رمان باغ سیب

پارت 1 رمان باغ سیب

5
(4)

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۱]
” فصل اول “

زندگی همه ی آدمها از زمانی آغاز می شود که بند نافشون بریده و اولین نفس زندگی در ریه های نارسشون جریان پیدا می کند …
همان لحظه که به اذن خدا روح درکالبد بدن جان میگیرد و پا به این دنیا رنگارنگ میگذارد تا تلخی ها را کنار شادی ها تجربه کند و عشق را کنار ناکامی هایش ….! تا در کش قوس روزگار در بوته ی آزمایش زیر سنگ اسیاب زندگی ، صبرو تحمل آنها محک زده شود تا در درگاه الهی ، خالص ها و دانه درشت ها درسبد غربال گری باقی بمانند و نا خالص ها راهی ناکجا آباد شوند ….
مثال آدمها حکایت الماسی است ، که تازه از معدن استخراج شده …. الماسی که دل به سختی روزگار بدهد صیقل پیدا می کند و عاقبت روزی قیمتی ، چشم نواز وخوش تراش میشود.

نگاهی گذرا به چند سطری که نوشته بود انداخت ، قواره ی جمله ها برازنده ی هم بودند ….

هربار که صفحه ی کاغذ را مقابلش می گذاشت میان سفیدی آن و اعجاز کلمات گم میشد و نمی دانست چه سحری در واژه ها نهفته که او را به پرواز خیال وا می داشت ….!

با نوک مداد تِپ تِپ ضربه ای کوتاه به صفحه ی کاغذ زد…این مقدمه دلخواهش بود ، ولی باید به سراغ سوژه ی رمان می رفت قسمتی که حرف اول را می زد و رمان باید

برپایه آن شروع می شد، نقطه ای که می توانست خواننده را افسون و محسور خود کند ، یا برای همیشه از دست بدهد …

کلافه از افکار درهم و برهم که هرکدام ساز خودشان را میزدند روی شکم دراز کشید و بالش را زیر آرنج هایش جا به جا کرد و درحالی که پاهایش را درهوا تاب میداد ، انتهای

مداد را داخل دهانش رو برد و به تلی از کاغذ های مچاله شده کنار دستش خیره شد… خب باید برای نوشتن ازجایی شروع می کرد ، لپ هایش از شدت استیصال پرو خالی شد…

می توانست به سراغ یک موضوع عشقی پرسوزو گدازبرود با یک پایان خوش و رمانتیک…!

مثلا دختر فقیرو پسری پولدار واز قصه ی وصل آنها بنویسد …به قهرمان مرد رمانش یک تیپ دختر کش بدهد ، با یک ماشین چند صد میلیونی و یک عمارت دوبلکس در بالای شهر ، با کلی خدم و حشم که دل در گروی دخترفقیر و زیبا روی قصه دارد …

نچی زیر لب گفت و ابرویی هم بالا انداخت، موضوع عشق و عاشقی و همخونه ای این روز ها خوراک کتابهای گیشه ها شده بود و دامنه اش حتی به رمانهای انلاین هم رسیده بود…!

خب رویا خیلی هم قشنگ است و ذهن را نوازش میدهد اما مشکل اینجا بود که نه تنها ماشین چند صد میلیونی سوار نشده بود ، بلکه تنها عمارت دوبلکسی که به عمرش دیده بود

مربوط میشد به عروسی همکار مامان گلی که تابستان گذشته ، جشن عروسی یشان را توی یکی از همین عمارت های دوبلکس برپا کرده بودندو البته اجاره ای بود و هیچ ربطی هم به عروس و داماد بینوا که می بایست زندگیشان را از یک خانه ی اجاره ای اغاز کند نداشت…!

دلش می خواستاز چیزی بنویسد که برای همه قابل لمس باشد … موضوعی ساده و بدون پبچیدگی ،تا خواننده تا ته رمانش را حدس بزند و با خیال راحت ،پاهایش را روی هم بیندازد و کنار قهوه و چای بعد ازظهرش، رمان او را بخوانند و از عاشقانه هایش سرشار شوند …

باز هم چشم هایش را از استیصال بر روی هم فشرد تا افکارش را متمرکز کند این بار تمام صورتش درهم شد ….

باید کمی گسترده تر فکر میکرد به قول اقای فخّار ، استاد کارگاه نویسندگی باید فکرش را بسط میداد و به سراغ موضوعات رئال می رفت و یک رمان با موضوعی زیر پوستی که در بطن جامعه جریان دارد بنویسند مثل «طلاق» یا « اعتیاد»…

چینی به بینی اش داد و گوشه ی لبش به سمت بالا کج شدو چندتار موی مزاحم روی صورتش را مهمان پشت گوشش کرد ، هرچند واقعیت بودند و تلخ…. ولی حوصله ی این مقوله ها را هم نداشت و ترجیح میداد نه با اعصاب خودش بازی کند نه خواننده یبنوا….!
شاید هم بهتر بود خودش شروع به نوشتن کند و نام رمان را همنام خودش « گیسو » بگذارد و قدری هم سلیقه به خرج دهد و یک کلمه ی دهان پر کن به اول یا آخر آن بچسباند تا خواننده به محض دیدن اسم رمان او چهار میخ شروع به خواندن کند…!

اول آن را هم با یکی بود ویکی نبود آغاز کند و بنویسد مامان گلی اش به شکر خدا بود و بابا فرّخش متاسفانه اجل مهلتش نداد و نبود ….از بابا فرخش می نوشت که خاطره ای محو و گنگ از او گوشه ی ذهنش بودبا چند یادگاری کوچک….

نفس عمیقی کشید تاحسرت هایش از نداشتن بزرگترین بخش زندگی اش ته نشین شود ، می نوشت که با وجود نداشتن پدر ، برای خودش دنیای شادی داشت و دل خوش بود به خانواده ی سه نفریشان ….

نگاهش به سمت قاب عکس چسبیده سینه دیوار برگشت ، قاب عکس مربع شکل ،بابا فرخش را در میان سالی نشان میداد که مثل یک درخت خوش قد و بالا بود و رنگ چشمانش هم به همان سبزی برگ درخت ….و از بد اقبالی او سهمش از این وراثت فرخنده ، به جز سفیدی پوست پدر چیز چندان چشم گیری نبود …!

نه قدو بالای انچنانی داشت و نه رنگ چشمانش سبز و محسور کننده بود … به جای آن رنگ قهوه

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۱]
ای شاخه ی درخت نصیبش چشمانش شده بود …

لبهایش را محکم بر روی هم فشرد ، خب اگر قیافه اش چندان چنگی به دل نمیزد و مثل هزاران دختر معمولی دیگر بود اما خوشبختانه چشم ابرویش را از مامان گلی به ارث برده بود و خیلی هم به چشم میامد ….

مینوشت که دوران دبیرستان با چه مصیبتی مامان گلی را راضی کرد تا ابروهایش را بردارد آن هم خیلی خیلی دخترانه …!

با نوک انگشت چند ضربه ی کوتاه به شقیقه اش زدباز هم گوشه ی لبش به سمت بالا کج شد نفس عمیقی کشید با خودش گفت: « اصلا قیافه رو ولش کن این همه خصوصیات خوب دارم از اون ها مینویسم ….» بازهم شروع به جویدن ته مدادش کرد و در دریای خیالاتش غرق شد…

اصلا می توانست از روحیه ی جسورش بگوید که وقتی بچه تر بود ، به خاطر چثه ی درشت و تپلش یک محله از دست شرو شور ها وشیطنت هایش درامان نبودند، پسر ها بادیدن او ماست هایشان را کیسه می کردند و کسی جرات نداشت به او بگوید احیانا بالای چشمت ابروست….! چرا که به جای یکی که می گفت دو تا می خورد و همه به او می گفتند «گیسو قلدره » و از هیچ بنی بشری جز مامان گلی حساب نمی برد و تا ابرو های بلند وکمند هفت و هشت او را می دید، حساب کار دستش می امد و شیطنت هایش را داخل جیب هایش پنهان می کرد ….خب فقط شیطنت هایش نبود ، می توانست از دوران درس و مدرسه هم بنویسد و بگوید که شاگرد زرنگ و درس خوانی بوده و نه تنها همکلاسی هایش ، بلکه کادر مدرسه و دبیر ها هم برایش سرو دست می شکستند و به او و نمره های بیستش افتخار می کردند …. و تنها دوست و یار غارش افسانه تنبل ترین شاگرد مدرسه بود و لا غیر…..

از خانواده سه نفریشان می نوشت ، که در راس زندگی جمع و جورو مستاجریشان مامان بزرگ گلاب بود و مامان گلی خوشگل و ناز نازیش که عهده دار خرج و مخارج خانه بود و حقوق چند غازش را به حقوق چند غاز تامین اجنماعی شوهر مرحومش می چسباند ، تا چرخ زندگی را بچرخاند… از خود ش بنویسد که مهر تک فرزندی به پیشانی اش خورده بود وهیچ خواهر و برادری هم نداشت….

کمی هم هیجان چاشنی نوشته هایش می کرد و دوست پسر یواشکی دوران دبیرستانش می نوشت که اسمش « امیر علی » بود و شاگرد یک فست فودی نزدیک دبیرستانی که درس میخواند …

امیر علی که اخر بی معرفت های عالم از اب درامد وبا اولین خواسته ی بی ناموسی اش فهمید ، این دوستی های یواشکی به مفت هم گران است و باید آن را توی همان کوچه و خیابان جا گذاشت …

البته این دوستی خیلی هم یواشکی نبود همان روزی که تصمیم گرفت با امیر علی بهم بزند مامان گلی فهمید ویک کتک ناب و ترو تمیز نوش جان کرد و تنها لطفی که شامل حالش شد ، این بود که مامان گلاب بویی از ماجرا نبرد ….

خسته از کشمکش های بی پایان ذهنی اش ….مداد را روی دفترچه رها کرد و به پشت خوابید دستهایش را روی شکمش درهم قلاب کرد و نگاهش را به سقف اتاق نه متری اش داد و ترک کج و معوج نشسته روی آن …

یا اصلا از مامان گلی می نوشت که در اصل اسمش « گل پر» بود و همه صدایش می زدند «گلی »…. مادر مجردی که در آستانه ی چهل سالگی همچنان چشم ابروی زیبایش خواهان داشت و هیچ مردی را نمی پذیرفت از دم دست رد به سینه ی همه انها میزد …. از عشق پر شور دوران جوانی اش می نوشت که عاشق مردی با اختلاف سنی بیست و پنج سال شد و علی رغم مخالفت های فامیل و خانواده با او ازدواج کرد و شد مثل همان « زن جوان و مرد پیر زنیبل بیار و جوجه بگیر….!»

لبخند کجی کنج لبش نشست ، خب او هم جوجه ی همان سبد بود البته تنها جوجه ی این سبد ….! انصافا قصه ی قشنگی میشد ، پر از فراز ونشیب ، عاشقانه و هیجان های بسیار …!

ولی تنها عیبش این بود که گلی جون حاضر نبود یک خط از آن عشق پرشور به پدرش حرفی بزند و اعتقاد داشت پرو که هست پرو تر هم می شود …! بهتر است به جای نوشتن رمان دعا کند کنکور یک جای درست و درمون قبول شود وگرنه کاری می کند که مرغان آسمان دستمال به دست برایش «های های» گریه کنند….!

پوف بلند و کشداری کشید و کلافه از بلاتکلیفی دست هایش زیر سرش گذاشت و یک پایش را بالا برد و بی هدف در هوا تاب داد …. دلش برای نویسنده های بینوا کباب شد که چه عذابی برای پیدا کردن یک سوژه ی ناب و دست نخورده می کشند ….! و آخر سر هرکاری می کنند یک جایی از موضوع انتخابی شان شبیه به رمانهای دیگر می شود خیلی نادعادلانه متهم می شوند به سرقت ادبی ……!

با صدای مامان بزرگ گلاب که یک ریز و مسلسل وار صدایش میزد و بلند و کوتاه می گفت گیسو یک دستش را از زیر سرش بیرون اورد و بشکنی در هوا زد….

خودش است … اصلا از اول هم باید به سراغ مامان بزرگ گلاب میرفت….شجره نامه ی اهل محل زیر دست او بود و به خاطر روابط عمومی بالایش کل محل او را می شناختند و با او مراوده داشتند و البته سفره ی درد و دلشان را هم کنار تجربه های او پهن می کردند و از نصایح او بی مزد و بی منت بهر می بردند ….!

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۲.۰۷.۱۶ ۲۲:۳۱]
او گنجینه ی قصه های تلخ و شیرین بود ، مامان بزرگی که جماعت فامیل پشت تک دخترش را به خاطر یک انتخاب اشتباه خالی کردندو تنهایش گذاشتند ….

اما او با تمام نارضایتی که از این وصلت داشت ماند و مادرانه هایش را خرجش کرد …. حتی دایی گرشاسب هم تاب خیره سری خواهر را نیاورد و به نشانه اعتراض چمدان به دست راهی دیار غربت شد و تمام دلتنگی هایش به سلام و احوال پرسی گاه وبی گاهش منتهی شد و لاغیر ….!

از مامان بزرگ گلابی می گفت که گویی با قمصر کاشان بده بستونی داشت و همیشه ی خدا درست مثل اسمش هرچه مرتبط با او بود بوی گلاب میداد از روسری ساتن فیروزه ای روی سرش گرفته که از صبح علی طلوع تا وقت خواب روی سرش بود ، تا جانماز و چایی که دم می کرد…! حتی بوسه های ابداری که روی گونه می کاشت و غرو لند ها و نک و نال هایی که برای پا دردش می کرد …

از سنجاق قفلی اش می گفت که همیشه خدا جایش کنار یقه ی لباسش بود و اعتقاد داشت این سنجاق قفلی بی قدرو قیمت ، وقت و بی وقت به کاری می اید و ارزشش انجا مشخص می شود …از خیاطی اش می گفت با تبحر ی باور نکردنی بدون متر و با وجب کردن مشتری چنان لباسی می دوخت که دهانت از تعجب باز می ماند و انگشت حیرت به دهان می گرفتی ….!

تمام داستانهای شاهنامه و افسانه ای را از حفظ بود و هزاران قصه ی ناگفته در مخزن سینه اش پنهان داشت …

از علاقه ی وافرش به حرف « گاف » می نوشت واسم اولین فرزندش را «گل پر » گذاشته بود و نوه ی دسته گلش را «گیسو» و پسر قند علسش را هم گرشاسب….. که از وقتی یادش می امد او را به اسم« دایی گرشا » می شناخت ، هرچند که او را تابه حال از نزدیک ندیده بود …!

خنده هایش با صدای پقی به بیرون پرواز کردبا همان خنده ی کنح لبش با خودش زمزمه کرد:

«دایی گرشا شانس اورد و مامان بزرگ گلاب خوش سلیقگی کرد و اسم او را گرگین نگذاشت….! وگرنه مخفف اسمش چندان چنگی به دل نمی زد ….!

با همان خنده ی روی لبهایش خم شد ومداد را از روی کاغذهایش برداشت و بار دیگر طبق عادت آن را میان دندانهایش فشرد و شروع به جویدن کرد و در دریای افکارش شروع به دست و پا زدن کرد …

شاید از داستانهای او که پای درد دل همسایه ها می نشست سوژه ی بکری دستش می امد ، مثلا یک معضل اجتماعی مثل بیکاری و یاکمی پیچیده تر از خیانت و یا انتقام می نوشت و قصه ی عروس کم تجربه را می گفت که شوهرش تنبانش دوتا شده …چانه ای بالا انداخت و نچ محکمی گفت ومداد بینوا را از حصار دندانهایش نجات داد و این بار میان موهایش فرو برد…..با آن سرش را خاراند و کلمات به ردیف در ذهنش چیده شد:

« این روزها مردم به قدر کافی توی جیب های زندگیشان غصه چپاندند ، دیگر کسی حوصله ی جمع کردن غصه ی دیگران را ندارد..! و مردم اعصاب نداشته یشان زیادی درب و داغان است و هرکس به قدر خوش غم و غصه ای کنح دلش تلنبار شده دارد حکایت همان ضرب المثل که می گوید انقدر دارند سمن که یاسمن توش گم است…»
دلش میخواست به سراغ موضوع های شاد می رفت و ظنز ظریفی هم چاشنی آن می کرد ….

برای اینکه به ذهنش استراحتی بدهد تا دوباره جمله ها یه سمتش سرازیر شود … از روی زمین برخاست و دکمه ی ضبط صوت روی میز تحریرش را فشرد و با آهنگ خواننده ی لوس انجلسی که می گفت « خوشگلا باید برقصن » قری به کمرش داد و پیچ و تابی هم به دستانش و همراه ریتم آهنگ شروع به رقصیدن کرد که ناگهان دراتاقش بدون در زدن چهار طاق باز شد و مامان بزرگ گلاب در حالی چادر نماز سفید و گل گلی اش را به سر داشت همراه عطر گلابش داخل شد و گفت:

«گیسو…! خاموش کن نفیر در جهنم رو بابا ….!صلات ظهره می خوام نماز بخونم، به جای این اطواری بازی ها …پاشو حواست رو بده به غذا ته نگیره ،آلان مامانت خسته و مونده از راه میرسه … اون کولر رو هم خاموش کن با یه تا پیرهن سرما می خوری و می افتی روی دستمون …! ادم باید خودش عاقل باشه …!»

سپس همانطور که بیرون می رفت غرو لند کنان ادامه داد:

« دختر هم دختر های قدیم قدیما …. »

گیسو چشم چشم هایش را به خاطر دل پیرزن خوش عطر و بو ردیف کرد و ضبط صوت را هم خاموش ….! با بسته شدن در اتاق کمرش را تابی داد و پیچ و تابی هم به دستانش و زیر لب گفت:

« اخه کی توی این گرما مریض میشه گلاب خانوم ….!؟»

سپس موهای پر چین و شکنش را که تا روی شانه هایش می رسید با تبحر بالای سرش جمع کرد و مداد را در حکم گیره به میان موهایش فرو برد و خم شد و گوشه ی کاغذ جایی که مقدمه را نوشته بود تاریخ را یاداشت کرد و نوشت «چهاردهم تیرماه » سپس قری به کمر و سرو گردنش داد و تابی هم به دستانش و گفت:

« خوشگلا باید برقصن ….»

و همانطور بشکن زنان از اتاق خارج شد …

شادی و خوشحالی اولین چیزی بود که او از دنیا می خواست..

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۴.۰۷.۱۶ ۰۲:۴۳]
خوردن قورمه سبزی برایش اداب خاص داشت و می بایست با پیاز آن را می خورد ….!

پیاز کوچکی برداشت و روی تخته ی آشپزخانه آن را قرار داد و مشت محکمی روی سر آن فرود آورد و پیاز بینوا در دم پخش و پلا شد و صدای معترض مامان گلی به هوا رفت و گفت:

« دختر مگه نو خونه چاقو نداریم…!؟ یه کم خانومانه رفتار کن….!»

مثل همیشه چشم چشم هایش را ردیف کرد وروی صندلی اشپزخانه نشست و پیاز را گوشه ی بشقابش گذاشت و در حالی که آن را همراه قاشق های پرو پیمانش گاز میزد جواب داد:

« چشم گلی جون … باشه ،باشه دفعه ی دیگه خانومانه پیاز می خورم ….»

مامان بزرگ گلاب قاشق ماستی روی لیمو عمانی درون یشقایش ریخت و قدری آن را فشار داد تا ترشی آن با ماست مخلوط شود و روبه گلی خانوم شد و پرسید :

« میگم گلی جان ای کاش با صاحب خونه صحبت می کردی و یه کم روی اجاره حونه می کشید و امسال هم همین جا می موندیم …. دوسال این جا هستیم و نمک گیر کوچه و محل و همساده ها و بقالی هاش شدیم…»

گلی خانوم به یاد چشمان هرز صاجب خانه افتاد که این روزها با دیدن او پیچ چشمانش شل می شد و هرز می چرخید … و راه وبیراه با بهانه و بی بهانه مثل آگهی بازرگانی از راه می رسید …نفس عمیقی کشید و جرعه ای از اب نوشید تا لقمه هایش ته نشین شود و پله ها را بهانه کرد و جواب داد:

« قربونت برم پله برای پاهای شما سمه …این جا هم که آسانسور نداره و نفس برات نمی مونه تا این سه طبقه رو بیای بالا…. خدا کریمه یه کم پس انداز دارم میگذارم روی پول پیش و یه جای بهتر اجاره می کنیم …. اون پراید قراضه رو هم برای رفت و امد نیاز داریم وگرنه می تونستیم روی پول اون هم حساب کنیم …»

سپس مسیر نگاهش را به سمت گیسو تغییر داد که با ولع پیاز را گاز می زد و پشت سر هم قاشقش پرو خالی می شد و با دیدن مداد لای موهایش دلش ضعف رفت و با لبخندی کنج لبش پرسید:

« اون چیه لای موهات مگه کلیپس نداری مادر….!؟»

لقمه اش را با جرعه ای آب پایین داد و درحالی که به خدمت ته بشقابش می رسید جواب داد:

« ابزار کارمه ، دم دستم باشه بهتره ….!»

گلی خانوم تا ته منظورش را متوجه شد و لبخندی محو کنج لبش نشست وطره ای از موهای قهوه ای اش را که مهمان صورتش شده بود پشت گوشش مهمان کرد و پرسید:

« چه خبر از کارگاه نویسندگی …..؟ پیشرفتی داشتی …؟ همه چیز خوب پیش میره …؟»

« تازه سه جلسه رفتم … امروز هم که تعطیل بود …. ولی برای شنبه باید یه داستان کوتاه اماده کنم … و هنوز توی ب بسم الله موندم و نمیدونم از چی بنویسم …! نگران اون نیستم از پسش بر میایم … تصمیم گرفتم توی تابستون قبل از اعلام نتایج کنکور یه رمان بلند بنویسم بعد هم چاپش کنم .. همه امیدم به مامان بزرگ گلاب که یه داستان نون و ابدار برام تعریف کنه …. دنبال یه سوژه می گردم ناب و ترو تازه ….»

گلاب خانوم که این موضوع به مذاقش خوش امده بود و عاشق قصه گفتن بود خنده ی ریز و نخودی کرد و جواب داد:

« باشه مادر …. ظرفها رو که شستی و دوتا چایی تازه دم هم که اوردی برات قصه ی رستم وسهراب رو میگم …»

گیسو معترض چشمانش را قدری درشت تر کرد :

« مامان بزرگ این قصه رو فردوسی خیلی وقت پیش زحمت کشیده و خیلی خیلی قشنگ به صورت شعر نوشته … من یه قصه ی عشقی میخوام که پر سوز وگداز وهیجانی باشه …یه موضوع بدیع و ترو تازه …»

مامان بزرگ گلاب دستی به موهای پنبه ای اش کشید و دستی هم به پر روسری فیروه ای اش برد و قاشق ماستی به دهان گذاشت و جواب داد:

« باشه مادر قصه ی یوسف و زلیخا خوبه ….!؟:

گلی خانوم خنده هایش به پرواز درامد و اخرین قاشق غذایش را هم از داخل بشقاب جمع جور و روانه ی دهانش کرد و به گیسو زل زد که لپهایش از حرص پرو خالی می شد …

گیسو هم میدانست این پیززن خوش عطر و بو و زبرو زرنگ ، در حال پیچاندن اوست و این بار با لحنی ملتمس گفت:

« قربون او عطر گلابت برم یه قصه از همون هایی که خانوم ها و تازه عروس های محل برات تعریف می کنند برام بگو تا یه سوژه دستم بیاد قصه ی یوسف و زلیخا رو کجای دلم بگذارم آخه ا این قصه رو که همه شنیدند ….!»

گلاب خانوم تابی به هیکل فربه و تپل و مپلی اش داد و قدری روی صندلی آشپزخانه جا به جا شد :

«یاد بگیر…. آدم باید خوش عاقل باشه … وقتی کسی پیشت میاد و حرف دلش رو میریزه روی طاقچه ی درد و دل باید امانت دار باشی و اون رو براش گوشه دلت حفظ کنی که غیر این باشه خیانت کردی به اعتمادش ….»

سپس دستی در هوا به سمت او پرتاب کرد ادامه داد:

« دنبال یه سوجه ی دیگه برای قصه ات باش….»

گیسو اما خیال کوتاه امدن نداشت ، صندلی را پیش کشید پایه های آن جیر حیر ناسوری را مهمان گوشش هایش کرد جفت گلاب خانوم نشست :

«مامان بزرگ اهل محل ر

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۴.۰۷.۱۶ ۰۲:۴۳]
و ولش کنید …. از خودتون بگید چه جوری با بابا بزرگ خدا بیامرز آشنا شدید …!؟ از شب عروسی تون بگید چی کار کردید…!؟»

گلاب خانوم که برداشت بدی از حرفهای گیسو کرده بود ، لب گزید و چشم غره ای جانانه روانه اش کرد و درحالی که سرش را به اطراف تکان میداد روبه گلی خانوم شد:

«تحوبل بگیر گلی خانوم …بوی بی حیایی از حرفهای دخترت میاد … من میگم دختر هم دختر های قدیم ، به من میگی چرا این حرف رو میزنم … دختر به قاعده ی گیسو وقت شوهرشه .
به جای این اطورای بازی ها می فرستادیش به گل دوزی ، آشپزی ، یا اصلا چرا راه دور بریم ، اگه دل داده بود تا به حال ور دست خودم یه خیاط قابل شده بود …»

سپس با روی تُرش از جایش بلند شد و همانطورکه زیر لب غرولند های نا مفهوم ش را ردیف می کرد از آشپزخانه خارج شد …

گیسو گیج می زد و نمی دانست کدام قسمت حرفهایش به مذاق مامان بزرگ گلاب خوش نیامده ، باچشمانی گرد رو به مامان گلی شد و کوتاه پرسید:

« کجای حرفم بوی بی حیایی میداد …!؟»

گلی خانوم در حالی که به زور خنده اش را جمع و جور می کرد از روی صندلی بلند شد و مشغول جمع کردن بساط پهن شده روی میز شد و سری بالا انداخت و جواب داد:

« منظورت رو بد متوجه شد …پاشو کمک کن میز رو جمع کنیم … از تو نویسنده در نمیاد …! باید به جای کلاس آموزش نویسندگی تعلیم رانندگی ثبت نامت می کردم ، هرچی تواناییت بالاتر باشه توی جامعه کمتر صدمه می خوری …. خدا کنه کنکور قبول بشی و خیال من هم راحت بشه ، توقع زیادی ندارم … همین که تهران باشی و رشته ی پزشکی و یه دانشگاه دولتی برام کافیه ….!»

از جایش برخاست و دستش را بند لبه ی میز کردو نگاهی به مامان گلی کم توقع اش انداخت ….! گوشه ی لبش کج شد و به سمت بالا جست و همراه آن یک چشمش هم کوچک تر شد…مامان گلی در سر رویای پزشک شدن او را میپرواند و او رویای نویسنده شدن را…!

محال بود منصرف شود و به این قانون نانوشته باور داشت که خواستن توانستن است ….

برای تحقق آرزو ها باید جسور بود و گرنه دنیا پرازآدمهای خوش فکر است که آرزو هایشان فقط تا مرز رویا پرواز می کنند و بال می گشایندو او همواره آرزوی پروازداشت…..

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۴.۰۷.۱۶ ۲۳:۰۲]
شتاب زده موهایش را به حصار کش سبز رنگی دراورد و انها را دم اسبی بست و شال مشکی اش را روی سرش نشاند و درحالی که مداد و پاک کن و دست نوشته هایش را از روی میز تحریر برمی داشت و به داخل کیفش سُر میداد سرش را به سمت در اتاق چرخاند و با صدای بلند در جواب مامان گلی که مسلسل وار صدایش میزد گفت:

« مامان صبر کن دارم میام ….»

صدای غرولند مامان گلی برایش نامفهموم بود و می دانست یک خط در میان ناسزایی پرو پیمان پشت بندش جمله ها روانه اش میکند ….! بی خیال نگاه کردن در اینه شد و کوله اش را روی شانه اش انداخت و با لبی خندون ترو فرز حاضر به یراق کنار در ایستاد و گفت:

« بریم من آماده ام ….»

مامان گلی که لبهای خندان او را دید عصبانیتش قدری فرو کش کرد ، ولی هنوز لحنش تندو تیز بود :

« گیسو وای به حالت اگر دیر برسم سر کار …. مرخصی که ندارم اگه به خاطر غیبت از حقوقم کسر بشه ، منم از پول تو جیبی تو کم می کنم ….! ظهر هم که کارگاه نویسندگی تعطیل شد مثل قرقی میای خونه …بهت زنگ میزنم ، دیر برسی بازم از پول تو جیبی ات کم می کنم ….!»

نمی دانست چرا مامان گلی تمام دق و دلی هایش را سر پول تو جیبی های لاغر مردنی او خالی می کند …!؟ و چپ و راست به آن بینوا که زورش به هفته ام نمی رسد خالی می کند …!

پول تو جیبی هم چیزی نبود که بشود با آن شوخی کرد ، تندو تیز کفش هایش را به پا کرد و روبه مامان بزرگ گلاب که پای بساط چای و صبحانه نشسته بود، یک بوس پرتاب کرد و با خداحافظی سرسری مثل تندو تیز از پله ها سرازیر شد … گلاب خانوم لبخندی روی لبهای پر چین و شکنش افتاد و درحالی که سرش را به اطراف تکان میداد گفت:

« بهش سخت نگیر مادر … جوونه و پرشورو شر … برو تا بیشتر از این دیرت نشده ….!»

اما گلی خانوم ، تمام دلواپسی هایش فقط ثمره ی زندگی اش بود ، میوه ای که محصول یک عشق نا به هنجار و غیر متعارف بود ….!

سرش را به به نشان تایید حرفهای مادرش تکان داد و با خداحافظی کوتاهی به دنبال گیسو راهی شد ….

****

بعضی از آدمها خاصند …. خاص بودن یک امتیاز است و ویژگی که هر کسی ندارد….. و باید برای خاص بودن وقت و زمان خرح کنی و آقای مهرداد فخّاراین امتیاز را داشت …

دستش راستش را زیر چانه اش ستون کرد و به او که فن رمان نوشتن را گام به گام ، پای تخته وایت برد حک می کرد نگاه کرد … مردی میان سال با قامتی متوسط که عینک حزء لاینفک چهره ی لاغر و استخوانی اش بود …. هرچند که قدو بالایی چندان دلربایی نداشت ولی رفتار مردانه اش بد جوری به دل می نشست و موهای جوگندمی کنار گوش هایش زیادی به چهره مردانه اش برازنده بود و دختر های کلاس برایش سرو دست می شکستند….

مهرداد فخّار …. پله های ترقّی را به جای بالا رفتن پرواز کرده بود…! و سه تا رمان موفق و پر فروش هم داشت و حالا هم با این کارگاه نویسندگی برای خودش اسم و رسمی بهم زده بود و به جوجه نویسنده هایی مثل او که آرزوهای دور و دراز در سر می پروراندند ، فوت و فن رمان نویسی را می آموخت ….

با سُقلمه ای که مهمان پهلویش شد از افکار درهم و برهمش یه جو کلاس پرتاب شد و گیج و گنگ به سمت افسانه برگشت و تا می خواست بپرسد که :« چی شده …؟» آقای فخّار او را مخاطب قرار داد و گفت:

« خانوم درخشان فکر می کردم کلاس براتون جالبه …. شورو شوق نویسندگی تون فرو کش کرده یا حرفهای من کسالت باره ….!؟ که هرچی صداتون می کنم حواب نمیدید …!»

شرمنده از روی صندلی دانش آموزی چوبی اش برخاست ، ندیده می دانست که تمام نگاهها به سمت او متمایل است و این اولین باری بود که آقای فخّار کسی را برای حواس پرتی شماتت می کرد …!

« ببخشید استاد … دیگه تکرار نمیشه ….»

فخّار سری به علامت تایید حرفهای اوتکان داد، در ماژیک را بست و آن را روی میز کنار دستش قرار داد و شمرده تر روی به گیسو گفت :

« برای نوشتن فقط قلم و کاغذ کافی نیست ،باید از دل و جونت مایه بگذاری و مثل عقاب حواست به اطراف باشه … رویا رو همه ی آدمها دارند و بین اونها فقط کسانی نویسنده میشن که بتوند رویا هاشون رو بنویسند … پس به جای اینکه خیال پردازی کنی حواست رو به کلاس بده و اول فوت کوزه گری رو یاد بگیری و بعد شروع به نوشتن رویاهات بکن….»

حرف حساب جواب نداشت چشمی گفت و سر جایش نشست … افسانه گویی دُر و گوهر از دهان استاد فخار بیرون میریخت ، که تندو سریع با خطی کج و معوج حرفهای او را یاداشت میکرد و با تمام شدن جمله های او نقطه ای پر رنگ انتهای جمله اش گذاشت و دور آن را هم خط کشید و با لبخندی کنج لبش ،جایی حوالی گوش گیسو گفت:

«هلاک این منطق و حرف زدنش هستم آدم در جا میخکوب می شه … ای کاش من رو ماخذه می کرد…!»

چشم غّره ای به افسانه رفت…. و مدادش را برداشت و نکات پای تخت

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۴.۰۷.۱۶ ۲۳:۰۲]
ه را یاداشت کرد و فخار هم چشم از سر فرو افتاده ی گیسو و اخم بین دوابروی کمانی اش گرفت و پای تخته عنوان موضوع جدید را با خط خوش نوشت ….« عشق….!» همه یک صدا هورا کشیدند و پسرها ایول گفتند و دختر ها ای جانم ….! یکی از پسر ها که یوسفی صدایش میزند دستش را به همراه خودکارش نمادین بالا برد و پرسید:

« استاد میشه از تمام عشق هامون بنوسیم ….!؟»

همین یک جمله کافی بود تا شور جوانی هله هله کنان از گرد راه برسد و خنده ها به پرواز در آید ….

از جمع پسر ها که دو ردیف صندلی جلوی کلاس نشسته بودند ، پسری که ریش تنک و مستضعفی داشت و برای خودس بچه مثبتی بود استغفر اللهی واضح و آشکار گفت…

فخار به سمت میز چوبی کنار تخته وایت برد رفت و با دستهای گره شده روی سینه اش به آن تکیه داد و لبخندی هم مهمان لبهای نازکش شد و با صدای یکی از دختر ها نگاهش به انتهای کلاس تغییر مسیر داد…

« استاد منظورتون عشق معنویه یا زمینی و چند صفحه باید بنویسم …؟»

« این مورد دل به خواهه هر کدوم رو که دوست دارید انتخاب کنید ، ولی باید پراز حس باشه ، انشاء نمی خوام یه مطلب استخون دار که جون داشته باشه و تا آخرین خطش رو با علاقه بخونم ….»

در کلاس همهمه به پا شد و هرکس چیزی می گفت و بعضی ها خود شیرینی می کردند و برخی هم مزه می ریختند … گیسو باز هم دست زیر چانه اش گذاشت این بار نه برای اینکه در خیالاتش غرق شود ،بلکه عزا گرفته بود و نمی دانست چگونه از چیزی که تجربه نکرده مطلبی استخوان دار بنویسد …افسانه سرش را بیخ گوش او فرو برد و پچ پچ کنان گفت:

« حالا تکلیف من که فقط بلدم عاشق بشم و نمیتونم ازعشق بنویسم چیه … !؟»

با صدای یوسفی نگاهش رااز افسانه گرفت و مسیر دیدش به سمت یوسفی کج شد :

« استاد میشه جلسه ی بعد عنوان تابستان خودرا چگونه گذراندید انتخاب کنید و زیادوارد بحث های تخصصی نشیم …!؟»

باز هم شلیک خنده به هوا پرتاب شد و لبخند های آقای فخار هم به پرواز در آمد و دندانهای ردیفش را به نمایش گذاشت و برای اینکه حواس ها را جمع خود ش کند چند بار کف دستش را برهم کوبید و با صدایی بلندتر از همهمه ی کلاس گفت:

« بچه ها … گوش کنید شیطنت هاتون رو بگذارید برای بعد … حالا هم داستان های کوتاهی که قرار بود برای این جلسه آماده کنید و بیارید تا سر فرصت بخونمشون ….بهترین رو انتخاب می کنم تا توی کلاس خونده بشه و نقد و بررسی کنیم»

زرنگتر ها برای خودشیرینی هم که شده پیش قدم شدند … یکی دوتا از دختر ها هم برای دلربایی به میز فخار چسبیدند و افسانه هم به جمع آنها پیوست …نبوت به او که رسید به دست نوشته های لاغر و مردنی اش نگاه کرد .. این چند سطر بیشتر به انشاء شباهت داشت تا داستان کوتاه … چاره ای نبود ، از جایش برخاست و با قدمهای شل و وارفته به سمت میز فخار رفت و اخرین نفر مثل بچه دبستانی ها که دفترچه ی دیکته ی پر غلط املایی شان را روی میز معلم می گذارند با سری افتاده دست نوشته هایش را روی میز گذاشت و فخار به تصور اینکه از برخورد او ناراحت است درحالی که نوشته های شاگردانش کلاش را مرتب میکرد پرسید:

« خانوم درخشان …. می دونم این جا دانشگاه نیست و این همه سخت گیری موردی نداره … ! ولی من برای وقتی که می گذارم ، حتی اگه بابتش پول بگیرم ارزش قائلم و دلم نمیخواد فکر کنم توی کلاس مفید نیستم …»

گیسو نگاهش را به سمت او بالا آورد و از چانه ی گرد و ریش پروفسوری تا چشم هایش باریک شده اش امتداد پیدا کرد و کوتاه جواب داد:

« از راهنمایی تون ممنونم استاد….»

مهرداد سری به علامت تایید تکان داد و دست نوشته های بچه ها را به زیر بغلش هول داد از جایش برخاست و رو به شاگردانش گفت:

« بچه ها خسته نباشید وقت کلاس تموم شد …»

شاگردان کلاس دو دسته شدند ، عده ای از پسرها که ذوق نویسندگی در خونشان به غلیان افتاده بود همراه برخی از دختر های ترو گل و ورگل راهی شدند ، تا در باب موضوع هفته ی اینده به نتیجه ی مثبتی برسند و جمعی از دختر ها گرد استاد فخار جمع شدند وهمراه او از کلاس بیرون رفتند که البته افسانه هم جزء گروه دوم بود و هول و دست پاچه از او خداحافظی سرسری کرد و پشت سر فخار به راه افتاد …!

پوف کشداری کشید و روی صندلی مهرداد فخار هوار شد، دستی زیر چانه اش زد و آهسته و نرم چیزی شبیه به پچ پج با خودش گفت:

« حق با یوسفی بود ای کاش استاد موضوع جلسه ی بعد را تابستان خود را چگونه گذراندید انتخاب می کرد ….! عشق پیچیده ترین حس دنیاست …»

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۵.۰۷.۱۶ ۲۳:۳۰]
عاشق شبهای تابستان بود ، اگر برق نمی رفت وبه اجبار از باد خنک کولر محروم نمی شد…! و هنداونه ای یا شربت خنکی هم کنار دستش بود و مجبور نبود در باب عشق بنویسد…

نگاهش را از نور ترسان و لرزان شمع که فطره قطره درحال آب شدن بود گرفت و به عادت همیشگی ته مدادش را میان دندانهایش محصور کرد و نگاهش روی مامان بزرگ گلاب نشست ، او راه حل فرار از گرمای شبهای تابستانی را یافته بود، با باد بزن حصیری اش که سوغات شمال سفر پارسال تابستان بود ، خودش را باد می زدو نرم نرمک ترانه ای قدیمی را هم زیر لب زمزمه می کرد…

مامان گلی هم خسته از یک روزمرگی دیگر و بدو بدو هایش ، سرش روی بالشت بود و خستگی و گرما برایش رمقی نگذاشته و با چشمانی بسته ، گاهی جواب مامان بزرگ گلاب را موجزو مختصر میدادوبعد هم چرتی میزد…مداد را از حصار لبهایش بیرون کشید و دوباره کنار شمع خم شد درحالی که چمپاته زده بود نوشت:

« عشق حس لطیفی است که نرم نرمک میاید و مهمان دلت می شود وکنج ان می نشیند تا به خودت بیای با خودت چرتکه بیندازی و دو دو تا چهار تا بکنی صاحب خانه ی قلبت میشود و کلید را هم میان جیب هایش می گذارد ….تو میمانی و یک دنیا حس های جدید …»

هنوز جمله اش به انتها نرسیده بود که با صدای مامان بزرگ گلاب سربر داشت و کمر راست کرد:

«دختر اون جوری خم نشو قوزی میشی و اون وقت کسی نمیاد سراغت ها ….و مجبور میشیم به خمره قد هیکلت بخریم و ترشی زمستون رو تیار کنیم ….»

موهای پخش و پلایش را به پشت گوش هایش فرستاد و خودش را تصور کرد که میان کوزه ی بزرگی میان سبزی های معطر ، کلم و بادمجان قرار گرفته بود و بر سرش سرکه میریزند…!

با این مزاح مامان بزرگ گلاب لبخندی روی لبش جان گرفت و پرسید :

«مامان بزرگ تا به حال عاشق شدی….؟»

گلاب خانوم چشمانش را در حدقه تابی داد و آن را قدری گرد کرد و با نوک باد بزن به پای گلی خانوم تِپ تِپ ضربه ای آهسته زد :

«پاشو گلی …. از حرفهای دختر دست گلت بوی بی حیایی میاد …!»

سپس تابی به گردنش داد و مسیر نگاهش را کج کرد و سری به اطراف تکان داد:

«همین مامانت عاشق شد برای هفتادو هفت پشتم بسه ….!»

آنگاه با چشمانی بُراق شده که سفیدی آن زیر نور شمع بیشتر می نمود تابی به باد بزنش داد اضافه کرد:

«یاد بگیر …. آدم باید خودش عاقل باشه …! قدیما از این قرتی بازی ها نبود که ….دختر رو ، مادر پسر نشون می کرد و می رفتند خواستگاری وقتی عقد بسته می شد محبت هم بین شون ریشه می کرد و با کم و زیاد هم می ساختند… قدیمی ها راه رسم زندگی رو خوب بلد بودند، نسل ما اگه چیزی خراب می شد درستش می کردند و دور نمی انداختند …این قانون مختص به وسایل خونه نبود و شامل رابطه ها و برخوردهاشون هم می شد ….»

گلاب خانوم لبهای خشکش را با زبان تر کرد و بعد از نفسی کوتاه جمله هایش را ردیف کرد:

« ولی قربونش برم حالا ، جوون ها شب عاشقند و صبح فارغ… و به شش ماه نرسیده دست به کمر میشن که چی تفاهم نداریم وباید طلاق بگیریم به خودشون سر سوزنی سختی نمیدن ….»

گلاب خانوم انگشت اشاره اش را به سمت او کمانه کرد و با همان چشمان بُراق شده ادامه داد:

«نخودچی خوب گوش کن ببن چی میگم…. بعد از فوت شوهر خدا بیامرزم اونقدر حواسم پی خرج و مخارح خونه و دوخت و دوز لباس مردم بود حواسم از گلی پرت شد و به موقع گوشش رو نپیچوندم و رفت پی دلش و به حرف بزرگترش گوش نداد…. لجبازی کرد و خیر سری …!اما شیش دونگ حواسم به تو هست نمی گذارم تاریخ تکرار بشه …به امید خدا دانشگاه هم که قبول شدی آسه میری و آسه میای و از این قرتی بازی ها در نمیاری …»

خب گویا قرار بود ترکه ای که مامان گلی جا خالی داد و نوش جان نکرد قسمت او شود …اما باسیاست تر از این حرفها بود و می دانست حرفش را کجا و چه وقت خرج کند ، تا خریدار داشته باشد …!

« مامان بزرگ هرچی شما بگید … اصلا خوبه زیر نظر شما عاشق بشم ….»

گلاب خانوم خنده ی نخودی کرد و دندانهای مصنوعی اش را به نمایش گذاشت و زیر لب پدر صلواتی نثارش کرد…

ولی گلی خانوم بحث به مذاقش خوش نیامده بود و خواب پرپر زنان پرکشد و رفت و با اوقاتی تلخ … سرش را از روی بالشت برداشت و با سگرمه هایی درهم از جایش برخاست و دستی به موهای پخش و پلایش کشید و درحالی که به سمت آشپزخانه روان بود گفت:

« من میرم شام را آماده کنم انگار برق حالا حالا خیال اومدن نداره ….»

به محض رفتن مامان گلی گویی پایش را از روی سیم برق برداشته باشد بالافاصله برق آمد و نور در فضا پاشیده شد و شعله های کم سوی نور شمع میان آن هم حجم روشنایی محو و کم رنگ شدند …

مامان بزرگ پاهایش را دراز کرد بی خیال دلخوری دخترش تابی به باد بزن داد :

« آخیش خدا پدرو و مادر ادیسون رو بیامرز و نور به قبرش بباره … که نور به زندگیمون پاشید …»

سپس درحالی که باد بزنش را تندو بی وقفه پشت سرهم به اطراف تکان م

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۵.۰۷.۱۶ ۲۳:۳۰]
یداد ادامه داد:

« دختر تو که این قدر قدمت سبک بود زودتر بلند می شدی هلاک شدیم از گرما ….»

گیسو شروع به جویدن انتهای مدادش کرد و نگاهش به روی مامان بزرگ شوخ وشنگش ثابت شد که هنرمندانه حرف دلش را میزد و ماهرانه سر حرف را به سمت دیگر می چرخاند …با صدای او حواسش به سمت او برگشت :

«گیسو تو هم به جای اینکه زُل زُل به من نگاه کنی پاشو برو اون کولر رو روشن کن جهنم اومد جلوی چشمم…»

مداد را روی نوشته های نیمه تمامش رها کرد و با چشمی ترو فرز از جایش برخاست … وقت رفتن مامان بزرگ گلاب را دیدکه پر روسری فیروزه ای اش را به پشت سر هول داده و سرش
را روی بالشت می گذاشت ، حالا نوبت او بود که چرتی قبل از شام بزند ….

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۹.۰۷.۱۶ ۰۱:۳۹]
پشت میز اشپزخانه نشست و دستی به زیر چانه اش زد و درسکوت به مامان گلی چشم دوخت ، زنی که در آستانه ی چهل سالگی ، همچنان زیبا بود …وچشمان خوش حالت و ابروهای کمانی اش همچنان دل میبرد و هیکلش هم در گذر زمان همچنان دیدنی بود ….

مامان گلی اش را مثل کف دست از حفظ بود ومی دانست حرکات تند وشتاب زده و اخم میان قوس ابروهایش نشان از دلخوری اش دارد…! مادر مجردی که به بهشت پشت کرد ، تا در جهنم سختی روزگار بهشت را برای تک دخترش بسازد…

اب دهانش را فرو داد و آهسته چیزی شبیه به پچ پچ صدایش زد :« مامان گلی ….»

گلی خانوم بغض هایش را همراه آب دهان فرو داد و بی آنکه برگردد ، خلال سیب زمینی ها را به داخل ماهیتابه ریخت و صدای جلز و ولزشان به هوا رفت…تاب نیاورد واین بار با صدای بلندتری صدایش زد:

«مامان گلی… ببخشید، تقصیر من بود نباید بحث عشق و عاشقی رو پیش می کشیدم…واسه چی دلخورشدی …؟خودت که بهتر میدونی مامان بزرگ چیزی توی دلش نیست….»

به سمت گیسو برگشت و دستهایش را از پشت بند لبه ی کابینت کردو سرش را قدری بالاتر گرفت تا حلقه های اشک در چشمانش ته نشین شود ….عاقبت خسته از کشمکش های بی پایان ذهنی قاشق چوبی راکنار گاز رها کرد و صندلی را پیش کشید و درست روبروی او نشست … ودرحالی که دستانش میلرزید ، آنها را درهم گره زد ونگاهش به روی انها ثابت ماند وبغضی که می رفت به اشک تبدیل شود را هم با آب دهانش فرو داد :

«از مامان گلاب دلخور نیستم هرسختی که توی زندگی کشیدم مسببش خودم بودم ….وقتی توی چاله ای میافتی ، تا به خودت بیای و بخوای از اون چاله بیرون بیای فرصت های زیادی رو ازدست دادی…حالا شده حکایت زندگی من ….عشق به پدرت برای من همون چاله بود ، که تمام فرصت های زندگیم رو از من گرفت … هیچ وقت نمی خواستم از پدرت و عشقی که بین مون پا گرفت به تو حرفی بزنم تا مبادا باعث بشه افکارت رو تحت شعاع قرار بده به درست لطمه ای بزنه ….ولی بعضی از قصه ها رو باید شنید تا دیگه تکرار نشه …»
گیسو از هیجان زبان به کامش چسبیده و چشمانش از اشتیاق گرد و مدور شده بود ، لبهایش را با زبان قدری ترو تازه کرد و روی صندلی جا به جا شد بازهم ارنج دستش را ستون چانه اش کرد …

« از پدر بیمارم و فروش خونه و روزگار مستاجری چیزی نمیگم ، که میدونم بارها از مامان بزرگ گلاب شنیدی …ولی میخوام از عشقی بگم که سرنوشتم رو عوض کرد …. از لجبازی هام بگم ، از اشتباهی که به قیمت عمر وجوونیم تموم شد و درنهایت باعث از دست دادن کانون گرم خانواده ام شد »

گیسو نگاهش روی چشم وابروی کمانی مادرش نشست ، چشم هایی که به زیر افتاده بود و خیره به دستانش آن را بی هدف درهم پیچ و تاب می داد….!

« من تقریبا همسن تو بودم که عاشق شدم ….سال اولی بود که دانشگاه می رفتم و پدرم چند سالی می شد که فوت کرده بود ….مامان گلاب کنار حقوق بخور نمیر بازنشستگی پدرخدابیامرزم خیاطی هم می کرد و چرخ زندگیمون می چرخید…. چه خانواده ی خوشبختی بودیم من داداش گرشا و مامان گلاب … گرشا که چند سالی از من کوچکتر بود دبیرستان می رفت …»

مامان گلی سربرداشت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد…. هیچ نمی دید ، جز گذشته که با بال خیال به سمت آن پرواز می کرد ….

« ای کاش توی همون سالها زمان متوقف می شد …. روز هایی که من و گرشا توی سرو کله ی هم می زدیم و صدای خنده هامون به گوش فلک می رسید …آدم هیچ وقت به چیزهایی که خدابهشون میده راضی نیستند ، وقتی بچه ای دوست داری زودتر بزرگ بشی ، دلت میخواد بدوی تا زود تر به اینده برسی و غافل از اینکه اونی که پشت سر می گذاری عمرته … یه وقت پشیمون میشی و بر می گردی به پشت سرت نگاه می کنی و می بینی چیزی های رو که داشته ای از دست دادی و جز افسوش و حسرت یادگاری برات نمونده …!»

گلی خانوم نفس عمیقی کشید و نگاهش تا امتداد چشمان گیسو بالا آمد…

« قصه ی عشق من و پدرت از به صبح پاییزی شروع شد … ما توی یه محتمع چندین واحدی زندگی می کردیم ، واحد روبروی ما خالی بود ….و از دست قضا فّرخ شد مستاجرهمون واحد …!اولین بار وقتی دیدمش که برای گرفتن انبر دست اومد در خونمون رو زد…با صدای زنگ یه چادر انداختم سرم ، وقتی در رو بازکردم محو چشمای سبزش شدم ، قد بلند بود و خوش هیکل …و چهره ی جا افتاده و مردونه اش بد جوری دل می برد …وقتی نگاه مات و خیره ی من رو دید برای سلام کردن پیش قدم شد ، ولی من اونقدر محو اون تیله های سبز پیش روم بودم که سلامش رو بی جواب گذاشتم و اون هم لبخندش رو پشت لبهاش پنهون کرد و نگاهش رو دزدید و سرش رو به زیر انداخت ….توی همین گیر و دار مامان گلاب و پشت بندش گرشا از آشپزخونه بیرون اومدند و من با چشم غّره ی گرشا از جلوی در کنار رفتم ….»

گیسو محو چشمان تر مادرش بود که خط به خط عاشقی هایش را دو

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۹.۰۷.۱۶ ۰۱:۳۹]
ره می کرد و رّد پای انها نم اشکی در چشمانش به جا گذاشته بود …

«اون دیدار دنیا رو زیر رو کرد و تمام ذهنم پر شده بود مرد چشم سبز واحد روبرو…! هر وقت از خونه بیرون می رفتم چشمام به در واحد روبرو مثل نخ و سوزن دوخته می شد …ا
اما هنوز دو دل بودم ، و از خصوصی هاش چیزی نمی دونستم و تمام واهمه و ترسم ازاین بود که مرد چشم سبز واحد روبرو سهم کس دیگه ای باشه و من بی خبر باشم …
اما به لطف مامان گلی که ترو فرز شجره نامه ی همه ی همسایه ها زیر دستش بود فهمیدم که اسمش « فرخ درخشان» چهل و چهار ساله و مجرده و کارمنده اداره ی مخابراته …. و تنها زندگی میکنه و تمام خانواده اش شهرستان زندگی می کنند و اون برای کار ساکن تهران شده …»

گیسو تمام خاطراتش از بابا فّرخش به عکسهای تکی او یا دونفریشان با مامان گلی منتهی می شد … وهیچ عکسی از خانواده ی پدریش نداشت …

چشم هایش را بست تا قامت بلند پدرش را با چشمانی سبز ، موهایی خوشحالت و نیمه مجعد تصور کند ،همان لحظه ای را که مامان گلی با اولین نگاه عاشقش شد و دلباخت …اما این تصورات عاشقانه چندان طولی نکشید و با صدای مامان گلاب ، به آنی چشم هایش را باز کرد و بابا فرخش و به همراه تمام تصوراتش دود شدو به هوا رفت …

« گلی دلم ضعف رفت …چی شد این شامی رو که وعده اش رو داده بودی…!؟»

گلی که تازه متوجه ی حضور مامان بزرگ گلاب شده بود از مرز خاطراتش گذشت و به دنیا واقعی رسید…. هول و دست پاچه ازجایش برخاست ، مستقیم به سمت اجاق گاز رفت تندو پشت سرهم سیب زمینی هایی را که یک سمتشان سوخته و سمت دیگرش هنوز خام بود و نپحته ، زیر ورو کرد و با صدایی که می لرزید رو به گیسو گفت:

«پاشو مایه ی کتلت رو از یخچال بیار بیرون تا اماده اش کنم …»

گیسو آه از نهادش برآمد مدتها ارزو این لحظه را می کشید تا قصه ی عشق بین پدر و مادرش را بشنود … ناراضی کنج لبش را به سمت بالا کح کرد، چشمی گفت ودلخور از پشت میز بلند شدبا بیرون رفتن مامان بزرگ گلاب سر بیخ گوش مامان گلی فرو برد و پچ پج کرد:

«مامان نمی خوای بقیه اش رو بگی …!؟»

« فردا وقتی می خوام برسونمت کلاس بقیه اش رو برات تعریف می کنم … فعلا دست بجنبون و کمک کن شام داره دیر میشه مامان بزرگ معده اش درد می گیره …»

گیسو آن شب خواب بابا فرخّش را دید که با لبخندی وسیع دامن مامان گلی را پراز گل می کرد ….!

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۹.۰۷.۱۶ ۲۱:۵۷]
ذهنش پربود از خواب دیشب ….! پدرش را هیچگاه در عالم رویا اینچنین شاد ندیده بود و هنوز بوی گلهایی که به دامن مامان گلی می ریخت زیر مشامش بود ….

به سمت مادرش چرخید که در سکوت و با تبحر رانندگی می کرد و باز هم اخمی میان ابروهای کمندش لم داده بود نگاهش به سمت ترافیک صبحگاهی خیابانهای تهران داد و برای اینکه سر صحبت را باز کند تا به قصه ی عاشقانه های مامان گلی و بابا فرخش برسد زیرکانه اما آهسته ونرم گفت:

« مامان امروز باید درمورد عشق می نوشتیم و آقای فخار می گفت یه مطلب قوی و استخون دار می خواد …. چند سطر بیشتر ننوشتم خدا کنه خوب از آب در اومده باشه …»

گلی خانوم درعالم دیگری سیر می کردو با صدای گیسو نیم نگاهی از گوشه ی چشم روانه اش کرد و سری کوتاه جنباند و درحالی که دنده عوض می کرد و به سمت راست راهنما میزد تا از شّر چراغ دادن های ماشین شاسی بلند پشت سرش خلاص شود جواب داد:

» عشق حس قشنگیه که دلت رو به بازی میگیره و اون رو نرم نوازش میده …. ولی باید حواست باشه و افسار دلت رو به دستت بگیری تا هرجا که دوست داشت نتازونه و کنار هر دلی لنگر نندازه ….! کاری که من بلد نبودم انجام بدم عشق به پدرت برای من یه عشق ممنوع بود …»

گلی خانوم نفس هایش را جا به جا کرد و بعد از تاملی کوتاه ادامه داد:

« عشق فّرخ مثل پیچک رونده به دور دلم پیچید و هر روز قد می کشید و پر شاخه و برگ تر می شد و با تار رو پودم وجودم عجین …
مدام با خودم کلنجار می رفتم که تورو چه به این عشق ممنوع …! به خودم نهیب میزدم که عاقل باش ، اما عشق، گوش های دلم رو پر کرده بود … مردی که بیست و چند سال از من بزرگتر بود و می تونست جای پدرم باشه شده بود عشقم و تمام افکار منطقی و احساس خامم رو تحت شعاع قرار داده بود ، در صورتی که یکی دوتا از همکلاسی های دانشگاهیم که موقعیت خوبی هم داشتند خواستگارم بودند ….
ولی من به عشق فرخ از خواب بیدار می شدم و به یاد چشم های سبز و چهره ی مردونه اش به خواب می رفتم … صبح ها جوری از خونه بیرون می اومدم تا هم زمان بشه با سرکار رفتن اون … ولی فرخ مرد تو داری بود و هیچ چیز نشون نمی داد و حتی وقتی من رو میدید سرش رو بلند نمی کرد و نگاهش رو از من می دزدید ….! همین من رو مشتاق تر می کرد و برخورد های ما گاهی به سلام هم نمی رسید …
و من دور از چشم مامان گلاب راه و بی راه با بهانه و بی بهانه در خونش می رفتم و فرخ به سردی جوابم رو میداد….!
گرشا کم کم حساس شده بود و بو هایی هم برده بود ولی چون دو سالی از من کوچکتر بود زیاد اهمیت نمیدادم و ازش حساب نمی بردم …سه چهار ماهی از این موضوع گذشت ، تا اینکه یه بعد ظهر زمستونی که از دانشگاه بر گشتم خونه ، دیدم در واحد روبرو چهار طاق بازه و صدای بنگاهی سر کوچه توی خونه ی خالی میپیچه و جولون میده … خوب یادمه که مثل یخی جلوی افتاب تابستون وا رفتم … فرخ من رفته بود …!»

با صدای بوق ماشین وانت پشت سرش، گلی خانوم خیالش بال بال زنان به ترافیک شهر برگشت و دنده را عوض کرد و به راه افتاد … گیسو پر هیجان به سمت مامان گلی اش چرخید ، دستی در هوا تاب داد و با لحنی ملتمس گفت:

« وای مامان … چه داستان هیجان انگیزی …!ای کاش اجازه میدادی قصه ی عشق شما رو بنویسم و اسمش رو هم می گذاشتم «عشق ممنوع» یه عالم هیجان قاطیش می کردم فکر کنم ناشر ها برای اینکه رمان من رو چاپ کنند مجبور باشن با هم مسابقه بدهند….!»

گلی خانوم دستی به پر مقنعه اش کشید از خوش خیالی و رویاهای دور و دراز گیسو لبخندی روی لبش نشست و سرش را به سمت او برگرداند و با لحنی تهدید آمیز جواب داد:

« نه دیگه نشد …! قرارمون این نبود که داستان زندگی پدر و مادرت موضوع رمانت باشه چون مجبورم از خصوصی هامون هم برات بگم ….اون وقت پرو که هستی پرو تر هم میشی …!اگه بخوای چنین کاری بکنی یه خط دیگه هم برات تعریف نمی کنم…!»

گیسو هول و دستپاچه دستش را بند بازوی گلی خانوم کرد و ترو فرز جواب داد:

«چشم ، چشم چیزی نمی نویسم قول ، قول حالا تا نرسیدیم بقیه اش رو تعریف کن ….»

گلی خانوم راهنما زد و به لاین وسط رفت و از سرعتش قدری کاست باز هم خیالش پرواز کنان بال گشود و به سمت فرخش پر کشید ….

« فرخ رفته بود … و تمام امیدم به مامان گلاب بود تا علت رفتنش رو بدونه و از شانس من اون روز مولودی خونه ی داییم دعوت بود و نمی دونست چرا همسایه ی روبرویی رفته …! جرات نداشتم از بنگاهی سر کوچه بپرسم چون میدونستم یه سه شماره میگذاره کف دست مامان گلاب و بعد هم داداش گرشا …. ولی من کوتاه نیومدم و محل کارش رو
می شناخیتم و می دونستم حدود چه ساعتی باید سرکار باشه … کارم شده بود اینکه هر روز به بهانه ی دانشگاه رفتن صبح زود از خونه بیرون میزدم و با اتوبوس خودم رو به اداره اش که چندان با خونه فاصله نداشت می رسوندم و گوشه ای می ایستادم تا از سرویس پیاده بش

باغ سیب افسون امینیان ✔, [۱۹.۰۷.۱۶ ۲۱:۵۷]
ه بره داخل اداره …. یه هفته از این موضوع گذشت خوب یادمه هوا خیلی سرد بود و بارون شدیدی می بارید ومن به عشق فرخ کنار پیاده رو تکیه به تیر چراغ برق ایستاده بودم تا مثل هر روز فرخ رو حتی کوتاه از دور ببینم …فرخ از سرویس پیاده شد ولی این بار برعکس همیشه همراه همکار هاش به سمت ساختمون اداره نرفت و به سمت من اومد …!»

گیسو از تعجب دهانش باز مانده بود ….! هیچگاه فکرش را هم نمی کرد مامان گلی مغرورش که جواب جنس مذکر را به زور می دهد و هیچ یک را رقمی به حساب نمی اورد روزی غرور دخترانه اش را زیر پا گذاشته باشد …! فکرش روی زبانش نشست و به سمت او برگشت و با لحنی که گویی همکلاسی اش را شماتت می کند به میان جمله های مامان گلی اش آمد و گفت:

« وای مامان جواب غرورتون رو چی حوری دادید …!؟چطوری با وجود اون همه بی محلی بازم میرفتید سراغ بابا فرخ…!امتیاز شما ده برابر اون بود و یه دنیا فرصت پیش رو تون بود …!؟»

گلی خانوم لب گزید و دلخور در حالی که چشمانش به روبرو بود زیر چشمی نگاهی روانه اش کرد :

« قرار شد قصه ی عشقم رو برات تعریف کنم نه اینکه من رو قضاوتم کنی….؟ من به اندازه ی کافی چوب اشتباهات گذشته ام رو خوردم تو دیگه چوب به گذشته ی من نزن و به من درس اخلاق نده …!»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا