پارت 14 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۵]
#پارت_256
دخترونه ای تمام رشته ی افکارم پاره شد و مثل کسی که از بلندی پرتش کرده باشن به خودم اومدم.
سرم چرخید. با دیدن دختر ظریف رو به روم حسرت نشست توی دلم.
کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت و موهای بلند بلوندش رو شلوغ بالای سرش جمع کرده بود.
شال حریر کوچکی باز روی موهاش انداخته بود. همه بلند شدن. به سختی بلند شدم. توی ذهنم دنبال اسمش بودم.
یادمه خاله اسمش رو گفته بود اما حالا چرا یادم نبود؟
با اون صدای نرم و ملیحش و لبخند گوشه ی لبش و برق شادی توی چشم هاش دروغه اگه بگم حسودیم نشد و بغض توی گلوم سنگین تر.
-خوش اومدین.
لپ بهارک رو کشید.
-ای جوونم چه دختر بچه ی نازی…
و مثل نسیمی از کنارمون رد شد رفت. اما بوی ادکلنش هنوز حضورش رو اعلام می کرد.
با نشستن دختر پیش امیر حافظ همه نشستن.
با نشستنش اسمش یادم اومد که هم مادرش هم خاله، نوشین گفته بودن. اما حواس من مگه سر جاش بود؟
خاله بلند شد و دو تا جعبه از توی کیفش بیرون آورد. سمت امیر حافظ و نوشین رفت.
یکی از جعبه ها رو به امیر حافظ داد. امیر حافظ در جعبه رو باز کرد.
نگاهم به برق حلقه ی توی جعبه افتاد که امیر حافظ از توی جعبه بیرون آورد و دست نوشین رو توی دستش گرفت.
با دیدن ناخون های لاک خورده ی نوشین یاد اون روزی که امیر حافظ با چه دقتی ناخون هام رو لاک زد افتادم.
همین که امیر حافظ حلقه رو توی دست نوشین کرد، سرم و پایین انداختم و قطره اشک سمجی روی گونه ام سر خورد.
بازوم محکم فشرده شد. سریع اشکم رو پاک کردم و سر بلند کردم که با نگاه دقیق و خیره ی برادر نوشین رو به رو شدم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۵]
#پارت_257
سریع نگاهم رو ازش دزدیدم. قلبم تند می زد.
دوست نداشتم فکر کنه من امیر حافظ رو دوست دارم اما سخت بود به بی خیالی زدن.
همه دست زدن و امیر حافظ زنجیر پلاکی رو گردن نوشین کرد.
هوای سالن خفه کننده بود. کاش زودتر تموم می شد تا به خونه برگردم.
صدای آقای نریمان بلند شد.
-صدرا جون پاشو یه دور شیرینی تعارف کن.
پسر عبوس بلند شد و دیس شیرینی رو از روی میز برداشت. زیر چشمی نگاهی به امیر حافظ و نوشین انداختم.
لبخند روی لبهای هر دو بود و آروم با هم صحبت می کردن. دستم رو مشت کردم و نگاهم رو ازشون گرفتم.
صدای احمدرضا کنار گوشم بلند شد.
-چه عجب فهمیدی نباید انقدر نگاه کنی!!
لب گزیدم که سنگینی نگاهی رو بالای سرم احساس کردم. سر بلند کردم و با نگاه صدرا مواجه شدم. گوشه ی لبش بالا رفت.
-شیرینی بر نمی دارین؟
هاج و واج فقط نگاه می کردم که احمدرضا دست دراز کرد و شیرینی برداشت برای هر دومون.
صدرا رد شد رفت.
-دلت نمی خواد که این برادر فضول عروس خانوم فکرهای اشتباه کنه، هوم؟؟
سری تکون دادم.
همه در حال بگو بخند بودن و قرار شد مراسم عروسی رو عید نوروز سال جدید بگیرن و یه جشن عقد آخر هفته ی آینده که تا مرجان هست بگیرن.
احمدرضا بلند شد. نگاه همه به سمت احمدرضا کشیده شد. دستی به کت تنش کشید.
-ما دیگه باید بریم. فردا صبح عازم یه سفر کاری هستم.
خاله اخمی کرد.
-احمدرضا جان، هنوز که زوده!
-مهم اومدن ما بود که اومدیم، خوشبخت بشن.
آقای نریمان گفت:
-شام آماده کردیم پسرم.
-یه وقت دیگه، حالا که فامیل شدیم و حتماً رفت و آمدها هم زیاده!
با آقای نریمان دست داد. از روی مبل بلند شدم و کنار احمدرضا قرار گرفتم.
مثل کسی که
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۵]
#پارت_258
هیچ پناه و تکیه گاهی نداشته باشه. احمدرضا سمت امیر حافظ و نوشین رفت. بی میل باهاش همگام شدم.
هرچی بهشون نزدیک تر می شدم ضربان قلبم بالاتر می رفت. احساس می کردم کف هر دو دستم عرق کرده.
کاش احمدرضا حالم رو درک می کرد. این مرد انگار می خواست شکنجه ام بده.
من از روبروئی با امیر حافظ و نامزدش هراس داشتم.
امیر حافظ و نوشین بلند شدن. با فاصله ی کمی کنار احمدرضا ایستادم.
سرم پایین بود و سعی می کردم با امیر حافظ چشم تو چشم نشم.
-انگار تو هم به جمع مرغ و خروس ها پیوستی!
-باید این کار و می کردم.
-تبریک می گم به هر دوتون.
سرم رو بلند کردم.
-منم تبریک می گم و امیدوارم خوشبخت بشین.
امیر حافظ لبخندی زد. احساس یه آدم مجرم رو داشتم. امیر حافظ دقیق نگاهم کرد.
هول کردم و ناخواسته بیشتر به احمدرضا نزدیک شدم. این کارم از چشم امیر حافظ دور نموند.
احمدرضا با همه خداحافظی کرد که مرجان بلند شد.
-منم تا یه جایی برسونید.
قلبم انگار خالی شد. امکان نداشت با مرجان تو یه ماشین بشینم. امشب چه خبر بود؟
چرا هر چی سعی می کردم از این آدم ها دور بشم، قانون جذب برعکس کار می کرد!!
میدونستم چون توی جمع گفته بود احمدرضا مجبور بود سکوت کنه.
خنده ای عصبی کرد.
-حتماً.
و جلوتر از سالن بیرون رفت. با همه خداحافظی کردم اما چه خداحافظی ای؟ در حد یک کلمه!
برادر نوشین سری برام تکون داد و با صدای بمش گفت:
-خوشحال میشم بیشتر ببینمتون!
توی دلم گفتم “خدا اون روز رو نیاره” و سمت در سالن حرکت کردم که پدر نوشین گفت:
-صدرا جان بدرقه کن.
صدرا کنارم قرار گرفت و در سالن رو باز کرد. دلم نمی خواست با مرجان هم کلام یا حتی هم قدم بشم.
از در سالن بیرون اومدم.
-انقدر خونه ی ما بد بود که سریع بلند شدین؟
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۷]
#پارت_259
هول کردم.
-نه، اما دیدین که آقا کار داشتن.
ابروهاش سمت بالا رفت.
-پس حدسم درست بود، تو همسرش نیستی!
-من پرستار دختر آقام.
سری تکون داد. احمدرضا اخمی کرد و اومد جلو.
-خداحافظ آقای نریمان.
و بازوم رو گرفت. فشار دستش روی بازوم زیاد بود.
-چی داشتی یه ساعت باهاش می گفتی؟
-هیچی به خدا.
صدام چنان بغضی داشت که بازوم رو ول کرد. صدای مرجان اومد.
-جلو بشینم؟
احمدرضا پوزخندی زد.
-نخیر خانوم، عقب می شینید.
مرجان اخمی کرد.
-یعنی چی؟
-واضح نبود؟ می تونید با آژانس برید.
و در جلو رو باز کرد.
-بشین دیانه.
بعد ماشین رو دور زد و رفت پشت فرمان نشست. نیم نگاهی به مرجان که با اخم ایستاده بود انداختم و جلو نشستم.
در عقب باز شد و مرجان نشست. در رو محکم بست. احمدرضا از آینه ی ماشین نگاهی بهش انداخت.
-تا حالا ماشین سوار نشدی که اینطوری در می بندی؟؟!
-من سوار شدم اما فکر کنم نوکر خونه ات تا حالا تو عمرش ندیده!
احمدرضا پوزخندی زد.
-نوکر؟ … ما نوکر نداریم!
و ماشینو روشن کرد. نگاهم رو به سیاهی شب دوختم.
میگن خون خون رو می کشه اما انگار واقعاً من دختر مرجان نبودم.
-آدرس بده کار دارم.
مرجان آدرسی رو گفت. موزیک ملایمی از سیستم پخش می شد.
از اینکه دیگه توجه امیر حافظ به یکی دیگه بود بغضم گرفت.
خودم کم غم و غصه داشتم، اینم بهش اضافه شد! احمدرضا ماشین و کنار خونه ای نگهداشت.
-می تونی بری.
-احمد من دارم هفته ی آینده میرم، کمی به حرف هام فکر کن.
احمدرضا دستی به گردنش کشید.
-میشه پیاده شی … کار دارم.
-یکبار به خاطر همین غرور و غد بودنت با مرد دیگه ای ازدواج کردم …
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۹]
#پارت_260
… اما بازم برات درس نشد و درست نشدی.
-الانم برو با یکی دیگه ازدواج کن … پیاده شو!
مرجان پیاده شد. هموز در و کامل نبسته بود که احمدرضا پر گاز حرکت کرد. سرعتمون خیلی بالا بود.
ترسیده به صندلی چسبیدم. ماشین و تو حیاط پارک کرد و پیاده شد. بهارک تو آغوشم به خواب رفته بود.
احمدرضا اومد سمتم و بهارک رو از بغلم گرفت. رفت سمت خونه.
بازوهامو بغل کردم و با قدم های آروم سمت در ورودی سالن حرکت کردم. دلم یه جای آروم برای گریه می خواست.
دلم میخواست ساعت ها گریه کنم. روی پله های توی حیاط نشستم و نگاهم رو به چراغ های پایه بلند حیاط دوختم.
دستم و زیر چونه ام زدم و خیره ی رو به روم شدم اما تمام اتفاقات ساعاتی پیش، جلوی روم رژه می رفت.
دیگه امیر حافظ هوام و نداشت و برام لاک نمی زد. سرم و روی زانوهام گذاشتم و هق زدم.
با نشستن چیزی روی شونه ام سر بلند کردم. نگاهم به احمدرضا افتاد.
سریع اشکم رو پاک کردم. کنارم روی پله ها نشست.
-اشک های تو تمومی نداره؟
سرم و پایین انداختم.
-دلم گرفته.
-چون امیر حافظ با یکی دیگه ازدواج کرده؟ …. قرار نیست همه ی حمایت ها و توجهات اطرافیانمون ختم به عشق و عاشقی بشه!
امیر حافظ ذاتش مهربونه و حواسش به همه هست. دلش برات می سوخت چون کسی باهات خوب نبود.
تو حق داری اونو دوست داشته باشی و حالا بخاطر اینکه نیست گریه کنی اما خب اونم حق انتخاب داره و فکر نکنم انقدر احمق می بود که عاشق تو می شد!
با چشم های اشکی سر بلند کردم و متعجب نگاهش کردم. آروم با دو انگشت روی گونه ام زد.
-چیه، حقیقت تلخه! یه پسر تحصیل کرده نمیاد یه دختر خنگ دهاتی رو بگیره وگرنه باید به عقلش شک کرد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۹]
#پارت_261
بهتره به جای آبغوره گرفتن پاشی بیای چمدون ببندی… تو و بهارک رو هم میبرم.
از روی پله ها بلند شدم. حالا رو به روی هم قرار داشتیم. سر بلند کردم.
-ما رو برای چی؟
-دختر کوچولو تو کارای من فضولی نکن. همه ی لباس ها رو توی یه چمدون بذار، فقط سه روز میریم.
و سمت در سالن رفت. نفسم رو فوت کردم و دنبالش وارد سالن شدم.
میدونستم مخالفت کردنم بی فایده است.
توی سکوت چمدون رو بستم و سمت تختش رفتم که بهارک رو بردارم. بازوم رو گرفت.
-شب همینجا می خوابی!
ابروهام از تعجب بالا پرید.
-اما آقا …
-بهتره بحث الکی نکنی و بخوابی، چون خسته ام صبح زودم باید راه بیوفتیم.
سمت گوشه ی تخت رفتم و کنار بهارک دراز کشیدم. احمدرضا لامپ و خاموش کرد و سمت تخت اومد.
تو راه پیراهنش رو درآورد. سریع ازش چشم گرفتم اما صدای پوزخندش رو شنیدم و تخت که بالا و پایین شد.
دستم و زیر سرم گذاشتم و نگاهم رو به تاریک روشن اتاق دوختم.
حالا که فکر می کنم می بینم حرف های احمدرضا حقیقته. من زیادی خیالبافی کردم.
تمام دلسوزی های امیر حافظ رو اونجوری که خودم دوست داشتم تعبیر کردم.
اما حالا باید دیدگاهم رو عوض کنم که تا کسی بهم محبت کرد فکر و خیال الکی نکنم.
نفسم رو بیرون دادم و چشمهام رو بستم. کم کم چشمهام گرم خواب شد.
با صدای موزیکی که در حال پخش بود چشمهام رو باز کردم. هوا هنوز گرگ و میش بود.
احمدرضا با بالاتنه ی برهنه رو به روی آینه ایستاده بود و داشت موهاش رو سشوار می گرفت.
از آینه نگاهی بهم انداخت.
-بهتره زودتر بلند شی باید حرکت کنیم.
تو تخت نیم خیز شدم و از تخت پایین اومدم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۹]
#پارت_262
سمت در اتاق رفتم. باید صبحانه آماده می کردم و کمی تنقلات می گرفتم.
سریع چای ساز رو به برق زدم و میز و چیدم. سبد کوچکی برداشتم و توش رو پر کردم.
-می خوای اول دست و صورتت رو بشوری و دستی به جنگل سرت بکشی؟
تند دستم رو روی سرم گذاشتم و با لمس کردن موهام که معلوم بود چه وضعی داره با خجالت سرم رو پایین انداختم و از کنارش رد شدم که با تن صدای آرومی گفت:
-بچه ی خنگ!!
واینستادم و سریع سمت پله ها دویدم. وارد اتاقم شدم.
سمت آینه رفتم. با دیدن صورت و موهام زدم روی سرم. این چه وضعش بود آخه؟
سمت سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم رو شستم. رو به روی آینه ایستادم و موهای بلندم رو شونه کردم.
شلوار لی همراه با مانتوی بالا زانو پوشیدم و موهام رو با کلیپس بالای سرم جمع کردم. حالا وضع بهتری داشتم.
از اتاق بیرون اومدم و سمت آشپزخونه رفتم. احمدرضا در حال ریختن چائی بود.
با دیدنم یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:
-درس اول: یه دختر موفق همیشه به ظاهرش میرسه تا جذاب باشه.
انگشت اشاره اش رو بالا آورد.
-نکته، ظاهر مرتب با آرایش های زننده و جلف فرق می کنه. حالام صبحانه ات رو بخور تا راه بیوفتیم.
سمت میز رفتم. اما از اینکه می دیدم احمدرضا داره با ملایمت باهام رفتار می کنه تعجب کرده بودم.
صبحانه رو خوردیم و احمدرضا چمدون رو پشت ماشین گذاشت.
بهارک خواب رو روی صندلی عقب خوابوندم و جلو نشستم.
احمدرضا داشت با تلفنش صحبت می کرد. ماشین رو روشن کرد و از حیاط بیرون اومد. هوا روشن شده بود.
نمیدونستم قراره کجا بریم!
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۹]
#پارت_263
اما خدا خدا می کردم اون پسره باهامون نباشه.
ماشین از تهران خارج شد. هوا چون نزدیک پاییز بود کمی سرد بود.
خوبه برای بهارک لباس گرم گذاشته بودم. گوشی احمدرضا دوباره زنگ خورد.
-سلام هامون، نزدیکم صبر کنید.
و گوشی رو قطع کرد. جلوی یه رستوران کوچک بین راهی نگهداشت. چراغی زد.
هامون از ماشینش پیاده شد و پشت سرش نینا و طرلان. بهارک هنوز خواب بود.
-پیاده شو!
از برزو خبری نبود. از ماشین پیاده شدم. هامون و دخترا سمتمون اومدن. با هم احوالپرسی کردیم.
هامون گفت:
-بریم صبحانه بخوریم؟
-ما صبحونه خوردیم ولی یه چائی می خوریم.
طرلان ابرویی بالا داد.
-ما به سختی بیدار شدیم بعد تو صبحانه ات رو هم خوردی؟؟
احمدرضا لبخندی زد.
-دیانه کلاً سحرخیزه، صبحانه آماده کرد خوردیم.
هامون با تحسین نگاهم کرد و با مزاح گفت:
-به این میگن زن زندگی… بریم صبحانه که من دارم از گرسنگی می میرم.
احمدرضا در عقب رو باز کرد و بهارک خواب رو برداشت.
باورم نمی شد که احمدرضا داشت به بهارک توجه می کرد اما خوشحال بودم.
انگار از نگاهم متوجه تعجبم شد که آروم گفت:
-بهارک دخترمه!
و جلوتر از من شروع به رفتن کرد. دنبالش راه افتادم و کنارش همقدم شدم.
وارد رستوران کوچک شدیم.
تختی رو انتخاب کردیم و نشستیم. هامون صبحانه سفارش داد.
-خوب احمد، به نظرت آمل به ریسکش می ارزه که رستوران بسازی؟
-آره ولی باید قبلش همه ی جوانب رو بسنجیم…. اما میدونم کارم اشتباه نیست!
هامون سری تکون داد. صبحانه رو آوردن و بعد از خوردن صبحانه همه بلند شدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۰]
#پارت_264
پس احمدرضا داشت برای تأسیس یه رستوران جدید به آمل می رفت. از جاده های سرسبز رد شدیم.
نهار و توی رستورانی خوردیم و ساعت ۴ به ویلایی رسیدیم.
هامون در ویلا رو باز کرد و ماشین ها پشت سر هم وارد ویلا شدن.
از ماشین پیاده شدم. هوا سرد بود و سوز داشت. احمدرضا چمدون رو از صندوق عقب برداشت.
هامون در سالن رو باز کرد. وارد سالن بزرگ و مبله ای شدیم.
-خوب، سه تا اتاق بیشتر نیست که یکیش مال خودمه… اون دو تا رو با هم کنار بیاین.
و خندید. احمدرضا با چمدون سمت اتاقی رفت.
-من و دیانه و بهارک توی این اتاق می خوابیم.
با این حرف احمدرضا لحظه ای تعجب رو تو چهره ی هر سه شون دیدم.
هامون سریع به خودش اومد اما نینا و طرلان پوزخندی زدن و سمت اون یکی اتاق رفتن.
دنبال احمدرضا وارد اتاق شدم. احمدرضا لباسهاش رو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت.
لباس های بهارک رو عوض کردم. یه دست لباس راحتی مناسب پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
هامون سینی چائی به دست از آشپزخونه بیرون اومد و سینی رو روی میز گذاشت.
کنار احمدرضا رفت.
-برای فردا بریم زمین رو ببینیم؟
احمدرضا چائی رو برداشت.
-خیلی خوبه … خدا کنه طرف دبه درنیاره و معامله بشه.
هامون سری تکون داد و طرلان گفت:
-الان آوردن ما به اینجا برای چیه؟؟
هامون خندید.
-برای خنده آوردیمت.
طرلان اخمی کرد که احمدرضا گفت:
-خوب راست میگه … قرار شد از طرف پدرت نماینده بشی چون من و هامون انقدر پول نداریم.
-چرا از برزو نخواستین تا بیاد؟
احمدرضا اخم وحشتناکی کرد و گفت:
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۰]
#پارت_265
-دفعه ی آخرت باشه حرف اون آدم عوضی رو پیش من میزنی!
طرلان با ترش رویی از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت. با رفتن طرلان احمدرضا گفت:
-حیف که به پول پدرش نیاز دارم وگرنه این دختره ی از دماغ فیل افتاده رو با خودم جائی نمی آوردم.
-آروم باش، دوباره خودش برمی گرده.
بعد از خوردن شامی سبک چون خسته بودیم هر کی سمت اتاقش رفت. وارد اتاق شدم.
احمدرضا با یه شلوارک کنار پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید.
پتویی روی زمین پهن کردم و بهارک رو روش خوابوندم.
شالم رو از روی سرم برداشتم و موهای بلندم رو باز کردم.
احمدرضا چرخید و نگاهش روی موهای بلندم ثابت موند. هول کردم و تکه ای از موهام رو پشت گوشم زدم.
رفت سمت تخت و روی تخت دراز کشید. کنار بهارک دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
چون شب زود خوابیده بودم زودم بیدار شدم. بهارک چشمهاش باز بود.
بوسه ای روی گونه اش زدم و بدون سر و صدا از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت فرو رفته بود.
سمت آشپزخونه رفتم. بهارک رو روی میز گذاشتم.
زیر چائی رو روشن کردم. نگاهی تو یخچال انداختم. همه چی بود.
شیر گرم کردم. آب جوش اومد و چای دم کردم اما نون نبود.
کمی شیر تو کاسه ریختم که هامون با نون محلی وارد آشپزخونه شد.
با دیدنم لبخندی زد و گفت:
-چه زود بیدار شدی!
-شب زود خوابیده بودم. صبح بخیر.
-صبح توام بخیر.
نون رو روی میز گذاشت و لپ بهارک رو کشید.
-تا شما بقیه رو بیدار کنید منم میز رو چیدم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۱]
#پارت_266
-دستت درد نکنه.
و از آشپزخونه بیرون رفت. کمی نون توی شیر برای بهارک ریز کردم و جلوش گذاشتم.
میز صبحانه رو چیدم. احمدرضا وارد آشپزخونه شد.
-سلام.
سری تکون داد و پشت میز نشست.
چائیش رو کنارش گذاشتم و چرخیدم تا برای بقیه هم چائی بریزم که مچ دستم رو گرفت.
سؤالی نگاهش کردم.
-بشین صبحانه ات رو بخور. تو قرار نیست کارهای بقیه رو بکنی… تو فقط برای یه نفر کار می کنی اونم منم!
به ناچار روی صندلی نشستم. هامون و نینا و طرلان هم وارد آشپزخونه شدن.
بعد از خوردن صبحانه برای دیدن زمین رفتن.
حوصله ام سر رفته بود. بهارک رو بغل کردم و سمت حیاط ویلا رفتم. هوا سرد بود.
نگاهی به درختهای پر از نارنگی انداختم. رنگ نارنجیش تضاد زیبایی با برگهاش ایجاد کرده بود.
نفسم رو مثل آه بیرون دادم. حالا که تنها شده بودم دوباره یاد امیر حافظ افتادم.
یعنی الان داشت چیکار می کرد؟ پوزخند تلخی زدم. معلومه داشت با عشقش خوش خوش میگذروند.
اشک حلقه زد توی چشمهام.
روی صندلی های توی حیاط نشستم. بهارک داشت با توپش بازی می کرد. چند وقت دیگه تولد ۲سالگیش بود.
دستی به صورت نم دارم کشیدم. غصه خوردن هیچ چیزی رو درست نمی کرد.
نه پدری که ندیده بودمش رو بر می گردوند نه مادری که من و قبول نداره و نه امیر حافظی که خوش خیالانه فکر می کردم دوسش دارم.
نمیدونم چقدر تو حیاط نشسته بودم که ماشین احمدرضا وارد حیاط شد. از روی صندلی بلند شدم.
دخترا زودتر پیاده شدن. هامون نایلونی توی دستش بود. وارد سالن شدن.
احمدرضا اومد سمتم و …
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۱]
#پارت_267
نگاه خیره ای بهم انداخت. اخم کرد.
-دو دقیقه تنهات گذاشتم باز عزا گرفتی؟
سرم رو پایین انداختم.
-دخترجون، بزرگ شو… دنیا برای عاشقی نیست؛ بخصوص اگه یه طرفه باشه!
و از کنارم رد شد و رفت داخل. دست بهارک رو گرفتم و وارد سالن شدم. هامون با دیدنم گفت:
-زود بیا نهار بخوریم.
بی میل سمت آشپزخونه راهم رو کج کردم و روی صندلی کنار احمدرضا نشستم.
همینطور که نهار می خوردیم راجب امروز داشتن صحبت می کردن و مثل اینکه از زمین خیلی خوششون اومده بود.
از اینکه از حرف هاشون سر در نمی آوردم ناراحت بودم.
دو روزی آمل موندیم و بعد از دو روز به سمت تهران حرکت کردیم.
از اینکه داشتیم به جشن نامزدی امیر حافظ و نوشین نزدیک می شدیم استرس گرفته بودم. نمیدونستم چه مدل لباسی بپوشم.
یاد لباسهایی که امیر حافظ برام خریده بود افتادم و آه پر از حسرتی کشیدم.
چقدر بخاطر حضورش در جمع ها احساس خوبی بهم دست می داد و استرسم از بین می رفت!
اما حالا بودنش کنار دیگری باعث استرسم می شد. فقط یه روز تا جشن نامزدیشون مونده بود و من هنوز بلاتکلیف بودم که چی بپوشم.
همین موضوع باعث می شد تا دل دل کنم برای نرفتن.
روی تراس نشسته بودم و به غروب آفتاب خیره بودم. دلم عجیب گرفته بود.
تمام روز یا درس می خوندم یا با بهارک سر می کردم. در حیاط باز شد و ماشین احمدرضا داخل حیاط شد.
تا اومدم بلند شم از ماشین پیاده شد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۱]
#پارت_268
سرش بالا اومد و نگاهی بهم انداخت. از تراس بیرون اومدم و پله ها رو طی کردم.
در سالن باز شد. وارد سالن شد.
-سلام آقا.
-سلام. برو آماده شو باید جایی بریم.
متعجب گفتم:
-با من؟
-جز تو کسی هم توی این خونه زندگی می کنه؟
-نه!
-پس زود آماده شو.
-چشم.
راهم رو سمت پله ها کج کردم. وارد اتاق شدم و لباس مناسبی پوشیدم.
بهارک رو آماده کردم. سوار ماشین شدم. نمیدونستم قراره کجا بریم اما سکوت کرده بودم.
ماشین و تو پارکینگ پاساژ بزرگی پارک کرد.
-پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم. کنارم قرار گرفت. سوار آسانسور شدیم و طبقه ی پنج از آسانسور بیرون اومدیم.
نگاهی به پاساژ بزرگ و مجلل جلوی روم دوختم. بازوم رو گرفت و سمت فروشگاه بزرگی برد.
وارد مغازه شدیم. دو خانم و دو آقا پشت میزی نشسته بودن.
با دیدن احمدرضا بلند شدن و احوالپرسی کردن. سلامی گفتم و نگاهم رو به لباس های مجلسی پیش روم دوختم.
-ژورنالتون رو بیارین.
-بله آقا… بفرمائید بنشینید.
کنار احمدرضا روی کاناپه نشستم.
دختری با مانتوی کوتاه و شلوار نود که پابندش با هر راه رفتنی جلب توجه می کرد با ژورنال اومد جلو و ژورنال رو روی میز گذاشت.
احمدرضا ژورنال رو باز کرد و بی توجه ورق می زد تا اینکه نگاهش به لباس عروسکی قرمز رنگی افتاد.
-همینو می خوام.
-سایز ایشون؟
احمدرضا سری تکون داد.
-بله.
-چشم، الان. تا شما و خانم به اتاق پرو برید، آوردم.
احمدرضا بلند شد. منم متقابلاً بلند شدم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۱]
#پارت_269
در اتاقی رو باز کرد. احمدرضا وارد اتاق شد.
نگاهی به اتاق بزرگ رو به روم انداختم که چند تا در دیگه ام بود.
همون دختر با کاور لباس سمتمون اومد. بهارک رو زمین گذاشتم و سمت یکی از اتاق های پرو رفتیم.
لباس و دستم داد و بیرون رفت. مانتوم رو از تنم درآوردم و لباس کوتاه قرمز رنگ رو تنم کردم.
با شلوار پام اصلا همخونی نداشت. چند ضربه به در زده شد.
-در و باز کن ببینم.
دستم و روی بالا تنه ی برهنه ام گذاشتم و در اتاق پرو رو باز کردم.
احمدرضا نگاهی بهم انداخت.
-نمیخوای که با همین شلوار بپوشیش؟!
نگاهی به پیراهن عروسکی تنم و شلوارم انداختم. صندل های پاشنه بلند قرمز رو جلوی پام گذاشت.
-درست بپوش تا تو تنت ببینم.
و در اتاق رو بست. شلوارم رو درآوردم و صندل ها رو پام کردم.
حالا لباس توی تنم قشنگ تر معلوم می شد.
در اتاق پرو باز شد. خجالت کشیدم و نمیدونستم چیکار کنم.
نگاه خیره و سنگین احمدرضا رو احساس می کردم اما جرأت سر بلند کردن نداشتم.
دستش زیر چونه ام نشست و سرم رو بلند کرد. گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.
نگاهش انگار یه جور دیگه بود. حرف نگاهش رو درک نمی کردم.
لبخندی گوشه ی لبش نشست.
-پسندیدم، همین ها رو برمیداریم. عوض کن بیا.
از اتاق بیرون رفت. با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم.
سریع لباس ها رو عوض کردم. بعد از خرید لباس از مغازه بیرون اومدیم.
مانتوی بلند جلو باز با ساپورت ضخیمی خریدم و یه دست لباس برای بهارک خریدیم.
هوا کاملاً تاریک شده بود. سوار ماشین شدیم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۱]
#پارت_270
احساس خوبی داشتم از اینکه قرار بود شیک برم. ماشین و کنار رستوران نگهداشت.
-بعد از شام میریم خونه.
نگاهی به رستوران بزرگ جلوی روم انداختم. مردی با لباس فرم اومد سمتمون.
-سلام آقا.
احمدرضا سری تکون داد و گارسون در شیشه ای رستوران رو باز کرد.
همراه احمدرضا وارد سالن بزرگ و شیک رستوران شدیم.
از دیدن اون همه تجمل لحظه ای انگشت به دهن موندم. احمدرضا آروم به پهلوم زد.
-خوردی، همراهم بیا.
هر قدمی که برمیداشتم یکی تا کمر خم می شد و خوش آمد می گفت.
احمدرضا سمت خلوت سالن رفت و میزی رو انتخاب کرد.
روی صندلی نشستم که هامون به سمتمون اومد.
-سلام پسر، مگه نرفته بودی خونه؟
احمدرضا بهش دست داد.
-نه، بیرون کمی خرید داشتیم. بگو شام رو بیارن باید برم، خسته ام.
-سفارش دادم.
نگاهی به من انداخت.
-خوبی؟
لبخندی زدم.
-سلام.
-سلام، خوش اومدی به رستوران ما. خوب، من میرم به کارهام برسم. با اجازه …
و رفت. پس اینجا رستوران خودشون بود.
-کجا دستام رو بشورم؟
با دستش به سمت چپ سالن اشاره کرد همراه بهارک به اون سمت رفتم.
بعد از شستن دست های بهارک و خودم بیرون اومدم.
سمت میز رفتم اما نگاهم به دختری که پشت بهم ایستاده بود افتاد.
کفش های ورنی پاشنه بلند، شلوار ساق کوتاه و مانتوی تنگ زیر باسن.
به میز نزدیک شدم. داشت با احمدرضا صحبت می کرد. از صداش شناختم.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۱]
#پارت_271
از صداش شناختم که طرلانه.
-نوکرت رو هم با خودت آوردی؟
-هنوز درست صحبت کردن رو یاد نگرفتی؟ … اون پرستار دخترمه.
پشت سر طرلان قرار گرفتم. احمدرضا با دیدنم ابرویی بالا داد.
طرلان به عقب برگشت. با دیدنم ابرویی بالا داد و پوزخندی زد.
بدون اینکه حرفی بزنه از کنارم رد شد رفت. متعجب نگاهش کردم.
-به مغز کوچولوت فشار نیار بچه، بیا بشین.
روی صندلی نشستم و گارسون میز رو چید. غذای بهارک رو دادم و اومدم غذای خودم رو بخورم که نگاهم به نگاه خیره ی احمدرضا افتاد.
-همیشه انقدر حواست بهش هست؟
-به کی؟
تک خنده ای کرد.
-خنگی دیگه …
و شروع به خوردن کرد. شونه ای بالا دادم و شامم رو خوردم.
بعد از خوردن شام از هامون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
نگاهم رو به سیاهی شب دوختم. بهارک توی بغلم به خواب رفته بود.
ماشین رو توی حیاط پارک کرد. از ماشین پیاده شدم.
سمت پله ها رفتم اما راه نرفته رو برگشتم و رو به روش قرار گرفتم. متعجب نگاهم کرد.
-ممنون بابت وقتی که امروز برام گذاشتین.
ابرویی بالا داد و روی صورتم خم شد. انقدر نزدیک اومد که نوک دماغش به دماغم خورد.
هول کردم. نفسش رو توی صورتم فوت کرد.
-برای منم یه تجربه بود بیرون رفتن با دختر بچه های خنگ!
و چشمکی زد و ازم فاصله گرفت و سمت پله ها رفت.
متعجب و شوکه سر برگردوندم و نگاهم رو به رفتنش دوختم. این مرد خیلی عجیب بود.
وارد اتاق شدم. بعد از تعویض لباس هام زیر پتو خزیدم.
فردا شب مراسم نامزدی و عقد امیر حافظ بود.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۲]
#پارت_272
از صبح که بیدار شده بودم دلشوره امونم رو بریده بود. هر چی به عصر نزدیک تر می شدم استرسم بیشتر می شد.
بهارک رو حموم کردم و خودمم دوش گرفتم اما هنوز آماده نشده بودم. در سالن باز شد و احمدرضا وارد شد.
-تو هنوز آماده نیستی؟
مردد نگاهش کردم.
-مثل بچه گربه ی بارون زده به من نگاه نکن… تا دوش میگیرم لباسهات رو پوشیده باشی!
و سمت اتاقش رفت. لباس های بهارک رو تنش کردم.
گل سرهای ریز و صورتیش رو روی موهای بورش زدم. روی تخت گذاشتمش.
-اینجا بشین تا منم آماده بشم. دختر خوبی باشی بهت یه چیز خوشمزه میدم.
خنده ی سرخوشی کرد. لباس زیرهام رو پوشیدم. پیراهن قرمز رنگ عروسکی رو تنم کردم و رو به روی آینه نشستم.
آرایش ملیحی کردم. دلم می خواست لاک بزنم اما نداشتم.
از روی صندلی بلند شدم تا ساپورتم رو بپوشم که در اتاق باز شد.
با دیدن قامت بلند احمدرضا هول کردم. نگاهی به سر تا پام انداخت.
-بشین روی تخت.
-من؟
-نه، من!!! آره دیگه …
روی تخت نشستم. پیراهن کوتاه بود و پاهای لختم کاملاً پیدا بود. دستی به دامن پیراهن کشیدم.
با صدای خنده اش سر بلند کردم.
-اون دامن و هر چی بکشی بیشتر از اون پایین نمیاد.
کنارم روی تخت نشست. نمیدونستم می خواد چیکار کنه.
میز عسلی کنار تخت رو کشید جلو و لاک قرمز رنگی رو روی عسلی گذاشت.
متعجب سر بلند کردم.
-این لاک برای منه؟
-چیه؟ به من نمیاد لاک زدن بلد باشم؟ هر چند تا حالا نزدم اما امشب دلم می خواد برای یه گربه ی بارون زده که از قضا خیلیم بغض کرده لاک بزنم!
شوکه نگاهش می کردم. باورم نمی شد این همون آدم باشه.
دستم و گرفت و روی کوسن کوچیکی که روی پاش گذاشته بود قرار داد.
در لاک رو باز کرد. نگاهم به لاک جیغ توی دستش افتاد.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۲]
#پارت_273
آروم فرچه ی لاک رو روی ناخون هام که حالا کمی بلند تر شده بود کشید.
لاک خوش رنگی بود. لاک زدن انگشت های دستم تموم شد.
با دیدن ناخون هام ذوقی ته دلم نشست. احمدرضا جلوی پام نشست. پاهام رو توی هم جمع کردم.
مچ پام رو گرفت. گرمی دستش که روی پام نشست هول کردم و ضربان قلبم بالا رفت.
-می خوام ناخون های پات رو هم لاک بزنم.
-اما ….
-اما نداره. زودباش، دیر شده.
سکوت کردم و احمدرضا ناخون های پام رو لاک زد. در لاک رو بست و سمت میز آرایش رفت.
از جام بلند شدم. برس و توی هوا تکون داد.
-موهات رو باید باز بذاری … بیا اینجا ببینم.
پشت سرم قرار گرفت. موهای بلندم رو شونه کرد. موس مو رو برداشت و روی موهام زد.
تکه ای از جلوی موهام رو توی دستش گرفت و با واکس مو تابوند. پشت سرم برد.
گیره ای از روی میز برداشت و پشت سرم زد. نگاهی به سر تا پام انداخت.
-مانتوت رو بپوش، میرم آماده بشم.
با رفتن احمدرضا از اتاق رو به روی آینه قرار گرفتم. دستام رو جلوی آینه گرفتم و با دیدن لاک روش لبخندی زدم.
مانتو و ساپورتم رو پوشیدم. شالم رو روی سرم انداختم و بهارک رو بغل کردم.
از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا آماده از اتاقش بیرون اومد. کت و شلوار خوش دوختی تنش بود و موهاش رو به بالا شونه کرده بود.
از خونه بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم.
آهنگ ملایمی رو پلی کرد. دوباره کمی استرس گرفتم. ماشین کنار خونه ی پدری نوشین نگهداشت.
-چیزی برای استرس و غصه خوردن نیست. بهتره به خودت مسلط باشی.
از ماشین پیاده شدیم. دسته گل بزرگی رو از پشت ماشین برداشت.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۲]
#پارت_274
نگاهم به گلهای لیلیوم افتاد که به زیبایی تزئین شده بود. کنارم قرار گرفت.
سمت در رفتیم. در حیاط باز بود و سر درش چراغونی شده بود.
صدرا کنار در ایستاده بود. شلوار لی با پیراهن مردانه ی یقه باز و موهاش رو هم یک طرف سرش شونه کرده بود.
رو به روش قرار گرفتیم. نگاهی به هر دوی ما انداخت.
-خیلی خوش اومدین.
احمدرضا دسته گل رو به طرفش گرفت.
-متشکرم.
و با دستش به داخل اشاره کرد.
-بفرمائید.
با هم وارد حیاط بزرگشون شدیم. تمام حیاط رو میز چیده بودن. امیر علی اومد جلو.
-بَه آقا احمدرضا … بفرما داداش، خوش اومدی.
با دیدن امیر علی احساس کردم چقدر دلم برای امیر حافظ تنگ شده. بغض دوباره راه گلوم رو گرفت.
امیر علی نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت:
-چه خوشگل شدی!
سر بلند کردم. احمدرضا اخمی کرد و امیر علی بی خیال لپ بهارک رو کشید.
-خانوم ها تو هستن، بیا هدایتت کنم.
-نمی خواد، خودم همراهش میرم به عطی هم تبریک بگم.
امیر علی دست توی جیب کتش کرد و شونه ای بالا داد.
از روی سنگفرش ها شروع به راه رفتن کردیم. کنار در ورودی سالن ایستاد.
نگاهش رو به چشمهام دوخت.
-وای به حالت ببینم یک قطره اشک ریختی… حالام برو تو.
-مگه با عطی کار نداشتی؟
-بعد می بینمش.
و پشت بهم رفت سمت میز و صندلی ها. وارد سالن شدم.
با دیدن خاله به سختی لبخندی روی لبهام قرار گرفت. خاله اومد سمتم و در آغوشم کشید.
-سلام عزیزم، چقدر خوشگل شدی!
-ممنون، مبارک باشه.
خاله عمیق نگاهم کرد و لبخندش جمع شد.
-انشاالله عروسی خودت. بیا بریم معرفیت کنم.
و دستم رو گرفت.
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۲]
#پارت_275
با خاله همراه شدم. نگاهی به سالن انداختم. تمام مبل ها رو برداشته بودن و جاش میز و صندلی چیده بودن.
قسمتی رو زیبا تزئین کرده بودن برای عروس و داماد. با صدای خاله به خودم اومدم.
-اینم دختر خوشگل من، دیانه.
نگاهم به سه زنی که همسن خاله بودن افتاد. هر سه زیبا و شیک بودن. لبخندی زدن.
-سلام دخترم، من منیژه ام.
-منم ندام.
-و منم ثریا.
لبخندی زدم.
-خوشبختم از دیدنتون.
-ما هم عزیزم.
خاله بهارک رو از بغلم گرفت.
-برو اتاق ته راهرو لباسهات رو عوض کن.
با اجازه ای گفتم و به سمتی که خاله اشاره کرده بود راه افتادم.
در اتاق نیمه باز بود. صدای چند نفر از تو اتاق می اومد. وارد اتاق شدم.
نگاهم به هدی و نسترن و هانیه افتاد. هر سه آرایش کرده بودن اما آرایش هانیه کمتر بود.
نسترن لباس کوتاهی پوشیده بود و موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود. هر سه نیم نگاهی بهم انداختن.
بدون توجه مانتوی جلو بازم رو درآوردم همراه ساپورتم. دستی به موهام کشیدم.
نگاهی توی آینه به خودم انداختم. ساده بودم اما راضی.
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم اما صدای نسترن رو واضح شنیدم:
-چقدر من از این دختره ی دهاتی بدم میاد!
نایستادم تا ادامه بدن و به سمتی که خاله و دوستاش بودن رفتم.
هنوز به میز نرسیده بودم که صدای شاد خانوم نریمان باعث شد سر جام بایستم.
-سلام دخترم، خوش اومدی.
-سلام. ممنون …. مبارکه.
-مرسی عزیزم. دختر نازت کو؟
متعجب نگاهش کردم.
-دخترم؟
-آره دیگه.
-آها منظورتون بهارکه!
کمی فکر کرد.
-درسته!
-خوبه ممنون.
-برو عزیزم بشین از خودت پذیرایی کن.
و از کنارم رد شد. خاله با دیدنم ذوق کرد و گفت:
-چقدر خوشگل شدی!!