رمان معشوقه اجباری ارباب
پارت 19 رمان معشوقه اجباری ارباب
– خیلی خوبی!
با تعجب نگام کرد و گفت: چی؟!من خوبم؟! حالت خوبه تو؟! … تا دیروز که ازم متفر بودی و می خواستی سر به تنم نباشه؟
– آره… ولی من کینه ای نیستم؛ زود می بخشم… فقط نمی تونم بخاطر لیلا ببخشمت… وقتی می بینم تنها اشتباهی که ازت دیدم، فقط مرگ دوستم بوده، دیگه چرا باید ازت بدم بیاد؟!
با لبخند نگام کرد و گفت: تو که از من بهتری؟
آراد: مختار… اگه ساندویچتو نمی خوری بده به من!
مختار از تو آینه نگاش کرد و گفت: بچم اشتهاش وا شده! نه اون موقع که گفتی هیچی نمی خورم، نه الان که می خوای دو تا بخوری!
ساندویچشو بهش داد و گفت: ساندویچ این دخترم بده!
مختار: حالت خوبه آراد؟! سه تا ساندویچو می خوای کجای معدت کنی؟!
– می دی یا نه؟
مختار دستشو طرف ساندویچ من دراز کرد. سریع برداشتمش و گفتم:
– ساندویچ خودمه، به کسی هم نمی دمش!
بازش کردم و یه گاز گنده زدم که نصفش از دهنم زد بیرون.
مختار با تعجب گفت: خیلی خب! ساندویچت مال خودت! آروم تر بخور خفه نشی!
بخاطر اینکه ساندویچم دست آراد نرسه همشو خوردم. اونم ساندویچ مختارو نصفه خورد. به یه خونه دور از شهر رسیدیم که خونه ها بیست متری با هم فاصله داشتن.
پیاده شدیم. در زد؛ یکی سریع درو باز کرد و رفتیم تو. یکی از تو خونه دراومد و گفت: به به! آقا آراد! چه عجب بعد اون همه پیغوم و پسغوم بالاخره چشم ما به جمالتون روشن شد! از بس این نوچه مختار تو فرستادی، دیگه پاک داشتیم از دیدار شما محروم می شدیم!
– چاپلوسیتو نگه دار واسه یکی دیگه!
– ما نوکر شماییم آقا! چاپلوس چیه؟… بفرمایید تو آقا!
چند قدم رفتیم جلو. آراد با پاش زد به یه پراید درب و داغون و گفت: خرج این لگنو چقدر کردی؟
– پولشو از جیب خودم دادم آقا.
– منم که نگفتم از جیب من دادی؟ این همه سیروس بهت پول می ده برو بهترشو بخر.
وارد خونه شدیم.
گفت: چشم آقا دفعه بعد ایشاا…!
آراد دور و برو نگاه کرد و گفت: کی حرکت می کنین؟
– هر وقت شما تریلی رو با بار فرستادید؟
– ساعت هشت میاد… جای همیشگی.
– باشه.
– پس کو دخترا؟
– جاشون امنه آقا!
– خیلی خب. این دخترم ببر پیششون.
به من نگاه کرد و گفت: این آقا؟ این که خیلی لاغره!
مختار رفت جلو و گفت: آقا!
آراد: هیچی نگو مختار… تا الان هرچی فرصت بهش دادم که رفتارشو با من اصلاح کنه بسه.
به مرده نگاه کرد: مگه با تو نیستم سعید؟ چرا وایسادی؟ ببرش دیگه!
سعید داد زد: شاهین …شاهین؟
یه پسر لاغر اندام اومد تو، گفت: بله آقا؟
– این دخترو ببر!
اومد طرفم، خواست بازومو بگیره که مختار داد زد: بهش دست نزن!
همه با تعجب نگاش کردیم.
مختار کنارم وایساد و گفت: خودم می برمش.
بهم نگاه کرد و گفت: بریم!
با مختار و شاهین رفتیم پشت خونه. یه اتاقی شبیه انباری بود. شاهین درو باز کرد. رفتم تو، به مختار گفتم:
– ممنون… اگه چیزی گفتم که ناراحت شدی حلالم کن… عصبانی بودم یه چیزی گفتم.
– برای حلالیت هنوز زوده!
به مختار نگاه می کردم که شاهین درو قفل کرد. مختار با لبخند رفت. یه نفسی کشیدم، سرمو برگردوندم، دیدم سه تا دختر نشستن. منم یه گوشه نشستم و بهشون نگاه کردم. دو تاشون که تو لاک خودشون بودن. یکیشون رو زمین دراز کشیده بود و دستشو گذاشته بود رو کلیه ش. چشماشم فشار می داد.
بلند شدم، کنارش نشستم و گفتم: حالت خوبه؟ جایت درد می کنه؟!
اونی که چاق بود گفت: کلیش درد می کنه. از دیشب تا حالا همین جوریه.
– خب چرا هیچ کاری براش نمی کنین؟
– چیکار کنیم؟ اگه بهشون بگیم حالش بده میان می کشنش.
به دیوار تکیه دادم و پامو دراز کردم. سرشو بلند کردم و گذاشتم رو پام.
نگام کرد و گفت: تو کی هستی؟
– بنده خدا!
شال پشمیمو درآوردم گفتم: مانتوتو بزن بالا!
– واسه چی؟
– واسه همه چی!
خودم مانتو شو زدم بالا و شالمو گذاشتم رو کلیش و گفتم: اگه جاش گرم بمونه دیگه درد نمی کنه.
با لبخند گفت: ممنون!
– خواهش می کنم.
به اون دوتا که کنار دیوار نشسته بودن گفتم: می خوان ما رو کجا ببرن؟
اون که لاغر تر بود گفت: اروپا… اینجوری که خودشون می گن.
کف زمین روی موازیک نشسته بودیم. دیوار و کف سرد بود. یه بخاری خشک و خالی هم برامون نیاورده بودن. چند دقیقه بعد سردم شد. دختری که روی پام خوابیده بود، گفت: سردته؟
نگاش کردم و گفتم: نه، خوبم.
روسری طوسیشو از سرش برداشت و داد بهم و گفت:ب یا بپوش… داری می لرزی.
دیگه تعارف نکردم و روسری رو برداشتم و پوشیدم. تا موقعی که هوا تاریک شد، ما همونجا سر جاهامون نشسته بودیم و تکون نمی خوردیم. کمی نور از حیاط به زیر زمین میومد ولی به اندازه ای نبود که بتونه همه جا رو روشن کنه. صدای سوت زدن و کلید چرخوندن شنیدم. به در زیرزمین رسید. شاهین بود؛ با کلید درو باز کرد و گفت: خب خانما استراحت کافیه … تشریف بیارید بیرون!
به دختره کمک کردم بلند شه ؛شالی که دور کمرش گذاشته بودم درآورد و رو سرش انداخت. اومدیم بیرون. سوار یه ماشین شدیم. شاهین رانندگی می کرد. سعید هم جلو نشست و حرکت کرد. همه جا تاریک و ظلمات بود. فقط نور چراغ ماشین جلو رو روشن می کرد. بخاطر سنگ و کلوخ، ماشین زیاد تکون می خورد. حالت تهوع پیدا کرده بودم. بعد از یک ساعت ماشین نگه داشت. اومدیدم پایین. یه تریلی بزرگ وایساده بود.
سعید گفت: سوار شید!
سوار شدیم؛ اونم با چه بدبختی! خودشون کمک می کردن سوار شیم. وقتی رفتیم تو، دیدیم گوشه تریلی پر از کارتونه ولی نفهمیدم داخلشون چیه.
یکی داد زد: برید ته بشینید.
چهار تائیمون ته وایسادیم. سه نفریشون کارتونا رو تند تند جلومون می چیدن.
دختر چاقه گفت: می میرم… اینا می خوان ما رو بکشن.
شاهین به سمت راست اشاره کرد و گفت: اینجا رو براتون خالی می ذاریم تا بتونید نفس بکشید؛ نترس این کنارا هم هوا میاد تو.
وقتی چیدنشون تموم شد، رفتن. صدای بسته شدن درو شنیدم و نشستم.
تریلی حرکت کرد. من دیگه قید این دنیا و زندگی و آدماشو زدم. اینجا بمیرم بهتره تا با بی آبرویی از دنیا برم.
سرمو تکیه دادم به پشتم. همه جا تاریک بود. هیچ جا رو نمی دیدم. دونه های اشک از کنار چشمم یکی یکی با فاصله می اومدن پایین. کم کم حس خفگی اومد سراغم. بیخیال شدم می خواستم خودکشی کنم به طور غیر مستقیم. میخواستم راحت شم.
یکی از دخترا گفت: این کیه داره اینجوری نفس می کشه؟
با صدای خفگی گفتم: من!
اون یکی که کنارم نشسته بود گفت: چرا اینجوری نفس می کشی؟
چیزی نگفتم. حس کردم یکی گلومو فشار می ده. یهو بلند شدم و تند تند نفس کشیدم.
دستمو گرفت و گفت: چی شده چرا اینجوری می کنی؟!
جایی رو نمی دیدم. گفتم: دارم می میرم… نمی تونم نفس بکشم.
دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت: بیا اینجا.
کمکم کرد همون جایی که گفت نشستم. خوب بود کمی اکسیژن داشت. وقتی اکسیژن وارد ریه و قلبم شد کمی بهتر شدم.
گفت: بهتری؟
– آره خوبم… ممنون.
– چت شد یهو…؟
– ترس از تاریکی دارم. وقتی یه جای تاریک و بدون نور باشم احساس خفگی می کنم.
از خودم خندم گرفته بود. عرضه خودکشی کردن هم ندارم!
بعد چند دقیقه که تریلی بالا و پایین و چپ و راست می شد، آروم شد و صاف راه می رفت. فهمیدم رو جاده ایم. زیر لب زمزمه وار برای خودم شعر می خوندم. دخترا هم ساکت بودن و چیزی نمی گفتن. وقتی تموم شد، یکیشون گفت:
– عجب صدای نازی داری دختر! بری اونور یه دهن براشون بخونی خوانندت می کنن! دو روزه می شی یکی از پر از طرفدار ترین خواننده های زن ایرانی!
خندیدم و گفتم: خیالاتت قشنگه!
– راست می گه چرا می خندی؟ صدات قشنگه… اسمت چیه؟
– آیناز.
– اوه! عجب اسمی! وقتی خواننده شدی می شی…
بعد کمی فکر گفت: dj آیناز!
همه مون خندیدیم. اونی که کلیش درد می کرد با خنده گفت: یا dj نازناز!
بازم خندیدیم که یه دفعه تریلی با یه ترمز نگه داشت که من افتادم تو بغل کنار دستیم.
بلندم کرد و گفت: جایت درد نگرفت؟
– نه…خوبم.
– ای مرده شور خودشو ببرن با این رانندگیش!
– هیـــش بچه ها گوش کنید! صدای چند نفره، نه؟ انگار دارن دعوا می کنن.
گفتم: آره!
– یعنی چی شده؟
در باز شد. بخاطر کارتونا چیزی نمی دیدیم. فقط می شنیدم دارن با سرعت کارتونا رو می ریزن پایین. ترسیده بودیم. وایسادیم و فقط به جلو نگاه می کردیم. نصف کارتونای بالا رو برداشتن. نور چراغ ماشینی که پشتشون پارک بود، باعث شد سر دو نفر سیاه پوشو ببینم. وقتی تمام کارتونا رو برداشتن، یکیشون اومد طرف من؛ با جیغ خواستم فرار کنم که منو گرفت. دو نفر دیگه هم رفتن سراغ اونا. یه دستمال خیس جلوی بینیم گرفت. دست و پا زدنم بی فایده بود، چون به یک دقیقه نکشید که بیهوش شدم…
***
با صدای موسیقی وحشتناکی چشمامو باز کردم. دور و برمو نگاه کردم. اتاق ناآشنا بود. پنجره باز بود و باد، پرده سفید نازک توری رو می فرستاد داخل. با سردرد سرمو از بالشت بلند کردم و از تخت اومدم پایین. به لباسم نگاه کردم. یه لباس توری خیلی نازک سفید که تا پایین زانوهام می رسید. پاهام لخت بود. صدای خوردن امواج به ساحل رو می شنیدم. درو باز کردم. صدای موسیقی بیشتر شد. به خونه یه نگاهی انداختم. نه اینجا هم غریبه بود. صدای همهمه ی جمعیت از پایین می اومد. با قدمهای شمرده از راه پله رفتم پایین. وسط راه پله بودم که دیدم همه سیاه پوشیدن و شمع های سیاه دور تا دور خونه چیده شده. رفتم پایین. یه خانم بخاطر فوت مادرم بهم تسلیت گفت. رفتم جلوتر، یکی بهم خرما تعارف کرد. برنداشتم. به همه نگاه کردم؛ همه می خندیدن و حرف می زدن. چرا گریه نمی کنن؟!چشمم افتاد به دیوار. کل دیوار خونه جای دست خونی بود. از سقف خون می چکید. از تو آشپزخونه صدای چاقویی که به میز می خورد شنیدم. دم در وایسادم. دختری که تمام موهاش روی صورتش ریخته بود داشت تند تند گوشت قرمزی که ازش خون می چکید تکه تکه می کرد. خوب نگاش کردم، آروم سرشو آورد بالا. لیلا؟! دهنش پر از خون بود. جیغ کشیدم و فرار کردم. مامانم جلوم وایساد؛ سرد و بی روح.
گفت: لیلا رو تو کشتی… نمی بخشمت.
ترسیدم؛ با گریه دویدم. رفتم طرف در. بابام جلوی در وایساده بود.
گفت: کجا می خوای بری؟ باید تو رو بخاطر طلبم بدم به جمشید وگرنه منو می کشن.
با ترس برگشتم. مامانم و لیلا و تمام مهمونا آروم آروم می اومدن جلو.
با جیغ و گریه فرار کردم، رفتم طرف راه پله. با سرعت از پله ها می رفتم بالا. آراد بالا وایساده بود.
با عصبانیت داد زد: چرا فرار کردی؟!
بر عکس از پله ها اومدم پایین. یهو پام لیز خورد و افتادم تو بغل یکی. نگاش کردم؛ خاتون بود.
صدام می زد: آیناز..آیناز!
چشمامو باز کردم. نفس نفس می زدم. خاتون کنارم نشسته بود و گفت:
– چی شده مادر؟ خواب بد دیدی؟!
به خاتون نگاه کردم. خاتون اینجا چیکار می کرد؟! اینجا کجاست؟! به اتاق نگاه کردم. آشنا بود. همون روزی که دستمو بریدم هم این اینجا بودم. یعنی بازم برگشتم پیش آراد؟
گفتم: من اینجا چیکار می کنم؟! کی منو آورد؟ اون گفت می خواد منو بفروشه… چرا منو برگردوند؟!
خاتون نگام کرد و گفت: بیا این آبو بخور!
گفتم: نمی خورم… بگو اینجا چیکار می کنم؟
– نمی دونم… صبح که ویدا رفت آقا رو بیدار کنه بهش گفت تو اومدی… باور نمی کنی از صبح تا حالا هر پونزده دقیقه یه بار بهت سر می زدم ببینم بیدار شدی یا نه؟
نگاش کردم و گفتم: چرا اینقدر دوستم داری؟ من که یه غریبم؟!
– این چه سوالی می پرسی؟! من تو رو جای دختر نداشتم دوست دارم. قبل تو این خونه انقدر سوت و کور بود که آدم دلش می گرفت… خدا شاهده از روزی که اومدی چقدر حال و هوامون عوض شده… آخه چرا فرار کردی؟ نگفتی نگرانت می شیم؟ به خدا خواستم برم کلانتری خبر بدم… آقا یه دادی سرم زد که تا آخر عمرم پام به کلانتری باز نمی شه!
– تو نباید منو دوست داشته باشی… تو هم عین بقیه مسخرم کن… تو هم اذیتم کن و زخم زبونم بزن… تو هم بگو زشتم؛ تو هم…
گریه اجازه حرف زدنو ازم گرفت.
خاتون بغلم کرد و گفت: الهی قربون دل پرت بشم… آروم باش خودتو اذیت نکن.
– خاتون چرا نمی میرم؟
– بسه دختر این حرفا رو نزن… صبحونه برات بیارم ؟
– نمی خورم …سیرم.
– نمی خورم سیرم که نشد حرف… میای یا برات بیارم؟
می دونستم اگه بگم نه، می خواد به زور تو دهنم کنه. بخاطر همین گفتم:
– باشه… الان میام پایین.
وقتی رفت، دراز کشیدم. یه فکر مسخره به ذهنم رسید… یعنی آراد منو دوست داره؟! شاید!! خیلی مسخرست اگه دوستم داشته باشه! باید مطمئن بشم. رفتم پایین. به ساعت دیواری نگاه کردم. یازده و نیم بود. یعنی نیم ساعت دیگه پیداش می شه. رفتم آشپزخونه. ویدا نشسته بود و با خاتون سیب زمینی خرد می کردن. تا منو دید با اخم سرشو انداخت پایین.
گفتم: سلام ویدا.
چیزی نگفت. خاتون با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که کاریش نداشته باشم .
با لبخند گفتم: چطوری دختر؟ از اومدنم خوشحال نیستی نه؟ آخ شرمنده! نمی دونستم اینجور می شه و گرنه خودمو می کشتم… تمام نقشه هات نقش بر آب شد؟!
با عصبانیت نگام کرد. خم شدم تو چشماش نگاه کردم و گفتم: اگه می خوای به آراد برسی باید منو بکشی!
خاتون لبشو گاز گرفت و اومد طرفم. بازومو کشید و برد بیرون و گفت:
– این حرفا چیه داری می زنی؟! دو روز رفتی پاک عقلتو از دست دادی؟!
– آره عقلمو از دست دادم… خاتون می دونی چرا من فرار کردم؟ چون آقا قراره ویدا رو نگه داره و منو بفرسته اصطبل… مطمئنم حرفش دروغ بوده. می خواسته منو بفروشه.
– آخه دختر خوب! اون اگه می خواست بفروشتت که همون روز اول این کارو می کرد و نمی آوردت اینجا؟
– آره چون روز اول ویدا خوشگل پر عشوه و ناز نیومده بود… اصلا اون از اذیت کردن من لذت می بره … آراد جنون اذیت کردن داره خاتون، می فهمی؟!
لبشو گاز گرفت و آروم زد به صورتش و گفت: خاک به سرم این حرفا چیه می زنی؟!
تلفن آشپزخونه زنگ خورد.
ویدا گفت: خاتون با تو کار دارن!
نگام کرد و رفت به آشپزخونه. باید امروز تکلیفمو با این لوک خوش شانس مشخص کنم! تو حیاط منتظر آراد نشستم. باید جوابمو بده. چرا منو برگردوند؟ یعنی اون حرفا که تو ماشین زد همش کشک؟
با عصبانیت پامو می زدم به زمین. چشمم به در بود. این نیم ساعت شده بود برای من ده ساعت! بالاخره در باز شد. ماشین اومد تو و مختار جای همیشه ماشینو پارک کرد.
بلند شدم. دوتاشون از ماشین اومدن پایین. رو پله ها منتظرش بودم. کتشو رو دستش انداخته بود و با اخم و غرور راه می رفت. اومد طرفم. نزدیک پله شد. جلوش وایسادم.
تو چشماش نگاه کردم گفتم: معنی این بچه بازیا چیه؟ چرا منو تا لب مرز بردی و برگردوندی؟ مگه قرار نبود پیش مردا دست به دست شم؟!
بدون جواب یه پله اومد بالا. دوباره رفتم جلوش وایسادم و گفتم: جوابمو بده!
آراد: دلیلی نمی بینم بهت جواب بدم!
از کنارم رد شد و رفت بالا. گفتم: دوستم داری؟!
پشتش به من بود. سرشو برگردوند و گفت: باز خیالاتی شدی؟! یه بار بهت گفتم تو کیس مورد نظرم نیستی… قدت که اندازه یه کوتوله هفت سانتیه؛ نه خوشگلی، نه اندام رو فرمی داری!
به سینه هام نگاه کرد: حتی از سایز معمولی هم کوچیک تره! برو یه فکری به حالشون بکن!
رفت بالا.چشمام و دهنم سه متر باز شد! این چی گفت؟! به مختار نگاه کردم؛ یه لبخند رو لبش بود. سریع رفت بالا. کثافت بیشعور نفهم!
به سینه هام نگاه کردم. کجاش کوچیکن؟!
بلند داد زدم: از تو که هیچی نداری که بهتره!
اعصابم خرد شد، با حرص پامو زدم رو زمین و با صدای بلند تری گفتم: باید بگی چرا منو برگردوندی؟
موقع نهار تو آشپزخونه نشسته بودم و با حرص سالاد درست می کردم. ویدا هم نمی دونم کجا گورشو گم کرده بود؟ تلفن زنگ خورد.
خاتون گفت: قربون دستت تلفنو برمی داری؟
گوشی رو با عصبانیت برداشتم: بله؟
جوابی نیومد.
گفتم: الو؟
بازم کسی چیزی نگفت. پوزخندی زدم و گفتم: مُردی؟!
بازم سکوت. فقط صدای پچ پچ حرف می اومد. انگار داشت با کسی حرف می زد.
بلند تر گفتم: هوی عمو کجا رفتی؟! مگه آزار داری زنگ می زنی حرف نمی زنی؟!
آراد: باز که صداتو بلند کردی؟
سریع گوشی رو دادم دست خاتون که بغلم وایساده بود.
گفت: کیه؟
گوشی رو گذاشت دم گوشش و گفت: بفرمایید!
…
– بله!
…
چشم غره نگام کرد و گفت: شمایید آقا؟!
…
– ببخشید… چشم، حتما.
گوشی رو گذاشت و گفت: این چه کاری بود کردی؟ همین کارا رو می کنی که اعصابش خرد می شه دیگه!
– دیگه نمی خوام باهاش حرف بزنم.
– چه نازی هم می کنه! باهاش قهری؟
– من کی با این قزمیت دوست بودم که الان بخوام باش قهر کنم؟!
سالاد که تموم شد، رفتم به اتاق خودم دیدم ویدا نشسته و داره آرایش می کنه! عین دوتا دشمن خونی به هم نگاه کردیم. از اتاق اومدم بیرون، رفتم آشپزخونه. خاک تو سر من کنن با این فرار کردنم! دخترای مردم جوری فرار می کنن که تا ده سال دیگه هم رد پاشونو پیدا نمی کنن، اما من چی؟! به دو روز نکشید که دوباره برگشتم سر خونه اولم! بخاطر همینه هیچ وقت پیشرفت نکردم. داشتم خیار می خوردم که ویدا اومد تو. به چهارچوب در تکیه داد، دستاشم به سینه زد و گفت:
– فکر کردم گورتو گم کردی رفتی؟
با لبخند گفتم: اول اینکه کسی که گور داره دیگه گم نمی شه، دوم اینکه از این به بعد من می شم رقیب سرسخت تو و فرحناز و بقیه دخترای فامیل و دوست و آشنای آراد جونم! چون تازگیا کشف کردم که آراد بد جور خاطرخوام شده و به خاطرعلاقه زیادی که به من داره، نمی تونه دوریمو تحمل کنه!
به خیار یه گاز زدم.
پوزخندی زد و گفت: فکرای قشنگ قشنگ می کنی! محض اطلاع جنابعالی باید به عرضتون برسونم که امروز فرحناز خانم و خانوادشون تشریف میارن برای قرار عقد و عروسی!
– جدی؟ حالا تو چرا انقدر به خودت مالوندی؟! فکر نمی کنی ممکنه با عروس خانم اشتباهی بگیرنت؟!!
با عصبانیت دندوناشو به هم فشار داد و گفت: فرحناز گفته بعد اینکه عروس این خونه بشه، تو رو از این خونه پرت می کنه بیرون!
– تو غصه منو نخور جیگر! از همین حالا پست جدید کهنه شوری بچه فرحنازو بهت تبریک می گم!
دیگه چیزی نگفت و رفت. پوفی کردم و سرمو گذاشتم رو میز که صدای باز شدن در اومد. بلند شدم، دم آشپزخونه وایسادم.
با دیدن مش رجب یه لبخند به لب آوردم و گفتم: سلام مش رجبی! چطوری مرد بزرگ؟!
تا منو دید اومد سمتم و گفت: سلام آنی!
اشک تو چشماش جمع شد.
– چرا رفتی؟ نگفتی ما تنها می شیم؟ می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ خیلی بی معرفتی!
– ببخشید. نمی خواستم ناراحتتون کنم.
– دیگه فرار نمی کنی که؟
– نه!
– آفرین! چون قراره شوهرت بدیم!
با تعجب گفتم: چی؟شوخی می کنی؟!
– نه … پسر خواهرم دنبال دختر خوب می گشت، ما هم تو رو بهش معرفی کردیم. خواستن بیان که فرار کردی… شدی عروس فراری!
یه لبخند تلخی زدم؛ نمی دونستم چی بگم… یه حال عجیب داشتم؛ خواستگار برای من؟! پس پدر و مادرم کجان؟ کی مهریه رو تعیین می کنه؟ خرج عروسی با کیه؟! اگه بابامو خواستن بگم کجاست؟
به مش رجب نگاه کردم و گفتم: به خواهر زادتون بگید من به دردش نمی خورم!
هوای داخل گرم و خفه کننده بود. نگام کرد. اومدم بیرون که یکی داد زد: سلام آیناز!
جلومو نگاه کردم؛ کاملیا بود. با دو خودشو به من رسوند و پرید تو بغلم و گفت: سلام آیناز،خوبی؟ وقتی شنیدم رفتی، خیلی ناراحت شدم… گفتم حیف بود دوست به این خوبی از دست دادم!
– حالا نگران من بودی یا پارچه ای که لباس نشد؟
– نه به خدا! من اصلا به فکر لباسم نبودم… فوقش می رفتم یکی می خریدم؛ هرچند به خوشگلی دوخت تو نمی شد. حالا کجا رفته بودی که به این زودی برگشتی؟!
– مگه قرار بود کجا باشم؟
شونشو انداخت بالا گفت: نمی دونم. خاتون گفت رفتی به یکی از فامیلات سر بزنی؟ خوش گذشت؟
بیچاره کاملیا که از چیزی خبر نداره! آخه من فامیلم کجا بود؟!
با لبخند مصنوعی گفتم: آره … خیلی خوش گذشت جات خالی!
با هم تا عمارت رفتیم ..اون رفت پیش خانم والده شون منم سریع رفتم به آشپزخونه.
خاتون گفت: کجایی دختر؟ بیا کمک کن!
– خاتون من تازه اومدما! بذارید عرقم خشک بشه بعدش! تازشم من دیگه برای این کار نمی کنم!
ویدا یه دیس برنج برداشت و با لبخند مرموزی رفت بالا. نشستم رو صندلی.
خاتون گفت: نکن آیناز! بلند شو! اگه آقا بفهمه باز تنبیهت می کنه ها؟!
– مهم نیست! از انباری و تا لب مرز بردن و سکته دادن که بیشتر نیست؟!
آراد: خدمتکار نیاوردم بخوره و بخوابه!
بلند شدم. آراد با عصبانیت نگام می کرد. ویدا با لبخند اومد تو. کثافت این لوم داده!
گفتم: تا نگی منو برای چی آوردی برات کار نمی کنم!
– مگه دست خودته؟
– پس دست کیه؟
با عصبانیت اومد طرفم. خاتون جلوم وایساد وگفت: آقا خواهش می کنم نزنیش؟! این بچه است، نمی فهمه داره چی می گه.
با حرص گفت: خاتون برو کنار!
خاتون: تو رو به ارواح مادرتون کارش نداشته باش!
آراد با چشمای قرمز به خاتون نگاه کرد و گفت: دیگه به مادرم قسمم نده!
رفت بیرون. با شرمندگی سرمو انداختم پایین. خاتون فقط نگام کرد. دیسو داد دستم و با حالت قهری گفت: اینو ببر بالا!
دیس رو برداشتم و گفتم: خاتون من…
پشتش به من بود.
گفت: هیچی نگو… من تو این چند سال اسم مادرشو نیاوردم؛ بخاطر تو قسمش دادم.
برگشت نگام کرد: چرا اعصابشو خرد می کنی؟ حالا بهت گفت چرا آوردتت؛ می خوای چیکار کنی؟ آخرش مجبوری تا عمر داری اینجا بمونی… انقدر اذیتش نکن آیناز. حرفشو گوش کن. به خدا اگه باهاش خوب باشی کارت نداره.
رفتم جلو قیافمو مظلوم کردم و گفتم: ببخش عصبانیت کردم.
صورتشو بوسیدم.
با لبخند گفت: خوبه خوبه! خودتو انقدر لوس نکن! اینا رو ببر تا سرد نشده!
– چشم! هر چی شما بگید!
دو قدم رفتم و برگشتم، گفتم: راستی مش رجب چی می گفت که خواستگار برام پیدا کردین؟!
با لبخند گفت: حالا بعد بهت می گم!
رفتم بالا کسی نبود. حتما سالن پذیرای هستن چون صدای خنده فرحناز از اونجا میومد. خواستم میزو بچینم که ویدا گفت:
– دست نزن! سلیقت از قیافتم کج تره! خودم میزو تزیین می کنم!
– اگه مثل آشپزیته که از منم کج تره!
خواستم برم که سر و کلشون پیدا شد. چشمم افتاد به مامان فرحناز. اَه! کپ دخترش! پس چشم رنگیشون به خانم والدشون رفته! کاملیا از دور برام بوس فرستاد. منم با چشم بسته یه بوس براش فرستادم. چشممو باز کردم دیدم جای کاملیا آراده و این کاملیای ورپریده داره دم گوش باباش یه چیزی می گه. ای بترکی دختر! الان چه وقت جا خالی دادن بود؟!
خاک تو سرم! حالا فکر نکنه برای اون بوس فرستادم؟! اوه اوه! گندش در اومد! بدجور داره با اخم نگام می کنه! سر میز نشستن. فرحناز تنگ دل آراد نشست. من و ویدا هم با فاصله از میز وایسادیم. آراد بهم نگاه کرد. سرمو انداختم پایین. حتما می خواد بدونه چرا براش بوس فرستادم!
مامان فرحناز گفت: این میزو کی چیده؟!
فرحناز با عشوه نگام کرد و گفت: خوب معلومه کی چیده! این!
برگشت با اخم گفت: وقتی چیزی بلد نیستی انجامش نده!
با یه لبخند حرص دار گفتم: کار من نیست… ویدا خانم زحمتشو کشیدن!
به ویدا نگاه کرد: کار شماست؟ عزیزم به صورت لوندت اصلا نمیاد سلیقت اینجوری باشه! عیب نداره کم کم یاد می گیری. خودتو ناراحت نکن!
نمردیم و تشخیص سلیقه از روی قیافه هم دیدیم!!
فرحناز گفت: شمسی جون! بدید غذا براتون بکشم!
شمسی: اینا اینجا وایسادن که این کارو بکنن… تو به نامزدت برس!
آراد که داشت سالاد می خورد، کلم پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن.
فرحناز آب بهش داد.
امیر گفت: چی شد؟ آروم تر بخور!
شمسی: عزیزم آب بخور… آخه شما شعورتون نمی رسه نباید کلم رو به این بزرگی خرد کرد؟!
آراد کمی آب خورد و حالش که بهتر شد به عمش نگاه کرد و گفت:
– ببخشید من کی با فرحناز نامزد کردم؟!
شمسی: وای عمه ترسیدم! گفتم چی شده؟ من و داداشم امروز می خواستیم قرار عقد تو و فرحناز جونو بذاریم که زنگ زد و گفت کاری براش پیش اومده و نمی تونه بیاد.
تعجب آراد بیشتر شد و گفت: قرار عقد؟!… فکر می کردم اول میرن خواستگاری، بعد قرار اینجور چیزا رو می ذارن!
بدبخت آراد خودشم خبر نداشته چه خوابی براش دیدن! چه باحال! از پسرا هم می شه خواستگاری کرد! امیر: می دونم عزیزم ولی می دونی که فرحناز چقدر دوست داره؟ این چند سالم بخاطر اینکه بتونی مهتابو فراموش کنی صبر کرده… بهتر نیست یه ذره عاقلانه تر فکر کنی و به زندگی عادیت برگردی؟! تو که نمی تونی تا آخر عمرت تنها باشی؟ بالاخره که باید تشکیل خانواده بدی؟ حالا فرحناز نشد یکی دیگه!
شمسی: چی چیو فرحناز نشد یکی دیگه؟! بهتر از دختر من می خواد کجا گیر بیاره؟!
آراد با عصبانیت گفت: بذارید با بابام صحبت کنم بهتون خبر می دم.
فرحناز: عزیزم! اگه فکر می کنی به زمان بیشتری احتیاج داری، من تا هر وقت بخوای بهت وقت می دم.
آراد: فعلا نهارتونو بخورید تا سرد نشده و از دهن نیفتاده!
به ویدا نگاه کردم. لبخندش تا بنا گوشش بود! انگار این موجود از این وصلت بیشتر از فرحناز خوشحاله!
بعد خوردن نهار، چای براشون بردم. فرحناز نبود. ویدا هم یهو غیبش زد. این دو تا کجا رفتن خدا داند!
به خاتون گفتم: ویدا کو؟!
– نمی دونم؟
این دو تا جادوگر هر جا هستن باهمن! برنج هایی که اضافه اومد، بود ریختم تو بشقاب که ببرم بریزم کنار آلاچیق که گنجیشکا بخورن؛ از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای ویدا اومد:
– خانم هنوز پول اون ماه رو بهم ندادید؟
فرحناز: یه کاری برام می کنی، دوبرابرشو پول می گیری.
– خانم می دونی من چیکار می کنم؟ فکر کردید اگه بفهمه دارم جاسوسیشو می کنم چه بلایی سرم میاره؟
– از کجا می خواد بدونه؟ مگه نگفتی این دختره فرار کرده؟ چرا دوباره سر و کلش پیدا شد؟!
– نمی دونم خانم. صبح بهم گفت آیناز اومده … اولش باورم نشد منم. بعد که رفتم به اتاق، دیدم رو تخت خوابیده از دیدنش تعجب کردم.
جالب شد! پس ویدا جاسوس فرحنازه!
بدبخت آراد که فکر کرده فرحناز دلسوزشه و براش خدمتکار آورده.
صدای خاتون بلند شد: آیناز… کجایی آیناز؟
سریع رفتم به آشپزخونه و آروم گفتم: خاتون چرا انقدر داد می زنی؟!
گفت: کجا رفتی ؟
– رفتم یه چیزی کشف کنم!
– حالا که کشف کردی اینا رو ببر بالا!
– شماها انگار منتظر بودید من بیام که ازم کار بکشید!
– غر نزن برو!
– بابا بذار اون نهار و چای از حلقومشون بره پایین، بعد میوه بهشون بده!
شونه هامو چرخوند طرف در و گفت: بدو انقدر حرف نزن!
تا شب هیچ کار خاص دیگه ای انجام ندادم. ویدا خوابید، منم بخاطر عطری که حاج خانم زده بود و تا اعماق مغزم فرو می رفت چسبیده به دیوار خوابیدم.
خدایا باورم نمی شه دوباره اینجام و فردا باید این بچه اژدها رو بیدار کنم! خودت بهم رحم کن!
صدای زنگ گوش خراشی تو حلزونای گوشم فرو می رفت. با عصبانیت بلند شدم به گوشی ویدا حمله کردم و سریع صداشو قطع کردم .
گوشیشو پرت کردم رو بالشت.
چشماشو باز کرد و گفت: چته؟!
– چته و درد! چرا گوشیتو می ذاری رو زنگ و بیدار نمی شی؟
– می خواستم بیدار شم آرادو بیدار کنم.
– خب چرا خوابیدی؟ پاشو برو دیگه!
سرشو کرد زیر پتو و گفت: این کار توئه نه من!
خوابیدم پتو رو رو سرم کشیدم و گفتم: به من ربطی نداره!
– یعنی چی به من ربطی نداره؟
جوابشو ندادم . پتو رو از سرم برداشت و گفت: من میرم ولی مطمئن باش این آخرین روزیه که اینجایی.
– آمین یا رب العالمین!
وقتی رفت، یه نفس راحت کشیدم و رفتم وضو گرفتم. داشتم نماز می خوندم که ویدا اومد تو؛ جلوم وایساد و با توپ پر گفت: حاجیه خانم! آقا گفت بری اتاقش. کارت داشت!
اینو گفت و خوابید. بعد از اینکه سلام نمازمو دادم، داشتم ذکر می گفتم که گفت:
– هوی! با تو بودما؟ گفتم آقا گفته بری اتاقش.
نگاش کردم و گفتم: اول اینکه خواهر! هوی تو کلاته! دوم خواهر جان! اول صبحی زبونتو به فحش و دری وری نچرخون، چون فردای قیامت همین زبون شهادت بر اعمالت می ده!
سرشو کرد زیر پتو و گفت: برو بابا!
بلند گفتم: خدا انشاا… همه را به راه راست هدایت کند!
بعد اینکه ذکرم تموم شد، سجادمو جمع کردم که تلفن زنگ خورد.
گوشی رو برداشتم: بله؟
– مگه ویدا بهت نگفت بیای اتاقم؟
– چرا گفت!
– پس چرا نیومدی؟
– داشتم خواهر ویدا رو پند و اندرز می دادم!
– چی؟
– هیچی الان میام!
بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم و شال و کلاه کردم، رفتم به سمت عمارت. داگی منو دید. انگار خیلی عصبانی بود. با دست یه بوس برش فرستادم و گفتم: ببخش داگی جون مجبور شدم!
با قدم های تند رفتم تو و از پله ها رفتم بالا. در باز بود. خودشم با لباس گرم کن رو تخت نشسته بود و داشت کفش اسپرتشو می پوشید.
با انگشتم زدم به در و گفتم: با من کاری داشتید؟
نگام کرد و گفت: کل این اتاقو امروز تمیز می کنی. پرده رو می شوری. کف زمینو انقدر تمیز می کنی که بشه جای آینه ازش استفاده کرد.
به چهار چوب در تکیه دادم و گفتم: قصه سیندرلا رو شنیدی که؟! همون شبی که لنگه کفششو تو قصر پسر شاه گم می کنه، بعد پسر شاه کل شهرو می گرده دنبال دختره!
– خب…کی چی؟
– قضیه من و سیندرلا هم مثل همه! فقط برعکس شده… من خونه پسر شاه کلفتی می کنم!
– دو روز نبودی زبونت دراز تر شده!
– آب و هواتون بهم ساخته!
– برو صبحونه رو حاضر کن!
– چرا دوباره منو آوردی اینجا؟!
بلند شد و گفت: برو صبحونه رو حاضر کن!
دهنمو باز کردم که چیزی بگم، گفت: اگه یه کلام دیگه حرف بزنی، می فرستمت تو انباری!
فقط نگاش کردم و چیزی نگفتم. رفتم آشپزخونه. این زندگی لعنتی کی می خواد یه روی خوش به من نشون بده؟! خدایا شکرت که نکردیم تَرکت! تخم مرغو انداختم تو آب جوش. به تخم مرغا نگاه کردم و زیر لب خوندم:
« دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه /یه عمر حال و روز من همینه /کسی به پای گریه هام نمی شینه/ بازم دلم گرفت و گریه کردم. بازم به گریه هام می خندن /بازم صدای گریمو شنید و ..همه به گریه هام می خندن /دوباره یه گوشه می شینم و واسه دلم می خونم/ هنوز تو حسرت یه هم زبونم ولی نمی شه و اینو می دونم…»
آراد: فکر می کنی اگه برای تخم مرغا بخونی زودتر آب پز می شن؟!
سرمو برگردوندم. همون چند قطره اشک که اومده بودو سریع پاک کردم. این اینجا چیکار می کنه؟ کی اومد؟
گفتم: کاری داشتید؟
– اینجا خونمه هرجا که دلم بخوات می رم… صبحونه حاضر نشد؟!
کوفت بخوری ایشاا…! صبحونه آخرت باشه! حالا خوبه هر روز ساعت هفت می خورد. اَد امروز یادش افتاده یه ربع به هفت بخوره! همین جور که نگاش می کردم، گفت:
– چیه بازم میخوای بپرسی چرا برت گردوندم؟
– آره، می خوام بدونم… اول که منو با دخترا نفرستادی برم، حالا هم تا نیمه راه بردیم و برگردوندیم. چرا؟
– واقعا می خوای بدونی؟ چون بابتت پنچ میلیون پول دادم. اگه می فرستادمت خارج، بخاطر قیافت دو میلیونم بابتت نمی دادن. پس مجبوری تا مشتری بهتری پیدا بشه همین جا بمونی.
– من که تو قلعه نظامیت زندانیم و چاره ای جز موندن ندارم.
به قابلمه نگاه کرد و گفت: آفرین که می دونی! اما دلم نمی خواد این زندانی زشت، همیشه اینجا بمونه!
نگاش کردم و گفتم: تو ارزش دخترا رو فقط به قیافه می دونی؟!
– بله… چون تنها چیزی که دخترا دارن همین زیباییه. اگه اینم نداشته باشن، اندازه انگشت کوچیک پام پیشم ارزش ندارن!
– پس چرا تا حالا ازدواج نکردی؟ این همه دختر لوند دور برت ریخته… یکیشم همین فرحناز که دیروز اومد خواستگاریت!
فقط نگاه عصبی بهم کرد.
پوزخندی زدم و گفتم: آها فهمیدم! مهتابو نمی تونی فراموش کنی!
با عصبانیت بلند شد اومد سمتم. رو به روم وایساد و دستشو بلند کرد. با ترس نگاش کردم. دندوناشو فشار داد؛ دستشو آورد پایین و گفت:
– دیگه حق نداری اسم مهتابو به زبونت بیاری… فقط یه بار دیگه راجع به مهتاب حرف بزنی، زبونتو می برم.
نگام کرد و رفت بیرون. یه نفس عمیقی کشیدم. نزدیک بود کتکه رو بخورما! یعنی انقدر مهتابو دوست داره؟!!
صدای جلیز جلیز میومد. نگاه کردم آب جوش اومده بود. زیر اجاقو خاموش کردم. بدون صبحونه رفت شرکت.
رو صندلی نشسته بودم که خاتون اومد تو و گفت: چته مادر چرا دمقی؟
– با آراد حرفم شد!
– بازم؟! من از دست تو چیکارکنم؟! دختر تو چرا نمی تونی جلوی زبونتو بگیری؟! این دفعه اگه بخواد بزنت کارش ندارم… بعد می گی آراد بداخلاقه… کرم از خود درخته!
– می گم… آراد مهتابو دوست داشته؟!
همون جور که وایساده بود، با تعجب گفت: تو مهتابو از کجا می شناسی؟!
– هم عکسشو دیدم، هم دیروز در موردش حرف می زدن.
– والا مهتاب خدا بیامرز…
یهو با صدای بلندی گفتم: مگه مرده؟!
– آره شیش سال پیش… دختر ماهی بود. مهربون و خوش اخلاق… تا قبل از اینکه فوت کنه همسایه دیوار به دیوار بودیم. بعد از فوتش پدر و مادرش از این محل رفتن. مهتاب آقا رو خیلی دوست داشت اما آقا نمی خواست دختری رو وارد زندگیش کنه… مهتابم چند بار بهش گفته بود دوستش داره… آقا محلش نمی ذاشت. دختر بیچاره سه ماه تموم نامه های عاشقانه می نوشت و می داد دست من که بدم به آقا … آقا هم بعد از خوندن پارشون می کرد و می ریختشون بیرون و می گفت دختری که به پسری ابراز علاقه کنه و با نامه و پسغوم بخواد عشقشو ثابت کنه، اهل زندگی نیست… یه روز مهتاب با گریه اومد پیشم گفت با آراد حرف بزن؛ بگو خیلی دوستش دارم و نمی تونم به مرد دیگه ای فکر کنم، اگه برای آخرین بار جوابش نه بود خودمو می کشم… منم پیغامشو به آقا دادم …اونم با عصبانیت رفت خونشون و… دیگه نمی دونم اونجا چی به هم گفتن که دو روز بعد قرار شد ازدواج کنن. به باباش گفت که برن خواستگاری مهتاب اما آقا سیروس گفت باید با فرحناز ازدواج کنی… آقا هم قبول نمی کنه و پاشو می کنه تو یه کفش که فقط مهتابو می خواد… یک ماه تمام بینشون دعوا بود تا بالاخره آقا سیروس قبول کرد که برن خواستگاری… شب خواستگاری بهش خبر می دن که مهتاب خودکشی کرده… آراد باورش نشد … می گفت بابام کشتش … همون عکسی که تو دیدی، کنار جسدش پیدا کردن.
خیلی ناراحت شدم. چقدر گناه داشته. چقدر سخته آدم کسی رو که دوست داره، بمیره!
– کجایی آیناز؟ با توام!
– ها؟! نفهمیدم چی گفتی؟
– میگم آقا بهت گفته امشب مهمونی داریم؟
– نه فقط گفت… اتاقشو تمیز کنم
– خیلی خب، بلند شو صبحونتو بخور. منم برم این ویدا رو بیدار کنم. انگار خدا اینو خلق کرده فقط برای خوابیدن!
– باشه.
بعد خوردن صبحانه، ساعت نه رفتم بالا و مشغول تمیز کردن اتاقش شدم. پتو و تشکشو عوض کردم، گذاشتم یه گوشه که مش رجب ببره خشک شویی بشورن. کف زمینو انقدر سابیدم و خشک کردم که صورتم قشنگ توش معلوم بود!
رفتم سراغ پرده، یه چهار پایه بلند آوردم و رفتم بالا. یکی یکی گیره ها رو از پرده جدا می کردم …نصف پرده ها رو باز کردم که صدای آراد اومد.
– دسته چکم یادم رفته. الان میام… مختار نبود مجبور شدم خودم بیام.
اومد تو و نگاش به من افتاد. بعد به تخت و کف اتاق نگاه کرد. انگار از اون همه تمیزی تعجب کرده بود. چیـــش! مرده شور برده بلد نیست تشکر کنه! دستمو دراز کردم که چند تا گیره ی مونده هم از پرده جدا کنم که یهو چهار پایه تکون خورد. جیغ کشیدم و پرده رو سفت گرفتم. دو تا پایه رفت تو هوا و افتادم.
اما رو زمین نیفتادم. یه جای سفت، یه اسکلت زیر بدنم بود و بدتر از اون، پیشونیم رو پیشنیش بود. بینیم رو بینیش و لبم رو لبش بود. تا مرز سکته رفتم جلو. چشای دو تامون گرد شده بود و به هم زل زده بودیم. سریع نشستم. اون هنوز رو زمین خوابیده بود. خاک تو سرم! امروز انباری حتمیه! لب پایینش سمت چپ خونی شده بود.
با هول و ترس گفتم: ب…ب…بخشید… یعنی معذرت می خوام!
نشست. پریدم سمت عسلی و چهار پنج تا دستمال کاغذی برداشتم گذاشتم رو لبش و گفتم:
– واقعا معذرت می خوام … به خدا تقصیر من نبود… چهار پایه یهو…
دستمال کاغذی رو با عصبانیت برداشت و گفت:
– بسه دیگه.
به پرده نگاه کرد و گفت: ببین چه بلایی سر پرده آوردی؟
نگاش کردم؛ از وسط جر خورده بود!
سرمو انداختم پایین و گفتم: ببخشید!
– کلمه دیگه ای هم بلدی؟
– خب پرده براتون می دوزم!
بلند شد رفت سمت دستشویی. شیرو باز کرد و لبشو شست.
بلند گفتم: قول می دم عین همین پرده براتون بدوزم.
با اخم اومد بیرون. هنوز خون میومد دستشو با حوله خشک می کرد. هــه! چه جوری با دندونام پارش کردم! حقشه!
گفتم: لبتون هنوز داره خون یاد.
دستشو کشید به لبش و نگاه کرد و گفت: اگه لب می خواستی می تونستی بدون پاره کردن لبم بگی!!
با عصبانیت گفتم: هنوز اونقدر بدبخت نشدم که بیام دشمنو ببوسم! بنده هم نمی دونستم انقدر مشتاق بغل کردن من هستید که با اون سرعت خودتونو به من رسوندید!
– هیچ علاقه ای به بغل کردن یه اسکلت ندارم!
– منم علاقه ای به بوسیدن لبایی که یه مَن مو پشتش خوابیده ندارم!
عین تفنگ در حال شلیک بودم.یکی می گفت دو تا می شنید!
– اگه علاقه ای نداشتی، اینجوری با ولع و لب و دندون به جون لب من نمی افتادی!
– اگه نمی گرفتیم اینجوری نمی شد!
از قیافش معلوم بود کلافه شده. به لبش نگاه کردم و گفتم:
– بهتره یه چسبی بهش بزنی داره خون میاد.
موبالیش زنگ خورد قطعش کرد و گذاشتش تو جیب کتش. دوباره رفت به دستشویی. از جعبه یه چسب برداشت و زد به لبش. دسته چکشو از کشوی میز عسلیش برداشت و رفت.
پرده رو جمع کردم، تو بغلم گرفتم و رفتم پایین. خاتون راست می گه کرم از خود درخته! همش تقصیر خودمه عصبانیش می کنم. از پله ها رفتم پایین. خاتون و ویدا داشتن سالنو تمییز می کردن.
خاتون گفت: چه بلایی سر پرده آوردی؟!
– چیزیش نشده؛ فقط کمی ترکش خورده! الانم موجیه! ببرمش درمانگاه خوب می شه!!
خاتون خندید و گفت: از دست تو با این حرفات!
ویدا هم یه لبخند با موج ضعیف زد! پرده رو بردم به اتاقم. کف زمین پهنش کردم و نگاش کردم. نچ! قابل تعمیر نیست؛ باید کلا باز سازی بشه. وای پارچه کاملیا هم هست. اونو چیکار کنم؟! حالا کی می ره پارچه برای پرده بخره؟ تو همین فکرا بودم که یکی ضربه به در زد.
درو باز کردم و گفتم: چقدر حلال زاده ای دختر! همین الان داشتم بهت فکر می کردم!
کاملیا: بیام تو؟
– نه اگه می خوای می تونی بری!
با خنده اومد تو و گفت: پارچمو برش زدی؟
– نه. امشب آقامون مهمونی دارن. وقت نمی کنم باید به خاتون کمک کنم.
– باشه عیبی نداره… پس می رم دیگه.
با هم رفتیم بیرون. همین جور که راه می رفتیم، گفتم: یه سوالی بپرسم؟
– بله!
– آراد تا حالا خندیده؟
وایساد و نگام کرد و گفت: معلومه که خندیده! قبل از اینکه مهتاب… بمیره، همیشه می خندید. خیلی خوش خنده بود. فقط کافی بود یه لطیفه براش تعریف کنی؛ دیگه از خنده می افتاد رو زمین. انقدرم خوشگل می خنده؟ بخاطر خنده هاش بود که دخترا عاشقش می شدن. اون موقع ها وقتی مهمونی می گرفت، مجلسو از خنده منفجر می کرد. هر کسی که آرادو می شناخت، تا اسم مهمونی به گوششون می رسید، با سر می اومدن. اما الان تعداد مهموناش خیلی کم شده.
نزدیک عمارت که رسیدیم، یهو با خنده گفت: می دونستی آراد قلقلکیه؟!
با تعجب گفتم: واقعا؟!
– آره! فقط کافیه دست یکی به بدنش برسه، دیگه از خنده می میره… اون موقع ها وقتی آراد از یه چیزی ناراحت می شد، امیرعلی قلقلکش می داد… با خنده ی آراد ما هم می خندیدیم!
– خوشبخت بودین، نه؟
– خیلی… با اومدن مهتاب و مردنش، تمام خوشی هامون از بین رفت.
تا دم در همراهش رفتم.
گفت: خب من میرم دیگه. کاری نداری؟
– نه به سلامت!
– یادت نره فردا دیگه پارچه مو برش بزنیا؟
– چشم!
خواست بره، گفتم: صبر کن… صبر کن!
– بله؟
– می تونی برام پارچه پرده ای بخری؟
– آره!
بهش گفتم چه نوع پارچه و رنگ و چند متر بیاره. بعد از خداحافظی، یه راست رفتم آشپزخونه و تا شب من و ویدا و خاتون برای مهمونی سالنو حاضر کردیم. بعد نماز رفتم حموم.
چه کیفی می داد توی سرمای پاییز، بری زیر دوش آب گرم! بعد از حموم رفتم اتاقم. در کمدمو باز کردم و گفتم:
– حالا چی بپوشم؟ کاش امیر کمتر برام لباس می گرفت که حداقل می تونستم راحت تر انتخاب کنم! چند قدم رفتم عقب تر و به کل لباسا نگاه می کردم که ویدا اومد تو و گفت:
– انقدر به لباسات زل نزن! هر چی بپوشی خوشگل نمی شی!
در کمدشو که کنار کمد من بود، باز کرد. چشمش افتاد به کفشام و پوزخندی زد و گفت:
– این همه کفشو برای چی خریدی؟ تو که ماهی یه بارم نمی ری بیرون؟
– خریدم ببینم فضولم کیه؟