پارت 16 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۷]
#پارت_296
-دوستهای صدرا رو چشم ما جا دارن، خیالت راحت داداش.
همه توی جو صمیمانه ای شام رو خوردیم و خانوم ها با هم شروع به صحبت کردن. محمد گفت:
-صدرا، شب رو اینجا می مونین؟
صدرا نگاهی به بقیه انداخت.
-نه، میخوام ببرمشون شالیزار؛ تو شب خیلی قشنگه!
محمد حرفش رو تأیید کرد و همه بلند شدیم. بعد از خداحافظی از محمد و همسرش سوار ماشین هامون شدیم.
سمت شالیزار حرکت کردیم. همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود.
با اینکه شیشه های ماشین بالا بود اما سوز هوا احساس می شد.
ماشین ها رو کنار چادرها نگه داشتیم. همه پیاده شدیم. امیر علی گفت:
-باید آتیش روشن کنیم.
امیر علی و حمید شروع به روشن کردن آتیش کردن. بهارک رو توی ماشین خوابوندم.
صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. با احساس سرما بازوهام رو تو آغوش گرفتم.
نگاهم سمت امیر حافظ و نوشین کشیده شد.
دستهای امیر حافظ دور نوشین حلقه بود و نوشین به سینه ی امیر حافظ تکیه داده بود.
با حسرت نگاهم رو ازشون گرفتم و به گندم زار چشم دوختم. با صدای صدرا چشم چرخوندم.
-سردته؟
-نه!
-اما نوک دماغت یه چیز دیگه میگه!! میخوای پالتوم رو بیارم بپوشی؟
-نه نه، ممنون. الان میرم کنار آتیش.
و قدمی برداشتم که مچ دستم توی دست گرمش اسیر شد. ترسیده نگاهی به اطراف انداختم.
از اینکه کسی حواسش به ما نبود نفسم رو آسوده بیرون دادم و با صدای لرزونی گفتم:
-میشه دستم رو ول کنی؟
-تو چه نسبتی با احمدرضا داری؟
-گفتم که، پرستار دخترشم.
فشاری به دستم آورد و دستم رو رها کرد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۷]
#پارت_297
-تو نگو اما خودم می فهمم که تو چرا و چطور توی این خانواده هستی.
سر برگردوندم.
-یعنی دارید تو زندگی دیگران دخالت یا سرکشی می کنید؟ آقا اصلاً از این کار خوشش نمیاد!
اومد سمتم و توی دو قدمیم ایستاد. نگاهش رو تو تاریکی شب به چشمهام دوخت.
با تن صدای خش دارش گفت:
-برام مهم نیست آقاتون از چی خوشش میاد از چی خوشش نمیاد!
و نفسش رو با صدا توی صورتم رها کرد و از کنارم رد شد رفت.
سمت آتیش رفتم. بچه ها دور آتیش جمع شده بودن.
تنها جای خالی کنار احمدرضا بود. سمتش رفتم و با فاصله کنارش نشستم.
-با آقا صدراتون خوش گذشت؟
ترسیده نگاهش کردم. پوزخندی زد و نگاهش رو از صورتم گرفت.
دلم شور افتاد. دوست نداشتم دیگه احمدرضا مثل قبل بشه و اذیتم کنه.
هانیه رو به روم کنار حمید نشسته بود. سر که چرخوندم نگاهم به المیرا افتاد که اون طرف احمدرضا و با فاصله ی کمی ازش نشسته بود.
از اینکه داشت جلب توجه می کرد احساس خطر کردم. دلم نمی خواست بهارک رو از دست بدم.
بچه ها از خاطراتشون حرف می زدن اما من نگاهم به آتیش در حال سوختن بود که احساس کردم تو تاریکی شب دست احمدرضا روی پهلوم نشست.
ته دلم خالی شد. زیر چشمی نگاهش کردم اما نگاهش به صحبت های امیر علی و حمید بود.
جرأت تکون خوردن نداشتم. دستش آروم روی کمرم بالا پایین می شد.
احساس قلقلک می کردم، حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
با صدای صدرا دستش رو از روی پهلوم برداشت. نفسم رو سنگین بیرون دادم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۸]
#پارت_298
از جاش بلند شد.
-تا این سیب زمینی ها پخته می شن می خوام تا یه جا ببرمتون.
همه بلند شدیم. امیرعلی گفت:
-باز چه نقشه ای داری؟
-جای بدی نمی برمتون، بیاین.
همه دنبال صدرا راه افتادیم. احمدرضا کنارم قرار گرفت. هوا تاریک بود و فقط صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. سمت شالیزار رفتیم.
-حالا همه نور گوشی هاشون رو خاموش کنن.
همه گوشی هاشون رو خاموش کردن. با دیدن صحنه ی جلوی روم لحظه ای نفسم از هیجان بند اومد.
کرم های شب تاب باعث شده بودن همه جا بدرخشه. دستمو با هیجان جلوی دهنم گذاشتم.
دخترا جیغ زدن و هرکدوم یه جور اظهار خوشحالی کردن. یاد روستای خودمون و بی بی افتادم.
وقتی بعضی از شبها بی بی رو مجبور می کردم تابستون تا چشمه بریم تا شبها کرم شب تاب ببینیم.
غرق زیبایی شالیزار بودم که گرمی دستی رو روی شونه ام احساس کردم. سر بلند کردم.
نگاهم به احمدرضا افتاد. با صدای آرومی گفت:
-دوست ندارم اون پسر بهت نزدیک بشه، می فهمی؟
-بله آقا.
-درد آقا.
لبم رو به دندون گرفتم. نگاهش از چشم هام سر خورد و روی لب هام نشست.
گونه هام گر گرفتن. فشار دستش روی بازوم بیشتر شد. نگاهم رو ازش گرفتم و به جلوی روم دوختم.
هوا سوز بدی داشت. بازوهام رو توی بغلم گرفتم که چیز گرمی روی شونه هام افتاد.
زیر چشمی نگاه کردم. پلیور احمدرضا روی شونه هام بود و عطرش تا عمق حلقم فرو رفت.
پلیور رو بیشتر دورم گرفتم. بعد از چند دقیقه هم برگشتیم.
سیب زمینی ها پخته شده بودن و آتیش همه جا رو روشن کرده بود.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۸]
#پارت_299
نگاهم رو به آتیش دوختم. نوشین سرش رو روی شونه ی امیرحافظ گذاشته بود.
پلیور رو بیشتر کشیدم سمت سینه هام و پاهام رو توی شکمم جمع کردم.
سرم رو روی پاهام گذاشتم و دستهام رو دور پاهام حلقه کردم. دلم عجیب گرفت.
دنیا هیچ وقت ساز موافق باهام ننواخته بود.همیشه سازش مخالف بود.
انگار اونم فهمیده بود هرسمتی که من رو بکشه میرم. گاهی عجیب دلم یه حمایت می خواست، یه بودن.
با صدای احمدرضا با فاصله ی کمی سرچرخوندم، نوک دماغم به دماغش خورد.
-جوجه ی بارون زده چرا دوباره زانوی غم بغل کرده؟
نمی دونم چی شد چشم هام پر از اشک شد. نگاهش رو به چشم هام دوخت.
-فکر می کردم خیلی قوی هستی.
نفسم رو سنگین بیرون دادم تا بغضم همراهش از گلوم خارج بشه. امیرعلی گفت:
-وای چه سکوتی! چیه مثل این بدبختایی که عشقشون ولشون کرده همه غمبرک زدین؟ حمید اون سیب زمینی ها رو بده بخوریم.
حمید سیب زمینی هایی که توی سینی بود سمت امیرعلی گرفت، اما صدرا پیش دستی کرد و سینی رو زودتر گرفت.
امیرعلی خیز برداشت سمتش و خودشو انداخت روی صدرا. حمید سینی سیب زمینی ها رو برداشت.
اون دو تا هنوز داشتن کشتی می گرفتن و بقیه تشویق می کردن.
سیب زمینی داغ و برداشتم که دستم سوخت. آروم آخی گفتم. احمدرضا سیب زمینی رو از دستم گرفت.
-دست و پاچلفتی بیا اینو بخور، پوست کندم.
سیب زمینی رو از دستش گرفتم. المیرا اخمی کرد و با ناز گفت:
-کاش یکی برای منم سیب زمینی پوست بگیره.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۸]
#پارت_300
هانیه طوری که المیرا بشنوه گفت:
-دست که داری اگه کسی رو نداری!
المیرا پشت چشمی نازک کرد. بعد از کمی شب نشینی آتیش ها خاموش شد. بچه ها بلند شدن.
-خوب بریم برای خواب.
امیر حافظ دستش و دور کمر نوشین حلقه کرد و گفت:
-ما که چادرمون فقط دو نفره است.
با این حرفش احساس کردم یکی محکم توی صورتم زد. لعنت به من که هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام.
امیر علی خندید:
-داداش یه امشب و پاشو بیا سمت ما عذب اوقلی ها.
امیر حافظ با خنده ابرویی بالا داد.
-ای زن ذلیل!
امیر علی: خوب، خانوما تو یه چادر ما آقایونم تو یه چادر.
همه قبول کردیم. بهارک رو از توی ماشین برداشتم و سمت چادر رفتم. پتویی زیر خودم و بهارک انداختم.
پلیور احمدرضا هنوز تنم بود. بدون اینکه درش بیارم همونطور با پلیور خوابیدم. خیلی زود خوابم برد.
با سر و صدای مردا از بیرون چشم باز کردم. بقیه همه خواب بودن. شالم رو سرم کردم و از چادر بیرون اومدم.
امیر علی و حمید با پسر خاله ی صدرا داشتن آتیش روشن می کردن. ماشین صدرا نبود.
با نگاهم دنبال احمدرضا گشتم اما نبود. امیر علی با دیدنم سلامی داد.
با لبخند جوابش رو دادم و سمت ماشین راه افتاد. از دور نگاهم به قامت بلند احمدرضا افتاد که به بدنه ی ماشین تکیه داده بود.
جلو رفتم. از بوی سیگار فهمیدم داره سیگار می کشه. رو به روش قرار گرفتم.
موهاش بهم ریخته بود و چشم هاش کمی پف داشت.
با دیدنم نگاهی به سر تا پام انداخت. بدون مقدمه ای گفتم:
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۹]
#پارت_301
-چرا اول صبح با شکم گرسنه سیگار می کشید؟
دستش اومد سمت صورتم و با شصت گونه ام رو نوازش کرد.
-چرا نباید بکشم موش کوچولو؟
-خوب، ضرر داره برای معده تون.
گوشه ی لبش کمی کج شد.
-وقتی از خواب بیدار میشی زشت تر میشی!
ابروهام پرید بالا. این بار با صدای بلند خندید و سرش اومد جلوتر.
کمتر از یک انگشت با صورتم فاصله داشت. بوی عطرش به طرز عجیبی با بوی سیگارش مخلوط شده بود.
قلبم محکم به سینه ام می زد. نفسش رو محکم تو صورتم فوت کرد و ازم فاصله گرفت. دوباره سخت شد.
-چیکارم داشتی؟
-من؟
-جز تو کی اینجاست؟
-من که کار تون نداشتن.
چشمهاش رو تنگ کرد.
-پس برای چی اومدی؟
خودمم نمیدونستم دلیل اول صبح دیدن احمدرضا چی بود! هول کردم.
-اومدم دنبال پمپرز برای بهارک.
و سریع در ماشین رو باز کردم. با دیدن سبد تنقلات خم شدم و سیب ترشی از توی سبد برداشتم.
کمر راست کردم و دوباره رو به روی احمدرضا قرار گرفتم. سیب و بالا آوردم.
-اول سیب بخورین بعد سیگار بکشین.
دست دراز کرد تا سیب رو بگیره اما دستم و کامل توی دستش گرفت.
دستهاش گرم بود. انگار توش زندگی جریان داشت. هر دو سکوت کرده بودیم.
سیب رو از دستم گرفت. زمزمه اش رو گنگ شنیدم: “داری با من چیکار می کنی؟” اما منظور حرفش رو نفهمیدم.
برای بهارک لباس و پمپرز برداشتم. سمت چادر راه افتادم اما گرمی دستش هنوز روی دستم بود.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۱]
#پارت_302
بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم سمت خونه. بعد از طی مسافتی از بقیه خداحافظی کردیم و راهمون به سمت خونه جدا شد.
احمدرضا ماشین و پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و سمت در ورودی سالن حرکت کردم در و باز کردم و وارد سالن شدم.
بهارک رو زمین گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم. زیر چائی رو روشن کردم و برای بهارک فرنی درست کردم.
از آشپزخونه بیرون اومدم. فرنی بهارک رو بهش دادم. احمدرضا تو سالن نبود. سمت اتاق خودم رفتم. وان رو آب کردم.
لباسهای خودم و بهارک رو درآوردم. بعد از یه حموم چند دقیقه ای بیرون اومدم.
بلوز شلواری پوشیدم. موهای بلندم نم داشت. توی کلاه حمام به سختی جمعشون کرده بودم.
بهارک گوشه ی اتاق داشت با اسباب بازی هاش بازی می کرد.
از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا تو سالن نشسته بود و لب تابش جلوش باز بود.
سمت آشپزخونه رفتم. چائی تو سینی گذاشتم. سمت احمدرضا رفتم.
خم شدم تا سینی رو بذارم که حوله از سرم دراومد و موهای بلند نم دارم رو هوا پخش شد.
سر بلند کردم. با سر بلند کردنم سر احمدرضا هم بالا اومد و خیره ی موهام شد.
موهام رو پشت گوشم زدم و خم شدم تا کلاه رو بردارم که دست احمدرضا روی گردنم نشست.
گرمی دستش با سردی پوست گردنم تضاد عجیبی داشت. قلبم دوباره شروع به تند زدن کرد. آب گلوم رو به سختی فرو دادم.
صدای بمش کنار گوشم بلند شد:
-چرا موهات هر روز بلند تر از دیروز میشه؟
با این حرفش سر بلند کردم. نگاهمون بهم گره خورد. بدون هیچ حرفی خیره ی هم بودیم. زودتر نگاهم رو گرفتم.
-چائیتون سرد شد.
دستش و نرم از روی گردنم برداشت.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۱]
#پارت_303
حسی ته دلم رو قلقلک داد و ازش فاصله گرفتم.
چند روزی از اومدنمون می گذشت.
احمدرضا درگیر کارهای ساخت هتلش بود. منم به شدت درس می خوندم.
تابستون داشت به پایان می رسید. غروب بود. تو حیاط نشسته بودم و کتابی توی دستم بود. بهارک داشت دنبال گربه ی پشمالو می کرد.
در حیاط باز شد و احمدرضا وارد حیاط شد. از ماشین پیاده شد. از روی صندلی بلند شدم. احمدرضا جلو اومد.
نگاهی به من و بعد به کتاب توی دستم انداخت. روی صندلی توی حیاط نشست.
-برام چائی بیار.
-بله آقا.
و سمت در ورودی سالن حرکت کردم. چائی و روی سینی گذاشتم و سمت حیاط برگشتم.
احمدرضا پا روی پا انداخته بود و داشت سیگار می کشید. سینی رو روی میز گذاشتم که گفت:
-چرا بدون کنکور دانشگاه نمیری؟
-من؟
سری تکون داد.
-آره، تو می تونی مدیریت بخونی و از اونورم بهت اجازه میدم بعضی از روزها بیای هتل تا با کار آشنا بشی.
ذوق کرده روی صندلی رو به روش نشستم.
-واقعاً؟
چائی رو برداشت.
-بله اما به شرطی که خنگ بازیات از بین نره!
ابروهام از تعجب پرید بالا.
-چی؟
-هیچی، هنوز مونده بزرگ بشی.
از روی صندلی بلند شد و سمت ورودی سالن رفت. سربرگردوندم و نگاهم رو به رفتنش دوختم.
کلی ذوق داشتم از اینکه بدون کنکور دانشگاه می رفتم.
دست بهارک و گرفتم و وارد سالن شدم. احمدرضا از پله ها پایین اومد.
-باید مدارکت رو از اون روستایی که درس می خوندی بگیریم.
نگاهش کردم.
-کی بگیره آقا؟
نگاهم کرد.
-یه روز با هم میریم و میاریمشون.
چشمهام از این حرفش برقی زد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۳]
#پارت_304
خدا خدا می کردم تا یادش نره. چند روزی از حرفی که احمدرضا زده بود می گذشت اما دیگه چیزی نگفته بود.
کم کم داشتم نا امید می شدم که یه روز زنگ زد گفت:
-آماده باش، عصر حرکت می کنیم تا آخر شب برسیم و صبح برگردیم تا به کارهام برسم.
لبخندم رو نتونستم پنهون کنم و لبخندی روی لبهام نشست.
-تا میام آماده باشین.
-چشم آقا.
و گوشی رو قطع کردم. از اینکه بعد از مدت تقریباً ۶ ماه داشتمدیدن بی بی می رفتم خیلی خوشحال بودم.
چمدون کوچیکی برداشتم. میدونستم اونجا هوا به شدت سرده. برای خودم و بهارک لباس گرم برداشتم.
سمت اتاق احمدرضا رفتم و چند تا لباس گرم براش برداشتم. با صدای زنگ آیفون چمدون به دست پایین اومدم.
درارو بستم و از خونه زدم بیرون. احمدرضا تو ماشین منتظر بود.
سوار شدم و زیر لب سلامی دادم. سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.
با سرعت بالا حرکت می کرد. هوا داشت تاریک می شد.
نگاهم به جاده ی پیش روم بود و به موسیقی ملایمی که از سیستم پخش می شد گوش می دادم.
ماشین تو پیچ روستایی که تمام کوذکی و نوجوانیم رو اونجا گذرونده بودم پیچید. بغض ناخواسته راه گلوم رو گرفت.
دوباره یاد کاری که مرجان باهام کرده بود افتادم. نفرت جوانه زده خیلی وقت بود درخت تنومندی شده بود.
با صدای احمدرضا سر چرخوندم.
-خوب، از کدوم طرف برم؟
-همین جاده خاکی رو مستقیم برید روستا پیداس.
-باشه.
با دیدن خونه های کاهگلی و درخت هایی که تو تاریکی فقط یه سایه بودن لبخندی زدم.
-کمی جلوتر برید.
ماشین کنار خونه ی کوچیک کاهگلی نگهداشت. با ذوق به در خونه اشاره کردم.
-اینجا خونه ی بی بیه!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۳]
#پارت_305
احمدرضا ماشین و کنار در چوبی کوچیک نگهداشت. شب شده بود و میدونستم شاید بی بی الان خواب باشه.
چند ضربه به در زدم و منتظر شدم تا بی بی بیاد و در و باز کنه. چند دقیقه گذشت.
دیگه داشتیم ناامید می شدیم که صدای قدم های بی بی رو شنیدم بعد صدای آرومش رو:
-کیه؟
با ذوق گفتم:
-بی بی در و باز کن … منم، دیانه.
در با صدای قیژی باز شد. نگاهم به قامت خمیده اش و اون گیسوان سفیدی که از دو طرف چارقد سرش بیرون بود افتاد.
تو تاریک و روشن کوچه چشم های حلقه زده از اشکش رو دیدم و دلم لرزید.
قدمی سمتش برداشتم. بی بی دستهاش رو باز کرد.
-بی بی به قربونت بره کجا رفتی؟ نگفتی یه بی بی پیرم دارم که چشم انتظارمه؟
عطر تنش و نفس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم. بی بی سرم رو بوسید و نگاهی به احمدرضا انداخت.
-تو باید پسر برادر حاجی باشی.
-بله.
بی بی با لحن غمگینی گفت:
-خدا پدر مادرت رو بیامرزه. خیلی خوش اومدی پسرم، بفرمائید.
تو تاریکی هوا حیاط خیلی مشخص نبود اما من تک تک گوشه کنار این حیاط رو از بر بودم.
بی بی در سالن رو باز کرد. هوای گرم خونه و اون بوی همیشگیش پیچید توی دماغم.
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. احمدرضا چمدون کوچیک رو گوشه ی سالن گذاشت.
بی بی سمت آشپزخونه رفت. دنبالش به طرف آشپزخونه حرکت کردم.
بی بی زیر سماور رو کمی زیاد کرد. چرخید و اون نگاه مهربونش رو که ردی از پیری زیر چشم ها و دور لبهاش مشخص بود رو بهم دوخت.
-حاجی تو رو به عقد این مرد درآورده؟
سری تکون دادم. بی بی آهی کشید. با صدایی پر از بغض لب زدم:
-بی بی، اونم دیدم …
با این حرفم…
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۳]
#پارت_306
بی بی اومد سمتم گفت:
-مرجان ایرانه؟
سر تکون دادم و اشکم روی گونه ام جاری شد.
-بالاخره دیدمش.
بی بی دستهام رو توی دستش گرفت.
-دختری که من بزرگ کردم قویه، مگه نه؟
-خسته ام بی بی، خیلی سخته خودت رو بی تفاوت نشون بدی اما از درون منفجر بشی.
بی بی صورتم رو توی دستهاش گرفت. نگاه مهربونش رو به چشمهام دوخت.
-اون مادر تو نیست، اینو یادته خیلی وقت پیش گفتی؟ اما امروز همون زن برگشته… هرچقدرم بگی مادرت نیست و ازش بدت میاد، اما بازم ته دلت کتمان نمی کنی که اون مادرته! به هر دلیلی که گذاشته رفته اما اون تو رو ۹ ماه توی شکمش نگهداشته!
-اما بی بی اون اصلاً نمیدونه دختر داره یا نه؛ فکر میکنه من پرستار دختر معشوقه شم!
بی بی زیر چشمهام دست کشید و سرم رو تو بغلش کشید و کنار گوشم نجوا کرد:
-هیسس آروم باش دخترکم. بیا برای شوهرت چائی ببر.
با این حرف بی بی احساس کردم از بلندی پرتم کردن پایین. از آغوش بی بی بیرون اومدم.
-بی بی اون شوهر من نیست!
-وا، مادر! مگه صیغه ی محرمیت بینتون نخوندن؟
-بی بی جان اونو فقط برای راحتی آقا خوندن.
-اما تو زنشی مادر؛ بیا چائی ببر.
سکوت کردم. میدونستم با بی بی نباید کل کل کنم.
سینی چائی رو از دست بی بی گرفتم و به سالن برگشتم.
احمدرضا روی تشک کنار پنجره قدی اتاق نشسته بود. سینی چائی رو کنارش گذاشتم.
-بی بی مهربونی داری.
با این حرفش سر بلند کردم.
-خسته ام، کجا بخوابم؟
-الان جاتونو توی اتاق پهن می کنم.
سری تکون داد. بی بی با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۳]
#پارت_307
رفتم سمتش.
-بی بی جان جای آقا رو تو اتاق بندازم؟
-آره دخترم، بدو.
سمت اتاق راه افتادم. در اتاق رو باز کردم. مثل چند ماه پیش بود و هیچ فرقی نکرده بود.
یه دست رختخواب که از همه بهتر بود وسط اتاق پهن کردم. خواستم از اتاق بیرون بیام که احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد.
قدمی عقب گذاشتم. قدمی به جلو برداشت.
-جاتون رو پهن کردم.
از بالای شونه ام نگاهی به پشت سرم انداخت.
-آب هم برام بیار.
و از کنارم رد شد رفت سمت تشکی که پهن کرده بودم. از اتاق بیرون اومدم. بی بی داشت بهارک و روی تشک می خوابوند.
پارچ آب با لیوان برداشتم و سمت اتاق رفتم. احمدرضا داشت پیراهنش رو در می آورد. آب و کنارش گذاشتم.
خواستم از اتاق بیام بیرون که مچ دستم رو گرفت. از گرمی دستش روی مچ دستم حالم یه جوری شد.
سر بلند کردم. فاصله ی بینمون رو پر کرد و چسبیده بهم ایستاد. سؤالی نگاهم رو بهش دوختم. نگاهش رو به چشمهام دوخت.
-تو از چند سالگیت اومدی اینجا؟
-یادم نمیاد! از وقتی چشم باز کردم خودم رو توی این خونه و کنار بی بی دیدم.
دستش اومد سمت صورتم و آروم رو گونه ام رو نوازش کرد.
-پس با همه ی خنگیت دختر شجاعی هستی!
با این حرفش ابروهام بالا پرید. با این کارم لپم رو محکم کشید که ناخواسته صدای آخم از گلوم خارج شد.
ازم فاصله گرفت و دستی به گردنش کشید.
-میتونی بری!
بی هیچ حرفی از اتاق بیرون اومدم و کنار بهارک و بی بی دراز کشیدم. نگاهی به بی بی و بهارک انداختم که هر دو غرق خواب بودن.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۳]
#پارت_308
نور کم ماه از پنجره وارد خونه شده بود و هوای تاریک خونه نیمه روشن بود.
یاد بچگیام و روزهایی که توی این خونه ی کوچیک داشتم افتادم.
همینطور تمام خاطراتی که از تهران رفتنم تا الان داشتم جلوی چشمهام بودن.
کم کم چشمهام گرم خواب شد و به خواب رفتم. صبح با صدای بی بی چشم باز کردم.
اول گنگ به اطرافم نگاه کردم اما با یادآوری اینکه دیشب روستا اومدیم از رختخواب بلند شدم.
بی بی نون محلی تازه دستش بود. با دیدنم لبخندی زد.
-صبح بخیر مادر، بیدار شدی؟
-صبح بخیر بی بی، آره.
-برو مادر چند تا تخم مرغ از لونه مرغ ها بیار برای صبحانه.
-چشم، الان.
روسریم رو سرم انداختم و از خونه بیرون اومدم. هوای سرد اول صبح باعث شد بازوهام رو بغل بگیرم و سمت لونه ی مرغ ها برم.
سرم و خم کردم و نگاهی توی لونه ی مرغ انداختم. با دیدن چند تا تخم مرغ چشمهام برقی زد و برشون داشتم.
مرغ ها توی حیاط داشتن دونه می خوردن. سر بلند کردم که نگاهم به احمدرضا افتاد.
لباس اسپرتی تنش بود و موهای جوگندمیش ژولیده روی پیشونیش افتاده بود.
-سلام آقا، بیدار شدین؟
عمیق نگاهم کرد.
-سلام. چه هوایی داره اینجا!
با این حرفش ناخواسته لبخندی زدم و گفتم:
-یه جایی هست خیلی قشنگه. گاهی وقت ها که وقتم آزاد بود اونجا می رفتم.
احمدرضا کمی کمرش رو خم کرد تا هم قدم بشه. فاصله ی صورت هامون قد یه بند انگشت بود.
نگاهش تو کل صورتم چرخید و روی چشم هام ثابت موند.
-پس امروز با هم میریم تا از جای مخفی تو هم دیدن کنیم؛ چطوره؟
چشمهام برقی زد و با ذوق گفتم:
-واقعاً؟
سری تکون داد.
-آره. تا آبی به دست و صورتم میزنم صبحانه رو آماده کن.
و از کنارم رد شد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۴]
#پارت_309
با تخم مرغ ها وارد خونه شدم. بهارک هنوز خواب بود. سمت آشپزخونه راه افتادم. بوی عطر چائی کل خونه رو برداشته بود.
بی بی تخم مرغ ها رو از دستم گرفت. سفره ی صبحانه رو تو سالن پهن کردم و وسایل صبحانه رو بردم.
بی بی تخم مرغ ها رو آورد. احمدرضا وارد سالن شد و با هم دور سفره نشستیم.
بعد از خوردن صبحانه مدارکام رو از توی گنجه برداشتم.
بی بی هرچی اصرار کرد نموندیم. کمی تو راهی برامون درست کرد.
از بی بی خداحافظی کردیم. لحظه ی آخر بی بی بغلم کرد و کنار گوشم گفت:
-مراقب خودت باش. این مرد، مرد خوبیه… برای دخترش مادری کن.
-بی بی …..
-هیسس .. به حرفهام گوش کن. برو، مراقب خودتون باشین.
سوار ماشین شدیم.
-خوب، حالا اون جای دنج خانوم کوچولو کجاست؟
با دستم سراشیبی رو نشون دادم.
-از اونجا که پایین بریم، سمت چپ.
احمدرضا سراشیبی رو پایین اومد و پیچید سمت چپ. درختهای بلند دو طرف جاده رو گرفته بود و برگ های نیمه زرد خبر اومدن پائیز رو میداد.
-همینجا نگهدار. باید بقیه اش رو پیاده بریم.
احمدرضا ماشین و پارک کرد و با هم پیاده شدیم و سمت درختهای بلند رفتیم. کمی جلوتر چشمه ی آبی بود.
چون جاش پرت بود، کمتر کسی می اومد. دوطرف چشمه رو درخت گرفته بود.
-من وقتهای تنهائیم می اومدم اینجا.
احمدرضا به اطراف نگاهی کرد.
-جای خیلی خوبیه.
بهارک رو زمین گذاشتم. احمدرضا روی سنگ کنار چشمه نشست. چرخی اطراف زدم و هوای تازه رو نفس کشیدم.
احمدرضا نگاهم کرد.
-کوچولو، بیا اینجا!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۴]
#پارت_310
چرخیدم سمتش و با گامهای آروم و شمرده طرفش رفتم. توی دوقدمیش ایستادم. نگاهی به سر تا پام انداخت.
-از کی اینجا میای؟
روی سنگی نزدیک احمدرضا نشستم و نگاهم رو به چشمه دوختم.
-نمیدونم کلاس چندم بودم که یه روز یکی از هم کلاسی هام گفت “تو بی پدر و مادری”! از مدرسه با گریه بیرون زدم و وقتی به خودم اومدم که اینجا بودم.
احمدرضا سری تکون داد.
-یه چائی بهم میدی؟
سمت ماشین رفتیم و چائی برداشتم با دو تا لیوان. چائی ریختم و توی سکوت با هم چائی خوردیم.
-فردا باید دنبال کارات برم.
ته دلم ذوقی داشتم از اینکه قرار بود درس بخونم. ماشین و روشن کرد و برگشتیم.
چند روزی از اومدنمون میگذشت و این مدت احمدرضا دنبال کارهای دانشگاهم بود.
شب شده بود که احمدرضا برگشت. پوشه ی توی دستش رو روی میز گذاشت.
-کاراتو کردم و از اول مهر هفته ای ۳ روز کلاس داری.
نگران نگاهش کردم.
-بهارک چی؟
-صحبت کردم مثل اینکه مهد هم دارن.
خیالم راحت شد. بلند شدم تا برم چائی بیارم اما با حرفی که زد سر جام ایستادم.
-مرجان امروز رفت.
برگشتم و نگاهش کردم.
-برگشت خارج؟
سری تکون داد.
-آره، باید می رفت.
احساس کردم ته دلم خالی شد. با اینکه ازش نفرت داشتم اما اینکه این دل لعنتی ته تهش دوسش داشت عذابم می داد.
روزها از پی هم میگذشتن و پائیز داشت نزدیک می شد.
این مدت از خانواده ی آقاجون و بقیه خبر نداشتم. حتی دیگه کمتر به امیر حافظ فکر می کنم.
احمدرضا از صبح رفته بود و بهارک انگار بی حال بود. لپاش گل انداخته بود و بدنش تب داشت.
هول کرده بودم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۴]
#پارت_311
نمیدونستم چیکار کنم. شماره ای هم از احمدرضا نداشتم و این بیشتر عصبیم می کرد.
بهارک و آماده کردم و لباس پوشیدم. زنگ زدم به آژانس. پولی هم همراهم نبود.
آدرس هتل احمدرضا رو دادم. ماشین کنار هتل نگهداشت.
سمت دربان رفتم. با دیدنم خواست احوالپرسی کنه که سریع گفتم:
-میشه کرایه رو حساب کنید؟
-بله خانوم.
دربان هتل رفت تا کرایه رو حساب کنه. سمت ورودی هتل رفتم.
وارد هتل شدم. سر شب بود و هتل تقریباً شلوغ بود. سمت پذیرش رفتم. مردی پشت میز بود.
-سلام آقا.
-سلام، بفرمائین.
-ببخشید، آقای سالار هست؟
-شما؟
-بگید دیانه اومده.
مرد نگاهی به سر تا پام انداخت. بهارک تو بغلم به خواب رفته بود. سمت در بزرگی رفت.
طاقت نیاوردم و دنبالش راه افتادم. همین که در و باز کردم نگاهم به احمدرضا و المیرا افتاد که با فاصله ی کمی کنار هم ایستاده بودن.
المیرا مانتویی کوتاه با روسری ساتن تنش بود که البته روسریش روی شونه هاش افتاده بود.
احمدرضا با دیدن مرد اخمی کرد و خواست حرفی بزنه اما همین که نگاهش به من افتاد اومد سمتم.
-تو اینجا چیکار می کنی؟
-سلام آقا. بهارک مریض شده.
-چرا زنگ نزدی؟
لبم رو گزیدم.
-شمارتون رو نداشتم.
احمدرضا دستش و روی پیشونی بهارک گذاشت و از داغی بدنش لحظه ای تعجب کرد. المیرا اومد سمتمون.
-چی شده احمد جون؟
ابروهام پرید بالا.
-بهارک مریض شده. باید ببرمش دکتر.
-میخوای ببریمش پیش دوستم؟ کارش خوبه.
احمدرضا انگار مردد بود اما گفت:
-بریم.
و …
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۴]
#پارت_312
المیرا هم همراهمون اومد. بهارک بغل احمدرضا بود. دلم بدجور شور می زد. می ترسیدم اتفاقی برای بهارک بیوفته.
احمدرضا سمت ماشینش رفت. راننده از ماشین پیاده شد. احمدرضا چرخید تا بهارک و بغلم بده که المیرا پیش دستی کرد.
-عزیزم، بده من!
احمدرضا نیم نگاهی به دست دراز شده ام انداخت و بهارک و تو بغل المیرا گذاشت. المیرا روی صندلی جلو نشست.
بی میل روی صندلی عقب نشستم. حالم یه جوری بود. حتی خودمم نمیدونستم حالم چطوریه!
احمدرضا ماشین و روشن کرد و المیرا آدرسی رو بهش گفت.
تمام مسیر نگاهم رو به سیاهی شب دوختم. بغض سنگینی رو توی گلوم احساس می کردم.
ماشین و کنار مطبی پارک کرد و با هم پیاده شدیم. وارد مطب بزرگی شدیم.
کمی شلوغ بود. سمت منشی رفتیم و المیرا با منشی صحبت کرد.
دختر از جاش بلند شد و گرم احوالپرسی کرد.
-چند لحظه صبر کنید.
وارد اتاق شد و بعد از چند لحظه برگشت.
-بفرمائید.
همراه المیرا و احمدرضا وارد اتاق شدیم. زنی تقریباً ۳۵ ساله پشت میز نشسته بود. با دیدنمون بلند شد و با المیرا دست داد.
المیرا بهارک رو روی تخت گذاشت. دکتر سمتش رفت. سریع بالای سر بهارک ایستادم. دکتر لحظه ای سر بلند کرد و نگاهم کرد.
بهارک و معاینه کرد و براش دارو نوشت. از اینکه فقط کمی سرما خورده بود و تبش بخاطر دندونای شیریش بود دلم آروم شد.
سوار ماشین شدیم و بهارک رو توی بغلم گرفتم. بیدار شده بود و کمی سرحال بود.
احمدرضا از آینه نگاهم کرد. چشم ازش گرفتم. المیرا همه اش حرف می زد.
-خوب المیرا خانوم، آدرس بدین برسونمتون. امشب خیلی اذیت شدی.
-نه، چه حرفیه؟ اگر مشکلی نداره امشب پیش بهارک جون باشم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۴]
#پارت313
با این حرف المیرا سریع سر بلند کردم و نگاهم رو به احمدرضا دوختم.
انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد، که سر بلند کرد.
با نگاهم ازش خواهش کردم تا قبول نکنه، اما احمدرضا نگاهش رو ازم گرفت گفت
-نمیخوام مزاحمت بشم، دیانه به بهارک میرسه.
خداخدا میکردم قبول کنه و نیاد.
اما المیرا با ناز گفت:
-عزیزم نکنه دوست نداری من بیام خونتون؟
احمدرضا بد از کمی سکوت گفت:
-نه، اینچه حرفیه؟
-خیلی خوبه، پس میآم.
عصبی نفسم رو بیرون دادم و تا رسیدن به خونه سکوت کردم.
احمدرضا ماشین رو توی حیاط پارک کردو پیاده شدیم.
بهارک تو بغلم بود. احمدرضا در سالن باز کرد و با هم وارد سالن شدیم.
احمدرضا بهارک رو از تو بغلم گرفت. به سمت آشپزخونه رفتم و داروهای بهارک رو با لیوان آبجوش توی سینی گذاشتم و بیرون اومدم.
احمدرضا تو سالن نبود. بهارک روی زمین داشت نق نق میکرد.
نگاهم به سمت المیرا کشیده شد، که بیخیال درحال صحبت با موبایلش بود.
عصبی شدم، سینی رو روی میز گذاشتم. بهارکو بغل کردم.
المیرا با دیدنم سریع تلفن رو قطع کرد و اومد تا بهارک بگیره، که اجازه ندادم.
اخمی کرد و با تن صدای پایین گفت:
-ببین دختر کوچولو دیگه دوران حکومتی تو توی این خونه به پایان رسیده، پس بهتره به فکر یه جای دیگه باشی. فهمیدی؟!
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۴]
#پارت_314
انقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم چی و چطوری جوابش رو بدم فقط با چشمهای گشاد شده نگاهم رو بهش دوخته بودم.
با صدای بهارک به خودم اومدم. میون ابروهام اخمی نشست و همینطور که سمت بهارک می رفتم گفتم:
-شما فکر کنم خیالات برتون داشته. تا زنده ام اجازه نمیدم کسی به بهارک نزدیک بشه.
یهو بازوم کشیده شد و به عقب پرت شدم. سر بلند کردم.
نگاهم به چهره ی خشمگین المیرا افتاد.
-دختر جون تو مثل اینکه من و نمی شناسی!
و فشاری به بازوم داد و ولم کرد. بازوم رو ماساژ دادم.
احمدرضا از پله ها پایین اومد. داروهای بهارک رو دادم.
دل تو دلم نبود. دلشوره گرفته بودم. بهارک خوابش میومد.
خواستم بغلش کنم ببرم بالا که المیرا پیش دستی کرد.
-من می برم می خوابونمش. تو بلد نیستی!
سفت بهارک رو چسبیدم. نگاهم به احمدرضا بود.
-تو برو چائی برام بیار.
ناامید دستم سست شد و المیرا بهارک رو گرفت اما بهارک با گریه دست دراز کرد سمتم.
-ماما … ماما …
احمدرضا با دیدن این کار بهارک از روی مبل بلند شد.
-المیرا جان شما اذیت میشی، بذار دیانه خودش بهارک رو بخوابونه.
با این حرف احمدرضا لبخندی روی لبهام نشست و سریع بهارک رو از المیرا گرفتم.
المیرا انگار عصبی شده بود اما لبخندی زد و بهارک رو ول کرد.
سمت پله های طبقه ی بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۴]
#پارت_315
لباسهای بهارک رو عوض کردم و روی پاهام گذاشتمش. نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم.
فکر اینکه کسی جز من بهارک رو بزرگ کنه برام آزار دهنده بود.
خم شدم و آروم گونه اش رو بوسیدم. تبش پایین اومده بود.
از وجود المیرا نگران بودم اما کاری ازم بر نمی اومد.
همونطور کنار بهارک خوابم برد. صبح با تکون خوردن های بهارک هراسون چشم باز کردم و دستم و روی پیشونیش گذاشتم.
تبش کاملاً قطع شده بود. آروم از کنارش بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.
در اتاق احمدرضا نیمه باز بود. حسی قلقلکم داد تا سمت اتاقش برم.
قلبم تند تند می زد. نگاهم رو از در نیمه باز اتاق به داخل اتاق دوختم.
با دیدن المیرا که فقط لباس زیر تنش بود و لای بازوهای احمدرضا به خواب رفته بود احساس کردم ته دلم خالی شد و از یه بلندی پرتم کردن پایین.
اومدم عقب گرد کنم که دستم به مجسمه ی کنار در خورد و صدایی داد.
هول کردم و با هر دو دستم مجسمه رو سفت گرفتم.
دوباره سر جاش گذاشتم. نفسم رو آسوده بیرون دادم.
نگاهم به چشمهای باز احمدرضا افتاد. سریع ازش چشم گرفتم و سمت پله های طبقه ی پایین رفتم.
حالم خوب نبود. با دیدن سالن بهم ریخته و جامهای مشروب آهی کشیدم.
پس بعد از رفتن من با هم مشروب خورده بودن!