پارت 10 رمان باغ سیب
سپس پَر پرده را رها کرد و سبک بال مثل گل قاصدکی در باد چرخی زد .. امروز دلش می خواست کتانی به پا می کرد واز این جا تا ته ته دنیا راه می رفت وبرای آینده اش نقشه ها می کشید …. فرهنگ را هم میان رویاهایش جا می داد !
وسوسه ی دیدن اومثل یک خوره به جانش افتاد ،نیم نگاهی به ساعتش انداخت اگر کمی می جنبید می توانست همزمان با او از در خانه خارج شود …
با یک تصمیم آنی دست و صورت نشسته مانتو مشکی رنگش را پوشید و شال رنگی رنگی هم روی سرش انداخت بدون هیچ بزرک دوزکی کیف پولش را به همراه موبایل برداشت قری به کمرش داد و بشکن زنان از اتاق خارج شد.
مامان بزرگ گلاب را وسط سالن کوچک پذیرایی دید که سفره ای سفید پیش رویش پهن کرده و نان ها با سلیقه تا می کند و روی هم می چید، آه از نهادش بر آمد ….
می خواست به بهانه ی خریدن نان به نانوایی برود تا شاید قسمت شد و فرهنگ را هم می دید…!
تمام شور و شوقش فرو کش کرد و با سلامی شُل و وارفته گفت:
« مامان بزرگ دستت درد نکنه نون خریدی…..! امروز حالم خیلی خوبه می خواستم به هوای خریدن نون تازه یه قدمی هم بزنم …. ولی انگار به پای سحر خیزی شما نمی رسم … برای ناهار ظهر یا صبحونه چیزی نیاز نداری تا از اسماعیل آقا بگیرم …!؟»
گلاب خانوم با حظی وافر قدو بالای گیسو را نگاه کردوتکه ای از نان را که سوخته بود را هم جدا…. گفت:
« سلام به خانوم دکتر نخود چی ! نه انگار اگه خدا بخواد داری بزرگ می شی …. و دیگه قرار نیست تا لنگ ظهر بخوابی …. قدیما می گفتند خدا نعمت و روزی رو صبح خروس خون بین بندهاش تقسیم می کنه … گلی که می رفت سرکار من هم با هاش رفتم نون تافتون گرفتم … خامه و شیر تازه هم از اسماعیل آقا خریدم و برای ناهار هم چیزی نیاز نداریم ….»
سپس به گیسو که در حال باز کردن دکمه های مانتو اش بود نگاهی انداخت و دستی روی شکمش کشید و گفت:
« ولی نمی دونم چرا امروز یهو هوس نون بربری تازه کردم …! از اون هایی که دو آتیشه ست و روش پر کنجد ها ….! تا تو جلدی بری و بر گردی منم چایی دَم می کنم و این نون ها رو سرو سامون میدم …»
گیسواز موهای سفید او که روزگار فقط چند تار موی تیره برایش به یادگار گذاشته بود گرفت لبخندش باز گشت ، شروع به بستن دکمه هایش کرد تندو شتاب زده ،از پله ها پایین رفت …
نگاهش را به در آبی رنگ روبرویش داد و قو هایی که سرهایشان مثل قلب جفت هم بود ،در دل به آنها هم سلام کرد …
نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت خب گویا قدیم ها درست می گفتند که صبح خروس خونه روزی را تقسیم می کنند … اگر به جای رویا بافتن در رختخواب قدری تعجیل می کرد فرهنگ را می دید …
سلانه سلانه به راه افتاد …امروز دلش می خواست به همه لبخند و سلام هدیه دهد و همه چیز برایش زیبا بود !
حتی اسماعیل آقا بقال سر کوچه با آن شکم گردو قلنبه که روی کمربندش می افتاد و صبح به صبح همراه قوقولی قوقول خروس جعبه های شیر کیسه ای را جا به جا می کرد زیبا بود …!
حتی دخترش گیتی که گه گاه پشت دخل می ایستاد و به پدرش کمک می کرد و اصولا با جنس مونث میانه ای نداشت و عشوه ها ، بگو و بخند هایش را برای جنس مذکر کنار می گذاشت هم به نظرش زیبا آمد …!
از کنار بقالی نقلی و جمع و جور اسماعیل آقا که همیشه خدا بوی خیار شور می داد گذشت و قدری از کوچه در دار فاصله گرفت که با صدای دینگ دینگ پیامکش آن را باز کرد و گل از گلش شکفت ….
« سلام صبحت به خیر ….»
دست این تکنولوژی درد نکند که
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۹.۰۹.۱۶ ۲۲:۲۶]
کار مردم دنیا که هیچ ! کار عاشق های بی قرار هم راه می اندازد …. قدم هایش را آهسته تر کرد و چند نفس عمیق کشید و برایش نوشت :
« سلام صبح شما هم به خیر ….»
فرهنگ که آن سوی خیابان درون ماشینش بود او را می دید که سلانه سلانه قدم بر می دارد و برایش پیامک زد :
« من سمت راست خیابون هستم یه کم جلو تر روبروی داروخانه پارک می کنم بیا سوار شو تا برسونمت ….»
گیسو پیامک را خواند و سرش به سمت راست خیابان چرخید ، کمی چشم گرداند و فرهنگ را درون ماشین دید که راهنما می زد و از پارک بیرون می آمد … گوشه ی لبش به سمت بالا کج شد … وقتی قرار باشد ساز دلت کوک باشد زمین و هوا هم سازشان را با دل تو کوک می کنند …!
خب باید قدری ناز می کرد و مثلا می گفت « ممنونم مزاحم نمی شم . یا اینکه زحمت نمی دم خودم میرم . یا اصلا با آن سوتی دیشب باید سرش از خجالت به سینه اش سنجاق می شد …! اما پاهایش مثل سربازی وظیفه شناس تحت فرمان دل بودند و بی اجازه ی عقل راهی شدند …آخ که چقدر دلش عنج می رفت برای این دیدار های دزدکی که از عسل هم شیرین تر بود ….
قدم هایش را قدری تند تر کرد و به یاد این شعر سعدی افتاد که می گفت:
« خوشتر از دوران عشق ایام نیست / بامداد عاشقان را شام نیست»
***
نمی دانست چه سحریست که بوی عطر یاس با گیسو عجین شده بود …. نفس عمیقی کشید تا نفس هایش پر از عطر یاس شود و در حالی که راهنما می زد تا به دل خیابان بزند ، با لحنی مردانه که نوازش خاصی در آن موج می زد گفت:
« خانوم دکتر افتخار دادند … کجا می ری صبح به این زودی …!؟»
چنان قند توی دلش آب شد که شیرینی آن به لب دهانش هم رسید ، لبخندش نرم شد و در حالی سرش به سمت شیشه بود جواب داد:
« ممنونم تا خانوم دکتر بشم باید عمری به قدر هفت سال طی کنم …. »
فرهنگ سرعتش را قدری آهسته تر کرد ، از گوشه ی چشم به نیم رخش نگاهی انداخت و دوباره به سمت روبرو برگشت و پرسید:
« نگفتی کجا میری ….! از کدوم سمت برم ؟ »
گیسو به سمت فرهنگ برگشت دلش می خواست دست می برد و موهایش را زیر انگشتانش لمس می کرد ! فکر بی پروایش را به بیرون از پنجره شوت کرد و جواب داد:
« جای دوری نمی رم ! لطفا سر چهار راه نگه دارید میرم نون بربری بگیرم ….»
سکوت که بین شان لنگر انداخت ، گیسو حرفهایش را مزه مزه کرد و چاله ی سکوت را با کلمات قطار شده در ذهنش پر کرد گفت:
« آقای فتوحی … من احتمالا تا یکی دو روز دیگه آدرس رو پیدا می کنم … دیشب مامانم دنبال سر رسید قدیمی اش می گشت تا آدرس خانوم شاکری رو به یکی از همکار های اداره اش بده … »
فرهنگ در حالی که سرعتش را قدری کم می کرد تا زمان بیشتری برای صحبت داشته باشند سرش را تکان داد :
« ممنونم کمک بزرگی به من می کنی… باید تا قبل از این که دیر بشه خواهرم رو از این خواب خرگوشی بیرون بیارم …. من باید با این خانوم صحبت کنم و بعد تصمیم بگیرم .»
گیسو نگاهش به روی آرنج پر از موی او نشست که مثل مخملی مشکی روی هم خوابیده بود !و چقدر دلش می خواست دست روی این مخمل نرم می کشید ….باز هم سرش را به سمت پنجره چرخاند گفت:
« آقای فتوحی من آدرس رو براتون پیدا می کنم ،ولی باید یه قولی بهم بدید ….!»
فرهنگ آن سوی چهار راه روبروی نانوایی نگه داشت ، به سمت او چرخید دلش می خواست یک دل سیر تماشایش کند ،اما باز هم روی چشمانش پرده ای از حیا انداخت فقط نگاهی گذرا نصیبش شد …
« عقل سلیم می گه تا حرفی را نشنیدی بابتش قولی ندیدی ، شما بگو اگه جای قول داشت حتما این کار رو می کنم ….»
تا به حال این روی فرهنگ را ندیده بود که با لحنی نرم ولی مردانه و قاطع طرفش را مجاب کند ….لبهایش را تر کرد و تندو شتاب زده گفت:
«آقای فتوحی …. من هم با شما میام….. ایشون مهمترین بخش زندگیشون یعنی دفتر خاطراتشون رو به من دادند می خوام برای خانوم شاکری توضیح بدم که به اعتمادشون خیانت نکردم چیزی مثل دست تقدیر همه ی مهر ها رو کنار هم گذاشته …. »
فرهنگ لبخندی به نرمی احساسش روی لبهایش نشست باز هم با همان لحن قاطع جواب داد:
« نیازی نیست ! فکر می کنم من هم بتونم براشون توضیح بدم …. سلام شما رو می رسونم و به جای شما این کار رو می کنم شما می تونید قبل یا بعدش ایشون رو ببینید …»
قبل و بعدش به چه دردش می خورد می خواست در گفتگو های آن دو حضور داشته باشد تا حس فضولی اش را اغنا کند ….! بایدحرفش روی کرسی می نشست و گیسو نبود اگر او را مجاب نمی کرد….!
فرهنگ با سکوت او به سمتش برگشت و اخم ظریفی بین ابرو هایش دید و نگاهی که به زیر بود ،دلش غنج رفت تا دست ببرد گره های ظریف را باز کند ، گیسو آب دهانش را فرو داد و به سمت او برگشت ،نگاهشان با هم تلاقی کرد….. به کوتاهی رعدی که از آسمان می گذرد یا نسیمی که از کنارت رد می شود …. فرهنگ پیش از او چشم گرفت و صدای گیسو مهمان گوش هایش شد :
« آقای فتوحی به
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۲۹.۰۹.۱۶ ۲۲:۲۶]
دلایلم گوش کنید فکر می کنم بتونم قانع تون کنم … خانوم شاکری احتمالا شما رو یا حتی عکستون رو طی آشنایی با خسرو خان دیده …. پس اگر برید این داستان رو براش تعریف کنید محاله که باور کنه و امکان نداره که با شما صحبت کنه…..! ولی اگه من رو با شما ببینه ومن براشون توضیح بدم شرایط تغییر می کنه ….»
فرهنگ چشمهایش را بر روی هم فشرد و خنده اش با صدای پقی بیرون پرید …. نگاه خندانش به سمت او برگشت :
« دختر الحق که دست هر چی کارگاهه از پشت بستی اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم »
سپس از ماشین پیاده شد با خنده ای که به سختی از لبش جدا می شد، انگشت اشاره اش را به سمت او گرفت و گفت:
« همین جا بشین تا برم برات نون بگیرم ،بعد هم می رسونمت خونه…»
فرهنگ به سمت نانوایی رفت و چقدر دلش می خواست با عطر یاس او چای امروزش را هم میزد و شیرین می کرد ….
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۳۰.۰۹.۱۶ ۲۱:۴۴]
4 AM #58
کانال های آن طرف آبی را بالا و پایین کرد…. یکی قِر توی کمرش خشک شده بود ! و دیگری تبلیغ پودری را می کرد که چاقی ، لاغری ، کچلی ، و کوتاهی قد را همزمان با هم درمان می کرد !
ناهید خانوم دستی به موهای زیتونی اش کشیدو مانتوی خوش دوختش را پوشید ، روبروی آینه ایستاد و درحالی که دستی به ابروهای نازک رنگ شده اش می کشید، از داخل آینه به مهناز نگاه کرد که کانال های تلویزیون را بالا و پایین می کرد ….
« دختر لج نکن پاشو بریم ، زشته ! گلی خانوم شماره رو از فرزانه گرفت و برای قبولی دخترش توی دانشگاه شام دعوتمون کرد رستوران …. تمام همسایه های کوچه در دار دعوت هستند اگه نیای میگن لابد حسودیش شده …!»
مهناز می شنید و حرص روی حرصش می گذاشت ،کلافه دستی به موهای صاف و بی حالتش کشید که در یک خطی صاف تا زیر لاله ی گوشش پایین آمده بود ، چتری هایش را به کناری پس زد و عاقبت تاب نیاورد، کنترلش را از دست داد و کنترل تلویزیون را به روی میز روبرویش پرتاب کرد :
« مامان چند بار بگم من نمیام ….! به من چه مربوطه که دختر همسایه ی روبرویی مهرانگیز خانوم رتبه اش چه کوفتیه ! من اصلا از این دختره ی اکبیری بدم میاد، حالا پاشم بیام مهمونی قبولیش ….! من با دختر هایی مثل اون آب هم نمی خورم ! و توی باغ سیب به خاطر فرزانه تحویلش گرفتم که اونم اشتباه کردم ….! »
ناهید خانوم روی مبل نشست و در حالی که جوراب های شیشه ای اش را به پا می کرد گفت :
« به خاطر فرزانه … مادر یه وقت ناراحت نشه ….»
« فرزانه فلان خورده که ناراحت می شه ! به اندازه کافی تو و فرزانه با هم دستی مهرانگیز خانوم خارو خفیفم کردید ….!
من داشتم زندگیم و می کردم هی اومد و زیر گوشم گفت فرهنگ اِله …. فرهنگ بِله … بعد هم گفت که می خوان بیان خواستگاری و نظرم رو پرسید … و هر جا نشستم و پاشدم مهرانگیز خانو من رو چسبوند به فرهنگ … من احمق باورم شدو هول برم داشت که لابد خبریه ….! و خودشم دلش پیش منه و نگاه نکردنش رو گذاشتم پای نجابتش …. کف دستم رو بو نکرده بودم که من رو نمی خواد …. این حرف مادر و خواهرشه !»
ناهید خانوم قدری به جلو خم شد به چشمان او ذل زد و سری تاب داد :
« کورشه اون بقالی که مشتری خودش رو نشناسه ….! یعنی تو فرهنگ رو نمی خوای…؟ یعنی به خاطر اون نیست که تمام خواستگار هات رو رد کردی ….!؟ »
مهناز عقده هایش سر باز کرد … صدایش را روی سرش اندخت فریاد گونه و بی پروا جواب داد:
« آره ازش خوشم میاد …. اصلا از همون روزی که توی خواستگاری فرزانه دیدمش به دلم نشست از نجابتش ازغیرت هاش خوشم میاد از قیافه اش خوشم میاد از اون شونه های مردونه اش خوشم میاد ….ولی نه تا وقتی که خودش نخواد ….بی خودی این همه وقت خودم رو کوچیک کردم و شدم مترسک دسته فرزانه که می خواد به خاطر نازایش جا پاش رو محکم کنه ….! »
مهناز بی پروا حرف می زد و ناهید خانوم تاب می آورد …
« دیگه محاله پام رو بذارم خونه ی حاج رضا …. اگه فرهنگ من رو می خواد ، باید با پای خودش بیاد خواستگاری با یه دسته گل بزرگ….!
بایدمثل خواستگاری فرزانه که داداش خونه شون رو غرق گل کردتا بله رو از فرزانه بگیره سالن این خونه رو هم غرق گل کنه ….!
باید برای اولین بله ای که روز خواستگاری بهش میدم یه انگشتر برلیان درست مثل انگشتری که داداش برای فرزانه خرید دستم بکنه ….فرهنگ باید برام التماس کنه ….»
مهناز حرف نه فریاد می زد و صدایش مثل پارازیت رادیو پر از خط و خش بود …!
ناهید خانوم از جایش برخاست روسری شیری رنگ حریرش را به سر کرد و گره ای محکم زیر چانه اش زد :
« بسه دیگه هرچی هوار هوار کردی ….! دو تا همسایه اون طرف تر هم فهمیدن توی خونه ی ما چه خبره و چه دختر شاهکاری داریم ….! که بزرگ تر و کوچک تر سرش نمی شه ، هنوز دست گل هات یادمون نرفته ….»
مهناز از روی مبل بلند شد برو بابایی گفت و در حالی که به سمت اتاقش می رفت با همان لحن بی ادبانه جواب داد:
« نه شما و داداش شاهکار هستید که تا بابای بدبختم سکته کردو از کار افتاد مثل یه دستمال کاغذی پرتش کردید گوشه ی خونه ی سالمندان …. شما ها شاهکارید…!»
سپس در آستانه ی در اتاقش ایستاد و قبل از این که در را ببندد گفت:
« به اون عروس خانومت هم حالی کن که بهتره چند وقت دور و بر من نپلکه و این طرف ها پیداش نشه سالگرد ازدواجشون هم مرام گذاشتم و اومدم فعلا هم که با گلی خانوم جونش هم پیاله شده .. من دیگه اَخی شدم »
سپس در را چنان محکم بست که چهار چوب هایش به صدا در آمدند ….
*
رستورانی که گلی خانوم رزرو کرده بود نه خیلی لوکس بود و نه منوی غذایش عجق و جق بود ! بالای شهر هم نبود و چند تا خیابان بالا تر از کوچه در دار قرار داشت!
از همان رستوران هایی که به محض داخل شدن بوی چلوکباب مشامت را پر می کند و به روش سنتی اداره می شود و پشت پنجره های ر
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۳۰.۰۹.۱۶ ۲۱:۴۴]
و به خیابانش پرده ای آبی که همچنان در گذر سالها منگوله های سفید و قرمز از حاشیه های پرده تکان نخورده …!
از همسایه ها خانوم مشیری به همراه شوهرش آمدند و یک دسته گل بزرگ هم برای تبریک آوردن …. از خانواده ی حاج رضا به غیر از الهه و فرامرز همه بودند آنها هم گل آوردند البته نه چندان پرو پیمان … افسانه و پدر و مادرش هم بودند …. آقایون یک سمت میز نشستندو خانومها روبرویشان ، خسرو هم صندلی اش را درست روبرویش گلی خانوم انتخاب کرد که کنار فرزانه نشسته بود ….
گلاب خانوم عاشق این دور همی ها ،حالا فرصتی دست داده بود تا لقمه هایی را که سر سفره ی همسایه ها خورده بود را جبران کند خنده از لبش جدا نمی شد ….و تعارف هایش را ردیف می کرد …
حاج خانوم پر چادرش را پیش کشید جایی درست بالای ابرویش … و قرآنی که جلد نفیسی داشت را روی میز گذاشت و گفت:
«دخترم الهی سفید بخت بشی، هرچی فکر کردم هدیه ای بهتر از کلام خدا پیدا نکردم . خداحافظت باشه …. که مثل دختر خودم عزیزی…»
گیسو لبخندش شکفت دست برد قرآن رابرداشت و آن را بوسید ، تشکر کرد و روی میز خالی پشت سرش گذاشت . خانوم مشیری سرش را بیخ گوش حاج خانوم فرو برد و گفت:
« حاج خانوم نمی خوای برای برزو آستین بالا بزنی … گیسو دختر خوبی ها حیف از دست بره »
حاج خانوم پر چادرش را روی دهانش کشید تا صدایش چندان بلند نباشد و ریز جواب داد:
« ای خانوم مشیری جون دهنت پر از گلاب ! یکی دو هفته ی پیش بهش گفتم نظرت درمورد گیسو نوه ی گلاب خانوم چیه قشقرقی به پا کرد که بیا ببین … !
می گفت گیسو مثل خواهر من می مونه دیگه نشنوم بین درو همسایه حرفی یا چیزی گفته باشی ها !منم دهنم رو دوختم و دیگه حرفی نزدم حالا دنبال یه دختر خوب می گردم یکی که بتونه دور برو برزو رو جمع کنه تا دست از این رفیق بازی هاش برداره ….»
خانوم مشیری به جوابی که می خواست رسید الهی آمینی گفت و مشغول خوردن سالاد شد ….
****
برزو نگاهش را از افسانه و تکه موی فرفری او گرفت و سرش را بیخ گوش فرهنگ برد و پچ پچ کنان گفت :
« قربون اون فرهنگ و ادبش برم ببین دوست آبجی گیسو چه آتیش پاره ایه …!»
فرهنگ کاهو را به دهان برد و بی آن که چشم از ظرف سالادش بگیرد لب زد :
« تو آدم بشونیستی …!»
از میان ظرف سالادش گوجه فرنگی به نوک چنگال زد و در حالی که آن را می جوید ، ابرویی بالا انداخت گفت:
« نُچ …. من پسر بدیم، آدم بشو هم نیستم ، قبلا هم بهت گفته بودم …»
افسانه سرش را بیخ گوش گیسو برد و دهانش را به شال او چسباند و پچ پچ وار گفت :
« تا شام رو بیارن بیا بریم دستشویی کارت دارم ….»
گیسو ساعت مچی بند فلزی اش را دور مچش چرخاند و با ببخشید از ناهید خانوم که کنار دستش نشسته بود، عذر خواهی کرد و همراه افسانه راهی شد …
*
به محض رسیدن به سرویش بهداشتی که انتهای راهرو و پشت دیواری محصور شده بود دو انگشتش را روی نوک بینی اش گذاشت وسفت و محکم آن را گرفت و درحالی که تو دماغی حرف می زد گفت:
« بمیری از این جا خوش آب و هوا تر پیدا نکردی تا حرفت رو بزنی ….!؟»
افسانه خنده هایش پرواز کرد آن هم بی پروا و بلند ….
« خودت بمیری ….ولی قبل از مردن کوفتت بشه …. بابا گل رو زدی که ….! عجب بچه مثبت خوش تیپی …! من موندم چطور عاشق تو شده !؟ این که سرش رو بالا هم نمیاره ، ببینه هوا ابری یا آفتابی …! مطمئنی تو رو دیده ….!؟»
سپس در حالی که قهقهه هایش را کنترل می کرد سرش را قدری نزدیک تر برد و آهسته پچ پچ کرد:
« از من بپرس شب عروسیت همین که خوب تماشات کنه پشیمون می شه … جون افسانه بیا برو یه فکری برای این قوز دماغت بکن ، خیلی ضایعست ! راضی نشو جوون مردم شب عروسیش رَم کنه ….!»
خب باید عصبانی می شد و یا حتی دلخور ولی نمی دانست چرا خنده های او هم بی پروا شدند دستی به پر شالش کشید :
« آره بابا ! من رو دیده کور نیست که ! فقط نگاه نجیب و پاکی داره ….»
سپس دوباره نوک بینی اش را با دست گرفت و ادامه داد:
« افسانه اگه یه دقیقه ای دیگه اینجا بمونم خفه می شم …. و آرزو ی دکتر شدن رو باید به گور ببرم ! زشته من میرم مهمون ها تنها هستن تو هم کارت رو انجام بده و بیا ….»
گیسو این را گفت و راهی شد و افسانه از خیر انجام دادن کاری گذشت ، دستهایش را شست و بیرون آمد ، در راهرو با بروز مواجه شد که به سمت سرویس بهداشتی مردانه می رفت پشت چشمی برایش نازک کرد و ایشی هم چاشنی اش و از کنار او رد شد …
برزو انگشت شصتش را گوشه ی لبش کشید و با لبخند کنج لبش گفت :« آتیش پاره ….»
**
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۴.۱۰.۱۶ ۰۱:۲۱]
گاهی اوقات زمین و زمان شانه به شانه راه می روند، دست در دست هم می دهند وکاری می کنند تا از تو یک بمب در حال انفجار بسازند …حالا فرهنگ چنین حالی داشت ….!
دانه های درشت عرق نشسته روی گردنش کج کج راه گرفتند و به سینه اش نرسیده ،رَدی از نم از خود به جا می گذاشتند ….صدای ازحام مثل وزوز زیرگوشش بود و به کلافگی اش دامن می زد….!
به صندلی های انتظار فرودگاه تکیه داد و نگاهش به سمت ساعت مدور روبرو نشست که جایی نزدیک سقف تعبیه شده بود ،عقربه ها ی کشیده و باریک پنج دقیقه به شش را نشان می دادند ، تمام پرواز ها یک به یک اعلام می شد ولی خبری از پرواز تهران ، مشهد نبود ! بی حوصلگی به پاهای بی قرارش رسید و مدام آنها را ریز تکان می داد ….
با گیسو ساعت شش و نیم قرار داشت تا با هم پیش خانوم شاکری بروند که از خوش اقبالی اش جایی نه خیلی دور….! و در شهرکی حوالی فرودگاه زندگی می کند…
فرزانه دلخور از اینکه خسرو برای بدرقه اش نیامده بُغ کرده گوشه ای نشسته بود و حاج رضا و مهرا نگیز خانوم از تاخیر هواپیما نهایت بهره را می بردند و یکی در میان سفارش هایشان را ردیف می کردند …!
حاج رضا سفارش چاپ خانه و کار گر ها را می کرد و مهرانگیز خانوم تسبیح به دست سرمست از این که به پا بوس امام رضا می رود ، سفارش مرغ و خروس ها را داشت به خصوص باغچه ی حیاط و بوته ی گل یاس که یادگار پدر شوهر خدا بیامرزش بود ….
دستی به میان موهایش برد و پاهای بلندش را روی هم سوار کرد …. زیر چشمی به چهره ی دمغ فرزانه نگاهی انداخت ….دلواپس ناگفته های خانوم شاکری بود و چیزی مثل دل آشوبی دلش را زیر و رو می کرد ، نمی دانست چه حرفهایی در انتظارش است و چقدر خاطرات سمیراشاکری به حقیقت نزدیک ….! خسرو تا کدام پله ی نامردی بالا رفته است ….!؟
توی شش و بش افکارش …. فرامرز کنارش نشست و خودش را به او تکیه داد و زیر گوشش پچ پچ کرد :
« پسر حواست کجاست … !؟توی عالم هپروتی ها ….! دختر صندلی روبرویی نیم ساعته رفته تو نخت و چشم ازت بر نمی داره … کم مونده خودش رو خفه کنه …. ! »
سپس قدری فاصله گرفت ،خم شد ساعد دستهایش را روی زانو هایش ستون کرد و سرش به سمت او چرخاند و نرم و برادرانه پرسید:
«واسه چی این قدر کلافه ای …؟ اگه کاری داری پاشو برو من هستم ،زائران امام رضا رو راهی می کنم …. بعید می دونم تا نیم ساعته دیگه هم پروازشون اعلام بشه … »
فرامرز این را گفت و نگاه فرهنگ که به سمتش چرخید برایش چشمکی ریزی زد ، لبخندی هم مهمانش کرد و کوتاه پرسید:« هوم … نظرت چیه ؟»
جواب مثبتش را با لبخندی پاسخ داد و از خدا خواسته همان کرد که او گفت وبه بهانه ی دیدن یکی از دوستانش بعد از خداحافظی میان سفارش های حاج رضا و مهرانگیز خانوم و چهره ی دمغ فرزانه راهی شد ….
****
میان هیاهووازدحامی که روبروی سینما برپا بود ،افسانه به دیوار پیاده رو تکیه داد ، چتری های فرفری اش را پس زد ،یک پایش را خم کرد و در حالی که برگه های چیپس را یکی بعد از دیگری به دهانش می گذاشت و صدای قرچ قورچش به راه بود….! نگاهش به اطراف می چرخید …
گیسو پراز حس بد از این پنهان کاری روبرویش ایستاد و برای چندمین بار تکرار کرد:
« افسانه تو رو خدا یه وقت مامانم یا مامان بزرگم نفهمن که دروغ گفتم و با تو توی سینما نیستم ها ….»
سپس چتری های او را که تا امتداد چانه اش پایین آمده بود به زیر شالش فرستاد و آهسته ولی پر از اضطراب جمله های بی سر و سامانش را ردیف کرد، گفت:
« پس یه بار دیگه نقشه ام رو برات می گم …. تو یه ربع دیگه که فیلم شروع می شه تنهایی میری داخل و فیلم رو تماشا می کنی و هر وقت فرهنگ اومد ،من هم با اون میرم پیش خانوم شاکری ، نمی دونم چقدر حرفهاشون طول بکشه ولی به محض اینکه حرفهاشون تموم شد ، بهت پیامک میدم تا آماده باشی و بیای بیرون … خونه ی سمیرا به سینما خیلی دور نیست ، پس زود می رسیم … بعد هم دو تایی می ریم شام می خوریم تا قبل از ساعت ده بر می گردیم خونه …. همون طور که قول دادیم ….»
افسانه از حرص چند تا برگه ی چیپس را با هم به دهانش گذاشت و درحالی که خِرت و خِرت آن ها را می جوید، نگاهش را از پسر موبلند روبرویش گرفت و به گیسو داد:
« آخه نامرد ! چرا توی نقشه هات به من نقش سیاهی لشکر رو دادی !؟ من تنهایی برم توی سینما چه غلطی بکنم ….!؟ خب منم بیام قول میدم مزاحم نقش های اول و خلوتشون نشم…!»
دلشوره مثل بختک روی سینه اش نشسته بود و حس خفگی می کرد از این سنگینی … !حس های بد هم یک به یک می آمدند و به این حس مزحرف دامن می زدند … با صدای افسانه از کنار دلشوره هایش برخاست که این بار لحنش جدی بود و خالی از هر شوخی و خنده ….
« از من بپرس ! تو با این فضولی هات سرت رو به باد میدی … حالا ببین کی گفتم ! من که توی راست و دروغت هستم تا ته تهش …! فقط موندم چطور فرهنگ رو راضی ک
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۴.۱۰.۱۶ ۰۱:۲۱]
ردی با دروغ هات همراه بشه !خوب اگه نفهمی خسرو چه شکر اضافی دیگه ای خورده می میری ….!؟»
حق با افسانه بود …. دروغ مثل سم تمام حس های خوب و مثبتش را مسموم کرده بود ، نفس عمیقی کشید و پشیمان ومردد جواب داد:
« اوف …. افسانه تو رو خدا عذاب وجدان داره خفه ام می کنه تو دیگه بدترش نکن …. دیشب کلی چک و چونه زدم ! به بدبختی راضش کردم …
اون هم مثل تو می گفت اشتباه می کنم که حقیقت رو پنهون می کنم و حداقل مامانم باید بدونه دخترش چیکار می کنه ….ولی وقتی توی چاله ی دروغ می افتی تا خر خره فرو میری ، حالا منم افتادم توی چاله ی دروغ… اشتباه کردم از اول همه چی رو به مامان گلی نگفتم …. تا الآن این حال و روزم نباشه که از استرس خفه بشم …
ولی بهش قول دادم ، فردا همه چی رو برای مامانم تعریف کنم از اول اولش و پیِ یه ماه قهر و کم محلی رو به جونم بخرم …..
من باید سمیرا رو ببینم تا بهش بگم که به اعتمادش خیانت نکردم باید همه چی رو از اول براش بگم ،از اون گذشته سمیرا برام شده یه مجهول که دلم می خواد از زندگیش بیشتر بدونم ، من فقط بر اساس خاطرات اون باغ سیب رو نوشتم و دلم می خواد از نزدیک زندگیش رو ببینم! خودت که بهترمی دونی مامانم چقدر سخت گیره …. مگه من هر وقت دلم بخواد می تونم بیام بیرون…. !؟ شاید دیگه همچین فرصتی پیدا نکردم …. ! امشب هم به خاطر قبولیم توی کنکور رضایت داد تا با تو بیام سینما …. شاید اصلا برای سمیرا سوء تفاهم پیش بیاد و دیگه حتی حاضر نباشه به حرفهام گوش بده …!»
افسانه پای خم شده اش را از روی دیوار برداشت و آن را روی زمین گذاشت و دور دهانش را پاک کرد و از پس شانه ی دختری که کنار پسری لاغر اندام دل و قلوه هایشان را جا به جا می کردند به آن سوی خیابان خیره شد و با چشم ابرو به فرهنگ اشاره کرد وبا لحنی پر طعنه ، گفت:
« لیلی !مجنون نجیب و سر به راهت داره میاد ….»
گیسو به آنی به سمت خیابان چرخید ، نسیمی خنک بی اجازه از پر شالش گذشت وپنجه هایش را به میان گردن به عرق نشسته ی او پیچید ،فرهنگ را دید که مثل همیشه پیراهن آستین کوتاه به تن داشت و با قدمهای محکم و بلند به سمت آنها می آمد ، لبخندش شاپرکی شد صورتی …..و پرواز کنان به سوی او شتافت و به دنبالش دل شوره ها رنگ باخت….!
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۴.۱۰.۱۶ ۲۳:۳۶]
41 AM #60
این یک قانون است ،آدمها باید مراقب همه چیز باشند از سلامتی شان گرفته تا خانه و زندگی ، افکار و کنجکاوی هایشان ……!
به کنجکاوی که بال و پر بدهی مثل یک دانه جوانه می زند و ریشه هایش پیچک وار تمام ذهنت را پر می کند …! و حالا برای گیسو کنجکاوی درختی پر شاخ و برگی شده بود که زیر سایه اش به هیچ چیز جز مجهولی به نام سمیرا فکر نمی کرد! و پا به پای فرهنگ میان ساختمان های چندی طبقه شبیه به هم می چرخید و پی آدرس سمیرا شاکری می گشتند و عاقبت بکوک گمشده را مثل پازلی از میان آن همه ساختمان های زیراکس شده پیدا کردند …
هیجان بال و پرش شد و بی قرار تر از ثانیه ها پیش تر از فرهنگ زنگ را فشرد و ثانیه هابدون توجه به اضطراب او سلانه ،سلانه تلو تلو خوران رفتند ….!
تالاپ تالاپ قلبش مثل آونگی در یک خط ممتد می رفت و می آمد ….! سرش را قدری به سمت چپ کج کرد و نیم نگاهی به فرهنگ که کمی آن سو تر ایستاده بود انداخت و نگاهشان به هم رسید:
« یه بار دیگه زنگ رو بزن ….!»
گیسو همان کرد که او گفت و بار دیگر زنگ را فشرد و بعد از گذر چند ثانیه صدای سمیرا به صدای تالاپ و تولوپ قلبش اضافه شد که تعجب از جمله ی دو کلمه ای اش می بارید:
« گیسو تویی….!؟»
نفس هایش هم بوی اضطراب گرفته بود و دانه های درشت عرق نشسته در کف سرش بازی کنان میان موهایش چرخ می خورد و از لا به لای تار های بلند و پیچ در پیچ پایین می آمد تا به قوس کمرش می رسید ….
فرهنگ قدمی پیش تر گذاشت آن چنان که چهره اش روبروی دوربین قرار گرفت !
سمیرا با دیدن او در قاب آیفون تصویری بلافاصله او را شناخت ،مردمک هایش مثل آونگ بین آن دو در رفت و آمد بود و نمی توانست ارتباطی منطقی بین برادر زن خسرو با گیسو پیدا کند!
ناتوان از تفکری منطقی و مستمر در گذر چند ثانیه شاید به عمر چند نفس کوتاه ، آشفتگی های ذهنش را با یک سوال کوتاه پرسید:
« گیسو این جا چه خبره ….!؟برای چی اومدی این جا !؟»
« سلام خانوم شاکری ،خواهش می کنم اجازه بدید حضوری صحبت کنیم یه چیز هایی هست که توضیحش از پشت آیفون امکان نداره ….!»
فرهنگ گامی به سمت جلو برداشت و سرش به سمت آیفون جلو تربرد ، گیسو خودش را قدری کنار تر کشید ، گفت:
« خانوم خواهش می کنم ! وقتی براتون توضیح بدیم همه چی مشخص می شه ما اصلا قصد مزاحمت نداریم ….»
سمیرا گوشی آیفون را سر جایش گذاشت ….مستاصل از تصمیم گیری چند قدم رفته را برگشت و کنجکاوی هایش پیروز شد و به آنی در را به رویشان باز کرد.
****
خانه ی کوچک سمیرا مثل ظاهرش درهم و برهم ، آشفته حال بود ،هر گوشه اش را چشم می چرخاندی ،یا تکه ای لباس می دیدی که پخش و پلا رها شده بودند یا مجله جدول و سرگرمی …. گردو خاکهم خانه را محاصره کرده بود .
گیسو گاهی چشم هایش را میان این آشفته بازار می چرخاندو مثل قطاری که کنترلش از دست لوکوموتیو ران خارج شده باشدو تا ته خط یک سره پیش می رود ! یک نفس حرف زد و از خواست خدا گفت و اتفاقاتی که شبیه پازل کنار هم چیده شده بودند تا دست خسرو و دغل کاری هایش را رو کند…. و قتی آخر جمله هایش رسید یک نقطه گذاشت. هر دو منتظر واکنش سمیرا به او که بی پلک زدن فقط گوش می داد چشم دوختند …
نگاه سرد و چهره ی بی تفاوتش از او مجسمه ای صامت ساخته بود ….و با وجود لبهایی بی رنگ ، موهایی پریشان و طوق سیاه دور چشم باز هم زیبا دیده می شد ….!
پاهای خوش تراش و باریکش را روی هم سوار کرد و نگاهش را به سمت فرهنگ کشاند که روبروی او با قدری فاصله از گیسو نشسته بود … نگاه نجیب و پاکی داشت و مثل مردان اطرافش بدن او را وجب به وجب متر نمی کرد و انصافا از عکس هایش جذاب تر دیده می شد !
دستهایش را در هم گره زد و به مبل تکیه داد و اولین لبخند روی لبهایش هر چند کم رنگ و محو ولی جان گرفت….
« پس راسته که میگن خدا جای حق نشسته …. روزی که دفتر چه ی خاطراتم رو به گیسو دادم حس یه جزیره رو داشتم که تک و تنها بین حجم وسیعی از بی کسی رها شده ….
اون روز به خدا گله کردم که چرا من رو این پایین از یاد برده !؟ ولی جالا به بزرگی خدا و حکمتش ایمان پیدا کردم ….»
سپس نگاهش را به چهره ی فرهنگ و موهایی که با فرق کج شانه شده بود نشست و کوتاه پرسید:
« خب از من چی می خواهید ؟من تقریبا هر چه می دونستم از خسرو توی دفتر چه ی خاطراتم نوشتم و تمامش حقیقته …. و چیز زیادی دیگه ازش نمی دونم ….»
فرهنگ ذهنش پر بود از سوال های ریز و درشت آن هم پر رنگ پر رنگ ! نگاهش را از کنج میز برداشت و تا امتداد چشمان مورب او بالا آمد ، که غمی ته ته آن نشسته و هاله ای سیاه رنگ دور چشمانش به جاگذاشته بود …. قدری به جلو خم شد ، پرسید:
« خانوم شاکری خسرو پنج ، شش ساله که داماد خانواده ی ماست …. توی این سالها رفتاری نداشت که بهش شک کنیم … چطورشما طی یک سال به خلاف های ریز و درشت اون پی بردید ….!! چقدر مطمئن
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۴.۱۰.۱۶ ۲۳:۳۶]
هستید و برای حرفهاتو سند و مدرک دارید ؟پول شویی ، رشوه جرم های ها کوچکی نیست و باید با اثبات اون سند و مدرک ارائه بشه …. !»
سمیرا خم شد از زیر سیگاری روی میز سیگاری برداشت و با ژستی خاص آن را با فندک روشن کرد ومیان انگشتان کشیده و خوش فرومش گرفت و در حالی که حلقه های دود از بینی و دهانش همزمان خارج می شد ،جواب داد:
« برای حرفهام سند و مدرک هم دارم »
فرهنگ اخم هایش روی هم افتاد و با لحنی که بوی ناباوری می داد پرسید:
« خب پس چرا برای انتقام گرفتن از اونها استفاده نکردید به نظرتون یه کم عجیب نیست….!»
سمیرا دوباره یک پایش را روی پای دیگرش مهمان کرد و پک محکم و عمیقی به سیگار نازک و بلند بین انگشتانش زد :
« من یه دونده ی بازنده ام که از سایر برنده ها جا موندم ! حالا بعد از همه به پایان خط رسیدم و فقط دلم می خواد یه گوشه بنشینم و نفسی تازه کنم و ببینم کجای راه رو اشتباه رفتم که شدم یه بازنده ….
درگیری با خسرو که مثل اختاپوس هشت تادست و پا داره کار من نیست و دل خوش به چاپ سرنوشتم بودم که با این اوصاف باید قید اون رو هم بزنم ….
آشنایی من با خسرو از باغ سیبی که متعلق به پدر شماست شروع شد ،خسرو کارش رو خوب بلده … یه زبون باز قهار که طعمه اش با هدایای گرون قیمت به دست میاره و همین که به دام تار های تنیده شده اش افتاد یک جا طعمه اش رو می بلعه….!
بعد از مهمونی باغ سیب ،اولین بار کنار در خونه ی پدریم دیدمش …..با یه ماشین شاسی بلند چند صد میلیونی …. بهش محل نمی دادم ولی وقتی که کار هاش تکرار شد برام جذاب شد هر روز می اومدبا یه دسته گل اونها رادر خونه می گذاشت و می رفت … پدر و مادرم و همسایه ها فکر می کردند خواستگارمه که اجازه ی خواستگاری می خواد و گاهی خودشون گلها را از کنار در خونه بر می داشتند …و سرزنشم می کردند که چرا خواستگاربه این خوبی رو رد می کنم …. !»
فرهنگ به یاد روز خواستگاری فرزانه افتاد که خانه را غرق گل کرده بود و دستهایش را مشت کرد و با صدای سمیرا سر برداشت و نگاهش به سمت او رفت.
«و با وجود این که می دونستم متاهله یه خواستن نرم ته دلم نشست …. خب برای دختر بلند پروازی مثل من این توجه ها نهایت خواسته هاشه …..کم کم خامش شدم و با دوست پسرم بهم زدم وشدم دوست دختر یواشکی خسرو … اوایل با هم خوش بودیم وهمیشه حریم بینمون حفظ می شد بیشتراوقات می رفتیم باغ سیب که کلیدش رواز پدرتون گرفته بود »
سمیرا به چهره ی برافرو خته ی فرهنگ زل زد و در حالی که دود ملایمی اطرافش را احاطه کرده بود ادامه داد:
« خسروهیچ وقت دست از پاخطا نمی کرد و من هم بهش اعتماد پیداکرده بودم . تا آخرین دفعه که اون اتفاق افتادو نقاب خسرو از صورتش برداشته شد .»
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۶.۱۰.۱۶ ۰۵:۴۹]
سمیرا از شرم حضور فرهنگ جمله هایش را در لفافه می پیچید و بیان می کرد ولی همان مقدار هم خیلی زیاد بود ! نفس عمیقی کشید تا جمله هایش را شسته و روفته تر انتخاب کند .
« تمام زندگیم و شرافتم در مدت بیست دقیقه دود شد و به هوا رفت ….»
جمله اول به دوم نرسیده فرهنگ تا بنا گوشش سرخ شد و بی پروایی خاصی در گفتار و رفتار سمیرا موج می زد و می بایست تا جمله هایش بی پروا تر نشده از جایی آن را قیچی می کرد !
زیرچشمی به گیسو نگاه کرد …. او هم دسته کمی از او نداشت و با سری فرو افتاده با انگشتان دستش بازی می کرد …. سربرداشت و نقطه ای به میان جمله های سمیراگذاشت و شتاب زده با اخم های درهم گفت:
« خانوم شاکری چرا شکایت نکردید….!؟ قانون می تونست حقتون رو از خسرو بگیره …! از اون گذشته شما می دونستید خسرو متاهله چرا روی زندگی خواهر من و آبروی خانواده ی ما آوار شدید …. !؟»
سمیرا تلخ شد ، درست مثل طعم سیگاری که می کشید ! این را گره ابرو هایش نشان می داد و پوزخند کج روی لبش …از خاطرات تلخش دوباره به خانه ی کوچکش برگشت .خم شد و سیگارباریک و بلندش را وسط دل زیر سیگاری گذاشت و آن را از کمر شکست… وبی درنگ با جمله هایی بی ربط و با ربط جواب داد:
« آقای محترم من نمی خواستم روی زندگی خواهر شماآوار بشم … ولی توجه ها و کادو هایی که خسرو می خرید وسوسه انگیز بود ، از این که جلوی دانشگاه با ماشین شاسی بلند می اومد دنبالم جلوی دوستای دانشگاهیم احساس غرور می کردم ، خواستگار داشتم خیلی هم داشتم ولی یکی از یکی دیگه آس و پاس تر و من دنبال یه آس می گشتم تا پول به پام بریزه …. !
وقتی من با خسرو آشنا شدم دو سال از ازدواجش می گذشت و می گفت عاشق بچه اس و تازه فهمیده که زنش بچه دار نمی شه … می گفت می خواد از زنش جدا بشه …. منم باور کردم خام زبون بازیش شدم ،ولی مدام امروز و فردا می کرد …. به کی قسم بخورم تا باورتون بشه من می خواستم بهم بزنم و دور هر چی مرد زن داره خط بکشم و به یکی از همون خواستگار های معمولیم رضایت بدم ولی خسرو بااون کارش راهها رو برام بست….»
گیسو حس خفگی می کرد ! هوای دم کرده ی خانه ،کنار بوی عطری تند ،فضای نیمه تاریک سالن پذیرایی را احاطه و مثل دیواری راه نفسش را سد کرده بود ، صدای چیک چیک قطره های آب که از سمت آشپزخانه می آمد میان سکوت خانه جولان می داد و روی اعصابش لنگر انداخته بود ! حالا می فهمید چرا مامان گلی اش از سمیرا خوشش نمی آمد …. ! و اصرار داشت تا از او فاصله بگیرد .
سمیرا به این جای جمله هایش که رسید قدری جا به جا شد و نیم نگاهی به ساعتش انداخت و رو به گیسو شد گفت:
« من نمی تونم بیشتر ازاین توضیح بدم ! خانوم صابری همکارسابق من و البته دوست و همکار فعلی مامانت قرار بیاد این جا …. دیروز بعد از ظهر اومد بود و می گفت آدرس رو از مامانت گرفته …!نمی دونم چه مطلب مهمیه که این قدر اصرار به دیدنم داشت ! ولی چون می خواستم برم مهمونی از همون دم در عذرش رو خواستم و قرار شد امروز حول و حوش ساعت هشت و نیم این جا باشه و الآن توی راهه …
سپس صدایش را نرم تر کرد و لحن محبت آمیزی چاشنی آن کرد و ادامه داد:
گیسو جون من برای مادرت احترام زیادی قائلم ،یه زن مستقل و نجیب که رییس شرکت هم به احترامش از جاش بلند می شه از حساسیت های مادرت «خانوم سرمدی »نسبت به تو خبر دارم لطفا هرچه زود تر برید ، یادمه خانوم صابری یکی دو بار پشت سرت حرف می زد و ظاهراً تو رو خوب می شناسه ، این خانوم حرف توی دهنش بند نمی شه ومطمئنم همین که شما رو با هم این جا ببینه فردا تا آبدار چی شرکت هم خبر دار می شه »
سمیرا به این جای جمله اش که رسید نگاهش به سمت فرهنگ برگشت و ادامه داد:
«مگر این که از نظر شمامشکلی نداشته باشه …..!»
خانوم صابری را چند باری دیده بود که با تبحر ی شگفت انگیز پشت سر مورچه های شرکت هم حرف می زد ….!
با شنیدن صدای زنگ آیفون از راهروی کوچک و باریک خانه که به سالن پذیرایی دید نداشت ، گیسو و فرهنگ هم زمان با هم از جایشان برخاستند … گیسو با رنگی پریده چشمانی پر از ترس رو به فرهنگ شد گفت :
« وای بدبخت شدم … خانوم صابری اومد حالا چیکار کنم …!؟»
سمیرا تند وتیز از جایش بلند شد ، چتری هایش را پس
باغ سیب افسون امینیان ✔, [۰۶.۱۰.۱۶ ۰۵:۴۹]
زد ،گفت:
« فکر می کنم خودش باشه ولی برای اینکه مطمئن بشم اجازه بدید اول آیفون رو نگاه کنم چون به غیر از ایشون لوله کش هم قرار بود بیاد برای تعمیر شیر آشپزخونه … »
سپس به سمت راهرو کوچکی که در ورودی آن جا قرار داشت رفت و دقایقی کوتاه تر یک ثانیه هراسان برگشت و رو به آن دو با جمله های پس و پیش گفت:
« بچه ها لطفا زود تر از این جا برید نباید این جا باشید …. من یکم معطلش می کنم تا شما ها برید ….این ساختمون ها راه پله داخل ساختمون نداره ولی توی آشپزخونه یه در به راه پله ی فرار باز می شه از اون جا می تونید برید پایین …. دنبال من بیاید راه رو نشونتون بدم »
گیسو از ترس صدای گروپ گروپ قلبش را حوالی گوش هایش می شنید ….! مردمک هایش پی نوری بیشتر دایره اش وسیع تر شده بود و فرهنگ نگران گیسو ته دلش دلواپسی را حس می کرد. سمیرا با گام های بلند قدم بر می داشت و پارکت های زیر پایش گروپ گروپ صدا می کرد به سمت آشپزخانه به راه افتاد ، فرهنگ قدمی پیش گذاشت و گوشه ی آستین مانتوی گیسو را که مات و مستاصل ایستاده بود گرفت و در حالی که به دنبال خودش می کشید گفت:« چرا واستادی بیا بریم …»
سمیرا در باریک و سفید رنگی را که کنار اجاق گاز قرار داشت باز کردو قدری کنار تر ایستاد و میان صدای ممتد زنگ آیفون که روی اعصاب هر سه خط و خش انداخته بود رو به فرهنگ که تنها یک قدم با او فاصله داشت شد ، تندو شتاب زده با جمله هایی منقطع گفت: