رمان در همسایگی گودزیلا
پارت 11 رمان در همسایگی گودزیلا
امیرم به سمت اتاق خودش ورادوین رفت…رادوین متعجب وگنگ روی مبل نشسته بود وزل زده بود به من…
لبخندشیطونی زدم وباهاش بای بای کردم وگفتم:شب بخیر رادی!!خوب بخوابی .
ودرچشم به هم زدنی به سمت اتاق دویدم تازودتر برم بخوابم…وای خدایا مردم ازخستگی!!خیلی خوابم میاد…
*********
نورآفتاب صاف میزد توی چشمم!!غلتی توی رخت خوابم زدم وپتورو دور خودم پیچیدم…ای توروح نورآفتاب!!کپه مرگمون وگذاشته بودیما…دوباره غلت زدم…
وا!!اینجاچرا انقد فضابازشده؟!!پس چرا دیشب وقتی می خواستیم بخوابیم هی بهم می خوردیم ودست وپامون می رفت تودهن هم دیگه؟!!چرا الان انقد فضای آزاد دارم؟!!
دستم و به سمت جایی که احتمال میدادم راغوان خوابیده باشه دراز کردم ولی چیزی نبود!!وا…
ازسراجبارچشمام وبازکردم ونگاهم روی جای خالی ارغوان ثابت موند…این دختره کجاست؟!!بیدارشده کجارفته؟؟
نگاهی به ساعت انداختم…9 صبحه!!واسه چی انقد زودبیدارشده؟!!نکنه دوباره زده به سرش که برداره ماروببره کوه؟!!وای نه توروخدا…می ترسم این دفعه دیگه به جای گوشیم خودم نفله بشم!!
خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم…دیگه حس خوابیدن نمیاد!!مرده شور نورآفتاب وببرن الهی که ماروازخواب بی خواب کرد!!!چشمام ومالیدم وازروی تخت بلندشدم…به سمت ساکم رفتم وسوئی شرتم وپوشیدم ویه شالم انداختم سرم…ازاتاق خارج شدم وبه سمت دستشویی رفتم…
ازدستشویی که بیرون اومدم،ارغوان وصداکردم:
– اری…ارغوان…کجایی؟!!
به هال رفتم ولی کسی اونجانبود…به آَشپزخونه ام سرزدم ولی اونجام کسی نبود…به سمت اتاقی رفتم که رادوین وامیرتوش خوابیده بودن…
دراتاق نیمه بازبود…نکنه امیرورادوین لخت باشن؟!!لخت؟!!نه باباچرا لخت باشن؟!!حالا احتماله دیگه دیدی بودن…
بااحتیاط سرم وازلای درکردم تو تااگه لختن دیگه نرم تواتاق…کل اتاق وزیرنظرگرفتم…نه خبری ازارغوان بودونه امیر!!فقط رادوین طاق باز روی تخت دراز کشیده بود…لختِ لختم نبودبیچاره…فقط تی شرتش و درآورده بود ونیم تنه اش لخت بود…ارغوان وامیرکجارفتن کله صبحی؟!!چرا ماروباخودشون نبردن؟!!!آخه دیوونه اوناسرخرمی خوان چیکار؟!اینم حرفیه…لابدخواستن تنهاباشن فضای عشقولانه ایجادکنن دیگه!!
دروکاملابازکردم و وارداتاق شدم…حالاکه من بیدارشدم بذاررادوینم بیدارکنم دیگه…به سمت تخت رفتم… لبه تخت نشستم وزل زدم به قیافه رادوین…
آخی!!نازبشی پسر…ببین چقد نازخوابیده…عین یه پسربچه معصوم…خدایی وقتی چشماش بسته اس وخوابه هیچ شباهتی به گودزیلا نداره…محو صورت رادوین شده بودم…پوست سبزه…ابروهای مشکی که خدارو شکردست بهشون نزده بود!!انقد بدم میادازپسرایی که واسه من زیرابروبرمیدارن.بعضیام که کلا همه چی وبرمیدارن دیگه چیزی به اسم ابرو بالای چشمشون نمی مونه!!ایش…چشمای عسلی خوش رنگ وقشنگی که حالابسته ان…یه بینی خوش فرم متناسب بااجزای صورتش…لب قلوه ای…لامصب چه لبی داره این رادی خره…این لبا جون میدن برای…
وای خاک توسرت کنن رهاخره…چراچَرَند میگی؟!!توچیکارداری به لب رادوین؟!!هیزنباش دیگه…
باشه بابا…ولی خدایی لباش خیلی برای…
رها!!!
باشه باباخفه میشم…مرده شوردرون منکراتی من وببرن!!!
نگاهم وازلب رادوین گرفتم ودوختم به چشمای بسته اش…چشماش خیلی قشنگن…درسته لبشم بدجورتیکه اس ولی چشماش یه چیزدیگه ان…خیلی خوش رنگن…یه حالت خاصی دارن…آدم وقتی زل میزنه تواین چشما،لامصب نمی تونه یه دقیقه ازشون چشم برداره!!انگاریه نیروجاذبه عجیبی داره که آدم وتحریک می کنه بی وقفه زل بزنه بهشون!!رادوین خیلی جذابه…یه چیزی ازخیلیم اون طرف تر…دخترای بیچاره حق دارن انقد عاشقش باشن و واسش جون بدن!!این چشمای عسلی بدجورسگ دارن…
نگاهم وازچشماش گرفتم وروی موهاش ثابت موندم…موهای قهوه سوخته ای که حالا به هم ریخته شده بودن…یه تیکه ازموهاش روی پیشونیش ریخته شده بود…رادوین همشه موهاش ومیده بالا…این اولین باریه که موهاش وروی پیشونیش می بینم…چقد بانمک شده!!الهی…
بی اختیار دستم به سمت موهاش دراز شد…دستم وکردم لای موهاش وشروع کردم به بازی کردن باموهای خوش حالتش…
یهو رادوین تکون خورد وروی پهلوش خوابید…فکرکردم بیدارشده!!هول کردم وخیلی سریع دستم وازلای موهاش بیرون آوردم…نگاهم ودوختم به چشماش…
خداروشکرهنوزبسته ان…اوف!!
ازسرآسودگی پوفی کشیدم…حالارادوین روی پهلوی راستش روبه من خوابیده بود…بی اختیارنگاهم رفت سمت نیم تنه لختش…لامصب چه سینه های ستبری داره…بازوهاش ونگاه کن…هیکلش خیلی روفرمه…هِــــــی…چقد خوش هیکلی تورادی گودزیلا!!هیکلش مثل اون یارو پهلوون پنبه نیست…یعنی اونقد بادنکرده وشکمشم مثل سوسک نیست…هیکلش روفرم و ورزشکاریه ولی نه مثل اون ول بی شاخ ودم…خیلی خوش هیکله…
خب دیگه هیزبازی بسه…توکه پسرمردم وباچشمات خوردی تموم شد رفت!!!بذار یه چیزیم واسه زنش بمونه…
نگاهم وازنیم تنه اش گرفتم ودوباره زل زدم به چشمای بسته اش…
درسته که رادوین خیلی خوش قیافه وخوش هیکل وخوش تیپ ودرکل دخترکشه والانم که انقد ناز خوابیده،عین یه پسرکوچولوی معصوم شده ولی…این دلیل نمیشه که من ازخباثت ذاتیم دست بردارم!!بایدبیدارش کنم…
حالاچجوری بیدارش کنم؟!روش جیغ وداد دیگه خیلی تکراری شده…پس چی کارکنم؟!!
همین جوری داشتم فکرمی کردم چجوری ازخواب بیدارش کنم که نگاهم روی پارچ آب روی میزکنار تخت ثابت موند…ایول!!خودشه…
لبخندشیطونی روی لبم نقش بسته بود…دستم وبه سمت پارچ دراز کردم وبه دست گرفتمش…ازجام بلندشدم وکنارتخت وایسادم…پارچ پرازآب وبردم بالای سررادوین…نگاهی به چهره معصومش انداختم…الهی…خیلی نازی پسرم ولی…خب من نمی تونم ازشراین فکرای شیطانی خلاص شم…ببخشید رادی معذرت!!
وپارچ آب وخالی کردم روش!!
درکسری ازثانیه چشماش بازشدو سیخ روی تخت نشست…تمام هیکلش خیس شده بود…گنگ و شوکه به روبروش خیره شده بود…قیافه اش خیلی بامزه وخنده دار شده بود!!نگاهش توکل اتاق چرخید وروی من ثابت موند…یه ذره زل زدتوچشمام…هنوزم توشوک بود…یهو اخماش رفت توهم وزیرلب غرید:
– می کشمت رها!!!
وبه سمتم خیزبرداشت…جیغ خفیفی زدم وازتخت فاصله گرفتم…ازاتاق بیرون اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم…
روبروی میز ناهارخوری وایسادم ویهوازخنده ترکیدم…قیافه رادوین تواون حالت دیدنی بود!!وای خدامردم ازخنده…خیلی بامزه شده بود!!خیلی باحال بود…
یهوصدای رادوین ازپشت سر به گوشم خورد:
– رها…
ای وای…فکرکنم اومده یه کتک جانانه بهم بزنه…بدجور شوکه شده بود…احتمالاالان داره توذهنش طناب دار من ومی بافه!!نزنه من ونفله کنه یه وقت؟!نه بابااون خیلی بی جامی کنه من ونفله کنه…حالامگه من چیکارکردم؟!!یه ذره آب ریختم روش دیگه!!یه ذره؟!!همش یه ذره؟!!جانه من اون پارچ پرازآب یه ذره بود؟؟حالایه ذره بیشترازیه ذره…چه فرقی می کنه باباتوام؟!!آب آبه دیگه حالایه ذره یابیشتر…تازه اصلامگه چی شده؟؟بده دارم به زندگیش شادی ونشاط می بخشم که از این حالت یکنواختی دربیاد؟!تاحالاکسی اینجوری بیدارش کرده بود؟خو نکرده بوددیگه…من آدم هیجان بخشی هستم…
آب دهنم وقورت دادم وبه سمت صدا چرخیدم…
یهویه لیوان آب پاشیده شدروی صورتم!!
تمام صورت وموهای جلوم خیس شده بود…آب ازموهام چکه می کردو روی سوئی شرتم می ریخت…شالمم بدجور خیس شده بود…
چیزی که عوض داره گله نداره!!
حاله خوبه یه پارچ پرازآب وروسرم خالی نکرد…خدا واسه ننه اش نگهش داره ایشاا…!!بچه بامرامیه…یه پارچ آب روش خالی کردم اونم وقتی خواب بود بعداین بچه یه لیوان آب بیشترروم نریخت!!
رادوین لبخندشیطونی زدوگفت:1 – 1مساوی…دنبال نقشه جدید باش عقب نیفتی!!
1لبخندی روی لبم نشست…1-1 مساوی…یاد خاطراتی افتادم که حالادیگه فقط یه سری خاطره بودن…
1- 1مساوی…ضایع شدن من توسط رادوین جلوی استادحسینی…پنچرکردن ماشین رادوین…تودستشویی گیرافتادن من…شکستن شیشه عطر…به هم زدن رابطه رادوین باهستی ومونا…سوتی های من…پوزخندهای رادوین…حرفامون…کل کلامون…دعواهامون…همه اتفاقات درست مثل یه فیلم باسرعت باد ازذهنم عبورکرد…
خندیدم وگفتم:دوباره؟!!
خندیدودستاش وبه علامت تسلیم بالابرد…بین خنده هاش گفت:نه توروخدا…ماتازه صلح کردیم!!
خنده اش که تموم شد،نگاه گذرایی به هال انداخت وگفت:امیروارغوان کجان؟؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:نمی دونم…
وبه سمت یخچال رفتم…درش وبازکردم ونگاهی به داخلش انداختم…
رادوین ازآشپزخونه خارج شدوبه سمت اتاق رفت…منم کره وخامه وپنیرواین جوری چیزارو ازیخچال بیرون آوردم ومیز صبحونه روچیدم…به سمت سماور رفتم تاچایی دم کنم…قوری روی سماور بودوچای حاضروآماده!!دستت طلا اری که به فکرمام بودی…دوتا لیوان گذاشتم توی سینی ومشغول چایی ریختن شدم که رادوین وارد آشپزخونه شد…نگاهی بهش انداختم…آخی!!بچم لخت بود رفت تی شرتش وتنش کرد!!چه بچه باحیایی تربیت کرده این رعناجون…
لبخندمحوی روی لبم نشست…گفتم:نمیری صورتت ویه آب زنی؟؟
لبخندی زدوگفت:نه دیگه…توزحمتش وکشیدی قشنگ همه هیکلم ویه آب زدی!!
خندیدم…اونم خندید …به سمت میز رفت وروی صندلی نشست.منم سینی به دست روی صندلی،روبروی رادوین، نشستم…لیوان چایی رادوین وبه دستش دادم واونم تشکرکرد…هردومون درسکوت مشغول صبحونه خوردن شدیم…سکوت سنگینی بینمون حاکم بود…
بالاخره صدای زنگ گوشی رادوین سکوت وشکست…
گوشیش وازجیبش بیرون آورد ونگاهی به صفحه اش انداخت.بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وجواب داد:
– به به به!!سلام رعناخانوم گل…مامان بی معرفت من چطوره؟!!… چی؟؟…چی میگی مامان؟؟زن؟!!مامانم چی داری میگی؟!!چرا دادمیزنی قربونت برم؟؟زن کجابود؟؟من کی زن گرفتم که خودم خبرندارم؟؟…(پوفی کشیدوکلافه گفت:)چی؟!!بچه؟!مامان حالت خوبه؟بچه چیه؟! من گورندارم که بخوام کَفَن داشته باشم… این حرفاروکی به شمازده؟؟هان؟!!…کی؟!!تینا؟؟( یهو ازخنده ترکید…یه دل سیر که خندید،بالبخندی روی لبش گفت:)چی میگی مامانم؟!!کیارش کیه؟؟رها؟؟ای خدا…ازدست این تینا!!(زیرلب غرید:)پرتقال تامسون!!
اُه!!!وای گاوم زایید…رعناجون چجوری از قضیه پرتقال تامسون خبردار شده؟!!تیناخره کیه؟؟ هرکی بوده چه خوب آمار همه چی وبه رعناجون داده!!اسم بچه نداشتمونم بهش گفته…وای بدبخت شدم!! خدامی دونه رعناجون الان راجع به من چه فکری می کنه…
رادوین داشت برای مامانش توضیح می داد:
– مامانم یه دیقه به من گوش کن…بابابچه کجابود قربونت بشم؟!زن چیه؟!!…یه دیقه به من گوش بده بذاربرات توضیح بدم…بابا روز اول که اومدیم اینجا،یخچال خالی بود واسه همینم من ورهارفتیم خرید…توی فروشگاهم تیناخانوم ودیدیم…نگاهش که به من افتاد، دوید سمتم وشروع کردبه فک زدن وعشوه خرکی اومدن!مامان خودت می دونی که من چقد ازاون دختره بدم میاد!!تاحالام اگه چیزی بهش نگفتم به احترام شمابوده وبه خاطر رودروایسی که باخانوم صبوری دارین…بدجور رومخم بودبه جونه مامان.نمی دونستم باید چیکارکنم.اگه رهااونجانبود مجبوربودم تاخوده صبح بشینم به چرندیاتش گوش بدم!!…بابامجبورشدیم دروغ بگیم…آره…به جونه مامان راست میگم…آره قربونت برم…بهش گفتم که رهازنمه تادست ازسرم برداره…خب….خب…بهتر!!!من ازاولشم ازاین دختره وننه باباش خوشم نمیومد!! همون بهترکه اون ودخترپرتقال تامسونش فکرکنن من ازدواج کردم وبچه دارم…اتفاقاًخیلیم خوب شد…آره…خب آره…بچه؟!آهان اون…(نگاهی به من انداخت ولبخندمحوی روی لبش نشست…ادامه داد:)همه چی زیرسرمن بود…آره…حتی قضیه کیارش وبچه واینجورچیزا!!آره قربونت برم…باباداشتم دیوونه می شدم ازدست کارا وعشوه های دختره!!مجبورشدم به جونه مامان…اگه نمی گفتم زن دارم که ولم نمی کرد!!…خب قضیه بچه روهم همین جوری پروندم…آخه چیزه می دونی…حوصله ام سررفته بود،یه چیزی گفتم با رها بخندیم شادبشیم(تک خنده ای کردوگفت:)چی؟!!الهی من قربونت برم….کیارش که واقعی نیس مامان…چشم…اگه یه روز پسردار شدم اسمش ومیذارم راتین.خوبه؟!!…آره رهام خوبه… ارغوانم خوبه…امیرم خوبه…مامان جهت اطلاع شمابنده ام بدنیستم!!…آره خوش می گذره جای شماخالی…چشم…چشم دیگه ازاین کارا نمی کنم…به روی چشم… قربونت بشم… به باباسلام برسون…(خندیدوشیطون گفت:)خداحافظ مامان بزرگ کیارش!!
وگوشیش وقطع کردومشغول صبحونه خوردن شد…
زل زدم توچشمای عسلیش…آب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:گند زدم رفت آره؟!!ای وای…الان رعناجون راجع به من چی فکرمی کنه…
خیره شدتوچشمام…لبخندمهربونی زدوگفت:نگران نباش بابا!!مامان رعنا اینجوری نیس…تازه دیدی که اصلااسمی ازتونبردم…گفتم همه چی زیرسرخودم بوده…نمی خواد نگران باشی…
نفس راحتی کشیدم وگفتم:مرسی…دستت طلا!!
لبخندی زدودوباره مشغول شد…
وای خدایاشکرت…چاکرمرامت رادی!!!اگه بهش می گفت قضیه کیارش مامان واون چرت وپرتازیرسره من بوده که همین یه جفت آبروییم که جلوی رعناجون دارم به بادِ فنامی رفت!!دمش جیز…
اصلا این ننه رادوین ازکجاباخبرشد که ماپریروز رفته بودیم فروشگاه؟!!تیناکی بود؟!!خانوم صبوری کیه؟بابامن پاک قاطی کردم…
مثل بچه خنگاگفتم:رادی…تنیاکیه؟!!خا نوم صبوری کیه؟اصلا این رعناجون قضیه پرتقال تامسون وکیارش مامان واینارو ازکجافهمید؟!!
چاییش وسرکشیدولیوان وگذاشت روی میز…نگاهش ودوخت به چشمام ولبخندی روی لبش نشست…گفت: مامان من،یه دوست داره که اسمش خانوم صبوریه.شوهراین خانوم صبوری ازتاجرای کله گنده ایرانه…خونواده خیلی پولدارین…این پرتقال تامسونه هم که پریروز توفروشگاه باهم دیدیمش،دخترخانوم صبوریه…اسمش تنیاست…تا 3سال پیش،هروخ که ننه اش پامی شد میومد خونه ما،اینم دنبالش راه میفتاد میومد می نشست وَرِه دل من چرت می گفت!!همش عشوه خرکی میومدوازخودش تعریف می کرد…ننه اشم مخ مامان من وبه کارگرفته بود وهی ازکمالات دختریکی یه دونه اش می گفت…بدجور میل داشتن دخترترشیده اشون وبندازن به منه بدبختِ بیچاره!!!راستش مامانم خیلی باخانوم صبوری رودروایسی داره واسه همینم من نمی تونستم هیچی به پرتقال تامسون بگم…اگه ننه اش رفیق مامانم نبود،فوقِ قوش یه 4تا اخم وتَخم می کردم ومحلش نمی دادم وضایعش می کردم،اونم می رفتن پی کارش ولی خب تواین یه مورد دیگه نمی شد…رفت وآمدخونواده پرتقال تامسون اینابه خونه ماوعشوه اومدنش واین قضایا همین طورادامه داشت تااینکه 3 سال پیش این دختره وننه باباش جمع کردن رفتن خارج ومن ازدست دختردیوونه اشون خلاص شدم…قراربود برای همیشه همونجابمونن ودیگه برنگردن ایران ولی نمی دونم یهو چی شدکه برگشتن…اصلانمی دونم این دختره اینجاتوشمال چیکارمی کرد…برامم مهم نیس که بخوام ته وتوش ودربیارم..سال بودکه هیچ رابطه ای باهاشون نداشتیم وتیناوخونواده اشم چیزی درمورد مجردیامتاهل بودن من نمی دونستن… مثل اینکه پریروز وقتی این دختره پرتقال تامسون مارو توفروشگاه باهم دیده واون قضیه هاپیش اومده،زنگ زده به ننه اش وهمه چیزو واسش تعریف کرده…اونم زنگ زده به مامان من وبهش گفته که چرا مارو دعوت نکردی بیایم عروسی پسرت و تونوه دارشدی اون وخ ماهنوز خبرنداریم ومگه ماغریبه ایم وازاینجورچرندیات…مامان بیچاره منم ازهمه جابی خبرزنگ زده به من وتوپیده بهم که چرا بدون اجازه من زن گرفتی وبچه دار شدی…(خندید وادامه داد:) پشت تلفن دادوبیداد می کرد می گفت مگه من بهت نگفته بودم اسم بچه ات وبذار راتین؟!!چرا اسمش وگذاشتی کیارش؟
این وکه گفت ازخنده ترکیدم!!!
رادوینم داشت می خندید…بین خنده هاش گفت:همون بهترکه پرتقال تامسون وننه باباش فکرکنن من زن وبچه دارم…لااقل اینجوری دیگه کاری به کارم ندارن…راستش من اون روز توفروشگاه فقط می خواستم،بهش بگم یه زنی دارم تادست ازسرم برداره و ول کنم بشه ولی خب شمالطف کردی ویه کیارش بابای یه ساله ام گذاشتی توبغلمون!!
خندیدم وگفتم:الهی مامانش فداش بشه…قربون کیارش گلم بشم من!!
رادوینم خندید…
بالاخره صبحونه روخوردیم…رادوین ظرفاروجمع کردومنم شستمشون.
باهم ازآَشپزخونه خارج شدیم…رادوین به سمت مبل روبروی تلویزیون رفت وروش لم داد…گوشیش وگذشات روی میز عسلی وتلویزیون وروشن کرد…به سمت مبلی یه نفره کنار رادوین، رفتم ونشستم…نگاه رادوین روی تلویزیون ثابت بود وذره ای این ور واون ور نمی شد…نگاه گذارایی به صفحه تلویزیون انداختم…لعنتی!! فوتبال؟!!بابا آخه کی ساعت 9صبح فوتبال بازی می کنه؟!!دیوونه ها!!
من نمی دونم این رادی گودزیلا چرا همش فوتبال می بینه؟!!اَه…فوتبالم شد ورزش؟!!20 نفرمیفتن دنبال یه توپ که چی مثلا؟!!من موندم چرا مردا انقد فوتبال ودوست دارن!!البته همه مردا که فوتبالی نیستن مثلا اشکان بیچاره اصلافوتبال نگاه نمی کنه…ای وای گفتم اشکان…این چندروزه که اومدم شمال،اصلابه مامان اینازنگ نزدم!!وای خاک به سرم…گوشیمم که خاموشه پس حتما بیچاره هاخیلی نگران شدن…حالاچیکارکنم؟!!این ویلائه که تلفن نداره…باچی زنگ بزنم؟؟!
همین جوری داشتم فکرمی کردم که چیکارکنم وچجوری به مامان اینا زنگ بزنم که یهو نگاهم روی گوشی رادوین،که روی میزعسلی قرارداشت،ثابت موند…
روبه رادوین گفتم:رادوین…
نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به من…گفت:بله؟!
به گوشیش اشاره کردم وگفتم:میشه…میشه من باگوشی تویه زنگ به خونواده ام بزنم؟آخه می دونی گوشیم ازدیروز خاموشه ممکنه طفلکیانگران شده باشن…
لبخندمهربونی روی لبش نقش بست…گوشیش وازروی میزبرداشت ودستش وبه طرف من درازکرد…گفت:گوشی مامتعلق به شماست.
لبخندی زدم وازش تشکرکردم…گوشی وگرفتم دستم وقفلش وبازکردم…لامصب عجب تاچی داره…اصلاآدم عشق می کنه باهاش کارکنه!!نیشم تابناگوشم بازشده بود!داشتم ذوق مرگ می شدم…
ذوق زده روبه رادوین گفتم:رادی اسم گوشیت چیه؟؟
خندیدوگفت:والااسم که هنوز واسش انتخاب نکردم…اما…حالامیخوای اسمش وبذاریم کیارش چطوره؟!!
خندیدم وگفتم:دیوونه منظورم مدلشه؟!!
لبخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه که مدلش چیه؟!!مهم اسمشه که کیارشه.
خندیدم…اونم خندید…
نگاهم وازرادوین گرفتم وزل زدم به صفحه کیارش مامان وبابا…باذوق دستم وبردم سمت صفحه اش…الهی من فدای تاچت بشم کیارشم!!!
خواستم شماره خونه بابااینارو بگیرم که چشمم خوردبه میس کالای رادوین…56 تامیس کال؟!!اُه!!!دوس دخترای بیچاره اش تلف شدن ازبس زنگ زدن و این جواب نداد…بیخیال تعدادمیس کالای رادوین شدم وخواستم شماره بگیرم که یهوگوشی رادوین زنگ خورد…شماره ای که زنگ می زد،به اسم سحرسیوبود…
این همون دختره اس که ازمن خواست کادوش وبه رادوین بدم؟!همونی که رادوین باشنیدن اسمش قاطی می کنه وبهم می ریزه؟؟همونی که رادوین ازش متنفره؟
ازاینکه اسم سحروبه زبون بیارم وبعد رادوین اخم کنه وبره توفکر،ترسیدم…بدون هیچ حرفی گوشی وبه دست رادوین دادم…زل زدبهم وباتعجب گفت:چی شد؟؟زنگ نمیزنی؟!!
به گوشی توی دستش اشاره کردم تانگاهی بهش بندازه…نگاهش وازمن گرفت ودوخت به صفحه گوشی…چشمش که خوردبه اسم سحر،سِگِرمه هاش توهم رفت…سحروریجکت کرد وخواست گوشی وبده دست من که سحردوباره زنگ زد…رادوین دوباره ریجکتش کرد واین بارگوشی وخاموش کردو سیم کارتش وازتوش بیرون آورد!!سیم کارتش وگذاشت روی میزعسلی وگوشی وبه سمت من گرفت…اخمش محوشد ولبخندمهربونی روی لبش جون گرفت…گفت:سیمت وبذار توگوشیم ازگوشی من استفاده کن…
– ولی آخه…مگه توخودت گوشیت ولازم نداری؟
– نه بابا چه نیازی؟!!روشن بودن کیارش بابا فقط مایه دردسره!!هی این دخترمخترا زنگ می زنن اعصابم وبهم می ریزن…دست توباشه بهتره!!
داشتم ذوق مرگ می شدم…دهنم داشت جرمی خورد!!!نیشم به اندازه عرض صورتم بازشده بود وباذوق زل زده بودم به رادی…
لبخند روی لبش پررنگ ترشدوگفت:بگیرش دیگه!!
گوشی وازدست رادوین گرفتم…بادست آزادم براش بوس فرستادم وباذوق گفتم:وای…عاشقتم رادی!!
خندیدوچیزی نگفت…
ایول به تورادی!!خیلی بچه بامرامی هستی…یعنی من می تونم ازگوشیت استفاده کنم؟!!واقعا؟!!ایول…من فدای کیارش مامان بشم الهی!!
نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به صفحه کیارش جون…دستم وبه سمت صفحه اش بردم وشماره گرفتم…چندتابوق که خورد مامان برداشت…باهاش حرف زدم وکلی به خاطر این چندروزکه بهش زنگ نزدم معذرت خواهی کردم ولی چیزی درمورد خراب شدن گوشیم بهش نگفتم…راستش روم نشد حرفی ازنفله شدن گوشیم بزنم…اگه بهش می گفتم شده از شکم خودش وبابااینا میزد،واسه من پول می فرستادتاگوشی بخرم ولی من این ونمی خواستم…حالامن اگه چندماه گوشی نداشته باشم که نمیمیرم!!دلم نمیادازمامان ایناپول بگیرم…مجبورشدم بهش دروغ بگم…گفتم شارژ گوشیم تموم شده بود وشارژرمم گم کرده بودم وتازه پیداش کردم واسه همینم دیشب گوشیم خاموش شده بود… فعلاهمین دروغ مصلحتی که گفتم کفایت می کنه تابعد خدابزرگه…
باهمشون حرف زدم… سارا داره شیمی درمانیش وادامه میده وخداروشکرحالش بهتره…دکتری که توایران معاینه اش کرده بود،گفته بودکه حداکثراگه زیادزنده بمونه 5 ماهه ولی سارا الان نزدیک به 6 ماهه زنده اس واین نشونه خوبیه…حال اشکانم نسبت به قبل بهتر شده بود…مامان وبابام درسته یه ذره پکروغمگین بودن ولی درکل وضعیتشون نسبت به قبل بهترشده بود…بهترشدن حال سارا،به همه امید داده بود…حتی به من…خدایایعنی میشه حال ساراخوب بشه وخونواده ام برگردن پیشم؟؟یعنی میشه یه روزی دوباره هممون بدون هیچ غم وغصه ای،کنارهم جمع بشیم؟یعنی میشه لبخندبشینه رولبامون؟!!
گوشی وکه قطع کردم،درخونه بازشد وچهره شادوبشاش ارغوان توی چهارچوب در ظاهرشد…نیشش تابناگوشش بازبود…طولی نکشیدکه امیرم توچهارچوب در ظاهرشدوپشت سرارغوان وایساد…برعکس قیافه ارغوان،چهره ایمربدجور مچاله وتوهم بود…اخم کرده بود وخستگی توصورتش موج میزد…نگاهی به پلاستکیای پرازخریدی که تودستاش بودن انداختم…
چشمام شدقده دوتاگوجه…فکم چسبیده بودبه زمین…رادوینم باتعجب زل زده بودبه پلاستیکای خرید…
آب دهنم وقورت دادم ودرحالیکه به پلاستکای خرید اشاره می کردم،روبه ارغوان گفتم:نگوکه…بازم…بازم…
سرخوش خندیدوباذوق گفت:بازم رفته بودم خرید!!!
ساعت 2 بعدازظهر بود ومن روی مبل ،کنار اری، نشسته بودم وداشتم پفک می خوردم…ارغوان نگاهش به تلویزیون بودو رادوین وامیرم روبروی مانشسته بودن وگرم صحبت بودن…
امروز ناهار،به پیشنهاد امیر،لب دریا کباب زدیم…وای جاتون خالی!!نمی دونید چه کبابی بود…بالبات بازی می کرد…خیلی خوشمزه بود!!
– بچه ها…
باصدای ارغوان همه نگاهمون وبهش دوختیم تاببینم چی می خوادبگه…لبخندی روی لبش بود…ذوق زده گفت:میاین بریم خرید؟؟
جانم؟!!خرید؟!اوف…کی حوصله داره باتوبیادخرید!؟!!می خوای دوباره ماروبه کشتن بدی؟اصلامن سر درنمیارم…ارغوان که تاحالا2بار رفته خرید دیگه واسه چی می خوادبره؟؟
ناخواسته قیافه ام مچاله شد…
نگاهی به چهره رادوین و امیر انداختم تاببینم وضع اونام مثل منه یانه…
قیافه رادوینم مچاله شده بودودرحالیکه سعی می کرد لبخندمصنوعی روی لبش بنشونه،زل زده بودبه ارغوان…امیربیچاره چشماش وبسته بودوسرش وبه پشتی مبل تکیه داده بود!!الهی بمیرم…ببین امروز صبح که رفتن خرید چقد زجرکشیده که حالابا اومدن اسم خرید این ریختی میشه!!!
ارغوان نگاهی به چهره هرسه تامون انداخت وباذوق گفت:میاین دیگه نه؟!
معلومه که نه!!مگه خرمخمون وگاز زده باتوپاشیم بیایم خرید؟
رادوین لبخندمصنوعی عریض وطویلی زدوبالحنی که سعی می کرد ناراحت وپرازحسرت باشه،گفت: ارغون خیلی دلم می خواست باهات بیام خرید ولی خب نمی تونم…نیم ساعت دیگه فوتبال داره باید ببینم.واقعا حیف شد…خیلی دلم می خواست باهات بیام !!ای بابا…
آره جونه عمت!!تودلت می خواست بااری بری خرید؟!!زرشک…
ارغوان آهی کشیدوزیرلب گفت:حیف شد!…
وبعدروکردبه من وبانیش بازگفت:حالارادوین نمیاد توکه میای؟!!
به زور لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم…
اخمای ارغوان رفت توهم…ناراحت وغمگین گفت:آخه چرا؟!
– چیزه…ارغوان…یعنی…می دونی…
وای…حالاچه دلیلی واسش بیارم تاازشر خرید رفتن خلاص شم؟!!چی بهش بگم؟؟چه چاخانی واسش بَلغورکنم؟….
آهان فهمیدم…آب دهنم وقورت دادم ودرحالیکه خمیازه مصنوعی می کشیدم،گفتم:وای ارغوان نمی دونی چقد خوابم میاد…امروز صبح خیلی زود بیدار شدم الان دارم ازخستگی میمیرم!!دلم می خواد باهات بیام ولی نمی تونم…خیلی خسته ام.
ارغوان ناامید نگاهش وازمن گرفت ودوخت به امیر…اخمی کردوگفت:توکه دیگه میای امیر نه؟؟
امیرکه تااون لحظه چشماش بسته بود وبه پشتی مبل تکیه دادبود،چشماش وبازکرد وتیکه سرش وازمبل برداشت…یه ذره فکرکرد تایه چاخان درست وحسابی برای خلاص شدن از خرید رفتن دست وپاکنه…گفت:راستش…من…یعنی …
ارغوان پوفی کشیدوگفت:نگوکه نمیای…
لبخندمصنوعی زدوگفت:خیلی دلم می خواست بیاما ولی نمی تونم عزیزم…امروز صبح که رفتیم خرید،کلی راه رفتیم واین وَر اون وَرکردیم خسته شدم…باید برم یه دوش بگیرم وبعدم بخوابم…خیلی خسته ام به جونه ارغوان!!بذار واسه یه وخت دیگه خانومم.
وبلافاصله بعداز گفتن این حرف،ازجابلند شدوبه سمت اتاق رفت تاارغوان فرصت نکنه چیزی بگه…
ارغوان بااخمایی درهم،رفتن امیروتماشا می کرد…امیرکه وارد اتاق شد،ارغوان روش وبه سمت من ورادوین برگردوند وزل زدبهمون…
رادوین لبخند گشادی زدوکنترل وازروی میز عسلی برداشت…زد کانالی که مدنظرش بود وباذوق گفت:یه 20 دیقه دیگه شروع میشه…
نگاهش واز ارغوان گرفت ودوخت به تلویزیون…
منم خمیازه مصنوعی کشیدم وازجام بلندشدم…درحالیکه سعی می کردم لحنم خواب آلود به نظربرسه، گفتم:من چقد خوابم میاد…برم بخوابم…
ودرچشم به هم زدنی به اتاق رفتم وبعداز درآوردن شال وسوئی شرتم،روی تخت ولوشدم…
گوشی رادوین وبه دست گرفتم وشروع کردم بهangry birds بازی کردن…خسته نبودم ولی دراز کشیدن روی اون رخت خواب گرم ونرم،پلک هام وسنگین کرد…یه ذره که بازی کردم،گوشی وگذاشتم روی میز کنار تخت وخودم وچپوندم زیرپتو…چشمام وبستم وطولی نکشیدکه به خواب رفتم…
**********
کش وقوسی به بدنم دادم وچشم بسته روی تخت نشستم…
چشمام وبازکردم ونگاهی به ساعت انداختم…اوف 6 شده!!یعنی من 4ساعت خوابیدم؟من انقد خرسم بعد اسم خرس قطبی بد در رفته بنده خدا!!حالاخوبه خسته نبودم اگه خسته بودم که دیگه فکرکنم تافرداصبح کپه ام ومیذاشتم!!
خمیازه ای کشیدم وازروی تخت بلندشدم…سوئی شرتم وتنم کردم وشالم وانداختم سرم…
داشتم شالم وروی سرم مرتب می کردم که صدای یه داد ضعیف به گوشم خورد…گوشام وتیزکردم وهمه حواسم وجمع کردم تاببینم واقعا صدایی میاد یامن باز توهم زدم!!.. امانه انگار صدامیاد…یه دفعه صدای یه داد بلندبه گوشم خورد…این که دیگه توهم نیس بابا!!صدای طرف چقد شبیه صدای رادوین بود…خب خره رادوین بود دیگه!! رادوین؟!!رادوین برای چی داره دادوبیداد میکه؟؟نکنه داره بایکی ازدوست دختراش دعوامی کنه؟!!نه بابااون که گوشی نداره بخواد به دوست دختراش زنگ بزنه باهاشون دعواکنه…پس آخه واسه چی داره دادوبیداد می کنه؟؟نکنه باامیردعواش شده؟؟ای وای خاک به سرم…
باعجله ازاتاق خارج شدم وبه سمت هال رفتم.بانگاهم دنبال رادوین گشتم…
روی مبل نشسته بود وزل زده بود به تلویزیون…باذوق تق تق تخمه می شکوندومدام دادوبیداد می کرد…نگاهی به تلویزیون انداختم…
اوف!! بازم فوتبال؟!! منه بیچاره چه احتمالاتی درنظر گرفته بودم…این آقانشسته داره فوتبال می بینه؟این گودزیلا واسه خاطر یه فوتبال پیزوری داره اینجوری دادمیزنه؟؟؟میگن عقل که نباشه جان درعذابه هاهمینه به خدا…
پوفی کشیدم وبه سمت رادوین رفتم وکنارش نشستم…
همین که من نشستم یهو رادوین توجاش نیم خیز شدودادزد:
– اون چه پاسی بود؟!!هان؟؟؟الاغ…
همچین یهو توجاش نیم خیز شدودادزد که قلبم اومدتودهنم!!!الهی سنگ قبرت وبشورم راد ی خره…
رادوین تمام حواسش به تلویزیون بود وحتی نیم نگاهی به من نمی انداخت…ایش!!پسره چلغوز اصلا فهمیده من بیدار شدم اومدم کنارش تَمَرگیدَم؟؟
زیر لب غریدم:
– علیک سلام..مرسی من خوبم…شماچطورید؟؟
صدام وکه شنید،نگاه گذرایی بهم انداخت ودوباره زل زدبه تلویزیون…گفت:اِ؟!!توکی اومدی؟؟
پوفی کشیدم وگفتم:ازبس حواست پی اون صاحاب مرده اس ازدنیا عقبی…من چند دیقه پیش اومدم!!!
چیزی نگفت…
نگاه گذرایی به هال وآشپزخونه انداختم…کس دیگه ای به جز من ورادوین توی خونه نبود…
باتعجب گفتم:امیروارغوان کجان؟؟
همون طورکه نگاهش به تلویزیون بود،لبخندمحوی زدوگفت:بالاخره امیرزن ذلیل تسلیم خواسته ارغوان شدوباهاش رفت خرید…
وای!!!بیچاره امیر…مرده شورت وببرن ارغوان که انقد این پسر محجوب ومودب واذیت می کنی…هرکس دیگه ای به جای امیر بودهمچین چهارتااستخوون وتودهنت خورد می کردکه همه دندونات بره توحلقت…والا!!آخه کدوم خری انقد میره خرید؟!
مشت پراز تخمه رادوین بالاخره خالی شد… دستش وبه سمت ظرف تخمه که روی میز بود،دراز کردویه مشت تخمه برداشت ودوباره روز ازنو روزی ازنو…خیره شده بودبه تلویزیون وهی تق تق تخمه می شکوند …مدام دادمیزدو به بازیکنا امرونهی می کرد…
ای بابامن حوصله ام سررفت…این چرا همه حواسش به فوتباله؟!!ببخشید منم اینجاما!!الهی یه روزی خودم بیام قبرستون نماز شب اول قبر واست بخونم…
اصلاچرا این تلویزیون صاحاب مرده هی هی فوتبال پخش می کنه؟!!
اخمی کردم وعصبانی گفتم:چه خبره؟!!جام جهانی شده که انقد فوتبال بازی می کنن؟!!صبح فوتبال…ظهرفوتبال…بعدازظه ر هم فوتبال؟
خندیدوگفت:جام جهانی کجابود بابا؟!!اون که سال بعده…اون فوتبالی که صبح داشتم می دیدم،تکرار بازی دیشب بارسا ورئال بود…اونی که ظهردیدم لیگ برتر ایران بود…اینم که الان دارم می بینم بازی برگشت بین بوخوم وسن پائولیه…خیلی باحاله…بیاببین…خیلی توپ بازی می کنن…
– جانم؟!!!بازی برگشت بین کی وکی؟!!!
یه مشت دیگه تخمه برداشت وگفت:بوخوم وسن پائولی…ازتیمای لیگ برترآلمانن.
مرده شورت وببرن رادوین…لیگ برترآلمان؟!!توبازیای لیگ برترآلمانم نگاه می کنی؟؟خداشفات بده…من نمی دونم خداکی می خواد یه عنایت ویژه به توداشته باشه!!این تیمای چلغوزی که تواسم بردی وکی می شناسه که تو وقت گذاشتی داری بازیشون ومی بینی وتازه میگی بازیشونم توپ وباحاله؟!
حالا شاید واقعا باحاله…لابد باحاله که رادوین این همه وقت گذاشته و نشسته داره باذوق فوتبال می بینه دیگه…بذار مام ببینیم شاید بهمون چسبید!!از بیکاری که بهتره…
یه مشت تخمه برداشتم و نگاهم ودوختم به تلویزیون وسرگرم تماشای فوتبال شدم…
رادوینم تمام حواسش به تلویزیون بود ومدادم جو می داد!! هی دادوبیداد می کرد ومی گفت:پاس بده…آهان…آفرین دیریبل کن…خاک توسرت اون دیریبله؟!!نون نخوردی تو؟؟مرده شورت وببرن…آهان…بزن…سانتر کن به سیاه سوخته…بابا اون چه سانتری بود؟؟مرده شورت وببرن…کاپیتانم انقد احمق؟!…دِ بیا!! چرا کرنر؟!!کرنر نبودکه…این داوره روازکدوم گورستونی برداشتن آوردن؟!! ای بابا…دِ بزن اون کرنر بی صاحاب و دیگه…نفله…
جوری حرف می زدکه انگار یه 40 سالی سابقه مربی گری داشته و حالاهم وظیفه خطیر سرپرستی این تیمه چی بود؟!!بوخوم یا چی چی پوئالی؟!!اسمش چی بود؟؟خیلی سخت بود…یه چیزی بودا…یه اسم خوبی داشت…حالازیادمهم نیس… همون سن چی چی به عهده خودشه!!…همچین بازیکنارو به اسم کوچیک صدا می کرد وپسوند وپیشوند خره والاغ وبامرام ومو خروسی وسیاه سوخته بهشون می داد که من یه آن فکر کردم درایام طفولیت باهم توکوچه گل کوچیک بازی می کردن!!!
حوصله ام سر رفت بابا…22 تاآدم خل وچل دارن عین بزمجه هی توپ وبه هم دیگه شوت می کنن وشوصون هزار نفروتو ورزشگاه واین رادوین دیوونه روتوخونه اسکل کردن که چی مثلا؟!!مرده شور هرچی فوتباله ببرن الهی…
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود…پوفی کشیدم وگفتم:من میرم لب دریا…
سری تکون دادوگفت:برو خوش بگذره…(یهوتوجاش نیم خیزشدوداد زد:) اَه!!!لعنتی…گل بودا…حواست وجمع کن الاغچه…
وای خدا من وبکش ازدست این راحتم کن!!!
ازجام بلندوشدم وبه سمت در رفتم وازخونه خارج شدم…فاصله بین ویلا تادریا رو طی کردم وکنار همون تخت سنگی که اون شب بارادوین روش نشسته بودیم،وایسادم…وای خدایا آرامش!!!سکوت…تو خونه فقط صدای دست وجیغ وداد تماشاگرا وصدای سوت داور وصدای جو دادنای الکی رادوین میومد…دلم می خواد جفت پابرم توحلق هرکسی که این ورزش مسخره رو اختراع کرد…مرده شورهرچی فوتبال وکرنر وپنالتی وسانتر ودیریبله ببرن الهی!!!
نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم دیگه به فوتبال ودیریبل وسانتر واین مزخرفات فکرنکنم…زل زدم به دریای روبروم ودوباره نفس عمیق کشیدم… آروم وزیبا…خیلی قشنگ بود… نگاهی به آسمون انداختم…رنگ آبی آسمون روبه سرخی می رفت…چیزی به غروب آفتاب نمونده بود….رنگ آسمون فوق العاده زیبابود!!
محو تماشای آسمون بودم وحواسم به اطرافم نبود…گوشم وسپردم به صدای موج های دریا…مثل دفعه های قبل آرامش بخش وزیبا…به آسمون خیره شده بودم وبه صدای موج های دریا گوش می کردم…
– یکی بود یکی نبود…
وا!! این صدای کی بود؟؟کدوم آدم اسکلی پاشده اومده لب دریا داستان تعریف می کنه؟!! نگاهم وازآسمون گرفتم وسرم وبه سمت صدا چرخوندم تاببینم این آدم اسکل کیه…
بارادوین چشم توچشم شدم…بافاصله ازمن کنار دریا وایساده بود…خیلی به دریا نزدیک بود.طوریکه موج ها باکفشاش برخوردمی کردن…لبخندی بهم زد…وا!!!پسره پاک عقلش وازدست داده…چرا لبخند ژکوند تحویل من میده؟!!چرا داره داستان تعریف می کنه؟؟اینم ازعوارض فوتبال دیدن زیاده ها!!انقد فوتبال نگاه کردتاآخرش دیوونه شد!!
باتعجب زل زدم بهش تاببینم واقعا دیوونه شده یانه…
نگاهش وازمن گرفت ودوخت به دریای روبروش…چند قدمی به سمت دریارفت…تقریبا وارد دریا شده بود…کفشاوپاچه های شلوارش کاملا خیس شده بودن… وا!!!اینم ازدست رفته ها!!نکنه چیزی خورده به سرش مخش جابه جاشده؟
پشتش به من بود ونمی تونستم صورتش وببینم…اما صداش وشنیدم:
– یکی بودیکی نبود…زیرگنبد کبود غیراز خدا هیچ کس نبود(همون طوربه سمت دریا قدم برمی داشت وحرف می زد:)یه دخترهمچین به نموره خل وچلی بود به اسم رها…
این وکه گفت جیغ زدم:
– خل وچل خودتی!!
خندید وبدون اینکه جواب من وبده،چندقدم جلوتر رفت…ادامه داد:
– یه پسرمودب،آقا،نجیب،سربه زیر،خوش تیپ،خوش قیافه،خوش هیکل،خوش اخلاق وخلاصه کاملا تیکه ای هم بودبه اسم رادوین…
چند قدمی به سمت دریا برداشتم وفاصله ام وبا رادوین کم کردم…خیلی به دریا نزدیک شده بودم طوری که موج هاباکفشام برخودر می کردن…پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!
رادوین بی توجه به من،چند قدم روبه جلو برداشت…این بارآب تقریبا تا زانوهاش رسیده بود وتمام شلوارش وخیس کرده بود.چرا اسکل بازی درمیاره؟!!چشه؟چرا رفت توآب؟!
رادوین ادامه داد:
– این دختروپسر قصه ماباهم دیگه هم دانشگاهی بودن…رهاکه همچین یه نموره هم خود درگیری ذهنی داشت ازرادوین متنفربود وهمش سعی می کرد تاباکاراش رادوین واذیت کنه…اما رادوین که بسی متواضع وفروتن بود،هیچی بهش نمی گفت وکاری باهاش نداشت…
به رادوین نزدیک تر شدم…کاملاوارد دریا شده بودم…پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:مطمئنی که رادوین مودب ونجیب وکاملا تیکه قصه شما کاری با رها نداشت؟!
وچند قدم دیگه به جلو برداشتم…پاچه های شلوارم خیس شده بود…اهمیتی ندادم وجلوتر رفتم…پشت سر رادوین وایسادم…رادوین چند قدم دیگه به جلو برداشت…حالادیگه آب اززانوهاشم بالاتررفته بود…به سمتم برگشت وروبروم وایساد…لبخندشیطونی روی لبش نقش بسته بود…گفت:کاملا مطمئنم!!…داشتم می گفتم…اون رهاخانوم همچین یه نموره خل وچل قصه ماخیلی رادوین بیچاره رو اذیت می کرد!!رادوینم که مظلوم،هیچی بهش نمی گفت…
پوفی کشیدم وگفت:رادوین؟؟مظلوم؟!!زرشک…
توجهی به حرفم نکرد وادامه داد:
– رها همش رادوین واذیت می کردو واسه آزار دادنش نقشه می کشید…روزها وماه هابه همین منوال گذشت وگذشت تااینکه…بنابه دلیل ودلایلی رها شدهمسایه رادوین…همسایه یه پسر مودب و…
پریدم وسط حرفش ویه نفس نام بردم:
– آقا،نجیب،سربه زیر،خوش تیپ،خوش قیافه،خوش هیکل،خوش اخلاق وخلاصه کاملا تیکه…
سرخوش خندید وگفت:کاملا درسته!!…رهاشد همسایه رادوین… خیلی رادوین واذیت می کرد حتی رادوین ومجبورکرد که توپایان نامه اش کمکش کنه…
پوزخندی زدم وگفتم:مجبورش کرد؟؟چرا راستش ونمیگی؟؟!!مگه این رادوین نبودکه رهارو مجبور کرد بیاد خونه اش واسش غذا
پوزخندی زدم وگفتم:مجبورش کرد؟؟چرا راستش ونمیگی؟؟!!مگه این رادوین نبودکه رهارو مجبور کرد بیاد خونه اش واسش غذا بپزه؟!!
اهمیتی به من نداد وگفت:داشتم می گفتم…رها رادوین ومجبور کردکه کمکش کنه…همش بهش زورمی گفت…بهش می گفت گودزیلای شکموی دختربازخودشیفته…همش اذیتش می کرد…رادوین بیچاره خیلی ازدست کارای رها زجر می کشید…
باتمسخرگفتم:الـــــهی…بیچ اره رادوین…
– خلاصه چند ماهی به همین منوال گذشت تااینکه…رهارادوین ومجبور کرد که باهاش بره شمال…
بانگشت اشاره به خودم اشاره کردم ومتعجب گفتم:رها رادوین ومجبور کردکه باهاش بره شمال؟
سری به علامت تایید تکون داد…
– در طول سفر رهاخیلی رادوین واذیت کرد…حتی یه بار رادوین ومجبور کردکه کولش کنه!!رادوین بیچاره هم ازبس بچه مظلومی بودهیچی نمی گفت…رهابازم اذیتش می کرد…یه روز صبح روسرش آب ریخت وبیدارش کرد… رادوین بازم چیزی نگفت اما…
لبخندشیطونی زدوادامه داد:
– خب هرکسیم یه آستانه تحملی داره دیگه…بالاخره کاسه صبررادوین لبریز شد وَ…
پوفی کشیدم وکلافه گفتم:وَ؟!!
لبخندشیطون روی لبش پررنگ ترشد…خم شدودستاش و تاآرنج کردتوآب…وا!!این چشه؟!!رسماً دیوونه شد رفت قاطی باقالیا!!چرا خم شده ودستاش وکرده توآب؟؟
وایساببینم…وقتی یکی اینجوری دستاش ومی کنه توآب وروبروی یکی دیگه وایمیسه یعنی اینکه…یعنی اینکه می خواد روش آب بریزه؟!!وای نه!!!
چشمکی بهم زدوقبل ازاینکه بتونم عکس العملی ازخودم نشون بدم،روم آب خالی کرد….همون طورکه روم آب می ریخت گفت:و رادوین تصمیم گرفت یه گوش مالی درست وحسابی به رهابده…
تمام هیکلم خیس شده بود…حتی توگوشامم آب رفته بود!!دیگه راهی برای فرار نداشتم پس باید می موندم وجلوی رادوین وایمیستادم…البته منم بدم نمیومد یه ذره آب بازی کنم…
خندیدم ودستام وکردم توآب…رادوین چند قدم به عقب رفت…به سمتش رفتم ویه عالمه آب روش خالی کردم…تمام هیکل رادوینم خیس شده بود…
خندیدم وگفتم:من بمیرم واسه این آق رادوین مودب،آقا،نجیب،سربه زیر،خوش تیپ،خوش قیافه،خوش هیکل،خوش اخلاق وخلاصه کاملا تیکه که انقد مظلوم تشریف داره!!
سرخوش خندیدوگفت:خدانکنه…
ودوباره دستاش وکردتوآب وشروع کردبه آب ریختن روی من…منم روش آب ریختم…انقد روی هم دیگه آب ریختیم که جفتمون خیسِ خالی شدیم…
چند دقیقه بعد ازسر ورومون شُرشُر آب چکه می کرد!!
همه هیکلم خیس شده بود…حتی لباس زیرمم خیس شده بود!!
دیگه نا نداشتم تکون بخورم…رادوین اما انگار هنوز جون داشت!
دوباره خم شد ودستاش وکردتوآب…خواست روم آب بریزه که دستام وبه علامت تسلیم بالابردم…بی رمق گفتم:آقا من تسلیم…دیگه نمی تونم…بَسِه.
شیطون گفت:مطمئنی که تسلیمی؟!
سری به علامت تایید تکون دادم…
– پس یعنی شکستت وقبول می کنی؟
دوباره سرم وبه علامت تایید تکون دادم…
– واینم قبول می کنی که من برنده شدم؟؟
سرم وتکون دادم ونالیدم:
– آره بابا…آره!!
خندید…
پوفی کشیدم وروم وازش برگردوندم…درحالیکه به سمت ساحل قدم برمی داشتم،گفتم:من میرم خونه…
این وکه گفتم،یهو صدای شالاپ شالاپ آب به گشوم خورد…انگار یه کسی داشت پشت سرم می دوید…وا!!این شخص اسکل کسی نمی تونه باشه جزرادی خره ولی آخه رادوین برای چی داره می دوه؟!
متعجب به سمت رادوین چرخیدم ودهن باز کردم تاچیزی بگم که یهو رادوین به سمتم خیز برداشت وبایه دستش سرم وبادست دیگه اش پاهام وگرفت ازروی زمین بلندم کرد!!من وگرفت توبغلش…سرم وگذاشت روی شونه اش ودست چپش ودور کمرم حلقه کردودست راستش و دور پاهام…سرش وسمت گوشم خم کردوشیطون گفت:کجا؟؟من هنوز اون بلایی که توکوه سرم آوردی و تلافی نکردم!!
وسرخوش خندید وهمون طورکه من وتوبغلش گرفته بود،به سمت ساحل رفت…
اون قدر توشوک بودم که حتی پلک هم نمی زدم…
این چرا همچین کرد؟!!وا!!چرا من وبغل کرده؟؟چی گفت؟!!تلافی؟تلافی کدوم کار؟؟تلافی اینکه توکوه مجبورش کردم کولم کنه؟وای نه…یعنی می خواد چیکار کنه…خدایا خودت به دادم برس…نکنه می خواد به اسم تلافی کردن کارای خاک برسری بکنه؟نه بابا رادوین بیچاره اهل کارای خاک برسری نیست…دیدی بود!!توازکجااین گودزیلا رومی شناسی؟آخه مگه لب دریا میشه کارای خاک برسری کرد؟چرا نمیشه؟!هرجایی برای انجام کارای خاک برسری مکانه!!وای خدا…نکنه واقعاحدسم درست باشه؟؟
باترس آب دهنم وقورت دادم…سرم وبردم زیرگوش رادوین وبا تته پته گفتم:می خوای…می خوای تلا…تلافی کنی؟!!چی…چیکار می خوای بکنی؟
خندید وگفت:حالامی فهمی…
وباگفتن این حرف،به ساحل رسید…
وای!یعنی چی که حالامی فهمی؟!!نکنه واقعا فکرای شیطانی درسر داره؟!ای وای…حالامن چیکارکنم؟؟
دستم وبه سمت گوشش دراز کردم وگوشش وپیچوندم…تنهافکری که اون لحظه به ذهنم رسید همین بود!!
همون طورکه گوشش ومی پیچوندم،گفتم:یعنی چی حالامی فهمی؟هان؟!!
درحالیکه قیافه اش ازدرد مچاله شده بود،گفت:هیچی بابا…آی…آی گوشم!!گوشم و ول کن…
– تانگی می خوای چیکار کنی ول نمی کنم…
– هیچی …هیچی به جونه رها…
– الکی جونه من وقسم نخور!!بگو می خوای چیکارکنی؟!زود.تند.سریع
– توگوشم و ول کن بهت میگم…
باشک وتردید گفتم:واقعامیگی؟!!
سری تکون دادوکلافه گفت:آره بابامیگم…ول کن اون بی صاحاب وازجاکندیش دختر!!
گوشش و ول کردم…
نفس راحتی کشید ودرحالیکه گوشش ومی مالید،زیرلب گفت:اوف…مرض داری؟!!
پشت چشمی براش نازک کردم وچیزی نگفتم…
به سمت تخته سنگ کنار ساحل رفتم ومن وگذاشت روش…خودشم روی تخت سنگ،کنارمن،نشست…آب ازلباسای خیسمون چکه می کرد وتخته سنگ وخیس کرده بود…
نگاهی به رادوین انداختم تاببینم خیال داره بگه می خواد چیکارکنه یانه…نگاهش روی آسمون ثابت بود…نگاه خیره رادوین باعث شدکه منم به آسمون خیره بشم…خورشید درحال غروب کردن بود…آسمون یه ترکیب قشنگ از رنگ بنفش وقرمز ونارنجی شده بود…خیلی زیبابود…محو تماشای آسمون شده بودم…رادوینم بدون هیچ حرفی به آسمون خیره شده بود…جفتمون درسکوت نگاهمون ودوخته بودیم به یه خورشید بی رمق تویه آسمون روبه اُفول…
رادوین زیرلب گفت:خیلی قشنگه…
– آره…
هردومون محوتماشای اون غروب زیبابودیم…
دوباره سکوت بینمون حاکم شد…
طولی نکشیدکه رادوین سکوت بینمون وشکست…بالحن عجیبی که تااون روز ازرادوین نشنیده بودم،صدام کرد:
– رها…
نگاهم نمی کرد…نگاهش به آسمون بود…منم همین طور…
زیرلب گفتم:بله؟؟
– یه قولی بهم میدی؟!
این وکه گفت،نگاهم واز آسمون گرفتم ودوختم به چشمای عسلیش…چشمای خوش رنگی که حالازیر نور کم جون وبی رمق خورشید خیلی زیباترازقبل بودن… باتعجب گفتم:چه قولی؟!!
نگاهش وازآسمون گرفت وزل زدبه چشمای من…لبخندمحوی روی لبش نقش بسته بود…زیرلب گفت:قول میدی که دشمنی بینمون وبرای همیشه تموم کنیم؟قول میدی که باهام صمیمی بشم…عین دوتادوست؟دوتادوست که همیشه هم دیگه رو میفهمن؟!!دوتادوست که همیشه همه چیزشون وبه هم میگن؟دوتادوست واقعی؟!!
دوست؟!!من بارادوین؟!!من باگودزیلا دوست بشم؟!ماباهم دوست بشیم؟!دوتادوست واقعی؟؟باید به دشمنیمون خاتمه بدیم؟اصلا مگه دشمنی بینمون هست که بخوایم بهش خاتمه بدیم؟!!من دیگه با رادوین دشمن نیستم…نیستم…این ومطمئنم.اما درمورد دوستی…من فکرمی کنم که ما خیلی وقته باهم دوستیم…نه تنهادیگه دشمنی بینمون وجود نداره بلکه یه صمیمت ودوستی هم این وسط به وجود اومده…ازکجاوچجوریش ونمی دونم ولی آروم آروم وکم کم باهم صمیمی شدیم،به هم اعتماد کردیم،واسه هم دردودل کردیم…مادیگه دشمن نیستیم بلکه خیلی وقته که باهم دوستیم…
رادوین که سکوت من ودید،خندید وگفت:معنی این سکوت چیه؟!قول میدی؟
لبخندی زدم وچشمام ویه باربازوبسته کردم که یعنی آره…به حرفم اطمینان داشتم…مطمئن بودم که می تونم سراین قول وایسم وبرای همیشه رادوین وبه عنوان یه دوست قبول کنم…خودمم می تونم دوست خوبی برای رادوین بشم…گذر زمان این وبهم ثابت کرده…بهم ثابت کرده که مامی تونیم باهم صمیمی باشیم…عین دوتادوست…
رادوین انگشت کوچیک دست راستش وبه سمتم دراز کرد…زل زدم به انگشتش…انگشت؟!!می خوایم انگشت بدیم؟!!نکنه این دفعه ام مثل دفعه قبل بزنه زیرقولش؟!!
نگاهم واز انگشتش گرفتم وخیره شدم به صورتش…لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود…نگاهم روی چشماش ثابت موند…انگار ازچشمام حرف دلم وخوند چون گفت:این دفعه دیگه قولم قوله…
خندیدم…خندید…
انگشت کوچیک دست راستم وبه سمت انگشتش دراز کردم و بهش قول دادم…انگشتامون دورهم حلقه شده بود…مابه هم قول داده بودیم…مابه هم قول دادیم که برای همیشه باهم صمیمی باشیم…درست مثل دوتادوست.
لبخندزدم…روی لب رادوینم لبخندی نقش بسته بود…یه لبخندقشنگ…
زل زده بودیم به چشمای هم دیگه…لبخندامون پررنگ ترشد…کم کم حلقه انگشتامون شل وشل ترشد وبعد کاملا بازشد…رادوین نگاهش وازمن گرفت وخیره شدبه آسمون…لبخندروی لبش خودنمایی می کرد…زیرلب گفت:هیچ وقت فکرنمی کردم ستاره ای پیدا بشه که ازجنس ماه باشه…ستاره ای که بابقیه فرق داره…یه ستاره متفاوت ازجنس ماه…ستاره ای که می تونه باماه دوست باشه…
**********
نگاهی به ساعت انداختم…ساعت 5 صبحه!!
امروز صبح باصدای جیغ وداد وفریاد ارغوان بیدار شدم…به زور من وبیدار کردومجبورم کردکه وسایلم وجمع کنم…الانم همه باهم توماشین رادوین نشستیم وداریم برمی گردیم تهران…مسافرت عالی بودفقط حیف که خیلی کوتاه بود…درسته زورزورکی به این سفراومدم ولی زورزورکیم ازش دل کندم!!دلم می خواست بیشتر بمونم…دلم نمی خواست دوباره به تهران برگردم و درگیر روزمرگی و روزهای تکراری بشم.
خمیازه ای کشیدم ونگاهی به صندلی های عقب ماشین انداختم…ارغوان وامیر جفتشون روی صندلی ماشین ولوشده بودن وخواب هفت پادشاه می دیدن!!
دوباره خمیازه کشیدم ونگاهم واز اوناگرفتم…سرم وبه سمت رادوین چرخوندم وزل زدم بهش…درهرثانیه یه خمیازه می کشید بعد چشماش ومی مالید…بیچاره کلی زور میزدتاچشماش بسته نشه وبتونه رانندگی کنه…خمیازه ای کشیدم وگفتم:خسته ای بزن کنار من می شینم!!
خندید ودرحالیکه خمیازه دیگه ای می کشید گفت:نه ممنون دستت دردنکنه…درحالت عادی به رانندگی تواعتباری نیست دیگه وای به حال الان که توهپروت سیرمی کنی!!
دوباره خمیازه ای کشیدم وگفتم:هرجور راحتی.
وسرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمام وبستم…خواستم بخوابم که یهو یه چیزی یادم اومد…
چشمام وبازکردم وتیکه سرم وازصندلی برداشتم…باچشمای خواب آلود وپف کرده ام به رادوین خیره شدم وگوشیش وازجیبم بیرون آوردم…گوشی وبه سمتش گرفتم وخمیازه کشان گفتم:دستت طلا…مرسی ازاینکه گوشیت ودادی بهم…سیمم وازتوش درآوردم.کیارش بابا حاضروآماده دراختیار شما!!
خندید وبالحنی که خواب آلودگی توش موج میزد،گفت:حالاچه عجلیه؟!!دستت باشه من که لازمش ندارم…
دوباره خمیازه کشیدم وگوشیش وگذاشتم روی داشبرد…گفتم:چرا بابا لازمش داری… ازدیروز تاحالاگوشیت خاموشه …دوس دخترای بیچاره ات نگرانت شدن!!زنگ بزن ازنگرانی دربیار بندگان خدارو.
پوزخندی روی لب رادوین نقش بست…زیرلب گفت:همشون برن گم شن.
وباحرص دنده رو عوض کرد…
وا!اینم خله ها!!اگه انقد ازدوست دختراش بدش میاد خب واسه چی باهاشون به هم نمی زنه؟؟اصلا چرا ازاول بهشون پیشنهاد رفاقت داده که حالاعینهونه خرتوگل گیر کنه؟!!چه می دونم…رادوینه دیگه خله!!
خدابه این نیمچه آدم یه عقلی عطاکنه وبه مام یه پولی بده بلکم بتونیم یه گوشی معمولی بخریم…
سرم وبه پشتی صندلی تیکه دادم دوباره خمیازه کشیدم…چشمام وبستم وطولی نکشیدکه خوابم برد…
*********
– رها عزیزم…پاشو…رهاجان… بیدار شو رسیدیم. جانم؟!!این آقای لطیف وباشخصیت کیه که هی من ومورد لطف قرار میده وعزیزم وجانم میذاره تنگِ اسمم؟!!من یه همچین شخص مهربون رو سراغ ندارم!هرکی دور وبر منه خشنه…این کیه؟…البته زیاد مهم نیس که طرف کیه!مهم اینه که من چقدر خوابم میاد…بیخیال این حرفا!خواب وبچسب!!!
دوباره صداش به گوشم خورد:
– رها…پاشو دیگه عزیزم…رها… رسیدیما!!پاشو بیابریم توخونه ات بخواب…
دستی رو روی شونه ام حس کردم که سعی داشت بیدارم کنه…
ولی من دلم نمی خواد بیدار شم…بابامن خوابم میاد…بذار بخوابم…
– رها…رهاجان…
همون طورکه چشمام بسته بود،زیرلب گفتم:
– خوابم میاد…
طرف بالحن مهربونی گفت:پاشوعزیزم…می دونم خوابت میاد ولی پاشو برو خونه ات بخواب…اینجاتوماشین که نمیشه…
پلک هام بدجور سنگین شده بود…
دیگه نمی فهمیدم طرف چی میگه…گور بابای طرف…خواب وبچسب…
چشمام گرم شدو رفتم توحالت خواب وبیداری…یه سری صداهای مبهم وگنگ می شنیدم ولی نمی فهمیدم چی میگن ومعنیشون چیه…اهمیتی به اون صداهانمی دادم وسعی می کردم بخوابم…
همین جوری توحالت خواب وبیداری بودم ودیگه داشتم کپه ام ومی ذاشتم که یهو حس کردم روی هوام…ای بابا!!اینجاچه خبره؟!!چرا مه وخورشید وفلک وابروبادواین یارو دست به دست هم دادن و می خوان من از خواب بیدارکنن؟!
به ناچار چشمام وبازکردم تاببینم چه خبره…
همین که چشمام وبازکردم نگاهم روی یه جفت چشم عسلی ثابت موند…
اِ؟!!این که رادی گودزیلای خودمونه بابا…ولی چقدر مهربون شده بود!!!رادوین واین همه مهربونی بعیده بابا!…خیلی خشن تراز این حرفا بود.
وایساببینم…گذشته از مهربون شدن ناگهانی رادی،من الان چرا روهوام؟!!چرا بدون هیچ زحمتی دارم ازپله های ساختمون خونه ام میرم بالا؟!!
نگاهی به دستای رادوین که دورم حلقه شده بودن انداختم وجواب سوالاتم وگرفتم…سرم روی سینه رادوین بود…اِ؟!!ارادی من وبغل کرده؟؟چرا اون وقت؟!!اصلا چرا یه دفعه انقد باهام مهربون شده وهی جانم وعزیزم می چسبونه به اسمم؟
بوی عطر تلخ وخوش بوی رادوین بدجور مستم کرده بود…باولع عطرش وبوکشدم…گوربابای چرا وچیه وچی شد!!عطر وبغل رادوین وبچسب بابا…
سرم وبیشتربه سینه رادوین فشار دادم وخودم وکاملا چسبوندم بهش…لامصب بدنش از صدتا پتوام گرم تره!!نفس عمیقی کشیدم ویه لبخندنشست روی لبم…چشمام وبستم …تنهاصدایی که اون لحظه به گوشم می خورد،صدای ضربان قلب رادوین بود…گوشم وسپردم به صدای منظم قلبش…
دوباره نفس عمیقی کشیدم وعطررادوین وبو کشیدم…این عطرمست کننده ترین عطریه که تابه حال به مشامم خورده…عطرتلخش بدجور آدم ومست می کنه، مخصوصا حالاکه باآغوش گرمش همراه شده…
تمام وجودم لبریز ازیه آرمش عجیب شده بود…آرامشی که خیلی وقت بود دنبالش بودم…آرامشی که حس می کردم با دور شدن ازآغوش خونواده ام،گمش کردم…حالاحس می کنم این آرامش وپیداکردم…من آرامش گم شده ام وپیدا کردم…اینجا…توبغل رادوین!!
لبخندم پررنگ شد…سرم وبیشتربه سینه رادوین فشاردادم…بعداز مدت ها،برای اولین باراحساس آرامش می کنم…پلک هام بدجور سنگین شده بود…به جز حضور رادوین وبوی عطر تلخش وصدای ضربان قلبش هیچ چیزدیگه ای رو حس نمی کردم…توآغوش گرم وخوش بوی رادوین غرق شده بودم…
چیزی نمونده بودکه به خواب برم که یهو حس کردم از آغوش رادوین جدا شدم… حالابه جای آغوش رادوین روی یه جای گرم ونرم بودم…
ای وای…آخه چرا؟!!من آغوش رادوین ودوست داشتم…چیزی نمونده بودکه خوابم ببره…آخه چرا من وازبغلش بیرون کشید؟!
دلم می خواست چشمام وبازکنم وببینم رادوین چرا من وازآغوشش جداکرده ولی خب خدایی حسش نبود!!گیج ومَنگ خواب بودم وحس تنبلی مزمنی که داشتم بهم این اجازه رو نمی دادکه چشمام وبازکنم…بیخیال بغل رادوین بابا…حوصله بازکردن چشمم روهم ندارم…اینجام که زیاد بدنیست…درسته شبیه آغوش رادوین نیست ولی خب به اندازه کافی گرم ونرم هست…بگیر کپه مرگت وبذار انقد چرت نگوبابا!!!
چشمام روی هم فشار دادم وسعی کردم این دفعه دیگه واقعا کپه مرگم وبذارم!!!
چشمام گرم شد…غرق خواب شده بودم اما هنوز کاملا نخوابیده بودم…حس کردم کسی یه پتوانداخت روم…وای دمت جیز رادی!ایول!!
پتورو تازیرگردنم کشیدم روم وسعی کردم بخوابم…
چیزی نمونده بودکه کاملا خوابم ببره که یهو…
حس کردم یکی پیشونیم وبوسید!!!
وای…کی بود؟!!کی بود؟!وای خاک به سرم…
هل نشو…هل نشو…بیافکرامون وبریزیم رو هم ببینیم چی شده…ببین اولش تو،توماشین کپه مرگت وگذاشته بودی…بعد یکی باکلی لطافت ومحبت صدات کردو ازت خواست که بیدارشی…اولش نفهمیدی کیه ولی چشمات وکه باز کردی،دیدی رادی خره اس.بعد حس کردی رو هوایی.بعدفهمیدی رادوین بغلت کرده…همین چند دقیقه پیشم که ازبغل رادوین بیرون اومدی…و رادوین روت پتو انداخت…
خب حالاکی من وماچ کرده؟!!
رادوین دیگه…رادوین؟!!بروبابا…راد وین همین که باکف دست کف گرگی نمیاد توصورتم لطف می کنه بعدبیاد ماچم کنه؟!!زرشک…خب به جز رادوین که کس دیگه ای اینجانیست که بخواد ماچت کنه…ای وای راست میگیاولی…ولی من باورم نمیشه!!!آخه رادوین گودزیلا برای چی باید من وماچ کنه؟!!خله؟!مخش جابه جاشده؟!!قراره وقتی مُرد من سنگ قبرش وبشورم که به عنوان دستمزد ماچم کرده؟!!
رهــــــــا!!!چرندیات به هم نباف…چشمات وبازکن ببین اگه رادوین کنارته که خب قطعا اون ماچت کرده…اگرم کنارت نیست وکس دیگه ای هست پس حتما اون شخص سوم ماچت کرده…اگرم که اصلا کلا کسی نیست که خب بازم توهم زدی…اوکی؟!!
باشه باشه اوکی…
تق!!!!
صدای چی بود؟!!
باصدایی که به گوشم خورد چشمام به صورت اتوماتیک بازشد وتوجام سیخ نشستم…چشمام شده بودقده دوتا هلو…تو شوک بودم!!این صدایی که من شنیدم،صدای چی بود؟!!چقد شبیه بسته شدن در بود…در؟!!
طی یه حرکت انتحاری پتو روازروی خودم کنار زدم وسیخ وایسادم!!!به حالت دوبه سمت در ورودی خونه رفتم…
اَه….این که بسته اس!!!کی این وبست؟!!رادوین دیگه…رادوین؟!!آره خب کس دیگه ای به جز اون تواین خونه نبود…
نگاهم وازدر گرفتم وسرم انداختم پایین…پوفی کشیدم وزیرلب گفتم:اینجاچه خبره؟!!
یهو نگاهم روی چمدونی که باخودم برده بودمش شمال ثابت موند…چمدون کنار در بسته خونه ام جای گرفته بود…این که توصندوق عقب ماشین رادوین بود…اینجاچیکارمی کنه؟!!یعنی رادوین آوردتش بالا؟!!خب آره دیگه…کس دیگه ای به جز خوده رادوین که سوئیچ ماشینش ونداره…پس یعنی…پس یعنی اینکه رادوین ازپارکینگ تااینجا من وبغل کرده وبعدمن وگذاشته روی تخت وروم پتو کشیده؟!!بعدم پیشونیم وبوسیده؟!!بعد این چمدونه روهم رادوین ازتوی صندوق عقب ماشینش بیرون آورده وگذاشتش اینجا؟!!جونه رها؟!!رادوین تمام این کارارو کرده؟
اون لحن لطیف وپرمحبت،اون آغوش،اون دستی که روی من پتوکشید،اون لبی که پیشونی من وبوسید،اون کسی که چمدونم وآورد بالا…همه وهمه متعلق به رادوین بود؟!!
زرشک!!!مثل اینکه ان توهمات فانتزی من تمومی نداره…
دخترچرا چرند میگی؟!!رادوین برای چی باید یهویی انقد باتومهربون بشه؟!!اصلاواسه چی باید بیادتوروماچ کنه؟؟
اصلایه چیزی…شاید تمام این مدت داشتی خواب می دیدی وتوهپروت سیرمی کردی…آره…این منطقی تره…آره بابا!!اون حرکات جنتل منشانه از رادوین بسی بعیده…حتما خواب دیدم…ملت خواب می بین مام خواب می بینیم…ای خدا…این همه توهم تو بیداری میزنم بَسَم نبودکه جدیداً توهم زدن توخوابم بهم عنایت کردی؟!!
پوفی کشییدم وچشمام و مالیدم…خمیازه ای کشیدم وبه سمت اتاق رفتم…نگاهی به لباسام اندختم…هنوزلباسای بیرون تنم بود…لباس راحتی پوشیدم وخودم وپرت کردم روی تخت وچپیدم زیرپتو…
چشمام وبستم واین دفعه برعکس دفعه های قبل، خیلی زود خوابم برد…
**********
درینگ درینگ درینگ
زهرمارو دیرینگ!!دیرینگ توحلقت…دیرینگ بخوره تومَلاجِت…
اَه!!!الانم وقت زنگ زدن بود؟!!اصلا کدوم خری زنگ خونه من وزده؟خب معلومه دیگه رادوین!!کس دیگه ای که به جزاون نمیاد پیش تو…
رادوین می کشتمت!!!راوین شَقِه شَقِه ات می کنم!!
درینگ درینگ درینگ
صبرکن اومدم…اومدم که بکشمت…اومدم…
بی حوصله وکلافه از روی تخت بلند شدم ویه شال انداختم سرم…به سمت در ورودی خونه دویدم…سگرمه هام بدجور توهم بود…دندونام وروی هم فشار می دادم…دلم می خواد درو بازکنم جفت پابرم توحلقت رادوین!!!پسره بی شعور…مگه نمی دونی من خوابم؟!!هروقت کسی من وازخواب بیدار کنه اون روی سگم بالامیاد!!!الانم روی سگ من بدجوربالااومده… خودت وبرای نبرد پیش رو آماده کن رادی خره…
به در رسیدم وبی معطلی دستم وبه سمت دستگیره دراز کردم…
پرحرص درو بازکردم ودهن بازکردم تاجیغ بزنم که یهو بایه جفت چشم عسلی روبروشدم…
وای!!!این که رعناجونه…ای خاک توسرم!!!
رعناجون بادیدن قیافه من تواون حالت،نگران گفت:رها جان خوبی عزیزم؟!!
دهنم و که برای داد زدن سر رادوین بازشده بود،به طورکامل بستم…
همون یه نیمچه شرفی هم که پیش ننه گودزیلا داشتیم به دیارباقی شتافت!!!
اخمام وازهم بازکردم وبه زور لبخندی روی لبم نشوندم…
مامان رادوین،باتعجب زل زده بودبه من…سکوت سنگینی بینمون حاکم بود…رعناجون بدجور زل زده بوبدبه من…یه جوری نگاهم می کردکه داشتم ازخجالت آب می شدم…
تک خنده ای کردم تاجو رو عوض کنم…خودم وانداختم توبغل رعناجون وگونه اش وبوسیدم…خودم وازبغلش بیرون کشیدم وبالحنی که سعی می کردم ذوق زده به نظربرسه،گفتم:وای…ســـــــ ـلام!!!رعناجون…الهی رهافداتون بشه…شماکی اومدین ؟!!می گفتین می خواید بیاید یه گاوی گوسفندی خروسی مرغی خری…
یهو چشمای متعجب رعناجون شدقده دوتاهندونه…
خاک توسرت خرچیه؟!!کی خرو قربونی می کنه؟!!
لبخندملیحی زدم وگفتم:حالاخرکه نه…ولی خب همون گاو یا گوسفندی چیزی سربِبُریم واستون!!!
وتک خنده ای کردم تابلکم رعناجونم یه نیمچه لبخندی بزنه…
رعناجون لبخند محوی زدواندازه چشماش به حالت عادی برگشت…بالحن مهربونی گفت:خوبی رهاجان؟!!سفرخوش گذشت؟
وای…همچینی گفت سفرخوش گذشت که آب شدم رفتم توزمین!!!معلوم بود داره به قضیه کیارش مامان وبابا فکرمی کنه…فکرکنم فهمیده که همه چی زیرسرمن بوده ورادوین تقصیری نداشته…به گمونم دلش می خواد خفه ام کنه.
خنده مصنوعی کردم وبرای اینکه فکرش ومنحرف کنم،گفتم:بله…جای شما خالی.جاتون خیلی زردبود…
دوباره چشماش گرد شد…باتعجب گفت:زرد؟!!!
مگه نمیگن جاتون خیلی زردبود؟!!نمیگن؟!!جونه رهانمیگن؟
ای وای خاک به سرم…
لبخندملیحی زدم وتاسوتیم وجمع کنم…گفتم:نه ببخشید…قرمز…
– قرمز؟!!
دستی به گردنم کشیدم وبادست دیگه ام سرم وخاروندم…
وای خدایا…ای دادِ بیداد!!من چرا جدیداً انقد خنگ شدم؟!چرا هی دارم جلوی خانواده رستگار سوتی میدم؟!!اون سوتیایی که تو کوه جلوی رادوین دادم بسم نبودکه حالاباید جلوی رعناجونم سوتی بدم؟!!
ای وای…حالااین جمله درستش چیه؟!!جاتون خیلی چی بود…زرد بود قرمز بود چی بود؟!!! وای من هول شدم…می دونستما…میگن جاتون خیلی…خیلی…خیلی…
رعناجون لبخندملیحی زدوگفت:عزیزم میگن جاتون خیلی سبز بود…
سبز؟!!وای آره میگن سبز…هول شدم وگرنه می دونستما!!!
خنده مصنوعی سردادم وبرای ماست مالی کردن گفتم:بله…درستش همون سبزه ولی راستش…راستش…
رعناجون خندیدوگفت:راستش؟!!
– راستش…نه که جای خالی شماخیلی تو چشم بود،ازاون جهت عرض کردم زردوقرمز…من هرجارو که نگاه می کردم جای خالی شماحس می شد…واسه همین گفتم قرمز!!نه که قرمز رنگ توچشمیه!!!بعدم گفتم زرد چون…می دونید همچینی انگارجای خالیتون وباماژیک زرد،های لایت کرده بودن…زردوقرمز قاطی بود دیگه… شماببینید وقتی یه چیزی رنگش قرمزش باشه وتازه های لایت هم بگیرین روش دیگه چی میشه!!!
بااین حرفم رعناجون ازخنده ترکید…بین خنده هاش گفت:خیلی بامزه ای رهاجان…خیلی…
این چرا انقد شبیه رادوین می خنده؟!!اصلا وقتی می خنده انگار خوده رادوینه فقط تغییر جنسیت داده زن شده!رادوینم هروقت ازدست کارای من خنده اش می گیره،اینجوری می خنده وبین خنده هاش میگه “رهاخیلی…خُلی…خیلی…”
منظور رعناجونم همون بود دیگه فقط یه ذره همچین باادب تر ازپسرش گفت…مادر وپسر کِرِ همن!!!
به خنده اش خاتمه داد وزل زدتو چشمام…بالحنی که نگرانی توش موج میزد،گفت:اومده بودم به رادوین سربزنم…(به در بسته خونه رادوین اشاره ای کردوادامه داد:)ولی هرچی زنگ میزنم کسی دروبازنمی کنه…گوشیشم از دیروز تاحالاخاموشه…نگرانش شدم…امروز صبحم به شرکتش زنگ زدم امیر گفت که خیلی وقته از شمال برگشتیم ولی رادوین هنوزنیومده شرکت.خیلی نگرانشم رهاجان.توازش خبری نداری عزیزم؟!!
پسره بی فکر…مامان بیچاره اش نگرانش شده…خب به ننه ات بگو می خوای کجابری که انقد نگرانت نشه دیگه!!
لبخندی زدم وبالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه گفتم:نگران نباشید رعناجون…امروز صبح باهم ازشمال برگشیتم…احتمالا یه کار فوری واسه آقا رادوین پیش اومده که شماروبی خبرگذاشتن…وگرنه آقا رادوین خیلی پسر بامسئولیتین…حتما وقت نکردن که بهتون خبربدن…
زرشک!!!
آقا وُسع من در همین حده دیگه…بهترازاین نمی تونستم حرف بزنم…چه کلاسیم واسه رادوین گذاشتم…آقا رادوین!!! مجبور بودم بهش بگم آقارادوین تارعناجون پی به صمیمیت بین مانبره…
نگاهم ودوختم به چشمای عسلی رعناجون…نگرانی توچشماش موج میزد…خب بیچاره مادره دیگه نگران بچشه…الهی سنگ قبرت وبشورم رادوین!!ببین مامانت وچقد نگران کردی…گناه داره طفلی….
دستم وگذاشتم روی شونه رعناجون…درحالیکه به داخل خونه هدایتش می کردم،مهربون گفتم: آقارادوین هرجاباشن بالاخره پیداشون میشه… فعلاشما تشریف بیارید داخل،یه چایی شربتی چیزی بخورید تاآقارادوین بیان.یه ذره که منتظر بمونید حتما پیداشون میشه…بفرمایید…
لبخندی زدوگفت:مزاحمت نمیشم دخترم…
– مزاحم چیه شمامراحمید…بفرمایید تو…یه ذره میشینیم کنارهم گل میگیم وگل می شنویم تاآقارادوین تشریف بیارن.
وبهش مهلت ندادم که مخالفتی بکنه وبه داخل خونه هدایتش کردم…رعناجون لبخندمهربونی تحویلم داد وبعداز درآوردن کفشاش، وارد خونه شد…درو بستم وراهنماییش کردم تاروی مبل بشینه…
نگاه گذرایی به هال انداختم…
خداروشکر همه چی مرتبه!!!قبل ازاینکه برم شمال یه دستی به سروگوش خونه کشیدم تابه هم ریخته نباشه…بااین همه سوتی که من جلوی رعناجون دادم،دیگه همینم کم مونده بودکه خونه ام بازار شام باشه!!
رعناجون که روی یکی از مبلا نشست،منم به سمت آَشپزخونه رفتم تایه چیزی بیارم بذارم جلوی رعناجون ازش پذیرایی کنم…
در یخچال وباز کردم…وای!!!خاک توسرم…کوفتم نداریم…
حالاچیکار کنم؟!!بدبخت شدم…اوضاع خیلی خوبه لحظه به لحظه داره بدترم میشه…
چیکارکنم؟!!چه خاکی بریزم توسرم؟….
آهان…یافتم!!!
به سمت رعناجون رفتم وبالبخندی روی لبم گفتم:ببخشید رعناجون…امروز که ازسفربرگشتیم رفتم یه سری خرید کردم چون خسته بودم وحوصله نداشتم که بیارمشون بالا،گذاشتمشون توماشین…برم بیارمشون ازتون پذیرایی کنم.
مهربون گفت:نمی خواد خودت وبه زحمت بندازی گلم…پذیرایی نمی خواد!!بشین عزیزم.
شالم وروی سرم مرتب کردم وگفتم:نزنید این حرف و…آقا رادوین ازدستم ناراحت میشه اگه بفهمه مادرش اومده اینجا ومن ازش پذیرایی نکردم. من الان میام ببخشید…
وبه سمت درورودی رفتم… دستم وبه سمت جاکلیدی دراز کردم وکلید خونه رادی خره وسوئیچ ماشینمم برای احتیاط برداشتم تا یه وقت بعداز رفتنم،رعناجون بادیدن سوئیچ روی جای کلیدی، نفهمه بهش دروغ گفتم…ازخونه بیرون زدم ودروبستم…
به سمت درخونه رادوین رفتم وبااحتیاط کامل کلید وانداختم توقفل…تمام تلاشم وبه کار بسته بودم که صدای بلندی ایجاد نکنم تا رعناجون ازقضیه بویی نبره…باهزار تابدبختی وجون کندن،در باصدای تَقی بازشد…نگاهی به دربسته خونه ام انداختم…اوف…خداروشکر صدای بلندی ایجاد نکرد که ننه رادوین بفهمه!!!
بادقت واحتیاط وارد خونه شدم…ای توروحت رادوین!!مثل همیشه خونه ات کثیف وبهم ریخته اس…
همون طورکه دقت می کردم پام نره روی وسایل وکاغذای آقا که روی زمین پخش وپلابودن،به سمت آشپزخونه رفتم…خداکنه میوه داشته باشه…وای خدایا خواهش می کنم…خدایایه کاری کن که آبروم جلوی رعناجون نره…خواهش می کنم کمکم کن…خواهش…
دریخچال وبازکردم و…
بادیدن میوه ها وشیرینی که تویخچال بود ذوق زده شدم!!!
ایول به تورادی خره!! دمت جیزکه این یخچال خوشگلت وپُر کردی…اگه تو این یخچالت وپُرنکرده بودی،الان من شرفِ نداشته ام جلوی رعناجون نفله می شد…خودت که می دونی رادوین…من اینارو واسه خودم نمی خوام،واسه ننه خودت می خوام!!من وببخش…مرسی.
وباذوق دست دراز کردم وپلاستیکای پراز میوه وجعبه شیرینی وازیخچال بیرون آوردم…دریخچال وبستم وبه سمت درورودی رفتم…بادقت تمام ازخونه خارج شدم ودرو طوری بستم که کمترین صدای ممکن رو ایجاد کنه…
نگاهی به در بسته خونه ام انداختم…ایول!!!ازقضیه خبردار نشد…
به سمت درخونه ام رفتم و زنگ زدم…
طولی نکشیدکه رعناجون دروبازکرد…لبخندی بهش زدم وباچشمام به پلاستیکاوجعبه شیریینی توی دستم اشاره کردم…لبخندی زدو ازجلوی در کنار رفت…وارد خونه شدم وکلید خونه رادوین وسوئیچ ماشین وبه جاکلیدی آویزون کردم.به سمت آشپزخونه رفتم…رعناجونم به سمت مبل رفت ونشست…
طولی نکشید که میوه ها وشیرینیا روتوی ظرف چیدم وبه کمک چایی ساز چایی درست کردم…سینی چایی وظرف شیرنی به دست از آشپزخونه خارج شدم… سینی وظرف توی دستم وجلوی رعناجون،روی میزعسلی، گذاشتم وظرف میوه وپیش دستی هاش رو هم آوردم…
نفس راحتی کشیدم وکنار رعناجون،روی مبل،نشستم.
لبخندمهربونی بهم زدوگفت:زحمت کشیدی دخترم.
– این چه حرفیه؟رحمت بود…(به میزعسلی اشاره کردم وگفتم:)بفرمایید ازخودتون پذیرایی کنید…
عجب آدم خبیثی هستم من!!! دارم از میوه وشیرینی بچش وبه خوردش میدم تازه تعارفم می زنم بهش!
رعناجون نگاهش وازمن گرفت ویه شیرینی وبرداشت ومشغول خوردن شد…
نگاهی به میوه هاکردم…
ببین چه میوه هایی هم خریده این رادی خره!!!
هلو،سیب،خیار،انگور،شلیل…
نکنه مهمون داره واینارو برای مهمونش خریده؟!!وای…حالا اگه بفهمه من همه خریداش وبرداشتم چیکارم می کنه؟؟اون اصلا غلط می کنه کاری بامن بکنه…من که این میوه هارو برای خودم نمی خوام…دارم ازننه اش پذیرایی می کنم…
– سلیقه خوبی داری دخترم!اینجارو خیلی قشنگ چیدی…دکوراسیون عالی به خونه دادی…
زرشک!!سلیقه چیه؟!!دکوراسیون کجابود؟؟منه بدبخت برعکس همه مهندسای معماری دکوراسیون دادنم به خونه درحد صفره…اینجاروهم به سلیقه سارا چیدیم بابا…
بااین حال لبخندی زدم وگفتم:شمالطف دارین…
شیرینیش وکه خورد،روش وکردبه من وگفت:عزیزم جات اینجاخوبه؟!مشکلی نداری؟
– نه خداروشکر.همه چی خوبه…
– داداشم بهم سفارش کرده که بهت بگم هرچی خواستی ونیاز داشتی به رادوین بگو…اصلا توام بچه من چه فرقی می کنه گلم؟!هرچیزی خواستی به رادوین بگو…یه وخ تو رودروایسی نمونی نگی ها…رادوین مسئولیت مراقبت ازتورو به عهده گرفته باید تاتهشم پاش وایسه.
لبخندشرمیگنی زدم وچیزی نگفتم…
عجب خونواده مهربونی دارن…اون ازدایی رادوین که اونقد کمکم کرد،اون اززنداییش که هی هی واسم غذامیاورد وبهم می رسید،این از مامانش که انقد به فکرمه واونم ازخودش که درتمام این مدت پشتم بوده وهیچ وقت تنهام نذاشته…
– رادوین پسرخوبیه…مهربونه…پاک ونجیبه…ظاهر مغرور واخموش نمیذاره که شخصیت واقعیش خودی نشون بده…رادوین خیلی خوبه…توتمام این 26 سالی که مادرش بودم یک بار نشدبهش چیزی بگم که روم وزمین بندازه…یک بارنشدبهم بی احترامی کنه…خیلی پسرخوبیه…بااینکه وضع مالی خونوادگیمونم نسبتاً خوبه ولی حاضر نمیشه یه تک تومنی ازباباش بگیره…خودش درس خوندوبه اینجارسید…بدون هیچ کمک وپشتوانه ای ازطرف من وپدرش.حتی وقتی هم که می خواست شرکت بزنه هیچ پولی ازپدرش نگرفت…فقط چون مدرک نداشت مجوز شرکت به نام پدرشه.همه چیز اون شرکت حاصل تلاش وسخت کوشیای خودشه.
اِ؟!!پس رادی خره راست گفته که باباش هیچ کمکی توتاسیس شرکت بهش نکرده…ایول…سخت کوشیت توحلقم رادی!!!
رعناجون همون طورداشت ادامه می داد:
– رادوین بچه خوبیه… خیلی ازش راضیم ولی…راستش یه چیزی داره نگرانم می کنه رهاجان…رادوین الان 26 سالشه.همه چی داره…پول…خونه…ماشین…کار …قیافه اشم که خب خوبه…همه چی داره وموقعیتش برای ازدواج حسابی جوره ولی ازدواج نمی کنه!!هروخ اسم از ازدواج وتشکیل خونواده میاد قاطی می کنه ومیگه من هیچ وقت زن نمی گیرم…نمی دونم چرا ولی رغبتی به زن گرفتن نداره…خیلی واسش نگرانم…خیلی…
وآه پرسوزی کشید ویه قلوپ از چاییش وسر کشید…
به معنی واقعی کلمه…توجه داشته باشید به معنی واقعی کلمه زرشک!!!
دِ مگه من سایت همسریابیم که داری این چرت وپرتارو تحویل من میدی؟والا. من نه سایت همسریابیم،نه دفترنامه طلاق وازدواج دارم ونه کِیس مناسبیم واسه ازدواج با پسر تیکه شما سراغ دارم که بخوام بهتون معرفیش کنم…نه که پسرتون خیلی ماه وهمه چی تمومه،ازاون جهت عرض می کنم!!کسی پیدا نمیشه که لیاقت زندگی با این شازده رو داشته باشه!
برخلاف تمام زر زرایی که تودلم بلغور کردم،لبخندی زدم وروبه رعناجون گفتم:آقا رادوین حیف میشن اگه ازدواج نکنن…
مامانش سری به علامت تایید تکون دادوآه پرسوز وگدازدیگه ای کشید.
دلم می خواست بزنم زیر خنده ولی خب ضایع بود…امروز به اندازه کافی جلوی ننه گودزیلا سوتی دادم دیگه نمی خوام تعداد سوتیام ازاینی که هست بالاتر بره!!
رعناجون مشغول چایی خوردن بود…منم دست دراز کردم ولیوان چاییم وازروی میز برداشتم ومشغول شدم…
نگاهی به ساعت انداختم…ای وای!!کی ساعت 7 بعدازظهرشد؟!!! ماکی رسیدیم؟!! من چقدر خوابیدم؟؟ فکرکنم نزدیک به 10 ساعتی کپه ام وگذاشتم…به خرس قطبی بنده خدا گفتم توبرو خونه ات من جات شیفت وایسمیستم!!!
رعناجون چاییش وکه خورد دوباره شروع کرداز وَجَنات پسر یکی یه دونه اش گفتن…هی ازش تعریف می کردوقربون صدقه اش می رفت.
داشتم دیوونه می شدم…اوق حالم به هم خورد…حالادرسته رادوین پسرخوبیه ولی نه دیگه تااین حد!!فکرکنم نزدیک به یه ساعتی حرف زدواز پسرش تعریف کرد…دیگه این آخریا فقط به تکون دادن یه سر وچهارتالبخند ملیح زدن بسنده می کردم…آقا بسه…فهمیدیم پسرتون بسی تیکه تشریف داره بسه…جونه رادی خره بسه…ای خدابسه…
دستم وگذاشتم روی دسته مبل وسرم وبه دستم تکیه دادم…همونطور لبخند زنان،درتایید حرفای رعناجون سر تکون می دادم ولی خدایی هیچی ازشون نمی فهمیدم…
به رعناجون نمی خورد انقد زن پرچونه ای باشه ها!!!چقدر حرف میزنه…خسته نشد؟!!فکش درد نگرفت؟حالااگه یه چیز درست وحسابی می گفت عیبی نداشت…یه ساعت تمامه داره واسه من از وَجَنات و شایستگی های پسر خرش حرف میزنه…بابادیگه هرخری این رادی گودزیلا رو نشناسه که منه خر عین کف دستم می شناسمش…دیگه نیازی به این همه چاخان سَرِهم کرد نیست که!!!
مامان رادوین هنوزداشت حرف میزد ومن فقط سرتکون می دادم…نزدیک بود چُرتَم بگیره و برم توهپروت که یهو زنگ در به صدا دراومد…
اوف!خدایا شکرت…خدایا گلی به جمالت…رعناجون شکرمیون کلامت…
خداروشکر که من ازاون وضع فلاکت بار نجات پیدا کردم…
ازاینکه یکی زنگ زده بود ومن دیگه مجبور نبودم به ادامه سخنان گُهر بار رعناجون گوش بدم،ذوق مرگ شده بودم…نیشم به اندازه عرض صورتم بازشده بود…سیخ توجام وایسادم وذوق زده گفتم:ببخشید رعناجون من برم ببینم کیه.
وبه سمت در ورودی رفتم…
دم هرکسی که در زد جیز باشه الهی…الهی خدا بهش یه عنایت ویژه داشته باشه وتوسختیادستش وبگیره…چاکر مرام طرف بشم که دست من وگرفت ومن وازدست حرفای رعنا جون نجات داد.
به در رسیدم وباذوق دستم وبه سمت دستگیره دراز کردم…خدایا دلم می خواد یه ماچ از لپ هر فرشته ای که زنگ زد بگیرم…الهی من فدات بشم فرشته نجات!!!
ودرو بازکردم…
ای خاک توسرم!!!هرچی گفتم شکرخوردنی بیش نبود به جونه ننه ات…ماچ کجابود؟!!من؟!!ماچ کنم؟؟لپ تورو؟!
نه خب ماچت نمی کنم ولی هنوزم خیلی ازت ممنونم…چاکرتم که من واز دست این ننه گودزیلا ترازخودت نجات دادی!!!
چشمای عسلیش زل زده بودن به چشمام….لبخندمهربونی روی لبش بود…ازسرتاپاش شروع کردم به آنالیزکردنش…طبق معمول موهاش وداده بود بالا…شیش تیغ کرده بود…یه پیرهن مردونه چهارخونه سفید-مشکی پوشیده بود وآستیاناش و تاآرنج داده بود بالا…یه شلوارجین مشکی هم تنش بود…کفششم همون کفش کالجی بودکه توعروسی امیر پاش کرده بود….خیلی به رادوین نزدیک نبودم ولی ازهمون فاصله هم بوی عطر تلخش به مشام خورد…شواهد وقرائن براین مبنا هستن که آقا شیشه عطرو روی خودشون خالی فرمودن!
اوهو!!چه تیپی زدی توبرادر…دیگه چرا این همه عطر به خودت زدی؟ سرِقراربودی عایا؟!!اگه به ننه ات نگفتم یه آشی واست نپختم!!!این مادرت داشت ازنگرانی اینجانفله میشد،بعد توپاشدی رفتی دنبال دختربازی؟!!اصلاحیف اون همه تعریفی که ازتو کرد…
اوهو!!!ببین چه جعبه کادویی تودستشه…نوچ نوچ نوچ!!! سرقرار رفتی که هیچ،تازه پررو پررو کادوی دوست دخترتم گرفتی دستت آوردی به من نشون میدی؟!سلامم که بلدنیستی خداروشکر.بی ادب!!!
اخمی کردم وگفتم:وَعلیک!!!
خندیدوگفت:سلام بررهاخانوم،همسایه گل وماه وعزیز بنده!!!