رمان در همسایگی گودزیلا
پارت 2 رمان در همسایگی گودزیلا
کشتی تو من و غمم و نخوردی
نشون به اون نشون یادته
گل سرخی روی موهات نشوندی
گفتی من میرم الان زودی برمی گردم
گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم
– به به به…عروسی راه انداختی رستگار؟!
بااین حرف حسینی،کل کلاس خفه خون گرفتن وبه سمتش برگشتن… همه ترسیده بودن ورنگشون پریده بود…تنها کسایی که خیلی خونسرد بودن من و رادوین وسعید عالی بودیم.
من که کاری نکرده بودم بخوام بترسم،رادوینم که کلا ترسی ازهیچی نداره!! سعیدم که به طورکلی زیاد ازاین ضایع بازیاداشته عادت کرده.
رادوین خیلی خونسرد از صندلیش پایین اومد و خیلی ریلکس زل زد به حسینی!!
حسینی که از این همه خونسردی رادوین داشت حرص می خورد،عصبی گفت:من کلاس و سپردم دست تو!اون وقت تو میای آهنگ می خونی برای بچه ها؟!
رادوین خیلی خونسرد وبی تفاوت گفت:استاد خودتون گفتید بخون.
استاد عصبی تراز قبل گفت:منظورمن این بودکه کتاب و بخونی نه این شعر مسخره رو.
– جناب حسینی شما باید مشخص می کردین که من باید چی و بخونم!شماکه گفتین بخون،منم فکر کردم منظورتون اینه که بخونم نه اینکه بخونم!
وقتی بخونم اول رو گفت،دستش و به صورت میکروفن جلوی دهنش گرفت وادای خوندن درآورد وبرای بخونم دومش هم کتابی دستش گرفت و ادای کتاب خوندن درآورد.
بااین حرکتش،بچه ها زدن زیر خنده…منم خنده ام گرفته بود!!خیلی بامزه اَدا در میاورد!
حسینی حسابی ازکوره در رفت وبا صدایی که به زور داشت کنترلش می کرد که بالا نره،گفت: برو بیرون رادوین.
رادوین خونسرد تراز دفعه های قبل گفت:واسه چی؟!
– برای اینکه من میگم!
– آخه…
حسینی عصبی پرید وسط حرفش: آخه ماخه نداریم،بیرون!
رادوین که دید چاره ای نداره و اگه یه ذره دیگه بمونه،حسینی دکوراسیونش و میاره پایین،به ناچار بلند شدو به سمت در کلاس رفت.
حسینی ادامه داد:
– وشما خانوم شایان به خاطر بی انظباطیتون باید تشریف ببرید بیرون.رادوین توهم به خاطر مسخره بازیت باید بقیه کلاس و توحیاط دانشگاه سر کنی!هردوتون هم جلسه بعدی حق پاگذاشتن توکلاس و ندارین تا من تکلیفتون رو روشن کنم!حالا هم بیرون!
وبعد بی توجه به من و رادوین،به سمت تخته رفت وشروع کرد به درس دادن!
این یعنی برید گمشید بیرون اعصابتون و ندارم!
من زودتر از رادوین از کلاس خارج شدم.بعداز من رادوین اومد بیرون ودرو بست.
زیر لبی گفت:اینم خله ها!
تصمیم گرفتم هرچی که دق ودلی دارم ازش،سرش خالی کنم.
عصبی گفتم:خل تویی نه اون بیچاره!
رادوین اخمی کرد و باصدایی عصبی وتهدیدآمیز گفت:نشنیدم چی گفتی!؟
– من وظیفه ای ندارم هرجمله ام و دوبار برای شما تکرار کنم جناب ناشنواء الدوله.
رادوین پوزخندی زدوروی پاشنه پاش چرخید.داشت می رفت به سمت راه پله که باصدای من متوقف شد:
– کجامیری؟!وایسا!می خوام باهات حرف بزنم.
بالحن مسخره ای که واقعا رو مخم بود،گفت:فکر نمی کنی سختت باشه با ناشنواء الدوله حرف بزنی؟!آخه باید هرجمله ات و دوبار برام تکرار کنی!
باصدای محکم وجدی گفتم:نه،سختم نیست!
بااین حرفم،رادوین به سمتم برگشت وزل زد تو چشمام وگفت:می شنوم.
بانفرت توچشماش نگاه کردم وعصبی گفتم:
– وقتی داشتی اون دربی صاحاب شده رو می بستی هیچ به این فکر کردی که من باید چه غلطی کنم؟!هیچ به این فکر کردی که چند ساعت باید اون تو بمونم تاشاید دست بر قضا یکی بیاد من و ازاون توبیاره بیرون؟!هیچ به بوی حال بهم زن اونجا فکر کردی؟!هیچ به حال من فکر کردی؟!هیچ به…
پرید وسط حرفم و عصبی ترازمن گفت:
– توچی؟!وقتی داشتی ماشینم و پنچر می کردی،به این فکر کردی که من باید چه غلطی بکنم؟!هیچ به این فکر کردی که چجوری باید برم شرکت؟!هیچ به این فکر کردی که ممکنه یه کار مهم داشته باشم؟!هیچ به این فکر کردی که ممکنه اون کار مهمم یه جلسه باشه؟!هیچ به این فکر کردی که ممکنه به اون جلسه نرسم؟!هیچ به این فکر کردی که اگه به اون جلسه نرسم چی میشه؟!هیچ به این فکرکردی که ممکنه تمام زندگیم به رو هوا؟!هیچ به این فکر کردی که…
دیگه نفسش یاریش نکرد و دست از حرف زدن برداشت.ازم فاصله گرفت وروی یکی از صندلی های توی سالن نشست.بادستاش شقیقه هاش و فشار داد.چندتانفس عمیق کشیدتا آروم بشه.واقعا عصبی بود!
ترسیدم پاشه بیاد دهن مهنم و بیاره پایین!واسه همینم دست توی کیفم کردم و از توش یه بطری آب معدنی بیرون آوردم.
به رادوین نزدیک شدم وبطری آب و به سمتش گرفتم.باصدای خفه ای که خودمم به زور می شنیدم،گفتم:بیایه ذره بخور!حالت بهتر میشه.
بااین حرف من،رادوین چشماش و بازکرد ویه نگاه متعجب به من انداخت.تعجب کرده بوداز اینکه می دید من انقدر مهربون شدم که نگران حالشم!بیچاره خبرنداشت که من نگران حال خودمم نه اون!می ترسیدم بااون اعصاب داغونش بزنه لَت وپارم کنه!
رادوین نگاه متعجبش و ازمن گرفت وبه بطری آب دوخت.دوباره به من نگاه کرد دوبعدبه بطری!انقدر نگاهش بین من وبطری آب جابه جا شدکه کلافه شدم.
عصبی گفتم:بیابگیر بخورش دیگه!چرا هی چشمات بین من و بطری رژه میره؟!چرا اینجوری نگاهش می کنی؟! سَم که توش نریختم.
رادوین لبخند شیطونی زد وگفت:شاید ریخته باشی!من که نمی دونم!!
پوزخندی زدم و گفتم:ما هنوزاول خطیم!من اول باید یه ذره حرصت بدم بعد برم پی ناکار کردنت!بگیر بخورش!فعلا نمی خوام بفرستمت به دیارباقی!
رادوین لبخندی زدو بطری آب و ازدستم گرفت.به آب توی بطری چشم دوخت.بطری پره پر بود!خودم امروز صبح خریده بودمش.
درش وباز کردو بایه حرکت کل آب معدنی رو خورد!
این آدمه؟!نه واقعا آدمه؟!خدایا مطمئنی گودزیلایی چیزی نیافریدی؟!چجوری اون همه آب رو خورد؟!اونم بایه حرکت؟!
من یه آب معدنی بگیرم،تو طول روز نصفشم نمی خورم،بقیه اش رو هم می برم خونه بعدکه بیشتر مواقع اشکان ترتیبش و میده!
درهرصورت این یه گودزیلای به تمام معناس!
رادوین آبش و که خورد،خیلی ریلکس به من که چشمام ازتعجب شده بود قده دوتا سکه 100 تومنی نگاه کردوگفت:چیه؟!چرا اینجوری نگام می کنی؟!
باانگشت اشاره ام به بطری خالی اشاره کردم و متعجب گفتم:خوردیش؟!
رادوین خونسرد گفت:خب آره دیگه!
– همش و؟!
اخمی کردوگفت:تو چقدر خسیسی!یه آب معدنی بود دیگه !
ازحرفش ناراحت شدم.یعنی چی؟!من اصلامنظورم پولش نبودکه!
ناراحت گفتم:منظور من پولش نبود.تعجبم هم ازاین بود که چجوری اون همه آب و یه نفس خوردی!
روی پاشنه پام چرخیدم وبه سمت راه پله رفتم. یه چیزی یادم اومد…باید بهش می فهموندم که هنوزم ازش متنفرم تا هوایی نشه وفکرای بی خورد به سرش نزنه! این که خودشیفته هست!!!می ترسم خیال کنه عاشق چشم وابروش شدم که بهش آب دادم!
واسه همینم متوقف شدم و به سمتش برگشتم وبدون اینکه بهش نزدیک بشم،گفتم:
– قبل ازاینکه برم باید یه چیزی بهت بگم که یه وخ هوای الکی بَرِت نداره.یه وخ فکر نکنی بهت آب دادم عاشق دلباختتم!عصبی بودی،ترسیدم بیای بزنی لهم کنی!برای نجات جون خودم بهت آب دادم!وگرنه تودرحال مردنم باشی من به دادت نمی رسم.درضمن گردش ماهنوز سرجاشه!شما دوتا عملیات پیاده کردی،من یکی!پس یعنی من باید دنبال نقشه جدید باشم.مواظب خودت وماشینت وجلسه های مهمت باش جناب رستگار!
این و که گفتم،سریع روم و ازش برگردوندم وبه سمت پله ها رفتم.
همون طورکه می رفتم،صدای رادوین رو شنیدم:
– خانوم کوچولو،به دلیل تپل بودن کارم 3-6 جلو هستم.بیفت دنبال یه نقشه تپل که عقب نمونی!
بچه پرروی بی ریخت خودشیفته!دلم می خواست بزنم لهش کنم.باحرص راه می رفتم وپاهام و به زمین می کوبیدم.باید یه نقشه جدید پیدا کنم تا حال این آقا رادوین و بگیرم!خیلی باد کرده…فکر میکنه حالا چه شاهکاری کرده!!
**********
دوروزی میشه که دارم به این مخ ناقصم فشار میارم بلکم یه نقشه ای چیزی به ذهنم برسه!
اما نه خیر.مثل اینکه خدا تو مخ ما کاه ریخته! هیچ فکری به ذهنم نمی رسه.یعنی بایه پنچری لاستیک،قدرتم ته کشید؟!نه…امکان نداره.رها نیستم اگه این پسره رو از رو نبرم.بچه پرروی بی شعور فکر کرده حالا چه شاهکاری کرده!!!تواین دو روز هردفعه من و دید،یه پوزخند مسخره روی لبش بود که کسی جز من معنیش و نمی فهمید!هیچ دلم نمی خواست که جلوی رادوین کم بیارم وازخودم ضعف نشون بدم.دلم نمیخواد فکرکنه که من یه دختر لوسم که فقط نُطق می کنم وکاری ازدستم برنمیاد.باید حالیش کنم.من و تو دستشویی گیر میندازه؟!غلط کرده.یه حالی ازش بگیرم!
بالرزش گوشیم که توی جیب شلوار اسپرتم بود،به خودم اومدم و گوشیم و ازتوی جیبم بیرون آوردم.اسم ارغوان و که روی صفحه گوشیم دیدم،یه لبخند اومد روی لبم و دکمه سبز رنگ و فشار دادم.صدای پرانرژی وجیغ جیغوی ارغوان اومد:سلام به روی عین بوزمجه ات!
– سلام به روی عین میمونت!
– دلت میاد؟!من که انقدر نانازم!
خندیدم و گفتم:بعله دیگه.تواز خودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
ارغوان خنده ای کردو گفت:چه خبرا منگول جون؟!
– هیچ،جز دوری ز یار ودل تنگی های شبانه!
ارغوان باخنده گفت:اوهو…چه ادبی!حالا چرا دل تنگیای شبانه؟!نمیشه روزانه باشه؟!
خندیدم و بالحن لاتی مخصوص به خودم گفتم:دِ نَ دِ نمیشه!من کلاً با روز حال نمیکنم،دل تنگی باس شبونه باشه!
ارغوان خنده ای کردو باشیطنت مضاعف ولحنی لاتی گفت:حرف شوما متین داش.مام کِره خودت منحرفیم ولی مشکل یه چیز دیگه اس!یار کجاس که دل تنگیش شبونه- روزانه داشته باشه؟!
بالحن مسخره ای گفتم: عزیزم اون که مشکلی نداره!!! جلوی در خونه ما انقدر یار ریخته که نمیشه جمعشون کرد.هروخ میخوام برم بیرون،جلوی دست و پام و می گیرن!همشونم از دم خوشگل وخوش تیپ!!!منتهی می دونی که شاهزاده سواربراسب سفید من هنوز نیومده…به جاش بایکیشون تا کردم قرار شده بیاد تورو بگیره!ای… بدک نیست…یه خرده همچین کوتاهه…شکم داره قده بشکه…سیاهم هست…دماغشم خفن توآفسایده!!
ارغوان جیغی کشید وگفت:اون که شوهر آینده خودته منگل!
خنده ام گرفته بود.ما چقدر خلیما!!
تو فضای ضایع بازار خودم غرق بودم که یهو یه چیزی یادم اومد.هِه بلندی گفتم…خاک برسرم شد!
ارغوان که هُه من و شنیده بود،نگران گفت:چی شده رها؟!
– خاک به گورم شد اری!
– چی شده؟!
– اشکان…
ارغوان نگران وآشفته پرید وسط حرفم:
– اشکان چی؟!مرده؟!مرده،نه؟!آره، مرده…مرده که تواینجوری کپ کردی!آخی بمیرم براش.سارا چیکار کنه حالا؟!ای وای…
دیگه داشت زیادی چرت می گفت.پریدم وسط حرفش:چرت نگو ارغوان!زبونت و گاز بگیر! به فرض محالم زبونم لال،زبونم لال،خدایی نکرده،اشکان مرده باشه من می شینم اینجا باتو درباره شوور آینده زر زر می کنم آخه عقل کل؟!
ارغوان کلافه گفت:گرفتی من و؟! چی شده پس؟!
– من تو رو نگرفتم والا!تو یه بند داری نطق می کنی.من یه اشکان گفتم،تو اشکان و قاطی اموات کردی،واسش ختم گرفتی…ولت می کردم لابد می خواستی به دلیل علاقه شدید سارا به اشکان،اون و هم از درد دل تنگی بکشی نه؟!
– چرت نگو رها…بگو چی شده!؟!!
– هیچی بابا…تازه یادم افتاد….هفته دیگه تولد اشکانه!
– زکی!گرفتی مارو؟!تولد اشکانم مگه این همه ترس داره؟!
– آخه هیچی براش نگرفتم اری.
– خب میری می گیری.
– کِی اون وخ؟!
– امروز که جایی نمیخوای بری؟!
– نه بابا من کجارو دارم برم؟!
– خیلی خوب.آماده باش…یه نیم ساعت دیگه اونجام.باهم میریم یه چیزی می خریم براش.
از سر ذوق جیغی کشیدم و گفتم:واقعا؟!
-اوهوم.واقعا!
ازپشت گوشی ارغوان و ماچ کردم و گفتم: وای اری عاشقتم.(کلا عادت داشتم هی هی ماچ وبوسه بفرستم برای ملت از پشت گوشی!)
– خوبه خوبه…من و ماچ نکن…من خودم شوهر دارم!!!
– اون وخ کجان این داماد مشنگ؟!
ارغوان خندیدوگفت:نمی دونم والا!به گمونم زدن لت وپارش کردن.وگرنه محال بود انقدر دیر کنه!
باخنده گفتم:آره…احتمالا خودش و کشتن،باخرشم سوسیس بندری درست کردن!
ارغوان خندید وگفت:بسه انقدر من و خندوندی دلقک!!!برو زودتر آماده شو بیا دم درتون.
– دلقک خودتی!فعلا.
می خواستم گوشی و قطع کنم که ارغوان جیغ جیغ کرد:
– رها…رها…
کلافه گوشی و دوباره سمت گوشم بردم وگفتم:هان؟!
باخنده گفت:فقط داری میای،دم در حواست به این عُشاق خاطرخواهت باشه،یه وخ نرن زیر دست وپا!
خندیدم و گفتم:کوفت!بروبمیر.توکه دلقک تری!نیم ساعت دیگه دم درم.
-باشه دیر نکنی منگول! بای.
– بای.منگولم خودتی.
بعداز قطع کردن گوشی،به سمت کمد لباسام رفتم و سریع آماده شدم.یه آرایش ملایمم کردم و کیفم و ازروی تخت برداشتم.برای آخرین باریه نگاه به خودم توی آینه کردم.همه چی خوبه…از اتاق خارج شدم.
به سمت در ر ورودی خونه رفتم تا بزنم به چاک که صدای مامان سرجام میخکوبم کرد:
– خانوم کجا تشریف می برن؟!
باشنیدن صدای مامان قیافه ام مچاله شد…به سمت مامان برگشتم ودر حالیکه سعی می کردم مظلوم ترین لحن ممکن وداشته باشم،گفتم:باارغوان میخوایم بریم بیرون.
مامان باشنیدن اسم ارغوان،لبخندی زدوگفت:باشه پس زود برگرد عزیزم.
کلاً مامان مثل چشماش به ارغوان اعتماد داشت.مامان مام که همه رو دوست داره الا دختر خودش!!!
چشم بلند بالایی گفتم و بعداز خدا حافظی ازخونه زدم بیرون.
از حیاط گذشتم و درحیاط و بازکردم.ارغوان هنوز نیومده بود.یه 10 دیققه ای منتظرش موندم.تقصیر خودمه دیگه که انقدر زودحاضر شدم!!!وقتی گفت نیم ساعت دیگه یعنی نیم ساعت دیگه، نه 20 دیقه دیگه!
سوار ماشین ارغوان شدم وبانیش باز بهش سلام کردم. بانیش بازتراز خودم جوابم و داد:
– سام علیک داش!
اینم واسه ما لات شده!تقصیر اشکانه دیگه…انقدر اینجوری حرف زد که هم من هم ارغوان وهم سارا لات شدیم!!!
باخنده گفتم:خدا اشکان و نکشه…ببین چیکار کرده که همه لاتی حرف می زنن!!!
ارغوان خنده ای کردوگفت:من قربون دادش اشکان توبرم که انقده ماهه!!!
باخنده گفتم:اگه سارا بدونه تو قربون صدقه شوهرش میری…
ارغوان ماشن و روشن کردو به راه افتاد.بعد خیلی جدی گفت:سارا خودش می دونه که من اشکان و از آرتان هم بیشتر دوست دارم!!!خودم بهش گفتم.اشکان یه تیکه جواهره که نصیب سارا شده.همیشه بهش میگم که قدر اشکان و بدونه.اشکان مثه دادشم می مونه…خوده ساراهم می دونه.
لبخندی روی لبام نشست وبه روبروم خیره شدم.
از وقتی بچه بودیم،رابطه صمیمی با خونواده ارغوان اینا داشتیم.مامان و باباهامون که ازقدیم تاحالاباهم دوست بودن…من و اشکان و ارغوان وآرتان هم شدیم مثل 4 تا خواهر برادر!!!ارغوان وآرتان اشکان وخیلی دوست دارن…خوده اشکانم چندباری شنیدم که گفت آرتان عین داداش نداشته منه وارغوانم به اندازه رهادوست دارم…البته ازخدا که پنهون نیست،ازشما چه پنهون من زیاد از آرتان خوشم نمیاد…یه جوریه!!خیلی چندشه!!!!راستش…شاید فکرکنین دچار توهم حاد شدم ولی جدیداً آرتان خیلی هیز شده…یعنی قبلاًهم بودا ولی الان دُزِش خیلی رفته بالا…به جانه خودم هردفعه من و می بینه باچشماش قورتم میده.رومم نمیشه به ارغوان چیزی بگم!!!شایدم من اشتباه میکنم ولی نگاهی که آرتان به من داره اصلا شبیه نگاهی که اشکان به ارغوان داره،نیست…نمی دونم شایدم من خل شدم…بیخی بابا.ولش کن!!!من حوصله فکر کردن به این مزخرفات و ندارم.
ارغوان همون طور که رانندگی می کرد گفت:خب منگول میخوای برای این داش اشکان ما چی بخری؟!
سردرگم وگنگ گفتم:نمی دونم…
– زِکی!!!نمی دونی؟!یعنی چی که نمی دونی؟!نکنه ماباید تا شب توخیابونای تهران پلاس باشیم و دنبال کادوی تولد بگردیم؟!؟؟
بانیش باز گفتم:خوشم میادکه بچه تیزی هستی!!!
– مــــــرگ!
بعداز گفتن این حرف،به روبروش خیره شدو توفکر فرو رفت…
بعداز مدتی گفت:خب لباس که نمیشه براش بگیریم.زیادی لباس داره…ساعتم که خب وُسعِت نمیرسه قطعا!ببینم چقدری پول داری حالا؟!
– 200 تومن.
– خب پس.باید بیخیال ساعت بشیم.ساعتِ خوب حداقل 300 تومن هست…خب پس چی بخریم؟!
این وکه گفت دوباره رفت توهپروت.دقیقا 5 دقیقه داشت فکر می کرد…
یهو گل از گلش شکفت.بشکنی زدو باخوشحالی گفت:یافتم!!! ادکلن می گیریم براش!
زِکی…این همه فکر کرد حالا میگه ادکلن بخریم؟!
پوزخندی زدم و گفتم:اری جون خودت تنهایی به این شگرف رسیدی؟!!!!مطمئنی کسی کمکت نکرده؟!
– بروبمیر توام!مگه ادکلن بده؟!
– نه ولی خب گزینه هر آدم کوتَه فکری همین ادکلنه…دلم میخواد کادوی من خاص باشه…می دونی…یه چیزه خاص…یه چیزه…
ارغوان پرید وسط حرفم و گفت:ببند بابا!!! چیز خاص از کجا گیر بیاریم؟!تو خودت خاص هستی،دیگه کادوت لازم نیست خاص باشه که!!!
لبخندی زدم.ذوق زده بهش نگاه کردم و گفتم:راست میگی؟!
ارغوان همون طورکه حواسش به رانندگیش بود،گفت:جونه تو!تو جزو آدمای کم توان ذهنی حساب میشی…خب خاصی دیگه…اشکانم که این و می دونه…ازتو انتظاری نداره بابا! یه جوراب بخر قال قضیه رو بکن بره پی کارش!!!
بچه پررو من و مسخره میکنه.باحرص روم و ازش برگردوندم و گفتم:لوس بی مزه!
چد دقیقه ای،به خیابونا ومردم زل زده بودم وبه ارغوان توجهی نمی کردم اماتمام فکرم مشغول این بودکه برای اشکان چی بخرم؟
ارغوان بدم نمی گفتا!ادکلن درسته که خیلی تکراری شده بودولی هنوزم ازببقیه چیزا بهتروباکلاس تربود…همون ادکلن بخرم بهتره…اشکان که لباس نمیخواد…به قول ارغوان وسعمم که نمی رسه ساعت بگیرم.همون ادکلن از همه بهتره.
صدای ارغوان من و ازافکارم بیرون کشید که باخنده می گفت:بهت بَرخورد؟!باشه بابا!تو تیزهوش…نخبه…استعداد درخشان…خوب شد؟!
بانیش بازبهش نگاه کردم و گفتم:این وکه من از همون اول می دونستم!
ارغوان خندیدوگفت:دیوونه!!!
– اری من میگم بریم همون ادکلن و بگیریم!
– چی شد؟ یهو نظرت عوض شد خانوم خاص؟!
– خب چاره دیگه ای ندارم…حالا کجا بریم بخریم؟!
ارغوان اشاره ای به داشبرد ماشین کردو گفت:یه کارت ویزیت هست اون تو بده به من.
داشبردو باز کردم و کارتی که دیزاین مشکی-سفید داشت رو به ارغوان دادم.
نگاهی به آدرس پشتش انداخت و کارت و دادبه من. به کارت نگاه کردم”ادکلن هخامنش”…اوهو…چه اسم خشن ومتمدنی!!!!اصلا خونواده داره!
همون طور که داشتم کارت و کنکاش می کردم،از ارغوان پرسیدم:تو رفتی اینجا؟!ادکلناش اصله؟!خوبه؟!
– من که نرفتم…کارتش و از دختر خالم گرفتم. میگفت ادکلنای خوبی داره.حالا بریم ببینیم چی میشه…
**********
باارغوان وارد مغازه شدیم.مغازه خالیه خالی بود!به جزخودمغازه داره،کسی نبود!ببین این ارغوان من وکجا آورده!سگ پرنمیرنه!خب معلومه جنساش بُنجوله که مگس می پرونه دیگه.
گذشته از مگس پروندن طرف،مغازه اش درحد بنز خفن بود.یه مغازه شیک بادیزاین مشکی سفید!درست عین دیزاین کارت ویزیتش.توی مغازه پر بود از ادکلنایی که باسلیقه چیده شده بودند.همه چیز شیک وقشنگ بود! بوی خوش یه ادکلن تلخ هوارو پرکرده بود…
یه پسر قدبلند،باپوستی گندمی وچشم وابروهای مشکی،پشت پیشخون مغازه نشسته بود.بادیدن ماازجاش بلندشدولبخندی زدو با احترام گفت:روزبخیر خانوما!
اوخی نازبشی پسر!چه باشخصیت وباکمالات!
من وارغوان به پسره نزدیک ترشدیم وربروش وایسادیم.
ارغوان لبخندی زدوگفت:روزشمام بخیر.
– می تونم کمکتون کنم؟!
– راستش ما اومدیم تابرای تولد یکی ازدوستامون یه ادکلنی چیزی بخریم.
– البته…فقط جسارت نباشه خانوم،این دوست شما آقاهستن یاخانوم؟!
این بار من جواب دادم:
– آقائه!
پسره که انگار از لحن غیر رسمی من خنده اش گرفته بود، خنده اش و جمع کردو به سمت یکی از قفسه های چوبی رفت و چندتا ادکلن و باخودش آورد.ادکلنارو گذاشت روی میزو گفت:خب پس بفرمایید تست کنید.
یکی یکی ادکلنارو به مامیداد تا بوکنیم ببینیم خوبه یانه!! من که سرم داشت گیج می رفت!!!بوشون بد نبود ولی خب راستش خوبم نبود…
یه لحظه از پسره وارغوان فاصله گرفتم.باتمام وجودم عطر خوشبویی که فضای اتاق و پرکرده بودو توی ریه هام فرستادم.خیلی خوشبو بود.داشتم مست می شدم!وایسا بببینم…این بو یه جادیگه هم به مشام من خورده…کجابود؟!
همین طورداشتم فکر می کردم که ببینم چرا این عطر انقدر برام آشناست…ارغوانم داشت بقیه ادکلنارو تست می کرد…
غرق فکربودم که دیدم رادوین ازتویه اتاق اومدبیرون و روبه پسره گفت:شاهین این بولگاری…
چشمش که به من افتاد،ادامه حرفش و خورد.
ایــــــش!این اینجا چی می خواد؟!پسره بی ریخت!!!
رادوین باتعجب به من زل زده بود. منم تعجب کرده بودم.
بالاخره به زبون اومد:
– تو اینجا چیکارمیکنی؟!
پوزخندی زدم وگفتم:دقیقا این همون سوالی بودکه من ازجناب داشتم!
اون پسره که تازه فهمیده بودم اسمش شاهینه،روبه رادوین گفت: شما هم دیگه رو می شناسین؟!
رادوین هون طورکه به من زل زده بود،پوزخندی زدو زیرلبی جواب شاهین و داد:
– آره،متاسفانه!
خیلی ازدستش عصبانی شده بودم.متاسفانه؟!هِه…فکر کرده من خوشبختم ازآشناییش؟! بچه پررو!!!دلم می خواست بزنم لهش کنم امابهتر بود که حداقل جلوی این شاهینه آبروی نداشته ام و حفظ کنم.واسه همینم چندتا نفس عمیق کشیدم تا عصبانیتم فروکش کنه.ریه هام و از عطر مست کننده فضا پرکردم.
یه دفعه یه چیزی یادم اومد…
اِ!!! این که بوی عطر رادوین خره است!آره…همون عطریه که اون روز زده بود…همون روز که اومد واسه پنچری ماشینش حالم و تیلید کرد!!!
لبخند شیطونی زدم و به سمت رادوین رفتم که بامن فاصله داشت.رادوین تعجب کرده بود ازاینکه می دید من دارم میرم سمتش!!!باچشمای گردشده اش به من زل زده بودتا بفهمه چه غلطی می خوام بکنم…
باقدمای بلند خودم و بهش رسوندم.لبخند شیطونی تحویلش دادم و برای اطمینان خاطردماغم و بردم سمت پیرهن مردونه آبی آستین سه ربعی که پوشیده بود!!!
رادوین واقعا تعجب کرده بود.لابد فکر کرده می خوام ماچش کنم!
اوق!من؟!رادوین؟!من رادوین و ماچ کنم؟!ایـــش!
عطرش و که بو کردم و مطمئن شدم خودشه،سریع ازش فاصله گرفتم.زیرلبی گفتم:خودشه…
رادوین متعجب گفت:چی خودشه؟!
جوابش و ندادم. به جاش یقه لباسش و گرفتم وکشیدمش به سمت ارغوان وشاهین که باتعجب بهم زل زده بودن…طوری یقه اش و گرفتم که دستم به بدنش نخوره. رادوین چون اون لحظه توشوک بود،عین اردک دنبالم اومد وگرنه درحالت عادی که من نمی تونستم این گودزیلارو نیم سانتم جابه جاکنم!!!
رادوین باتعجب به من زل زده بودوچشماش شده بودن قده 2 تا سکه 100تومنی!
لبخندشیطونم و تجدید کردم و روبه شاهین گفتم:آقاشاهین،ازاین عطرایی که این گودزیلا زده می خوام!!!
بااین حرفم،شاهین ازخنده ریسه رفت.همون طورکه می خندید، به سمت یه قفسه رفت ویه شیشه ادکلن و ازش بیرون آورد.همون طورکه داشت میومد سمت ماگفت:اینم ازهمون عطرایی که این گودزیلا زده…
رادوین چشم غره وحشتناکی بهش رفت ولی شاهین بازم داشت می خندید.ادکلن و به سمتم گرفت تا بوش کنم و مطمئن بشم خودشه.دستم و دراز کردم و ادکلن و از شاهین گرفتم. بوش کردم.گرفتمش جلوی دماغ ارغوان و گفتم:ارغوان خوبه نه؟!به نظرت اشکان خوشش میاد؟
ارغوان عطرو بوکردوگفت:عالیه!!!بوش خیلی خوبه.حتما خوشش میاد.
سرگرم صحبت باارغوان بودم که رادوین بی هوا شیشه عطرو ازم قاپید.
بالخند بدجنسی که روی لبش بود گفت:این عطر فقط مخصوص خودمه!!! هیچ کسم اجازه نداره ازش استفاده کنه.مخصوصا اگه اون کس اشکان جون باشه!!!
اخمی کردم و گفتم:تو بااشکان چرا انقدر بدی؟!اون بیچاره چه هیزم تَری به تو فروخته؟!
اخمم و غلیظ ترکردم و ادامه دادم:
– اون و بدش به من!
این و که گفتم،به سمتش رفتم تا شیشه رو ازش بگیرم امااز دستم در رفت وازم فاصله گرفت.چند قدم دیگه بهش نزدیک شدم…چند قدم به سمت عقب رفت…من چندقدم اومدم جلو…اونم باز رفت عقب!همین طوری هی من می رفتم جلو واون می رفت عقب!یواش یواش سرعتمون بیشترشد.ای بابا!مگه تام وجریه که هی اون بدو من دنبالش؟!البته بی شباهتم نیست!من ورادوین عین موش وگربه به پروپاچه هم می پیچیم!!!
رادوین همون طور عقب عقب می رفت.سرعتش زیاد شده بودومنم ناچاربودم سرعتم و زیاد کنم.ای خدا بکشتت رادوین…
صدای شاهین حواس رادوین و پرت کرد:
– رادوین،مسخره بازی درنیار!عطرو بده به خانوم.
رادوین می خواست جواب شاهین و بده که من ادکلن و ازش دزدیدم.با این حرکت من، به سمتم خیز برداشت تا شیشه رو ازم بگیره اما من شروع کردم به عقب عقب رفتن!حالا من می رفتم عقب واون میومد جلو…درست شبیه چند دقیقه پیش منتهی برعکس!
رادوین همون طور که به سمتم میومد،باحالتی عصبی گفت:بدش به من!دلم نمیخواد توبگیریش.مگه زوره؟!بدش من!!!
– نمیخوام…برای چی باید بدمش به تو؟!
– بهت گفتم بدش من!
-نمیخوام.
– بهت میگم بده من اون و!
– نِ…مـــــی…خــــــوام
-تو خیلی بی جا میکنی که نمی خوای دختره ی…
به اینجا که رسید،حرفش و خورد.می خواست به من فحش بده؟!غلط کرده!
باحرص گفتم:خودت بی جا…
حرفم توی دهنم ماسید!چون رادوین بایه حرکت شیشه عطرو ازم گرفت.خواستم پسش بگیرم.بهش نزدیک شدم ودستم و بردم سمت دستش که یهو رادوین تعادلش و از دست داد و شیشه عطر از دستش افتاد…
از عطر به اون خوش بویی فقط یه عالمه شیشه خورده مونده بود!!!
ای بمیری رادوین!دست و پاچلفتی!!!!
شاهین خیلی سریع خودش و به شیشه عطر شکسته شده که نه هزار تیکه شده اش رسوند.کنار خورده شیشه ها روی زمین زانو زدو باصدای خفه ای گفت:چیکار کردی رادوین؟!
رادوین اخمی کردوگفت:من کاری نکردم که…تقصیر این بود!
وبادستش به من اشاره کرد.دستم و جلوی دهنم مشت کردم و گفتم:اِ اِ اِ…چرا چاخان میکنی؟!خودت الان زدی شکوندیش!!!
رادوین دهن کجی بهم کردو نگاهش و دوخت به شاهین که عین این مادر مرده هابالای سر شیشه خورده ها زانو زده بود.
کنارش روی زمین زانو زدوگفت:ببخش شاهین!نمی خواستم اینجوری بشه.اصلا می خوای خودم میرم یه دونه دیگش و برات می گیرم.
شاهین نگاهش و ازشیشه خورده ها گرفت وبه رادوین دوخت.باناراحتی گفت:اصلش دیگه توایران پیدا نمیشه!
رادوین مثل یه بادکنک خالی شدو سرش و انداخت پایین.
ای خاک توسرت کنم که انقدر دست و پاچلفتی هستی!!!نه که خودت نیستی؟!دیگ به دیگ میگه روت سیاه!خخخخ
شاهین خیلی ناراحت بود…عذاب وجدان داشتم…حس می کردم شکستن شیشه عطر تقصیر منه…خب تقصر منم بود که اینجوری شد دیگه!!! اگه من نبودم که رادوین اصلا کاری به کار این عطره نداشت.
منم به تبعیت از شاهین و رادوین کنار شیشه خورده ها وروبروی شاهین زانو زدم.چشمام و به چشمای مشکیش دوختم و بالحن معذرت خواهی گفتم:ببخشید آقاشاهین.تقصیر من بود که اینجوری شد.من اصلا نباید دست میذاشتم روی این ادکلن.معذرت می خوام… ببخشید…من…
پرید وسط حرفم وبالبخندی روی لبش گفت:نیازی به عذر خواهی نیست.شماکاری نکردین.درضمن چیز مهمی نبود.
ارغوان که تااون لحظه روسایلنت بود،مثل ما زانو زد روی زمین وگفت:ببخشید آقاشاهین.
شاهین لبخندش و پررنگ تر کردوگفت:شما برای چی معذرت خواهی می کنید وقتی کاری نکردین؟!
ارغوان جواب لبخندش و بایه لبخند دادوچیزی نگفت.
شاهین لبخندشیطونی زد وبه رادوین نگاه کرد.باشطنت ابروش و انداخت بالاوگفت:چشمم روشن رادوین!شیطون شدی!!حالا دیگه بی خبر میری دوست دختر می گیری؟!اونم دختر به این ماهی؟!!؟
وبادستش به من اشاره کرد!
این الان چی گفت؟!دوست دختر؟!من؟!برو بابا!! اصلا یه درصد،یه درصد توفکر کن من دوست دختراین گودزیلا باشم! اوق.
به رادوین نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.اخماش بدجور توهم بود.شده بودبرج زهرمار.
وقتی دید دارم نگاهش می کنم،یه پوزخند زدوتوهین آمیزگفت:شاهین،تو راجع به من چی فکر کردی؟!یعنی انقدرخرم؟!این دیوونه رو میخوام چیکار؟!
بچه پررو،توچطوری به خودت اجازه میدی انقدر چرت وپرت بگی؟!من دیوونه ام؟!
پوزخندی زدم و عصبی گفتم:آقاشاهین،من این گودزیلا رو میخوام چیکار؟! اصلا من واین دیوونه چه سنخیتی باهم داریم؟!!(وروبه رادوین ادامه دادم:)زشت بی ریخت!!!
به جای شاهین رادوین جواب داد:
– تواولین دختری هستی که این حرف و بهم میزنی!من خیلیم خوش تیپم.درضمن توچشمات مشکل داره که آدم به این توپی رو زشت می بینی!
پوزخندم و پررنگ تر کردم و توهین آمیز گفتم: من اولین نفریم که این حرف و بهت میزنم،چون بقیه مراعاتت و کردن نگفتن!هه … توچرا انقدر از خودت راضی هستی؟!خودشیفته بی ریخت!
– من خودشیفته نیستم،این یه حقیقت محضه!
دستام و به حالت دعا به سمت آسمون که نه سقف،دراز کردم وگفتم:خدایا ببین مابا کیا شدیم هفتاد میلیون وخورده ای…خدایا همه خودشیفته های اسلام وشفاء بده.
بعدروکردم به شاهین وگفتم:ازحرف شمام ناراحت شدم.آخه چه وجه تشابهی بین منواین گودزیلای زشت بی ریخت خودشیفته دیدین که فکرکردین من دوست دخترشم؟!
شاهین چیزی نگفت وسرش و انداخت پایین.کاملا مشخص بودکه خنده اش گرفته وسعی داره خندش و جمع کنه!!!
عصبی گفتم:فکر نمی کنم حرف خنده داری زده باشم آقای محترم!
شاهین سرش و بالا آوردوبه من نگاه کرد.دیگه اثری از خنده توی صورتش دیده نمی شد…به جاش یه اخم غلیظ روی پیشونیش بود.خیلی رسمی وجدی گفت:حق باشماست خانوم محترم،معذرت می خوام.
وازجاش بلند شدو به همون اتاقی رفت که چند دقیقه پیش رادوین ازش اومده بود بیرون.
من وارغوانم دیگه باید می رفتیم…کاری اونجانداشتیم که بمونیم…
روبه ارغوان گفتم:پاشو بریم.
واز جام بلند شدم.ارغوانم بلند شد.رادوینم بلندشد.یهو شاهین بایه جارو وخاک انداز،ازاتاق خارج شد.بادیدن ماکه وایستاده بودیم،گفت:تشریف می برید؟!
ارغوان سری تکون دادوگفت:بله،ببخشید تورو خدا باعث دردسر شدیم.
وبانگاهش به شیشه خورده ها اشاره کرد.شاهین لبخندی زدوگفت:نه بابا،این به حرفیه؟!
یه دفعه صدای زنگ گوشیم فضای مغازه رو پرکرد.بعداز کلی جون کندن،گوشی و پیدا کردم.اسم اشکان روی صفحه گوشی می درخشید.اوخی!قربون دادشم برم من!!!
کمی ازجمع فاصله گرفتم و دکمه سبزرنگ و فشاردادم:
– سلام آقااشکان!
– سلام رهاخانوم گل گلاب!خوبی؟
– خوبم توخوبی؟!
– منم خوبم،رها کجایی؟!
– باارغوان اومدیم بیرون!
– بیرون کجاست؟!
نباید می فهمید که اومدم براش کادو بخرم.واسه همینم خیلی خونسرد دروغ گفتم:پاساژ ونک.
بااین حرفم،رادوین پوزخندی زد…برو بمیر!زشت بی ریخت!! ارغوان و شاهینم به من نگاه می کردن! وا!!!شایدیه حرف خصوصی باشه!!!عجب زمونه ای شده ها!!
اشکان خونسرد تراز من گفت:باشه پس همون جاباشید،من و ساراهم میاییم پیشتون!
وحشت زده گفتم:واسه چی؟!
– همین جوری،امشب میخوام ول خرجی کنم بهتون شام بدم…
چه گندی زدم!!! یعنی ماباید الان پاشیم بریم پاساژونک؟!ای خدا.
برای اینکه تن به این خواسته ندم،گفتم:نمی خواد زحمت بکشی.
– زحمت چیه بابا؟!
– بیخیال خودتون برین!
– عمرا اگه بدون توجایی برم!به ساراهم گفتم.
آخی،چه داداشی مهربونی!لبخندی زدم و گفتم:قربونت برم من که انقده ماهی.
این و که گفتم،رادوین دوباره پوزخند زد! بچه پررو.
– ماچاکر شمام هستیم.ده دقیقه دیگه اونجام.
– نه…نمیخواد…بیخیال شو اشکان!حسش نیست!!!
– یعنی چی حسش نیست؟!برای رستوران رفتنم مگه باید حسش باشه؟!ده دیقه دیگه دم درپاساژم.بای.
خواستم بازم مخالف کنم که صدای بوق بوق بلندشد.
اَه!قطع کرد.اخمام رفت توهم.من اصلا حوصله نداشتم تاپاساژونک برم!کاش راستش و گفته بودم که اومدم براش کادو بخرم…
رادوین،روبه شاهین گفت:نمی دونم ازکی تاحالا اینجا شده پاساژ ونک!!
عصبی بهش توپیدم:
– به تومربوط نیست خودشیفته!
وروبه ارغوان گفتم:گاومون زایید ارغوان!اونم شوصون قلو!
ارغوان بهم نزدیک شدوباتعجب گفت:چرا؟!
– شنیدی که!!! اشکان پرسید کجایین،گفتم پاساژونک.گفت همون جا باشید ده دیقه دیگه اونجام،باهم بریم بیرون شام بخوریم.
-چه عجب این آقا اشکان شما دست توجیبش کرد!(و درحالیکه اخماش رفته بود توهم ادامه داد:) یعنی الان باید پاشیم بریم پاساژ ونک؟!
به علامت تایید سری تکون دادم.ارغوان کلافه گفت: ای بمیری تو!خب راستش و می گفتی!!!
– بابا اون لحظه اصلا توباغ نبودم!تازه من ازکجاباید می دونستم که اشکان میخواد ببرتمون بیرون؟!
– باشه بابا من تسلیم! زودباش بریم که تا ده دیقه دیگه اونجاباشیم.
این و که گفت،روکرد به شاهین و رادوین ولبخندی زد.گفت:ببخشید،مادیگه رفع زحمت کنیم.
شاهین لبخندی زدوگفت:اختیاردارین.چه زحمتی؟!
من روکردم به شاهین وگفتم:آقاشاهین،دیگه ازاون عطرانمیارین؟!
– نه متاسفانه…اون و خودم از فرانسه آورده بودم.اینجاها پیدا نمیشه.
عین لاستیکای ماشین رادوین پنچر شدم!حالا من چه گِلی به سرم بگیرم؟!
رادوین دوباره پوزخند زد…داشتم ازدست پوزخنداش روانی می شدم…
شاهین ادامه داد:
– عطرای دیگه ام هستا!می تونید اونارو امتحان کنید.
– آخه من اون عطره رو می خواستم!خیلی خوش بو بود…
شاهین دیگه چیزی نگفت.رادوین هنوزم باهمون پوزخند مسخره اش به من نگاه می کرد.پوزخندش بدجور روی مخم بود!!!
پشت چشمی برای رادوین نازک کردم وروبه شاهین گفتم:مرسی آقاشاهین،بازم ببخشید…خداحافظ.
شاهینم جواب خداحافظیم و داد اما رادوین نه! اصلا من با اون خودشیفته خداحافظی نکرده بودم که بخواد جواب بده!!!
بعداز اینکه ارغوانم خداحافظی کرد،ازمغازه خارج شدیم و به سمت ماشین ارغوان رفتیم که کمی اون طرف تر پارک شده بود.
**********
– خب خوش گذشت بروبچز؟!
واقعا خیلی خوش گذشته بود.ازبس خندیدیم ومسخره بازی درآوردیم…
من وسارا وارغوان یک صدا گفیتم:خیلی!
اشکان لبخندی زدولاتی گفت:خیلی خوب بروبچز!حالا واسه خاطره این که عِیشتون و نوش کنم،میریم 4 تا بستنی مشت میزنیم بر بدن!چطوره؟!
من وارغوان یک صدا وهماهنگ گفتیم:عالیه!
چه گروه کُری شدیم امشب!
اشکان به سارا که روی صندلی کنارش نشسته بود، نگاهی کردوگفت:خانومم چی میگه؟!
سارا نگاهی به اشکان کردولبخند زد وباذوق گفت:آخ نمی دونی اشکان چقدر دلم هوس بستنی کرده بود!!!
ارغوان خندیدو بامسخره بازی گفت:آخی!هوس کردی؟!
منم خندیدم و حرفش و کامل کردم:
– اشکان نکنه خبریه؟!
اشکان باخنده گفت:از کجا می دونی که نیست؟!
سارا بالحن معترضی گفت:اشـــکان!
– جونه اشکان؟!
– این چه حرف مزخرفی بود زدی؟!
– مگه دروغ گفتم خانومی؟
دوباره من و ارغوان زدیم زیر خنده ولی سارا هیچی نگفت وسرش و انداخت پایین. معلوم بود خیلی خجالت کشیده!
باخنده گفتم:اوه!عروسم انقد خجالتی؟!حالا بگوببینم زن داداش،جوگولی عمه دختره یا پسر؟؟!
ارغوانم خندیداما سارا چیزی نمی گفت.
اشکان اخم مصنوعی کردو از تو آینه راننده نگاهی به ماانداخت.گفت:اذیت نکنین خانومم و!
ارغوان همون طورکه می خندیدگفت:اشکان جونه من خبریه؟توام آره؟!
اشکان چشمکی زدوشیطون گفت:جونه تو خبریه! ازاون خفناشم هس…فکر کنم تا 7 ماه دیگه نی نی دار بشیم!!!
ارغوان شیطون گفت:ای ناقلا!همون شب اول نامزدی کارو یه سره کردی رفت؟!یعنی الان این نی نی ما 2 ماهشه؟!
اشکان باخنده گفت:دیگه دیگه،ماهمچین آدمی هستیم!
من وارغوان دوباره زدیم زیر خنده.سارا تهدید آمیز گفت: آقا اشکان،من و تو بالاخره تنها میشیم دیگه !
اشکان باخنده گفت:آخ که من میمیرم واسه این تنهاییا!
این دفعه کل ماشین رفت رو هوا!ساراهم می خندید.
اشکان ضبط و روشن کردو روبه من و ارغوان گفت:رها وارغوان خف کار کنید،آهنگ گوش بدیم.
وروبه سارا ادامه داد:البته دوراز جون شماها خانومی!
سارا خندید.ارغوان باشیطنت روبه ساراگفت:سارا جون امشب خوب مواظب خودت باش!بااین در نوشابه هایی که اشکان واست باز میکنه،فک کنم اگه هنوز کارو یه سره نکرده امشب تمومه !
سارا باخنده گفت:برو بمیر ارغوان!
ارغوان دهن بازکردتاچیزی بگه:تو…
اشکان صدای ضبط و زیاد کرد وپرید وسط حرفش:اری خفه !
ودهن ارغوان بسته شد!!!
صدای عماد طالب زاده فضای ماشین و پرکرده بود:
وقتی که دستاتو می گیرم تو دستم
وقتی که می دونی عاشق تو هستم
وقتی که با چشمات دلو میلرزونی
من دیوونت میشم به همین آسونی
دستاتو می گیرم تو پر از احساسی
من دوست دارم و تو منو می شناسی
وقتی که می خندی واسه تو می میرم
پیش من می مونی با تو جون می گیرم
من عاشقت شدم می خوام بهت بگم
تو دنیای منی توئی عشق خودم
دوست دارم تورو دنیا تو دستمه
میدونی جای تو کوچه ی قلبمه
توی چشمای تو عشقو من می بینم
پای من می مونی من به پات میشینم
من دارم هر لحظه به تو دل می بازم
بهترین روزها رو من برات می سازم
این یه حس خوبه اینکه باهم هستیم
دست تو تو دستم ما به هم دل بستیم
من با تو فهمیدم زندگی شیرینه
تو تموم حرفات به دلم میشینه
“عاشقت شدم-عماد طالب زاده”
تو طول آهنگ،اشکان بادستاش روی فرمون ضرب گرفته بودوآهنگ و زمزمه می کرد.وقتیم که آهنگ تموم شد،یه نگاه عاشقونه به سارا انداخت.
ارغوان باخنده روبه ساراگفت:دیدی گفتم خبریه؟!از آهنگشم معلومه که امشب کارت ساخته اس!
اشکان شیطون گفت:چیه؟!خودت حسودیت میشه کسی و نداری براش آهنگ عاشقونه بخونی؟!
ارغوان آهی کشیدوبالحن مسخره ای گفت:دست رودلم نذار که خونه!
اشکان و ساراخندیدن.
من روبه ارغوان گفتم:خاک توسره شوهر ندیده ات!!!
ارغوان باخنده گفت:دیگ به دیگ میگه ماکروفر!نه که توخودت 6-5 تا شوور داری؟!
خواستم جوابش و بدم که باصدای اشکان دهنم بسته شد:
– بروبچز بریزید پایین که بستنی منتظره!
وهممون باشوق وذوق ازماشین پیاده شدیم.خیلی وقت بود که بستنی نخورده بودم !
**********
روز بعد ارغوان اومد دنبالم و باهم به دانشگاه رفتیم.طبق معمول باشوخی وخنده واردکلاس شدیم.خدارو هزار مرتبه شکر که بارادوین کلاس نداشتم!همون یه واحدیم که باهاش داشتم،برای همه عمرم بس بود.
بعداز تموم شدن کلاس،مشغول جمع کردن وسیله هام بودم که قاروقور شکمم به راه شد!
ارغوان باخنده گفت:اُه…اُه…صدای شکمتم که دراومد!!بیابریم سلف یه چیزی بخوریم تا روده بزرگت کوچیکه رو نخورده!
من که از خدام بود،کوله ام و انداختم روی شونه ام وگفتم:بریم.
باهم دیگه وارد سلف شدیم.ارغوان رفت تا دوتا چایی وکیک بگیره بیاره بزنیم تورگ.منم رفتم رویکی از میزانشستم.
ارغوان اومدوچایی وکیکم و گذاشت جلوم…
داشتم از خجالت شکمم درمیومدم که دوباره صدای رادوین رفت رومخم:
– خدابد نده خانوم شایان!واقعا متاسفم.
وصدای خنده خودش و سعید بلندشد!امیروبابکم فقط نظاره گربودن.
اینادیگه ازکجا پیداشون شد؟!چرا رادوین چرت وپرت می گفت؟!خداچی و بد نده؟! روانی! اَه…یه روز اومدیم خوش باشیما!کلافه نگاهم و ازچایی داغ وکیک خوشمزه گرفتم و دوختم به جناب خودشیفته !
باانگشتش داشت به لباس من اشاره می کرد.اولش متوجه نشدم اما وقتی به لباسم نگاه انداختم،به این پی بردم که رادوین واقعا خله!!!
خب مگه چیه؟!سِت مشکی زده بودم!شیک ومجلسی!پسره روانی زشت بی ریخت خودشیفته!
پشت چشمی براش نازک کردم و توهین آمیزگفتم:جناب رستگار،من اینجا خیار نمی بینم!شما می بینید؟!
رادوین گنگ نگام کردوگفت:چطور؟!
– آخه دیدم زیادی دارین نمک میریزین گفتم شایدخیار دیده باشین!
رادوین این بار کم نیاورد وخونسرد گفت:من نیازی به نمک ریختن ندارم،همین جوریشم گوله نمکم!
پوزخندی زدم و گفتم:اون که بعله!
رادوینم مثل من پوزخندی مهمون لبش کردو به سمت بوفه رفت.
منم دوباره مشغول خوردن شدم…
رادوین بعداز چند دقیقه پیداش شد وبه سمت رفیقاش رفت که دقیقا میز کناری ما نشسته بودن!!!یه سینی دستش بود که توش 4 تاقهوه بود.قهوه هارو به رفقاش دادو خواست بشینه اما…
امیروسعیدوبابک طوری نشسته بودن که تنها انتخاب رادوین این بودکه پشت من بشینه!!!فکرنمی کنم که ازقصد این کارو کرده باشن!
رادوین اخمی کردوبه ناچار صندلی رو کمی عقب کشیدونشست.
سعید شروع کردبه چرت وپرت گفتن: راستی رادوین اون دختره چی شد؟!
رادوین خیلی خونسرد گفت:کدوم دختره؟!
– نمی دونم اسمش چی بود؟!مریم؟!مرضیه؟
– آهان،مریم و میگی؟!هیچی چی قرار بود بشه؟!رفت پی کارش!
– ای بابا،توام که همه رو می پرونی!میذاشتی یه ذره بگذره،یه حالی باهاش بکنی بعد!
بابک به سعید توپید:
– ببند سعیدا!یه بار دیگه چرت بگی همچین می زنمت بچسبی به دیوار باهات خمیر نونوایی درست کنن.
سعید باخنده گفت:اُه اُه…چه خشن!
یهو صدای زنگ گوشی یکی بلند شد.زیر چشمی نگاه کردم دیدم گوشی رادوینه!
رادوین جواب داد:
– جانم؟!…خوبم…توخوبی عشقم؟!دانشگاه،طبق معمول…آره عزیزم…رادوین قربون اون دلت بره…باشه هانی…چشم به روی تخم چشمام!…امروز؟!امروز که نمیشه،کار دارم. فردا خوبه؟!…هر وخ تو بگی عزیزم!آره…5 عالیه…جای همیشگی…باشه چشم…دیر نکنیا!مواظب خودت باش عشقم…بای هانی.
اوق!حالم به هم خورد!چندش!” توخوبی عشقم؟! رادیون قربون اون دلت بره…” این چرا انقدر حال به هم زنه؟!
با صدایی که بشنوه،روبه ارغوان گفتم:اوق،دل و رودمون سره صبحی به هم پیچید!چندش!(ودرحالیکه اداشو درمی آوردم،ادامه دادم:) ” رادوین قربون اون دلت بره”.
ارغون خندید.صدای خنده بابک وسعیدوامیرم بلند شداما زیرچشمی دیدم که رادوین ازهمون پوزخندای مسخره روی لبش بود.
ازروی صندلیم بلندشدم و روبه ارغوان گفتم:بریم ارغوان!!!
ارغوان به چایی وکیکم اشاره کردوگفت:کجا؟!توکه چیزی نخوردی!
– من دیگه کوفتم ازگلوم پایین نمیره!اوق!آدمم انقدر چندش؟!پاشو…پاشو بریم!
ارغوان ازروی صندلیش بلند شد.منم خواستم برم که یه فکری به سرم زد!…
محکم باکفشم کوبوندم به گوشه کفش رادوین!رادوین باصدای خفه ای گفت:آخ!
جیگرم حال اومد.روکردم بهش و درحالیکه پوزخند می زدم،گفتم:این واسه اون عطری که زدی شکوندی!
بعد دوباره یه لگد دیگه بهش زدم که بازم آخش رفت هوا!این بارگفتم:اینم واسه اون مصیبتی که تودستشویی کشیدم !
صدای خنده سعید بلند شد.چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد خفه خون بگیره!
دوباره یه لگد دیگه بهش زدم وگفتم:اینم واسه تیکه پرونیای بی موردت!
پام و بردم عقب تایه لگد جانانه دیگه به پاش بزنم که پاش و از پام دور کرد…ازجاش بلند شدوبه سمتم برگشت.توچشمام خیره شدو چنان لگدی به گوشه پام زدکه دو دور،دوره خودم چرخیدم!
پوزخندی زدوگفت:اینم من زدم واسه لاستیکایی که پنچر کردی!!!
درحالیکه صورتم ازدرد مچاله شده بود،گفتم:آخ…خیلی نامردی…پام شکست…وای…وای!
رادوین چیزی نگفت وفقط باهمون پوزخند مسخره اش بهم زل زد.دلم می خواست بزنم تودهنش ولی راستش دیگه جونی تو بدنم نمونده بود که بخوام صرف زدن رادوین بکنم!
بابک ازجاش بلندشدوبه سمت مااومد.نگران روبه من گفت:چی شدین خانوم شایان؟!ببینم پاتون و!
بهم نزدیک شدتا پام و نگاه کنه که ازش فاصله گرفتم.اینم زیادی پررو شده بودا!!!
آروم گفتم:چیزی نیست!ببخشید.
و خیلی سریع به همراه ارغوان ازسلف خارج شدیم.
به کلاسمون رفتیم و روی صندلیای جلو نشستیم. هنوز استاد نیومده بود.ارغوان داشت باشیدا صحبت می کرد…ایش!!شیدا شمس…یه دختر فوق العاده چندش که من حالم ازش بهم می خوره!ارغوانم باچه کسایی هم صحبت میشه ها!
حوصله ام سررفته بود خفن!توکلاسم هیشکی و به جز ارغوان و شیدا نمی شناختم!چون این کلاس عمومی بود وتایمش کم وفشرده ،فرصت نکردم کسی و بشناسم.
ناخواسته مکالمه دوتا دخترو شنیدم که پشت سره من نشسته بودن:
– اگه هستی بفهمه ازغصه دِق میکنه!
– آره بیچاره…چقدرم رادوین و دوست داره!
موضوع جالب شد!رادوین خره خودمون و میگن؟!آخه کی اون خودشیفته رو دوست داره؟!چقدر احمقه اون دختره که رادوین و دوست داره!
– بیچاره چیه بابا؟!تقصیر خودش بود! من ازهمون اول می دونستم که رادوین به درد اون نمی خوره!فکرم نمی کردم که رادوین بره باهاش رفیق شه.آخه رادوین کجا؟!هستی کجا؟!دختره ی بی ریخت انگارازخرطوم فیل افتاده!!!به درک!!!!!بذار بره بمیره.
– آخی!دلت میاد؟!
– چرانمیاد؟!انقدر بدم میاد از این دختره ی تخس زشت بی ریخت عملی!
خیلی دلم می خواست بدونم این دختره کیه که بارادوین رفیقه و حالا بدبخت شده!واسه همینم سرم و به سمت اونا چرخوندم و گفتم:
– هستی کیه؟!
جفتشون باتعجب به من نگاه می کردن.یکیشون گفت:هستی رو نمی شناسی؟!
– نه.
– واقعا؟!
– واقعا.
اون یکی رو کردبه من وگفت:چطورممکنه آوازه هستی مرادی به گوشت نخورده باشه؟!بابا همون دختر سال آخریه که همه جاش عملیه،همون که خیلی پولداره!نمی شناسیش؟!
گنگ نگاهش کردم و گفتم:نه!
اون یکی دختره گفت:سمیمین و چی؟!اون و می شناسی؟!
– سیمین نویدی؟!
– آره.
– آره اون و می شناسم!
– خب دیگه!رفیق فاب سیمین،هستیه.همیشه باهم دیگه ان!!!اگه تو سیمین و می شناسی پس هستی رو هم باید بشناسی دیگه…
یه کمی به مخم فشار آوردم.هستی…هستی مرادی…سیمین و زیاد توحیاط دانشگاه می دیدم،اولین بارم ارغوان اون و بهم معرفی کرده بود اماهستی…فکر نمی کنم بشناسمش!یه چند باری سیمین و بایه دختر خیلی بی ریخت دیده بودم ولی فکرنکنم اون هستی باشه!یعنی رادوین انقدر بدسلیقه اس؟!
درحالیکه به حرفم اطمینان نداشتم،گفتم:هستی همون دختره اس که دماغش عملیه؟!همون که پوستش و برنزه کرده؟!همون که لباش پروتزشده اس؟!همون دختره که عین جن می مونه؟!
بااین حرفم جفتشون ازخنده ترکیدن.یکیشون لابه لای خنده هاش گفت:آره…همونه!!!
– اون دختره رفیق رادوینه؟!رادوین رستگار منظورتونه؟
– اوهوم!
– خب شماچرا میگین که اگه هستی بفهمه ازغصه دق میکنه؟!اصلا چی و نباید بفهمه؟!
– ببین،یکی دوماه پیش هستی ورادوین باهم رفیق می شن.البته به پیشنهاد هستی!خودم دیدم که به زوربه رادوین شماره داد.
باخنده گفتم:مگه دختراهم پیشنهاد میدن؟!
– هستیه دیگه!
– خب بقیه اش و بگو!
– هیچی دیگه!دیروز فهمیدیم که رادوین بایکی دیگه از بچه هارفیقه!
باخنده گفتم:حالا کی هست این هَووی هستی؟!
دختره خندیدوگفت:مونا…مونا غفاری.دانشجوی ترم یک!
درحالیکه چشمام ازتعجب گشاد شده بود،گفتم:دانشجوی ترم یک؟!
اون یکی دختره جواب داد:
– آره!دختره خیلی داشته باشه 19 سالشه!
– ناموساً؟!
دختره باخنده گفت:آره،ناموساً!
– حالا چرا رادوین رفته سراغ ترم یکیا؟!نکنه می خواد مهد کودک بزنه؟!
دختره خندیدوگفت:اونش و دیگه نمی دونم…ولی راستش من خودم دختره رو دیدم!خیلی خوشگله…قیافه اش انقدر معصوم ونازه که نگو!خیلی ازهستی سره!
باخنده گفتم:می دونستم رادوین بی گُدار به آب نمیزنه!پس طرف دخترشاه پریونه؟!
اون یکی دختره گفت:آره…خیلی نازه!
– پس واجب شد یه سربرم ببینمش!حتما…
حرفم بااومدن استاد نصفه نیمه موند!منم مجبور شدم،دست از این بحث شیرین بکشم.استاد خیلی سریع درس و شروع کرد. خیلی خوشحال بودم ازاینکه دوست دخترای رادوین و شناسایی کردم،تودلم عروسی برپابود…
یه آشی برات بپزم رادوین خان که شوصون وجب روغن روش باشه!فقط صبرکن!
بادقت سعی کردم به درس گوش بدم تابعد به نقشه جدیدم برسم.
کلاس که تموم شد،سریع وسایلام و جمع کردم و رو به ارغوان گفتم:اری،موناغفاری می شناسی؟!
– آره،چطور؟!
– جونه ها می شناسی؟!
– آره می شناسمش.
– می دونی الان کجا کلاس داره؟!
– دقیقا نمی دونم مونا غفاری الان کجا کلاس داره اما یه کی و می شناسم که مثه مونا ورودیه جدیده…الانم طبقه سوم بابراتی،زبان عمومی،کلاس داره…
– کدوم کلاس؟!
– کلاسی که کنار دفتر معاونته!
– مطمئنی؟!
– آره…حالا توآمار این دختره رو میخوای چیکار ؟!
کوله ام و روی دوشم انداختم و درحالیکه به سمت درمی رفتم گفتم:بعداً بهت می گم!
وبه سرعت از کلاس خارج شدم.
پله هارو دوتایکی کردم و به طبقه سوم رسیدم وخودم و به کلاسی که ارغوان گفته بود،رسوندم.درش بسته بود.
یه چند دقیقه ای که گذشت،دربازشدو براتی اومد بیرون و8-7 تاهم شاگرد ترم اولی دیوونه دوروبرش!من نمی دونم چرا این ترم یکیا انقدربه جمع شدن دور استادا علاقه دارن؟!
وارد کلاس شدم و از دختری که مشغول جمع کردن وسایلش بود،پرسیدم:ببخشید،مونا غفاری اینجاست؟!
دختره نگاهی بهم کردوبه گوشه ای از کلاس اشاره کرد!
وا!!!مگه لالی دختر؟!خب اون زبونت و بچرخون بنال دیگه!!!
به سمتی رفتم که دختره اشاره کرده بود.به یه دختر رسیدم،باپوست سفید…چشمای درشت آبی…موهای لخت قهوه ای که رگه های طلایی توش دیده می شد…موهای چتری نازش،روی پیشونیش وپوشونده بودن…خیلی بِیبی فیس بود!بهش نمی خورد 19 سالش باشه!! خیلی بامزه وناز بود!!!رادوینم گاهی اوقات یه چیزی می خوره توسرش سلیقه اش خوب میشه ها…
دختره که متوجه سنگینی نگاه من شده بود،نگاهی بهم کردوگفت:ببخشید کاری داشتین؟!
لبخند مهربونی زدم و گفتم:مونا غفاری تویی؟!
– خودم هستم!بفرمایید.
– می خواستم یه سوال ازت بپرسم!
– چه سوالی؟!
– اگه بپرسم ناراحت نمی شی؟!
– نه،بپرس.
لبم و بازبونم تر کردم و گفتم:تو دوست دختر رادوینی؟!
دختر اخمی کردوگفت:فکر نمی کنم به شما مربوط باشه!
لبخند گشادی زدم و گفتم:پس هستی!
دختره اخمش و غلیظ ترکردو جدی گفت:نخیر!نیستم.
وکوله اش و روی دوشش انداخت واز کلاس خارج شد! اوهو…چه عصبی!!!ولی من که فهمیدم دوست دخترشه!
از کلاس خارج شدم وبانهات سرعتی که درتوانم بود،به سمت حیاط رفتم.خوب می دونستم که سیمین کجا می شینه.همیشه روی نمیکتی می شینه که کنار حوض وسط دانشگاس…وقتی سیمین اونجاباشه پس حتما هستی هم هست دیگه.
به پاتوقشون رفتم.وقتی رسیدم،سیمین وهستی رو دیدم که روی همون نیمکت نشستن.لبخندی روی لبم سبز شدوبه سمتشون رفتم.
رفتمو روبروشون وایسادم.زل زدم به هستی…
صد رحمت به جِن!این دختره ازجنم بدتر بود!دماغش و عمل کرده بود وداده بود بالا…دل وروده دماغش ریخته بود بیرون!!لباش انقدر گنده بودن که من یاد لبای شتر افتادم.چشماش ریز بودن قده دوتا نخود.پوست برنزه اش هم که مال خودش نبود.این دختر اصلا هیچ زیبایی از خودش نداره!!!گذشته از عملایی که رو صورتش پیاده کرده،انقدر آرایش کرده که من حس می کنم،بایه عروسک چینی طرفم که اگه به صورتش دست بزنم،دستم تا آرنج پنککی میشه!!!
ناخودآگاه مونا وهستی رو باهم مقایسه کردم.اون کجا واین کجا!!مونا فرشته واین دیو!البته یه دیوِ عملیِ آرایش کرده!!!
هستی که از آنالیز کردن من خسته شده بود،توهین آمیز گفت:فرمایش؟!
اُه…این خواهر هستی چقدبی اعصابه!
باترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم:اومدم باهاتون حرف بزنم!
هستی نگاهی به سرتاپام کردوتوهین آمیزتراز قبل گفت:تو؟؟!…بامن؟!
دلم می خواست جفت پابرم توشکمش امابه زور خودم و کنترل کردم…به ثمر رسیدن نقشه ام برای من خیلی خیلی مهم تراز لگدی بودکه دلم می خواست به هستی بزنم!!
سیمین پوزخندی زدوگفت:تو چه حرفی داری که به هستی بزنی؟!
– حرفایی که می خوام بزنم خیلی مهمن!
هستی پوزخندی زدوگفت:هرچقدرم مهم باشن،من حوصله گوش کردن بهشون و ندارم.
شیطون نگاهش کردم و گفتم:حتی اگه حرفایی که می خوام بزنم،درمورد رادوین باشه؟!
هستی باشنیدن اسم رادوین،دست وپاش و گم کردوگفت:درمورد رادوین؟!
سری به علامت تایید تکون دادم.هستی به جای خالی روی نیمکت اشاره کردوگفت:بیابشین!
رفتم و روی نیمکت،کنار هستی نشستم.هستی چشمای قده نخودش و به من دوخت و گفت:می شنوم.
بهش زل زدم و گفتم:طاقت شنیدن حرفام و داری؟!
هستی باشک وتردید گفت:آره…بگو…
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم:مونا غفاری رو می شناسی؟!
هستی آب دهنش و قورت داد.گفت:نه…کی هست؟!
– ازدانشجوهای ترم یکیه!
هستی پوزخندی زدوگفت:دانشجوی ترم یک؟!خب یه ترم یکی کوچولو چه ربطی به رادوین داره؟!
پوزخندی زدم و گفتم:دوست پسرت و دست کم گرفتی خانوم!!!همه دخترای این دانشگاه یه جوری به رادوین خان مربوط میشن…حالا یه عده ای هم مثه این موناخانوم وشما،دوست دخترشن!!!
هستی که ازشنیدن این خبر رنگش پریده بود،باتته پته گفت:رادوین…رادوین…بایه…ت رم یکی رفیق شده؟!
سرم و به نشونه تایید تکون دادم.
هستی باناباوری وبهت گفت:محاله…
پوزخندی زدم و گفتم:هیچم محال نیست!ازاین آقارادوین شماهرچیزی برمیاد!!!!
بااین تیر خلاصی من،هستی زد زیر گریه!عین ابر بهار اشک می ریخت.درسته که من ازش خوشم نمیومد ولی اون لحظه واقعا دلم براش سوخت اما یه حسی بهم می گفت که من کار درستی کردم!این دختره بالاخره باید یه روز می فهمید که رادوین عجب آدم مزخرفیه دیگه!
سیمین هستی رو توی آغوشش گرفته بود وسرش و نوازش می کرد.هق هق گریه هستی باعث شده بودکه داشجوهایی که نزدیک مابودن،باتعجب به مازل بزنن…
سیمین درحالیکه سعی داشت هستی رو آروم کنه،گفت:هستی جونم گریه نکن.من مطمئنم که رادوین به جز توکسی رو نداره.مگه میشه دوست دختر به این خوشگلی داشته باشه بره سراغ یکی دیگه؟!
می خواستم ازخنده پهن شم وسط زمین!!!
من نمی دونم این سیمین چه خوشگلی رو تو صورت این خلِ دیوونه بی اعصاب دیده که بهش میگه خوشگل!دختره عین اوراگوتان میمونه!
سیمین همون طور که سر هستی رو نوازش می کرد،روبه من گفت:تو ازکجا این چیزا رو فهمیدی؟!
نباید می گفتم که ازکسی شنیدم.چون ممکن بود بگن،شایعه اس!واسه همین به دروغ گفتم:خودم باچشمای خودم دیدم که رادوین به دختره شماره داد.تازه ازخوده دختره هم پرسیدم،تایید کرد.
بااین حرف من،گریه هستی شدت گرفت وباصدای تودماغیش گفت:دیدی خاک برسر شدم سیمین؟!مگه تواین 2 ماه چیکارش کردم که باهام این کاروکرد؟!!از رادوین جان وعشقم وعزیزم کمتربهش نگفتم!!اون همه اذیتم کردبس نبود؟!!!حالارفته بایکی دیگه رفیق شده؟!!حداقل اگه می رفت دنبال یکی مثه خودم،نمی سوختم…دردم ازاینه که رفته بایه دختر فسقلی رفیق شده!!!
و دوباره به هق هق افتاد.سیمین ازتوی کیفش دستمالی درآوردو به سمت هستی گرفت وگفت:بگیر اشکات و پاک کن ببینم!تمام آرایشت بهم ریخت!
هستی بابغض گفت:آرایش بخوره توسرم!بدبخت شدم سیمین…می فهمی؟!بدبخت شدم!!!
سمین دوباره شروع کردبه دلداری دادن هستی:
– دختر،توچرا خودت و اذیت می کنی؟!من فکر نمی کنم رادوین انقدر احمق بوده باشه که بایه دختر ترم یکی رفیق شده باشه.گریه نکن عزیزم…قربون اون چشمای قشنگت برم من…باغصه خوردن که…
پریدم وسط حرفش و گفتم:بااجازه اتون من برم.به هر حال وظیفه ام بود که شمارو مطلع کنم.ببخشید.خداحافظ.
ودیگه منتظر جواب اونا نموندم وخیلی سریع ازشون دور شدم.انقد رفتم تا دیگه کاملا ازدید رسشون دور شدم…و یهو ازخنده ترکیدم!!!
وای خداجون اگه یه ذره دیگه اونجا می موندم،میمیردم!خوب شد زودتر اومدما…
سیمینم بااین اعتمادبه نفس دادنش کشته خودش و!!!چشمای قشنگ؟!بابا اون بیچاره اصلا چشم نداره که بخواد قشنگ باشه یا زشت!!!خدایا این شادیارو ازما نگیر.
انقدر خندیده بودم که دل درد گرفتم.آخرای خنده ام بود که دوباره صدای رادوین رفت رومخم:
– من یکی و می شناختم همین جوری هی خندید،بعد نفله شد مُرد!
به دنبال این حرفش سعید وامیروخودش زدن زیر خنده.بهشون نگاه کردم.درست کنارم،روی چمنانشسته بودن.من چجوری اینارو ندیدم؟!پس یعنی همه خندیدنای من و دیدن؟!خاک برسرم!کاری کردم که این امیرِ برج زهر مارم بخنده…تنها کسی که به ظاهر نمی خندید،بابک بود که اونم کله اش تا خشتکش رفته بود پایین واز لرزش شونه هاش کاملا پیدا بود که داره از خنده می ترکه!!!
اخم غلیظی کردم و چشم غره توپی به همشون رفتم.همه خفه شدن جز رادوین!!!سنگ پاقزوینیه که از رو نمیره!!!!همین جوری از خنده می رفت پایین ومی یومد بالا…
بهش زل زدم و گفتم:کسایی که تومی شناسی هم مثل خودت یه تختشون کمه…پس هیچ اعتباری بهشون نیست!!!
بااین حرفم رادوین خنده اش و قطع کردوخواست جوابم و بده که سعید بایه لبخند ملیح روی لبش گفت:دست شمادرد نکنه دیگه خانوم شایان!پس یعنی منم یه تخته ام کمه؟!
لبخندی زدم و گفتم:البته که نه!!!شما اسثناتشریف دارین!
سعید باذوق نیشش و باز کردو دندوناش و به نمایش گذاشت
پوزخندی زدم وگفتم:شما استثناعاً 6-5 تا تختتون کمه!
یهو جمعشون ترکید!!!تنها کسی که نمی خندید،سعید بود! بالب ولوچه آویزون زل زده بود به من!انقدر ازش بدم میومد!پسره شوتِ اَلدَنگ!
امیر لابه لای خنده اش گفت:خوردی؟!حالا هسته اش و تف کن!
و خنده اشون شدت گرفت.
پوزخندی به سعید زدم و داشتم از کنار رادوین رد می شدم که برام زیر پایی گرفت.منم باهوشیاری تمام از روی پاش پریدم وبه راهم ادامه دادم.صدای رادوین و ازپشت سرم شنیدم:
– نه بابا؟!گاگولام مگه می تونن زیرپایی رد کنن؟!چقدر عجیبه!
پوزخندی زدم و همون طورکه می رفتم،بلندگفتم:هیچ چیز عجیب تراز بلایی که قراره امروز سرتوبیاد نیست خودشیفته!!!
هِه…دیگه صداش درنیومد…معلوم بود مطلب و نگرفته!حقم داره!!!بیچاره توخوابم نمی بینه که دوست دختراش همدیگرو بشناسن!اُه…اُه…چه شود!!!!فرض کن هستی بره بزن بزن ودعوابا رادوین…وای!کاش منم می تونستم این صحنه های اکشن و ببینم…حیــــــف!!!
– کدوم گوری رفته بودی؟!
– حیاط.
– حیاط چه غلطی می کردی؟!؟؟
– رفته بودم پیش هستی.
ارغوان باتعجب گفت:هستی؟!منظورت هستی مرادیه؟!
– اوهوم.
– توبا اون چیکار داشتی؟!
– بشین تابرات تعریف کنم!
ارغوان سر جاش نشست و منم براش همه چی و تعریف کردم.برعکس دفعه های قبل که ارغوان ازشنیدن کارایی که می کردم،خنده اش می گرفت،این دفعه اخم غلیظی روی پیشونیش نشست.
عصبانی گفت:این چه کاری بود توکردی!؟مسخره بازی بس نیست؟!بچه که نیستی دختر!این کارای مسخره وبچه گونه چیه که می کنی؟!چرا رفتی به هستی گفتی؟!می دونی اگه رادوین بفهمه دَمار ازروزگارت درمیاره؟!
باخونسردی گفتم:رادوین غلط کرده با7 جدوآبادش که بخواد دمار ازروزگار من دربیاره!!!درضمن تقصیر خودشه،من که دیگه به جز پنچری لاستیکاش کار دیگه ای نکرده بودم…خودش من و تودستشویی گیر انداخت وتازه اون عطره رو هم زد شکوند!
– الکی این کاری که کردی و توجیه نکن! گند زدی به همه چی.
اخمی کردم و گفتم:من به هیچی گند نزدم!فقط دوتا دخترو از شر رادوین خلاص کردم.همین!!!
– توخیلی بی جا کردی!!!!توکی می خوای بزرگ بشی؟!
– اری دوباره نرو رو فاز مادربزرگی که قاطی می کنما!
ارغوان دیگه چیزی نگفت وروش و ازم برگردوند.
استاد اومدو کلاس تو یه سکوت مطلق فرورفت.منم سعی کردم نه به حرفای ارغوان فکر کنم ونه به رادوین وهستی ومونا!تمام حواسم و متمرکز درس کردم تا ذهنم نره طرف اونا!!
×××××××××××
– خاک توسرت کنن!رادوین و نگاه کن چقدرعصبانیه!الان میاد لَت وپارِت میکنه!
اخمی کردم و نگاهم و دوختم به رادوین که به همراه اکیپشون روی همون چمنای دیروزی نشسته بودن.به نظرم اصلا هم عصبانی نبود…خیلیم خوشحال بود…نمی دونم شاید من زیادی توهم زدم و دارم خوش بینانه به قضیه نگاه می کنم.
پوزخندی زدم وبابی قیدی گفتم:برای من اصلا مهم نیست که رادوین میخواد چیکار کنه!!!من می خواستم حالش و بگیرم که گرفتم.الانم حوصله نصیحت ندارم!ساعت چنده؟!
ارغوان کلافه نگاهی به ساعتش کردوگفت:تازه 7 ونیمه!
– تقصیر توئه دیگه! کدوم خری 7 صبح راه میفته میاد دانشگاه؟!
ارغوان اشاره ای به حیاط پراز دانشجوکردوگفت:این همه خر!!!
لبخندی زدم وگفتم:بریم تا ساعت 8 یه جا بشینیم.حوصله منتظرموندن توکلاس و ندارم.
– باشه بریم.
به همراه ارغوان رفتیم و روی یه نیمکت نشستیم.سعی کردم نیمکتی رو انتخاب کنم که از رادوین دور باشه وچشمم دوباره به قیافه نحسش نیفته.برای اینکه حوصله امون سرنره،شروع کردم به حرف زدن:
– اری یه چیزی بگم مسخره ام نمیکنی؟!
– نه بگو.
– واقعا بگم؟!
– آره،بگو.
آب دهنم و قورت دادم وگفتم:حس می کنم این بابک صانعیه من و دوست داره!
یهو ارغوان از خنده ترکید!
اخمی کردم وگفتم:حرف خنده داری زدم؟!
ارغوان لابه لای خنده هاش گفت:آره…خیلی باحال بود!یادم باشه به عنوان جوک برتر2013 معرفیش کنم!!!!
اخمم و غلیظ ترکردم و گفتم:بروبمیر روانی دیوونه!!!!منه خرو بگو که خواستم باهات دردودل کنم.
ارغوان باخنده گفت:خره دردودل باجوک گفتن فرق داره!آخه توهمم انقدر فضایی؟!
ودوباره ازخنده ترکید.
اینم که هیچی حالیش نیست بابا!روم و ازش برگردوندم و به حیاط دانشگاه زل زدم.
همین جوری داشتم با چشمام کل دانشگاه رو دید می زدم که دیدم رادوین داره میاد سمت ما!
یا ابوالفضل!بدبخت شدم رفت.خدایا من همین الان اَلشهدم و می خونم…خدایا من و ببخش واسه همه مسخره بازیایی که درآوردم…واسه همه اذیتایی که کردم!واسه همه غُرایی که زدم…البته ازتمام اینا رادوین و فاکتور بگیر چون اون حقش بود.بچه پررو!!!
ارغوان به رادوین اشاره کردوگفت:دیدی گفتم؟!الان میاد میکشتت!!!!رهاجونی وصیتی چیزی داری بهم بگو به بابک جون برسونم تانفله نشدی.
وازخنده ترکید.باآرنجم محکم زدم توی بازوش که باعث شد خفه بشه.
اخمی کردم وگفتم:تواَم وخ گیر آوردی برای مسخره بازی؟!
ارغوان هیچی نگفت ولی سرش و انداخت پایین و ریز ریز خندید.
رادوین چندقدم بیشتر بامافاصله نداشت…چه تیپیم زده آقای خودشیفته!یه شلوار جین مشکی با تی شرت سفید که روش به انگلیسی نوشته بود”عشق مممنوع!”اوهو!چه تحویل میگیره خودش و!اصلا تو عشقت کجا بود که بخواد ممنوع یاآزاد باشه؟!یه کتونی مشکی سفیدهم پاش بودوموهاش و مرتب داده بود بالا…خودمونیم این رادوینه هم خوش تیپه ها!!!
یه جعبه کادوئی به شکل قلب دستش بود،به رنگ قرمزمشکی…خیلی ناناز بود!! اوخی!نکنه یه دوست دختر دیگه ام تودانشگاه داره که این و برای اون خریده؟!از رادوین بعید نیست…کجاست این دختر خوش بخت که برم ازچنگال رادوین ظالم نجاتش بدم؟!خخخخخ
رادوین همون چند قدم رو هم طی کردو روبروی من وایساد!
یه اخم غلیظ روی پیشونیش نقش بسته بود!پس مثل اینکه من توهم زدم واصلا هم خوشحال نیست…خب نبایدم خوشحال باشه!!! الکی نیست که دوتا ازدوست دختراش و پروندم!
همون طوری بااخم به من نگاه می کرد.الانه که بیاد بزنه لت وپارم کنه!حالامیخواد دادوبیداد کنه کل دانشگاه روخبردارکنه! حالاما یه غلطی کردیم،توچرا انقدر جدی گرفتی؟!بهتره تادادوبیداد راه ننداخته،خودم دست به کاربشم وازخودم دفاع کنم.تک سرفه ای کردم وشروع کردم به حرف زدن:
خودت می دونی که من ازریخت توخوشم نمیاد!!!راستش ازاین دختره هستی هم اصلا خوشم نمیاد.مونای بیچاره هم خب گناه داشت…خواستم هم تورو چزونده باشم،هم هستی رو ادب کرده باشم وهم مونارو ازدست تونجات داده باشم…قبول دارم هضم این قضیه برات یه کم سخته ولی بیامنطقی فکر کنیم…ببین این دختره هستی گودزیلادومیه!همه چیزش عملیه.خب یه خرده هم اخلاقش سگیه…پس یعنی درواقع تواین وسط چیزی رو ازدست ندادی فقط یه ذره روحیه من و شادکردی واون مونای بدبخت واز شر خودت خلاص کردی!ببین تو…
رادوین خنده ای کردو پرید وسط حرفم:بسه دختر…ازنفس افتادی!!!
متعجب وگنگ نگاهش کردم.این همون رادوینی بودکه تاچند دقیقه پیش نمیشد با10 من عسلم خوردش؟!پس چرا الان می خنده ونگران ازنفس افتادن منه؟!
رادوین لبخندی زدوگفت:اگه درهر شرایط دیگه ای دوست دخترام و می پروندی،زنده ات نمیذاشتم ولی خب این یه مورد استثناس!راستش من نیومدم اینجاکه دادوبیدادکنم وسرت دادبزنم!فقط اومدم این و بهت بدم و برم.
وجعبه کادوئی رو به سمتم گرفت.
وا!!!این خله؟!چرا به جای این که بزنه لهم کنه،داره به من کادو میده؟!
نگاه پرسوالم و بهش دوختم.رادوین وقتی فهمید که من خنگ ترازاین حرفام،شروع کردبه توضیح دادن:
– راستش هستی به زور خودش و به من قالب کرده بود!2ماهه دارم تمام تلاشم و میکنم،دَکِش کنم اماخب موفق نشدم!هرکاری که به ذهنم رسید انجام دادم!باهاش بداخلاقی می کردم،جواب تلفناش و نمیدادم،دیر می رفتم سره قرار یااصلا نمی رفتم،سرش داد می زدم!اما خب هیچ کدوم اینا روی هستی تاثیری نداشت!اون پوست کلفت تراز این حرفا بود.خلاصه تاهمین دیروز داشتم به زور تحملش می کردم…تااینکه دیروز بهم زنگ زدوهرچی ازدهنش دراومد بارَم کرد.اولش نفهمیدم منظورش چیه!اما وقتی بیشتر جیغ وداد کرد،فهمیدم که بعله!کارِسرکار الیه اس!تو هستی رو پروندی.کاری کردی که آروزی 2ماهه من برآورده بشه!تو…
پرریدم وسط حرفش ومتعجب گفتم:یعنی من به توکمک کردم؟!
رادوین لبخندشیطونی زدوگفت:متاسفانه بله!
ازتصور اینکه بااون کارم،به این گودزیلا کمک کردم،اخمام رفت توهم!
رادوین دوباره کادو روبه سمتم گرفت وگفت:اینم یه هدیه به خاطرکمکت!
عصبی گفتم:من اگه یه درصد،فقط یه درصد احتمال میدادم که اینکارم باعث میشه که توخوشحال بشی،لال میشدم و هیچی به هستی نمی گفتم!من بمیرمم به توکمک نمی کنم!کادوتم باشه مال خودت.
رادوین شیطون گفت:حالا بگیرش وتوش و نگاه کن!شاید نظرت عوض شد.
فضولیم گل کرده بود درحد بنز!دلم می خواست بدونم چی توی اون جعبه اس اماخب غرورمم بهم اجازه نمیدادتا جعبه روازرادوین بگیرم…
بالاخره حس فضولیم بر غرورم غلبه کردو جعبه رو ازدست رادوین گرفتم.درش و که بازکردم،چشمام چهارتاشد!باورم نمیشد!یه لبخند روی لبام نشست!وای!همون عطری بود که همیشه رادوین گودزیلا می زد!همونی که من میخواستم برای اشکان بخرم!همونی که رادوین شکوندش!همونی که شاهین گفت دیگه توایران پیدانمیشه!وای خداجونم ممنونم!دلم نمیخواست ازرادوین ممنون باشم!واسه همینم ازخداممنونم!
روکردم به ارغوان و باذوق گفتم:وای ارغوان!!!نگاه کن…همون عطر خوش بوئه اس.
ارغوان جعبه رو ازدستم گرفت وبه عطر نگاه کرد.نگاهش و ازعطر گرفت وبه من دوخت ولبخند زد.لبخندم و پررنگ ترکردم و جعبه رو ازش گرفتم.عطرو باز کردم وبوی خوشش و باتمام وجودم فرستادم توی ریه هام!معرکه بود!انقدر حواسم به عطره پرت شده بودکه اصلا یادم رفت
رادوین هنوزاونجاوایساده!
وا!!!! این چرا هنوز اینجاست؟!خب کادو رو دادی برو دیگه!
اخمی کردم وگفتم:شمانمی خواین تشریف ببرن؟!کادوتون و دادین دیگه،تشریف ببرید!
رادوین پوخندی زدوگفت:اتفاقا خودمم دلم میخواد برم ولی مثل اینکه شمایه چیزی و فراموش کردین!
متعجب گفتم:چی و؟!
– می دونید که تواین دور وزمونه هیچی مجانی نیست!اون عطری هم که الان تودستای شماست ازاین قاعده مُستثنانیست!
متعجب گفتم:مگه نگفتی این یه هدیه اس؟!مگه آدم برای هدیه هم پول میده؟!
رادوین پوزخندی روی لبش نشوندوگفت:درسته که اون یه هدیه اس ولی خب هدیه داریم تاهدیه!من هنوز اونقدرام خل نشدم که همچین چیزی و مفت ومجانی بدم به تو!
اخم غلیظی کردم و کیف پولم و از توی کیفم بیرون آوردم و بازش کردم.
خدارو شکر همون 200 تومنی که برای کادو اشکان کنار گذاشته بودم، همراهم بود.ولی من آخرش نفهمیدم،اگه این هدیه اس پس پول دادن نمیخواد دیگه!اگرم هدیه نیست که خب رادوین میمرد ازهمون اول مثل بچه آدم بگه هدیه نیست؟!
روبه گودزیلا گفتم:چقدرباید بهت بدم؟!
رادوین باهمون پوزخندهمیشگی روی لبش گفت:300 تومنه ناقابل!
چی؟!من 100 تومن دیگه ازکدوم گوری بیارم؟!اِی بابا!قیافه ام درهم رفت و پنچر شدم.
رادوین توهین آمیزگفت:اگه 300 تمن و ندارین عیبی نداره ها!می تونیم قسطی باهم طی کنیم!
بچه پررو من و مسخره میکنه!شیطونه میگه برم بزنم تودهنش حالش جابیاد!
حالا چیکار کنم؟!هیچی دیگه باید همین 200 تومن و بهش بدم،بعدا برم ازبابام بقیه اش و بگیرم!ای بابا.حالا این فکر میکنه من چقدر احمق وسوسولم که واسه 300 تومن هم باید دست به دامن بابام شم!
همین جوری داشتم فکر می کردم که چی بگم تاضایع نباشه وآبروم نره که صدای ارغوان وشنیدم:
– آقای رستگار تو این یه 500 تومنی هست.ببخشید که نقدهمراهمون نیست.اگه زحمتی نیست برید بانک از این حساب 300 تومنتون و بگیرید.
گنگ ومتعجب به ارغوان وکارت اعتباری توی دستش نگاه کردم.ارغوان لبخندمهربونی تحویلم دادوکارت اعتباری توی دستش و به سمت رادوین گرفت.
رادوین پوزخندی زدوگفت:شماچرا خانوم همتی؟!یکی دیگه میخواد برای اشکان جونش کادو بخره،اون وخ شمادست توجیبتون میکنین؟!؟؟
ارغوان اخم غلیظ و وحشتناکی روی پیشونیش نشوندوعصبانی گفت:فکر نمی کنم به شمامربوط باشه آقای محترم!
اونجوری که ارغوان این و گفت،منم ترسیده بودم،چه برسه به اون رادوین نگون بخت!
رادوین اخمی کردوگفت:درسته!این مسئله اصلا به من مربوط نمیشه!
ارغوان درحالیکه هنوزم همون اخم روی پیشونیش بود،گفت:خوبه!پس لطف کنید بریدو پول و ازاین حساب دربیارید.
رادوین خیلی جدی ومحکم گفت:فکر نمی کنم به من ربطی داشته باشه که برم پول وازحساب شمادربیارم.یکی دیگه عطرو میخواد،یکی دیگه هم می خواد پولش و حساب کنه، یکی دیگه هم میخواد ازش استفاده کنه!من این وسط نه تهِ پیازم نه سره پیاز.پس اگه زحمتی نسیت،خودتون پول و نقدکنید بیارید تحویل من بدید!بااجازه!
ورفت!
ارغوان عصبی کارت اعتباری و توی دستش فشاردادو زیرلب گفت:اینم واسه من دُم درآورده!
لبخندی زدم دست آزادش و توی دستام گرفتم.باصدای آرومی گفتم:رها قربونت بره،چرا الکی خودت و اذیت می کنی؟!من هیچ دلم نمیخواست که اینجوری بشه.لطف کردی،خیلی لطف کردی عزیزم ولی خودت دیدی که این رادوین آدم نیست!امروزم باهم دیگه میریم از مامانم پول می گیریم،میاریم میدیم به این گودزیلای بی شاخ و دم!
ارغوان عجولانه گفت:لازم نکرده!من برگ چغندرم که توبری ازخاله مریم پول بگیری؟بعداز این کلاس یه ساعت استراحت داریم.باهم میریم ازخودپرداز پول می گیریم میاریم میدیم به این!
– آخه…
وسط حرفم پرید:
– آخه ماخه نداریم!الانم پاشو بریم سر کلاس!
وساعتش و بالا آوردوبه من نشون داد.ساعت دقیقا پنج دقیقه به هشت بود.
منم دیگه مخالفتی نکردم وبه همراه ارغوان به کلاس رفتیم.
**********
بعداز کلاس به همراه ارغوان رفتیم پول وازحسابش درآوردیم.
ارغوانم برد پول وداد به رادوین.
قرارشدکه چندروز دیگه هم باهم بریم که برای تولد اشکان لباس بخریم…
هیچی نداشتم که بپوشم!!خاک توسرم کنن که هیچ بویی از سلیقه ونظم و ترتیب دخترونه نبردم!!
**********
باخنده گفتم:چه خوشگل شدی عوضی!
ازتوی آینه نگاهی به ارغوان انداختم.هم خودش خیلی خوشگل بود وهم باآرایشی که الان داشت خوشگل شده بود!پوست گندمی،چشمای کشیده مشکی وبینی خوش فرم ولب قلوه ای.یه آرایش ملایمم کلی چهره اش و تغییر داده بود!!!
پایین موهای لختش و کمی فرکرده بود.موهاش تا شونه اش می رسیدن.موهای قهوه ای سوخته که خیلی چهره اش و معصوم می کرد.تاپ بادمجونی پشت گردنی پوشیده بودکه باهم خریده بودیم. حسابی بهش میومدوهیکل خوش فرمش و به نمایش می گذاشت.شلوار جین مشکی هم پوشیده بود.صندل بادمجونی پاشنه 5 سانتی هم پاش بود.خلاصه محشر بود.
ارغوان باخنده گفت:هوی!اینجوری نگام میکنی تموم میشما!دیگه چیزی واسه شوورم نمیمونه که!
خندیدم و از آینه فاصله گرفتم.به سمت تختم رفتم و همون طورکه صندلای مشکیم و پام می کردم،گفتم:حالامن یه چیزی گفتم.توچرا جدی گرفتی؟!
ارغوان خنده ای کردو چیزی نگفت.صندلم و که پوشیدم،روبه ارغون گفتم:بریم؟!
ارغوان نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت:اُلالا کی میره این همه راه و؟!توام خوشگل شدی عوضی!
خندیدم و گفتم:تاچشمات درآد!
خنده ارغوان به یه لبخند مهربون تبدیل شدوگفت:ولی خدایی خیلی نازشدیا!
لبخندی بهش زدم وباهم ازاتاق من خارج شدیم.
به محض اینکه وارد هال شدیم،سارا به سمتمون اومدودست پاچه گفت:میذاشتین یه 5 ساعت دیگه میومدین! الان اشکان میاد،هیچیم آماده نیست!
خندیدم وگفتم:خوبه خوبه!ببین چه هول شده! بپا یه وخ ازهول حلیم نیفتی تودیگ!!
ارغوانم خندیدوگفت:خره این تودیگ نمیفته که…قراره دیگ رواین بیفته!
یهو هرسه تاییمون ازخنده ترکیدیم.سارا لابه لای خنده هاش،آروم زد پس کله ارغوان وگفت:مرده شورت و ببرن که انقدر منحرفی!
ودوباره صدای خنده مابود که فضارو پرکرده بود…
نگاهی به ساعت انداختم.4 بود.دو ساعت دیگه اشکان ازسرکار برمیگرده!خوبه پس وقت داریم.
روبه ساراگفتم:کیک و گرفتی ازقنادی؟
ساراسری تکون دادوگفت:آره!تویخچاله.
ارغوان گفت:خب پس زود باشین این جینگیل بینگیلاتونم بیارید که چیزی نمونده اشی برسه!
منظورش ازجینگیل بینگیل،ریسه ها وتزئینات تولد بود.رو به ارغوان گفتم:جینگیل بینگیلا تو اتاق منن.زیر تختم.
ارغوان سری تکون دادوبه اتاق رفت تا جینگیل بینگیلارو بیاره. ارغوان که رفت نگاهی به ساراانداختم.این چه به خودش رسیده بود امشب!!!بایدم به خودش برسه!ناسلامتی تولد شوور اینه ها…
خیلی خوشگل شده بود.یه پیراهن کوتاه مشکی پوشیده بود واززیر اونم یه ساپورت مشکی کلفت پاش کرده بود.پیراهنش خیلی نازبود!
اون پیراهن مشکی بارنگ سفید پوستش تضاد داشت…خیلی بهش میومدو استخون بندی ظریفش و به نمایش می ذاشت وجذابش می کرد…البته ساراهمین جوریشم خوشگل وجذاب بود…چشمای قهوه ای وابروهای خوش فرم،بینی کوچیک وقلمی،لب خوش ترکیب،موهای لخت مشکی ویه هیکل درست ودرمون وخوش فرم!خوش به حال اشکان!!! امشب اینجوری سارارو ببینه دلش میخواد که!خخخخخ
صدای آیفن،مانع ادامه هیز بازیای من شد!سارا لبخندی زدوشیطون گفت:آخی!بمیرم که تیرت به سنگ خورد وچشم چرونیات نصفه نیمه موند.پاشو برو درو باز کن ببینم!
وخودش به آشپزخونه رفت.منم به سمت آیفن رفتم.یعنی کی می تونست باشه؟!باباومامان که باهم رفته بودن کادوی اشکان و بخرن و قرار بود ساعت 4:30بیان.بقیه مهموناهم همون 4:30میومدن!پس این کی بود؟!
به آیفن که رسیدیم،بادیدن قیافه آرتان،یه لحظه شک کردم که درو باز کنم یانه! اما بعدیه نفس عمیق کشیدم ودکمه رو فشاردادم.
خداخدا می کردم که ارغوان و سارا دست ازکارشون بکشن و بیان توهال!چون دلم نمی خواست من و آراتان باهم تنها باشیم…خوشم نمیومدهیز بازی دربیاره!
صدای زنگ در ورودی من و به خودم آورد.چندتا نفس عمیق کشیدم و تک سرفه ای کردم.به سمت در رفتم و دروبازکردم…
آرتان بایه دست گل رز سفید توی دستش وایساده بودومات ومبهوت به من نگاه می کرد!منم یه نگاهی بهش انداختم.شلوار جین مشکی پوشیده بود،بایه بلوز مردونه قرمز که دکمه هاشو باز گذاشته بود وتی شرت سفیدی هم زیر اون پوشیده بود.یه تیپ کاملا اسپرت!آفرین،خوشم اومد!تیپش خیلی توپ بود!انقدر غرق آنالیزش شده بودم که اصلا یادم رفت دارم به کی اینجوری نگاه می کنم!
خودم و جمع وجور کردم و نگاهم و به چشماش دوختم که هنوزم خیره خیره به من نگاه می کردن…لبخندی زدم وگفتم:سلام…خیلی خوش اومدی!
یه لحظه نفهمیدم چی شدکه آرتان به سمتم اومدومن و توآغوشش کشید!!!
انقدر این کارو بی هوا انجام دادکه فرصت نکردم عکس العملی ازخودم نشون بدم.الانم برای نشون دادن عکس العمل دیر شده بود!واسه همینم خیلی شیک ومجلسی وبارعایت شئونات اسلامی گذاشتم که بغلم کنه…اما دستای من خشک شده بودن وهنوزم کنار بدنم بودن.همینم ازسرش زیاده بابا!!!
آرتان بعداز چند دیقه که برای من چند سال گذشت،من و ازآغوشش بیرون کشیدوبه چشمام خیره شد.لبخندی زدومهربون گفت:دلم خیلی برات تنگ شده بود خانوم کوچولو!
ازوقتی که یادم میاد به من می گفت خانوم کوچولو!!!هرچقدرم بهش می گفتم که نگو کوچولو،من بدم میاد،توگوشش فرونمی رفت وبیشتر اذیتم می کرد!خب دوست نداشتم کسی بهم بگه کوچولو…حالا انگارهمش چندسال ازمن بزرگتره؟!5 سال دیگه!!!منم برای اینکه حرصش و دربیارم و تلافی کنم،بهش می گفتم بابابزرگ.
بافکرکردن به این چیزا ناخواسته اخمی روی پیشونیم نشست.آرتان لبخند شیطونی زدو نوک بینیم و باانگشتاش گرفت وکشیدو روی گونه ام و بوسید…این چه خودمونی شده بود!
بعد چشماش و به چشمام دوخت وباخنده گفت:خانوم کوچولو…خانوم کوچولو…خانوم کوچولو…
می خواست حرص من و دربیاره!بامشت به سینه اش کوبیدم و باحرص گفتم:من کوچولو نیستم!
آرتان لبخندی زدومشت گره شدم و توی دستش گرفت وزل زد به دستام.همون طورکه به دستام نگاه می کرد،یه اخم روی پیشونیش نقش بست وبالحن عجیب وخاصی گفت:کاش همون خانوم کوچولو می موندی وهیچ وقت بزرگ نمیشدی…
اینم یه چیزیش میشه ها !چرا چرت و پرت میگه؟! خداشفاش بده…
آرتان هنوزم به دستام نگاه می کردوتوفکر فرو رفته بود!برای اینکه سریع ترازاون جو مسخره خلاص بشم،دستم و ازتوی دستاش بیرون کشیدم و بایه لبخند روی لبم،گلی رو که هنوزم توی دستش بود،ازش گرفتم.مهربون گفتم:به به به!زحمت کشیدین بابابزرگ!
آرتان لبخندی زدوهیچی نگفت.باصدای بلند داد زدم:
– اری بیا ببین کی اومده!بالاخره آقا آرتان بعداز عمری شرف یاب شدن!
ارغوان یه جیغ بنفش کشیدو به حالت دوازاتاق بیرون اومد.جینگیل بینگیلایی که توی دستاش بودن رو روی مبل پرت کردو به سمت آرتان رفت.
اخم غلیظی کردو باجیغ جیغ گفت: نمیومدی دیگه!(ودرحالی که به ساعت اشاره می کرد،ادامه داد:)ببین ساعت چنده!خوبه بهت گفتم زود بیا!اگه نمی گفتم که فکر کنم تا 12 شبم نمیومدی!
آرتان خنده ای کردوارغوان و تو بغلش کشید.بوسه ای روی موهاش زد و گفت:بسه جیغ جیغ کردی ارغوان!سرم رفت دختر!بالاخره که اومدم.این مهمه.
ارغوان خودش ازبغل آرتان بیرون کشیدوگفت:خوبه خوبه!خودت لوس نکن.فکر کردی بایه بغل وماچ وبوسه خرمیشم؟!نخیرآقا!!! (ودرحالیکه به جینگیل بینگیلای روی مبل اشاره می کرد،ادامه داد:) به خاطر دیر اومدنت باید همه اینارو خودت یه تنه وصل کنی!
آرتان نگاهی به اون همه جینگیل بینگیل کردوبا اخمای درهم گفت:همه اونارو؟!
ارغوان باجدیت گفت:بعله!همشون و !
لخبندخبیثی زدوبه ساعت نگاه کردوگفت:ازالانم تایم می گیرم!تا 20دیقه دیگه باید تموم شده باشه!
آرتان گردنش کج کردوخواست جواب ارغوان بده که سارا ازآشپزخونه اومد بیرون.با دیدن آرتان لبخندی زدوبهش نردیک شد.بالحن مهربونی گفت:به به!آقا آرتان!شماکجا اینجا کجا؟راه گم کردین؟
آرتان باارغوان دست دادومهربون گفت:به خداسرم خیلی شلوغه سارا! این اشکان نامردم که سالی به دوازده ماه یه زنگ به من نمیزنه!آخه چراشوهر توانقدر بی معرفته؟!
ساراخنده ای کردوگفت:شوهرمن کجاش بی معرفته؟!مردِ به اون خوبی!نامردتویی که حالا بعداز عمری اومدی اینجا!اونم به خاطر کیک وتولده دیگه!من که می دونم!
آرتان خندیدوگفت:اوه اوه!خیلی تابلوبودم؟خدامی دونه که چندوخته کیک نخوردم ویه تولد درست وحسابی نرفتم!
ارغوان اخم مصنوعی کردوگفت:هوی آقاآرتان!!! احوال پرسی بسه…پاشو برو اونارو وصل کن.
آرتان خنده ای کردولپ ارغوان و کشید.همون طورکه به سمت جینگیل بینگیلا می رفت،گفت:ببین کی شده آقابالاسر ما…ارغوان خانوم!!!
ارغوان باخنده گفت:هیــــس!دیگه نشنوم غربزنیا…حواست به کارت باشه،منم نظارت می کنم.
ساراخندیدوگفت:حالاچرا آرتان؟ماهستیم دیگه!(وروبه آرتان ادامه داد:) آرتان تو نمیخواد زحمت بکشی!ماخودمون به کارامی رسیم.
ارغوان به جای آرتان جواب داد:
– نخیر!لازم نکرده.این آقادیر اومده،جریمه اشم اینه که کارکنه!کسی بره سمتش بخواد کمکش کنه،قلم پاش و می شکونم!
آرتان همون طورکه یکی ازجینگیل بینگیلارو توی دستش گرفته بودوداشت وصل می کرد،گفت:فرمانده دستورو صادر کردن دیگه!مام مجبوریم اطاعت کنیم.
ارغوان گفت:به کارت برس!