پارت 10 جلد دوم اسطوره
-می مونم تا بهتر شین.
دستش را روی پایم گذاشت و هیچی نگفت.
-دایی؟
-جانم؟
-اون قضیه منتفیه…باید بهتون می گفتم که اینهمه راه رو تا اینجا نیاین.
-اما نگفتی.
نمی توانستم توی چشمانش نگاه کنم.
-فراموش کردم…ببخشید.
فشار ضعیفی به پایم داد.
-فراموش نکردی پسر خوب…
نیم خیز شد.
-ببین منو.
دیدمش…چشمک زد.
-من آخرین امیدتم..درسته؟
انکار کردم.
-نه دایی…اون قضیه تموم شده…شاداب به درد من نمی خوره.
هوشی که از چشمانش سرازیر بود معذبم می کرد.
-چه جالب..تا همین چند وقت پیش تو به درد شاداب نمی خوردی.جریان چیه؟
جریان را برایش تعریف کردم.کمی از آئروسل های اسپری را توی حلقش خالی کرد و گفت:
-الان دقیقاً مشکلت چیه؟
خواب از سرم پریده بود.
-اینکه شاداب بهم اعتماد نداره…حقم داره…ولی من با این بی اعتمادی نمی تونم بسازم.تو این مدت همه حریما و فواصل رو حفظ کردم.مگه کم با هم تنها بودیم؟کوچیکترین حرکتی انجام ندادم که…
از یادآوری حرفهایش دوباره آتش گرفتم…
-دایی من به گذشته م افتخار نمی کنم…اما هیچوقتم مخفیش نکردم…شاداب رو واسه این دوست داشتم که علی رغم آگاهی کاملش نسبت به زندگیم..بازم بهم اعتماد داشت..چشم بسته وکامل…من از گوشه و کنایه و متلک خوشم نمیاد…از سین جیم شدن خوشم نمیاد…از مچ گیری خوشم نمیاد…اگه قرار باشه یه عمر بخوام بابت گذشته م جواب بدم و متهم بشم…ترجیح می دم قید احساسم رو بزنم و خودم رو تو این چاه نندازم…در واقع می دونی چیه دایی؟مشکل از شاداب نیست…از خودمه…من بازم برگشتم سر خونه اولم…من آدم ازدواج نیستم…به درد ازدواج نمی خورم…هم خودمو بدبخت می کنم هم طرف مقابلم رو.
لبخند گوشه لب دایی از چیزی که بودم عصبی ترم کرد.با کف دست موهای خیسم را بهم ریختم و بعد با انگشتانم مرتبشان کردم.
-برو بخواب پسرم…خسته ای مخت داغ کرده.
من ذاتاً آدم خونسردی بودم…اما خونسردی دایی عجیب و غریب بود…!
-مخم داغ نکرده دایی..شما خودت رو بذار به جای من…چیکار می کردی؟
خندید…وقت خنده بود؟
-لازم نیست من جای تو باشم…تو جای خودت باش و یه لحظه این چیزایی رو که می گم تصور کن…قول می دی بدون فکر کردن…و مثل همیشه رک جوابم رو بدی؟
نفسم را محکم از طریق بینی به بیرون فوت کردم.
-آره.
-خوبه..می خوام قشنگ صحنه سازی کنی.فکر کن تو سایتی…نصفه شب از کانکست میای بیرون…شاداب رو تو بغل مردی می بینی که از قضا قبلاً یه احساسی هم بهش داشته…مثلاً دیاکو…!تو از گذشته شاداب خبر داری…کاملاً بهش اعتماد داری…خیلی خوب می شناسیش..از علت این بغل کردن هم هیچ اطلاعی نداری…فقط می بینی که دختر مورد علاقت…تو بغل یه مرد دیگه ست…عکس العملت چیه؟
به جای جوشیدن،خون در عروقم یخ بست.
-می کشمش.
صدایی که این کلمه را گفت نشناختم…من بودم؟از خنده دایی به خودم آمدم.
-پس چه شانسی آوردی که هنوز زنده ای.
گیج بودم..دایی با من چه می کرد؟
-چیه؟مرگ فقط واسه همسایه خوبه؟فقط ما مردا غیرت داریم؟فقط ما حق داریم زنمون رو واسه خودمون بخوایم؟اونا حق ندارن؟
نگاه سرگردانم را توی صورتش چرخاندم…ضربه ای به بازویم زد و گفت:
-دایی جون…حرف شاداب از بی اعتمادی نبوده…از ناراحتی بوده…عکس العمل طبیعی هر زنی در برابر خیانت مردی که دوست داره همینه…اجازه نمی ده دستایی که یه زن دیگه رو لمس کرده…لمسش کنه…درسته که شاداب گذشته ت رو پذیرفته…اما به شرطی که گذشته، گذشته باشه…اون چه می دونه دختره به تو چسبیده؟علم غیب که نداره…یهو میاد بیرون و همچین چیزی رو می بینه…ببین چقدر بهش فشار اومده که حتی نتونسته تعادلش رو حفظ کنه…اونوقت تو اونو متهم می کنی؟به جای توضیح دادن از خودت دورش می کنی؟گند زدی به تمام باوراش…قلدری هم می کنی؟
من هنوز درگیر جملات ابتدایی دایی بودم…عکس العمل هر زن..به خیانت مردی که دوستش دارد؟شاداب دوستم داشت؟
-یعنی فکر می کنی شاداب منو…
نگذاشت جمله ام را تکمیل کنم.
-حالا تصور کن…از کانکس میای بیرون و یه زن و مرد غریبه رو تو همچین حالتی می بینی؟بازم اون زن رو می کشی؟
واضح بود…نه…!
-ما فقط نسبت به رفتار کسایی که واسمون مهمن عکس العمل نشون می دیم…اگه شاداب دوستت نداشت اینقدر بابت این موضوع اذیت نمی شد…!
خشمی که ده روز مثل جذام تمام وجودم را می خورد فروکش کرد.فشار پنجه اش دردناک شد.
-با وجود تموم این حرفا و با توجه به اتفاقایی که افتاده…من طرف توام دایی جون…باهات هم عقیده م.
قدرشناسانه نگاهش کردم…اما چشمانش اصلاً مهربان نبودند.
-به نظر منم این ازدواج اشتباهه…و من هیچ اشتباهی رو تایید نمی کنم…بی خیال این دختر شو…!
وا رفتم…حالا که فهمیده بودم شاداب دوستم دارد؟حالا؟
شاداب:
دانیار برگشته بود…!
صدایش را شنیدم و یخ کردم…با مهندس سهرابی احوالپرسی کرد و من اینور دیوار..پشت در بسته…همزمان با ضربان های وحشی و بی ملاحظه قلبم سراپا گوش شدم…می خواستم دور و نزدیک شدن قدمهایش را بسنجم…آیا به اتاق من می آمد؟
نیامد…!اما نیامدنش باعث نشد که انقباض تنم از بین برود…دستانم بی حس و لرزان شده بود…سعی کردم سرم را به کار گرم کنم…اما آنقدر سرد بودم که با کار هم گرم نمی شدم…چند قدم توی اتاق راه رفتم..تا دانیار از این شرکت خارج می شد از شدت دلهره می مردم.نوای آرام موبایلم در فضا پخش شد…نفس عمیقی برای کنترل لرزش صدایم کشیدم و جواب دادم.
-بله؟
-سلام.
نمی شناختم..خودم را برای “نخیر اشتباهه” گفتن آماده کردم.
-بفرمایید؟
-اسماعیلی هستم.می شناسی؟
-نه…با کی کار دارین؟
-با شما…شاداب خانوم.
حافظه درگیرم جرقه زد…این صدا آشنا بود.
-شما؟
-گفتم که..اسماعیلی هستم…دایی دانیار.
رویش دو شاخ را روی سرم حس کردم.
-شناختی؟
نشستم و پاهایم را به م چسباندم.با من چکار داشت.
-بله.
باید احوال پرسی می کردم؟
-می خوام باهات حرف بزنم.میشه؟
چرا اینقدر ترسیده بودم؟چرا از این مرد می ترسیدم؟حتی جرات نکردم بپرسم “در چه مورد”؟
-اگه می تونی بیا به این آدرسی که می گم.
صدایم را صاف کردم.
-الان؟
-آره..البته اگه می تونی.
حتی اگر نمی توانستم هم می رفتم…کنجکاوی و استرس دست به دست هم داده بودند و …
-آدرس رو بگم؟
یادداشت کردم.
-منتظرتم..فقط این یه ملاقات خصوصیه…دانیار نباید خبردار بشه.
چشمی گفتم و تماس را قطع کردم.برگه مرخصی را دستم گرفتم و به اتاق سهرابی رفتم.قبل از گشودن در دستی به مقنعه ام کشیدم وبسم اللهی بر لب راندم و وارد شدم.
از دیدن خنده ی روی لب دانیار دلم گرفت…و باور کردم که نبود من واقعاً به چشمش نیامده.آهسته سلام کردم.به محض دیدن من اخمهایش در هم رفت…نگاهم را دزدیدم و رو به مهندس سهرابی گفتم:
-ببخشید..من یه کاری واسم پیش اومده…اگه اجازه بدین می خوام برم.
از نگاه تیز دانیار بدنم سوزن سوزن می شد.مهندس سهرابی برگه را امضا کرد و گفت:
-خدانگهدار.
زیرلب تشکر کردم و بدون حتی یک نیم نگاه به دانیار از اتاق بیرون آمدم و نفس خفه شده ام را آزاد نمودم.
سفره خانه ای سنتی و دنج محل ملاقتم با دایی بود…چشم گرداندم و پیدایش کردم و با طمانینه به سمتش رفتم.بلند شد…با شرمندگی گفتم:
-بفرمایین تو رو خدا.
نشستیم…از آخرین باری که دیده بودمش مریض تر..خسته تر و نحیف تر به نظر می رسید…اما جذبه چشمانش همان بود…همان میدان مغناطیسی قوی که هیچ راه گریزی برای هیچ ذره باردار و بی باری باقی نمی گذاشت.چشمانی که شباهت عجیبی به چشمان دانیار داشت…همانقدر سرد..همانقدر خالی…همانقدر نافذ…
-خوبی دخترم؟
“دخترم” گفتنش کمی دلم را گرم کرد و از نگرانی ام کاست.
-ممنون.شما چطورین؟
شالش را دور گردنش محکم کرد.
-خوبم.
مثل دانیار جواب احوال پرسی را با “خوبم” می داد نه تشکر و تعارف.
-چی می خوری؟
مگر چیزی از این گلو پایین می رفت؟
-فقط یه کم آب.
برای خودش چای سفارش داد و برای منهم آب.
-خب…حتماً کنجکاوی علت این ملاقات یه دفعه ای رو بدونی.درسته؟
انگشتانم را درهم قفل کردم.
-بله.
اشعه نگاهش از پوست و گوشت نفوذ می کرد و به اعصاب می رسید.
-خودت نظری نداری؟
از لحظه ای که زنگ زده بود هزار جور فکر و خیال کرده بودم.اما گفتم:
-نه متاسفانه.
پوزخند ناباورش هم مثل دانیار بود.
-خب پس بهتره بریم سر اصل مطلب.
این قلب من تاب نمی آورد..این ضربات را تاب نمی آورد..این نگاه خیره و ترسناک را تاب نمی آورد.
-هنوز دیاکو رو دوست داری؟
به صورت کاملاً ناگهانی گلویم قفل شد و آب دهانم به جای مری در نای ریخت…همه رفلکس ها برای برگرداندن این ماده اضافی از درون مجرای هوا، بسیج شدند و به تقلا افتادند.سرفه های شدید اشک به چشمم آوردند.لیوان آب را از دستش قاپیدم و به زحمت چند قلپ خوردم…و بالاخره آرام گرفتم.
-بهتر شدی؟
به صورت خونسردش نگاه کردم…این موجود عجیب کی بود؟
-ممنون…بهترم.
-خوبه…پس دوباره تکرار می کنم…هنوز دیاکو رو دوست داری؟
پدرزن دیاکو…پدر دختری که همسر دیاکو بود…عجیب ترین سوال دنیا را از من می پرسید.
-منظورتون رو متوجه نمی شم.
لبخند زد.
-ببین دخترم…من نیومدم اینجا که اذیتت کنم یا بازخواستت کنم یا سرزنشت کنم یا هرچیز بد دیگه ای…آروم باش و جواب سوالام رو رک بگو..بدون حاشیه…بدون نگرانی.باشه؟تو هنوز دیاکو رو دوست داری؟
دوست داشتم؟
-بله…اما مثل یه برادر.
لبخندش تمام تلاش مرا به استهزا گرفته بود.
-البته بعد از ازدواجشون رو می گم…بعد از اون فقط یه برادر بودن واسه من.
کمی جلو آمد…صد رحمت به دانیار….!
-یعنی دیگه از اون حس عاشقانه قوی خبری نیست؟
به قلبم رجوع کردم.اما صبر نکرد تا جوابم را بشنود.
-یعنی اگه بهت بگم داره از دختر من جدا میشه و برمی گرده ایران خوشحال نمی شی؟
برق از سرم پرید.
-اگه بگم به این نتیجه رسیده که تو واسش همسر مناسب تری هستی و می خواد باهات ازدواج کنه جواب رد می دی؟
قلبم دست از تلاش برای حیات برداشت و دیگر نزد.
-اگه بدونی من اینجام که تو رو واسه دیاکو خواستگاری کنم چه عکس العملی نشون می دی؟
با وجود اینکه نشسته بودم حس سقوط داشتم.
-دیاکو داره برمی گرده شاداب خانوم…نظرت چیه؟
نظر؟نظر نداشتم…!من مرده بودم…!آدم مرده را چه به نظر دادن؟
در کمال آرامش و بی توجه به برزخی که برای من ساخته بود، قلپ قلپ چایش را نوشید و بعد از دقایقی طولانی سکوت، گفت:
-خب؟نگفتی؟نظرت چیه؟
چطور می توانست اینقدر راحت در مورد متلاشی شدن زندگی دختر و ازدواج مجدد دامادش حرف بزند؟
-چرا هیچی نمی گی؟مگه دیاکو رو دوست نداشتی؟مگه ازدواج با اون آرزوت نبود؟فکر کن الان موقعیتش پیش اومده.جوابت چیه؟
هدف داشت..از هر حرفش..از هر چرخش مردمکش..از هر نگاه مستقیم و زیر چشمی اش هدف داشت…من این مرد را خوب می شناختم…او دانیاری دیگر بود…مانتویم را توی دستم گلوله کردم و گفتم:
-نمی دونم از گفتن این حرفا چه منظوری دارین..اما احساس من به آقای حاتمی…تو همون بیست سالگی جا موند…من از اولش هم مناسب ایشون نبودم…شاید اون موقع نمی تونستم قبول کنم…اما حالا به حرفشون رسیدم…احساس من به آقای حاتمی اسطوره وار بوده و هست..یه حس سراسر احترام…یه حسی که شاید ناشی از کمبودای زندگیم بود…بنابراین…
برای لحظه ای صدا در گلویم شکست..اما سریع خودم را جمع و جور کردم.
-مطمئن باشین من هیچ خطری واسه زندگی دخترتون ندارم..از اولم نداشتم…بعد از ازدواجشون حتی یک لحظه هم به خودم اجازه ندادم در مورد آقای حاتمی فکر کنم.
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
-من در مورد زندگی دخترم حرف نزدم.یه سوال پرسیدم.هنوز دیاکو رو دوست داری؟اگه اون بخواد حاضری باهاش ازدواج کنی؟
حاضر بودم؟
-آقای حاتمی همیشه به چشم خواهر به من نگاه کردن…محاله تو این دو سال نظرش عوض شده باشه.
کمی تند شد.
-دخترم…دیاکو رو ول کن…حس خودت رو بگو.دیاکو رو دوست داری؟باهاش ازدواج می کنی؟
خدایا..امان…
-دوستشون دارم…
چشمانش برق زد.
-خب؟
حرفهای دیاکو را مرور کردم.
-اما ازدواج نه…
اخمش ناشی از عصبانیت نبود…!
-چرا؟
برای گفتن حرفم هیچ تردیدی نداشتم.
-آقای حاتمی واسه من یه اسطوره ست…و من می خوام اسطوره بمونه…می خوام همیشه..تا آخر عمرم…تو زندگیم یکی رو داشته باشم که همه چیزش واسم الگو باشه…سند باشه…خودشون گفتن همه بتها با یه اشتباه می شکنن..من نمی خوام بتم بشکنه.
نگاهش فکری بود.انگشتم را روی نم زیر چشمم کشیدم.
-بعد از آقای حاتمی…سعی کردم دنیا رو اونجوری که هست ببینم…واقعی واقعی…من الان خوشحالم…خوشبختم…آقای حاتمی رو ندارم…اما به جاش خیلی چیزای دیگه رو به دست آوردم که جبران نداشته هام رو بکنه…هم درس می خونم..هم درآمد دارم…هم…
خواستم بگویم”هم دانیار را دارم”…
قانع نشده بود…من این چشمان ناباور را می شناختم..دندانهایم را روی هم فشار دادم.سعی کردم با صداقت نظرش را جلب کنم.
-اگه بگم دیگه هیچ حسی بهشون ندارم دروغه…هیچ آدمی نمی تونه عشق اولش رو فراموش کنه..حتی اگه اشتباه باشه…اما منم مثل همه مردم این دنیا حق اشتباه دارم..حق به خطا رفتن..حق رویایی بودن..احساساتی شدن…خب اون موقع خیلی سنم کمتر بود..خیلی خیالاتی بودم..اما الان یاد گرفتم با واقعیات کنار بیام…
تکان نامحسوسی به سرش داد و گفت:
-اینایی که گفتی همه واسه قانع کردن خودته…یه دلیل بیار که منو قانع کنه.چرا با دیاکویی که اونقدر واست عزیز و محترمه ازدواج نمی کنی؟چرا نمی خوای اون اسطوره رو واسه خود خودت داشته باشی؟به حرف این و اون استناد نکن..شکستن بت و احتمالات رو فراموش کن…حرف خودت رو بزن…دلیلت واسه جواب رد به دیاکو چیه؟
توی چه مخصمه ای گیر کرده بودم…! انگار حال خرابم را درک کرد…چون با مهربانی ادامه داد.
-ببین دخترم…به جای اینکه همش خودت رو با این فکر عذاب بدی که من پدر زن دیاکوام و دشمن خونی تو…فقط به این فکر کن که الان موقعیت ازدواج با دیاکو رو داری…دیاکو رو تجسم کن…فکر کن رو به روت نشسته…همون مرد رویاهات..همون نهایت آرزوهات…اینجا نشسته..رو به روی تو…یه دلیل واسه جواب ردت بیار..یه دلیل منطقی…یه دلیل درست و حسابی…چیزی که اونقدر بزرگ و مهمه که حتی علاقه سابق و شدیدت نمی تونه بهش غلبه کنه…چیزی که باعث می شه اسطوره ت رو از خودت برونی…فکر کن..همچین دلیلی داری؟یا فقط داری بهونه میاری؟
فکر کردم.
-دلیل دارم.
داشتم..دلیلی که هرگز اجازه نمی داد دوباره به دیاکو فکر کنم…دلیلی که از احترامم نمی کاست اما از عشقم چرا.
-می شنوم.
توی چشمان مشتاقش نگاه کردم…با این مرد هم باید رک بود مثل دانیار…گفتنش سخت بود اما برای نجاتم از آن محکمه…محکم گفتم:
-من نمی تونم با مردی که یکبار منو پس زده ازدواج کنم…حتی اگه اون مرد آقای حاتمی باشه.
بالاخره لبخندش حقیقی شد…نفس راحتی کشید و تکیه زد و گفت:
-خوبه…پس دیگه با خیال راحت می تونم دست دانیار رو هم بگیرم و با خودم ببرم و واسه همیشه این دوتا برادر رو از این خاک و خاطرات تلخش جدا کنم.
ترک خوردن گوشه لبم را حس کردم…دانیار را ببرد؟برای همیشه؟قسم می خورم صدای قدمهای عزرائیل را شنیدم.
لبه جدولی نشستم و پاهای خسته ام را دراز کردم…موبایلم را از جیب کیفم بیرون آوردم…دانیار زنگ زده بود..به اسمش لبخند زدم…اسمی که روز اول به نظرم عجیب و نامتعارف آمده بود و حالا آشناترین حروف دنیا را داشت…دیگر قهر نبودم…دلخور نبودم…مهم نبود که بودم و نبودم برایش اهمیت نداشت…مهم این بود که بود و نبودش برایم مهم بود…!
حالا که می خواست برود…حالا که او را هم از من می گرفتند…نمی خواستم قهر باشم…دلِ تنگم از همین حالا تنگ تر هم شده بود…برای نگاه های گوشه چشمی اش…برای رک گویی های همیشگی اش…برای بودنهای مداوم و بی منتش…برای “خوشحال” گفتنهای شیطنت بارش…برای چک کردنهای از سر غیرتش…!
می خواست برود…می خواستند او را هم از من بگیرند…از منی که به نفس کشیدنش زیر آسمان این شهر هم راضی بودم..حتی اگر نمی دیدمش..حتی اگر قهر بود..حتی اگر بداخلاق بود…اما بود…می دانستم هست…و آرامم می کرد…و حالا همین را هم از من…می گرفتند.دکمه تماس را زدم…با اولین و دومین بوق جواب نداد…و سومی را هم رد کرد.خوشبینانه اش این بود که نمی توانست حرف بزند.بدبینانه اش…نمی خواست حرف بزند.
دستم را روی صفحه گوشی کشیدم و به روز اولی که دیدمش اندیشیدم…چقدر از نگاهش سردم شده بود…تبسم چه می گفت؟خفاش شب…با بغض خندیدم…گفته بود آدم توی تجاوز هم باید شانس داشته باشد…گفته بود اینکه قناری شب است…دستم را جلوی دهانم گرفتم…یاد روزی افتادم که برایم مسئله حل کرد…تشکر کردم..جواب نداد…هق زدم..پیرهنی که برایش دوختم…تولدی که برایش ترتیب دادم…آن شب چه حالی از من گرفته بود…یاد روزی افتادم که دیاکو کیمیا را بغل کرد و برد…و دانیار رسیدگی به حال خراب مرا به بودن کنار برادرش ترجیح داده بود…یاد روزی که مرا به کثیف ترین جگری شهر برد و خوشمزه ترین جگر دنیا را به من داد…یاد روزهایی که دیاکو بستری بود و ما روی نیمکت های بیمارستان کنار هم چرت می زدیم…یاد وقتی که دیاکو رفت…جاده کنار فرودگاه…آنجایی که ایستادیم و من برایش تمام زندگی ام را روی دایره ریختم…و او مردانه کمر به حل مشکلات زندگی من بست و یکی یکی گره های زندگی ام را از هم گشود…یاد روزی که دیاکو مرد…شوکری که به تنش زدم…شیشه هایی که تکه تکه از دستش بیرون آوردم…سری که در آغوش گرفتم…اشک هایی که کنارش ریختم…اشک هایی که با هم ریختیم…یاد روزهایی که با هم کوه می رفتیم…من از شدت دلتنگی سر به زانویش می گذاشتم و او برای آرام شدنم عکس دیاکو را هدیه می داد…یاد روزی که دیاکو برگشت…با نشمین…و او تنها برادرش را تنها گذاشت و به داد من از دست رفته رسید…یاد شبی که با مظلومیت گفت تو با دیاکو مشکل داری گناه من چیه؟یاد شبی افتادم که مجبورم کرد درس بخوانم…با زور و عصبانیت و فریاد و بهترین نمره عمرم را برایم به ارمغان آورده بود…!یاد روز عروسی دیاکو…و آغوشی که مثل دیاکو از سر تصادف نبود…آغوشی که برای امنیت دادن آمده بود…به نیت آرام کردن…کتی که به خاطر گرم کردن من دورم پیچیده شد…حمامی که به خاطر سرما نخوردن من آماده شد…شیر خشک بدطعمی که به خاطر من درست کرد…اشکهایم بی محابا می ریختند…دانیار در تمام عمرش برای چند نفر شیر گرم کرده بود؟فقط من…مطمئن بودم…فقط من…!یاد ساعتهایی که برای ارشدم..برای طرح کشیدنم..برای کار یاد گرفتنم وقت می گذاشت…دانیار برای چند نفر اینهمه صبور بود؟برای چند نفر از وقت خودش می زد؟هیچ کس…به خدا هیچ کس…!یاد سایت افتادم…یاد نگرانی اش..یاد فریادهای ناشی از مسئولیتش…یاد رگ بیرون زده غیرتش…سینه ام از شدت فشار درد گرفته بود…برایم پماد آورد…می خواست مطمئن شود خوبم…مهتا را هرچه که بود رها کرد و پیش من آمد…دانیار برای چند نفر نگران می شد؟برای چند نفر پماد می برد؟من چه کرده بودم؟از اتاقم بیرونش کردم…گفتم به من دست نزن…دست همیشه حمایتگرش را پس زده بودم..دلش را شکسته بودم…صورتم را با دستانم پوشاندم…من بدون دانیار چه باید می کردم؟چطور می خواستند او را از من بگیرند؟چطور می توانستند اینقدر بی رحم باشند؟شاداب بی دانیار چه می کرد؟چطور طاقت می آورد؟
گوشی ام لرزید…مثل چانه ام..مثل دستهایم…اشکهایم را پاک کردم…نمی خواستم بفهمد گریه می کنم…نمی خواستم بیشتر از این اذیتش کنم…نمی خواستم بیشتر از این…
-سلام.
دلم حتی برای نفسهای پشت تلفنش هم تنگ شده بود.
-سلام.
بداخلاق بود…با خود فکر کردم که دیگر خوش اخلاق ها را دوست ندارم…بداخلاق ها دوست داشتنی تر بودند….پرحرف ها را هم دوست نداشتم..کم حرفها قابل اعتمادتر بودند.
-خوبی؟
-خوبم.زنگ زدم جواب ندادی.کجایی؟
کجا بودم؟
-یه پارک…نشستم لبه جدول…
-تنها؟
این مهمترین سوال بود برایش…اینکه تنها نباشم..مزاحمم نشوند…اذیتم نکنند.
-آره.
-مرخصی گرفتی که بری پارک؟اونم تنها؟
دانیار را می بردند؟چطور دلشان می آمد؟
-دانیار؟
فوت محکمش از کلافگی بود.
-چیه؟
-میای بریم جیگر بخوریم؟از همون جیگریه؟
چند لحظه مکث کرد.
-شاداب خوبی؟
نبودم…دلم تنگ شده بود…دلم تنگ تر هم می شد.
-آره…میای؟
صدایش نگران شد.
-اومدم.
دانیار را که می گرفتند…دانیار را که می بردند…بی تکیه گاه چه می کردم؟تکیه گاه به جهنم…بی دانیار چه می کردم؟
دانیار:
سرخی چشمان و گونه هایش داد می زد که گریه کرده…بد هم گریه کرده بود…لبخندش هم غم داشت…سلامش اما..مثل همیشه آرام و متین بود…نگاهی به مانتوی خاکی اش کردم و پدال گاز را فشردم و گفتم:
-این چه سر و وضعیه؟
خاک لباسش را تکاند و جواب نداد…پرسیدنش سخت بود..جان کندم تا گفتم:
-پرسیدم این چه سر و وضعیه؟کسی…کسی اذیتت کرده؟
بی آنکه سرش را بالا بگیرد جواب داد:
-آره.
ناخنم را توی فرمان فرو بردم…فکم ققل شد.
-کی؟
نفسش با بغض همراه بود.
-تو…!
من؟اعصاب معما حل کردن نداشتم…
-یعنی چی؟درست حرف بزن ببینم چی شده.
چشمان مشکی و خیس و معصومش را به صورتم دوخت و گفت:
-دلم واست تنگ شده بود.
ریزش قلبم را حس کردم…انگار کوهی با تمام عظمتش فرو بریزد.رانندگی سخت شد..راهنما زدم و گوشه ای ایستادم..باید اول مطمئن می شدم گریه اش دلیل دیگری ندارد.
-فقط همین؟
چشم از صورتم نمی گرفت..شاداب همیشه کمرو و خجالتی…
-کمه؟می دونی چقدره نه دیدمت..نه صدات رو شنیدم؟
دستم را پشت صندلی اش گذاشتم.
-خب من سایت بودم دختر خوب…هیچ راه ارتباطی هم نداشتم.
هیچ وقت اینهمه خیره نگاهم نکرده بود…انگار می ترسید ثانیه ها از دستش بروند.
-امروزم که اومدی شرکت پیش من نیومدی…
بالاخره سرش را پایین انداخت.
-قهر بودی باهام.
دیگر خسته شده بودم از اینهمه طاقت و صبر…دیگر نمی توانستم…انگشتم را روی چند تار بیرون ریخته موهایش کشیدم و گفتم:
-عصبانی بودم…اما قهر نه…!
سرش را که بالا آورد..انگشت کوچکم با پوست صورتش در تماس قرار گرفت.
-الان دیگه نیستی؟
دوست داشتم خیسی زیر چشمش را پاک کنم…اما به جایش دستم را مشت کردم و دوباره روی صندلی گذاشتم.
-نه…نیستم…!
همیشه بعد از آشتی کنان از ته دل می خندید…خوشحالی اش را می فهمیدم..اما امشب…شاداب،شاداب همیشگی نبود و در جواب من به یک تبسم محو اکتفا کرد.
-فکر کردم واقعاً بود و نبودم واست مهم نیست.
خبر نداشت تمام ده روزی که آنجا بودم اجازه ندادم کسی وارد کانکسش شود…وارد کانکسی که تنها یک شب پذیرای او بود.استارت زدم…آنجا می ماندیم کار دست خودم می دادم.
-دانیار؟
-چیه؟
-مهم نیست؟
مهم بودنش را چطور باید تفهیم می کردم؟
-حالا من تو عصبانیت یه چیزی گفتم…تو چرا به دل گرفتی؟
-یعنی مهمه؟
امشب تا زیرزبان مرا نمی کشید..ول نمی کرد.
-خودت چی فکر می کنی؟
به تندی گفت:
-خواهش می کنم جوابم رو بده…می خوام بدونم اونقدر که دوستیمون واسه من مهمه..واسه تو هم مهمه؟
یک نفر یک بلایی سر این دختر آورده بود..مطمئن بودم.
-شک داری شاداب؟
-می خوام خودت بهم بگی.می خوام بدونم من کجای زندگیتم؟اصلاً توی زندگیت هستم یا نه؟
این شاداب بود؟اینقدر جدی؟اینقدر طلبکار؟من چه باید می گفتم؟چطور باید می گفتم که دیگر این دوستی را نمی خواهم..که دیگر دوستی نمی خواهم…که او را به عنوان دوست نمی خواهم.
-من باید بدونم…باید بدونم و تکلیف خودم رو با اینهمه وابستگی روشن کنم…اگه قراره منو بذاری و بری بهم بگو…باور کن تحملش رو دارم..تحمل کردن رو یاد گرفتم…ولی ازم پنهان نکن…بذار آمادگیش رو داشته باشم…تو عضوی از خونواده مایی..حق نداری یهویی تنهامون بذاری…شادی دق می کنه…مامانمم…تازه بابام چی؟اگه حواست بهش نباشه ممکنه دوباره برگرده طرف مواد…
نمی فهمیدم چه می گوید.
-چی می گی شاداب؟کجا بذارم و برم؟حالت خوبه؟
احساس می کردم چیزی روی دلش سنگینی می کند…احساس می کردم شرایط عادی نیست.یعنی همه اینها به خاطر مهتا بود؟فکر می کرد می خواهم با او ازدواج کنم و بروم؟
-حداقل اگه می خوای بری قبلش بگو…به خاطر اینهمه مدت که با هم دوستیم..به خاطر اینهمه خاطره خوب و بدی که با هم داریم…یدفعه ای نرو…نذار همش با استرس بخوابم که نکنه فردا نباشی…من نمی خوام مانع رفتنت بشم…فقط می خوام مطمئن شم بدون خداحافظی نمی ری.
شاخکهایم تکان خورد و اخمهایم به صورت خودکار در هم رفت… مسبب اینهمه پریشانی تنها یک نفر می توانست باشد.تنها یک نفر می توانست حال آدمها را اینطور دگرگون کند!
مقابل جگرکی توقف کردم و گفتم:
-شاداب؟کسی چیزی بهت گفته؟
فقط سرش را تکان داد.
-مرخصی امروزت بابت چی بود؟کجا رفتی؟کیو دیدی؟
-هیچ کسو ندیدم…دلم گرفته بود نتونستم تو شرکت بمونم.
از لبی که گاز گرفت و نگاهی که دزدید فهمیدم دروغ می گوید…
-خیله خب…پیاده شو…رسیدیم.
کمربندش را باز کرد و گفت:
-نمی خوای هیچی بگی؟
برای آشفتگی اش دلم سوخت.
-قول می دم بدون خداحافظی جایی نرم.خوبه؟
وحشت جایگزین تمام حسهای تو نگاهش شد.
-یعنی واقعاً می خوای بری؟
اگر این ازدواج سر نمی گرفت..می رفتم…!ادامه دادن به این شکل محال بود.
-تا دو سه روز دیگه مشخص میشه…خبرش رو بهت می دم.
کمی نگاهم کرد…کاسه چشمش پر آب شد و از ماشین بیرون رفت…کتم را از صندلی عقب برداشتم و در دل گفتم:
-یک طلبت دایی…!
شاداب:
-مگه نگفتی جیگر؟اینم جیگر..چرا نمی خوری؟
اشتهایی برایم مانده بود؟اشتهایی برایم گذاشته بودند؟
-من سیر شدم..خودت بخور…
گازی به لقمه توی دستش زد..چقدر خونسرد و راحت و بی خیال بود…
-نمی دونستم با نگاه کردن به جیگر هم میشه سیر شد.
من چه احمق و ساده بودم…چقدر راحت وابسته می شدم..چقدر راحت دل می دادم..چقدر با این احساسات رقیقم آسیب پذیر شده بودم.
-خب تعریف کن ببینم..این ده روزه که من نبودم چیکار کردی؟
نان جلوی دستم را ریز ریز کردم و گفتم:
-هیچی…درس..کار..مثل همیشه…
نوشابه اش را سر کشید و گفت:
-شوهر پیدا نکردی؟
هرچه رنجش داشتم توی چشمم ریختم و گفتم:
-چرا..اونم نه یکی…ده تا…
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-هوم..آفرین…اکتیو شدی…ملاکت واسه انتخاب این ده تا چی بود؟
با حرص گفتم:
-اینکه شبیه تو نباشن.
آنقدر بلند خندید که همه برگشتند و نگاهمان کردند.
-نه..خوشم اومد…ملاکت کاملاً درسته.کار و بارشون چیه؟
چقدر بدجنس بود…چقدر بی عاطفه بود…چقدر بی احساس بود…چرا نمی فهمید که رفتنش را نمی خواهم؟چرا نمی دید چقدر حالم بد است؟
-واست دعوت نامه می فرستم…خودت بیا و ببین…البته اگه پیدات کنم!
ظرف جلوی دستش را کنار زد و گفت:
-وای چقدر خوردم…بریم یه کم قدم بزنیم.
اصلاً حواسش به من و حرفهای پر کنایه ام بود؟
بی هیچ حرفی برخاستم و فکر کردم من هرگز اجازه ندادم از سر میزی گرسنه برخیزد..حتی اگر اشتها نداشت و او…
-میشه بگی علت این اخما چیه؟
به زن و مردی که از کنارمان..خندان و دست در دست هم رد شدند نگاه کردم و گفتم:
-هیچی…
تنه ی آرام و نامحسوسی به تنه ام زد و گفت:
-اگه دوست داری می تونم اجازه بدم واسه همین یه بار دستم رو تو خیابون بگیری…ممکنه دیگه هیچ وقت همچین افتخاری نصیبت نشه…!
بخشنده شده بود…روشنفکر شده بود…قبل ترها دوست نداشت کسی آویزانش باشد…!
-نه..نمی خوام…نگهش دار واسه اونایی که داری می ری پیششون…!
نگاهش گزنده بود..مثل حرفهای من که این روزها بی اجازه از من تلخ شده بودند و بودار…!
-تازگیا دست به متلکت خوب شده ها..!
آه کشیدم…دیگر توان دعوا نداشتم.
-بیا اینجا بشین ببینمت.
نشستم تا ببیند…که نمی خواهم برود….
-منو نگاه کن.
نگاهش کردم…دلم برای جزء جزء صورتش تنگ می شد.
-چرا نمی گی چی تو دلته؟چرا نمی گی از چی ناراحتی؟
گفته بودم؟واضح تر هم مگر می شد؟من نمی خواستم دانیار برود.
-به خاطر رفتن من ناراحتی؟آره؟
کف دستانم را روی پاهایم گذاشتم و گفتم:
-عیبی نداره..عادت می کنم.
-به چی عادت می کنی؟
چرا اذیتم می کرد؟چرا از عذاب دادن من لذت می برد؟
-به نبودنت.
صدایش آرام شد..ملایم تر از هر وقتی.
-به من نگاه کن.
چه اصراری داشت که چشمان خیسم را ببیند؟
-شاداب با توام..تو چشمام نگاه کن.
چرا امشب..همین امشب باید اینقدر رنگ قهوه ای چشمانش خودنمایی کند؟
-اگه یه راهی باشه واسه نرفتن من…یه راهی که شاید سختت باشه…شاید اذیتت کنه…اما تنها راه ممکن باشه…حاضری امتحانش کنی؟حاضری به خاطر من سختیش رو به جون بخری؟
چشمانم درگیر دو دو زدن مردمکهایش شد…راهی برای نرفتن دانیار؟
-حاضری به خاطر من اون راه رو بری؟
دهان باز کردم….دستش را نزدیک لبهایم آورد.
-نه..فکر کن…زود جواب نده…
آرام آستین تا خورده پیراهنش را گرفتم و دستش را پایین کشیدم و گفتم:
-حاضرم..!
چشمانش درخشیدند…برای اولین بار از زمانی که می شناختمش..درخشش چشمانش را دیدم.
-مطمئنی؟
به قلبم رجوع کردم…من به دانیار اعتماد داشتم…مرا به بیراهه نمی کشید…شاید راهش سخت بود..اما بیراهه نبود…!
-آره.
بی توجه به آدمهای دور و برمان…نزدیکم شد و بازوهایم را در دست گرفت و نگاه نافذش را میخ کرد و توی چشمانم فرو برد.
-ممکنه اذیت شی…ممکنه ناراحت شی..ممکنه بهت فشار بیاد…ممکنه چاله چوله های زیادی سر راهت باشه…با وجود اینا حاضری؟
نمی دانستم چه می گوید و از چه حرف می زند..فقط می دانستم یک راه است برای اینکه دانیار نرود.
-خب…مگه تو نیستی؟
مهربان ترین لبخند دنیا را زد و گفت.
-هستم.
آرام گرفتم..دانیار که بود از هیچ جاده ای نمی ترسیدم….منهم لبخند زدم و گفتم:
-حاضرم.
فشار دستش را برداشت…اما نگاهش را نه…!پرسیدم:
-حالا بگو باید…
انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت و گفت:
-هیش..هیچی نگو..الان نه…بعداً در موردش حرف می زنیم.فقط قول بده که بهم اعتماد می کنی…
خنده از ته دلم محکم ترین قول بود…و نگاه گرم و خاص دانیار آرامش بخش ترین مسکن دنیا…دستانم را بغل زدم و به تهران نگاه کردم…تهرانی که با دانیار دیگر قفس نبود….زیر چشمی نگاهش کردم…او هم به تهران نگاه می کرد…هرچند بدون لبخند…اما او هم آرام بود…فاصله مان را کمی کمتر کردم…همین سانتی مترها را هم نمی خواستم…
دستش را روی نیمکت گذاشت..پشت من…این لبخند تا کجا می توانست کش بیاید؟
-والله که شهر بی تو مرا حبس می شود…!
دانیار:
دایی بلند خندید و گفت:
-پس طاقت نیاورد و لو داد.
حوله را روی موهای خیسم مالیدم و گفتم:
-نه..اسمی از شما نیاورد…ولی من فهمیدم اون حال خراب از کجا آب می خوره.من موندم سربازای عراقی با چه جراتی با شما می جنگیدن…دختر بیچاره داشت سکته می کرد.
دایی چشمکی زد و گفت:
-تو هم دست کمی نداری…بهترین استفاده رو از بدترین شرایط اون کردی…استادی هستی و رو نکرده بودی..!
حوله را دور گردنم انداختم…رو به رویش نشستم و گفتم:
-چی شد که تصمیم گرفتین باهاش حرف بزنین؟مگه نگفتین این ازدواج رو قبول ندارین؟
با انگشت شست و اشاره گلویش را ماساژ داد و گفت:
-اگه قرار باشه این طفل معصوم رو اذیت کنی…نه قبول ندارم…اگه ببینم داری بهش ظلم می کنی قول می دم خودم طلاقش رو بگیرم.
خیسی صورتم را پاک کردم و گفتم:
-شما هم به انجمن طرفداران شاداب پیوستین؟
به نقطه نامعلومی خیره شد و گفت:
-نگرانشم…!
با حسرت به میز نگاه کردم..دلم می خواست پاهایم را رویش بگذارم.
-نگران چی دایی؟سیخ داغ که نمی کنم تو چشمش.
دایی پوزخند زد.
-یعنی همینکه سیخ داغ نکنی تو چشمش، شوهر ایده آلی هستی؟هرچند که…می دونم به محض اومدن دیاکو به ایران این کار رو هم می کنی.
این چیزی بود که خودم را هم اذیت می کرد.
-دانیار تو واقعاً با این قضیه کنار اومدی؟
کنار نیامده بودم…کنارش گذاشته بودم.
-نمی دونم دایی…سعی می کنم بهش فکر نکنم.
-خب اینجوری که فقط صورت مسئله رو پاک می کنی…الان کله ت داغه…فقط می خوای شاداب رو بیاری تو خونه خودت…اما بعدش چی؟دیاکو بالاخره میاد ایران…اون موقع می خوای خون این دختر رو بریزی تو شیشه؟
دایی حال خوشم را زایل کرد…مگر خودش نگفته بود نباید به خاطر این مسائل از کسی که دوست دارم دست بکشم؟
-می دونم سخته دایی…اما من به دیاکو اعتماد دارم..به شاداب هم…حداقل مطمئنم این دو نفر بهم خیانت نمی کنن.
-بحث خیانت نیست دایی…معلومه که دیاکو بهت خیانت نمی کنه…اما اون حس موذی درون خودت رو چیکار می کنی؟ببین…من امروز به بدترین شکل ممکن اون دختر بیچاره رو تحت فشار گذاشتم…فقط دنبال یه نشونه بودم که اونو به دیاکو وصل کنه…هرچی بهونه آورد به دلم ننشست…اما جمله آخرش خیالم رو تخت کرد…گفت حاضر نیست با مردی باشه که یه بار پسش زده…حس کردم اینو از ته دلش گفت…اما اینا باعث نمیشه که تمام حسش رو به دیاکو از دست داده باشه…اولین آدمی که دلت رو می لرزونه تا ابد تو ذهنت می مونه…همه تو زندگیشون این تجربه رو دارن…تجربه اولین طپشهای تند قلب…به کسی هم نمیشه ایراد گرفت…به هر حال هر سن و سالی حال و هوای خودش رو داره…ملاک های خودش رو داره…مشکل اینجاست که در مورد تو…اولین طپشهای تند قلب زنت واسه برادرت بوده…با اخلاقی که ازت سراغ دارم…و با اون دختر مظلوم و عاطفی که امروز دیدم…نگرانم…!
اعصابم بهم ریخت…رسماً بهم ریخت…
-دایی مگه خودت نگفتی…
میان حرفم پرید.
-من می دونم چی گفتم…الانم حرفم همونه…می گم مبادا اون تعصبات الکی باعث شه کسی رو که دوست داری از دست بدی..مبادا باعث شه کسی رو که دوست داری شکنجه بدی…مبادا باعث شه یه دختر پاکدامن رو به خاطر حساسیتات متهم کنی…می گم که حواست رو جمع کنی…می گم یه وقت از صبر و سکوت اون دختر سوءاستفاده نکنی..یه وقت به دور بازو و کلفتی گردنت متوسل نشی…یه وقت به اینهمه مظلومیت ظلم نکنی…حرفم اینه…چون وجدانم درگیره…چون پای منم گیره…چون اون دختر مثه تموم دخترای این کشور واسم عزیزه…نمی تونم اجازه بدم خواهر زاده من بدبختش کنه…اینایی که می گم اتمام حجته دانیار.
نگرانی های دایی نگرانی های منهم بود…اما…
-من شاداب رو دوست دارم دایی…
بدون هیچ تعارفی گفت:
-دیاکو رو هم دوست داشتی..اما پدرش رو در آوردی…تازه دیاکو مرده..قویه…تحملش نهایت نداره…اما این دختر عین شیشه شکننده ست..طاقت درشتی و بی توجهی و بی محبتی رو نداره…حتماً خودت اینا رو بهتر از من می دونی…
نیشخندی زدم و سکوت کردم..چقدر تصور همه از من وحشتناک بود…حتی دایی…که خودش دانیار بود.بلند شدم و گفتم:
-فعلاً که معلوم نیست جواب شاداب چی باشه…هنوز نمی دونه راه حل و پیشنهاد من چیه…بعیدم می دونم به این راحتیا قبول کنه…
برخاست..دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-جواب مثبت گرفتن از اون با من…رو سفید کردن من با تو…قبوله؟
دایی چه می دانست که اینقدر نگران بود؟
شاداب:
قبل ترها اینطور نبودم…به خاطر اضطراب، کف دستانم اینهمه عرق نمی کرد…اینطور خیس آب نمی شدم…لرزش بود..گریه بود…بغض بود اما این عرقهای کف دست..آنهم به این شدت نه…!
دستمال را محکم به پوست دستانم کشیدم…از صبح که دانیار گفته بود دایی اش می خواهد مرا ببیند تا همین الان که رو به رویش نشسته بودم تمام آب بدنم حرام این عرق کردنها شده بود…کاش حداقل زودتر حرفش را می زد و راحتم می کرد این…این مرد مخوف.
با چشمان منتظر نگاهش کردم..حرفم را خواند و ماسک را از روی دهانش برداشت و پرسید:
-چقدر از جنگ می دونی؟
جا خوردم..انتظار هرچیزی را داشتم به جز جنگ..! دستمال را توی مشتم گلوله کردم و جواب دادم:
-تا قبل از اینکه آقای حاتمی و دا…آقا دانیار رو بشناسم زیاد نمی دونستم.
با کش ماسکش بازی کرد و گفت:
-حوصله داری منم یه کم واست تعریف کنم؟
سریع گفتم:
-خواهش می کنم…اختیار دارین.
یعنی این ملاقات برای حرف زدن در مورد جنگ بود؟
-البته از روزای جنگ که نه…اون روزا دیگه گذشته..می خوام از روزای بعد از جنگ بگم که هنوزم ادامه داره.خوب گوش می دی؟
-بله..گوشم با شماست.
با انگشت شست و اشاره چشمانش را مالید و گفت:
-یکی از رفقای من…تهرانی بود اتفاقاً…موجی شد.می دونی که موجی چیه؟موج انفجار؟
با سر تایید کردم.
-وقتی برگشت خونه…حدود یه ماه بعد…زنش طلاق گرفت…بچه هاشم با خودش برد و این دوست ما رو بی کس و کار ول کرد و رفت…پدر و مادرشم در قید حیات نبودن…بقیه اعضای فامیل تصمیم گرفتن بذارنش تو یه آسایشگاه روانی…من تا وقتی ایران بودم می رفتم بهش سر می زدم…
چهره اش در هم فرو رفت..چهره ی همیشه خونسردش.
-اونقدر بهش آرامبخش می زدن که هیچی نمی فهمید…یه بار از دکترش پرسیدم یعنی اینقدر حالش بده که نمی ذارین دو دقیقه بیدار بمونه؟اونم یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:
-از یه آسایشگاه دولتی با اینهمه مریض و اینهمه کمبود نیرو چه انتظاری داری؟یه پرستار بیست و چهار ساعته رو نگهبان یه دیوونه کنم؟
دستش را روی دهانش کشید…پیشانی اش کم کم قرمز می شد…
-حیف که نمی تونستم رو یه ایرونی شمشیر بکشم..وگرنه به ولای علی…همونجا…
حرفش را خورد.
-جوابش رو ندادم…چی می گفتم؟حرفی نداشتم…اگرم داشتم مثل میخ آهنی بود و سنگ…مثلاً اگه می گفتم این دیوونه به خاطر تو و زن و بچه ت اینجوری شده فایده ای هم داشت؟اگه می گفتم اون موقع که تو توی خونه خودت در آرامش بودی و غرب و جنوب ایران زیر رگبار خمپاره بود…این دیوونه وسط موج انفجار گیر کرد اما تانک دشمن را با آر پی جی زد…متحول می شد؟اگه می گفتم موشک دوازده متری رو توی کوچه نُه متری..رو سر غیر نظامیا آوار می کردن و تو فقط توی تلویزیون اخبار پیروزیهای پی در پی و موفقیتهای آنچنانی و شکست دشمن رو می شنیدی…غیرتش به جوش می اومد؟نه…فقط یه پوزخند می زد و مثل خیلیای دیگه می گفت می خواست نره…مگه مجبورش کرده بودن؟گیرم که خوزستانم مال عراقیا می شد.ما چی از دست می دادیم؟…اوف…بگذریم…اون بنده خدای دیوونه..زیاد دووم نیاورد…مرد…بهتر بگم..راحت شد..!
هرچند منظورش را نمی فهمیدم..ولی دردی که در کلامش نشسته بود…دل مرا هم به درد می آورد.سرفه برای چند لحظه امانش را برید اما مقاومت کرد و ادامه داد.
-یکی دیگه از رفقا وقتی اومد جبهه جوون بود و مجرد…چه قد و بالایی هم داشت…مثل هنرپیشه ها…چی می گین شما..مدل..مانکن…!اما وقتی برگشت از گردن به پایین فلج بود…فقط می تونست سرش رو تکون بده..اونم خیلی کم…خدا می دونه چقدر واسه اون همه جذابیت مردانه که اونجوری خاک شده بود حسرت خوردم…اما خبر عروسیش عین بمب تو سرم منفجر شد…نمیتونستم باور کنم.مگه می شد؟رفتم سراغش…دیدم نه بابا..انگار واقعیت داره…اتفاقاً خانومش خیلی هم کدبانو و با کمالات بود و از همه مهتر بدون هیچ نقص جسمانی و البته زیبا…!سر به سرش گذاشتم…گفتم ایولا مجید…خوب زرنگی…خانومش نذاشت جواب بده و بلافاصله گفت:
-من زرنگتر بودم که تونستم راضیش کنم با من ازدواج کنه.
دروغ بگم؟کلی ادعا داشتم که تا اونجایی که تونستم عراقی نفله کردم…به زور بازو و قدرت نشونه گیریم می بالیدم…انگار کل افتخار اون جنگ به نام من بود…اما اون دختر کم سن و سال…بدجوری منو زمین زد…بدجوری فتیله پیچم کرد…بدجوری دماغمو به خاک مالید…تازه فهمیدم غیرت یعنی چی…از خود گذشتگی…فداکاری یعنی چی! تازه فهمیدم جنگ یعنی چی..مردی و مردونگی یعنی چی…تازه فهمیدم دشمن اصلی خودمم…نفسم..غرورم…تازه فهمیدم باید جنگ رو اول از همه با خودم شروع کنم..خودمو نفله کنم…خودمو خاک کنم..شاید به مقام اینطور زنی برسم…شاید…!
شانه هایش فرو افتادند.
-این رفیقم با وجود اون شرایط وحشتناک جسمی هنوز زنده ست…حالش خیلی بدتر از اون دیوونهه بود…اما نیروی عشق..نیروی عاطفه..نیروی قدرشناسی…بهش انگیزه زندگی می ده…در حالیکه اون دیوونه رو غصه بی مهری دق داد…غصه بی کسی…غصه تنهایی…غصه سرباری..!
این نم اشک بود توی چشمان این مرد مقتدر؟این بغض بود توی گلوی همیشه گرفته من؟
-می دونی چیه دخترم؟هرکسی که تو جنگ بوده..چه خودش..چه اعضای خانوادش…به یه شکلی آسیب دیده…ای کاش اون آسیب فقط جسمی بود…ماها دلمون خیلی نازک شده…روحمون زود لکه میشه…زود خسته میشه…هرکسی نمی تونه ما رو تحمل کنه…کار هرکسی نیست بودن و موندن با یه مجروح جنگی…ترحم هم تا یه مدتی دووم میاره…بعدش تموم میشه…اگه کسی ما رو واقعاً و از ته دل…به خاطر خودمون نخواد..نمی تونه باهامون بمونه…
به سرعت قطره اشکی را از کنار چشمم زدودم و اجازه ندادم فرو بریزد و گفتم:
-نگین..تو رو خدا اینجوری نگین…ذره ذره این خاک به شما و امثال شما مدیونه.
با آه سرش را تکان داد و حرفم را قطع کرد:
-تعارف که نداریم دخترم…تو دیاکو و دانیار رو ببین…زن دیاکو…چه دختر من باشه چه هرکس دیگه…تا آخر عمرش باید با مشکلات جسمی دیاکو دست و پنجه نرم کنه و زن دانیار…با مشکلات روحیش…!به نظرت زندگی کردن با دانیار راحته؟
دانیار..دانیار طفلی…دانیار رنج دیده من…!
-شاید همون دوست دیوونه من…اگه به جای مغزش…دست و پاش آسیب دیده بود کمتر تنها می موند…چون بیماریهای جسمی قابل تحملن…قابل درمانن…اما امان از مشکلات روحی…امان…!
چند لحظه مکث کرد.
-نگفتی…به نظر تو که یه دختری…زندگی کردن با دانیار راحته؟با آدم سرد و همیشه بی حوصله و بداخلاق که عصبانیتش غیرقابل کنترله و ابراز محبتش رو احدی به چشم ندیده؟تو…می تونی با همچین آدمی زندگی کنی؟
من؟به عنوان یک دختر؟فکر کردم.
-می تونی؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-من همین الانشم دارم با آقا دانیار زندگی می کنم.
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-خب؟
صورتش را تجسم کردم…وقتی که شکر توی شیرم می ریخت…یا گرمای آغوشش توی سرمای زیر صفر روز عروسی دیاکو…
-آقا دانیار نه سرده…نه بی احساس…محبتش رو هم به شکل خودش ابراز می کنه…لازم نیست به زبون بیاره…اگه کسی رو دوست داشته باشه به راحتی بهش ثابت می کنه…با کاراش..با حمایتاش..با متفاوت بودناش…!آقا دانیار بد نیست..فقط با آدمایی که ما می شناسیم فرق داره…اگه کسی بتونه این تفاوت رو بپذیره خیلی راحت می تونه باهاش کنار بیاد…خیلی راحت تر از آدمای معمولی…!
تا به حال اینقدر به وضوح رضایت را از چهره کسی نخوانده بودم…با آرامش تکیه داد و دستانش را به سینه زد و گفت:
-پس در اینصورت فقط یه سوال باقی می مونه.تو…به عنوان یه دختر…حاضری با دانیار ازدواج کنی؟
این دیگر چه سوالی بود؟کمی دستپاچه شدم.
-خب…من..شرایطم فرق داره..در این مورد نمی تونم نظر بدم.
یه لنگه ابرویش را بالا انداخت و گفت:
-چرا؟
به مردمک پیر شده چشمانش که به خاکستری می زد خیره شدم…این مرد چه می خواست؟حرف زدن در مورد خاطرات جنگ…حرف زدن در مورد مجروحین جنگی؟آنهم با من؟دستهایم را روی میز گذاشتم و کمی خم شدم:
-میشه بگین علت این ملاقات چیه؟
گوشه لبش تکان خورد…مثل دانیار پوزخند نمی زد…اما مثل دانیار برای کشف خنده اش،میکروسکوپ الکترونی لازم بود.
-علت ملاقات؟همین سوالی که پرسیدم.با دانیار ازدواج می کنی؟
پلک راستم پرید…دستم را رویش گذاشتم…نفسم هم…فکر کنم چند ثانیه ای بود که نفس می کشیدم.
-می دونم خیلی بی مقدمه و ناگهانی بود…اما حرفی رو که باید می زدم گفتم…می تونی با یه مجروح جنگی…اونم از نوع روحیش..زندگی کنی؟
عضلات اطرافم دهانم یکی یکی منقبض می شدند.
-شما چی دارین می گین؟
لبخند اینبارش را تمام افراد حاضر در رستوران دیدند.
-دارم ازت خواستگاری می کنم…واسه دانیار..همین…!
همین؟فقط همین؟بی اراده پرخاش کردم.
-فکر می کنم سری قبل منو واسه برادر بزرگش خواستگاری کردین.
گوشه چشمانش چین خورد…مثل دانیار…احساس بدی داشتم…تمام درونم پیچ می زد…دلم گواهی بد می داد.
-هدفتون از این حرفا چیه؟دنبال چی هستین؟
چانه اش را خاراند و گفت:
-هدف تموم حرفام همین بوده و هست…با دانیار ازدواج می کنی یا نه؟
می خواست مچم را بگیرد…مطمئن بودم…اما به چه نیتی و برای چه را نمی دانستم…چند روز پیش گفت با دیاکو ازدواج کن و حالا می گوید با دانیار…!از این بازی خوشم نمی آمد.
-لازم نیست جواب قطعی رو الان بهم بدی…می تونی فکر کنی…من فقط می خوام بدونم می تونی به همچین چیزی فکر کنی؟
با حرص اما آهسته مشتم را روی میز کوبیدم و گفتم:
-معلومه که نه..!
دیگر دلم نمی خواست آنجا باشم..نمی خواستم با او حرف بزنم.
-خب…یه دلیل می گی؟چرا نه؟
صدایم بالا رفت…نگاه بدگمان چند نفر را روی خودم حس کردم.
-می دونین اگه دانیار بفهمه چه عکس العملی نشون می ده؟می دونین چقدر از این حرفا بدش میاد؟می دونین چقدر عصبانی میشه؟
با خونسردی انگشتش را روی ماسکش کشید و گفت:
-نگران دانیار نباش…اون در جریانه.
انگار با سوزن به تیوپم زدند.
-منظورتون چیه؟
صندلی اش را جلو کشید و گفت:
-به نظرت دانیار آدمیه که واسه انتخاب دیگران تره خورد کنه؟یا منتظر بشینه تا من واسش دختر پیدا کنم؟یا مثلاً اگه من بگم شاداب دختر خوبیه باهاش ازدواج کن..میگه چشم دایی جون..هرچی شما بگی؟
چرا نمی فهمیدم؟چرا حرفهایش را نمی فهمیدم؟چرا منظورش را نمی فهمیدم؟چرا اینقدر ذهنم کند شده بود؟چرا اینقدر گیج بودم؟
-دخترم…من به عنوان بزرگتر دانیار و به خواست دانیار اینجام.درخواست ازدواجش رو می پذیری؟
ازدواج؟با دانیار؟
مسخ و منگ گفتم:
-ازدواج؟من و دانیار؟
عمیق نگاهم کرد.
-آره…تو و دانیار…
زمزمه کردم:
-مگه میشه؟
خیرگی نگاهش اذیتم می کرد.
-چرا نشه؟مگه نمی گی کنار اومدن با دانیار راحته؟مگه نمی گی خوب می شناسیش؟مگه نمی گی که همین الانم داری باهاش زندگی می کنی؟مگه شب و روزت رو باهاش نمی گذرونی؟مگه اینهمه وقت با کمترین تنش و مشکل کنارش نبودی؟خب!پس چرا رسمیش نکنیم؟
این بی انصافی بود…بی انصافی…
-من و دانیار…با هم دوستیم…اون خودش می دونه که نمیشه.
دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:
-باشه..دوستین…ازدواج این دوستی رو محکمتر می کنه…
مستاصل سرم را تکان دادم.
-نمیشه…خودشم می دونه…نمیشه.
بطری آب را به طرفم هل داد و گفت:
-به خاطر دیاکو نمیشه؟
چشمم مثل گلویم خشک بود و می سوخت.صدایم مثل شمشیر مضرس شده بود.
-نمیشه.
گلویم را مالیدم و تکرار کردم.
-نمیشه.
از نگاه عجیبش می ترسیدم.ملایم و مهربان گفت: