پارت 10 رمان پارلا
خیلی مونده تا به هوش بیاد. نگران اون نباش. من و ندید. به هوش هم بیاد کاری نمی تونه بکنه.
به سمتم برگشت و یکی از همان لبخندهای جذابش را تحویلم داد… من که دیگر توی آسمان ها داشتم قدم می زدم… نگاهم را ازش گرفتم و سرم را پایین انداختم. در دل گفتم:
خدایا شکرت! همه چیز به خوبی تموم شد.
سیاوش شروع به راندن روی زمینی سنگلاخی کرد. اطراف راه با درخت های خشک پوشیده شده بود. من که از خوشحالی روی پا بند نبودم گفتم:
نمی خوای بگی از کجا پیدام کردی؟
سیاوش دنده را عوض کرد و گفت:
ماجراش طولانیه.
چیزی نگفتم. چند دقیقه سکوت کردم و به راه چشم دوختم. آن قدر هیجان داشتم که نمی توانستم ساکت بنشینم. سرم را بلند کردم و گفتم:
یه عالمه چیز هست که من می خوام بدونم.
سیاوش با همام لحن جدی گفت:
باشه برای بعد.
پوفی کردم و گفتم:
مثلا کی؟
سیاوش جوابم را نداد و گفت:
بهت گفته بودم که از خونه بیرون نیای… مگه نه؟
اعتراض کردم:
الان وقت بازخواسته؟
سیاوش که داشت عصبانی می شد با صدای بلندی گفت:
بهت گفته بودم یا نه؟
با کلافگی گفتم:
تقصیر من نبود… علیرضا از ساقی سوء استفاده کرد تا منو بکشونه اونجا.
سیاوش سری به نشانه ی تاسف تکان داد. با دیدن این حرکتش عصبانی شدم و گفتم:
اون ماموری که برای محافظت از من گذاشتی چی شد؟ اصلا کسی و گذاشتی یا همین جوری ولم کردی؟ می دونستی این آدما تا چند روز قبل از این که علیرضا من و بدزده دستور داشتن سر من و زیر آب کنند؟
سیاوش ابرو بالا انداخت و گفت:
خودم بهت گفته بودم. معلومه که می دونم.
با عصبانیت گفتم:
پس مامورت چی شد؟
سیاوش گفت:
اولا اصلا به مغزش هم نمی رسید که تو این قدر ساده باشی که با وجود هشدارهایی که بهت دادم از خونه خارج بشی. بعدش هم… ولش کن… نمی خوای بشنوی.
با صدای بلندی گفتم:
چرا! می خوام بشنوم.
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
یعنی می خوای دقیقا بهت بگم که آدم های علیرضا چه بلایی سرش اوردن؟
قلبم در سینه فرو ریخت و لبم را گزیدم. فکر کنم رنگ پرید چون سیاوش با دیدن چهره ام پوزخندی زد و گفت:
نترس! زنده ست.
رویم را به سمت پنجره چرخاندم. قلبم محکم در سینه می زد. چشم هایم را بستم… من چی کار کرده بودم؟ اول ساقی… بعد عماد… بعد آن مامور… .
سیاوش گفت:
دیدی که دلت نمی خواد بشنوی!
پایم را به حرص به کف ماشین کوباندم و گفتم:
تقصیر تو اِ سیاوش… تو من و توی این ماجرا اوردی. تو که می دونستی این آدما این طورین… چرا من و وارد این ماجرا کردی؟ می دونی چند نفر این وسط قربانی شدن؟… با این حال تو بازم اصرار داری که بهم چیزی نگی… خیلی آدم پستی هستی.
سیاوش گفت:
من تو رو با علیرضا دوست کردم؟… جوابم و بده… وقتی با یه پسر توی خیابون دوست می شی و بدون این ک چیزی ازش بدونی می ری خونش و بهش اعتماد می کنی نتیجه ش همین می شه.
بدون توجه به حرفش گفتم:
همچین اومدی ماجرای شهرزاد رو مفصل برام تعریف کردی که قانع شدم همه چی رو می دونم ولی نمی دونستم ماجرای شهرزاد یه چیز حاشیه ست. تو حتی یک کلمه هم در مورد فرخ بهم نگفتی… یه بار هم به سعید و خشایار و این مردها اشاره نکردی. من خر و بگو که خوشحال بودم و فکر می کردم که همه چیز و می دونم!
با ناراحتی صورتم را به سمت پنجره چرخاندم. داشتیم به یک منطقه ی کوهستانی نزدیک می شدیم. صدای لاستیک ها نشان می داد که سنگ ها دارد درشت تر می شود. سیاوش با آرامش گفت:
من مخصوصا ماجرای شهرزاد رو اون طور مفصل برات گفتم که فکر کنی همه چیز و می دونی و نخوای کنجکاوی کنی… می خواستم با ندونستن این ماجراها از این جریان دورت کنم… باور کن اگه می دونستم علیرضا این طوری بهت علاقه مند شده هیچ وقت ازت نمی خواستم که اون نقشه رو پیاده کنی… ماموریت من در مورد فرخ یه ماموریت فوق سریه… فقط سه چهار نفر ازش خبر دارن. نمی تونستم چیزی در مورد فرخ بهت بگم.
با ناامیدی گفتم:
یعنی الانم نمی خوای هیچی بهم بگی؟
سیاوش نفس عمیقی کشید و گفت:
شاید… بستگی داره چی بخوای بدونی.
با اشتیاق گفتم:
بگو که چطوری پیدام کردی.
سیاوش ماشین را به سمت یک راه کوهستانی هدایت کرد و گفت:
سعید مسیرهای زیادی رو برای راه های قاچاق می شناسه. یه سری از مسیرهایش تا حدودی شناخته شده ست. این جا هم نقطه ی مشترک بین سه تا از مسیرهایی هستش که سعید ازشون استفاده می کنه. به محض این که فهمیدم علیرضا دزدیدتت اومدم اینجا… یه جورایی ریسک بود… ممکن بود از این مسیر استفاده نکنند ولی من منتظر موندم و بعد از این که خبردار شدم که اینجا اومدین، امدم سراغت.
سر تکان دادم و پرسیدم:
برای چی نمی ریزید و محاصره شون نمی کنید؟
سیاوش گفت:
این برمی گرده به ماجرای فرخ… ببین… بذار این طوری بهت بگم… فرخ با سعید و خشایار و کسایی که حتی اسمشون رو هم نشنیدی کار می کنه. نمی دونم تا حالا دقت کردی یا نه… تیم هایی که فرخ باهاشون کار می کنه خیلی سریع عوض می شن. بعضی از این تیم ها نقطه ی مشترک دارند… مثل سعید. یعنی قسمت اعظم یه کار رو به عهده می گیره. متوجه منظورم می شی؟ این آدم هایی که الان پیششون بودی آدم های موقتی هستند. هیچ کدومشون توی زندگیشون فرخ رو ندیدند و حتی دقیقا نمی دونند فرخ چی کاره ست و کجا زندگی می کنه. با گرفتن یه سری آدم های حاشیه ای نمی تونیم به فرخ نزدیک بشیم. هیچ کدوم از این آدم ها اطلاعاتی ندارند که بتونه ما رو به فرخ برسونه. ما حتی به اطلاعات سعید هم شک داریم.
من که گیج شده بودم گفتم:
خب چرا ردشون رو تا آخر نمی گیرید که ببینید به کی و کجا می رسه؟
سیاوش سر تکان داد و گفت:
تا حالا داشتیم روی همین موضوع کار می کردیم ولی به نتیجه نرسیدیم. نتونستیم افراد مفیدی رو توی نزدیک های فرخ نفوذ بدیم. چند نفری هستند ولی مقامشون پیش فرخ اون قدر بالا نیست که بتونند اطلاعات خوبی بهمون برسونند… حتما تا حالا متوجه شدی که علیرضا آدم زرنگ و باهوشیه… این هوشش رو از باباش به ارث برده… یه بار دیگه م بهت گفته بودم، بازم می گم. گرفتن مجرم هایی که باهوشن کار سختیه… این شد که تصمیم گرفتیم یه کار دیگه بکنیم.
با کنجکاوی گفتم:
چی کار؟
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
واقعا فکر کردی بهت می گم؟
اخم کردم و گفتم:
دوباره می خوای با نگفتن و پنهون کاری کردن من و از ماجرا دور نگه داری؟
سیاوش ماشین را گوشه ای پارک کرد و گفت:
این بار دیگه ماجرا مربوط به تو نیست… مربوط به منه. من چیزی رو ازت پنهون نمی کنم. فقط دارم جلوی فضولی کردنت و می گیرم.
بهم برخورد و گفتم:
فضولی!
سیاوش ماشین را خاموش کرد. سر تکان داد و چیزی نگفت. من که عصبانی شده بودم گفتم:
فضولی! آره؟ حتی اگه فضولی هم باشه حق دارم که این کار رو بکنم. تو می دونی این چند روز چی بهم گذشت؟ می دونی تا کجاها رفتم و چه کارهایی کردم؟
سیاوش وسط حرفم پرید و گفت:
می دونم بهت سخت گذشته ولی… .
داد زدم:
نه! نمی دونی.
سیاوش سکوت کرد. منم آن قدر عصبانی بودم که نمی توانستم حرف بزنم. با دست سرم را گرفتم و چشم هایم را بستم. آن اطراف هم مثل گورستان ساکت بود. چشم هایم را مالیدم. یک دفعه تصویر ساقی جلوی چشمم آمد… معلوم نبود چه بلایی سرش آمده بود… و بعد عماد… کسی که من در مرگش مقصر بودم… احساس کردم قلبم درد گرفت… و آن مامور پلیس که آدم های علیرضا دمار از روزگارش در آورده بودند… با این همه سیاوش انتظار داشت که من سوال نکنم. چطور می توانستم؟
بغضم را فرو دادم و گفتم:
از دوستم خبر داری؟… ساقی… .
سیاوش آهی کشید و بعد مکثی طولانی گفت:
نه… گفتم که… من چند روزه که اینجام. از بقیه ی چیزها خبر ندارم. مگه دوستت چی شده؟
شکلکی درآوردم و گفتم:
ماجراش طولانیه.
سیاوش چشم غره ای بهم رفت که باعث شد حساب کار دستم بیاید. چه قدر از نگاه های جدی این بشر می ترسیدم. توی زندگیم با آدم هایی مثل او برخورد نداشتم. برای همین نمی دانستم باید چطور با او رفتار کنم. او در را برایم باز کرد و گفت:
پیاده شو… باید بقیه ی مسیر رو پیاده بریم.
با تعجب گفتم:
پیاده؟… سیاوش من نمی تونم.
سیاوش نگاه جدیش را به من دوخت. با عصبانیت گفتم:
حالا چرا این قدر بد نگاه می کنی؟ خب نمی تونم دیگه! زانوم زخمه.
سیاوش هیچ تغییری در نگاه غیردوستانه اش ایجاد نکرد. با لحن محکمی گفت:
یا می یای یا ولت می کنم می رم.
پوفی کردم و گفتم:
چه تهدیدی! انگار که من بچه م!
از ماشین پیاده شدم و کنارش ایستادم. او راهی را بهم نشان داد و گفت:
باید از اینجا بریم. دنبالم بیا.
راه سربالایی بود… آن هم نه یک سربالایی معمولی! باید از سنگ بالا می رفتیم. ناله ای کردم و دنبال سیاوش رفتم. زانویم که که از درد می سوخت، انعطافش را از دست داده بود و کاملا خشک شده بود. مجبور بودم لنگ بزنم و دنبال سیاوش بروم. سیاوش به سنگ ها رسید و خیلی سریع از آن بالا رفت و ایستاد. برگشت و پایین را نگاه کرد… انتظار داشت من آن جا باشم. با تعجب سرش را بلند کرد و من را دید که تازه موفق شده بودم یک متر از ماشین فاصله بگیرم. او با تعجب گفت:
این قدر وضعت خرابه؟
با بداخلاقی گفتم:
می بینی که!
او صبر کرد تا من بهش برسم ولی غیرممکن بود که بتوانم از سنگ بالا بروم. اصلا نمی توانستم پای راستم را خم کنم. او راهنماییم کرد و گفت:
پشتت رو بکن به سنگ. با دو تا دستت سنگ رو از پشت بگیر. خودت و بکش بالا و روی سنگ بشین… آفرین! حالا پاهات و بچرخون به طرف من و سعی کنم وایستی.
وقتی ایستادم او با نگاهی به سرتاپایم کرد و گفت:
چند تا زخم دیگه داری؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
بدترینش همین زانومه.
او سرش را بالا انداخت و گفت:
علیرضا که به نظر می رسید باهات مهربون باشه… اذیتت کرده؟
گفتم:
نه… تصادف کردیم… خبرش بهت نرسیده؟
سیاوش با سر جواب منفی داد. برایش ماجرای تعقیب و گریزمان را تعریف کردم… فقط جوری ماجرا را تعریف کردم که به نظر برسد عماد کنترل ماشین را از دست داده است… دوست نداشتم راستش را بگویم. او پلیس بود! ممکن بود من را توی دردسر بیندازد. به هر حال هر بلایی که سر ساقی و آن دو مرد توی ماشین آمد به حرکت من مربوط می شد!… ای کاش دستم چلاق می شد و آن سرنگ را برنمی داشتم… .
با کنجکاوی پرسیدم:
تو که گفتی کار درستی نیست که محاصرشون کنید… پس چرا اون ماشین پلیس ها دنبالمون اومدن؟
سیاوش گفت:
بهت گفتم ماموریتم مخفیه… فقط سه چهار نفر ازش خبر دارن. اون نیروها هم طبق دستور عمل کردند. الان همه فکر می کنند که من دیگه توی این پرونده نیستم… متوجه می شی؟ نمی تونیم به کسی بگیم… نمی دونیم باید به کی اعتماد کنیم و به کی نکنیم.
سیاوش دیگر چیزی نگفت. سرش را پایین انداخته بود و به نظر می رسید که توی فکر باشد. بعد از چند دقیقه دست هایش را در جیبش کرد و به راهش ادامه داد… حتی یک کلمه هم حرف نزد. من پوفی کردم و زیرلب گفتم:
این دیگه کیه!
در دل به این شخصیت جدی و سردش ناسزا گفتم… همان طور که لنگ می زدم و سعی می کردم خودم را بهش برسانم به او و شخصیت مرموزش فکر کردم… یک لحظه بی اختیار او را کنار علیرضا گذاشتم… هر چه قدر که علیرضا گرم و مهربان بود، سیاوش سرد و جدی بود. در دل گفتم:
آخه من چرا باید از یکی مثل این خوشم بیاد؟ اصلا نمی تونم نسبت به همین شخصیت نحسش بی تفاوت باشم… بعد بیست سال زندگی با عزت و بدون دخالت احساس، گرفتار چه آدم تحفه ای شدم! خاک تو سر من! بهش گفتم چپ کردم… عماد مرده… سعید فکر می کنه من کشتمش و تهدید به مرگ کردتم… عکس العمل آقا چیه؟ هیچی! سرش و انداخته پایین و داره همین جور از من دورتر می شه… چه قدرم تند می ره!
بلند گفتم:
صبر کن منم بهت برسم.
سیاوش ایستاد و من در حالی که لنگ می زدم خودم را بهش رساندم. یک لحظه هم فرصت نفس کشیدن به من نداد. دوباره به راه افتاد. مسیر سربلایی بود ولی دیگر خبر از سنگ های درشت نبود. یک راه خاکی بود که اطرافش با تخته سنگ های بزرگ و گیاهان خاکستری رنگ پوشیده شده بود. من که نفسم بالا نمی آمد روی سنگی نشستم و گفتم:
من دیگه نمی تونم… باید یه کم استراحت کنم.
سیاوش بالاخره به حرف آمد و گفت:
بلند شو… اگه بشینی سرد می شی… این طوری برات سخت تر می شه.
چند بار نفس عمیق کشیدم. نفسم تا حدودی جا آمد. به پایم اشاره کردم و گفتم:
نمی تونم… باور کن!
سیاوش با همان لحن خشکش گفت:
فقط دو دقیقه!
چشم غره ای بهش رفتم… یادم آمد چه قدر در آن شب بارانی مهربان و نگران و با محبت شده بود… پس آن سیاوش چی شد؟ انگار دوباره به همان آدم خشکی که ازش می ترسیدم تبدیل شده بود. نگاهی به صورتش کردم. مثل همیشه اخم کرده بود ولی این اخمش با بقیه ی اخم هایش فرق می کرد… صورتش گرفته به نظر می رسید. با پایش سنگ ریزه ها را شوت می کرد… ناآرام به نظر می رسید. مثل همیشه خونسرد نبود. نگاهی به سرتاپایش کردم. یک جین سورمه ای، یک تی شرت مشکی آستین بلند و یک کت مشکی پوشیده بود… چرا همیشه مشکی می پوشید؟
رد نگاهم به خودش را گرفت. ابرو بالا انداخت و گفت:
خستگیت در رفت… پاشو!
اعتراض کردم:
دو دقیقه نشده!
سیاوش که کلافه و عصبی به نظر می رسید گفت:
به چی زل زدی؟
خیلی رک گفتم:
به تو!
آن یکی ابرویش هم بالا رفت. گفتم:
چرا این قدر عصبی هستی؟
نگاهی به ساعتش کرد… حتی صفحه ی ساعتش هم مشکی بود… او گفت:
به خاطر ماموریتمه… باید زودتر برسیم… دیرم می شه.
پرسیدم:
می ریم تهران؟
سیاوش گفت:
تو آره… من نه… .
چیزی نپرسیدم. سرم را پایین انداختم… او بی نهایت بداخلاق، خشک و عبوس بود… ولی من دوست نداشتم ازش جدا بشوم… از همان لحظه دلم برایش تنگ شد. فکر نمی کردم این قدر بد سلیقه باشم که از مردهای بداخلاق خوشم بیاید… با این حال احساس که دست خود آدم نیست.
از جایم بلند شدم. کمرم تیر می کشید و درد کتفم داشت برمی گشت. شانه به شانه ی سیاوش راه می رفتم. این بار سیاوش خودش لطف کرد و بدون این که من چیزی بپرسم گفت:
آخر این راه ماشین رو پارک کردم. با ماشین می ریم یه خونه ای که این دور و برهاست. بعد چند ساعت من می رم پی ماموریتم… فردا یکی می یاد که می بردت تهران… فقط یه مدت باید تحت نظر پلیس باشی. دارم از الان بهت می گم! این دفعه دیگه نه به کسی زنگ می زنی نه با کسی ارتباط برقرار می کنی. دیگه من نیستم که حواسم بهت باشه. متوجه شدی؟
با سر جواب مثبت دادم… بعد اخم کردم و گفتم:
یعنی… نمی تونم برم پیش خانواده م؟
سیاوش گفت:
تصمیم گیری در این زمینه با من نیست… وقتی رفتی مافوقم همه چیز رو برات توضیح می ده… باشه؟ اسمش سرهنگ یوسفیه… یادت که نمی ره؟
چیزی نگفتم… دوست نداشتم او برود. با این که درد زانویم نفسم را بند آورده بود ولی دوست داشتم آن راه تا ابد کش پیدا کند. در دل گفتم:
اتفاقات رمانتیک زندگی من و نگاه کن تو رو خدا! قدم زدن توی کوهستان مرده ها با یه مرد خشن! و با یه زانوی زخمی! واقعا چه قدر این زندگی من لطیف و احساسیه… .
پنج دقیقه ی بعد از راه رفتن دست کشیدم. خم شدم و زانویم را گرفتم. لب هایم را بهم می فشردم که صدایم در نیاید. سیاوش هم مثل من خم شد و گفت:
چی شد؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
حتی یه قدمم نمی تونم بردارم.
سیاوش گفت:
فقط پنج دقیقه دیگه مونده تا برسیم.
جلوی ریزش اشک هایم را گرفتم و گفتم:
نمی تونم… .
سیاوش پوفی کرد و گفت:
بیا… من کمکت می کنم.
راست ایستادم و در دل گفتم:
چه عجب! بالاخره پیشنهاد کمک داد!
دست راستم را دور گردنش انداختم و او هم با دست چپش کمرم را گرفت. به راه افتادیم ولی باز هم مجبور بودم از همان پای چلاقم کمک بگیرم… قد سیاوش بلند بود و با وجود این که من دختر قدکوتاهی نبودم نمی توانستم دستم را درست و حسابی دور گردنش بیندازم. در دل گفتم:
همه علیرضا نیستن! پسر به اون خوبی! بغلم می کرد و این ور و اون ورم می کرد… اون وقت این سیاوش!… البته همین نزدیکی الانمون هم از سیاوش بعیده!
نگاهی به صورتش کردم… باز هم گرفته بود… با خودم فکر کردم که چه قدر دوست داشتن چیز عجیبی است… من هیچ چیزی از سیاوش نمی دانستم… نمی دانستم چه قدر به مذهب پاینبد است، مادر و پدرش چی کاره هستند، تحصلیلاتش چه قدر است… حتی دقیقا نمی دانستم وظایفش به عنوان یک پلیس چی هست… با این حال ازش خوشم می آمد… برایم عجیب بود… اولین باری بود که همچین حسی را تجربه می کردم…. من علیرضا را با آن همه محبت و عشقی که بهم ابراز می کرد ول کرده بودم و به آدمی خشک و جدی مثل سیاوش چسبیده بودم. علیرضا هیچ ترسی از ابراز کردن احساسات عمیقش نداشت… مهربانی و گذشتی که نسبت به من داشت مثال زدنی بود… همه ی اینها مانع از این می شد که ازش متنفر باشم. شاید اگر من هم علیرضا را مثل شهرزاد، رعنا و طاهره می شناختم ازش بدم می آمد ولی انگار علیرضای آنها مال یک سیاره ی دیگر بود… با این حال من او را ترک کرده بودم… می دانستم اگر به فرض محال سیاوش از من خوشش هم بیاید هیچ وقت مثل علیرضا آن همه احساسات به خرج نمی دهد… من فقط سیاوش را در حد یک مرد سیاهپوش که همیشه سربه زنگاه می رسد می شناختم… به وضوح می دیدم که اخلاق خوبی ندارد… می دانستم تا حدودی بداخلاق است و همیشه سرد و خشک به نظر می رسد… ولی انگار همین ها من را جذب او کرده بود.
به طرز مسخره ای در آن شرایط خوشحال و هیجان زده بودم… داشتم آزاد می شدم… داشتم به خانه برمی گشتم… پیش خانواده ام… جایی که در آرامش می توانستم به زندگی تکراری و پر از حسرت و آرزوی قبلیم ادامه دهم… هر چند که فکر عماد و ساقی اذیتم می کرد… می دانستم با آن اتفاقاتی که افتاده بود دیگر نمی توانستم زندگی قبلیم را ادامه بدهم… هیچ وقت دیگر مثل قبل نمی شدم. از طرف دیگر به طرز خجالت آوری خوشحال بودم که دستم دور گردن سیاوش است… چه قدر بدبخت بودم که دلم را به این موضوع خوش کرده بودم… آدم چشم و گوش بسته نبودم ولی از این که چفت سیاوش باشم لذت می بردم… .
توی ذهنم داشتم رویاپردازی می کردم… توی خیالم نود درجه چرخیدم و او را بغل کردم ولی حتی توی ذهنم هم از عکس العمل او وحشت کردم… سریع آن وسوسه و فکر مسخره را از ذهنم بیرون کردم… آهسته خندیدم… آخ چه حالی می داد اگر این کار را می کردم! سیاوش با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
به چی داری می خندی؟
خنده ام را خوردم و مظلومانه گفتم:
هیچی!
سیاوش با لحن بدی گفت:
مثل این که خیلی بهت خوش گذشته.
قبل از این که جلوی دهانم را بگیرم بی اختیار گفتم:
نه! الان داره بهم خوش می گذره.
سیاوش یک لحظه با تعجب نگاهم کرد. بعد دوزاریش افتاد… دستم را از دور گردنش باز کرد و چشم غره ای بهم رفت. سرعتش را بیشتر کرد و زیرلب چیزی گفت که نشنیدم. من که خنده ام گرفته بود گفتم:
چی شد؟
سیاوش سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
کم کم داشتم فکر می کردم که در موردت زود قضاوت کردم و از اون جور دخترها نیستی ولی بلافاصله متوجه اشتباهم شدم.
بلند خندیدم و گفتم:
عین دخترهای چهارده ساله می مونی که تا یه پسر بهشون چشمک می زنه چشم غره می رن و تند تند راه می رن و از پسره دور می شن.
سیاوش که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود رویش را برگرداند. خراب کاریم را جمع کردم و گفتم:
سیاوش! من نمی تونم این طوری راه بیام… بابا شوخی کردم! خواستم اذیتت کنم… دیدم معذبی که دستم دور گردنته گفتم یه کم سر به سرت بذارم.
سیاوش ایستاد و گفت:
دیگه از این شوخی ها بی مزه نکن! من اصلا از این دخترهای سبک خوشم نمی یاد.
دوباره به راه افتاد. من کمی دنبالش لنگ زدم. در دل گفتم:
عجب غلطی کردم! حالا باید خودم تنهایی برم.
سیاوش هم دیگر بهم کمک نکرد. دوست داشتم خم شوم و یک سنگ ریزه بردارم و محکم به پشتش بزنم ولی به هر حال او سیاوش بود! نمی شد از این کارها باهاش کرد… .
بعد از یک دقیقه راه کوهستانی به پایان رسید و به یک راه شوسه ای رسیدیم. زانتیای سیاوش را که دیدم بی اختیار لبخند زدم… بالاخره آن راه هم به پایان رسیده بود. در را باز کردم و سوار ماشین شدم. سیاوش سوار شد و به راه افتادیم… یک لحظه دلم گرفت… وقتی به خانه می رسیدیم سیاوش باید دنبال ماموریتش می رفت… سرم را به شیشه تکیه دادم و با خودم فکر کردم:
ای کاش نمی رسیدیم… ای کاش هنوز داشتیم راه می رفتیم… دردش به دلتنگی برای سیاوش می ارزید!
چشم هایم را بستم. به صدای موتور ماشین گوش دادم. از سرعت زیاد ماشین لذت می بردم. خصوصا که بوی عطر خوب سیاوش هم در مشامم پیچیده بود… عطرش هم مثل خودش سرد بود. لبخند بی رمقی روی لبم نشست… بوی عطرش بی نهایت برایم دلپذیر بود. به آن شب بارانی فکر کردم… چه قدر سیاوش آن شب بی نظیر شده بود. ای کاش همیشه آن طور مهربان می ماند.
با صدای او از فکر و خیال بیرون آمدم:
حالت خوبه؟
نگاهش کردم و با سر جواب مثبت دادم. گفت:
سردت که نیست!
آهسته گفتم:
نه!
او دنده را عوض کرد و گفت:
نگران نباش… فردا می برنت تهران… تا یه مدت باید تحت نظر باشی و نمی تونی خانواده ت رو ببینی ولی حداقلش اینه که جات امنه… شانس اوردی که سعید وقت نکرد تهدیدش رو عملی کنه. بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم سعید از فرخ و علیرضا هم خطرناک تره.
جیزی نگفتم. خوابم می آمد ولی دوست نداشتم آخرین لحظاتی که کنار سیاوش بودم را از دست بدهم. به زور خودم را بیدار نگه داشته بودم. به نظر می رسید سیاوش هیچ علاقه ای به باز کردن اخم هایش ندارد. عبوس و ناراحت به نظر می رسید.
سرانجام رسیدیم. من عمیقا ناراحت بودم. سرم را پایین انداختم و به دنبال سیاوش که سکوت اختیار کرده بود به سمت خانه رفتم. آن جا یک ساختمان دو طبقه ی قدیمی و آجری بود. سیاوش با کلید در حیاط را باز کرد و وارد شدیم. از پله های سنگی و کوتاه بالا رفتیم و به طبقه ی دوم رفتیم. از خستگی داشتم می مردم ولی مصمم بودم از آخرین لحظاتی که پیش سیاوش بودم استفاده کنم. نگاهی به سرتاسر خانه کردم. شاید در کل چهل متر هم نمی شد. فرش های دست بافت قدیمی کیپ هم انداخته شده بودند. در کل آن خانه یک اتاق بزرگ داشت که رو به رویش آشپزخانه بود. سمت چپش هم حمام و دستشویی قرار داشت. در کل فقط یک پنجره در آن خانه بود که با یک پرده ی توری و کثیف پوشانده شده بود. تخت با فاصله از پنجره قرار داشت و روی آن یک پتوی چرک و کثیف انداخته بودند. کنج اتاق دو تا پشتی بود و رو به رویش کرسی گذاشته بودند. من خواستم جست و خیز کنان به سمت کرسی بروم که به خاطر زانویم سکندری خوردم. صدایی شنیدم که تا به آن روز نشنیده بودم… صدای خنده ی سیاوش! با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. لب هایش می خندید ولی چشم هایش گرفته بود. من با دیدن خنده اش خوشحال و با دیدن چشم هایش ناراحت شدم. او لبخند زد و گفت:
مواظب باش… نزدیک بود با مغز بخوری زمین.
منم لبخند زدم و آهسته گفتم:
حواسم به زانوم نبود.
سوئی شرتم را در آوردم و روی زمین نشستم. به پشتی تکیه دادم و سرم را پایین انداختم. سیاوش کتش را در آورد و روی تخت انداخت. به سمت آشپزخانه رفت. بعد از چند دقیقه برگشت. یک لیوان آب به دستم داد و گفت:
کتری رو گذاشتم روی گاز پیکنیکی. یادت نره ورش داری.
سر تکان دادم. او از زیر تخت یک کیف بیرون کشید و کنارم گذاشت. گفت:
این جا یه سری باند و بتادین و ایناست. اگه احتیاج داشتی ازش استفاده کن.
پوزخندی زدم و گفتم:
چه جای تمیزی هم گذاشته بودیش… قشنگ الان بهداشتی و تمیزه.
سیاوش چیزی نگفت. از جیب کتش موبایلش را در آورد. روی تخت نشست و گوشی را دم گوشش گذاشت. من به زور چشم هایم را کنترل می کردم… نمی خواستم بهش زل بزنم ولی نمی توانستم نسبت به حضورش هم بی تفاوت باشم. با صدای آهسته صحبت می کرد و من درست نمی شنیدم که چی می گوید. فقط یک قسمت را به وضوح شنیدم:
خانوم حقی اینجاست… می دونم… باید چی کار می کردم؟ … نمی تونستم… مشکلی پیش نمی یاد… مطمئنم… .
چشم هایم را از خستگی بستم. حوصله ی گوش کردن به تلفن هایش را نداشتم. بعد از این که احساس کردم تلفنش تمام شد چشم هایم را باز کردم. او گوشی موبایل را روی پاتختی گذاشت. از جیب داخلی کتش اسلحه ای بیرون آورد و خشابش را چک کرد. کتش را پوشید و اسلحه را دوباره توی جیب گذاشت. یک لحظه مردد به من که به زور داشتم بغضم را فرو می دادم نگاه کرد. گامی به سمتم برداشت و گفت:
پارلا… می خوام یه چیزی بهت بگم… بابت هر بلایی که سرت اومد متاسفم… نباید می ذاشتم علیرضا این قدر بهت نزدیک شه.
به چشم هایش نگاه کردم که از همیشه غمگین تر بود. سر تکان دادم. اصلا او را مقصر نمی دانستم… حتی برای ثانیه ای به این موضوع فکر نکرده بودم که اوبه خاطر گرفتاری های من مقصر است. با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
سیاوش… کی برمی گردی؟
سیاوش سرش را پایین انداخت و بعد مکثی طولانی گفت:
یه هفته… .
نفس راحتی کشیدم. یک هفته زمان زیادی نبود. می توانستم تحملش کنم. سیاوش ادامه داد:
شایدم برنگردم…
قلبم در سینه فرو ریخت. چشم هایم را بستم. سرم را روی زانوی چپم گذاشتم. دیگر جلوی اشک هایم را نمی توانستم بگیرم. سیاوش آهسته گفت:
خداحافظ… .
سرم را بلند کردم. از پشت پرده ی اشک او را دیدم… در آن لباس های همیشه سیاه… پشتش را بهم کرده بود و داشت می رفت. با صدایی گرفته گفتم:
مراقب خودت باش… .
سیاوش برگشت… یکی از همان لبخندهای جذابش را تحویلم داد و گفت:
توام همین طور… .
در را بست. صدای قدم هایش را می شنیدم… هر لحظه ازم دورتر می شد… تا این که دیگر صدایی نشنیدم. زیرلب گفتم:
یعنی چی که شاید برنگردم؟ خدایا! نذار این آخرین لبخندی باشه که ازش می بینم… چرا باید یه همچین ماموریتی داشته باشه؟ چرا اون؟ چرا واقعا از این پرونده کنار نرفت؟… پس برای همین ناراحت بود… برای همین گرفته بود… فکر می کنه شاید دیگه برنگرده… اگه بلایی سرش بیاد… نه! نمی خوام بهش فکر کنم… نمی خوام… اون برمی گرده… می دونم… ایمان دارم!
از جایم بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم. اشک هایم را پاک کردم… از گریه کردن بدم می آمد. طاق باز خوابیدم و در همان حال مانتویم را در آوردم. چشمم به پلیور علیرضا افتاد… تا حالا دیگر علیرضا فهمیده بود که من فرار کرده ام. نمی توانستم عکس العملش را حدس بزنم… در آن لحظه چندان اهمیتی هم برایم نداشت. سیاوش رفته بود و ممکن بود دیگر برنگردد. چه چیز دیگری در مقایسه با این موضوع می توانست مهم باشد؟
******
روز بعد نزدیک های ظهر بود که روی تخت نشستم و باند زانویم را عوض کردم. در دل گفتم:
ای کاش زودتر بریم تهران و من پام و به دکتر نشون بدم.
شلوارم را مرتب کردم. موهایم را بالای سرم جمع کردم. برای اولین بار در زندگیم از موهای بلند و پرپشتم خسته شده بودم. آرزو می کردم ای کاش کچل بودم. همان طور که غرغر می کردم به سمت آشپزخانه رفتم و برای خودم یک لقمه بزرگ نان ( از نوع مانده!!) و پنیر گرفتم و خوردم. در آن چند وقت آن قدر لاغر شده بودم که زحمات چند ساله ام برای درست کردن یک هیکل زیبا و بی عیب و نقص، به باد رفته بود. خودم را روی تخت انداختم و مشغول جویدن لقمه ی بزرگ شدم. آن قدر بزرگ بود که به زور توی دهانم جا شده بود. در همین موقع موبایل سیاوش که روی پاتختی بود زنگ خورد. گوشی را برداشتم و به محض این که اسم (( یوسفی)) را خواندم دستپاچه شدم. لقمه را بدون این که درست و حسابی بجوم قورت دادم و جواب دادم:
بله؟
یوسفی: خانوم حقی؟
_ بله بفرمایید.
یوسفی: سرهنگ یوسفی هستم. خانوم ما فقط دو دقیقه با شما فاصله داریم. لطفا آماده ی حرکت باشید.
_ بله… بله… آماده می شم.
از جا پریدم. موبایل را برداشتم و توی جیب مانتویم گذاشتم. مانتو و سوئی شرتم را پوشیدم. شالم را سر کردم و آماده روی تخت نشستم. بعد از چند دقیقه یک نفر در زد. در را باز کردم و چشمم به مردی افتاد که حدود پنجاه سال سن داشت. موهای جوگندمی کم پشتی داشت و موهای جلوی سرش ریخته بود. او که خوشبختانه برخلاف سیاوش لحن پدرانه و مهربانی داشت گفت:
سرهنگ یوسفی هستم.
سلام کردم و به دو مردی که پشت سر سرهنگ ایستاده بودند نگاه کردم. یکی قد بلند بود و دیگری قد متوسطی داشت. هر دو موهای تیره ی کوتاه داشتند و ریش گذاشته بودند. هر سه نفر لباس های مبدل به تن داشتند. من در خانه را بستم و موبایل سیاوش را تحویل سرهنگ دادم. از خانه خارج شدیم و به سمت یک پژو 405 رفتیم. من و مرد قد بلند پشت نشستیم. به راه افتادیم… هرچه قدر در وجود خودم کندوکاو می کردم می دیدم که احساس خاصی ندارم. انگار حرف های آخر سیاوش شوکه ام کرده بود. سرهنگ سرش را به طرف من خم کرد و گفت:
ما شما رو می بریم به نزدیک ترین کلانتری… اول باید به یک سری سوالات پاسخ بدید… جواب این سوال ها خیلی مهمه… اگه نه با اولین هواپیما می فرستادمتون.
سر تکان دادم و گفتم:
متوجه ام… کی می تونم خانواده م رو ببینم؟
سرهنگ با همان لحن آرامش بخشش گفت:
ان شاءا… به زودی.
جوابش قانعم نکرد ولی حداقل لحنش بهتر از سیاوش بود. برای همین پرسیدم:
دوستم چطور؟ ساقی اردکانی! از وضعیتش اطلاع دارید؟
سرهنگ دستی به ریشش کشید و گفت:
خانوم اردکانی… بله اطلاع دارم.
با عجله پرسیدم:
زنده ست؟
سرهنگ گفت:
بله… هرچند که من اطلاع دقیقی از وضعیتشون ندارم.
در دل گفتم:
باز خدا رو شکر که زنده ست… وای خدایا شکرت! اگه اون مرده بود من باید چی کار می کردم؟
لبخندی به لبم نشست… نور امید به قلبم تابیده شده بود. با خوشحالی پرسیدم:
مارال چطور؟
فقط نیم رخ سرهنگ را می دیدم. با این حال احساس کردم لبخند زد و گفت:
دوست زرنگی دارید… برای ما هم جای تعجبه که چطور تونست فرار کنه. نگرانش نباشید. ما نهایت تلاشمون رو برای محافظت ازش می کنیم.
نفس راحتی کشیدم و در دل گفتم:
امیدوارم محافظت از مارال مثل محافظت از من نباشه… .
در همین موقع موبایل مردی که راننده بود زنگ زد. من خواستم در مورد خانواده ام از سرهنگ سوال بپرسم که متوجه شدم شش دانگ حواس سرهنگ به مکالمه ی راننده است. من ساکت ماندم. راننده رو به سرهنگ کرد و گفت:
یه مشکلی پیش اومده… سروان پاک نژاد بود… می گفت ظاهرا ردیاب از کار افتاده.
سرهنگ و مرد قدبلند از جا پریدند. سرهنگ با تعجب گفت:
چطور ممکنه؟
من که در جریان نبودم هم یک جورایی دچار استرس شدم. هر سه نفر برخلاف چند دقیقه پیش که آرام بودند، وحشت زده به نظر می رسیدند. مرد قدبلند گفت:
امکانش هست… ممکنه به خاطر ضربه ی شدید یا خونریزی از کار افتاده باشه… شایدم نقص خود دستگاه باشه.
سرهنگ دستی به صورتش کشید و چیزی نگفت. در دل گفتم:
خدا کنه این ماجرا ربطی به سیاوش نداشته باشه.
به چهره ی ماموری که با فاصله از من نشسته بود نگاه کردم. مضطرب به نظر می رسید. بعد از چند دقیقه تحمل آن جو سنگین سرهنگ گفت:
دور بزن… برمی گردیم.
راننده با تعجب گفت:
برگردیم؟ ولی… .
سرهنگ سر تکان داد و با جدیت گفت:
نمی تونیم روی جون افلاکی ریسک کنیم.
افلاکی؟… افلاکی! سیاوش!… قلبم در سینه فرو ریخت. احساس کردم فشارم پایین افتاد. آب دهانم را قورت دادم و دست هایم را به هم فشردم. دمای بدنم هر لحظه پایین تر می آمد… سیاوش… نه! خدا خدا می کردم که مرد قدبلند صدای بلند ضربان قلبم را نشنود. لبم را گزیدم و سعی کردم چیزی از آن حال و احوال بدم را بروز ندهم. راننده گفت:
ولی خانوم حقی رو باید برگردونیم تهران… .
سرهنگ برگشت و نگاهی عجیب بهم کرد و خطاب به مرد راننده گفت:
شاید به کمک ایشون احتیاج داشته باشیم.
در دل گفتم:
وای نه!… دوباره باید چه نقشه ای رو پیاده کنم؟
وارد خانه شدیم. من روی تخت نشستم. دست هایم را در هم قلاب کردم. قلبم در دهانم بود. سرهنگ به دیواری که کنار پنجره بود تکیه داد و گفت:
خانوم یه چیزی ازت می پرسم… دلم می خواد رک بهم جواب بدی.
به تکان دادن سرم اکتفا کردم. سرهنگ گفت:
سیاوش چند بار به موقع سر رسیده و کمکت کرده؟
دوست نداشتم حرف بزنم. می ترسیدم لرزش صدایم من را پیش سرهنگ لو بدهد. نمی خواستم بفهمد که بغض کرده ام. لب هایم را بهم فشردم ولی سرهنگ منتظر نگاهم می کرد. با صدای آهسته ای گفتم:
خیلی!
سرم را پایین انداختم. سرهنگ گفت:
وقتی سیاوش پیشم اومد و ایده ش رو بهم گفت دوست نداشتم با کارش موافقت کنم… می گفت که می خواد از طریق دوست جدید علیرضا به علیرضا نزدیک بشه و از طریق علیرضا به فرخ… نقشه ی بدی به نظر نمی رسید. همه ی اون چیزی که از فرخ می دونستیم این بود که حاضر برای پسرش هر کاری بکنه. این که اونو از خودش دور نگه می داشت نشون دهنده ی خیلی چیزها بود… نشون دهنده ی عشقش به پسرش بود. به نظرم نقشه ی بدی نمی یومد ولی نمی شد به هرکسی اعتماد کنیم و ماجرا رو برایش تعریف کنیم. برای همین سیاوش یه مدت شما رو زیر نظر گرفت… خانوم خیلی رک بهتون بگم… کسایی مثل شما با پلیس ها ارتباط خوبی ندارند. من بعید می دونستم این کار رو قبول کنید. از طرف دیگه فکر می کردم که نمی شه بهتون اعتماد کرد… با این حال سیاوش معتقد بود که می تونیم روی شما حساب کنیم. راستش توی این پرونده حرف سیاوش برای من از حرف هرکس دیگه ای مهمتره… هم به خاطر شناختی که خودم از سیاوش دارم… هم به خاطر شناختی که سیاوش از علیرضا داره.
اخم کردم… در دل گفتم:
شناختی که سیاوش از علیرضا داره؟ مگه سیاوش و علیرضا چه قدر همدیگه رو می شناسن؟
سرهنگ ادامه داد:
یه مشکل بزرگی که داشتیم این بود که نمی خواستیم کل ماجرای فرخ رو برای شما تعریف کنیم… این یه ماموریت محرمانه بود. البته این مشکل خیلی ساده حل شد… سیاوش استعدادهای خاص و به دردبخوری داره. توانایی های خاصی توی پنهان کردن حقیقت داره… این مهمترین ویژگی برای یه مامور مخفیه.
سرهنگ لبخند زد و من بی اختیار سرم را بلند کردم. یادم آمد که سیاوش چطور ماجرای شهرزاد را با جزئیات برایم تعریف کرده بود. در آن لحظه به مغزم هم خطور نکرده بود که ممکن است این موضوع کل ماجرا نباشد… سرهنگ راست می گفت. سیاوش یک کلمه دروغ نگفته نبود… فقط کل ماجرا را با مهارت مخفی کرده بود.
سرهنگ گفت:
هرچند که معتقدم کارتون درست نبود که بدون در جریان قرار دادن سیاوش دوستتون رو وارد ماجرا کردید و نقشتون و به تنهایی اجرا کردید… خانوم! وقتی کسی رو وارد یه ماجرای این تیپی می کنید مستقیما بابت عواقبی که در انتظار اون آدم هستش مسئولید… با این حال برخلاف انتظار من خیلی خوب تونستید نقشتون رو اجرا کنید… خیلی خوب!… من واقعا شجاعت و هوشتون رو تحسین می کنم. این که دختری معمولی مثل شما بدون هیچ آموزشی بتونه این قدر خوب به خودش مسلط بشه و کار رو پیش ببره خیلی معنی می ده… توی تمام این سال ها خیلی وقت ها شاهد ماموریت هایی بودم که توی اون از مردم عادی استفاده شد… توی اکثر مواقع کار در سطح خیلی پایینی پیش رفت. می دونم آخرش موفق نشدید مدرکی به دست بیارید ولی تلاشتون توی این زمینه واقعا ستودنی بود… واقعا!
در دل گفتم:
خب خر شدم! بگو چی کار باید بکنم!
سرهنگ آهی کشید و بعد از مکثی طولانی سرش را بلند کرد و گفت:
ولی من هنوز معتقدم نباید شما رو وارد این جریان می کردیم… به دو دلیل… یکی احساس علیرضا به شما بود که ما واقعا نتونسته بودیم پیش بینیش کنیم. هرچیزی رو پیش بینی کرده بودیم و برای هر حرکتی آماده بودیم به جز این که علیرضا بخواد شما رو هم با خودش ببره… راستش منتظر چیزهای دیگه ای بودیم… به گوشمون رسیده بود که فرخ به شدت مخالف ادامه ی ارتباط شما و علیرضاست… اون می خواست هر جوری که هست علیرضا رو خارج کنه. مطمئنا به عنوان یه پدر شناخت بیشتری به احساسات علیرضا داشت تا ما… می دونست عمق احساسات پسرش به شما چه قدره… برای همین می خواست براتون دردسر ایجاد کنه تا بتونه پسرش رو از ایران خارج کنه. خوشبختانه یا متاسفانه علیرضا پسر باهوشیه. نمی دونم چطور ولی تونست متوجه نیت فرخ بشه و به موقع پدرش رو از این کار منصرف کرد… نتیجه اش هم شد این که الان شما اینجا هستید.
سر تکان دادم و گفتم:
و دلیل دیگه ش چی بود؟
به چشم های سرهنگ زل زدم. به نظر می رسید که دارد ماجرا را سبک و سنگین می کند. بعد از مکثی یک دقیقه ای گفت:
دلیل دومش سیاوش بود… اون نمی تونست نسبت به شما بی تفاوت باشه.
قلبم در سینه فرو ریخت… منظور سرهنگ چی بود؟ ای کاش منظورش آن چیزی بود که من فکر می کردم… ای کاش این موضوع نشان دهنده ی این بود که سیاوش هم همان احساسی را به من دارد که من به او دارم… در این صورت… رفتار سرد و خشکش چه مفهومی داشت؟
سرهنگ کنار کرسی ایستاد و گفت:
خیلی جاها سیاوش در حد یه مامور حرفیه ای عمل نکرد… خودتون هم می دونید… بعضی وقت ها سیاوش دقیقا همون جاهایی خودش رو به شما نشون می داد که نباید… حتی این موضوع باعث شد یه بار علیرضا اونو ببینه. نمی دونم سیاوش برای این کارهاش چه دلیلی داره… راستش… .
سرهنگ خندید و ادامه داد:
توانایی های سیاوش بعضی وقت ها می تونه جنبه ی منفی پیدا کنه… اون دلیل های خیلی مختلفی برام اورده که واقعا قانع کننده بودن… اگر سیاوش رو نمی شناختم فکر می کردم واقعا دلیلش همینه ولی متاسفانه من و سیاوش چند ساله که هم کاریم. من سیاوش رو از زمان نوجونیش می شناسم. می دونم که دلیل واقعیش برای همیشه پیش خودش می مونه… هیچ کس نمی تونه ازش حرف بکشه… ولی این دلیل هرچی که باشه، عکس العمل های غیرحرفه ای سیاوش رو به حساب مسئولیت پذیریش هم می تونیم بذاریم. به هر حال اون بود که شما رو وارد این ماجرا کرد… شاید به همین دلیل بود که سیاوش خلاف دستورات عمل کرد و شما رو زودتر از اون چیزی که در نظر داشتیم از علیرضا جدا کرد… .
با تعجب به سرهنگ نگاه کردم. او سر تکان داد و گفت:
بله… سیاوش در یک حرکت خودسرانه و با ریسک خیلی بالا دیروز شما رو از اون جا خارج کرد.
سرم را پایین انداختم. دیگر احساسم به سیاوش فقط یک علاقه ی ساده نبود… احساس دین می کردم… شاید اخم کردن هایش آزارم می داد ولی این موضوع اهمیتی نداشت. این مهم بود که سیاوش همیشه مراقبم بود.
سرم را بلند کردم و گفتم:
شما هم یه مقدار از استعداد سیاوش رو دارید… در مورد خیلی چیزها صحبت کردید ولی در مورد اون چیزهایی که من می خوام بدونم یا باید بدونم چیزی نگفتید.
سرهنگ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و با همان لحن پدرانه و آرامش بخشش گفت:
درسته… ولی من چیزهایی رو بهتون گفتم که حقتون بود بدونید.
گفتم:
یعنی هنوز قرار نیست بفهمم فرخ چی کاره ست؟
سرهنگ نفس عمیقی کشید و گفت:
اول ماجرا چیزی بهتون نگفتیم چون مطمئن نبودیم که باید بهتون اعتماد کنیم یا نه… الان می دونیم که شما کاملا قابل اعتمادید ولی مشکل محرمانه بودن این اطلاعاته.
صبرم را از دست دادم. پوفی کردم و گفتم:
چرا من نباید در جریان باشم؟ من وسط این ماجرا بودم. خیلی از آدم های فرخ رو دیدم. تا وسط راه باهاشون همراه بودم و قرار بود من و مستقیما با علیرضا ببرن پیش فرخ… من کاری به محرمانه بودن و نبودن این اطلاعات ندارم. فکر می کنم… یعنی معتقدم که این حقمه بدونم کی بوده که تا یه هفته پیش می خواسته کلکم رو بکنه.
سرهنگ دستی به ریشش کشید. به نظر می رسید که دارد فکر می کند. من دوباره دست هایم را در هم قلاب کردم و با خودم فکر کردم که اصلا کارم مودبانه نبود… نباید با آن لحن با سرهنگ صحبت می کردم. سرهنگ به دیوار تکیه داد و گفت:
نمی تونم خیلی در جریان بذارمت… فقط یه سری اطلاعات کلی بهت می دم.
او نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
متوجه شدی که سعید نقطه ی اشتراک چند تا از گروه هایی هست که با فرخ کار می کنند؟
گفتم:
سیاوش در موردش بهم گفت.
سرهنگ گفت:
فرخ هم علاوه بر اهمیت نقش خودش به عنوان یه مجرم، نقطه ی مشترک یه سری باندهای دیگه مثل باند قاچاق مواد مخدر و حتی قاچاق انسانه… گرفتن فرخ برای ما اهمیت بیشتری داره تا گرفتن رئیس اون باندها… فرخ با باندهای مختلفی کار می کنه. اگه بخوام دقیق تر در موردش توضیح بدم باید بگم که باندهای مختلف از آدم ها و ارتباطات فرخ به دو منظور استفاده می کنند. یه استفادشون اینه که از مسیرهایی که فرخ و آدم هاش شناسایی می کنن به عنوان راه های مطمئن برای قاچاق استفاده کنند… بیشتر این مسیرها رو مامورهای نیروی انتظامی شناسایی کردن… همون طور که دیدی این مسیری که شما داشتید ازش برای خارج شدن از کشور استفاده می کردید لو رفت ولی فرخ یه کار خیلی مهم دیگه هم انجام می ده… این اون چیزی که به خاطرش داریم به خودمون این همه زحمت می دیم. راستش یه سری باندهای قاچاق به فرخ توی این زمینه خیلی میدون دادن و باعث شدن اون خیلی پیشرفت کنه… خیلی ها توی این زمینه حمایتش می کنند… خودت باید با دیدن اون اتفاقاتی که برایت افتاد و شناختن روحیات سعید کمالی به این نتیجه رسیده باشی… بذار این طوری بهت بگم که فرخ مامور از بین بردن کسایی هستش که توی شناسایی باندها پیشرفت خوبی پیدا می کنند… مثل مامورهای پلیس… مثل وکیل های کارکشته… .
گیج شده بودم. پرسیدم:
یعنی چی؟ متوجه نمی شم.
سرهنگ گفت:
مثلا فرخ متوجه می شه که من دنبال پرونده اش هستم… برام مامور می ذاره و یا به روش های خودش تهدیدم می کنه… یا ازم اطلاعات می کشه… یا این که… خب… شایدم من و بکشه… البته معمولا راه های بهتر از آدم کشتن برای اهدافش پیدا می کنه. نقشش توی این زمینه سال هاست که داره هر روز کمرنگ و کمرنگ تر می شه. نیروهایش دستگیر می شن… مسیرهایش شناسایی می شن… خیلی طول نمی کشه باندش به شدت ضعیف می شه و در واقع همون هایی که یه روز بهش قدرت دادن این قدرت رو ازش می گیرن. به هر حال اون پل ارتباطی خوبی هستش برای شناسایی بقیه ی باندها… الان یه موقعیت استثنایی برای دستگیری فرخ داریم. شنیدیم که نزدیک مرزهای ایرانه… دقیقا نتونستیم ردش رو بگیریم… شایدم حتی توی خود ایران باشه. دنبال یه سری سوراخ سنبه می گرده که بتونه یه مسیر دیگه درست کنه. الان بهترین فرصت برای گرفتنشه… می دونیم که علیرضا هم مستقیما داره می ره پیشش. داستان همینه خانوم.
شانه بالا انداختم و گفتم:
فکر می کردم فرخ هم باید مثل علیرضا خیلی باهوش و زرنگ باشه.
سرهنگ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:
فرخ شباهت های زیادی به پسرش داره. مطمئنا حالت های عصبی علیرضا رو دیدی… شاید باورت نشه ولی فرخ دقیقا به خاطر همین بیماری روانی از دانشکده ی نظامی اخراج شد… درسته! فرخ یه زمانی قرار بود همکار من بشه.
سرهنگ لبخند زد و من با شگفتی نگاهش کردم. او ادامه داد:
فرخ رو دست کم نگیر. هیچ کس تا حالا نفهمیده اون چطوری می تونه همچین راه ها و مسیرهایی رو درست کنه. کارش توی حیطه ی خودش بی نظیره. البته کیفیت کارش چند ساله که پایین اومده… شاید دیگه داره پیر می شه. به هر حال یادت باشه خانوم که خورشید همیشه پشت ابر نمی مونه. آدم های ظالم و مجرم همیشه زودتر از اون چیزی که انتظارش رو دارند شکست می خورند.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
سیاوش چطور؟ اون چه نقشی داشته که حالا توی دردسر افتاده؟
سرهنگ تکیه اش را از دیوار برداشت و گفت:
رسیدیم به اصل مطلب… .
از شدت هیجان سیخ سر جایم نشستم. سرهنگ دست به سینه زد و گفت:
در مورد فرخ بهت گفتم که به روش های خودش از کسایی که براش زنگ خطر به حساب می یان اطلاعات بیرون می کشه… راستش ما از این خصوصیت استفاده کردیم که بهش نزدیک بشیم. می تونی حدس بزنی که از چی حرف می زنم؟
آن قدر هیجان زده بودم که مغزم اصلا کار نمی کرد. بدون لحظه ای فکر کردن سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم. سرهنگ لبخند تلخی زد و گفت:
فرخ مدت هاست که می دونه مامورهای ما به شدت دنبال دستگیریش هستن. اطلاعات به درد بخوری هم احتمالا داره… می دونه که علیرضا توی ایران برای خودش دردسر درست کرده… می دونه که علیرضا بزرگ ترین نقطه ی ضعفشه… علیرضا مدت هاست که به سیاوش مشکوکه. به هر حال سیاوش رو از نزدیکان شهرزاد می دونه… بعد هم یه دفعه سیاوش رو با شما دیده… می دونی! نیاز به هوش زیادی نداره که آدم بفهمه سیاوش به احتمال زیاد می خواسته شما رو از ماجرا دور نگه داره… با این که می دونم شما نهایت تلاشتون رو کردید که ارتباط خودتون رو با سیاوش طور دیگه ای نشون بدید ولی فرخ مثل علیرضا گرفتار عشق و عاشقی نشده و منطقی تر از علیرضا برخورد می کنه.
در دل تکرار کردم:
گرفتار عشق و عاشقی!
یک دفعه ذهنم روشن شد. یاد آن خانه تار عنکبوت بسته ی توی شهرک غرب افتادم… وقتی توی اتاق با علیرضا تنها بودم او چیزی در این زمینه بهم گفته بود. برای همین سر تکان دادم و گفتم:
درسته… علیرضا به من گفته بود که وقتی شروع به گشتن با سیاوش کردی گور خودت و کندی… من بهش گفتم که تو که می دونی من با سیاوش چه ارتباطی داشتم… علیرضا گفته بود که من اونو راضی کردم ولی فرخ رو نه.
سرهنگ به نشانه ی تایید سر تکان داد و گفت:
فرخ از نزدیکی من و سیاوش خبر دار شده… می دونه که من دنبال پرونده ش هستم… می دونه که سیاوش هم یه جورایی دنبال کارهای علیرضاست… کار سختی نیست که ما دو نفر رو به هم ربط بده. این طوری بهتون بگم… فرخ واقعا مشتاقه که از سیاوش حرف بکشه. برای همین ما این موقعیت رو براش فراهم کردیم که به اون دسترسی پیدا کنه.
بی اختیار از جایم پریدم. با صدای بلندی گفتم:
یعنی چی؟
سرهنگ گفت:
اگه همه چی درست پیش رفته باشه… اگه نقشمون عملی شده باشه… سیاوش الان پیش آدم های فرخ گروگانه.
لرزش محسوسی را در بدنم احساس کردم. پایم ضعف رفت و دوباره روی تخت نشستم. سرم را با دستم گرفتم… سیاوش چطور توانسته بود این ماموریت را قبول کند؟ علیرضا یک بار قسم خورده بود که او را می کشد… و سعید! کی مانع سعید می شد که سیاوش را نکشد؟
چشم هایم پر از اشک شد. پس برای همین سیاوش آن قدر ناراحت و گرفته بود… ماموریتی که بهش داده بودند کم چیزی نبود… مگر او چند سالش بود؟ مگر چه قدر تجربه داشت؟ چند نوع ماموریت این تیپی انجام داده بود؟ حق داشت که گرفته باشد… مطمئنا خیلی نگران بود… یاد حرفش افتادم که گفته بود (( شاید برنگردم… .)) یه بار دیگه به خودم لرزیدم. دوست داشتم سرهنگ برود و من یک دل سیر گریه کنم… اگر می خواستم منصفانه قضاوت کنم با توجه به شرایط سیاوش قاعدتا باید خیلی سردتر از این حرف ها با من برخورد می کرد… با وجود آن همه نگرانی وقتی سکندری خورده بودم خندیده بود… .
سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. فقط با صدای لرزانی گفتم:
چطور همچین کاری کردید؟ علیرضا قسم خورده بود که سیاوش رو می کشه.
سرهنگ لبخند کمرنگی زد و گفت:
یادت باشه خانوم… نباید از من بخوای که در مورد رابطه ی علیرضا و سیاوش برات توضیح بدم. باید به سیاوش یا خود علیرضا اجازه بدی که هر وقت خودشون آمادگی داشتن این موضوع رو برایت روشن کنند ولی من بهت اطمینان می دم که علیرضا هیچ وقت سیاوش رو نمی کشه… سیاوش هم همین طور… اون خواستار هر چیزی هم که باشه، مرگ علیرضا رو نمی خواد… این و بهت قول می دم.
با ناباوری به سرهنگ نگاه کردم و گفتم:
علیرضا جلوی من این قسم رو خورد… من قیافه ش رو دیدم… واقعا… .
نتوانستم ادامه بدهم. نفسم بالا نمی آمد… حس خفگی داشتم. عجب بدبختی بزرگی است که دوست پسر آدم خلاف کار باشد… و بدبختی بزرگ تر این که آدم از یک پلیس… آن هم مامور مخفی! خوشش بیاید… .
با صدای ضعیفی گفتم:
ماجرای ردیاب چیه؟
سرهنگ گفت:
خب… علیرضا داره مستقیما می ره سمت فرخ… مطمئنا فرخ از گرفتن سیاوش نمی گذره… این یه فرصت استثنایی برای ردیابی خیلی از مسیرهای فرخه… از طرفی ما رو مستیقما به پایگاهش می رسونه.
من که دوباره گیج شده بودم گفتم:
یعنی یه ردیاب گذاشتین روش که پایگاه رو پیدا کنید؟… برای همین جونش رو به خطر انداختین؟ یعنی فقط برای ردیابی؟ نمی شد ردیاب رو بدین به من که یه جایی توی وسایل علیرضا جاسازیش کنم؟
سرهنگ ابرو بالا انداخت و گفت:
و اگه ردیاب رو پیداش می کردن چی؟ خانوم آدم های فرخ شاید خیلی باسواد به نظر نرسن ولی حرفه این. خیلی بهتر از اون چیزی که بتونید تصورش رو بکنید توی شناسایی این چیزها مهارت دارن… ظاهرا در جریان از بین رفتن دو تا از ماشین های آدم های فرخ هستید… وسایل توی ماشین های چی شد؟ ولش کردن… مگه نه؟
من دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:
ردیاب رو کجا گذاشتید؟ همون جوری رو علیرضا می ذاشتیدش.
سرهنگ لبخند زد و گفت:
ردیاب توی گوش سیاوشه… چه جوری می خواید بذاریدش روی علیرضا؟ می تونم بپرسم؟
سعی کردم لبخند مسخره ای که روی لبش بود را نادیده بگیرم. پوفی کردم و با حرص گفتم:
شما برای ردیابی و رسیدن به هدفاتون از چه چیزهایی که مایه نمی ذارید! جون یه آدم!
احساس کردم نفرتی که در گذشته از پلیس ها داشتم برگشت… دیگر از سرهنگ و آن لحن پدرانه اش خوشم نمی آمد. یاد حرف آن مامور قد بلند افتادم بودم که گفته بود ردیاب به خاطر ضربه یا خونریزی ممکن است خراب شده باشد… معلوم نبود چه بلایی سر سیاوش آورده بودند.
سعی کردم لرزش بدنم را متوقف کنم… آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. سرهنگ با لحن آرام تری گفت:
مطمئنا هدفمون از به خطر انداختن جون سیاوش فقط به خاطر گذاشتن یه ردیاب نبود… ولی کاری که ما از شما می خوایم مربوط به این قسمته… اهمیت قسمت های دیگه بیشتره ولی من نمی تونم در موردش با شما صحبت کنم… هم توی وقت الانمون نمی گنجه و هم مربوط به اطلاعاتی که شما نیاز دارید نیست.
در دل گفتم:
یه جورایی محترمانه بهم گفت فضولی نکنم… همون خفه شو ی خودمون!
نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. از شدت استرس معده ام درد گرفته بود. گفتم:
یعنی… شما دارید می گید که می ذارید سیاوش رو ببرن و… ازش حرف بکشن… با یه روش های شبیه شکنجه.
سرهنگ گفت:
خانم کار رو برای خودتون دردآور نکنید… مطمئن باشید سیاوش کاملا در امانه ولی در صورتی که شما ردیاب جدید رو براش کار بذارید… .
شوکه شدم… با صدای بلندی گفتم:
من؟
سرهنگ سر تکان داد و گفت:
بله… شما.
تازه داشت دوزاریم می افتاد. با صدای لرزانی گفتم:
یعنی باید برگردم؟ باید برگردم پیش علیرضا.
سرهنگ با سر جواب مثبت داد. یک قطره اشک از چشمم پایین چکید… صدای علیرضا توی سرم پیچید:
آخه من اینجا پیش تو راحتم… راحتی که به جا و تخت نیست… مهم اینه که کی تو بغل آدم باشه… مهم اینه که یه عروسکی مثل تو پیشم باشه که هر وقت از خواب پا می شم یه بوسی یا یه نوازشیش بکنم.
یادم افتاد که سعید من را به مرگ تهدید کرده بود… اگر بر می گشتم باید دوباره سختی های فرار را کنار علیرضا تحمل می کردم… با این زانو درد دیگر نمی توانستم فرار کنم و خودم را از دستشان نجات دهم… دیگر سیاوشی هم نبود که من را نجات بدهد… .
سرهنگ گفت:
من شما رو به این کار مجبور نمی کنم… ریسک این کار خیلی بالاست… شما حق انتخاب دارید.
به برگشتن به تهران فکر کردم… یک لحظه احساس کردم انرژی گرفتم… می توانستم برگردم… می توانستم پیش مادرم برگردم… می توانستم با خیال راحت و در دنیایی دور از امثال سعید و دار و دسته اش در مراسم خواستگاری الهه شرکت کنم… حتی دلم برای سوهان و پودر و ژل تنگ شده بود… دلم برای مارال و ساقی یک ذره شده بود. می توانستیم با هم دنبال شیطنت های سابقمان برویم… خیابان تجریش را متر کنیم و با رویای شیرین یک شاهزاده ی سوار بر اسب سفید زندگی کنیم… ولی… اگر برمی گشتم چطور می توانستم با فکر تنها گذاشتن سیاوش کنار بیایم؟ سیاوش من را خلاف دستورات از آن جا فرار داده بود… برای کمک کردن به من ریسک کرده بود و باعث شده بود فرخ و علیرضا به او مشکوک شوند… چطور می توانستم فراموش کنم که در آن شب بارانی در اوج ناامیدی چترش را بالای سرم گرفت و توی لحظه ای که آرزوی مرگ می کردم دل گرمم کرده بود؟… چطور می توانستم جان او را به خطر بیندازم و بعد با خیال راحت زندگی کنم؟… نه! من حق انتخاب نداشتم… فکر کردن به همراهی کردن دار و دسته سعید برایم مثل مرگ می ماند… ولی تکلیف سیاوش چی می شد؟ گذشته از دینی که بهش احساس می کردم… چطور می توانستم با احساس خودم نسبت به او کنار بیایم؟ این فکرها رویای بازگشت به تهران را برایم زهر کرد… واقعیت این بود که زندگی من دیگر مثل قبل نمی شد.
سرم را بلند کردم و گفتم:
اگه… یه وقت… خدای نکرده… سیاوش مرده باشه… من باید چی کار کنم؟ اگه برگردم و ببینم که اون… این طوری شده تکلیف من چیه؟ شما خبردار می شید؟ من و نجات می دید؟
سرهنگ سر تکان داد و گفت:
همون طور که گفتم این کار ریسک بزرگی داره. در این صورت شما باید ردیاب رو توی گوش خودتون بذارید… ما تمام این مدت شما رو دورادور تعقیب می کنیم… از همین امروز… از همین الان… وقتی احساس کردیم که به قدر کافی به مکان فرخ نزدیک شدیم، شما رو به هر قیمتی که شده خارج می کنیم. نگران نباشید.
من که درست و حسابی قانع نشده بودم گفتم:
همین جوری می خواید سیاوش رو هم خارج کنید؟ این که حدس بزنید کی به پایگاه نزدیک شدید؟
سرهنگ گفت:
این که ردیاب توی گوش شما باشه با این که توی گوش سیاوش باشه فرق می کنه… عرض کردم… ماموریت سیاوش رو نمی تونیم به شما بگیم. اگه هم این یکی ردیاب خراب شد ماموریت ما کلا عوض می شه… اون وقت کل این گروه در حال سفر رو دستگیر می کنیم.
چیزی به ذهنم رسید و پرسیدم:
مگه از اول نمی خواستید علیرضا رو گیر بندازید و این طوری به فرخ دسترسی پیدا کنید؟ خب همین الان این کار رو بکنید.
سرهنگ گفت:
الان وضعیت و شرایط فرق می کنه… پس سیاست ما هم باید تغییر کنه. اگه وسط این مسافرت دستگیرشون کنیم فرخ متوجه هدفمون می شه و خودش رو نشون نمی ده ولی اگه اون موقع می تونستیم با مدارکی کاملا سوا از این مسافرت و مربوط به مسائل دیگه علیرضا رو بگیریم.
هر چه می گذشت جواب های سرهنگ به من کمتر قانع کننده به نظر می رسید. یاد نقشه ی مارال برای پیدا کردن مدارک افتادم… نقشه ی سرهنگ هم مثل نقشه ی مارال هول هولکی و پر از عیب و ایراد به نظر می رسید. با این که دلم گواه بد می داد می دانستم که باید این نقش را تقبل کنم… باید بر می گشتم… یک بار هم که شده من باید برای سیاوش یک قدم برمی داشتم.
بدون هیچ حرف دیگری به سمت سطل آشغال رفتم. باند قدیمی را از تویش بیرون آوردم. جلوی چشم های متعجب سرهنگ پاچه ی شلوارم را بالا زدم و باند جدید را با باند قدیمی عوض کردم. به سرهنگ گفتم:
می شه یه چاقوی جیبی به من بدید؟