رمان

پارت 2 جلد دوم اسطوره

4.5
(11)

من دیگر سردم نبود…سردم نمی شد…!

-می گم پاشو…به اندازه کافی روزمون رو خراب کردی…!

شرمزده نگاهش کردم و گفتم:

-نمی دونم یهویی چم شد…ببخشین…!

بلند شد و شلوارش را تکاند و گفت:

-یهویی نبود…!حالا بلند شو بریم دیگه…

برخاستم…عکس را با احتیاط توی جیب کیفم گذاشتم و گفتم:

-ممنون…!

-خوش به حالت..!

منظورش را نفهمیدم:

-واسه چی؟

دستش را توی جیبش کرد و گفت:

-هیچی…بریم…!

به ماشین که رسیدیم گفتم:

-مامانم امروز به افتخار شما و فقط به خاطر شما فسنجون درست کرده…قول دادم با خودم ببرمتون خونه…!

پشت فرمان نشست و گفت:

-باشه یه وقت دیگه…خوابم میاد…می خوام برم خونه خودم…!

-خب ناهارتون رو بخورین و بعد برین…یا اصلاً همونجا بخوابین..تو اتاق من..!

با بی حوصلگی جواب داد:

-گفتم که…یه وقت دیگه…!

با ناراحتی انگشتانم را در هم پیچاندم:

-مامان به خاطر شما کلی تدارک دیده…دیشب تا دیروقت بیدار بود…

گردنش را ماساژ داد…شال هم بی فایده بود…باید دکتر می رفت که نمی رفت…!

-باید قبلش از من می پرسیدین…من جمعه ها رو خونه می مونم…چون تنها روز آزادمه…!

فایده ای نداشت…نظرش عوض نمی شد…!

-فکر نمی کنم دیگه منو با خودتون اینجا بیارین…!

حواسش به من نبود…

-آره…دیگه نمیارم…!

آه کشیدم..حق داشت…کوه می آمد که کمی تسکین یابد…!

-از دایی چه خبر؟باهاش حرف زدین؟

-آره…همه خوبن به جز خودش…!

با دلسوزی گفتم:

-بنده خدا..چه زجری می کشه…!

-آره…!

-کاش حداقل ایران بودن…غربت خیلی سخته..خصوصاً واسه آدمی مثل اون…!

بدنش را کشید و گفت:

-اینجا امکان کنترل بیماریش وجود نداشت…خودش می گه دلش شکسته که رفته…اما اگه به خاطر بیماریش نبود از ایران که هیچی..پاش رو از اون روستای با خاک یکسان شده هم بیرون نمی ذاشت..!

-می دونین..دایی یه جورین…نمی دونم چطوری بگم…مثل یه قدیسه…آدم احساس می کنه که نباید زیاد نزدیکشون شه…باید از دور ببینیشون و پرستششون کنی…با وجود مریضی و ضعفشون…قدرت عجیبی تو نگاهشونه…وقتی حرف می زنن طرفشون رو مسخ می کنن…انگار لال میشی…انگار هیپنوتیزم میشی…خیلی دلم می خواد یه بار دیگه ببینمشون…بودنشون حس خوبیه…یه جور امنیته..یه جور آرامشه…وقتی به این فکر می کنم که این آدم یه تنه و یه نفره جون چندتا ایرانی رو نجات داده..بدنم می لرزه…معلومه که یه انسان طبیعی نیست…معلومه که چقدر خاصه..!

شیشه سمت خودش را کمی پایی داد و گفت:

-تو امروز اراده کردی هرچی خاطره بده واسه من یادآوری کنی…!

از داخل لبم را گاز گرفتم…اوف…چه گند بزرگی زده بودم…!

خجالت زده گفتم:

-منظوری نداشتم…ببخشید…!

سرش را تکان داد و چیزی نگفت…نزدیک کوچه ما ایستاد…آخرین تلاشم را کردم…

-بیاین دیگه…به خاطر من..!

نگاهی به گردن کج شده ام کرد و گفت:

-میام..اما نه به خاطر تو…به خاطر فسنجون…!

خندیدم…با خوشحالی…دانیار حیف بود برای اینهمه تنهایی…!
پنج ماه قبل؛
شاداب:

با سقوط دانیار منهم سقوط کردم…نمی دانستم با کدام درد بسازم…درد کسی که می گفتند از دست رفته و یا درد کسی که داشت از دست می رفت…!روی زمین خیمه زده بود و حتی علامتی از نفس کشیدن را هم نشان نمی داد…صدایش زدم…جواب نداد…تکانش دادم…تکان نخورد…وحشت کردم…سنکوپ کرده بود؟مرده بود؟رفته بود؟ گیج و دست پاچه…به پارچ روی میز هجوم بردم و تمام محتویاتش را روی سرش خالی کردم…شانه هایش لرزید…نشستم و محکم تکانش دادم..

-آقا دانیار…تو رو خدا…حرف بزنین…یه چیزی بگین…

صدای شاهو می آمد…معنای حرفش را نمی فهمیدم…

-یا امام حسین…میگه ارست (Arrest)کرده…سه بار…

و صدای گریه نشمین…گریه که نه…جیغ هایی که مثل زلزله اتاق را زیر و رو می کرد…!

-آقا دانیار…یه چیزی بگین…گریه کنین..تو رو خدا…

تنها امیدم به دایی بود…که ببینم مقتدر..با آن نگاه نافذش ایستاده و خم به ابرو نیاورده…اما او هم زانو زده بود…

با مشت به سینه دانیار زدم…

-گریه کن…حرف بزن…یه چیزی بگو…

صورت و موهای خیسش وضعش را رقت بار تر کرده بود.مثل افراد جن زده نگاهم کرد…صدایش هیچ شباهتی به دانیار نداشت…

-آخرشم بهش نگفتم…!

گریه مهلت نفس کشیدن را از اندامهای تنفسی ام گرفته بود…گلویم را گرفته بودم و برای ذره ای هوا…جان می کندم.پرستاری بیرون آمد و چیزی گفت…به انگلیسی…آنقدر تند که حتی یک کلمه اش را هم تشخیص ندادم…دانیار زل زد به مانیتور…من زل زدم به دانیار…دستش را بالا آورد و روی صورتش کشید…رنگ سفیدش آرام آرام طبیعی شد و ناگهان به سرخی گرایید…صدای دایی می آمد…صورتش غرق اشک بود..

-دانیار…

موبایلش زنگ خورد…نگاهش به سمت گوشی رفت…دستش را به میز گرفت و بلند شد…گوشی را برداشت و به شماره نگاه کرد…رگهای روی فکش بیرون زدند و…دیوانه شد…!

گوشی را با تمام قدرت به دیوار کوبید و فریاد زد:

-نگفتم…!

مانیتور را برداشت و به زمین کوبید:

-من کشتمش…!

سیم تلفن را دور دستش پیچید و حتی پریز را هم از جا کند و همه را روی شیشه میز خرد کرد:

-لعنتی…!

با لگد به کیس کامپیوتر زد و واژگونش کرد:

-لعنت به من…!

مشتش را روی شیشه شکسته زد…نه یکبار..هزار بار…

-لعنت به این زندگی…!

گلدان…کتابهای توی کتابخانه…پرونده ها…لپ تاپ…حتی کولی من و هرچیزی که جلوی دستش بود شکست و پاره کرد و درید و فریاد زد…!
گوشه اتاق کز کرده و دستانم را حفاظ سرم کرده بودم…دندانهایم از شدت ترس روی هم می خوردند و با هر فریادش قالب تهی می کردم…!
به سمت پنجره رفت…مشت زخمی و نابودش را در شیشه کوبید…شیشه دو جداره بود…نشکست..اما من صدای ترک خوردن استخوانهای دستش را شنیدم…!دوباره مشت زد…خونش شیشه را رنگین کرده بود…دوباره و دوباره…!باید کاری می کردم…نیتش و عاقبت نیتش مو بر اندامم راست کرد…!با توانی که نمانده بود به سمتش رفتم و از بازویش آویزان شدم:

-بسه…تو رو خدا…بس کنین…اینجوری که بدتر برادرتون رو عذاب می دین…!

با آرنجش به قفسه سینه ام کوبید…درد تا نخاعم نفوذ کرد…!اما عقب ننشستم…برگشتم…خودم را بین تنه او و پنجره جا دادم و دستانی را که مشت شده بودند تا دوباره فرود بیایند گرفتم..اما نیروی من کجا و نیروی او کجا؟ کمرم به عقب تا شد…حس می کردم الان است که تمام مهره هایش بشکنند و از وسط دو نیم شوم…جیغ زدم:

-آی…

فشار دستش را برداشت و سعی کرد کنارم بزند…پاهایم را به زمین چسباندم…بازویم را گرفت و پرتم کرد:

-گمشو از اینجا…!

کاش می شد گم شوم…کاش می توانستم گم شوم..!

-به خودتون بیاین…آقا دانیار…دارین خودکشی می کنین…

با نوک کفشش به دیوار کوبید و با مشت به شیشه…از اتاق بیرون دویدم…توی راهرو داد زدم:

-کمک…یکی کمک کنه…!

اما حتی اگر کسی کمک خواهی مرا شنید..به روی خودش نیاورد…مستاصل به اتاق برگشتم و هق هق کنان به دیوانه زنجیر گسیخته رو به رویم خیره شدم…نالیدم:

-خدا…به دادم برس…!

و خدا به دادم رسید…جرقه ای در ذهنم زده شد…کشوی میز دیاکو را بیرون کشیدم و چیزی را که می خواستم یافتم.شوکری که دیاکو جا و نحوه استفاده اش را یادم داده بود…! روشنش کردم…دستم می لرزید…ستون فقراتم خیس از عرق بود…چشمم را بستم و همزمان با فریاد ناشی از درد دانیار…فریاد کشیدم…!

کنارش نشستم…سرم را روی قلبش گذاشتم…ضعیف بود اما می زد…چند ضربه آرام به صورتش زدم و گفتم:

-آقا دانیار…آقا دانیار…خوبین؟

نفسهایش آرام بودند..اما دمای بدنش به شکل وحشتناکی بالا بود…بلند شدم و دور خودم چرخیدم…نمی دانستم چه باید بکنم…شقیقه هایم را مالیدم…می خواستم تمرکز کنم اما نمی شد…با خودم تکرار کردم:

-چیکار کنم؟الان باید چیکار کنم؟باید زنگ بزنم…زنگ بزنم آمبولانس…

چرخیدم:

-آمبولانس چنده؟110؟ نه اون که صد و دهه…اصلاً آمبولانس که شماره نداره…!به کی زنگ بزنم؟

چرخیدم:

-زنگ بزنم خونه…مامان بلده…اون می دونه باید چیکار کنه…شماره خونه چند بود؟آها…تلفن…

چرخیدم و دویدم…اما هیچ وسیله ارتباطی باقی نمانده بود…دریغ از یک کبوتر نامه بر هم…! از ساختمان بیرون رفتم…تمام پله ها را دویدم…هوا تاریک شده بود..خیلی تاریک…توی خیابان راه رفتم…یک سوپری باز پیدا کردم…وارد شدم…خلوت بود…مرد از دیدن من جا خورد:

-بفرمایین خانوم…!

چشمم را باز و بسته کردم…چه می خواستم؟

-خانوم…حالتون خوبه؟کسی مزاحمتون شده؟

دهانم خشک بود..زبانم نمی چرخید…پلکم را محکم فشار دادم..سعی کردم به یاد بیاورم…

-تلفن…میشه یه تلفن بزنم…؟

مرد به سرعت گوشی سیارش را به سمتم گرفت و گفت:

-بله بله…بفرمایین…!

شماره ها از ذهنم فرار می کردند…دستانم را روی دکمه ها فشردم…فقط یک شماره یادم بود…که آن را هم تبسم جواب داد:

-بله؟

بغضم ترکید:

-تبسم…!

جیغ زد:

-شاداااب…معلومه کدوم گوری هستی؟می دونی ساعت چنده؟مامانت داره دیوونه می شه…!

کاش گریه امان می داد.

-تبسم…بیا…

-چی شده شاداب؟کجایی؟چرا گریه می کنی؟

مرد فروشنده زیرچشمی نگاهم می کرد.

-شرکتم…شرکت دیاکو…زود بیاین…تو رو خدا…

-شرکت؟اونجا چیکار می کنی؟چی شده؟

گریه ام شدت گرفت:

-بیا…

باشه باشه…اومدیم…الان اومدیم…نترسیا…اومدیم…

تلفن را به مرد دادم یا نه…یادم نیست…فقط می دانم که به شرکت برگشتم…دانیار هنوز بیهوش بود.مثل کسانی که در خواب راه می روند…کاسه ای را پر آب کردم…جعبه کمکهای اولیه را برداشتم و نشستم…سرش را روی پایم گذاشتم…و خون صورتش را پاک کردم…دست آش و لاشش ورم کرده بود…خرده های شیشه تا عمق بافتهایش نفوذ کرده بود…با پنس چند تکه از شیشه های سطحی را درآوردم…خواستم دستش را بچرخانم اما آنقدر دردش شدید بود که به هوشش آورد…!
ناله کرد و چشم گشود…اشکهایم قطره قطره روی پیشانی اش می ریختند…دستمالی را خیس کردم روی چشمهای قرمزش کشیدم…با دست چپ، مچ دست راستش را گرفت و گفت:

-آخ..!

سرش را بلند کرد و تکیه اش را به آرنج چپش داد…!می ترسیدم…از اینکه باز دیوانه شود.
کامل نشست…به دور و برش نگاه کرد…به ویرانه ای که درست کرده بود…چشمان تبدارش را چرخاند و روی صورت من زوم کرد و بعد پایین آمد و به جعبه کمکهای اولیه رسید…! با وجود حال خراب و ذهن گنگم…مثل پلنگ آماده حمله بودم…نمی توانستم اجازه بدهم بیشتر از این به خودش…به امانت دیاکوی من… آسیب بزند…! گلویم خراش داشت…صدایم مثل مردها کلفت و خشن شده بود.

-آقا دانیار…!

مچش را رها نمی کرد…حرف نمی زد…تکان نمی خورد..فقط مردمکش را این طرف و آنطرف می برد.

-یه چیزی بگین…!دارم دق می کنم…

عقب عقب رفت تا کمرش به دیوار برخورد کرد…پیراهن طوسی اش پر از لکه های زشت و بد رنگ خون بود…!

-ببینین چیکار کردین…با من..با خودتون…ببینین…!

زانوانش را جمع کرد و سرش را روی بازوی دراز شده اش گذاشت:

-حداقل حرف بزنین که بدونم خوبین…به خدا دارم می میرم…!

اما حرف نزد…بی انصاف یک کلمه هم نگفت…

-زنگ زدم به تبسم…الان میان کمک…حالتون خوب میشه…

نفسی که بیرون داد آنقدر سوزان بود که حرارتش را از آن سوی اتاق حس کردم…

-دستتون خیلی درد می کنه؟می خواین ببندم به گردنتون که دردش کمتر شه؟آب می خواین بیارم واستون؟الان خیابونا خلوته…زود می رسن…باید عکس بگیریم از دستتون…یه مسکن که بدن دردتون آروم میشه…!

امیدی به جواب نداشتم…فقط حرف می زدم که سکوت نباشد…از سکوت می ترسیدم..سکوتی که انتهایش خروش مجدد او بود…!به محض شنیدن صدای در مثل فنر از جا در رفتم…تبسم و پدرش و مادر من آمده بودند…هیچ کدام رنگ به صورت نداشتند…دیدنشان قوت قلبم شد…دیگر می توانستم با خیال راحت بمیرم…یک دستم را روی دهانم گذاشتم و با دست دیگر دانیار را نشان دادم و خودم در آغوش تبسم از حال رفتم…!
دانیار:

دستم را جلوی دست مادر شاداب گرفتم و گفتم:

-ممنون…دیگه جا ندارم…!

-مگه میشه؟شما که چیزی نخوردی…!

بشقابم را برداشتم که کفگیر را درونش سرازیر نکند.

-کافی بود…سیر شدم…!

پدرش گفت:

-ای بابا..با چی سیر شدی مهندس؟شما ماشالا ورزشکاری…اینه غذات؟

خوابم می آمد..حوصله تعارف را نداشتم.

-بازم ممنون..خیلی خوشمزه بود.

شادی ظرف سالاد را جلویم گرفت:

-از این سالاد بخورین..خودم درست کردم..مخصوص شما…

به شکل عجیبی مهر این دختر در دلم نشسته بود…معصومیت چشمان روشنش مرا یاد خواهرم می انداخت…خواهری که حتی تصویر درستی از قیافه اش در ذهن نداشتم.

-باشه..یه کم بریز واسم…!

خندید…خوشحال کردن این دو خواهر راحت ترین کار دنیا بود.

-سس هم نریختم…می دونستم دوست ندارین…!

لبخندم را سخاوتمندانه به رویش پاشیدم.

-کار خوبی کردی..آبلیمو چی؟

در حالیکه نصف ظرف را توی بشقابم خالی می کرد گفت:

-یه عالمه…بخورین اگه کم بود بازم می ریزم…

چنگال را توی سبز و قرمزهای بشقابم فرو برده و گفتم:

-مرسی…!

با اشتیاق به دهانم خیره شد…هنوز قورت نداده چشمکی زدم و گفتم:

-اووم..عالیه…حسابی حرفه ای شدی..!

چشمانش برق زد…!

-راست می گین؟

سرم را تکان دادم.

-آره…فقط یه ذره نمکش کمه…

بلافاصله نمکپاش را به دستم داد و گفت:

-بفرمایین…!

نسخه کوچک شده شاداب بود..از صفا و سادگی…!

-چقدر کم به ما سر می زنی پسرم…اینه رسمش؟

نمی توانستم هنگام نگاه کردن به این زن…حسرت و افسوس خوابیده در چشمانم را مخفی کنم…زنی که یک هفته تمام بر بالینم نشست و مرحم دل پاره پاره ام شد…! زنی که برایم عشق مادری را یکبار دیگر زنده کرد و اجازه داد دوباره طعم محبتی از نوع مادرانه را بچشم…! زنی که تداعی کننده زن دیگری بود…با قد بلند و موهای روشن و صورتی فرشته گونه…!

-خیلی گرفتارم…فرصت نمیشه…!

تکه ای ته دیگ توی بشقابم گذاشت و گفت:

-یعنی واسه سر زدن به مادرتم وقت نداری؟

قلبم به طپش افتاد…این طپش های تند را نمی شناختم…مدتها بود که قلبم یکنواخت می زد..بی کم و کاست..بی بالا و پایین…!ترسیدم اثرات این تغییر حال در صورتم نمایان شود…سرم را پایین انداختم و گفتم:

-بله..حق با شماست…!

شادی غر زد:

-چرا امروز منو نبردین؟خوبه کلی سفارش کردما…

چنگال را به سمت شاداب گرفتم و گفتم:

-از خواهرت بپرس…

اما خواهرش پیش ما نبود…جسمش حاضر و روحش غایب…

مادر…مادر شاداب…! پرسید:

-راستی از شال گردنی که شاداب بافته خوشت اومد؟

نگاهش کردم..با غذایش بازی می کرد.

-آره قشنگ بود.

-شاداب میگه گردنت درد می کنه..چرا پیگیری نمی کنی؟

-چیز مهمی نیست…خوب میشه…!

دستش را سر زانویش گرفت و بلند شد..به اتاق رفت و با کاموای سورمه ای نیمه بافته ای بیرون آمد.

-منم دارم واست یه پلیور می بافم..رنگش رو دوست داری؟

حواسم پیش شاداب و بی حواسی اش بود.

-نیازی به این کار نیست..ممنون…

کنارم زانو زد…میل و بافتنی آویزان از آن را جلوی سینه ام گرفت و گفت:

-بذار اندازه بگیرم..ببینم درسته یا نه…

صدای اعتراض شاداب ضعیف بود..!

-مامان جون صبر کن غذاشون رو بخورن..بعد..!

پس حواسش بود…!

-آخ شرمنده…اصلا حواسم نبود.

چرخیدم تا راحت به کارش برسد و گفتم:

-مساله ای نیست..بفرمایین…!

-دوست داری داخلش طرح سفیدم کار کنم؟مثلا یقه ش یا سر آستیناش؟

-نمی دونم…من سلیقه این کارا رو ندارم…!

-شاداب…تو چی می گی مادر؟اونجوری قشنگتره یا ساده؟

از گوشه چشم نگاهش کردم.

-با رنگ سفید قاطی شه قشنگتره…!

کار مادر که تمام شد..رو به پدر شاداب کردم و گفتم:

-اوضاع کار و بار چطوره؟

محجوبانه گفت:

-به لطف شما…خدا رو شکر..خیلی خوبه..!

سرم را تکان دادم.

-کاش یه راهی بود که می تونستم محبتتون رو جبران کنم..!

-به مهندس سپردم یواش یواش کارای بزرگتر بهت بده…با کار خارج از شهر که مشکلی نداری؟

با خوشحالی جواب داد:

-نه…چه مشکلی..هرجا کار باشه می رم.

سکوت شاداب تمام تمرکزم را دزدیده بود.

-خوبه…!

رو به مادر کردم و گفتم:

-من دیگه می رم..ممنون بابت ناهار…!

بالاخره شاداب به حرف آمد:

-کجا؟واستون تو اتاق رختخواب انداختم…مگه خوابتون نمی اومد؟

دلم می خواست جایی تنها گیرش بیاورم و کله کوچکش را بشکافم و مغزش را بخوانم.

-ترجیح می دم برم خونه…!

مادر گفت:

-آخه کجا می ری؟بعد از اینهمه وقت اومدی حالا هم می خوای بری؟امروز رو پیشمون بمون…یه کم بخواب…بعدش کلی حرف داریم باهات…!

وسوسه خوابیدن در اتاق شاداب اذیتم می کرد…تجربه اش را داشتم..اتاق ساده اش دنیایی از آرامش بود…

شادی التماس کرد:

-تو رو خدا آقا دانیار…بمونین دیگه…من کلی سوال درسی دارم ازتون…!تازه چند تا طرحم کشیدم…می خوام نشونتون بدم..!

خنده ام گرفت…دختربچه دبیرستانی…اسم نقاشی هایش را طرح گذاشته بود…احتمالاً به خاطر کم نیاوردن از خواهرش…!

-باشه..ممنون…

بلند شدم…شاداب هم بلند شد و همراهم آمد…رختخوابی وسط اتاق..نزدیک به بخاری پهن بود و ملافه سفید و تمیزی روی تشکش کشیده شده بود…!

-بفرمایین..اینم شلوار راحتی…مال بابامه…هنوز نپوشیده…نو و تمیزه…!

شلوار پدرش نهایتاً تا قوزک پایم را می پوشاند.

-نیازی نیست..راحتم…

پلیورم را در آوردم و دو دکمه بالایی پیراهنم را باز کردم…نگاهش را دزدید.

-چیزی احتیاج داشتین صدام بزنین…با اجازه..!

-شاداب؟

سعی کرد نگاهم نکند.

-بله؟

-تو امروز چت شده؟

آهی کشید و گفت:

-هیچی…فقط خوشحالم که اینجایین..!

و گریخت…نمی دانم از چه…دو دکمه باز شده پیراهن من یا رو شدن دستش…!
پیراهنم را کامل درآوردم و دراز کشیدم..ساعدم را روی پیشانی ام گذاشتم و به سقف خیره شدم…خسته بودم…اما مثل همیشه خواب از چشمانم فراری بود..حتی گرمای مطبوع بخاری هم نتوانست رخوت و بی خبری را برای جسمم به ارمغان آورد..چشمانم را بستم و برگشتم به پنج ماه قبل…!

هنوز زنده بودم…اینهمه جان سختی در باورم نمی گنجید…چطور نمی مردم؟چرا مرگ از من فراری بود؟نمی دانم چه برایم تزریق کرده بودند که مثل وزنه صد کیلوگرمی از پلکم آویزان شده بود.دلم می خواست چشم باز کنم و از خواب بیدار شوم و ببینم که هرچه دیده ام کابوس بوده…دوست داشتم از خواب بپرم و ببینم دیاکو با یک لیوان آب و لبخند اعجاب آورش کنارم نشسته و می گوید”هیچی نیست داداش..خواب دیدی”…! احساس می کردم قطرات آب از روی شقیقه ام راه گرفته اند و روی گردنم می ریزند…باز هم زور زدم…خواستم دستم را مشت کنم..اما نشد…دستم بسته نمی شد…قطره ای آب گوشه چشمم ریخت…بالاخره توانستم پلکهای چسبیده به همم را باز کنم…فضا تاریک بود…هیچ چیز را تشخیص نمی دادم…گردنم درد می کرد..نمی توانستم تکانش بدهم..سردم بود…حس می کردم تار به تار ماهیچه هایم می لرزند…لب زدم:

-دیاکو…

کسی را دیدم که سریع نزدیک شد…از ته دل لبخند زدم…پس همه چیز خواب بود…!

-آقا دانیار…بیدار شدین؟

لبخند روی لبم خشک شد…دست سنگینم را بالا آوردم و روی پیشانی ام کشیدم…اما بانداژ دستم خیس شد…جسم مرطوبی فضای پیشانی ام را اشغال کرده بود…صدای “تقی” آمد و اتاق روشن شد…همان دست بانداژی خیس را روی چشمم گذاشتم و گفتم:

-خاموشش کن…!

دوباره سیاهی…!

حوله را برداشت..صدای غوطه ور شدنش در آب و سپس چلاندنش را شنیدم…و دوباره چکیدن قطرات آب..!

-اینجا کجاست؟

صدا پر از اشک بود..پر از گریه…پر از بغض…

-خونه ما…منو می شناسین؟شاداب؟

پس حقیقت داشت…خدای من…حقیقت داشت…

دستمالی را روی صورت و گردنم کشید و خیسی اش را خشک کرد.

-بهترین؟منو یادتون میاد؟

یادم می آمد…این حافظه لعنتی من همیشه… همه چیز را با جزئیات… زنده نگاه می داشت…!

دست سالمم را روی گردنم کشیدم…چرا اینقدر درد می کرد؟

-گردنتون درد می کنه؟الان حوله داغ می کنم می ذارم روش…!

کمی بعد داغی حوله جدید را هم حس کردم….دلم می خواست بنشینم…دلم می خواست برخیزم…

– می خواین بشینین؟اجازه بدین کمکتون کنم…!

زیر بازویم را گرفت…این دختر با این هیکل نحیفش چطور می خواست وزن مرا تحمل کند؟

-صبر کنین بالش رو بذارم پشتتون..آها…الان خوب شد.

تکیه دادم…چشمم به تاریکی عادت کرده بود…آنقدر که می توانستم چشمان متورم و ملتهب شاداب را تشخیص بدهم.

-بذارین یه چیزی بیارم بخورین…سه روزه لب به هیچی نزدین…

سه روز؟؟؟کدام سه روز؟؟؟چرا چیزی یادم نمی آمد؟خواست بلند شود..مچش را گرفتم و گفتم:

-چی می گی؟سه روز؟

لبش را گاز گرفت…چانه اش می لرزید.

-حالتون خوش نبود..نتونستیم تو بیمارستان نگهتون داریم…مجبور شدیم بیاریمتون خونه…یادتون نیست؟

این یکی را استثناً یادم نبود…!سینه ام می سوخت.

-بعد چی شد؟

-تب داشتین..همش هذیون می گفتین…یه دکتر میاد خونه ویزیتتون می کنه…

پس این سنگینی پلکهایم کار همین دکتر بود…!دستم را بالا بردم و گفتم:

-شکسته؟

حوله را در آب زد و به پیشانی ام کشید.

-نه ترک خورده…گفتن اگه بوکسور نبودین تموم استخوناش خرد می شد.

-چرا اینقدر سرده؟

-سردتونه؟الان واستون پتوی اضافی میارم.

بلند شد که از اتاق بیرون برود.

-شاداب؟

برگشت.

-بله؟

-گفتی سه روز؟

-آره..

آه کشیدم.

-یعنی سه روزه که دیاکو مرده؟

تمام تنش را رعشه گرفت.با کمک دیوار تعادلش را حفظ کرد.پشت سرم را به دیوار زدم.

-سه روزه که مرده…!

سرم را بلند کردم و دوباره به دیوار زدم…

-سه روزه..!

دوباره و دوباره…

-ســــــــه روز…!

باز هم…!

آمد و زانوهایش را روی زمین گذاشت…سرم را بین دستانش گرفت و گفت:

-نه..تو رو خدا آروم باشین…

آرام بودم..فقط سرم درد می کرد…اینطوری دردم کم می شد…!سعی کردم سرم را از بین دستانش بیرون بکشم…با ضرب به دیوار خوردم…با درد گفت…نــــــــــه! بازوانش را دور گردنم حلقه کرد و سرم را به سینه اش چسباند و نالید:

-مامان…!

در باز شد…زنی داخل آمد و با هول گفت:

-چیه مامان؟؟

شاداب سرم را رها نمی کرد…طپش پُر و کوبنده قلبش را می شنیدم.زار زد:

-حالش خوب نیست…!

زن کنارش زد و نشست…دستش را روی صورتم گذاشت و گفت:

-یه گوله آتیشه…!

دستش بو میداد…یک بوی خاص…سر رها شده ام را عقب بردم…به سرعت دستش را حائل من و دیوار کرد و گفت:

-آروم پسرم…آروم…

چرا رهایم نمی کردند؟

-ولم کنین..سرم درد می کنه…!

-شاداب یه مسکن بیار…

دوید و از اتاق بیرون رفت…!

-دراز بکش پسرم…الان خوب می شی…!

نمی خواستم…با قرص خوب نمی شدم..باید این سر را منفجر می کردم…

-ببین..دراز بکش…من سرت رو ماساژ می دم…قول می دم بهتر شی…

دستش بو می داد…یک بوی خاص..یک بوی آشنا…مجابم می کرد به اطاعت…

-آفرین…حالا چشمات رو ببند…

بستم…دستی بین موهایم حرکت کرد..روی شقیقه هایم..حس خوبی بود..انگار خون متوقف شده در عروقم دوباره به جریان افتاده بودند…بهتر از آن بوی دستانش بود..آن بوی خاص…با دست سالمم دستش را گرفتم و روی بینی ام گذاشتم و بو کشیدم…بوی خاص بود..یک بوی خاص…

-این بوی چیه…!

دستش را زیر گردنم گذاشت و سرم را بلند کرد…لباسش هم بو می داد…آب خوردم…همراه با یک قرص سفت و تلخ…دستش را آهسته برداشت…به پیراهنش چنگ زدم…چشمم را باز کردم…هوا روشن شده بود…صورتش می خندید…موهای خوشرنگش در باد تکان می خورد…با چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت:

-دانیار…جانِ مامان…عمرِ مامان…پسر خوشگل مامان!

همان بو بود…خندیدم…

-مامان…!

خنده او هم وسعت پیدا کرد.

-جانـــــــــــــــم؟همه زندگی مامان..!

همان صدا بود…همان زنگ خوش آهنگ…

-خوابم میاد…! خستمه..!

-بخواب مامان…بخواب…من اینجام…!

کسی به زبان کردی لالایی خواند..سرم را روی پایش گذاشتم و بویش را نفس کشیدم…درد رفت..غم رفت…مرگ و وحشت رفت…آرامش آمد…خیال راحت آمد…روز و روشنایی آمد…چون مادرم برگشته بود…!
شاداب:

رو به شادی کردم و گفتم:

-یه کم یواش تر..چه خبرته؟الان بیدارش می کنی با این صدات..!

انگشت اشاره اش را به دندان گرفت و گفت:

-وای…اصلا یادم نبود که اینجاست..!

کتاب و دفترش را جمع کرد و ادامه داد:

-برم تو اون یکی اتاق…آخه نمی تونم با صدای آهسته درس بخونم…حفظم نمیشه…فردا هم که امتحان دارم…!

و در حالیکه به سمت اتاق می رفت گفت:

-از درس حفظ کردنی متنفــــــــــــرم…!

مرواریدی از دست مادر رها شد..قل خورد و تا کنار پای من آمد.برش داشتم و توی دستم غلطاندمش و گفتم:

-خدا کنه خوابش ببره…همیشه از شدت بیخوابی چشماش سرخه..اصلا نمی دونم چطوری سر پاست…!

مادرم عینکش را کمی بالا و پایین کرد و گفت:

-فکر کردی راحته مادر؟می دونی چی به این بچه گذشته؟موندم چطور کارش به تیمارستان نکشیده تا حالا؟والا به خدا آفرین داره این مقاومت…تصور زجرایی که کشیده مو به تن هر آدمی راست می کنه!کی باورش میشه یه انسان بتونه این همه مصیبت رو تحمل کنه؟

از سوراخ ریز مروارید به حیاط نگاه کردم..به حیاط بی برگ و بار و سفیدپوش..!

-آره…بعد از اون اتفاق مطمئن بودم یا می میره..یا خودکشی می کنه یا عقلش رو از دست می ده…اما دووم آورد…چون از این بدترشم رو هم دیده بود..!

مادر آه کشید:

-بمیرم الهی واسه دل این بچه…بمیرم واسه بی مادریش…بمیرم واسه تنهاییش…کاش حداقل بیشتر اینجا می اومد…نمی دونم چرا اینقدر دوری می کنه…چرا اینقدر گوشه گیره…چرا اینقدر سرده..به خداوندی خدا با شما دوتا واسم هیچ فرقی نداره…مگه کم زحمتمون رو کشیده؟کم به دادمون رسیده؟درست وقتی که دیگه داشتیم غرق می شدیم دستمون رو گرفت و نجاتمون داد..پدرت رو اون به ما برگردوند…کار به این خوبی واسش جور کرد…اینهمه هوای تو و شادی رو داره…خونه ای رو که داشت روی سرمون خراب می شد یه تنه بازسازی کرد…حقا که برادر همون مَرده…حیف این پسر با اینهمه جوونمردی که اینجوری تو تنهایی و انزوای خودش بپوسه…کاش می شد یه کاری واسش کرد..کاش راهی بلد بودم…!

مروارید را توی وسایل مادرم گذاشتم و گفتم:

-الان خوبه مامان…با ما می جوشه…همین که میاد خونمون…یه ناهاری می خوره یا می خوابه و باهامون حرف می زنه یه معجزه ست..باید رفتارش رو با بقیه ببینی..اونوقت به خاطر همینی که الان کنارمونه خدا رو شکر می کنی…روزای اولی که دیده بودمش مثه چی ازش می ترسیدم…اصلاً نمی شد باهاش حرف زد..وقتی نگام می کرد قبض روح می شدم…الان کلی عوض شده..خیلی تغییر کرده..نمی تونم بگم دقیقاً چه اتفاقی افتاده…اما یه چیزاییش عوض شده..دیگه اون آدم سابق نیست…!

مادرن نچ نچی کرد و گفت:

-به خدا اگه دوتا دختر جوون تو خونه نداشتم محال بود بذارم از اینجا بره…نه اینکه بهش شک داشته باشم..نه به خدا..اندازه چشمام قبولش دارم…نه یه نگاه بد..نه یه شوخی زشت..نه یه حرکت نابجا..آدم حض می کنه واسه مردونگیش…فقط شما معذب میشین..با روسری و لباس پوشیده..وگرنه..این طفلک که همش داره کار می کنه..حداقل شب به شب یه غذای درستی می خورد و یه جای راحتی می خوابید…من شک ندارم اگه تنها نباشه راحت تر خوابش می بره…تو تنهایی آدم خوف می کنه..هرچی درده..هرچی مصیبته..هرچی خاطره ی بده میاد سراغش…همینه که نمی تونه بخوابه…خونه شم که اون سر دنیاست…منم با این پا دردم که نمی تونم هر روز برم بهش سر بزنم و واسش غذا ببرم…هی..مادر…دلم کبابه واسه این پسر…کباب..!

از جا برخاستم..دل نگرانش شده بودم…دانیار قسمتی از زندگی ام بود…قسمت بزرگی که به خاطرش همیشه در هول و ولا بودم..شالم را روی سرم انداختم و آهسته گوشه در را باز کردم…دیدم که بیدار است…نشسته میان رختخواب و سرش را بین دستانش گرفته بود…پیراهن بر تن نداشت…سریع قصد برگشت کردم که صدایم زد:

-بیا تو شاداب…!

او لباس تنش نبود..من گر گرفته بودم..! کمی بیشتر لای در را باز کردم..

-آخه…

دستش را دراز کرد و پیراهنش را برداشت و با بدخلقی گفت:

-بیا بابا..توام…!

همان دم در ایستادم تا تمام دکمه هایش را بست و بعد وارد شدم.

-خوب خوابیدین؟

هر ده انگشتش را توی موهایش فرو برد و گفت:

-نه..خوابم نبرد…!

-چرا؟جاتون راحت نبود یا ما سر و صدا کردیم؟

پتو را از روی پایش کنار زد و بلند شد:

-هیچکدوم…!

سریع جلو رفتم..پتو را از دستش گرفتم و گفتم:

-من جمع می کنم…الانم یه چای تازه دم می دم بهتون که یه کم خوش اخلاق شین.

نگاهش روی شالم چرخید و با همان خلق تنگش گفت:

-مرسی مادر بزرگ…!

خندیدم.

-من کجام شبیه مادربزرگاست آخه؟

کمربندش را کمی شل کرد و گفت:

-همه جات…الانم برو بیرون..می خوام پیرهنمو بذارم تو شلوارم…حوصله سرخ و سفید شدن تو رو ندارم…

همین حرفش سرخم کردم…با همان اخمهای در هم گوشه لبش تکان خورد و گفت:

-تو دیگه از اون ور بوم افتادی!

پتو و تشک را با هم بغل زدم و از اتاق بیرون رفتم.مادر پرسید:

-بیدار شده؟

ترسیدم انقلاب درونم به چشم بیاید..برای همین “بله” ای گفتم و به سرعت به اتاق بغلی رفتم.
برایش چای بردم..صورتش را شسته و موهایش خیس بود.با مادر حرف می زد:

-مگه قرار نبود کمتر سفارش بگیرین؟چرا اینقدر به خودتون فشار میارین؟شاداب می گه نمره چشماتون بالاتر رفته…!

مادرم با محبت گفت:

-عادت کردم پسرم…کار نکنم مریضم…!

– ولی قرار ما این نبود…اگه هنوز مشکلی هست چرا به من نمی گین؟

و رو به من کرد و به تندی گفت:

-ها شاداب؟ مشکلی هست که من نمی دونم؟

می دانستم مهمترین عضو این خانه برای او..مادرم است…! واکنشهایش نسبت به او عجیب و وسواس گونه بود.

-نه مشکلی نیست…درآمد من و بابا کافیه..اما گوش نمی ده…میگین چیکار کنم؟

چایش را نصفه خورد و گفت:

-اینجوری فایده نداره…من چرخ خیاطی رو با خودم می برم.

مادرم شتاب زده گفت:

-نه…به خدا از سر احتیاج نیست…اول خدا و بعد لطف تو بی نیازمون کرده…ولی حوصله م سر می ره…این سه تا که از صبح تا شب خونه نیستن…تنهام…دق می کنم از بیکاری..!باشه..قول می دم هفته ای یه سفارش بیشتر نگیرم..خوبه؟

اخمهای لعنتی اش باز نمی شدند.

-به هر حال از من گفتن بود…با این وضع نشستن درد پاتون بدتر میشه..با این سوزن زدن چشماتون رو از دست می دین..در نتیجه..اگه این سری که دکتر می رین وضعیتتون بدترشده باشه دیگه از چرخ خیاطی خبری نیست.

دل من از این محبتهای نادر اما دلچسب قنج می رفت..خدا به داد مادر پسر ندیده ام برسد…! لبخند و برق چشمانش گواه حال خوبش بود…!

-چشم پسرم…چشم…خیالت راحت باشه…من حواسم به خودم هست…تو دل نگران من نباش مادر..!

جمله آخر مادر کمی اخمهایش را باز کرد.پلیورش را پوشید و کاپشنش را برداشت و گفت:

-من دیگه می رم…ممنون از پذیراییتون…!

شادی و پدر را صدا زدم…شادی با دلخوری گفت:

-من کلی سوال درسی دارم..!طرحام رو هم ندیدن هنوز..!

پاشنه کفش را بالا کشید و گفت:

-سوالات رو از شاداب بپرس..اگه بلد نبود به من زنگ بزن…طرحات رو هم بده شاداب واسم بیاره..ایراداش رو واست یادداشت می کنم تا برطرفشون کنی..خوبه؟

شادی راضی نبود..اما گفت:

-باشه…ولی کاش بیشتر می موندین…!

لبخند نزد..اما دیگر اخم هم نداشت..!

-بازم میام..!

من و پدر تا دم در همراهی اش کردیم…و من تا پای ماشین رفتم..!

در ماشین را باز کرد…اما قبل از سوار شدن دستش را روی لبه بالایی در گذاشت و گفت:

-از این به بعد تا دیروقت شرکت نمی مونی…!ساعت هفت کار رو تموم می کنی….زیادم با این سهرابیه چیک تو چیک نمی شی…اگرم یه وقتی..یه مشکلی پیش اومد که کارت طول کشید به من زنگ می زنی..یا خودم میام یا یکی رو می فرستم دنبالت…اما تحت هیچ شرایطی…حتی اگه تا خود صبحم تو شرکت موندی سوار ماشین سهرابی نمی شی…فهمیدی؟

دهان باز کردم تا بپرسم چرا..اما مهلت نداد..سوار شد…شیشه ماشین را پایین داد و گفت:

-چرا و اما و اگه نداره..همین که گفتم…الانم برو تو خونه..دیرم شده…!

کمی عقب رفتم و گفتم:

-باشه…آروم رانندگی کنین…مراقب خودتونم باشین…

صورتش جدی بود…اما گوشه چشمش چین داشت…منتظر ماند تا در خانه را ببندم و بعد رفت…!
زمستان سردی بود…اما نه به سردی آبان ماه…دستانم را بغل زدم و آرام آرام در حیاط پیش رفتم…تا به پله ها رسیدم..جایی که پنج ماه پیش…دانیار…زیر باران وحشتناک و شلاق وار نشسته بود…!

پتویی برداشتم و قصد حیاط کردم…مادر صدا زد:

-تو کجا؟

شنل بزرگ و بافتنی ام را دور خودم پیچیدم و گفتم:

-می رم پیشش…نمی تونم تحمل کنم…!

مادر لا اله الا الله ی بر لب راند و گفت:

-راضیش کن بیاد داخل..با اون تب وحشتناکش..زبونم لال جون سالم به در نمی بره..!

فقط سرم را تکان دادم…دمپایی هایم را پوشیدم و داخل حیاط شدم…دستانش را زیر چانه اش ستون کرده و روی پله صامت و بی حرکت نشسته بود.پتو را روی دوشش انداختم و کنارش نشستم…حرفی برای گفتن نداشتم…تسلایی برای دادن هم نداشتم…چون تازه معنای رنج را می فهمیدم..معنای بدبختی…معنای تنهایی…معنای غم…معنای جنگ…! تمام تعاریف برایم عوض شده بودند…دیگر بی پولی عذابم نمی داد…همینکه مادری داشتم که می توانستم به آغوشش پناه ببرم یعنی خوشبخت بودم…شکست عشقی برایم مضحک شده بود…خجالت می کشیدم در برابر دردی که دانیار می کشید در مورد همچین چیزی حتی فکر کنم…تازه فهمیده بودم همیشه بدتری هم وجود دارد…همیشه زندگی جای شکر دارد…فهمیده بودم در زندگی باید به پایین دست خودم نگاه کنم نه آن بالا بالاها…آنوقت زندگی شیرین و سختی هایش راحت می شد…!از دست دادن دیاکو…نفس مرا هم گرفته بود…اما در مقایسه با دانیار..من خوشبخت ترین و بی غم ترین آدم روی زمین بودم…! مرگ دیاکو اولویت ها و دیدگاه هایم را تغییر داد…دیگر برای کیف و کفش نداشته شادی غصه نمی خوردم…و یا چشمهای ضعیف شده مادرم…فقط از هر فرصتی برای ابراز عشق به خانواده ام استفاده می کردم…فهمیده بودم فرصتم برای دوست داشتن خیلی کم است…برای عشق ورزیدن…بی رحمی دنیا را به چشم دیده بودم…مرگ و از دست دادن برایم ملموس شده بود…می دانستم که بالاخره..دیر یا زود…برای خودم و یا عزیزانم اتفاق می افتد و نباید حتی یک لحظه از زمانم را از دست بدهم….فهمیده بودم زندگی به اندازه پشیزی ارزش ندارد..ارزش مدام اشک ریختن..مدام حسرت خوردن..مدام آه کشیدن…مشکلات پیش چشمم رنگ باخته بود…فهمیده بودم انسان در عین ضعف و فناپذیری، سخت جان ترین موجود این دنیاست و هرچیزی را تحمل می کند و با چند قطره اشک و یک دل شکسته نمی میرد…دانیار را که می دیدم خدا را شکر می کردم…شکر می کردم که جای او نبودم و از جنگ هیچ چیز نمی دانستم…شکر می کردم که کابوسهای او در خوابهای من جایی ندارد..شکر می کردم که هنوز انگیزه داشتم…شوق داشتم..امید داشتم…وقتی او را می دیدم که چگونه به آخر خط رسیده بود…از خودم و ناشکریهای مداومم عقم می گرفت.از ضعفم…از بی طاقتی ام…از کم تحملی ام…چندشمم می شد…!

گاهی پنج روز یعنی خیلی…گاهی پنج روز یعنی یک عمر…گاهی پنج روز که هیچ…پنج دقیقه هم نمی گذرد و تمام نمی شود…!این پنج روز از همان پنج روزها بود…پنج روز من و دانیار…گوشه خانه نشستیم و در سکوت بهم زل زدیم…پنج روز با تمام دنیا قهر کردیم و از همه بریدیم…!فکر نکن کم است…نه..باید از این پنج روزها در زندگی داشته باشی تا بفهمی…هرشب فکر می کردم این شب آخر است…هر شب با وحشت از دست دادن دانیار می خوابیدم و نمی خوابیدم…رختخوابم را دم اتاقش پهن کرده بودم…بیدار می شدم..گوشم را به در می چسباندم…فکر نکن نمی شنیدم…حتی تندی و کندی ریتم نفسهایش را هم می فهمیدم…باید تجربه کرده باشی تا حال مرا بفهمی…!هرچه چاقو داشتیم..هرچه قرص داشتیم..هرچه طناب داشتیم..همه را قایم کرده بودم…فوبیا داشتم..فوبیای مرگ…فوبیای خودکشی…می ترسیدم نخ نازک حیاتش را پاره کند…می ترسیدم بیشتر از این از دستم برود…می ترسیدم از دستم برود…نه به خاطر اینکه امانت دیاکو بود…نه به خاطر اینکه یادگاری عشق نافرجامم بود…نه…!من مردن و زنده شدن دانیار را به چشم دیده بودم…خودم کشتمش و خودم نفس در دهانش دمیدم…حس مادری را داشتم که بچه اش مقابل چشمش پرپر می شد…نگرانی ام از سر دلسوزی و ترحم نبود…برای نگه داشتنش دست و پا می زدم مثل دکتری که برای نجات مریضش دست و پا می زند…نه از سر دلسوزی…بلکه از سر وظیفه..از سر انسان دوستی…می دانستم که مراقبت از دانیار و دانیار ها…از کسی و کسانی که همه چیزشان را در جنگ باخته بودند تا شاداب و شاداب ها راحت زندگی کنند وظیفه من است…افتخار من است…تنها راه برای ادای دین من است…!

ولی دانیار…مقاوم تر از آن چیزی بود که فکر می کردم…نه در فکر خودکشی بود و نه نیازی به مراقبت داشت…سکوتش طولانی و طولانی تر می شد…اما صبورانه تحمل می کرد…صبورانه بحران را پشت سر می گذاشت…گاهی که جان به لب می شد..به مادرم پناه می برد…می بوییدش…نمی دانم چه حس می کرد که عین یک کودک شیرخوار پس از خوردن شیر، آرام می گرفت و می خوابید…دانیار آتشمان می زد..مظلومیت و بی کسی اش چشممان را به اشک و خون نشانده بود…صبوری اش بیچاره ام کرده بود..آنقدر که آرزو می کردم ای کاش باز دیوانه شود و همه چیز را بشکند و از بین ببرد اما اینطور مظلوم و غریب نباشد…!حال خراب دانیار بیشتر از مرگ دیاکو مرا از پا در آورده بود…مرگ یکبار است و شیونش یکبار…اما حال دانیار جان دادن همیشگی و لحظه به لحظه بود…!

پتو از روی شانه اش لیز خورد…دوباره روی دوشش انداختمش و لبه هایش را از جلو بهم آوردم..آب از سر و صورت و موهایش می چکید..لبهایش از سرما بیرنگ شده بود و از تنش حرارت متصاعد می شد.التماسش کردم:

-آقا دانیار…خواهش می کنم…حالتون به اندازه کافی بد هست…سینه پهلو می کنین…بیاین بریم داخل…!

با شنلم آب موهایش را گرفتم:

-با اینکارا هیچی درست نمیشه…هیچی عوض نمی شه..فقط خودتون رو نابود می کنین…هم خودتون رو هم منو…تو رو خدا..تو رو به هرچی که می پرستین..پاشین بریم داخل…

جوابم را نمی داد لعنتی…! یک پله از او پایین تر رفتم و جلوی پایش زانو زدم…لباسهایم به تنم چسبیده بود…دندانهایم بهم می خورد.اشک و باران با هم قاطی شده بودند.

-می خواین منو سکته بدین؟آره؟می خواین دقم بدین؟به این فکر کردین که اگه شما چیزیتون بشه منم می میرم؟مهم نیست واستون؟

بالاخره نگاهش را حرکت داد…کی این سرخی چاه تیره چشمانش خوب می شد؟چند لحظه با بی حال ترین شکل ممکن تماشایم کرد و بعد دستش را بالا برد و شنل را از روی سرش برداشت و دور من پیچید و گفت:

-داری می لرزی…!

اندوه لانه کرده در گلویم هر لحظه حجم بیشتری می گرفت.

-برو…منم میام..!

به شدت سرم را تکان دادم و گفتم:

-نه…نمی رم..یا با هم می ریم..یا منم همین جا می مونم..!

آب صورتش را با کف دست پاک کرد و گفت:

-اینجا خوبه..بارون رو دوست دارم…!

با مشت روی زانویش زدم و با داد گفتم:

-مریض می شین..می فهمین؟مریض تر می شین..آخه چرا اینقدر بی رحمین؟چرا اینقدر منو اذیت می کنین؟چرا؟

آهی کشید و گفت:

-مریض تر از این نمی شم..پاشو برو داخل…پاشو..!

روی پله نشستم و گفتم:

-باشه..پس منم همینجا می مونم…!

آه ایندفعه اش از سر کلافگی بود.بی هیچ حرفی از جا بلند شد.منهم سریع برخاستم و پشت سرش راه افتادم…دستش را که روی دستگیره گذاشت صدای زنگ در بلند شد..برگشت و نگاهم کرد..تند گفتم:

-من باز می کنم…!

و دوان دوان به سمت در رفتم…به محض باز شدن لنگه در تبسم و افشین خودشان را داخل انداختند…تبسم با هیجان گفت:

-شاداب…!

از هجومشان شوکه شدم و عقب نشستم…افشین مهلت نداد..به سمت دانیار دوید..گوشی موبایل را توی دست مرد مبهوت مقابلش گذاشت و گفت:

-دانیار…دیاکو…!
دانیار:

به محض رسیدن به خانه سیگاری روشن کردم و شماره دایی را گرفتم.تا تماس وصل شود روی مبل لم دادم و پاهایم را روی میز گذاشتم.

-جان دایی؟

-سلام.

-سلام پسر…خوبی؟

دود سیگار را از بینی ام بیرون دادم و گفتم:

-خوبم..شما خوبین؟

سرفه زد:

-همه خوبیم…اتفاقا می خواستیم باهات تماس بگیرم.

-چطور مگه چیزی شده؟

-نه…فقط دلمون واست تنگ شده.

نفس راحتی کشیدم.

-پولی رو که فرستادم دریافت کردین؟

-آره..اما برای بار هزارم…لازم نیست اینقدر به خودت فشار بیاری.

خم شدم و خاکستر سیگار را توی جا سیگاری تکاندم.

-می خوام همه چیز بهترین باشه…از هر لحاظ..!

-همین طور هم هست پسر جان..من که هنوز نمردم…!

گردنم را مالیدم و گفتم:

-ممنون…حالش چطوره؟

دایی خندید.

-عالی…اتفاقاً فیلش بدجوری یاد هندستون کرده…گوشی رو می دم بهش…!

بی اراده پاهیام را از روی میز برداشتم…از این کار متنفر بود..!

-سلام داداش…!

تمام تنم را گوش کردم.چند بار شکر کردن برای “نعمتِ هنوز شنیدن این صدا “کافی بود؟

-سلام…خوبی؟

-مرسی…تو چطوری؟خوبی؟

این روزها اگر سرد حرف می زدم از بی تفاوتی ام نبود…صدایش عذاب آن پنج روز را تداعی و بغضم را علم می کرد.

-خوبم…!

-چه خبر؟همه چی مرتبه؟

خدایا…اگر هستی..اگر وجود خارجی داری…شکرت…!

-همه چی خوبه..مرتب…!

-خودت چی؟اوضاع احوالت چطوره؟گردنت؟خوابت؟خوراکت؟

خدایا اگر هستی..اگر وجود خارجی داری…آن پنج روز را ببر و برنگردان…!

-خوبِ خوب…نگران من نباش…!تو بگو…درمان چطور پیش می ره؟

خندید…از همان خنده های دیازپامی اش…!

-اینا که راضی ان..اما من نه… دلم لک زده واسه یه پرس چلوکباب…نمی ذارن هیچی بخورم لامصبا…باز صد رحمت به دکترا..وقتی بستری بودم وضعم بهتر بود..از موقعی اومدم خونه…هشت جفت چشم رو دهن من زوم شده…واسه آب خوردنمم از این دکترای بی احساس اجازه می گیرن…خلاصه بد اوضاعیه پسر…!

انگشتم را روی قاب عکس کنار مبل کشیدم و گفتم:

-حتماً لازمه…باید رعایت کنی دیگه…!

-نه بابا…اینا شورش رو در آوردن…واسه همینم دارم میام مرخصی…جون داداش اومدم اونجا تو هوامو داشته باش…!

اول نفهمیدم چه گفت…اما ناگهان از جا پریدم و گفتم:

-چی؟؟؟جدی می گی؟کی؟

-آره…فکر کنم تا آخر این هفته بیام…!

قلبم به سینه می کوبید…

-مگه میشه؟واست بد نیست؟بهت اجازه می دن؟نکنه مشکلی پیش بیاد؟

خندید..خدا…

-نه..با دکتر حرف زدم..به شرط رعایت رژیم غذایی و دارویی تا سه هفته می تونم بیمارستان نرم…!

گردنم تیر می کشید.عرض اتاق را با قدمهای تند طی کردم.

-نه..ریسکه..این کارو نکن…بذار یه کم دیگه بگذره…نکنه مشکلی پیش بیاد…دیوونگی نکن لطفاً…

-نترس پسر…کسی که پنج بار با عزرائیل مشت بندازه و هر پنج بار شکستش بده…یعنی پوستش خیلی کلفته…دلم می خواد عید رو با تو باشم…

سریع گفتم:

-باشه..من میام…خب؟من میام اونجا…!

لبخندهای قشنگش را از پشت تلفن هم می دیدم…!

-می خوام ایران باشم…دلم واسه ایران..واسه خونمون تنگ شده…نیاز به یه تجدید قوای اساسی دارم..وگرنه دووم نمیارم…!

کی توانسته بودم از تصمیماتی که می گرفت پشیمانش کنم که این بار دومم باشد؟دستم را به دیوار زدم و سرم را روی آن گذاشتم.

-بلیط گرفتی؟

-نه..فردا می گیرم…

-دایی هم میاد؟

-نه..تنها میام..دایی باید تحت نظر باشه…

آهسته و بی رمق گفتم:

-باشه..پس به محض اینکه بلیط گرفتی بهم خبر بده…!

-باشه داداش…حتماً..مواظب خودت باش…!

گوشی را روی مبل پرت کردم و به ستاره های کمرنگ زمستانی خیره شدم…قبلاً این ستاره ها و حتی ماهشان هم به چشمم نمی آمدند…اما از پنج ماه قبل خیلی چیزها عوض شد…پنج ماه قبل بود که افشین آمد و گوشی را توی دستم چپاند و گفت:

-دانیار..دیاکو…!
پنج ماه قبل؛

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا