رمان پاورقی زندگی جلد یک
پارت 10 رمان پاورقی زندگی
-بله..البته نمی خواد گردنت بندازی یه یادگاریه…خواستم وقتی ازم جدا میشی یه چیزی از من داشته باشی
به مهیار که به سختی این حرف زده بود نگاه کرد می خواست بگوید شاید ماندم اما خودش هم مطمئن نبود:خیلی خوشگله..الان برشدارم؟
-نه باید بره کوره محکم بشه
-آها…راستی عمه زنگ زد برای شب دعوتمون کرد
-تو لباس داری؟
-اوهومم..
خندید:یعنی آره و بله اینقدر سخته که می گی اوهووم
-اره دیگه چون زبون حرکت نمی کنه
سکوت کردند مریم:من برم دیگه
-مریم؟
-چیه؟
-تو واقعا بعد 9سال می خوای ازم جدا شی؟
جوابی نداشت شاید یک سال دیگر عاشقش شود کسی چه می دانست وتنها چیزی که الان در دلش بود عشق کامیاره که هنوز از بین نرفته.
-شاید
-تا حالا به بچه دار شدنمون فکر کردی؟
با این حرف چشمانش باز شد وبا تعجب به مهیار که به فکر بچه بود نگاه کرد.بچه خارج از تصور مریم بود چه برسد بخواهد واقعا بچه ای از مهیار داشته باشد..این طور پایش در این زندگی گیر می کرد وباید می ماند.
-آره بهش فکر کردم،ما نمی تونیم بچه ای داشته باشیم..چون من اگر بخوام طلاق بگیرم تکلیف این بچه چی می شه؟
با ناامیدی سرش پایین انداخت ودستش روی میز می کشید: راست میگی…ولی من خیلی بچه دوست دارم
-ببخش که اینو می گم ولی…میتونی بعد از طلاق من با یکی ….
با اخم سرش بلند کرد:بسه مریم…برو دیگه باهات کاری ندارم؛تو میدونی دوست دارم ولی بازم این حرفا رو میزنی؟
مهیار از حرف جدایی عصبی شد..مریم نگاهی به همسرش که با دستش گل های کنار شقیقه اش تمییز می کرد کرد…یک دفعه در آغوشش رفت
-معذرت می خوام
مهیار از کارش زبانش لال شده و شوک زده نتوانست کاری کند قبل از اینکه بتواند دستانش دور او حلقه کنداز او جدا شد و بیرون رفت..مهیار بین دو حالت شوک وخوشحالی وتعجب مانده بود از بی احساسی مریم نسبت به خودش خبر داشت اما این احتمال می داد شاید علاقه ای به وجود امده باشد.
***
مریم رو به روی اینه شالش درست می کرد مهیار به سمت میز آمد و شیشه عطر برداشت..برای پرسیدن سوالی مریم را صدا زد.
-مریم میشه این عطرو به لباسم بزنی؟
-باشه یه لحظه صبر کن
شالش درست کرد کنارش ایستاد عطر به لباسش زد مهیار خیره به چشمانش شد:چرا امروز بغلم کردی؟
در چشمان ابهت همسرش خیره شد اخم داشت ترسید اگر می دید جرات همچین رفتار هایی با او نداشت.
-خب..همین…همین جوری
ابرویش بالا رفت:همین جوری؟.. یعنی همینجوری ترحم کردی ودلت به حالم سوخت؟…مگه بهت نگفتم از رفتار های ترحم آمیز بدم میاد ها؟
-یهو شد ببخشید؟…اینقدر قیافت مظلوم شده بود که دلم سوخت
-هیچ وقت فکر نمی کردم همچین زنی گیرم بیاد..بریم
-ناراحت شدی؟
-تو چرا هر کاری می کنی بعدش این سوال و می پرسی؟!!اگر جوابم آره بود میگی ببخش…تو که دوستم نداری پس ناراحتی وخوشحالیم نباید برات مهم باشه… بخشیدن من هم برات فرقی نمی کنه ..عذر خواهی هم نکن چون می شه ترحم همونی که من بدم میاد
پرویز تقه ای به در زد:بچه ها اگر حاضرید بیان
مهیار:اومدیم بابا
مهیار با عصایش به سمت در حرکت کرد..مریم به رفتنش نگاه کرد..خودش از رفتار های خودش کلافه بود.
مهیار:نمیای؟
-چرا اومدم
چراغ اتاق خاموش کرد وبا همسرش بیرون رفت.
***
راحله سینی جلویشان گرفت:بفرمایید
مریم برای خودش و مهیار که کنارش نشسته بود برداشت:ممنون
-نوش جان
به طرف سایه رفت:سایه خانم بفرما
اخم کرد:عمه من قهوه می خوام
-قهوه برای شما خوب نیست..آب میوتو بخور
-شما بزرگ ترا همه چیزای خوشمزه می خورید بعد به ما می گید براتون خوب نیست…اصلا خودم میرم قهوه درست میکنم منت کسی هم نمی کشم
از روی مبل بلندشد و به آشپزخانه رفت همه به حرکت سایه خندیدن وراحله به دنبالش رفت.
مهیار:چی شده؟
مریم:مگه نشنیدی سایه چی گفت؟
-چرا
-هیچی دیگه رفته آشپزخونه برای خودش قهوه درست کنه
مهیار:کاش می شد دوباره سایه روببینم
پرویز:نیما جان شنیدم قراره برگردی سوئد؟
مهیار:میخوای بری نیما؟؟!!!
-آره دوستم یه کار پیدا کرده که درآمدش بالاست موقعیتشم خوبه نباید از دستش بدم
مسعود:ما بهش میگیم بذار اول زنت بدیم بعد برو قبول نمی کنه
راحله با سایه آرام از آشپزخانه بیرون آمد وگفت:مگه بد میگم داداش؟
پرویز به سایه که آهسته تر با فنجان قهوه می آمد نگاه کرد:چی بگم وا…..مواظب سایه باش فنجون ونریزه
راحله:مگه میده دست من
سایه:نمی خوام… خودم میارمش
پرویز جلو رفت فنجان سایه گرفت و دخترش کنارش نشست
سایه:داشتید در مورد چی صحبت می کردید؟
نیما:اَه سایه…همه یادشون رفته بودا
-چی؟
مهیارخندید:نیما جان هر جور زیرش در بری عمه زنت میده
راحله:میره اونجا چهار تا دختر رنگ ورودار می بینه ..دلش میخواد اونام که اهل زندگی نیستند
نیما:مامان جان من اگر میخواستم اونجا زن بگیرم تو این 7سال میگرفتم
مهیار: شاید الان چندتا دوست دختراش منتظرش هستن …این به بهونه کار میخواد بره
راحله با شک به پسرش نگاه کرد:راست میگه نیما؟
نیما:دارم برات مهیار…مامان تو واسه چی چرتای اینو باور میکنی؟
-گفته باشم بخوای زن اونجایی بگیری من میدونم وتو…از آشپزی که معلومه هیچی حالیشون نیست…تقی به توقی میخوره طلاق میخوان دعواتونم نشه عاشق یکی دیگه میشه وطلاق…بچه هاشم ول میکنه رو دست تو بعد مجبورم بزرگشون کنم عاطفه ندارن که… بدتر از همه زبونشو نمی فهمم دو کلام باهاش درد دل کنم
مهیار خندید: درد اول وآخرت اینه که زبونشو نمیفهمی عمه جون که دوکلام حرف مادر شوهری بارش کنی و بچزونیش
همه خندیدند وراحله با چشم غره ولبخند نگاش کرد.
سر میز شام مریم زیر نگاه مستانه سالاد برای مهیار می کشید که مستانه گفت:مهیار خیار دوست نداره براش جدا کن
دست مریم در هوا ماند و به مهیار نگاه کرد او هم پوفی از حرف مستانه کشید دستش دراز کرد: بشقابو بده مریم
-الان خیاراشو جدا می کنم
-نمی خواد عزیزم می خورم…هر چی تو بکشی من می خورم
راحله لبخندی زد:تو که خیار تو سالاد دوست نداشتی
سایه:چون مریم کشیده مزه عشق میده مگه نه داداش؟
مهیاربا خنده گفت:جانا سخن از زبان ما می گویی
مریم موذیانه بخاطر حرصی شدن مستانه بیش از اندازه به مهیار محبت میکرد طوری که خود مهیار هم در شوک کارهای همسر سردرفتارش قرار گرفت و پرویز ریز می خندید…که دنیای زنانه پر از رمز و راز است و هنوز کسی کشفش نکرده..مستانه به جای غذا حرص وعصبانیت می خورد..و پایش به حالت عصبی تکان می داد
مستانه ومریم در میز جمع کردن به راحله کمک می کردند..در آشپزخانه راحله پرسید:
-مریم جان هنوز خبری نشده؟
مریم که متوجه کلمه خبر نشده بود با گیجی گفت:خبر؟چه خبری؟!!
خندید:بچه رو می گم…نمی خواید پرویز و پدر بزرگ کنید؟
گو نه هایش قرمز شد:نه هنوز زوده
-زود چیه خیلیم دیره..من 20سالم بود نیما رو به دنیا آوردم
مهیار که صدای عمه اش می شنید از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
راحله:اگر زودتر بچه دار شید بزرگ کردنش راحت تره هم اختلاف سنیتون کمتره دیگه بچتون نمیگه مامانم منو درک نمی کنه
مریم در فکر گفتن جمله ی مودبانه ای بود که بتواند بگوید درزندگیشان دخالت نکند که مهیار در چار چوب در ایستاد وگفت:
-عمه یه لحظه میشه بیای؟
راحله کنارش ایستاد:جانم
-عمه میشه ازتون خواهش کنم در مورد بچه واین چیزا با مریم صحبت نکنید…ما دوجفتمون فعلا فکر بچه نیستیم
-اما مهیار جان..
-عمه خواهش کردم این موضوع مربوط به من ومریم میشه نه کس دیگه..ببخش که رک میگم اما تو زندگیمون دخالت نکنید
راحله که نمی خواست نقش یک مداخله داشته باشد گفت:باشه…ولی من دلم می خواست بچتون وببینم
-نترسید دیر نمیشه هر وقت خبری شد اول به شما میگیم
-خوش خبر باشی
او نمی دانست برادر زاده اش بیشتر ازانکه دلش بچه بخواهد محبت ونزدیکی بیشتر به مریم می خواهد.
سایه:بابا بریم خونه خوابم میاد
مسعود:عمو بمون اینجا
-فردا مدرسه دارم
-فکر کردم دانشگاه داری
-نه مدرسه دارم
پرویز بلند شد:برو کاپشنتو بپوش بریم
مهیار ایستاد مریم پالتویش پوشید به سمت مهیار رفت بازویش گرفت:بریم؟
-میشه به مستانه بگی بیاد؟
به مستانه که به دیواراپن تکیه داده بود نگاه کرد دلش نمی خواست اینکاررا بکند اما مجبور شد به طرفش رفت:مهیار باهات کار داره
با شنیدن این کلمه برق خوشحالی در چشمانش دیده شد با شوق به سمتش رفت:جانم مهیار؟!!
بدون حاشیه گفت:دیگه حق نداری جلو مریم بگی چی دوست دارم چی دوست ندارم..فهمیدی؟
لبخند بر لبانش خشک شد مهیار ادامه داد:
-مریم الان زن منه هر چی باید بدونه خودم بهش می گم..همون جور که به تو گفتم..پس لازم به خودش شیرینی نیست که من میدونم تو نمی دونی…شب خوش
چقدر خشک وسرد حرف زد این رفتار سرد متعلق به مهیار نیست… همه مهمان ها رفتند، هنوزدر جایش بی حرکت ایستاد بود او ماندو یک قطره ی اشک.
****
مثل شب های گذشته مهیار برای دوش گرفتن بلند شد مریم نمی خواست بیش از این به او ظلم کند مچ دستش گرفت مهیار برگشت:جانم مریم
-واسه چی اینقدر خودتو اذیت می کنی؟
با لبخندگفت:اذیت کی خودمو اذیت کردم؟
-مهیار چرا وقتی بهم نیاز داری میری با دوش سرد ازبین میبری؟من زنتم حتی اگر بهت بی احساس باشم باید وظیفه مو انجام بدم..بهم نیاز داری بگو
-داری اشتباه می کنی
-من بچه نیستم یک ماه ونیمه دارم می بینم بعضی شبا میری حموم…من الان بهت احتیاج دارم میخوام نیازم وبرطرف کنی،همون طور که تو نیاز جنسی داری منم دارم حقم نیست؟
مهیار سرش پایین انداخت:ببخشید حق با توئه
آهسته کنار ش خوابید مریم تمایلی به این رابطه نداشت اما بخاطرمهیار ونیاز خودش حاضر به این کار شد…مهیاربا تمام مهربانی ولطافت نیاز خود وهمسرش برطرف کرد تا زمانی که مریم نخواست از جایش تکان نخورد…گردن وصورت مریم از بوسه های عاشقانه ی همسرش سیراب شد.
با تکان هایی که مریم در آغوشش میخورد بیدار شد دستش از شانه اش برداشت.
-آی..
با شنیدن این کلمه خواب از سرش پرید:چی شده مریم؟
-هیچی دلم درد میکنه
-بریم دکتر؟
مریم به او که منظورش پدرش بود نه خودش نگاه کرد:نه خوب میشم
– به بابا بگم بریم دکتر
-مهیار نروزشته
-خب چرا؟
نفسی کشید:نمی خوام کسی بفهمه
-حداقل برم برات عسل بیارم
-باشه..ممنون
مهیار از تخت پایین آمد چند قدم رفت که مریم بلند خندید:کجا میری؟
-برم عسل بیارم دیگه
-شلوارتو بپوش آبرومون میبری…میخوای بفهمن دیشب چه کاری دستمون بوده؟
-خب بفهمن مگه خلاف شرع کردیم؟
خم شد شلوارش برداشت…پوشید وبه آشپزخانه رفت احساس سرخوشی داشت…. حالش از تمام روزهای زندگی اش بهتر بود…مریم به زحمت خم شد و لباس هایش برداشت و پوشید.
پرویز که مشغول خوردن صبحانه بود با دیدن مهیار گفت:سلام شاه دوماد
-وای بابا ترسیدم..دیگه از شاه دوماد گشته شدیم وزیر دوماد..راستی صبح بخیر
خندید:صبح کجا بود بچه ساعت یازدست
به حرکت مهیار که به سمت کابینت می رفت نگاه کرد..دست کشید ولیوان بلندی برداشت..در یخچال به دنبال چیزی بود.
-چی میخوای مهیار؟
خجالت میکشید چیزی بگوید:عسل برای مریم می خوام
-جایش درد میکنه؟
دلش می خواست با پدرش صحبت کند او بهتر می دانست چه کار کند…لعنت به شرم وحیا که بد موقع به سراغ آدم می اید.
-آره دلش
پرویز به شلوار پسرش نگاه کرد وبی صدا خندید:بهش بگو اگه زیر شکمش زیاد درد میکنه که نمیتونه تکون بخوره بریم دکتر..اگه دردش زیاد نیست استراحت کنه خوب میشه
مهیار که رگ های خنده در حرف های پدرش حس کرده بود با خجالت سرش پایین انداخت:باشه ممنون
به اتاق رفت..روی تخت به پهلو کنار مریم دراز کشید.
مریم چند قاشق از عسل خورد…برایش توضیح داد پدرش چه گفته…با چشمان گشاد ودهان بازبه شلوار مهیار نگاه کرد.
-وای مهیار..ابرومون رفت
مهیار لبخندی زد: مگه جلو اوناکارمون وکردیم که ابرومون بره؟
-شلوارتو واسه چی پشت ورو پوشیدی؟
روی شلوارش دست کشید نتوانست خودش را کنترل کند وبا صدای بلندی خندید:
– عیب نداره عزیزم خودتو ناراحت نکن..همین شلوار کارمون وراحت کرد
-نخند مهیار
-جان من خنده نداره؟!!
او هم خندید مهیارجلوتر رفت سرش روی سینه اش گذاشت:دوست دارم مریم
سرش عقب کشید وبه صورتش نگاه کرد..این دومین بار بود از علاقه اش گفت؛پس دیگر جای شکی نمی گذاشت…مطمئن نبود اما شک دارد دوست داشتنش از سر عشق باشد.شاید تمام این محبت ها برای نگه داشتن او برای کمک در کار هایش باشد.
******
مهیار روی تخت نشست ومریم مشغول لباس پوشدن شد.
مهیار:حالا واقعا می خوای بری دنبال کار؟
-آره.. مهیار خواهش می کنم دوباره شروع نکن ما حرفامون وزدیم
-من که نمی گم نرو کار کن..یه جای مطمئن باشه،هر کی پیشنهاد داد سریع قبول نکن ببین جاش خوبه رئیسش آدم حسابیه
مریم کلافه گفت:مهیار بسه..من که دختر هیجده ساله نیستم اینجوری حرف می زنی
-هیجده ساله که سهله سی ساله هاشم گول همچین آدمایی خوردن
-باشه باشه..مواظبم
مهیارمی ترسید اتفاقی برایش بیفتد چشمی هم نداشت که بتواند از او دفاع کند و بد تر از ان شاید خود مریم چیزی نگوید.
کیفش برداشت و بدون خداحافظی در اتاق بست..مهیار به طرف اتاق سفالیش رفت گلی آماده کرد ومشغول شد.
صدای تلفن منیره را از اجاق گازجدا کرد:بله؟
-سلام منیره خانم گوشی و میدی مهیار؟
-چشم الان
-قربون دستت
زیر اجاق خاموش کرد به سمت اتاق رفت با تقه ای وارد اتاق شد:اقا..فرزین خانن
دستش دراز کرد:بیار
دستانش با پارچه تمییز کرد منیره گوشی در دستانش قرار داد و بیرون رفت.
-جانم
-جانت سلامت خوشگل چطوری؟ خوبی؟
-بد
-با عیال دعوات شده
-کمی تا قسمتی ابری
-عیب نداره دعوا نمک زندگیه فقط مواظب باش شور نشه
-من هستم اما مثل اینکه مریم زندگی شورو دوست داره
-درست میشه انشاالله چیکار می کردی؟
-داشتم گل زندگیمو می کوبیدم
-ای بابا شد من یه بار زنگ بزنم تو از خوشبختیات بگی..بگی همه چی خوبه..عالیه…همه چی ارومه …خوشبختم؟
-وقتی عشق ومحبتت یه طرفه باشه از زندگیت دل سرد میشی
خندید:چیه تا حالا موست نکرده؟
انگشتش در گل فرو می برد:نه فکر کنم َگر دارم
-دلشم بخواد…بهش بگو قبلا چی کسی بودی..بگو دخترا برای حرف زدن با تو باید با من هماهنگ می کردن…اگر بهش بگی تو مهمونیا چه دخترایی رو می بوسیدی یه ذره حسادت کنه جواب می ده
لبخندی در میان کلامش آمد:این حرفا وقتی جواب میده که من ببینم نه الان که خیالش راحته که جلو پامم نمی تونم ببینم
-الان کجاست؟
-رفته بیرون دنبال کار می گرده… راستی فرزین می تونی کاری براش پیدا کنی؟فقط مطمئن باشه
-مگه می خواد کار کنه؟
-آره میگه حوصلم تو خونه سر میره
-خب حق داره بنده خدا،بهش می گفتی بیاد نمایشگاه
-گفتم میگه حوصله ی سرو کله زدن با مشتریا رو نداره
-دقیقا حرف دل من وزد…باشه می گردم ببینم چیکار می تونم بکنم
-دستت درد نکنه فقط جون هر کی دوست داری جاش امن باشه ها
-خیالت راحت…با هم می رید بیرون؟
با پوزخندی مشتی به گل زد:بیرون؟دلت خوشه ها هر وقت بخواد تنهایی میره به منم نمیگه..خریداش و میکنه به من نشون نمیده…اون با من خجالت می کشه بره بیرون…با من زشت میشه
فرزین کلافه دستی به موهایش کشید:اماده شو میام دنبالت
-ممنون خونه راحتم
-با من بحث نکن 15 دقیقه دیگه اونجام وای به حالت آماده نباشی به زور لباس تنت می کنم می کشونمت بیرون
مهیار کمی صدایش بلند کرد:کجا می خوای منو ببری ها؟…سیمنا؟کافی شاپ؟پارک؟خونه دوستای قدیمی همونایی که منو می دیدن ذوق پاچه خواریشون شکوفا میشد؟
-عزیز دلم…تا سرکوچه هم بیای بهتر از اینکه تو خونه باشی…من نمی دونستم زنت همچین رفتاری باهات داره وگرنه تنهات نمی ذاشتم
مهیار از کلمه زنت ناراحت شد اخم کرد: دیگه نگو زنت احساس می کنم داری بهش بی احترامی می کنی
-باشه..ببخشید،واقعا نمی دونم عاشق چیه مریم خانم شدی…آدم هر چقدرم نسبت به یکی بی احساس باشه اینقدر….
میان حرفش آمد:فرزین…ممنون که به فکرمی اما حوصله بیرون رفتن ندارم
نفس بلندی کشید:مهمونی امشب میای؟
-نه قربونت دیگه متاهل شدیم
-متاهلیت با مجردیت که فرقی نکرده
-خداحافظ
-صبر کن قطع نکن
-دیگه چیه؟
-بریم کافی شاپ یه قهوه بخوریم؟فقط کافی شاپ هووم
لحن پر از خواهش وکودکانه فرزین لبخند روی لبان مهیار نشاند:تو چرا دختر نشدی فرزین؟
-اگر بودم منو می گرفتی؟
-شاید…اما اگر بودی یه زن وفادار وخوبی میشیدی..از همونا که با دار و ندار شوهرشون می سازن
-هنوزم دیر نشده مریم خانم راضی باشن من هووش میشم
-اون که از خداشه که از شر من خلاص شه
فرزین تمام سعیش بر این بود که بحث عوض کند اما دردهای که مریم به او داده بود انقدر زیاد بود که او را به نقطه اول می رساند.
-بیام دنبالت؟
-بیا
-قربونت
با فرستادن چند بوس با او خداحافظی کرد..دستش روی دکمه قطع زد و کنارش روی میز گذاشت.
***
مریم از این شرکت به آن شرکت واز این مغازه به آن مغازه خسته وبی جان ساعت 2به خانه برگشت..مهیار روی مبل منتظر نشسته بود با شنیدن صدای بسته شدن در درست نشست سرش به طرف در متمایل کرد.
-مریم تویی؟
صدای خسته و بی رمقش شنید:آره…اگه می خوای می دونی چی شد کار پیدا نکردم
لبخندی ازسرخوشحالی زد و به آشپزخانه رفت و برای مریم غذا کشید روی میز گذاشت…مریم با ورودش به آشپزخانه با تعجب به میز آماده که هیچ چیز کم نداشت نگاه کرد…چند قدم جلو آمد.
-ممنون
برگشت:خواهش می کنم،گفتم خسته ای حوصله کشیدن غذا نداری
مریم به خوردن مشغول شد مهیار کنارش نشست.
-خودتو ناراحت نکن کسی با اولین روز کار پیدا نکرده
-الان داری دلداری می دی؟
-آره
-خیلی خوشحالی کار پیدا نکردم نه؟
-این چه حرفیه می زنی مگه من دشمنتم؟
زنگ آیفون بلند شد مهیار :خودم جواب می دم
به طرف آیفون رفت روی گوشی دست کشید برداشت:کیه؟
-سلام آقا مهیار غزالم
-بفرمایید
دکمه زدآیفون گذاشت همانجا به اپن تکیه داد:به فرزین گفتم برات کار پیدا کنه
-حتما تو راسته مبل فروشا
-نه گلم..اون ودست کم نگیر اینقدر دوست دختر داره به یکیش بگه ده تا کار ردیف میشه
-جدا
-بله
-پس تو چرا نشدی عین فرزین؟
غزاله :سلام
هر دو به طرف صدا برگشتن:سلام
مهیار:سایه اتاقشه
غزاله نگاهی به آن دو انداخت:بله ممنون ..
به طرف پله ها رفت مهیار دست به سینه برگشت:دوست داشتی شوهرت دختر باز باشه؟البته اگه ما رو قابل شوهر بودن بدونی
نگاهی به اوانداخت برایش فرقی نداشت با این چشمها نمی توانست چنین کاری کند:نه دوست ندارم
-دیدی…بخاطر کارم خودتو اینقدر اذیت نکن کسی که بهت زور نیورده باید خرج زندیگتو خودت بدی
یک قاشق در دهان گذاشت:اینجوری راحت ترم
کلافه از راضی کردن همسرش گفت: هر جور راحتی
مهیار به سمت اتاقش می رفت که سایه محکم به او خوردگرفتش: سایه؟
-ببخشید عجله دارم می خوام برای خاله غزاله آب ببرم
-باشه..ببین اول بگو مریم چی پوشیده؟
سایه آرام سرکی در آَشپزخانه کشید و سریع کنار برادرش برگشت:یه شلوارک سفید جذب تا روی زانوش با یه تاپ صورتی که دور سینه شه
خندید:دوکلته
-آره..موهاشم باز گذاشته…تیکه ای گیرت اومدها
لبخندی زد:زشته سایه اِه
-من برم؟
-آره قربونت برم برو
نفسی کشید وبرای استراحت به اتاق خوابش رفت.
از نهیب سینه خاموشت کنم اما چکونه؟
آروز دارم در آغوشت کشم من بی مهابا
دست خود را حلقه بر دوشت کنم اما چگونه؟
دست هایت را بگیرم پیش چشمانت بمیرم
زلف خود را همچو تن پوشت کنم اما چگونه؟
سر به دامانت گذارم تا که جان در سینه دارم
خواب نازی در کنج آغوشت کنم اما چگونه؟
******
مریم به سر در موسسه زبان نگاه کرد باید یک تشکر مخصوص از فرزین می کرد.ولی ترجیح می داد این کار رااز دوست دخترش که اینجا مشغول به کار است کند…به شماره ای که فرزین به او داده بود زنگ زد.
-الو سلام خانم کرمپور؟
-بله بفرمایید؟
-من مریم هستم اقا فرزین من وبرای استخدام معرفی کردند
-بله بله..الان کجا هستید؟
-توی سالن موسسه
-پنج دقیقه ی دیگه کلاسم تموم میشه..منتظر بمونید ممنون میشم
-بله حتما
چند دقیقه ای روی صندلی راهرو نشست…دختر جوانی از پله هاپایین آمد مریم احتمال داد رز باشد ایستاد دختر با لبخند به سمتش آمد.
-مریم خانم؟
-بله
-سلام و خوشبختم..مدارک وآوردی؟
-بله همرامه
-بریم تو
مریم با رائه مدارک زبان وپاسخ گویی به سوالات انان همان روز استخدام شد با خوشحالی بیرون آمد وبا یک جعبه شیرینی به خانه رفت.
-سلام منیره خانم
-سلام خیر ایشاالله خوشحالید؟خبریه؟
او که به کلمه خبر الرژی گرفته بود واحتمال داد منظور منیره هم بچه باشه لبخندش قورت داد وگفت:بله استخدام شدم
-مبارکه
شیرینی در ظرف چید وبا دو فنجان چای به اتاق سفالی رفت..با دیدن مهیار که روی زمین نشسته وبه دیوار تکیه داده سری تکان داد وجلو رفت
-تو واسه چی عزا گرفتی؟
به طرف مریم که رو به رویش نشسته سر بلند کرد:سلام چی شد قبولت کردن؟
-اول بگو چرا اینجا نشستی؟
-کجا بشینم؟وقتی نیستی دلم می گیره
مریم فقط نگاهش کرد مهیار با لبخند گفت:خب؟
-از فردا می رم سر کار
-جدی؟به این زودی؟
-بله…دست دوست دختر فرزین درد نکنه به دبیر زبان احتیاج داشتن
-خیلی خوشحالم برات…می ترسیدم یه جای ناجور کار پیدا کنی…شیرینی که خریدی؟
-اوهووم
فنجان چای در دستان همسرش قرار داد با یک تکه شیرینی
-مریم؟
با دهان پر گفت:هووم
مهیار خندید:خوشگلم نگو هووم باشه
مریم خندید:هووم
با لبخند گفت:میخوای جدا زندگی کنیم؟آپارتمان من یا همونی که بابام بهت هدیه داد
با انگشت خورده شیرینی دور دهانش تمییز کرد:نه…من که یه بار گفتم همین جا راحتم…تازه تا تو بتونی به خونه ووسایل جدید عادت کنی دست وپاتو زخمی می کنی
مهیار:اونجا مَردم کار می کنه؟
مریم که نگرانی مهیار برای از دست دادنش نمی دانست او را به حساب غیرتی گذاشت که هر مردی نسبت به زنش دارد.
-نمی دونم…من فقط چند تا زن دیدم
-بریم بیرون؟
-سرده
-خواهش می کنم..از وقتی رفتی اینجا نشستم منتظرم بیای،بریم؟
دستی به موهای لختش کشید:باشه
همقدم با هم در پارک قدم بر می داشتند..مریم دستانش در پالتوی مشکی خزه دارش کرده بود و مهیار با عصایش راه می رفت…مریم هیچ قدمی برای نزدیک تر شدن به مهیار بر نمی داشت میخواست این فاصله را تا هنگام طلاق حفظ کند.
با همیم اما ، این رسیدن نیست
اونکه دنیامه ، عاشق من نیست
با همیم اما ، پیش هم سردیم
این حقم نیست ، این همه تنهایی
وقتی تو اینجایی ، وقتی میبینی بریدم
******
سایه دستش زیر چانه برد وبه رژزدن مریم نگاه می کند:به منم از اینا می دی؟
ابرویی بالا انداخت :نه
-تورو خدا منم می خوام خوشگل شم
خندید:بدون رژم خوشگلی(رژ به طرفش گرفت)همینو می خوای؟
به سمت رژ قرمز مایع اشاره زد:نه..اون قرمزه
رنگ قرمز به لبانش زد سایه پرسید:می خوای پیش امین بری؟
مریم مانتویش برداشت رو به روی آینه قدی کمدش ایستاد:آره
-منم بیام؟
دکمه هایش می بست زیر چشمی به او نگاهی انداخت:چرا؟
انگشتش روی آینه کشید:خب دلم براش تنگ شده…خیلی وقته ندیدمش
خندید:باشه…لباست وبپوش بریم
با خوشحالی مریم در آغوش گرفت وبه طرف اتاقش می رفت که به مهیار خورد:وای ببخشید
مهیار:خدا ببخشه
دستش به دیوار کشید ووارد اتاق شد:چه بوی عطری میاد…مریم اینجایی؟
-هووم
لبخندی زد:فکر نکنم بتونم هووم گفتن تورو ترک بدم..به سلامتی کجا میری؟
شال روی سرش مرتب می کرد: یه سر به مامانم بزنم
-میشه منم بیام؟یه بارم خونتون نیومدم
-می خوای بیای چیکار؟ویلای لوکسیه یا باغ سر سبزیه؟؟…یه آلونکه که ته این شهر افتاده
-عشق من تو هم آلونک بزرگ شده…می خوای شب بیام که کسی منو نبینه باعث خجالتت نشه ؟
اخمی به او کرد:میشه ازت خواهش کنم اینقدر از کلمه خجالت استفاده نکنی؟هر چی شد گفتی من مایع خجالتتم…خب یه جاهایی واقعا نمی تونم ببرمت..برای خرید لباس اگر بیای نه نمی تونی نظر بدی نه پولشو حساب کنی…با اومدنت فقط نگاه ترحم آمیز چند نفر رو به سمت خودت می کشونی که این عصبیم می کنه…تو هم خسته میشی
مهیار سرش پایین انداخت:خیلی حرفا رو نباید رک زد
مریم نزدیک تر رفت بازوهایش در دست گرفت:منظورم این نبود که تو نیای خونه ی…
عصبی بازوهایش عقب کشید:نمی خواد درستش کنی حرفتو فهمیدم
برگشت پهلویش به لبه ی میز خورد از درد چشمانش بست..سایه که شاهد دعوای آنان بود با بیرون رفتن برادرش با اخم رو به مریم کرد:چرا داداشم ونمی بری؟
-خودش نخواست
-دروغ نگو…شنیدم چی بهش گفتی..اصلا منم نمیام خودت برو
با حالت قهر اتاق را ترک کرد..مریم کلافه پوفی کشید موهای بیرون امده اش با گیره هایی که کامیار خریده بود بست کیفش برداشت وبه سمت مبلی که مهیار روی آن نشسته بود رفت کنارش نشست.
-مهیار باور کن منظورم از اون حرفا این نبود که نمی خواد بیای… قدمات رو چشم صاحب خونش…من از اینکه همیشه می گی باعث ومایع خجالتت هستم منو جایی نمی بری و….
-دروغه؟!!تو فقط بخاطر همین منو باخودت هیج جا نمی بری؟خرید میری تنهایی.. بیرون میری تنهایی…به پد رو مادرت سر میزنی تنهایی…من زشتت می کنم؟ تیپتو خراب می کنم؟..مریم باور کن من احتیاجی به تو ندارم قبل از اینکه با تو ازدواج کنم یا تنهایی یا با فرزین بیرون می رفتم ….الانم احتیاجی به توضیح وعذرخواهی نیست …متاسفانه حرفاتو رک وصریح می زنی توجهی هم به شرایط مخاطبت نمی کنی وقتی می فهمی حرفت اشتباه بوده میای برای معذرت خواهی
بلند شد:هر جا دلت می خواد برو خوش بگذره
اجازه توضیح دادن بیشتر به همسرش نداد و به اتاقش رفت مریم هم نظاره گر رفتنش بود.
**
با خرید های در دستش زنگ فشرد امین به طرف در حیاط دوید در باز کرد:سلام
بی حوصله جوابش داد و وارد خانه شد امین به کوچه نگاهی انداخت وگفت:سایه نیومد؟
-نه
امین پشت خواهرش وارد شد:خودش نیومد یا تو نذاشتی؟
مریم با اخم برگشت:یعنی چی که نذاشتی؟!!همتون دارید از من یه دیو می سازید دلش نخواست نیومد به زور که نمی تونم بیارمش
امین از ترس فقط به او نگاه می کرد ناهید از آشپزخانه بیرون آمد:چی شده؟مریم چرا داد می زنی؟
با اخم برگشت:سلام
-علیک سلام چرا دعواش می کنی؟
به آشپزخانه رفت ناهید پشت سرش خرید ها روی کابینت گذاشت:میگه چرا سایه رو نیوردی؟دوست نداشت نیومد دست وپاشو که نمی تونم ببندم بیارمش
-اینو می تونستی اروم تر هم بگی
-گفتم نشنید بلند ترگفتم
-با مهیار دعوات شده؟
همه میوه ها درون سینگ ریخت:نه…دعوا واسه چی؟
-پس با کی حرفت شده که اینقدربهم ریختی
شیر باز کرد: از اینکه کسی منو نمی فهمه درکم نمی کنن بهم می ریزم ..همه از من انتظار دارن خوب و عالی باشم کوچیک ترین خطایی ازم سر نزنه
لبخندی زد:حدسش و می زدم پس دعوا شدین
مریم کنار زد و خودش مشغول شستن میوه ها شد:حالا سر چی دعواتون شد؟
شال از سرش برداشت:بحث همیشگی میگه هر جا میری منو هم ببر..خب من هنوز با شرایطش کنار نیومدم..با بودنش بامحبتاش عادت نکردم
ناهید خندید:عادت؟تو می خوای به بودن شوهرت عادت کنی؟خیلی کلمه مسخره ایه..وقتی از کلمه عادت استفاده می کنی کنارشم اجبار میاد..مثل این می مونه که دستت بشکنه مجبوری یک ماه به گج دستت عادت کنی که خوب بشه..به مهیار مثل گج نگاه نکن،چون اگر همچین حسی به اون دست بده تو عاشقش بشی اون ترکت کنه تو لطمه می بینی
مریم سرش پایین انداخت با کف دستش بازی می کرد ناهید پرسید:چرا دوستش نداری؟
-چون اونی که من می خوام نیست
-اونی که می خوای چه جوریه؟
سرش بلند کرد نگاهش در چشمان مادرش دوخت:مامان مهیار چیزی کم نداره..محبتشو ازم دریغ نمی کنه گفته دوستم داره اما من ..من….
-فکر می کنی داره بهت دروغ می گه ؟چون اولین دختری هستی که کنارشی بهت وابسته شده..وابستگیشو با عشق اشتباهی گرفته؟فکر می کنی محبت ونوازشاش از سر شهوته نه دوست داشتن؟هووم؟
مریم سرش تکان داد:فکر نمی کنم مطمئنم …با این کاراش فقط می خواد منو پیش خودش نگه داره چون می فهمه چند سال دیگه نه سایه است نه باباش باید یکی کنارش باشه کارهایی که از پسش بر نمیاد وبراش انجام بده..چه کسی بهتر از من که مفت افتادم تو دستش
ناهید با اخم گفت:اینجوری حرف نزن..کسی که مجبورت نکرده بود با اون ازدواج کنی..من وبابات مخالف بودیم ما که گفتیم نه سال کار می کنیم پولشون ومی دیم خودت قبول نکردی حقم نداری کسی و مقصر بدونی…تقصیر مهیار چیه اینجوری باهاش رفتار می کنی؟!!مطمئن باش محبتاش از سرعشقه… خوب بود یه شوهری گیرت می اومد صبح تا شب کتکت میزد هر روز اینجا بودی؟
-مامان حرف من این نیست که شوهرم…
امین وارد شد:مامان خاله فرشته زنگ زده باهات کار داره
ناهید نگاه اعتراضی به مریم انداخت:الان میام
دستانش اب کشید:به جای اینکه زندگیتو با آب بشوری که نابود بشه این میوه ها رو بشور
با رفتن ناهید امین سرش به چار چوب در تکیه داد نگاهش به خواهرش بود مریم لبانش جمع کرد وگفت:یه روز تعطیل می برمت پیش سایه
-راست میگی؟
-آره..فقط تویه روز تعطیلی پیدا کن
لبخندی زد:جمعه خوبه؟
-باشه
با خوشحالی و لبخند بر لب بیرون رفت..مریم به میوه های درون سینگ نگاهی انداخت با دست موهای جلویش به عقب راند مانتویش از تن بیرون آورد و مشغول شستن شد.
**
مریم:پریسا بیا سفره رو ببر
پریسا ایستاده به تلویزیون نگاه می کرد:باشه یه لحظه صبر کن
مریم:مامان غذا زیاد درست نکردی؟
لبخندی زد:نه مهمون داریم
-کی؟
-هر کی
-اِه مامان اذیت نکن دیگه
خندید صدای پریسا زد:پریسا سفره رو پهن کن بعد بشین نگاه کن
پریسا نچی کرد وبا اخم به آشپزخانه رفت..مریم درون پارچ دوغ میریخت:مامان بگو دیگه کیه؟
-غریبه نیست آشناست
-باشه صبر می کنیم ببینم این غریبه ی آشنا کیه
همه سر سفره نشسته بودند زنگ خانه به صدا در آمد ناهید بلند شد:بالاخره اومدن
نگاه پرسشگرانه مریم روی خانواده اش چرخید پریسا برای پوشیدن روسری به اتاقش رفت جواد بلندشد همزمان مریم با او بیرون رفت..با دیدن مهیارچشمانش حالت بهت گرفت حواسش به پدر و مادرش که با پرویز سلام واحوال پرسی می کردند نبود سایه با اخم رو به روی مریم ایستاده…اما او حواسش به همسرش که شلوارلی مشکی پیراهن سفید وپالتوی چرم قهوه ای تیره پوشیده موهای کوتاهش چتری روی پیشانیش ریخته بود هوس در آغوش کشیدنش کرد اما غرورش مانع شد سایه آستینش کشید..سرش پایین گرفت سایه گفت:
-میشه بری کنار می خوایم بیام تو؟
مریم به آنها که منتظر کنار رفتنش بودند نگاه کرد با شرم ودستپاچگی گفت:سلام..خوبید..خیلی خوش اومدید
پرویز لبخندی زد:سلام به عروس حواس جمعم
کناری ایستاد همگی وارد خانه شدند مهیار با عصایش به طرف در می رفت مریم راهش سد کرد عصا به پایش خورد نفسی کشید:
-می خوای دعوام کنی چرا اومدم؟
با اعتراض گفت:مهیار…این خونه مگه چی داره نخوام رات بدم من که گفتم بیا خودت نخواستی
لبخند محوی زد:بعد اینکه اون حرفا بهم زدی…اگر می اومدم با اعصاب وحال خرابم همه می فهمیدن چه خبره شده گذاشتم یه ذره اروم بشم بعد بیام
حرفی برای فهم وشعورهمسرش نداشت سرش پایین انداخت: معذرت می خوام
همان طور که عصایش جمع می کرد با لبخند سرش به چپ وراست تکان داد:بازم عذرخواهی
دستش دراز کرد:بعد شام تو سر وکله هم می زنیم موافقی؟
دستش در اختیار او قرار داد مهیار کشیدش و در اغوشش جای داد موهایش بوسید:دوست دارم
سرش بلند کرد باز هم چیزی برای گفتن نداشت با هم وارد خانه شدند.
******
جز تو کی می تونه عزیز من باشه
کی می تونه تو قلب من جا شه
مگه میشه مثل تو پیدا شه همه چیزم وای عزیزم
جز من کی واسه دیدن تو حریصه
اسم تو رو قلبش می نویسه
گونه هاش از ندیدنت خیسه همه چیزم وای عزیزم
تو نباشی بی قرارم بد می بینم بد میارم
بی تو من حس ندارم سر به زیرم گوشه گیرم کاش بمیرم
مهیار رو به روی پنجره روی صندلی گهواره ای نشسته آرام آن را تکان می دهد ..از فنجان قهوه ی در دستش بخار بیرون می اید صدای شر شر باران ازناودان با صدای گیتار وبادی که در حال وزیدن است صدای قیژ…قیژ صندلی اش همه برای پسر نابینا موسیقی تنهایی می نواختند.آهی کشید … در باز شد.لبخندی زد.
-سلام خسته نباشی
نفس زنان گفت:سلام
با صدای نگرانی گفت:خوبی مریم؟
لباس های خیسش از تن جدا می کرد:آره بنزین تموم کردم یک ساعت تو خیابون منتظر بودم
-خب چرا به فرزین زنگ نزدی؟
-چه می دونم
دستانش دراز کرد:بیا اینجا
نزدیکش رفت:چیه؟
-این فنجون وبذار رو میز وبیا
مریم این کاررا کرد..باز کنارش ایستاد…مهیار دستش به طرفش حرکت داد…مریم نزدیک تر رفت…دستش گرفت و رو به رویش آورد،دست دور کمرش کرد و روی پایش نشاند.
-چند دقیقه ای بشین تا گرم بشی
با دودستش دور شانه ی مریم حلقه ای ایجاد کرد و سرش روی سینه اش گذاشت…مریم همچون عروسک مچاله شده در آغوش دختر بچه ای در آغوش همسرش خوابید…مهیار آهسته صندلی گهواره ای تکان داد.
-خسته شدی؟
-هووم…بعضیاشون هیچی نمی فهمن باید ده بار توضیح بدی
لبخندی زد:اشکالی نداره… معلم باید صبور باشه
کمی سرش روی سینه اش جابه جا کرد وگفت:تو چرا موسیقی به این غمگینی گوش میدی؟
-موسیقی دل خودمه
سرش بلند کرد و به صورتش نگاهی انداخت:میدونی داره بارون میاد؟
-آره صداشو می شنوم
-دیگه صدای چیو می شنوی؟
چشمانش بست:باد…خش خش برگ هایی که روی زمین حرکت میکنن…صدای ضربان قلب تو
-واقعا؟!!!…صدای قلب منو می شنوی؟
-آره عزیزم…فکر کنم سردشه که اینقدر تند میزنه
مریم خندید:آره سردمه
دست مهیار روی صورتش نشست …سرش خم کرد با چشمان بسته لبانش بوسید.
مهیار:زیادم سرد نبود
لبخندی زد وبیشتر خودش را در آغوش شوهرش جای داد وخوابید…مهیار موهایش نوازش می داد ومی بوسید…مریم در جایش احساس آرامش وامنیت می کردو با همین حس به خواب رفت.
با صدای ضربه هایی که به در می خورد هردو از خواب پریدند…مریم با عجله به سمت در رفت با دیدن سایه که با اخم به او نگاه می کند گفت:
-چی شده سایه؟
-خواب بودی؟
-بله چیزی شده؟
سرکی به اتاق کشید با دیدن مهیار که روی صندلی نشسته گفت:کجا خواب بودی؟
مریم ابرویی بالا انداخت مهیار که صدایش شنید گفت:سایه جان اگه کاری داری بگو برو
اخمش غلیظ ترشد برادرش هیچ گاه با او اینطور صحبت نمی کرد:من گشنمه هیچ کس نیست برام غذا بکشه
با قهر به اتاق خودش رفت..مریم برگشت:نباید اینطوری باهاش حرف می زدی
-می خوام جلوی فضولیاشو بگیرم..هر روز داره بزرگ میشه وسولاتشم بیشتر
به ساعت نگاه کرد:خب حق هم داره ساعت دو نیمه منیره هم که امروز نیومده…بنده خدا خیلی هم صبر کرده…می رم غذا بکشم اگه گشنته بیا
ازروی صندلی بلند شد:اول باید برم آشتی کنیم
مهیار به اتاق خواهرش ومریم برای حاضر کردن غذا به آشپزخانه رفت.
چند دقیقه ای طول کشید از آنها خبری نشد به اتاق سایه رفت…روی تخت دراز کشیده گریه می کند ومهیار با او حرف می زند.
مهیار:سایه به خدا من تورو دوست دارم
-دروغ نگو از وقتی مریم اومده دیگه با منم حرف نمی زنی
مریم:چی شده؟
-هیچی…لج کرده می گه نهارنمی خورم
مریم با لبخند به طرف سایه رفت:سایه چرا نهار نمی خوری؟
سایه با صورت خیسش وهق هقش به او نگاه کرد:از تو بدم میاد…از وقتی اومدی داداشم دیگه پیشم نمی خوابه…شبا برام قصه نمی گه،هر وقت نیستی می خوام باهاش حرف بزنم می گه حوصله ندارم برو،…ازاینجا برو مریم دیگه دوست ندارم..برو خونه خودتون
دوباره سرش روی بالشت گذاشت وگریه کرد…هیچ کدام نمی دانست باید چه بگوند وچه کند؛مریم آهسته گفت:
-خودت باهاش حرف بزن می ترسم یه چیزی بگم بدتر بشه
-باشه
به پایین رفت ومهیار مشغول صحبت و مذاکره برای آشتی..بعد از یک ساعت صحبت کردن وقول گرفتن که بعضی شب ها پیش او بخوابد به پایین آمدند ونهار با نگاه های قهر آمیز سایه خورده شد.
******
دور میز صبحانه می خوردند.پرویز به سایه که با اخم به مریم که کنار مهیار نشسته نگاه میکرد.لبخندی زد وگفت:
-سایه جان..منو نگاه کن
با همان حالتش به پدرش نگاه کرد:بله
-میدونستی هر کی صبحا اخم کنه صورتش پر از زیگیل میشه؟
چشمانش باز شد:کی گفته؟
-من که دکترم…چند تا بیمار پیشم اومده بودن صورتشون پراز زیگیل بود…بهم گفتن صبحا اخم میکردن
سایه کمی ترسید لبخندی زد:اینجوری خوبه؟دیگه زیگیل نمی گیرم
پرویز خندید:آره خوبه..آفرین همیشه لبخند بزن
سایه بلند شد:خب من برم دیگه
پرویز:صبر کن صبحونم وبخورم می رسونمت
-سرویس میاد خدا حافظ
پرویز بلندشد و به دنبالش رفت چند قدمیش که رسید گرفتش و بغلش کرد.
-بابا ولم کن دیرم میشه…بعدا ابراز احساسات کن
پرویز خندید:عزیز دل بابا امروز آقا رحیم زنگ زد گفت ماشینم خرابه بچه هارو نمی تونه برسونه مدرسه
-یعنی باید خودت منو ببری؟
-بله..اگر دوست داری بگم مریم برسونتت
با اخم به مریم که سرش پایین بود نگاه کرد..در گوشش گفت:نه ازش بدم میاد
آن دو هم صدایش شنیدند..پرویز با حالت متعجب گفت:چرا؟
مهیارلقمه اش فرو فرستاد وگفت:اگر بدونی دیروز بخاطر یه نهار چه بلایی سر ما آورد
پرویز:راست میگه سایه؟
سایه سرش پایین انداخته وبا لبه مقنعه اش بازی می کرد..فقط سرش تکان داد پرویز به او نگاه کرد.
-چرا؟
-خب آخه داداش دیگه من ودوست نداره…همش پیش مریمه،من تصمیم خودم وگرفتم یا باید مریم اینجا باشه یا من!!! اگه من اینجا اضافیم بگید چمدونمو بردارم برم پیش عزیز زندگی کنم
پرویز خندید:الان این دوتا چه ربطی به هم داشت گفتی؟بریم، تو راه باید اساسی با هم صحبت کنیم
با رفتن پرویز وسایه مهیار گفت:مریم از دست حرفای سایه ناراحت نشی
-نه بابا…تازه دارم حس خواهرشوهر داشتن پیدا میکنم
هر دو خندیدند مهیار گفت:نمی خوای بری دیرت نشه؟
-نه هشت کلاسم شروع میشه
دستش روی شکمش گذاشت و بلند شد لبه میز گرفت ولبش به دندان ونشست.
-مریم؟
با درد گفت:چیه؟
دستش به سمتش کشید…به بازویش خورد…روی شانه اش گذاشت:چی شده عزیزم؟
-دلم درد می کنه
لبخندی زد:فکر کنم امروز و باید مرخصی بگیری
-نه باید برم
بلند شد مهیار گفت:چند دقیقه استراحت کن بعد برو
همان طور به اتاق می رفت مهیار پشت سرش راه افتاد:میدونم الان دست وپات بی جونه که نمی تونی ماژیکم تو دستت بگیری
مریم خوشحال بود که تو این مدت کم اینقدر از او می داند…به طرف کمد رفت با بی حالی مانتویش برداشت که مهیار به او رسید بازویش گرفت.
-بذار یه کمی کمرت وماساژ بدم بهتر شدی برو
پیشهناد خوبی بود..بدون اعتراض روی تخت نشست ومهیار در آغوشش گرفت شکم وکمرش با دستان گرمش که حکم کیسه اب گرم داشت مالش داد.
مهیار:قبلا که درد داشتی چطور خوب می شدی؟
-یا قرص می خوردم یا اینقدر شکممو فشار می دادم وتو خودم جمع می شدم که خوب شم
-چرا دکتر نمی رفتی؟
-طبیعیه
-شاید خدای نکرده بیماری داشته باشی
-نه…ما زنا درد زیاد داریم اینم یکیشه
چند دقیقه بعد همراهش زنگ خورد…یک دفعه از مهیار جدا شد و به شماره روی صفحه نگاه کرد:وای از موسسه است
جواب داد:بله
-خانم همتی شما کجا هستید؟ یه ربع کلاس شروع شده
-ببخشید الان میام
مهیار سرش به گوشی نزدیک کرد وگفت:بگو ماهانه شدم شوهرم ماساژم می ده
مریم کمی اورا از خود جدا کرد:خانم همتی اگر وضع اینجوری باشه مادیگه نمی تونیم با هم کار کنیم
-خانم داودی من که عرض کردم الان میام
مهیار:بگو به توجه هر وقت دلم بخواد میام،فکر کردی محتاج پول موسسه توئم؟
مریم کمی از او فاصه گرفت وسقلمه ای به او زد:بله ممنون خدا حافظ
-معلوم هست دم گوشم چی می گی؟ اصلا نفهمیدم چی بهش گفتم
خندید:خب داشتم کمکت می کردم چی بگی
مریم بلند شد جلوی آینه مقنعه اش درست کرد مهیار پرسید: ساعت چند میای؟
-نمی دونم شاید شب، بعداز ظهرم کلاس دارم
-مریم اگر جون نداشتی ماژیک بگیری بده یکی از شاگردات بنویسه
-باشه خداحافظ
-خدانگهدار
با رفتن مریم روی تخت دراز کشید با خودش فکر می کرد چقدر روزهایش همچون روزهای تنهایی گذشته اش سپری می شود.
*********
روی کاناپه زانوهایش در اغوش کشیده…صدای رعد وبرق وباران می آمد…هنوز از مریمش خبری نشده..پرویز پایین آمد با دیدن پسرش با نگرانی گفت:
-هنوز مریم نیومده؟!!
-اگر اومده بود من اینجا می نشستم؟…ساعت چنده؟
به ساعت که یک نشان می داد نگاه کرد وگفت:ساعت 11است هنوز زوده گفت یکی از کلاساش ساعت 8 شروع میشه…الان بهش زنگ میزنم
مهیار کور بود ولی احمق نبود…می دانست الان ساعت11نیست ولی چیزی نگفت….پرویز چند بار تماس گرفت ولی با جواب خاموش مواجه شد او هم نگران شد.کنارش نشست.
مهیار:جوا ب نداد نه؟…اگر چشم داشتم الان اینجا نبودم
-آروم باش الان میرم دنبالش
-کجا بابا؟الان ساعت یازده نیست پس موسسه هم نیست کجا می خواید برید دنبالش؟
پرویز از این که پسرش متوجه زمان شده خجالت کشید چرا دروغ گفت.تلفن زنگ خورد پرویز سریع جواب داد
-الو
-سلام بابا پرویز
نفسی راحتی کشید ونشست:سلام بابا کجایی تو؟ چرا گوشیت خاموشه؟
مهیار با دولی گفت:مریمه؟
-آره بابا
مریم:ببخشید یکی از همکارام حالش بد شد آوردمش بیمارستان تا الانم گرفتار کارای اون بودم گوشیمم شارژتموم کرد
-الان حال همکارت بهتره؟
-بله خدارو شکر
-کی میای؟
-الان میام
-نمی خواد آدرس و بده میام دنبالت
-نه شما زحمت نکشید خودم میام
-این موقع شب خطرناکه
مریم نفسی کشید وآدرس داد پرویز تلفن قطع کرد وگفت:دیدی الکی نگران شدی!!!میرم دنبالش
-ممنون
به اتاقش رفت روی تخت دراز کشید واشک ریخت.از ضعیف بودن خودش حالش بهم می خورد ا زاینکه نمی تواند کاری برای همسرش انجام دهد..دست روی بالشت مریم کشید.
-دوست دارم مِری
لبخندی زد وزیر لب گفت:مری…چه مخفف قشنگی
چند دقیقه ای منتظرش ماند خوابش نمی برد…در باز شد، مریم با خیال اینکه مهیار خواب است بدون سر وصدایی لبا سهای خیس بارانیش عوض کرد وباز پشت به شوهرش خوابید.
-حال دوستت خوب شد؟
مریم برگشت:بیداری؟
لبخندی زد:نمی دونم شاید
به طرفش برگشت با چشمانش به مریم نگاه کرد…دستش جلو برد روی پایش کشید…بالاتر آمد روی پهلویش دست گذاشت وجلوترآمد ودر آغوشش گرفت وبویش کرد حتی تصورش هم نمی کرد یک شب بدون مریم به صبح برساند.
-نگرانت شدم
مریم درآن تاریکی چیزی نمی دید آباژور روشن کرد…صورت خیسش که ته ریشش نمدار کرده بود بهتر دیده میشد.
دستی روی صورتش کشید وبا ناباوری گفت:گریه کردی؟!!!
دست مریم گرفت وبوسید:چراغ وروشن کردی نه؟
-نمی دونستم اینقدر نگرانم میشی!!
-مهم نیست حالا که حالت خوبه بخواب
صورتش جلو برد واز روی نفس های مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت.
-همیشه یادت باشه مهیار بدون تو نفس کشیدن براش سخت میشه
مریم نگاهش کرد…فقط نگاه،هیچ حسی به این جمله نداشت…نه شوق نه ذوق نه حتی لبخندی…زندگی اجباری بود باید احساسات همسر اجباریش را به اجبار قبول می کرد…مهیار سرش در قفسه سینه ی زنش فرو برد و خوابید؛اینطورآرامشش بیشتر بود.
با صدای ضعیف ناله ی مریم از خواب بیدار شد…کمی از خود جدا کرد وصدایش زد:
-مریم
جوابی نداد..دست روی صورتش کشید،همچون کوره می سوخت…مهیار سریع به آشپزخانه رفت.بخاطر عجله ای که داشت مسیر درست تشخیص نمی داد و به مبل و میز می خورد…با یک ظرف آب و دستمال کنار تخت روی صندلی نشست وپاشویش کرد… کارش بی فایده بود تبش پایین نیامد.با نگرانی بلند شد و به زحمت پله ها را طی می کرد پایش لیز خورد..در آستانه افتادن خودش را کنترل کرد…کمی مکث کرد نفس کشید و به راهش ادامه داد ..در اتاق پدرش باز کرد.
-بابا…بابا
پرویز با صدای آشفته مهیار بیدار شد:چیه؟
-مریم
کنارش رفت: چی شده بابا؟
-مریم حالش خوب نیست تو تب داره می سوزه…پاشویش کردم اما تبش بند نیومد
پرویز با سرعت پایین رفت..با دیدن چشمان نیمه باز و صورت ملتهبش به سراغش رفت..دست روی صورتش گذاشت…مهیار وارد شد.
-بابا حالش خیلی بده ؟
-آره باید ببرمش بیمارستان..تو اینجا بمون
-منم میام نمی تونم اینجا منتظر بمونم
داد زد:الان وقت بحث کردن نیست،بیای و نیای هیچ کاری از دستت بر نمیاد
سکوت کردند مهیار با بغض و هاله ای از اشک به رو به رو غیره بود و پرویز با دهان نیمه باز نفس می کشید که به پسرش چه گفت…صورتش مالش داد.
-من..مهیار معذرت می خوام…با….
تک خنده ای کرد یک قطره اشک افتاد:اشکال نداره مریم وببرید بیمارستان بعد بیاید دنبالم
پرویز بدون معطلی با ریختن اشک سوئیچ برداشت دلش به حال پسرش می سوخت ولی کاری از دستش بر نمی آمد مریم به داخل ماشین برد…شانه های مردانه اش هنگام گریه می لرزید برای رانندگی اشک ها دیدگانش تار کرده بود.
مهیار کنار دیوارسرخورد و نشست قطرات اشک یکی پس از دیگری جاری شدند چقدر دلش می خواست با صدای مردانه اش بلند گریه کندواز خدا بخاطر بلایی که بر سراو امده شکایت کند.
مریم بستری شد،پرویز با گرفتن داروهایش به خانه بازگشت،مهیار کنار تلفن منتظر خبری از مریم نشسته بود.در باز شد ایستاد.
-بابا؟
-جانم
چند قدمی جلو رفت:مریم حالش خوبه؟
-سرم روش وصله..برو یه چیزی بپوش بریم
-ممنون
از کنار پدرش می گذشت که پرویز دست دور شکمش انداخت به عقب برد پسرش در آغوش گرفت.
-ببخش اون حرف و بهت زدم
لبخندی زد:تلافی تمام اون روزایی که اذیتتون می کردم
پرویز پیشانیش بوسید:اون روزا رو هیچ وقت نمیشه تلافی کرد
مهیار پالتویی پوشید وبیرون آمد..به سمت بیمارستان رفتند…پرویز پسرش را به اتاق مریم برد…کنار تخت ایستادند آهسته گفت:
-اینجاست..ولی خوابه
-ممنون بابا
دستی به شانه اش کشید:کاری نکردم،صبح میام بهتون سر می زنم
پرویز به خانه رفت و مهیار کنار همسرش روی صندلی نشست…دستانش روی تخت می کشید به دستان مریم خورد، گرفت بوسیدش…آرام آرام همان جا به خواب رفت.
با تکان هایی که شانه اش می خورد بیدار شد…سرش بلند کرد.
مریم:تو اینجا چیکار می کنی؟
مهیار خواب آلود گفت:همیشه آدم واینجوری بیدار می کنی؟فکر کردم زلزله اومده..خوبی موشی؟
مریم لبخندی زد:خوبم..نگفتی اینجا چیکار می کنی؟
نشست:آخه این سواله تو می پرسی؟حال زنم بده برم تو خونه راحت تا صبح بخوابم؟
-نه..ولی…دیشب تو پاشویم کردی؟
-فهمیدی؟
-آره یه چیزایی فهمیدم،من ازت انتظار نداشتم این کارو بکنی
-بخاطر چشمام میگی؟این دلیل نمیشه که من بهت بی توجهی کنم…درست که قراره یه مدت باهم زندگی کنیم ولی درست نیست مثل دو دشمن به هم بی احساس باشیم
-حق با توئه
-همیشه حق با منه ولی کسی گوش نمی ده…گشنت نیست؟
-نه زیاد
-الان می گم برات یه چیزی بیارن
می خواست بلند شود که مریم مچ دستان قوی مردانه اش گرفت:تو بشین الان مرخص میشم می ریم خونه یه چیزی می خوریم دیگه
لبخند محوی زدو دستش آزاد کرد:می رم برات میارم فقط مربای آلبالو وگیلاس دوست نداری درسته؟
ازاینکه مهیار از علایق او با خبر بود و احتیاجی به گفتن نداشت خوشحال شد…از طرفی خودش هیچ در مورد همسرش نمی دانست حتی رنگ مورد علاقه اش…با آوردن صبحانه توسط پرستار مهیار لبه تخت نشست واجازه لقمه گرفتن به مریم نداد خودش با وسواس لقمه می گرفت و به او می داد..مریم به قرینه های ثابت همسرش نگاه کرد وکلمه ای را تکرار می کرد…چرا دوستم دارد؟
******
مریم در کیفش به دنبال سوئیچ می گشت یکی ازدبیران زبان به شانه اش زد برگشت..با لبخند گفت:وای..فریبا ترسیدم
لبخندی زد:تا باشه از این ترسا…میشه یه افتخار به ما بدی وسوار پروتونتون کنید؟
-حتما چرا که نه
-جایی که نمی رفتی؟
-طبق معمول خونه
-بریم کافه شاپ؟
-زیاد اهل این جورجاها نیستم…ولی باشه
فریبا لبخندی زد و سوار شد به کافی شاپی رسیدند…پیاده شدند،پشت میز نشستند هریک قهوه ای سفارش داد.
فریبا:مریم؟
-بله
-خونتون کجاست؟
با نگاه پرسشگرانه بر اندازش کرد:چطور؟
-هیچی همین جوری یک ماه موسسه کار می کنی زیاد با کسی رابطه نداری(آهسته گفت)خیلی مرموزی
خندید:اینجوری فکر میکنی؟
-آره..مگر اینکه یه روز منو به خونت دعوت کنی که شایع های پشت سرتو خنثی کنم
با قاشق شکر در قهوه اش هم زد:باشه
-خوبه…فقط….میشه با…داداشم بیام
یک تای ابرویش بالا رفت:داداشت؟اون دیگه برای چی؟
لبخندی زد در بیان حرفش تردید داشت چند روزی بود می خواست این مسئله را با مریم در میان بگذرد لبش گاز گرفت و گفت:
-خب…میدونی…راستش داداشم دنبال یه دختر خوب می گرده مامانم چند نفری رو پیشنهاد داده ولی قبول نکرد…منم ببخشید…تورو معرفی کردم چند باری از دور دیدت و..خب دیگه پسندید،حسام خیلی خوبه تازه کارشو تو یه شرکت…
مریم احساس کرد چیزی معده اش را می فشارد قبل از اینکه به نای برسد بلند شد و به سمت دستشویی رفت…محتویات معده اش خالی کرد،فریبا با نگرانی داخل شد با دیدنش گفت:
-وای عزیزم خوبی؟
نفس زنان نیم نگاهی به او انداخت خواست چیزی بگوید که باز حالت تهوع به سراغش آمد..فریبا پشت کمرش مالش داد.
-باید بریم دکتر فکر کنم مسموم شدی
آب به صورتش زد همان طور که با دستمال دست وصورتش خشک می کرد به چهره اش دقیق شد وگفت:
-من ازدواج کردم
دستمال در سطل انداخت وبه سمت میزشان رفت..فریبا متعجب دنبالش رفت.
-صبر کن
کیفش برداشت چند اسکناس روی میز گذاشت…فریبا کنارش ایستاد به صورتش که برای بستن کیف پایین بود نگاه کرد:
-چیه؟
-پس چرا کسی چیزی نمی دونه؟
به او نگاه کرد:باید از اول می پرسیدی بعد به برادرت پیشنهاد می دادی
چند قدمی رفت فریبا کیفش برداشت و دنبالش راه افتاد:اگر شوهر داری چرا هیچ وقت نیومد دنبالت؟
-چون نمی تونه
دروغ می گی نه؟!!
برگشت داد زد:واسه چی باید دروغ بگم؟باور نمی کنی برو از رز بپرس اون میدونه شوهرم کیه(با قطرات اشک در چشمش به او خیره شد)خدا حافظ
سوار ماشین شد وبا چشم هایش که سعی در کنترل اشک هایش داشت مشغول رانندگی شد..با پشت دستش اشک هایش پاک کرد..گوشه ای ایستاد..دستش روی فرمان و سرش روی ان گذشت چند دقیقه بعد که آرام شد حرکت کرد..پریسا سر خیابان دید بوق زد کنار پایش ایستاد…پریسا خم شد:
-سلام
-سلام بیا سوار شو می رسونمت
لبخندی زد:مسیرت دور میشه ها
بی حوصله و عصبی گفت: وقتمو نگیر بیا سوار شو
ابرویی بالا انداخت و نشست..در بست وگفت:چته تو..باز کی رو اعصابت خط خطی کرده؟
-روزگار..یه مداد برداشته و هر چی دلش می خواد برای من می نویسه..بعد جلوم میذاره و میگه ببین خوبه؟
پریسا لبخندی زد:وقتی خودت موضوع بهش می دی اونم می نویسه دیگه
پوزخندی زد:یه جوری نگو من عاشق وشیدای مهیار بودم..خودم همچین زندگی برای خودم درست کردم
-خب چرا طلاق نمی گیری؟
خندید با حالت تمسخری گفت:آخه عاشقشم..نمی تونم دوریشو تحمل کنم
پریسا نگاهی به خواهرش انداخت:عوض شدی مریم،تو اون خواهری که همیشه نصیحت من می کرد نیستی
مریم فقط به روبه رویش نگاه می کرد،آب دهانش قورت داد..خودش هم فهمیده تغییر کرده،بد شده نه بامهیار با خودش با دنیایش با زندگیش با بغض گفت:
-حقم این نبود پریسا،بعد این همه سختی که توزندگی کشیدم حقم یه شوهر کور نبود…من از زندگی زده شدم دلسردم هیچ امید وعلاقه ای به آینده ندارم… از اینکه مجبورم همیشه کمک مردی باشم که قراره مرد زندگیم باشه پشتم باشه ستون زندگی باشه … عصبیم
پریسا دست روی شانه اش گذاشت:
-مجبور نیستی این زندگی رو تحمل کنی …اگر بخاطر پوله که می تونی اون خونه واین ماشین وبفروشی و خودت وخلاص کنی
خندید:خدای من..حالا میدونم چرا تو زندگیت این همه اشتباه میکنی…اونا هدیه است،هدیه هایی که قابل فروش نیستند
-یعنی چی؟
نیم نگاهی به پریسا انداخت بعد به جلویش:یعنی اینکه دو تاش به اسم پدر شوهرمه…هم خونه هم ماشین،فکر کردی اونا اینقدر احمقن که 40 میلیون به من بدن بعد 150میلیون هم به نامم کنن؟؟!!!
پریسا با بهت به مریم نگاه کرد: یعنی چی؟!!!اقا پرویز سر عقدت اون خونه رو بهت هدیه داد..یعنی واقعا مال تونیست؟
سر کوچه ایستاد کاملا به طرف پریسا برگشت:نه…هیچ چیز این دنیا به نام من نیست..سلام مامان برسون
-نمیای تو؟
-نه باشه یه وقت دیگه خستم
-باشه خدا حافظ
-خدانگهدار
فصل یازدهم
خسته به خانه رفت.با دیدن ماشین فرزین که با زدن یک بوق از کنارش رد شد حدس میزد با مهیار بیرون رفته باشد.
دستش به دستگیره در نخورده در بازشد..با دیدن غزاله لبخند خسته ای زد:
-دارید میرید؟
-نه.. ،سر کوچه کار دارم زود میام
-باشه
داخل شد با دیدن مهیار که به اتاق می رفت گفت:اینا چیه دستت؟
ایستاد برگشت:سلام خسته نباشی
مریم به او رسید:سلام ممنون..نگفتی اینا چیه؟
لبخندی زد:برای تو خریدم بریم اتاق ببینم خوشت میاد
مریم زود تر رفت و مهیار با قدم های آهسته پشت سرش وارد شد…بی حوصله کیفش روی تخت انداخت ومشغول در اوردن پالتویش شد،مهیار با خوشحالی نشست.خرید ها کنارش گذاشت وصدایش زد
-مریم بیا اینجا بشین
با همان لحنش گفت:باشه صبر کن لباسمو عوض کنم
با نگرانی گفت:حالت خوبه مری؟
-آره..فقط کمی خسته ام
-عزیز دلم من که میگم کار نکن به خدا درامد اون نمایشگاه بسه دونفره
کنارش نشست:چی خریده بودی برام؟
اهمیتی به حرف های همسرش نداد واین شکنجه ی روحی برای او بود…پلاستیک جلو اورد:
-اینارو باز کن ببین خوبه؟
خوش سلیقگی مهیار خیلی وقت بود برایش مشخص شده..احتیاجی به دیدن نبود با این حال تک تک خرید ها نگاه کرد تمام خستگیش با این خریدها بیرون امد یکی از روسری ها روی سینه اش گذاشت لبانش جمع کرد با اشک چشم وبغض به شوهرش که سرش پایین ومنتظر نظری از مریم است نگاه کرد…اگر می دید، چه قدرخوب می شد مرد زندگی،تکیه گاه،پناهگاه،هر چیزی که یک زن نیاز دارد در مهیار وجود دارد…اگر می دید او امروز اینقدر خسته نبود،نا خوداگاه به آغوشش پناه برد سرش روی سینه اش گذاشت و برای زندگی نابود شده اش گریه کرد..مهیار متعجب وخوشحال دست روی شانه اش گذاشت.
-اگر می دونستم با خریدای من اینقدر ذوق زده میشی..همیشه برات خرید می کردم
می دانست علت گریه ی همسرش این نیست اما وقت سوال کردن هم نبود باید می گذاشت آرام شود…چند دقیقه ای گذشت مهیار پشت کمرش نوازش داد وگفت:
-چی شده موش کوچولو؟
-هیچی
-نمی خوای بگی؟قول میدم محرم حرفات باشم
با فین کردن سرش بلند کرد:نمیدونم چی شد یهو گریه کردم ممنون، همشون قشنگ بودن
از اینکه با او حرف نمی زند ناراحت بود ولی کاری از دستش برنمی امد باید صبر می کرد:خواهش می کنم کاری نکردم
نفسی کشید:میرم حموم
به حمام رفت…لباس هایش در اورد مشغول دوش گرفتن بود که در باز شد با دیدن مهیار هنی کشید:مهیار اینجا حمومه کجا داری میای؟
-جدی فکر کردم انباریه
چند قدم جلوتر امدمریم با ترس به مهیار که دکمه های لباسش باز می کرد نگاه کرد: چیکار می کنی؟!!
-حموم
-خب بعد از من بیا
-نچ..حموم، دونفرش مزه می ده
مهیار شلوارش در اورد مریم با جیغ خفیفی جلوی چشمانش گرفت…مهیار خندید:بیش تر از این پیش نمی رم بخاطر تو..وگرنه من بدون لباس زیر راحت ترم
مریم می خواست آهسته و بدون صدا از کنار مهیار رد شود که سریع متوجه صدا شد و گرفتش:
-کجا؟!!زنای مردم ارزو دارن با مرداشون حموم کنن اونوقت تو می خوای فرار کنی؟
مریم از اینکه با بدن خیس در آغوش همسرش قرار گرفته حس قلقلک او را به خنده انداخته بود:مهیار ولم کن زشته
-کی می خواد ببینه که زشته…وایسا حموم کنیم بعد برو
با شیطنت های مهیار و خنده های مریم حمام نیم ساعتشان تمام شد…..تلفن خانه صدایش بلند شد…مریم همان طور که با کلاه حوله حمامش سرش خشک میکرد،به طرف تلفن رفت.
-بله
منیره:سلام مریم خانم…ببخشید میشه درو بزنید یادم رفته کلیدا رو بیارم
-باشه…
به طرف آیفون رفت در باز کرد..هنوز چند قدمی نرفته بود که دوباره تلفن زنگ خورد.
-درو زدم
-چیو زدی؟
-وای..سلام عزیز،ببخشید فکر کردم منیره خانمه
لبخندی زد:اشکال نداره،ناهار درست کردی؟
-نه هنوز..الان یه چیزی می پزم
-نه نمی خوادبا مهیار پاشید بیاید اینجا سایه هم اینجاست
منیره وارد شد با سر به مریم سلام کرد او هم با سر جواب داد وبه طرف آشپزخانه رفت.
-نه مزاحم نمی شیم الان ساعت 2
-واسه چی تعارف می کنی؟دارم برای ناهار دعوتتون می کنم بیاین باشه؟
در رو در بایستی قرار گرفت:باشه میایم
-قربونت برم پس منتظرم خدا حافظ
-خدا نگهدار
پوفی کشید تلفن در جایش گذاشت منیره پشت اپن ایستاده بود گفت:براتون ناهار درست کردم..براتون بکشم؟
-نه خونه عزیز دعوتیم
-به سلامتی..پس می ذارم تو یخچال برا شبتون
-باشه
بی حوصله به اتاق رفت..رو به مهیار که روی تخت نشسته و موهایش خشک میکردگفت:
-عزیز بود..برای نهار دعوتمون کرده،بپوش بریم
خندید:چشم رئیس….عین قلدرا حرف می زنه
لباس هایشان پوشیدند و راهی خانه عزیز شدند درماشین مهیارگفت:این اولین باره سوار ماشینت می شم
بدون نگاه کردن گفت:فرصتش پیش نیومد
-تو نخواستی
مریم لبانش گاز گرفت چیزی نگفت.. حتی نمی خواست قبول کند که اشتباهاتش زندگیش را به نابودی می کشاند…زندگی که اگر با یک نفر دیگر بسازد شاید دیگر مثل این نشود.
-مریم؟
-هووم
-قبل از من کس دیگه ای هم دوست داشتی؟
-نه
لبخندی به دروغ همسرش زد و سرش پایین انداخت..خوب می دانست تمام این بر خورد ها و رفتار سردش بخاطر عشق از دست داده اش است.
-واسه چی می خندی؟
سرش بلند کرد و به روبه رو خیره شد:تو الان لبخند من وخنده دیدی؟
-هر چی؟مگه چیز خنده داری گفتم؟!!
-نه عزیز دلم…فقط داشتم فکر می کردم کدوم آدم بد بختی قبل از من تویه بد اخلاق و تحمل می کرده
-من بد اخلاقم؟
-با من که اینجوری هستی…شاید بقیه که دوستشون داری بهتری
چیزی که حسش کرده بود بر زبان جاری کرد..مریم سکوت را بر پاسخ گویی ترجیح داد.
سایه با دیدن آنها با دو به سمتشان دوید دست برادرش گرفت:داداش بیا ببین چی درست کردم
مهیار:نمی خوای سلام کنی؟
با سر به مریم اشاره کرد:سلام..سلام بیا بریم
دستان مهیار کشید و با خود می برد…عزیز بیرون آمد:
-سایه دستشو ول کن مادر
مهیار از کنار عزیز رد میشد:سلام عزیز
-سلام عزیزم
سایه اجازه احوال پرسی نداد و برادرش به داخل برد…عزیز به طرف مریم رفت در آغوشش گرفت:
-باید دعوتنامه بفرستیم که شما افتخار بدید به ما سر بزنید؟
-ببخشید…گرفتارم
-خیلی خوش اومدی بیا تو
وارد شدند با صدای سایه مریم سرش به طرف آشپزخانه چرخاند.
سایه:همه این شیرینی هارو خودم پختم
مهیار روی انها دست می کشید..یکی برداشت در هانش گذاشت و مزه کرد:هووممم عالیه..خودت تنهایی درست کردی؟
سایه نگاه حسرتی به شیرینی ها انداخت:تنهای تنها هم نه عزیز هم یه کم کمک کرد
مهیار خندید ومریم لبخندی زد واز آنجا دور شد.
*******
یکی ازشاگردان دستش بلند کرد:
-خانم ما اینجاش ومتوجه نشدیم
مریم:سر کلاس فارسی صحبت نکن
-ببخشید خانم ما زیاد انگلیسی بلد نیستیم
مریم سرش تکان داد:همون قدری که بلدی سعی کن حرف بزنی
-چشم
مریم:OK
-باشه
مریم لبخندی زد می خواست دوباره توضیح دهد که حالت تهوع دوباره به سراغش آمد…سریع از کلاس بیرون آمد…هر چه درون معده اش بود بیرون ریخت،حالت تهویی که مدتیست دچارش شده،اورا به شک انداخت دست روی شکمش گذاشت فکر های دیوانه کننده به سراغش امد…بچه..بچه… ترسید سرش تکان داد،امکان نداشت…نه نمی خواست پدر بچه اش یک مرد نابینا باشد،در آینه به خودش نگاه کرد،عرق سردی برپیشانیش نشسته بود چند مشت آب پیاپی به صورتش زد سریع به طرف کلاس رفت وسایلش جمع کرد.
-بچه کلاس تعطیله
-خانم چرا؟
-فردا می بینمتون خدا حافظ
با عجله از کلاس بیرون آمد…فریبا وارد آموزشگاه شد با دیدن مریم با دنبالش رفت.
-مریم وایسا
مریم بدون ایستادن به طرف ماشینش رفت…با حالت دویدن به او رسید قبل باز کردن در او را به طرف خود چرخاند.مریم اخمی کرد:
-بله؟!
-من…
-حرفای دیروزمو نشنیدی؟!گفتم شوهر دارم
-آره میدونم می خوام در مورد شوهرت حرف بزنم
تعجب جای اخمش گرفت:چی؟
-میشه بریم یه جای دیگه؟بچه ها دارن می رن خونه صدامو نو میشنون
مریم به شاگردانش که با نگاه از کنارشان رد می شدند نگاهی انداخت نفسی کشید:خیل خب سوار شو
سوار شدند مریم یک خیابان پایین تر پارک کرد:بفرمایید
-رز می گه …شوهرت…نابیناست راست می گه؟
پوزخندی زد دستی روی لبش کشید:اره..بعدش
-تو می خوای با اون زندگی کنی؟!!مجبور که نیستی هستی؟مگه خواستگار دیگه ای نداشتی؟!!!آخه می دونی من باورم نمیشه تو عاشق یه مرد نابینا شده باشی
مریم کلافه وعصبی شده بود:تو زندگی دیگران سرک کشیدن کار درستی نیست
به طرفش خم شد در باز کرد:بفرمایید پایین
-مریم داداشم…
فریاد زد: داداش تو هر چی که هست باشه به من چه…؟ به شماها چه که شوهرم کوره؟من شوهرم وزندگیمو دوست دارم عاشقشم حالا برو پایین
فریبا نگاه تاسف باری به او انداخت و پایین رفت.به محض پیاده شدن پایش روی گاز گذاشت که ماشین ازجا کنده شد.به سرعت به سمت آزمایشگاه راند اگر بچه ای بود باید برای بودن یا نبودنش در این دنیای پوچ تصمیم بگیرد…بعد از آزمایشگاه به خانه رفت..روبه روی میوه فروشی پدرش که پرویز آنجا را برایش اجاره کرده بود ایستاد…پیاده شد به طرف پدرش که برای مشتری میوه می کشید رفت:
-سلام بابا
-سلام عجبی دختر از این ورا؟راه گم کردی؟
-حالا که اومدم رام نمیدی؟
-اختیار دارید…اومدی میوه بگیری؟
-آره برا خونه…خودم بر می دارم تو کار مشتری رو راه بنداز
مریم میوه برداشت و به خانه رفت.تا جواب قطعی آزمایش می خواست خانه ی مادریش بماند.
**
ناهید به چهره ی گرفته ی دخترش که مشغول سالاد درست کردن بود کرد:
-چته مادر چرا ساکتی؟از ساعتی که اومدی یه کلامم حرف نزدی،با مهیار حرفتون شده؟
پوزخندی زد:نه
-خب پس چی شده؟
-هر وقت مطمئن شدم می گم
ناهید نگاهی پرسشگرانه به او انداخت خواست چیزی بگوید که بلند شد:
-می رم بهش زنگ بزنم شب نمیام
سر سفره شام مریم هنوز لقمه ای در دهانش نگذاشته بود که باز معده اش شروع به حرکت کرد…سریع بیرون رفت ناهید با عجله به دنبالش رفت..مریم در حال استفراغ بود ..نفس زنان آب به دهان و صورتش میزد ناهید پشتش مالش داد وگفت:
-چند وقته اینجوری شدی؟
-مسموم شدم
خندید:آره منم وقتی سه تابچه زائیدم اولش می گفتم مسموم شدم
مریم ایستاد به مادرش که قبل از گفتن چیزی مطلع شده بود نگاه کرد:هنوز مشخص نیست
-پس بخاطر همین امروز مثل مادر مرده ها شده بودی
جواد بیرون آمد:مریم حالت خوبه؟
ناهیدبا لبخند گفت:آره خوبه فکر کنم مسموم شده
جواد:خب بریم دکتر
مریم:خوبم بابا
سرش پایین انداخت وبه داخل خانه رفت.تمام شب را با فکر بچه به صبح رساند.
**
روی صندلی نشست…نگاه خیره اش به رو به رو دوخت …برگه آزمایش در دستانش گرفته…با آن چند بار رابطه ای که با مهیار داشت باید انتظار بچه هم داشته باشد.ناهید لبخندی زد برگه از دستش گرفت.
-مبارکه مادر
چانه اش لرزید چند قطه اشک جاری شد.ناهید که حال دخترش دید کنارش نشست دست روی شانه اش گذاشت.
– چرا گریه می کنی؟!!
-بدبخت شدم
-بد بخت شدی؟!!
-مامان من بچه نمی خواستم، من مهیار رو دوست ندارم نمی خوام پدر بچم باشه
ناهید لبش گاز گرفت:این حرفا چیه می زنی دختر مگه چشه؟
کمی صدایش بلند کرد:چشه؟…چش نیست،من دارم این زندگی کوفتیو تحمل می کنم میخواستم بعداز 9سال که عمرو جونیم تلف شد برم دنبال زندگی خودم نه اینکه پابند این زندگی بشم….من این بچه رو نمی خوام
با تعجب گفت:یعنی چی که نمی خوای؟
بلند شد:یعنی سقطش میکنم
ناهید با خشم بلند شد در چشمانش نگاه کرد:یه بار دیگه بگو می خوای چه غلطی کنی؟
-می کشمش
سیلی مادر برصورت دخترش نشست مریم با بهت روی صورت قرمز شده اش دست گذاشت.
-تو مریم نیستی..مریم من اینجوری نبود،می خوای بچه ی خودتو بکشی؟!!یعنی اینقدر بی رحم وخودخواه شدی تو همونی هستی که صبح تا شب تو گوش پریسا می خوندی این راهش نیست،تصمیم اشتباه نگیر زندگیتو نابود نکن؟یکی از این نصیحت هایی که می کردی خودت گوش کن..خواسته یا ناخواسته خدا بهتون بچه داده به جای شکرت می خوای از بینش ببری؟!!
-من وبا پریسا مقایسه نکن…اون تو شرایط من نیست میشه جلوی کارای اونو گرفت ما نه من زندگیم دیگه نابود شد…بعد مهیار من یه زن مطلقم،کسی که میاد خواستگاریم نهایتا یه مرد زن مرده است
-اخه برای چی می خوای از مهیار طلاق بگیری؟والله زن تو دنیا هست وضع شوهرش از مهیار بدتره…نکن مادر زندگیتو خراب نکن
-مامان منو درک نمی کنی نمی فهمی چی میگم
هیچ کس درد مریم نمی دانست عاشق شد ودست تقدیر انها را از هم جدا کرد ودر دستان دیگری قرار داد…در حالی که هنوز هوای عشقش در سر داردآرام و بی صدا اشک می ریخت ناهید آرام تر شد:
-اون الان پدر بچه ایه که پیش توئه اون حقشه بدونه..آدمه احساس داره دلش می خواد پدر باشه یکی بهش بگه بابا این ربطی به چشماش نداره بچشو ازش نگیر
بدون اینکه به مادرش نگاه کند گفت:بعد از اینکه از من جدا شد بره زن بگیره اون براش بچه بیاره
چند قدم رفت ناهید پشت سرش راه افتاد بازویش گرفت:وایسا مریم
برگشت..ناهید با تاسف سرش را تکان:من از تو انتظار بیشتری داشتم..فهمیده وبا شعور تر بودی..چرا اینجوری شدی؟احساس وعاطفت کو؟اینقدر به این پسر ظلم نکن چوب خدا بی صداست
ناهید دست اشاره اش به نشانه ی تهدید تکان داد:به خداوندی خدا قسم اگر بلایی سر این بچه بیاری دیگه حق نداری پاتو خونه من بذاری فهمیدی؟خانواده ای به اسم همتی از ذهنت بیرون می کنی همین الان می ری خونه به شوهرت می گی حامله ای
-اما مامان…
انگشتش روی لبش گذاشت:هیسس…همین که گفتم برو خونت
ناهید چادرش جلوتر کشید وبا یک خداحافظی از دخترش دور شد مریم کلافه وگیج به رفتن مادرش نگاه می کرد،دست روی شکمش گذاشت اگر در مورد بچه به مهیار بگوید باید پابند این زندگی اجباری می شد….به موسسه نرفت… آنقدر در خیابان ها چرخید که متوجه تاریکی هوا نشد.پشت چراغ قرمز ایستاد..به صندلی اش تکیه داد نفسی کشید وبه سمت خانه حرکت کرد.
پرویز در آشپزخانه مشغول گرم کردن غذا بود با شنیدن صدای در بیرون آمد:سلام خانمی
خسته جواب سلامش داد به مهیار که پشت میز نشسته نگاه کرد او هم سلامی کرد و باز خسته و بی حوصله جواب داد.به طرف اتاقش رفت تصمیم گیری برایش مشکل بود.یک تصمیم اشتباه زندگی اش را نابود می کرد.
وقت خواب مریم مشغول مسواک زدن بود سایه در چارچوب در ایستاد وگفت:بیام تو؟
مهیار روی تخت بود سرش برگرداند مریم بیرون آمد:آره بیا تو عزیزم
مهیار:تو باید هر شب قبل از خواب یه ملاقت با من داشته باشی؟
کنارش نشست وگفت:کاری ندارم که میخوام کتاب قصمو نشونت بدم
-باشه
سایه از جلد ونقاشی های کتاب قصه اش می گفت وچیزی از داستان نمی دانست مریم همان طور که موهایش شانه می زد با لبخند به سایه نگاه می کرد…سایه با یک شب بخیر از اتاق بیرون رفت.
مهیار:مریم موهاتو شونه می کنی؟
-آره
-بیا خودم برات شونه کنم
بلند شد پشت به مهیار نشست..او هم آهسته موهایش شانه می کرد…دست روی موهایش کشید لخت وپرپشت …بلندی موهایش تا میان کمرش رسیده بود.
-فکر کنم موهات خیلی خوشگل باشه،هیچ وقت کوتاهشون نکن باشه…دوستشون دارم
مریم چشم هایش بست…دست روی شکمش گذاشت..نفس عمیقی کشید.برای گفتن با خودش کلنجار می رفت…خودش هم میدانست قدرت کشتن بچه ی خودش را ندارد.
-مهیار
-جون دلم
-تو بچه دوست داری؟
لحظه ای دستش از شانه کشیدن ایستاد…برق خوشحالی چشمانش لبخندی برلبش نشاند یعنی امیدوار باشد مریم می خواهد به بهانه ی بچه کنار او بماند؟
-معلومه که دوست دارم…دلت بچه می خواد؟
مریم لبخند کجی زد..بچه آن هم بچه مردی که فقط بخاطر پول او را خواسته..برگشت..دست مهیار گرفت روی شکمش گذاشت.
-اینجا..یعنی من…تو داری بابا میشی،من حامله ام
نفسی از سر آسودگی کشید…سرش کج کرد گوش هایش به طرف مریم گرفت:یه بار دیگه بگو
به قیافه تعجب زده همسرش نگاه کرد:من حامله ام..امروز رفتم برای جواب مثبت بود
لبخندی زد دستش روی شکم مریم کشید:بچه؟ یعنی من واقعا بابا میشم؟آره؟
مریم در آغوشش گرفت واشک خوشحالی ریخت:ممنون..ممنون مریم
سر از روی شانه اش برداشت:دختر یا پسر؟
خندید:هنوز که معلوم نیست فعلا در حد سلوله
-من قربون این سلول برم… وای چقدر کار داریم باید براش لباس بخریم سیسمونی..عروسک…مریم فکر کن باید لباسای یه وجبی براش بگیریم… مریم باید استراحت کنی دیگه نمی خواد کار کنی.. باید خوب غذا بخوری که بچمون تپلی بشه
مریم به آرزوهای پدری که نمی تواند بچه اش راببیند خندیدبه تمام شوق وذوق پدرانه مهیار سری تکان داد وخوابید او اصلا از اینکه پدر بچه اش نابیناست خوشحال نبود…می ترسید..از آینده ای که بچه اش مواخذه اش کند..که چرا پدرم نابیناست؟چرا با پدرم ازدواج کردی؟از اینکه بچه اش پدرش را از دیگران پنهان کند وبا گلایه بگوید چرا مرابه دنیا آوردی؟می ترسید..مهیار دستش به طرف جلو حرکت می داد.
-مریم
-خوابیدم
لحن سرد مریم مهیار را از آن همه خوشحالی ناامید کرد کنارش دراز کشید.
-تو خوشحال نیستی؟
-چرا هستم ولی مثل تو دیونه نشدم
لبخند تلخی زد:تو از من خوشت نمیاد..اون بچه که دیگه از وجود توهم هست اونو که دیگه باید دوست داشته باشی
چند لحظه ای مکث کرد:آره دارم
-اسم بچه رو چی بذاریم؟
-نمی دونم
-اگر دختر بود تو انتخاب کن اگر پسر بود بامن…پسر شد میذارم ماکان؛اگر دختر بود چی بذاریم؟
از روی بی حوصلگی و بدون فکر کردن گفت:ساینا
-ساینا…هووم قشنگه..یعنی سیمرغ ؛کسی هم خبر داره؟
-فقط مادرم
-پس خانواده من بی خبرن…باید سوپرایزشون کنیم
آه با حسرتی کشید:اگه چشم داشتم فردا یه جشن کوچولو می گرفتم…می رفتیم شیرینی فروشی،کیک می گرفتیم نون خامه ای..بادکنک با یه عدد صفر اما نمی تونم
-فردا میرم می خرم
-کاش می شد دونفره بریم
مریم نگاهش کرد…خواسته یا نخواسته او قرار است پدر بچه اش باشد بچه ای که مطمئنن خودش هم به او وابسته می شود..وباید ان قرار داد را فراموش کند چاره ای نبود باید بماند به طرف مهیار چرخید.
-فردا با هم می ریم
-جدی می گی؟ من وتو با هم؟
-سه تایی میریم..یه جشن هم می گیریم
مهیار از فرط خوشحالی همسرش را در آغوش گرفت:عاشقتم مری..
از او فاصله گرفت:مواظب خودت باشیا باشه؟
-من مواظب خودم هستم..اگر تو بذاری
مهیار منظورش را فهمید بوسه ای برگردنش زد وگفت:مطمئن باش غرایضم کنترل دارم
او میدانست همسرش دوستش دارد اما خودش عشق نمی فهمید.
***
لباسی برایش انتخاب می کند:بیا مهیار اینو بپوش
دستش دراز کرد به لباس خورد برداشت:ممنون
دیگر سوالی از رنگ وجنس نپرسید نمی خواست ناراحتش کند.
مریم:اگر بخوای می تونی با عصات بیای
تغییر ناگهانی همسرش اورا شوک زده کرده بودوهمه را مدیون بچه ای می دانست که هنوز جنسیتش مشخص نیست
-واقعا؟یعنی می تونم با عصام بیام؟
-آره
عصایش برداشت و با هم بیرون رفتند هنگام رانندگی مریم پرسید:برای جشنمون چی می خوایم؟
-کیک وبادکنک وشیرینی..نوشیدنی
مریم خندید: با عدد صفر
خندید:آره یادم رفت صفر..چون بچمون هنوز در حال تکامل سلولیه
ماشین گوشه ای پارک کرد هر دو پیاده شدند مریم به سمت مهیار رفت دستانش گرفت بدنش تکانی خورد در این چند ماه هیچ گاه با میل خودش دستانش را نمی گرفت…وارد شیرینی فروشی شدند…چند نفری نگاه گذرایی به آنها انداختند؛مریم به خودش قبولاند این مرد نابینا همسر اوست وپدر بچه اش پس به این نگاه ها باید عادت کند.مریم در مورد شیرینی ها به مهیار توضیح می داد و مهیار انتخاب می کرد.
مهیار:مریم کاش می رفتیم خونه لباس عوض می کردیم بعد می رفتیم خونه عزیز
مریم به همسرش نگاه کرد وگفت:تو اینقدر خوشگلی که هر چی بپوشی بهت میاد
اولین تعریفی که از او شنیده بود از عسل هم برایش شیرین تر بود..اما هنوز علت تغییر ناگهانیش را نمی دانست
-مریم خانم
-بله
-یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
-نمیدونم بپرس شاید خوشحال شدم
-چرا از دیشب تا حالا رفتارت تغییر کرده؟بخاطر بچه است؟!!یعنی بخاطر اونه که مجبوری بمونی… پس نمیتونی همیشه با من بد باشی درسته؟
مریم از اینکه اینقدر زود دستش برای همسرش رو می شود کلافه و مبهوت شد
-نه…نه فقط بخاطر این نیست، ما قرار 9سال پیش هم باشیم با وجود بچه ی 9ساله من نمی تونم طلاق بگیرم
لبخندی زد:باز حرف خودم شد بخاطر اون چند سلولیه که با من خوب شدی..ما به همینم قانعیم
مریم فقط نگاه ترحم آمیزی به مهیار انداخت دستان مهیار که روی پایش بود گرفت.
-بخاطر رفتارم معذرت می خوام
دستان سردش لمس کرد: رشتــه ای بر گردنم افکنده دوست / می کشد هرجا که خاطر خواه اوست
**
مهیار:سلام عزیز
عزیز:سلام عزیز دلم بیاین تو
در زد وهر دو وارد شدند عزیز مثل همیشه از آنان گرم استقبال کرد…شرینی از دست مریم گرفت:اینا رو واسه چی گرفتی مادر؟خبریه؟
مهیار پالتویش در اورد و گفت:گفتیم امشب دورهم باشیم یه چیزی بخوریم
عزیز که خوشحالیش بابت بچه بود نفسی کشید وگفت:باشه دستتون درد نکنه..بشینین چای براتون بیارم
مریم کنارش نشست مهیار پرسید:به بقیه هم خبر دادی؟
-آره…گفتم که قراره بچه ی مهیار الدوله دنیا بیاد همه جمع بشین
-فقط مهیار ودوالدوله پس خودت چی؟
-به عرضشون رسوندم سرورم با کنیز خودشان مریم الملوک
مهیار خندید:تاج سر منی
با لبخند به او نگاه کرد وبه اشپزخانه رفت.
**
فرزین:خب یکی اعلام کنه علت این گرد همایی چیه؟
راحله:راست میگه بگید چه خبره همه رو دور هم جمع کردید؟
ناهیدلبخندی زد:انشاالله خبر خوشیه
جواد:مگه تو خبر داری؟
ناهید:حالا
مهیار:تو بگو مریم
-نه تو بگو
راحله:اِه..یکیتون بگید دیگه
با هم گفتند:ما..
یک لحظه مکث با هم خندیدند مهیار گفت:خیل خب تو بگو
-خودت بگو
مهیار:تو اول گفتی ما
مریم:با هم گفتیم ما..تو بگو
همگی می خندیدن به جزمستانه که با بغض پنهانش حس خفگی می کرد عزیز با لبخند گفت:بگید چه خبره نصف عمرشدیم
مهیار سرش پایین انداخت:مریم…بارداره این جشن کوچیک هم بخاطر فسقلی دنیا نیومدست
راحله با چشمان بهت زده جیغ خفیفی زد به طرف مریم رفت..پرویز هنوز ناباور به مهیار که این حرف زده بود نگاه کرد..یعنی باور کندپدربزرگ شده اشک شوق در چشمانش جمع شد..راحله هر دوی آن در آغوش گرفت و تبریک گفت…بعد از ان تک تک مهمانان که یک جمع خانوادگی بود به ان دو تبریک گفتند
عزیز:پرویز واسه چی گریه می کنی مادر؟
-خوشحالم
مریم به پرویز نگاهی انداخت…پرویز بلند شد به طرف عروسش رفت او هم بلند شد در آغوشش گرفت بوسیدش:مبارکه ..انشاا… خوش قدم باشه
-ممنون
پسرش در آغوش گرفت،بوسیدش در گوشش گفت:ممنون که آرزوی پدر بزرگ بودن رو به دلم نذاشتی
-اگر اصرار های شما برای ازدواج نبود خودمم بابا نمی شدم
همدیگر را رها کردند پرویزگفت:کاش زودتر گفته بودید کادویی براتون می خریدم
مهیار:اگر می گفتم که دیگه سوپرایز نمی شدید
ناهید با لبخند رو به دخترش کرد:کار درست وانجام دادی
پریسا مریم را به گوشه ای کشاند:تو واقعا حامله ای؟
-آره
-دیونه شدی؟…قراردادت 9ساله بود چشم به هم می زدی تموم می شد…کی از تو بچه می خواست الکی وبال گردن خودت کردی
درچشمانش خیره شد:از مشاورت ممنون
از کنارش رد شد پریسا به رفتنش نگاه کرد وزیر لب گفت:دیوانه
مستانه به بهانه سر درد برای گریه هایش به اتاقی پناه برد وخوابید
****
هفته ها وماها همدیگر را پشت هم می گذاشتند برجستگی شکم مریم بیشترراه رفتن ونفس کشیدن برایش مشکل ترشده بود بخاطر بچه با همسرش خوب شده دیگر دعوایی نیست تمام عشق ومحبتی که می خواست خرج کامیار کند به مهیار هدیه می داد…مهربانیش به حدی رسیده که مهیار برای داشتن مریم برای همیشه یقین پیدا کرده بود.
کنارش دراز کشیده بود پرسید:تکون می خوره؟
همان طور که لواشکش می خورد جواب میداد:آره
-لگد میزنه؟
-اوهووم
-به نظرت به کدوممون میره؟
-به مامانش
-غیر از اون
-بابا بزرگش
-نه
-فکر کنم سایه
-به عمه اش اگه بره من خودمو می کشم
-چرا؟
-کم از دست زبونش می کشم اینم بهش اضافه بشه
مریم خندید ومهیار گفت:پس نتیجه می گیرم به من میره
-عمرا اگر به تو بره
-می بینیم
-می بینیم
-چرا نمی ری سونوگرافی ببینیم دختره یا پسر
مریم تکه آخرلواشکش خورد ولواشک دیگری برداشت:می خوام غافلگیرت کنم
مهیار دستش به طرفش برد لواشک از او گرفت:اینقدر نخور بچمون بد اخلاق میشه
-ربطی به لواشک نداره ژنتیکیه که اونم به باباش میره
از دست مهیار کشید مهیار گفت:اگه به ژنتیکه که خوشگلیش به باباش می ره
-اوه خودشیفته نه چایی
-مریم فردابرو دیگه
خندید:اینقدر خوشم میاد کارت لنگ من بمونه
-تمام کارام لنگ توئه ..میری؟
-چی بهم میدی؟
-تمام دارو ندارم تو این دنیا تویی ..دارو ندارم وبهت می دم
مریم با تفکر گفت: یعنی خودم وبه خودم میدی؟…. این چه جمله ای بود؟