رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 20 رمان معشوقه اجباری ارباب

3.3
(6)
نگام کرد و گفت: خیلی زبون درازی می کنی… یه کاری نکن اعصابم خرد بشه!
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: مثلا اگه خرد بشه چی می شه؟!
با عصبانیت اومد جلو. خاتون تو چارچوب وایساد و گفت: سریع لباس بپوشید بیاید بالا!
ویدا ازم جدا شد و کت و دامن کوتاهی که از قبل انتخاب کرده بود، برداشت. نگاش کردم. 
گفت: روتو اون ور کن می خوام لباسمو عوض کنم!
– هر چی تو داری منم دارم! از چی خجالت می کشی دیگه؟
اینو گفتم و عین باد اومدم بیرون و از هر گونه دعوای احتمالی جلوگیری کردم. تو هال منتظرش بودم. رجب اومد تو و گفت:
– شماها چرا هنوز اینجایید؟ همه ی مهمونا اومدن.
گفتم: منتظر پرنسس فیونام که حاضر بشن! 
مش رجب خندید و رفت به آشپزخونه. ویدا اومد بیرون. اونم با چه وضعی! از هیچ لوازم آرایشی دریغ نکرده بود. گفتن آرایش اونم در حد ملایم؛ نه نقش و نگار کردن صورت!
نگاش کردم. گفت: چیه؟ به چی زل زدی؟!
یه لبخند مسخره ای زدم و گفتم: ناز شدی… امشب حتما برات خواستگار پیدا می شه!
– حیف که آرایشم خراب می شه وگرنه می دونستم باهات چیکار کنم! 
چیزی نگفتم. موقع راه رفتن به باسنش که عین دمبه ی گوسفند چپ و راست می شد نگاه کردم. با خنده رفتم اتاقم. یه شلوار لی مشکی و یه تونیک سفید که از بالای رون راستم به صورت کج تا بالای زانوی چپم میومد، زیر سینم چین های درشت داشت که با نوار قرمز دوخته شده بود با یه روسری مخلوط سفید قرمز ریشه دار و یه صندل انگشتی قرمز پاشنه سوزنی سفید که با سه تا بند باریک از وسط انگشتم به دور مچ پام پیچ می خورد پوشیدم. 
تو آینه به خودم نگاه کردم؛ خوب شده بودم. سریع رفتم به آشپزخونه. کسی نبود. انگار دیر کردم. یه خیار از رو میز برداشتم. به کابینت تکیه دادم و یه گاز بهش زدم که خاتون اومد تو. سر جاش وایساد سر تا پامو نگاه کرد. انگار خشکش زده بود! 
یهو با لبخند گفت: ماشاا…! هزار ماشاا… چقدر خوشگل شدی! 
اومد جلو بغلم کرد: چقدر خوشتیپی دختر! از بس لباسای عتیقه ی منو می پوشیدیا، این قد دخترونت مشخص نبود… دختر تو که انقدر خو ش اندامی، چرا لباس خوشگلاتو نمی پوشیدی؟ ها؟ نگاه! صندل قرمزت چقدر به پای ظریف و سفیدت میاد… حیف که لاک نزدی… یه لاک صورتی خوشگل برات می خرم.
من با تعجب و هاج و واج، هر جایی که خاتون می گفت رو نگاه می کردم! انگار اون بیشتر از من با این لباسا ذوق کرده! خوبه آرایش نکردم! 
دوباره بغلم کرد و گفت: اگه امشب آقا تو رو با این لباس ببینه شک می کنه خودت باشی!
ویدا اومد؛ با تعجب بهم نگاه کرد. خاتون ازم جدا شد و به ویدا گفت:
– خوشگل شده نه؟ الهی قربونت برم! امشب دیگه هیچ کس نمی تونه بهت بگه زشت… هر کی گفت خودم جوابشو می دم. 
ویدا انگار از تیپ جدید من خوشش نیومد. قیافش گرفته شد و گفت: اصلا هم خوب نشده! بد بود، بدتر شد! اگه تعریف و تمجداتتون تموم شده، بیاید کمک!
رفت بالا.
خاتون گفت: وا! حسود هرگز نیاسود! بریم مادر!
با هم رفتیم بالا. یه خواننده، خارجی می خوند. معلوم نبود چی برای خودش بلغور می کنه؟ به همه نگاه کردم شاید امیرو ببینم. سرمو چرخوندم، دیدم یه گوشه وایساده و با لبخند به من نگاه می کنه. با دست اشاره کرد برم پیشش. با خوشحال و ذوق رفتم پیشش و گفتم: سلام هنرمند! خوبی؟! 
یه قدم رفت عقب و نگاهی بهم انداخت و گفت: عالی شدی! 
یا خدا! این چی بود گفت؟! انتظار نداشتم همچین حرفی بهم بزنه. از خجالت گر گرفتم و سرمو انداختم پایین. سرشو پایین گرفت و نگام کرد و گفت: بازم چیزی گم کردی رو زمین؟!!
سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم: من به این تعریفا عادت ندارم!
خندید و گفت: آها! می گم چرا لپت سرخ شده؟ فکر کردم رژگونه زدی!
لبمو گاز گرفتم و به اطراف نگاه کردم. نکنه کسی صدامونو بشنوه.
گفت: راستی با آراد چیکار می کنی؟!
– هیچ! مثل سابق به جون هم می افتیم ولی تو خیلی بی معرفتی! یه زنگ نزدی حال منو بپرسی. نگفتی ممکنه منو به کشتن بده؟! 
– چون خیالم راحته باهات کاری نداره… بهم یه قولی می دی؟
چی؟
– دیگه فرار نکن! آراد هر چقدر بداخلاق و اخمو و بد باشه، به اندازه پسرایی که تو خیابونن نیست.
– باشه قول می دم این دفعه خواستم فرار کنم، بیام پیش تو! 
– عالیه! بعد از مهمونی یادم بیار میخوام یه چیزی بهت بدم.
– چی؟
– بعدا می فهمی!
یهو یکی از پشت بازمو گرفت. برگشتم دیدم کاملیاست. با چشای گشاد، ذوق زده گفت:
– بابا خوش اندام! یک ساعته دارم نگات می کنم می گم خدایا این کیه داره با داداش من حرف می زنه؟! تو این اندامتو کجا قایم کرده بودی ما نمی دیدیم؟!
– از عرض اندام خوشم نمی اومد!
خیلی خوش تیپ شدی. کاش یه آرایشی هم می کردی، دیگه می شدی نور علی نور و روی همه دخترای مجلسو کم می کردی! بیا بریم می خوام به دوستام معرفیت کنم.
بدون اینکه منتظر جواب من باشه، دستمو کشید.
گفتم: کاملیا جان! دستمو لازم دارم!
– می دونم جیگر! چون هنوز لباس منو ندوختی! 
خندیم و گفتم: خیلی پررویی!
رفتیم پیش دو تا از دوستاش. 
گفت: بچه ها این خانم مانکنه آینازه! اینم شقایق و بهاره، از بچه های تئاترن.
باهاشون دست دادم که شقایق گفت: من تاحالا ندیدمتون.
کاملیا: بابا این همونه که اون شب حمیدو ضایع کرد و گفت: شلوارتو دربیار!
شقایق گفت: وای خدا! چقدر عوض شدی! ببخشدا اون شب خیلی شلخته بودی ولی امشب محشر شدی!
بهاره: راست می گه! فکر کردم یکی از مهمونایی. خواستم از کاملیا بپرسم این دختره کیه؟
داشتیم از تعریفات دخترا ذوق مرگ می شدیم که شقایق با این حرفش ذوقمون خشک کرد.
شقایق گفت: چشمات خیلی نازه. عین گربه است! 
لبخندم به صورت اتوماتیک وار بسته شد. ای خدا اینم که اومد گفت خوشگلی پسوند گربه بهش اضافه کرد!
کاملیا: بچه ها خیاطیش حرف نداره. یه کت و دامن برای خاتون دوخته بود فکر کردم از خارج سفارش داده!
شقایق: همون کت و دامنی که مهمونی قبلی پوشیده بود. نه؟ اون بنفشه؟
بهاره: الهی بمیرم! لبش چی شده؟
سرمونو چرخوندیم همونجایی که بهاره نگاه می کرد. آراد با همون اخم از پله ها می اومد پایین. این نوع بشر انگار دوست ندارن مو بذارن و ریششونو بزنن!
شقایق: کاملیا؟ لبش چی شده؟!
کاملیا: نمی دونم… منم تازه دیدم.
شقایق: برو بابا! تو دیگه چه جور دختر عمه ای هستی که نمی دونی پسر داییش چشه؟!
وقتی با همه سلام کرد، یکی از پسرا بلند گفت: عزیزم لبت چی شده؟! 
رو مبل مخصوصش نشست و گفت: دوست دختر جدیدم وحشیانه لب می گیره! 
همه گفتن: اووو!!!
با چشای گشاد نگاش کردم. چند تا پسر بلند خندیدن. 
یکیشون گفت: یعنی انقدر اوضاعش خیطه که چسب زدی؟!
– پاره شده! 
بیشتر خندیدن. 
یکی دیگشون گفت: مطمئنی نمی خواسته لبتو بخوره؟!
همشون خندین. فرحناز از روی عصبانیت و حرص لبخندی زد و گفت: آراد؟ دوست دختر جدیدت کیه؟!
– تو نمی شناسیش!
– خب بگو بشناسیمش! 
– هنوز ناشناخته ست! هر وقت کشفش کردم چه جور جونوریه بهت می گم! 
کثافت آشغال! به من میگه جونور؟! خودش که با اون همه ریش عین شامپازست؟
دور و اطرافو نگاه می کرد. انگار دنبال کسی می گشت. به خاتون که داشت پذیرایی می کرد اشاره کرد بره پیشش. خاتونم رفت. چیزی بهش گفت. خاتونم سرچرخوند. اینا دنبال کی می گردن که پیداش نمی کنن؟! نگاش رو من ثابت شد. با دست بهم اشاره کرد. آراد رد دست خاتونو گرفت و به من نگاه کرد.
یه نگاه کلی بهم انداخت. چشماش حالت تعجب گرفته بود. به خاتون چیزی گفت و رفت بیرون. خاتون با لبخند اومد طرفم. 
گفت: برو آقا کارت داره!
شقایق: خاتون کی لب آرادو اینجوری کرده؟!
– نمی دونم والا! 
با قدم های تندی رفتم بیرون. دم در وایساده بود. کنارش وایسادم و گفتم: بله؟
نگام کرد و گفت: این چه لباسی پوشیدی؟!
– چشه؟ از دامن کوتاه ویدا که کل پاش لخته و موهاشم با مدل اجق وجق به نمایش گذاشته که بهتره!
– من با اون کاری ندارم. برو لباستو عوض کن! 
– نمی خوام! این لباسا رو امیرعلی برام خریده. بخاطر اون اینو پوشیدم. اگه خیلی ناراحتی، بذار برم پیش امیر!
جلوشو نگاه کرد وگفت: برو تو!
رفتم تو. فرحناز با شک نگام کرد. یه سینی آب میوه برداشتمو جلوی امیر گرفتم. 
گفت: ممنون خانم… رفتین بیرون دعوا کنید؟!
– آره! می گه این لباسا چیه پوشیدی؟ آخه بگو تو به لباس من چیکار داری؟! 
خندید و چیزی نگفت. رفتم پیش کاملیا و دوستاش. وقتی آب میوه برداشتن، بهاره گفت:
– آراد باهات چیکار داشت؟!
با لبخند گفتم: هیچی… میخواست فردا لباساشو بشورم.
فرحناز با صدایی که همه بشنون، رو به من کرد و گفت: عزیزم کفشتو از کجا خریدی؟!
مثلا می خواست منو ضایع کنه! 
به پام نگاه کردم و گفتم: عزیزم این کفش نیست، صندله!
همه آروم خندین به جز کاملیا که زد زیر خنده. 
فرحناز با عصبانیت به کاملیا گفت: خر بخنده!
کاملیا خجالت زده سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. بد ضایع شده بود. 
دم گوشش گفتم: بگو سگ به تماشا! 
کاملیا عین لاستیکی که پنچریشو می گیرن، با لب خندون و تاکید گفت: سگ به تماشا!
چند نفری هم خندیدن. فرحناز با عصبانیت نگام کرد. به آراد نگاه کردم. دستشو جلو دهنش گرفته بود وسرش پایین. نمی دونم چرا حس کردم داره می خنده! کاش سرشو می آورد بالا، حداقل دندوناشو می دیدم! 
رفتم به آشپزخونه، یه نفس عمیقی کشیدم. وای خفه شدم… این عطرا چیه به خودشون می زنن؟ سردرد گرفتم.
– حال می کنی خواهر منو ضایع می کنی نه؟
امیر جلوی در آشپزخونه وایساده بود. 
گفتم: خواهر شما وقتی به خواهر خودشم رحم نمی کنه و جلوی اون همه آدم ضایعش می کنه، پس ضایع شدن حقشه!
دستشو برد بالا و گفت: به جان خودم نیومدم کل بندازم! چون می دونم پیشت کم میارم! بیا بریم می خوام اون چیزو بهت نشون بدم.
با هم رفتیم بیرون. از سرمای هوا دستمو گذاشتم زیر بغلم و گفتم: چقدر سرده! 
– لباسات مناسب نیست. جوراب هم که نپوشیدی.
– اگه جوراب با صندل بپوشم دیگه می شم عین اُملا! 
به ماشین که رسیدیم، در صندوق عقبو باز کرد. یه تابلو نقاشی کادو پیچ شده آورد بیرون و جلوم گرفت و گفت: قابل شما رو نداره! 
– چیه؟
– بمب! برش دار بازش کن!
از دستش برداشتم و کادوشو باز کردم. همون تابلو دختر بچه بود. 
با تعجب گفتم: این… اینکه همون تابلو هست که خیلی دوستش داشتی؟
– خب تو هم دوستش داشتی!
– آره اما…
– می خوام بدمش به تو… پیش تو امن تره. اگه دوستش نداری می تونم با یکی دیگه عوضش کنم.
– نه نه… خیلی خوبه ممنون. قول می دم خوب ازش مراقبت کنم. میرم بزنم به دیوار اتاقم.
– باشه، پس منم برم دیگه.
– میری خونه؟ آخه هنوز که زوده؟ تازه مهمونی شروع شده.
– حوصله مهمونی ندارم. اومده بودم این تابلو رو بهت بدم. 
سوار ماشین شد و گفت: برو تو سرما می خوری!
فقط سرمو تکون دادم. ماشینو روشن کرد و گفت: خداحافظ!
– خداحافظ.
دنده عقب گرفت و رفت بیرون. یه نفسی کشیدم و رفتم به اتاق. تابلو رو جایی زدم که موقع خواب رو به روم باشه. عالیه! نقاشیت حرف نداره!
بعد اینکه آقا آراد با دخترا یه دل سیر رقصید، مهمونی تموم شد. فکر کنم بخاطر اینکه نمی تونست با دخترا لب بده حالش گرفت! خوب کاری کردم! 
من و خاتون و مش رجب و ویدا سالن رو تمیز می کردیم. از خستگی صندلامو درآوردم، رو زمین نشستم و با خستگی گفتم:
– خاتون خسته شدم؛ خوابم میاد!
مش رجب: تو برو بخواب، ما اینجا رو تمیز می کنیم.
ویدا: خوبه والا! کلفت باشی و نازتو هم بکشن! 
خواستم چیزی بگم که صدای آراد اومد: تو چرا زمین نشستی و کمکشون نمی کنی؟
سرمو برگردوندم و گفتم: خسته ام!
چیزی نگفت. به ویدا نگاه کرد و گفت: مگه روز اولی که اومدی، بهت نگفتم حق نداری با مهمونام حرف بزنی؟
ویدا هم با ترس نگاش کرد و گفت: آقا من که با کسی حرف نزدم!
– حرف نزدی؟ جلو قاضی و ملق بازی؟! فکر کردی موقع حرف زدن دیگه حواسم به اطرافم نیست؟! می خوای بگم با چند نفر حرف زدی و چی گفتی؟!
ویدا سرشو انداخت پایین و گفت: ببخشید!
– بخششی در کار نیست. فردا از اینجا می ری! 
رفت سمت پله ها. ویدا با نگرانی رفت پیشش و گفت:
– خواهش میکنم آقا منو بیرون نکنید… من کجا برم کار پیدا کنم؟ اصلا مگه شما نگفتید می خواید منو نگه دارید؟ قرار بود آینازو بیرون کنید… فقط بخاطر اینکه با دو نفر حرف زدم می خواید بیرونم کنید؟! آیناز که به مهموناتون زبون درازی می کنه، به خودتون بی احترامی می کنه، می خواید نگهش دارید؟! 
آراد نگاش کرد و گفت: برو پیش همونایی که شماره گرفتی! فکر کنم نزدیک ده نفری بشن. مهران دنبال خدمتکار می گشت؛ میری پیشش… نمی خوام فردا تو این خونه ببینمت. 
با سرعت رفت بالا. ویدا با عصبانیت نگام کرد. دستکشی که دستش بود رو درآورد، محکم زد تو سرم و گفت: آرزو می کنم تو همین خونه سقط شی!
با صدای بلندی گریه کرد و رفت بیرون. منم با تعجب نگاش کردم.
خب به من چه؟ انگار من بهش گفتم اخراجش کن! عجب آدمیه ها؟!
***
صبح با صدای گریه وکشیدن زیپ بیدار شدم. با خواب آلودگی چشمامو باز کردم. ویدا نشسته بود و داشت لباساشو جمع می کرد. دلم به حالش سوخت. نشستم و با ناراحتی گفتم:
– برو باهاش حرف بزن، شاید بذاره بمونی… دیشب عصبانی بود، یه چیزی گفت.
داد زد: تو لازم نکرده برای من دلسوزی کنی.
– من دلسوزی نمی کنم. حداقل صبر کن هوا روشن بشه، بعد برو. تو این تاریکی می خوای کجا بری؟
بازم داد زد.
– به تو چه؟!
ساکشو برداشت و رفت بیرون. به ساعت نگاه کردم؛ یه ربع به شیش بود. بلند شدم رفتم دنبالش. 
گفتم: وایسا…آخه الان کجا ماشین گیرت میاد؟
نگام کرد و گفت: می دونی «دست از سرم بردار» یعنی چی؟!
با لبخند گفتم: آره می دونم! آکبندیم دیگه انقدرا هم تعطیل نیست! 
دوباره راه افتاد که ساکشو از دستش کشیدم و رفتم به خونه. دنبالم اومد و گفت: ساکمو بده!
با خنده گفتم: نه نمی دم!
پریدم تو اتاق. رو به روم وایساد و گفت: آیناز ساکو بده، می خوام برم. 
سفت تو بغلم گرفتم و گفتم: خب صبر کن هوا روشن بشه، بعد برو. الان ممکنه پسرا مزاحمت بشن. 
– به تو چه؟ فضولی؟! اصلا دلم می خواد مزاحمم بشن!
اومد طرفم ساکت کشید و گفت: مطمئن باش تو هم یه روزی سرنوشت منو پیدا می کنی!
اینو گفت و رفت. منم فقط نگاش کردم. هر کاری از دستم بر می اومد کردم. خدا کنه کسی مزاحمش نشه.
اوه! شیش و پنج دقیقه شد. این ساعت چرا می دوئه؟! با سرعت رفتم به عمارت. سریع از پله ها رفتم بالا. در اتاقشو باز کردم، کلیدو زدم. نفس نفس می زدم. یه نفس عمیق کشیدم .کنار تختش وایسادم و صداش زدم :
– آقا… آقا؟ 
نگاش کردم. تکون نخورد. 
دوباره گفتم: آقا ساعت شیش و پنج دقیقه ست. نمی خواید بیدار شید؟
بازم تکون نخورد. یعنی چی؟! کمی خم شدم، دم گوشش گفتم: آقا… آقا!
بازم هیچی! یک میلیمترم تکون نخورد. آروم دستمو گذاشتم رو بازوش و تکونش دادم و صداش زدم. بازم بی فایده بود.
ترسیدم. دو تا از انگشتامو جلوی بینیش گرفتم. نفسای گرمش به انگشتام برخورد می کرد. نه! هنوز زندست! پس چرا بیدار نمی شه؟!!
ایندفعه شدیدتر تکونش دادم که تختم باش تکون می خورد. دیگه داشت گریم می گرفت. چرا بیدار نمی شه؟! دو تا سیلی جانانه زدم گوشش؛ بازم هیچی.
یا خدا! نکنه قرصی چیزی خورده باشه بخواد خودکشی کنه؟! چند قدم با ترس رفتم عقب و نگاش کردم. صورتش مثل همیشه بود. کبود نبود! سرخم نشده بود! 
با دو رفتم پایین، به سمت خونه دویدم. خودمو پرت کردم تو خونه و با نفس نفس خاتونو صدا زدم.
– خاتون…خاتون!
از تو آشپزخونه اومد و گفت: چی شده؟ بازم آقا طوریش شده؟
سرم به نشانه بله تکون دادم و گفتم: بیدار نمی شه… فکر کنم مرده! 
خاتون زد به صورتش و گفت: زبونتو گاز بگیر دختر! 
– چرا زبونمو گاز بگیرم؟ مرگ حقه!
خاتون دیگه نموند با من سر مردن بحث کنه! با دو رفت به سمت عمارت. منم پشت سرش دویدم. از پله رفتیم بالا، دم اتاقش وایسادیم. 
خاتون گفت: پس کو؟!
به تخت نگاه کردم. کسی نبود. 
خاتون گفت: خب کجاست؟!
با تعجب و گیجی گفتم: نمی دونم! به خدا همین جا خوابیده بود!
خاتون با دلخوری گفت: سر کارم گذاشتی؟! از نفس افتادم! 
– چیزی شده خاتون؟
دو تامون بهش نگاه کردیم. دم اتاق لباس وایساده بود. لباس گرم کن پوشیده بود و کفششم تو دستش بود. 
خاتون گفت: چی بگم آقا؟! آیناز گفت بیدار نمی شید، اومدم ببینم چی شده …که می بینم ماشاا… از منم سرحال ترید! 
رو تخت نشست و گفت: همون موقع که صدام زد بیدار شدم. حتما می خواسته سر به سر شما بذاره! 
– چی؟! من؟! مگه مغز خر خوردم سر به سر این پیرزن بذارم؟! میدونی بخاطر جنابعالی، این بدبخت چه جوری می دوید؟!
خاتون با ناراحتی نگام کرد و رفت بیرون. وقتی رفت، آراد گفت:
– اگه یه بار دیگه اونجوری بهم سیلی بزنی، شیش برابرشو می خوری!
پوزخندی زدم و گفتم: برو خدا رو شکر کن تنفس مصنوعی بهت ندادم!! 
با اخم نگام کرد. خودمو جمع کردم و گفتم: نترس! یه بار که گفتم علاقه ای به بوسیدن لبای پشمالو ندارم!
رفتم به آشپزخونه و گفتم: از دستم ناراحتی؟
– نه مادر برای چی ناراحت باشم؟
– پس چرا قیافتون گرفتس؟
– از دست کارای آقا. می خواد تو رو اذیت کنه، منم قاطی بازیتون می کنه. آخه بگو با من پیرزن چیکار داری؟ به خدا هنوز نفسم جا نیومده. 
از پشت بغلش کردم و گفتم: الهی من قربون این نفس پیرزن برم! 
– خدا نکنه! 
یهو در سالن محکم بسته شد که من و خاتون یه تکون خوردیم. سریع رفتم بالا. نفهمیدم کی بود. 
خاتون گفت: کی بود؟!
– نمی دونم، ندیدمش. هر کی بود با عجله رفت بالا. راستی خاتون پرهام کجاست؟ خبری ازش داری؟
– خبر که نه!
– شمارشم نداری؟
– چرا دارم… ولی اون بی معرفت باید زنگ بزنه، نه من پیرزن. 
ساعت هفت، صبحونه آرادو بردم بالا، دیدم مختار با قیافه گرفته رو صندلی نشسته و آرادم با کلافگی رو تخت نشسته و با دستش رو سرش می کشه. 
رفتم تو و گفتم: سلام.
مختار سرشو تکون داد و گفت: سلام. 
همین جور که میزو می چیدم، آراد گفت: حالا چیکار کنیم؟
مختار: هیچی؛ همون حرفایی که من گفتمو می گی.
– فکر کردی بابام باور می کنه؟ اون دفعه دو تاش نبود چیزی نگفت. اما الان دیگه سرمو می بره. 
– نترس کاریت نداره. پاشو صبحونتو بخور باید بریم. 
اومدم بیرون. یعنی چی شده؟! فکر کنم بخاطر همون دخترایی که با من بودن و دزدیدنشون؛ اصلا شاید کار خودشون باشه، مگه مرض دارن چند تا دختر بخرن بعد فراریشون بدن؟! 
بعد از اینکه رفتن شرکت، اتاقشو تمییز کردم. رفتم پایین که خاتون گفت:
– مش رجب کارت داشت. برو پیشش. 
رفتم پیش مش رجب. تو هال نشسته بود و قفسی هم جلوش گذاشته بود. 
با خوشحالی به مرغ عشقا نگاه کردم و گفتم: وای مش رجب! اینا چیه خریدی؟!
کنار قفس نشستم. گفت: برای تو خریدم… دوستشون داری؟
– آره، خیلی قشنگن . دونه ها رو بده خودم بهش می دم. 
دونه ها رو داد دستم و گفت: این که رنگش زشته، تویی! اینم که خوشگله آراده!
با اخم گفتم: مش رجب …داشتیم؟!
با لبخند گفت: آخه دوتا تون تو این خونه زندانی هستین. اون باباش زندایش کرده. تو هم آقا آراد زندانیت کرده.
فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم. 
توی آشپزخونه داشتم برنجو دم می دادم که صدای آیفون اومد. 
خاتون جواب داد و دکمه رو زد.
گفتم: کی بود؟
– آقا سیروس… نمی دونم این موقع ظهر اینجا چیکار می کنه؟ 
خاتون رفت بالا. منم پشت سرش رفتم رو پله ها وایسادم و سرک کشیدم. سیروس با دو تا از نُخاله های گردن کلفتش اومد تو.
خاتون رفت جلو وگفت: سلام آقا! خیلی خوش اومدید. بفرمایید! 
همین جور که به سالن پذیرایی می رفت، با عصبانیت گفت: هنوز نیومده؟!
– نه آقا… الان دیگه پیداش می شه. 
– توله سگ بهش زنگ می زنم،میگه الان میام… پس کو؟
رفتم پایین یه فنجون قهوه حاضر کردم. 
خاتون با دلشوره اومد تو و گفت: خدا خودش به خیر بگذرونه. از دست آقا خیلی عصبانیه.
سینی رو دادم دستش. رفت بالا. نیم ساعت بعد صدای آراد و مختار تو سالن پیچید.
مختار اومد به آشپزخونه و گفت: آیناز یه لیوان آب بیار! 
وقتی رفت، یه لیوان آب خنک بردم به سالن. باباش چنان دادی زد که لیوان تو دستم تکون خورد.
– مگه با تو حرف نمی زنم؟ گفتم دخترا کجان؟
آراد آب دهنشو قورت داد و گفت: نمی دونم!
سیروس با داد گفت: نمی دونی بی عرضه؟ می دونی چه ضرری به من زدی؟ تمام کارا رو دادم دست توی بی شرف!
لیوانو بردم طرف مختار. سیروس با عصبانیت گفت:
– اون لیوانو بده به من!
به مختار نگاه کردم. سرشو تکون داد. لیوانو بهش دادم. نصفشو خورد و گذاشت رو میز و گفت:
– این سومین باره که داره همیچن اتفاقی می افته. اگه از اونا گذشتم، از این یکی دیگه نمی گذرم.
– مگه سعید امین شما نیست؟ مگه نگفتید دخترا رو فقط دست اون بدی دیگه حله؟ خوب منم همین کارو کردم. 
– گفتم که گفتم! تو نباید یه ذره عقل تو کلت باشه که بار اول همچین اتفاقی افتاد، بار دوم باید می ایستادی دخترا که از مرز خارج شدن، بعد برمی گشتی؟
– نمی دونم چطور این اتفاق افتاده. 
– یعنی چی که نمی دونی؟ مگه تو اینجا چیکاره ای؟! کارو سپردم به تو که مواظب همه چی باشی. اون تن لشتو گذاشتی برای عیاشی؟!
– از تو که عیاش تر نیستم! که دو تا زن داری و پیش ده تا دختر دیگه می خوابی! 
سیروس با عصبانیت لیوانو برداشت و زد تو سر آراد. پیشونیش شکست و خون با سرعت اومد پایین که سمت چپ صورتش کلا خونی شد و رو پیراهن و شلوارش می ریخت. آراد فقط سرشو پایین گرفته بود و چیزی نمی گفت. 
باباش داد زد: آشغال حرومزاده! حالا دیگه تو روی من وایمیسی؟!
بلند شد به نوچه هاش گفت: بیاریدش! 
مختار گفت: اجازه بدید اول بره سرشو بخیه کنه.
– اتفاقا می خوام برم سرشو بخیه بزنم!
داد زد: معطل چی هستید؟ بیاریدش دیگه! 
آراد بلند شد. اون تا گنده لات رفتن طرف آراد. مختار جلوشون وایساد و گفت: خودش میاد.
آراد با سر خونی رفت بیرون. بقیه هم پشت سرش رفتن. 
خاتون گفت: آخه بگو مرد! یه ذره رحم نداری؟! این که دیگه بچه خودته؟!
دلم به حالش سوخت. تو راه پله آشپزخونه نشسته بودم که صدای فرحناز بلند شد.
– آراد… آراد!
خاتون بهش گفت: نیستن خانم!
– کجاست؟
نگاش کردم دیدم با ویدا اومده.
خاتون: نمی دونم. با پدرشون رفتن.
– کی میاد؟
– نمی دونم خانم .چیزی به من نگفتن.
– تو چی می دونی؟ پیرزن خرفت! 
خواستم یه چیزی بگم که خاتون ابروشو برد بالا که چیزی نگم. منم دهنمو بستم.
فرحناز گفت: ویدا اینجا می مونه… فهمیدی؟
– خانم من کاره ای نیستم. آقا گفته از اینجا برن.
– خب گفته باشه. ویدا! همینجا می مونی تا خودم با آراد حرف بزنم.
– چشم خانم! 
اینو گفت و رفت پوفــــــــف! از دست این دختر! کل اعضای بدنش حرص درآره! بدبخت آرادو با شکم گشنه بردن، حالا نزننش؟ وای اگه بزننش چی؟! غلط می کنن آرادو بزنن. مگه شهر هرته؟! اصلا به من چه! بچشه؛ دلش می خواد تنبیهش کنه! منو سننه!
ظهر آراد نیومد. فرحنازم چند بار زنگ زد. خاتون نگرانش بود. نهار نخورد. کنار تلفن نشسته بود، هی به گوشیش زنگ می زد و یه خانمی می گفت «مشترک مورد نظر خاموش می باشد…» گوشی رو قطع می کرد و مشغول ذکر و دعا می شد. 
بعضی وقتا از کاراش خندم می گرفت. انگار حکم اعدام آرادو آوردن، اینم داره برای آزادیش دعا می کنه! شب حدودای نه بود که صدای ماشین تو حیاط اومد. 
خاتون از آشپزخونه به طرف حیاط دوید. نمیدونم چرا انقدر آرادو دوست داره؟! من که یه ذره هم علاقه ای به این بچه ندارم. بعد از چند دقیقه، خاتون با چشم پر اشک اومد تو.
گفتم: چی شده خاتون؟ این که صحیح و سالم اومده؟
– کجاش صحیح و سالمه؟ برو نگاه کن چه بلایی سر دستش آورده؟ پاشو یه چیزی براش ببر بخوره.
خودش رو صندلی نشست و با گوشه روسریش اشکاشو پاک می کرد. صورتشو بوسیدم و گفتم:
– الهی من قربون این دل نازکت بشم! 
شامشو گذاشتم تو سینی و بردم بالا. مختار با ناراحتی از اتاقش اومد بیرون و گفت:
– فکر نکنم چیزی بخوره… اگه تونستی به زور بده بهش. از ظهر تا حالا هیچی نخورده.
– باشه.
رفتم تو. خوابیده بود و پتو رو تا رو سرش کشیده بود. سینی رو گذاشتم رو میز و گفتم: 
– آقا براتون شام آوردم.
– نمی خورم ببرش.
– نمی شه باید بخوری.
سرشو آورد بیرون و داد زد: گفتم نمی خورم… سیرم می فهمی؟
– آره می فهمم. لازم به داد زدن نیست. فکر می کنی اگه داد نزنی کارت پیش نمی ره؟
دوباره سرشو کرد زیر پتو.
گفتم: تا شامتو نخوری از اینجا نمی رم.
چیزی نگفت. لبه تخت نشستم. پتو رو از رو سرش برداشتم و گفتم:
– آخه نخوری معدتت خونریزی می کنه. 
– به جهنم! بذار خونریزی کنه. مگه تو نمی خواستی من بمیرم؟ مگه نگفتی می خوای منو بکشی؟ مگه نگفتی یه کاری می کنی که آرزوی راحت مردنو به گور ببرم؟ خب پس بذار بمیرم. 
پتو رو سرش کشید.
یه نفسی کشیدم و گفتم: اینجور ی که فایده نداره؟ باید جلو چشمم ذره ذره بمیری! باید با زجر بمیری! عین دوستم که کشتیش.
سرشو آورد بیرون و گفت: پس چرا این کارو نمی کنی؟
– بابات داره این کارو می کنه. منم از زخم و زیلی شدنت لذت می برم. 
– برو بیرون!
– گفتم که تا شام نخوری نمی رم!
با عصبانیت نشست. به دست چپش نگاه کردم. گچ گرفته بود. این دیگه چه باباییه که دست بچه خودشم می شکونه؟! 
همین جور که به دستش نگاه می کردم، گفت: الان خیلی خوشحالی که دستم شکسته، نه؟ تو هم یکی هستی عین بقیه دخترای اطرافم. اونا منو بخاطر پول و زیبایم می خوان، تو هم بخاطر فقط دوستت که یه معتاد آسمون جُل بود ازم متنفری… بعد از مهتاب باید همتون بمیرید!
– یعنی فرحنازم دوست نداری؟
– قضیه اون فرق می کنه!
– باشه فهمیدم!
بلند شدم سینی رو گذاشتم لبه تخت، خودمم نشستم. جوجه کبابو گذاشتم رو برنج، بشقابو گذاشتم جلوش و گفتم: 
– بخور! دست چپت شکسته، دست راستت که هنوز سالمه؟
– یعنی بعد این همه مدت نمی دونی من چپ دستم؟!
واقعا؟! چپ دست بود؟! نمی دونستم!
گفتم: خیلی ازت خوشم میاد که بدونم دست راستی یا چپ؟!!
در اتاق باز شد و فرحناز و ویدا اومدن تو.
آراد با تعجب گفت: فرحناز جان می دونی در زدن یعنی چی؟! واسه چی خودتو پرت می کنی تو اتاق؟!
فرحناز لبخند عصبی زد و گفت: بخاطر همین بود ویدا رو بیرون کردی؟ که بتونی راحت با این خلوت کنی؟!
آراد: تو برای چی برگشتی؟
فرحناز: با من حرف بزن. من برش گردوندم. چرا بیرونش کردی؟!
– خودش می دونه… بهش گفته بودم خوشم نمیاد با مهمونام حرف بزنه. دیشب اولین بارش نبود.
– خب حرف بزنه! آدمه؛ یه موجود ارتباطیه؛ باید با اطرافیانش حرف بزنه! یعنی تو می خوای فقط بخاطر حرف زدنش بیرونش کنی؟ اون کسی که باید بیرون بشه اونه نه این… دیشب ندیدی جلوی اون همه آدم چه جوری منو ضایع کرد؟!
گفتم: تو کَل انداختنو شروع کردی، منم تمومش کردم… فکر نکنم اسمش ضایع کردن باشه! 
فرحناز با عصبانیت گفت: بفرما! اینم مهر تاییدی بر حرفای من! ویدا یه بار همچین زبون درازی کرده؟! این بدبخت که هر چی که تو می گی ،می گه چشم؟
آراد: تو چه اصراری داری که من ویدا رو نگه دارم؟!
فرحناز اومد جلو. لبه تخت نشست و گفت:
– عزیزم من به فکر توام! می دونم بخاطر زخم معدت نباید عصبانی بشی.
با اخم نگام کرد: این گربه هم فقط بلده رو اعصابت چنگ بندازه؛ خب بیرونش کن، ویدا هم قول می ده دیگه با مهمونات حرف نزنه. مگه نه ویدا؟
ویدا سرشو تکون داد و گفت: بله آقا!
بلند شدم و اومدم بیرون. نمی دونم خدا وقتی داشت به ملت ادب می داد، این کجا بود که یه ذره گیرش نیومد؟! خودش شام عشقشو بده. به من چه؟! اگه خونریزی هم کنه محلش نمی ذارم! 
رفتم به اتاقم و پارچه کاملیا رو برش زدم. نخو می کردم تو سوزن که ویدا شاد و شنگول اومد تو. 
گفتم: اجازه داد بمونی؟
– چیه ناراحتی؟
– نه من برای چی ناراحت باشم؟ مگه جای منو تنگ کردی؟
– آره قشنگ معلومه ناراحت نیستی!
لباساشو گذاشت تو کمد و رفت بیرون. ساعت ده بود که شام خوردیم. بعد شام، خاتون به ویدا گفت برای آقا میوه ببره. 
اونم از خوشحالی با سر رفت. داشتم ظرفا رو می شستم که خاتون گفت:
– خیر باشه ویدا! خوشحالی؟
با صدای بلندی گفت: آقا گفته امشب براش کتاب بخونم.
بی اختیار آتش حسادت تو وجودم شعله کشید. شیرو بستم و به ظرفای کفی نگاه کردم و با خودم گفتم «هر شب که من براش می خوندم؟حالا چی شده که به ویدا گفته؟» دوباره شیرو باز کردم. به من چه؟ به هر کی دلش می خواد بگه براش کتاب بخونه! امشب با خیال راحت می خوابم! بعد از شستن ظرفا، از آشپزخونه اومدم بیرون. 
خاتون گفت: دستت درد نکنه گل دختر! بیا بشین میوه بخور!
با بی حوصلگی گفتم: نه نمی خوام!
ویدا از حموم دراومد. با تعجب نگاش کردم. وقتی رفت به اتاق، خاتون گفت:
– واسه یه کتاب خوندن چه بلایی که سر خودش نمیاره!!
رفتم به اتاق، دیدم داره لباس عوض می کنه تشکمو پهن کردم. 
گفت: کتابو آروم براش بخونم یا با صدای بلند؟
نگاش کردم و گفتم: مگه می خوای براش روضه بخونی که بلند بخونی؟
با لبخند گفت: حسود شدی!
خوابیدم و گفتم: بودم عزیزم!
بعد چند دقیقه سرمو آوردم بیرون، دیدم آرایش می کنه. دوباره سرمو کردم زیر پتو. نمی دونم می خواد بره رو صحنه تئاتر یا کتاب بخونه که خودشو اینجور گریم می کنه؟!
وقتی رفت سرمو آودرم بیرون، یه نفس عمیقی کشیدم که قلبم درد گرفت. چند دقیقه ای به تابلوی امیر نگاه کردم. حس می کردم اون دختره منم. خوابم نبرد. این پهلو، اون پهلو شدم. بازم هیچ! انگار خوابو ازم گرفته بودن. 
نشستم. چه مرگم شده؟! چرا خوابم نمی بره؟! سرمو گذاشتم رو زمین، بالشتو گذاشتم رو سرم. بازم جواب نداد. کلافه شدم. همش دلم می خواست بدونم تو اتاق آراد چه خبره؟ آخه به تو چه؟! تو که ازش بدت میاد دیگه چه مرگته نمی خوابی؟!
با حرص بالشتو زدم به دیوار و برعکس خوابیدم، سرمو گذاشتم رو زمین. چرا ویدا نمیاد؟! من که این همه مدت تو اتاقش نبودم؟ 
یهو نشستم و گفتم: نکنه آراد عاشق ویدا شده و دارن…
آیناز خفه شو! این خضعبلات چیه به هم می بافی؟! بگیر بخواب!
پوفــــــف! بالشتمو برداشتم و خوابیدم . بعد یک ساعت خود درگیری ویدا پیداش شد. یه لبخند از روی شادی زدم. دلم آروم شد و خوابیدم.
صبح بلند شدم که برم آقا رو بیدار کنم که یهو دلم درد گرفت. سر جام خوابیدم. ای کثافت! الان چه وقتش بود؟!!
دستمو دراز کردم طرف ویدا، تکونش دادم: ویدا…ویدا!
هیچ … بدتر از خرس خوش خوابه!
با صدای بلند تری گفتم: ویـــــدا!
با ترس نشست و گفت: ها؟ چیه؟!
– می شه بری آقا رو بیدار کنی؟
– ای درد! این چه وضع بیدار کردنه؟ ترسیدم… خودت برو! 
– دلم درد می کنه؛ نمی تونم راه برم.
– به من چه؟!
دوباره خوابید.
بلند گفتم: خدایا به حق شاه مردان، مرا محتاج نامردان مگردان! 
سرشو آرود بیرون و گفت: چی گفتی؟!
– با شما نبودم خواهر بخواب 
خاتون اومد تو و گفت: تو چرا خوابیدی؟ برو آقا رو بیدار کن دیگه؟
– دلم درد می کنه.
– پریود شدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا