پارت آخر رمان در همسایگی گودزیلا
چشم باز کردم وازش فاصله گرفتم…به طوری که زیاد محسوس نباشه دستی به چشمام کشیدم ورد اشکم وپاک کردم…
با لبخندی روی لبم رو به ارغوان گفتم:خب مامان آینده…بشین می خوام چهار کلوم باهات حرف بزنم.
ارغوان باتعجب گفت:حرف؟…درمورد فندوقه؟
سری به علامت تایید تکون دادم…به سختی نفس عمیقی کشیدم.بغض توی گلوم غیر قابل تحمل شده بود…
خیلی سعی کردم صدام از شدت بغض نلرزه اما بازم یه لرزش نامحسوس توش موج میزد:
– ارغوان…من تمام سعیم ومی کنم که وقتی فندوق به دنیا میاد،پیشت باشم اما…اگه نتونستم…اگه نشد…اگه رفتم یه جای دور و نتونستم ببینمش،از طرف من یه ماچ آبدار از لپش بکن!تازه…مدیونی اگه کلمه اولی که بهش یاد میدی خاله رها نباشه…
و دیگه نتونستم ادامه بدم…
دلم می خواد بیشتراز این حرف بزنم و با ارغوان درد ودل کنم اما…به بغض توی گلوم اعتمادی ندارم!می ترسم شکسته بشه و رسوام کنه…تازه اگه بیشتراز این از رفتن ونبودن ودوری حرف بزنم،شک می کنه…البته حدس میزنم الانم به اندازه کافی شک کرده باشه…چیکار کنم؟دست خودم نیست.این مزخرفات حرفای دلمن که بی اختیار به زبون میارمشون!!!
نگاهی به چهره ارغوان انداختم…چشماش برق میزدن!اشک توی چشمش جمع شده بود…
نگاه نگرانی بهم انداخت و پربغض گفت:رها…یه چیزی شده.آره…یه چیزی شده…چرا اینجوری حرف میزنی؟توکجا قراره بری؟!هوم؟…
بغض توی گلوم وسرکوب کردم ولبخند مصنوعی روی لبم نشوندم…
مهربون گفتم:هیچ جا به جونه رها!…من یه موقعایی قاطی می کنم چرت میگم.مطمئن باش من فندوق ومامانش وتا آخر دنیام تنها نمیذارم!تا آخر بیخ ریش تواَم!!!
ازخودم بدم میومد…از دروغایی که می گفتم…از قولایی که می دادم…حالم از خودم بهم می خورد!…
با دلداری من،لبخندی روی لب ارغوان نشست…دستی به چشمای پراز اشکش کشید وباشیطنت گفت:بی شعور!یه موقع انقد چیزای خنده دار میگی،آدم ازخنده زیاد اشک توچشماش جمع میشه…یه موقع انقد حرفای گریه دار می زنی،از غم وغصه اشک توی چشماش می شینه!بسه چرت گفتی…برم برات یه ذره میوه بیارم.تا تو میوه بخوری امیرم از شرکت برمی گرده،شام وباهم می خوریم…
و خواست از جاش بلند بشه که دستش وگرفتم ومانع شدم…
لبخندی به روش زدم وگفتم:نمی خواد زحمت بکشی مامان خانوم آینده.من که غریبه نیستم…همین شربتی که بهم دادی بس بود!شام خوردن باشه واسه یه موقع دیگه…
و از جابلند شدم…
اخمی کرد و گفت:مگه من میذارم تو به این زودی بری؟
ارغوان و درآغوش کشیدم ومحکم به خودم فشارش دادم…برای لحظه ای چشمام وروی هم گذاشتم وعطر تن رفیق قدیمیم و بوکشیدم.عطر تنی که همیشه برام آشنا بوده وهست…
زیر گوشش گفتم:مواظب خودت وفندوق خاله باش.چیزایی رو که بهت گفتم یادت نره ها!!!!…اولین کلمه ای که بهش یاد میدی،خاله رهاس…باشه؟
خندید و من وبه خودش فشار داد…
– باشه بابا!کشتی تو من و!!!
دلم بدجور هوای گریه داشت…اما دووم آورد و اشک نریخت!نباید اشک می ریخت…اشک ریختن من هم برای ارغوان که وضعیت خاصی داشت،خوب نبود وهم قضیه رو لو می داد…
بعداز یه مدت طولانی از آغوشش بیرون اومدم…
دلم می خواست بیشتر پیشش بمونم اما هرلحظه امکان داشت امیر بیاد ومن نمی خواستم با امیر روبرو بشم.می ترسیدم جلوی اونم سوتی بدم وحالا خر بیار وباقالی بار کن…
اصلا استعداد خوبی توی پنهون کاری نداشتم وندارم…اگه می موندم ممکن بود حرفی بزنم که همه چیز رو لو بده!
– کاش بیشتر می موندی رها…
بوسه ای روی گونه ارغوان نشوندم ومهربون گفتم:حالا وقت زیاده…قربونت برم.خداحافظ.
بازم دروغ…وقت خیلی کمه…تازه هر ثانیه که می گذره کمترم میشه!…
ارغوانم من وبوسید و برای بدرقه ام تا دم در اومد…حتی می خواست تا در پارکینگم بیاد ولی من نذاشتم وبعداز خداحافظی ازش جدا شدم…
خیره شدم به ارغوانی که تو چهار چوب در وایساده بود…براش دستی تکون دادم وروم وازش برگردوندم…راه پله هارو در پیش گرفتم…
حالا که ارغوان اشکام ونمی بینه می تونم اشک بریزم.می تونم این بغض لعنتی رو بشکنم…
قطره اشکی روی گونه ام چکید…
زیر لب زمزمه کردم:
– دلم برات تنگ میشه ارغوان…
**********
بارون آروم آروم ونم نم به شیشه های ماشین میزد…آسمون بدجوری ابری بود…مثل دل گرفته من…
توی ماشین اشکان نشسته بودم وبه سمت یه مقصد پوچ وخالی می روندم…
پنجره ماشین وکمی پایین دادم وهوای بارونی رو بو کشیدم…
بوی بارون همیشه بهم آرامش می داد ولی حالا…آرومم که نمی کنه هیچ،تازه دلتنگ ترمم می کنه.بوی بارون که به مشامم می خوره،به یاد قشنگ ترین شب زندگیم میفتم… ودلتنگ میشم…دلتنگ رادوین…چشمای عسلیش…صداش…رها گفتنش…خنده های از ته دلش…دیوونه بازیاش…
مزه شوری حس کردم…
پوزخندی روی لبم نشست…
بازم اشک؟!لعنتی…مگه بعداز این همه اشک ریختن،اشکیم مونده؟چرا این اشکای مزاحم تمومی ندارن؟چرا بی دلیل وبادلیل جاری میشن وداغونم می کنن؟من خودم به اندازه کافی داغون هستم…دل داغون من از یه شکست عشقی برگشته.حالام داره میره یه جای دور تا عشقش خوشبخت باشه…اونم با یکی دیگه!…
فداکار نیستم…با گذشت نیستم…اما رادوین با بقیه فرق می کنه!اونقدری عاشقش هستم که نمی تونم مانع خوشبختیش بشم…حتی اگه خوشبختیش با رفتنم میسربشه!…من دارم میرم تا رادوین خوشبخت باشه.روی احساسم پا گذاشتم تا رادوین با احساسش زندگی کنه…ته دیوونگی همین رفتن منه!…
کلافه وبی حوصله اشکم وکنار زدم تا تصویر جاده روبروم و واضح ببینم.
حالم خیلی بد بود…به یه آرامش نیاز داشتم…یه آرامش هرچند کوتاه وآنی…فقط یه آرامش که واسه یه لحظه ام شده من واز فکر این همه غم وغصه بیرون بکشونه.
دست دراز کردم وضبط ماشین و روشن کردم…صدای نسبتاً بلند آهنگ تو فضای ماشین پیچید.
به امید اینکه دلم آروم بشه به آهنگ گوش دادم…
“دلم بشکنه حرفی نیست…حقیقت رو ازت می خوام
بهم راحت بگو میری،حالاکه سرده رویاهام”
لعنتی…چرا این آهنگ؟…
خواستم ضبط وخاموش کنم اما نتونستم…انگار دلم می خواست به اون آهنگ گوش بده و اشک بریزه.نتونستم با احساسم مقابله کنم وضبط وخاموش کنم…پس به آهنگ غمگینی که درحال پخش بود،گوش دادم:
“نمی دونم کجابود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من،منم دلتنگی بارون
یه بار فکرمنم کن که دلم داغونه داغونه
تومیری عاقبت با اون که دستام خالی می مونه”
اشکام دوباره راه گرفته بودن و بغض توی گلوم هرلحظه سنگین تر می شد.این بغض لعنتی وقتی قصد کنه بشکنه،دیگه هیچی جلو دارش نیست!
“دلم بشکنه حرفی نیست…فقط کاش لایقت باشه
میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جاشه
دلم بشکنه حرفی نیست…اگه تو یارو همراشی
ولی می شد بمونی و کمی هم عاشقم باشی”
دیگه نتونستم طاقت بیارم…به پهنای صورتم اشک می ریختم…همه چیز جلوی چشمم تار بود.به قدری که نمی تونستم هیچی ببینم.بی رمق ماشین وکنار زدم وترمز دستی رو بالا کشیدم.
با صدای بلند اشک می ریختم وهق هق می کردم…نفس کم آورده بودم ولی مهم نبود…دلم باید اشک می ریخت…آهنگش دیوونه کننده بود!…و بدجور حال خراب من وتوصیف می کرد…نمی تونستم اشک نریزم.
“نمی دونم کجابود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من،منم دلتنگی بارون
همه فکرش شده چشمات،گاهی دستات ومی گیره
یه وخ تنهاش نذاری که مثل من میشه میمیره
دلم بشکنه حرفی نیست…فقط کاش لایقت باشه
میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جاشه”
“دلم بشکنه حرفی نیست- مازیار فلاحی”
میون هق هق گریه هام زمزمه کردم:
– میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جاشه
وبعد با تمام توانی که برام باقی مونده بود،داد زدم:
– رادوین…لیاقتت وداره؟…داره؟….اون لعنتی لایق یکی مثل تو هست؟
و هق هق گریه امونم وبرید…
سرم گذاشتم روی فرمون وچشمام وبستم…
اشکام بی وقفه جاری می شدن وگونه هام وخیس می کردن…توانی برای کنار زدنشون نداشتم…
بعداز یه مدت طولانی که اشک ریختم،سرم واز رو فرمون برداشتم و خیره شدم به آسمون روبروم…به آسمونی که حالا از پشت شیشه بارون گرفته ماشین،خیلی واضح نبود…
– خدایـــا…می بینی؟…بنده عاشق بیچاره ات داره جون میده!!!
به سختی نفسی کشیدم که ازشدت بغض صدا دار ولرزون بود…
صدای پربغض و غمگینم به یه داد تبدیل شد:
– خـــــــدا !!!!!!…می بینی؟…
**********
*پنـــج مــاه بــعـــد*
~ رآدویـــن ~
نگاه خیره ام روی پرونده های روبروم میخ شده بود وکلافه تراز همیشه با خودکار توی دستم روی میز ضرب گرفته بودم…
ذهنم مخشوش بود…پر بود از اسم رها و در عین حال خالی بود از هراسم دیگه ای…مثل تمام این پنج ماه…
این کار تازگی واسم نداره…فکر کردن به رها و خاطراتش،شده عادت!…یه عادت که شاید از نفس کشیدنم برام مهم تره…
بالاخره دست از کوبیدن اون خودکار بیچاره برداشتم و رهاش کردم…گوشی تلفن روی میزم وبه دست گرفتم و زدم روی خط منشی…
بعداز یه مدت کوتاه،صدای خانوم فتاحی به گوشم خورد:
– بله آقای مهندس؟
– به آقای خالقی وعالی بگید بیان اتاق من.
– چشم.
گوشی رو سر جاش گذاشتم واز جابلند شدم…با قدمای بلند ومحکم به سمت پنجره سرتاسری اتاقم رفتم.
روبروش وایسادم و دستام وتوی جیب شلوارم فرو کردم…خیره شدم به تصویر روبروم…
هوا بدجوری آلوده اس… هوای آلوده این شهر بزرگِ دراندشت،هرروز نفس گیر تر از دیروز میشه…به قدری که یه موقعایی حس می کنم،نفس کم میارم!…اما این نفس تنگی من،به خاطر آلودگی این شهر مزخرف نیست…به خاطر این دوریه!دوری که حتی نفس کشیدنم برام سخت کرده…
غرق فکر بودم که تقه ای به در خورد وبعد کسی وارد اتاق شد…
حتی برنگشتم نگاهش کنم چون می دونستم امیره…همیشه در زدنش یه مدل خاص داره!
یه ضربه تک وبعد…دوتا ضربه پشت سرهم!
صدای قدمای آرومش به گوشم خورد…بهم نزدیک شد و دستش وگذاشت روی شونه ام.
بالحن نگرانی گفت:رادی…خوبی؟
سری به علامت تایید تکون دادم ونفس عمیق وصدا داری کشیدم…اما هنوزم نگاهم به روبروم بود.
امیر دوباره به زبون اومد…این بار صداش بلندتر بود…شبیه یه داد:
– دِ دروغ میگی لعنتی…نیستی!پنج ماهه که اون قیافه پکرت،رنگ یه لبخند واقعی رو به خودش ندیده…
مکث کوتاهی کرد وبا لحن دلسوزی ادامه داد:
– رادی…نگرانتم داداش!تورو که اینجوری می بینم،داغون میشم…با خودت اینجوری نکن.تورو جونه همون رهایی که از دوریش دلتنگی…جونه رها،به فکر خودتم باش…
نگاهم واز روبرو گرفتم وخیره شدم توچشمای امیر…لبخندی روی لبم نشوندم وبه شوخی گفتم:نقطه ضعف من وپیدا کردیا!!!هر وخ یه چی ازم می خوای یه جونه رها میگی وخودت وخلاص می کنی…آخه نامرد توکه می دونی من روی این اسم حساسم!
انتظار داشتم از حرفم بخنده…یا حداقل یه لبخند کوچیک اما امیر ناراحت ونگران بهم خیره شده بود…برای یه مدت طولانی زل زدبهم…
یه آن برق اشک وتوچشماش دیدم!…
نگاهش وکه حالا اشکی شده بود،ازم گرفت وخیره شد به پنجره ومنظره آلوده ای که روبروش قرار داشت.بالحنی که پرازبغض بود،گفت:رادوین…از هررفیقی واسم عزیزتری!تورو که اینجوری می بینم انگار…انگار…
وساکت شد…به سختی خودش وکنترل می کرد که اشکش جاری نشه!
لبخندمحوی روی لبم نشست…
امیر همیشه آدم احساسی بوده وهست…یه رفیق احساساتی بامرام!
تک خنده بی رمقی کردم و بایه حرکت توبغلم گرفتمش…چند بار پشت سرهم به پشتش ضربه زدم…چند ضربه خیلی آروم.
باخنده گفتم:خیر سرت مردی بَبو گلابی!دوماه دیگه قراره یه بچه بهت بگه بابا…بابای این ریختی ندیده بودیم به مولا!نیگا…نیگا کن چه اشکی توی چشماش جمع شده!!!
خنده ای کرد و ضربه محکمی به پشتم زد…باشیطنت گفت:خفه بینیم باو!یه رادی خر دیوونه بیشتر نداریم که…خو نگرانشیم!بد کاری می کنیم؟
از بغلم جداش کردم ولبخند محوی به روش زدم.
– نگران نباش امیر…رهارو که پیدا کم،حالم خوب میشه.بالاخره پیداش می کنم وبه این دوری لعنتی خاتمه میدم…
لبخندی تحویلم داد ونگاه دلسوزانه ای بهم انداخت…
یه نگاه از سر ترحم!…از همون نگاه هایی که این روزا شده جواب همه آدمایی که این حرف وبهشون میزنم…وقتی میگم بالاخره رهارو پیدا می کنم،همشون باهمین نگاه خیره میشن بهم…
اومدم دهن باز کنم وچیزی بگم که تقه ای به در خورد وبعد سعید وارد اتاق شد.
چشمم که به چشمش افتاد،یه اخم غلیظ روی پیشونیم نشست…
دلم بدجوری ازسعید وبدی که درحقم کرده بود،پر بود…اونقدر که اگه امیر جلوم ونمی گرفت،از شرکت بیرونش می کردم تاگورش وگم کنه.حیف که حرف امیر واسم ارزش داره…حیف!
سعید با سحر دست به یکی کرد که مثلا به خیال خودش بهم کمک کنه!…اون موقعی که من دربه در دنبال پول میگشتم تا سهم سحرو بخرم وبرای همیشه از زندگیم بندازمش بیرون،سحر به سعید پیشنهاد میده که به صورت سوری سهمش وبخره تا من فکر کنم که شریک جدیدم سعیده…مثلا می خواستن برای پیدا کردن پول اذیت نشم ودلسوزانه عمل کردن!…ولی خدا می دونه چقدر عصبانی شدم وقتی فهمیدم شریک واقعی من هنوزم سحره…
دستم وگذاشتم پشت امیر وبه سمت مبلای راحتی که روبروی میز چیده شده بودن،هدایتش کردم.امیر نشست…
بدون این که نیم نگاهی به سعید بندازم،خطاب بهش گفتم:بیا بشین اینجا.
وبه مبل کنار امیر اشاره کردم…خودمم روبروی امیر نشستم.سعید درو پشت سرش بست و به سمتمون اومد…روی مبلی که گفته بودم نشست ومنتظر خیره شد بهم.
– کاری داشتی که صدام کردی؟
سری به علامت تایید تکون دادم…نفس عمیقی کشیدم و روبه امیرو سعید گفتم:کارهیچ وقت شوخی بردار نیست.رسیدگی به کارای این شرکت دل ودماغ می خواد،حوصله می خواد…از همه مهمتر یه ذهن آزاد می خواد!که خب(پوزخندی زدم…)الان من هیچ کدوم از اینا رو ندارم.پنج ماهه که دارم با همین اوضاع داغونم،به کارا می رسم اما راستش…دیگه بُریدم!حال وحوصله این کاغذ بازیا،قرارداد بستنا وبقیه زهرماریاش و ندارم…می خوام یه مدت از این شرکت دور باشم.بهتون گفتم بیاین اینجا تا مسئولیت کارارو به شما بسپارم…(نگاهی به امیر انداختم.)در غیاب من،امیر همه کاره این شرکته وحرفش حرف منه…(ویه نیم نگاه به سعید…)سعید،توام باید به امیر کمک کنی.کارا خیلی زیادن…یه آدم،دست تنها از پسشون برنمیاد…تواین مدت که من نیستم مراقب همه چی باشید.نذارید آب از آب تکون بخوره.می دونم که شماها بهتر از من می تونید کارای شرکت و پیش ببرید…از امروز به بعد،ریش وقیچی دست خودتونه.
امیر نگران وآشفته خیره شده بود بهم…بالحن گرفته ای گفت:کی برمی گردی؟
– هر وقت که رها رو پیدا کنم…
سعید پوزخند صدا داری زد وکنایه آمیز گفت:یه باره بگو هیچ وخ برنمی گردی دیگه!
اخمی کردم ونگاه عصبی بهش انداختم…
– چرا هیچ وخ برنگردم؟به خاطر ثابت کردن به تو وامثال توام که شده رها رو پیدامی کنم وبرمی گردم!
– رها اگه پیدا شدنی بود،تو این پنج ماه پیدا می شد!
کلافه وعصبانی از جا بلند شدم و روم وازش برگردوندم…
به اندازه کافی درگیری وبدبختی داشتم ونمی خواستم با دهن به دهن شدن با سعید،یکی به هزار تا بدبختیم اضافه کنم!
سخت بود جلوی حرفای سعید ساکت بمونم وچیزی نگم اما نمی خواستم باهاش دعوا کنم…دستم ومشت کردم تا عصبانیتم وکنترل کنم…تمام تلاشم وبه کار بردم تا جلوی خودم وبگیرم.
خواستم قدمی به سمت میز بردارم که صدای سعید من ومیخکوب کرد:
– داری فرار می کنی؟…آره؟!!…از چی؟از کی؟داری میری که چی بشه؟تمام سرمایه ها وزحمت هات وداری به خطر میندازی که تهش به کجا برسی؟داری این شرکت و که با بدبختی سرپا نگهش داشتی ول می کنی که چی رو به دست بیاری؟
بدون اینکه به سمتش برگردم،با صدای داد مانندی گفتم:همه اون لعنتیایی رو که گفتی میدم تا رها رو پیدا کنم.پیدا کردن رها می ارزه به ازدست دادن تمام زندگیم!
پوزخندی زد که صداش توی گوشم پیچید…پوزخندی که عصبانیتم و دوچندان کرد.
بالحن معنا داری گفت:داری خودت وگول میزنی؟…تومی خوای تمام زندگیت وفدای کی کنی؟فدای کسی که دوست نداره؟دیوونه اگه تو یه جو ارزش برای رها داشتی،قبل از رفتنش باهات یه خداحافظی خشک وخالی می کرد…اگه براش مهم بودی بهت می گفت که داره میره!…اون تورو نمی خواد!نمی خوادت که بی خبر گذاشته رفته…چرا داری دنبال کسی می گردی که ازت فراریه؟می خوای با پیدا کردنش زجرش بدی؟اون بی خبر از تو رفت که راحت زندگی کنه…حالا تومی خوای گند بزنی به زندگی راحت وآرومش؟!
حرفاش مثل پُتک توی سرم کوبیده می شدن…سرم داشت ازشدت عصبانیت وکلافگی متلاشی می شد!
چشمام و روی هم گذاشتم ونفس عمیقی کشیدم…با صدایی که سعی می کردم کنترل شده باشه،گفتم:این حرفارو میزنی که به کجا برسی؟
– من این حرفارو میزنم چون نگرانتم…چون رفیقمی…چون واسم مهمی!
پوزخندی روی لبم نشوندم وبه سمتش برگشتم…
دیگه نمی تونستم ساکت بمونم!باید جواب این لعنتی رو می دادم!دیگه زیادی داشت چرت می گفت…
خیره شدم توچشماش وتمسخرآمیز گفتم:رفیق؟…رفاقت؟تویکی دیگه درمورد رفاقت حرف نزن که خنده ام می گیره!تویی که رفاقت 6 ساله امون وبه یه نسبت فامیلی دور فروختی وباسحر دست به یکی کردی،چطور می تونی نگران من باشی؟
نفسش وبا فوت بیرون داد…
خیره شد توی چشمام و بالحنی که سعی می کرد آروم ومهربون باشه گفت:رادوین…من قبول دارم که کار درستی نکردم اما هرکسی اشتباه می کنه.من اشتباه کردم وحاضرم به خاطر کار اشتباهم تقاص پس بدم اما…الان مهمتر از تقاص پس دادن من،وضعیت این شرکته.تو داری همه چیز وفدای احساست می کنی!فدای احساسی که دو طرفه نیست.تو رها رو دوست داری ولی اون نمی خوادت…یه ذره غرور داشته باش مـــرد!پنج ماهه تمامه داری دنبال یه بی معرفت می گردی!خسته نشدی؟…بازم می خوای به این جستجوی بی نتیجه ادامه بدی؟…رادوین جان…تو لیاقتت خیلی بیشتر از اون دختره اس!یعنی…اگه اراده کنی هزارتا مثل اون دورت جمع میشن.نمونه اش همین سحر… خدایی سحر از رها بهتر نیست؟خب هست دیگه!اصلا مگه…
حرفاش بدجور عصبانیم کرده بودن.به حدی که نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!
قدمی به سمتش برداشتم ویقه اش وتوی چنگم گرفتم…
یقه پیرهنش ومحکم توی مشتم فشار دادم وبا صدایی که از لای دندونای به هم فشرده ام بیرون میومد،گفتم:
– چه زری زدی؟…یه بار دیگه بگو…
بی توجه به یقه اش که تو مشت من بود،پوزخندی به روم زد وطلبکارانه گفت:گفتم سحر از اون دختره سَره…بد گفتم؟…
یقه اش ومحکمتر فشار دادم تا خفه خون بگیره…
اونقدر عصبانی بودم که هر کاری ازم سر می زد!!!
صورتم وبه صورتش نزدیک کردم وبا صدایی که از شدت عصبانیت دور رگه شده بود،داد زدم:
– خفه شو!دهنت وببند وخوب گوش کن ببین چی میگم…اونی که توی عوضی بهش میگی اون دختره،تمام زندگی منه!دخترای آشغالی که توی بی شعور تو کل 24 سال زندگی احمقانه ات دیدی،به گرد پای رهای منم نمیرسن!!!یکی مثل سحر با رها قابل مقایسه نیس.فرقشون از زمین تا آسمونه!
سرم وزیر گوشش بردم وزمزمه کردم:
– برو به اون دختره آشغال بگو،برام با همین دیواری که روبرومه هیچ فرقی نداره…البته (پوزخندی زدم…) حیف دیوار که به سحر نسبتش بدم!بهش بگو رادوین چه رهارو پیدا کنه وچه پیدا نکنه،یه نگاه به دخترایی مثل تو نمیندازه…تا وقتی یکی مثل رها توقلب منه،محاله که سحر وامثال سحر به چشمم بیان!
بیشتر یقه اش وفشردم…به حدی که نفس کشیدن براش غیر ممکن شده بود!…بی توجه به صورت سرخ شده وحال بدش،زیرلب غریدم:
– فهمیدی یا دوباره بگم؟
درحالیکه نفسش بند اومده بود،سری به علامت تایید تکون داد…با تلاش وتقلا ازم می خواست که یقه اش و ول کنم.
اما من بیشتر فشارش دادم…خیلی عصبانی بودم ونمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!تنها چیزی که اون لحظه می خواستم این بود که تمام حرص وعصباینتم وروی سعید خالی کنم…
– رادوین ولش کن…کشتیش لعنتی!
اگر داد امیر نبود،با دستای خودم خفه اش می کردم…
کلافه وعصبی یقه سعیدو رها کردم وبه عقب هلش دادم…طوریکه چند قدم به عقب رفت…دستش وگذاشته بوی روی گلوش وسعی می کرد نفس بکشه!…
بی توجه به حال بد سعید،به سمت چوب لباسی گوشه اتاق رفتم…کتم واز روی چوب لباسی برداشتم وبدون اینکه نیم نگاهی به سعید وامیر بندازم،با قدمای بلند به سمت در رفتم…
عصبانی تر از اونی بودم که بخوام بمونم وچرندیات سعیدو بشنوم…می دونستم که اگه یه ثانیه دیگه بمونم کشته شدن سعید به دست من قطعی میشه!!!
دستگیره درو به دست گرفتم ودرو باز کردم و…
خانوم فتاحی رو دیدم که سیخ پشت در وایساده بود وترسیده ونگران به من نگاه می کرد!
واسه یه لحظه یاد رها افتادم…یاد فال گوش وایسادناش!!!وقتی فال گوش وایمیستاد ومن مچش ومی گرفتم،همین جوری سیخ میشد وزل میزد به من…بعدشم که بهش می گفتم تو داشتی به حرفای من گوش می دادی،انکار می کرد!…
می بینی رها؟…تمام خاطراتمون واز حفظم!چطور دلت اومد من وبا این همه خاطره تنها بذاری؟نگفتی به دو روز نکشیده از غصه دیوونه میشم؟!…
قیافه ترسیده و سیخ شده رها درست جلوی چشمام جاش خوش کرده بود…
دوباره همون بغض لعنتی توی گلوم جون گرفت!…بغضی که پنج ماهه باهام عجین شده…هرجا که میرم هست!همیشه توی گلومه وگاهی…مثل حالا،وقتی خاطره ها واسم زنده میشن،بدجوری نفس گیر میشه…
خیره خیره خانوم فتاحی رو نگاه می کردم…
پوزخندی روی لبم نشست!…
شاید این حرکتش خیلی شبیه رها بوده باشه اما…این کجا و رها کجا؟…هیچکس مثل اون نیست…
نگاهم واز منشی گرفتم وخواستم از اتاق خارج بشم که صدای امیر به گوشم خورد:
– کجا داری میری؟…
بی توجه به حرف امیر،از کنار منشی گذشتم وبه سمت در ورودی شرکت رفتم…امیر مدام صدام می کرد وازم می خواست وایسم اما من توجهی نکردم واز شرکت خارج شدم.
به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش وزدم…
طولی نکشید که رسید.سوار شدم ودکمه پارکینگ ولمس کردم…
کلافه وبی حوصله به آینه آسانسور تکیه دادم وچشمام وبستم…یه نفس عمیقی وصدا دار کشیدم وبغضم وفرو دادم…مثل تمام این پنج ماه!…
بالاخره آسانسور رسید…درش وهل دادم وبیرون اومدم.با قدمای بلند به سمت ماشینم رفتم که فاصله چندانی باهام نداشت…
به سمت در راننده رفتم وخواستم قدمی به ماشین نزدیک بشم که یکی درست روبروی من،وایساد ومانع شد…
نگاهی به کفشای زنونه اش انداختم…یه جفت کفش پاشنه بلند قرمز!کفشایی که این روزا هرجاکه میرم،باهام میان ومزاحمم هستن…
سرم داشت از شدت عصبانیت وکلافگی منفجر می شد!اعصاب این یکی رو دیگه ندارم…
سرم پایین بود وتلاشی هم برای نگاه کردنش نکردم…نفسم ومثل فوت بیرون دادم وباصدای آرومی گفتم:برو کنار…
صدای مزاحمش به گوشم خورد…صدایی که از شنیدنش،حس جنون بهم دست می داد!جنونی از سر عصبانیت وتنفر…
– رادوین…باید باهات حرف بزنم عزیزم!…
اخمی روی پیشونیم نشوندم وسر بلند کردم…اما حتی نیم نگاهی به سحر ننداختم!…خیره شدم به در آسانسور که پشت ماشینم قرار داشت…از خیره شدن تو چشمای این بَشرم متنفرم چه برسه به حرف زدن باهاش!…
بالحن خشک وجدی گفتم:صدبار بهت گفتم وبازم برای بار صدویکم میگم…من عزیزتو نیستم!…
واخمم وغلیظ تر کردم تا تاثیر حرفم بیشتر باشه…می خواستم زودتر گورش وگم کنه وبره!
برعکس تصورم قدمی بهم نزدیک شد!…
نفس عمیق وکشداری کشید وبالحن مثلا پرعشوه اما ازنظر من حال بهم زنی گفت:رادی…تو هرکاری کنی،هرچیزی بگی،بازم برای من عزیزی…
پوزخندی روی لبم نشست…
خیره خیره در آسانسور ونگاه می کردم!…زیرلبی گفتم:اگه واست عزیزم،زودتر گورت وگم کن…نذار با بودنت،کسی که واست عزیزه زجر بکشه!
نگاه خیره اش روی من ثابت بود…روی منی که حتی کوچک ترین نگاهی بهش نمی انداختم…
صدای ناراحت ودلخورش به گوشم خورد:
– چرا بهم نگاه نمی کنی؟…تو داری بامن حرف میزنی نه با آسانسور!
اخمم وتمدید وکردم وبالحن جدی جواب دادم:
– حتی نگاه کردن به توام برام عذاب آوره…ارزش یه نیم نگاهم نداری سحر…حتی یه نیم نگاه!
پوزخند صدا داری زد…بالحنی که مختص عشوه های مزخرف خودش بود،گفت:چرا 8 سال پیش ارزش خیره شدن داشتم اما حالا حتی ارزش یه نیم نگاهم ندارم؟…
پوزخند صداداری تحویلش دادم…درست مثل خودش!
– تو اون موقعم ارزش نداشتی،من خر بودم که فکر می کردم با ارزشی…حالا که عاقل شدم،به بی ارزش بودنت پی بردم!
یه قدم دیگه بهم نزدیک شد…سرش وبلند کرد وخیره شد توچشمام…
بدجور بهم نزدیک بود…به حدی که حالم داشت از بوی عطرزننده اش بهم می خورد!
نفس عمیق دیگه ای کشید ودوباره همون لحن پرعشوه:
– کی تورو عاقل کرد؟…اون دختره؟…
مکث کوتاهی کرد…با لحن متفکری ادامه داد:
– اووووم…اسمش چی بود؟…رها؟!!…آهان آره.همون رها تورو عاقل کرد؟…الهی…کسی که خودش یه جو عقل توسرش نیست،چطوری می تونه یکی دیگه رو عاقل کنه؟اون اگه عاقل بود، یکی مثل تورو ول نمی کرد ونمی رفت!!!
نمی تونستم ساکت بشینم وبه اراجیفش گوش بدم…یکی مثل اون حق نداشت درمورد رها اونجوری حرف بزنه!
نگاهم واز روبرو گرفتم ودوختم به چشماش…چشمایی که روی چشمای من خیره بودن!…
اخمی کردم وباعصبانیت گفتم: به زبون آوردن اسم رها لیاقت می خواد،که یکی مثل تو حتی لیاقت اونم نداره!…توکه هیچی از رها نمی دونی،بهتره دهنت وببندی واظهار نظر نکنی…
خندید…مثل همیشه پرعشوه والبته رو مخ!!!!
خنده اش که تموم شد،بالحن تمسخر آمیزی گفت:چرا از اون دختره طرفداری می کنی؟…از دختری که عشقت وپس زده؟کسی که بدون خداحافظی ازپیشت رفته؟کسی که دوست داشتنت ونادیده گرفته و بهت پشت کرده؟بعداز پنج ماه،نذاشته حتی از حالش باخبر بشی…این یعنی چی؟یعنی کوچکترین ارزشی براش نداری!یعنی دوستت نداره!یعنی…
– خفه شو!
اونقدر عصبانی و بلند داد زدم که حرف تو دهنش ماسید…
ساکت شد ومتعجب زل زد توی چشمام!
نگاه عصبانی حواله اش کردم وگفتم:رها…اینی نیست که تو وسعید وامثال شماها میگید!!!شماکه سهله،حتی اگه همه دنیا دست به یکی کنن واز رها بد بگن،من یکی باور نمی کنم!رها بی معرفت نبود…اگه رفته،اگه حالا کنارم نیست،اگه پنج ماهِ تمومه ازش بی خبرم…حتما یه دلیل محکم داره!
– دلیل محکم؟…می تونم بپرسم چه دلیل محکمی؟!
– نمی دونم…حالا نمی دونم ولی مطمئن باش می فهمم!خیلی زود پیداش می کنم ومی فهمم…من رها رو پیدا می کنم وبرش می گردونم…حالام بهتره از جلوی راه من بری کنار!می خوام برم.
سحر اما برخلاف خواسته من،بهم نزدیک تر شد…دستش وبه سمتم دراز کرد ویه پیرهن مردونه ام وگرفت!
روی نوک پا بلند شد تا مثلا هم قد من بشه!…سرش وبالا گرفت ودر نزدیک ترین فاصله ممکن از من وایساد.
لبخندی زد وبالحن مهربونی گفت:رادی…دلم می سوزه!…وقتی اینجوری به این درو اون در میزنی تا پیداش کنی…وقتی اینجوری انتظار می کشی.تمام وجودم آتیش می گیره وقتی تورو اینجوری می بینم!دست از سر اون عشق بردار!رها برگشتنی نیست…عمر وجوونیت وپای یه اتفاق غیر ممکن نذار!به فکرخودت باش…اگه دست از لجبازی برداری،خودم کمکت می کنم تا فراموشش کنی!خودم پات وایمیسم…رادوینم…من تاتهش باهاتم!بیا برگردیم به اون روزا!بیا دوباره عاشق هم باشیم…رهایی که مزاحم بود،حالا رفته…من وتو می تونیم بدون مزاحم عاشق باشیم!…عزیزم…من دوستت دارم!
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود…واز عصبانیت نفسم به شماره افتاده بود!
کلافه وعصبی دستش وپس زدم تا یقه پیرهنم و رها کنه…
– تو زبون آدمیزاد حالیت نیست.نه؟!وقتی حالم ازت بهم می خوره،قطعا نمی تونم عاشقت بشم!!!این وتوگوشت فرو کن سحر،روزای مزخرف گذشته قابل برگشت نیستن!حتی اگه رها نباشه!…این روزا درسته رها نیست…اما عشقش که هنوز هست!یادش که هست…تا وقتی عشق رها توی قلب منه،هیچ دختری واسم کوچکترین ارزشی نداره.
وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم،باعصبانیت پسش زدم وقدمی به سمت ماشین برداشتم…درو باز کردم وبی معطلی سوار شدم.
اور کتم وانداختم روی صندلی شاگرد واستارت زدم…
بدون اینکه نیم نگاهی به سحری که خیره خیره زل زده بود بهم،بندازم…ترمز دستی رو خوابوندم وراه افتادم…
پوزخندی روی لبم نقش بسته بود…پرحرص وعصبانی پدال گازو فشار دادم…
چرا هنوز فکر می کنه خاطرات گذشته برگشتنی ان؟!…با چه رویی هنوز پاپیچ منه؟…چرا دست ازسرم برنمی داره؟…این اصرارای مکرر وحرفای مزخرفش،کاری می کنه که حتی بیشتراز گذشته ازش متنفر بشم…حالم از سحر بهم می خوره!
اراجیفش اصلا واسم مهم نیستن…مزخرفات سعیدم همین طور…اما میون تمام حرفای سحر وسعید،تنها یه چیز من ومی ترسونه…
اینکه رها دوستم نداشته باشه!…
پنج ماهه با فکرو یاد رها زندگی کردم…با امید این که شاید دلیلش برای رفتن چیزی به جز دوست نداشتن من باشه!اگه رها من ونخواد،اگه دیگه عاشقم نباشه،اگه واسش ارزشی نداشته باشم…دیگه هیچ کاری ازدستم برنمیاد!…تمام این مدت تو کله ام فرو کردم که رها برای رفتنش یه دلیل محکم داشته وهنوز عاشق منه!…من بالاخره پیداش می کنم ودلیل رفتنش ومی فهمم…و برش می گردونم!رهارو برمی گردونم تا امثال سعید وسحر دست از آسمون ریسمون بافتنشون بردارن…
دنده رو عوض کردم و بادست دیگه ام که روی فرمون بود،دور زدم…
نفس عمیقی کشیدم تا فکر سعید وسحر وحرفای مزخرفشون از ذهنم بیرون بره…
زیرلب زمزمه کردم:
– تو برمی گردی رها… برمی گردی!
دست دراز کردم وضبط وروشن کردم…این فکر مخشوش وشلوغ باید یه ذره آروم بشه…
اول صدای آهنگ وبعد صدای خواننده توی ماشین پیچید:
از دل من،کی خبر داره به جز تو
نگیر از من خاطرات و…توکجایی؟
دنبال تو،همه جا گشتم نبودی
همه ی دنیام تو بودی…تو کجایی؟
چشمای تو…چرا از یادم نمیره؟
دل من آخر میمیره…توکجایی؟
کـــاش می رسید،یه خبر از تویه روزی
دل تنگ من اسیره…توکجایی؟
بی خبر از…پیش من رفتی عزیزم
تو نباشی،من مریضم…بی وفایی
اشکای من،میریزه باز دونه دونه
چرا هیشکی نمی دونه…توکجایی؟
چشمای تو…چرا از یادم نمیره؟
دل من آخر میمیره…توکجایی؟
کاش می رسید،یه خبر از تویه روزی
دل تنگ من اسیره…توکجایی؟…
“توکجایی- محمد نجم”
بغض دیوونه کننده توی گلوم دوباره تازه شده بود…آروم که نشدم هیچ،تازه دیوونه ترم شدم!…
تصویر چشمای رها،درست روبروم بود…از جلوی چشمام تکون نمی خورد!…
لبخندش…خنده های از ته دلش…رادی گودزیلا گفتناش…
همه وهمه تو قلب دیوونه من حک شدن…ولی چه فایده وقتی خودش نیست؟…
یه لحظه تصویر روبروم تار شد و…قطره اشک لجبازی روی گونه ام چیکد…بلا فاصله با پشت دست پاکش کردم…
بغض توی گلوم دوباره قصد کرده بود،من وبه کشتن بده…دِ لعنتی…یه آدم مگه چقدر کشش داره؟
بغضم وفرو دادم وسعی کردم نادیده اش بگیرم…
از وقتی که رفته،دارم دنبالش می گردم…هر جایی رو که احتمال می دادم باشه سر زدم…اما نیست!انگار آب شده رفته تو زمین…از هر کسی خبر گرفتم اما هیچ کس هیچ خبری نداره!حتی ارغوان…نزدیک ترین دوستشم بی خبره!…ارغوان بهم گفت محاله که اشکان از جای رها خبر نداشته باشه.این شد که رفتم پیشش و ازش خواستم یه نشونی،آدرسی،حداقل یه شماره تلفنی بهم بده…اما اون گفت هیچ خبری ازش نداره!…می دونم که دروغ گفت!می دونم که از حال رها باخبره…اشکان از هرکس دیگه ای به رها نزدیک تره.امکان نداره ندونه کجاست…رفتن من یه بار دوبار نبود!هزار بار تاحالا رفتم پیش اشکان اما نتیجه رفتنام هیچ فرقی باهم ندارن…اشکان هیچی به من نمیگه!…نه تنها به من بلکه به ارغوانم چیزی نمیگه.حتی ارغوان خواست از مادر رها بپرسه ولی اونم چیزی نگفت…انگار همه دست به یکی کردن تا نذارن کسی بفهمه رها کجاست!حتی مادر پدرشم چیزی نمیگن!!!
اما چرا؟…شاید…رها ازشون خواسته که چیزی به کسی نگن!…اما آخه برای چی؟چرا کسی نباید از جای رها خبر داشته باشه؟چرا باید ازش بی خبر باشیم؟…چرا داره خودش وازمون پنهون می کنه؟چرا نمیذاره که بدونیم کجاست؟…چرا؟!
زیرلب زمزمه کردم:
– کجایی رها؟…
زمزمه ام یه کم بلند تر شد:
– کجایی؟!(وبعد به یه داد بلند تبدیل شد:) کجایی؟…
و باحرص وعصبانیت مشتم و روی فرمون کوبیدم…
حالم اصلا خوب نیست…اصلا!
**********
بالاخره آسانسور رسید و من ازش بیرون اومدم…همین که پام واز آسانسور بیرون گذاشتم،نگاهم بی اختیار به سمت واحد روبروی خونه ام کشیده شد…واحدی که یه زمانی،عزیزترین کسم توش زندگی می کرد…اما حالا…یکی به جز رها شده همسایه من!
نگاه کلافه و سردرگمم واز در اون واحد دزدیدم وبه سمت خونه خودم رفتم…کلیدو ازتوی جیبم درآوردم وانداختم توی قفل در…با چرخوندن کلید توی قفل،در باز شد.
بعداز در آوردن کفشام وارد خونه شدم…و اولین چیزی که باهاش روبرو شدم،عکس روی دیوار بود…
یه تخته شاسی بزرگ…که عکس چشمای رها روش خود نمایی می کرد!همون عکسی که توی پارک گرفت ومن ازش دزدیدم وبهش پس ندادم!…چه دزدی پرسودی بود دزدیدن این عکس!!!اگه تواین پنج ماه دوری،این عکس وبزرگ نمی کردم وبه دیوار این خونه نمیزدم…اون موقع دیگه حتی یه نسیه هم ازچشمای رها نداشتم ودیوونه تراز اینی می شدم که الان هستم!
لبخند تلخی به روی عکسش زدم وزیرلب زمزمه کردم:
– سلام…
کارم شده بود!…هر وقت که پابه این خونه می ذاشتم،اولین کاری که می کردم سلام کردن به عکس رها بود!
درو پشت سرم بستم.کتم وپرت کردم روی اولین مبلی که دستم اومد وخودمم درست روبروی عکس رها،روی مبل،ولو شدم…
نگاهی به سرتاسر خونه انداختم…
درهم بود و شلوغ!…مثل تمام این پنج ماه…روی تمام مبلا کلی لباس تل انبار شده و روی زمینم پراز کاغذ باطله وخودکارو جعبه پیتزا و آشغال ساندویچ و…پاکت سیگار بود!…
نگاهم واز خونه به هم ریخته گرفتم و…دوختم به چشمای رها…
لبخندم پررنگ شد وبا لحنی تلخ تراز تلخی لبخندم گفتم:می بینی چه زندگی واسم درست کردی؟…
پوفی کشیدم ونگاهم واز چشماش دزدیدم…
دست دراز کردم و گوشی تلفن رو زدم روی پیغامگیر…و تک تک پغاما شروع کردن به پخش شدن.
سرم وبه پشتی مبل تکیه دادم وچشمام وروی هم گذاشتم…
– سلام رادوین…ببخشید…باهات بد حرف زدم…من…
نذاشتم صدای مسخره سحر بیشتر از اون روی مخم بره…زدم پیغام بعدی وصدای امیر توی گوشم پیچید:
– کدوم گوری رفتی تو؟…چرا گوشیت وجواب نمیدی؟بازم خاموشش کردی؟…مرده شورت وببرن رادوین! انقدری که نگران توام نگران زن پابه ماهم نیستم!!!دیوونه شدم از دستت پسر…(پوفی کشید…)لااقل رسیدی یه اس بده خیال منه خر راحت بشه!مراقب خودت باش.فعلا.
نمی خواستم بیشتراز اون امیرو نگران بذارم…این دیوونه بالاخره یه روز به خاطر نگرانیاش دق میکنه میمیره! ارزش نداره به خاطر یکی مثل من خودش واذیت کنه…
چشم باز کردم وگوشیم واز توی جیبم بیرون آوردم…
بیشتر اوقات خاموشه…چون سحر خیلی به این بی صاحابی زنگ میزنه ومنم برای خلاص شدن از دست اون،گوشی رو خاموش می کنم.
گوشیم رو روشن کردم و بعد شروع کردم به اس دادن به امیر…درهمون حالم،به پیغام جدید گوش می دادم:
– سلام…شناختی رفیق شفیق؟!…یا نیاز به معرفیه؟…زیاد به مخت فشار نیار!بابکم…می دونی که از اون روزی که تو شرکت دعوامون شد،دیگه باهات هیچ کاری ندارم…این بارم واسه خاطر تو زنگ نزدم!واسه رها زنگ زدم…کجاست؟چیکار می کنه؟ازش خبری داری؟…من نگرانشم!!!…نکنه توام ازش خبری نداری؟همون طورکه بقیه ندارن….آره؟!!ازش بی خبری؟…چرا رفته لعنتی؟…چراااا؟!…توی عوضی کاری باهاش کردی؟تو؟…اگه تو مسبب رفتنش بوده باشی،کاری می کنم که مرغای هوا به حالت زار زار گریه کنن…خودت می دونی که چقدر دوستش…
نمی تونستم اون جمله رو از دهن اون عوضی بشنوم…دستم به سمت تلفن رفت و پیغام و رَد کرد!…
بابکِ عوضی حتی حق نداره،به رها فکر کنه…چه برسه که با وقاحت تمام بگه دوستش داره!!!من بالاخره یه روز این عوضی رو سر جاش می شونم!
اس وبرای امیر فرستادم ویه نفس عمیقی کشیدم…سعی کردم عصبانیتم وکنترل کنم.حواسم جمع پیغام بعدی شد…
– سلام رادوینم…خوبی مامان؟…(مکث کوتاهی کرد…صدای فین فینش توی گوشی می پیچد.طوریکه انگار داشت اشک می ریخت!)می دونی چند وقته به مامان رعنا سر نزدی؟نمیگی دلم برات تنگ میشه؟نمیگی نگرانت میشم؟…دارم از غصه دق می کنم!دلم مثل سیر وسرکه می جوشه رادوین…اتفاقی افتاده؟…از چند وقت پیش یه جوری شدی!چی شده مامان؟…بهم بگو عزیزدلم.مامانت ومحرم نمی دونی؟…الهی قربونت برم…بهم بگو. چی شده؟!هرکاری می کنم تا مشکلت وحل کنم…رادوینم مامان نگرانته…من…
و دیگه نتونست ادامه بده…گریه اش شدت گرفت وهق هقش توی گوشم پیچید…وبعد تماس قطع شد!
صدای هق هق مامان،داغونم می کنه…داره به خاطر منه لعنتی اشک می ریزه!…نگرانمه…چیزی بهش نگفتم تا نگران نشه اما انگار این چیزی نگفته،نگران ترش کرده!!!
نمی تونم ناراحتی مامان وببینم…اینجوری دیدنش عذابم میده!
دست دراز کردم وگوشی تلفن واز روی میز برداشتم…شماره خونه امون وگرفتم ومنتظر موندم…
تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه…نمی خواستم مامان ونگران تراز اونی که بود،بکنم!باید بهش اطمینان بدم حالم خوبه…حتی اگه دروغ باشه!!!
بالاخره بعداز بوق چهارم،گوشی رو برداشت:
– بله؟
سعی کردم لحنم شیطنت آمیز وپرانرژی باشه:
– ببخشید منزل مامان رعنای خوشگل یه پسر بی ریخت اونجاست؟…
صدام وکه شنید،برای یه لحظه سکوت کرد…وبعد با لحن پربغض وگرفته ای به حرف اومد:
– رادوین…تویی مامان؟…
– آره قربونت برم.مگه مامان رعنای من چندتا پسر بی ریخت داره؟همین یه دونه ام زیادیه!!!!
نفس عمیقی کشید…یه نفس عمیقی وصدا دار!…
زیرلبی گفت:خوبی عزیز دلم؟…
هرچی من سعی می کردم شوخی کنم وبا حرفام بخندونمش،اون ناراحت تر از قبل می شد…
– آره مامانم…خوبه خوبم.شما چی؟…خوبی؟بابا خوبه؟…
– خوب نیستی رادوین…نیستی…یه مادر حال بچه اش واز خودش بهتر می فهمه!
لحنش بغض آلود بود…به حدی که انگار چیزی نمونده بود به گریه بیفته!…لحن غمگینش عذابم می داد وناراحتم می کرد اما بازم سعی کردم لحنم شاد باشه تا نگران نشه…
– الهی رادوین قربون اون حس مادرانه مامانش بره که این دفعه اشتباه کرده!!!حالم خوبه مامان…فقط…
بی طاقت ونگران پرید وسط حرفم:
– فقط چی؟…
نگرانیاش وکه می دیدم،از خودم بدم میومد…منه لعنتی دارم با دروغاوپنهون کاریام یکی از عزیزترین کسام و نگران می کنم.
نفس عمیقی کشیدم وبا لحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه،گفتم:هیچی به جونه رادوین!…چرا الکی خودت ونگران می کنی؟فقط می خواستم بگم که فشار کارای شرکت یه ذره خسته ام کرده وگرنه…همه چی خوبه!…باور کن مامان…
– اینجوری نمیشه…باور نمی کنم!من تا تورو از نزدیک نبینم وازحالت باخبر نشم،دلم آروم نمی گیره.می خوام بیام پیشت…
– باشه مامانم…هم ومی بینیم.ولی نمی خواد تو بیای…خودم میام پیشت.فردا صبح اونجام…خوبه؟
سکوت کرد…سکوتش نشون می دادکه دلش راضی نیست…که نگرانه وباید همین الان به دل واپسیاش خاتمه بده اما…بعداز چند لحظه مکث قبول کرد:
– باشه رادوینم…فردا صبح منتظرتم مامان.ناهارم جایی قول نده که باید پیش خودم بمونی.
خنده ای کردم تا شاید یه ذره از نگرانی هاش کم بشه…بالحن مهربونی گفتم:به روی جفت چشمام مامانم!…دلم واسه دست پخت تکت تنگ شده.اونقدر که یهو دیدی شامم پلاس شدم!!!!!
تک خنده محوی کرد…
– قدمت روی چشمای مامان رعنا…منتظرتم عزیزدلم.
– باشه…مواظب خودتون باشید.کاری نداری مامان؟
– نه پسرم…شبت خوش.خوب بخوابی…
ناخواسته پوزخندی روی لبم نشست…
زیرلب زمزمه کردم:
– خواب؟…
– چیزی گفتی رادوین؟…
– نه.شبت بخیر مامان رعنای خوشگل یه پسربی ریخت!
– خداحافظ…
معلوم بود که تمایلی به قطع کردن گوشی نداره…می گفت خداحافظ اما دلش نمی خواست خداحافظی کنه!خداحافظ گفتنش عین این بود که التماس کنه قطع نکن…
حالم اصلا خوب نبود…وحال بد مامان…داغون ترم کرد!…
نه من گوشی رو قطع کردم ونه اون…صدای نفس هامون توی گوشی می پیچید ولی کسی حرفی نمیزد…
بالاخره من به حرف اومدم:
– مامان…حتی اگه حالمم خوب باشه وقتی تورو اینجوری می بینم،داغون میشم.نگران من نباش عزیزدلم…من خوبم.توخوب باشی پسرتم خوبه…باور کن!…
این حرفم یه تیر خلاصی شد به بغضش…طوری که زد زیر گریه وهق هق گریه هاش توی گوشم پیچید…
بریده بریده گفت:رادوین…فردا زود بیا…باشه؟…
نفس عمیقی کشیدم…نفس عمیقی که محکم بود وبدون لرزش!…اما برعکس نفسی که محکم نشونش می دادم،دلم بدجوری لرزیده بود…داغون بودم…فکر اینکه مامانم به خاطر من به اون روز افتاده،دیوونه کننده بود.
– چشم مامانم…
برای لحظه ای صدای گریه اش قطع شد…بالحن پربغضی که برای دیوونه شدن من کافی بود،گفت:مواظب پسر بی ریختم باش…بهش بگو خیلی دوستش دارم!…
و بعد…صدای بوق های ممتد گوشی بودن که توی گوشم می پیچیدن!
مامان که قطع کرد،کلافه از جا بلند شدم…
از سَرِسردرگمی و کلافگی دادی زدم وگوشی تلفن وپرت کردم روی مبل!…
عصبانیت تمام وجودم ودر بر گرفته بود…عصبانیتی از سر غم وغصه…از سر بغض لجباز توی گلوم…از سر بدبختیایی که داشتن نابودم می کردن…
بی اختیار نگاهم رفت به روبروم…درست به سمت چشمای رها!…
خیره خیره نگاهش کردم…بغض توی گلوم سنگین تر شد…
پربغض و کلافه داد زدم:
– به امیر دروغ میگم…به مامان رعنا…به همه!…حداقل بذار به تو حقیقت وبگم…حالم خوب نیست!…اصلا خوب نیست…دارم دیوونه میشم!!!…چیکار کنم؟…رها؟؟…بهم بگو…بگو این رادوین دیوونه باید چیکار کنه؟…مقصر تویی لعنتی!تو!!!!خودتم باید برگردی وهمه چی رو درست کنی…تقصیر تو بود که رفتی!!!هنوز بعداز پنج ماه به نبودنت عادت نکردم…نبودت داره نابودم می کنه رها…
داد بلندم آروم شد و…بعد از یه مکث کوتاه،زیر لب زمزمه کردم:
– نابود!…
کلافه تراز قبل،چنگی به موهام زدم ونگاهم واز چشماش گرفتم…
طبق یه عادت همیشگی به سمت تلویزیون رفتم…جلوش زانو زدم وسی دی رو که جدا از انبوه سی دی های دیگه،توی جعبه مخصوصی بود،برداشتم…این سی دی وچیزی که توشه با تمام سی دی های دنیا فرق داره…بایدم یه جعبه مخصوص داشته باشه!
سی دی پلیرو روشن کردم وسی دی رو گذاشتم توش…
از جا بلند شدم وبه سمت نزدیک ترین مبل رفتم…روی انبوه لباسایی که تل انبار شده بودن،ولو شدم وزل زدم به صفحه تلویزیون…
هر وقت که حال خراب وداغونم غیر قابل تحمل میشه،میام سمت این تلویزیون وفیلمی رو که توی این سی دی هست،نگاه می کنم…اون موقع اس که یه کم آروم میشم…
بالاخره صفحه سیاه تلویزیون،روشن شد وفیلم شروع…
همه سکوت کرده بودن وهیچ کس حتی جیکم نمیزد…یهو در باز شد و من اومدم تو…بعداز سلام کردن به امیروسعید که کنار میز استاد بودن،خواستم به سمتشون برم…اما…یهو کله پاشدم وکلاس از خنده ترکید!…دیگه حواسم به بقیه ماجرا نبود…چون دوربین رفت سمت بچه های کلاس…روی صورت هاشون می چرخید ومن منتظر بودم تا چهره آشنای عزیزترین کسم وببینم…بالاخره دوربین رسید به رها…یه لبخند شیطون روی لبش بود…و مشتاق وکنجکاو خیره شده بود به صحنه روبروش!…
دست دراز کردم وکنترل وگرفتم…دکمه توقف و زدم و فیلم روی صورت رها مکث کرد…
خیره شده بودم بهش…
دوباره همون لبخند شیطون…همون نگاه…
لبخند تلخی به روی رها زدم…زیرلب زمزمه کردم:
– زود رفتی رها…خیلی زود!…نذاشتی بفهمم خوشبختی چه شکلیه…من خیلی حرفا داشتم که بهت بزنم…خیلی کارا داشتم که برات بکنم…برگرد رها!…برگرد و این دوری رو تمومش کن.من باید بهت بگم…باید بهت بگم که از همون اول عاشقت بودم!…از اولین روزی که نگاهم به نگاهت خورد ودلم لرزید!باید بهت بگم از همون موقع واسم جذاب شدی…باید بگم توهمون دوره ای که کلی اذیتت می کردم وحرصت می دادم،عاشقت بودم!تو باید بدونی از همون موقع برام مهم بودی…اونقدر مهم که اگه یه روز،ناراحت وغمگین می دیدمت،دیوونه می شدم… وقتی من،به ظاهر بی توجه به تو وکارات پیش رفیقام می نشستم،نگاه لعنتیم دنبال تو می گشت…همش تو فکر این بود که الان کجایی،چیکار می کنی،همین نزدیکی هایی؟…می تونم ببینمت؟…من باید بهت بگم که تو از همون موقع،برای من متفاوت ترین دختر زندگیم بودی…شیطنت هات،خنده هات،حاضرجوابی هات…همه وهمه برام جذاب بودن…تو باید بدونی پوزخند زدناو اخما ونگاه های عصبانی من،برای پنهون کرداحساس وحفظ غرورلعنتیم بوده…باید بدونی اون لحظه هایی که فکر می کردی بی ارزش ترین آدم زندگیمی،مهمترین بودی!…باید بهت بگم که وقتی از دانشگاه رفتم وازت دور شدم چه حالی داشتم…که برای رفع دلتنگیام گاهی پنهونی میومدم دم در دانشگاه تا تورو ببینم!…باید بدونی از همون اول داییم بهم پیشنهاد داد از یه دختر نجیب وخونواده دار مراقبت کنم،می دونستم که اون دختر تویی!من باید بهت بگم که می دونستم قراره بشم همسایه ات واز روی میل وعلاقه قبول کردم که کنارت باشم…باید بدونی وقتی باهم تصادف کردیم،داد زدنا وعصبانیتام واسه این بود که نفهمی چقدر از کنار توبودن خوشحالم!…تو باید بدونی حسینی به خاطر من ازت خواست که بیای پیشم وازم خواهش کنی که توی پایان نامه ات کمکت کنم!من بودم که با کلی خواهش وتمنا حسینی رو راضی کردم به توبگه باید بیای پیش من!می خواستم توپایان نامه ات کمکت کنم وازاین راه بهت نزدیک بشم…ما از هم خیلی دور بودیم ومن می خواستم بهت نزدیک بشم…هرکاری کردم تا باهات صمیمی بشم!باید بدونی که صمیمی شدنمون بی دلیل واتفاقی نبود…من داشتم تلاش می کردم تو دلت جابگیرم…اما نمی تونستم مستقیم بهت بگم چون غرورم نمیذاشت!…توباید بدونی از همون اول،وقتی آرتان یا هرپسر غریبه ای بهت نزدیک می شد،دیوونه می شدم!…باید بدونی از خیلی قبل تراز اونی که فکر می کردی عاشقت بودم…کسی که من واز فکر سحر بیرون کشید وکاری کرد که دیگه حتی یه لحظه ام بهش فکرنکنم،خودت بودی!!!اونی که با لبخندای شیطونش،نگاه های کنجکاوش،چهره بامزه واخلاق مهربونش،من ونسبت به سحری که برگشته بود،بی تفاوت کرد توبودی!…تو بودی که عاشقم کردی وشدی عشق اول وآخرم…تو رها…برگرد!…باید این حرفارو بهت بزنم…غرورم نذاشت که همه چی رو بهت بگم…اگه برگردی،همه چی رو بهت میگم…بهت قول میدم رها…تو فقط برگرد!!!
بغض توی گلوم قصد کرده بود سنگین شده بود!
کلافه شدم…از اون بغض لعنتی که دست از سرم برنمی داشت!
چشم از صفحه تلویزیون برداشتم وسربه زیر انداختم…
برعکس همیشه،حتی این فیلم ویادآوری خاطراتشم نتونستن آرومم کنن…اونقدر غمگین وداغون بودم که هیچ چیزی آرومم نمی کرد!…
زیرلب زمزمه کردم:
– توچت شده؟…
نمی دونم…خودمم نمی دونم چمه!…هیچ وقت انقدر داغون نبودم…رفتن رها،بدجور داغونم کرده!!!
توهمین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد…کلافه دست بردم واز روی میز برداشتمش….نگاهی به صفحه اش انداختم…
پوووف!خدارو شکر اون دختره نچسب نیست…امیره!
کلافه وبی حوصله جواب دادم:
– بگو امیر…
برعکس انتظارم صدای ارغوان توی گوشی پیچید:
– سلام رادوین…خوبی؟
با شنیدن صدای ارغوان،تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه…با لحنی محکم تروکمی با ادب تر از قبل جواب دادم:
– مرسی…توخوبی؟…کوچولوی داش امیر ماچی؟…خوبه؟
خنده بی رمقی کرد…
– آره…آقا پسر امیرم خوبه…
و سکوت کرد…برای چند لحظه طولانی حرفی نزد!انگار می خواست چیزی بگه اما نمی تونست…
لبم وبا زبونم تر کردم وبعداز یه مکث کوتاه سکوت وشکستم:
– ارغوان چیزی می خوای بگی…نه؟
نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید…زیرلبی گفت:آره…
نمی فهمیدم چرا حرف زدن براش سخت بود!…
– خب بگو…
دوباره مکث کرد…یه مکث شاید به اندازه ده ثانیه!…
بالاخره به حرف اومد…شمرده شمرده گفت:رادوین…اشکان می خواد ببینتت!
با این حرفش،لبخندی روی لبم نشست!…یه خوشحالی آنی به سراغم اومد.
از جا بلند شدم و درحالیکه می خندیدم،مشتاق وکنجکاو پرسیدم:واقعا؟…کجا؟کی؟…
با لحن غمگینی جواب داد:
– همین حالا.آدرس یه پارک وبهم داده.
در حالیکه با نگاهم همه جارو زیر ورو می کردم تا یه خودکاری چیزی پیدا کنم،گفتم:خب بگو آدرسش وبنویسم.
بالاخره یه خودکار زِوار در رفته رو پیدا کردم که روی انبوه کاغذباطله های روی زمین ولو شده بود!…برش داشتم وشروع کردم به نوشتن آدرسی که ارغوان می گفت…البته نه روی کاغذ…کف دستم!
وقتی آدرس واز ارغوان گرفتم،بعداز یه خداحافظی سرسری تلفن وقطع کردم…
اونقدر هیجان زده و خوشحال بودم که نمی دونستم باید چیکار کنم!…
به طور قطع احتمال می دادم که اشکان می خواد من وببینه تا آدرس رها رو بده…انگار از خر شیطون پیاده شده!!!بالاخره اون همه اصرار نتیجه داد ودل اشکان نرم شد!…
کلیدو از روی میز برداشتم وباقدمای بلند به سمت در رفتم…چیز دیگه ای باخودم نبردم!…اونقدر گیج و منگ بودم که خیلی هنر کردم کلیدو یادم نرفت!…
درو بستم و بعداز پوشیدن کفشام به سمت آسانسور دویدم…
خوشحال بودم…اونقدر خوشحال که لبخند روی لبم محو نمی شد!
زیرلب زمزمه کردم:
– رها…بالاخره دوری تموم شد!
**********
متعجب جلوی ورودی پارک وایساده بودم…
همون پارکه؟…همونی که شبِ برگشتم با رها اومدیم توش وقدم زدیم؟…
انقدر هیجان زده وگیج بودم که اصلا به مخم فشار نیاوردم یه ذره روی آدرس فکر کنم!…سریع پریدم تو ماشین وگازش و گرفتم سمت آدرس…آدرسی که اصلا حواسم نبود چقدر آشناست!…حتی یه درصدم احتمال نمی دادم این پارک همون پارک باشه!انتخاب این پارک به عنوان محل قرار نمی تونه اتفاقی بوده باشه…اشکان می دونسته که من ورها توی این پارک بهترین خاطرمون ورقم زدیم.رها همه چی رو بهش گفته…وقتی اشکان حتی از وجود همچین پارکی باخبره،امکان نداره که ندونه رها کجاست…امکان نداره…
– جای دنج وآرومیه…
به سمت صدا برگشتم وبا اشکان روبرو شدم…درست مقابل من وایساده بود وبایه چهره خونسرد خیره شده بود بهم.
لبخندی به روش زدم ودستم وبه سمتش دراز کردم…
– سلام…
نگاهی به دستم انداخت که تا نیمه های راه رفته بود!…با اکراه دستش وبه سمتم دراز کرد وباهام دست داد.زیرلبی گفت:سلام.
لبخندم وپررنگ تر کردم وبالحن صمیمی گفتم:خیلی خوب شد که قرار گذاشتی…خودم می خواستم بیام پیشت…
پوزخندی رو لبش نشست…سرد وجدی جواب داد:
– خسته نشدی ازبس اومدی پیشم و نتیجه ای نگرفتی؟…پنج ماهه تمامه خودت وعلاف کردی…
توتمام اون مدت،لحن اشکان با من همون طور بود…سرد!…جدی…و رسمی…اما من همیشه سعی می کردم باهاش صمیمی باشم.رها اشکان و دوست داره…کسی که برای رها عزیزه،واسه منم عزیزه…
حرفش ونادیده گرفتم و دستم وگذاشتم پشتش…به سمت پارک هدایتش کردم وگفتم:از ارغوان شنیدم می خوای یه چیزی بهم بگی…وایساده که نمیشه!بیا بریم تو پارک بشینیم…
نفسش وعین یه فوت بیرون داد و بعد…یه نگاه گذرا بهم انداخت!…
زیرلبی زمزمه کرد:
– خیلی کله شقی!
و از کنارم گذشت و وارد پارک شد…
لبخندی روی لبم نشسته بود!…
انگار اصرارای این آدم کله شق بالاخره نتیجه داده…خودشم اعتراف کرد که کم آورده!پس یعنی این قرارو گذاشته تا تسلیم بشه!!!!
لبخندم پررنگ تر شد وبه سمت اشکانی رفتم که چند قدمی ازم دور شده بود…اشکان جلو می رفت ومن پشتش.
بعداز چند دقیقه بالاخره از حرکت وایساد وبه سمت یه نیمکت رفت…تمام نیمکتای پارک و گذروند تا به همون نیمکت مخصوص برسه!نیمکتی که هم من می دونستم چرا مخصوصه وهم اشکان…حالا دیگه مطمئنم اشکان از همه چی خبر داره!درست به سمت همون نیمکتی رفت که من ورها اون شب،روش نشسته بودیم!
اشکان روی نیمکت نشست وبه منم اشاره کرد که کنارش بشینم…با قدمای آروم به سمتش رفتم ودرست کنارش نشستم.
زل زده بودم بهش وازش جواب می خواستم…اما اون بدون اینکه نمی نگاهی به من بندازه،به روبروش خیره شده بود…
بالاخره صبرم تموم شد و به حرف اومدم:
– چرا اینجا؟…
چیزی نگفت…سکوت کرد و هیچ حرفی نزد!…
سکوتش کلافه ام کرده بود…پوفی کشیدم وگفتم:اشکان…داری دروغ میگی!…تو تمام این پنج ماه،از همه چیز خبر داشتی اما دم نزدی!تو حتی از وجود همچین پارکی باخبری…می دونی توی این پارک چه اتفاقاتی افتاده…رها برات تعریف کرده!رها هیچ وقت هیچی چیزی رو ازتو پنهون نمی کرد…چطور ازم می خوای باور کنم ازخواهرت بی خبری؟
هنوز به روبروش خیره شده بود…بعداز چند لحظه مکث جواب داد:
– باورنکن…چون ازش بی خبر نیستم!
لبخندی روی لبم نشست…لبخند کم رنگم پررنگ تر شد…وبعد به یه خنده کوتاه تبدیل شد…منتظر ومشتاق به اشکان خیره شده بودم ومنتظر بودم که به حرف بیاد…شک نداشتم کلمه بعدی که از دهنش بیرون میاد،آدرس رهاست!
نفس عمیقی کشید…بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،شمرده شمرده گفت:رادوین…امروز اومدم اینجا تا بهت اعتراف کنم از همه چی باخبرم.از جای رها…از حالش…از وضعیتش…از شب و روزی که بهش می گذره…
مشتاق تراز قبل منتظر بودم…
مکث کوتاهی کرد…نگاهش واز روبرو گرفت و خیره شد به من…
– من اعتراف می کنم که تو تمام این مدت بهت دروغ گفتم…بهت دروغ گفتم چون نمی خواستم از رها باخبر بشی.چون نگران رها بودم وهستم…رها حالش خوب نیست رادوین…وقتی از این جا رفت خیلی داغون بود!تازه یه ذره سرپاشده…تازه به زندگی جدیدش عادت کرده.داره راحت زندگی می کنه…اگر تورو ببینه دوباره به هم می ریزه…
لبخند پررنگ روی لبم محو شد…اخم ریزی روی پیشونیم نشست…
نمی فهمیدم چی میگه…حرفاش اصلا قابل درک نبود!
– چی می خوای بگی؟…
– دیگه دنبالش نگرد!…قید رهارو بزن وبیخیالش شو!
حرفاش عصبانیم کرده بود!…واز طرف دیگه متعجبم شده بودم…تمام امید وخوشحالی که تا چند لحظه پیش داشتم،نا امید شده بود!
چی فکرمی کردم وچی شد… از خر شیطون پیاده نشدکه هیچ،تازه داره من واز دنبال رها گشتنم منع می کنه!
اخمم پررنگ تر شد…جواب دادم:
– چجوری قید کسی رو بزنم که تمام دنیای منه؟اصلا چرا باید قیدش وبزنم؟…من باید حتی شده واسه آخرین بار رها روببینم.باید باهاش حرف بزنم!باید بدونم دلیلش برای رفتن چی بوده…اصلا رها برای چی داغون بوده؟چرا حالش بد بود؟…من هیچی نمی دونم… رها چرا رفت؟
پوزخندی زد…کنایه آمیز گفت:یعنی نمی دونی چرا رفته؟…
سری به علامت منفی تکون دادم…
– اگه می دونستم که انقدر داغون نبودم!
پوزخندش پررنگ تر شد…
– من وتو از جنس همیم پسر!…به هم جنس خودت دروغ نگو…تو خوب می دونی که رها چی دید و برای چی رفت!…
اخمام رفت توهم…صدام شبیه یه داد بود:
– دِ لعنتی نمی دونم!…دروغ کجا بود؟
– می دونی…
– نمی دونم!…تو بهم بگو تا بدونم…بگو!
اونم مثل من ابروهاش وکشید توهم…با لحنی شبیه لحن داد مانند خودم جواب داد:
– می دونی یا نمی دونی برای من مهم نیست!من نیومدم اینجا که برات نقشه مفهومی بکشم وتوضیح اضافه بدم…اومدم اینجا تا یه قول ازت بگیرم وبرم!!!!
– قول؟…
سری به علامت تایید تکون داد…اخمش آروم آروم کمرنگ وبعد محو شد…لحنشم دیگه شبیه قبل نبود…یه ذره مهربون تر وصمیمی تر بود:
– رادوین…من باهات دعوا ندارم پسر!اینکه می دونی چه اتفاقی افتاده وداری انکار می کنی برام مهم نیست.یه اتفاقی بین تو ورها افتاده…و از گله ودلخوریا که بگذریم،چه خوب وچه بد همه چی تموم شده!الان چیزی که مهمه،خاطرات واتفاقات گذشته نیست.زمان حاله…چیزی که مهمه حال عزیزترین کس منه!حال رها خوبه…پنج ماهه که دارم با تمام وجود تلاش می کنم تا خوب باشه وراحت زندگی کنه! اگه تورو ببینه،تمام زحمات چند ماهه من به باد میره…اگه به قول خودت عاشقشی که می دونم نیستی،چرا می خوای با دوباره دیدنش عذابش بدی؟…تو خودت خوب می دونی دلیل رها برای رفتن چی بوده…برو با اون کسی که باهاش بودی!دور رهارو یه خط قرمز بکش وبرو پی زندگیت…دیگه دنبالش نگرد!با این پشتکاری که تو داری،یه ذره دیگه پیش بری پیداش می کنی!…امامن این ونمی خوام!پنج ماهه دارم دست به سرت می کنم ولی تو هنوز از رو نرفتی!…تورو خدا بس کن!رادوین تورو به جونه عزیزترین کست،نذار زندگی آروم عزیزترین کسم خراب بشه!دنبالش نباش تا خیالم راحت بشه…قول مردونه بده…که دیگه دنبالش نگردی!
هضم حرفاش واسم سخت بود…اصلا نمی تونستم منظور شوبفهمم!
گیج وسردرگم خیره شده بودم به اشکان وهیچ حرفی نمیزدم…
سکوتم ونشونه رضایتم گرفت ودستش وبه سمتم دراز کرد…لبخندی روی لبش نشوند وگفت:قول میدی؟
خواست دستم وتوی دستش بگیره که عقب کشیدم…
اخمی کردم وبالحن کلافه ای گفتم:من نمی فهمم تو داری چی میگی!برای چی باید بهت قولی بدم که می دونم نمی تونم پاش وایسم؟!من دنبال رها نباشم؟…بی خبروبیخیال از رها زندگی کنم؟…برم با کسی که باهام بود؟…دِ آخه دیوونه تو داری از کی حرف میزنی؟کسی به جز رها تو زندگی من نیست…
پوزخند صدا داری تحویلم داد وکلافه تراز من گفت:دوباره رفتی سر همون خونه اول!!!!!…یه بار گفتم،دوباره بهت میگم…(شمرده شمرده و محکم گفت:)من نیومدم اینجا که بهت توضیح بدم!…تو از همه چی خبر داری…حتی بهتر از من!چرا خودت وزدی به نفهمی؟
– من خودم ونزدم به نفهمی…واقعا نمی فهمم چی میگی اشکان!میشه توضیح بدی؟…خب بگو تا…
داد محکمی زد که باعث شد حرفم نصفه بمونه:
– نه نمیشه!
نگاه عصبانی وکلافه اش وازم گرفت وسربه زیر انداخت…پوفی کشید وزیرلبی گفت:متنفرم از آدمایی که باوجود دونستن تمام حقیقت،بازم انکار می کنن!
و چشماش وروی هم گذاشت…سعی می کرد خودش وآروم کنه وعصبانی نشه.
اخمی کردم و باصدایی که تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم تاخیلی بلند نباشه گفتم:یعنی چی که نمیشه؟…وقتی هیچ کس چیزی بهم نمیگه،از کجا باید تمام حقیقت و بدونم؟چرا باور نمی کنی؟…من هیچی نمی دونم!!!!
چشماش وباز کرد و از جابلند شد…زیرلبی گفت:واسم مهم نیست!
و بعد…سرش وبه سمتم خم کرد وخیره شد توچشمام…اخمی کرد وگفت:مهم نیست که می دونی یانه…نه حال توضیح دادن دارم و نه می خوام که توضیح بدم!تنها چیزی که برام مهمه راحت زندگی کردن خواهرمه…نمی خوام با دوباره دیدن تو،داغون بشه!ازت خواستم قول بدی تا مرد ومردونه همه چی رو تموم کنیم اما تو قول ندادی!…دیگه ازت چیزی نمی خوام…خواهش نمی کنم که قول بدی!این بار تهدیدت می کنم.از حالا به بعد…اگر ببینم،بشنونم یا بفهمم که به هرنحوی دنبال رها بودی ومی خواستی پیداش کنی،مطمئن باش ساکت نمی شینم!!!!!
و نگاهش وازم گرفت و از کنارم گذشت…
از جابلند شدم وپشت سرش قرار گرفتم…با لحن ناراحت وکلافه ای داد زدم:
– تهدید می کنی؟…خب بکن!مگه من از تهدیدت می ترسم؟…تو که سهلی،حتی اگه همه دنیا ساز مخالف بزنن وبگن دنبال رها نباش…من بازم به فکر پیدا کردنشم!
از حرکت وایساد…
به سمتم برگشت ونگاهش ودوخت بهم…
دیگه اون عصبانیت وکلافگی چند لحظه قبل تو صورتش نبود!نگاهش پر بود از ناراحتی وغم…
بالحن داغونی که بدجور من ویاد حال خراب خودم می انداخت،گفت:دنبالش نباش!…نذار غذاب بکشه.تورو به خدا نذار…من نگرانشم!نمی خوام ناراحتیش وببینم…رادوین…دنبالش نگرد!
لحنش به قدری داغون بود که یه سنگینی توی گلوم نشوند!…
من نگرانی های اشکان ومی فهمیدم اما حرفاش و چیزی که ازم می خواست،شدنی نبود! من نمی تونستم بیخیال کسی بشم که تمام خیالم بوده وهست!
– منم مثل تو نگرانشم…منم نمی خوام ناراحتیش وببینم…منم دوستش دارم!به خاطر همین دوست داشتنمم هست که دنبالشم.
– مگه نمیگی نمی خوای ناراحتیش وببینی؟مگه به قول خودت دوستش نداری؟پس نذار کسی که عاشقشی،زجر بکشه…دست از سرش بردار تا راحت زندگی کنه!…دیگه دنبالش نباش…دیگه پیشم نیا!از امروز به بعد من وتو دیگه هیچ حرفی باهم نداریم.
و نگاهش وازم گرفت وروش وبرگردوند…قدمی ازم دور شده بود که با دادم از حرکت وایساد:
– ازم نخواه بیخیالش بشم!شدنی نیست…به خدا نیست!
بغض توی گلوم دیوونه کننده بود…وحرفای اشکانم داشت دیوونه ترم می کرد!حرفایی که اصلا درکشون نمی کردم…
بدون اینکه به سمتم برگرده،گفت:شدنیه…اگه واقعا دوستش داشته باشی،برای راحتی وخوشبخت بودنش هر کاری رو شدنی می کنی!
و منتظر جوابم نموند وبه راه افتاد…با هرقدم ازم دور می شد ومن نمی تونستم کاری بکنم…
انگار ناخواسته بهش قول داده بودم!…انگار ازم قول گرفته بود وحالا داشت می رفت.
داد زدم:
– دِ وایسا لعنتی!….کجا میری؟…من نمی تونم…قول ندادم!می فهمی؟…قـــول ندادم!!!!! ولش نمی کنم…
همون طور که ازم دور می شد،بلند تراز من داد زد:
– پس یعنی دوستش نداری!
– چرا دوستش دارم…اما آخه…اینی که تو ازم می خوای شدنی نیست!…نرو اشکان!حداقل وایسا وتوضیح بده…دلیل رفتنش وبهم بگو…بگو تا بدونم چرا ازم دور شده!از همین ندونستناست که عذاب می کشم…اشکان…
بی توجه به حرفای من،باهر قدم دور می شد…
کلافه شده بودم…حالم اصلا خوش نبود…به داد زدنا و لحن غمگینم توجه نمی کرد…انگار اصلا نمی شنید دارم التماس می کنم!
کلافه و دیوونه وار آخرین تیرم وتو تاریکی رها کردم…داد زدم:
– تورو جونه رهـــا!…
اسم رهارو که بردم،از حرکت وایساد…
خوشحال شدم…از اینکه بالاخره تونستم اشکان واز رفتن منصرف کنم،خوشحال شدم!
انگار نقطه ضعف اشکانم درست شبیه نقطه ضعف منه!
چند قدم به اشکان نزدیک شدم…بافاصله یه متری ازش قرار گرفتم.گفتم:تورو جونه همون کسی که برای جفتمون عزیزه…بمون وبهم بگو…قسم خوردن به جونه رها،کم چیزی نیست!دارم به جونه رها قسمت میدم اشکان…
دستاش و مشت کرده بود و حرکت نمی کرد!…
انگار داشتم موفق می شدم…اگه وایمیستاد و جواب سوالم ومی داد شاید خیلی چیزا حل می شد!
بعداز چند لحظه…اشکان برخلاف تصور من،قدم از قدم برداشت و دور شد!
مات وسردرگم رفتنش ونگاه می کردم…
من به جونه رها قسم خوردم…پس چرا رفت؟…
می خواستم داد بزنم…شده برم التماسش کنم که نره…اما می دونستم هرکاری هم که بکنم،نظر اشکان همینیه که هست!
اونقدر نگاهش کردم تا از جلوی چشمام محوشد!…
اشکان که رفت،نگاه سردرگمم واز مسیر روبرو که حالا خالی وخلوت بود،گرفتم…سرم و به زیر انداختم وبعد…
داد بلندی زدم…کلافه وعصبانی دستم ولای موهام فرو کردم وچشمام وروی هم گذاشتم…با عصبانیت روی هم فشارشون دادم…فکم منقبض شده بود ودندونام و روی هم فشار می دادم.
عصبانی وکلافه بودم…وبغض توی گلوم آزار دهنده بود…اونقدر غیر قابل تحمل و آزار دهنده که نتونستم مانع شکستنش بشم!…بالاخره شسکت…شکست وقطره های اشک روی گونه هام جاری شدن…
توان هرکاری حتی وایسادن رو هم نداشتم…زانوهام خم شد وروی زمین نشستم…
چشمام بسته بود وقطره های اشک دست از سرم برنمی داشتن…
همه قطره اشکایی که جلوی جاری شدنشون وگرفتم…همه اشکایی که نذاشتم بیان چون می خواستم مرد باشم!…می خواستم مردونه پای این دوری بمونم و اشک نریزم…اما حالا که همه چی تموم شده…حالا که حتی از امیدوار بودن به برگشت رهاهم منع شدم،دیگه مرد موندن چه فایده ای داره؟…وقتی نمی تونم مرد زندگی کسی بشم که دوستش دارم،برای چی باید این مردونگی لعنتی رو حفظ کنم؟!…
برای دقیقه های طولانی فقط اشک ریختم…لبم وبه دندون گرفته بودم تا صدام بلند نشه!بی صدا فقط اشک ریختم…اونقدر که تمام صورتم خیس از اشک شد…صورتی که با اون همه اشک غریبه بود!نذاشتم اشک بشینه روش…نذاشتم با اشک آشنابشه…می خواستم مردونه زندگی کنم!اما دیگه طاقت ندارم…اومدن ازم قول گرفتن که بانوی دنیای مردونه ام و ” رها ” کنم!بهم گفتن اگه کنارش نباشم خوشبخت تره…ازم خواستن دیگه دنبالش نباشم…کدوم مردیه که پای این بدبختیا بمونه و دم نزنه؟…نمی تونم!من یکی حتی اگر بخوامم نمی تونم پای مردونگی وغرور لعنتیم وایسم…گور بابای غرور!!!رهام و ازمن گرفتن…دیگه حتی حق ندارم بهش فکر کنم!…درد داره!این حرفا خیلی درد داره…من تحمل این همه دردو ندارم!
دستی به صورتم کشیدم واشکای لعنتیم وکنار زدم…چشم باز کردم ونگاهم خورد به آسمون!به آسمونی که حالا تاریکِ تاریک شده بود…
کلافه از بغض توی گلوم داد زدم:
– خدایا…داری امتحانم می کنی؟اهلش نیستم…تحمل این یکی رو دیگه ندارم!
دستی به چشمای اشکیم کشیدم وبه هرجون کندنی بود،بغضم وفرو دادم…
همون طور که نگاهم روی آسمون ثابت بود،کمی به عقب رفتم…به پایه های نیمکت تکیه دادم و متاصل ودرمونده روی زمین نشستم…
خیلی سریع ماه و توی آسمون پیدا کردم وخیره شدم بهش…خیره شدن به ماه بهم آرامش می داد.خیره شدن به جایی که شاید…به احتمال یه درصد رهام همون لحظه بهش خیره شده،آرامش بخشه!
ناخواسته وبی اراده تصویر رها اومد جلوی چشمم…و صداش…توی گوشم پیچید:
– قول بده دیگه اشک نریزی…باشه؟
این حرف مال زمانی بود که باهاش حرف زدم واز گذشته ام وسحر گفتم…مال وقتی که بغضم شکست واشک ریختم…ازم خواست اشک نریزم.اما…اشک اون موقع من کجا واین اشک کجا؟؟…کاش حالاهم کنارم بود وازم می خواست اشک نریزم…کاش بود!…
بالحن خش داری زمزمه کردم:
– رها…کجایی؟…می بینی؟می بینی دارن ازم می گیرنت؟…چیکار کنم؟توبهم بگو چیکار کنم؟…نمی تونم بیخیالت بشم…
چشمام وروی هم گذاشتم و آرنجم و به زانوهام تکیه دادم…و سرم وبین دستام گرفتم…
تک تک خاطراتمون و حفظ بودم.مو به مو!به قدری که همه چیز عین یه فیلم،واضح وروشن جلوی چشمام تداعی می شد… واین دیوونه کننده بود!!!…وقتی با یادآوری هرکدوم از اون خاطرات،قلبم تیر می کشید…بغضم نفس گیر می شد…و مردونگی وغرورم می رفت زیر یه علامت سوال بزرگ!…تنها جایی که نمی تونستم جلوی اشکای مردونه ام وبگیرم…همین جا بود!وقتی خاطرات رها زنده می شدن…
بی اختیار وبی اراده صدای خنده های از ته دلش توی گوشم می پیچید…و تصویرش…از جلوی چشمام جُم نمی خورد!…
– انقدر بدم میاد ازاون عوضی بی شعور زشت بی ریخت خودشیفته دخترباز!
– از این عطرایی که این گودزیلا زده می خوام…(مغازه عطر فروشی…واسه خرید کادوی تولد اشکان!)
– الهی رهابرات بمیره.ببین چی به روزت آوردن! چرا یهو رفتی توشوک رادوین؟!بیا…بیا یه ذره از این بخور، حالت جا بیاد…ببین چجوری رنگت پریده…من بمیرم برات الهی!!!(جشن فارغ التحصیلی…معجون!)
– نگو…نگوکه…اینجاخونه توام هس!!(تصادف…همسایه شدن رها ورادوین!)
– کیارش پسرمه…یه سالشه!!خیلی لپ لپ دوس داره بچم!!الهی مامانش فداش بشه.رادی…یه دفعه ای دلم واسه بچم تنگ شد!(فروشگاه…کیارش مامان وبابا!)
– یعنی راس راسکی می خوای کولم کنی؟!!(کوه…شکستن گوشی وافتادن رها!)
– من؟…من گفتم عزیزم؟کی گفتم؟!(مکالمه تلفنی…سفر اول رادوین به آلمان!)
– دلم خیلی برات تنگ شده بود…(برگشت رادوین)
– دوستت دارم رادوین(پارک…!)
– خودم اینجا نشستم اون وخ تو زل زدی به عکسم؟…تا وقتی نقد هست،نسیه چرا؟!!…(رستوران…شب آخر!)
– مرد که تو باشی…زن بودن خوب است…از میان تمام مذکر های دنیافقط کافیست پای تو در میان باشد!!!نمیدانی برای تو خانم بودن چه کیفی دارد…عاشقانه دوستت دارم مرد رویاهای دنیای زنانه ام!
به این جا که رسیدم…وقتی صداش پیچید توی گوشم…وقتی تصویر لبخندش روی ذهنم حک شد…اشکی روی گونه ام ریخت.سرم ومحکم میون دستام فشار دادم…پربغض داد زدم:
– وقتی تو نباشی که بشی خانوم من،مرد بودن به چه دردی می خوره؟…رهـــــــا…نمی تونم به اشکان قول بدم.من نمی تونم ازت دست بکشم…
با پشت دست،قطره اشک مزاحم وپس زدم…کلافه بودم…غمگین!…و بدون هیچ غروری!
دستم وتوی جیبم فرو کردم وپاکت سیگارو بیرون آوردم…و فندک!…
سیگارو آتیش زدم و به سمت لبم بردم…یه پک سنگین وبعد…دودش وبیرون دادم…دودی که توی آسمون تاریک شب بدجور خودنمایی می کرد!
خیره شدم به دودش…آروم آروم کم رنگ وبعد کاملا محو شد…و یه پک دیگه…یکی دیگه…
علاقه ای به سیگار کشیدن نداشتم…معتادم نبودم…اما تاحدی بهم آرامش می داد!…تو اون پنج ماه،هروقت که به مرز جنون ودلتنگی می رسیدم،به این لعنتی پناه میاوردم…می دونستم کار درستی نمی کنم اما برام مهم نبود!…دیگه هیچی مهم نبود…
خیلی رمان قشنگیه خیلی طول کشید تا تمومش کنم
ولی عالی بود رمان🙂
عالی بود قابل توصیف نیس
جشنواره خوارزمی البرز استانی مقام اول آوردم
دبستان تو داستان نویسی منطقه ای سوم شدم
۱۵ سالمه و عاشق نوشتنم رمان های معروفی میکنم و سعی میکنم دایره لغات بالایی داشته باشم ب تفکراتم اجازه بال و پر زدن میدم و سعی میکنم نزدیک ب واقعیت بنویسم ژانر رمانامطنژ نیس درام و عاشقانه اس اگر ادمین اجازه بده من کلی دست نوشته دارم که تو اعماق دفتر هام مونده یکی از جدیدترین رمانام و میخوام پارت گذاری کنم میزارم برام قلمم دیده شه؟
بله حتماً….
ولی فعلا ترافیک رمانمون زیاده صبر کنین در آینده انشالله حتما میزاریم
از شخصیت رها خوشم نیومد آخه دختر انقدر اسکل انقدر پرو ، همش سوتی میده حتی ندید بدید هم هست ب شخصیتش نمی خوره 23 سال باشه ، شخصیت اشکان رو خیلی دوست دارم .
نویسنده نباید انقد رمان رو پیچیده و طولانی میکرد این کلش10 پارت بود با تَوَهُمات رها شد 20 پارت . فاکیوو 😐☝🏼
عالی بود بهترین رمانی که تا حالا خونده بودم 😍💌
در یک کلام عالی بود 🙂
عالی بود به حرف این بی فکر ها هم گوش نکن .
من واقعا دوستش داشتم.😍😍😍😍
شمایی که هوستون نیومده غلط میکنین نظر میدین.😡😠
خوب بود ولی کاش رها یکم زیادی لوس نبود چون خودم زیادی نمیخندم برام عادی نبود که رها هی بزنه زیر خنده در اصل خیلی میخندید و سوتی میداد دختر اینطوری تاحالا فکرشم نکردم🙄 رها باید شخصیتشو قوی تر میکرد رادوینم که هی میزد تو ذوق رها باید مثه ی دختر سرد باشه و با خودش بی احساس باشه ولی بابقیه خوب باشه مثه من😶خیلی زود احساساتی میشد خوشم نیومد سحرم میخوام جرواجر کنم که انقده دخالت نکنه از شخصیت اشکانم خیلی خوشم اومد واقعا خوب داداشیه منم یه داداش میخوام😢 اررغوانم که مطمئنم یه مامان خیلی خوب میشه امیرم یه بابای خوب بابک و سحرم میخوام جر بدم پررو های حسودای پلاستیکی ارتانم زیاد چندش نبود ولی تو تالار ارغوان اینا تو عروسیشون یاد یک ماده پیشم افتادم که تو دم در تالار دوتا خر مارمولک پکرم کردن اوایل داستانم که ارغوان رها رو بیدار میکنه مثه دیروز من بود که دوستم که هم فامیلمونه و هم همسایمون امروز کپ مرگمو گذاشته بودم نه تنها بیدارم کرد دوباره رفتم زیر پتو که روم نشسته بپر بپر میکنه
قشنگ بود؛ ولی نه زیاد! در کل خوب بود!
خیلی خیلی رمان قشنگو خوبی بود میتونم بگم یکی از بهترین رمانایی بود که تا الان خوندم….
توپارت ۱۴و۱۹خیلی تیکه های قشنگی داشت
اونایی که میگن بد بود ظرفیتشو ندارن
اگ دامشم بود خیلی باحال و خوب میشد
ولی هرچی هست خیلی خوبه وپایان خیلی قشنگی داشت
متوسط خیلی خوب نبود بدم نبود آخراش اشکمو درآورد
جزو بهترین رمان هایی بود که خونده بودم
شمایی که خوشت نیومد
سلیقه ها متفاوته
شمایی که به تیکه هاش گیر میدی
تو بی جنبه میباشی
عالی
به کوری چشم حسووود
مگه داره؟
مگه اخرین کلمه توش فدای یک تبسمت نیست؟
ادامه ش اگه بود قشنگ ترم میشد
بابا کش تمبون که نیس این همه کشش دادی …موضوع داستان بد نبود ولی یه دیالوگایی اصن جاشون تو همچین رمانی نبود …به نظرم اگه رهایا رادوین یک کدومشون میمردن خیلی جالب تر بود …..
اگه برای وقت خودت ارزش قایل نیستی برای وقت خوانندگان ارزش قایل باش .این داستانهای چرت چیه همش جمله های تکراری. مفیدش سه پارت بود الکی با توهم های این دختره شد بیست پارت
اگه رمان کاملش رو دانلود کنی جذاب تره
تا نیمه خوندم ولی کشش نداشت ولش کردم خیلی کش داده میشد یه تولد برادرش ١٠ تا پارت میشد ..شخصیت دختره اصلا به ٢٣ ساله و دانشجوی سال اخر نمیخورد انگار میشه ادم اینقدر منگل و عقب افتاده باشه..که بغض کنه و گیر که قرمه سبزی بچمه نخورش..یا اونقدر از یه فیلم بترسه یا حتی ماشین رو نشناسه..!همش مثل ندید بدیدا بود و گشنه ها یا تو توهم ..زیادی لوس و بی ادب با اون نوع حرف زدن و تیکه کلام منفی و چندشش که سنگ قبرتون رو خودم با دستام بشورم و بارها حال ادمی مثل من که عزیزی از دست داده رو بد میکرد….و نویسنده فکر میکرد خیلی قشنگه هی تکرار میکرد… زیادی بچه گانه و حوصله سر بر.. خوبه نویسنده دقت میکرد داستان در مورد دختر ٢٣ ساله مهندس معماری هست نه ١٠ ساله از ناکجا
من خوندم قشنگ بود تو که خوشت نمیومد نمیخوندی از نظر من جز بهترین رمانایی بود که خودم و منظور از سنگ قبرتو بشورم فقط یه شوخیه بیمعنیه و این نشون میده که شما چقد بیجنبه این
خوشم اومد
قشنگ بود
یه تیکه هاییش عالی بود