سنگ قلب مغرور پارت 20
با خنده ای گفتم:
ـ بله…
با صدای احمد به سمتش برگشتم
ـ مظاهر بیا ؛ باید با یکی آشنا شی…
مظاهر با یه ببخشید از روی مبل بلند شدو رفت…
به حسان نگاه کردم..
بدون حتی یه نیم نگاه به من..جرعه جرعه از مشروبش میخورد….
آروم بود و توی فکر….
شاید ده ثانیه گذشت…
باز بدون حتی نیم نگاهی زمزمه وار گفت:
ـ یه دوستیه ساده؟!
نمیدونم چرا…چرا با وجود لحن سردی که استفاده کرد…
با وجود بی محلی آشکاری که به من کرد اما من پر شدم از لذت…
لذت اینکه شاید به فرض محال شاید براش مهم باشه….
با لبخند و با تمام جود بهش دوختم و گفتم:
ـ خیلی ساده…حتی عمر این دوستی به یک روزم نمیرسه…
برگشت و نگام کرد…
صداقت میخواست…تایید میخواست برای حرفایی که شنیده بود…
ـ یک روزه؟
سرمو به تایید تکون دادم.اما اون بیشتر از تکون دادن سر میخواست .حرفی نزد.
نبایدم میزد….یه خودپرست مغرور که پیش قدم نمیشه….
می پرستمت حسان….!
ـ امروز صبح برای خرید به مجتمع معروفی رفتیم…جلوی….
یه مکث کوتاه….آره مطمئنم هر چیزی جز صداقت به آدم ضربه میزنه
نگاهمو دوختم به اون جفت گوی مشکی نفوذ ناپذیر و ادامه دادم
ـ جلوی یک عروسک فروشی ایستادم..وقفم باعث شد از بقیه جدا بشم و با یه دختر شیرین زبون به اسم سولماز آشنا شم….
بعداز سولماز با پدرش یعنی تابور بیگ آشنا شدم البته اون موقع نمیدونستم تابور بیگ هستن…به عنوان علی بابای سولماز برام شناخته شدن…همین……
نه اخمی روی صورتش بود….نه عصبانیتی…..
آروم تکیشو به مبل داد و گفت:
ـ پس خانوم کوچولو هوس خرید عروسک به سرش زده بوده ؟!
بعد از مکثی گفت:
ـ جالبه؟!
خیلی دوست داشتم سربه سرش بزارم…
یه ابرومو بالا دادم و با حالتی که مطمئن بودم شیطنت از سرو روش میباره گفتم:
ـ میشه بپرسم کجاش جالبه؟ مگه یه خانوم کوچولو حق خریدن عروسک نداره؟ همه ی خانمهای کوچولو عاشق عروسکن…
توی نگاهی که الان گرم و خواستنی غرق شدم…
دلم خوشو به در ودیوار سینم میکوبید…
لیوان مشروبو آورد بالا و خیره توی نگاهم یه سره رفت بالا…
منتظر بودم چیزی بگه و اون از این انتظار لذت میبرد…
ـاجاره هست حسان خان؟!
هردو به سمت صدا برگشتیم…
علی بود…
حسان بلند شد و منم به تبع حسان ایستام…
حسان دستش رو دراز کرد و گفت:
ـ بفرمایید آقای تابور بیگ…
علی با خنده رو به حسان جواب داد:
ـ علی…فقط علی..این جوری راحترم..
حسان با همون ظاهر خشک و سرد مخصوص به خودش با سر تاییدی کرد..
علی با لبخند رو به من نشست و حسان هم در کنار من…اینبار نزدیکتر از قبل!….
ـ حسان خان باید بهت تبریک بگم از وجود همچین خانمی در تیم مهندسیت…مطمئنم هم اندازه ی اخلاق خوب و ظاهر دوست داشتنی ، در زمینه کاری هم حرفه ای هستن…
علی خیلی خوب بلد بود با کلمات بازی کنه…
بلد بود چطور مودبانه از یه خانم تعریف کنه…
با تعریفش خنده روی لبهام اومد و سرمو به طرف حسان چرخوندم تا تاییدشو با جون و دل بشنوم..
حسان نیم نگاهی بهم انداخت و رو به علی گفت:
ـ همه ی افراد تیم مهندسی من حرفه ای هستن..
خودخواهِ خودپرست…!
قد و لجباز و تخس!…
انگار جونشو میگرفتن گفته ی علی رو تایید میکرد…
علی خندید …
اونم پی به مغرور بودن این بشر برد….
علی خندید …
اونم پی به مغرور بودن این بشر برد….
خدمتکار ی با سینی پر از لیوان های مشروب رو به علی خم شد.علی شات تکیلا رو برداشت و رو به حسان گفت:
ـ میخوام به سلامتیه یه دوست امشب بخورم…هستین؟
حسان بهم نگاه کرد و فهمید دوست علی همون دختریه که کنارش نشسته…
بلند شد و ایستاد.
علی هم ایستاد و بعد از گرفتن شات تکیلا خدمتکار سینی رو به طرف من گرفت …
دو دل بودم برای گرفتن…
ـ اهل مشروب نیستی..؟
علی بود….نگاهش کردم و گفتم:
ـ راستش فقط شراب دست ساز پدرم رو میخوردم…
غمِ تو چشمام رو حسان خوندو فهمید….
ـ خوب پس سلامتیه من امشب ناقص میشه…
نمیخواستم ناراحت شه…هرچند از شخصیتی که تا الان برام شناخته شده بود بعیدِ اما به هر حال زشت بود….
ـ نه….همیشه اولین باری هم هست…
شات تکیلا رو برداشتم…
میدونستم خیلی قویه…
ولی با یه شات چیزیم نمیشه…
حسان کلافه نگاهم میکرد…با خنده جوابش رو داد اما کلافگیش کم نشد…
ـ خوشحالم بابت پیدا کردن این دوست و امیدوارم عمر دوستیه ما پایدار باشه و بادوام…
شات رو بالا گرفت..حسان ومن هم همین کارو کردیم…
بعد از مزه کردن نمک شات ر یه سره خوردیم…
تلخ بود اما نه برای من…
حسان به سلامتیه من خورده بود..این شیرینی به تلخیه تکیلا میارزید…
بعد از اون شات ، یه شات دیگه هم خوردن اما من دیگه لب نزدم…
دور تا دور سالن جمعیتی منظم نشسته بودن و تعدادی هم اون وسط عرض اندام میکردن…
ساناز رو دیدم که خیلی راحت با یکی مشغول رقصیدن بود..!
چشم ازش گرفتم و به دنبال زهره گشتم ..با مظاهر و آقای صالحی و زربافت مشغول صحبت بود..
ـ خوب خانوم کی خدمت برسیم برای انداختن جنس بنجولمون ؟!
با صدای علی به طرفش برگشتم…
با جام مشروبی که توی دستش بود روبروم ایستاده بود…
اول متوجه ی منظورش نشدم اما بعد از چند ثانیه گرفتم منظورش چیه…
با خنده جواب دادم
ـ هرموقع که دوست داشتید…در ضمن حواستون باشه قبل از دوستی با شما با سولماز پیمان دوستی بستم.پس اگه دفعه ی دیگه بهش چیزی ببندین با خودش طرف میشید..گفته باشم!..
علی سرخوشانه و با لذت خندید…
جام رو کمی بالا آورد و ازش مزه کرد..
ـ اوه خواهشا منو با سولماز درننداز…
بعد با نگاه جدی ولی خندون توی چشمام خیره شد و گفت:
ـ خوشحالم که دوست به این خوبی پیدا کردم…و یشتر خوشحالم که توی پروژه هستی..
نگاهش ذوب کننده بود…توان بَر…
سرم به زیر رفت تا بیشتر از این توانم به تاراج نره….
حضور حسان رو کنارم حس کردم…
با اطمینان قلب سرم بالا رفت…
ـ خوب بانوی زیبا امشب به من افتخار یه دور رقص رو میدید؟…
درخواست بی مقدمه ی علی منو توی شوک و بهت برد…
غیر قابل پیش بینی ترین اتفاق امشب!…
اون قدر به دور از تصور بود که چهره ی حسان هم به وضوح و آشکارا متععجب زده شد…
نگاه منتظرعلی روم سنگینی میکرد…
اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم…
مغزم خالی از هر نوع جواب بود….
ـ مهرا با من میرقصی؟ به عنوان دوست نه چیز دیگه….
لحن گرم و خواستنیش…صمیمی و سادش …..
منو لرزوند اما نه اون لرزشی که بشه گذاشت پای احساسم…لرزیدنم از ترس بود…..
بیچاره و سردرگم بودم…
بدترین صحنه ی زندگیم روبروم در حال اجرا بود…
نگاه مشتاق و گرم و پر از انتظار علی و نگاه سرد و عصبی حسان….
اگه به علی جواب رد میدادم خیلی زشت و زننده بود…
توی اولین دیدار . توی جشن معارفه ، جواب رد به درخواست رقص سرمایه گزار پروژه ؛ افتضاح ترین کار ممکن بود…
از طرفی هم علی درخواست رو به عنوان دوست مطرح کرد نه به عنوان میزبان مهمانی و سرمایه گزار پروژه ….
همه ی اینها به کنار با مرد سنگیه روبروم چه کنم؟…
فکری که در موردم شاید بکنه رو کجای دلم بزارم….
مطمئنم همین جوریشم به رابطه ی یک روزه ی من و علی مشکوکه..حالا با این رقص دیگه نمیشد جمعش کرد…
ای کاش حسان چیزی بگه؟
کاری انجام بده؟…
این بار صدای علی ناقوس خطر برام شد….
ای کاش علی نبود…ای کاش امرز علی رو نمیدیدم…
ـ مهرا؟…
نمیدونم اما باید جوابی میدادم که نه سیخ بسوزه و نه کباب!….
نه حسان و نه علی از دستم ناراحت شن….
بی فکر سریع به اولین جمله ای که بعد از فکرم به ذهنم رسید رو بیان کردم…
بدون اینکه از عواقبش با خبر بشم….
ـ خیلی دوست داشتم که باهاتون میرقصیدم اما قول همراه بودن رو به کس دیگه ای دادم…
علی کمی تعجب کرد و اما نه از خندش کم شد نه از گرمای صداش…
ـ خیلی خوبه…اینکه تنها نیستی عالیه….پس دور اول رقص رو همراه اون فرد خوش سعادت باش. اما دور دوم رو بدون هیچ بهانه ای با من همراه میشی؟ قبول؟
از زری که همین جوری زدم مثل چیز پشیمون شدم…
حالا اون همراه رو از کجام در بیارم؟…
حالا همراه رو ولش دور دوم رقص رو با علی چیکار کنم؟..
یه لبخند مسخره به جای تایید روی لبهام اومد….
علی ادامه داد…
ـ خیلی دوست دارم بدونم اون فرد کیه؟
دیگه رسما از درون سنگ کوب کردم…
حالا چه غلطی بکنم؟
یکی نیست بزنه پس سرم و بگه دِ اخه همراه، آبنبات چوبیه که همین جوری از کیفت دربیاری و نشون بدی؟!…
مطمئنم ظاهرم هنوز همون دختریه که در حالت عادیه و داره به حرفای طرف مقابلش گوش میده، هست اما از درون مثل بید داشتم میلرزیدم و به خودم بد و بیراه میگفتم.
شاید چند ثانیه هم از حرف علی نگذشته بود اما برای من چند قرن بود..
صدای حسان آب شد روی آتشفشان درونم…
ـ آقای تابور بیگ….
علی چرخید سمت حسان…
حسان با سردترین و جدی ترین و مغرورانه ترین و البته بی تفاوت ترین حالت ممکن حرفی به علی زد که برای من حکم نفس بُر رو داشت…
ـ ایشون همراه من هستن…
اینبار علی بود که از لحن سرد و جدی حسان یکه خورد و به شدت میشد از تغییر حالت صورتش فهمید…
یه نگاه به من کرد و رو به حسان گفت:
ـ واقعا؟…
بعد از یه مکث نسبتا طولانی دوباره ادامه داد
ـ جناب حسان خان بگذارید رک بگم…اصلا نمیتونستم حدس بزنم که همراه مهرا امشب شما باشید…یعنی واضح تر بیان کنم چهره ی سرد و خشکو شخصیت فوق العاده رسمی شما من رو از هر گونه همراهی با خانم ها از جانب شمامنع میکرد…واقعا به این نتیجه رسیدم که از روی ظاهر اشخاص نباید قضاوت کرد..مگه نه مهرا؟
من که هنوز توی شوک حرف حسان بودم…
حتی یک کلمه از حرفایی که علی زده بود رو متوجه نشدم و فقط سری محض خالی نبودن عریضه تکون دادم…
حسان با همون حالتی که در مقابل علی به خودش گرفته بود اومد نزدیکم و دستمو که مطمئن بودم حالاهم دما با آب یخ شده محکم توی دستش گذاشت…
همه ی فعالیت های بدنم مختل شده بود….
قلبم از تپیدن ایستاده بود….
شش هام یارای کشیدن اکسیژن رو نداشتن…
جز به جز اعضای بدنم قفل حرف حسان بودن….
علی با خنده ی عمیقی و نگاه گرمش گفت:
ـ پس آهنگ دور اول رقص رو به انتخاب خودتون میگزارم حسان خان…
اینو گفت و رفت سمت مبل راحتی که چند قدم باهامون فاصله نداشت…..
من که تا اون موقع کاملا قدرت تکلمم رو از دست دادم..
شروع کردم به تلاش برای حرف زدن…
حسان دستمو کشید سمت وسط سالن….
آروم و صد البته با ترس گفتم:
ـ چی کار میکنید…من…
با خشونت خاصی دستمو به سمت خودش کشید و در حالی که صورتش کمتر از سه سانت باهام فاصله داشت بهم توپید
ـ توقع داشتی بزارم با همراه خیالیت وسط برقصی؟..یا شایدم مثل همیشه که بی فکر عمل میکنی دست یکی رو می گرفتی و باهاش همراه میشدی؟….
عصبی شدم….
ـ لازم نبود این قدر نگران من باشین جناب…
ـ خیلی خودتو تحویل نگیر…اگه به عنوان همراهت نمیومدم باعث میشد که حیثیت شرکتم به گند کشیده شه…اونم به خاطر یه دختر بی فکر و بی عقل…
حقم نبود این همه بی انصافی…این همه توهین…
ـ شرکتتون به جواب رد من چه ربطی داره؟…
عصبانی نگام کرد و زیر لب گفت:
ـ واقعا بچه ای؟ توی اولین ملاقات . رد درخواست رقص سرمایه گزار از طرف کارمند شرکت جنبه ی خوبی داره؟ آره؟
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
بعد از دو ثانیه خیره نگاه کردن بهم دستم رو ول کرد و سمت dj رفت و /اهنگی رو درخواست داد…
برگشت روبروم ایستاد…
توی تمام اون مدت من به خودم هزارن بار لعنت فرستادم که چرا اصلا ترکیه اومدم…!
نیمی از چراغای سالن خاموش شدن…
دیگه چیزی برام جذابیت نداشت…
دیگه بودن در کنارش خوشحالم نمیکرد…
قلبم نشکسته بود ولی ترک برداشته بود…
خیلی برای احمق خوندن زود بود…
بغضی به بزرگی گردو یا شایدم سیب…اصلا اندازش مهم نبود…
مهم بودنش توی گلوم بود…
سنگینی بغض حالمو بدتر کرده بود…
سرم پایین بود و بی خبر از دنیای اطرافم..
چه اهمیتی داشت وقتی دنیای درونم داغون بود…
دستای قویش مهمون دستای ظریف و دخترونم شد..
وسط تنها نبودیم ..چند زوج دیگه هم اومدن …
درونم لرزید..
نه از ترس…
نه از هیجان…
نه از بودن در کنار عشق آرزوهام…
میلرزیدم از بغض…
میلرزیدم از حرفایی مه ازش شنیده بودم…
کف دستش روی قوسی کمرم نشست و منو به خودش نزدیکتر کرد…
لبهام مهر سکوت زده بودن به اعتراض…
چشمام سربه زیر شده بودن به اعتراض…
دستمو بالا آورد و روی شونش گذاشت و دست دیگم رو قفل زد به پنجه های مردونش…
آهنگ شروع شد…
آرام توی آغوشش تکون خوردم…
در سکوت…
سکوتی که برای من بلند تر از فریاد بود…
بغض لعنتی…
شیرینی بودن در آغوشش رو زهرم میکرد…
چشمام بسته شد…
اولین قطره ی اشک از گوشه ی چشمم بی اجازه ریخت…
خواننده شروع کرد به خوندن…
به آغوش تو محتاجم , برای حس آرامش
برای زندگی با تو ، پر از شوقم ، پر از خواهـش
خواننده شروع کرد به خوندن…
I’ve never seen you looking so lovely as you did tonight
هیچگاه تو را مثل امشب این چنین دوست داشتنی ندیده ام
I’ve never seen you shine so bright ,
هیچگاه تو را این چنین شاداب ندیده ام
I’ve never seen so many men ask you if you wanted to dance ,
هیچگاه ندیده ام این همه از تو تقاضای رقص کرده باشند
They’re looking for a little romance , given half a chance ,
با کمترین امید در پی اندکی عشقند
از روی شونه های پهن حسان چشم دوختم به پشت سرش…
به چهره ی شاداب و مردونه ی علی…
برق نگاهش که خریدارانه و از سر تحسین ، ازهمون فاصله ی دور هم حس میشد…
سرم کشیده شد پایین تا مهر سکوت لبهام و سربه زیریه چشمام برای اعتراض نشکنن.!
And I’ve never seen that dress you’re wearing ,
و هیچگاه لباسی را که به تن داری ندیده ام
Or the highlights in your hair that catch your eyes ,
یا رقص چشم نواز رنگ ها را در موهایت
ای کاش با لذت میرقصیدم….. ای کاش ثانیه به ثانیه ای که میگذره رو با عشقم همراهی میکردم…
نه از سر زور…نه از سر اجبار..
نفسام هم میلرزیدن…
با فشار دستش روی کمرم عملا بهش چسبیدم…
دستش از روی کمرم برداشته شد و با یه چرخش آروم اهرمی شد برای بالا بردن چونم….
I have been blind .
تا به حال کور بوده ام
The lady in red is dancing with me , cheek to cheek ,
بانوی سرخ پوش چهره به چهره با من میرقصد.
شکستم عهد و پیمانی که دلم مهر امضا پاش زده بود…!
اون جفت گوی مشکی و سرد توان مبارزه رو ازم گرفت……خیره شدم بهش…
There’s nobody here ; it’s just you and me ,
کسی اینجا نیست ، تنها من و توایم
It’s where I wanna be ,
این همان جایی است که می خواهم باشم
همه ی آرزوم همین جمله بود!….
بودن در کنارش…
چکید اون قطره آبی که برای آروم کردنم کافی بود!….
و دلیلی شد برای فشرده شدن در آغوش مرد سنگیم!…
But I hardly know this beauty by my side ,
این زیبایی را در کنارم به سختی باور می کنم
اونقدر نزدیکش بودم که از زمزمه هایش بی نصیب نمونم…!
ـ اشک نریز برای هر چیز بی ارزشی…..
باز هم دستور….
باز هم اجبار…..
اما برای من همین هم غنیمت بود….
مثل یه سرباز جنگی که تج پادشاهی رو به غنیمت گرفته….
وجودم گرم شد….
خیره نگاهش کردم….
اما نه مثل همیشه….از سر عشق خیره نگاهش کردم!….
نگاهش رو روی صورتم چرخوند …..و تا روی چشمام ثابت نگه داشت…..
I’ll never forget the way you look tonight .
هرگز از یاد نخواهم برد آن گونه که امشب می نگری
I’ve never seen you looking so gorgeous as you did tonight ,
هیچگاه مثل امشب محشر نبوده ای
نمیدونم اما تا به خودم اومدم چرخیده بودم و اون از پشت منو توی بغلش گرفته بود!
تمام سالن رو خاموشی فرا گرفته بود….
تک نور سفید رنگی که متحرک وار میچرخید توی اون تاریکی خیلی به چشم میومد…!
صدای زمزمه هایی که آروم تر از هرم نفسهام بود رو کنار گوشم میشنیدم…
زمزمه ها ی همراه با خواننده .!….
I’ve never seen you shine so bright , you were amazing ,
هیچگاه تو را این چنین شاداب ندیده ام ، فوق العاده ای
I’ve never seen so many people want to be there by your side ,
هیچگاه ندیده بودم که این همه بخواهند در کنار تو باشند
ـ خیلی دلم میخواست با همراه خیالیت رقصت رو میدیدم! خانوم کوچولوی زبون دراز…
نیش بود…..
نیش زد….
اما لنش بوی نیشو کنایه نمیداد…
اشک چکید اما لبخند روی لبهام اومد…..
برم گردوند و با دیدن لبخندم توی اون تاریکی نیمه مطلق خنده ی ملیحی زد…
And when you turned to me and smiled , it took my breath away ,
و انگاه که به سویم برگشتی و لبخند زدی ، نفس در سینه ام حبس شد
And I have never had such a feeling ,
هرگز چنین احساسی نداشته ام
Such a feeling of complete and utter love , as I do tonight .
چنین احساس عشق ناب و کاملی ، چون امشب
The lady in red is dancing with me , cheek to cheek ,
بانوی سرخ پوش چهره به چهره با من میرقصد
There’s nobody here ; it’s just you and me ,
کسی اینجا نیست ، تنها من و توایم
It’s where I wanna be ,
این همان جایی است که می خواهم باشم
But I hardly know this beauty by my side ,
این زیبایی را در کنارم به سختی باور می کنم
دوباره برم گردوند و اینبار دستاش به جای پهلوهام روی شکمم اومد و محکم منو به خودش چسبوند…
سرشو از سمت راست روی شونم گذاشت و بدون حتی حرکتی اضافه با من رقصید…
I’ll never forget the way you look tonight .
هرگز از یاد نخواهم برد آن گونه که امشب می نگری
I never will forget the way you look tonight …
هرگز از یاد نخواهم برد آن گونه که امشب می نگری …
همون کورسوی سفید رنگ هم قظع شد و سالن در تاریکی کامل فرو رفت….
سرش رو از روی شونم برداشت و با سرعت برم گردوند سمت خودش…
شده بودم مرده ی متحرک…
دستام رو با دستاش بالا آورد و بی صدا روی سینش گذاشت…
The lady in red , my lady in red ,
بانوی سرخ پوش ، بانوی سرخ پوش من
I Love You .
دوستت دارم .
چکید قطره اشک حسرت بارم…
توی دلم فریاد زدم…
حسان دوستت دارم….!
دستام بی اراده مشت شدن روی سینش ….
ای کاش مشتام رو میزدم روی سینش…سینه ای که صاحب یه قلب سنگیه….
به محض روشن شدن چراغا آروم خودشو ازم جدا کرد…
و بعد از چند ثانیه بی تفاوت از کنارم گذشت…
هوای سالن خفه شده بود برام..!
بدون اینکه به کسی نگاه کنم سمت دستشویی رفتم…
روی توالت فرنگی نشستم و اجازه دادم تا مروارید های سفید و لجبازم با دست دلبازی فرو بریزن…
ده دقیقه گذشته بود و من هم چنان غرق بودن در کنار حسان…
ـ مهرا؟….
با صدای زهره که اسممو صدا میزد به زمان حال برگشتم….
سریع اشکامو پک کردم و با فشار دادن دکمه ی سیفون مثلا به زهره فهموندم که مشغولم….
چند تا نفس عمیق کشیدم…اومدم بیرون…
زهره با دیدنم مشکوکانه بهم نگاه کرد…
بی تفاوت از کنارش رد شدم و خودمو با شستن دستام سرگرم کردم….
از توی آیینه بهش نگاه کردم…
ـ چیه؟ چرا زل زدی بهم؟
ـ تو چجوری جرات کردی که اون حرف رو بزنی؟
نفهمیدم راجب به چی حرف میزنه….
برگشتم و گفتم:
ـ متوجه نمیشم چی میگی؟….
زهره اومد جلو ..
اما اینبار با خنده و مهربون تر از قبل گفت:
ـ دختر خوب وقتی نمیخواستی برقصی مجبور نبودی بهانه به این شاخی بیاری!….
کاملا گیج شده بودم…!
ـ زهره به خدا نمی فهمم چی میگی؟
زهره اینبار بلند خندید و گفت:
ـ دختر تو با چه جراتی برای رد کردن درخواست تابر بیگ گفتی با حسان فرداد همراهی….
چشمام از روز تعجب داشت حدقه مییشد…
ـ چی؟
زهره اومد جلو یه بوسه روی موهام زد و گفت.
ـ نگران نباش….شاهکارت خیلی دیدنی بود که هممون رو میخکوب کرد…خوبه کسی از مهمونا جز تیممون حسان فرداد رو نمیشناخت واگرنه اونام مثل ما کرک و پرشون میریخت از شوکی که مشاهدت نمودن…!اون چیزی رو که میدیدم هیچ کدوممون نمیتونستیم هضمش کنیم…!
بیچاره آقای حمیدی که اصلا نمیتونست دهنشو ببنده….
بعد زیر خنده…..
ـ وای مهرا بعد از رقص قیافه ی رییس سنگ قلب مغرورمون دیدن داشت….کلافه وار دستشو توی موهاش میبرد…بیشتر به کبودی میزد تا به سرخی….
بعدمتوجه شدیم از شاهکار جنابعالی….فهمیدیدم که به خاطر اینکه با تابور بیگ نرقصی و مودبانه ردش کنی مجبور شدی اینجوری بگی ولی اون از رو نرفته قول رقص دوم رو گرفته…فردادم برای اینکه دروغتون درنیاد تن به این خواسته داده…یعنی بهترین صحنه ی عمرم بود…دوتا آسِ امشب در کنار هم میرقصیدند…دیدنی بودین…!
هم زمان دو حس بهم هجوم آورد…که حس اول قویتر از دومی بود!…
حس عصبانیت و کوچیک شدن داشت توی تموم وجودم بیداد میکرد..
نگاهی خالی از هر نوع حسی به زهره انداختم..
اونم جلو اومد با خنده دوباره روی موهامو بوسه زد..
ـ دختر خوب چرا بغض کردی؟ بابا زدی ترکوندی….بهت گفتم از کنارم جم نخور…خوب وقتی گوش نمیدی بایدم پی همچین اتفاقایی رو به تنی بمالی …
بعد دستمو گرفت و سمت در کشید….
سعی کردم طوری رفتار کنم که اصلا اتفاق خاصی نیافتاده…(آره جون عمه هام…!)
به خودم کمی مسلط شدم….
به محض نشستن با علی چشم تو چشم شدم…
نمیدونم چا ولی احساس کردم کمی نگرانه…
نمیخواستم فکرهای بیخود رهاشون رو به مغزم باز کنن…
خودمو بازهره و ساناز مشغول کردم…
تقریبا نیم ساعت گذشته که صدای مظاهر رو شنیدم
ـ مهرا خانوم….
سرم رو برگردوندم سمتش.
ـ بله…
ـ میشه همراهم بیاین؟
بلند شدمو و بعد مرتب کردن پیراهنم همراهش رفتم…
داشت سمت حسان و علی میرفت
قدم هام شل شد…ناخودآگاه مظاهرو صدا زدم…شنید و برگشت
ـ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
ـ آقا مظاهر من…
ـ آروم باش دختر…مگه میخوام ببرمت قتلگاه ؟
بعد لبخندی زد و گفت:
ـ نترس…امشب شاهکار قرن رو انجام دادی…شدی خدای جرات پس دیگه این قیافه رو به خودت نگیر…میدونستی تو اولین دختری هستی که با حسان رقصیده..تا به حال به زنی دست نزده بود…این تابور بد کنه ایه…خواهشا با حسان راه بیا…میبینیش؟..خیلی داره خودشو کنترل میکنه تا گردن تابور بیگ رو نشکنه…
یه نگاه به حسان انداختم…دیوونه بود دیگه….
ـ باشه.اما باور کنید من نمیخواستم همچین اتفاقی بیافته…
ماهر خندید و گفت:
ـ خودتو اذیت نکن…
آروم تر شده بودم…با مظاهر هم قدم شدم …
علی اول منو دید و سمتم قد برداشت..
ـ بانوی زیبا امشب بهتون خوش میگذره؟
سعی کردم عادی ترین رفتار رو داشته باشم…
ـ بله…
ـ خوبه ..خوشحالم..
بعد از مکث کمی گفت:
ـ حاضرید با من برقصید بانو؟…
دگه نه عذری قبول بود نه بهانه ای…
بدون اینکه فکرکنم، بدون اینکه به مرد مغرورم نیم نگاهی بندازم بی معطلی دستمو توی دستای علی گذاشتم و باهاش وسط سالن رفتم….
یک فرصت به من بده که غلط ببوسمت و تمام طول سال را جریمه ام کن که از روی آن هزار بار تمرین کنم !
بدون اینکه فکرکنم، بدون اینکه به مرد مغرورم نیم نگاهی بندازم بی معطلی دستمو توی دستای علی گذاشتم و باهاش وسط سالن رفتم….
آهنگ خیلی آرومی با پیانو زده شد…
دستای علی روی پهلوهام بود و دستای من روی سینه ی پهن و مردونش..!
بعد از چند ثانیه سکوت، علی آروم به حرف اومد.
ـ دختر خوب لازم نبود برای نرقصیدن با من همچین دروغی بگی و رییس مغرورت رو این طوری توی دردسر بندازی؟
سرجام خشک شدم….
علی به محض ایستادنم بهم خندید و یکی از دستام رو گرفت و سعی کرد منو یه دور بچرخونه…
امشب از همه طرف شوک بهم وارد میشد..!
ـ نا راحتت کردم مهرا؟
سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم
ـ شما چطور فهمیدید؟ یعنی…
خندید….با لذت …
ـ خیلی سخت نبود…اونقدر با تجربه هستم که از صورت یه خانوم کوچولوی زیبا بخونم که توی سرش چی میگذره و با تجربه تر از اونی هستم که قیافه ی عبوس و کلافه ی رییست رو پای جمع کردن بهانه هات بزارم…
خیلی تیز بود….فوق العاده باهوش….وای آبروم رفت…
با خجالت و شرم زده نگاهش کردم…
ـ ببخشید راستش نمیخواستم..
ـ هیسس….دیگه مهم نیست…
سرم رو پایین آوردم….
چراغا برای شاید 15 ثانیه خاموش شد…
به محض خاموش شدن لبهای علی روی پیشونیم نشست..!
تمام بدنم لرزید…احساس کردم یه سطل آب یخ روم ریختن…
علی بعد از بوسیدنم و سرشو کنار گوشم آورد و زمزمه وار گفت:
ـ تو این قدر خوب و دوست داشتنی هستی که برای بدست آوردنت تلاش کرد و بهانه های دروغینتو دور زد…!صبح دست دوستی بهت دادم و امشب به سلامتیت نوشیدم پس برام خیلی با ارزشی …اینو یادت باشه دوست سولماز….!
چراغا روشن شد علی با خنده و برق نفس گیر چشماش ازم جدا شد اما دستاش قفل دستای یخ زده ی من بود…
بعد از چند لحظه منو همراه خودش به سمت جاییکه حسان و مظاهر بودن قدم بردشت…
شاید فهمید اگه دستمو ول کنه مطمئنا همون وسط کله پا میشم…
نشستم کمار مظاهر و روبروی حسان!…
اخمای حسان حسابی توی هم بود…
تمام ده دقیقه ای رو که اونجا نشسته بودم علی شارژ و سرحال و خندون بود و حسان اخمو سرد و جدی…
یه جوری نا محسوس به مظاهر فهموندم که دیگه نمیتونم ونجارو تحمل کنم….
اونم فهمید و با یه بهونه منو از اون جمع دو قطبی بیرون کشید….
تا اخر مراسم دیگه طرفشون نرفتم…یعنی دیگه جرات نزدیک شدن رو بهشون نداشتم…
فقط پایان مراسم با زهره و ساناز پیش علی رفتیم و باهاش خداحافظی کردیم….
به هر بدبختی بود شب گذشت و مهمونی تموم شد…
اونقدر خسته بودم که نه حال نفس کشیدن داشتم نه حال فکر کردن به اتفاقای امشب…
بعد از یه دوش توی تختم ولو شدم و لالا…..
“حسان”
امشب با اون همه اتفاق بالاخره تموم شد…
امشب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم….
شبی که با دختر خواستنی و جذابی رقصیدم که چشم همه به دنبالش بود!…
وقتی اون بهانه ی مذخرف رو برای تابور بیگ آورد دلم میخواست یه دونه محکم بزنم توی صورتش….
از طرفی هم خوشحال بودم که بدون کوچیک کردن خودم میتونم باهاش برقصم.!…
از حرفایی که بهش زده بودم خودم هم ناراحت شدم ولی باید میفهمید که برای رد درخواست میتونست حرف بهتری بزنه….
وقی اشکاش رو دیدم حالم بدجوری داغون شد….
تحمل نداشتم گریون ببینمش…
تصمیم گرفتم بازم نقش سنگ بودن رو بازی کنم و بی تفاوت باشم…
بهترین آهنگی که میشد با این سرتق خانوم لجباز رقصید رو انتخاب کردم…
واقعا امشب محشر شده بود…
یه دختر سرخ پوش که همه ی نگاه ها رو به خودش مثل آهنربا جذب میکرد…
از بودن در کنارش لذت میبردم….
وجودم پر میشد از آرامش…
اما امشب یه حس جدیدی درونم شکل گرفت…یه حسی شبیه به زنگ خطر….
تابور بیگ آدم بدی به نظر نمی رسه اما دوستیه اون با مهرا منو اذیت میکنه…
نمیدونم چرا و به چه دلیل اما دلم میخواد مهرا بهش نزدیک نشه….!
نگاه تابور بیگ هرزه و کثیف نیست اما برای من هم خوب تعبیر نمیشد.!…
وقتی با تابور بیگ میرقصید عصبانی تر از هر موقعیتی بودم…
برای بار هزارم پشیمون شدم از آوردن این دختر به ترکیه….!
وقتی چراغا خاموش شدن نفسم به یکباره قطع شد!…
نمیدونم اما احساس خفه شدن بهم دست داد.!….
بعد از تموم شدن آهنگ سرحال بودن تابور بیگ رو هیچ کس نمیتونست منکر بشه و خیلی احمق بود کسی که این سرحالی رو به رقص با مهرا ربط نمیداد…!….
کمی رنگ پریده بود!…
شاید از فشارهایی که امشب روش بود به این وضع دراومده بود…
ولی امشب، امشب برای من یک شب به یاد موندنی میمونه…
شبی که با لذت توی جمع با دختر شیطونی رقصیدم….
ای کاش تکلیف خودم رو با احساسم و ترسم و غرورم میدونستم…
ای کاش بتونم احساس مهرا نسبت بهم چیه؟
هر چند نیازی به فکر کردن نداره مطمئنم اگه تنفر نباشه ، محبت و دوست داشتنم امکان نداره باشه!….
روی تخت دراز کشیدم و به عکسش توی گوشیم خیره شدم….
امشب دیوونه کننده شده بود….!
با اون لبها………
اون چشمها………..
کلافه از روی تخت بلند شدم و پیرهنم رو در آوردم وزیر آب دوش سرد رفتم….
“مهرا”
ساعت 10.30 صبح بود. امروز از ساعت 7.30 که از هتل بیرون اومدم تا لالان روی نقشه های اجرایی پروژه توی همون مکان کار میکردم…
فکر نمی کردم این قدر عظیم باشه….!
از صبح هی میخوام به عمو نادر زنگ بزنم اما وقتش رو پیدا نمیکردم…
بالاخره با هر ترفندی بود تونستم یک ربعی رو وقتم رو آزاد کنم….
سریع به عمو نادر زنگ بزنم…
بعد از احوالپرسی کلی سفارش بهم کرد که مراقب باشم…منم یه بند چشم از زبونم نمی افتاد…
تا 5 عصر یه سره کار میکردیم….محیط کاریم رو دوست داشتم….یه ذره مشکل زبان داشتیم اما بازم قابل حل بود!….
طرفای 7 غروب به هتل برگشتیم…..
به محض ورودم به لابی هتل صدای یه دختر بچه که بلند صدام میزد منو سرجام میخکوب کرد!…
نه تها من رو بلکه زهره هم که همرام بود ایستاد…
ـ مهرا…مهرا جونم….
برگشتم سمت صدا….سولماز بود….
یه تاپ شلوار لی پوشیده و با موهای بافته شده…
با سرعت به طرفم دوید…روی زانوم نشستم و خودمو محکم پرت کرد توی بغلم..
ـ سلام مهرا جونم….دلم برات تنگ شده بود…
ـ سلام سولمازم…..خوبی قشنگم؟….دل منم برات تنگ شده بود…
ـ پس چرا بهم زنگ نزدی ؟ چرا از دیروز تا الان خبرمو نگرفتی؟.
صداش دوباره با بغض همراه شد…خسته خندیدم و گفتم:
ـ فدات شم عزیزم ….ببخش …سرم شلوغ بود… اما قول میدم که حالا پیشمی جبران کنم.خوبه؟
انگار منتظر همین یه جمله بود تا غرق خوشی شه…
بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه سریع گفت:
ـ مهرا جونم علی گفت تا دیدمت بهت یه زنگ بزنی .چون شمارتو نداره خودش زنگ بزنه..
از روی زمین بلند شدمو تازه قیافه ی مبهوت زهره رو دیدم…
اونقدر خسته بودم حتی نای خندیدن رو هم نداشتم….
ـ چیه داری اینجوری نیگام مکنی؟
ـ نمیخوای معرفی کنی؟ قضیه چیه؟
سرم تکون دادم و رو به زهره گفتم:
ـ این دختر خانم شیرین زبون سولماز خانوم هستن…دختر آقای تابور بیگ. همون که دیروز توی عروسک فروشی باهاش آشنا شدم…
بعد رو به سولماز گفتم:
ـ سولماز اینم بهترین دوستم زهره خانوم..
سولماز اخمی کردو گفت:
ـ یعنی من بهترین دوستت نیستم؟
زهره از این همه زبون ریزی سولماز دهنش باز مونده بود…
با خنده رو به سولماز گفتم:
ـ ببخشید خانوم…شما عزیزترین و زیباترین و بهترین دوست من هستید…راضی شدی؟
سولماز خندید…
هر سه تایی به سمت آسانسور رفتیم….
بعد از رسیدن به اتاق زهره که از خستگی از سرو روش میبارید با یه خداحافظی ازمون جدا شد و رفت توی اتاقش…..
منم با سولماز وارد اتاقم شدم…..
ـ سولماز چیزی میخوری برات سفارش بدم؟
ـ نه مهرا جونم…مرسی..
دوید رفت سمت عروسکی که برام خودش خریده بود…
ـ مهرا جونم اجازه میدی با عروسکت بازی کنم…؟
ـ اره عزیزم..بازی کن… تا منم برم به بابات زنگ بزنم. بعدم یه دوش سبک میگیرم و میام پیشت. باشه؟
ـ باشه..
رفتم و شماره ی علی رو گرفتم بعد از سه تا بوق جواب داد…
البته به ترکی پیزی گفت که من نفهمیدم. من به انگلیسی گفتم
ـ mester taboor beyg.
ـ yes.
وقتی فهمیدم خودشه با خنده گفتم:
ـ خسته نباشید بابای سولماز..
صدای خندش گوشی رو پر کرد…
ـ توهم خسته نباشی بانو..کارای امروز سخت بود درسته؟…
ـ نه اونقدر.فقط از اون چیزی که تصور میکردم بیشتر بود…
باز هم خندید….
ـ خب با جنس بنجول ما چطوری؟
ـ باز شما گفتین جنس بنجول؟ خوبه دختر خودتونه…این جوری ادامه بدین فک کنم برای همیشه این جنس بنجولتون رو دستتون بمونه ها؟..
دیگه نمیشد علی رو جمش کرد…
مطمئنم قیافش از شدت خنده سرخ شده بود….
ـ وای دختر حسابی حالمو جا اوردی…واسه همین کاراته که از دیروز سولماز منو کچلم کرد اینقدر گیر داد که بیارمش پیشت…حقم داره…
ـ این تعریف بود؟
ـ خودت چی فکر میکنی دوست سولماز؟
فرصت جواب دادن بهم نداد…
کمی لحنش جدی شد و گفت:
ـ مهرا ببخش ..میدونم خیلی خسته ای …اما واقعا نمیتونستم جلوی اومدنشو بگیرم…
راستش یه موردی هست که تو درباره ی سولماز نمیدونی.شایدم با رفتارهایی که ازش سرزده و یه چیزایی دستگیرت شده اما باید حضوری برات بگم…الانم فقط بگم که شرمندتم و کار دیگه ای ازم بر نمیاد…
پس این غیر عادی بودنش دلیل داره!….
دوست نداشتم این پدر و دختر رو ناراحت ببینم….
ـ آقا علی خیالت راحت…سولماز تا هر وقت دوست داشته باشه پیشم میمونه..
علی این بار لحنش گرم شد و گفت:
ـ حاضرم هر جور شده که بخوای برات جبران کنم دختر خوب…مرسی از لطفت…سولماز تا10 شب پیشت بیشتر نمی مونه…راننده دنبالش میاد…ببخش که خودمم نمیتونم بیام…
ـ ممنون…نگران نباشین.گفتم که جبران میکنم…
صدای خندش با یه خداحافظی تموم شد…
یه دوش سریع گرفتم و برگشتم…
تا شب با سولماز گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم…
دختر پر انرژیه….
با اینکه از خستگی زیاد توان ایستادنم نداشتم اما چهره ی خندان سولماز باعث میشد خستگی حالا حالا ها نتونه روم غلبه کنه…
وقتی رانندش اومد و بهم خبر دادن…
سولماز رو با هزار ترفند راضی به رفتن کردم…
بعد از رفتنش نفهمیدم چطوری خودمو به تخت رسوندم و خوام برد…
…..
ده روز از بودنمون توی ترکیه می گذره..
توی این مدت سولماز هر روز 6 عصر میومد هتل و با التماس ! 11 شب بر میگشت….
علی اوایل با خنده سعی میکرد از اومدن هر روزش جلوگیری کنه اما حریفش نمیشد.بعد جدی تر شد اما بازم به خاطر بیماری و مشکلش کوتاه اومد…
علی رو چند بار توی همین رفت و امدها ی سولماز دیدم.
بهم گفته بود که سولماز دچار یه توهم قوی بوده…
یه جور روان پریشی…البته حاد نیست ولی خوبم نیست…
بچه تر که بوده مادرش اونو به طور وحشیانه ای از خودش میرونه و با بدترین الفاظ ، کینه ای که از علی به دل داشترو سر سولماز خالی میکنه…
سولماز وابسته به مادرش بوده و این کار باعث میشه که از همه به غیر از علی واهمه و ترس داشته باشه..
یکسال تحت نظر روانپزشک بوده. طی درمان بهتر میشه اما اونقدر روحیش خراب و ضعیف شده که با کوچکترین محبتی از سوی یه زن بهش وابسته میشه و تا جایی که بتونه خودش رو به اون زن نزدیک میکنه تا یه وقت از دستش نده…
توی این مدت هم من به خاطر ترس از وابستگی شدید سولماز به خودم مرتب بهش یاداوری میکردم که قراره از ترکیه برم و این کارم باعث شد تا به جورایی بپذیره رفتن منو….
همه چیز خوب پیش میرفت .
توی این مدت حسان کاملا سرد و جدی رفتار میکرد …
به خاطر سنگینی کار زیاد توی هتل نبود خیلی دیر به دیر اونو میدیدم….
اما توی همون چند باری که دیده بودم فهمیدم که از بودن سولماز پیشم ناراحته….
نمیدوم چرا ولی ناراحتیش خیلی واضح و آشکار بود….!
بعد از یه دوش تقریبا طولانی تمام خستگی کار از تنم رفت بیرون….
نگاهی به ساعت انداختم8.30 بود…
خیلی عجیب بود که سولماز تا الان نیومده!….
یه چیزی توی دلم خالی شد…
یه حس بد….
بعد از پوشیدن یه پیراهن بلند تابستونی که با یه نوار کلفت پشت گردنی فیکس میشد و یه کت آستین بلند هم روش میومد تا برهنگی بازوها و گردنم و پشتم رو بپوشونه…
کت رو روی تخت گذاشتم تا بعد از خشک کردن موهام بپوشمش….
جلوی آیینه نشستم موهامو سشوار کشیدم….
یک ربعی گذشت اما نه از سولماز خبری شد و نه حتی پیغامی ازش به دستم نرسید!…
بلند شدم به علی زنگ زدم….
یک بوق…..
دو بوق….
سه بوق…..
نه …
انگار گوشی برداز نیست….
دوباره زنگ زدم….
توی بیست دقیقه ای که گذشته بود 5 بار به علی زنگ زده بودم….
دیگه اعصابم بهم ریخته بود….
کنار تخت نشستم و مدام دستمو توی موهام فرو میکردم…..
صدای گوشیم بلند شد….
علی بود!…
این قدر هول و عجول بودم که حتی نفهمیدم چجوری گوشی رو گرفتم.
ـ الو…علی… سولماز کجاست؟ چرا نیومده؟…
ـ آروم باش…آروم مهرا جان…چیزی نیست…
یه نفس عمیق کشیدم…
صداش معجزه گر بود!….
ـ الو مهرا هستی؟
ـ آره …سولماز…
ـ خوبه…الان میشه گفت خوبه…هتلی؟
ـ آره..
ـ خوب پس با دو تا مهمون ناخونده چطوری که میخوان رو سرت خراب شن؟
یهو مثل فنر از جام پا شدم.
ـ چی؟ اینجایین؟ آره؟ سولمازم باهاته؟
ـ آره بابا….الان….آ…دقیقا دم در هتلیم…امم بزا ببینم….فک کنم اگه از تراس اتاقت به بیرون نگاهی بندازی مارو ببینی…
دویدم و خودمو پرت کردم توی تراس…
خم شدم تا پایین رو ببینم..
ماشین علی رو شناختم…علی کنار ماشین ایستاده بود و به طرف بالا نگاه میکرد..
ـ دختر خوب چرا خودتو آویزون کردی؟ خطرناکه….
با چشم دنبال سولماز گشتم…اصلا حرفای علی رو نمی شنیدم…
ـ مهرا؟
ـ علی سولماز؟..
حرفام و علی صدا زدن هام اصلا دست خودم نبود….ترسیده بودم…
فکر نمیکردم این قدر به سولماز وابسته شده باشم که از نگرانیش این ریختی شم؟!
ـ مهرا. سولماز حالش خوبه..توی ماشینه…میای پایین ؟ سولماز میخواد دور بزنه…اصلا بیا باهاش صحبت کن….
بعد رفت سمت دیگه ی ماشین و درشو باز کرد.
صدای خس خس می اومد…
لرزن و آروم گفتم:
ـ سولماز؟
ـ س…لام…مه..را …جو…نم…
نفسم توی سینه حبس شد…
صدای خس دار و مقطع سولماز ، ترس رو ریشه دوند توی وجودم….
نمی دونم اما رد اشکام رو روی گونه هام حس کردم…
یعنی تا این حد به سولماز وابسته شدم!؟
صدای علی توی گوشم پیچید…
مثل همیشه سرحال و خندون….
ـ خوب بانو…این جنس بنجول ما دستور داده تا بگردونمش البته همراه شما…افتخار میدین…
اصلا حالم دست خودم نبود….
فقط یه چیز به ذهنم میرسید …..اینکه با سرعت بیشتر برم پیش سولماز…
تنها چیزی که یادم بود این بود که به اولین کفشی که دم دستم بود چنگ بندازم و کیفی که توش وسایلم بود بردارم…
دویدم سمت آسانشور و دکمه ی هم کف رو زدم….
از هتل با حالت دو اومدم بیرون….
علی سوار ماشین بود…اونقدر سریع در طرف سولمازو باز کردم که حتی مهلت پیاده شدن به علی رو ندادم…
با دیدن وضع سولماز در جا خشکم زد…..
نه………….
امکان نداره…..
سولماز بی حال روی صندلی که حالا شبیه تخت شده بود دراز کشیده بود….
ماسک اکسیژن روی دهنش بود….
چشمای ناز و شیطونش کم فروغ شده بود….
روی زانوهام نشستم…یا بهتره بگم افتادم…
ـ سولماز….
نتونستم حرفی بزنم…اشکام پشت سر هم میومدن پایین….
بدون اینکه من بخوام میریختن….
حضور کسی رو کنارم حس کردم….
حتی نمیخواستم رومو از سولماز بگیرم….
دستای مردونه ای رو بازوهای لختم نشست.
تازه فهمیدم با چه سر و وضعی اومدم بیرون!….
برگشتم….
علی بود که با خنده روی لبش ولی با چشمایی که یه دنیا غم توشون لونه کرده بود بهم خیره شده بود….
ـ دختر خوب ما رو تو حساب باز کردیم که….تو که حالت از این جنس بنجولمون بدتره…
صدای بی حال و حرصیه سولماز به گوشم خورد
ـ ع..لی…بن..جول…عم..مته…
علی با عشق و غم و حسرت به دردونش نگاه کرد…
ـ عمم به قربون تو همه کسم…
بلند شدو منو از روی زمین بلند کرد…
.دستاش دورم پیچیده شده بود.!…
باز صدای سولماز….
ـ مه…را …جو..نم…می..یای ..پیشم؟…
صدای زمزمه وار علی توی گوشم پیچید:
ـ خواهش میکنم مهرا…تنها کسی که امیدم بهشِ تویی….محکم باش….سولماز مهرای همیشگی رو میخواد.
وجودم پر شد از انرژی….
سریع یه نفس عمیق کشیدمو و پشمامو محکم بازو بسته کردم…
از علی فاصله گرفتم اما دستای علی از دورم باز نشد!…
با لبخند به سولماز گفتم:
ـ آره عزیزم…مگه میشه پیش خوشگلم نشینم؟…
سرمو سمت علی بردم و گفتم:
ـ بابای سولماز میشه کمک کنی؟
علی با شوق بهم نگاه کرد و چشماشو به معنی تشکر بست.
سولماز رو از روی صندلی برداشت و صندلی به حالت اول در آورد….
نشستم …علی سولماز رو ی پاهام گذاشت….
دیگه از کم فروغیه پشمای سولماز خبری نبود….
ـ دوس…ت.. دا…رم ..مه…را …ج..ونم….
ـ هیس دختر خوب… منم دوست دارم…حااضری امشب علی رو تلکه کنیم؟
ـ چی کنیم؟
علی که حالا توی ماشین نشسته بود بلند زد زیر خنده….
منم از خنده ی علی خندیدم….
ـ تَ..لَ..کِه….یعنی حسابی پولاشو خرج کنیم…
ـ آخ…جون…
دستمو بردم جلو شو گفتم:
ـ بزن قدش…
بی حال ولی با شوق دستشو بالا آورد زد به دستم….
سرشو بوسیدم…
معلوم بود که حالش اصلا خوب نیست…
توی دلم آشوب بود برای دونستن وضعیتش…
اما نه جرات داشتم بپرسم نه ظرفیت برای شنیدنش….
علی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد…
احساس میکردم پر انرژی تر و سرحال تر شده…
علی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد…
احساس میکردم پر انرژی تر و سرحال تر شده…
ـ مه…را…جو…نم…
نگامو از علی گرفتم و به سولماز کخ توی بغلم لم داده بود ، دادم.
ـ جانم…
ـ گو…شتو….می..یاری …جلو…
گوشمو مزدیک دهنش کردم. اونم اروم تر از همیشه گفت…:
ـ میشه… مثه… مام..مانا …امشب پیشم ….ب…مونی؟…
هوا خوب بود…………
اما برای من الان با قطب جنوب فرقی نداشت….
از روی درد و ناچاری خندیدم….
ـ باشه عزیزم…
خندید و روی گونم رو بوسید و آروم و با یه شیطنت که مهمون چشماش شده بود گفت:
ـ به قول بانو جون سر رو سر علی بزاریم؟
ـ چی؟
ـ سر رو سر علی…
تاز فهمیدم چی مگیه…موهای طلاییشو ب دستم کنار گوشش هدایت کردم..
ـ خوشگلم سر رو سر نه سر به سر درسته.حالا چطوری این کارو بکنیم؟
ـ آهنگ…علی نمیذاره با آهنگ توی ماشین برقصم..
یه لبخند خبیثانه به سولماز زدم…
کودک درونم با وجود همراه شدن با سولماز حسابی به شیطنت افتاده بود!….
سولماز از قیافه ی من خندش گرفت…
علی با صدای خنده ی سولماز نگاهی به ما انداخت و بعد ماشین رو کنار خیابون نگه داشت…
مرموزانه سمتمون برگشت و نگامون کرد…
ـ با شما دوتا خانومام چی توی سرتون میگذره؟ یالا رو کنید و الا من میدونم و شما…
با یه لبخند به علی نگاه کردم گفتم:
ـ هیچی فقط خندیدم….
علی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:
ـ خدا کنه …
تا راه افتاد دست بردم و سیستم ماشینش رو روشن کردم….
صدای یه آهنگ ملایم و بی کلام توی فضای ماشین پیچید….
چشمای سولماز برق زد…
پشمکی به سولماز زدم و با شیطتنی که به صدام دادم به علی گفتم:
ـ جناب تابور بیگ آهنگ شادتر از این ندارین بزارین؟ حوصلمون سر رفت بابا….
علی که تا ته ماجرا رو خونده بود برگشت و یه نگاه به من و یه نگاه به سولماز که با نیش باز داشت نگاش میکرد ، انداخت و گفت:
ـ که آهنگ شاد میخواین ؟ دِ..پدر صلواتی من اگه از برق چشمات نفهمم توی سرت چی میگذره که دیگه بابات نیستم….
صدای سولماز که حالا می تونست راحتتر از قبل حرف زنه رو شنیدم
ـ علی جون…بانو گفت به خودت فحش نده…زشته…
علی سرخوشانه خندید و گفت:
ـ ای به چشم….میخوای ماشینو بزاری روی سرت دیگه؟.آره سولماز خانوم؟
سولماز با سر تایید کرد…
علی دست برد و چند تا آهنگ رورد کرد و یه اهنگ شاد فارسی گذاشت و با صدای بلندی شروع کرد به خوندو پشت فرمون بشکن زدن…..
صحنه ی جالب بود…اصلا یه درصدم نمیتونستم علی رو این ریختی ببینم…
اون قدر منو سولماز از دست علی و حرکتاش خندیدیم که به گریه افتاده بودیم…
بعد از نیم ساعت علی ماشین رو پارک کرد..
ی جایی بود که میشد گفت شبیه پارک ساحلیه…ولی خیلی خلوت…
علی ماشین رو خاموش کرد…
منم دیدم که حال سولماز خوب شده ماسکو از روی صورت برداشتم و کمکش کردم که پیاده شه…
علی به سرعت از ماشین پیاده شدو سمت من اومد…
سولماز رو بغل کرد
ـ مهرا بی زحمت اون کت سولمازم همراهت بیار…
ـ باشه…
کت رو ازعقب صندلی برداشتم و همراه علی وارد کافه ای که در نزدیکی ساحل بود شدم…
به محض ورودمون چند نفری که اونجا توی کافه نشسته بودن تمامشون به سمت ما برگشتن…
باید همین کارو میکردن!…
توی این ده روزی که اینجا بودم به شهرت علی پی برده بودم!…
کمار یه میز که آخرین میزتوی کافه بود و نزدیک به دریا نشستیم…
کت سولماز رو روی دوشش انداختم.
ـ مهرا جون…..نمیخوام….سرد نیست…
با یه لبخند روس سرش رو بوشه زدم و گفتم
ـ به خاطر من…باشه؟
سولماز ساکت شدو چیزی نگفت..
هوای بیرون خوب بود اما نه برای من….لباسم خیلی خیلی باز بود…
خیلی معذب بودم…
خدا رو شکر موهام بلند بود و حداقل پشتم و قسمتهایی از بازوهامو پوشونده بود!..
اما خوب بازم با خودم درگیر بودم…
ـ خوب جنسای بنجول چی میخورین؟
با تعجب به علی نگاه کردم. سولمازم با تعجب نگاش کرد…
ـ چیه خوب؟ لنگه ی همین دیگه…وقتی این فنچول بنجولِ تو ام که دوستشی میشی بنجول..
این بار منو سولماز با حرص صداش زدیم…
ـ علی…
علی هم سریع تکیشو به صندلی داد و دستاشو توی هم قفل کردو گفت:
ـ ای جوووووون….
.
سولماز: علی مهرا جونم کجاس بنجوله؟….به تو بیشتر میخوره…
با این حرف یهو زدم زیر خنده…
خداییش جمله بودا!….