاط رو برداشته بود. در ورودی رو باز کرد و کنار ایستاد.

آروم وارد سالن شدم. با دیدن سالن بهم ریخته تعجب کردم.

-تعجب نکن، کسی حوصله نداشت خونه جمع کنه!

خواستم بپرسم المیرا کجا بوده که دهنم رو بستم و لبخندی زدم. نگاهی بهم انداخت.

-تا لباس عوض می کنم، یه چائی میذاری؟

-بله، الان.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۱]
#پارت_496

احمدرضا سمت پله های بالا رفت. وارد آشپزخونه شدم.

میز کثیف بود و کلی ظرف توی سینک. نفسم رو بیرون دادم.

کتری رو آب کردم و رو گاز گذاشتم. ظرف ها رو جمع کردم و تو ماشین ظرفشویی چیدم.

دستی به آشپزخونه کشیدم. معلوم بود غذایی روی گاز درست نشده.

چائی رو دم کردم و چرخیدم تا سینی رو پیدا کنم که تو جای سفتی فرو رفتم.

سر بلند کردم که نگاهم به احمدرضا افتاد. با دیدنش از این فاصله ی کم هول کردم و ضربان قلبم بالا رفت.

بازوهام تو چنگ انگشتهای مردونه اش بود. گرمی تنش رو از این فاصله هم احساس می کردم.

قدمی به عقب برداشتم. به خودش اومد و بازوهام رو رها کرد. دستی لای موهاش برد.

-نیازی نبود جمع کنی، زنگ میزدم یکی می اومد جمع کنه.

-کاری نکردم. چائی آماده است.

-از بوی عطرش که پیچید تو خونه فهمیدم.

آروم زمزمه کرد.

-از وقتی رفتی دیگه این بو تو خونه نپیچیده بود!

از اینکه اون روزها به یادش مونده بود لبخندی روی لبهام نشست اما با حرفی که زد پنچر شدم.

-چون من و المیرا اکثراً قهوه می خوریم!

نگاهش رو بهم دوخت تا واکنشم رو ببینه. احساس می کردم صورتم بیانگر حال خرابم هست اما دلم نمی خواست بفهمه.

نمیدونم چی شد که از دهنم دراومد:

-اما این مدت تو رستوران من برای آقا پارسا چائی دم می کردم.

اخمی میان ابروهاش نشست.

-مگه آبدارچی نداشت؟

با حرص لبم رو به دندون گرفتم. هیچ وقت حریف این مرد نمی شدم!

فنجون چائی که ریخته بودم رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۲]
#پارت_497

دو روزی می شد که خونه ی احمدرضا اومده بودم اما از بهارک هیچ خبری نبود! یعنی المیرا با خودش برده بودش؟!

دلم می خواست از احمدرضا بپرسم بهارک کجاست؟ … اصلاً این مدتی که نبودم دلتنگم شده یا نه؟ اما می ترسیدم!

آخر شب بود و احمدرضا هنوز از رستوران نیومده بود. دلم شور می زد.

با صدای زنگ آیفون متعجب نگاهی به ساعت انداختم.

ساعت ۱۰ شب رو نشون می داد. احمدرضا که کلید داشت! سمت آیفون رفتم.

با دیدن المیرا ترسیدم اما با یادآوری اینکه بهارک همراهشه، بی هیچ حرفی در و زدم.

پشت در ورودی ایستادم. صدای پاشنه ی کفش هاش به گوشم می رسید.

با بالا و پایین شدن دستگیره خواستم از پشت در بیرون بیام که صدای عصبیش کل سالن رو برداشت.

-چه عجب آقا در و باز کرد! بهت گفتم افتادن بهارک تقصیر من نبود … خودش ورجه وورجه کرد و از پله ها پرت شد.

با آوردن اسم بهارک ته دلم خالی شد. یعنی اتفاقی برای بهارک افتاده؟!

چرا احمدرضا چیزی بهم نگفت؟ از پشت در بیرون اومدم.

-بهارک چی شده؟

المیرا سریع به عقب چرخید. با دیدنم ابرویی بالا داد.

-توی دهاتیم که اینجایی! چرا دست از سرش بر نمیداری؟ چرا نمی فهمی یه ناخنک بهت زد و ولت کرد؟

-چی داری برای خودت میگی؟ بهارک کجاست؟

دست به سینه شد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۲]
#پارت_498

-رفت به درک … مُرد، فهمیدی؟

-خفه شو عوضی …

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. حالم دست خودم نبود.

اشک کل صورتم رو خیس کرده بود. دستهام از ترس می لرزید.

-تو با بهارکم چیکار کردی؟

-اوهوع، بهارکت؟ خیلی فاز مامان بودن برداشتی! من حوصله ی کل کل و حرف زدن با تو یکی رو ندارم.

رفت و روی مبل نشست.

-احمدرضا کجاست؟

اما من هیچی نمی شنیدم جز اینکه الان بهارک کجاست؟ چرا احمدرضا چیزی بهم نگفته؟

سریع سمت تلفن رفتم و شماره ی احمدرضا رو گرفتم. بعد از چند بوق گوشی رو برداشت.

-جانم؟

وقت تحلیل کردن جانم پر احساسش رو نداشتم.

-دیانه!

-کجایی احمدرضا؟

-چی شده؟ تو حالت خوبه؟

-کجائی؟

-تو کوچه … الان می رسم. بگو چی شده؟

-زود بیا احمدرضا.

-باشه، باشه.

گوشی رو قطع کردم و به بدنه ی صندلی تکیه دادم. چهره ی معصوم بهارک لحظه ای از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.

دلم می خواست المیرا رو خفه کنم. با اون کفش های پاشنه بلندش که به شدت روی اعصابم بود اومد سمتم و توی دوقدمیم ایستاد.

از بالا نگاهش رو بهم دوخت.

-همین کولی بازی ها رو درآوردی که طرف دم به دقیقه از توی دهاتی حرف میزد؟

با باز شدن در سالن چرخیدم و به سختی از روی زمین بلند شدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۲]
#پارت_499

احمدرضا نگاهش به الیرا افتاد. با خشم نگاهش کرد.

-کی تو رو اینجا راه داده؟ دیانه کجاست؟

المیرا از جلوم کنار رفت. نگاه احمدرضا به من مشوش و ژولیده افتاد. احساس کردم طرز نگاهش عوض شد.

کیفش رو همون جلوی در گذاشت و با چند گام بلند رو به روم قرار گرفت.

-حالت خوبه؟ چیزی شده؟

سری تکون دادم و اشکهام که دیدم رو تار کرده بود روی گونه هام جاری شدن.

احمدرضا بازوهام رو توی دستهاش گرفت.

-نمیشنوی؟ دارم میگم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟

-بهارک کجاست؟

حس کردم دستهای قدرتمند احمدرضا شل شد. نگاهش رو ازم گرفت و به المیرا که با فاصله ازمون ایستاده بود دوخت.

-تو چیزی بهش گفتی؟

المیرا خونسرد شونه ای بالا داد.

-نه من حرفی نزدم! اومدم اینجا با تو حرفهام رو بزنم. تکلیف من چیه؟

احمدرضا ازم فاصله گرفت و دست به جیب روبروی المیرا قد علم کرد و حالت نمایشی به خودش گرفت.

-کدوم تکلیف که من خبر ندارم؟

المیرا به لکنت افتاد.

-همین حرف ازدواجمون … مگه قرار نبود رسمیش کنیم؟ خانواده ام دارن هر روز ازم می پرسن.

-من قول ازدواج به تو داده بودم؟

نگاهم بین احمدرضا و المیرا در رفت و آمد بود. یعنی احمدرضا با المیرا هنوز ازدواج نکرده؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۵۲]
#پارت_500

پس این مدت بهارک چطور پیش المیرا بوده؟

این همه سوال حل نشده ی توی ذهنم کی می خواست هضم بشه و به جوابهاشون برسم؟

-از خونه ی من برو بیرون.

-تو نمی تونی من و بیرون کنی، خودت گفتی …

-من گفتم؟ چی گفتم؟ ها، چی گفتم؟ روز اول نگفتم دنبال ازدواج با من نباش چون قصد ازدواج ندارم؟ حتی بهت گفتم قاتل زنمم چون بهم خیانت کرد، گفتم یا نگفتم؟!
اما تو خودت خواستی اینجا باشی … منم دیدم کسی نیست از بهارک نگهداری کنه چیزی نگفتم اما الان چیکار کردی؟ اون دختربچه کو؟ دیدم مثل مادر براش بودن رو….

-اون یه حادثه بود، تقصیر من نبود! خودش از پله ها افتاد.

چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم. یعنی بهارک من از پله ها افتاده؟ الان کجاست؟ حالش چطوره؟

-بهتره از خونه ی من بری و دیگه ام اینورا پیدات نشه وگرنه اون وقت یه جور دیگه برخورد می کنم!

-فکر کردی کی هستی؟ تو یه مرد روانی ای که زنش رو کشته … میرم، لحظه ای هم نمی مونم! لیاقتت همین دختربچه است که حتی ذره ای از …

احمدرضا سمتش خیز برداشت و المیرا سکوت کرد.

-آره تو راست میگی، چون مثل تو و امثال تو با صد نفر نبوده تا خوب دوره دیده باشه! حالام گمشو از خونه ام برو بیرون …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا