جلد دوم دیانه

پارت 17 جلد دوم دیانه

4.3
(8)

 

ماشین کنار دادگستری نگهداشت. چادرم رو کمی جلوتر کشیدم.

دو تا سرباز زن دو طرفم راه می رفتن. وارد دادگستری شلوغ و پر سر و صدا شدیم.

با دیدن مونا و امیرعلی کمی ته دلم گرم شد. امیریل هم کنار مادرش روی صندلی نشسته بود.

سرم و پایین انداختم و سلام آرومی زیر لب گفتم. با اومدن وکیل، همه وارد اتاقی شدیم.

روی صندلی های جلو نشستم. قاضی پرونده ی جلوی روش رو باز کرد.

وکیلم رفت جلو و چیزی به قاضی گفت که اونهم متقابلاً سری تکون داد و شروع به صحبت کرد.

-بعد از تحقیق و کالبد شکافی انجام شده متوجه شدیم مقتول در روز حادثه از قرص های توهم زا استفاده کرده بوده و قبلاً هم به دلیل مشکل روانی مدتی را در بیمارستان بستری بوده اند.

بنا بر تحقیقاتی که انجام شده و شواهد امر، خانم دیانه فروغی به 6 ماه حبس
ته دلم خاالی شد نگاه بی فروغم‌رو به امیریل دوختم من نمی تونستم 6 ماه از زندگیم رو تو زندان به سر ببرم
امیریل بلند شد و چیزی به قاضی گفت
قاضی سری تکون داد بعد از نشستن امیریل گفت
و بنا حالت عادی نداشتن مقتول و رضایت خانواده مقتول
و همکاری مجرم و رسیدگی پرونده

شما می تونین با پرداخت جریمه و یک سال زندان تعلیقی ( حبسی که در پرونده شخص ذکر میشه و اگر جرمی مرتکب بشه میره زندان ولی در اصل ازاده و داره زندگیشون میکنه بیرون از زندان) ازاد هستین
با شنیدن این حرف نفس اسوده ی کشیدم

باورم نمی شد. با چشمهای اشکی به مونا نگاه کردم که لبخندی زد.

 

بعد از تموم شدن دادگاه دوباره به زندان منتقل شدم و بعد از جمع کردن وسایلم از زندان بیرون اومدم.

هوای آزاد رو نفس کشیدم. نگاهم به مونا و امیرعلی افتاد. مونا رو بغل کردم. با هم سوار ماشین شدیم.

-بهارک کجاست؟

امیرعلی از آینه نگاهی بهم انداخت.

-خوبه، پیش مامانه؛ بهش گفتیم بخاطر کار رفتی مسافرت.

 

هنوز باورم نمی شد این اتفاقات رخداده باشه. انگار همه چیز توی خواب پیش اومده بود.

فعلاً نمی تونستم با کسی رو به رو بشم.

وارد خونه شدم و مستقیم به حمام رفتم. ساعت ها زیر دوش آب فکر کردم.

تمام اتفاقات زندگیم مثل یه فیلم سینمائی جلوی چشمهام در حرکت بودن. خسته از حموم بیرون اومدم.

دو روزی می شد که آزاد شده بودم. تو این دو روز فقط مونا بهارک رو آورده بود.

دلم نمی خواست هیچ کس رو ببینم. بی هوا چمدونم رو بستم.

فقط به مونا پیام دادم که دارم میرم روستا که نگرانم نباشن.

به این تنهائی نیاز داشتم. در چوبی خونه ی بی بی رو باز کردم.

هوا سرد بود. انگار سالها کسی توی خونه زندگی نمی کرده.

باغچه خشک و بدون گل بود. وارد خونه شدم. با دیدن خونه ای سرد بغضم شکست.

بی بی چقدر این خونه رو دوست داشت!

بهارک با تعجب به اطراف نگاه می کرد. مشغول تمیزکاری شدم. وقتی کارم تموم شد خسته لب باغچه نشستم.

دلم بی بی رو می خواست. لباس پوشیده دست بهارک و گرفتم و از خونه بیرون اومدم و سمت امامزاده راه افتادم.

بعضی ها با تعجب بهم نگاه می کردن. بی توجه وارد امامزاده شدم. سر قبر بی بی نشستم.

اولین قطره ی اشک روی سنگ سرد چکید و همینطور قطره های بعدی … .

یک هفته ای می شد که اومده بودم روستا. انگار یه آرامش خاصی برام به وجود اومده بود. باید تمام بدی ها رو همینجا میذاشتم.

تو حیاط در حال بازی با بهارک بودم که صدای در بلند شد. متعجب به در نگاه کردم.

یعنی کی بود؟! با یادآوری همسایه بغلی در حیاط رو باز کردم.

با دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم.ابروئی بالا داد.

-میتونم بیام داخل؟

کشیدم کنار و وارد حیاط شد. بهارک با دیدنش با ذوق پرید بغلش.

-سلام عمو جون.

بهارک و انداخت رو هوا و چرخید سمتم.

-یه چائی بهم میدی یا نه، میخوای همونجا وایستی؟!

از در فاصله گرفتم.

-آدرس اینجا رو چطور پیدا کردی؟

نمایشی چهره ی متفکری به خودش گرفت.

-کلاغا خبر دادن!

ابروئی بالا انداختم.

-کلاغ ها؟!

-آره … شک داری؟

شونه ای بالا دادم. حتماً کار مونا بوده؛ نباید آدرس رو می داد.

انگار از سکوتم فهمید به چی فکر می کنم.

-اون تقصیری نداره، من نگرانت بودم. حق بده؛ یهو غیبت زد.

-به این تنهائی نیاز داشتم.

-میدونم که گذاشتم یک هفته تنها باشی! اما دیگه وقتشه برگردی سر کار و زندگیت.

-اما من اینجا رو دوست دارم.

نگاهی به اطراف انداخت.

-خوبه، خلوته اما نه برای همیشه … فقط برای مدت کوتاهی!

 

وارد سالن شدم. به دنبالم وارد شد.

-تو داری افسرده میشی؛ این اصلاً خوب نیست!

-منظورت اینه دارم دیوونه میشم؟

لبخندی زد.

-چه حرفیه؟ اصلاً دوست داشتم بیام یه سری بهت بزنم، بده؟

-نه، خوش اومدی.

وارد آشپزخونه شدم. امیریل هم سمت بهارک رفت. سریع گوشیم رو درآوردم و روشنش کردم.

شماره ی مونا رو گرفتم. هنوز اولین بوق نخورده بود که صداش پیچید تو گوشی.

-الهی گور به گور شی دیانه … جون به لبم کردی دختر؛ چرا گوشیتو خاموش کردی؟

-یه نفس بگیر!

-مگه میذاری؟ تو آخرشم من و دق میدی!

لبخندی زدم.

-تو تازه اول چلچلیته … بعدش، برای چی آدرس رو به این دادی؟

-به کی؟

-خودتو به اون راه نزن … منظورم امیریله.

-آهاااا … عه، اونجاس؟

-دارم برات مونا خانوم.

 

-خوب خیلی اصرار کرد، مجبور شدم.

بعد از کمی صحبت با مونا گوشی رو قطع کردم و با سینی چائی از آشپزخونه بیرون اومدم. بهارک خوابیده بود.

با فاصله کنار پشتی امیریل نشستم. هر دو توی سکوت چائی مون رو خوردیم.

-تا کی میخوای از واقعیت ها فرار کنی؟

-من اومدم فقط کمی ذهنم آروم بشه … سخته اما این حقیقت که من قاتل اون مردم مثل یه کابوس تا ابد همراهمه!

-چرا نمیخوای بفهمی؟ تو فقط از خودت دفاع کردی … قاتل هیچ کسی نیستی.

-حال مادرت خوبه؟

-هرچند براش سخت بود اما کنار اومد.

 

پدر هامون متأسفانه خودش اختلال روان داشته

و با همون کینه و تفکر هامون رو بزرگ کرد

اونقدری که هامون فکر می کرده تمام زن ها فقط یه ابزاری هستن برای رفع نیاز و همین فکرش بیمارش کرد.

اینطور که پدربزرگم تعریف می کنه هامون چند سالی بیشتر نداشته که مادرم جدا شده و پدر هامون اون رو به مادرم نداده.

بعد از چند سال با پدرم ازدواج می کنه و کلا از ایران میره.

چون اون مرد اجازه نمیداده پسرش رو ببینه، هامون هم فکر می کرده مادرش زن خرابی بوده و ولش کرده رفته.

نفسم رو بیرون دادم. الان که به قضیه فکر می کنم می بینم هامون هم زندگی خوبی نداشته و تمام عمرش توی نفرت بزرگ شده.

-چرا یه زندگی جدید شروع نمی کنی؟

-چه زندگی ؟

-شروع جدید، آخر همه چیز پایان تلخ نیست. تو سنی نداری میتونی از نو شروع کنی.

-اما نمیشه چون قلبم دیگه جائی نداره.

 

-تو اصلا بهش اجازه دادی که جا برای یکی دیگه باز کنه؟

-نه، چون می دونم نمیشه!

-امتحان کن، مطمئنم احمدرضا هم خوشحال میشه. تا کی میخوای خودت رو توی تنهائی حبس کنی؟ میتونی شروع جدیدی داشته باشی. حداقل امتحان کن اگر نشد دیگه اصرار نمی کنم.

توی سکوت به حرف هاش گوش کردم.

-به حرفهام فکر کن، پشیمون نمیشی!

سری تکون دادم. شب رو امیریل اونجا موند. تمام شب فکرم پیش حرفهاش بود.

نمیدونم چرا از احمدرضا خجالت می کشیدم!

فکر به اینکه مرد دیگه ای بخواد وارد زندگیم بشه ناراحتم می کرد اما گاهی از این همه تنهائی دلم می گرفت.

بعد از صبحانه امیریل بلند شد.

-خوب، وقت برگشته.

-اما …

-اما و اگر نداریم! حداقل شروع جدیدت رو امتحان کن؛ تو حق زندگی کردن داری، چرا میخوای این حق رو از خودت بگیری؟ اینجوری فقط داری در حق خودت ظلم می کنی.

-باید فکر کنم.

-خوبه! حالا چمدونت رو ببند.

به ناچار سوار ماشین شدم. امیریل هم سوار ماشین خودش شد.

تمام راه فکرم درگیر حرفهاش بود و در آخر تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه به خودم بدم.

امیریل تا خونه همراهم اومد و وقتی مطمئن شد ماشین رو داخل حیاط بردم، رفت.

از ماشین پیاده شدم. لحظه ای نگاهم به خونه ی پارسا افتاد.

احساس کردم دلم برای دوستیمون تنگ شده. یعنی فهمیده بود چه اتفاقی افتاده؟!

نمیدونم چرا هیچ وقت کنجکاو زندگیش نشدم … حتی یکبار خونه اش رو از نزدیک ندیدم!

کلافه سری تکون دادم و وارد خونه شدم.

 

امیرعلی باهام تماس گرفت و گفت باید برم خونه ی خانوم جون، انگار حال نداره.

سریع آماده شدم. بعد از برداشتن بهارک از مهد، سمت خونه ی خانوم جون حرکت کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا