پارت 2 رمان باغ سیب
گیسو پشیمان از اینکه ناخواسته مادرش را آزرده خاطر کرده است همانطور که که انگشتانش را در هم تاب میداد اهسته زمزمه کرد:
« معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتتون کنم …. لطفا بقیه اش رو بگید … بابا فرخ چی کارتون داشت و چی بهتون گفت…؟»
گلی خانوم دیگر حس و حالش پریده بود و غرق در خاطرات گذشته کوتاه و نرم جواب داد:
« بقیه اش باشه برای یه وقت دیگه … می دونی وقتی حوصله ندارم نمی تونم حرف بزنم …!»
سکوت بینشان نشست و گیسو مدهوش شد از عطر عاشقانه های مامان گلی اش … انقدر که گذشت زمان را حس نکرد و وقتی گلی خانوم راهنما زد و کنار آموزشگاه متوقف شد هوش و حواسش برگشت و با صدای او نگاهش به سمت او چرخید :
« زود تر پیاده شو… بد جایی پارک کردم .. منم داره دیر م میشه ، حوصله ی توبیخ و غرغر رییس شرکت رو ندارم …»
گیسو برای اینکه از دل مامان گلی اش در بیاورد به سمتش خم شد و گونه اش را محکم بوسید وقت پیاده شدن با لبی خندون گفت:
«شب میام پیشت میخوابم تا بقیه اش رو برام بگی ….بابا فرخ خیلی خوش شانس بود که گلی مثل مامان گلی من نصیبش شده بود …»
گلی خانوم لبخند روی لبهایش پهن شد و با خنده های گیسو غصه هایش پر زد و گفت:
«حرفهات اصلا بوی پاچه خواری نمیده … بعد از کلاس خونه نرو … مرخصی می گیرم و میام دنبالت با هم بریم خونه …سر راه هم به چند تا بنگاهی سر میزنیم …»
گیسو از خوشحالی چشمانش برقی زد بوسه ای روی بال هوا به سمت او پرتاب کرد و چشمی گفت و دوان دوان به سمت اموزشگاه به راه افتاد …
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۱.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۹]
” فصل دوم “
آقای فخار تکنیک نوشتن رمان را گام به گام پای تخته ی وایت برد توضیح میداد و این بار در مورد زاویه ی دید نویسنده صحبت می کرد و زاویه ی دیدش به کل کلاس بود ، ولی یکی درمیان نگاهش به روی گیسو می نسشت …!
آن چنان که افسانه مسیر نگاه استاد فخار را شکار کرد و به گیسو رسید ….! فضولی هایش پر شاخه و برگ به بار نشست سرخم کرد و کنار گوش گیسو پچ پچ هایش ردیف شد :
«غلط نکنم زوایه ی دید استاد روی توی لنگر انداخته ، که یه خط در میون به تو میرسه …! از اون گذشته اسم هیچ کدوم ار بچه های کلاس رو به غیر تو یاد نگرفته و این فقط یه معنی میده …! غلط نکنم به چشم خریدار نگاهت میکنه …»
به یک باره تمام هوش و حواسش به سمت وراجی های افسانه برگشت که یکی در میان می گفت «غلط نکنم….!» متحیر از این پیش داوری ، سرش را قدری نزدیک تر برد و دستش را چلوی دهانش گرفت و آهسته تر از او جواب پچ پچ هایش را داد:
« به قول مامان بزرگ گلاب ادم باید خودش عاقل باشه … درسته خوش قیافه است و مجرده ….ولی جای پدر منه … دیشب بیوگرافیش رو توی اینترنت خوندنم سی و نه سالشه و دبیر یه دبیرستان غیر انتفاعی و کنار نوشتن رمان تدریس هم میکنه … »
البته …به غیر از این ها چیزهای دیگری هم از مهرداد فخار می دانست ، مثل تعداد اعضای خانواده اش و اصل و نسبش …. فقط نمی دانست چرا تا به این سن مجرد مانده است…! و تصمیم دا شت همه ی این ها را برای افسانه با همان روش پچ پچ کردن بگوید اما مجالی نشد ، چرا که آقای فخار مثل عقابی لحظه ی پچ پچ کردن او را شکار کرد و درحالی که از تخته وایت برد فاصله می گرفت رو به گیسو گفت:
«خانوم درخشان اگه موضوعی رو که زیر گوش دوستتون پچ پچ می کنید مربوط به کلاس میشه لطفا بلند تر بگید ما هم بشنویم …»
تمام نگاهها به سمت او که انتهای کلاس نشسته بود کج شد ، نا راضی بعد ازتاملی کوتاه به قدر یک نفس ازجایش برخاست و به چشمان منتظر او خیره شد … خب اگر قرار بود صادقانه رفتار کند باید می گفت موضوع پچ پچ هایش با افسانه خصوصی های او بود برای همین صداقت را کنار گذاشت و اولین جمله ای که به ذهنش رسید را به زبان آورد :
« استاد در این مورد که چه وقت می تونیم شروع به نوشتن یه رمان بلند بکنیم حرف می زدیم ….!»
مهرداد به لبه ی میز تکیه داد و دستی به ریش پروفسوری اش کشید و بعد تاملی به کوتاهی عمر چند ثانیه ، دستهایش را روی سینه در هم گره زد و سعی کرد نگاهش به روی سایر بچه های کلاس باشد …
« از همین امروز ….فقط کافیه که بخواهید ، با این تکنیک هایی که من توی این چند جلسه یادتون دادم می تونید شروع به نوشتن کنید …ولی یادتون باشه با دلتون بنویسید و سعی نکنید از نویسنده ای تقلبد کنید ،بنویسد تا به سبک خودتون توی نگارش برسید و این فقط تمرین و ممارست می خواد .تولستوی نویسنده ی مشهور روسی میگه من هر وقت شروع به نوشتن می کنم تکه ای از دلم جدا میشه …»
یوسفی که از هر فرصتی برای شوخی و خنده استفاده می کرد با لحنی نیمه جدی گفت:
« اوه ،اوه … خطرناک شد استاد این جوری تا پایان رمان دلی برامون نمی مونه که بخواهیم دلبری کنیم ….!؟»
خنده های بی پروا به پرواز درآمد ، اما لبخند مهرداد نرم روی لبش نشست ،در حالی که به سمت میز تحریرش می رفت گفت:
«بچه ها خسته نباشید وقت کلاس تموم شد ،جلسه ی بعد درمورد نوشته هاتون صحبت می کنیم…»
سپس در حالی که یکی درمیان خداحافظی کار آموزانش را جواب میداد موبایلش را برداشت و پیامک زد :
« سلام رسیدی آموزشگاه ، خبره بده از پنجره تماشات کنم ….»
با صدای خداحافظی گیسو هول و دست پاچه ، چشم ار صفحه ی تلفن همراهش برداشت و نگاهش تا امتداد چشمان او بالا آمد وبا لبخندی محو که فقط انهنایی به لبهایش داده بود جواب داد:
«در پناه خدا خانوم درخشان ….»
وبی انکه جواب پیامک اولش را گرفته باشد ، دوباره پیامک زد :
«گیسو داره میاد پایین … چشم و ابروی گیسو خیلی شبیه خودته ….!»
کلاس خلوت شده بود و یکی دو تا از دختر ها ی سمج که عشق نویسندگی در سرشان غوغا می کرد ، همچنان جفت پا کنار میز ایستاده بودند و چشم از او برنمی داشتند … با صدای زنگ ممتد موبالیش و دیدن اسم گل پر ضربان قلبش شدت گرفت … و رو به دختر ها گفت:
«خانومها میشه سوالها تون رو بگذارید برای جلسه ی بعد ….! من الان باید به تلفنم جواب بدم … لطفا وقتی تشریف بردید در کلاس رو هم پشت سرتون ببندید …»
دختر ها خواهش میکنی هرچند ناراضی گفتند و با خدا حافظی ناراضی تر از کلاس بیرون رفتند و مهرداد به چشم بهم زدنی از جایش کنده شده در حالی که دکمه ی تماس زیر انگشتانش لمس می کرد به سمت پنجره رفت وچشم گرداند و با دیدن پراید سفید گلی خانوم از لابه لای انبوهی از شاخه و برگ درختان با لح
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۱.۰۷.۱۶ ۰۰:۴۹]
نی که شادی در آن موج می زد گفت:
« سلام خانوم … روزتون به خیر حالت چطوره ….؟»
گلی خانوم صدای مهرداد را می شنید اما ،تمام هوش و حواسش پی گیسو می چرخید که کنار در آموزشگاه ایستاده بود و با افسانه وراجی هایش را کنار هم می چیدو پشت سرهم و بی وقفه حرف میزد و یکی درمیان خنده هایش به پرواز در میامد … گه گاهی هم سرش را به سمت ماشین مامان گلی بر می گشت و دوباره جمله هایش را پی می گرفت …
« سلام …. مهرداد قرار مون که یادت نرفته …؟ دلم نمی خواد گیسو فعلا چیزی بفهمه اگه راضی شدم که بیاد کارگاه نویسندگی تو… برای این بود که یه کم با تو آشنا بشه تا راحت تر بتونم درمورد تو باهاش حرف بزنم … بهانه ام این بود که شرکت به اموزشگاه نزدیکه …»
مهرداد دستی به میان موهای نه چندان پرو پیمان و خوش حالتش کشید ، نفس عمیقی هم چاشنی آن کرد، در حالی نگاهش به روی پراید سفید گلی خانوم ثابت مانده بود ، لحنی نرم و ارام جواب داد:
«خوش مرام به جای اینکه سفارش هات رو ردیف کنی از ماشین بیا پایین ، حداقل یه نظر ببینمت …»
گلی خانوم لبخندی روی لبش جان گرفت و خستگی هایش به در شد …دل به خواسته ی او داد از ماشین پیاده شد نگاهش را تا طبقه ی دوم بالا کشاند … لبخند مهرداد هم با دیدن او جان گرفت و زنده شد ….و از پشت پنجره به نرمی برایش دستی تکان داد …گیسو هم با دیدن مامان گلی که از ماشین پیاده شده به تصوراینکه صبرش تمام شده نوک قیچی را به میان پر حرفی هایش با افسانه گذاشت و هول و دست پاچه گونه ی افسانه را بوسید و گفت:
«افسانه من باید برم مامانم اومده دنبالم فکر کنم خونش به جوش اومده که از ماشین پیاده شده …!»
دیگر هم منتظر خداحافظی افسانه نشد و دوان ، دوان در حالی که کوله ی سبز رنگش در هوا تاب می خورد به سمت مامان گلی اش دوید ….
گلی خانوم با دیدن گیسو که کوله اش جلوتر از خودش در هوا تاب می خورد ،نگاهش را به سمت بالا و طبقه ی دوم پرواز کرد و مهرداد را دید که همچنان پشت پنجره ایستاده و چشم از اوبرنمی دارد ….! پر عجله و شتاب زده با جمله هایی که فعل و فاعلش جا به جا بود گفت:
« مهرداد من باید قطع کنم گیسو داره میاد.. الان باید بریم دنبال خونه بگردم شب سرم خلوت شد تماس می گیرم …»
مهرداد نفس عمیقی کشید آن چنان که صدای نفس هایش از پشت تلفن هم شنیده می شد :
«ای کاش اجازه می دادی کمکت می کردم …گل پر لج نکن طبقه ی دوم خونه ی ما خالی افتاده ، فقط کافیه لب تَر کنی….! »
« از لطفت ممنونم خودم از پسش بر میام فعلا خداحافظ ، گیسو اومد…»
گیسو مثل همیشه از حربه ی لبخند برای خلع صلاح استفاده کرد ، سلام بلند بالایی داد و کوله اش به روی صندلی پشت پرتاب و ببخشید هایش را هم ردیف کرد :
«ببخشید ببخشید… میدونم خیلی پر حرفی کردم افسانه چند تا موضوع پیشنهاد داد تا برای رمانم استفاده کنم هیچ کدوم به دلم نشست ….! »
گلی خانوم نیم نگاهی به گونه های تب دار او انداخت که از گرما سرخ شده و لبخند جزء ثابت لبهایش بود در حالی که راهنما میزد تا ازپارک بیرون بیاید و به خیل صدها ماشین خیابان بپیوندد سلامش را جواب داد و پرسید:
« به افسانه می گفتی بیاد تا یه جایی می رسوندمش … »
گیسو که ذهنش فقط به دنبال یک سوژه ی ناب و ترو تر تازه می چرخید … چینی به بینی اش داد و جواب داد:
« باباش قرار بود بیاد دنبالش … دختره ی حرّاف با اون سوژه های آبکیش که یا انتقامی بود یا همخونه ای …! به قو ل مامان بزرگ گلاب ادم باید خودش عاقل باشه …»
گلی خانوم نیم نگاهی به سمت گیسو روانه کرد که با شورو هیجان درحالی که دستهایش را هوا تاب میداد ، بی وقفه حرف میزد ..لبخندی هم مهمان لبهای او شد و دریچه ی کولر را که خنکای چندانی هم نداشت به سمت او تنظیم کرد…و با صدای دینگ کوتاه پیامک تلفن همراهش آن را از روی داشبرد برداشت و با دیدن اسم «میم فخار» لبخندی نرم روی لبهایش جاری شد ، پیامک را باز کرد و زندگی در رگهای جمودش به جریان افتاد …
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۲۵]
ذهنش پربود از عاشقانه های مامان گلی کم حرف و بابا فرخی که فقط یکی یا دوتا خاطره ی محو گنگ از چهره ی او گوشه و کنار ذهنش لمیده بود ….!گوش هایش هم پر بود البته نه از عاشقانه ….! بلکه از صدای خُرو پف مامان بزرگ گلاب که با صدای خِرخِر کولر هم نوایی می کرد و به وضوح حتی از پشت در بسته ی اتاق هم شنیده می شد …!
گوشه ی کاغذ دست نوشته هایش با خطی خوش نوشت :
«امروز قدری بزرگتر شدم….!امروز برای اولین بار دیدم که مامان گلی برای اجاره ی خانه چه سختی هایی متحمل می شود و برای این پول سیاه چقدر چانه می زد…! امروز دو دسته آدم دیدم که تفاوت هر یک از فرش زمین تا عرش آسمان بود ،ادمهایی از جنس فرشته با چشمان و نیتی پاک و ادمهایی از جنس شیطان که پیچ چشمانشان مثل اراده و مردانگی شان هرز بود….!
امروز قامت خمیده ی مامان گلی را زیر بار زندگی دیدم …!»
دفتر یاداشت روزانه اش را بست و قلم را هم روی جلد آن سوار کرد با گامهایی نرم به سراغ مامان گلی رفت و آهسته کنارش نشست ، که روی مبل روبروی تلویزیون نشسته بود و درحالی که پاشنه پایش را که پراز ترک های زیر و درشت بود چرب می کرد … نگاه پرغصه اش را از ترک های ریز و درشت پای او گرفت و با صدایی شبیه به پچ پچ گفت:
« مامان اگه خونه پیدا نکنیم چی میشه …؟»
گلی خانوم، پاشنه ی پایش را از لبه ی میز پایین کشاند و پای دیگرش را روی لبه ی میز گذاشت و مشغول چرب کردن آن شد:
«تو غصه ی این چیزها را نخور، تا حالا مگه توی خیابون موندیم …! پول پیش برای یه جای خوب نداریم ودلم نمی خواد به خاطر این مسئله هر جایی بریم ، جوری که از بابت تو خیالم ناراحت باشه …فکرش رو نکن نهایتش اینه که ماشین رو می فروشم و می گذارم روی پول پیش خونه …»
سپس برای اینکه ذهن گیسو را از غصه هایی که دلش نمی خواست روی دلش تلنبار شود منحرف کند گفت:
«این حرفها رو بی خیال شو … دلت می خواد قسمت آخر قصه ی من و بابا فرخت رو بشنوی و بعد بری بخوابی …؟»
گیسو افکار منفی اش را از ذهنش پس زد و با لبخندی که دندانهایش را به نمایش می گذشت دستهایش را دور باوزی او حلقه زد و گفت:
«من که از خدامه … مدیونی اگه مثل مامان بزرگ گلاب بگذاری به پای فضولی هام ….!»
گلی خانوم لبخندی به شیطنت های او زد و دست از چرب کردن پا شنه ی پاهایش برداشت و با دستمال کاغذی دست هایش را پاک کرد و نگاهش به روی قاب عکس فرخ نشست که روی میز و درست زیر آباژور لم داده بود ،چشمانش را بست و چشمان سبز وحشی فرخ پیش چشمانش جان گرفت …
« وقتی دیدم فرخ داره میاد به سمتم قلبم بی امان می کوبید و حس می کردم در دم از هیجان قالب تهی کنم …! نگاهم به قدمهای بلند اون بود و اخم های درهمش که به سمت من میاومد و من قدرت حرکت نداشتیم…! وقتی رسید رسما نفسم رفت ، اولین باری بود که این همه از نزدیک میدمش ، اخم درشتی میان ابروهاش پهن شده بود و از چشم های سبزش خون می چکید …!
از ترس یه قدم به عقب رفتم ، ولی اون همون یه قدم رو هم پر کرد و روبروی من ایستاد ، چتر مشکی و مردونه اش را باز کرد و بالای سرم گرفت و با لحنی دلهره آور گفت:
«برای چی توی این سرما زیر بارون ایستادی نمی گی مریض میشی …!؟»
سرش را قدری به سمت خم کرد و این بار اهسته تر از قبل گفت:« چرا دست از سرم بر نمیداری …!؟ چی از جونم میخوای گلی…! به خاطر تو مجبور شدم قرار داد یک ساله ی خونه رو فسخ کنم و کلی خسارت به صاحب خونه بدم …!خونه ای که با هزار مکافات پیدا کرده بودم و نزدیک محل کارم بود …!»
اشکهام با قطره های بارونی که صورتم خیس کرده بود یکی شد و لبهام می لرزید ….دلم مثل یه چینی ترک برداشت و شکست …! این همه تندی حق یک دنیا عشقی که بهش داشتم نبود ! نگاهم رو ازش دزدیدم و با یه ببخشید کوتاه برگشتم که برم … ولی وقتی بازوم کشیده شد قلب من هم ایستاد …!توی چشم هام خیره شد و بی مقدمه گفت:
« گلی تو برای من خیلی زیادی …به اختلاف سنی مون نگاه کن ،منه یه لا قبا ، خرج یه خانواده ی چند نفری رو میدم ،تا این سن نتونستم ازدواج کنم و یا حتی برای خودم یه ماشین بخرم …! به چی من دل بستی دختر که ول کنم نیستی …!؟ دنیا دنیا فرصت پیش روی تو ئه ، با من خرابش نکن … از اون خونه اومدم بیرون تا از ذهنم بری بیرون … ولی خودت نمی گذاری و مدام میای جلوی چشمم … برو بگذا ر منم به زندگیم برسم ….»
گیسو از هیجان چشم هایش گرد شده و پلک هایش از هم باز مانده بود …. حس لحظه های عاشقانه ی ان دو زیر باران وجودش را لبریز از خوشی کرد …با هیجانی که در صدایش به رقص درآمده بود سرش را از روی بازوی مامان گلی برداشت و نگاهش را به نیم رخ او داد و گفت:
« وای مامان چه لحظه های ناب و عاشقانه ای رو با ، بابا فرخ تجربه کردید …!
اما گلی خانوم صدای گیسو را نشنید و غرق خاطرات گذشته محو تماشای چمنزار سبز چشمان عاشق فرخ در گذشته پرواز می کرد
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۱.۰۷.۱۶ ۲۳:۲۵]
… انقدر عاشقی هایش را دوره کرده بود که همه را خط به خط تا اخرین سطرش را مثل جدول ضربی ازحفظ بود ….
« فرخ می گفت و من گریه می کردم … اون از جدایی می گفت و من مست عشق چشمهای اون بودم وبه موهای خوش حالتش نگاه می کردم ، عاقبت تاب نیاورد و سرش رو به سمتم خم کرد و گفت:
« چرا گریه می کنی…!؟ چشم هات دنیام شده دختر دنیام رو بارونی نکن….»
گریه هام به هق هق رسید … و فرخ دیگه تاب نیاورد و با مشت محکم به درخت کنار دستش زد و گفت:
« دلا مذهب … با این چشمای بارونیت دیوونه ام نکن… من که میدونم تورو به من نمیدن … من که میدونم از سرم خیلی زیادی …ولی میام خواستگاریت ….! این یکی رو حداقل به دلم بدهکارم که برای اولین بار برای یکی لیز خورد و به زمین افتاد … ! ولی به خدا قسم ،وقتی جواب نه رو گرفتم عطای این شهر رو به لقاش می بخشم و برمیگردم شهر خودم … دیگه نمی مونم تا این جور دلم رو بلرزونی …!»
گلی خانوم دستی به موهای نرم و مواج گیسو که یادگاری از عشق کهنه اش بود کشید وادامه داد:
« اگه خسته شدی برو بخواب بقیه اش رو فردا برات میگم ….»
خواب دیگر چه صیغه ای بود … او سرتا پا گوش بود حلقه ی دستانش را دورباوزی نرم مامان گلی تنگ تر کرد و سرش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:
« شهرزاد قصه گو بقیه اش رو بگو….»
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۳.۰۷.۱۶ ۰۴:۳۵]
گلی خانوم با حسرتی پنهان که گوشه ی دلش تلنبار شده بود نفس عمیقی کشید تا خاطراتش ته نشین شود و دستش را به میان موهای نرم گیسو برد و گفت:
«فرخ سر قولش موند و اومد خواستگاری و من با لجبازی هام اجازه ندادم جواب نه رو بشنوه و یه تنه جلوی مامان گلاب و داداش گرشا وخانواده ی پدری و مادری ایستادم، سینه ام رو سپر کردم و گفتم من فرخ رو می خوام و از هر حربه ی احمقانه و بچه گانه ای استفاده کردم ،مثل نخوردن غذا هزار تا بی فکری دیگه …!
حکایت لجبازی من قصه ی دوختن زمین به اسمان بود … همون قدر محال و دور از ذهن…! اما من این کار رو کردم … درسته که من و فرخ عاشق هم بودیم و عشق مقدسه … ولی باید ببینی در قبال عشقی که می گیری چه چیز هایی رو از دست میدی … !
مامان بزرگ گلاب حریف لجبازی های من نشد و عاقبت رضایت داد و گفت:« خلاف جریان آب شنا کردن هنر نیست و دور نیست روزی که چوب لجبازی هات رو بخوری …»
خانواده ی پدریم ، عموم ها و عمه هام بهمون پشت کردند …. خانواده ی مامان گلاب هم دورمون رو خط کشیدند چون مامان گلاب به خاطر من توی روی همه ایستاد …
حتی خانواده ی فرخ هم راضی نبودند و به اجبار فرخ برای خواستگاری پا پیش گذاشتند …!
فرخ هم که دلش پی من بود تسلیم عشق شد و اون هم جلوی خانواده اش سینه سپر کرد و همین شد که همه ازمون بریدند … من و فرخ مثل این بی کس کار ها توی محضر عقد کردیم ، بدون جشن عروسی ،بدون اینکه لباس عروس تنم باشه … و تنها شاهدهای عقد ما ، مامان گلاب بود با چشم گریون و گرشا با اخم های درهم و خواهر های فرخ و مادر و پدر معلولش …!
عاقبت من به ارزو رسیدم و شدم زن رسمی و شرعی فرخ …وقتی گرمای دستش توی دستم نشست تازه باور کردم که همه چی تموم شده ولی غافل از اینکه تازه مشکلات ما شروع شده …!
گرشا طاقت نیاورد و هنوز درس تموم نشده بود که اخرین پس انداز مامان گلاب را برداشت و با یه چمدون راهی غربت شد و دیگه هم برنگشت … وقتی من زن فرخ شدم مامان گلاب اون روزها تنها زندگی می کرد و می گفت دلش نمی خواد سر سفره ی داماد بنشینه … و به من به خواسته اش احترام می گذاشتم …
من با وجود تمام سختی های و کم و کاست های زندگی بازهم کنار فرخ خوشبخت بودم مرد مهربونی بودو قشنگ حرف میزد … گوشم از نجوا های عاشقانه اش پر بود ولی دستش تنگ بود و می بایست خرج سه تا خواهر ی که توی خونه داشت و پدر معلول و مادرش رو بده و براشون پول بفرسته …
با این موضوع هم مشکلی نداشتم و این رو از قبل می دونستم و روا نبود خانواده اش به خاطر من در مضیقه قرار بگیرند … خواسته هام رو کم کردم و با خودم می گفتم همین که درسم تموم بشه میرم سر کار …
حتی با اذیت و ازار های اونها رو که من رو لایق پسرشون نمی دونستند و تصور می کردند عروس بهتری می بایست نصیبشون می شد مشکلی نداشتم و همه رو به عشق فرخ به جون می خریدم … چون خاصیت عشق تحمل کردن و تاب اوردن دربرابر سختی هاست …»
گیسو سر از روی شانه ی مامان گلی برداشت به نیم رخ او که قطره های اشک از آن سرازیر بود خیره شدو آهسته لب زد :« مامان گلی گریه می کنی …!؟»
گلی خانوم که از گذشته با شتاب به زمان حال پرتاب شده بود اشکهایش را پس زد و دوباره سر اورا روی شانه اش گذاشت و با صدایی که میلرزید گفت:
« هیس.. هیچی نگو فقط گوش بده … بگذار قصه ام رو تموم کنم ….»
«با وجود تمام این سختی ها خوش بودم همین که فرخ بود برام کفایت می کرد تا اینکه ماه سوم تورو باردار شدم …خوب یادمه فرخ وقتی شنید از خوشحالی روی پاهاش بند نبود و من رو روی دستهاش بلند کرد و دور خونه می چرخوند …به خاطر مشکلات دوران بارداری مجبور شدم از دانشگاه مرخصی تحصیلی بگیرم با به دنیا اومدن تو فرخ دیگه اجازه نداد که ادامه تحصیل بدم و من خونه نشین شدم فرخ ازمن هم لجباز تر بود و مرغش یه پا داشت …هر چه بیشتر می گذشت اختلاف های بین ما هم بیشتر می شد …
اولین اختلاف مون به خاطر دانشگاه رفتن من بود وبعد از او مشکل بی پولی و کم کم دامنه اش به جزیی ترین مسائل زندگیمون رسید …! خوشی ما به سال هم نکشید عشق نتونست دره ی عمیق اختلاف سنی ما رو پر کنه … اون پخته و حساب شده فکر می کرد و من پراز شور جوونی بی پروا بودم …! توی مهمونی های همکاران اداره که فرخ رو دعوت می کردند نگاههای معنی دارشون خیلی اذیتم می کرد و حرفهای نا مربوط زیادی رو می شنیدم و دم نمی زدم …
کش مکش های من و پدرت تا چهار سالگی تو ادامه پیدا کرد نمی گم ازهم متنفر بودیم و دیگه عشقی بین ما نبود ، ولی به خاطر مشکلات زندگی و اختلاف هامون عشق و علاقه مون هم کم رنگ شده بود …تا اینکه یه روزبه خیال اینکه خودم رو لوس می کنم و اون هم میاد نازم رو می کشه تو رو برداشتم و به قهر رفتم خونه ی مامان گلاب ….
فرخ بعد از سه روز اومد و منه خوش خیال تصور می کردم برای ناز کشی اومده اما اشتباه می کردم …
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۳.۰۷.۱۶ ۰۴:۳۵]
گوشه ی حیاط کوچک مامان گلاب ایستاد وگفت:« امشب میخواد بره شهرستان دیدن پدر مریضش…» سرش رو به زیر انداخت و با جملاتی جویده و ناقص گفت که به این جنگ اعصاب نمیتونه ادامه بده و درخواست طلاق داده … »
مات مونده بودم باورم نمی شد عاقبت این عشق به این جا ختم بشه … بهم گفت:« بعد از طلاق همراه با تو پیش خانواده اش برمی گرده …»
تا ساعتها منگ بودم ، فرخ رو می شناختم و می دونستم حرفی که بزنه با عمل مساویه…به مامان گلاب حرفی نزدم و اون شب تا خود صبح چشم روی هم نگذاشتم … به خاطر تو پا به جهنم هم می گذاشتم و محال بود به خاطر خوشبختی خودم از آسایش و خوشبختی تو دست بردارم.
دلم نمیخواست زیر دست این و اون بزرگ بشی و من نهایتا تا هفت سالگی میتونستم تورو داشته باشم …!
همون شب تصمیم گرفتم که به هر سازی که فرخ کوک میکنه برقصم و همین که افتاب دراومد برگشتم خونه … ولی روزگار با ساز من نرقصید و ظهر همون روز پلیس راه زنگ زد و خبرو تصادف اتوبوسی که فرخ هم مسافرش بود بهم داد …
وقتی خبرو شنیدم دنیا روی سرم اوار شد … تورو پیش مامان گلاب گذاشتم و خودم راهی شدم .. فرخ دو روز توی بیمارستان بود و اجل مهلتش نداد و روزسوم فوت کرد… خانواده اش که از اول هم دل خوشی از من نداشتند قید تورو هم زدند و رفت و امدمون قطع شد …از اون روز تا همین الان من شدم هم پدرت و هم مادرت، کمرم رو خم کردن تا قامت تو افراشته بشه .. »
گیسو حلقه های اشک چشمانش را پس زد سر خم کرد و به احترام مادری که به رسم مادری پشت به تمام خوشی های دنیا کرده بود دست او را تا امتداد لبهایش بالا اورد و روی رگهای برجسته ی دست او بوسه ای کاشت … این قسمت ماجرا را هیچ وقت نمی دانست و تصور نمی کرد عشق بین پدر ومادرش به پای طلاق هم رسیده باشد …!
گویی امروز برایش اولین ها رقم می خورد …دست از دور بازوی مامان گلی جدا کرد و به سمت او چرخید و درحالی که سعی داشت صدایش خیلی بلند نباشد گفت:
« مامان من این قسمت ماجرا رو نمی دونستم ،حتی مامان گلاب هم چیزی نگفته بود …همیشه یه جوری از بابا حرف می زدید که من شما رو لیلی و مجنون می دونستم …»
« مامان گلاب به تو حرفی نزد …چون من هیچ وقت از این موضوع بهش حرفی نزدم … ودرثانی دلیلی نداشت از اختلاف هامون برات بگم و ذهنت رو نسبت به پدرت خراب کنم …
حتی اگه فوت شده باشه … این یه حقیقته که من عاشق پدرت بودم اون هم همین طور ولی عشق برای زندگی کافی نیست … چیزهایی رو که برات گفتم قصه آخر شب نبود تا تو خوابت بگیره یا حوصله ات سر نره…! هر قصه رو که می شنوی توی دلش یه تجربه است ، فقط به قول مامان گلاب باید عاقل باشی و ازش درس بگیری … یکی دوماه دیگه به امید خدا نتایج کنکور میاد و اگه خدا بخواد یه جای خوب قبول میشی و میری دانشگاه اونجا با پسرهای زیادی اشنا میشی … شاید هم بخت یارت بود و عاشقم هم شدی دلم می خواد دخترم چشم و گوشش باز باشه و عاقلانه تصمیم بگیره … »
خب باید به مامان گلی اش نشان جسارت میداد چرا که اعتراف به اشتباه کار شجاعان است واز هر کسی ساخته نیست …!میخواست جمله اش را بر سر زبان بیاورد اما مجالی نشد و
با صدای دینگ پیامک تلفن همراه گلی خانوم ، گیسو چشم هایش صدو هشتاد درجه به سمت فضولی هایش کج شد تا ببیند این موقع شب چه کسی به مامان گلی خوشگل و فداکارش پیام داده ولی گلی خانوم ترو فرز تر از او جلدی تلفن همراهش را از روی میز برداشت با دیدن اسم میم فخار رو به او گفت:
پاشو برو بخواب فردا که کلاس نداری ، حداقل یه کم زود تر از خواب بیدار شو کمک این پیزرن بده خدا رو خوش نمیاد با این پا دردش ناهار درست کنه …»
گیسو فضولی هایش جلوی چشمش بال بال میزدند ،چشمی ناراضی گفت و با شب به خیری کوتاه راهی اتاقش شد و گلی خانوم چشمانش را از قدمهای شل و وارفته ی گیسو که یقین داشت عمدی است گرفت و پیامک را باز کرد :
« سلام خانوم .. شب شما به خیر میتونی حرف بزنی می خوام بدونم چیکار کردی تونستی خونه پیدا کنی…؟»
و او که می دانست گوش های گیسو پیش او جا مانده تا از مخاطب پشت خط او با خبر شود جواب داد:
« شب شما هم به خیر الان نمیتونم حرف بزنم گیسو بیداره … خونه هم پیدا نکردم . فردا با هم حرف میزنیم شب خوش…»
پیامک را ارسال کردو از جایش برخاست تا به سمت سرویس بهداشتی برود که پیام دیگری از مهرداد ترو تازه از راه رسید و غرق آرامش شد :
«ارزو میکنم امشب خواب تورا ببینم . شب خوش.»
لبخندش هرچند کم رنگ اما واقعی بود و سر به اسمان برداشت و زیرلب زمزمه کرد:
« خدایا میشه منم رنگ اسایش و ارامش رو ببینم …!؟»
****
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۵.۰۷.۱۶ ۲۳:۰۰]
بعد از ناهار ظهر جمعه یک قیلوله دلخواهش بود آن هم نه هرجایی ….!
بلکه روی پاهای نرم و تپل مامان بزرگ گلاب ، که او هم سخاوتمندانه دست هایش را نوازش وار میان موهای او به گردش در میاورد و رخوتی شیرین و دلچسب مثل خنکی هندوانه ی تابستانی زیر پوستش می نشاند …! آنقدر که دلش می خواست این حس تا ابد کش پیدا کند ومست این محبت ناب و زیر پوستی با چشمانی نیمه باز ، نوازش های دست ونرم و چروک او را بارها و بارها دوره کند …!
با صدای قِرقِر تلفن همراه عتیقه ی مامان گلی ، قدری چشمانش را نیمه باز کرد ،صدای او را می شنید که بفرمایید و خوش آمد گویی هایش را لفظ قلم برای مخاطب پشت خط ردیف می کرد …!
گلاب خانوم گوش هایش تیزو حواسش مثل پیکانی به سمت دخترش پرتاب شد…! و درحالی که باد بزن حصیری اش را به اطراف تاب میداد تا خودش و گیسو را قدری خنک تر کند ، پر روسری فیروزه ای اش را به پشت سرش هول داد ، گردن کشید و پرسید:
«کیه مادر…؟ خیره ان شاالله نکنه خواستگار واسه ی این تحفه ی نظنز ما پیدا شده که این جور لفظ قلم حرف میزدی…!؟»
تا اسم خواستگار امد ، همان نیمچه خوابش هم پرید …! خب او هم مشتاق بود تا بداند ، مامان گلی که همیشه خدا خُلقش کنار اخم هایش تنگ بود خوش ۀمد گویی هایش را برای چه کسی منار هم ردیف می کرد…!؟
هرچند چشمانش بسته بود ، اما شش دونگ حواسش به اضافه ی گوشش هایش پی مکالمه ی آن دو می چرخید :
« نه مامان خواستگار نیست … یکی از همکار های اداره بود اسمش سمیرا شاکری وچند ماهی میشه که استخدام شده و اومده بخش بازرگانی جایی که من کار میکنم .
توی یاد گرفتن کار خیلی کمکش کردم همون اوایل یه چیزهایی از شما و گیسو براش گفته بودم ولی از وقتی که پشت سرش حرفهای نامربوط زده میشه دیگه دلم نمی خواد زیاد دور وبرم باشه … چند وقت پیش شماره تلفن همراهم را خواست و من هم توی رودربایستی موندم و بهش دادم الان هم زنگ زده بود که بگه عصری حول و هوش ساعت پنج میاد اینجا …!
گلاب خانوم چشمانش را درحدقه تابی داد و در حالی که سری زا علاما تایید تکان می داد گفت:
« خوب کردی مادر ، مهمون حبیب خداست … ندیده و از روی حرف دوست و دشمن روی مردم قضاوت نکن معصیت داره ، لابد می خواد گیسو ببینه و اون رو نشون کنه برای برادری و پسر عمویی و چه میدونم برادر شوهری …. وگرنه کسی بیکار نیست که هِلک و هِلک بعد از ظهر جمعه بیاد خونه ی همکارش که پنج روز هفته رو از صبح تا عصر وردلشه …!»
گلاب خانوم این را گفت و با نوک باد بزن به شانه ی برهنه ی گیسو که بند تاپ سبز رنگش به روی بازو هایش سُر خورده بود تِپ تّپ ضربه ای کوتاه زد و گفت:
« خودت رو به خواب نزن نخود چی …. من تو رو بزرگ کردم ، یواش یواش داری خواهان پیدا می کنی ها …. !»
گیسو به سختی خنده اش را پشت حصار لبهایش پنهان کرد و بازهم خودش را به خواب زد تا بلکه دامنه ی فضولی هایش گستره تر شود …!
گلی خانوم خسته از یک هفته دوندگی های روزمرگی دلخوش به همین خواب بعد از ظهر روز جمعه بود و حاضر نبود آن را با دنیایی عوض کند …کوسن مخملی و چهار گوش روی مبل را برداشت و بی خیال رفتن به اتاق شد و همان جا کنار مبل دراز کشید و آن را زیر سرش گذاشت و دل به خنکای باد کولر سالن که همچنان خِرخّر می کرد داد ،دستهایش را هم جفت سینه اش گره زد و پلک هایش را روی هم انداخت :
« سمیرا تک فرزند وتا اونجایی که من می دونم و خودش گفته ، مجرده و شوهر نداره که برادر شوهر داشته باشه …. »
«از من پیرزن بپرس … این سمیرا خانوم شما قصد و غرضش حکما همون خواستگاریه ….»
سپس دستی به سرو گوش گیسو کشید و ادامه داد:
« میگم گلی ، ای کاش به این دوستت سمیرا خانوم می گفتی که دختر ما هیچ هنری نداره …! نه آشپزی بلده ، نه خیاطی و گلدوزی …! ولی در عوضش تا دلت بخواد زبون داره و فضوله و توی هر سوراخی سرک می کشه تا مبادا چیزی توش باشه اون جا بمونه …!»
دیگر تاب نیاورد بیش از این خودش را به خواب بزند ، سرش را از روی پاهای نرم مامان بزرگ گلاب برداشت و درحالی که بند تاپش بلا تکلیف روی بازویش رها شده بود ، موهای پخش و پلایش را به گوشش جای داد و معترض با چشمانی گرد گفت:
« عه … مامان بزرگ این همه محاسن خوب دارم شما هم چسبیدید به آشپزی و خیاطی و چه می دونم گلدوزی …! مگه عهد قجره که ملاک دختر خوب این چیزها باشه …؟از نجابت که بگذریم برای نسل ما ملاک انتخاب دختر فرق می کنه و تحصیلات و توانمندی حرف اول رو می زنه …!»
گلاب خانوم با باد بزن روی پای گیسو کوبید با چشمان بُراق شده گفت:
« خوبه خوبه …! آدم باید خودش عاقل باشه ….مگه شوهر بیچارت قرار مدرک تحصیلی تو رو گاز بزنه و سیر بشه … خانوم دکتر و مهندس هم که بشی باید از پس شکم شوهرت بر بیای یانه …یه غذای درس
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۵.۰۷.۱۶ ۲۳:۰۰]
ت و حسابی باید بتونی بگذاری جلوی خانواده ی شوهرت یا نه …!؟ دورغ که نمی گم یه خوشت قیمه بلد نیستی سر هم کنی… عوضش به قدرتی خدا زبون داری قد اتوبان کرج…!حالا که دیگه درس و کنکور نداری به جای اینکه صبح تا شب بچَپی توی اتاق و مثل میرزا قلمدون « ور ،ور »بنویسی …! بیا ور دست خودم این سه ماه تابستون رو اشپزی یادت بدم ، بلکه یه خدا بیامرزی پشت سرم بگذارم ، مامانت که از کله ی سحر دنبال یه لقمه نون میره و شب از خستگی جنازه بر می گرده و وقت نداره این کار ها رو یادت بده
گلی خانوم که به کل کل های این دو عادت کرده بود و می دانست از پس زبان هم بر میایند بی آنکه پلک های سنگینش را باز کند گفت:
« ترو خدا تمومش کنید سمیرا به خدا خواستگار نیست … اگه حرف خواستگاری باشه خب اداره رو ازش که نگرفتن صبح تا شب ور دل منه … لابد حوصله اش سر رفته می خواد از خونه بزنه بیرون و جایی به جز این جا به فکرش نرسیده …!»
گیسو دو لنگه ی ابر وهایش را به نشان پیروزی برای مامان بزرگ گلاب بالا و پایین کرد و لبخندی روی لب نشاند و می خواست بگوید بفرمایید این دوره زمونه خواستگار کجا پیدا می شود که مامان گلی پیش قدم شد و به میان افکار بی شوهری اش آمد:
« مامان لطفا شما هم به زاد و رود این دختره کاری نداشته باش و بگذار شجره نامه اش برای خودش باقی بمونه … من زیاد این دختر رو نمی شناسم و دوست ندارم
زیاد با هم ندار و باجی بشیم ….»
گلاب خانوم دلخور شد و روی ترُش کرد و روی از او گرفت وبه سمت دیگر سرش را چرخاند …
«وا مادر…. حرفها میزنی که توی مغازه ی هیچ عطاری پیدا نمی شه ، زاد و رود مردم چه دَخلی به من داره ؟ آدم باید خودش عاقل باشه …!»
گیسو ، تاب دلخوری مادر بزرگ خوش عطر بویش را نداشت و ماهرانه گوش بحث را گرفت آن را پیچاند و درحالی که قری به گردنش می داد گفت:
« گلاب خانوم حالا ببین این میزا قلمدون که هی بهش سر کوفت میزنی در آینده چه آدم مشهوری بشه ،که همه براش سرو دست بشکنن …»
سپس سرش را دوباره روی پاهای نرم و تُپلی مامان بزرگ گلابش گذاشت ، همان جایی که برایش دلخواه ترین جای دنیا بود و از بچگی دوستش داشت و برایش جان میداد..
گلاب خانوم هم بند تاپ او را روی شانه اش سوار کرد الهی آمینی از ته دل گفت و گیسو هم تا نیامدن مهمان دردسر ساز به باقی قیلوله ی تابستانی اش رسید .
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۶.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۰]
سمیرا شاکری دختر زیبایی بود … خوش قد و بالا و با اندامی خوش تراش ، اصلا همه چیز این دختر به جا و خواستنی بود ….
از صورت جو گندمی اش گرفته تا لبها و بینی خوش فرمش ، خنده هایش هم به دل می نشست و لباس هاش شیک و خوش دوخت و یقینا مارک دار بودند …! درست مثل عطر گران قیمتش که به پرز های بینی گیسو چسبیده بود ، ازآن عطر هایی که برند دارند و باید برای هر پیسش قیمت نجومی پرداخت کنی …!
بوی عطر سمیرا جلوتر از خودش همراه دسته گل وارد خانه ی کوچک انها شد ،آن چنان که گیسو برای اینکه عطر بیشتری درمشامش جای دهد به طور نا محسوس مجبور به فین فین شد …!
گلی خانوم لیوان خوش تراش شربت البالو را قدری به سمت او هول داد و با لحنی که سعی داشت خیلی خودمانی نباشد ولی مودبانه گفت:
« خانوم شاکری بفرمایید شربتتون میل کنید یخ هاش آب شد …»
سمیرا لبخندی روی لبهای خوش فرمش نشاند و جرعه ای از شربتش را نوشید و نگاهش به سمت او برگشت :
«خانوم سرمدی معذرت می خوام مزاحم استراحت روز تعطیل شما و خانوم والده شدم برای تشکر از زحماتی که توی این مدت کشیدیدو به من کار یاد دادید، باید زود تر از این ها خدمت می رسیدم و هیچ فرصتی بهتر از یه بعد از ظهر کسالت بار تابستونی ندیدم…»
سپس تابی به چشمان خمار و زیبایش داد و نگاهش به سمت گلاب خانوم برگشت و ادامه داد:
«البته تشکر فقط بهانه ای بود برای زیارت گلاب خانوم و گیسو جون که مختصری ازشون برام گفته بودید …»
گیسو طبق عادت که هرگاه فکری در سرش چرخ می خورد و گوشه ی لبش به سمت بالا کج می شد ،خیره به سمیرا رفتار خانومانه او را برانداز می کرد که لفظ قلم حرف می زد و عشوه ی خاصی هم قاطی جمله هایش بود….!
خب دختری با این همه زیبایی و رفتار خانومانه یقینا باید گُشته و مُرده هایی از جنس مذکر داشته باشد ،
البته دامنه ی افکار ش زیاد بسط پیدا نکرد ….! چرا که مامان بزرگ گلاب که از سمیرا حسابی خوشش امده بود و لحظه ای از او چشم بر نمی داشت عاقبت تاب نیاورد و با ترفند هایی که خاص خودش بود سر بحث را بازکرد و در حالی که باد بزن حصیری اش را به اطراف تاب می داد گفت:
« به به … ماشالله چه برو رویی ادم حض می کنه اگر گرشای من ایران بود تو رو واسه ی پسرم نشون می کردم ببینم خواستگاری ،خواهانی ، نامزدی چیزی نداری مادر…!؟»
گلی خانوم که می دانست تا مامان گلابش شجره نامه ی سمیرا را درنیاورد دست از سر او برنمی دارد مودبانه اما هشدار دهنده کوتاه گفت:
« مامان گلاب لطفا…»
سمیرا اخم ظریف میان ابرو هایش را پس زد و لبخندی زیبا بر روی لبهای خوش اب و رنگش نشاند و دستی هم به موهای مش شده اش کشید به مبل تکیه داد :
« گلاب خانوم شما به من لطف دارید اونقدر ها هم تعریفی نیستم من هنوز مجردم و خیال ازدواج هم ندارم…»
« اوا …. چرا مادر دختر به این خوشگلی پدر و مادرت ارزو دارند رخت و لباس عروسی به تن دخترشون ببینند … »
سمیرا این بار آشکار اخم تلخی میان ابروهایش جا داد که از دید هر سه ی آنها پنهان نماند با صدای آرام جواب داد:
« مادرم سال پیش عمرش رو داد به شما و پدرم که خیلی به مادرم وابسته بود دیگه تاب موندن توی این شهر رو نیاورد و برگشت زادگاه تولدش و پیش عمه و عموم هام … از وقتی پدرم برگشته شهر خودش من تنها زندگی می کنم پدرم متاسفانه وضع مالی خوبی نداره و نمی تونم برای مخارح زندگیم روی کمک ایشون حساب کنم …»
موهای خوش رنگش را از روی صورتش پس زد و با همان لحن ارام وغمگین و محزونش ادامه داد:
«گلی خانوم یعنی خانوم سرمدی خیلی به من لطف داشتند و توی کار کمکم کردند ، اگه کمک های ایشون نبود به زودی ها کار رو یاد نمی گرفتم حقیقتش رو بخواهید توی این چند ماه اخیر اوضاع مالی مساعدی نداشتم و این کار رو به سختی پیدا کردم … گلی خانوم خیلی خوشبخته که خانواده ی خوبی مثل شما و گیسو جون داره …»
سمیرا صادقانه حرف میزد و گوشه و کنار حرفهایش یه غمی پنهان لم داده بود و البته شاخک های فضولی گیسو مثل آنتی نامرئی بالای سرش افراشته شده بود نگاهی به لباس های مارک دارش انداخت ، خب اگر وضع مالی چندان مساعدی ندارد انچنان که به کار نیاز داشته باشد….! پس یقینا پای جنس مخالفی در میان است که برای قِرو فر های سمیرا خانوم ناز نازیش تروال های درشت خرح کند …!
سمیرا متکلم وحده بود و با ظرافت خاص خودش حرف میزد و هر سه ی آنها به سبک و سیاق خودش او را تجزیه و تحلیل می کردند….
گلی خانوم گفته ای او را با پچ پچ های در گوشی که چند وقتی سر زبانها افتاده بود و دهن به دهن میان همکار ها می گشت مقایسه می کرد ….!
و مامان بزرگ گلاب همچنان بر این باور بود ، سمیرا برای خواستگاری پا پیش گذاشته و با سیاست رقتار می کند و آمده تا قبل از هرچیز ، خانواده ی گیسو را هم از نزدیک ببیند و دل توی دلش نبود تا سمیرا قصه ی زندگی خودش را رها کند و یک راست برود سر اصل مطلب تا بب
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۶.۰۷.۱۶ ۲۳:۵۰]
یند گیسو را برای چه کسی خواستگاری می کند …!
خم شد و لیوان را از کنار دستش برداشت و ظرف هنداونه ی قرمز و آبدار را به سمت او هول داد و تکه ای هندوانه برایش گذاشت و با ظرافت سر حرف را به سمت گیسو چرخاند :
« هندوانه بخور مادر…. خنکه و جیگرت رو خنک می کنه تو هم مثل گلی و گیسو ی من دختر خودمی … گیسوی من تازه کنکور داده و بچه درس خون و زرنگیه ، کلاس نویسندگی هم میره و واسه ی خودش میزا قلمدونی که بیا بین ….! اشپزی اش چندان تعربفی نداره ولی دختر با استعدادیه و زود همه چی رو یاد می گیره …»
گیسو خنده های بی وقتش را جمع و جور کرد و زیر لب هشدار گونه و کوتاه گفت:« مامان بزرگ….!»
سمیرا تکه ای از هندوانه اش را به دهان برد و سرش نرم به سمت گیسو چرخید:
« به به ….این که خیلی عالیه این رو نمی دونستم…! من تا به حال یه نویسنده رو از نزدیک ندیده بودم ، باید همین الان قول بدی کتابت چاپ شد یک جلدش رو با یک امضا ی مخصوص بهم بدی تا پُزش رو بدم …»
خب آرزوی قشنگی بود پراز زرق و برق که رویاهایش را نرم به نوازش می گرفت لبخند او هم جان دار شد و عمیق ،بعد از اندکی تامل به قدر فرو دادن آب دهانش جواب داد:
«شما به من لطف دارید وصف آرزو ها حتی حال دلت رو خوب می کنه چه برسه حال رویاهات رو ، این یکی از آرزو هامه که روزی نویسنده ی سرشناسی بشم و میدنم تا رسیدن به این آرزو ، باید سیاه مشق هام رو پر کنم و راه طولانی در پیش دارم …»
سمیرا ان شااللهی زیر لب گفت و تکه ای دیگر از هنداونه را به دهانش برد و رو یه گیسو شد :
« پس باید اهل مطالعه و کتاب خوندن هم باشی درسته …!؟»
خب حدسش درست بود اهل مطالعه بود ولی به لطف مامان گلی جانش تمام کتابهایش درسی و کم درسی بودند و چند تایی کتاب رمان بیشتر نداشت ….! گوشه ی لبش به سمت بالا کج شد و با لحن با مزده ای جواب داد:
« خانوم شاکری من اهل مطالعه نیستم من عاشق کتاب خوندنم و عاشق نوشتن ، بیشتر وقتم رو به نوشتن اختصاص میدم و فعلا یه کارگاه نویسندگی آقای مهرداد فخار ثبت نام کردم فکر کنم تالبوش رو دیده دیده باشید ، نزدیک شرکتی که شما و مامان گلی اونجا کار می کنید …! روزهای زوج از ساعت هشت صبح تا دوازده ظهر کلاس دارم…»
سمیرا سری به علامت نفی تکان داد و یک پایش را مهمان پای دیگرش کرد :« نه متاسفانه دقت نکردم …»
گلی خانوم تمایلی نداشت گیسو با سمیرا که یک قطار حرف پشت سرش بود ، خیلی صمیمی شود ، قیچی را میان صحبتشان گذاشت و سرش به سمت گیسو چرخید :
« گیسو جان لطفا پاشو یه چایی تازه دم درست کن و بیار تا با این شیرینی هایی که خانوم شاکری زحمتش رو کشیده بخوریم …»
گیسو که تازه به بحث مورد علاقه اش رسیده بود چشمی هرچند ناراضی گفت و از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و به محض داخل شدن صدای قر قر تلفن همراه مامان گلی که روی میز اشپرخانه جا مانده بود توجه اش را جلب کرد و قدمی پیش گذاشت و بی انکه ان را بردارد خم شد و با دیدن اسم «میم فخار »نگاهش رنگ تعجب گرفت و ابروهایش رو به بالا انهنا پیدا کرد و کوتاه زیر لب فقط گفت:« استاد فخار….!؟»
هنوز سرو سامانی به علامت سوال های تعجب های ذهنش نداده بود که مامان گلی سر اسیمه و دوان دوان به آشپرخانه امد ان را از روی میز برداشت بالافاصله دکمه ی خاموش آن را فشرد و با کلماتی که دست پاچگی از آن می بارید سرش را به سمت گیسو خم کرد و اهسته زیر گوشش پچ پچ کرد:
« زیاد با این دختر گرم نگیر ازش خوشم نمیاد …»
انگاه سرش را قدری کنار کشید و با صدای بلند تری گفت:
« توی چایی هِل هم بنداز …»
سپس موبایل به دست از اشپزخانه خارج شد و گیسو ماند و یک دنیا تعجب و علامت سوال …. مهردادفخار استاد خوش تیپ کلاس نویسندگی شماره ی مامان گلی ناز نازیش را از کجا دارد و برای چی به او زنگ زده ….!؟
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۷.۰۷.۱۶ ۲۱:۵۷]
همه ی آدمها پنج حس دارند و البته حس ناشناخته ای هم هست که به آن حس ششم می گویند …اما گیسو حس هفتمی هم داشت که آنرا « حس فضولی » می نامید…!
و هلاک بود تا بداند میم فخار که یقینا داشت همان مهرداد فخار است یک بعد از ظهر کسالت بار جمعه ، چه کاری با مامان گلی نازنازیش داشته است ….!؟ رفتار هول و شتاب زده ی مامان گلی هم مهر تاییدی برای فرضیاتش بود، باید قدری با سیاست رفتار می کرد و بی گدار به آب نمی زد اگر بین این دو نا گفته ای پنهان باشد دیرو یا زود می فهمید و فقط باید کمی صبوری می کرد …
سرش را کج کرد و نگاهی به جای خالی افسانه انداخت که صندلی اش را غصب کرده و تمام وسایلش را روی آن هوار کرده بود …
و دوباره با همان نگاه مشکوکش سرش به سمت مهرداد برگشت که در حال تایپ کلمه ها روی صفحه ی موبایلش بود …حاضر بود نیمی از زندگی اش را در دَم بدهد تا بفهمد مخاطب پشت خطش مامان گلی ست یا شخص دیگری ….!
مهرداد زیر چشمی نیم نگاهی روانه ی گیسو کرد ، که ته کلاس نشسته و برخلاف بقیه ی بچه ها ی کلاس که مشغول نوشتن بودند به او زُل زده و چشم بر نمی داشت …! برای گلی تایپ کرد:
« گل پر نمی دونم چرا امروز گیسو از اول صبح زُل زده به من چشم بر نمی داره …! تا سرم رو میارم بالا نگاهش رو می دزده …هیچ وقت این قدر بی پروا به من نگاه نمی کرد…!»
جواب پیام آمد آن هم به قدر عمر چند ثانیه ی کوتاه …
« وای مهرداد حالا چیکار کنم ….؟ بی احتیاطی کردم اسمت کاملت رو داخل گوشی خیره کردم ،دیروز بعد از ظهر که تماس گرفتی گیسو اسمت رو روی صفحه ی موبایلم دید ، مطمئن نبودم ولی حالا حتم دارم ، گیسو دختر باهوشیه …»
مهرداد لبخندی روی لبهای باریکش نشست….! از خدایش بود که زودتر همه چیز عیان شود تا رابطه ی ساده و دوستانه ای که بین شان برقرار است ، حالت رسمی و شرعی به خودش بگیرد …و این اولین گام بود …
با حفظ همان لبخند پیام بعدی را به آنی ارسال کرد:
« امروز بعد از اضافه کاریت میام دنبالت تا بریم یه جای دنج و با هم حرف بزنیم ، من هم یه دل سیر تماشات کنم …»
پیام را ارسال کرد و تاییدش را هم گرفت ،از جایش برخاست واز میان بچه ها که سخت درحال نوشتن بودند و گذشت و به نشانه ی دوستی به روی کتف یکی از پسرها چند ضربه ی کوتاه زد و با قدمهایی بلند به انتهای کلاس وصندلی گیسو رفت …. و کنار او ایستاد وبا صدایی آرام گفت:
« خانوم درخشان شما نقد داستانی رو که توی کلاس خونده شد رو نوشتید…؟»
خب درحال نقد و بررسی بود، ولی نه داستانی که در کلاس خوانده شده بود …،بلکه نقدو بررسی تلفن مشکوک دیروز که علتش را نمی دانست …!
گیسو که نگاهش به زیر سُر خورده بود و خودش را به ظاهر مشغول نوشتن نشان می داد به آنی سربرداشت و به احترام او از جایش برخاست و محترمانه جواب داد:
« نه استاد ذهنم در حال نقد و بررسی موضوعات دیگه است …!»
مهرداد خنده هایش را پشت لبهایش پنهان کرد ولی ردی از آن به شکل انهنایی رو به بالا برایش باقی ماند :
« ولی من نقد و بررسی داستانی رو که سر کلاس خونده شد می خواستم نه موضوعات دیگه رو … آلان وقت زیادی تا پایان کلاس نمونده ، نقد و بررسی بچه ها رو که یک صفحه است می گیرم ولی شما برای جلسه ی بعد پنج صفحه نقد پرو پیمون میاری و سر کلاس میخونی و دو راه بیشتر نداری … یا قید کلاس های مهرداد فخار رو بزنی و دیگه تشریف نیارید و یا اینکه جلسه ی بعد پنج صفحه نقد و بررسی اول صبح روی میز من باشه …»
مهرداد این را گفت ودر حالی که به سمت میزش بر می گشت ، مچ دستش را تا امتداد نگاهش بالا اورد و بعد از دیدن ساعت گفت:
« بچه ها خسته نباشید وقت کلاس تموم شد نوشته هاتون رو بگذارید روی میز من و تشریف ببرید »
آه از نهادش بر آمد نوشتن پنج صفحه نقد و بررسی برای داستانی که سر و ته آن ده خط هم نمی شد ظلم مضاعف بود ….!نگاه درمانده اش به سمت مهرداد برگشت که در حال مرتب کردن نوشته های بچه های کلاس بود امروز از همیشه خوش پوش تر بود آن هم باموهایی حسابی کوتاه و اب و جارو شده ،درست مثل کسی که یک قرار خیلی مهم داشته باشد …!
هنوز سوال هایش در بخش فعال حس فضولی همچنان بی جواب باقی مانده بود و برای سر سامان دادن به آن باید قدری صبوری می کرد پوف پر صدایی کشید وسایل پخش و پلایش را داخل کوله اش جا داد و ان را روی شانه اش سوار کرد ودرحالی که از کلاس خارج می شد با لبهایی آویزان رو به مهرداد گفت:
« خسته نباشید استاد ، خدا حافظ …..»
مهرداد سر برداشت و با لبخندی که کنج لبش بود رو به او جواب داد:
« خدا نگهدار خانوم درحشان …»
****
کله اش داغ کرده بود اشعه های خورشید تیرماه مثل شلاقی برسرش فرود می آمد و حس می کرد مغزش در حال نیم پز شدن است نگاهش را در طول خیابان کش داد ک
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۷.۰۷.۱۶ ۲۱:۵۸]
ه گویی تاکسی هارا به ورد «اَجی مَجی» در دَم غیب کرده بودند …!