سنگ قلب مغرور پارت 9
اروم باش فقط به مهمونی فکر کن…
آخ…
مگه میشه؟……….
چطوری ؟ …..
این خونه ی حسان فردادِ…
خونه ای که….
محکم چشمامو بستم… و دوباره یه نفس عمیق دیگه…
یه صلوات توی دلم فرستادم شروع به راه رفتن کردم…
قدمهامو تند برمیداشتم تا سریع برسم..
وارد سالن شدم..دفعه ی قبل از بس حالم خراب بود که اصلا متوجه ی خونه و دکوراسیونش نشدم..
کنار در ورودی یه خانم که بهش میخورد مستخدم باشه اومد جلو خوش آمدگویی کرد .
شال و کتم رو بهش دادم..
از توی آیینه ای که اونجا بود خودمو چک کردم….
پشتم به در ورودی بود..
صدای حوری جون رو شنیدمو برگشتم سمتش…
حوری جون همراه با یه آقای همسن و سال خودش و یه دختر و پسر جوون وارد شد.
به محض ورودشون نگاه پسره به من افتاد و همونجا موند..
دختر هم از ایستادن پسر سرشو به طرفم گرفت و اونم خیره بهم ایستاد…
از نگاهشون معذب شدم..
خیلی به بهم خیره بودن…
سرمو انداختم پایین ………….
خدایا امشبو خودت بخیر بگذرون….
دوباره سرمو بالا اوردم…
پسره هنوز تو نخ من بود اما دختره از بهت دراومده بود…
حوری جون مشغول باز کردن دکمه های مانتوش بود…
رفتم جلوش..
ـ سلام..
سرشو بالا اوردو یه نگاه سریع بهم انداخت و دوباره سرشو برد پایین تا کتشو صاف کنه اما دوباره سریع سرشو بالا آورد و خیره نگاهم کرد… دهنش از تعجب باز مونده بود..
وا اینا خانوادتا عادت دارن اینطوری نگاه کنن.
رفتم جلوتر..
ـ حوری جون خوبید؟
حوری جون بنده خدا کم مونده بد چشماش از حدقه در بیاد..
ـ مهرا.! ….خودتی دختر؟
وا خدیا…
این چرا این مدلین؟ ا
وف یعنی یه لباس و یه آرایش اینقدر تغییرم داده که اینا این ریختی رفتار میکنن؟
با خنده گفتم:
ـ بله..پس توقع دارین کی باشه؟
از بهت دراومد..سریع دستمو گرفت و فشار داد توی گوشم گفت:
ـ وای دخترم..چه کردی…تو همینجوریش دلربا بودی.حالا با وجود این آرایش و لباس زیبا شدی مثله یه نگین که میدرخشه…امشب باید خیلی حواسم بهت باشه..واگرنه قول نمیدم سالم از این در بری بیرون…
جمله ی آخرشو با خنده گفت.
ـ اِ …حوری جون توروخدا این جوری نگین… از خونه تا اینجا همش به خودم بدو بیراه میگفتم که با این ریخت و قیافه اومدم… شما دیگه اذیتم نکنین
حوری جون لبخندش پر رنگ شد.
ـ حقم داری…اونقدر جیگر شدی که منِ پیرزن به هوس افتادم چه برسه یه پسرای مهمونی
دیگه سرخ شدم..
سرم رفت پایین..
لبمو به دندونگرفتم..
خدایا غلط کردم ا این ریخت و قیافه اومدم…
هنوز کسی منو ندیده این حرفارو میشنوم ..وای به حالم تا آخر شب
حوری جون دستشو گذاشت روی چونم و کشیدش بالا..
ـ خانوم خانوما…خوب خشگلی دردسر داره دیگه…حالا هم لازم نیست مثل لبو سرخ شی…خودم امشب حواسم بهت هست…ببین چیکار کردی که با دیدنت خونوادم رو فراموش کردم..
باخنده برگشت به طرف خانوادش و معرفیشون کرد..
اون پسره اسمش سام بود.پسر بزرگ حوری جون و دختره هم تینا بود.
خیلی بامزه بود.اون آقا هم همسر حوری جون آقای جهانگیری بود..
آقای جهانگیری و حوری جون جلوتر راه افتادن و منو تینا و سام پشت سرشون صدای سام باعث شد بهش نگاه کنم:
ـ شما باید همکار جدید مامان باشین. تا اونجایی که من یادم میاد خانم شادان وزهره خانم فقط خانم مهندسای شرکت بودند
لبخند زدم…
ـ بله. من تازه چند ماهه که استخدام شدم…
تینا لباس سبز زمردی که یقه ی یونانی داشت پوشیده بود و موهاشو به صورت درشت بافته بود..
اومد کنارمو گفت:
ـوای خوش به حال مامان که یه همچین همکار نایسی داره…بهش حسودیم شد..منم میخوام باهات دوست باشم..میشه؟
مثله خود حوری جون بود……گرم وصمیمی…
دستمو به طرفش گرفتم و گفتم:
ـ چرا که نشه..من که از خدامه…
اونم محکم دستمو محکم فشرد و یه “آخ جون” بلند گفت…
سام توی این مدت مدام چشمش بهم بود…
نگاهش بد نبود اما خوب بازم از خیره نگاه کردن همیشه معذب بودم.
وارد سالن اصلی شدیم…
سالن خیلی بزرگ بود و صد البته الان شلوغ بود.سریع به دید کلی زدم.
دور تا دور سالن میزهای ده نفره ی گردی قرار گرفته بود.
نور زیبایی توی سالن بود…نه زیاد بود و نه کم…..
دجی هم داشتن که یه طرف سالن رو اشغال کرده بود…
ستون های بزرگی انتهای سالن بود که به یه راهرو متصل میشد و طرف دیگه هم یه راه پله ی بزرگی قرار داشت که به طبقه ی دوم میرسید
روی همه ی میزها ساتن های قرمز خوشرنگی انداخته شده بود.
کلا رنگ دکوراسیون سفید، قرمز، مشکی بود..
روی هر میز حداقل ده مدل میوه به صورت کره وار روی هم چیده شده بود..
از آبمیوه و مشروب تا قهوه و چای روی میز زیبا چیده شده بود..
چند مدل شیرینی و کاپ کیک هم تزیینات خیلی شیکی داشتند هم روی میز خودنمایی میکرد..
کلا همه چیزعالی بود…
پذیرایی….دکوراسیون….وای واقعا معلوم بود مهمونیه حسان فردادِ….
با خانواده ی حوری جون به سمت گوشه ای رفتیم. اولش فقط دنبالشون بودم اما وسطای سالن چشمم بهش افتاد…..
قلبم شروع کردن به رقصیدن…
بالا و پایین پریدن….
خدایا چه تیپی زده بود…
کت شلوار یدست مشکیه براق با پیراهن سفید براق و به کروات سیاه نازک که شل بسته بود…
دکمه های پیراهنش نگین های درخشان بودند
صورتشو هم حسابی شیش تیغه کرده بود…
نفسم داشت بند میود….
چند لحظه وایستادم…ی
ه نفس عمیق و کشدار کشیدم..
تینا به سمتم برگشت..
ـ چیزی شده مهرا جون…؟
ـ نه…نه بهتره بریم…
مدام نفس عمیق میکشیدم…
خدایا چرا اینجور ی شدم…
تمام بدنم میلرزید…
بالاخره بهشون رسیدیم…
پشتش به ما بود..
یه جمع سه نفره که خودشو آقا مظاهر و یه آقای تقریبا میان سال تشکیل داده بود…
یه دستش توی جیب شلوارش بود و دست دیگش یه جام مشروب بود که خیلی آروم ازش مزه میکرد….
مثل همیشه از بوی تلخ و سردش مست شدم…
سریع چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم تا بتونم خودمو کنترل کنم…
باید خودمو کنترل کنم ….
“حسان”
از صبح مشغول تدارکات مهمونیم..
اصلا دوست نداشتم کم و کاستی توی این مهمونی باشه…
باید درخور منو شرکت باشه….
تنها کارمندای شرکت مهمون نیودن ،تمام مهندسین مطرح و رقبای کاریم هم بودند بعد از چک کردن همه چیز رفتم توی اتاقم…
یه دوش سریع گرفتم، لباسامو پوشیدم..
روبروی آیینه مشغول بستن گره ی کراواتم شدم. با صدای در برگشتم سمتش.
ـ بفرمایید
ـ یالله اجازه هست برادر…؟
مظاهر بود.
ـ بیا تو لوس نکن خودتو …
اومد و یه سوت بلندی کشید
ـ بابا پسر..میخوای امشب این دخترای فلک زده رو بفرستی اون دنیا؟
بهش نگاه سریعی انداختم و دوباره مشغول بستن کراوات شدنم
ـ چیه؟ نکنه حسودیت میشه؟
مظاهر روی صندلی نشست و گفت:
ـ پس چی که حسودیم میشه. ولی در کنار حسادت دلم به حال دخترا امشب میسوزه…از همچین لعبتی امشب محرومن…خیلی گناه دارن….
پوزخند صداداری زدمو گفتم:
ـ تو نگران نباش. دستشون به من نرسه میرن سراغ یکی دیگه..
با مظاهر رفتیم پایین.
با چند تا از استادام که واسه خودشون اسم و رسمی داشتن هم صحبت شدیم..
بعد از نیم از شروع مراسم با مظاهر رفتیم سراغ کسی که قرار بود توی مهمونی امشب کارشو قبول کنیم..
کلا این پروژه خیلی برام اومد داشت…
پیشنهاد پشت پیشنهاد برام میاومد…
مشغول صحبت بودم که صدای حوری خانم رو از پشت سرم شنیدم ..
ناخودآگاه نگاهم به مظاهرو مشتری جدیدم افتاد..
هر دوتاشون مات و مبهوت خیره بودند به پشت سرم..
حالت نگاه مشتریم عوض شد ، یه ابروم بالا رفت…
یعنی چی شد که اینا هر دو انقدر زود تغییر حالت دادن؟
نگاهم رو مظاهر رفت ..
هنوز خیره مونده بود که یکدفعه سرشو انداخت پایین و نفسشو محکم داد بیرون…
اما اون مشتری یه لبخند چندش روی لبش اومد..
نگاهش هرزه و کثیف شد…
همه ی این اتفاقات در عرض چند ثانیه افتاد…
برگشتم…….
نفسی که میخواستم بیرون بفرستم وی سینم حبس شد…..
چشام چیزی رو که میدیدن باور نداشتن….
خودش بود…..
مهرا بود….
چقدر…چقدر زیبا شده بود..چقدر نفس گیر شده بود…
این دختر قراره امشب چه بلایی سرم بیاره…
با اون قیافه…
با اون لباس…
اون همینطوریش خواستنی بود حالا با این آرایش و لباس زیبا دیگه چی میشه………
به نفس نفس افتادم…
انگار داشتم خفه میشدم…
یه چیزی راه گلوم رو بسته بود…
یهو تصویر نگاه هرزه ی مشتریم و صورت سرخ شده و مات و حال خراب مظاهر جلوی چشمم اومد…
حالم خراب بود…
خرابتر شد…
عصبی شدم…
دوست داشتم گردن مظاهرو بشکنم..
چشمای اون هرزه ی عوضیرو از کاسه دربیارم….
اصلا دلم میخواست یه کشیده ی آبدار بخوابونم روی گونه های خواستنی و زیبای این دختر ….
با صدای حوری خانم نگامو ازش گرفتم
ـ سلام پسرم…مثل همیشه مهمونی درخور خودت و شرکتت برگزار کردی…امیدوارم مثل همیشه موفق و موید باشی..
همزمان با گفتن جملش دستشو آورد جلو.
14 ساله که با جنس زن تماس بدنی نداشتم…
فقط تنها زنی که بهش این اجازه رو دادم حوری خانم بود که مثل مادرم نازنینم دوستش داشتم و براش احترام خاصی قائل بودم…
و……….
این دختری که مثل نگین امشب قراره دیدنی بشه…
دختری که قراره منو دیوونه کنه…
تنها دختری که باهاش تماس بدنی داشتم… و چه لذت بخش بود اون تماس….
صدامو صاف کردم .
باید عادی رفتار کنم…
دستمو سمتش رفتم و برای چند لحظه بهش دست دادم..
ـ ممنونم حوری خانم عزیز…. امیدوارم امشب به شما و خانواده خوش بگذره
حوری خانم هم با یه لبخند که همیشه مهمون لبهاشه گفت:
ـ حتما همین طوره….
بعد همسرش آقای جهانگیری سلام واحوالپرسی کرد و دست داد. نوبت به پسر و دختر حوری خانم رسید..
پسرش رو چند بار دیده بودم اما دختر شو نه،
مهمانی های قبلی یا دعوت نداشت یا حضور نداشت…
یه دختر که لباس سبز زمردی به تن داشت و آرایش زننده …..یعنی نسبت به مهرا زننده بود…
دستش به طرفم اومد…
نگاهم به لبخند روی لبش و بعد روی دستش که به سمتم دراز بود کشیده شد.
بی اعتنا دستمو توس جیبم گذاشتم و خیلی سردتر و جدیتر از قبل بهش خوش آمد گویی کردم…
حسابی جا خورد………
اما برای من اصلامهم نبود……
بعد از خوشامد گویی با مظاهر به طرف سالن رفتند…
مظاهر پشت به من با مشتری جدید مشغول حرف زدن شد…
انگار از نگاه های مرد فهمیده بود که زیاد درست نیست اونو به حرف گرفت تا زیاد متوجه ی مهرا نباشه..
مهرا هنوز باهام حرف نزده بود…
خیلی زیبا و موقر ایستاده بود…
موهای خوش رنگش صورتش قاب گرفته بود…
لبهاش با اون رژ دیدنی تر شده بود…
لرز شدیدی توی تموم وجودم حس کردم…
کلافه و عصبی نفسمو به بیرون فرستادم…
به اطراف نگاه سریعی انداختم تقریبا خلوت بود. وکسی به ما توجه نداشت…
مظاهر و مشتری هم پشت به ما بودند….
با یک قدم بهش نزدیک شدم.
سرشو بالا آورد…
چقدر چشماش نازو گیرا شده بود…
از این همه زیبایی به ستوه اومدم..
.نمی دونم چرا؟
اما خیلی حس بدی بود….
دستمو به سمتش دراز کردم…
اول کمی هول شد…
رنگ نگاهش متعجب شد…اما دستشو آورد جلو…
ولی وسط راه دستش ایستاد….
“مهرا”
آب دهنمو قورت دادم…..
این امشب چش بود؟
به حوری جون دست داد ولی تینارو آدم حساب نکرد..
حالا هم جلوی من ایستاده و دستشو یه ستم دراز کرده….
دستمو لرزون بردم جلو…
آروم باش دختر…
مهرا باید عادی باشی…
امانه…. نمیتونم…
وسط راه خواستن عقب بکشم که محکم دستمو توی دستش گرفت…
نفسم توی سینم حبس شد…
دستم اسیره دستای حسان بود…
دست مردی که با کاراش منو عذاب داده….
مردی که با وجود عذاب دادناش بهم آرامش رو هدیه داده…
نگاهمو بهش دوختم….
اما این مرد….
حسان فردادی که میشناختم نیست….
صورتش از خشم به قرمزی میزد. فشار دستش بیشتر شد…
چرا یهو اینطوری شد؟…
اونقدر دستمو توی دستش فشار داد ….
اونقدر دردم گرفت که صورتم از درد جمع شد…
خواستم دستمو از دستش دربیارم که فشارش دو برابر شد….
احساس کردم انگشتام داره خرد میشه…
توی چشمام اشک جمع شد..
چرا این کارو باهام میکنه؟
چرا هر دفعه باید عذاب بودن در کنارشو بچشم؟….
به حرف اومد..
ـ برای رو کم کنی با این سرو وضع اومدی یا برای خودنمایی؟ دلقک کوچولو..؟
نکنه تغییر روش دادی..دلقک بودن ذاتی جاشو به ظاهری داده؟
واقعا دستم داشت خرد میشد…
با تمام دردی که داشتم فقط نالیدم
ـ حسان……دستم…
نمی دونم چرا…
چرا اسمشو صدا زدم؟…
چرا؟…..
حرفایی رو که زد نشنیدم فقط دلم میخواست بدونه که من همون مهرام…
همون مهرای ساده….
این کار برای خودنمایی نبود…برای رو کم کنی نیود…
نمی دوم اما….
“حسان”
به یکباره تمام عصبانیتم فروکش کرد…..
وقتی با عجز اسممو نالید…
فشار دستام خودبخود کم شدن…
دستش از دستم بیرون اومد…
چشماش بارونی شده بود……
خالی شدم از هر حس بدو مسمومی…
چقدر پاک بود…..
با این که با حرفام بهش نیش زده بودم اما اون حرفامو بی جواب گذاشت…چرا …
چرا باید عصبی شم….
چرا از خود بی خود شدن مظاهر، نگاه هرزه و کثیف اون مردک عوضی این جوری رفت روی اعصابم….
نفس عمیقی کشیدم…
مهرا هنوز داشت نگاهم میکرد….
با دست دیگش داشت دستشو ماساژ میداد…
از درون سوختم…
معلوم بود خیلی دردش اومده..
لای انگشتاش قرمز شده بود…
هر چند خودم مسوبش بدم .اما دست خودم نبود….
صدامو صاف کرد و جدی سرد بهش گفتم:
ـ بهتره بری بشینی…
اونم بدون هیچ حرفی رفت سمت میزی که حوری خانم و خانوادش ایونجا نشسته بودند… توی مسیر رفتنش نگاه همه ی مردا بهش یود….
همه مات و مبهوت اون بودند…
خیلی عصبی بودم…
جام شرابو یه سره رفتم بالا….امشب بتونم طاقت بیارم خیلیه….
اگه اینجوری پیش بره یا باید گردن تک تک هوس بازارو بشکنم یا مهرا رو از جشن دور کنم………(؟)
“مهرا”
دستام خیلی درد میکرد….
معلوم نیست چه مرگش بود….
چرا این کارارو باهام کرد؟….
اما مطمئنم با دلیل بود نه از روی کینه….
یه دلیل که باعث شد تا این حد صورتش سرخ بشه و رگ روی گیج گاهش متورم شه…
وفتی خیلی سرد بهم گفت برم یه دلم اومد…..
خیلی سرد گفت….
بغضی توی گلوم نشست….
اصلا انتظار همچین چیزی رو توی مهمونی نداشتم…
ای کاش نمیومدم..
به سمت میز حوری جونشون رفتم..
در طول مسیر نگاه های سنگشن مردای دربرمو روی خودم حس میکردم اما اینقدر حالم خراب بود که اصلا برام مهم نبود…
فضای سالن برام کافی نبود….
با یه معذرت خواهی از حوری جون به سمت حیاط خونه راه افتادم….
داخل حیاط با تک چراغ های تزیینی تقریبا روشن بود…
قسمت شرقی خونه یک باغچه ی بزرگ قرار داشت البته یه کم از خونه فاصله داشت….
جای خوب و دنجی بود…
بی اختیار رفتم اون سمت..کسی اون اطراف نبود…
نشستم کنار باغچه….
عطر گلهای باغچه و با ولع به درون شش ها کشیدم..
چشمامو بستم…
یک قطره اشک مزاحم چکید….
اگه گریه میکردم تمام آرایشم بهم میریخت…
نه….
سریع چشمامو باز کردمو با دستام شروع کردن به باد زدن صورتم….
مدام نفسای عمیق می کشیدم…کمی از التهاب درونم کم شد…
آروم بلند شدم و پشتمو تمسز کردم…
دستی به پیراهنم کشیدم و موهام رو مرتب کردم….
حسان میخواد امشبو زهرم کنه…
اون همه چیزو فراموش کرده…
اینو از نگاهش …
از تیکه های که میندازه…
از نیشهایی که میزنه فهمیدم…
شده مثل قبل…
میخواد حال منو بگیره…میخواد منو بسوزونه…..
منم باید بشم مثه اون…..
بگذرم….
دوباره نفس عمیق کشیدم…
نمیذارم بیشتر از این داغونم کنی حسان فرداد..
امشب میخوام خوش بگذرونم…
میخوام هرچیزی رو که اتفاق افتاده حداقل یه امشبو فراموش کنم….
برگشتم…
اما به محض برگشتنم حسان رو جلوی خودم دیدم….
خیره نگاهم میکرد…
سعی کردم بی تفاوت بهش از کنارش رد شم.
اما دستاشو دور بازوهای لختم محکم گذاشت…
کف دستاش چقدر گرم بود….
فشار روی بازوم بود ولی نه اونقدر زیاد….
بهش نگاه کردم..
ـ جواب سوالموندادی؟
ـ سوالی نشنیدم که بخوام جواب بدم…
خوستم بازومو از دستش دربیارم که محکمتر چسبیدش…
ـ امشب تغییر پوزیشن دادی….ظاهرت دلقک شده دلقک کوچولو….
جمله ی آخرشو با تمسخر گفت…..
میخواست عصبیم کنه…
اما نه….حالیت میکنم ….
اگه امشب دیوونت نکنم مهرا نیستم……
بازومو آروم از دستش کشیدم بیرون….
بهش بیشتر نزدیک شدم…
دقیقا یه وجب با صورتش فاصله داشتم….
زل زدم به چشماش و آروم گفتم:
ـ اشکالش چیه؟ یادمه یه نفر بهم گفت که خیلی ماستم..خوبه یه ذره از ماست بودن دربیام…منم نصیحتشو گوش کردم…الانم میبینم راست می گفته…
درصد شانسم این جوری خیلی زود بالا میره…
با هر جمله ای که میگفتم رگه های قرمز که از خشم ایجاد شده بود رو توی چشماش میدیدم …
نفس های عمیق میکشید…
معلوم بود بدجوری زدم تو پرش….
میدونم خیلی زیاده روی کردم اما دیگه بس بود…
باید نشون میدادم که منم همه چیزو فراموش کردم شدم همون مهرای زبون دراز سابق…
اومدم از کنارش رد شم که دستشو روی بازوم گذاشت منو محکم سمت خودش کشید..
دستام بی اختیار روی سینش نشست…
واقعا عصبانی شده بود…
قیافش وحشتناک شده بود…
خیره شد توی صورتم و گفت:
ـ خوبه…نمی دونستم اینقدر زود حرف گوش میکنی….ولی خانم کوچولو زیادی خودتوتحویل میگیری! اونقدر از تو لوندتر هستند که تو امشب به چشم نمیای…
پس زیاد تقلا نکن….
هرکسی هم که طرفت بیاد مطمئنم خیلی داغون بی لیاقتِ…
مطمئنم حتی عرضه نداری یکی تاپشو تور کنی….!
عوضی….
بازم نیش و کنایه هاش تا مغز استخونمو میسوزونه…
واقعا هرچی رو که بینمون اتفاق افتاده بود رو فراموش کردم…
شده بودم همون مهرا…
منم با حرص تمام خودمو از توی آغوش کشیدم بیرون و گفتم:
ـ چرا که نه؟ امتحانش ضرر نداره؟ میخوام ببینم میتونم یا نه؟ به قول تو عرضشو دارم یانه/؟
باحرفام بدجوری جریش کرده بودم…
مطمئنم اگه می تونست همین الان سرمو روی سینم میذاشت…
جوری با حرص از پشت دندونای قفل شدش حرف زد که برای لحطه ای از ترس قلبم از تپیدن ایستاد…
ـ تو فقط امشب به یکی پا بده …ببین چجوری اول گردن طرفو بشکونم بعد چنان بلایی سر تو بیارم که مرغای آسمون به حالت ناله سر بدن…
از حرفاش تعجب کردم…به اون چه ربطی داره؟….با تعجب پرسیدم
ـ شما چه کاره ای؟ من به هرکسی که دلم بخواد پا میدم و به کسی هم ر….
نذاشت جملمو تموم کنم…دستش بی هوا روی صورتم نشست…
بهم سیلی زد….
اما به چه حقی ؟….
اومد جلوم ایستاد…
دستاشو روی بازوم گذاشت و تکونم داد ….
ازش ترسیدم…
حالش اصلا خوب نبود…
ـ ببند دهنتو…..مثل دخترای هرزه حرف نزن…تو غلط میکنی بخوای به هرکسی پا بدی…فهمیدی یا نه؟……………الانم مثه دخترای خوب میری میتمرگی سر جات….
از سر جاتم تکون نمیخوری…..شیر فهم شد؟
چرا باید همچین حرفایی رو بهم بزنه؟
به اون چه ربطی داره؟
حالا حالیت میکنم زورگوی خودپرست…..
حرفی رو زدم که مطمئن بودم عصبانی ترش میکنه…
دروغ بود…
دروغِ محض….
اما دلم خنک میشد…. بلند داد زدم..
ـ ازت متنفرم حسان فرداد…متنفر….جواب این سیلی رو همین امشب بهت میدم…حالا ببین…
دویدم سمت ساختمون….
قبل از ورود به سالن حسابی نفس عمیق کشیدم…
برام عجیب بود که با جود که ازش حرف شنیده بودم…
حتی سیلی خورده بودم…
اما ته دلم برای این کاراش ضعف رفت…
دیوونم دیگه….
اما احساس کردم روم غیرتی شده…
میدونم فکرم مذخرفِ محضِ اما حتی احتمال دادنش هم برام اندازه ی دنیا شیرینه…
نقطه ضعفش دستم اومد…
شاید اصلا این طوری که من فکر میکنم نباشه…
ولی میخوام امشب جواب این کارشو بدم..
پس هر چی که گفت عکسشو انجام میدم…
حالا ببین حسان خان که امشب چه بلاها به سرت میارم؟
“حسان”
دستامو مشت کردم….
لعنتی…لعنتی…..
عوضی…
چرا….چرا این چرت و پرتا رو گفتم….
اصلا چه ربطی به من داره؟
به چه حقی دست روش بلند کردم…؟
چرا وقتی گفت ازم متنفره احساس کردم از درون خرد شدم…
چرا از جواب امشبش وحشت دارم….
لعنت بهت دختر که با کارات معلوم نیس داری چه بلایی سرم میاری؟
لعنت به خودم..که با زر زدن اضافی باعث شدم ازم متنفر شه…
چرا وقتی فکر میکنم که اگه امشب کنار یکی باشه دیوونه میشم…
چرا حس میکنم اگه دستای کسی توی دستاش باشه دلم میخواد همه چیزو داغون کنم، دنیارو بهم میریزم…
این حس لعنتی چیه که داره دیوونم میکنه؟
چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد از چند دقیقه با همون حالت سرد و خشک وارد سالن شدم…
تا اولین قدم رو وارد سالن گذاشتم چشمم به گوشه ای از سالن ثابت موند…
خودش بود با دختر حوری خانم و زهره یکی از مهندسای معماریم داشت میرقصید…
چقدر زیبا میرقصید…
تمام اندامش توی اون لباس با اون رقص دل هر مردی رو به لرزه درمیاورد…..
همینجوری توی چشم بود حالا با رقصش…اوف…
باید آروم باشم…
حسان آروم باش پسر…
چت شده…
تو اینقدر کم طاقت نبودی….
فکر کن…باید با سیاست امشبو بگذرونی…
باید کاری کنی خودش صندلی نشین شه….
سخت بود اما باید تحمل میکردم…
این حس لعنتی رو نادیده گرفتم…
نمیشد ولی خوب من حسانم میتونم….
سریع سمت مظاهر رفتم…با دیدنم اومد سمتم…
ـ کجایی پسر؟ میدونی بیشتر مهمونی تازه وارد سراغتو می گرفتن…
ـ همین اطراف بودم…یه ذره حالم خوش نیست رفتم یه کم هوا بخورم…
ـ باشه…بهتره بری یه سری بهشون بزنی تا بهشون ب…
جملش رو نیمه کاره رها کرد….رد نگاهشو گرفتم…
برگشتم…
بله…
بالاخره کسی که امشب خیلی منتظرش بودم اومد….
دیگه چیزی مهم نبود…
رفتم تو جلد واقعی خودم…حسان فرداد..
حسان سنگ قلب مغرور…بیرحم …نفوذ ناپذیر…
با صورتی جدی و خشک سر جام ایستادم. مظاهر خواست حرکت کنه که با تحکم بهش گفتم:
ـ بمون سرجات…… اونی که قراره بیاد اونه نه تو…..
ـ اما….
ـ مظاهر….
مظاهر هم کنارم ایستاد و حرفی نزد….
دم در ایستاده بود….
نگاهش به نگاهم تلاقی پیدا کرد…
دستمو توی جیب شلوارم بردم و یه جام شراب از سینی خدمتکاری که کنارم بود برداشتم و کمی ازش مزه کردم….
یه لبخند مسخره روی لبش اومد…
مثل همون لبخندایی که تا سر حد جنون ازش متنفر بودم……
به سمتم قدم برداشت…..
بهم رسید…
چند ثانیه بهم زل زد….
مثل همیشه تا اعماق وجودش از چشماش خوندم….
دستشو جلو آورد و گفت:
ـ سلام بر حسان فرداد بزرگ……
نگاهی از سر بی تفاوتی بهش انداختم….
برام مهم نبود که دستش توی هوا مونده….
جام شرابو بالا آوردم و کمی ازش خوردم…
باز هم همون لبخند مسخره….
دستشو عقب کشید….
ـ هنوزم که هنوزه گند اخلاقی…عوض نشدی….اما…..بهتره بگذریم…بایت دعوتت ممنون….دلم خیلی برای اینجور مهمونیا تنگ شده بود…مخصوصا از نوع فردادیش….
تک تک کلماتشو رو با همون لبخند مذخرف بیان میکرد….
در جوابش با غرور خاص خودم گفتم:
ـ اصولا از آدمهای عوضی زیاد خوشم نمیاد آقای حمید سعیدی…..در واقع ازشون متنفرم… تو هم بهتره خوب امشبو خوش بگذرونی چون به قول خودت مهمونیه یکی از خاندان فردادِ…کم کسی نیستن این خاندان…….
صورتش گرفته شد……
حرص و عصبانیت توی تک تک اجزای صورتش مشاهده میشد و من سرشارازلذت………
بی حرف راهشو کج کرد و نشست روی میز نزدیک میزمن….
من هم بی توجه بهش با مظاهر شروع به حرف زدن کردم…
بعد از چند دقیقه سر میز نشستیم….
آهنگ شادی پخش شد…
ناخودآگاه چشمام چرخید دور سالن…
میخواستم ببینم اون دختر، مهرا کجاست…؟!
پشت میزی با فاصله ی دو میز از ما کنار خانواده ی حوری خانم نشسته بود و با دختر حوری خانم مشغول صحبت بود….
بعد چند ثانیه شروع کد به خندیدن…
چه لبخند جذابی داشت…..(!)
خنده به صورتش می اومد…
با صدای مظاهر از حال و هواش بیرون اومدم…
به طرفش نگاه کردم..
ـ قیافه ی رقیبت زیادی پکرِ….فک کنم بدجوری زدی تو برجکش..
نامحسوس به حمید نگاهی انداختم…
ـ اونقدرا هم پکر نیست….مطمئن باش حالتش گذراست…اون جایی که شراب و رقص و دختر باشه اگه از عصبانیت هم به مرز انفجار رسیده باشه خودشو کنترل میکنه….از این سه چیز هیچ وقت نمیگذره….
ـ اونکه بله…الان دارم مشاهده میکنم به ثانیه نکشید حالتش عوض شد…..ولی…
جملشو ناقص رها کرد…..
بهش نگاهی انداختم اخماش توی هم کشیده شده بود…
ناخودآگاه به دستاش نگاهی کردم…
مشت شده بودن….
بهش نگاهی انداختم اخماش توی هم کشیده شده بود…
ناخودآگاه به دستاش نگاهی کردم…
مشت شده بودن….
ـ چی شده مظاهر….چت شد یهو؟
مظاهر بدون ابنکه به من نگاهی بندازه با همون حالت عصبی و البته صورتی که از خشم به سرخی میزد گفت:
ـ پست بی شرم….آشغال…
از حالتش تعجب کردم…خیلی کم پیش می اومد که تا این حد عصبانی شه….دستمو روی بازوش گذاشتم..
ـ مظاهر…
نگاهش به طرفم کشیده شد…توی چشماش رگه های خون دیده میشد..
ـ چت شده مظاهر…
مظاهر خیره توی چشمام گفت:
ـ دوست دارم برم گردن اون کثافت هرزه رو بشکونم…با نگاه کثیفش داره درسته خانم عظیمی رو قورت میده…آشغال ببین چجوری بهش زل زده واز اون زهر ماری داره با لذت میخوره…
اینبار سریع و آشکار به سمتش برگشتم…
کثافت…
بی شرف…..
وقیحانه به مهرا زل زده بود…
چشماش روی بدن مهرا زوم بود…
با لذت نگاهش میکرد و شراب میخورد…
عصبی شدم…
تحمل دیدن این صحنه رو نداشتم….