رمان تب داغ هوس
پارت 16 رمان تب داغ هوس
-تو بخور
-نه بخور از گلوم پایین نمی ره
یه گاز از بستنیم زد وهمچنان چشماشو ریز کرده بود و نگام میکرد، گفتم:
-وای می بینی چقدر خوشمزه است ؟دستت درد نکنه تا حالا بستنی ای به این خوشمزگی نخورده بودم ،مارکش چیه ؟وای آرمین اگر نمی خریدی می مردم
آرمین موشکافانه تر نگام کردو گفت:
-بازم بخور
-نه دیگه دستت درد نکنه بریم خونه
ارمین استارت زد بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره و گفت:
-اگر چیز دیگه ای میخوای بگو هنوز جلوی مغازه ایما
بستنی رو که خوردم خواب دوباره به چشمام برگشت وتا حالا خوابی به این لذت بخشی نکرده بودم ،رخت خواب تا حالا انقدر برام مکان راحت و دلچسبی نبود
تا خوده یازده صبح خوابیدم وقتی بیدارم شدم که آرمین بالا سرم نشسته بود و پشتمو آهسته نوازش میکرد …چرا نرفته سرکار؟چرا داره اینطوری نگام میکنه؟!!!
ارمین- بخواب
-چرا سرکار نرفتی دیشب هی میگفتی «فردا باید کله ی سحر برم»
-الان کار واجب تری دارم «موهامو نوازشی کرد و گفت:»
-کامیار گفت ببرمت آزمایش بدی
-آزمایش؟«نگام کردو با تعجب نگاش کردم خم شد سر شونه امو بوسید ،یهو دوزاریِ ِکجم افتاد انگار سطل آب سرد رو سرم ریختن ،تموم اعضای بدنم یه صدا یه کلمه ای رو هجه میکردن ،تو یک صدم ثانیه هزارتا فکر اومد تو سرم هزار تا
سرزنش به جون خودم بستم ،قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد صورتم داغ از اشک شد،وسط تخت نشسته بودمو ضجه میزدم،منو تو بغلش کشید و دستشو روی گونه ام کشیدو با بغض گفتم:
-بی انصاف
-هیسسس
«میدونستم یه روز این اتفاق میوفته گفته بودم خودمو آماده کردم که اتفاقات بدتر برام بیفته …ولی تو شرایط قرار گرفتنش خیلی درد آورتر از فکر کردن بهش بود…بغض داشت خفه ام میکرد دستشو پس زدمو با گریه و هق هق گفتم:»
-چرا پای یه بچه ی بی گناهو کشیدی وسط؟که بشه تو؟اینو میخوای؟ آرمین تو همه بلا یی سرم آورد حداقل از این یه قلم صرف نظر میکردی
سرمو بوسید و سعی میکرد آرومم کن ولی من اینبار حتی از شب مهمونی هم بدتر شده بودم وقتی مطمئن شدیم که واقعا حامله ام تازه تراژدیِ این بخش از زندگیم شروع شد،مامانو نگین هر شب کارشون بود که میومدن با آرمین دعوا میگرفتن و مشاجره میکردن تا…..دوساعت بعد میرفتن دوباره صبح میومدن منو سرزنش میکردن و اعصاب منو خرد میکردن تا شب برسه آرمین بیاد و بحث و با اون از سر بگیرن،مدام صدای مامانو نگین و جیغاشون تو گوشم بود وقتی میرفتن حس میکردم جهنم به بهشت تبدیل شده ،حتی با وجود ملک مرگم که عین مار افعی دورم می پیچید و تنهام نمیذاشت ؛ آرمین تمام مدت فقط مامان اینا رو نگاه میکرد وبا خونسردی ِمحض رو به رخش میکشید و در آخر میگفت:
-زنمه دوست داشتم که حامله بشه شکایت دارید پاشید بریم کلانتری
مامان هرچی میگفت،آرمین با همون خونسردی تا صبح هم میشد با مامان چونه میزد و حرف خودشو به کرسی می نشوند
حالا حال من تموم مدت توی این چند ماه دعوا چی بود؟فقط نگاه کردنو گریه کردن و به مرور بی تفاوتی و افسردگی …
کم کم بعد چند ماه مامانو نگین کوتاه اومدن چون به این نتیجه رسیدن که مثل همیشه مقابل آرمین نمیتونن بایستن چون نقشه هاش حساب شده بود …
آرمین تمام مدت این چند ماه عین ببری که مراقب طعمه اشه مراقبم بود انقدر که پامو میذاشتم بیرون می فهمید و سر میرسید نمی دونستم واقعا داره منو میپاد؟!!!برام نگهبان گذاشته؟نمیدونستم ؟ولی شش دانگ حواسش بهم بود که بلایی سر خودم و بچه نیارم ،همه جوره هم مراقب سلامتی منو بچه بود اعم از معاینه ی ماهانه و غربال گری و…هر چی که لازمه ی سلامتی مادر و بچه است ،تو دهنمو نگاه میکرد ببینم چی میخوام تا بپره بره بخره ،کافی بود رنگم می پرید تا بازور ببرتم دکتر برای نقشه اش هر کاری میکرد حتی تا این حد !!!!
نمیدونم توی اون چند ماه چه تغییراتی تو زندگیم رخ داده بود ،حتی طی این مدت ملاقات بابا هم نرفته بودم اصلا از حالشم خبر نداشتم بابا که سهله از مامانو نگین هم خبری نداشتم در خودم غرق شده بودم ،تنها خبری که داشتم این بود که کامیار نگینو عقد کرده بود از سر همین عقد هم ،مامانو نگین کم کم دست از سرزنش و دعوا برداشتن و شروع کردن به امید واهی دادن نگین چپ میرفت راست میومد میگفت:
-بذار بچه به دنیا بیاد ،مهر بچه تو دلش می شینه عقدت میکنه
مامان- کامیار رو دیدی بعد از اون بچه، نگینو عقد کرد،آرمین حتما عقدت میکنه شب مهمونی دیدی بهت پیشنهاد محرمیت داد بازم خواسته اشو تغییر میده…
نگین-آره نفس جان اگر آرمین صیغه نمیکرد کامیار هم اول منو صیغه نمیکرد غصه نخور خواهر جون…
من فقط نگاشون میکردم دیگه تحملم از حد گذشته بود فقط میخواستم ببینم آرمین تیر آخرشو که میزنه ولم میکنه یا نه حتی دیگه بچه ی تو شکمم هم برام مهم نبود
در خونه باز شد و آرمین اومد تو خونه و بهم نگاه کرد که نشسته بودم جلوی تلویزیون خاموش که روبروم ، بود نگاه میکردم
آرمین-حداقل تلویزیونو روشن کن بعد انقدر مشتاق نگاش کن
حتی سرمو بلند نکردم نگاش کنم ،خیلی وقت بود که نگاش نمیکردم احساسمو تو خودم گمو گور کرده بودم ،لباسشو عوض کردو اومد کنارم نشست وموهامو کنار گوشم بردو گفت:
-نفس صبح تا شب به چی فکر میکنی؟
نفسی کشیدمو اومدم بلند بشم که دستمو گرفت و نشوندتم و دستشو دور کمرم گرفتو گفت:
-میخوای یه خبر خوش بشنوی؟
-برام مهم نیست ولم کن
آرمین روی شکممو نوازشی کردو گفت:
-لابد نگین اومده بالا بهت گفته
-نگین از صبح بالا نیومده
-حتما ذوق زده است رفته با مامانت خرید کنه ،میخوای به تو هم بگم ذوق زده بشی؟ماهم بریم خرید ؟برات لباس بخرم …
-دستمو ول کن غذام رو گازه الان میسوزه
جدی و عصبی گفت:
-چرا تو چشمام نگاه نمیکنی؟
-چون حالمو بهم میزنن
منو با خشونت کشوند تو بغلشو گفت:
-نفس !«بازم نگاش نکردمو گفتم:»
-ولم کن گفتم مشکل شنوایی پیدا کردی؟نمیفهمی نمیخوام بهم دست بزنی،باهام حرف بزنی،نمیخوام صداتو بشنوم…
صورتمو طرف خودش برگردوند مجبورم کرد تو چشمام نگاه کنه آروم گفت:
-به من نگاه کن …نفس…
«باهام آروم حرف نزن اینطوری نوازشم نکن پر از دردم ،نیاز به محبت دارم نمیدونم بارداری لعنتیم چه تاثیری رو گذاشته که با وجود تنفرم ولی وقتی نوازشم میکنه ته قلبم ،تو پنهون ترین جاش ،آروم میگیره یه جوری که عقلم نفهمه که بازم حالی غیر معقول دارم با آرمین ظالم !!!»
-نفس از من متنفری؟
عصبی گفتم:
-سوال داره؟تنفرم از تو سوال داره ؟اگر شیطون یه شاگرد خوب داشته باشه اونم تویی آرمین
آرمین جدی تو چشمم نگاه کردو گفت:
-مامانت داره ازدواج میکنه
چشمامو رو هم گذاشتم تا تسلط خودمو به دست بیارم ،نفسی فوت کردم،میدونستم که حتی ازدواج مامان هم زیر سر آرمینه دیگه با کاراش مخالفتی نداشتم ،از بارداری من که ازدواج مامانم بدتر نیست بعدشم خود مامان میدونه بگو پس سرش شلوغه که کمتر گیر میده به من ،رنگو روش باز شده…مهم نیست …دیگه توان دلواپسی نداشتم ،تمام جونمو گذاشتم واسه وقتی که بچه بدنیا اومد ،برای وقتی که هرچی فکر میکنم با یه موجود زنده ی کوچولو که از وجود منه من مادرشم چیکار باید بکنم ؟به نتیجه ای نمیرسم ….
تو سرم در مورد مامانو مردی که بدون شک آرمین دستی در آشناییشون داره ،بود ولی نمیخواستم حتی نمیخواستم به سوالام محل بذارم
قسمت های سریال زندگیم دیگه برام جذابیتی نداشت
-خیله خب آرمین خبرتو دادی ولم کن
-نمیخوای بدونی کیه
-نه میدونم
-میدونی؟!!!!از کجا؟!!!
-از اونجایی که اینم جزئی از نقشه اته و اون مرد بدون تردید از طرف تو اِ
-از طرف من نیست ،خود مامانت پیداش کرده من کسی رو برای مامانت نفرستادم چون فرصتشو نداشتم «موهامو نوازش کرد و گفت :»
-من تموم حواسم به تو بود ،نمیتونستم به مامانتم فکر کنم
-آرمین،بسه ولم کن بذار این مدتی که پیشتم بتونم تحملت کنم هر کاری دلت خواست بکن چون تو به نظر کسی اهمیت نمیدی و هر کاری بخوای میکنی هر جور بخوای به آتیش میکشی و هر کسی رو بخوای بد بخت میکنی پس ولم کن…
منو به خودش چسبوندو تو چشمام با اون قرنیه ی ابی رنگش میدویید و اروم پرسید:
-از کجا میدونی که مدتی پیشمی؟
-من نقشه های تو رو حفظم ،تو نه تعلق خاطری به من داری نه به بچه ات تو فقط به فکر تیر آخرتی
دستشو رو شکمم کشیدو گفت:
-هدف من بزرگتر از بچه ی تو شکمته ،هنوز بزرگ نشده باید بزرگ تر از این بشه ،میدونی شوهر مامانت کی میخواد بشه؟
-وای خدا منو از دست این مرد نجات بده
آرمین سرمو به سینه اش چسبوندو بوسیدتم و گفت:
-شریک آینده ی بابات ،همون که من سهاممو بهش فروختم
یعنی مغزم به معنی واقعی هنگ کرده بود ،مغزش تا کجا کار میکنه؟!
یعنی میخواد به معنی واقعی بابا رو نا بود کنه
آرمین سرمو بوسید و بعد بالای گوشموبوسید ،موهامو از دورم جمع کردو رو شونه ی چپم انداختو سرشو تو گردنم فرو کرد و بوکشید و گفت:
-بازم داری عذابم میدی ،یادت رفته تازمانی که من بخوام تو مال منی؟الان دیگه ویارت تموم شده حق نداری به بهونه ی ویار ازم دوری کنی
کف دستمو رو سینه اش گذاشتمو فشار دادم که به عقب بره ولی نرفت و لبشو به گردنم کشیدو گفت:
-بوی آرامش منو میدی
-با بغض گفتم :
-ولی تو بوی عذاب منو میدی آرمین«سرشو بلند نکرد با شدت بیشتری گردنم و بوسید نفس گیرم میکرد بعد این همه مدت بازم برام عادی نشده بود ،سر بلند کردو به لبم نگاه کرد در حالی که با آرامش میگفت:»
آرمین-آقای شیخی شریک بابات همسایه ی دیوار به دیوار مامانته!،دوماه پیش داشتم از شرکتم میومدم دیدم شیخی پیاده استو منتظر تاکسیه نگه داشتمو گفتم:
«چرا پیاده اید؟» گفت:ماشینم خراب شده مجبور شدم باتاکسی بیام
سوارش کردمو از کارای شرکتو حساب کتابا و مشتری ها صحبت کردیم و اینکه میخواد همچنان با اسم مارک چرم های ما فعالیت کنه وبه علاوه یه اسمی مازاد اسم مارک شرکت من…تا اینکه آدرس که داد متوجه شدم خونه اش تو ساختمونیه که به مادرت دادم ،همون موقعه مادرت از خونه اومد بیرون بوق زدم تا متوجه ی من بشه ،مادرت اومد طرفمو با منو آقای شیخی سلام علیک کردو به مامانت گفتم:
-کجا میرید ،خونه ی ما؟
گفت:نه صبح پیشت بوده و داره میره خرید ،تو رو حتما ببرم دکتر صبح حالت زیاد روبراه نبودهو…
مامانت که رفت شیخی گفت:
-ناهید خانمو میشناسید؟
گفتم:آره
ولی نگفتم که چه صنمی بامن داره میخواستم راز اون نگاه ولحن صحبت کردنشو با مادرتو بفهمم ؛برای همین گفتم :
-یکی از آشنا های خانممه
«یعنی نهایت ابله بودنه که تو اون وضعیت آرمین منو زن خودش به یه غریبه معرفی میکنه من ته دلم یه نوری،هرچند کم روشن بشه!!!»
شیخی گفت:
-خیلی خانم خوب و باشخصیتیه ،چند بار غذا های بو دار که درست کرده برام آورده میدونه که من تنها زندگی میکنم و کسی رو ندارم که برام از این غذا های سنتی و خوشمزه درست کنه ،برام آورده دست پختش هم مثل شخصیتش عالیه ،چند بار تو ساختمون سر شارژوآسانسور دعوا شده همه به جون هم افتادن جز این خانم که سعی میکرد بقیه رو هم آروم کنه خیلی از صبرش خوشم اومده به نظرم یه دختر داره که شوهرشم دکتره و چند خیابون بالا تر میشینه…
پوزخندی زدمو زدم پشتشو گفتم:
-چیه آقای شیخی چشمت گرفته
زد زیرشو سرخ شدو گفت:
-نه بابا من فقط میخواستم تعریفی کرده باشمو…
گفتم:اقای شیخی ما رو سیاه نکن یه مرد الکی از یه زن تعریف نمیکنه ،دیدم چطوری دیدیش لبخند رو صورتت اومد
خندیدو گفت:انقدر ضایع بود که تو فهمیدی؟
سری تکون دادموگفتم:
-زن خوب و صبور و خانمی رو انتخاب کردی لیاقت بهترینا رو داره«ارمین دستمو تو دستش گرفتو با حلقه ام بازی کردو گفت:»
-میبینی عزیزم من از مامانت کلی تعریف کردم ،از اینکه شوهر سابقش چطوری بهش خیانت کرده و نادیده گرفتتش هم گفتم ،اقای شیخی کلی برای بابات تاسف خورد که همچین زنی رو از دست داده و بهش خیانت کرده …منم گفتم:
-خلایق هر چی لایق امیدوارم مکرد بعدی ای که قراره وارد زندگیش بشه لیاقتشو داشته باشه
اینطوری هم به در زدم هم به نعل ؛من هوای مامانت دارم برای اون نقشه نمیکشم
با اخمو حرص گفتم:برای همین رفتی تو خونه ای برای مامانم خونه گرفتی که همسایه اش قرار شریک آینده ی بابام باشه آرمین من تورو میشناسم
آرمین-خب عزیزم قسمته
-ولم کن برم
-جای مهمش مونده ؛اینکه به شیخی گفتم:
-ناهید خانم یه دختر نداره ،دوتا دختر داره اون یکی دخترش همسر منه ،داماد این دخترشم که دیدی برادر منه
شیخی یه لحظه کوپ کرده بود نمیدونست چی بگه وقتی تسلطشو به دست آورد خندیدو زد به پشتمو گفت:
-داشتیم مهندس جان؟میخواستی حرف از زبونم بکشی؟
خندیدمو گفتم:به هر حال مادر زنمه باید حواسم بهش باشه که چشم کی دنبالشه
شیخی با تردید گفت:
-حالا آسین خیری برای ما بالا میزنی؟یا ما رو در حد مادر زن جانت نمیدونی؟
به چشمای آرمین نگاه کردمو سرشو آورد جلو وبه لبم دومرتبه چشم دوخت و گفت:
-آخه باید نگرانی جوجه امو کم میکردم ،باید با آسودگی منو همراهی کنه تا انتقاممو بگیرم ،وقتی آسوده خیال میشه که مادرش جاش امن باشه «لبمو بوسید و گفت:»
-بهش گفتم میتونه ازش خواستگاری کنه من پشتش در میام
بعد از خواستگاریش از مادرت بهم زنگ زدو گفت:
-خواستگاری کرده ولی مادرت وقت خواسته چون تازه از همسرش جدا شده و مطمئن نیست که آمادگیه زندگی داره یا نه
به شیخی پیشنهاد دادم اروم نشینه باید مادرتو تحت تاثیر قرار بده ازش بخواد که به رستوران برن ،به کنسرت های سنتی ….شیخی هم حرف گوش کرد و نتیجه اشو دید …
با چشمام پرسش گرا نگاهش کردم کردم اومد باز سرشو بیاره جلو که هولش دادم ونگاش کردم که بقیه حرفشو بزنه باشیطنت گفت:
-چی شد مهم که نبود
-آرمین !بگو چیکار کردی؟
سرشونه امو نوازشی کردو منو کشوند رو پاشو گفت:
-به مادرت گفتم:خودت تصمیم بگیر شیخی چطور مردیه؟اونم مثل تو تنهاست تازه «با شیطنت گفت:»اون هنوز پسره،مرد با شخصیتی هم هست،همه ی اینا به کنار از حسین پناهی انتقام تموم روزاتو بگیر وقتی از زندان در میاد زن شریکش باش ،بذار ببینه که واسه ی شما مرد کم نیست اونم انسانی مثل شیخی که این همه با شخصیته،بذار ببینه از طلاقت چندی نگذشته که ازدواج کردی…
من انتخابو به خود مامانت سپردم
با نگرانی گفتم:آرمین مامانمو اذیت نکن
جدی گفت:میدونی که اذیتش نمیکنم اگر مرد بدی بود نمیذاشتم بیاد جلو
شیخی از مامانت امروز جواب مثبت گرفته مامانت به زودی میره خونه ی بخت…
با حرص و کینه ای قابل حس ،بهش گفتم:
-ازت متنفرم آرمین،متنفر بیزارم ازت تو به خاطر هدفت هر کاری میکنی ،ازت بدم میاد ظالم
آرمین آروم نگام کردو یهویی قیافه اش سرخ شدو رگهای گردنش متورم شد،حس کردم داره درد میکشه، قلبم هری ریخت مغزم انگار شرطی شده بود سریع به پاش نگاه کردم و از رو پاش بلند شدمو نگران گفتم:
-پات باز گرفت؟
به سختی با اون شکم بزرگ رو زمین نشستم و انقدر هول کرده بودم که فقط پاشو ماساژ میدادم و با دلواپسی میپرسیدم :
-آرمین بهتر شد؟آرمین …خوبی؟برم کامیار رو صدا کنم؟…
جواب نمیداد سر بلند کردم ،دیدم داره عادی نگام میکنه و پیروز مندانه گفت:
-چرا هول کردی هان ؟مگه آدم برای کسی که ازش متنفره هم هول میکنه؟
منه احمق تازه متوجه شدم که اصلا ماهیچه ی پاش منقبض نشده بود ولی من انقدر هول کرده بودم که متوجه ی این قضیه نشدم …با حرص کبوندم تو پاشو گفتم:وهم برت نداره آقا،هرکی جای تو بود براش هول میشدم میدونی چرا؟چون من مثل تو نیستم تو سینه ام جای سنگ، دله ،برای انسان ها ارزش قائلم
براش اهمیت قائلم
تلفن به صدا در اومدو آرمین بلند شد رفت به دستگاه تلفن نگاه کردو گفت:
-مامانته بیا
تلفنو برداشتمو مامان گفت:
الو نفس جان مامان،خوبی؟امروز نیومدم دلم داره عین سیر و سرکه برات می جوشه ،دکتر رفتید؟
-سلام،بله صبح وقت داشتیم
مامان- چی شد؟دکتر چی گفت؟
-گفت بچه سالمه هیچی
مامان-بالاخره پرسیدی جنسیت بچه چیه یا نه؟بازم تمایلی دبه دونستن نداشتی دکتر هم نگفت
-مامان چه فرقی داره ؟دختر یا پسر یه هر حال یه بچه ی ناخواسته است که مثل مادرش بد بخته
آرمین با اخم نگام کردو گفت:
-نمیتونی مثل ادم حرف بزنی؟
مامان- این چه حرفیه باز که شروع کردی مامان جان انقدر غصه نخور من بهت قول میدم که آرمین بچه اشو که ببینه همه چیز از یادش میره ،عقدت میکنه …
-مامان«چشمامو رو هم گذاشتمو نفسی فوت کردمو گفتم:»
-مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر انگار اون که مهره ی سوخته است بازم منم ؛خدا رو شکر که تو خواهرم عاقبت به خیر شدید،اون که یه بچه ی بی پدر داره و شناسنامه ی مجرد داره منم نه شما منم که واقعیت ها رو می بینم نه شما و نگین که امید واهی میدید؛من دارم از غصه دق میکنم میگی بچه ات چی بود دختر یا پسر؟که بهم بگی «اِ،مامان جان چشم و دلت روشن خدا سایه ی مادر پدرشو بالا سرش نگه داره »آره؟این بچه چشم روشنی داره باید برای به دنیا اومدنش جلو در خونه براش حجله بزنم…
آرمین باعصبانیت گوشی رو ازم گرفتو گفت:
-جز چرتو پرت میتونی حرف دیگه ای بزنی؟
-اگر حرف بزنم که یه دنیا واسه بدبخت کردنت دست به دعا میشن که تقاص منو این بچه رو ازت بگیرن
آرمین با خشم و صدای گرفته ،داد زد گفت:
-بسه نفس
بابغض نگاش کردمو با همون خشم و صدای آروم گفت:
-برو
رومو برگردوندم و گفت:
-سلام ناهید خانم….نه یه کم جرو بحثمون شده ناراحته…بله سونوگرافی کرده…نه بازم نمیخواست بشنوه …چرا من پرسیدم …پسره
«نفس ببین اگر براش مهم نباشه برای چی پس جنسیت بچه رو پرسیده دیدی تو چهار ماهگیت هم که رفته بودی سونوگرافی و جنسیت بچه رو نپرسیده بودی چقدر غر زد این دفعه که خودش رفته پرسیده-خودش نپرسیده تو آزمایش غربال گریم نوشته بود مگه ندیدی؟به هر حال براش مهم بوده وگرنه چرا بردت برای غربال گری ؟ترو خدا مثل مامانو نگین حرف نزن،خدا رو شکر که آقای شیخی تو زندگی مامانم اومد تا مامان روحیه اش خوب بشه منو بگو که فکر میکردم میخواد من دل خوش باشم که یهو تغییر رویه داد نگو که خانوم به خاطر وجود عشق جدید خوشحال بوده اون که باخته منم خدا رو شکر که نگینو کامیار هم با هم خوشند و دارند زندگیشونو میکنن ولی منو بگو منو ….با این بچه ی تو شکمم باید چیکار کنم چرا من نباید طعم خحوشبختی رو بکشم؟توی بیستو دوسالگی پیر شدم دلم میخواد بمیرم هیچ امیدی ندارم و دلم میخواد بچه امم بمیره ،دلم براش میسوزه حتی منم براش مادری نمیکنم اون چه گناهی کرده به خاطر حماقت منو ظالمی باباش به دنیا دعوت شده اون که گناهی نداره ،سرمو روی میز گذاشتمو آهسته دستمو رو شکمم گذاشتمو گفتم:
-ببخشید عزیزم تو که گناهی نداری که من حتی به توهم بی تفاوتم
بابات نه منو دوست داره نه تو رو ما هردو مثل همیم ،منو ببخش که با حماقتم ترو به این بازی شوم دعوت کردم منو ببخش …
آرمین-بس کن نفس ،سرتو بلند کن آب بدم بخوری،چرا انقدر گریه میکنی آخه؟
-پس چیکار کنم؟تو راهی برام جز گریه نذاشتی تو چرا انقدر بدی آرمین این بچه هم با من داری میسوزونی ،آرمین من دلم فقط یه روز زندگی میخواد دلم برای یه روز زندگی تنگ شده فقط یه روز وبعد بمیرم
* * *
صدای نعیم مدام تو. گوشم بود ومن فقط نگاه میکردم که چطوری هر چند دقیقه یکبار آرمینو نعیم یقه ی همو میگیرند مامان اینا جیغ میزنن و کامیار جداشون می کرد و بعد همه صدای جیغ و بدو بیراه زن های حاضر و گریه هاشون و حالا این وسط من فقط نگاشون میکردمو بغض میکردم و گاهی بغض دل تنگم حالمو زیرو رو میکرد …آخر هم کارمون به کلانتری میرسید ،درست مثل اون روز که دیگه آرمین حسابی داغ کرده بود ،طبق معمول 4بار گذشته که به کلانتری رفته بودیم
صیغه نامه رو تحویل افسر داد و وضعیت منو توضیح دادو گفت:
-میخوام شکایت کنم
نعیم داد زد:
-منم میخوام شکایت کنم ،اصلا میخوام این مرتیکه ی (…)بیفته تو زندان به خواهر من دست درازی کرده ،اهانت کرده…
سروان مسئول گفت:
-اقا ساکت باش ببینم
آرمین با حرص در حالی که کامیار جلو شو گرفته بود تا نیاد جلو ونعیمو بزنه گفت:
-گوشتو باز کن بچه سوسول گوشاتو باز کن دور و بر زن و زندگی من بپلکی و جفتک بندازی ،قلم جفت لنگاتو یه جوری میشکونم که صد نفر زیر بال و پَرت
زندگیتو بگیرن نتونی خودتو زندگیتو جمع کنی
خوب نگاه کن ببین باباتو کجا انداختم ،اگر بخوای پارازیت بشی و واسه من و زندگی من پارازیت بندازی ،منم میندازمت کنار بابات
پس نذار تازه عروست اول زندگی از دوریت دق بکنه
نعیم هم که غرورش جریحه دار شده بود گفت:
-مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟
آرمین به کامیار با یه آرامش تصنعی گفت:
-کامیار ولم کن ولم کن کاریش ندارم …
کامیار تا ولش کرد جست زد به طرف نعیم و یقه ی نعیمو گرفت و چسبوندش به دیوار و سروانو کامیار از نعیم جداش کردن و آرمین عصبی با خشمو نفس زنان گفت:پاتو از تو زندگی من بکش بیرون ،تن زن حامله ی منو نلرزون
ملیکا با حرص گفت:
-چقدر هم نفس از خودش عکس العمل نشون میده
آرمین با همون حال گفت:
-شما لطفا صدا تو ببرآتیش بیاره معرکه
سروان-اقا ساکت باش وگرنه مجبورم بازداشتت کنم
آرمین-من شکایت دارم یه برگه ی شکایت به من بدید
مامان اومد جلو گفت:
آرمین،آرمین جان شکایت چیه؟کوتاه بیا
آرمین-چند بار کوتاه بیام ناهید خانم ؟مگه دفعه قبل شما نگفتید که شکایت نکنم جلوشو میگیرید ؟
نگین-آرمین تو کوتاه بیا من خودم جلوشو میگیرم نمیذارم دیگه بیاد طرف نفس…
آرمین-تو؟تو خودت اینو «اشاره به نعیم»پر میکنی ،من شکایت دارم آقا این برگه ی شکایت و بدید
مامان-آرمین جان تو نفسو ببر من نعیمو آروم میکنم
به طرف نعیم نگاه کردم دیدم ملیکا داره باهاش حرف میزنم تا آرومش کنه و اصلا حواسش به طرف ما نیست…
آرمین- ناهید خانم من دوهفته است به خاطر این آقا زاده پامو از خونه بیرون نذاشتم که مبادا بلایی سر نفس بیاره ،اینم پسره همون پدریه که نگینو زد و بچه اشو کشت حالا نوبت نفس؟من از سوراخی که کامیار نیش خورده نیش نمیخورم نمیذارم کسی بلایی سر زنو بچه ی من بیاره…«پوزخندی زدم چه زنم زنم و بچه ام میکنه اونم تو کلانتری تا حرفشو به کرسی بنشونه…کاش حرفاش راست بود اون موقعه چه حالی داشتم من مگه یه زن از شوهرش چی میخواد؟»
آرمین شکایت کردو نعیم هم چون برای من خطر امنیت جانی داشت و این دفعه ی چهارمش بود که میومدن به پاسگاه برای همین این دفعه دیگه باز داشت شده بود وارد حیاط کلانتری که شدیم بچه تو شکمم تکون خورد بند دلم پاره شدو دستمو به شکمم گرفتم آرمین داشت با نگینو مامانو ملیکا چونه میزد تا منو دید اومد طرفمو کمرمو گرفتو گفت:
-چی شد نفس؟
-هیچی
عاصی و عصبی نگام کردو راهمو پیش گرفتم و دنبالم اومد وسط حیاط ملیکا با گریه آرنجمو کشیدو جیغ زد :
-نفس داداشتو انداخته زندان یه چیزی بگو
آرمین با نفرت توی چشماشو خشم نامحدودش مچ ملیکا رو گرفت انقدر محکم که جیغش رو هوا رفت و دستش آرنجمو رها کردو آرمین کمرم به سمت خودش گرفتو گفت:
-ولش کن به نفس کاری نداشته باش
مامان-آرمین برو بچه امو آزاد کن این چه کاریه؟
آرمین به طرف پاسگاه اشاره کردو گفت:
-اون پسر وحشیتونو آروم کنید من میارمش بیرون ،چقدر تنش بلرزه؟«به من اشاره کردو مامان با حرص گفت:؟»
-تو به فکر نفسی
آرمین با خشم خیلی بیشتری به مامان نگاه کردو با صدای دورگه ولی آروم گفت:
-ناهید خانم احترام خودتو نگه دار«با نگاه آتیشیش مامانو نگاه کردو مجددا نگاهشو به من برگردوندو دزدگیر ماشینو زد وملیکا اومد با گریه گفت:»
-نفس ترو خدا بهش بگو نعیمو آزاد کنه تورو خدا نفس
به ملیکا با بغض نگاه کردم و آرمین عصبی گفت:
-چرا بغض میکنی هان دلت برای داداش بزمجه ات می سوزه به خاطر تواِکه انداختمش علوف دونی …
نگین-آرمین ،به خدا نمیذارم دیگه تا سرکوچه امون پاش برسه …
آرمین در ماشینو برام باز کردو گفت :
-مراقب باش ،آروم بشین …
مامان با عصبانیت رو به من گفت:
-نفس، نعیمو انداخته تو بازداشتگاه بی شرف لال مونی باز گرفتی؟
آرمین-ناهیــــــــد خا..اانوم گفتم به نفس کاری نداشته باشید اون داره به اندازه ی کافی میکشه ،از اون نعیم دیوونه هم بکشه؟
مامان-پس خودتم میدونی که نفس داره از دستت میکشه؟«با حرص ادامه:»
-تو به خاطر حسین همه ی بچه های منو ازم گرفتی
آرمین-اونو آروم کن«اشاره به نعیم»میارمش بیرون
ملیکا-آرمین،آرمین توروخدا جون هرکسی رو دوست داری نعیمو نذار که تو زندان بمونِ
آرمین- همون بار اولی که شیرش کردی فرستادی خونه ی من که بیفته به جون نفس،باید فکر الانشو میکردی
-ملیکا؟
شروین اومده بود ملیکا با گریه گفت:
-شروین اومدی ؟سند آوردی؟
آرمین پوزخند زدو گفت:
-اون به خاطر امنیت زنو بچه ی من « اشاره به داخل ماشین کرد ونگاه شروین به سمت مکن چرخید ،سرمو به زیر انداختم تا نبینم چطوری نگام میکنه؟نمیخواستم اون بدونه که من زنه صیغه ی آرمینم وحالا داره به عین می بینه انگار سطل آب یخ رو سرم ریخته بودن چه حالی داشتم ،داره منو نگاه میکنه سنگینیه نگاهشو احساس میکردم …که یهو صدای داد آرمین اومد…
-هــــــــــــــــو ،کجا رو نگاه میکنی؟به کی نگاه میکنی؟
بازم سر بلند نکردم صدای جیغ ملیکا و نگین و مامان اومد و سپس داد کامیار که تا لحظات قبل نبود حتما تازه اومده
کامیار داد زد:
-آرمین چته ؟کشتیش، ولش کن
آرمین با صدای دورگه و عصبی گفت:
-کسی حق نداره به نفس نگاه بندازه چشماتو در میارم مردک اگر دور وبرش ببینمت چشمتو ،در میارم …ولم کن کامیار…
در ماشینو باز کرد وکامیار گفت:
-نفسو ببر خونه ی مامان ،نعیمو آزاد کن ،زنش گناه داره آرمین
آرمین-انگار یادت رفته که باباشون چرا تو زندانه ؟من نمیذارم بلایی سر نفس و اون بچه بیاد
کامیار –پس چیکار میخوای بکنی؟
آرمین –حالا بذار اون تو باشه آروم بشه
کامیار-ببرش حالش بد شد، بهم زنگ بزن
آرمین استارت زدو راه افتاد تو راه برگشت نگام کردو گفت:
-چیه ؟غصه ی داداشتو داری؟به خاطر تو اونجا کشوندمشون وگرنه خرج جوجه ماشینی یه مشته،من نمیخوام تو اذیت بشی
-مگه اینو نمیخوای؟
نعره زد در حالی که روفرمون میزد:
-نع نع هنوز نفهمیدی؟واسه عمه امه که دوهفته است خونه نشینم ؟دست به یقه ی بزمجه خان هستم؟حرف نمیزنه نمی زنه وقتی هم میزنه اعصاب آدمو نابود میکنه…
تا رسیدیم خونه تلفن به صدا در اومد و بعد هم رفت رو پیغام
گیر و صدای ملیکا تو فضا پیچید با همون بغض و گریه وگفت:
-نفس…نفس ترو خدا ترو جون بچه ی تو شکمت نفس به آرمین بگو بیاد نعیمو ازاد کنه ،اینا آزادش نمیکنن نفس نعیم تا حالا یه شب هم بیرون از خونه نبود الان بین چند تا متهمه…«آرمین رفت پریز تلفنو کشید با غصه نگاش کردمو بعد هم به طرف اتاق رفتم، ای کاش گوشی رو بر میداشتو میگفت:
-من برای نفس تره هم خرد نمیکنم …»
روی تخت با همون لباسام دراز کشیدم چقدر بچه ام نا آرومی میکرد همش در حال لگد زدن بود استرس داشتم بابا، داداشم تو بازداشتگاه بود مگه میشد بی تفاوت باشم؟الان چه حالی داره ای کاش با آرمین حرف میزدم ،چه حرفی مگه ارمین به من اهمیتی میده که من باهاش حرف بزنم ؟اصلا تا حالا شده به کسی جز خودش اهمیت بده؟قیافه ی شروین چطوری بود؟خوب شد ندیدم وگرنه تا عمر داشتم نگاهش از جلوی چشمم دور نمیشد میتونست فکر هر چیزی رو بکنه الا اینکه من زن آرمین شوکت باشم ،پارسال این موقعه ارمین فقط دوستم بود چقدر دوسش داشتم چقدر ایده ال بود حس غرور میکردم وقتی کنارش میایستادم حس میکردم همه ی دخترا حسرتمو میخورم حالا من صیغه ی همون پسرم ،ازش حامله ام بچه ی اون تو شکممه ،به زودی رسوا ی عالم میشم ،فامیل بعد ده یازده ماه منو میبینن اونم با یه بچه ،بچه ای که پدرش ترکم میکنه….وای فامیلا…اونا فقط میدونن نگین با یه دکتر عقد کرده و داره باهاش زندگی میکنه که دکتره هم برادر شریک باباست ولی در مورد من چیزی نمیدونن… ،واقعا آرمین میره؟ ته دلم سنگین شد ،برادرمو انداخته علوف دونی ،خونواده امو متلاشی کرده خواهر و مادر هر کدوم با کسی رابطه دارن که اون براشون انتخاب کرده بابام هم که زندانه بعد من ته دلم برای نبودش سنگینه لعنت به تو نفس..
-نفس …چرا با لباس خوابیدی پاشو لباستو در بیارم…حالت بده؟با توام…نفس
اومد رو تخت ومقابلم نشست مقابل صورتمو با اخم نگام کردو عصبی گفت:
-چرا گریه میکنی ؟هان ؟«بچه لگد زد به پهلوم از لگدش پریدم ،آرمین از پریدن من ترسید و دستشو رو پهلوم گذاشتو گفت:»
-چی شد؟پهلوت درد گرفت…با بغض نگاهش کردم نگاهمو تا دید عصبی زد تو سر خودشو داد زد:
-چرا بغض میکنی؟داری پدر منو در میاری حرف بزن لعنتی، حرف بزن، ببینم چی میخوای؟آه نکش بگو چی میخوای تا بهت بدمش تا تو بغض لعنتیتو تموم کنی نعیمو آزاد کنم؟کلافه ام کردی،خسته شدم بس که جای تو حرف زدم جای تو زندگی کردم …چرا با من این کار رو میکنی؟عذابم نده، نفس
اشکام از چشمم سُر خوردن رو استخوون بینیم و چکیدن رو ملافحه با رنج دستمو رو شکمم گذاشتم دومرتبه دستشو رو دستم گذاشتو نگران گفت:
-دلت درد میکنه؟
-قلبم درد میکنه؟
با نگرانی گفت:قلبت؟«با هق هق گفتم:»
-آره قلبم درد …میکنه…ازدست تو ازبس…بس که شکوندیش.. درد میکنه آر…آرمین .
رنگ نگاهش عوض شد و کنارم دراز کشید منو به خودش نزدیک کرد و روی قلبمو بوسید وبعد به چشمام نگاه کرد ،موهامو از صورتم کنار زدو گفت:
-من قلب جوجه امو شکستم؟«با غم سنگینی گفت:»
-تو چرا به فکر قلب زخمیه من نیستی؟چرا خودتو ازم دریغ کردی چرا نمی فهمی دلم برات تنگ شده چرا انقدر خنگی که این همه مدت بهت میگم لامصب با تو آرومم وتو خودت منو از این آرامش دور میکنی…
پیشونیمو بوسید،تو چشمام نگاه کردو وقتی دید دارم با همون غم سنگین نگاش میکنم ،رو بینیمو بوسید بازم به چشمم نگاه کرد ،نه پسش نزدم چون نمیخواستم یه نخواستن خاص از جنس احساسات درونم چون منم به آرامش اون نیاز داشتم ،هرچند که آرامشی که اون بهم میداد پشت یه غبار سنگین بود
بالای لبمو بوسید بازم نگام کرد…سرشو بلند کرد،بیقرارانه نگام کرد وبعد اون نگاه بیقرارشو به لبم دوخت وزیر لب گفت:نمی تونم…
چشماشو بست و لبشو رو لبم گذاشت ،این دومین بار بود که منم می بوسیدمش اون از اینکه خودش فقط منو ببوسه متنفر بود ولی من فقط یه بار شب عروسی نعیم قبل بوسیده بودمشو یه بارم امشب ،بوسه ی منم که احساس کرد دستش کنار کمرم و زیر شونه ام بیشتر پیچید،از دم نفسام بازدم میگرفت…خودمم نمیخواستم تمومش کنه چون حتی بچه ی نا آروممون هم آروم شده بود ،تموم اون افکار شوم پس زده شده بود و آرمین در راس افکارم قرار گرفت
سر بلند کردو تو چشمام باز نگاه کرد وگفت:
-پاشو مانتوتو در بیارم
دستمو زیر کمرمو گرفت تا کمکم کنه با اون شکم هشت ماهه ام بلند بشم ،دگمه های مانتو مو باز کرد و مانتومو در آورد خواستم دراز بکشم دستمو کشید و مانع شد چشم به دگمه های بلوزم دوخته بود نگاهش پر از نیازو غم بود به آرومی گفتم:
-میخوام بخواب…
-نه نفس من دارم دیوونه میشم ،منو باید آروم کنی تو مال منی تو نفسِ آرمینی …دگمه های بلوزمو باز کرد یاد فیلم شب مهمونی افتادم بغض گلومو گرفت این همون پسره من خودمو سپردم به اون،بچه اش تو شکممه ،داره بازم این دگمه های لعنتی رو باز میکنه ولی این بار حتی زیر لب هم التماس نمیکنم که بهم نزدیک نشه دارم با نگاه بی تابم مُصرش میکنم پس چرا بغض کردم مگه اینو نمیخوام؟غرورمو شکسته هر کاری بخواد باهام میکنه این اشک از سر غرور شکسته و وجدان حبس شده امه ،حبسش کردم تا دل تنگیای خودمو آرمینو جواب بدم تا یادم بره این مردی که عین مار دور عصای طلایی دورم می پیچه و طوافم میده قاتل جون منه قاتل تموم رویا ها و آرزو هامه …
-بسه نفس کور شدی
-من احمقم چرا رام تو شدم ؟مگه کور بودم ندیدم که دودمانمو به باد دادی؟لعنت به من
آرمین موهامو نوازش کردو گفت:
-کاش دختر حسین پناهی نبودی اونوقت دنیا به کامم بود؛چرا باید دختر اون می شدی وقتی از تموم دنیا بیشتر با تو آرومم ،کدوم احمقی اینطوری بیتاب و دیوونه دختر قاتل پدر مادرش میشه وقتی دختره بهش بی محلی میکنه …نمیخوام…نمیتونم…«عصبی از جاش بلند شد و نشست و موها پشت سرشو به چنگ گرفت و آرنجشو رو زانوش گذاشت ،تکلیفش با خودشم روشن نبود ،شاید اونم مثل منه واقعا دلباخته؟یعنی ممکنه آرمین دلباخته باشه؟خدایا فقط همینو میخوام که بچه ام بی پدر نباشه…قلبم فرو ریخت ،مثل یه مادر حرف زدم ،طی هشت ماه هرگز به فکرش نبودم ولی الان نا خوداگاه، حتی آرمینم برای خودم نمیخوام میخوام تا بچه ام سایه ی پدر داشته باشه نهایت آرزوم واسه ی اون شده …من یه مادرم چه بخوام چه نخوام…»
صدای زنگ آیفن اومد بی خیال به طرفم برگشتو کنارم دراز کشیدو گفتم:
-آرمین، زنگ میزنن
-مهم نیست
-شاید کار واجب دارن
-من باکسی کار واجب ندارم تو دنیا برای من واجب تر از تو وجود نداره
سرشو به گردنم فرو برد مثل همیشه نمی بوسید بو می کشید و پنجه های دستشو دور تنم حرکت میداد ،دلم برای این بو کشیدناش تنگ شده بود آهسته لبشو رو گردنم گذاشت لبش پر نبض بود ،داغ ،درست عین نفساش …گرمایی که تنمو داغ میکرد…آروم گفت:
-بوی یه مادر رو میدی…جوجه ی من انقدر بزرگ شده که مادر بچه ی ببربشه؟
مگه یه جوجه و ببر میتونن جفت گیری کنن؟انقدر این جوجه کنار ببر بود… «موهامو نوازشی کردو ادامه داد»:انقدر تو بغلش بود که ببر نتونست ازش بگذره توی این جنگل بی انتها بین این همه حیوون دل بسته ی جوجه ای شده که قرار بود غذای یه وعده اش باشه ،قرار بود طعمه بذاره برای یه گرگی تا اونو به طرف خودش بکشونه …ولی جوجه هنوزم جاش تو بغل ببره ،ببر نه میتونه گرگو فراموش کنه نه جوجه اشو چیکار کنم جوجه ی من؟چیکار؟
آرمین سر بلند کردو نیم خیز شد ، نگام کرد نگاهشو آهسته به پایین کشید تارسید به شکمم رنگش عوض شد ،چشماش یه دریای پر تلاطم و غمالود شد کامل برگشت طرفمو خم شد شکممو بوسید
نمیدونم واقعا پسرمون درک میکرد؟!!!!معلومه که درک میکرد اون که بوسیدش باباش بوده ،که اینطوری آهسته چرخید
به آرمین با لبخند نگاه کردم ولی لبخند رو لبم خشک شد وقتی صورت قرمز و چشمای پر اشکشو دیدم نگاه از شکمم گرفتو به چشمام نگاه کردو گفت:
– نفس…میخوام برم
بند دلم پاره شدو گفتم :
-کجا؟
-برمیگردم المان
-بی من؟
-بابات هفته ی دیگه آزاد میشه ،من پس فردا بلیط دارم
نمیدونم چه بلایی سرم اومد با اتمام جمله اش ولی انگار به یکباره دیوونه شدم ،تمام جونم اومد تو سرم ،انگار سرم ورم کردو بزرگو سنگین شد…
جیغ؟جیغ برای یه ثانیه ام بود، ضجه؟نه من قبلا بیش از این ضجه زدم این طوری نبود !نمیدونم این چی بود که من از حنجره ام خارج میکردم که حتی آرمین هم نمیتونست کنترلم کنه
مگه نمیدونستم قراره ترکم کنه میدونستم ولــــــــــــی ،ولی چی از اول که فهمیدم شدم مهره ی اصلی بازی ِ شوم آرمین این و میدونستم که منو میذاره و میره
پس چرا دارم خودمو میکشم؟!!!!خودمو زدم آرمینو زدم …
با صدای دورگه جیغ میزمو فحشش میدادم…
فکر میکردم نهایت دیوونه بازیم می شه شب مهمونی ولی من از اون حد دیوونه تر هم می شدم ولی این باری که داشتمو جون ناجونی که به خاطر بارداریم تو وجودم بود جلوی دیوونه بازیه بیشتر مو میگرفت…
خواستم از رو تخت بلند بشم آرمین نگهم داشت …میخواستم پسش بزنم ولی یهویی انقدر جونم کم شده بود که حتی نای حرف زدن نداشتم نالیدم:
-ول…ولم..کن…نامرد…بی…مع…� �عرفت..
باغصه و چشمای خیسش گفت:
-نفس
تا نفسم بالا بیاد همونطوری منو تو بغلش گرفته بودو پشتمو آروم نوازش میکرد و لبش روی شونه ام بود ،لعنتی خودتو جمع کن،میخوام ولی تنم کِرِخ شده انقدر که نفسام بلند و نامیزونه ،بچه تو شکمم به قدری نا اروم بود که آرمین دستشو رو شکمم گذاشت ومدام می گفت:
-باشه آروم باش…آروم …نفس آروم باش تا این بچه آروم بگیره….
دستشو از رو شکمم با حرص و نفرت کنار کشیدمو با حرص خاصی گفت:
-اون بچه ی من ِنفس
نفسم بالا اومده بود پس جیغ زدنو شروع کردم:
-زهر مار نفس الهی بمیرِاین نفس بد بخت «زدم به شونه اشو با ضجه هام گفتم:»
-من باورت کردم ،همیشه ته دلم روشن بود که همونجور که شب مهمونی صیغه ام کردی و همونطوری ولم نکردی…بازم وجدانت بیدار میشه به فریادم می رسه
دیگه نمیخوام ببینمت نقشه هات به پایان رسید؟اینو میخواستی؟نگام کن آرمین نگام کن …مادر تو شبیه من بود؟از یه زن سالم و عادی تبدیل شد به یه انگشت نما؟که عالمو آدم بگن این دختره که شوهر نداره پس این شکم از کجا اومده با کی بود؟بچه ی کیه یه عمر به بچه ی خودت بگن حرومزاده آرمین این حرو مزاده است؟«به شکمم اشاره کردمو گفتم»:مادرت شبیه من بود؟یه دختر مجرد که بابام براش یه شکم هشت ماهه ساخته بود؟از شوهر خودش حامله بود؟بابای من این کار رو با مادرت کرد؟مادرت عین من بود نامرد؟
اینه محبتی که بهم داشتی دروغ گو؟من با همه جور ساز تو رقصیدم که به اینجا نرسم حتی به اینجا هم که رسیدم گفتم:«ارمین ترکم نمیکنه چون نمیتونه منو مادرش ببینه ،چون دوسم داره …»با بغض گفتم:
-فکر کردم تو مثل منی نه مثل مادرت«با حرص و کینه گفتم»:
تو مثل اونی اگر مادرت یه ه*ر*ز*ه نبود بابام هیچ وقت نمیتونست به یه زن شوهر دار نزدیک بشه این مادرت بوده که بهش اجازه ی این تب داغ هوسو داده
«صورتم سوخت ،قدرت دستشو رو گونه ام خالی کرد و انقدرنیروش زیاد بود که سرمو به جهت سیلی بر
گردوند؛صدای متحرص و خشم گین و دورگه اش اومد:»
-هیچوقت،هیچوقت منو با اون زن یکی ندون
سرمو برگردوندم و با نفرت نگاش کردمو گفتم:
-آره آره تو مثل اون نیستی میدونی چرا؟چون اون خیلی بهتر از تو بود حداقل حرمت باباتو داشت که گناهشو نفهمه ولی تو گناهتو «اشاره به شکمم»به تموم دنیا نشون دادی
آرمین من هرگز نمیبخشمت هرگز و روزی نخواهد اومد که از سر این قبله بلند بشم و آه از اینجا«قلبمو نشون دادم»نکشم و اولین آهمو الان میکشم که خدا بدونه و تو «سر بلند کردم به سمت بالاسرمو و گفتم»:
-تو میدونیو این حیوونی که آفریدی، واگذار به خودت
لباسامو از رو زمین برداشتم و پوشیدم عصبی روبروم ایستاده بود با حرص گفت :
-کجا؟
-به تو ربطی نداره
آرنجمو گرفت ،زدمش تا ولم کنه محکم تر دستمو گرفت و منو کشید به طرف خودشو با همون حرص گفت:
-کسی حکم آزادیتو نداده نفس پناهی
-چیه؟هنوز ته مونده ی ه*و*س*ت تو وجودت وول وول میزنه؟کور خوندی این خری که گیر آوردی دستتو خوند دیگه آهنگ خرشو خرشو روش تاثیر نداره ولم کن عوضی ،میدونی تو ببر نیستی ،تو یه گربه ی بی صفتی ،چون ببر غیرت داره ابهت داره ولی تو بی صفتی داتری عین گربه
با تموم قدرت هولش دادم و بلند شدم از تخت تا دم در اتاق سه قدم بود ،عین صفتش عین حیوون یهو پرید جلوی در و گفت:
-کجا میخوای بری بدبخت؟پیش مادرت؟مادرت دیگه نفس نمی شناسه،دیگه واسه خودش یه پارتنر داره که نفسش اونه میخوای بری خونه ی نامزد مادرت؟ ،میخوای بری خونه ی برادر من ؟طبقه پایین همین خونه؟یا پیش برادر که به خواست من بازداشته کجا رو داری که بری..
-نه میرم تو خونه ای که تو« نفس »بودم
میرم که تصمیم بگیرم چطوری دل تو رو خنک کنم ،خودمو بسوزونم یا تا نفس آخرم چاقو تو قلبی بزنم که به خاطر تپیدنش برای تو پام رسید به این خراب شده ،میرم تصمیم بگیرم که این کار رو جلوی چشم حسین پناهی کنم تا ببینه نتیجه ی اون تب داغ چی شد«به خودم اشاره کردم»کاری کنم که تو بی کینه بشی ولی دیگه شبی آسوده نداشته باشی ،دردی به جونت بندازم که عین مار به دور خودت بپیچی و هیچ طبیبی برات درمان پیدا نکنه ،جلوی چشم مردم بلایی به سرم بیارم که حتی سال ها هم که بگذره یادشون بیفته همه تف لعنت بفرستنت
تقاص ه*و*س بابا رو من دادم تقاص ه*و*س تورو هم «اشاره به شکمم»من دادم تقاص جفتتونو از خودم میگیرم
اومدم کنار بزنمش زورم مثل همیشه نمی رسید یه سرو گردن ازم بلند تر بود و عین کوه محکم من با اون اوضاعم چطوری زورم برسه ؟
عصبی با صدای دورگه گفت:
-ساعت دوی شبه
-چیه میترسی عروسک گناهای تو بیفته دست یه نفر دیگه؟نترس با شکمی که تو برام ساختی کسی بهم نگاه نمیکنه انقدر غیرت خرج نکن
آرمین با همون عصبا نیتی که کنترلش میکرد گفت:
-برگرد
-چی؟چی؟برگرد؟به کجا لونه ی ببر؟«به تخت اشاره کردمو گفتم :»
-تموم شد آرمین امشب آخرین شبی بود که منو داشتی
نعره زد:
-نصف شبی میخوای بری تو اون خونه چه غلطی بکنی؟
-بمونم اینجا ساکای تو رو جمع کنم ؟«با مشت کبوندم تو سینه اشو گفتم:»
-بیا کنار آرمین عوضی و پس فطرت
آرمین –میدونی که بخوام…«صورتش یهو عین لبو قرمز شدو رگ گردنش متورم شد کثافت باز داره گولم میزنه که پاش گرفته با حرص گفتم:»
-دیگه گولتو نمیخورم آرمین تو رو همین امشب میذارم کنار، قلبمو میکنم از تو سینه ام…انگار از درد فلج شد خورد زمین و گفت:»
-نَ…نفَََ.َ.َ.َس…پ…ااام
با کینه گفتم:
-به درک از کنارش اومدم رد بشم از شدت درد نمیتونست جلومو بگیره با اینکه اگر زیر پامو میگرفت میخوردم زمینو متوقف میشدم ولی …این کار رو نکرد!!!!
اگر ساعتای قبل بود میگفتم به خاطر بچه امون ترسیده که بلایی سر اون بیاد من بخورم زمین…
از در خونه داشتم میرفتم بیرون نعره میزد :َ
-نفـــــــــــــــس
سریع از خونه خارج شدم و از جلوی در برای اولین ماشینی که دیدم زرده(نماد رنگ تاکسی ایران) دست تکون دادم و سوار شدم و گفتم:
-اقا سریع تر خواهشا
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم …هنوز نیومده بود ،شایدم دیگه نیاد…دستمو رو شکمم گذاشتم انگار بچه ام هم با من هق هق میکرد هر دو سه دقیقه بر میگشتم پشت سرمو نگاه میکردم راننده گفت:
-خانم کسی دنبالته؟میخوای بریم کلانتری؟زدتتون؟
یاد سیلیش افتادمو دستمو رو گونه ام گذاشتمو گفتم:
-نه آقا فقط سریع تر برید … دستمو رو شکمم گذاشتمو تو دلم گفتم:
-مامانی نترس پسرم نمیذارم به این دنیای پر از غم بیای قبل از اینکه بیای تا عذاب بکشی من خلاصت میکنم که نیای و قیافه ی پدر و پدر بزرگ نامردتو ببینی…آخه چطوری من بچه امو نجات بدم؟اون بچه ی من ِ اون که گناهی نداره که کشته بشه،بمونه بشه آرمین؟….میخوام که خودم بمیرم ولی اون باشه ،بچه ام …بچه ی بی گناه من که حتی از منم بد بخت تره…دلم بخواد به خدا برش گردونم که توی این جهنم نباشه …مامانی پسرم کاش که خودت بری خدایا از من خودت بگیرش من جرئتشو ندارم …خدایا پسش بگیر …من نمیتونم اونو بهت پس بدم…
از کیفم پول دراوردمو دادم به راننده و از ماشین پیاده شدم تا رسیدم دم در خونه صدای جیغ چرخای ماشین از سر کوچه اومد انقدر هول شده بودم که کلید از دستم افتاد رو برفای جلوی در،خودش بود اومده بود رسید بهم همون پورشه ی شاستی بلند واسه آرمین….
کلید واز روی برفای زمین برداشتمو در رو باز کردم ترمز کرد ،سریع دوییدم تو و در رو بستم ،رسید پشت در، در زد :
-نفس نفس باز کن …
-برو گمشو …
-نفسِ احمق حالت خوب نیست در رو باز کن
-به تو چه قاتل قصی الدل برای تو مگه مهمه؟
دادزد :نفس
تیکه امو از در خارج کردم و با همون هق هق گریه به طرف ساختمون خونه حرکت کردم …که پام سر خوردو خوردم زمین جیغ کشیدم…آرمین از پشت در عین دیوونه ها دادزد:
-نفس چی شد؟نفس؟نفس تو رو خدا جواب بده چی شد؟
-آخ…آآآآه…«کمرم و لگنم چه دردی گرفت بچه ام …دستمو به شکمم گرفتمو لبمو گزیدم بچه ام طوریش نشه …من نمیخواستمش ولی دست خودم نبود بچه امه آخه…»صدای تکون خوردن در اومد فهمیدم داره از در میاد بالا با وحشت به بالای در نگاه کردم …خدا رو شکر …حفاظ های بالای در مانع ورودش به حیاط میشه ،از همونجا پشت میله ها گفت:
-نفس خوبی…
جیغ زدم –برو گمشو …برو گمشو عوضی…
به سختی از جا بلند شدم و گفت:
-نفس بیا در رو باز کن